نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#32
سلام ببخشید که دیر پست میزارم ولی الان جبران میکنم ولی شماها هم خیلی نامرد هستینا چرا سپاس نمیدین؟
میشا :



داخل خونه که شدیم من که به شدت ازکله پاچه بدم میاد بدورفتم سمته اشپزخونه..یکم بعدنفس اومد ولی لپاش قرمزبودسامی هم یکم نگاش کردیکجورایی خندیدبعدم به نفس گفت:
سامی:حالت خوبه؟قرصاروخوردی؟
بااین حرف نفس لپاش بیشتررنگ گرفت سرشوانداخت پایینو گفت:
نفس:اره ممنون..
بعدم اومدسمته من..
ها این جاچه خبره بوی خوبی نمیادا..
نفس اومدپیشم وایساد من که دیگه حسه فضولی نداشتم رفتم تواشپزخونه..اتردین دستمو کشیدوگفت:بیابشین یکم بخور.
من:نه بدم میادنمیخورم..
اتردین:بایدبخوری بیاببینم..
من:اتردین ولم کن نمیخورم بدم میادباباجون چندشم میشه...
اتردین:بخوریی خوشت میاد..
من:اییی.اتردین ولم کن جون من..حالم بدمیشه..
میلاد:بابااتردین ولش کن بدبختودوست نداره دیگه..
نفس:نه اتردین راحت باش..
من:نفس تویکی دیگه خفه شواعصاب ندارم..
اتردین منو گذاشت روپاشو یک لقمه برداشت داد بهم گفت بخور..
من:نه اترد...
اتردین ازفرصت استفاده کردولقمه روگذاشت دهنم..ایییییی.
من:توباید ماموره ساواک میشدی..غولتشن.
اتردین:عموجون ادم بادهنه پر حرف نمیزنه..
من:اتردن ولم کن برم..
اتردین:اول قشنگ لقمه روقورت میدی بعد میذارم بری...
منم باهر جون کندنی بودلقمه رو قورت دادمو اتردین اجازه داد من برم
من:اتردین من یک حالی ازت بگیرم صبرکن...
بعدم باحالته قهررفتم تواتاق..پسره ی روانپریش....
من:اوه قراره امروز بریم عکسارو ازاتلیه بگیریم.



رفتم تواتاق روتخت درازکشیدم هنوز مزه ی مزخرفه اون لقمه تودهنم بود..ساعت10بود گوشیمو برداشتم به بابام زنگ زدم.بعداز2تابوق جواب دا.
من:سلام بابایی.
همین که اینو گفتم گوشی قطع شد...فهمیدم بابام ازدستم ناراحته دلم گرفت زل زدم به صفحه ی گوشی که دربازشد اتردین اومدتو.ازبوی عطرش فهمیدم یعنی حتی یک نگاه هم بهش نکردم..اومدکنارم نشتو گفت:
اتردین:خوشمزه بود؟
تمام عصبانیتمو سراون خالی کردم..باداد گفتم:
من:ارههههههه خیلی.ممنون ازاین که به زوربهم صبحونه دادی.الان احساسه پیروزی میکنی؟اخه مگه من چی کارت کردم که هی به پروپام میپیچی.ولم کن دیگه خسته شدم.خسته شدم ازاین زندگی از تو ازخودم ازهمه چیز..ولممم کنن.میفهمی...
اینو گفتمو شروع کردم به گریه کردن اونم یک چندلحظه بعدازاتاق رفت بیرون..رفتم دراتاقوقفل کردم حوصله ی هیچکسونداشتم..صدای بچه هااومد:
نفس:میشادروبازکن دیوونه..چت شده تو؟
من:نفس تنهام بذارید میخوام تنهاباشم..
نفس :باشه عزیزم برای ناهار بیا..
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
ساعت دوبودکه باصدای شکمم ازخواب بیدارشدم..دره اتاقو بازکردم ازپله هارفتم پایین..همه داشتنtvمیدیدن..
نفس:بالاخره اومدی بیرون..
من:گشنمه غذاداریم..
میلاد:اره بابامگه این اتردین گذاشت مادرست غذابخوریم هی میگفت واسه میشاهم نگه دارید..
بانگاهم ازاتردین تشکرکردمو رفتم تواشپزخونه غذاخوردم..یکهونفس شیرژه زدرومو گفت:
نفس:بیا عکسات اون عکسه توکمد خیلی باحال شده..
من:کی گرفتی؟
نفس:ساعت11بود رفتیم باسامی گرفتیم...
یک نگاه به عکسا کردم خیلی قشنگ شده بودن مخصوصاعکس تکی هام با اون عکسه توکمد..اونو شاستی کرده بودن به اندازه ی50در70 سیاه سفید..رفتم رومبلا نشستم که اتردین پاشد رفت تواتاق فهمیدم ازدستم ناراحته خداییش خیلی بدباهاش حرف زدم ولی خب غرورم نمیذاشت برم منت کشی به خاطرهمینم بیخیال شدم..قرارشدبانفسوسامیو اتردین غروب بریم برای خریدتخت و.....



نفس :

ميشا-پس مياييد ديگه؟
من-اره حتما
ساميار كه با اتردين روي مبل نشسته بودو درباره ي عكسا حرف ميزد ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم كفم بريد چه هيكلي داشت بيشعور همشم توش نيم تنش لخت بود از خود راضي!
ساميار-كجا ميخواييم بريم؟
من كه اصلا روم نميشد تو چشماش نگا كنم ولي اگه تابلو بازي درميوردم خيلي سه ميشد بچه ها هم ميفهميدن
من- ميشا اينا ميخوان برن تخت خواب بگيرن گفتن ماهم بريم
ميشا-اره اخه سليقه نفس خوبه ميخواستم ازش كمك بگيرم
سامي-نفس يه دقيقه بيا
اتردين از روي مبل بلند شدو من جاشو پيش ساميار گرفتم
من-ميشنوم
سامي دوباره اون لبخند كزاييش رو كه از وقتي بچه ها اومده بودن هي ميزرو تكرار كرد
سامي-مگه مامانت نگفت زياد اينور اونور نري
همچين عصبي نگاش كردم كه لبخندشو جمع كرد
سامي-يادم نبود كه گفتش عصبي هم ميشي نبايد دوروبرت بپلكم
من-به تو چه من با ميشا ميرم
سامي-خودت ميدوني اصلا به من چه برو بعدش بيا از كمر دردو دلدرد بمير
بعدش خيلي ريلكس بلند شد رفت تو اشپزخونه اين چرا يهو اينقدر بي تفاوت شدش به من چه يه ساعت با بچه ها گفتيمو خنديديم بعدش ميشا گفت بريم اماده بشيم
سامي-ميشا من نميام نفسو اگه دوست داري بردار ببر
ميشا هم يه ايشي گفتو رفت از رفتارش خندم گرفت اومد پيشم واستاد گفت
-عجب شوهر بيشعوري داريا
من-خفه شو شوهر خودت بيشعوره
ميشا-نخير مال تو بيشعوره
من-ميگم ميشا توهم شوهر واقعي داشتن به سرمون زده
با اين حرفمدوتايي زديم زير خنده
شقايق- به چي ميخنديد بگيد منم بخندم
موضوع ر براي شقايقم تعريف كرديمو اونم كلي خنديد
من-شقي بريد لباس بپوشيد تو با ميلادم بياييد
شقايقم موافقت كردو رفتيم اماده بشيم رفتم تو اتاقمو كلي به خودم رسيدم ولي تا خواستم در اتاقو باز كنم قفل بود چند بار دستگيره رو تكون دادم كه صداي سامي از پشت در بلند شد
سامي-بابا پدرشو در اوردي قفله زياد به خودتو در فشار وارد نكن
من-باز كن درو ببينم الان بچه ها ميرن
سامي-من نميرم تو هم لازم نكرده با اين وضعيت بري
با عصبانيت گفتم
-كدوم وضعيت؟
اخ اخ سوتي دادم از همين پشت درم ميتونم لبخند كذاييش رو حس كنم
سامي-خودت بهتر ميدوني الانم برو مثل يه دختر خوب استراحت كن
من-درو باز كن سامي
ديگه جواب نداد
شقايق-اا ساميار پس چرا نفس نيومد
من-شقايق اين منو دوباره اين تو زنداني كرده
ميلاد-داداش چرا اينو اين تو زنداني كردي اخه
سامي-ضررش رو كه نميخوام درضمن خودش بهتر ميدونه شما بريد من ميدونم اين اگه بياد برگرده تو خونه پدرمون رو درمياره شما بريد من پيشش ميمونم
من-چي چيو شما بريد من اماده شدم



من-چي چي رو بريد من اماده شدم
سامي-تقصير خودته ميخواستي اماده نشي
ديگه امپر چسبوندم تقصير خودمه كه بهش رو دادم واقعا من چرا باهاش اينطوري رفتار ميكنم مگه دوست پسرمه يا شوهرو نامزدمه يا باباو دادشمه كه انقدر باهاش صميمي برخورد ميكنم اون يه پسر غريبه اس كه دوسال با من همخونه اس نه اون موندنيه نه من با صداي بلند تقريبا دادزدم
من-تو چيكاره ي مني كه بهم ميگي كجا برم كجا نرم نامزدمي شوهرمي بابامي دادشمي دوست پسرمي كه بهم دستور ميدي باز كن اين در لعنتي رو مگه من عاشق سينه چاكتم كه هر چي بگي گوش كنم خوب گوش كن اقاي ساميار مهرارا شما فقط باعث خطخطي كردن شناسنامم شدي نه چيز ديگه شنيدي؟
يه هو در محكم باز شد
ساميار-بهت رو دادم پرو شدي اصلا برو به جهنم برو بعدش بيا از درد بمير فكر كردي عاشق چشمو ابروتم بهت ميگم نرو نخير حوصله اينكه يه جنازه رو دوشم بكشمو ندارم
من-درست حرف بزنا
ساميار-برو كنار بزار باد بياد من هرجور دوست داشته باشم حرف ميزنم
من-از بس كه بي فرهنگي
ساميار-پس بچرخ تا بچرخيم
من-خوش گذشت فقط مراقب باش از سرگيجه پرت نشي ته دره
بعدم رفتم بيرون سمت ماشينمو به نگاهاي متعجب بچه ها توجهي نكردمو داد زدم
من-ميشا من ميرم همون مركز خريده كه با هم رفتيم رو تختي گرفتيم مي خواي بياي سريع پشت سرم راه
بيوفتيد
سوار ماشين شدمو راه افتادم ميشا با اتردين پشت سرم راه افتادن ولي شقايقو ميلاد نيومدن فكر كنم موندن پيش ساميار پسره ي هركول اخيش خيلي وقت بود بهش نميگفتم هركولااا دلم خنك شد اون سري زندانيم كرد بس بود گوشيم زنگ خورد ميشا بود
من-بله
ميشا-ديونه اون چه كاري بود كردي؟
بي توجه به سوالش گفتم
من-من ميرم جايي شما اين چهار راهو بپيچيد سمت راست مستقيم بريد ميرسيد به فروشگاه خواهشا دنبالمم نياييد
بعدم قطع كردمو رفتم سمت عروسك فروشي .....



میشا :



من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟
من:اتردین امروزچندومه؟
اتردین:27م.چه طورمگه...
من:هیچی..
خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفت
اتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟
من:ا.چه سریع.بریم.
بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم بریم...این عادتمو ازبابام به ارث بردم.اخه هروقت میرفتیم خریدبابام واسه خودش جلوجلومیرفت مامانمم غرمیزد..
اتردین:خانم وایساباهم بریم..
شونه هاموانداختم بالاوراه افتادیم..همه به منواتردین همچین نگاه میکردن که نگو..
من:اتردین لباسم بده؟
اتردین متعجب گفت
اتردین:نه چه طور؟
من:اخه همه ادمویکجوری نگاه میکنن..
اتردین خندیدوگفت
اتردین:مگه هرکی بدنگاهت کردیعنی بدشدی؟شایدچون خوب شدی دارن نگاهت میکنن..عشقممم
من موندم ازاین عشقم اتردین که یک گروه دختر که داشتن بانگاهشون اتردینو میخوردن ازکنارمون ردشدن..اهان تازه فهمیدم.ای اتردینه زرنگ...
داشتیم همینجوری ازکناره مغازه هاردمیشدیم که یک روتختیه اس نظرمو جلب کرد..دسته اتردنوکشیدم
من:اتردین بیابریم اینجاببینیم غضیه چندچنده..
یک روتختیه قرمزمشکی بودکه یک طرحم روش داشت..باحال بود.اتردینم تاییدش کرد وگرفتیم..600تومانی اب خورد البته اتردین میخواست حساب کنه که من نذاشتم ..دوست نداشتم اون حساب کنه..
یکم که گشتیم اتردینم یک روتختیه سفیدمشکیه ساده گرفت..به پای روتختیه من که نمیرسید..بعدازگرفتنه روتختی ها قرارشدبریم خونه بعدابانفس وسامی بریم تخت ببینیم....توراه اتردین نمیدونم چرااروم میرفت.
من:اتردین باواژه ای به اسمه گازاشنایی داری؟بابادهنم بوجوراب گرفت!گرسنه امه..
اتردین بدون حرف سرعتشوزیادکردساعت8بودکه رسیدیم خونه..همین که دروبازکردم سامی گفت:نفس کو؟
من:مگه نیومده؟گفت میره یکجایی.نگفن کجا..
سامی گوشیشوبرداشت ورفت تواتاق...
شقی پرید روم تاببینه چی خریدم..





نفس :





از بيمارستان اومدم بيرون واقعا روحيه ام عوض شد اين بچه ها رو ديدم سوار ماشين شدمو رفتم سمت خونه ساعت ماشينو نگا كردم 10 بود گشنم بود مسيرمو عوض كردمو اولين فست فودي رو كه ديدم نگه داشتم رفتم تو يه ساندويج با نوشابه سفارش دادم تا غذامو بيارن يه نگا به گوشيم كه رو سايلنت بود كردم اوه اوه 30 تا ميس كال از يه شماره ناشناس10 بيستايي هم از شقايقو ميشا داشتم رفتم تو اس ام اسا كه اونا هم دسته كمي از ميس كالا نداشتن اول اس ام اس اون شماره ناشناس رو باز كردم نوشته بود(نفس كجايي؟)بعدي(نفس منم سامي دختر گوشيتو جواب بده) بعدي(بهت ميگم گوشيتو جواب بده) كم كم اس ام اساش بوي تهديد ميگرفت (يا همين الان گوشيتو جواب ميدي يا فاتحه ي خودتو ميخوني چون اگه گيرت بيارم ميكشمت) بعدي(اگه گيرت بيارم پدرتو در ميارم پس مثل بچه ادم جواب بده اون لامصبو) يه سري ديگه هم بود كه از خوندنش پشيمون شدم با اين حساب فكر كنم برم خونه حسابم با نكيرو منكر باشه همون موقع گوشيم تو دستم ويبره رفت يا به قول ميشا بندري زد از همون شمار ناشناسه يا همون ساميار بود ( براي بار اخر ميگم اگه اون ماسماسكتو جواب دادي كه هيچ وگرنه اگه پيدات كنم كاري ميكنم از زندگي كردن سير بشي تو بالاخره ميايي خونه ديگه) همون لحظه گوشيم زنگ خورد ساميار بود خدايا جواب بدم ندم ولش كن جواب بدم فكر ميكنه ازش ترسيدم بيخيال گوشيمو پرت كردم تو كيفم صبر كردم تا سفارشم اماده بشه بعد اوردن سفارشم ريلكس شروع كردم به خوردن خوردنم كه تموم شد رفتم پول غذاهامو حساب كردمو مثل يه بچه ي خوب راه افتادم سمت خونه تا برسم ساعت يازدهو نيم شده بود يه لحظه ترسيدم نكنه واقعا بلايي سرم بياره اگه خونه رام نده يه چي ميگي نفسا غلط ميكنه رات نده پسره ي هركول در حياطو با كليد باز كردمو ماشينو اروم بردم بعدم اروم درخونه رو بازكردمو رفتم تو با صداي در همه برگشتن سمت من منم پرو يه سلام گفتمو اصلا به يه جفت چشم خاكستري تيره كه مثل يه شير اماده حمله بهم خيره شده بود توجهي نكردم خواستم برم تو اتاق كه شيره غرش كرد
سامي-تا حالا كدوم گوري بودي؟ اون لامصبو چرا جواب ندادي ؟
همچين دادزد كه تمام شيشه هاي خونه فكر كنم لرزيد پسره ي بيشعور به چه حقي با من اونطوري حرف ميزنه صدامو بردم بالا
من-حواست به حرف زدنت باشه ها
ساميار-ميبينم دير اومدي خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چي ميشه اونوقت؟
من-دير اومدم كه دير اومدم زبونمم درازه كه درازه ميخوام ببينم فضولوش كيه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه ميشه اون كه نبايد بشه
سامي اومد نزديك تر يه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشوقفل كرد تو چشمام مثل شير نر با شير ماده بوديم چشما همرنگ قفل شده رو هم صداي نفسا بلند قدما هماهنگ يكي اون ميومد جلو يكي من ميرفتم عقب
سامي- تا حالا كجا بودي؟
لحنش از قبل بهتر شده بود ولي هنوزم خشن بود
من-به تو مربوط نيست
سامي-كدوم گوري بودي كه اون ماسماسكو جواب نميدادي
من-يه جاي خوب.رفته بودم...
ميخواستم بگم رفته بودم بيمارستان كه سامي دوباره قاطي كردو پريد وسط حرفم
سامي-كه يه جاي خوب اره بقل كدوم اشغالي بودي كه اون هه ميس با اسو نديدي هان چشم مامان باباتو دور ديدي بيچاره اونا كه به تو اعتماد كردن نميدونن .....
پيش خودش چه فكري ميكرد اصلا به چه حقي همچين فكري ميكرد بقيه حرفش با سيلي كه خوابوندم تو صورتش ناتموم موند داد زدم با تموم وجودم داد زدم
من-فقط دهنتو ببند فهميدي اون ذهن منحرفتو درست كن متاسفم متاسفم بابت اين فكراي مسمومت اخه لعنتي تو مگه گذاشتي حرف بزنم رفته بودم بيمارستان پيش بچه ها گوشيم سايلنت بود نفهميدم بعدم گوشيمو در اوردمو پرت كردم جلوي پاش
من-بيا ببين يه شماره غريبه اين تو پيدا ميكني اخه بدبخت همه رو سر من قسم ميخورن (با يه لحن اروم تر ادامه دادم) ولي نميدونن همين من (با دست اشاره كردم به خودمو دوباره صدامو بردم بالا و به ساميار كه هنوز دستش رو گونش بود توجهي نكردم حتي به هشتا چشمي كه بهم زل زده بودن هم توجهي نكردم هشتا چشم نگران مضطرب) انقدر كور شدم كه تصميم گرفتم با توي لعنتي همخونه بشم تويي كه فكرت ذهنت همه چيت منحرفه نسبت به دير اومدن يه دختر به خونه بعم رفتم تو اتاقمو درو محكم كوبوندم به هم سريع رفتم تو حمو واقعا به يه وان اب گرم احتياج داشتم



میشا :





خداییش حال کردم نفس خوب باسامی حرف زد پسره پروو..چه طوربه خودش اجازه داده فکرکنه که نفس بایکی دیگه باشه...درسته سطح طبقاتیه خانواده ی نفسیناخیلی بالاست ولی مامان بابای نفس.نفسوخیلی خوب ازاین لحاظ تربیت کردن...یکم باخودم فکرکردم وبه این نتیجه رسیدم که من بااتردین خیلی بیشترازاونی که بایدوشایدراحتم ونباید این وضع ادامه پیداکنه پس ازالان دیگه ازاون میشاقبلی خبری نیست!!!رفتم تواتاق که برم خموم ازبس هواگرمه بااین که دیروزحموم بودم ولی بازم چسب شدم!حوله اموبرداشتمو رفتم حموم..یکم که تو وان درازکشیدموحال ازحموم اومدم بیرون اول سرموکردم بیرون تامطمئن بشم که اتردین نیست بعدازاین که مطمئن شدم بدورفتم دراتاقوقفل کردم یک بلوزشلواره سرخابی هم پوشیدم رفتم بیرون اتردین طبق معمول داشتtvنگاه میکردمنم بدونه توجه بهش رفتم تواشپزخونه قهوه درست کردم.داشتم قهوه میریختم که صداش اومدگفت
اتردین:میشایک فنجونم برای من بریز..
من:چلاق که نیستی خودتم میتونی بریزی.منم مستخدمه شمانیستم...
اینوگفتموازاشپزخونه اومدم بیرون..ایول میشاهمینجوری بایدادامه بدی..رفتم دراتاقه نفسوزدم که کفت بیاتو.رفتم تودیدم داره موهاشوبااتوموصاف میکنه.
من:نفس جریانه این بیمارستانه چی بود؟
نفس:نمیشه بگم قول دادم..
من:بگودیگه.بگووووو
نفس:باباجای خاصی نیست..
من:خب پس بگو.
نفس:فقط بگم که اونجاخوراکه خودته پوره بچه است.توهم که عشق بچه..
من:دروغ نگو..منم ببرجونه میشا..
نفس:نه نمیشه...
من:چراببردیگه..
نفس:پس اول بایدازسامی اجازه بگیرم فقط چون بهم گفته به کسی نگم وگرنه باهاش هیچ کاری ندارم...
من:خب باشه..
من:راستی نفس پس فردا دانشگاه هاشروع میشه...
نفس:میدونم..
من:مهمونیه تفضلی هم که این شنبه نه دوشنبه ی دیگه اس..
نفس بامتکاش زدتوسرموباخنده گفت:..


اینم یکی دیگه
میشا :





نفس:خاک توسرت یعنی چی؟؟این شنبه نه دوشنبه ی بعد؟؟اصلالالی...
من:کم رودختره مردم عیب بذارشب بخیر..
نفس:شببخیر...
برقای پایین خاموش بودپس اتردین رفته تواتاق..رفتم دیدم رومبل درازکشیده..بدونه توجه به اون رفتم زیرپتوکه صداش اومد..
اتردین:یک شببخیربگی هم بدنیست...
اززیرپتواومدم بیرون یک نگاه بهش کردم گفتم
من:شبت پرازشهاب سنگ یکیشم بخوره توسرت.شببخیر..
اخیششش دلم خنک شد غولتشن..



صبح باحسه این که گرمم شده بود بیدارشدم اتردین هنوزم خواب بود من نمیدونم این چراانقدرمیخوابه؟ ساعت10بود.رفتم تواشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بوجوراب نده اول صبحی(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفسو شقی هم داشتن صبحونه میخوردن.
من:تنها تنها حال میکنید..
شقی:ای بابا نبودی تازه داشتیم فیض میبردیم.
من:ازخداتم باشه درکناره من باشی.
نفس:بازاوله صبحی شماشروع کردید؟
دیگه هردومون خفه شدیمو صبحونه روخوردیم..ساعت 11بودکه سامی ومیلادواتردین اومدن..
شقی دم گوشم گفت:
شقی:سه تفنگداربه اینامیگن
من:اخه سه تفنگدارا یک کاره مفیدانجام میدن اینافقط هیکل گنده کردن...
بااین حرفم شقی یکهومنفجرشدوهمه بهمون نگاه کردن
من:چته موجیی؟یکهومیترکه دیوانه..
شقی که فقط بال بال میزد
من:اوهههههه نمیری باباحالاانگارچی گفتم...
شقی دمه گوشم اروم بریده بریده گفت
شقی:به حرفت نمیخندم که اونجارونگاه کن..
ردنگاهشوگرفتم که به شلواره میلادوصل میشد..وایییی شرتش ازشلوارش زده بودبیرون..یکدونه زدم توسره شقی
من:خاک توسرت کنن ببین به کجاهاکه دقت نمیکنه..ولی خیلی سوژه است...
شقی:سوژه برای یک ثانیه اشه..منگولیسم...
بعددوباره هر دو تامون غش کردیم.نفسم که اصلاتواین باغ نبود..خلاصه بعدازاین که کلی خندیدیم من دلمو گرفتم رفتم تو اتاق..قراربود بعد ازناهاربریم تخت ببینیم..پسراغذادرست کردنو بعدازخوردنه غذامن گوله کردم تواتاق تالباس بپوشم یک مانتوی توسی باجینه یخیو شاله توسی ابی سرم کردم کفشای ال استار توسیمم پوشیدم..یک ارایش ملایمم کردمو زدم بیرون..اتردینم حاظرشدوباسامیونفس راه افتادیم.همه باماشینه اتردین رفتیم منو نفس پشت نشسته بودیمو میخندیدیم..اتردینم هی ازاینه به مانگاه میکردیعنی که کم بخندید...ولی ماپروترازاین حرفابودیم..اتردین دمم یک دربزرگ ترمز زدکه توش پره تختای خوجل بود..



نفس :





اصلا حالو حوصله خريد كردن نداشتم فقط براي اينكه ميشا ناراحت نشه باهاش اومدم ميشا هم كه شلوغ و شيطون يه ريزم حرف زد تو هر كدوم از مغازه ها هم 1 ساعت وقت تلف ميكرد اخرم هيچي ازش نميخريد ديگه داشتم ميمردم از پادردو كمر دردو دلدرد از ديشبم با ساميار اصلا حرف نزده بودم شب كه از حموم در اومدم اونم اومد تو اتاق بدون حرف رفت رو كاناپه خوابيد منم رو تخت خوابيدم امروزم سر صبحونه بابام بهم اس داده بود كه دوهفته ديگه ميان ديگه همبه حرف من گوش نميكنن به خاطر همين اصلا حواسم به چيزي نبود با صداي جيغ ميشا نزديك بود سكته كنم
ميشا-واي نفس اون تخته چه خوشگله
اين جمله رو توي هر مغازه ميگفت ولي بازم هيچي ازش نميخريد ديگه واقعا حالم خوب نبود فكر كنم بيشتر از 4 ساعت بود دنبال دوتا تختخواب يه نفره بوديم بايد اينجا خرش ميكردم همينجا خريدشو ميكرد انصافا تختخواباش خوب بود ولي اين ميشا يكم نگا ميكرد بعد ميگفت خوشم نيومد از بيرون قشنگ بود با اشاره به يه تخت چوبي مشكي كه به روتختيش ميومد گفتم
- ميشا ببين اين چقدر قشنگه به رنگ روتختيت هم مياد دوتا از همين بگير
ميشا يه نگا به تخت كردو گفت
-راست ميگي واقعا خوشگله؟
من-دروغم چيه
خلاصه ميشا با اتردين دوتا تخت از همون مدل گرفتنو اومديم خونه ديگه از درد نزديك بود اشكم دربياد سرمو فرو كردم تو باشتو نفساي بلند ميكشيدم اي بگم اين ميشا چي نشه اصلا براي چي منو بلند كرد برد همونجور كه سرم تو بالشت بود شالو مانتومو دراوردم واي حالا قرص از كجا بيارم صداي بازو بسته شدن در اومد اه همين مونده بود منو تو اين وضعيت ببينه دوباره صداي در اومد فكر كنم رفت بيرون بعد دودقيقه دوباره صداي در اومد صداي قدماشو ميشنيدم كه مياد نزديكم بوي ادكلن خنكش زودتر از خودش رسيد بهم صداي برخورد چيزي با عسلي تخت اومدو بعدش دوباره صداي بسته شدن در اه خسته نشد انقدر رفت اومد سرمو از رو بالشت بلند كردم ديدم اخي بچم برام يه مسكنو يه ليوان اب اورده تا جونش دربياد حالا حالا ها بايد منتمو بكشي كه باهات حرف بزنم مسكنو ابو خوردمو رفتم لباس راحتي پوشيدمو افتادم رو تختو به فردا كه بايد برم دانشگاه فكر كردم انقدر فكر كردم كه خوابم برد با احساس اينكه يكي موهامو ناز ميكنه چشمامو باز كردم شقايق بود
شقايق-پاشو نفس اقاتون منو فرستادن صداتون كنم بياييد شام ميل كنيد
دستامو از دوطرف كشيدم و يه اخيش بلند گفتمو بلند شدم خيلي گشنم بود وگرنه عمرا اين تختخواب گرمو نرمو ول ميكردم
من-بريم ببينم چي پختين با ميشا
شقايق-اخ نفس نميدوني كه بعد چند روز اشپزي نكردن چقدر زور داره غذا درست كردن
من-چن وقت اين پسرا اشپزي كردن تنبل شديد
با شقايق رفتيم سر ميز نشستيم مندقيقا كنار سامي افتادم بدون اين كه بهم نگا هم بكنيم غذامون رو خورديم بعد غذا يه راست رفتم تو اتاق تا بگيرم بخوابم براي فردا سر حال باشم سر ميز به ميشا با شقايق گفته بودم 9 اماده باشن الارم گوشيمو روي 8 نتظيم كردمو خوابيدم با صداي يه قطعه ويالون از باخ چشمامو باز كردم ميخواستم دوباره لالا كنم كه ياد دانشگاه افتادم جلدي پاشدم مييخواستم برم دستشويي كه سامي رو ديدم بيچاره با اين هيكلش رو اين كاناپه مچاله شده بود روي دوزانو نشستم پايين كاناپه نگاش كردم از چشماي خوشحالتش با ابرو هاي مردونش گذشتم از بيني مردونه خوش فرمش گذشتمو رو لباي خوش حالتش ايست كردم دستمو بردم جلو موهاي پخش شده رو پيشونيش رو كنار زدم بعدش بلند شدمو ملافشو كه از روش افتاده بود پايينو انداختم روشو زود رفتم دستشويي دستو صورتمو شستمو اومدم بيرون خب حالا چي بپوشم كه اين حراست دانشگاه بهم گير نده يه مانتوي بلند كه تازه مد شده بود و مدل پروانه اي بود پوشيدم به رنگ سورمه اي با كمر زنجير دار طلايي و شلوار تنگ لوله تفنگي سورمه اي و كفش عروسكي طلايي كيم كه كلا براي دانشگا باهاش ميونه خوبي نداشتم پس يه كلاسور جاش ورداشتمو مقنعه ي سورمه اي هم سر كردم ارايشم فقط يه رژ لب مات و ريمل زدم كه يه وقت بهم گير ندن سوئيچ ماشينو برداشتمو نگاه اخرو به سامي كه غرق خواب بود كردمو رفتم از اتاق بيرون ميشا با شقايقم اماده بودن
من-بريم بچه ها
با بچه ها سوار ماشين شديمو رفتيم به سمت دانشگاهي كه اين بلا رو سرمون اورده بود پشت چراغ قرمز واستاده بودم كه شقايق گفت
شقايق- راستي بچه ها دانشگاه ميلادينا با ما يكيه اونا هم امروز ساعت12 ميان براي ثبت نام
ميشا-خود ميلاد بهت گفت؟
شقايق-اره ديشب پرسيد دانشگاتون كجاست منم تا اسم دانشگا رو گفتم گفتش كه پس هم دانشگاهي هستيم ما هم فردا ساعت 12 مياييم براي ثبت نام





میشا :

وقتی شقی گفت هم دانشگاهی هستیم زدم توسرمو روبه اسمون گفتم:
من:خداجون دوست داری مارو زایع کنی؟؟نشستی اون بالاماروزایع میکنی بهمون میخندی..اخه توخونه کم میکشیم ازدسته ایناتودانشگاه هم بایدتحملشون کنیم...
نفس:اه میشاخفه شودیگه..
بعدم سرعتشوزیادکرد..تابرسیم من به اتردینو کنکورو..بدوبیراه میگفتم..وقتی رسیدیم پیاده که شدم من دهنم واموند
من:معععع..دانشگاه روببین.
شقی:فکرکنم ازدانشگاه تهرانم بهترباشه..
نفس:نه دیگه تااون حد جو ندید..
رفتیم داخل همه بهمون نگاه میکردن به هرحال هم قیافه هم تیپمون خوب بود..بدونه این که توجهی کنیم رفتیم تو حیاط دانشگاه وایسادیم..من که داشتم باگوشیم ورمیرفتم نفسو شقی هم حرف میزدن که ازپشتمون یک صدای گوشخراش اشنایی اومد:به چشم خوشگلا.
درحالی که سه تایی کپ کرده بودیم برگشتیم طرف صداو باهم گفتیم:سارااا!!
سارا:اصلافکرنمیکردم هم دانشگاهیی شیم.
من:به هرحال به لطف پول پدرجان خیلی کارا میشه کرد نه؟
سارا:توهنوزم زبونت درازه ارش نتونست کوتاهش کنه؟؟
من:اون کوتوله میخواد زبونمو هم قدخودش کنه؟؟
ساراکه دیدمن کم نمیارم گفت:
-خونه گرفتید؟
نفس:اره.
سارا:پس واجب شدبیام ببینم..
من:شنیده بودم مثل دماغ اویزونی ولی فکرنمیکردم تااین حد باشه..
ساراقرمز شدگفت:ببین سعی نکن پارودمم بذاری که برات گرون تموم میشه..
پاشدم جلوش وایسادم وانگشتمو بهصورته تحدیدجلوش گرفتمو گفتم:
من:نه توببین اینجاتهران نیست که قلدورای باباجونت به دادت برسن اینجاشیراز.دوستاتم پیشت نیستن الان تویک نفریو ماسه نفرپس سعی نکن دوروبرمون بپلکی که بدمیشه..
بعدم بابچه هارفتیم سمت کلاس.
شقایق:اه همینمون مونده بودبااین هم دانشگاهیی بشیم..
نفس:بیخیال اینطورکه میشاشستتش فکرنکنم از2کیلومتریمون ردبشه..
رفتیم توکلاس سه تاصندلی کنار هم نشستیم که استاد امدوبعدازکلی مقدمه چینی بانام خداکلاسو شروع کرد..
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:اره من جای اون فکم دردگرفت..
ازدورپسرارو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه هاصاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه هانمیخوام اینجاکسی ازاین که ماازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شدگفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول ازهمه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم ازکنارپسراردشدیم که اتردین ازقصد یک تنه بهم زدکه ازکتفم برام هیچی نموند..توروحت عوضی اشغال..غولتشن..
رفتیم سوار ماشین شدیمو پیش به سوی خونه..





شقایق :


نفس اصلا حوصله نداشت و تو ماشین ساکت بود و میشا هم که رفته بود تو فکر........
دانشگاه امروز بدک نبود فقط حیف که این ساراهه هست.......
وقتی رسیدیم به خونه من سریع مقنعه سورمه ایم رو درآوردم و دکمه های اول مانتوم رو هم باز کردم و خودم رو پرت کردم رو مبل!
پسرا هنوز نیومده بودن......
میشا اومد پیشم و گفت:
ـ پاشو ، پاشو برو لباست رو عوض کن باید تو غذا درست کنی!
من: وایییی هولیا میشا..... این پسرا که از گرسنگی نمیمیرن!
ولی با این حال رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم پایین.....
به وسایل نگاه کردم.........
بله مثله اینکه امروز قسمت اینه که ماکارونی درست کنیم!!!!
با میشا دست به کار شدیم و نفسم که باز مثله این افسرده ها رفته بود تو اتاق.......
غذا که اماده شد رفتم بالا یه سر به موبایلم بزنم دیدم هی وای من!
سحر داره میزنگه!
سریع گوشی رو برداشتم تا قطع نشده......
من: بله؟!
سحر: سلام ..... چه عجب دیگه ناامید شده بودم شقایق!
من: سلام سحر خوبی؟ چه خبر؟ دایی خوبه، مامان ، اشکان همه خوبن؟!
سحر: آره یکی یکی بپرس!!!!!
من: خب بگو چیکار داشتی؟!
سحر: مگه باید کاری داشته باشم که زنگ زدم؟!
من: اه سحر ضد حال نشو دیگه من که میدونم تو یا چیزی از من میخوای یا بازم چیزی از من میخوای!!!!!
سحر: نه ایندفعه میخوام یه خبر خوب بهت بدم!
من: چی؟!!!
سحر: بابام و مامانت میخوان بیان شیراز تورو ببینن!
چشمام گرد شد و تقریبا داد زدم:
ـ چیییی؟؟؟؟؟؟
سحر: زهر مار آخه این چه طرز خوشحالیه؟!
(خوشحالی چیه دلت خوشه الان اینا میان دهن مارو اسفالت میکنن!)
من:نه! یعنی چیزه..... چه خوب قدمشون رو چشم حالا کی میان!؟
سحر: انشالا دوهفته دیگه!
من: هوووووم! خوبه باشه اگه خواستن بیان بهم بزنگ تا ادرس رو بدم بهشون!
سحر: باشه... خداحافظ شقایق.....
من: خداحافظ!
با ناراحتی نشستم رو تخت و گوشی رو گرفتم بین دو دستام و به فکر فرو رفتم........
اگه اینا بخوان بیان من میلاد رو چیکار کنم؟! حالا به نفس میگم شاید یه نقشه ای داشته باشه.......
تو همین حین میلاد اومد و نشست کنارم.........
من: چه عجب تو مثل آدم وارد شدی!
میلاد: سلام عرض شد!
من: ببخشید سلام......
میلاد: چیه چرا تو فکری؟!
من: بابا مامان و داییم میخوان دوهفته دیگه بیان من چه خاکی باید تو سرم بریزم آخه........
میلادم رفت تو فکر.......
حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: توچقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرارو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دوهفته دیگه میخوان بیان پس خدارو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......
بعد از ناهار قرار شد با بچه ها بریم بیرون تا یه سری کتاب درسی بخریم........
سریع آماده شدم و یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.....
میخواستم از در برم بیرون که میلاد گفت:
ـ کجا؟!
من: خونه آقا شجاع! میخوام برم کتاب درسی بخرم........
میلاد: منم میام......
من: چی؟ نمیخواد بابا بذار سه تایی بریم دیگه اذیت نکن جون شقی......
میلاد: به جون شقی نمیشه!
من: اه میلاد جون من چغندره!؟
میلاد خنده ای کرد و هیچی نگفت و رفت و با یه تیپ دختر کش برگشت.......
من: میلاد میخوایم بریم خرید نمیخوایم بریم مخ زنی که!
میلاد: خب من کلا تیپم اینطوریه!
من با یه لحن مسخره ای گفتم:
ـ تو حلقمی..... خودشیفته!
رفتیم تو سالن دیدم بچه ها آماده ان ....... اتردین بود ولی سامیار نبود......... حتما رفته بیرون.......
میشا: میلادم میاد؟
من: آره.......
دیگه کسی چیزی نگفت و راه افتادیم........
اتردین: میلاد مراقب میشا باش!
میشا حرصش گرفت و گفت:
ـ من خودم بلدم مراقب خودم باشم و نیاز به مواظبت کسی ندارم.... درضمن تو بابامم نیستی که دستور بدی........
و هر چهارتاییمون سریع تر از در رفتیم بیرون تا این اتردین بیشتر از این گیر نداده!





همگی سوار ماشین نفس شدیم راه افتادیم به سمت کتاب فروشی.....
وقتی رسیدیم نفس و میشا باهم رفتن و منو جا گذاشتن ......
میخواستم برم پیششون که میلاد بازوم رو گرفت و گفت:
ـ نرو بذار منم باهات بیام یهو دیدی این دخترا مخم رو زدن اونوقت بی شوهر میشیا.......
خندیدم و گفتم:
ـ بهتر!!!!!
ولی با این حال دستم رو دور بازوی میلاد حلقه کردم و رفتیم که مغازه هارو ببینیم........
همش کتاب درسی و رمان بود ........
رفتیم تو یکی از کتاب فروشیا که کتاب درسی هم میفروخت.....
نفس و میشا و من رفتیم تو و به فروشنده اسم کتاب رو گفتیم و اون هم رفت که بگرده.......
همینطوری داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که چشمم به میلاد افتاد که بیرون وایساده و چندتا دختر هم دارن با نگاهاشون قورتش میدن و در گوشی باهم پچ پچ میکنن و میخندن......
میلاد بهم نگاه کرد و رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش فهمید و اومد تو........
از این تیزبینیش خوشم اومد و دوباره اطراف رو برسی کردم که حس کردم یکی پشتمه و دستاش رو دور کمرم انداخت... با تعجب برگشتم دیدم میلاده خیالم راحت شد........
دخترا رو دیدم که فکشون افتاد رو آسفالت و با چشمای از حدقه دراومده من و میلاد رو میبینن..... راستیتش من ادم بدجنسی نیستم ولی خدایی دلم خیلی خنک شد!!!
خنده ام گرفت و از بغل میلاد بیرون اومدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت قفسه کتاب های رمان.......
میلاد: رمان هم میخونی؟!
من: بعضی وقتا.......
یکی رو از قفسه بیرون کشیدم و صفحه هاش رو ورق زدم و گفتم:
ـ این به نظرت قشنگه؟!
میلاد: نمیدونم نخوندم که.......
من: وللش کی وقت داره رمان بخونه......
و کتاب رو گذاشتم سر جاش.......
وقتی برگشتیم کتاب ها آماده بود......
پولش رو حساب کردیم و من از میلاد پرسیدم:
ـ تو چیزی نمیخوای؟
میلاد: نه هنوز........
از مغازه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم..........
من و میلاد عقب نشسته بودیم و میشا هم جلو.......
وقتی رسیدیم خونه سامیار هم اومده بود وبا اتردین داشتند tv میدیدن.........
میشا به من و نفس چشمکی زد که یعنی پاشیم بریم تواتاقش جلسه داریم!!!!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-22-.gif
وقتی رسیدیم میشا گفت:
ـ بچه ها این پسرا دارن یکم پررو میشن نظرتون چیه؟!
نفس یهو پرید و گفت:
ـ بله من کاملا موافقم!!!!!
من خنده ای کردم و گفتم:
ـ باشه نفس حالا چرا میپری؟!
میشا: خب راس میگه نفس دیگه اینا دارن زیادی گیر میدن!
رفتم تو فکر! میلاد گیر میداد؟ آره یکم گیر میداد!
من: خب حالا حرف اصلیت چیه؟!
میشا: دیگه محلشون ندیم!
من: آره فکر خوبیه.....
نفس: آره بابا یعنی چی اینا دیگه شورشو درآوردن جدی جدی باورشون شده که ما همسراشونیم!
میشا: منم همینو میگم مثلا این اتردین دیگه واقعا داره غیرتی بازی درمیاره....... نظر تو چیه شقایق.....
من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه!
هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......
من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:
ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......
نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......
سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!
سامی: خب باشه بیا منو بزن.....
من زیر لب گفتم:
ـ مرتیکه روانی!
سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!
سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!
میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو مبل........


منم رفتم کنار میشا و نفس نشستم و شروع کردیم به هرهر و کرکر که اتردین اومد و گفت:
ـ به چی میخندین؟!
نفس: فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه......
و سه تاییمون از اون نگاه سگیامون رو تحویلش دادیم و اتردین با تعجب از پیشمون رفت.........
میشا که غش کرده بود از خنده........
واقعا ایده جالبی بود!!!!!! میلاد و سامیار هم نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....... من موبایلم تو جیبم بود که زنگ خورد..........
شماره اش ناشناس بود پس بیخیال شدم.....
بازم زنگ خورد که ایندفعه اعصابم خورد شد و گوشی رو دادم به میلاد تا جواب بده......
میلاد: بله؟
.........
میلاد: شما؟
.........
میلاد: خب من شوهرش هستم ولی شما؟
..........
میلاد گوشی رو قطع کرد و گفت:
ـ مزاحم بود.........
و گوشی رو داد به من و نگاهم کرد....... میخواستم ازش تشکر کنم اما یاد حرف میشا افتادم و فقط نگاهی تشکر آمیز کردم!!!!!(نگات تو حلقم!)
بعد چند دقیقه زنگ در رو زدن و سامیار رفت پایین تا غذاهارو بگیره.....
ماهم رفتیم میز رو چیدیدم و نشستیم پشت میز........
من کنار سامیار افتاده بودم و میلاد هم اونور من .......
یعنی من بینشون گیر افتاده بودم اساسی حالا مگه میشد غذا کوفت کرد؟!!!!!؟؟
آروم غذام رو میخوردم ولی حس کردم این سامیار داره لقمه های من رو میشماره به خاطر همین زود سیر شدم......
میلاد: چرا نمیخوری؟!
من: سیر شدم!
میلاد: بخور خب لاغر مردنی!
من: لاغر مردنی تویی من باربیم!!!!!
خندید و هیچی نگفت....... میشا هم نتونسته بود خوب غذا بخوره معلومه چون این اتردین هی نگاش میکرد....... نفس هم که کلا از دیروز تا حالا با غذاش بازی بازی میکرد.........
وقتی همه غذاشون تموم شد بالاخره ازاد شدم و رفتم بالا..........
بعد از این که مسواک و اینام رو زدم دیدم دوباره موبایلم داره زنگ میخوره........دوباره همون شماره ناشناس بود....... موبایلم رو خاموش کردم و رفتم پایین.....
رفتم پیش نفس و گفتم:
ـ نفسی...... فردا بامن میای خرید؟ بریم واسه مهمونی لباس بخرم؟!
نفس: نه بابا حوصله ندارم........ خودم جایی کار دارم......
من: باشه دیگه نفس خانوم.....
و به حالت قهر رفتم پیش میشا......
من: میشایی.......
میشا: زهر مارو میشایی.......
من: تو لیاقت نداری اصلا برو گمشو اونور گند اخلاق!
میشا: حالا چی میخوای؟!
من: بریم خرید......
میشا: برو بابا من دیگه حوصله خرید ندارم از بس این روزا رفتم بیرون.......
من: خب لامصبا منم میبردید ازتون کم میشد؟!
به بقیه نگاه کردم کسی پایه نبود! به میلاد نگاه کردم...... تنها چشم امیدم به میلاد بود!!! تازه اگه هم با اون برم از جیب اون خرج میشه!!!!!
(عجب افکار شیطانی داری شقایق!) لبخندی زدم و رفتم بالا و منتظر شدم تا بیاد تو اتاق...... اخه نمیخواستم جلوی سامیار و اتردین ازش اینو بخوام..........
بعد چند دقیقه اومد بالا و رفت دستشویی.........
اه لامصب خب یه دقیقه بیا پیش من دیگه!!!!!!
بعد که از دستشویی اومد میخواست بره بیرون که جفت پا پریدم جلوش و دستش رو گرفتم و انداختمش رو تخت!
با تعجب به من خیره شده بود و گفت:
ـ چیکار میکنی دیوونه؟!
منم رفتم نشستم کنارش و با عشوه گفتم:
ـ میلاد جونم؟!
میلاد: هان؟!
من: میلاد جونم؟!
میلاد: بله؟!
(ای درد بگیری خوب بگو جونم!!!!!) بازم سعی کردم:
ـ میلاد جونم؟!!!!!!!
دیگه ایندفعه گفت:
ـ جونمم؟!!!!!
من: آهان حالا شد.... ببین..... میخوام فردا برم برا مهمونی تفضلی لباس بخرم ....... باهام میای؟!
میلاد: ای ای ای ای!!!!! پس بگو چرا یهو محبتت قلنبه شد!!!!!
من: تورو خدا کسی باهام نمیاد .........
میلاد: حالا تا ببینم!
من: اصلا نخواستم تنهایی میرم!
و بلند شدم و رفتم بیرون که میلاد گفت:
ـ باشه کوچولو حالا قهر نکن...... فردا میبرمت!
خوشحال شدم اما خوشحالیم رو نشون ندادم و همینطور که پشتم بهش بود شونه ام رو بالا انداختم و رفتم بیرون!!!!!
بعد از یکم tv دیدن دیگه رفتم تو اتاقم و خزیدم زیر پتو و سریع خوابم برد!


و اینم اخرین پست امروز سپاس یادتون نره
شقایق ::


صبح وقتی بیدار شدم میلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......
منم سریع یه لباس راحتی قشنگ پوشیدم و صورتمو شستم و رفتم پایین و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........
وقتی داشتم صبحونه میخوردم میلاد یهو چشمکی بهم زد که میشا چایی پرید تو گلوش سامیارم چشاش گرد شد منم همینطور مونده بودم که ای خدا منظور این چیه؟!
بعد از صبحونه سریع رفتم بالا و مسواک زدم و یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم تا بریم خرید با میلاد......
تصمیم گرفتم تیپ سفید بزنم.......
شلوار سفید جین پوشیدم که یکم پاره پوره بود با یه مانتو سفید خوشگل و شال سفید با اکلیل های آبی....
یه نگاه تو آینه به خودم کردم....... خیلی خوشم اومد از تیپم...... یه رژ قرمز مایع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد میشد قشنگ ترم میکرد...... البته زیاد نمالیدم که تو ذوق نزنه......
یکمم عطر زدم(چه عجب یکم!) و در اتاق رو باز کردم تا برم بیرون که خوردم به میلاد.........
رنگ لباسش روشن بود به خاطر همین یقه اش رژ لبی شد!!!!!
من: آخ ببخشید میلاد!
میلاد: اشکال نداره الان میخواستم برم لباسمو عوض کنم.........
رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه منم رفتم پیش نفس و میشا......
نفس: اولالا....... این چه تیپیه؟ میلاد گیر نده بهت؟!
من: اووووووف توهم ، میلاد مگه مثه اتردین گشت ارشاده؟!
میشا: درست حرف بزنا!
من: ببخشید نمیدونستم به اقاتون اینا بر میخوره!
میشا: لامصب جریان اون چشمکه چی بود سر میز؟!
من: والا نمیدونم منم همینطور مونده ام شاید تیک داره!
نفس: دلتون خوشه ها!
من: راستی نفس سوئیچ ماشین رو میدی؟
نفس سوئیچ رو پرت کرد و من صدای میلاد رو شنیدم که داشت با سامی و اتردین حرف میزد پس سریع از نفس و میشا خداحافظی کردم و رفتم بیرون......
اتردین همچین نگاه میکرد که نگو بازم میخواست گشت ارشاد بازی درآره.........
اتردین: شقایق.... ببخشید فضولی میکنما ولی این لباست مناسب نیستا!
من: ای بابا اتردین وقتی میلاد هس که دیگه کسی نمیتونه بهم گیر بده بعدشم شما به زنت برس به من کاری نداشته باش.......... مگه نه میلاد.....
میلاد لبخندی بهم زد و گفت:
ـ بله چون خودم هستم میذارم اینو بپوشی وگرنه......
من :باشه بابا بریم دیگه.....
خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.....
نشستم پشت فرمون اما میلاد بازوم رو گرفت و گفت:
ـ من رانندگی میکنم!
من: میلاد نمیکشمت به خدا!!!!!
میلاد: میدونم!
بالاخره خودش نشست پشت فرمون و من هم کنارش نشستم.......
رفتیم تو فروشگاه.....شنیده بودم لباساش خوبه........
وقتی پیاده شدم تازه تیپ میلاد رو دیدم......
تیپش از اون دختر کشا بودا!!!
بلوز مشکی جذب پوشیده بود که اگه نمیپوشیدش سنگین تر بود چون هیکلش معلوم بود!!!!!! یه شلوار جین خوشگلم پوشیده بود وایییییی مادر هیکلش از همه چی بیشتر تو چش بود....... جذبه هم داشت با یه غرور خاص که چهره اش رو خیلی خوشگل تر میکرد......
(چشاتو درویش کن ابله!!!!!! یعنی چی؟!) میلاد اومد کنارم و من هم بازوش رو گرفتم..... کلا من عادتم بود هرکی که کنارم بود بازوش رو میگرفتم مثلا مامانم، داییم، سحر! کلا عادتم بود دیگه..... ولی هیچی بیشتر از اینکه بازوی شوهرت رو بگیری و باهاش به دخترایی که چشمشون شوهر تورو گرفته پز بدی!وایییی اگه الان سارا اینجا بود چشش درمیومد! یعنی ولی حیف که نمیشه..... همینطور لباسا رو میدیدیدم با میلاد و میلاد هم نظر میداد....... ولی هرچی جلو ترمیرفتیم یکی از یکی خوشگل تر بودن! به خاطر همین اول کل فروشگاه رو گشتیم....... ولی یه لباس چشمم رو گرفته بود که خیلی خوشگل بود..... رفتیم تو تا لباسای دیگه اش رو هم ببینیم




وقتی رفتیم تو لباسای قشنگی دیدم اما فقط یکیشون چشمم رو گرفت
صورتی بود و پایینش پفی بود ما بالاتنه اش منجوق دوزی بود و خوشگل و یه بند از سمت راست روی شونه میخورد که روش گل داشت.... خیلی خوشگل بود...... میلاد به فروشندهه گفت که لباس رو بیاره و من رفتم تو اتاق پروش تا لباس رو پرو کنم....... اتاقش خیلی بزرگ بود و قشنگ میتونستم توش ملق بزنم!!!!!
لباسم رو عوض کردم و این رو پوشیدم......
یکم زیادی گشاد بود به خاطر همین به میلاد گفتم که به آقاهه بگه یه سایز کوچیکترش روبیاره..........
دومی دیگه قشنگ اندازه ام بود کیپ تنم..........
داشتم خودم رو تو اینه نگاه میکردم که در باز شد و من چسبیدم به آینه........
خدارو شکر میلاد بود.......
من: اه ترسوندیم.... خب یه اهنی یه اوهونی میکردی اگه لخت بودم چی؟ دیوونه!
میلاد: خب حالا که نیستی!!!!!(رو رو برم من!)
میلاد: تو تنت خیلی خوشگله فکر نمیکردم به این قشنگی باشه......
من: خب من اینم دیگه......
میلاد: خب حالا خودت رو نگیر با لباس بودم!(ای ضد حال!)
من: خب این هیکل منه دیگه!
میلاد: باشه عزیزم همین خوبه دیگه؟!
من: آره عالیه..... حالا برو بیرون میخوام لباسم رو عوض کنم......
میلاد: من جام خوبه!
من: اه میلاد الان فروشندهه فکر بد میکنه برو بیرون.....
میلاد: اگه فروشندهه نبود میذاشتی بمونم؟!
من: برو بیروووووووووووووووووون!
میلاد با خنده رفت بیرون و منم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون.....
میلاد وقتی داشت حساب میکرد فروشندهه هی به من نگاه میکرد......
فروشنده: خواهرتونه؟!
میلاد: باید توضیح بدم براتون؟!
من: میلاد عزیزم بریم دیگه بچمون خونه تنهاس!
فروشندهه کپ کرد بدبخت! میلادم لباس رو گرفت و رفتیم بیرون......
وقتی اومدیم بیرون دوتاییمون خندیدیم و لباس رو گذاشتیم تو ماشین و دوباره رفتیم تو پاساژ تا الکی بچرخیم!!!!!
وقتی مردم مادوتارو میدیدن که باهم داریم راه میایم و دست هم رو گرفتیم برخی با حسرت و بعضی دیگه با یه حس خوب نگاهمون میکردن و من غرق لذت و غرور میشدم...........
چون من و میلاد یه جوری تضاد هم بودیم من لاغر وبا قدمتوسط بودم و میلاد هیکلی و قد بلند و این یه ترکیب جالبی به وجود آورده بود.....
تو یکی از مغازه ها بغلش یه سی دی فروشی بود که من با هیجان دست میلاد رو گرفتم رفتیم تو و چندتا فیلم ترسناک و کمدی خریدیم.... میلاد با خنده پولشون رو حساب کرد و به من گفت:
ـ مثه این که یادت رفته اون موقع داشتی از ترس سکته میکردیا...... بازم رفتی فیلم ترسناک گرفتی دختر؟
خندیدم و گفتم:
ـ آخه دوس دارم ........
بعد از اون من دوباره رفتم تو فروشگاهای دیگه و لباسای دیگه هم خریدم و حسابی چشمتون روز بد نبینه پول میلاد رو انداختم تو چاه از بس چرت و پرت خریدم ولی خب سوغاتی بود برای مامان و سحر.....
برای داییم هم پیرهن خریدم به سلیقه میلاد و برای اشکان هم یه بلوز آستین کوتاه بازم به سلیقه میلاد!!!!! آخه سلیقه اش حرف نداره لامصب!
از فروشگاه بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه رستوران شیک و زیبا اما سنتی!
رفتیم نشستیم و میلاد جوجه سفارش داد منم به تقلید از اون جوجه سفارشیدم!
میلاد: خوب خرج گذاشتی رو دستمونا!!!!!
من: ما اینیم دیگه!
میلاد: آخه اینم افتخار داره؟!
من: آره ......
میلاد: خدا شفا بده!
من: عمتو شفا بده بیشعور!
میلاد: با منی؟!؟ اگه من دیگه با تو جایی اومدم...... عوض تشکرته؟!
من: ببخشید خب...... دستت درد نکنه همخونه!
میلاد لبخندی زد و من یه چیزی یادم اومد:
ـ راستی میلاد جریان چشمک صبح چی بود؟
میلاد: نمیگم!
من: بگو دیگه!
میلاد:نمیگم کنه نشو!
من: خیلی نامردی!
میلاد: واقعا میخوای بدونی؟!
من: اره.......
میلاد: آخه صبح سوژه شده بودی!
من: وایییی چه سوژه ای!؟
میلاد سرش رو آورد دم گوشم و گفت:
ـ یه جات معلوم بود!
من سرفه ام گرفت شدید و با چشمای از حدقه دراومده گفتم:
ـ خیلی هیزی!
میلاد: آخه ناجور بود میخواستم بهت بفهمونم ولی مثل اینکه برداشت دیگه ای کردی..... چون بااخم چشمک زدم ......
من: واییییی حالا کجا بود؟
میلاد: شکمت!
من: ای بمیری خوب دودقیقه میگفتی پیرنتو بکش پایین ...... عجبا......
میلاد: ضد حال خوردی؟!
من: نه خیرم!!!!
غذارو اوردن و بحث کردن مارو تموم کردن.....
بعد از خوردن غذا به سمت خونه راه افتادیم با کلی خرید!





نفس :



داشتيم با ميشا سر اينكه اين سارا چقدر پرو وهيزه حرف ميزديم كه زنگ درو زدن من-ميشا بپر برو درو باز كن فكر كنم شقايقينان
ميشا رفت پايين در خونه رو باز كرد تو فكر اين بودم كه عجب روز مزخرفي بود امروز هم با اين هركول هم دانشگاهي شدم هم با اون ساراي ادا اوصولي شقايق اومد بعد از نشون دادن لباسش كه خيلي هم ناز بود گفت
شقايق-نفس خودمونيم اون لحظه كه پسرا اومدن تو ديدي همه زل زدن بهشون
ميشا درهمون حالي كه داشت موهاشو مرتب ميكرد گفت
ميشا-اره بيشعور اون سارا هم زوم كرده بود روشون داشت با چشماش ساميارو ميخورد
من-مباركش باشه والا ما كه از اين سامي خيري نديديم شايد اين ببينه
بعد از اينكه كلي با بچه ها خنديديم
رفتم تو اتاقمو پريدم تو حموم چقدر امروز خسته كننده بود بعد از حموم يه چرت گرفتم خوابيدمو بعدشم تا بيدار بشم موقع شام بود ناهار كه والا درست حسابي نخورده بودم پس يكم بيشتر از هميشه شام خوردمو بعدش جيش بوس لالا انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم اون شب چيكار كردمو چي گفتم صبح با دوباره با صداي يه قطعه از ويلن بيدار شدم
من-اه اه خدا امروزو به خير كنه
ميخواستم برم حموم كه ديدم از توش صداي شير اب مياد فكر كه نه مطمئنم سامي بود پس رفتم دستشويي بعدشم رفتم سراغ لباسام كه همون موقع صداي شير قطع شدش و پشت سرش سامي اومد بيرون بي توجه به بالاتنه خوشفرم پر عضله اش مشغول انتخاب لباس شدم يه مانتوي يخي با جين يخي و صندل مشكي با مقنعه ي مشكي برداشتمو رفتم تو رختكن حموم عوض كردم وقتي اومدم بيرون سامي هم اماده بود
سامي-سلام عرض شد
من-سلام
بعدش اروم از اتاق رفتم بيرونو با بچه ها سوار ماشين شديمو پيش به سوي دانشگاه
ميشا-ميگم نفس به نظرت استاد خلفي هم اومده شيراز؟
من-والا چي بگم خودش كه ميگفت انتقالي گرفته براي شيراز
شقايق-خدا وكيلي چه استاد باحاليه خوشگل نيست كه هست جوون نيست كه هست خوشتيپو خوش هيكل نيست كه هست فقط حيف كه چشمش اين نفس بچه مثبتو گرفته
من-همين بچه + الان همخونه ي سه تا پسره در ضمن همه رو گفتي جز اصل كاري تدريسشم خوبه
ميشا- حالا اون زياد مهم نيست
من-بدبختاي ظاهر بين
ماشينو توي محوطه دانشگاه نگه داشتم به جرعت ميتونم بگم كه همه چشما برگشت روي ما البته حق هم داشتن يه ماشين مامانو عروسك سه تا دختر ترگل ورگل با اون حال گيري ميشا از سارا هم كه فكر كنم همه شناختنمون از بس اين ميشا بلند دادو بيداد كرد ولي با كارش خداوكيلي خيلي حال كردم از ماشين پياده شدمو دزد گيرو زدم با بچه ها داشتيم ميرفتيم سمت ساختمون اصلي كه صداي جيغ لاستيكاي يه ماشين اومد خيلي اروم سرم رو برگردوندم ديدم به به سه تفنگ دار تا پياده شدن دخترا بازار عشوه و دلبريشون رو صد برابر كردن اين سارا هم كه كلا رو نرو من رفت سمت سامي نميدونم چي بهش گفت كه سامي يه لبخند زدو مچ دستشو نگا كرد فكر كنم ساعت پرسيد از همين جا هم عشوه شتري هاي سارا حال بهم زن بود بي توجه بهشون به راهمون ادامه داديم ساعت اول با يه استاد كه اصلا نميدونم اسمش چي بود كلاس داشتيم خدا خدا ميكردم از اين استاد پرحرفا نباشه رفتيم سر كلاس نشستيم كه ديديم بعله سه تفنگ دار هم اومدن نشستن پشت ما عجبا امروز از اسمونو زمين برامون ميباره
سامي-به به نفس خانوم ميبينم اين واحدمون مشابه بوده
كه همون موقع استاد اومد ايول اين كه خلفي خودمونه تا منو بچه ها رو ديد گفت خلفي-به به خانوم فروزان و دوستانشون اميدوارم اينجا رو ديگه به اتيش نكشونين
من-سلام استاد نه خيالتون راحت اينجارو ديگه خاكستر ميكنيم
ميشا-سلام استاد فكر نميكردم با انتقاليتون موافقت بشه
شقايق-سلام استاد اره من هم اصلا فكر نميكردم كه موافقت بشه تازه چي تو يه دانشگاهم بيوفتيم
استاد جواب سلاممون رو دادو گفت كه با درخواست اونم خوشبختانه موافقت شده
استاد-سالام بچه ها من خلفي هستم مسعود خلفي 34 ساله قانون كارمم اينه حق غيبت تو كلاساي من 2 جلسه بيشتر نيست بيشتر بشه اين درسو افتاديد شلوغ كاري هم(يه لبخند زدو به ما سه تا اشاره كرد) فقط اين سه تا وروجك تونستن تو كلاسم اتيش به پا كنن اونم چون به جا بوده چيزي نگفتم وگرنه بايد بگم كه 4 جلسه از كلاس اومدن محروميد 4 نمره هم از امتحانتون كم ميكنم خب اسامي رو تو اين برگه وارد كنيد
بعدم برگه دست به دست چرخيدو اونم اسمارو خوندو برامون حاضري زد
استاد-خب بريم سراغ درسمون اين تو ضيحات براي كساني كه امسال مدرك عموميشون رو دريافت ميكنن - نظام آموزش پزشکی عمومی شامل ۵ دوره است:

۱- علوم پايه
۲- فيزيوپاتولوژی
۳- کارآموزی بالينی
۴- کارورزی بالينی
۵- کارورزی

دوره آموزش دكتراي حرفهاي پزشكي شامل مراحل زير است:
الف ) علوم پايه: اين دوره ضمن آشنانمودن دانشجويان با مباحث پايه، آمادگی لازم را برای يادگيری علوم بالينی در آنان بوجود می آورد.
طول اين دوره ۲ سال است كه در پايان اين دوره دانشجو در آزموني شامل كليه دروس اين دوره شركت ميكند و در صورت موفقيت به دوره بعدي راه مييابد. هر دانشجو حداكثر دوبار ميتواند در اين آزمون شركت كند.
ب) فيزيوپاتولوژي : آگاهی از مبانی فيزيولوژيک، شناخت مکانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها نشانه های بيماريها و تشخيص و درمان آنها مطالبی است که شما می توانيد آنها را فرا بگيريد.
طول اين دوره ۶ ماه است و طي آن دانشجو ضمن آگاهي از مباني فيزيولوژيك ، با مكانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها به طريق تحليل گرانه آشنا ميشود و نشانههاي بيماريها و تشخيص و درمان آنها را ياد ميگيرد.
ج ) كارآموزي باليني : شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه بالينی و آزمايشگاهی و بدست آوردن توانائی های لازم در به کار بردن انديشه، استدلال و نتيجه گيری سريع در طراحی عمليات پيشگيری و درمان است.
طول اين دوره ۲۰ ماه است و هدف شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه باليني و آزمايشگاهي به دست آوردن تواناييهاي لازم در به كاربردن انديشه ، استدلال و نتيجهگيري سريع، به منظور برخورد منطقي و صحيح با بيمار و طراحي عمليات پيشگيري درماني است. .........
يهو حرفشو قطع كردو گفت
-فروزان چه عجب وسط حرف من نميپري
من-استاد ببينين تورو خدا شما خودتون اون همه تهديد كرديد بعد اينجوري ميگيد اگه من شلوغ كنم تقصير شماست
خلفي-در هر موردي استثنا وجود داره حالا اون ميشا رو يه تكون بده خوابش بپره
ميشا كه با حرف استاد خميازه اي كه داشت ميكشيد نصفه مون گفت
ميشا-استاد داشتيم. شلوغ ميكنيم ميگيد نكنيد اروميم ميگيد نباشيد تازه ما هم بخواييم شلوغ كنيم تنها كسي كه دعوا نميشه اين نفسه وگرنه ما همون تهرانم تنبيه ميشديم والا.......
همزمان با بشگون گرفتن بازوي ميشا صداي سامي از پشت سر بلند شد ........





شقایق :



خیلی خوشحال بودم که این استاده اومده چون خیلی خوب درس میداد و ماهم باهاش خودمونی تر بودیم!
میشا داشت با خلفی بحث میکرد که صدای سامیار دراومد:
ـ این خلفی چی هی زر زر میکنه نفس؟!
خنده ام گرفت و نفس گفت:
ـ حسووووووووود! دلش میخواد به تو چه استاد به این خوبی!
سامی: نفس خانوم میریم خونه دیگه!!!!
نفس بالحن مسخره ای اداش رو درآورد:
ـ میریم خونه دیگه ...... هه هه هه! ترسیدم.....
خلفی: هی اون پشت........ آقا پسرا قصد مخ زنی دارن؟! برین بعد کلاس به کارتون برسید!!!!!!
من که هنگ کردم از دست این استاده! غیرتش تو حلقم حالا!!!!!
ایندفعه دیگه توبه کرده بودم که کرم نریزم با میشا سر کلاس پس مثه یه دخی آروم و سر به زیر نشستم و به درسم گوش دادم....
بعد ازاین که کلاس تموم شد سریع از میز اومدم بیرون با میشا افتادیم به سر و کول هم و کلی خوش میگذروندیم که یهو یه صدایی منو میخکوب کرد:
ـ سلام شقایق.......
من با چشای از حدقه دراومده و وحشتناک نگاش کردم......
هی وای من اینکه ......... اینکه پرهامه!!!!
من: سلام اقای محبی!
پرهام: ا سلام خوبید چه خوب که هم دانشگاهی شدیم!
من: بله ..... من دیگه برم.......
دست میشا رو گرفتم و رفتیم یه جا دیگه......
میشا: وای باز این سیریشه اومد......
من: آره بابا تقصیر این اشکانه ها!!!!!
میشا: چرا؟
من: باز حتما دهن لقی کرده که رفتم شیراز این دوستشم فهمیده اومده اینجا...... ول کن نیس که......
میشا: شماره ات رو داره؟
من: نه بابا بهش ندادم.......
میشا: خوب کردی!
من: میدونم!
رفتیم سمت بوفه تا یه چایی کوفت کنیم که میلاد رو دیدم که چندتا دختر دورشن و داره عشوه خرکی میان!!!!!
من: این دخترا ول کن نیستن؟!
میشا: اوا شقایق غیرتت قلنبه شد؟!
من: آره یعنی چی آخه!
میشا: خاک به سرم شقی عاشق شدی رفت!
من: خفه شوبابا!!!!!!! تو که زودتر جنبیدی!
میشا: شقایق ، پرهام اومد بازم.......
من: ای بره گورشو گم کنه لامصب!
میشا: میدونی خدارو شکر ارش اینجا نیستا........
من: نگو سقت سیاهه الان اونم پیداش میشه ها!
میشا: خدا نکنه زبونتو بگاز!
پرهام اومد و روی صندلی کنار من نشست و گفت:
ـ اجازه هست!؟
من: به! زحمت کشیدی تو که نشستی پس اجازت دیگه چیه آقا!؟
پرهام: ببخشیددیگه..... میشا خانوم میشه من با شقایق تنها باشم.......
میشا: نه نمیشه..... (و یه لبخند گل و گشاد تحویلش داد!)
به میلاد نگاه کردم و بعد به میشا...... نمیدونم چرا دلم میخواست حرصش رو درآرم!
میشا انگار فکرم رو خوند و لبخند زد و رو به پرهام گفت:
ـ حالا که فکر میکنم میبینم میشه شمادوتارو تنها بذارم!
آخ دمت گرم میشا!
من: خب امرتون آقای محبی؟!
پرهام: ببخشید اشکان گفت که اومدید شیراز...
من: بله کور که نیستید!
پرهام: امم بله اگه دنبال خونه میگردید من درخدمتما!!!!!
من: مسلما وقتی اشکان گفته اومدم شیراز پس باید گفته باشه که خوابگاه هم پیدا کردم!
پرهام یکم سرش رو آورد جلو و نزدیکم شد و گفت:
ـ منو خر نکن ! میدونم خونه گیرتون نیومده! من خونه دارم میتونیم همخونه باشیم اما فقط من و شما!
من بلند شدم و با کیفم دستمال کاغذی رو میز زدم تو سرش و گفتم:
ـ خفه شو مرتیکه اشغال .......... واقعا اشکان تو دوست یابی نمره اش صفره!
و پاشدم و رفتم پیش نفس اینا........
نفس: چی میگفت بهت؟!
من همه چیو واسش تعریف کردم و اوناهم شروع کردن به بد و بیرا گفتن......
به میلاد نگاه کردم که با عصبانیت به من چشم دوخته بود...... با نگاهش میگفت میریم خونه دیگه !!!!! هی وای من نمیرم خیلیه!!!



میشا :



یکم که بابچه هاتوبوفه چایی کوفت کردیم و اون عشوه های خرکیه دختراروبرای پسرادیدیم که اصلا برام مهم نبودرفتیم سرکلاس بعدی که تا3بود..
رفتیم ردیف اول بابچه نشستیم که پسراهم اومدن پشتمون نشستن..فکرکنم اینامیخوان تااخرش گیربدن به مانفس وشقی هم معلوم بودعصبی شدن..تااخرکلاس که بازم اون استادفک بزنه بودهیچکدوممون حرفی نزدیم...وقتی خواستیم بریم سوارماشین بشیم دیدم سارا داره صدام میکنه .میاد سمتم.
من:وای این چه اویزونیه..
سارا:سلام بچه ها..ببخشیدمیخواستم یک کمک ازتون بخوام..
من:بفرمایید..
سارا:راستش این پسره هست اسمشم سامیاره میخواستم مخشوبزنم میخواستم ببینم میتونیدکمکم کنید؟!!
یک نگاه ه نفس کردم که قرمزشده بودمنم گفتم
من:ساراجان فکرنکنم من دفترازدواج داشته باشم..خودت برومخ بزن..
بعدم راه افتادیم بریم..
نفس:واییییییییی یکروزبه عمرم که مونده باشه من این سارارو میکشم..
من:حالاجوش نخوراینو که خوب میشناسی چه پروییه..
شقایق بایک صدایی که ازچاه درمیاومد گفت:
شقی:می..میشا اونجارو.
ردنگاهشوگرفتم که...زدم توسرم
من:خاک توسرشدم..اخه این اینجاچیکارمیکنه؟
نفس:میشاغصه نخورعادی باش عزیزم...
ارش:به سلام بر بانوی بنده...
من:!!!!جان!!!!چه سریع صاحبم شدی..
ارش:هستم مگه نه؟
من:نه نیستی..لطف کن جلوم پیدات نشه وگرنه بدبختت میکنم..
بعدم بابچه هاگازشوگرفتیمو رفتیم..
توراه من فقط میزدم توسرم..یکربع بعدپسراهم اومدن ولی اتردین انگارکه بایکی دعواکرده..محل ندادم رفتم تواتاقمیخواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومدتو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشابشین کارت دارم..
من:من باشماکاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم روتخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگوچیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:اهان..اره..
اتردین:نترس دیگه مزاحمت نمیشه چون حالشوگرفتم..
من:چی؟؟؟
-دیگه مزاحمت نمیشه..
-اتردین چیکارکردی؟
-هیچی..
-ممنون بابت کمکت..
-خواهش میکنم.این کاروچون بهت مدیون بودم انجام دادم..
-مدیون بودی؟؟
-چون یکدفعه سرهمین یاروبهت تهمت زدم..
-گفتم که مهم نبود.ولی ممنون ازکمکت..
بعدم ازاتاق رفتم بیرون.خداروشکرکه اتردین کمکم کرد..یکم بابچه هاtvدیدیم که پسرا اومدن جلومون نشستن.سامیارگفت:
سامی:به نظرتون بااین استادخلفی یکم زیادی گرم نبودید؟
من:به نظرتون شماهم یکم توکارایی که بهتون ربط نداره دخالت نمیکنید؟؟
سامی:وقتی 4تابزرگتردارن حرف میزنن شماساکت باش...
من:اگه اون بزرگتراشمایید که بایدبگم واقعابراتون متاسفم..مابااستادخلفی فقط چون چدترم باهاش داشتیم ویکم شلوغ کاری کردیم انقدرصمیمی هستیم همینو بس..
بعدم پاشدم رفتم تواتاق.زنگ زدم به خونه به مامانینام زنگ زدم گفتم که اوناهم 2هفته ی دیگه بیان.چون همه باهم بیان بهتره.حداقل پسرارویکموقع مشخصی بیرون میکنیم..
روتخت درازکشیدم که یاد مهمونیه تفضلی افتادم یک لباس داشتم خیلی قشنگ بودولی یک ازپشت بازبود.همونو تصمیم گرفتم بپوشم..





ساعت7بودکه بیدارشدم نفهمیدم کی خوابم برد..رفتم کتابی که خریده بودیمو تااونجایی که استاد خلفی درس داده بودروبخونم..نمیدونم چرا ولی دوست اشتم درس این استادوبخونم.استاده خیلی باحالی بود.من که باهاش حال میکردم..یک ساعتی بودکه داشتم میخوندم که دراتاق بازشدوشقی اومدتو.
شقی:چیکار داری میکنی؟
من:دارم درس میخونم.نمیخوام روهم تلنبارشه..
شقی:بابابچه درس خون..
من:بروبابا..
شقی:حالاکی تموم میشه؟
من:تموم شد..
شقی:خب میشا توچی میخوای واسه مهمونی بپوشی؟؟
لباسمو بهش نشون دادم که گفت:میشااتردین گیرمیده ها..پشتش بازه..
من:غلط کرده..چی کارمه که میخوادبهم گیربده..بعدشم مهمونیه که مشکلی نیست توش بپوشم.همه ازخارج اومدنو از این بازتراشم اونجا دیدن..
شقی:خب اینوکه راست میگی..
من:شام چیه؟
شقی:کوفت.
من:یعنی چی؟
شقی:یعنی نداریم..
من:ای بابا.من گرسنمه..
شقی:عیبی نداره برات میوه بیارم..
من:نه باباخودم میرم برمیدارم..
باهم رفتیم تواشپزخونه که من یک سیب برداشتم گاززدم ورفتیم باهم فیلم ترسناکیوکه شقی خریده بودوببینیم..
*********************
اخرفیلم که من گرخیده بودم خیلی باحال بود.نفسو شقی هم ازمن بدتربودن..ساعت11بودکه رفتیم بخوابیم..من رفتم زیرپتو گوشیمم گذاشتم ساعته7.فردادوباره بااستادخلفی کلاس داشتیم...جونمی جون.(چشمادرویش میشاپروو)
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، Sana mir ، golban ، yas.. ، سامیار.. ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 05-07-2016، 16:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان