نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#29
سلام دوستای عزیز ببخشید دیر شد ولی پست تپله بریم سر پست امشب
نفس :

منو بگو فكر ميكردم اين سامي پسر خوبيه اي خدا ببين سر لباساي نازنينم چه بلايي اورد من اگه پدرتو در نيووردم من اگه بيچارت نكردم مجبورت ميكنم دوبرابر اين لباسايي رو كه پاره كردي برام بخري پسره ي هركول ميشا كه فقط داشت از حرصش پوست لب بيچاره شو ميكند اصلا فكر كنم هيچي از اون لب نموند با حرص دست نفسو گرفتم بردمش پايين ساميار اشغال همچين كيفش كوك بود كه هر كي ندونه فكر ميكرد اپولو هوا كرده پسره ي چلغوز(بسه ديگه ولت كنم تا فردا مي خواي به اين سامي بدبخت فوش بدي) مثل يه پلنگ اماده شكار با چشمام كه حالا از عصبانيت زياد عسلي تيره شده بود زل زدم تو چشماي اون كه از خوشحالي عسلي روشن شده بود اونم با چشماش كه توش پر از شيطنت بود زل زد تو چشماي من خيز گرفتم سمتش دنبالش كردم اول از حركتم شوك زده شد ولي بعد از چند ثانيه به خودش اومده شروع كرد فرار كردن در هين دزدو پليس بازيمون داد زدم
-سامييييييييييييي ميكشمت زندت نميزارم دونه دونه موهاتو ميكنم
سامي در حالي كه ميخنديد بلند بلند جوابمو داد
-نفس در خواب بيند پنبه دانه
من-خيليييييييييي بيشعوريييييييييي
سامي-ميدونم
-همچين تلافي ميكنم كه مرغاي اسمونو زمين به حالت زار بزنن
حالا هردومون دور ميز ناهار خوري توي سالن ميچرخيديم سامي اون سرش واستاد منم اين سر هردومون نفس نفس ميزديم
سامي-انقدر حرص نخور عزيزم موهات ميريزه ميخواستي منو از اتاق بيرون نندازي خودت بازي رو شروع كردي
با حرف سامي يه جرقه تو ذهنم زده شد بازي ايول سر بازي چشمك تلافي ميكنم هم پدر تورو در ميارم هم اون ميلادو يه لبخند ژكون براي سامي زدمو گفتم
-راس ميگي سامي همش تقصير من بود ببخشيد حالا بيا بريم شام بخوريم
بدبخت سامي هنگيد فكركنم اصلا باورش نميشد من به اين زودي كم بيارم هه به همين خيال باش يه پدري ازت درارم ولي همچين با شك به لبخند من نگا ميكرد كه نگو
ميلادو اتردينو شقايقو ميشا هم كه داشتن به كار ما ميخنديدن همين جور مونده بودن بي توجه به اونا رفتم تو اشپزخنه شقايق ضرفارو چيده بود نشستم پشت ميزو منتظرشون موندم يه چند دقيقه گذشت ولي انگار قصد اومدن نداشتن داد زدم
-بچه ها بياييد ديگه غذا يخ كرد
با حرفم همه اومدن سر ميز منم سرخوش از نقشه هايي كه تو ذهنم ميكشيدم غذامو ب اشتها خوردمو تا اخر غذا نگاهاي متعجب بچه ها رو به جون خريدم داشتم از سر ميز بلند ميشدم كه ميلاد به حرف اومد
ميلاد-بچه ها بعد از ناهار كه وقت نشد چشمك بازي كنيم لاقل الان بازي كنيم شما دخترا هم بعدا ظرفا رو بشوريد
فكر كنم تنها حرف حسابي كه اين ميلاد تو عمرش زده باشه همينه براي اينكه بچه ها بيشتر شك نكنن اصلا حرف نزدم ولي همه موافقت كردن منم نشون دادم كه به اجبار قبول كردم رفتيم نشستيم تو سالن TVروزمين ورقا رو شقايق بر زدو پخش كرد اروم ورقمو نگا كردم ايول آس دست من بود به ميشا و شقايقو اتردين چشمك زدمو موندن ساميو ميلاد خب اول حال ميلادو بگيرم بعدش سامي رو پس به اون چشمك زدم همه كارتا شونو انداخته بودم وسط غير از ميلاد حالا نوبت اون بود كه حدث بزنه آس دست كيه واگه اشتباه بگه بايد هر كاري رو كه من بگم انجام بده خدا خدا ميكردم غلط بگه
ميلاد-دست شقايق
اخ جون غلط گفت خدا جون نوكرتم
من-غلط گفتي دست من بود
يه لبخند شيطاني هم زدم كه حساب كار دستش اومد
ميلاد-نفس ب خدا از قصد اون كارو نكردم نميدونستم تنفست مشكل پيدا ميكنه
من-به من چه اصلا اون قضيه رو فاموش كن من بخشيدمت
ميشا-اينا رو ول كنيد نفس بگو بايد چيكار كنه
من-يه كار خيلي راحت مثل اب خوردنه
سامي هم كه ديگه چشمش ترسيده بود گفت
-عزيزم زود بگو همه رو راحت كن
منم مثل خودش با يه لبند جوابشو دادم
-گلم چرا عجله داري نوبت تو هم ميرسه قول ميدم براي تو از ميلادم راحت تر باشه و حالا كاري رو كه بايد بكني ميلاد بلند شو با باسنت رو هوا بنويس قسطنطنيه
با اين حرفم همه بچه ها تركيدن از خنده

شقایق :






راستش با اون اتفاقی که برای نفس افتاد خیلی از دست میلاد عصبانی بودم اما نه زیاد!!!!! خب چیکار کنم اتفاق دیگه پیش میاد... بعدشم حالا شکر خورده بدبخت ولی الان که داریم چشمک بازی میکنیم شاید بشه تلافی کرد! چون میلاد باخت و اشتباه حدس زد قرار شد با باسنش(!) بنویسه قسطنطنیه....
اینقدر از این کار نفس خنده ام گرفت که اشکم دراومد میلادم با پررویی تمام پاشد این کارو کرد البته جزئیاتش رو نمیگم دیگه!!!!!
ولی اینقدر خندیدیم که دیگه دل درد گرفتیم میلادم خودش خنده اش گرفته بود و نفس و میلاد دوباره آشتی کردن......
دست بعد که میشا بر زد و بازی ادامه داشت ....
همه ورقاشون رو نگاه میکردن و حالا آس دست من بود!
یکی یکی به همه چشمک زدم جز......(اگه گفتید؟!) سامیار!!!!!
همه ورقاشون رو انداختن غیر از آقا سامیار!!!
من: خب حدس بزنید؟!
سامیار: دست میشا؟!
من که سعی میکردم نخندم تا نقشه ام لو نره گفتم:
ـ نه خیر! دست منه...... خب حالا یه کار میگم که سخت نباشه......
لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم......
سامیار: چیه؟! بگو دیگه دختر جوون مرگ شدم!
خندیدم و گفتم: باید پاشی آرایش کنی......
میشا و نفس و میلاد و اتردین اولش شوکه شدن نفهمیدن چی گفتم بعد یه بار دیگه تکرار کردم:
ـ سامیار باید بری آرایش کنی ازت عکس بگیرم!
میشا و نفس پقی زدن زیر خنده و میلاد اتردین هم با خنده نگاهش میکردن....
سامیار زد تو سرش و گفت:
ـ ای خدا آخه اینم شانسه ما داریم؟!
بعد نفس رفت لوازم آرایشش رو درآورد و شروع کرد به آرایش کردن سامیار!
ما که غش کرده بودیم از خنده و میلاد و اتردین هم نمیدونستن بخندن یا گریه کنن!
قیافه سامیار دیدنی شده بود......
با اون رژ قرمز و خط چشم و سایه بی نظیر شده بود!
من سریع رفتم دوربین آوردم و نفس و میشا هم سامیار رو نگه داشتن و من ازشون عکس گرفتم........
سامیار با عصبانیت دنبالم کرد و میخواست دوربین رو بگیره اما من با خنده دوربین رو انداختم تو لباسمو نفس و میشا دیگه مردن از خنده.........
میلاد آب دهنش رو قورت داد و سامیار گفت:
ـ شقایق مثل بچه ادم دوربین رو بده به من!
من: خب اگه ندم؟!
سامیار: خودم برمیدارم!!!!!!
من چشام چهارتا شد و گفتم:
ـ خاک تو سرت جرعتشو نداری آخه!
بعدشم سریع در رفتم تو اتاقم تا دوربین رو قایم کنم.......
بعد که برگشتم با یه لبخند گشاد نگاش کردم و نشستیم به بقیه بازی رسیدیم.......
دست بعد هم باز میشا برد و شرط گذاشت که اتردین بره بستنی بخره......
واقعا این میشا چقدر دل رحم بود!!!!




اتردین رفت بیرون تا بستنی بخره و سامیار رو دیدم که داشت پشت اتاق ما پرسه میزد.......
خیلی خوشحال بودم که حالش رو گرفتم....
داشتم میرفتم تو اتاقم که بازوم رو گرفت و میخواست به زور بیاد تو ولی من یقه لباسش رو گرفتم و مانعش شدم.....
تمام بدنم رو انداختم روش و هولش دادم اما فقط دو سه سانتی متر تکون خورد که همون هم کافی بود.........
سریع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و عکس رو ریختم رو لبتابم و لبتاب رو بستم و خیلی عادی دوباره دوربین رو قایم کردم با تمام تجهیزاتش تا اگه از دوربین پاک کرد داشته باشم........
سریع اومدم بیرون و رفتم که سامیار موهام رو کشید......
واییییی لامصب اینقدر دردم گرفت که منم موهاش رو کشیدم و از دستش فرار کردم و نفس و میشا با چشای گشاده شده مارو نگاه می کردن!
من: نفس! جلوی این هرکول رو بگیر الان میاد منو محو میکنه!
نفس خندید و گفت:
ـ سامی اذیتش نکن دیگه بازیه دیگه تازه ما بردیم پس هرچی که ما بگیم!
سامیار: به من گفتی هرکول شقایق؟!
من: پ ن پ به عمه ام گفتم!
سامیار سریع دوید سمتم و من یه جیغ کشیدم و رفتم پشت میلاد.........
سامیار: بگیرش میلاد!
میلاد لبش رو گزید و یه نگاه به چشای آبی ام کرد و گفت:
ـ گناه داره بابا ولش کن.......
سامیار که از حرص داشت میمرد گفت:
ـ ای بپوکی میلاد!!!!!
خندیدم و واسه سامیار یه چشمک زدم و رفتم تو اتاقم.........
نفس و میشا اومدن تو اتاقم و میشا گفت:
ـ وای نمیری شقایق بدبخت سامیار!
نفس: دمت گرم خوب حالش رو گرفتی!
من : خواهش میکنم آبجی!
رفتم سر میز آرایشیم و یکم عطر به خودم زدم و گفتم:
ـ راستی وسایلم رو الان باید ببریم تو اتاق تو نفس؟!
نفس:امممم! آره.......
وسایلم رو با کمک میشا بردیم تو اتاق نفس......
میشا هم از قبل وسایلش رو آورده بود......
حوصلم خیلی سر رفته بود و پیشنهاد کردم بریم تو سالن و فیلم بذاریم....
رفتیم دیدیم همشون خوابن!
من: خوب پاشو یه فیلم ترسناک بذار ببینیم!
نفس: باوشه!
یه فیلم ترسناک محشر گذاشت که من خیلی دوست داشتم از اونایی که زهره آدم رو آب می کنن!
اوایل فیلم خیلی چرت بود اما وسطاش تازه قشنگ شده بود.....
همه ساکت بودیم و به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودیم که یهو یه صحنه ترسناک جلومون ظاهر شد که سه تایی جیغ کشیدیم و هرسه پسرا از خواب پریدن!
اتردین: ای مرگ!!!!!!!
میشا: بی تربیت!
اتردین: مارو از خواب نازمون بیدار کردین طلبکارم هستید؟!
من: اییی! توووو حلقمی هرگز!
اتردین: جونم؟!
نفس دستش رو گذاشت رو بینیش به علامت سکوت و به ادامه فیلم نگاه کرد.......
باز رفتیم تو حس فیلم و بادقت نگاه میکردیم که یهو یکی شونم رو فشار داد و داد و گفت: پخخخخخخ!!!!!!!
من که خیلی دردم گرفته بود گفتم:
ـ خفه بمیری شونم منفجر شد لامصب!
سامیار خندید و گفت:
ـ حقته!
نفس گفت:
ـ احمق شقایق به شونش حساسه میزنه لهت میکنه ها!
سامیار: ایول پس از این به بعد تو منو اذیت کن شقی من میدونم و تو!
من: هوییی! چه زود پسر خاله شدی... شقی چیه شقایق!
میشا: اه بس کنید دیگه نمیذارن بفهمیم فیلم چی شد!
و اینبار شیش نفره بقیه فیلم رو دیدیم......
وسط فیلم همش این پسرا سوال میکردن که چی شد و این کیه و اینا که نفس اعصابش خرد شد و گفت:
ـ ای بابا خب از اول بذارید.......
اتردین: خب بذار حالا که میخوای بذاری.......
نفس: مشکل من نیست.....
اتردین: خب خودم میذارم.......
و رفت دوباره از اول فیلم رو گذاشت!!!!

نفس :



اه اگه اينا گذاشتن يه فيلمودرستو حسابي ببينيم اتردين رفت فيلمو از اول گذاشتو شروع كرديم به ديدن ولي واقعا بعضي از جاهاش زرد ميكردم نگا تورو خدا همين مونده جلوي اين پسرا بترسيم كه از فردا شهره ي شهر بشيم فيلم كه تموم شد سامي رو كرد سمت ما
سامي-راستي دخترا اين صابخونه كه نيست ما پسرا ميخواييم يه سر بريم شمال كه ديگه دانشگاها باز بشه نميتونيم بريم
من-از شيراز ميخواييد بزنيد بريد شمال مگه ديونه ايد؟
ميلاد-اين اتردين يكم خل ميزنه منم بهش گفتم ولي اقا دلش دريا ميخواد
شقايق-ويار دريا كردي اتردين؟
زديم زير خنده
ميشا-حالا كي ميريد؟
ميلاد-همين امشب ساعت دو راه ميوفتيم
من-به سلامت ايول بچه ها ازادي حالا چند روزه ميريد
سامي-زياد نميمونيم يه روز رفت يه روز برگشت دوروزم اونجا بمونيم 4روزه برميگرديم
ميشا-همون 4 روزم غنيمته
رفتم تو اشپزخونه داد زدم
-بچه ها چاي نسكافه يا قهوه
ميلاد-افتاب از كدوم طرف دراومده نفس خانوم ميخوان از ماها پزيرايي كنن
زبونمو در اوردمو گفتم
-از خوشحاي اينكه 4 روز از دستتون راحت ميشيمه اقا پس استفاده كن
سامي-من نسكافه ميخوام
بچه ها هم همه موافقت كردنو من يه سيني نسكافه بردم و نشستم رو يكي از راحتي ها داشتم به بخاري كه از نسكافه بلند ميشد نگا ميكردم كه با صداي سامي سرمو بلند كردم
سامي-ميگم نفس ميخواييد نريم شما اينجا تنها ميمونيد هيچكسم نيست امنيت نداره
ميلاد-منم همينو ميگم ما كه نيستيم اين پير اخمو هم كه نيست يه وقت يه بلايي سرتون مياد
شقايق-شما نگران ماها نباشيد ازهمون دبيرستان كاراته كار ميكرديم مشكلي پيش نمياد
اتردين-الان اينو ميگيد ولي وقتي چهار تا قلچوماق ريختن سرتون هيچ كاري نميتونيد بكنين تازه شايد روح يا ادم خوار........ هيچي ولش
خلاصه با كلي اطمينان بخشي بهشون اينا اماده شدنو رفتن لحظه اخر سامي گفت
-نميگم دستم امانتي چون به هيچكس در مقابل محافظت ازت قولي ندادم ولي نسبت بهت احساس مسئوليت ميكنم اگه بگي نريد نميريم چون واقعا اينجا 3 تا دختر تكو تنها تو اين خونه بزرگ امنيت ندارن ميدوني اين خونه قدمتش نزديك 70 سال يا بيشتره خونه هاي بالاي50سال جن دارن
من-برو سامي بريد خوش بگزرونيد كه 4 روز ازتون راحت ميشيم در ضمن همونقدر كه لباسامو پاره كردي همونقدرم برام بايد لباس بخري گفته باشم
سامي-باشه جوجه برات ميگيرم همون موقع كه پاشونو از در گزاشتن بيرون شيطوني ما ها هم شروع شد انگار نه انگار كه دو نصفه شبه ميشا رفت اهنگ گذاشت صداشم تا ته زياد كرد منم زود رفتم تنها تاب شلواركي رو كه برام سالم مونده بودو هموني كه از اون مركز خريده با ميشا خريده بودمو با تيشرتو شلوار ليم عوض كردم موهامو هم باز كردم يه رژ طلايي يه خط چشم خوشگل حالابريم بزن برقص و عشقو حال انقدر با بچه ها زديمو رقصيديم كه ديگه داشتيم جون ميداديم ميشا با شقايقم هر كدوم يه ور پلاس شده بودن ديونه بوديما نصفه شبي كلي به خودمون رسيده بوديم بزن برقصم ميكرديم
من-شقي برو يه فيلم ترسناك بزار كه اين پسرا نزاشتن درست حسابي اون فيلم قبليه رو ببينم
با موافقت ميشا يه فيلم گذاشتيم كه اي كاش نميزاشتيم موضوش درمورد سه تا دختر بود كه تو جنگل گم شدن ميرن تو يه قصر تاريك پناه بگيرن كه صدا هاي عجيبي ميشنون يا حس ميكنن تو اينه روح ميبينن ديگه داشتم قبضه روح ميكردم با به ياد اوردن حرفاي اتردينم بدتر شدم اخه يكي نبود بگه ادم عاقل تو شهر ادم خوار يا روحو جن چيكار ميكنن ولي ادمي كه بترسه اين چيزا حاليش نميشه كه
ميشا-نفس من من ميترسم
صداي خش خش درختا هم بيشتر شده بود
شقايق-نفس من حس ميكنم تو اينه يكي داره نگامون ميكنه
همونموقع برقا رفت كه باهاش جيغ ما سه نفرم رفت هوا سايه سه تا ادم هيكلي هم هي از اين ور پرده ميرفت اونور پرده پنجره ها تكون ميخورد همش يكي ميزد به در ديگه سكته ناقصه رو زديم........







شقایق :

بعد از اینکه بزن و بکوب کردیم رفتیم فیلم ترسناک دیدیدم دوباره که ای کاش ندیده بودیم.......
من که رنگ به رخ نداشتم میشا هم میلرزید و نفسم دیگه وای وای وای!!!!
داشتیم چرت و پرت میگفتیم که یهو....
برقا رفت و من با تمام قدرت جیغ زدم و سایه ی سه تا مرد هیکلی ظاهر شد و انگار که به پنجره میکوبیدن و هی صدا در میاوردن و من که دیگه نزدیک بود غش بکنم.......
یهو برقا اومد و خنده ی سه تا پسر اومد که وقتی بیشتر نگاه کردم دیدم بله!
آقا میلاد و سامیار و اتردین دارن هر هر میخندن!
با عصبانیت رفتم جلوشون و داد زدم:
ـ عوضیا مگه شما نرفتید شمال؟!
داشتم میلرزیدم که یهو جدی شدن و اتردین گفت:
ـ ما ... ما...
من: تو یکی خفه شو که داشتی سکته مون میدادی!
دیگه اشکم داشت در میومد نفس و میشا هم اومدن کنارم و نفس از ترسش پرید بغل یه آغوش امن به نام سامیار البته ناگفته نمونه که کلی فوحش بارش کرد!!!!!
نفس: خیلی آشغالی!
سامیار: عزیزم معذرت میخوام قربونت برم! من فقط میخواستم یکم شوخی کنم.... چیزی نیست آروم باش خانومم!
و منم دستام میلرزید و سریع رفتم تو آشپزخونه که یکم آب بخورم تا حالم جا بیاد........
بعد سریع رفتم تو اتاق و به خودم نگاه کردم............
من: خاک بر سرم این چه لباسیه که پوشیدم؟!همش که لختیه!
یهو میلاد پشتم ظاهر شد و جیغ من رفت هوا و اون خندید و گفت:
ـ اتفاقاً لباست خیلی قشنگه!
رفتم سمتش و گفتم:
ـ نامرد اگه سکته میکردم چی؟
میلاد: بهتر یه نون خور کم تر!
زدم رو سینه اش و گفتم:
ـ خیلی بدجنسی میلاد.......
با پام پاشو محکم له کردم که خندید و بغلم کرد و انداختم رو تخت!
من: میلاد خر چه غلطی داری میکنی؟!
میلاد: به من میگی بدجنس؟!
من: پ ن پ!
میلاد شروع کرد به قلقلک دادن من و منم از خنده غش کرده بودم......
من: میلاد بس کن!الان یکی میاد خوبیت نداره!
میلاد: خب بیاد تو زنمی دیگه......
میخواستم بزنمش که بدتر قلقلک داد به شکر خوردن افتاده بودم.....
میلاد: بگو غلط کردم!
من: تو باید بگی من هنوزم ازت ناراحتم.......(و یه اخم کوچیک کردم!)
میلاد دست از قلقلک دادن کشید و نشست نگام کرد......
من: چیه دختر به این خوشگلی ندیدی؟!
جوابی نداد و گونم رو بوسید و گفت:
ـ معذرت میخوام باشه؟!
شوکه شده بودم از کارش ولی وقتی بهش نگاه کردم که چه مظلوم داره نگاهم میکنه خنده ام گرفت و گفتم:
ـ میلاد چشاتو اونجوری نکن خر نمیشم!
میلاد خندید و گفت:
ـ جون من!
من: باشه چون اصرار میکنی می بخشمت اما باید بریم شهربازی!!!!!
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ خیلی بچه ای شقایق!
من: تو بیشتر!

اینم دومین پست به خاطر اینکه دیر کردم Smile
[b]نفس : تو بقل سامي بودمو هرچي از دهنم درميومد بهش ميگفتم اونم فقط موهامو ناز ميكردو هيچي نميگفت هنوز داشتم ميلرزيدم من-سامي خيلي بيشعوري يه بار جونمو نجات ميدي يه
بارم تا مرز مردن منو ميبري تعادل رواني نداري سامي منو همونجور كه تو بقلش بودم برد تو اتاق منو گذاشت رو تختو خودشم كنارم دراز كشيدو دوباره كشيدتم تو بقلش با اينكه اغوششش گرم بود با اينكه حرفاش ذوبم ميكرد با اينكه بوسه هاش رو موهام مثل اين بود كه مهر داغ ميزارن رو موهام ولي هنوز ميلرزيدم ميترسيدمو ميلرزيدم حتي بيشتر از قبل حالا ديگه دندونامم بهم ميخورد سامي-نفسم خوبي؟ -سامي سردمه منو بيشتر به خودش فشار داد سامي-خانومي توكه انقدر ضعيف نبودي من-از صدقه سر تو ودوستات ببين به چه روزي افتادم ديدم هيچي نميگه سرما بلند كردمو چشمام تو چشماش قفل شد نميدونم تو چشماش چي بود كه يه باره كل لرز بدنم از بين رفت ديگه سردم نبود گرم بودم گرم گرم از بيرونو داخل بدنم گر گرفتم هر كاري كردم نگامو ازش بگيرم نشد كه نشد كليد قفلش دست ساميار بود كه اونم حالا حالا ها نميخواست اين قفلو باز كنه يه چيزي رو با چشماش بهم هديه داد كه يه حسي از درونم گفت اين هديه رو هيچ وقت نميتوني پس بدي هيچ وقت با صداي در سامير نگاشو ازم گرفتو با كيلدش قفلو باز كرد سامي-بله؟ شقايق-ساميار نفس حالش خوبه من-اره خوبم شقايق-پس بياييد پايين من-باشه از تو بقل سامي در اومدمو گفتم -بيا بريم پايين سامي داشتم ميرفتم سمت در كه دستمو گرفت سامي-با اين وضع وبا دستش به لباسام اشاره كرد خاك عالم من يه ساعت با اين لباسا تو بقل اين بودم گونه هام داغ شد صد در صد قرمز شد سامي-حالا نميخواد خجالت بكشي بجاش بيا برو از تو كمدت يه لباس بردار بپوش اين كه نيم مترم پارچه نبرده همشم پاره پوره است بعدم زير لب گفت فسقلي يه اخم بهش ردمو دستمو زدم به كمرم اصلا خجالت نداره كه سامي شوهرمه شوهرمه دوباره گر گرفتم سامي-حالا چرا اخم ميكني من-ميشه بگي من چه جوري جلوي تو لباس عوض كنم سامي-اها يعني من اصلا تو رو نديدم پس شبا عمه ي منو نصفه شبي ميره تاب شلوارك ميپوشه اخه با تيشرتو شلوار راحتي خوابم نميبرد شبا كه مطمئن ميشدم سامي خوابه ميرفتم تاپ شلوارك ميپوشيدم بعدشم پتو رو تا سرم ميكشيدم بالا كه نصفه شبي بلند شد نبينتم صبح هم زودتر ازش بلند ميشدم من- واقعا كه بي ادبي اصلا تو از كجا ميفهمي؟ سامي-به من چه تو توخواب شلنگ تخته هوا ميكني اخه بدبخت اگه من به عادتم شبا بلند نشم برم اب بخورم كي دوباره روت پتو بندازه تا سرما نخوري؟ من-خجالت بكش يكم ساميار-شرمنده مداد رنگي ندارم وگرنه برات ميكشيدم من-لاقل رو تو اونور كن سامي روشو اونور كردو منم يه شلوار جين ليمويي با تيشرت سفيد پوشيدمو با هم رفتيم پيش بچه ها.... شقایق : نفس و سامیار هم اومدن پایین ..... اوووف فکر کنم یه چیزایی بینشون رخ داده چون نفس سرخه و سامیارم لبخند رو لبشه!(چقدر تو منحرفی شقایق!) خو راست میگم دیگه!!! به میلاد نگاه کردم و رفتم پیشش و دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم: ـ تو بگو!!!! میلاد خندید و گفت: ـ دخترا به پینشهاد شقایق برای اینکه از دلتون درآریم میخوایم ببریمتون!!! میشا با شوق گفت: ـ شهربازی! با این حرفش از خنده غش کردیم!!! من: خب پس زود بخوابید فردا میریم!!!! سریع رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم و دستشویی هم رفتم و با کله رفتم تو اتاق نفس اینا ......... میشا تو رخت خواب بود و داشت چرت و پرت میگفت نفسم کنارش و یه جاهم برای من پهن کرده بودن.... پریدم رو رخت خواب و بالش رو پرت کردم سمت نفس و گفتم: ـ خب اول تو بگو چه غلطی کردی تو اتاق بعدشم میشا بگه! میشا: خودت چی؟! من: بینیم بابا! از این میلاد هیچ بخاری بلند نمیشه! و هرسه زدیم زیر خنده........ نفس تعریف کرد که چه کارای چیزداری کرده بعد نوبت میشا رسید...... میشا: ببین.... اصن نمیدونی که! اولش بغلم کرد بعد......... بعد یهو میشا سرخ شد! من زدم تو سرش و گفتم: ـ تو حلقمی هیچ وقت خب بقیه اش! میشا: خیلی خب بابا! داشتیم از اون کارا میکردیم که تو اون فیلمه بود که صدای نحس تو همه چیرو خراب کرد شقی!!!! خنده ای کردم و گفتم: ـ حقته .... میبینی چه بی چشم و روئه نفس؟! بدشم نمیومد! نفس خندید و گفت: ـ خب حالا! بکپید دیگه بقیش واسه فردا! ********************************** صبح که بیدار شدم دیدم هنوز نفس و میشا خوابن و میشا دستش تو حلق نفسه!!!!! خندیدم و رفتم یه دوش گرفتم و رژ نفس رو برداشتم و زدم اما پشیمون شدم! از بس قرمز بود شبیه دلقک شده بودم! سریع یه حوله که دمه دستم بود رو برداشتم و باهاش لبم رو پاک کردم! به حولهه که نگاه کردم تازه فهمیدم چه گندی زدم!!!!! وایی حولهه ماله میشا بود! سریع حوله هرو پرت کردم یه گوشه و لباس مرتب پوشیدم و یه رژ کمرنگ تر زدم و موهامو خشکیدم و نشستم رو تخت و یکی از کوسنارو برداشتم و باهاش زدم تو سر نفس و نفس پرید و گفت: ـ چیکار میکنی دیوونه؟! من: نفس مختو زدم شماره تو رد کن بیاد! نفس خندید و گفت: ـ دیوونه.... میشا: چتونه شما دوتا؟! من: وایی عامو چرا ایقد غر میزنی؟!(به لهجه شیرازی!!!!) نفس: چیه کبکت خروس میخونه؟! من: خب معلومه میخوایم بریم شهربازی!!! نفس: شقایق؟! من: جونم؟! نفس: حالت خوبه؟ تب نداری؟! من: چرا خب چیکار کنم کسل شدم بس که خونه موندم!! میشا: راس میگه دیگه من برم حموم.... رفت حموم و نفس هم رفت دستشویی پایین.... من داشتم به ناخنام لاک میزدم که میشا اومد بیرون و من بادیدن عصبانیتش و حوله ای که دستش بود چشام چهارتا شد و گفتم: ـ میشووری؟!!!!!!!! میشا با تعجب گفت: ـ چییی؟! من: اممم! منظورم اینه که میشا چطوری؟ این دوتا کلمه رو باهم ترکیب کردم میشا و چطوری! میشه میشووری!!!!! خندید و گفت: ـ کم فک بزن اینو تو اینطوری کردی؟! من با من و من: ـ کی من؟! با مویی؟! میشا: میکشمت شقایق، میکشمت!!! من: خودت رو کنترل کن عزیزم... میشا: عزیزم و درد!!!!! من خندیدم و گفتم: ـ بیخیال چیزی که زیاده حوله! میشا: خب پس خودت واسم میخری عین همین! من: باشه بابا حالا جوش نیار پوستت خراب میشه! میشا(با داد): شقایق! نفس: چتونه شما دوتا؟ میشا همه چیرو توضیح داد و نفس هم به زور مارو آماده کرد و خودشم آماده شد.... من تیپ کرم و قهوه ای زده بودم و خیلی جیگر شده بودم!!!!! نفس هم تیپ آبی زده دیگه بدتر یه جیگر دیگه هم اضافه شد.... میشا هم تیپ یاسی زده بود کلا میشه جیگر به توان 3!!!! هرسه رفتیم پایین و من تازه یه چیزی یادم اومد و گفتم: ـ ایی یادم رفت عطر بزنم!!! نفس و میشا صداشون دراومد اما من توجهی نکردم و رفتم با عطر مورد علاقه ام دوش گرفتم! میشا : شقایق رفت عطربزنه منونفسم موندیم پایین..هنوزپسرانیومده بودن.بعدازده دقیقه پسراهم اومدن..اولین چیزی که توجهمو جلب کردهیکل اتردین تواون لباسه جذبی که پوشیده بود اونم داشت باتحسین منو نگاه میکرد ولی چون که هنوزم بابت دیشب ازش ناراحت بودم پشت چشمی براش نازک کردم که بفهمه وهمینطورم شد..ساعت10بودکه ازخونه زدیم بیرون مادختراباماشین نفس وپسراهم یباماشین اتردین..داشتم سوارماشین میشدم که اتردین صدام کردولی محلش ندادمو سوارشدم..مثل همیشه شقی دوش گرفته بود..باغرغرای من شیشه رودادن پایین که بو بره بیرون که من سردردگرفته بودم..توراه کلی ازدست این شقی خندیدیم..وقتی رسیدیم شهربازی رفتیم توپارکینگ ماشینارو کنارهم پارک کردیم وپیاده شدیم...ازپارکینگ که اومدیم بیرون به هرحال 3تادخترجیگربودیمو همه نگامون میکردن پسراهم عصبی شدن هرکی رفت پیش مثلازنش وایسادودستشوگرفت تودستش..اتردین اومددستمو بگیره که نذاشتم اونم به زوردستمومحکم گرفت وازلای دندوناش گفت: اتردین:میشالجبازی نکن میبینی که همه چه جوری نگات میکنن.. من:نه نمیبینم گفتم ولم کن.. بعدم دستموازدستش دراوردمو سریع رفتم کنارمیلادوشقی اون یکی دسته میلادومن گرفتم که میلادخنده اش گرفتوگفت: میلاد:میشامگه خودت شوهرنداری اینجوری من شبیه این ماماناکه دست بچه هاشونومیگیرن شدم... بعدم باصدای بلندی خندید.منم یکدونه زدم به بازوشوگفتم: من:اول این که نیشتوببندازخداتم باشه..دوم این که شوی من بیشترشبیه زبل خانه تا شوهر... راستش من بامیلادبیشترازسامیارهال میکردم اخه مثل سامیاریک کوه یخ نبود.. داشتم همینجوری میخندیدم که سک اس از اتردین اومد که نوشته بود:میشااگه بابت دیشب ناراحتی ببخشیداخه من که عذرخواهی کردم... ازاونجایی که منم یکم زیادی دلرحمم دست میلادو ول کردم دویدم پیش اتردینو دستشوگرفتم که باعث شد میلادوشقی بهم بخندن..بالاخره رسیدیم به شهربازیوخیلی اس بود..همه وایساده بودیم که من رو به نفس وشقی گفتم: من:بچه هایادتونه یک زمانی چهقدرمیرفتیم پارک ارم.. نفسوشقی باهم گفتن:اره یادش بهخیر من:یک زمانی مثل دلار رو بورس بودیم الان روپیه هم نیستیم.. بااین حرفم همه خندیدن..اول رفتیم سوارترن شیم..رفتیم 6تابلیط گرفتیم سوارشدیم... منو اتردین جلوبودیم بعدمیلادوشقی بعدم نفسوسامی...من که گرخیده بودماجیغ میکشیدم درحدبنز..این سرپایینیاروهمچین جیغ میکشیدم که نگو..بعدکه اومدیم پایین من که گیجی ویجی میرفتم شقایقو نفسم همینجوری بودن..میلادبه مامیخندیدومیگفت: میلاد:اخه شماکه جنبه نداریدچراسوارمیشید.. من:نه خیرم ماواسه پارک ارموسوارشدیم این که دیگه چیزی نیست.. میلاد:بله کاملامشخصه.. بعدازسوارشدن نصفه وسایل بالاخره قصدرفتن کردیم.. برگشتنی هم نفسو سامیارباماشین نفس رفتن ما4نفرم باماشین اتردین..توراه برگشت سامی خیلی تندمیرفت اتردینم هی میگفت اتردین:این چرا انقدرتندمیره؟ من:اخه عجله داره میخواد زودبرسه خونه..شقایق ای کاش مابانفس میرفتیم نکنه نفسوبدزده.. بعدم خندیدم.اتردینم یدونه زدنوک بینیموگفت اتردین:هی خانم داداشه ماروایستگاه نکن.. من:ایستگاه هست.. اتردین:ا.باشه.. میلادوشقی هم ازدست حرف من خنده اشون گرفته بودمیخندیدن..وسط راه نفس اس داد:میشامنوسامی میریم لباس بخریم شمابریدخونه. به محض این که اینوخوندم یکدونه زدم رولپم گفتم من:وای بچه ام ازدست رفت.. اتردین:کی؟؟چی شده؟؟ من:دیدی گفتم.مخ دوستموزدبرن خریدکنن بعدم ازاونجا میدزدتش. یهوهمه خندیدن..اتردین درحالی که میخندیدگفت: اتردین:میشاخیلی دیونه ای..فکرکنم تاثیرفیلم دیشبه..چراانقدرگانگستری فکرمیکنی؟؟ من:خب چیکارکنم.من به این سامیاراعتمادندارم.. تاخونه دیگه کسی حرفی نزد.وقتی رفتیم توخونه اتردین رفت تواتاقو صدام کرد.. رفتم تواتاق من:بله؟ اتردین دستاشوبرام بازکردو گفت: اتردین:بیاببینم کوچولو من که خیلی بدم میادبهم بگن کوچولوگفتم من:قربون توبابابزرگ.. اتردین اومدبغلم کردگفت اتردین:خانم کوچولوی من هنوز ازدستم ناراحته؟؟ من که دوست داشتم خودمو براش لوس کنم گفتم من:ارهههه اتردین موهاموبوس کردورفت ازتوکمدیک جعبه ی خوشگل دراورد داددستمو گفت اتردین:حالامیبخشی؟؟ من کپ کرده بودم من:واسه منه؟؟ اتردین:پ ن پ برای دخترهمسایه اس.. پریدم بغلش گفتم: من:خیلی باحالی اتردین... اونم منو بغل کردو گفت:مثل این بچه هاکه بهشون اب نبات میدی خوشحال میشن شدی.. من:خب مگه چیه.. بعدم جعبه روبازکردم یک عطرچنل بود!!کلی ذوق مرگ شدم.. اتردین:دیدم هرروزدوش میگیری باعطرگفت برات یکدونه بگیرم.. من:وای مرسی..اینو کی گرفتی؟؟ اتردین:دیگه.دیگه.. گونه اشوبوس کردم گفتم من:ممنون..اگه دیگه کاری نداری من برم. اتردین:نه فقط بخشیدی دیگه؟ من:روش فکرمیکنم.. اتردین خندیدومن ازاتاق اومدم بیرون خیلی جالب بود که باکوچیک ترین توجه ای ازش بال درمیاوردم...تاحالابه کسی این حسونداشتم.ولی نمیخواستم حالا حالاها این حسمو روکنم اول اون باید پاپیش میذاشت.. داشتم همینجوری فکرمیکردم که شقی گفت شقی:اوه عطرچی میگه؟؟ من:میگه فضولی موقوف.. باهم رفتیم تواتاقو داشتیم باهم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد من:واییییی شقی:کیه.. من:ارش.. بدوازاتاق رفتم بیرون واتردینو صداکردم اونم بدو بدواومد اتردین:بله؟ من:اتردین دوباره این ارش زنگ زد.. اتردین که تابلوعصبی شده گفت: اتردین:بده من درستش میکنم.. گوشیوجواب داد. اتردین:بله؟؟ ----------- -فکرکنم گفتم دیگه تماس نگرفتیدنه؟؟ ------------- -گفتم که دوست پسرشم دیگه زنگ نزن.. ------------- -ههه توکی هستی که من بخوام تورورنگ کنم؟ ------------ یکهو نمیدونم چی گفت که رنگ اتردین پریدوبه من خیلی بدنگاه کرد..سریع گوشیوقطع کردو سریع گوشیودادبهمو رفت هرچی هم صداش کردم جواب نداد. باحالی خراب رفتم تواتاقوافتادم روتخت..خدامیدونه چه دروغی ارش به اتردین گفته..بااین فکرفقط اشک بودکه نصیبم شد...دیگه اعصابم خوردشدزنگ زدم به ارش. ارش:بله؟؟ من:تو چی به اتردین گفتی عوضی؟؟ خندیدوگفت -عزیزم جوش نخورفقط ازشیطنتامون گفتم.. من:عوضی اشغال چرادروغ میگی من باتوچیکاردارم اخه؟؟ گوشیوقطع کردم وشروع کردم به گریه باصدای بلند...دیگه طاقت نداشتم دادزدم من:خداااااا..اخه من اصلادستم به اون کثافت نخورده..خداخودت کمکم کن.. شقی پریدتواتاق. شقی:میشاچی شده؟؟چه خبره؟؟ من که فقط گریه میکردم..سامیونفسم همون موقع رسیدن ونفس بدوبدو اومدطرفم.. نفس:میشایی چی شده؟؟ شقی:منم پرسیدم جواب نداد. نفس دویدبیرون..چندلحظه بعدصدای دادوفریاد اتردین بلندشد اتردین:دیگه نمیخوام اسم اون کثافتوبشنوم..شایدچون لورفته داره گریه میکنه نفس:چی لورفته اتردین؟؟درست حرف بزن.. دیگه صدایی نمیشنیدم.خیلی سخته به خاطر کاری که نکردی تنبیه بشی.مخصوصابرای من که اتردینو دوست دارم..خداخودت کمکم کن.. وقتی چشمامو بازکردم همه بالاسرم بودن به جز اتردین..دلم گرفت خیلی زیاد.خیلی سخته همه نگرانت باشن به جزکسی که دوستش داری.البته هنوزم مطمئن نیستم این حس دوست داشتنه یاعادت به هرحال من حمایت اونومیخوام..نفس که چشمای پرازاشک منودیدگفت نفس:میشایی عزیزم چراگریه میکنی؟؟به خاطریک حرف که همه میدونیم دروغه؟ من:چه فایده داره اصل کاری که باورکرده.. میلاد:اصل کاری منظورت اتردینه شیطون؟؟ بااین حرفه میلاددیگه نتونستم جلوی خودموبگیرمواشکام شروع کردن به باریدن.سامیارونفسوشقی باغرغرمیلادوازاتاق انداختن بیرون.میدونستم به خاطراین که مابخندیم این حرفوزده.شایداگه وقت دیگه ای بود میخندیدم ولی الان فقط اشکه که نصیبم میشه.. سامیار:میشامیخوای بگم پدره یارو دربیارن؟؟ ازسامیار این حرفابعیدبود!!عجیب!!!!شایدچون میدونست این یک تهمته خیلی بزرگه دلش برام سوخته.. من:ممنون نمیخوادمهم نیست.. بعدم بلندشدمازاتاق برم بیرون.من بیشتربه خاطراین ناراحت بودم که بهم تهمت زدنو اون اتردینی که میگفت من مثل خواهرش میمونم باورکرده..خیلی بی معرفته..ازاتاق رفتم بیرون که دیدم اتردین رومبل نشسته دارهtvنگاه میکنه..میخواستم بهش نشون بدم اگه من برای اون مهم نیستم اونم برای من مهم نیست.به خاطرهمین خودمو زدم به بی خیالیو بدون این که بهش نگاه کنم رفتم تواشپزخونه.. شیرداغ کردم ویکمم توش عسل ریختم همیشه مامانم برام شیرعسل درست میکرد..یهویادمامان بابام افتادم زنگ زدم خونه..بعداز4تابوق برداشت.صدای مامانم توگوشی پیچید. مامانم:بله؟ من:الهی قربونه اون صدات بشم سلام مامانی. مامانم یک جیغ کشیدوگفت مامانم:سلام عزیزم چه طوری؟؟یک وقت به مازنگ نزنیا... -ا مامان باورکن کارداشتم وگرنه حتمازنگ میزدم... -خب حالابگوببینم جات خوبه راحتی؟؟ تودلم گفتم اره انقدرخوبم که نگو ولی نخواستم نگرانش کنم گفتم -اره باباخونه است؟ -نه سرکاره.زنگ بزن به گوشیش.. بعدازیکربع فک زدن بامامی قطع کردم.حالابعدابه باباحرف میزنم.. شیرمو داشتم میخوردم که اتردین اومدتو اشپزخونه منم سریع شیرمو خوردم پاشدم ازاشپزخونه برم بیرون که صدای اتردین اومد که گفت: اتردین:راستشوبگودیگه باهاش چیکارا کردی؟؟ من که حرصم گرفته بود میخواستم حرص اونم دربیارم گفتم: من:کار که زیادکردیم کدومشو بگم؟؟ اتردین یکهو قرمزشدگفت اتردین:خیلی پروترازاونی هستی که فکرشومیکردم.. من:هه ببین کی داره ازپرو بودن حرف میزنه.کسی که حرف یک یالغوزتراز خودشو باورکرده تواگه یکم عقل داشتی حرف اون مردتیکه روباورنمیکردی... اتردین:اون داره دروغ میگه؟؟پس اون چه طوری جای زخم پشتتم میدونه؟؟میگه که یادگاریه منه..هان د بگودیگه لعنتی؟؟ من که مات مونده بودم فکرنمیکردم ارش انقدروقیح باشه..اون زخم وقتی بچه بودم باشیشه بریده..اونم حتماوقتی باهم یک عروسی قاطی رفته بودم چون بالای سرشونمه لباسمم یکمی بازبوده دیده..خدانگاه کن بعضیا ازچه چیزایی استفاده میکنن..اخه اون عروسیه داداشش بود ای کاش هیچوقت نمیرفتم چون ازهمون جاهم بودکه ارش گیردادبهم..من درحالی که اشک توچشمام جمع شده بود رفتم تواتاق..وای خدای من..ارش خدابگم چیکارت کنه که بازندگیه من به همین راحتی بازی میکنی..تواگه عاشقم بودی همچین کاریونمیکردی.. یکم که گریه کردم اروم شدم.نفسوشقایقم اومدن تواتاق میخواستن دلداریم بدن ولی گفتم من:بچه هانیازی به دلداری نیست حالم خوبه تازه اگه هم اتردین باورکرده برام مهم نیست.. نفسوشقی هم کلی خوشحال شدن ولی اوناکه ازدل من خبرندارشتن.. شقی:حالابگوببینم چی بوددادبیدادمیکردید؟ منم کل ماجراروبراشون گفتم نفسوشقی عصبی شدنا. نفس:مرتیکه ببین به چه چیزایی توجه میکنه.. شقایق:من شقی نیستم اگه حالشونگیرم.. من:باباجوش نخورید.. یکم بالب تابم وررفتم تاموقعی ناهار که پسراصدامون کردن.خداییش این پسرااشپزیشون خوبه ها...رفتیم دیدیم یک غذایه عجق وجق درست کردن..تومایه های سالادماکارانی بود ولی یکم ازاون فراتر..میلادکه دیدمن دارم باتعجب نگاه میکنم گفت میلاد:بچه هااین یک غذای من دراوردیه.. من:پس خدابه خیرکنه.. موقعی غذاخوردن سنگینیه نگاه یک نفروحس میکردم ولی هروقت سرموبالامی اوردم تاببینم کیه همه داشتن غذاشونو میخوردن!!! غذاموکه خوردم بانفس داشتیم درباره ی این حرف میزدیم که یکدور بریم خریدمن کفش بگیرم که گوشیم زنگ خورد ارش بود.خواستم برم بدم به اتردین که یادم اومد دیگه حمایت اونم ندارم..فقط میموندیک نفر......بدورفتم سمت اتاق میلاد در زدم پریدم تو میلاد بدبخت کپ کرده بودا من:داداش میلاد بیااینو جواب بده.. میلاد:اوه حالاشدیم داداش میلاد؟ من:ا مسخره حالا بیااینو جواب بده ارشه.. اخماش رفت توهم جواب داد.. میلاد:بله؟ - ---------- -فرمایش؟به من بگید؟من برادرشونم.. - ------------------ -فعلاکه داره.دیگه نبینم زنگ بزنی.یکبار زندگیشوداغون کردی.. بعدم قطع کرد.میلادگوشیوگرفت سمتم گفت میلاد:بیا.مطمئن باش اتردین خودش میاد ازت عذرخواهی میکنه.. من:برام مهم نیست.اتردین دیگه برای من مرد حتی به عنوان یک برادر.. میلاد:ازحرفی که میزنی مطمئنی؟ من:اره مطمئنم.. میلاد:ولی من مطمئن نیستم چون چشمات اینو نمیگن.. من:بی خی بابامن میرم خرید میلاد:اوه میشاشماچقدرمیریدخرید... من:دوست دارم به توچه؟؟ میلاد:خب بروچی کارکنم.. بامیلاد ازاتاق رفتیم بیرون قراربود فرداتفضلی بیادو ما دوباره بختبربدبخت>بشیم..البته من برای اتاقمون یک نقشه هایی دارم.. نفس : داشتم با شقايق حرف ميزدم كه ميشا گفت بريم اماده بشيم براي خريد من-اوكي پس من برم اماده بشم ميشا-تو رو خدا لفتش نديا زود اماده شو در حالي كه سر تكون ميدادم رفتم تو اتاق سامي تكيه داده بود به پشتي تختو لب تابشم رو پاش بود خدا اين چرا انقدر جذابه خاك تو سرت نفس چشماتو درويش كن تو كه انقدر بي جنبه نبودي با يه بار بقل كردنو دو كلمه حرف انقدر نظرت راجبش عوض بشه رفتم سمت كمد كه لباسامو بردارم من-چرا اومدي اينجا؟ سامي-اه نفس انقدر ضد حال نشو ديگه اون همه لباس برات گرفتم براي جبران تفضلي هم كه داره مياد منم خوشم نمياد تو اتاق ديگه اي بخوابم اصلا ميدوني چيه من به اين كاناپه عادت كردم رو تخت نمينوتم بخوابم خندم گرفت من-خب اجال نداره من دارم ميرم با دخترا خريد سامي-شوخي ميكني تازه اون همه لباس خريديم با هم درضمن چه معني ميده دختر اين وقت شب بره خريد من-به قول خودت ضد حال نشو ديگه خريد شب مزه ميده حال ميشا هم كه ديدي تعريفي نداره من نميدونم اين اتردين چرا انقدر عجوله خب ميومد ميگفت چي شنيده اين ميشا هم جواب ميداد ديگه سامي-در هر صورت به ما ربطي نداره مشكل خودشونه دوست ندارم تو هم دخالت كني ولي من به بچه ها ميسپرم حال اين ارش رو بگيرن ميتوني شمارشو از ميشا بگيري؟ من-اره ولي سامي تو چرا اينجوريي حمايتات پنهانيه كمك كردنت حساسيتت راستش شخصيتت يكم برام گنگه سامي-ما اينيم ديگه خوشم نمياد جار بزم آهايييييييي مردم من فلان كارو كردم بچه زرنگ بحثو عوض نكن شما اجازه نداري بري خريد اه چه زود فهميد دارم بحثو عوض ميكنم من-ميرم خوبشم ميرم سام-با اجازه كي؟ من-خودم اجازه كسي رو احتياج ندارم سامي بلند شد همچين با خونسردي رفت سمت در كه گفتم ميخواد ازش بره بيرون ولي به جاش درو قفل كرد كليدشم برداشت با همون خونسردي برگشت سرجاش سامي-حالا اگه ميتوني برو كسي جلوتو نگرفته من-با اجازه كي درو قفل كردي باز كن ببينم اين درو سامي-نياز به اجازه كسي ندارم لعنتي حرف خودمو به خودم پس ميده من-حرف خودمو به خودم پس نده سامي بي تفاوت نسبت به حضورم توي اتاق با لبتابش ور ميرفت رفتم سمت درو دسگيرهرو چند بار بالا پايين كردم اه چرا باز نميشه سامي-نشكنس قفله تا من نخوامم باز نميشه من-خودم ميدونم قفله تو هم همين الان خيلي شيك ميايي اين درو باز ميكني تا صدامو بلند نكردم سامي-اخه نه كه هي دسگيره رو ميكشيدي گفتم نديدي قفلش كردم من اون درو باز نميكنم حالا هر چقدر دلت ميخواد جيغ جيغ كن هنوزم لحنش خونسرد بودو همين منو عصبي تر ميكرد به خاطر همين صدامو انداختم سرمو بلند بلند بچه ها رو صدا كردم يا به قول سامي شروع كردم به جيغ جيغ كردن من-ميشاااااااااااااا شقاااااااااااااااااايق ميلااااااااااااد اترديييييييييين بيايد منو نجاااااااااااااات بدييييييييييد همزمان با دادو فريادم مشتمو هم ميكوبيدم به در به دقيقه نكشيد كه صداشون از پشت در بلند شدو ين ساميار بيشعورم (نگا تو رو خدا تكليفم باخودمم مشخص نيست يه دقيقه ميگم بيشعور يه دقيقه ميگم جذاب به درك تقصير خودشه)همچين نگام ميكرد انگار داره فيلم سينمايي ميبينه ميشا-نفس خوبي چيزي شده؟ شقايق- در چرا قفله؟ اتردين- سامي درو چرا قفل كردي پسر؟ ميلاد- نفس سامي چرا حرف نميزنيد؟ من-مگه شما محلت ميديد ادم حرف بزنه صداي منو كه شنيدن انگار خيالشون راحت شد چيزي نيست ميلاد-نفس سامي رو كشدي چرا صداش در نمياد؟ اتردين-ديدي بي داداش شديم ميلاد شقايق- حالا اگه كشديش بيا بيرون نترس به پليس لوت نميديم ميشا- نفس تو كه انقدر پول داشتي ديگه چرا براي پولاي اين بدبخت نقشه كشيدي پس راسته كه ميگن اين پولدارا هر چي بيشتر داشته باشن بيشتر حرص مال ميزنن هم خندم گرفته بود هم بيشتر عصبي شده بودم ساميارم چشماش ميخنديد از حرصم داد زدم من-دو دقيقه حرف نزنيد نميگن لاليد بابا اين درو بسته نميزاره من بيام بيرون ديدم نه صداشون در نمياد من-چرا جواب نميديد بابا اين درو باز كنيد بيام بيرون شقايق- خودت گفتي دو دقيقه حرف نزنيد من-ما رو باش رو ديوار كي داريم يادگاري مينويسيم سامي خنديدو گفت -تا من نخوام تو از اينجا بيرون نميري ديدم راهي نداره پس يه راه ديگه وارد شدم اخه ديگه صداي بچه ها هم نميومد خيلي نامردن بيشعورا فقط صداي اتردين اومد كه گفت بدبخت شديم بعدم كه ديگه اصلا صداشون نميومد رفتم سمت سامي شدم همون نفسي كه هيچ كس نميتونست در برارش مقاومت بكنه خم شدم روشو يكم لوندي و عشوه قاطي حركاتم كردم بيچاره كپ كرده بود و شوكش وقتي بيشتر شد كه دستمو ارومو نوازش گونه كشيدم رو گونش ببين تو رو خدا به خاطر بيرون رفتن از در چه كارا كه نبايد ميكردم ولي دست خودم نبود اگر اون افتاده بود رو لجو ميخواست حرفشو به كرسي بشونه چرا من نبايد اين كارو نكنم ميخواستم من برنده باشم نه اون خيره شدم تو چشماش كه حالا جاي خنديدن تو شوك بودن سعي كردم اون برقي رو كه همه ميگفتن چشماتو مثل يه گربه ميكنه تو چشمام بيارم فكر كنم موفق بودم چون ديگه حتي پلكم نميزد اروم سرمو نزديك تر بردمو گفتم من-دلت مياد درو باز نكني؟ اب دهنشو قورت دادو هيچي نگفت فقط نگا كرد با دستم همچنان گونشو نوازش ميكردم دست ازادمو بردم گذاشتم رويكي از دستاش كه رو لب تاب بودو لبتابشو بستم و با يه دست گذاشتمش كنار هنوز نگام تو نگاش بود بيشتر بهش نزديك شدم با نبودن لب تاب بهش نزديك تر ميشدم طوري كه حالا فاصله چشمامون اندازه چهار انگشت بود صدامو اروم تر كردمو كلماتو يكم كشيدم من-ازت خواهش ميكنم درو باز كن دونه هاي عرقو رو پيشونيش به وضوح ميديدم دوباره اب دهنشو قورت داد سامي-اگه نري بيرون همين الان ميبرمت يه جايي كه از صدتا خريد كردن بهتر باشه من-بعدش بهم بستني ميدي لحنم شوخ بود و پر از شيطنت خوشم ميومد كه ضعف نشون داده همون موقع صداي چرخش كليد اومدو در باز شد تا سرمو برگردوندم تفضلي رو ديدم خاك عالم ابروم رفت كه جلو اين از تفضلي بدتر بچه ها بودن كه چشمشون شده بود توپ تنيس تفضلي-ببين نيومده چه منو ترسونديد كه قفل درشون خيلي وقته خراب ميخوان بيان بيرون به اينا كه داشته خوش ميگذشته میشا : داشتیم بادر اتاق ورمیرفتیم که صدای ماشین اومد اتردین رفت دم پنجره گفت: اتردین:بدبخت شدیم.. رفتیم دیدیم یاخودخدا تفضلی اومد..منو اتردین رفتیم پایین تاتفضلیو دیدیم بدوبدوگفتیم منواتردین:سلام..میشه بیاین دراتاقوبازکنیدقفلش خرابه بچه ها موندن تواتاق.. تفضلی:سلام..ممنون منم خوبم.اره سفره خوبی بود.. اه مرتیکه خرفت حالا بازیش گرفته ولی مجبورشدیم عذرخواهی کنیمو بدوبدو به همراه تفضلی بریم بالا..شقایقو میلادتاتفضلیودیدن سلام کردنو رفتن کنار.. تفضلی هم درو بازکرد که ماچشماموتوپ تنیس شده بود.. تفضلی:بببين نيومده چه منو ترسونديد كه قفل درشون خيلي وقته خراب ميخوان بيان يرون به اينا كه داشته خوش ميگذشته.. اتردین که به من من افتاده بود مجبورسدم بگم من:خب اقای تفضلی ماچه میدونستیم اینادارن حال میکنن تا2دقیقه پیش داشتن میگفتن میخوان بیان بیرون... تفضلی خندیدوروبه من گفت: تفضلی:امان ازشما جوونا...هی جونی. بعدم روکردسمته اتردینو گفت: اتردین:پسرم برو واسه زنت اسپند دودکن.ماشالله خیلی حاضرجوابه.. اتردین یک نگاه به من کردکه معنیشونفهمیدم بعدم گفت:

"چشم حتما.. پیرخرفت به من میگه حاضرجواب همینه که هست..پرووو.همینجوری تودلم داشتم فحش بارونش میکردم که خودش پارازیت انداخت.. تفضلی:خب دیگه بیاین پایین کارتون دارم.. بعدمخودش رفت پایین من یکی کوبوندم توسرم گفتم من:وای احضارشدیم.. نفس که بیچاره هول کرده بود من که می دونستم نفس برای این که کلیدو ازسامیه بدبخت بگیره داشته خرش میکرده ولی خب بقیه که نمیدونستن!! هرکی بازوجش رفت پایین ومن هم مجبوربودم با اتردین برم.(چهقدرهم که بدم میاد)اتردین دستمو گرفتو سرشو اوردبغل گوشم گفت: اتردین:یادم باشه برات اسپندو دودکنم... یکهو برگشتم به صورتش نگاه کردم که ببینم منظورش ازاین حرف چیه که فقط بهم یک لبخند کوچولو زد..این حرفش برا خیلی معنی ها داشت.. تفضلی نشسته بود زیر لب گفتم من:بفرما بشین تروخدا خسته نشی یک وقت..چه سریع نشست. نمیدونم اتردین گوش داره یارادار گفت اتردین:مثلا خونه خودشه ها..بیچاره نشسته دیگه.. من:خب چیکارکنم..نمیدونم چرا حسه مبهمی بهش ندارم.. اتردین:میشه بگی توبه کی حس مبهمی داری؟ من:خودم.. تفضلی شروع کرد: تفضلی:خب بچه هامیخوام بگم که همینطورکه میدونید نوه های من خارجن..حالا قراره هفته ی دیگه بیان یک سرایرانو یک چند هفته ای بمونن بعدم برن.منم برای خوش امدگویی یک مهمونی گرفتم که شماها هم دعوتید!!دم گوش اتردین یواش گفتم:ایول توبالاخره یک کاره مفیدانجام دادی.. اتردین خنده اش گرفت ولی خودشوکنترل کرد...

تفضلی ادامه داد:منم اومدم کارارو انجام بدمودوباره برگردم پیششونو بااونا برگردم.فقط شماباید زحمت بکشیدو کارایی مثل گرفتن کیکو تزئیین خونه روانجام بدید.. بعدم پاشد بره... اتردین:کجا تشریف میبرید؟حالا واسه ناهار میموندید.. ای خفه بمیری تو اتردین این همینجوری چتر هست تو یکی دیگه خفه..یکدونه محکم باپام زدم به زانوش که بفهمه ولی اوشگولیست برای خود شایدم میخواست حرص منو دربیاره چون گفت اتردین:ا چرامیزنی؟اقای تفضلی میموندیددیگه.. نفهم به دنیا اومدی نفهمم هم از دنیامیری...خداروشکر تفضلی شعورش رسید رفت..همین که درو بست من جیغ زدم من:اترددددیینننن میکشمممتتت بعدم افتادم دنبالش..


اینم پست سوم یعنی قشنگ جبران چند روزی که پست نزاشتم شده.
میشا :



اتردین میخندیدو من جیغ میزدم..بدو رفت تو اتاق یابهتره بگم اتاقمون درم پشتش بست ولی قفل نکرد چون سرعتم زیادبود رفتم تو در..
من:اخ توروحت اتردین بی دماغ شدم..
اتردین سریع دروباز کرد تامنو دیدتو اون حالت کپ کرد اومد طرفم یک نگاه کرد گفت چیزی نیست..دستمو برداشتم دیدم یکم داره خون میاد با دادگفتم
من:هییی داره خون میاد بعدمیگی چیزی نیست؟
اتردین:نترس زیادنیست شهید نمیشی..بیابوسش کنم خوب میشه.
من:لازم نکرد..
بدورفتم تو w.cاتاقمون بینیمو شستم خداییش خیلی کم بود ولی خب من جون عزیز بودم دیگه..
ازدشستشویی که اومدم بیرون یکهو اتردین منوکشیدبغلش.بچه کلا روانی بود تا دیروز داشت کت شلوار قهوه ایم میکردا..
من:ولم کن روانی...تو تعادل روانی نداری تا دیروز داشتی سرم دادمیزدیا..
اتردین:ببخشید میشایی میدونم بد حرف زدم باهات شرمنده..توهم اگه جای من بودی ناراحت مشدی..خیلی سخته بفهمی ابجی کوچولوت بایک اشغال....
بقیه ی حرفشو خورد..گفت:حالا میبخشی؟
راستش ته دلم یکم ناراخت شدم که گفت ابجی..به خاطرهمینم خودمو از بغلش کشیدم بیرونو گفتم:
من:برای چی باید ببخشمت؟؟توفقط یک اسمی توشناسنامه ی من همینهو بس..پس دلیلی نمیبینم که ازت ناراحت باشم که حالا ببخشمت..
منتظرجوابش نشدمو ازاتاق رفتم بیرون.شقی داشت ازسروکوله نفسه بدبخت بالا میرفت رفتم یکدونه زدم پس کله ی شقیو گفتم:
من:هوی ولش کن بدبختو خودت که میدونی نفس به خاطرچی داشته از کله ی سامی بالا میرفته..
شقی:هوی چته بیشعور..بله میدونم.حالا اگه گذاشتی یکم اذیتش کنم..
نفس که اصلا تو این باغ نبود گفت:
راستش از چندوقت پیش یک فکری افتاده بود تو جونم به نفس گفتم:
من:نفس میای بریم اتلیه؟
نفس:وا برای چی؟؟؟
من:یک فکری دارم..ببین بیچاره پسرا کناه دارن رو مبل میخوابن.میخوام دوتا تخت تکی بگیرم بعدم بریم اتلیه عکس بندازیم بکوبونیم به دیوار...
نفس:برو بابا دیونه.
من:ضدحال..میخوام یکدونه عکس تکی بندازم یکی دوتاهم با اتردین..
شقی:هوی بیشعور.چشما درویش.
من:مسخره میخوام اگه یک وقت تفضلی اومد تواتاق شک نکنه..
شقی:اها بعد تختارو که ببینه اصلا شک نمیکنه.
من:واسه اونم نقشه دارم...میخوام هروقت تفضلی اومد تختارو بچسبونیم به هم دیگه..
شقی غش کرد گفت:خوشم میاد فکر همه جارو میکنی..
من:پس که چی.
نفس:باشه میام..
من:ایول..
بدو رفتم تو اتاق تاجریانو به اتردین بگم..وقتی جریانو گفتم گفت:
اتردین:باشه فکر خوبیه..
من:خیلی باحالی من برم یک اتلیه خوب گیر اوردم زنگ بزنم وقت بگیرم..
اتردین:حالا نخوری زمین..
زنگ زدم به اتلیه قرار شد ساعت 5اونجاباشیم..همه چی درست شده بود..بعداز خوردن ناهار بانفس افتادیم به جون مو هامون..
نفس موهاشو لخت شلاقی کرد منم موهامو فر خیلی درشت کردم..یکجورایی پیچ پیچی کردم..چندتا لباس برداشتیم.من دوتا لباس مجلسی که تا بالای زانوم بود برداشتم رنگاشم کرمی وطلایی بود..یک لباسه اسپرته یقه شل برداشتم..یک رژ بژ با رژگونه ی اجری زدم کفش پاشنه بلندم برداشتم ..


نفسم یک تاپ جذب سفیدبا شلوارجین پاره پاره یابی روشنباکفشای پاشنه بلندسفید پيراهن تنگ ماكسي دكلته كه يه چاك بلند تا روي رونم داره رنگشم طلايي به پيراهن جذب كه جلوش كوتاهه پشتش دنباله ميخوره رنگشم مشكش باشه دكلته و روي سينشم پولك كاري شده باشه كفشاشم هم رنگ لباسش بود..جیگری شده بودیم یک ارایشه ساده هم کردو ساعت 4حاضربودیم پسراهم حاضربودن..شقی نیومد گفت:نمیخوام..یکهو یک تی بی تی جمع کن ببر دیگه!!1
منم کلی حرص خوردم..صدای اتردین میاومد که داشت صدامون میکرد.بانفس رفتیم پایین.وای اتردینو ببین..یکدونه زدم پس کله ام گفتم:میشا دوباره بهت خندید..ول کن بابا برو..سامی هم باحال شده بود..ساعت4:30 زدیم بیرون..





نفس :



داشتم با ميشا ميرفتم سمت ماشين اتردين كه سامي صدام كرد خاك عالم انقدر ازش خجالت ميكشيدم حالا نه خيليا خب چيكار كنم زياد بلد نيستم خجالت بكشم كه نگو ولي خودمونيم چه تيپي زده بود پيراهن جذب سفيد كه استيناشو تا ارنج تا زده بودو تمام عضله هاشو به خوبي نشون ميداد با شلوار جين روشن پوشيده بود اخ جون تيپش با تيپ اسپرته ي من ست شده بود يه ساكم به علاوه ي ساك لباساي من دستش بود كه فكر كنم بقيه لباساش توش بود واي خدا اصلا من عاشق مدل موي اينم بقلا كوتاه ميليمتري بالاها بلند سه چهار سانتي چقدر اين بشر جيگر بود اخه
سامي-نفس بيا كارت دارم
من-بله كارتو بگو
سامي-بيا با ماشين من برم كه بعدش هم تو بري خريد هم اونجاي خوبي رو كه بهت گفتم نشونت بدم
منم كه فضول گفتم باشه رو كردم سمت ميشا كه با اتردين منتظر ما بودن
من-ميشا من با سامي ميام كه از اونور برم به كارام برسم يه سرويس خدماتي هم با سامي براي مهموني تفضلي بگيريم كه خودمونو خسته نكنيم
ميشا-باشه برو
بعد رو كرد سمت اتردينو يه دونه زد رو لپش نميدونم چي گفت كه اتردين بلند خنديدو گفت كه سوار شه
منم با سامي سوار شدمو باهاش راه افتاديم سمت اتليه معلوم بود اين ميشا هم خودش درست حسابي ادرسو بلد نيست چون دوسه بار دور خودمون چرخيديم تا رسيديم اتليه يه نگا به درش انداختم از توشم كه قشنگ معلوم بود يه اتليه مدرنو كار بلده خلاصه با يكم حرف زدنو گفتن اين كه وقت قبلي داريم رفتيم از چندتا پله پايين كه يه زير زمين خيلي بزرگو شيك بود مخصوص عكس گرفتن گفتن اول بريم لباسامون رو عوض كنيم و عكساي تكيمون رو بگيريم بعد بريم سراغ عكسايي كه ميخواستيم با هم بگيريم اول لباس اسپرتامون رو پوشيديم ميشا رفت تو يه اتاق ديگه كه عكساشو بگيره يه عكاس ديگه هم اومد يه سري ژست برام توضيح داد كه هر كدومو دوست دارم انتخاب كنم ولي از هيچ كدوم خوشم نيومد از اونجايي كه دختر عموم هنر خونده بود اونم عكاسي يه سري چيزا حاليم ميشد چون اكثر وقتا منو مدل ميكرد براي تجربه اش يه نگا به لوكيشن كردم گفتم
من-لطفا صفحه ي پشتمو سفيد كنيد
دختره كه يه من ارايش جلفم رو صورتش بود معلوم بود از اينكه از ژستاش خوشم نيومده ناراحت شده با حرص رفت پشت صحنه يعني همون ديوارو سفيد كرد ترجيح دادم ديگه چيزي بهش نگمو خودم كارامو بكنم رفتم يه صندلي ناز سفيد مشكي رو اوردمو گذاشتم وسط لوكيشن نشستم روش يكم مايل شدم سمت پايين ولي سرمو صاف نگه داشتم به جاي اينكه پاهامو جمع كنم جفتشو باز كردم ارنجو تكيه دادم به رون پامو دستامو بهم قفل كردم
من-لطفا پنكه رو بياريد تنظيم كنيد پايين پام كه موهامو پريشون كنه
اون دختره هم با هزار افاده رفت پنكه رو اورد تنظيم كرد چشمامو گربه اي تر كردمو گوشه لبمو به دندون گرفتم ميدونستم عالي ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز شده بود انگار از عكسا خوشش اومده بود عكس بعدي رو هم ژستشو خودم گفتم يه عكس تمام قد كه پاهام به عرض شونم باز بودو پشتم به دوربين از كمر برگشته بودم سمت دوربينو يه لبخند همراه باشيطنت داشتم يه چشمكم چاشنس كارم بود دو سه تا ژسته ديگه هم گفتم ازم گرفتو بهش گفتم بره به سامي بگه بياد عكس اسپرتامون رو بگيريم داشتم موهام رو مرتب ميكردم كه سامي اومد
سامي-بفرماييد بنده دربست در اختيار شمام
من-مزه نريز بيا كه كلي بايد عكس بگيريم
رفتم سمتش دست بردم سمت دكمه هاي پيرهنشو يكم بيشتر بازش كردم براي عكس اسپرت قشنگ ميشد يقشو مرتب كردمو گفتم
من-بريم عكس بگيريم اقاي خوشتيپ
خنديدو موهامو به هم ريخت
من-اااا نكن سامي ببين چيكار كردي دو ساعت بود داشتم درستش ميكردم
سامي-اين كه غصه خورد نداره بيا خودم برات درست ميكنم
دختره كه از اول معلوم بود چشمش سامي رو گرفته گفت
-خواهر برادريد؟

سامي-چطور مگه؟
دختره ي جلف شيطونه ميگه برم بزنم بكشمشا
دختر-اخه رنگ چشماتون خيلي شبيه همه اسماتونم خب يكم شبيه
سامي-دليل نميشه براي خواهر برادري
دختره كه معلوم بود از جواب سامي زياد خوشش نيومده گفت
-پس حتما دختر خاله پسر خاله ايد
سامي-خانوم شما چه اسراري داري عشق منو بكني فاميلم بابا پدرم درومده تا پيداش كردم اگه با هم فاميل بوديم كه تا الان بچه دوممون هم تو بقلمون بود
از جواب سامي همچين ذوق كردم كه نگو به قول ميشا نيشم شل شد ولي قبل اينكه سامي ببينه جمعش كردم
من- سامي جان عزيزم بيا عكسامون رو بگيريم كه كلي كار داريم
سامي هم سرشو تكون دادو موافقتشو اعلام كرد تا دختره خواست حرف بزنه گفتم اين ژستا هم خودم ميگم
سامي-خانمي مگه قبليا رو خودت گفتي
من-اره زياد از ژستي ايشون خوشم نيومد
سامي-پس حتما واجب شد اون عكسارو ببينم
دختره هم كه حسابي حرصي شده بود گفت
-من منتظرما
من-ببخشيد بخشيد خب شروع ميكنيم
با اين حرفم شروع كردم به گفتن ژستا كه خودم عاشقشون بودم تو يكيش سامي بايد ميشست رو زمين پاشم باز ميكرد من ميرفتم بين پاش ميشستمو تكيه ميدادم به سينش سرمو هم برميگردوندم سمتشو بيني هامون ميخورد به هم يكي ديگه هم واستاده بودم پاها به عرض شونه باز ساميارم بايد از پشت بقلم ميكردو سرشو ميكرد تو كردنمو چشماشو ميبست منم بايد يكي از دستامو ميزاشتم كنار صورتش با اون يكي دستمم دستاشو كه قلاب كرده بود دور كمرم ميگرفتم يكي ديگه هم بايد جفتمون ايستاده پشت به پشت تكيه ميداديم به هم هر كدومم يه چشمكو يه خنده ي شيطنت اميز به دور بين ميزديم
عكس بعدي رو ميخواستم برگ كنم بزنم به ديوار روبه روي تخت عاشق عكسش بودم فقط از دوتا چشمامون گرفته بود دو تا چشم عسلي شبيه هم يكي مردونه يكي زنونه و درشت تر عكسامون تموم شده بود بيچاره دختره رو چقدر حرص داديم
دختر- تموم شد؟
همچين با حرص گفت كه خندم گرفت
سامي-بله تموم شد ممنون
بعدم روي موهام بوسه زد
دختره هم كه حسابي قاطي كرده بود از اتاق پريد بيرون با رفتنش منو سامي زديم زير خنده
من-بيچاره دختره عقش گرفت از اين همه عشقولانه بازي
سامي –تا اون باشه به مرد زن دار خيابون و جاده و راه نده
از بقلش اومدم بيرونو گفتم
من-بهتره بريم ببينيم اين اتردين با ميشا چيكار كردن
سامي-باشه بريم





میشا :



نفسو سامیار که رفتن تویکی دیگه از اتاقا منو اتردینم رفتیم تو اتاقه بغلی..
من:اتردین من میدونم اگه این سامی این نفسو بدبختو اخر چیزخورنکرد..
اتردین به حرفای من میخندید ازاول که راه افتادیم تا اینجا یک سره اینو میگم..
من:خب دیگه بریم عکس بگیریم..این عکاس باشی چرا نیماد؟؟
اتردین بلند خندیدگفت
اتردین:می.میشا یک باردیگه بگو کی نمیاد؟؟
خندیدمو گفتم:عکاس باشی دیگه..والازیرپامو نگاه سبزشد..
اتردین:امان ازدست تو برو لباس عو ض کن..بدو بدو رفتم لباس اسپرتمو پوشیدم بعد عکاسم اومد..اول عکاس که یک دخترجوون بود یک تیپه خزی هم زده بود فکرمیکرد کیه بهم یکی دوتاژست داد یکدونه گفت که من وایساده بودم کفشمو یک لنگه اشو دراوردم ازپشتم انداختم پایین که تو اون حالت ازم عکس انداخت.یکدونه دیگه هم نیم تنه که ساعدمو گذاشتم روپیشونیم وسرمو بالا گرفتم..ازاین خیلی خوشم نیومد..یکدونه هم تمام قد خم شدم وموهامو یک طرفم ریختم انگشتمم به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم لبامم به قول مامانم غنچه کردم...عکس تکی هام تموم شد حالا نوبته عکس با شوییمان بود اتردین که نمیدونم کی رفت بیرونو صداکردم اومدتو.وای دختره همچین چشماش برق زد که نگو..اتردین اومدجلو گفت:عکس تکیتو انداختی؟
من بدون توجه به سئوالش گفتم:
من:فکرکنم برق ازنیروگاهه دختره قطع شد..
اتردین ریز ریز خندید..بعدم رفت لباسشو پوشید منم رفتم اون لباس طلایی خوجله رو بپوشم...لباسمو پوشیدم اومدم بیرون یک لحظه موندم ولی سریع خودمو جمع کردم.اتردین یک تيشرت مشكي جذب يقه گرد كه سرشونه اش سه تا دكمه طلايي ميخوره و هيكلشو خوب نشون میداد پوشیده بود..یک نگا به عکاسه کردم مات مونده بود روی اتردین.میخواستم بزنم فکشو بیارم پایینا..با اتردین رفتیم عکسامونو بگیریم .اینارو دیگه خودم گفتم..یکدونه تمام قدانداختیم که نیم رخ وایساده بودیمو اتردین منو زیر زانومو گرفته بود بلند کرده بودو سرش نزدیک لبام بود من داشتم به دوربین نگاه میکردم...اومدیم یکی دیگه بندازیم نفسو سامی اومدن تو..اتردین داشت باسامی حرف میزد مه من یک حالت کمد دیواری که فکرکنم برای عکس بود نظرمو جلب کرد..یکهو مغزم گفت:دینگ!!!بدو رفتم پیش عکاسه گفتم:ببخشید اون کمدم میشه باهاش عکس انداخت؟
دختره متعجب گفت:اره اگه بخواین چرا که نه فقط چه مدلی میخواین اون تو..تکی دیگه؟
من:نه باهمسرم..
اول رفتم دوباره لباس اسپرتمو پوشیدم رفتم دسته اتردینو کشیدم باخودم بردم که تردین به سامی گفت:
اتردین:شرمنده داداش من برم ببینم این میخواد چه بلایی سرم بیاره..
من:ساکت شوبیاببینم..
رفتم درکمدو باز کردم خداروشکرهمونجورکه فکرمیکردم میله داشت..
اتردین متعجب گفت:میشامیخوای چی کار کنی دیوونه؟
من:بیا بهت میگم.
اتردینو هول دادم تو کمد گفت:
اتردین:دیوونه این تو می خوای چیکار کنی؟
من:وای چقدرفک میزنی..نگاه کن بشین این تو پاهاتم تقریبا جمع کن تو شیکمت دستتم به طوری که داری به یک نفر میگی بشین بگیر بالا..
اتردین:دیوونه شدی به خدا..
اتردین همون کاری که من گفتمو کردعکاسم اومد جلومون اونم فکرکنم گیج شده بود..خودمم میله ی بالا سرمم گرفتم ازش اویزون شدم..قرارشدازاین یک عکس سیاه سفیدبندازه..نفسو سامی اون پشت غش کرده بودن ار ژست من..توعکس انگار اتردین داشت به من میگفت:بتمرگ..
خیلی عکسه باحالی شد..همین که عکسو انداختن اتردین منفجرشد.منم خیلی شیک میله رو ول کردم اومدم پایین.
نفس:میشا خیلی دیوونه ای..بااین ژستتات..
سامی که قرمزشده بود.بالاخره بعدازکلی خندیدن قرارشد فردابییایم عکسارو بگیریم..از اتلیه که اومدیم بیرون نفسو سامی رفتن خریدماهم رفتیم خونه

نفس :



با سامي رفتيم سوار ماسين شديم دستامو محكم كوبوندم بهم گفتم
-يالا زود باش بگو منو مي خواي كجا ببري؟
سامي-اول بريم خريدتو بكن بعد بريم خدمات سرويس دهي پيدا كنيم بعد بريم اونجا
من-سامي اذيت نكن ديگه يعني چي اخه من كه از فضولي ميميرم تا اونموقع
سامي-پس خودتم اعتراف ميكني فضولي
دستامو بقل كردمو به حالت قهر رومو كردم سمت پنجره وگفتم
-خيلي بدي باهات قهرم
سامي-اي بابا چه زودم قهرم ميكنه باشه اول بريم اونجا
با خوشحالي پريدم گونشو بوسيدم بعدش تازه فهميدم چه غلطي كردم سامي دستشو گذاشت رو گونشو نگام كرد
سامي- چه مهربون شدي
خودمو زدم به كوچه ننه ي علي چپ و گفتم
-خب حالا چه جور جايي هست اينجا
يه لبخند زدو رفت تو فكر انگار وافعا اونجا بود
سامي-تو تهران اولين بار بابام بردم اونجا بعدش خودم عادت كردم در هفته حداقل يه بار برم اونجا از وقتي هم كه اومدم اينجا گشتم باز همچين جايي رو پيدا كردمو هر هفته اومدم
من-اي بابا بدتر دلمو اب انداختي نميخواد بگي يعني نگي بهتره
خنديدو ماشينو جلوي يه اسباب بازي فروشي بزرگ نگه داشت
سامي-پياده شو
با تعجب پياده شدم
من-نگو كه منظورت اسباب بازي فروشيه
سامي-نه بابا تو كاريت نباشه فقط بيا
رفتيم تو يه لحظه با ديدن عروسكا دلم براي اتاقمو مامانمينا تنگ شد
من-سامي صبر كن اول يه زنگ به مامانمينا بزنم
سامي-باشه
گوشيمو دراوردم و زنگ زدم يه بوق جواب ندادن دو بوق جواب ندادن ديگه ميخواستم قطع كنم كه برداشتن
مامان-الو
انگار با شنيدن صداش تازه يادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده تو اين چند روز اصلا بهشون زنگ نزدم چون از شنيدن صداشونو كاري كه در حقشون كردم خجالت ميكشيدم
مامان-الو بله بفرماييد
من-سلام ماماني الهي من قوربونتون برم
مامان-نفس تويي مادر نميگي من اينجا يه مامان بابا دارم كه تموم اميدشون منم چرا زنگ نميزني؟
صداش با بغض بود
من-ببخشيد مامان سرم شلوغ بود بابا خوبه خودتون خوبيد؟
مامان-ما همه خوبيم تو خوبي خوابگاهتون راحته
جوابشو ندادم نمبتونستم يه دروغ به اين بزرگي بگم مامان-دلم برات تنگ شده نفس مادر نگفتي خوابگا خوبه
من-الو مامان صدات نمياد الو الو
بعدم ترجيح دادم قطع كنم اين كه خودمو بزنم به كوچه علي چپ بهتر از گفتن اون دروغ شاخ دار بود مامانم دوسه بار زنگ زد كه رد تماس زدم
سامي-بريم نفسي؟
من-بريم
من –خب حالا چيكار كنيم
سامي-هرچقدر دلت ميخواد عروسك بردار
من-هان ؟
سامي-براي خودت نيست كه اونجايي كه ميريم بايد اينا رو ببريم
من-باشه باشه
شروع كرديم خريد كردن هر چيزي كه به نظرم خوشگل بود برداشتم از ماشين گرفته تا عروسك باربي سامي هم پشت سرم بودو خريدارو مياورد بعد اينكه كل مغازه رو خالي كرديم سامي پولشو حساب كردو با عروسكا رفتيم سوار ماشيم شديم تو تعجب بودم كه گفت پياده شو با ديدن تابلوي جايي كه اومده بوديم چشمام چهارتا شد



بيمارستان براي چي اومديم بيمارستان با باتعجب برگشتم سمت سامي كه با لبخند داشت به بيمارستان نگا ميكرد
من-سامي مسخره كردي منو چرا اومديم اينجا دستمو گرفتو با عروسكا رفتيم تو يكي از پلاستيك هاي پر از عروسك هم داد دستمو بردم تو همه ميشناختنش هركي رد ميشد ميگفت
-سلام اقاي مهرارا
تا رسيد به يه مرد كه پيشش واستاد
سامي-سلام جناب خوب هستين شما نامزدم نفس فروزان نفس جان ايشون رئيس اين بيمارستان اقاي خطيبي هستن
من-سلام از اشناييتون خوشبختم
خطيبي-منم همينطور پس با جفتت اومدي ساميار ايشالا خوشبخت بشيد برو كه بچه ها منتظرن
از خطيبي خداحافظي كرديمو رفتيم سمت بخشي كه اصلا فكرشو نميكردم سامي اروم گفت
- نفسي مهربون باشو محبت كن تا تو محبت غرق بشي دليل انتخاب رشته ي من اين بچه هان شاد باشو بهشون انرژي بده غمگين نباش دلم ميخواد اون نفس شيطون باشي كه همه ازش اميد ميگيرن نه نا اميدي
يه بار ديگه اسم بخشو خوندم بخش بيماران سرطاني(اطفال پزشك مخصوص اقاي نيكنام) يه نفس عميق كشيدمو لبخند بزرگي زدم بدون توجه به سامي رفتم تو سامي هم پشت سرم اومد و گفت
-دو دقيقه پيشم واستا بعد جيم بشو
الهي چقدر بچه اينجاس يكي از يكي ناز تر و معصوم تر چقدر پاكن چقدر بي گناه اسير اين بيماري شدن ساميار چه روح بزرگي داره من براي چي اين رشته رو انتخاب كردم اون براي چي از خودم خجالت ميكشم من براي كلاسش اون براي اين بچه ها به ثانيه نكشيد كه دروبرمون پر از بچه شد و عمو ساميار گفتنشونم همه جارو پر كرد
-عمو ساميار چرا دير اومدي؟
-عمو ساميار اين خانوم خوشگله كيه؟
-عمو ساميار دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفته بود داشتم نگاشون ميكردم كه توجهم به سمت دختري كه گوشه اي واستاده بودو فقط داشت نگا ميكرد جلب شد چقدر خوشگل بود لباي عنابي پوست به رنگ برف چشماي مشكي رنگ شب مژه هاي برگشته بلند كه زير چشماشو سايه انداخته بود بي اختيار از پيش ساميارينا رفتم كنارو اروم رفتم سمت دخترك معلوم بود كه تازه متوجه بيماريش شدن چون هنوز روسرش موهاي پر كلاغي خوشگلي وجود داشت رفتم دو زانو نشستم روبه روش مهم نبود شلوارم كثيف ميشد مهم نبود كلاس نداشت مهم نبود كه .....
من-اسمت چيه خانوم خوشگله؟
با چشماي خمارو درشتش خيره شد تو چشمام چقدر قشنگ نگا ميكرد نگاش مثل اب مثل شيشه صاف بود وبرق ميزد
دخترك- ستاره اسمم ستارس اسم شما چيه؟
دستمو اوردم جلو بازدممو فوت كردم توش و گفتم
-من نفسم ميايي با من دوست بشي
چشماش برق زد واقعا اين اسم برازندش بود چشماش ستاره داشت
ستاره-باشه نفس جون
يه عروسك خوشگل گرفتم سمتشو گفتم
-اينم براي دوست خوشگل من
با صداي سامي سرمو برگردوندم ولي از رو زانوم بلند نشدم
سامي-به به ستاره خانوم خوب نامزده منو ميدزديا
ستاره خنديدو با اين كارش دو طرف صورتش چال درومد منم لبخند بزرگي زدمو دستمو كردم توي چال گونش اونم دستاي كوچولوشو كرد تو چال گونه ي من عجيب مهر اين دختر افتاده بود به دلم



داشتم با ستاره صحبت ميكردم كه يه دختر بچه ي خوشگل ديگه هم اومد پيشم
دختر- خانوم به منم از اون عروسكا ميدي؟
من-چرا ندم گلم ولي اول بايد بگي اسم قشنگت چيه؟
دختر- اسمم مريم
من-به به چه اسم قشنگي منم نفسم
بعدش يه عروسك خوشگل ديگه دراوردم دادم بهش الهي اينا چقدر نازن سرمو اوردم بالا ديدم بله يه سري بچه ديگه هم زل زدن به عروسكايي كه تو دستمه خندم گرفت بلند شدم دست مريمو با ستاره گرفتم گفتم
-هر كي با من دوست بشه بهش عروسك ميدم
يكي از يكي ناز تر تو عمرم با اين همه بچه يه جا دوست نشده بودم به هر كي يه عروسك ميدادمو چند دقيقه بقلش ميكردم اصلا نفهميدم ساميار كجا رفت عروسكام تموم شده بود ولي يه دخترو يه پسر مونده بودن همچين نگام ميكردن كه دلم كباب شدش گوشيمو دراوردم زنگ زدم سامي
سامي-جانم نفس
من-كجايي تو؟
سامي-والا ديدم تو سرت با بچه ها گرم شده منم يادت رفته گفتم برم به يكي از بچه ها كه امروز عمل داره سر بزنم يه عروسكم برام مونده بود برم بدم بهش كارم كردم الان دارم ميام پيشت
من- داري ميايي برو تو ماشين اون ماشين كنتروليه با اون عروسك باربيه كه من چشمم گرفته بودش برام گرفتيرو بيار
سامي-مي خواي باهاشون عروسك بازي كني؟
من- تو كاريت نباشه برو بيار
سامي-اوه اوه چه خشن الان ميرم ميارم
من-زود باش
سامي-باشه بابا
من-خدافظ
سامي هم خداحافظي كردو گفتش زود مياد
من-خب تا هديه هاي شما تو دوتا خوشگلا بياد بياييد با هم دوست بشيم من نفسم
پسر-منم محمدم
دختر-منم ترنمم راسته كه شما با عمو سامي عروسي كردي
پسر-يعني الان شما زن عموي مايي؟
اومدم جواب بدم كه صداي سامي اومد
سامي-بابا انقدر از زن من حرف نكشيد
اسباب بازي ها رو از دستش گرفتمو گفتم
-تو منو اذيت نكني اينا منو اذيت نميكنن
بعدم عروسكا رو دادم به بچه ها و صورتشون رو بوس كردم اونا هم تشكر كردنو رفتن پيش بقيه تا با اونا عروسك بازي كنن
سامي-ااا اينا رو دادي به اينا پس خودت چي؟
من-مگه من بچم به درد من كه نميخوره عروسكا هم تموم شده بود گفتم بياريش براي اينا
سامي-بريم بقيه كارارو بكنيم ساعت 30/8 دير ميشه
من-باشه بريم
سامي-بچه ها خدافظ
حالا مگه ميزاشتن بريم
-عمو نفس جون نريد ديگه
-نفس جون بازم ميايي؟
-عمو بازم نفسو مياري با خودت
-عمو نميشه اگه ميخواي بري نفس جونو نبري
ساميار-نخير نفس با من مياد ديگه چي زنمم ميخواييد ازم بگيريد
من-بچه ها من قول ميدم زود تر از ساميار بيام اينجا
ستاره-نفس جون قول ميدي؟
من-اره گلم قول ميدم
بعدش خم شدم گونشو بوسيدمو با ساميار از بيمارستان رفتيم بيرون
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط *terme* ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 27-06-2016، 23:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان