نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#38
ز زبون نفس

توي راه برگشت بوديم اين ساميارم اصلا حرف نميزد. من- ميگم سامي ميشه با پسرا اين دوهفته رو بريد هتل سامي بدتر اخماش رو كشيد تو هم ساميار-نه نميشه انقدر محكم گفت كه من لال موني گرفتم يكم ديگه گذشت ديدم نخير اين زبون باز نميكنه اومدم حرف بزنم كه گفت سامي- باشه ميريم دستامو كوبوندم بهمو اومدم ازش تشكر كنم كه زودتر از من گفت سامي-فقط دوهفته اتاقمم اومدم ندي به اون دوستات من-خيلي گلي سامي سايه يه لبخند زودگزر و تو صورتش ديدم لبخندي كه عمرش به دوثانيه هم نكشيد نكنه همه اينا براي اين باشه كه دلش تو اين دوهفته برام تنگ ميشه ازاين فكر ته دلم غنج رفت يه نگا به دستش انداختم چقدر دستاي بزرگو مردونه اي داشت يه رينگ ساده تو دستاي سامي چه خوشگل ميشد در تعجبم كه تفضلي چرا به اينكه ما حلقه دست نميكنيم گير نميده من-ميگما ساميار اين تفضلي چرا به اينكه ما حلقه دست نميكنيم گير نميده؟ سامي-چه ميدونم ماهارو زياد نميبينه كه ولي بايد بريم حلقه هم بگيريم كه دوماه ديگه كه برگرده ابو هواي فرنگ بهش ميسازه چشماش قوي ميشه من-سامي خودمم از لحني كه صداش كردم تعجب كردم برگشت اينبار به جاي اينكه چشمامو قفل كنه تو چشماي خودش توي چشماش اهنربا گذاشته بود تو چشماي من اهن جذب نگاهش شده بودم كه صداش قلبمو نوازش كرد سامي-جون سامي واي خدا يكي منو بگيره غش نكنم كلمات از ذهنم پريده بود چي ميخواستم بگم اهان من-خيلي گلي نگاشو از نگام گرفت ولي با اهنرباش قلبمو با خودش كشيد برد دستشو گذاشت رو سينه شو خودشو به حالت نمايشي خم كرد سامي- چاكرشوما ماشينو پارك كرديمو رفتيم تو همه رو كاناپه هاي تو سالن ولو شده بوديم نا نداشتم تكون بخورم سامي-پسرا ما از فردا غروب ميريم هتل تا خانواده دخترا بيانو برن شقايق-خب شما لطف ميكني ولي خانواده شما اومدن بهتون سر بزنن ما چيكار كنيم سامي-مادر من با ابجيم رفتن كانادا2 سال ديگه ميان اتردين با ميلادم بچه نيستن كه خانوادشون بياد دنبالشون شما دختريد ميان به شماها سر بزنن ميشا-پس منظورتون اينه كه ما لوسيم نفس اينو نگا من-ساميار شب تو اتاق رات نميدم همينجا رو مبل بخواب ساميار-ا اينطوريه محص اطلاع تفضلي بالاست فردا ميره من-خب حالا كه خيلي التماس ميكني رات ميدم ساميار زير لب گفت سامي-جوجه فسقلي من-شنيدم هر كدوم از بچه ها بلند شديم رفتيم تو اتاق لباسامو با تاپو شلوارك عوض كردمو پريدم زير پتو من-دوهفته از دست منو اين كاناپه راحتي رو تخت ميخوابي اومد بالا سرم يه لبخند زدو يه چي زير لب گفتو رفت رو كاناپه خوابيد منم خسته حال كنجكاوي نداشتم نفهميدم كي خوابم برد

از زبون سامیار

لعنتي حالا دلم طاقت نمياره دوهفته نمينمش وقتي گفت از دستم راحت ميشي گفتم من حاضرم با تو جهنمم بيام ولي نشنيد اي كاش ميشنيد نيم ساعت كه گذشتو مطمئن شدم خوابيده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشماي بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب كننده اسو گرما داره كه از خواب بيدارش كنه به خاطر همين نگامو ازشون گرفتم نگام روي سرشونه هاي لختش سر خورد رفتم كنارش با فاصله دراز كشيدمو زل زدم به صورتش زل زدم براي اين دوهفته كه ميدونستم مثل مرغ پر پر ميزنم نگا كن تورو خدا اومدم حرف هاي اتردينو درست كنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پر پر ميزنم ديگه چه صيغه ايه يكم فاصله امو باهاش كمتر كردم سرمو توموهاش كه روي بالشت پخش شده بود فرو كردمو نفس كشيدم چه بويي بايد ببينم مارك شامپوش چيه وقتي پسراي دانشگاه بهش زل ميزدن نفسم تو سينه ميموندو ميخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم يه با ديگه نگاش كنين فكتونو خورد ميكنم لعنتي چطور دلتنگش نشم وقتي اسمش همه جا هست يادش تو دلو قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بقلش كنم يعني بيدار ميشه؟ نميدونم دستمو اروم كشيدم روي گونه اش به زور خودمو كنترل كردم كه بقلش نكنو تو خودم حلش نكنم اين دختر با كل دختراي اطرافم فرق داشت منو جذب ميكرد همه چيش برام جذابيت داشت غمش اخمش تخمش خوشحاليش شيطنتش مهربونيش تعجبش سردرگميش حاضر جوابيش سرتق بودنو از همه مهم تر غرورش هيچ وقت دوست نداشتم زنم اروم باشه دوست داشتم يه دختر شيطون باشه كه بتونه مامانمو به زندگي برگردونه يعني نفس ميتونست؟ اين دوهفته فرصت خوبي بودش تا با خودم خلوت كنمو ببينم حسم عشقه يا هوس سرمو تكون ادم نه ممكن نيست هوس باشه از جام بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه تا با خوردن يه ليوان اب التهاب درونيم رو كم كنم يه ليوان خوردم بازم داشتم ميسوختم اره داشتم تو اتيش عشق نفس ميسوختم گر ميگرفتم ذوب ميشدم اب ميشدم ليوان دوم سوم چهارم بدتر بيشتر گرمم ميشد سرمو كردم زير اب بهتر شد كم كم داشتم به حالت عادي برميگشتم دستي سرشونه ام قرار گرفت برگشتم ميلاد بود ميلاد-داغ كردي؟ من-بدجور تو چي داغ كردي ميلاد-منم مثل تو با اين تفاوت كه همراه اين سوختن ترديدم از طرفي اتيشم ميزنه سوختن اولي رو دوست دارم ولي دومي عذابم ميده يه لبخن به ميلاد زدم من -اعتماد كن ميلاد اعتماد باهاش حرف بزن هم تو لياقتش رو داري م اون هيچي نگفت منم تنهاش گذاشتمو برگشتم پيش نفسم مثل فرشته ها خوابيده بود يه اخمي هم رو پيشونيش بود با خنده با دستم كشيدم بين ابروهاشو اخمشو اروم باز كردم دستمو كشيدم رو لباشو به طرف بالا هدايتش كردم اينطوري بهتر بودد نفس من هميشه بايد بخنده اومدم دستمو از رو لباش بردارم ولي نميشد چه اشكالي داشت نفس كه خواب بود يه بوسه ايرادي نداشت روش خم شدم لباش يكم از هم باز شده بود فاصله لبمو با لباش كم كردمو نگامو دوختم به چشماي بستش كه يهو............

خودمو كشيدم عقب نه من دارم عشقمو با هوس قاطي ميكنم نبايد عشقمو الوده هوس كنم اونموقع با اون برادر عوضيم فرقي ندارم هه برادر معلوم نيست كدوم گوريه مسير لبمو تغيير دادمو با لذت چونه اشو بوسيدم اين بوسه لذتش بيشتر بود خيلي بيشتر هندزفريم رو بداشتمو بر خلاف اين يه هفته نرفتم بيرونو زل زدم به صورتشو اهنگو گوش كردم يعني بعد دوسال از پيشم ميرفت ؟ درگير روياي توام منو دوباره خواب كن دنيا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب كن دلت از ارزوي من انگار بيخبر نبود حتي تو تصميماي من چشمات بي اثر نبود خواستم بهت چيزي نگم تا با چشمام خواهش كنم درارو بستم روت تا احساس ارامش كنم باور نميكنم ولي انگار غرورمن شكست اگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده است هر كاري ميكنه دلم تا بغضمو پنهون كنه چي ميتونه فكر تورو از سرمن بيرون كنه يا داغ رو دلم بزار يا كه از عشقت كم نكن تمام تو سهم منه يكم قانعم نكن خواستم بهت چيزي نگم تا با چشمام خواهش كنم درارو بستم روت تا احساس ارامش كنم باور نميكنم ولي انگار غرورمن شكست اگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده است (اهنگ شادمهر عقيلي به اسم انتخاب حتما گوش كنيد عاليه) نفس تو حق نداري بري اونم بعد از اينكه غرور من بعد از27 سال شكسته حالا نه پيش بقيه ولي پيش خودم چرا شكسته براي عشق تو چيني شكستني غرورمو شكوندم بلند شدمو رفتم رو كاناپه خوابيدم دوهفته وقت داشتم ببينم واقعا نفسو دوست دارم يا ... ترجيح دادم به بعد اون يا فكر نكنم صبح با صدا كردناي نفسم بلند شدم صورت خندونش روبه روم بودو ميگفت بيداربشم نفس-پاشو تنبل خان پاشو بايد ساكتو جمع كني امكان داره مامانينا زودترم بيان يكم دلخور شدم يعني از رفتن من انقدر خوشحال بود من-انقدر خوشحالي كه دارم ميرم نگاشو كه هميشه بسته بودو نميتونستي از توش چيزي بخوني رو برام باز كرد با نگاه پر رمزو رازش حالا خوندني شده بود نگاهش انگار ميگفت نه از خدامه بموني دستاشو كرد تو موهامو موهامو بهم ريخت من-نفس كمكم مي كني وسايلمو بزارم توي چمدون نفس – شما برو دستو صورتت رو بشور صبحانتو ميل كن من برات تا بيايي جمع ميكنم بقيه اشو خودت اومدي جمع كن من-باشه


اینم از پست امروز بود امید وارم خوشتون اومده باشه فردا بیشتر میزارم فعلا همینو بخونید .....
درضمن سپاس ها زیاد باشه پست های بیشتری میزارم ممنونم ازتون


ین پست از زبون شقایق

صبح با نور شدید آفتاب که به چشام میخورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور اذیت نکنه. همینطور که چشمام رو میمالیدم در دستشویی رو با شتاب باز کردم و با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدم! [2 14]
وقتی اون صحنه رو دیدم چشمام از حدقه زد بیرون و کاملا خواب از سرم پرید.... سریع در رو بستم و رفتم تو اتاق نفس اینا تا برم دستشوییشون.... وقتی رفتم نفس با تعجب نگام میکرد و من با سر به دستشویی اشاره کردم و اونم گفت که خالیه و من سریع رفتم توش و شیر آب رو باز کردم و چندتا مشت آب سرد زدم به صورتم... رنگم خیلی پریده بود و قلبم داشت دیوانه وار ضربان میزد... قفسه سینه ام از ترس بالا و پایین میشد... سرم رو بین دستام گرفتم و دوباره صحنه چند دقیقه قبل جلوی چشمام زنده شد... یعنی خاک بر سرم با این بی حواسیم .... در رو همچین باز کردم و نپرسیدم کی توشه و از شانس گندم ..... وایییی نمیخوام یادم بیاد!
وقتی از دستشویی اومدم بیرون نفس با تعجب نگام کرد وگفت:
ـ شقایق چت شده بود؟!
من: هی... هیچی!
نفس بازوم رو گرفت و از رفتنم جلوگیری کرد و با چشای نافذش به چشمام نگاه کرد و یه لبخند پر اطمینان زد و من ناخداگاه بهش اعتماد کردم و شروع کردم به تعریف کردن......
من: ببین میدونی که من وقتی تازه از خواب پا میشم هیچی حالم نیس خب؟!
نفس: خب!
من: بعد صبح حواسم نبود مثه خر در دستشویی رو باز کردم...خب؟!
نفس: اه چقدر خب خب میکنی شقی!
نفسم رو حبس کردم و برای اینکه از شر خجالت خلاص بشم تند تند ادامه اش رو گفتم و چشمام رو بستم: بعد با یه صحنه ناهنجار مواجه شدم و میلاد رو لخت در حال حموم کردن دیدم!
و بعد از گفتن این حرف نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و چشمام رو باز کردم و نفس رو با یه دهن باز دیدم!
من: خو من که گفتم حواسم نبود! [2 14]
نفس نمیدونست چی بگه منم بدتر از اون بودم..... سر تعریف کردن صدبار سرخ و سفید شدم چون دویدن خون زیر پوستم رو حس کردم.
من: نفس به کسی نگیا..... تورو خدا حتی به میشا هم نگو من خیلی احساس خجالت میکنم....... حالا چطوری برم تو اتاق؟!
نفس خنده اش رو کنترل کرد و گفت:
ـ خب عین ادم برو تو اتاق مثه اون دفعه خر نشی مثه گاو بری توها!
از این جمله نفس خیلی خنده ام گرفت و خونسردی خودم رو حفظ کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق راه افتادم....
چندتا تقه به در زدم که جوابی نیومد..... خیلی راحت رفتم تو اتاق و نگام با اینه تلاقی کرد..... گونه های سرخ شدم خبر از شرم میداد.
واقعا خیلی ضایع شده بودم... یه دور دیگه رفتم دستشویی و راحت مسواکم رو زدم و دوباره اب به صورتم زدم و وقتی لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین... از ترس نمیدونستم چیکار کنم...اگه میلاد این کارمو به روم بیاره چی؟! نه خدا نکنه شقایق نفوذ بد نزن دختر!
وقتی رفتم پایین همه بیخیال مشغول خوردن صبحانه بودن.... سلام آرومی به جمع کردم و اصلا به میلاد نگاه نکردم... احساس میکردم داره نگام میکنه اما اصلا سرم رو نیاوردم بالا چون گونه هام سرخ میشد و میلاد از این نقطه ضعفم استفاده میکرد.........
سامیار و اتردین خیلی ناراحت بودن خب حق هم داشتن از زنای به این گلیشون دور باشن براشون خیلی سخته! حتی میشا و نفس هم مثه من حال خوشی نداشتن... ولی من نمیتونستم چیزی از چشای میلاد بفهمم چون نمیتونستم به چشماش نگاه کنم... اون چشمای خوش رنگ تمام وجودم رو به اتیش میکشید....

تو همین حین نفس هم از پله ها پایین اومد و چشمای منتظر سامیار رو غافل گیر کرد.... تو دلم به نفس حسودی کردم که سامیار اینقدر دوسش داره... صندلی کناریه سامیار خالی بود و نفس اومد و پیش شوهرش نشست و یه لبخند زد و گفت:
ـ عزیزم وسایلت رو جمع کردم دیگه بقیه اش با خودته!
سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک میگرفت...
من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:
ـ حتی فکرشم نکن میشا جان!
و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....
یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر میشد ....
به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر میشدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر میشد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...
از همین الان ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....
بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمیخواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو میدونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم... این چشای آبی دیگه مثه قبل نبودن... دیگه شادابی قبل رو نداشتم... پس چرا این عشق با عشقای تو داستان فرق داره؟! آیا واقعا تمام عاشقای دنیا هم اینقدر سختی میکشن یا فقط منم؟! نمیدونم واقعا نمیدونم... عشق چیز پیچیده ایه... چشمام رو از آینه گرفتم و به کتابام دوختم... آره تنها راه حلش همینه. باید خودم رو سرگرم کنم. نباید مادرم رو برنجونم، نباید...
تو همین فکرا بودم که با صدای در رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم...
من: کیه؟!
میلاد: منم......
من: بیا تو...
اومد تو بدون هیچ حرفی رفت سمت چمدونش و شروع کرد به جمع کردن لباساش....
دلم میخواست یکی از لباساش رو داشته باشم اما خیلی بی فکریه!اگه مامانم اینا ببینن باید برم بمیرم! لبام رو جمع کردم و دوباره نشستم رو تخت و دستم رو کردم تو موهای کهرباییم و چشمام رو بستم تا اجازه ی پیش روی به افکار منفی رو به مغزم ندم...
صدای بسته شدن زیپ چمدون بهم باور داد که دیگه باید بره...
قلبم تیر کشید ولی نمیتونستم کاری کنم....
و بعد از اون با صدای بسته شدن در دلم فرو ریخت... دیگه تموم شد و حتی یه خداحافظی هم نکردم... اشکال نداره باید از الان عادت کنی....
چشمام رو باز و بسته کردم و اخمی کردم و به خودم تشر زدم... باید قوی باشی دختر... تو که اینقدر حساس نبودی شقایق... ادم باش دختر!!!!
رفتم پایین و پسرارو دیدم که همه اماده رفتن بودن... وقتی منم اومدم سامیار نفس رو بغل کرد و اتردینم همینطوربا حرارت میشا رو بغل کرد... منم با همشون خداحافظی کردم و با میلاد هم یه خداحافظی سرسری و در لحظه آخر خیلی غیر منتظره خودم رو تو آغوش میلاد پیدا کردم...
میلاد خداحافظی گرمی باهام کرد و من هم با شوک ازش خداحافظی کردم.... اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم... ولی هنوز هم گرمای آغوشش رو حس میکردم....
وقتی همه پسرا رفتن میشا یکی زد به بازوم و گفت:
ـ بفرما اینم از آقا میلادت حال کردی جون تو؟!
من: چی!؟ آهان آره....
و یه لبخند شیرین زدم.....

میشا و نفس همزمان یه اهی کشیدن که دلم ریش شد... اوناهم به اندازه من دلشون برای شوهراشون تنگ میشد... واقعا سخته... البته شاید وابستگی باشه. نمیدونم... ولی اینو میدونم که دلم برای میلاد تنگ میشه. حتی برای اخماش و اخلاق خشن و تغصشم تنگ میشه!
ساعت یک ربع به دوازده بود... مادرم اینا ساعت 6 میومدن....
نفس: بچه ها بریم بالا هرکی تو اتاق خودش تا آثار جرم رو پاک کنیم!
خنده ام گرفت... هه! آثار جرم! میلاد که همه چیش رو برداشت و من هم نتونستم هیچیش رو کش برم...
رفتم بالا و به تخت دونفرمون نگاه کردم... منظورم تخت خودمه... میلاد که هیچوقت روش نخوابیده. شایدم خوابیده اما درغیاب من.
تخت رو مرتب کردم و رفتم سمت کمد... هیچی نبود... فقط... یکی از عطراش رو جا گذاشته بود... عطر رو کردمش اون گوشه کمد و دستم به یه چیز نرم خورد... بیرونش آوردم و نگاهش کردم... یکی از بلوزای میلاد بود... همونی که موقع عرض اندام میپوشتش.... تیشرتشو برداشتم و به بینی ام نزدیکش کردم... بوی میلاد رو میداد ... هنوزم بوی عطرش رو تیشرتش مونده... با یه نفس عمیق تمام مشامم رو از بوی عطر میلاد پر کردم... چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...
میشا وارد شد و گفت:
ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!
من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...
و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...
نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...
نفس: بچه ها این چندروز که نشد درس بخونیم الان کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی باهم درس بخونیم...
من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم میپرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!
میشا: اه سلام مامان!
ـ .................
میشا: باشه قدمتون رو چشم!
ـ .........
میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!
و قطع کرد....
من: مامانت چی گفت؟!
میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه میرسن!
من با تعجب به ساعت نگاه کردم و دیدم بله ساعت 4! یعنی این همه غرق کتاب بودیم و از دنیا قافل بودیم..... از اینکه سحرم با مامانم میاد خیلی خوشحال شدم چون سحر بیشتر رازامو میدونه و با نفس و مخصوصا میشا خیلی جوره.... البته هنوز این راز رو بهش نگفتم چون خیلی میترسم!

دیگه از فاز درس خوندن اومده بودیم بیرون و من و نفس رفتیم تا ناهار مختصری درست کنیم و بخوریم... میشا هم میز رو میچید...
این اولین روزی بود که بدون پسرا ناهار میخوردیم... من و نفس غذارو آوردیم سر میز و سه تایی نشستیم و مشغول شدیم... میشا زیر چشمی به من و نفس که داشتیم با غذامون بازی میکردیم نگاه کرد و خواست جو رو عوض کنه اما نتونست.... اینقدر درگیر افکارمون بودیم که حوصله خندیدن هم نداشتیم... فعلا بزرگترین مشکل همین اومدن مامانامون بود... اگه یه درصد میفهمیدن که ما چه غلطی کردیم فکر کنم از کل زندگی محروم بشیم!من که از الان میدونم چی میشه... اینقدرکه زن دایی ام فکر آبروشه فکر من نیست...پس درنتیجه من و مامانم رو از خونشون بیرون میکنه و آبرومون رو میبره... مامانمم که باهام قهر میشه... داییمم که بگذریم، به اون ظاهر مظلومش نگاه نکنید ، کمربندش رو دریابید! [2 06] البته داییم تا حالا دست روم بلند نکرده چون میدونه که مامانم ناراحت میشه...
با صدای ساعت که تیک تاکش دوباره رفته بود رومخم از فکر بیرون اومدم و ظرفارو جمع کردم و با میشا شستیم ظرفارو... همیطور که من و میشا ظرف میشستیم و نفس لیوانارو جا به جا میکرد گفت:
ـ بچه ها میدونید اتردین اینا تو کلاسمون نیستن؟! اونا سطحشون بالا تر از مائه و اون دفعه به عنوان مهمان اومده بودن و الان شاید ساعتاشونم با ما فرق کنه.......با این حرف نفس بشقاب از دست میشا افتاد تو ظرف شویی اما چیزی نشد..... منم خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم... میشا آهی کشید و گفت:
ـ بیا از آسمون هی داره برامون میباره!
من: بیخیال بابا.... الان فامیلامون میان باید حواسمون جمع این باشه که سوتی ندیم.....
نفس: راس میگه مامان منم که همش سوتی میگیره!
میشا آب دهنش رو قورت داد و ظرفا رو خشک کرد و دستکش رو از دستش درآورد و رفت تو حال ........ منم دستام رو خشک کردم و رفتم پیشش.... میشا خیلی کلافه بود و همش به ساعتش نگاه میکرد... هر پنج دقیقه یه بار یه پووففف میگفت و به ساعت نگاه میکرد.... واسه بار آخر دیگه اعصابم خرد شد و گفتم:
ـ نکن دختر.چته؟!
میشا: کلافه ام! پس کی میان؟!
و در همین حین صدای زنگ در اومد و به دنبالش قلب منم شروع کرد به دیوانه وار تپیدن....
هر سه نفر به هم نگاه کردیم و من و میشا نفس رو هول دادیم سمت در که در رو باز کنه.... نفس با اعتماد به نفس کامل رفت سمت در و با خوش رویی و لبخند مصنوعی خوش آمد گفت و با همه دست داد و روبوسی کرد.....
همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی میکردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...
سحر با یه حالت بامزه به من گفت:
ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!
من: خیلی زیاد!
و بعدش هم رفتم تو بغل سحر........ سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت میکشیدم....... از همه خجالت میکشیدم....نمیتونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر میکردم که الان چشمام همه چیز رو لو میده...
میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....
نفس هم شیرین زبونی میکرد و بهشون اطمینان میداد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک میکردن!

از زبون نفس

روي مبل روبه رويي مامانينا كنار شقايق نشسته بودمو سعي ميكردم با خونسردي باهاشون صحبت كنم شقايقم كه اصلا تو اين باغا نبود شربتي رو كه ميشا برامون اورده بودو برداشتمو يكم ازش خوردم بابا- دخترم مگه قرار نبود بريد خوابگا پس چيشد؟ شقايقم كه داشت از شربتش ميخورد يهو شربت پريد گلوش اگه اخر سر اين مارو لو نداد بدون توجه به شقايقو ميشا كه ميزد پشتش با لحن بيتفاوتي گفتم من-بابا نپرس كه دلم خونه رفتيم خوابگاه ديديم پر پر نگو ما با تاخير اومديم جامونو دادن به سه نفر ديگه ديگه ميخواستيم برگرديم كه همون دوستم كه برامون جا گرفته بود گفت دنبال خونه بگرديم كه از شانس خوبمون اينجا به پستمون خورد مامان ميشا-خب نفس جان به ما هم ميگفتيد ميومديم با هم دنبال خونه ميگشتيم باباي ميشا-اره دخترم لابد خيلي سختون بوده اره خبر نداريد كه چقدرم سختمون بوده دايي شقايق-خب حالا اين صابخونه كجاست ما زيارت كنيم حالا ديگه منم هول كرده بودم به زور يه لبخند زدمو سعي كردم با اعتماد بنفس حرف بزنم من-والا راستشو بخوايد دايي جون(به خاطر صميميتي كه بين خانواده ها بود و رفتامدي كه سه تا خاواده داشتن دايي شقايقو دايي جون صدا ميكردم) از شانس خوبمون صاحاب اينجا خارجه فقط ميخواست يكي باشه اينجا كه خيالش بابت اين ملكش راحت باشه خيلي هم باهامون راه اومد مامان-نفس اصلا كار خوبي نكردي كه بدون اينكه به ما بگي رفتي خونه گرفتي دختر مگه ما بزرگ ترا نبوديم اين كارا مال بزرگتراست نه شما ها بابا-ستاره جان چيكار داري دخترمو داره بزرگ ميشه بله پدر من دارم بزرگ ميشم انقدر بزرگ و عاقل كه با چندتا پسر همخونه شدم شقايق اروم درگوشم طوري كه هيچكس نشنوه گفت شقايق-بله انقدر بزرگ شده عمو جون ديدي فردا با بچه شو شوهرش اومد خونه تون گفت بابا دادادتون با نوه اتون رو اوردم اروم با كتفم زدم تو پهلوش كه ديگه صداش درنياد ميشا-خب فكر كنم همه الان خسته راه باشيد بريد تو اتاقا استراحت كنيد با اين حرف ميشا اقايون رفتن اتاق ميشا اينا خانوما هم اتاق شقايق اينا سحرم با ما اومد اتاق من كه حالا مال دخترا بود سحر خودشو پرت كرد رو تختو گفت سحر-خب چه خبر مخ چند نفرو تو اين دانشگاه زديد نفس تو هنوزم يخچال قطبي هستي بابا اين پسرا هيولا يا هركول نيستن كه با هركول گفتنش ياد ساميار افتادم چقدر تو اين چند ساعته دلم براش تنگ شده بود ميشا- نه از ما خبري نيست تو چي تو هم تكو تنهايي سحر با هيجان دستاشو كوبوند بهمو گفت سحر-اخ نميدوني يه پسره است تو دانشگامون يك پسر ماهيه قرار بياد خاستگاريم شقايق كه تا الان ساكت بود گفت شقايق-اخ جون پس يه عروسي افتاديم اسم اين دوماد خوشبخت چي هست سحر- ساميه اسمش الهي فداش بشم رنگ از روم پريد ميشا هم كه داشت ناخوناشو فرنچ ميكرد سريع سرشو چرخوند سمت من شقايق-سامي؟ سحر-اره اسمش سامانه من سامي صداش ميكنم يه نفس راحت كشيدم كه فكر كنم از چشم سحر دور نموند چون گفت سحر-حالا چرا نفس اينجوري رنگش پريد من- هيچي فردا امتحان داريم با يكي از استادامون كه خيلي هم سختگيره يادم نبود يهو يادم اومد من ميرم درس بخونم ميشا-ا ا راست ميگه ها با اين حرف همه جزوه به دست شروع كرديم به دوره كردن درسي كه فردا امتحانشو نداشتيم سحرم گفت يكم ميخوابه سرحال بشه

از زبون شقایق
سحر رو تخت نفس خوابیده بود و ماهم داشتیم الکی جزوه هارو ورق میزدیم....راستش از وقتی که میلاد رفته بود حوصله هیچکاری رو نداشتم... همش به اون فکر میکردم... نمیخواستم به اون فکر کنم اما دست خودم نبود تمام ذهن و فکرم به سمتش پر میکشید... هرجایی از این خونه منو یاد میلاد می انداخت. یعنی اونم به اندازه من دلش برام تنگ شده؟! یعنی به من فکر میکنه یا اینکه داره بیخیالی طی میکنه؟! آه پر صدایی کشیدم که نفس و میشا با تعجب نگاهم کردن و من هم یکم هول کردم ولی خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشیدم و گفتم:
ـ بچه ها من دیگه خسته شدم یکم استراحت کنیم! من حوصله ندارم بقیه اش رو بخونم...
نفس هم کش و قوصی به بدنش داد و رو زمین ولو شد...من هم رو زمین خوابیدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعی کردم فکرم رو خالی از هرچیزی کنم اما عکس چشمای میلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمی رفت... وقتی به میلاد فکر میکردم و به یاد حرکت اخرش قبل رفتن میوفتادم تمام بدنم مورمور میشد و دلم غنج میرفت! از نظر من عشق، شیرین ترین تلخی دنیاست... همونطور که شیرینه تلخ هم هست.... تلفیقی از این دوتا که حس خوبی به ادم میبخشه....
از این فکرام لبخندی به لبم نشست و میشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:
ـ باز تو یاد میلاد افتادی نیشت باز شد؟!
خندیدم و گفتم:
ـ خفه! الان میشنون!
میشا و نفس هم خندیدن و نفس با لحن آروم اما غمگینی گفت:
ـ میدونی وقتی سحر گفت اسم خواستگارم سامیه قلبم فرو ریخت... فکر کردم سامیاره اسمش........
من: آره منم یه لحظه خشکم زد!
میشا به ناخناش نگاهی کرد و با لحن مسخره ای گفت:
ـ بپوکه این سحر با این خبر دادنش با شنیدن اسم سامی ریدم به ناخنم! [2 06] (با عرض پوزش! [2 35] )
من خنده ام گرفت و گفتم:
ـ نفس باید هول کنه تو هول کردی؟!
میشا: چیکار کنم شوهر خواهرمه دیگه و ....
و با شنیدن صدای سحر هرسه از روی زمین بلند شدیم و با چشمای گرد شده به تخت چشم دوختیم...
نفس با من و من گفت:
ـ تو... تو از کی بیدار بودی!؟
سحر هم با دهن باز به ما سه تا خیره شده بود و گفت:
ـ سامیار؟! میلاد؟!
میشا چشماش رو بست و با کف دستش زد تو پیشونیش و زیر لب گفت:
ـ بچه ها بدبخت شدیم ........ گاومون زایید!
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط سوریه ، Creative girl ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 24-07-2016، 18:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان