نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#40
سلووووووووووووم دوستان اومدم براتونپست ها ی تپل بزارم برید حالشو ببرید اخه امروز تولدمه خیلی کوکم......
cong :500: 6gd Heart Heart راستیییییییییییی تولدددددددددددددممممممممم مبارررررررررررررررک Heart Heart :492: pill :29dz: :9lp: :498: 495 :499:

پست اول از زبون نفس
اين خاك تو سرم به جاي اينكه ظاهر سازي كنه داره بند رو اب ميده
سحر-يكي به من بگه اينجا چه خبره
من-خب خب تو تازه از راه رسيدي وقت نشد برات تعريف كنيم
سحر-خب حالا تعريف كنيد
من-خب چيزه روز اول دانشگاه دوتا از پسر سوسولا همه اش برامون مزاحمت ايجاد ميكردن اسم يكيشون ساميار بود اون يكي ميلاد از اينايي بودن كه خلاف بودن از سرو رو شون ميريزه تو گفتي سامي گفتم شايد گير يكي از اين جوجه تيغيا افتادي
سحر كه معلوم بود اصلا قانع نشده گفت
سحر-پس ميشا چرا گفت شوهر خواهرم؟
اي ميشا اين دهنت رو گل بگيرم
ميشا-خب اخه سامياره گير داده بود به نفس ما هم به شوخي هر وقت ميبينيمش ميگيم شوهر خواهرمون اومد
با اين حرفش هرسه تامون به زور زديم زير خنده بريده بريده بين خنده هام گفتم
من-فكر كن اون لاقر مردني بشه شوهر من
سحر كه هنوزم يه كوچولو به موضوع شك داشت گفت
سحر-اميدوارم همينطور كه شما ميگيد باشه
شقايق-شك نكن كه همينطورم هست
ميشا-بيخي بچه ها بياييد اماده بشيم با مامانينا بريم حافظيه
سحر-باشه بزاريد من برم بهشون بگم
سحر كه از تاق رفت بيرون از ترسمون جيكم نزديم يكم كه گذشت ميشا اروم گفت
ميشا-بيچاره ساميار لات كه شد لاقر مردني كه شد خلاف كه شد جوجه تيغي كه شد چيموندش كه نشده باشه
شقايق-هيييييسسسسسسس حرف نزن يهو ديدي اومد ايندفعه ديگه نميتونيم جمعش كنيم
من-اين حرفا رو ول كنيد بياييد اماده بشيد
بعد اين حرفم سحرم اومدو چهارتايي مشغول اماده شدن شديم يه جين صورتي كثيف با مانتوي سفيدپوشيدمو يه شال صورتي كثيفم سرم كردم كتوني آل استارسفيدم پوشيدم يه رژ لب صورتي مات كه تقريبا همرنگ جينم بود زدم موهامم كج ريختم رو صورتم عطر موردعلاقمم زدم
من-خب من امادم بريم
بچه هاهم كه حسابي خوشتيپ كرده بودن با من از اتاق اومدن بيرون
قرار شدش دخترا با ماشن من بيان مادر پدرا هم با ماشين خودشون توي حياط بوديم كه ديدم بند كتونيم باز شده سوئيچ رو دادم به ميشا و گفتم
من-بچه ها شما بشينيد من الان ميام

خم شدمو بند كفشمو بستم ميخواستم برم بشينم تو ماشين كه تلفنم زنگ خورد به زور از جيب شلوارم درش اوردم بهتون گفته بودم كه از كيف زياد خوشم نميومد با ديدن شماره ضربان قلبم رفت رو هزار سيو كرده بود *ساميار* ببينا گوشي كه هديه ميده اول شماره خودشو سيو ميكنه

پست دوم از زبون ساميار
من-اه اتردين دودقيقه ساكت بشو يه زنگ بزنم به نفس
ميلاد-توجه فرمويدي ميخواد زنگ بزن به عيالش
خندم گرفت ببين كارم به كجا كشيده كه اينا منو دست ميندازن
من-خفه پس شوهر عمه ي من بود اونجوري شقايقو به خودش فشار ميداد
ميلا-عمه هم نداري كه بگيم شوهرش غلط ميكنه زن ما رو فشار بده
من-هيس جواب داد
اتردين-چشم ما خفه ميشيم
نفس-بله
اخه دختر بگي جانم چي ميشه؟
من-سلام
نفس-سلام
خندم گرفت چي ميخواستم بهش بگم اصلا براي چي زنگ زدم
نفسم كه از صداش معلوم بود خند اش گرفته گفت
نفس-زنگ زدي بگي سلام
من- مامانتينا اومدن
نفس-واي اره سامي اومدن اين ميشا يه سوتي داد دوساعت داشتيم سوتي اونو راستو ريس ميكرديم
دراز كشيدم رو تختو چشمامو بستم صورتش روبه روم بود كه با هيجان داشت برام درمورد سوتي ميشا حرف ميزد
من-حالا چه سوتي داد؟
نفس-اومدي بهت ميگم كار نداري داريم با مامانينا ميريم بيرون
زود بلند شدم نشستم رو تخت
من-كجا ميريد؟
نفس-جات خالي داريم ميريم حافظيه
من-پس ماهم مياييم
نفس-كجا اخه ميخواييد بياييد
من-ما نياييم كه شما شيطون گولتون ميزنه
نفس-اخه عزيزم پيش باباهامون باشيم شيطون از يه كيلومتريمونم رد نميشه
اخ فداي اون عزيزم گفتنت
من-ماهم مياييم خدافظ خانومي
خنديدو گفت
نفس-خدافظ
گوشيرو قطع كردمو روبه بچه ها گفتم

من-پاشيد پاشيد اينا دارن ميرن حافظيه اماده شيد ما هم بريم

پست سوم از زبون نفس
با صداي ميشا نگامو از بيرون گرفتم
ميشا-خب اينم از اين رسيديم بپريد پايين
وقتي سحر رفت پيش مامانينا اروم گفتم
من-بچه ها ساميارينا هم ميان
شقايق با اين حرفم با ذق برگشت طرفم
شقايق-تو رو خدا راست ميگي؟
من-اره
ميشا-الهي شوي منم مياد؟
من-په نه په ميلاد با ساميار تنها ميان
شقايق-چشم خانواده هامون روشن فكر كن نفس بري جلو بگي بابا ساميار شوهرم ساميار بابام
شقايق-هييسس سحر اومد
من-بريم سحر جان
از دروازه گذشتيم چه فضاي قشنگي بود همه جا پر بود از شمشاداي سبزو گلاي پامچال بنفش با سفيد شيپوري هاي هفت رنگ به خاطر اينكه كم كم هوا داشت تاريك ميشد چراغاي پايه كوتاه با رنگاي مختلف روشن بود صداي چه چه طوطي هايي كه مال فال فروشا بودن بوي گلابي كه از همه جا به مشام ميرسيد همه و همه باعث ميشد يه ارامش عميقي تو روح و جسم ادم تزريق بشه رسيديم به ارامگاه گنبدي شكل روي هر پله يه گلدون پر از شمدوني هاي سرخ گذاشته بودن اروم از پله ها بالا رفتيمو كنار مزار نشستيم چشمامو بستمو شروع كردم به فاتحه خودن چشمامو كه باز كردم نگام قفل شد تو چشماش حتي تو اين فاصله هم ميتونست نگامو زنداني كنه به فاصله چند متري ما با ميلادينا واستاده بودن يه پيراهن مردونه سفيد پوشيده بود با جين مشكي استيناي پيراهنشم تا ارنج تا زده بود يقه پيراهنش بر خلاف هميشه بيشتر از دو سه تا دكمه باز نبود الهي نفس فداي تيپ دختر كشت بشه اروم لب زد سلام چون پيش مامانينا بوديم لب زدنمم خطرناك بود به خاطر همين يه لبخند زدم كه چال گونه هام معلوم بشه بعدشم سرمو انداختم پايين
من-بچه ها اومدن
شقايق زود نگاشو چرخوند اينور اونور
شقايق-كو كوشن؟
ميشا هم مثل اون شروع كرد به گشتن
ميشا-راست ميگه كوشن پس
من-بچه ها مامانينا شك ميكنن سرتون رو بندازين پايين
شقايق خيلي اروم سرش رو انداخت پايين ميشا هم سرشو انداخت پايين من-سر منو مستقيم بگيريد چند متر جلو ترن
شقايق-واي ديدمشون
ميشا-اي برم چشم اين دخترا رو كه زل زدن بهشون رو از كاسه دربيارم
سحر-چي پچ پچ ميكنين
من-هيچي به بچه ها ميگفتم يادم رفت ديوان حافظو بيارم
سحر-اشكال نداره من اوردم
ديوانو از سحر گرفتمو نگامو دوختم تو چشماي ساميار نور يكي از چراغاي پايه كوتاه افتاده بود رو صورتشو جذابيتشو چند برابر كرده بود فاتحه اي براي حافظ خوندم اي حافظ و كه از دل همه باخبري تو رو به شاخه نبادت قسمت ميدم كه جواب دل عاشقمو بدي اي حافظ تو رو به دل همه عاشقا قسمت ميدم قلب عاشقمو از اين دوراهي نجات بده كتابو باز كردم
سر سودا
هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد
پاي ازين دايره بيرون نهند تا باشد
من چو از خاك لحد لاله صفت برخيزم
داغ سوداي توام سر سويدا باشد
تو خود اي گوهر يكدانه كجايي اخر
كز غمت ديده مردم همه در يا باشد
از بن هر مژده ام اب روان است بيا
اگرت ميل لب جوي و تماسا باشد
چون گل و مي دمي از پرده برون آي ودرآي
كه دگر باره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدودخم زلف توام بر سر باد
كاندراين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد

(بچه ها اين جا معنيشو نوشتم هر كس نميدونه متوجه بشه عاشق شده اي وتنها سعادت خود را در رسيدن به وصال معشوق ميداني اگر ميخواهي به مراد دلت برسي بايد از دل وجان بگذري و خالصانه به درگاه خدا نيايش كني تا خدا به كمكت بيايد)

پست از زبون شقایق!


نفس داشت برای خودش فال میگرفت و تو عالم خودش بود... میشا هم هر از گاهی زیر چشمی به اتردین نگاه میکرد و من هم چون سحر پیشم بود مجبور بودم نگاهم رو از چهره زیبای عشقم بگیرم... فقط کافی بود سحر سرش رو برگردونه و من هم از فرصت استفاده میکردم و میلاد رو نگاه میکردم البته نه اونقدر ضایع که همه بفهمن حتی خود میلاد هم حواسش نبود... میلاد حواسش به مادرم بود.....
دلم میخواست بدونم تو فکرش چی میگذره اما نمیشد که! به مناظر اطرافم نگاه کردم بی نظیر بود و ارامش خاصی به روح ادم میبخشید... بوی گل های پامچال و شمشاد سرمستم میکرد و سرذوق می آوردم... وقتی هم بهشون نگاه میکردم غرق لذت میشدم... دلم میخواست بشینم و نگاشون کنم اما وظیفه مهم تری رو دوشم بود... دید زدن میلاد!!!!! داشتم به روبه روم که چراغای رنگی قرار داشت نگاه میکردم که سحر سقلمه ای به پهلوم زد که دردم اومد و اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
ـ چته دیوونه؟! سوراخ شد پهلوم!
سحر چونه ام رو گرفت و به سمت راست چرخوند و گفت:
ـ اون پسر خوشگله رو میبینی که سرش تو موبایلشه؟!
منظورش میلاد بود... اخمام رفت تو هم و با تشر به سحر گفتم:
ـ خب که چی؟!
سحر چندبار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ تو که حواست نبود داشت نگات میکرد...
با این حرف سحر دلم غنج رفت... لبخندی میخواست روی لبم بشینه که اجازه ندادم چون سه میشد و خودم رو زدم به اون راه و شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
ـ خب تو کارت به کار خودت باشه ... اصلا مگه شوور نداری پسرای مردمو دید میزنی؟!
سحر با تعجب گفت:
ـ روتو برم والا! نگاه چه خودشو هم میگیره!
من: عمه ات خودشو میگیره بیشعور!
سحر خنده ی مستانه ای کرد و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده درش به گوش میخورد گفت:
ـ خاک تو سرت عمه ی من مامان تو میشه ها!
من: کثافت! خب شوهرت خودشو میگیره!
سحر یکی زد به بازوم و همون لحظه داییم با خنده به سمت ما اومد وگفت:
ـ باز شما دوتا به جون هم افتادید؟!
با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
ـ دایی سحر اذیتم میکنه!
سحر دستش رو مشت جلوی دهنش گرفت و با چشمای متعجبش گفت:
ـ دروغ میگه بابا!

دایی با خنده به بحثمون خاتمه داد و با صدای مادرم که دایی رو فرا میخواند رفت... و من بار دیگه به میلاد نگاه کردم که چشاش تو چشام قفل شد و میلاد لبخند شقایق کشی زد و من با خجالت سرم رو پایین انداختم......
مامان-نفس جان شما ميخواييد چقدر ديگه اينجا بمونيد؟
من-1 ساعت مامان جون چطور؟
مامان-پس ما ميريم يكي از اين چايخونه ها شما كارتون تموم شد زنگ بزنيد اسمشو بگيم بياييد
سحر-خيالتون راحت خاله
سحر مشغول حرف زدن بود كه ميشا در گوشم گفت
ميشا- نفس مامانينا رفتن اين سحرو به بهانه ابميوه اي چايي چه بدونم يه چيزي بفرست بره اين پسرا بيان اينجا
من-بسپار به خودم
مامانينا كه رفتن شروع كردم به عطسه كردن حالا عطسه نكن كي بكن
سحر-وا اين چش شدش؟
من-الرژي فصلي... هپيچ.... دارم الانم كه...هپيچ... وسطاي شهريوره فصل...هپيچ... الرژيمه به بوي خاك و گل حساسيت دارم...هپيچ
شقايق خواست يه چي بگه كه ميشا يه چشمك زد بهش به پيچوندنا ي من عادت داشت به خاطر همين زود قضيه رو گرفت و ساكت شد
من-سحر جون بي زحمت...هپيچ... برو تو ماشين يه قرص ستيريزين بيار...هپيچ...توي داشبورده..هپيچ.
خدا خدا ميكردم قبول بكنه اونم كه وضع منو ديد قبول كرد ريموت ماشين رو دادم بهش بلند شد بره براي اينكه يكم دير تر بياد گفتم
من-...هپيچ...سحر جان يه اب يا ابميوه هم بيزحمت...هپيچ...بگير
سرشو تكون دادو رفت وقتي از ديد ما خارج شدش سه تايي زديم زير خنده حالا نخند كي بخند طوري كه مردمي كه از كنارمون رد ميشدن بهمون چش غره ميرفتن ما هم يكم ساكت ميشديم بعد دوباره ميتركيديم با صدايي سر بلند كرديم
اتردين- ميشه بپرسم براي چي خندتون گوش فلكو كر كرده
با ديدنشون خندمونو به زور خورديم ولي صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانيه بعد دوباره به حالت عادي برگشتيم
پسرا نشستن رو به رومونون
ساميار-نفس اون ديوانو ميدي
ميلاد-داداش نيت كن كه ميگن اولين بار درستدرمياد اينجوري نيست كه هي فال بگيريا
اتردين-خودت تنهايي فكر كردي
ميلاد ب اتردين داشتن بحث ميكردن ساميارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نميگرفتمو زل زده بودم بهش نميدونم تو نگام چي ديد كه گفت
ساميار-بياييد بابا من جوابمو گرفتم فال نميخوام
ميلاد-ااا اين مارو كچل كرد از بس گفت بريم فال بگيريم الان ميگه نميخوام
ساميار يه چشم غره بهش رفتو اتردين گفت
اتردين -حتما من بودم اولين نفر از ترس اينكه شوهر عمه ي ساميار زودتر برسه پريدم تو ماشين
ساميار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساكت شدن
من-بچه ها بلند شيد بريم الان سحر مياد خدافظ پسرا
بعدش خودم اولين نفر بلند شدم شقايقو ميشا هم بلند شدن و از پسرا خدافظي كردن
پست دوم از زبون نفسروي تخت دراز كشيدمو ساعد دستمو گذاشتم رو پيشونيمو به اينكه اين يه هفته چقدر زود گذشت فكر ميكنم توي اين يه هفته با مامانينا همه جاي شيرازو گشتيم بماند كه هر وقت رفتيم دانشگاه هيچي از درس بلد نبوديم ميشا هم هي ميگفت:عيبي نداره مامانينا رفتن ميخونيم جبران ميكنيم . توي اين يه هفته بعد از حافظيه ديگه ساميارو نديده بودمو دلم حسابي براش تنگ شده بودو بالاخره امروز ميتونستم ببينمش هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال براي ديدن ساميار و ناراحت به خاطر رفتن بابا اينا با تقه اي كه به در خورد روي تخت نيمخيز شدم
شقايق-نفس بيا بيرون مامانينا دارن ميرن
من-اومدم
از روي تخت بلند شدمو دستي به لباسم كشيدم و از در رفتم بيرون همه چمدون به دست جلوي در بودن يه لحظه بغض كردم دلم براشون تنگ ميشد اروم پله ها رو اومدم پايينو رفتم تو بقل مامانم بدون حرف فقط بوش ميكردم ميخواستم عطر تنشو هميشه داشته باشم
بابا-حالا خوبه گفتم هر دوماه يا يه ماه يه بار بهشون سر ميزنيما ببين مادرو دختر چه ماتم گرفتن ولي من دلم شور ميزد خيلي هم شور ميزد اروم از اغوش گرم مامان اومدم بيرون اونم انگار مثل من يه دلشوره داشت مثل هميشه چشمامو بوسيد رفتم سمت بابا چند دقيقه هم توي بغل بابا موندم اغوش ساميار خيلي شبيه اغوش بابا بود هر دوشون مثل تكيه گاه بودنو بهم امنيت ميدادن بابا هم پيشونيمو بوسيدو در گوشم گفت
بابا-دختر خوبي باش
شرمم ميشد تو چشماش نگاه كنم فقط سرمو تكون دادمو رفتم قرانو با ابو بيارم
مامان-دختر اين كارا چيه ميكني اخه
هيچي نگفتم چون ميترسيدم بغضم بشكنه وقتي همه از زير قران رد شدن ابو دادم دست شقايقو يه خدافظي به جمع كردمو سريع رفتم تو اتاقم ديگه نميتونستم اون جو رو تحمل كنم وقتي صداي بسته شدن در حياط اومد اولين عارشه ام روي سيم دوم كشيده شدو صداي ساز همه جارو پر كرد سي سي سي لا دو سي لا سي سي اهنگي بود كه مامانم عاشقش بود الهه ناز زدم بدون ايراد بدون نقص زدم ضربا سرجاش چنگا سرجاش بازم دلم اروم نگرفت اين دلشوره لعنتي چر از بين نميرفت صداي بازو بسته شدن در اومد انگشتاي دست چپم از بس روي سيماي روي صفحه انگشت گذاري فشار داده بودم درد ميكرد بي توجه به سنگيني نگاهي كه روم بود به كارم ادامه دادم دوباره صداي در اومد بازم توجه نكردم نميدونم چقدر ديگه گذشته بود كه دوباره صداي بازو بسته شدن در اومد بازم توجه نكردم صداي باز كردن زيپ اومد بعدش صداي كليفون كشيدن به عارشه بعدش جا انداختن بالشتگ همه ي صدا هارو از بر بودم چيزي طول نكشيد كه صداي ويلن بلند شد دستم روي عارشه خشك شدش برگشتم امكان نداشت پس بلد بودو رو نميكرد
ساميار-منو نگا نكن بزن
شروع كردم به زدن نامردي بود اگه بگم بد ميزد كارش خيلي بهتر از من بود

ساميار-حواست رو جمع كن

پست از زبون شقایق..
وقتی مامان اینا رفتن منم رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم تا با خودم خلوت کنم که صدای ویالون زدن نفس توجهم رو جلب کرد.... فکر کنم بازم دلش گرفته بود که داشت ویالون میزد که در کمال تعجب دیدم این صدا مال یه ویالون نیست بلکه دوتا ویالون داره نواخته میشه و ملودی زیبایی پدید میاره..... با کنجکاوی در رو نیمه باز گذاشتم که دیدم سامیار پست نفس وایساده و دونفری دارن ساز میزنن......... از دیدن این صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبیدم ولی با یاد آوری میلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:
ـ پس میلاد کوش؟!
که ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمی فاصله که حدود چهار انگشت هم نمیشد جلوی صورت میلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......
از بس این حرکت قافل گیر کننده بود که نفس کشیدن یادم رفته بود و با قطع شدن صدای ویالون به خودم اومدم و صورتم رو از صورت میلاد دور کردم و سرم رو پایین انداختم...........
میلاد که از این حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش رو به گوشم چسبوند و گفت:
ـ سلام عرض شد خانومم!
منم با خجالت سلامی کردم(اوه اوه چه باحیا شدی تو!)و سعی میکردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بیشتر به خودش فشارم داد و با لحنی که دلم رو آتیش میزد گفت:
ـ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت! چرا هی فرار میکنی؟!
خنده ی ریزی کردم و گفتم:
ـ میلاد ولم کن الان نفس اینا میان زشته .........
میلادم اخم با نمکی کرد و گفت:
ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحویل نگرفتی! سلامتم اگه یاد آوری نمیکردم داشتی میخوردی!
باید سرم رو بالا میاوردم تا بتونم چشماش رو ببینم چون قدش خیلی بلند تر از من بود......
وقتی به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو میگه و از این فکر حس خیلی خوبی تو قلبم نشست........
در جوابش فقط لبخندی زدم و از بغلش جدا شدم که با صدای میشا نیم متر به هوا پریدم........
میشا: به به! چشمم روشن هنوز نرسیده؟!؟!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ چشم من روشن!!! معلوم نیست اون بیرون چه غلطی میکردی که چشات داره برق میزنه.....
میشا کمی سرخ شد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
ـ حرف اضافی نباشه!
من: بیشین بینیم باوو!
و میشا رو هل دادم که بره پیش اتی جونش!!
منم رفتم تو اتاقم و رفتم تو دستشویی و در رو قفل کردم و به چهره ی خودم از تو آینه نگاه کردم........

گونه های برجسته ام سرخ شده بود و چشمای آبیم درخشش قبلیش رو بازیافته بود........ پس بگو این همه بی تابی فقط واسه دلتنگی بود......... با به یاد آوردن بازوهاش و اون آغوش گرمش تنم داغ شد و بی اراده لبخندی بر لبم نشست....... چقدر اون لحن قشنگش رو دوست داشتم که بهم میگفت خانومم...... پس اینقدر هاهم سنگ دل نیست!!!! [2 41]

چند مشت آب سرد به صورت داغم زدم و از دستشویی بیرون اومدم و رفتم تو هال........ نفس و سامیار بغل هم نشسته بودن و میشا و اتردین هم کنار هم و داشتن کل کل میکردن.... فکر کنم ابراز عشق اونا باید جالب باشه چون کلا اهل کل کلن!!!!!!
به جمع نگاهی کردم و میلاد با لبخند به کنار دستش اشاره کرد و من هم رفتم پیشش بشینم..... وقتی نشستم به روبه روم که نفس و سامی قرار داشتن نگاه کردم و دیدم نفس با لبخند محوی داره با سامیار حرف میزنه و سامی هم موهاش رو نوازش میکنه........
با شیطنت رو به سامی گفتم:
ـ کلک نگفتی ویالون بلدی!!!!!!! ماشالا چه زوج خوبی هستین شما دوتا خیلی بهم میاینا.........
سامیار با لبخند و با شیفتگی به نفس نگاه کرد و نفس هم سرش رو پایین انداخت..... میشا به اون دوتا نگاه کرد و گفت:
ـ اه مگه بلدی سامی؟! بیار یه بار دیگه برامون بزن! البته با نفس دوتایی!
نفس لبخندی زد و رفت بالا تا وسایل لازم رو بیاره.......
تازه یادم افتاد از پسرا پذیرایی نکردیم این همه خسته و کوفته اومدن گرمشونم شده!!!!!!! بلند شدم و رفتم آشپزخونه و شربت درست کردم و به میشا و اتردین تعارف کردم و بعد هم به میلاد....... میلاد چشمکی بهم زد و لیوانش رو برداشت........ با تعجب به میلاد خیره شدم و سینی رو گذاشتم کنار تا نفس و سامی هم بعدا بیان فیض ببرن!!!!! به لباسم نگاهی انداختم که ناقص نباشه چون دفعه قبل....
بگذریم!!!!!
نفس و سامی اومدن و اول نفس شروع کرد و به دنبالش سامیار ...... میشا که محو تماشاشون شده بود و من هم به میلاد تکیه داده بودم و از موسیقی زنده لذت میبردم!(اومده بودیم کنسرت مگه؟!؟!؟)
میلاد دستاش رو دور کمرم انداخت و پهلوم رو نوازش میکرد.... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم....... از عشق بود یا....... نه بابا از عشق بود!!! حالا از عشقم نه ولی خب از دوست داشتن بود اینو از چشماش خوندم راستش هنوز مطمئن نیستم که عاشقمه یا نه......
ولی من ترجیح میدادم به این چیزا فکرنکنم و از تک تک ثانیه هام برای بودن با میلاد استفاده کنم...... شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!
زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارق از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه.....
با تموم شدن اهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!

سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگیشون در بره.....
بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....
خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو میمالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو ادمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!
کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه اخرش!!!!! همیشه اول اخرش رو نگاه میکنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع میکنم به خوندن!!!!
چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!
میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...
بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:
ـ تو که گفتی رمان نمیخونی ، پس چی شد؟!
من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....
میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:
ـ منم میتونم بخونم؟!
با تعجب نگاهش کردم و رفتم صفحه اول و گفتم:
ـ باشه بیا از اول شروع کنیم........
میلاد کتاب رو از دستم قاپید و رو تخت دراز کشید و گفت:
ـ تو هم بیا کنارم بخواب بخونم برات!
دیگه چشمام داشت میزد بیرون! میلاد که اصلا اینطوری نبود!!!!!
خیلی آروم و با ناز کنارش خوابیدم و میلاد شروع کرد به خوندن.....
با شنیدن صدای مردونه و رساش آرامش میگرفتم....... چسبیده بودم به میلاد و سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش و به داستان گوش میدادم....... این داستان با همه ی داستانایی که خوندم متفاوت تره...
چون میلاد داره میخونه و گوش دادن داستان با صدای عشقت یه لذت دیگه ای داره تا اینکه خودت تنها و تو دلت بخونی!
من غرق داستان بودم که میلاد دست از خوندن برداشت و گفت:
ـ من دیگه خسته شدم دهنم کف کرد یکمم تو بخون ببینم صدای تو چطوریه موقع خوندن!
خندیدم و کتاب رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن.......
سعی میکردم رو خوندن تمرکز کنم اما حرکت انگشتان میلاد روی کمرم مانع این میشد که تمرکز کنم و حواسم رو پرت میکرد......
ولی باز حواسم رو جمع کردم و داشتم میخوندم که حس کردم گوش نمیده........
برگشتم طرفش و دیدم داره همینطوری نگام میکنه......... قلبم هوری ریخت پایین و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
ـ پس چرا گوش نمیدی واسه عمه ام دارم میخونم؟!
میلاد لبخندی زد که اگه دست خودم بود همونجا غش میکردم! لبخندش خیلی رویایی و شیرین بود.......
میلاد: میدونستی صدات خیلی قشنگه؟!
با تعجب گفتم:
ـ صدای من؟!
میلاد: آره خیلی قشنگه.......
لبخندی زدم و بلند شدم و کتاب رو بستم و گفتم:
ـ بسه دیگه بقیه اش برای فردا!!!!!
میلاد بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و گفت:
ـ چقدر حال داد!!!!تا حالا اینقدر رمان خوندن بهم مزه نداده بود!!!!
خندیدم و گفتم:
ـ خب معلومه چون من داشتم میخوندم!!!!!!
میلاد: نه خیرم چون من داشتم میخوندم و دیدم که چقدر قشنگ میخونم رمان خیلی بهم حال داد!!!!!!

پشت چشمی نازک کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون...
از زبون نفس

روبه روي ميز توالت واستاده بودمو داشتم موهامو شونه ميكردم ساميارم رو زمين نشسته بودو پشتشو تكيه داده بود به تختو داشت با لب تابش ور ميرفت با صداي سامي سرمو چرخوندم طرفش
سامي- اصلا شبيه مامانت نيستي بيشتر شبيه باباتي
من-اره همه ميگن ولي مشيه بگي شما از كجا فهميدي مامان باباي من كدومن؟
لب تابش رو از روي پاش برداشتو گذاشت كنارش
سامي-بابات رو كه از روي رنگ چشمش راستش اولش كه اصلا نشناختم ولي وقتي داشتن از كنارمون رد ميشدن رنگ چشمشو كه ديدم گفتم باباي توا ديگه
من-و مادرم؟
سامي-خب فسقلي كنار بابات راه ميرفت ديگه
من-دليل نميشه
سامي-اينكه دست همو بگيرنو باباتم همش نگاه عاشقونه پرت كنه بهش دليل نميشه ؟
ساكت شدم حرف حساب جواب نداشت واقعا بابام و مامانم شيرينو فرهاد بودن دستامو كوبوندم بهم و گفتم
من-خب تو كه خانواده منو ديدي منم ميخوام خانواده تو ببينم
سامي با يه لحن شيطوني گفتش
سامي-كاري نداره كه همين الان زنگ ميزنم به مامانمينا ميگم بابا ول كنيد اون فرنگو بياد ببينيد براتون عروس اوردم اونم چه عروسي چنگول ميكشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشي ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حيونا رو به من نسبت دادي براي من باغه وحش را ميندازه اصلا كي باتو كه هيكلت مثل اين غوله بود تو شركت هيولا ها مثل اونه چشماتم متل اين خوناشامه ادوارد تو توايلايته زورتم مثل اين شرك ميمونه
بعد حرفم برس رو پرت كردم طرفش كه رو هوا گرفتش
سامي-فعلا كه شما با من مزدوج شديد بانو دور از شوخي بيا عكس خاندان مهرارا رو بهت نشون بدم چندتا ديگه خوناشام داريم تو خانوادمون
لبتابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پيشش نشستمو تكيه مو دادم به تخت رفت توپوشه عكساشو زد روي اسلايد شو اولاش عكساي خودشو با ميلادو اتردين بود يكم كه گذشت رسيد به عكساي خانوادگيشون از حالت اسلايد شو لب تابو دراوردو روي يه عكس نگه داشت
سامي-اين دختره رو ميبيني عشق منه ستاره
يه لحظه دلم هري ريخت اين مگه عشقم داشت ؟ دستام يخ شدشو موهاي نداشته ي روي بدنم سيخ يه دختر چشم طوسيه ناز بودش صورت كشيده اي داشت با لباي خوشفرم كه از پشت سامي رو بقل كرده بود اسمشم بهش ميومد چون چشماش مثل ستاره برق ميزد سنش حدود18 نوزده ميزد
سامي- عاشقشم يه روز صداشو نشنوم روزم شب نميشه
ميخواستم يه دونه باكله بزنم تو صورت سامي بعدش بگم تو غلط ميكني با اون دختره ي شوهر دزد يه هفته ازت غافل بودم ببين چه عشقم عشقمي را انداختي
سامي-وقتي ميگه داداشي دوست دارم انگار رو ابرام
با حرفش انگار يه سطل اب يخ ريختن رو اتيش دوباره به حالت عادي برگشتم
من-اجي خوشگلي داري
سامي-ميدوني هميشه دوست داشتم بچم چشماش رنگ چشماي ستاره بشه حالا بيخيال ستاره اين خانوم اتو كشيده اي رو كه ميبيني يه پسر گل پسر ماه به دنيا اورده به اسم ساميار البته در27 سال پيش ايشونم كه كنارشون ايستادن باباي گل بنده هستن كه همچين پسر ماهي تربيت كردن
بعدش بادستش خودش رو نشون داد
من-خودشيفته
ولي واقعا اتو كشيده بود يه كتو شلوار خوشدوخت سفيد پوشيده بود موهاي مشكيشو كه معلوم بود رنگه سشوار زيبايي كشيده بود چشماشم رنگ شب بود جديت از سر روش ميباريد معلوم بود از اون مادرشوهراست كه خدا نسيب هيچ كس نكنه برعكس مادر سامي پدرش قيافه مهربوني داشت با چشماي عسلي وموهاي جو گندمي قد بلند بودو چهارشونه يه كتو شلوار شكلاتي رنگم پوشيده بود

من-برعكس من تو خيلي شبيه مادرتي فقط رنگ چشمات رنگ چشماي باباته
سامي-ديگه ديگه خب ايشونم برادرم سعيد و خانومش مهتاب جيگر عمو فرشته هستن اين عكسه مال سال پيشه كه اومدن ايران
برادر سامي برخلاف ستاره و سامي چشمو ابرو مشكي بود همسرشم قيافه شرقي قشنگي داشت دخترشونو كه ديگه نگو ادم دوست داشت لپاشو گاز بگيره ميخورد 2 سه ساله باشه اونم قيافش شرقي شرقي بود با دستم به زني اشاره كردم كه سامي معرفيش نكرد
من-سامي اين خانوم كيه؟
سامي-شخص مهمي نيستش
من-اااا يعني چي خب بگو كيه اگه شخص مهمي نبود كه عكسش اينجا نبود اونم تو عكس خانوادگيتون
ساميار معلوم بود كلافه شده يه نگا بهم كرد بعدش دستشو فرو برد تو موهامو بهمشون ريخت
من-اااااا سامي همين الان شونه كردمشون
سامي-اينطوري نگام نكن تا منم موهاتو بهم نريزم
از قصد زل زدم تو چشماش چشمامو مظلوم كردم مثل اين پيشي كوچولوها بعدش با لحن بچه گونه گفتم
من-چشولي ندات نتنم؟
ساميار تا چند لحظه هيچي نگفتش ولي بعد چند ثانيه تا به خودم من بودمو ريتم بوم بوم بوم قلب سامي دستاشو كرد تو موهامو گفت
سامي- دختر تو چرا اصلا رحم نداري بابا رحم كن
سرمو از روسينش جدا كردمو گنگ نگاش كردم منظورش از بيرحمي من چي بود
سرشو چرخوند سمت مخالفم
سامي-اين طوري نگام نكن
بعدش دستشو از كمرم برداشت منم اروم از بقلش اومدم بيرون اوه عجب جو سنگيني شد سعي كردم جو رو عوض كنم
من-ساميار خان اين خانوم كي هستن كه كنار جنابعالي ايستادن؟
ساميارچشماشو بستو سرشو چسبوند به تختو زمزمه كرد
سامي-زنداداشمه
دستمو گرفتم جلوي دهنمو گفتم
من-ههههههههههههه اي واي من داداشت دوتا زن داره؟
سرشو از تخت بلند كرد
ساميار-ببين نفس من به شما گفتم يه خواهرو برادر دارم ولي ولي يه داداش ديگه هم دارم كه معلوم نيست كدوم گوريه اين زنه هم زن اون بي غيرته
جدي شدمو سيخ نشستم
من-درست توضيح بده ببينم
ساميار-نفس بشنوم اين حرفا جايي درز پيدا كرده من ميدونم باتو
لحنش جدي بود صورتشم بدتر از لحنش جدي بود دلخور شدم من مگه خبرچينم لب برچيدم
من-دستت دردنكنه ديگه مگه من خبر چينم
ساميارم كه معلوم بود پشيمون شده از حرفش دستشو كرد تو موهامو دراورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
ساميار-اخه ميدوني گفتم شيطون يه وقت گولت نزنه
بيشعور يه عذرخواهي هم نميكنه ميخواستم بگم من عذر خواهي غير مستقيم حاليم نيست ولي دلم براش سوخت
من-خب بشيدمت تعليف تن ببينيم اين داشي شوما چه چه كسلي هس؟

ساميارم منو كشوند توبقلشو شروع كرد
پست سوم از زبون نفس
ساميار- سانيار يه سال از من كوچيك تر بودو به قول بابام كلش بوي قورمه سبزي ميداد سرش دردميكرد واسه دعوا برعكس ماها شري بود واسه خودش هميشه تو كوچه ها پلاس بود يادمه من 20 سالم بود كه پاي كلانتري به خونه ما باز شدش براي اولين بار حكم جلب سانيار رو داشتن سانيارم پيش من نشسته بود اومدن كت بسته گرفتن بردنش ابرومون تو محل رفت ابروي چندينو چند ساله ي دكتر مهرارا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زير سوال اونم به چه جرمي قمه كشي سر نترسي داشت همينم براش دردسر شد تو پارك جلوي دبيرستان دخترونه به خاطر يه دختره قمه كشيده بود و با يه پسره درگير شده بود زده بود دست پسره رو داغون كرده بود دوستاي پسره هم سانيارو كه فرار كرده بوده رو تعقيب ميكنن خونشو پيدا كنن كه موفقم ميشن بابا كمرش شسكت سانيارم بردن تو بازداشتگاه بود چند روز با سند بابا اوردش بيرون و با صد جور مكافات خانواده پسره رو با پول راضي كرد دوسال گذشت سانيارم تو اين دوسال ادم شده بود هرچند خبرش ميومد گاهي يه زيرابي ميره ولي دعوا كردنش كم شده بود دوست دختر داشت فتو فراوون باباهم كاريش نداشت يعني بنده خدا درگير بيمارستان خودش بود و سانيارو سپرده بود دست مامان سانيارم سوگولي مامان بود مامانم كاريش نداشت ميگفت دوست دختر داشتن كه جرم نيست محدودش كنيم ميره سراغ موادو دعوا چه ميدونم عقايد خواص خودشو داشت تا زدو اقا عاشق شدش اونم چه عاشق شدني بابا ادماشو فرستاد تحقيق خودشم باهاشون رفت ولي وقتي اومدحرفش يه كلام بود نه هي سانيار ميگفت ميخوامش بابا ميگفت نه مامانم سفتو سخت پشت سانيار بود ميگفت زن ميگيره درست ميشه بابا خيلي تو فشار بود تا يه روز منفجر شد گفت گفت دختره دختره درستي نيست مامانش فلان كاره باباش هميشه خدا تو سفره از اينا غافله گفت داداشش معتاده مامان ك اينارو شنيد اونم گفت نه تا اينكه زدو سانيار خودكشي كرد پسره ي بي عقل بعد خودكشيش بابااينا از ترسشون موافقت كردن چون واقعا داشت ميميرد همچين عميق تيغو فرو كرده بود تو رگش كه خونريزيش بند نميومد بابا از نرس ابروش تو خونه خودش به دستش بخيه زد يه روز مامان اومد در اتاقم گفت ساميار بلند شو بريم ببينيم كسو كار اين دختره كي ان اونموقع24سالم بود با مامان رفيم خونشون وضع ماليشون خوب بود ولي دروهمسايه ها ميگفتن خانواده خوبي نيستن چند ساعت تو ماشين جلو خونشون بوديم مامانه رو ديديم دادشه رو هم ديديم ديديم نشون نميداد خلاف باشن ولي بودن سانيارم عاشق قيافه دختره شده بود رفتيم خاستگاري بعدم ازدواج همه چي خوب بود دختره دختر بدي به نظر نميومد يعني با ما كاري نداشت ولي عشق سانيار يه تب زودگذر بود يه روزديديم فرانك(زن سانيار)گريون اومد خونه گفت سانيار با يه دختره فرار كرده بابا همون موقع قلبش گرفت به ساميار نگا كردم رگ گردنش زده بود بيرونو چشماش سرخ سرخ بود ساميار-سكته كرد دووم نيوورد من-متاسفم خدا رحمتشون كنه ميخواي ديگه ادامه ندي

ساميار-نه ديگه ميخوام بگم ميخوام بگمو سبك شم
دستشو گرفتم تو دستم چه قدر يخ بود اونيكي دستمو گذاشتم رو گونه اش سرمو يه كوچولو خم كردم سمت چپ دلم به حالش ميسوخت اگه يه روز بابا نبود نه اصلا نميتونم فكرشو كنم چقدر سختي كشيده بود اين پسر
من-بسه ساميار حالت زياد خوب نيست
ولي ساميار اصلا انگار صدامو نمي شنيد
ساميار-يه نامه نوشته بود توش از باباو مامانو منو فرانك عذر خواهي كرده بود گفته بود كه فرانك هيچ ايرادي نداره ولي اون عاشقش نيستو عاشق دختر عمه ي فرانك شده بعدشم فرار بدبختي اينجا بود كه فرانك حامله بود در به در گشتم دنبالش نبود كه نبود ميخواستم گردنشو با دستاي خودم خورد كنم فرانك 7 هشت ماهي ميشه كه از پيش ما رفته اونم گمو گور شدش مامان كه از اولم جدي بود ولي بعد اون اتفاق بدتر شدش تبديل شد به يه زن عصبي كه به همه شك داره ستاره رو ديونه كرده بود به من زياد كار نداشت
من-پس بچه ي فرانك چي شد؟
ساميار-3 ماهش بود كه از خونه ما فرار كرد
من-يعني اين اتفاقات مال يكي دوسال پيشه؟
ساميار يه نگا بهم كرد كه ترجيخ دادم خفه شم دوباره به عكس نگاه كردم فرانك دختر زيبايي بود چشماي خاكي رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملي لباشم معلوم بود تزريقيه در كل با اون ارايشي كه داشت ميشد گفت خوشگله
من-داداشت چشماش چه رنگي بود؟
ساميار-به عموم رفت بود چشماي سبز تيره داشت
من-ازش متنفري؟
يه نگا بهم انداخت يه نگاه يخو بيروح انگار تو چشماش شيشه كار گزاشته بودن
ساميار-نه فقط ميخوام پيداش كنم بگم چرا؟
بعدش بلند شد درجالي كه ميرفت سمت حموم گفت
ساميار-ممنون كه به حرفام گوش دادي سبك شدم
منتظر جوابم نشدشو رفت تو حموم زير لب گفتم
من-خواهش ميشه
بعدش شرو كردم لب تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرك جرم ميگشتم ولي دريغ پيدا نميشد كه يه عكس از يه دختر ناشناس يه نوشته اي هيچ نيم ساعتي خودمو با لب تابش سرگرم كردم بعدشم ديدم خوابم گرفته لب تابو جمع كردمو رفتم يه تاپ شلوارك برداشتمو سر خوردم تو تختو د بخواب نميدونم چقدر گذشته بود كه بيدار شدم ولي بازم خوابم ميومد ميگم خواب خواب مياره راسته واقعا يه چرخ زدمو دمر شدم سرمم گذاشم رو بالشتم اخي چه نرمه از ترس اينكه خوابم بپره چشمامو باز نكردم دستامو از دوطرف باز كردمو انداختم دور بالشتمو بقلش كردم بالشتم چه طولش زياد شده يكم ديگه صبر كردم ديدم گرمم هست جللخالق نه نه امكان نداره اروم لايه چشممو باز كردم ديدم بله تو بقل ساميارم براي دومين بار تو عمرم خجالت كشيدم ببين چه سفتم بقلش كردم خاك تو سر بي حيام من كه با تاپو شلوارك اقا هم با شلوارك و بالاتنه لخت يعني خاك تو سرم چشماش چه شيطونه هان چشماش خاك برسرت نفس دوساعته زل زدي بهش اين بيداره
ساميار-اگه ميدونستم بقل كردن من ميبرتت فضا دوساعت زبونتو از كار ميندازه زود تر پيشت ميخوابيدم تا اينطوري بشه
من- ببين ساميار من ... من خب من
كه همون موقع درو زدن اخيش فرشته نجات من

شقايق-نفس نمياييد پايين
حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم برم پیش نفس اینا....وقتی در زدم گفتم:
ـ نمیاید پایین؟!
که بعد چند ثانیه در باز شد و نفس سریع اومد بیرون اما سامیار نیمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسیدم میاد پایین یا نه!!!!!
میشا ورقا رو آورده بود تا بازی کنیم! به یاد اون روز که میلاد و سامیار چیکار کردن لبخندی زدم و میشا هم فکرم رو خوند و لبخند شیطانی زد!!!!!
قرار شد حکم بازی کنیم اما ایندفعه شرطی بازی نکردیم چون سامیار نبود و بنابراین پسرا قصر در رفتن!
بعد یه ساعت ، بازی کسل کننده شده بود..... میشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کردیم!!!!
من: چته میشا؟!
میشا: میخوام آهنگ بذارم!
با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و یه آهنگ ملایم گذاشت و اتردین رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردین هم لبخندی به روی میشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست میشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ هارو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون میکردم که میلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.... با دست راستش کمرم رو گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم....
دست میلاد روی کمرم با ملایمت می لغزید..... پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک میشد.........
نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق میشدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در اخر روی لبام ثابت موند....
دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا میرفت... نفس های گرمش به صورتم میخورد و باعث میشد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس کردم و حس کردم الانه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و درهمون لحظه............
چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند میزد و وجود خون زیر پوستم رو حس میکردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........
از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه میکنن.......
من: هان چیه آدم ندید؟!؟!
میشا خندید و گفت:
ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!
خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....
میشا: البته دست کمی از این سامیار نداره ها این سامیارم که زرت و زرت نفسو بوس میکنه من که میگم....
و یه نگاه پرشیطنت به نفس انداخت که نفس چشمای خوشگلش رو درشت کرد که میشا غش غش از این حرکتش خندید!!!!
نفس: نه خیر یکی بیاد این اتردین رو جمع کنه همش داشت در گوش این حرف میزد.....تازه.....
و میشا زد تو بازوش و سرخ شد!

میشا رفت سمت ضبط و اون رو خاموش کرد و بعد با نفس و من رفتیم تو آشپزخونه تا چایی درست کنیم!

زبون شقایق!!!

همینطور که لیوانا رو برمیداشتم از شدت هیجان دستام میلرزید و با یاد آوری اون لحظه سرخ میشدم و ته دلم غنج میرفت!!!!!
لیوان رو گذاشتم تو سینی و میشا توش چایی ریخت و نفس هم قندون و شکلات رو گذاشت تو سینی و میشا سینی رو برد پیش پسرا.......
من رفتم کنار میلاد و همینطور که لیوان چایی رو به لبام نزدیک میکردم به بالا نگاه میکردم که هنوز وقت نکرده بودیم کشفش کنیم!!! تفی(تفضلی) هم که سفر بود عمرا بفهمه ما سرک کشیدیم تو حریم خصوصیش....... یه لبخند شیطانی زدم و به میشا و نفس گفتم:
ـ این تفضلی کی برمیگرده!؟
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ چیه دلت براش تنگ شده؟
خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه!!!! تو بگو حالا تا جریان رو بگم بهتون!
میشا: خب یه هفته دیگه چطور؟!
من: بچه ها اصلا به بالا فکر کردید؟!
نفس: آره چطور؟!
من: ای بابا یعنی میخواید بگید شما حس فضولی قلقلکتون نمیده؟!!؟
همه با تعجب نگاهم کردن و من هم با دستپاچگی گفتم:
ـ خب راست میگم دیگه من کنجکاو شدم ببینم تفی چی اون بالا قایم کرده که رفتن به اونجارو قدقن کرده!!!!!!
نفس هم سرش رو تکون داد و گفت:
ـ بععععععلهههه!!!!!!!
میشا هم که از فکر من بدش نیومده بود گفت:
ـ منم هستم!
لبخندی به روش زدم و با آرامش گفتم:
ـ حالا صبر کنید چاییم رو بخورم تا بهتون بگم!!!
و با خونسردی چاییم رو خوردم..... وقتی همه چاییاشون تموم شد به من نگاه کردن و من گفتم:
ـ هیچی دیگه!!! فقط سنجاق سر میخواد!!!!
نفس هم ادام رو دراورد:
ـ هیچی دیگه سنجاق سر میخواد!!!!! مگه تو بلدی چطور کار کنی؟!؟!
من با خنده گفتم: من بچه ی پایینم! [2 06] شوخی کردم از اشی یاد گرفتم!
میلاد همچین بهم نگاه کرد که آب دهنم پرید تو گلوم!!!!!
با من و من به میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ پسرداییم، همون اشکان از داداش دوست دخترش یاد گرفته!
و نفسم رو دادم بیرون که میلاد فکر بد نکنه که اشکان کیه!!!(خب شاید فکر کنه دیگه منم گفتم سوتفاهمات رو حل کنم!!!!!!)
بلند شدم و گفتم:
ـ پاشو دیگه نفس برو یه سنجاق سر بیار!!!!
نفس هم بلند شد و رفت سنجاق بیاره....
بقیه هم بلند شدن.... من هم با هیجان دستی به سرو روم کشیدم و دست میلاد رو گرفتم و رفتیم بالا...
نفس هم با یه سنجاق اومد بالا و با شک و تردید دادش به من......
میشا هم هیجان زده بود...... طبقه بالا یه جورایی مخوف بود و انگار سالهاست کسی توش نیومده..... تفضلی هم همیشه پایین میخوابه....
سنجاق رو تو دستم تکون دادم و رفتم سمت قفل در و سنجاق رو با ملایمت فرو کردم تو.... باهاش ور میرفتم و توی قفل تکونش میدادم و بعد چند حرکت در باز شد.....
من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! [2 06] فقط باید یادمون بمونه جای هرچیزی که برمیداریم کجاست....
نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!
از زبون نفس...

داشتم فكر ميكردم اين شقايق عجب دختري بودا قفل باز كنم بودو ما خبر نداشتيم توي همين فكرا بودم كه يهو تققققققققققققققق سكته ناقصه رو زدم من فكر كنم رنگم شد مثل گچ ديوار دستمو گزاشتم رو قلبمو برگشتم شقايقو ميشا هم دست كمي از من نداشتن ولي پسرا عين خيالشونم نبود مثل هميشه كه عصباني ميشم عصابم قاطي ميكنه بازم امپر چسبوندم
من-اي غلط بكنيم بياييم فضولي اي بگم چي چي نشم من كه به حرف شما اومدم اين بالا بابا خونه اس ديگه مگه خونه نديد
ساميارم كه ديد رنگ من پريده قاطي هم كردم بهم نزديك تر شدشو دستمو گرفت اونيكي دستشم گذاشت پشتم كه يه كتابخونه ديواري بزرگ بود
سامي-حالت خوبه نفس؟
همين كه اينو گفت حس كردم ديوار پشتي چرخيد برگشتم پشتو ببينم كه ديديم بعله كتابخونه ديواري چرخيد ساميارم كه دستشو تكيه داده بود بهشو امادگي جابه جايي نداشت پرت شد رو من كه روبه روش بودم بعدم باهم تالاپ افتاديم زمين داشتم زيرش له ميشدم
بچه ها هم كه ديدن كتابخونه چرخيده دويدن سمت ما
شقايق-اين جارو نگا من يه چيزي ميدونم كه ميگم بياييد بالاديگه
اتردين-اه پسر مثل اين فيلما ديوار جابه جا شد
من-ساميار له شدم بلند شو ديگه
ميشا و شقايقم كه تازه نگاشون افتاده بود به ما زدن زير خنده
من-مرض درد ميلاد بيا اين داداشتو از روي من بلند كن پرس شدم اين زير
ميلادم كه معلوم بود به زور جلوي خودشو گرفته كه نخنده اومد كه سامي رو بلند كنه كه سامي خودش زودتر بلند شدو دست منم گرفت تا بلند بشم از كمر اينام فكر كنم خورد شد معلومه ديگه يه هركول بيوفته رو ادم همين ميشه بلند شدمو تازه نگام فتد به پشت سرم واو مثل زنداناي فيلم ترسناكا بود سه تا ديوارشو با اجراي سيماني مشكي پوشونده بودن تقريبا خالي بودش فقط يه صندوقچه و چند تا شمع نيمه سوخته توش بود با يه قابه عكس تقريبا بزرگ كه توش عكس يه زن خوشگل بود كه نصف صورتش سوخته بود
ساميار رفت جلوي صندوقچه نشست يكم نگاش كرد بعد برگشت سمت ما
ساميار-قفله شقايق بيا ببين ميتوني بازش كني
شقايقم اروم رفت يكم با قفله بازي بازي كرد و بازش كرد
شقايق-ديري ديدينگ باز شدش
ساميار اومد درشو باز كنه كه گفتم
من – سامي بيا عقب يه وقت حيووني سر بريده اي چيزي توش نباشه
شقايقم كه مثل من توهم فيلم ترسناك گرفته بودش اومد عقب ميشا هم كه پشت من خودشو قايم كرده بود
يه دفعه پسرا تركيدن از خنده اتردين بين خنده هاش گفت
اتردين-بابا تفضلي كه قاتل زنجيره اي نيست
ميلاد-توهم گرفته اينا رو
ساميار-نفس ميبينم تاثيرات اون دفعه كه ترسونديمتون هنوز روتون هست
با حرفش ياد اون فيلمه افتادمو ترسم دوبرابر شد
ساميارم بيتوجه به ما دخترا در صندوقچه رو باز كردو يهو نميدونم چي شد سرش فرو رفت تو صندوقچه و شروع كرد به داد زدن چون اتردين جلومون بود درست نميديدم چيشده ولي با دخترا شروع كرديم جيغ كشيدن يهو صداي دادش قطع شد خاك تو سرم شد يه وقت بلايي سرش نيومده باشه صداي ميلاد كه نزديكش بود بلند شد
ميلاد-سامي ساميار داداش چرا جواب نميدي
اتردينو كه جلوم بود زدم كنارو رفتم سمت سامي با ديدنش حس كرم خون تو رگام يخ بست رنگم شد رنگ ميت نفسام بريده بريده شده بود دستام يخ كرد سرش تو صنوقچه بودو پاهاش بيرون تكون نميخورد ميلادم چهره اش وحشت زده بودو هي تكونش ميداد براي اولين بار تو عمرم اشكم دراومد از اون موقع كه يادم مياد گريه نكرده بودم تا امروز ديگه نزديك بود غش كنم كه صداي خنده ميلادو اتردينو ساميار بلند شد منم همونجا تكيه دادم به ديوارو سر خوردم رو زمينيه نگا به شقايقو ميشا كردم كه از ترس مچاله شده بودن تو خودشون يه نفس عميق كشيدمو مثل اتشفشان منفجر شدم
من-فكر كرديد خيلي بامزه ايد؟هااااااااااااان جدا فكر كرديد اين شوخي هاي مسخره تون جالبه اون دفعه هيچي بهتون نگفتيم روتون باز شد شغورتون نميرسه كه اصلا عقل داريد
ميلرزيدمو داد ميزدم تمام دستام ميلرزيد يه لرزش هيستريك فكر كنم پلك سمت چپمم ميپريد اين چند وقته خيلي فشار روم بود منتظر يه جرقه بودم تا مثل انبار باروت بتركم كه اينا هم بهونه اش رو جور كردن ساميار اومد بقلم كنه كه يه قدم رفتم عقبو دستامو به حالت تهديدي گرفتم جلوشو داد زدم
من-به من دست زدي هرچي ديدي از چشم خودت ديدي
ساميارم سر جاش استپ كرد و سعي كرد منو اروم كنه
ساميار-خيلي خب خيلي خب اروم نفس اروم چيزي نشده كه
با حرفش بدتر عصابم خورد شد
من-چيزي نشده چيزي نشده ديگه ميخواستي چي بشه با اين شوخي هاي مسخره اتون مارو تا دم سكته برديد بعد ميگي چيزي نشده
بلند بلند نفس ميكشيدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود
اي بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون شقايق كه از شوك دراومده بود يهو بلند زد زير گريه ميشا م چونه اش ميلرزيد ديگه واينستادم ببينم چيكار ميكنن اتردينو كه وسط راه واستاده بودو زدم كنارو از اون خونه ي لعنتي زدم بيرون و از پله ها رفتم پايين بعدش رفتم تو اتاقمو درو كوبيدم بهم جوري كه از صداش خودمم يه لحظه پريدم بالا سريع درو قفل كردمو رفتم تو حموم شير دوشو تا اخر باز كردم كه فكر كنن رفتم حموم
اين ساميار اصلا عقل نداشت اگه يه چيزيش ميشد من چه خاكي ميريختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار ميمرد به درك اصلا اي كاش ميمرد از دستش خلاص ميشدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نكنه اگه چيزيش ميشد منم ميمردم يه قطره اشك مزاحم ديگه هم روي گونه ام ريخت اه بسه ديگه لعنتي ها نريزيد ولي بدتر ريزششون سرعت گرفت انگار از اينكه چند سال زندوني چشسمام بودن خسته شده بودنو ازادي ميخواستن
صداي درزدن بلند شد پشبندشم صداي ساميار
ساميار-نفس نفس جان مادرت درو باز كن
اهان اقا ادم وقتي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه حالا التماس كن شبم درو باز نميكنم همون پايين رو مبلا بخواب
ساميار-نفس بهت ميگم اين درو باز كن
چند ثانيه بعد صداي اس ام اس گوشيم بلند شد
ساميار بود نوشته بود(نفس اصلا غلط كردم باز كن اين درو)

ببين انقدر مغروره پيش شقايقينا نميگه غلط كردم اصلا زبوني نميگه كه نوشتنم به درد عمه اش ميخوره من اين درو باز نميكنم


ز زبون ساميار
عجب غلطي كردما حالا بيا درستش كن از يه طرف صداي گريه اين دخترا رو نروم بود از يه طرف ديگه داشتم فكر ميكردم چجوري نفسو راضي كنم درو باز كنه ساميار با اين غلطي كه كردي عمرا ديگه تو صورتت نگا كنه چقدر موقعي كه ديدم اونقدر ترسيده خودمو لعنت كردم خدا ميدونه
اينبار محكم تر زدم به در
من-نفس جان عزيزم باز كن اين درو
نخير جواب نميده
من-نفس به خدا گيتارم خونه مون تهرانه نميتونم برات بزنم بخونم پنجره اتاقتم كه ارتفاش تا حياط زياده صدام بهت نميرسه نماي خونه هم اجري نيست كه از ديوار بيام بالا منت كشي اگرم شرايط منت كشيدن فراهم بود بازم اين كارو نميكردم چون اصلا بلد نيستمو تو خونم نيست پس باز كن اين درو
اره جون خودم منت كشي تو خونم نيست پس الان چه غلطي ميكنم
دستمو بردم بالا كه دوباره در بزنم كه يهو در باز شدوصورت عصبانيو چشماي قرمز نفس تو چارچوب در پديدار شد دست منم تو هوا خشك شد
نفس-چته تو درو شكستي عمرا اگه تو اتاق رات بدم
عصبانيتشم دوست داشتم اگه دست خودم بود محكم بقلش ميكردم ولي اين كار من مساوي بود با فوران كردن عصبانيت نفس همون موقع اتردينو ميشا از پله ها اومدن پايين ببين تورو خدا فقط زن ما انقدر ناز داره اين ميشا اصلا فكر كنم يادش رفت داشته از ترس سكته ميكرده اتردين كه قيافه نفس رو ديدي گفت
اتردين-يا علي خدا به دادت برسه داداش خشم اژدها
نفسم طبق پيشبيني قبلي من تركيد
نفس-اتردين يه كاري نكن ..... ميشا اين شوهرتو ور دار ببير
ميشا هم وقتي داشت رد ميشد اروم گفت
ميشا-ساميار مواظب پاچه شلوارت باش در اين موارد خوب پاچه ميگيره
بعدم زود با اتردين جيم شدن
نفسم درو محكم روي من كوبيد به درك اصلا اين درو باز نكن هي من هيچي نميگم دوبار تو روش خنديدم فكر كرد خبريه وقتي چند روز شدم همون ساميار روزاي اول حساب كار دستت مياد بيخيال رفتم پايين نشستم رو مبلو با گوشيم ور رفتم
شقايق-چي شد خانومت تحويلت نگرفت؟پنچر شدي اومدي اينجا
يه نگاه سرد معمولي جدي بهش انداختم كه بيچاره كپ كرد از اين به بعد همينه بدون جواب سرمو گرم گوشيم كردم بعد چند دقيقه نفسم اومد پايين اصلا نگا هم بهش ننداختمو بيخيالي طي كردم چند روز اينجوري ميشم خوب تنبيه كه شدي قدر اين روزا رو ميدوني
ميشا-نفس چي كار كردي با اين ساميار كه اين ريختي شده؟
نفس-همون كاري رو كه بايد ميكردم
بعدش رو كرد سمت من
نفس-عبرت شد اقا ساميار ؟
بي توجه به حرفش رفتم تو اتاق و لباس پوشيدمو سوئيچمو برداشتمو راه افتادم سمت در خروجي
من-دير ميام جايي كار دارم
نفس-كجا؟
جوابشو ندادمو از در زدم بيرون فكر كنم خيلي براش گرون تموم شد چون لحظه اخر كه صورتشو ديديم قرمز شده بود خودمم ناراحت ميشدم از اينكه حرصش بدم ولي لازمه گوشيم زنگ خورد
من-بله
صداي زنونه ي اشنايي تو گوشم پيچيد
صدا-ساميار؟
من- فرانك تويي؟

فرانك-اره بايد ببينمت

از زبون شقایق....
با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب میکنن و تبدیلش میکنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!
اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:
ـ سامیار......
من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص میزنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........
میلاد با حالت بامزه ای گفت:
ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!
حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:
ـ بله با اونکاری که.....
و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمیخواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........
دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی فکر میکنه.........
سامیار خیلی بد رفتار کرده بود......... حس کردم غرور نفس جریحه دار شده اما من نمیذارم دوست جون جونیم ناراحت بشه، این سامیار فکر کرده کیه؟! مرتیکه از خودراضی!!!!
سرم رو تکون دادم تا از شر فکرای ناجور خلاص شم و سریع به طبقه بالا رفتم و خودم رو ولو کردم رو تخت و ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم...... به ساعت کنار عسلی نگاه کردم....
ساعت 6 بود.... حوصله ام سر رفته بود این پسرا اگه اینکارو نمیکردن میتونستیم کلی خوش بگذرونیم اما.....
همیشه وقتی اساسی میرم تو فکر گوشه لبم رو گاز میگیرم و الان هم همین کارو کردم...... باید حال سامی رو بگیریم......این نفس خودش بهتر میدونه چطوری اینکارو کنه و طبق مشاهدات و تحقیقات شبانه روزی منو میشا(!) سامیار عاشق نفس شده......
پس باید یه جوری عشقولانه تحریکش کنیم!!!!
از این فکرای مسخره ام خنده ام گرفت ولی بد هم نمیگفتم....ولی باید با میشا و نفس بیشتر بشینیم و مخای اکبندمون رو کار بندازیم....
با صدای زنگ گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ بله بفرمایید؟!
صدای اشکان با عصبانیت توی گوشی پیچید:
ـ بله و درد ، مرض ، کوفت!!!
من: هوی هوی هوی چته تو ؟!؟! زنگ زدی فوحش بدی یا کار داری!؟ اگه میخوای تا فردا فوحش بدی قطع کنم؟!
با فریاد اشکان توی جام سیخ نشستم:
ـ این پسره کیه گوشیت رو جواب میده؟!
یه لحظه رنگم پرید و با من و من گفتم:
ـ ک.. کدوم.. کدوم پسره ، درباره چی حرف میزنی؟!
اشکان: خودت رو به اون راه نزن... همون که میگه شوهرتم!
با شنیدن این حرف نفسم بند اومد و یاد عصبانیت میلاد افتادم........
من: شوهرم؟! حالت بده ها!(و یه خنده عصبی کردم!)
اشکان: دروغ نگو پرهام میگفت یه پسره گوشیت رو جواب میده میگه من شوهرتم!
چشمام چهارتا شد و با تعجب و عصبانیت پرسیدم:
ـ مگه پرهام شماره ام رو داره!؟ کدوم بیشعور ابلهی شماره ام رو بهش داده!؟
اشکان: من دادم !!!! دلم خواست دادم بهش و میبینم که دست گل به اب دادی دختر عمه ی عزیزم!
دیگه کنترلم رو داشتم از دست میدادم:
ـ خفه شو بیشعور آشغال!!!
اشکان خنده ای کرد و گفت:
ـ میبینم که کم آوردی!!!!
با عصبانیت گفتم:
ـ خفه شو پرهام آشغاله واسه رسیدن به هدفش دست به هرکاری میزنه و هی دروغ میگه...... تو حرف دوستت رو بیشتر از حرف دختر عمه ات باور داری؟!
اشکان با عصبانیت داد زد:
ـ بله که حرف دوستم رو بیشتر قبول دارم!!!! بهم ثابت کرده..... اسم آقاتون هم میلاده مگه نه؟!
دیگه اشکم دراومده بود........ با تعجب گفتم:
ـ میلاد؟! کسی به این اسم... نمیشناسم...... من شوهر ندارم عوضی!
اشکان: من ازتون عکس دارم جوجه!!!!
قلبم شروع کرد به تند تند زدن....... باورم نمیشد پرهام اینقدر پست باشه..... این همه مدت زیر نظر داشت منو؟! واییییییی فکر کنم همون روز که با میلاد دوتایی رفتیم بیرون این دنبالمون اومده!!!!
من: دروغ میگی!!! اگه راست میگی عکسارو برام بفرست!!!
یه لحظه اشکان صداش قطع شد و فهمیدم که داره دروغ میگه و عکسی نداره و اینا همش باد هواس!!!!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ بدرود!!!!
و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!
از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت میریخت و ردی روی گونه ام به جا میذاشت.....
باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه میکنی عزیزم ؟! چیزی شده؟!
سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من میترسم میلاد...... میترسم!
میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه میزد و زیر لب میگفت:
ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ من کوشولو ام!؟
میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:
ـ اره تو کوشولوی منی!
و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!
من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس میکردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!!
بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:
ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!!
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ اینو به نفس بگو!!!!!!!

و با خنده ازش جدا شدم و رفتم بیرون....
از زبون نفس ...

دوماهي ميشد كه با ساميار سرو سنگين بودم يعني جفتمون شده بوديم همون ساميارو نفس سابق بچه ها اصلا باور نميكردن ما يهو اينجوري بشيم راستش خودمم باور نميكردم ميخواستم چند روز باهاش سر سنگين بشم حساب كار دستش بياد ولي اون چند روز با غد بازياي ما و بچه بازي هاي منو بي محلياي سامي تبديل شد به دوماه هر چقدرم اين شقايق با نفس گفتن تحريكش كنيم بياد معذرت خواهي كنه گفتم بره به درك حرف زدنمون شده بود سلام خدافظ شب بخير صبحا هم كه بيدار ميشدم نبود كه بهش بگم صبح بخير گاهي شك ميكردم كه شبا مياد خونه يا نه مامانينا هم هر ماه بهمون سر ميزدن و تو اون يه هفته كه پيش ما بودن پسرا ميرفتن هتل تا اينكه امروز گفتن تفضلي ميخواد بيادشو از ما خواسته بريم فرودگا دنبالش توي اين دوماه حسرت اون موقع ها كه باهام مهربون بودو ميخوردم بعد اون روز كذايي كه گفت دير مياد خونه يه غمو دردو رنجو بي تابي و درموندگي تو چشماش بود كه ادمو ديوونه ميكرد و بدتر ازهمه زنگ خوردن زياد گوشيش بود سامياري كه بدون ما هيچ جا نميرفت هفته اي دوشب دير برميگشت خونه منم غرورم اجازه نميداد بپرسم چشه ولي نگاش بهم هنوز مثل قبل بود گرم و داغ با يه راز رازي كه تو نگاه خودمم بود هر چقدرم كه مي خواست پنهون كنه نميشد هر چقدرم كه سردو جدي رفتار ميكرد اون نگاهه سر جاش بود با صداي در سرمو چرخوندم
شقايق-نفس زود باش اماده شو ديگه منو ميلاد با ماشين اتردينينا ميريم گل بگيريمو بريم فرودگا يه وقت دير نشه تو با ساميارم اماده شيد بياييد
صداشو اروم تر كردو ادامه داد
شقايق-يكم از اون غرورت بزني بد نيستا بابا پسر مردم روز به روز داره لاقر تر ميشه داره از بين ميره بيچاره اون مغرور تو مغرور با يكم باهاش حرف بزن ببين دردش چيه
سرمو تكون دادم اونم رفت بيرون رفتم سمت كمد لباسامو يه مانتوي مشكي با شال مشكي برداشتم يه كت جين كوتا تنگ سورمه اي با شلوار جين لوله تفنگي ستش انتخاب كردمو پوشيدم و دكمه هاي كتمو باز گذاشتم كفشاي نيم بوت جلو باز مشكي 12 سانتي هم پوشيدم سريع بالاي موهامو پوش دادمو جلوشو يه ور ريختم اونقدر پوش ندادم كه پشه تپه چون خودمم اونجوري بدم ميومد شالمو هم با دقت سرم كردم كه پوش موهام نخوابه كرم پودر برنزمو برداشتمو خالي كردم تو صورتم يه رژ لب ماتم زدم با يه مداد مشكي و ريمل و در اخر به شاهكارم تو اينه خيره شدم پوست برنزه به چشماي عسليم خيلي ميومد يه نگا ديگه به خودم كردمو رفتم سمت كمد ساميار معلوم نبود و حموم چيكار ميكنه كه دوساعته درنيومده امروز هرجوري كه شده بايد روابطمون رو مثل قبل كنم به قول شقايق چه ايرادي داره يه بارم من غرورمو ناديده بگيرم ولي نه كه برم بگم واي ساميار تو رو خدا منو ببخشو باهام مثل سابق شو من كم بود محبت تو رو دارم اينجوري نه از راه درستش كه غرورمم از بين نره فقط پيش قدم ميشم يه شلوار جين سورمه اي با يه پيراهن مشكي استين بلند مردونه براش انتخاب كردمو گذاشتم رو تخت خودمم رفتم يه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ك صداي شير اب قطع شد منم از اتاق رفتم بيرون
نزديك به يه ربع خودمو مشغول كردمو بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بودو داشت با موهاش ور ميرفت لباسايي رو كه براش گذاشته بودم پوشيده بود الهي اين نفس ديونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدي يهو درو كه بستم سرشو چرخوند سمتمو با ديدنم چشماش برق زد
من-افيت باشه
ساميار-مرسي
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هي ميزد بالا بعد دوباره موها ميريخت رو صورتش ديگه كلافه شده بود كه رفتم جلو و با دستم فشاري رو شونش وارد كردمو مجبورش كردم بشينه بعدش خودم شروع كردم با ژل موهاشو درست كردن اخر كار از ترس اينكه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع كردم به سشوار گرفتن موهاش همين باعث ميشد كه حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشك ميشد هوا يكم سوز داشت ميترسيدم سرما بخوره ساميارم بدون حرف كاراي منو نگا ميكرد

من-خب تموم شدش
ساميار-دستت دردنكنه
من-خواهش ميشه
نخير اين جز دوكلمه با من حرف نميزنه رفتم تو دستشويي دستامو كه ژلي شده بود شستمو بعدش با سامي رفتيم پايين چند قدم مونده به ماشين گفتش
ساميار-پوست برنزه هم بهت مياد
با پروگري جواب دادم
-خودم ميدونم
خندش گرفت نه ميشه بهش اميدوار شد باهم سوار ماشين شديم يكم كه راهو طي كرديم گفتم
من-ساميار
ساميار-جانم
احساس كردم قلبم اومد دهنم از هيجان
من-چته؟چند وقته ناراحتي پريشوني اضظراب داري شب دير مياي چند روز هفته رو صبح تا شب بيروني چيزي شده؟
ساميار يه پوزخند زدو گفت
ساميار-مگه برات مهمه؟اصلا ساميار بره بميره تو ككتم نميگزه انقدر اداي مادربزرگايي رو كه نگران نوه اشونن در نيار
من-اين چه حرفيه ساميار لابد مهمه كه ميپرسم دوست ندارم همخونه ايم انقدر ناراحت باشه
ساميار يه نگاه از روي عجز بم انداخت بعدش گفت
ساميار-چيز مهمي نيست خبر رسيده مامانينا ميخوان بعد عيد بيان ايران قرار بود اين ماه برگردن ولي اينطوري كه بوش مياد موندگارن نگران ستاره بودم امروز زنگ زد گفت حال مامان بهتر شده ديگه مثل قبل شكاك نيستش خيالم ديگه راحته
من-مطمئن؟
ساميار-اره مطمئن خانوم بد اخلاق پياده شو رسيديم فسقلي
دوباره شده بود همون ساميار سابق ولي يه حسي بهم ميگفت اين جريان سر دراز داره و فقط مربوط به نگراني براي ستاره نيست از ماشين پياده شديمو كنار هم سمت ورودي فرودگا رفتيم بعد ورودمون احساس كردم دستم داغ شد يه نگا به ساميار كردم كه بهم يه چشمك زد و دستمو كه تو دستش گرفته بود يه فشار خفيف داد چشمي دور تا دور سالن چرخوندم تا بچه هارو پيدا كنم ميشا اولين نفري بود كه مارو ديدو برامون دست تكون داد همشون با ديدن دستاي ما وبخند ساميارو من تعجب كردن
ساميار-اين پيري هنوز نيومده؟
من-سامي يعني چي بنده خدا رو پيري صدا ميكني زشته
ساميار-چشم نفس خانوم پيري صداشون نميكنم اين اقاي تفضلي كي تشريف ميارن؟
بچه ها كه ديدن لحن ما مثل دوماه پيش شده زود گرفتن كه اوضاع سفيد شده
اتردين-پروازش نيم ساعت ديگه ميشينه گويا با ارشيا خان تشريف ميارن
ساميار-با اون پسره ي سوسول پس بگو چرا گفته ما بياييم
براي اذيت كردن سامي گفتم
من- اااااا سامي كجا بيچاره سوسول بود اون ديگه...
پريد وسط حرفم
ساميار-كه سوسول نبود
من-نچ نبود
بچه ها كه ميترسيدن بين ما دوباره شكراب بشه گفتن
ميلاد-حالا سوسول بود يا نبود زياد مهم نيست
شقايق-اره بابا بيخيالش
من-اي بابا نميزاريد ادم حرفشو كامل كنه ميخواستم بگم سوسول نبود كه از سوسولم گذشته بود پسره ي..

ولي حرفم با ديدن تفضلي و ارشيا ناتموم موند
من-اومدن
ساميار در گوشم گفت
ساميار-نفس لجبازي نكنو از پيش من جم نخور باشه؟
من-باشه
تفضلي اومدنزديكو بعد سلامو عليك قرار شد با ماشين ما بياد اتردين اروم جوري كه فقط خودمون بشنويم با اشاره به ساميار گفت
اتردين-مار از پونه بدش مياد در خونش سبز ميشه
ساميار حرص ميخوردو ما ميخنديديم
بعد از اينكه رسيديم خونه تفضلي و ارشيا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون كه نيمرو بود رفتيم بخوابيم
نصفه شب از صداي ناله هاي ساميار بلند شدم
رفتم روبه روش پايين كاناپه نشستم و دستمو كشيدم رو صورتش داشت تو تب ميسوخت اروم صداش كردم
من- سامي . ساميار
جواب نميداد فقط يه چيزايي زير لب ميگفت كه متوجه نميشدم
تكونش دادم اولش اروم بعد رفته رفته محكم تر ولي انقدر شدت تبش بالا بو كه متوجه نميشد بدنش مثل يه كوره اتيش شده بود اولش خواستم برم ميلادو يا اتردينو بيدار كنم ببريمش بيمارستان بعد پيش خودم گفتم خوب خودمم دكترم ديگه (اعتماد به سقفو ميبينيد) اون بيچاره ها هم خسته ان خوابيدن پس اروم رفتم تو اشپزخونه چند روز پيش توي يكي از كابينتا يه كاسه بزرگ ديده بودم كه الان به دردم ميخورد كاسه رو برداشتم گنجايشش زياد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زير اب سرد تا پر بشه يكي از شال نخي هاي سفيدمو كه اصلا فرصت نكرده بودم استفاش كنمو برداشتم ديگه اخراي عمرش بود ببينا يه بارم سرش نكردم فداي سر ساميار اصلا من كل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گير شدي نفس پسر مردم مرد تو فكر شالتي زود نشستم پيشش يه بار ديگه دست گزاشتم رو پيشونيش اوف داشت اتيش ميگرفت دستم سوخت تمام بدنش خيس اب بود و موهاي شقيقه اش چسبيده بود به سرش خب اين كه هميشه بالا تنه اش لخته پس كارم راحت شد ملافه رو از روش زدم كنار اوه چه بدني به زور نگامو از استيل قشنگ هيكلش گرفتمو دستمالمو با اب سرد خيس كردم و گذاشتم رو شكمش بعد گردنش بعد پيشونيش داشت كم كم دماي بدنش اون حرارت اوليه رو از دست ميداد ولي هنوزم گرم بود يكم ديگه كه گذشت شروع كرد به لرزيدن بفرما نفس خانوم اومدي ابروشو درست كني زدي چشمشم كور كردي ترسيدم راستش تا حالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم سريع دستمال خيسو ار رو سينه اش برداشتمو ملافه رو كشيدم روش بازم ميلرزيد ديگه نزديك بود سكته كنم رفتم پتوي تخت رو هم اوردم انداختم روش كه به حالت عادي برگشت نفسمو با صدا فوت كردم بيرون وقتي مطمئن شدم دماي بدنش طبيعي شده رفتم پايين يه ليوان اب اوردم بالاو از تو كيفم يه قرص برداشتمو پايين كاناپه نشستم
من-سامي سامي
دستمو اروم كشيدم تو موهاش
من-اقا ساميار بلند شو اين قرصو بخور بعد دوباره بگير بخواب
ساميار با گيجي چشماشو باز كرد و يا صداي گرفته اي گفتش
ساميار-ساعت چنده؟
اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت كنار عسلي تختو نگا كردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
ساميار-تو از كي بيداري؟
من-از كي رو نميدونم ولي اونقدري بودم كه بگم داشتي تو تب ميسوختي حالا هم حرف نزن اين قرصو بخور بگير بخواب

ساميارم كه معلوم بود هنوز گيجه قرصو خوردو سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهميدم كي همونجا سرمو گذاشتم رو كاناپه و خوابم برد


زبون ساميار
با احساس سردرد شديدي چشمامو باز كردمو تو جام نيم خيز شدم كه ديدم يه فرشته كوچولو سرشو گذاشته رو كاناپه اي كه من روش خوابيدمو همون جوري نشسته خوابش برده
با ديدن دستمال خيسو اون كاسه پر ابو وضعيت خودم تا ته قضيه رو خوندم از ديشب هيچي يادم نميومد ساعتو نگا كردم يازده بود اروم بلند شدم نفسو بقل كردمو بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فكر كردم بيداره ولي ديدم نخير داره خواب هفت پادشاهو ميبينه خم شدمو گذاشتمش روي تخت ولي تا خواستم بلند بشم كه ديدم نفس گردنمو ول نميكنه دستاشو گرفتم كه از خودم جداش كنم ولي محكمتر گرفتم پيش خودم گفتم خب تقصير من نيست كه خودش ول نميكنه دستمو دور كمرش حلقه كردمو كنارش دراز كشيدم يكي از دستامو از دور كمرش باز كردمو گذاشتم زير سرش
ببين تورو خدا اين فرانك عوضي با عصاب من چيكار كرده كه از فرشتم غافل شدم خم شدم روي موهاشو بوسيدمو با لذت بو كشيدم اين دوماه از ترس اينكه بيدار بشه فقط نگاش كرده بودم اي بگم چي بشي فرانك كه انقدر رو عصاب من فشار وارد ميكني ديگه ستاره هم از صدام فهميده بود يه چيزيم هست
نفس تو بقلم يه تكون خوردو سرشو گذاشت رو سينه ام دستمو كردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بقلم لذت ميبردم كه يهو در باز شدو شقايق اومد تو
شقايق-اه نفس پاشو چقدر....
با ديدن ما حرف تو دهنش ماسيد
من-هيس خوابيده بيدار ميشه
بعدم اروم سر نفسو از روي سينه ام بلند كردمو گذاشتم روي بالشت و از روي تخت بلند شدم به شقايق كه هنوز مات بود رو ما اشاره كردم بره بيرون خودمم چنگ زدم يه تيشرت از تو كمد برداشتم تنم كردمو رفتم بيرون شقايق هنوزم تو بهت بودو برو بر منو نگا ميكرد
من- د اين بي صاحاب شده مگه در نداره همينجوري سرتو ميندازي پايين ميايي تو
شقايق-شما داشتيد چي كار ميكرديد ؟
از فكرايي كه پيش خودش ميكرد خندم گرفت فكر كن نفس ميفهميد زندش نميزاشت
من-والا مثل اينكه بنده ديشب حالم بد شده نفس تا دير وقت بيدار بود صبح پاشدم ديدم پايين كاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسيدم بيدار بشه پيشش خوابيدم
شقايق-تو گفتي و منم باور كردم
من-با اينكه چه باور بكني چه نكني برام اهميتي نداره ولي بيا برو كاسه و شال و ببين صداي بنده هم شاهد
شقايقم رفت تو رو يه بازرسي كرد اومد بيرون با يه لحن طلبكارانه اي روبه من گفت
شقايق-حيف نفس واسه تو لياقت نداري كه

بعدم يه راست رفت پايين از كاراش خندم ميگرفت رفتم تو اتاقو يه ملافه رو نفس كشيدم خودمم لباسامو عوض كردمو رفتم پايين

از زبون شقایق....
با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الانه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا اوردم!!!!!
رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار روبه روم زل زدم و رفتم تو فکر..........
دوماهی بود که از ماجرای اشکان میگذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد و بازم تهدید کرد اما من با خیال راحت بهش گفتم اون همکلاسیم بوده و الکی اینو گفته که از شر مزاحمم خلاص شم و خیلی هم بهش مدیونم و به عنوان برادر دوسش دارم. اشکان هم ازم معذرت خواهی جانانه ای کرد که حز کردم!!!!!(البته بماند که کلی هم چاخان دیگه سر هم کردم تا باور کنه، تازه یه مدت هم باهاش قهر کردم که حساب کار دستش بیاد!تازه بعدشم گفتم اگه سحرم بود همین کارو میکرد اگه تو جای من بودی همین کارو میکردی! کلا کلی چرت و پرت تحویلش دادم تا باور کرد!!!)
موضوع اشکان رو به همه گفتم و تصمیم گرفتیم که شناسنامه جدید بگیرم. با دخترا هر سمون شناسناممون رو عوض کردیم تا مشکلی برامون پیش نیاد اگه اطرافیان متوجه گندکاریمون شدن!!!! البته با کلی دنگ و فنگ و اینور اونور رفتن! جون کندیم به مولا! [2 06]
رابطه ام با میلاد هم روز به روز بهتر میشد و باهم حسابی صمیمی شده بودیم......
حالا تمام خانواده اش رو میشناختم از مامان و بابا گرفته تا عمو و خاله!!!!!!!
اون تمام رازاش رو به من میگفت و من هم متقابلا رازامو بهش میگفتم! (البته به جز قضیه عشقم!)
شده بودیم مثل دوتا دوست صمیمی..... البته فرقش این بود که من عاشقش بودم و مطمئن نبودم که اونم عاشقمه یا نه.......
وقتی هم مامانم اینا میومدن اینجا تلفنی باهم حرف میزدیم یا تو دانشگاه هم میتونستیم همو ببینیم البته قایمکی!!!!!!!
من اصلا پشیمون نیستم چون میلاد خیلی کمکم میکنه و خیلی هوام رو داره...... بهش خیلی اعتماد دارم، میلاد خیلی مرده!
ولی هنوز هم کل کلامون رو داریم اما اخرش به شوخی و خنده ختم میشه ، نه به دعوا و قهر!!!
نفس و سامیارم که امروز دیگه........(از سقف برو بالا(استغفرالله) بی جنبه!)
با حرکت دستی جلوی چشمم از فکر بیرون اومدم و میلاد با خنده گفت:
ـ به چی فکر میکردی کلک؟!
من: هیچی!!! [2 27]
میلاد مشکوک نگاهم کرد که از طرز نگاه کردنش خنده ام گرفت و سامیار هم از اتاق اومد بیرون که با اخم من مواجه شد و در کمال تعجب دیدم قهقهه ای زد که من و میشا تو کف این خندهه موندیم!!!!!!!!
من: هر هر!!!!!! به چی میخندی؟!
سامیار: به تو خیلی بامزه اخم کردی!
اخم بدتری کردم که گفت:
ـ حالا چه خودشو میگیره!
با این حرفش خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه خیر اخمم دلیل داره!!!!!!

که نفس هم اومد پایین و به بحث ما خاتمه داد!!!
نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........
بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!
سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......
دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!
کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......
وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:
ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!
میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش مثله دفعات قبل. اما همینم قشنگه. یه رژ صورتی هم زدم که تکمیل شم!
میلاد هم فکر کنم رفت حموم چون صدای آب میومد. چند دقیقه رو تخت نشستم منتظر میلاد. میلاد از حموم بیرون اومد و من خیره خیره نگاهش کردم. به به!(خعااااااک برسرت!!!!!)
میلاد لبخند زیر زیرکی زد و رفت سمت کمد. سرم اونور بود ولی با شنیدن صدای در کمد گفتم:
ـ اون لباسی که برات خریدم رو بپوش!
خواستم از اتاق برم بیرون که میلاد بازوم رو کشید به سمت خودش و من افتادم تو بغلش. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ چرا اینطوری کردی؟!
میلاد گفت:
ـ ببین الان نرو بیرون!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ چرا؟!
میلاد: از این یارو ارشیائه خوشم نمیاد!
از اون خنده پسر کشا کردم که بدبخت میلاد نزدیک بود پس بیوفته و گفتم:
ـ نه بابا خیالت راحت اون چشش نفسو گرفته!
میلاد با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ نه خیرم اینطوری نیست امروز دیدم دور و بر میشا میپلکید.این نفس محلش نذاشته رفت پیش میشا...
من با تعجب نگاهش کردم و اخمام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر.
پسره کثافت! معلومه از این خارجیا غیر از اینم نمیشه انتظار داشت!
با حس کردن گرمی روی گونه ام فهمیدم میلاد گونه ام رو بوسیده تا از فکر بیام بیرون! با تعجب نگاهش کردم و میلاد گفت:
ـ رفتی تو فکر خب!!!! حالا اونورو نگاه کن من لباسم رو عوض کنم باهم بریم بیرون!
من تازه فهمیدم میلاد هنوز لخته که یه نگاه به نیم تنه اش کردم که از چشمای تیزبینش دور نموند و با خجالت تو چشاش نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین و لب زیرینم رو گاز گرفتم!(خاک بر سرم داداش سیا ضایع شد!!!!! [2 35] ) میلاد از این حرکتم خنده اش گرفت اما به رو خودش نیاورد!از بغلش بیرون اومدم و به سمت مخالف اون نشستم رو تخت. خواستم یکم دید بزنمش که با خودم گفتم(دوست داری اونم تورو دید بزنه؟!) با این فکرم خون با سرعت به زیر پوستم دوید و گونه هام از شرم سرخ شد.خاک بر سرم با این ذهن منحرفم ، تقصیر این دوتا دوست نابابه دیگه!!! امان از دوستای ناباب! [2 06]
بعد از این که کارش تموم شد بهش گفتم که موهاش رو خشک نکنه چون موهای خیس بیشتر بهش میاد.(نگران نباشید سرما هم نمیخوره کولر که روشن نیست!)

بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم بیرون. وقتی رفتیم تو هال ارشیا رو دیدیم که اونجاست و داره با میشا حرف میزنه البته چشم اتردین رو دور دیده!!!!!! وقتی من اومدم خواستم برم پیش نفس اینا که میلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش تکیه داد و مشغول صحبت با سامیار شد. اتردین هم اومد تو جمع پسرا ولی دخترا اونور بودن و پسرا اینور اما من پیش پسرا بودم! به میلاد گفتم که خطری نداره و ارشیا رو تو جمعتون راه بدید تا من برم اونور و اون هم همینکارو کرد. وقتی داشتم میرفتم از کنار ارشیا رد شدم که دیدم ارشیا با اون چشای هیزش کل هیکل منو از نظر گذروند و در حالی که به طرز فجیحی ادمسش رو تو دهنش میچرخوند لبخندی به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سریع رفتم پیش دخترا.
همینطور تو فکر بودم و به صورت میشا نگاه میکردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف میزد. با دقت به صورت میشا نگاه کردم(خب بهتر از بیکاریه) به به!!!!!! خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقریبا بینی و لب خوش فرم گونه برجسته ابروهای خوشگل روی هم رفته خیلی خوشگل بود! با بلند شدن ارشیا نگاهم رو از صورت میشا گرفتم و با تیزبینی به ارشیا نگاه کردم که رفت اشپزخونه و دوباره برگشت اما اینبار اومد دقیقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم یکی زدم به بازوی میشا که هوامو داشته باشه. ارشیا یه دور به هرسمون نگاه کرد و بعد یه نگاه به پسرا کرد و وقتی دید حواسشون نیست شروع کرد اروم آروم با من لاس زدن. خبرش چقدر فک میزد! میدید من جوابش رو نمیدم اما بازم فک میزد در حین حرف زدن با من با نفس و میشا هم گرم میگرفت و کلا با سه تاییمون داشت حرف میزد که من با بی حوصلگی خواستم بلند شدم که ارشیا دستش رو گذاشت روی رونه ام و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که این حرکاتش مساوی شد با سیلی زدن من به صورتش. با عصبانیت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همینطور. میلاد با عصبانیت به من و ارشیا خیره شد و خواست به سمت ارشیا هجوم بیاره که اتردین بازوش رو گرفت و نگه داشت تا خودشو کنترل کنه نره بچه مردمو ناقص کنه و ارشیا هم با ترس عقب رفت و دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
ـ آیم ساری!(ای تو روحت با این حرف زدن.(میخواستم یه فحشم بدم که... بیخیال!)) من فقط میخواستم شقایق رو دعوت به نشستن بکنم!
میلاد با عصبانیت جلو اومد که اینبار سامیار هم به کمک اتردین اومد و نذاشت تکون بخوره:
ـ اسم خانوم منو با اون دهن کثیفت نیار!
نفس هم با عصبانیت افزود:
ـ مرتیکه بی ناموس میخواستی دعوت به نشستن کنی یا دستمالی؟!(خدارو شکر تفضلی الان اینجا نبود و بیرون بود وگرنه.....)
ارشیا پوزخندی زد و با پررویی گفت:
ـ حالا که چیزی نشده!!!!
من سریع از اون محل دور شدم چون هرآن ممکن بود فک این پسره ی سانسور رو بیارم پایین. رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب برداشتم آوردم و دادم به میلاد که یکم عصبانیتش فرو کش کنه و خودمم رفتم کنار نشستم. سامیار با عصبانیت ارشیا رو بیرون کرد تا میلاد ناکارش نکنه. همه بچه ها با ناراحتی و اعصابی داغون رفتن تو اتاق خودشون و من میلاد موندیم تو هال. دستش رو گرفتم و گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن. به تفضلی هم چیزی نگو میدونی که پسرش بیشتر به چشمش میاد تا ماها.
میلاد هنوز هم تو خودش بود و اخماش تو هم بود. چونه اش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و تو چشای نافذش نگاه کردم و گفتم:
ـ بهش فکر نکن بیا بریم بالا.
میلاد دستش رو تو موهای پرپشت و خوشگلش فرو برد و با کلافگی از جاش بلند شد. دستای گرمش رو گرفتم و باهم رفتیم بالا....
وقتی میلاد وارد اتاق شد تازه دیدم که لباسی که براش خریده بودم رو نپوشیده. با اخم نگاهش کردم که با تعجب پرسید:
ـ چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
من: چرا لباسی که من بهت دادم رو نپوشیدی!؟
میلاد با خنده اومد پیشم و گفت:
ـ چون اون خیلی خوش قیافم میکرد واسه دیدن یه همچین اشغالی به درد نمیخورد! اینو باید تو مهمونیا پوشید!
با خنده گفتم:
ـ که دخترا بیان نخ بدن!
میلاد :
ـ تا وقتی تو زنمی از این شانسا نداریم بیان بهمون نخ بدن!
با اخم کوسن روی تختو پرت کردم طرف سرش که تو هوا گرفتش و خندید و گفت:
ـ شتابش کم بود!
و با شتاب زیاد پرت کرد طرف شکمم که محکم خورد به دلم و پرت شدم رو تخت البته نصف تنم رو تخت بود پاهام رو زمین!!!!!!
من: وحشی بچم افتاد!!!!!
یهو فهمیدم چه حرف بدی زدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشای گرد شده به میلاد که حالا اونم دولا شده بود رو من نگاه کردم و گفتم:
ـ بچه ی مجازیم البته!
میلاد لبخند شیطنت امیزی بهم زد و داشت فاصله اش رو باهام کم میکرد... فاصله صورتش با صورت من یکم شده بود و داشت قسمتای حساس میرسید و نفسای جفتمون حبس شده بود. دیگه نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم و موهام تکون میخورد. صورتش رو آورد پایین تر و دقیقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت فاصله داشت که بازم سرش رو نزدیک تر آورد و من چشمام رو بستم ولی با صدای در میلاد سریع از روم پاشد و دکمه پیرهنش رو یکم باز کرد. مثل اینکه اونم گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سریع پاشدم و یه نگاه از تو آینه به خودم و گونه های قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم بیرون و محکم خوردم به میشا.....
میشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
ـ چته چرا اینقدر هولی دختر؟؟!!!
با من و من گفتم:
ـ ه.. هیی... هیچیی! هویجوری!!!!!

و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پیچم نکنه!
یه هفته از ماجرای ارشیا میگذره و میلادم درگیر کاراش شده و اینطوری خیلی حوصلم سر میره. میلاد وقت نمیکنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهی میکنه و من از این مسئله زیاد راضی نیستم اما خب اونم درگیر کارای خودشه.بهش حق میدم اما من خیلی کسل شدم. حوصلم سر رفته حتی نفس و میشا هم همینطور اوناهم کسل شدن. هیچکی پایه نیست بریم ددر!
دست از زل زدن به دیوار سیاه و سفید اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم که موهای جلوی صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوی صورتم بره کنار. اما نمیرفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جونی بهش زدم و دوباره زانوهم رو بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
من: نفس حوصلم سریده!!!!!
نفس: برو پیش میلاد!
من: میلاد کار داره!
نفس: خب برو شاید کارش رو به خاطر تو ول کرد!
با خوشحالی گونه نفس رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم. میلاد روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو پیشونیش بود. لبم رو گاز گرفتم و پریدم رو تخت،کنار میلاد!
میلاد چشماش از حدقه زد بیرون و گفت:
ـ به به !!! ترسیدم دختر!
بی توجه به حرفش غلتی زدم و وقتی به صورت دمر قرار گرفتم دستم رو گذاشتم رو بازوش و همینطور که با انگشتام با بازوش ور میرفتم گفتم:
ـ حوصلم سر رفته!!!
میلاد قهقهه ای زد که با اخم گفتم:
ـ زهر انار!!! خب حوصلم سر رفته دیگه ببرم بیرون!
میلاد یه دقیقه رفت تو فکر و به پنجره نگاه کرد و بعد به من وگفت:
ـ پاشو بپوش بریم البته چمدونت رو هم ببند چون میخوام ببرمت یه جای دور! با تعجب و هیجان گفتم:
ـ کجا؟
میلاد: خودت میفهمی!
و از تخت اومد پایین و چمدون خودش رو اورد و لباسای خودمو خودش رو چپوند توش و چندتا لباس گرمم گذاشت توش....
با هیجان شلوار جین سفیدم و مانتوی مشکی کوتاهم رو برداشتم که روش یه کمر کلفت میخورد که کمرم رو باریک تر نشون میداد و یه شال سفید چروکی براق هم گذاشتم رو تخت و به میلاد نگاه کردم که رفت حموم تا لباس بپوشه منم تو اون فرصت لباسام رو پوشیدم. نیازی نبود حموم برم چون صبح حموم بودم دیگه! میلاد وقتی اومد بیرون لبخندی بهم زد و عطری که من از بوش خوشم میومد رو برداشت زد و منم یکم آرایش کردم و عطر زدم اما یه لحظه وایسادم و گفتم:
ـ حالا چرا با این عجله؟!
میلاد: چون امروز چهارشنبه اس و میخوام جمعه برگردیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم. منو میلاد... تنها... تو یه ویلا... بدون هیچکی... یه جای دور دور!!!!
چشمام رنگ ترس به خودشون گرفتن و با من و من رو به میلاد گفتم:
ـ من... من نمیام!!!!
میلاد از این لحن و حرفم تعجب کرد و گفت:
ـ واسه چی؟!
گونه هام سرخ شد و تا خواستم حرف بزنم میلاد اخمی کرد و گفت:
ـ یعنی به من اعتماد نداری؟!
با من و من گفتم:
ـ چرا ولی.....
میلاد: شقایق من قول میدم کاریت نداشته باشم به خدا راست میگم..... من سر حرف و قولم وای میستم.... شقایق؟!
دستای سردم رو تو دستای گرمش گرفت و دوباره تکرار کرد:
ـ شقایق؟!هوم؟!
من: اوهوم!!! میلاد پس از هم جدا میخوابیما........
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ چطور شبای دیگه پیش هم میخوابیم؟!
من: خب ما با فاصله میخوابیم تازه نفس اینا هم هستن نمیتونی کاری کنی!
میلاد با اخم گفت:
ـ باشه بابا!!!!!! حالا بیا بریم دیگه!!!!
از در که خارج شدیم سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ کجا؟!
میلاد: داداش خانومم حوصلش سر رفته میخوام ببرمش یه جایی!
سامیار: ماهم بیایم؟!
میلاد: نه خیر! دوتایی!
سامیار: باشه دیگه!
میلاد: مگه من چیزی میگم وقتی تو و نفس دوتایی میرید بیرون؟!
سامیار لبخندی زد و گفت:
ـ قانع شدم!!!!! [2 06] [2 06] [2 06]
با هم رفتیم پایین و بقیه بچه ها هم از چمدون ما و لباسای بیرونمون تعجب کردن و میلاد گفت:
ـ بچه ها ماداریم میریم سفر!!! البته جمعه صبح بر میگردیم! میخوام شقی از کسلی دراد! (و رو به من گفت) بریم؟!
من با لبخند: بریم!
و از بچه ها خداحافظی کردیم و میشا در گوشم گفت:
ـ مراقب خودت باش! [MrGreen]
با ترس نگاهش کردم که خنده ای کرد و گفت:
ـ شوخی کردم برو به سلامت!!!!!
با لبخند از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و چمدون رو گذاشتم تو صندلی عقب. و میلاد ماشین رو روشن کرد و د برو که رفتیم! [2 06]
توی راه هی از میلاد میپرسیدم کجا میریم اما اون جوابی بهم نمیداد!
هی هم اذیتش میکردم و میگفتم: رسیدیم؟! اونم میگفت: نه نرسیدیم!
بدبخت رو عاصی کردم! ولی خودش میدونست کرم ریزیه!!!(اگه من کرمم رو به این میلاد نریزم کی بریزه؟! حتما هووم بریزه! [2 06] )
توی راه هی میخواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با میلاد لذت ببرم و نهایت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هیچ دغدقه ای!!!
بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوی رسیدیم به یه جای آروم و کلی ویلا اطرافش و میلاد یکی از اون خونه هارو اجاره کرد برای دو شب.
خوشحال بودم که تنها نیستم چون یه پیرزن اونجا زندگی میکرد تو ویلای روبه رویی یه جورایی همسایه ما میشد. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم تو ویلا بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابری بود... یه بوی خاصی میداد هوای بیرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و یه پارک هم بغل ویلای کناری بود. راستش به غیر از سرسبزیش بقیه اش دلگیر بود...چون خیلی خلوت بود. اما میلاد میگفت هنوز اصل کاری مونده که فردا نشونم میده. با سوز سردی که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و میلاد رو دیدم که روی کاناپه لم داده.اینجا فقط یه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش تقریبا بزرگ بود میشد میلاد مثلا رو زمین بخوابه!
یه لباس استین بلند با یه شلوار ورزشی که بیشتر تو خونه میپوشیدمش و مشکی بود رو گذاشتم رو تخت تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم موهام رو خشک نکردم و بافتمش و قیافه ام با اون لباسا و موها خیلی با نمک و قشنگ شده بود. شده بودم مثه بچه ها!!! سریع از اتاق بیرون رفتم و به میلاد گفتم:
ـ شام نیمرو یا املت!؟؟
میلاد: املت!
و من دست به کار شدم و گوجه و تخم مرغ رو اوردم و میلاد هم اومد کمکم و دوتایی باهم یه املت خوشمزه درست کردیم که با کلی شوخی و خنده خوردیمش!
بعد از اینکه شاممون رو خوردیم میلاد سفررو جمع کرد و من ظرفارو شستم. میلاد بعد مسواک رفت تو اتاق. با یادآوری مسواک حالم گرفته شد چون خمیردندون مورد علاقه ام رونیاوردم! [2 06] [2 06] [2 06] ولی به هرحال مسواکم رو زدم و رفتم رو تخت کنار میلاد و طلبکارانه نگاهش کردم که با تعجب گفت:
ـ چیه؟!
من: برو پایین!
میلاد: اوا شقی؟!
من: شقی نداریم دیگه میلاد حداقل امروز رو برو پایین فردا میتونی بیای البته اگه اصرار کنی!
میلاد با خنده زد رو نوک بینی ام و گفت:
ـ چشم هرچی خانوم خوشگلم بگه ولی بدون اهم شلوارتو میگیره ها!!!!!
با خنده نگاهش کردم و رفتم زیر پتو و بدون جواب به میلاد خوابم برد.


یعنی حال کردید چقد پست گذاشتمممممممممم
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط سوریه ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 27-07-2016، 12:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان