نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#36

از زبون سامی...============ هندزفری رو از تو گوشم دراوردم. یه نگاه به پنجره اتاق خودمو نفس انداختمو برای هزارمین بار فکر کردم قرار نبود اینطوری بشه قرار نبود دل ببازم نباید اینجوری میشد نباید نفسمو وصل میکردم به نفسش نفس دختر کله شقو مغروری که به وقتش غمگینو احساساتی بود به وقتش شیطونو پر سروصدا چرا دلمو دادم بهش؟ چرا دل بستم به یه میوه ممنوعه؟ چرا سهمم از این دل بستن شب تا صبح بیدار موندنه و خیره شدن پنهانی بهش؟چرا فکر میکنم میوه ممنوعه اس وقتی که صبحا که فکر میکنه خوابم میاد زل میزنه به صورتم؟ چرا انقدر مغرورم که بهش نمیگم؟چرا بهش نمیگم دوست دارم عاشقتم دیونه اتم ؟ برای هزارمین بار به خودم تشر زدم سامیار نه تو حق نداری بهش ابراز علاقه کنی تو حق نداری اونم درگیر مشکلاتت کنی نباید با احساسش بازی کنی نباید مشکلی که... رفتم توی خونه رفتم به جایی که روحم سمتش پرواز میکرد جایی که قلبم اونجا بود. جایی که نفسم اونجا بود نشستم پایین تختو برای صدمین بار خیره شدم به صورتش به مژه های بلندو سیاهش که چتر انداخته بود روی چشمای به رنگ عسلش به بینی سربالا خوشفرمش به لبای قلوه ایش به گونه با چونه ی خوشتراشش به موهای مثل ابریشمش نمیدونم تو خواب چی دید که خندید دستمو کردم تو چال روی گونه اش خدا چرا نیمه ی منو برام ممنوعه کردی چرا؟ خم شدم روشو لبامو چسبوندم روی پیشونیش از پیشش بلند شدمو رفتم دراز کشیدم روی کاناپه با خودم فکر کردم سامیار الان پیشته ارومی بعد دوسال چه غلطی میکنی چشمامو بستم به امید اینکه وقتی نفس بیدار شدش صورتم نوازش دستای نوازش گرشو حس کنه نفس با من چيكار ميكني دختر.......................................... . از زبون نفس............................................ ............... یه خمیازه کشیدمو از روی تخت بلند شدمو نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم. چشمام روی سامیار ثابت موند یه نگاه به ساعت انداختم12 بود پس چرا بیدار نشده بود لابد خسته بود شونه ای بالا انداختمو بعد از شستن دستو صورتم رفتم نشستم روبه روش دستمو بردم جلو مردد بودم که دستمو بکشم رو گونه اش یا نه که با دیدن نفسای منظمش دستمو کشیدم روی گونه اش یه نفس عمیق کشیدو یه لبخند زد معلوم نیست تو خواب چه بلایی سرم اورده که انقدر خوشحاله

از زبون شقایق!

دیشب خیلی خوب خوابیدم چون مهمونی بهم ساخته بود و شبش با یاد میلاد به خواب رفتم! [2 06]
بعد از اینکه رفتم دستشویی و مسواک زدم یه سویی شرت پوشیدم ولی زیرش هیچی نپوشیدم!
رفتم بیرون سامی رو دیدم که بیدار شده بود و اهنگ گوش میداد .... رفتم پیش میشا و اتردین و سلام کردم و یه صبحونه مختصر خوردم و بعد دوباره رفتم بالا پیش نفس چون تنها بود....
به قول میشا مثه خر درو باز کردم رفتم تو که با کمال تعجب دیدم سامیار خوابه رو کاناپه و یه لبخند رو لبشه و نفس هم دست به روی گونه اش میکشه......
یعنی من کپ کرده بودم و با دهن باز شده از تعجب و چشای از حدقه دراومده گفتم:
ـ نفس!!!! مگه، مگه سامیار همین الان بیرون نبود؟!؟!؟
نفس: خل شدی باز شقایق من همین الان بیدار شدم دیدم این هنوز خوابه!
من: یا قمر بنی هاشم حتما روح سامی بوده.....
با عصبانیت رفتم بغل سامی و یه تکونی دادمش که بدبخت کپ کرد!
با خنده گفتم:
ـ پاشو موزمار ، پاشو! من که میدونم واسه چی دوباره گرفتی خوابیدی! که نفس جونت بیاد نوازشت کنه!
با این حرفم سامی مثه جت بلند شد و من هم فرار کردم و اون هم اومد دنبالم و منو گرفت و شروع کرد به کتک زدن من! [2 06]
من خودم تنم خیلی میخارید با خنده گفتم:
ـ سامیار حقیقت تلخه نزن منو........ آبجی نفس این شوهرت رو بگیر الان من رو به فنا میده!
نفس با خنده گفت:
ـ سامی ولش کن!
سامی: چشم هرچی خانومم بگه!
من یه لحظه دست از خندیدن برداشتم نفسم شبیه علامت سوال شد!
سامی هم منو ول کرد و رفت بیرون!
من: نفس خوش به حالت نمیری الهی اینم عاشقت شد رفت!
نفس: میدونم! [2 06]
من چشامو نازک کردم و گفتم:
ـ اییییییییش خود شیفته!
نفس خندید و باهم رفتیم دنبال میشا و اتردین.......
من: سلام میشا خانوم چه خبرا؟!؟!؟
میشا: باز من خواستم تنها باشم که تو اومدی ای بابا!
من: اصلا من باهات گهرم!
میشا: مجید جان گهرم نه قهرم!
من: دلم میخواد بگم قهرم به تو چه!
نفس: بس کنید دیگه نی نی کوچولو ها!
تو همین لحظه میلاد هم اومد تو آشپز خونه......
کلا من هروقت اینو میدیدم چشام برق میزد اما امروز اولین روزی بود که تو این 20 سال زندگیم احساس کردم یه حس خوب و غریب تو قلبم لونه کرده......
یه لبخند ملیح زدم و به میلاد سلام گرمی کردم اما با جواب دادن میلاد تمام وجودم منجمد شد...
میلاد با سردی تمام سری تکون داد و حتی بهم نگاه هم نکرد....
میشا و نفس با تعجب بهش نگاه کردن و بعدشم به من.....
من مثه یه لاستیک پنچر شدم و وا رفتم......
بغضی به گلوم راه یافت.....
یعنی، یعنی اون کارای دیشب....... یعنی اون کارا همش نقش بازی کردن جلوی تفضلی بود؟!
یعنی من الکی به خودم امید دادم؟!
رفتم بالا و یکم رو تخت نشستم...... بعداز چند دقیقه میلادم اومد و گفت:
ـ خانوم کوچولو چرا اینقدر به خودت امیدواری میدی که همچین سلامی کردی؟!
واقعا کارای دیشبو جدی گرفتی؟! تو برو به دوست پسرت برس......
من که کپ کرده بودم........ میلاد رفت بیرون و درو محکم بست...... منظورشو نمیفهمیدم از این کارا این چرا اینطوری شد؟! مگه چیکار کرده بودم؟!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با سرعت رفتم تو حموم و لباسام رو درآوردم و رفتم زیر دوش آب یخ..........
به اشکام اجازه فرود دادم.......
یعنی میلاد منو دوس نداره؟!
واییی شقایق چقدر تو ساده ای اخه ادم با یه شب عاشق میشه؟! بله که میشه بعدشم من از همون اولشم به میلاد نظر داشتم....... پس کارای دیشبش؟! یعنی همش الکی بود؟! وایی من چقدر ساده ام خدا! [2 30] دیگه داشتم زیر دوش زار میزدم خوبیش این بود که کسی صدام رو نمیشنید......
خدایا برای چی؟! آخه چرا من باید عاشق بشم و گول بخورم درحالی که عشقم عاشقم نیست؟ آخه چرا خدا؟ مگه من چیکار کردم!؟ چرا با من اینکارو میکنی خداجونم؟! مگه من چیم از بقیه دخترا کمتره؟ چرا باید به خاطر یتیم بودنم مسخره بشم پیش دوستام ؟ چرا باید مثه بقیه مرفح نباشم؟ اینا به کنار چرا باید تو روز اول عاشقیم شکست بخورم؟! خدا اگه میدونستی که این عشق سرانجامی نداره پس برای چی من رو عاشقش کردی؟! چرا؟؟؟؟؟؟!! حداقل اگه سایه پدری بالا سرم بود الان میتونستم باهاش درد و دل کنم یا خودش کمکم میکرد که همخونه کسی نشم.....
هق هقم شدت یافت و به سکسکه تبدیل شد..... دیگه نمیتونستم تحمل کنم به قدری ناراحت شده بودم که دیگه حس کردم دنیا برام معنی نداره........ خدا آخه چرا یه کاری کردی گول اون لبخند شیرینش رو بخورم، چرا؟! [2 30]
خودم رو تو اینه نگاه کردم..... چشام یکم اشکی بود دوباره رفتم زیر دوش تا از بین بره...... باشه دیگه اقا میلاد اینه ؟ باشه هرجور خودت میخوای....... فکر کردی الان گریه کردم حالا پس فردا میوفتم یه گوشه؟! نه منم تلافی میکنم..... بهت میفهمونم وقتی بی دلیل حرف میزنی و دل منو میشکونی نتیجه اش چیه.... پسره ی عوضی!(دلت میاد؟!) آره میاد...... چطور اون دلش اومد با احساسات من بازی کنه؟! من از همون اولش دوسش داشتم و با اینکاراش امیدوارم کرد ولی الان؟!!؟؟! دارم برات میلاد......
وقتی موهام رو کامل خشک کردم ولباس پوشیدم رفتم سمت موبایلم و هیچی ندیدم........ خب چقدر همه منو دوس دارن واقعا!!!
رفتم بیرون و خیلی مغرورانه از کنار میلاد رد شدم و رفتم پیش دوستام........
میلاد خیلی قیافه اش تو هم بود.......
من با همه حرف میزدم به غیر از میلاد ...... دلم میخواست محل سگ بهش نذارم مرتیکه رو........ من یه ادم حساسم نباید اینکارو با من میکرد........
اگه دیگه اسمتو اوردم اسمم شقایق نیست..... میذارمش رویا! [2 06]
عصبانی بودم از دستش برای اینکه بی دلیل تهمت زده بود....
عشقم به من تهمت زده بود این یعنی فاجعه!!!
موبایلم تو جیبم بود و صدای زنگش توی حال پیچید و میلاد به طعنه گفت:
ـ بردار شقایق خانوم شاید پرهام جونت باشه حتما نگرانت شده......
چشای هر پنج نفرمون گرد شد! پس مرتیکه ازگل مشکلت اینه؟!
پاشدم وایسادم و بازوی میلاد رو گرفتم و به زور بردمش بالا!!!
رفتیم تو اتاق و من گفتم:
ـ چته؟! چرا اینطوری میکنی؟! مثه ادم بگو چته اینقدر ابروی منو نبر........
میلاد: من چمه؟! تو چته! فکر کردی میتونی خرم کنی؟! نه خیر شما به عشقت برس کاری به من نداشته باش....
من سرش داد زدم:
ـ میلاد عین ادم بگو مشکلت چیه؟!
میلاد یه دادی زد که بدنم به لرزه افتاد:
ـ تو دوست پسر داری و به من نگفتی؟! این پرهام کیه!؟
انگشتم رو کردم تو گوشم و گفتم:
ـ یواششششش چته کر شدم!
میلاد: با تواما!
من: نه خیر من دوس پسر ندارم .... چرا الکی تهمت میزنی؟
میلاد: پس اون پسره کی بود زنگ زد گفت من دوست پسر شقایقم!؟
من: خفه شو تو واقعا خیلی زود باوری که حرفش رو باور کردی...... مگه همه مثه تو هستن؟!
سریع از اتاقم زدم بیرون و رفتم تو اتاق نفس......
نفس و میشا هم سریع اومدن تو اتاق......
میشا: چت شده شقایق؟!
من: من چم شده!؟ میلاد چش شده الکی بهم تهمت میزنه همش تقصیر این پرهامه حالا صبر کنید ببینم میتونه رابطه منو میلادو بهم بزنه یا نه!
نفس: شقایق حالت خوبه؟!
من: بله خوبم اینقدر این سوال رو از من نپرس!
میشا: به به چشمم روشن شقایقم عاشق شد رفت!
من: شدم که شدم همینه که هست........
نفس: ای جونم عزیزم ناراحت نشو...... من خودم حال میلاد رو جا میارم که دوس جونم رو ناراحت کرده..... صبح هم صداتون رو تو اتاق شنیدم......
من: من واقعا خیلی ساده ام که گول رفتار دیشبش رو خوردم....... آخه فکر کردم واقعا داره از ته دل عاشقونه رفتار میکنه اما نگو که فقط جلوی تفضلی اینطوری بوده...
میشا: دختر اگه جلو تفضلی بوده پس چرا تو بالکن اون کارارو کرده که تو دید نباشین؟!
من: نمیدونم باووو! چه سوالایی میکنی!
میشا: اه صد دفعه گفتم اینطوری نگو بابا حرصم میگیره!
من: میخوام که حرصت بگیره دیگه......
میشا: ببین شقی اصلا بهش محل نذاریا ........ اصلا نگاش نکن بذار خودش بیاد معذرت خواهی!
من: پس چی فکر کردی... هنوز اینقدرکله شق نشدم...........
ولی خیلی دلم رو بد شکوند بچه ها من تازه اول راه بودم.....
نباید اینطوری بهم تهمت میزد....... همش تقصیر پرهامه ایشالا بمیره!ایششش
نفس و میشا خندیدن و باهم رفتیم بیرون......

از زبون شقایق!

وقتی رفتم بیرون یه پشت چشمی واسه میلاد نازک کردم و رفتم پیش سامیار نشستم........
سامیار در گوشم گفت:
ـ آخه دختر چرا اعصاب این داداش مارو میریزی بهم؟! نمیگی غیرتش قلنبه میشه!؟
من: من ؟ من اعصابشو ریختم بهم ؟ به من چه اون حتی دلیل دعواش رو هم نگفت.......
سامیار: خب معلومه چون اون پسره تو دانشگاه که سیریشت شده بود زنگ زده وقتی پایین بودی میلاد برداشته بعد پرهامم گفته دوست پسرته....... حالا راسته یا نه!؟
من: برو بابا! من دوست پسرم کجا بود؟!!
سامیار یه نگاه به میلاد کرد و گفت:
ـ خب میلاد خیلی ناراحت شد چون تو اون روز هم باهاش حرف زدی.......
من: بابا من اصلا شماره ام رو ندادم بهش........ نمیدونم از کدوم جهنمی شماره ام رو گرفته.........
یهو یه اسمی جلو چشمم ظاهر شد"اشکان" وایییییی اگه پرهام به اشکان گفته باشه من شوهر دارم چی؟!
نه بابا میلاد نگفته اینو........واییییییی بدبخت شدم........ شقایق اینقدر بد به خودت راه نده دختر.... (بیا دیوونه شدم با خودم حرف میزنم)
وللش بابا شقایق حساس نشو!!!!!
من: راستی سامی خودت بهش بگو..... من باهاش قهرم......
یهو سامیار قهقهه ای زد که همه برگشتن سمتش......
من: زهر مار چرا اینطوری میخندی زهرم پکید!
سامیار: خیلی کله شقی.....
من: به تو رفتم
سامیار: اگه به من رفته بودی که الان میرفتی ازش معذرت میخواستی!
من: عمرا!!!!!! تو بگو من یه درصد برم معذرت خواهی اون شروع کرد خودشم باید معذرت بخواد اگه تقصیر من بود شاید معذرت میخواستم اما الان اون منو ناراحت کرده پس فکرشم نکن.........
سرم رو نزدیک گوش سامیار بردم و با شیطنت گفتم:
ـ راستی کلک!!!!! راستش رو بگو امروز صبح چرا دوباره رفتی خوابیدی؟!
سامیار: پاشو برو بچه دیگه داری پررو میشی!
من: اگه نگی به نفس میگما!
سامیار: اه؟!؟!
من: بله همینه که هست!
سامیار: خو خوابم میومد چقدر تو فضولی.......
من: به تو چه اخه موزمار!
سامیار: کله شق......
من: غولتشن......
یهو اتردین اومد و به بحث ما خاتمه داد:
ـ بس کنید دیگه ای بابا سرم رفت!
میشا: اتردین باید عادت کنی!
من رفتم پیش میشا تا نفس بیاد پیش سامیار......
به نفس چشمکی زدم که یعنی برو ...... نفس هم رفت....
باز این نفس و سامی افتادن بهم و یه پچ پچایی میکردن.....
کلا خیلی خوش به حال نفس بودا!!!!!!! واییییی خوش به حالش قشنگ معلومه سامیار دوسش داره ولی از بس مغروره نمیگه........ امان از غرور! (شقایق چرا شعار میدی؟!)
اتردین که دید میلاد تنها نشسته رفت پیشش و یکم باهاش حرف زد.........
میشا: ای بابا این میلاد از تو بدتره که....... اگه نرید معذرت خواهی جفتتون فنا میشیدا.......
من: برو بابا تو به فکر اتردینت باش...... من خودم حلش میکنم...... اصلا به درک!
میشا: اخ دارم میبینم چقدرم به درک!
از جر و بحث خسته شدم و رفتم بالا تا یکم بخوابم........
چون بعد از گریه و حموم خوابم گرفته بود!
تازه ساعت چهار و نیم بود ولی من میخواستم بخوابم.....
تخته به طرز فجیهی به من چشمک میزد!!!!!!
داشت باهام حرف میزد اصلا! میگفت بیا بپر رو من!!!! [2 06]
منم کودک درونم ذوق کرد پریدم رو تخت و بالا و پایین شدم!
اینقدر حال داد که قهقهه ای زدم و بعد رو تخت نشستم روبه روی در....... که با چهره ی حیرت زده ی میلاد رو دیدم.......
حسابی خجالت کشیدم و پاشدم و تخت رو مرتب کردم و رفتم تو دستشویی....... به خودم از تو آینه نگاه کردم...... گونه هام سرخ شده بود! خنده ام گرفته بود .... سریع از دستشویی بیرون اومدم اما با سر رفتم تو آغوش گرم میلاد.............
با اینکه باهاش قهر بودم اما نمیتونستم مقاومت کنم.... ولی وجدان مغرورم بلند شد و گفت:
ـ نکبت از بغلش بیا بیرون ابروم رو بردی! [2 06]
سریع از بغلش اومدم بیرون و رفتم زیر پتو بخوابم........
میلاد اومد و نشست رو تخت و منم پتو رو تا سرم کشیدم و چشمام رو روهم فشار دادم و دعا کردم که منت کشی کنه اما ......... اون رفته بود........
با ناراحتی سرم رو کردم زیر پتو و سعی کردم بخوابم........ باید ازش دل میکندم اینطوری نمیشد.........
با شنیدن صدای پچ پچی بیدار شدم...... لای چشمم رو یکم باز کردم و میشا رو دیدم که وقتی منو دید جیغ کشید:
ـ نفس بیدار شد! بریم!؟
نفس: آره برو!
چشمام روکامل باز کردم که میشا پرید روم!
من یه جیغی کشیدم و گفت:
ـ پاشو از روم میشا له شدم!مامان!!!!!!
هلش دادم اونور تا از روم بره کنار.......
من: دیوونه موجی چرا همچین میکنی؟! نمیگی سکته ناقص رو میزنم؟
میشا: بهتر!
نفس: پاشو خوابالو ، پاشو میخوایم با اقامون اینا بریم خرید!
من: من نمیام حوصله ندارم.....
نفس: لوس نشو میخوایم بریم خرید مرید!
من: حالا چون اصرار میکنی باشه!
نفس و میشا دوتا دستم رو گرفتن و از رو تخت شوتم کردن پایین ........
منم رفتم تو دستشویی و تمام کارای لازم رو کردم و اومدم بیرون و شروع کردم به آرایش کردن.........
یکم رژ گونه نارنجی به گونه های برجسته ام زدم و یه رژ لب ملایم صورتی هم برداشتم زدم.......
چشمامم فقط خط چش کشیدم و حله حل بود!
یه نگاه از توی اینه قدی به خودم انداختم..............
شلوار جین چسبون با مانتوی لی که خیلی تنگ بود با یه شال چروکیه آبی ...... خوب بود....... مورد پسند واقع شدم!
یکمم عطر زدم و رفتم بیرون..........
نفس و میشا هم توووووپ! ماهههههه! نفس تیپ سفید زده بود که خیلی بهش میومد مانتو سفید با شلوار جین یخی و شال سفید........ میشا هم شلوار جین ابی پررنگ و مانتوی کرم و شال قهوه ای بهش میومد!
اتردینم یه بلوز جذب مشکی پوشیده بود بزنم به تخته...... (استغفرلله! چشمات رو درویش کن شقایق!)
سامیارم باز فضولی کرده بود و تیپش با نفس یکی شده بود!
اونم تیپ سفید زده بود لامصب.......
میلادم که اصلا ندیدم نمیدونم کجا بود........
از پله ها رفتیم پایین و میلاد رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه..... فکر کنم مادرش بود....... چون هی میگفت مادر من!!! [2 06]
وایییی هی من میخوام میلاد رو فراموش کنم اما مگه میشه!؟
یه پیرهن مردونه پوشیده بود چهارخونه بود به طرز فجیهی بهش میومد استیناشم کوتاه بود هیکل عضله ایش بیشتر تو چشم بود اصلا این سه تفنگ دار هیکلاشون حرف نداشت....
موهاشم مثه همیشه خوشگل درست کرده بود........
حواسم نبود از اون موقع تا حالا داشتم نگاهش میکردم که با ضربه نفس به بازوم به خودم اومدم و در اون غالب شقایق مغرور فرو رفتم............


یعنی نگاه کنید چقدر دختر خوبیم امروز یه عالمه پست گذاشتم سپاس فراموش نشه....


از زبون سامیار

اينكه تو غالب عاديش جا گرفته ولي از چشماش غم ميباره شايد بقيه نفهمن ولي من كه دوست چندينو چند سالش بودم ميفهمم كه دل كوچيكش پر غصه اس نميدونم چرا اين پسرا اينجوري زود قضتوت ميكنن قرار شد منو سامي با ماشين اون بياييم بقيه هم با ماشين ميلاد بيان توي اينه ماشين شالمو مرتب كردمو تكيه دادم به صندلي
من-سامي شما تو دانشگاه چيكار ميكرديد؟ مگه براي تخصص نميخونيد؟بايد دوره اتون رو تو بيمارستان بگزرونيد
سامي يه تك خنده اي كردو برگشت يه جور غريبي نگام كرد بعدش گفت
سامي-منتظر بودم اين سوالو بپرسي راستش اونروز ما بيكار بوديم گفتيم بياييم يه سر به دانشگاه جديد بزنيم بعدشم به عنوان مهمان اومديم سر كلاس شما تا يه وقت ..... هيچي ولش كن
از اونجايي كه من يكم كنجكاو هستم گفتم
من-تا يه وقت ما چي ساميار حرفتو ادامه بده
سامي انگشتشو اورد جلوي صورتمو بينيمو محكم كشيدو دوباره خيره شد به جاده بعد در همون حالتي كه فرمونو با كف دستش ميچرخوندو اونيكي دستشو از ارنج تا كرده بودو تكيه داده بود به لبه پنجره ماشين گفت
سامي- ميدونستي خيلي فضولي فسقلي
من-نخيرم خودت فضولي
سامي دستشو كه تكيه داده بود به پنجره برداشتو اشاره كرد به خودش
سامي-من من كجام فضوله اخه خانوم خانوما
من-معلوم ميشه در ضمن انقدر نپيچ تو كوچه ننه ي علي چپ به خدا بمبسته دنده عقب بگير بيا بيرون
خنديدو گفت
سامي-تسليم بابا اومديم ببينيم شما شيطوني ميكنيد يا نه كه از شانسمون اون استاد گند دماغ بيريخت اومد سر كلاس
خنديدمو گفتم
من-خلفي رو ميگي كجا بيچاره بدريخته اتفاقا از نظرم خيلي خوشتيپو خوش قيافه اس
سامي-ااااااااااااااا پس خوشقيافه اس
من-بعله همه دختراي دانشگاه قبليمونو جديدمون عاشقش ان
دوباره دستشو تكيه داد به پنجره با اين تفاوت كه انگشت اشاره اش رو به دندون گرفتو يه كو چولو اخماشو كرد تو هم بعد چند ثانيه گفت
سامي-از منم بيشتر؟
من-چي از تو هم بيشتر
انگشتشو از دهنش دراوردو گفت
سامي-تيپو قيافه
يه نگا بهش كردم خيلي بي انصافي بود اگه نميگفتم سامي از خلفي سرتره
من-خودت چي فكر ميكني؟
سامي-صد در صد من خوشگل ترمو خوشتيپ تر
من-خودشيفته ي
پريد وسط حرفم
سامي-بحث عوض
من-بابا ميخواستم بگم خودشيفته ي خوشگل خوشتيپ
اگه بگم تو كم تر از يك صدم ثانيه تغيير حالت داد دروغ نگفتم اخماش باز شدو يه لبخند خوشگل نشست رو صورتش
سامي-ديدي گفتم از اون سرم
من-بحث عوض راستي شما پسرا چرا اينطوري ميكنيد ؟اون از اتردين كه به ميشا شك كرد اين از ميلاد كه با اينكه اتردين رو ديد باز اشتباه اونو تكرار كردش
سامي-من كه اينكارا رو نكردم
من-خب تو استثنا هستي
سامي-جون من
من-خب حالا پرو نشو من بايد حال اين ميلاد رو بگيرم شما هم پشت مني فقط ببينم طرفداري ميلاد رو كردي شب كه رو كاناپه ميخوابي بدتر تو اتاق رات نميدم كه اون كاناپه رو هم از دست ميدي
سامي-چشم خانوم هر چي شما بگي چرا اذيت ميكني مظلوم گير اووردي

بوده كه اين اينجوري تعجب كرده خواستم دستشو بگيرم كه دوباره ياد اون سد بزرگ افتادم ساميار نفس براي تو حيفه يعني براي تو كه نه براي خانواده ات حيفه براي كل خانواده ات نه براي اينكه عروس مادرت بشه حيفه يه مادر ايراد گير مغرور جدي خب دست نفسو ميگيري ميبري يه جا ديگه زندگي ميكني به خودم تشر زدم پس غيرتت كجاس سامي اون از اون يكيا كه فرار كردن خب خودتم كه اگه فرار كردي نخير من فرار نكردم من اون دوسالي كه مامان رفته خارجو اومدم اينجا خب وقتي برگشتم فكر كن خارجه تركش كن اونموقع قلبش طاقت نمياره اونموقع تو هم ميشي لنگه اون داداش عوضيت كه بابات رو به كشتن داد و الانم معلوم نيست كدوم گوريه زخمم خيلي عميق بود داغ پدر و يه برادر كه اگه گيرش بيارم گردنشو خورد ميكنم كم نبود هي هي سامي تو چقدر تند ميري مگه همين الان بعله رو بهت داده كه براي خودت ميبري و ميدوزي خب بعله رو كه داده با اون صداي لطيفو قشنگش يه بار بهم بله داده ولي از ته دل نه نداده خدا جون كمكم كن بدجور گير كردم دستمو دراز كردمو يه سي دي از داشبورد برداشتمو گذاشتم تو ضبطو تكيه دادم نفسم معلوم بود منتظر اهنگه
زندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيام
زخم من خيلي عميقه نميشه با تو بيام
اخر قصه چي ميشه خودمم نميدونم
واسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونم
خيلي حرفا رو نميشه با ترانه ها بگي
عمريه چمامو بستم رو تموم زندگي
وقتي ترسي تو دلم نيست واسه چي سكوت كنم
من به قله نرسيدم كه بخوام سقوط كنم
اما تو همه حتي اگه اسموني نيست
اگه افتادي به خاكم باز رو باورت بنويس
توي چشمامون با اينكه قطره هاي بارونه
تو نگاه كنو بخند كه اخرين خندمونه زندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيام
زخم من خيلي عميقه نميشه با تو بيام
اخر قصه چي ميشه خودمم نميدونم
واسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونم
(اهنگ لب تيغ فرزاد فرزين)
اين اهنگ چه به حالو روزم ميومد نفسو يه نگا كردم اصلا فكر كنم نفهميد رسيديم رو لبش يه لبخند بود معلوم نبود چه نقشه شيطاني براي ميلاد بدبخت كشيده از ماشين پياده شدمو رفتم در رو براش باز كردم تازه انگار به خودش اومد پياده شدو دستمو گرفت با هم رفتيم پيش بچه ها
نفس-بعضي ها ياد بگيرن
منظورش دقيقا ميلاد بودش چون اتردين اصلا معلوم نشد با ميشا كجا غيب شدن ميلادم هيچي نگفت فقط به سابيدن دندوناش بهم بسنده كرد با هم رفتيم توي پاساژ داشتيم همينجوري ميچرخيديم كه چشمم خورد به يه مانتو فروشي
من-نفس ببين اون مانتو بنفشه قشنگ نيست فكر كنم خيلي بهت بياد
نفسم كه تازه چشماش خورده بود به مانتو بنفشه برق زد اگه ميگن را قلب ما مردا شكمه براي زنا خريد كردنه به بچه ها گفتم ما ميريم مانتو فروشيه اونا هم همينجا ها باشن يه زنگم به اتردين بزنن بگن با ميشا بيان اينجا رفتيم تو مانتو فروشيه نفس سايزشو گفتو فروشنده براش مانتورو اورد با هم رفتيم سمت اتاق پرو نفس كيفشو دراورد داد بهمو يهو خم شد گونه امو بوس كرد هنوز تو شوك حركتش بودم كه صداش چسبيده به گوشم منو غرق لذت كرد پس خانوم حسودي كردنم بلده
نفس-واي به حالت سامي اگه به اين دختر ايكبيريه نگا كني جفت چشماي خوشرنگتو از كاسه درميارم
با شيطنت زل زدم تو چشماي خوشگلش من-والا من اصلا نفهميدم چه شكلي بود ولي براي اطمينان كه بهش نگا نكنم ميخواي منم باهات بيام تو اتاق
يه دونه زد به بازومو رفت تو اتاق وقتي در اتاقو باز كردش باورم نميشد ين مانتورو من براي عشقم انتخاب كردمو اون پوشيدتش تا حالا براي زني يا دختري لباس انتخاب نكرده بودم هرچند نفسم هركسي نبود چقدر مانتو بهش ميومد بماند مانتو رو با عابر بانكم حساب كردم داشتيم از در بوتيك ميومديم بيرون كه صداي دادو بيداد شنيديم
نفس-ا ا نگا كن سامي اون ميلاد نيست يقه اون پسره رو گرفته بدون اينكه جوابشو بدم دستشو گرفتم كشيدم اون سمتي كه دعوا شده بود ولي تا ما برسيم پسره كه يه پسر كم سنو سالم بود از اين جوجخ تيغي ها در رفت مردمم پخش شدن ميلاد نشسته بودو سرشو گرفته بود تو دستش شقايقم رنگ به رو نداشت
نفس يه شكلات از كيفش دراورد داد دست شقايق
نفس-شقايق جان اينو بخور رنگ به رو نداري چي شده ميلاد؟
من-ببين دودقيقه منو نفس رفتيم لباس بگيريم ازتون غافل شديم چيكار كرديد مگه بچه ايد
ميلاد-از اين خانوم بپرسيد كه گوشيشو گذاشته در گوشش باناز معلوم نيست با كدوم خري حرف ميزنه خنده هاشم كه ديگه نگو كل پاسژو گرفته براي جلب توجه بلند بلند ميخنده كه يه پسر كه فرق دست راستو چپشو نميدونه بياد بهش تيكه بندازه و شماره بده
شقايق-حرف دهنتو بفهما من داشتم با سحر حرف ميزدم كه اون پسر جوجه تيغيه اومد
نفس-تقصير توهم هستش براي چي دستشو ول ميكني ميري كنار مردمم فكر ميكنن دختر تنهاست لياقت نداري كه من اگه جات بودم يه ثانيه هم دستشو ول نميكردم
من-نفس راست ميگه ببين من مگه دست نفسو ول ميكنم ميرم دنبال كار خودم نخير ول نميكنم چون فكر اينجاهاشو كردم خودتم ميدوني من مثل تو كوتا نميام خون به پا ميكنم طرفو ميفرستم بره كره مريخ سك سك كنه برگرده همچين ميزنمش نتونه از جاش بلند بشه
نفس-اتردينو ميشا كجان؟
ميلاد-اوناهاشن
با اومدن اتردينيو ميشا قرار شد بريم يه فروشگاه موادغذايي اون يخچالو پركنيم ميشا مثل اين بچه ها يه چرخ گرفت دستشو از همون اول شروع كرد به پر كردنش منو نفسم يه چرخ برداشتيمو شروع كرديم
از زبون شقایق...



همه یه چرخ برداشتیم و شروع کردیم به پر کردن چرخه! من چرخ رو گرفته بودم و میلاد انتخاب میکرد..... همینطور که به اطراف نگاه میکردم چرخ رو هم حرکت میدادم و میلاد هم از لجه من چرخ رو نگه میداشت و هی بی خود پرش میکرد و من میذاشتم سر جاش چون واقعا نیاز نبود........چرخه که نیمه پر شد من گفتم که بریم قسمت لوازم بهداشتی....
وقتی رفتیم اونجا از حرکات میلاد خنده ام گرفت اصلا حواسش نبود چی داره برمیداره.....
چرخ رو نگه داشتم و میلاد خورد به چرخ و با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ چته چرا اینطوری میکنی؟!
منم با اخم مصنوعی گفتم:
ـ تو حواست کجاست آقا پوشک بچه واسه چیه آخه؟!؟!؟
میلاد به توی چرخ نگاه کرد و قیافش متعجب شد.....
میلاد: من این رو گذاشتم این تو؟!
من: پ ن پ عمه ام انداخته ، آلزایمرم که گرفتی! معلوم نیست حواسش کجاس!
میلاد با اخم و دقت بیشتری دوباره شروع کرد...
خرید ها که تموم شد مردا رفتن که حساب کنن......
ماهم پلاستیکایی که پسرا میدادن رو میگرفتیم تا ببریم تو ماشین....
وقتی بردیمشون تو ماشین از اونور هم همه سوار ماشینای خودشون شدن و ما به دنبال سامیار اینا راه افتادیم.........
میلاد داشت رانندگی میکرد و کاملا تو فکر بود.......
به نیم رخ مردونه اش نگاه کردم..... هیییی ازقدیم گفتن خوشگل مال مردمه پس بیخیال!
شالم از سرم داشت میوفتاد که میشا با مسخره بازی گفت:
ـ شالت رو درست کن دختر نامحرم اینجاست!
و به اتردین اشاره کرد و من خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه اینکه تو خونه نامحرم نیست!؟
و دوتاییمون خندیدیم........
دوباره ماشین ساکت شد و میشا هم نتونست جو رو عوض کنه.....
خودم دست به کار شدم و دستم رو بردم تا آهنگ رو روشن کنم....
وقتی پخش رو زدم یه آهنگ غمگین از 25 باند پخش شد.....
تو هستی تو رویام، تو هستی تو قلبم....
ولی رفتی و ندیدی حال خرابم...
توی این دنیا ، توی این عالم
زندگی بی تو برام معنا نداره......
حوصله آهنگ غمگین نداشتم مخصوصا از این گروه رو! واقعا میلادم افسرده اسا! [2 06]
سی دی رو درآوردم و در داشپرت رو باز کردم و دنبال اهنگ شاد گشتم......ولی هیچی نبود همش غمگین بود.......
میشا: شقایق من یه آهنگ تو کیفم دارم شاد جوگیریه!
خندیدم وگفتم:
ـ خب بده بابا همونم خوبه....... فقط میلاد جوگیر میشه ها!
من و میشا و اتردین خندیدیم اما میلاد حتی یه نیشخند هم نزد......
آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و میلاد کمش کرد..... حرصی شدم و دوباره تا اخر صداش رو بلند کردم.....
میلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!
خنده ام گرفت و میخواستم دوباره زیادش کنم که هم زمان دست میلاد هم اومد روی دکمه و خورد به هم......
میلاد دستش رو کشید و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و من پیروز شدم!
نفس و سامیار نزدیک یه رستوران شیک پارک کردن و پیاده شدن و میلاد هم پشت سرشون.......
وقتی پیاده شدیم میشا و اتردین اول رفتن و من و میلاد اخر......
من جلو تر از میلاد بودم که یهو میلاد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و باهم حرکت کردیم.......
دستام که تو دستاش یه حس خوبی رو بهم اهدا میکرد......
واقعا دلم میخواست این احساس رو تا اخر عمرم داشته باشم اما میدونم که نمیشه چون عشق یه طرفه هیچ وقت دووم نداره......
الانم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولی همینم کافیه..... حداقل این دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم...........
وقتی پشت میز نشستیم گارسون سفارش هارو گرفت.... ما دخترا استیک سفارش دادیم و پسرا پیتزا......
حوصله ام سر رفته بود و مدام با انگشتام بازی میکردم...... دلم یه جورایی شور میزد و من وقتی نگرانم لب پایینم رو گاز میگرم.....
احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه........ سرم رو بالا آوردم و چشمای من تو چشمای قشنگ میلاد قفل شد اما من سریع سرم رو آوردم پایین و دوباره با انگشتام ور رفتم........
نفس به بازوم زد و گفت:
ـ چته نگرانی!
من: اوهوم! خیلی ..... دلم شور میزنه.....
میشا و نفس بهم نگاه کردن.......
تو همین حین غذاهارو اوردن........از زبون شقایقوقتی غذا رو آوردن من که اصلا اشتها نداشتم انگار تو دلم داشتن رخت میشستن. میلادم به کلافگی من پی برد اما به رو خودش نیاورد.نفس و سامیارم که غرق دنیای عشق بودن!از چشماشون به همه چی پی بردم. اتردین و میشا هم که داشتن غذاشونو میخوردن ولی من اصلا نمیتونستم. داشتم با غذام بازی بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد.
به شماره دقت نکردم و با شنیدن صدای مادرم دلم هوری ریخت پایین.
مامان: سلام دخترم.
من: سلام مامان جونم خوبی؟!(تو همین حین به بقیه هم نگاه میکردم تا عکس العملشون رو ببینم.)
مامان: خوبم گلم. یه خبر خوب برات دارم.
من: چی؟!
مامان: فردا شب با داییت و سحر میایم خوابگاهتون و البته مامان نفس و میشا هم میان. باهم هماهنگ کردیم!
آب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم و چشمام هم از حدقه زده بود بیرون. میلاد یکم آب به خوردم داد دوباره صدای مادرم تو گوشی پیچید:
ـ چی شد شقایق؟!
من با لکنت گفتم:
ـ هیچ ... هیچی! ولی مگه قرار نبود دوهفته دیگه بیاید؟!
مامان: چرا اما میخواستیم سوپرایز شی!
من: چه سوپرایز غیر منتظره ای!
مامان: پس باشه گلم فعلا!
و قطع کرد. گوشی هنوز تو دستام بود و با شوک به بچه ها نگاه میکردم.
میشا: چی گفت؟!
من: فردا مامانای هممون باهم میان خونمون...
اتردینم از تعجب چشماش گرد شد و میلاد رنگش پرید و سامیارم اخماش رفت توهم.
نفس: حالا پسرارو چی کار کنیم؟!
من: راستش... نمیدونم خیلی یه هویی شد!
میشا: مگه قرار نبود دوهفته دیگه بیان؟!
من: چرا ولی نمیدونم از دس این مامانا! تازه داییمم میخواد بیاره...شاید سحرم بیاد دیگه بدتر....
میشا: آخ جون سحر!
زدم تو سر میشا و گفتم:
ـ اه؟! که تو و سحر باز بیوفتید به هم و شر به پا کنید!؟
میشا: آره از کجا فهمیدی؟!
من: از دست تو دختر!
پس بگو دلشوره ام برای چی بود. دیگه کسی لب به غذا نزد. فکر کنم این خبر خیلی دلهره آور بود چون همه رفته بودن تو فکر. وایی فکر کن دوهفته از عشقت دور بشی. وایی فاجعه اس. فکر کنم قیافه سامی هم بخاطر همین رفت تو هم. به نفس نگاه کردم.اگه لو بریم؟! نفس اگه مجازات شه؟! نه بابا من خودم پشت نفسم اگه نفس اشتباه کرده ماهم اشتباه کردیم. اصلا لو برای چی بریم؟! اونا شب میان تا فردا خدا بزرگه. نفس و میشا بلند شدن برن دستشویی و منم باهاشون رفتم. وقتی رفتیم تو دستشویی نفس لب باز کرد:
ـ وایی حالا چیکار کنیم؟!
من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو میشستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرارو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله...
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟!
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری میکردیم...
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط yas.. ، سامیار..
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 22-07-2016، 18:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان