نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#52
.توپیاده رو شروع کردم به قدم زدن وگریه کردن.به نگاه های دیگرانم که به روم بود هیچ توجهی نمیکردم.فقط گریه بودو گریه
وای که چقدرحرصم درمی اد وقتی میشا این شکلی باهام حرف میزنه..وای که چقدر دوست دارم یک باردیگه فقط یک باردیگه بهم بگه عزیزم!!داشتم توخیابونای شلوغ تهران چرخ میزدم که گوشیم زنگ خورد..مامان بود.جواب دادم.:جانم؟مامان:پسرپس توکجایی؟من:بیرون دارم میگردم چه طور؟مامان:پاشوبیاخونه ببینم داره واسه من میچرخه..من:مامان چیزی شده؟مامان:عسل دوباره غش کرده...هول کردم.من:الان میام..سریع گوشیوقطع کدمو شوت گاز رفتم خونه..تااونجابرسم خدامیدونه چقدرمرده ام وزنده شدم..طفلی عسل بیماریه سرع داره وهمین ایلارو خیلی داغون کرده..(بچه ها اسمشو نمیدونم درست نوشتم یانه همونی که یکهو غش میکنن کف میدن بیرون!!!کف میدن؟مگه ماشین لباس شویی انسریع ماشینو پارک کردم رفتم توخونه..ایلار رومبل نشسته بود گریه میکرد مامانم کنارش داشت دلداریش میداد...مامان و ایلار بالا سرعسل نشسته بودنو گریه میکردن منم سریع رفتم ازتخت بلندش کردمو رفتم بیرون.من:مامان من میبرمش بیمارستان شما نمیخواد بیاین به علی زنگ میزنم بیاد...علی توی یک شرکت مدیرعامل بود به خاطرهمین بعضی وقتا دیرمیرسیدخونه..عسل وگذاشتم روصندلی خودمم سریع سوارشدم بردمش بیمارستانی که توش کار میکردم...مسیر 20 دقیقه ای رو 5دقیقه ای رفتم..وقتی رسیدیم سریع بردمش تو.خداروشکر خانم شکری هنوزنرفته بودتامنو دیداومد طرفم..خانم شکری:چیشده پسرم؟من:خانم شکری خواهرزاده ام بیماریه سرع داره دوباره حالش بدشده..منم ترسیدم سریع اوردمش اینجا..خانم شکری:کارخوبی کردی ببرش بذار تو اون اتاق روتخت تاببینم چی کارمیشه کرد..سریع عسلو گذاشتم روتخت وخودم رفتم پیش خانم شکری.خانم شکری:ببین اکثر پرسنل رفتن تعطیلات تابستونی..بقیه هم که توی اتاق عمل ان..من:خب پس چیکارکنیم:من که یک نفره نمیتونم..شماهم که دارید میرید..خانم شکری:نگران نباش پسرم الان ساعت8.خانم دکتر اسایشم که خونه اشون نزدیک اینجاس الان زنگ میزنم اون بیاد..ای خدامن ازکدوم طرف بکشم اخه این که بیادمن تمرکزمو ازدست میدم همه ی حواسم میره پیش میشا..گفتم:یکی دیگه رومیشه بگیدبیاد؟خانم شکری:نگران نباش پسرم خانم اسایش کارشو خوب بلده بعدم اگه بابت قضیه امروزه بایدبگم فعلا خواهرزاده ات مهم تره..ناچارا قبول کردم..
داشتم میوه میخوردم که گوشیم زنگ خوردازبیمارستان بود.جواب دادم.من:بله؟خانم شکری بود:سلام دخترم ببخشیدمزاحمت شدم..من:سلام خانم شکری اختیار دارید..بفرمایید.خانم شکری:راستش یک مریض اورژانسی داریم ولی چون پرسنل کم هستن میخواستم بگم پاشوبیااینجا..طفل معصوم گناه داره.بیماریه سرع داره..نمیدونم چراهول کردم وگفتم:باشه باشه الان میام..فعلا..خانم شکری:خداحافظ...سریع یک مانتو توسی باشلوار لی مشکی ویک شال سرم کردم ودویدم بیرون..مامان:کجا دخترم؟من:مامان ازبیمارستان زنگیدن گفتن برم بیمار اورژانسی داریم زنگ بزن اژانس بیاد..باباکه فکرنکنم حالا حالاها بیاد...مامان:باشه..سریع رفت زنگ زد به اژانس ومنم رفتم پایین سوارشدمو رفتم...-------------------------------ساعت8:20 رسیدم پول وحساب کردم دویدم سمت بخش..داشتم دنبال خانم شکری میگشتم که صدای بمش توگوشم پیچید:اتردین:گشتم نبود نگرد نیست..باتعجب برگشتم گفتم:خانم شکری....اتردین:میدونم من بهش گفتم زنگ بزنه...من:شما خیلی ...اتردین:هیـــــــــس..میشا تروخدا لجبازیو بذارکنار بیا بریم عسل حالش بده بخدا اگه مجبورنبودم نمیگفتم بهت زنگ بزنه...پوزخند زدمو گفتم من:اره میگفتی به مشیری زنگ بزنه..ازکنارش اومدم ردبشم که بازوم وتو دستش فشاردادو گفت:میشا بهت گفتم من بااون هیچ کاری ندارم پس هی حرفشو نزن...206 صندق دار..نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیرخنده..اخه مشیری یکم بیچاره زیادی باسنش گنده بود...من:برو کنار برم لباسامو عوض کنم بیام..
بازومو ول کردسریع رفتم روپوشمو پوشیدم دوییدم بیرون..منتظرم وایساده بود گفت:بریم..باهم رفتیم تو اتاق..وقتی که دیدمش دلم براش غش وضعف رفت خیلی بانمک بود...نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم بالا سرش گفتم:الهی چه بانمکه...اتردین:البته ازبانمک گذشته خیارشوره...به داییش کشیده تودلم گفتم داییش که خوشگله نه نمک ولی گفتم:نه اگه کشیده بود که الان باید شبیه مادر ناتنی سیندرلا میشد..مشخص بود حرصش دراومد ولی هیچی نگفت..رفتم یک سرم اوردم بهش خواستم وصل کنم که دلم نیومد رو به اتردین گفتم:بیاتوبهش وصل کن..اتردینمتعجب گفت:چرا؟من:دلم نمیاد دردش میگیره گناه داره..لبخندی زدولی سریع جمعش کردو اومد سرمو وصل کرد..یکم بعد انگارحالش بهتربود ولی اتردین مثل مرغ سرکنده بال بال میزدساعت10 بودکه سرمو ازدستش دراوردم اومدم برم بیرون که اتردین گفت:اتردین:ببخشید بهت زحمت دادم تااینجا کشوندمت..برگشتم طرفشو باپرویی گفتم:عادت دارم..توکی خیرت به من رسیده...اومد نزدیکم من ناخوداگاه یک قدم رفتم عقب که خوردم به دیوار پشت سرم اونم دستاشو دورم گذاشت صورتشو اورد جلو .فاصله ی صورتامون 5سانت به زورمیشد گفت:میخوای خیرم بهت برسه؟؟اب دهنمو قورت دادمو باصدایی که میلرزیدگفتم:میشه بریدکنار میخوام برم لباسامو بپوشم برم..اتردین لبخندی زدورفت کنار شانس اوردم بیمارستان تقریبا خلوته وکسی منو نمیبینه..تودلم گفتم:مرض لبخند ژکوند تحویل من میده..رفتم لباسامو پوشیدم اومد برم بیرون که اتردین اومد پیشم گفت:بیامیرسونمت دیروقته..من:مرسی میرم...اتردین:میدونم ازتعارف بدم میاد بیابریم..ناچارسوارشدم وعسلم بغل گرفتم خواب خواب بود..فضای ماشینوبوی عطرخنکش برداشته بودومن حالم دگرگون میکرد...بالاخره سکوت وشکست:میدونستی سامی نفسو پیداکرده...من:اره..اتردین:ازکجا؟من:می بی سی..چی؟من:مخفف میلاد بی بی سی..بلند خندیدکه جلوی دهنشو بادستم گرفتم وبه عسل اشاره کردم...نامردی نکردو دستمو گاز گرفت..من:اویی..شنیده بودم سگا پاچه میگیرن نه دست..اتردین:خب دیگه..یکم بعد منو دم خونه پیاده کردورفت.من موندم وخاطاتش..
شقایق:
با خستگی خودم رو رو کاناپه ولو کردم و نفسم رو با خستگی بیرون دادم و روبه گفتم:ـ سحر خدا بگم چیکارت نکنه ... کمرم درد گرفت دیوونه!سحر ـ حقته جیگرم! باید کار کنی بدوو!من ـ خیلی احمقی تو میخوای عروسی کنی من باید کار کنم؟ نامرد بووووووق!!!سحر ـ فحش دادی؟!من ـ من کی فحش دادم!سحر ـ شقایق قول میدم جبران کنم ... من باید برم باشگاه... لباس عروسیه هنوز یه ذره تنگه....من ـ خب جیگرم تو هیکلت به این خوبی من حسرتشو میخورم ولی دیوونه ای دیگه رفتی یه سایز کوچیک تر گرفتی لباس عروسیتو!سحر ـ اخه خیلی خوشگل بود دلم نیومد نخرمش!من ـ الان میشی اسکلت خب!!!!!سحر ـ نترس هیکلم بیشتر رو فرم میاد! بابای!با درموندگی به سالن نگاه کردم...اووووووووف! هنوز کلی کار مونده... این میلادم که یه زنگ به من نمیزنه... داره منو میترسونه... اگه خواستگار بعدیم میلاد نباشه شرطو باختم و باید بذارم پدرام بیاد خواستگاری..... ای خدا شقایق ایشالا لال از دنیا بری... خانوادت عاشق پدرامن ... اینم شرط بود اشکان الاغ گذاشت؟؟؟؟ میمردی یه دقیقه حرف نزنی؟! تقصیر میلاده دیگه هولم کرد..... شقایق خب مگه داشتی میترشیدی؟! آره دیگه میشدم هلو ترشیده!سرمو تکون دادم تا این فکرای چرند از مخم برن بیرون... دوباره به سالن نگاه کردم... وای بازم بای جارو بزنم ای لعنت بر تو سحر! هی میگه جبران میکنم جبران میکنم پس کووو؟!اه چقدر غر میزنی شقی پاشو یه تکونی به این دنبه ها بده! شقایق میگیرم میزنمتا!!!!جارو برقیو دوباره روشن کردم و شروع کردم به جارو زدن....همینطور که جارو میزدم زیر لب آواز میخوندم... وقتی جارو زدنم تموم شد رفتم کولر رو روشن کردم اینقدر گرمم شده بود!!!!خب حالا نوبت گردگیریه خیر سرم... فردا شب سحر و سامان اینجا عقد میکردن بعد فرداش عروسی بود!!! ولی خونه ما نه تالار گرفته بودن... داشتم روی میز رو گرد گیری میکردم که حس کردم یکی پشت سرمه.....من ـ سحر باز چیتو جا گذاشتی مشنگ؟؟؟هیچ صدایی در نیومد.... منم به کارم ادامه دادم... دوباره حس کردم نزدیک تر شد.... من ـ سحر خفه بمیری یه حرفی بزن دیگه... اگه کاری نداری برو من کار دارم.... عین خر ازم کار میکشه بعد هوس بازی به سرش میزنه!دوباره مشغول شدم که دوتا دست قوی محکم سرشونه هام رو گرفت و به طرف خودش کشید و فشار داد که اینکارش با جیغ زدن من همراه شد....من ـ اییییییییی! اشکان کثافت عوضی ولم کن....قهقهه اشکان بلند شد و گفت:ـ خیلی باحال ترسیدی!درحالی که شونه ام رو میمالیدم بهش گفتم:ـ هیچیت مثه ادم نیست اشکان... اه.... بیشعوراشکان ـ خب دختر عمه جان .... خواستگاری که گفتی کو؟من ـ میادش تو حرص نخور...اشکان ـ اگه نیومد تو باید جواب بله بدیا...من ـ نه من فقط میذارم پدرام بیاد خواستگاری عقده ای از دنیا نره...اشکان ـ نه دیگه نشد!(و تو همین حین از جاش بلند شد و دوباره به طرفم اومد)من ـ همینه که هست... اشکان یه قدم دیگه بهم نزدیک شد که ترسیدم...این چش شده بود؟! چرا اینطوری میکنه؟من ـ اشکان به جای این حرفا بیا کمکم کن اینجارو تمیز کنیم!اشکان با یه قدم خودش رو به من رسوند و بازومو با شدت گرفت و چسبوندم به بیخ دیوار و گفت:ـ ببین شقایق داری لج بازی میکنی.... میدونی که من از ادمای لج باز خوشم نمیاد...من ـ اشکان گمشو اونور من باتو اصلا کاری ندارم تو هم واسه زندگی من تصمیم نمیگیری!اشکان ـ ببین من ازت اتو دارم بدبخت...من ـ هه! من تا اون موقع ازدواج کردم تا چشت در بیاد مطمئنم میلاد میاد خواستگاری! فکر کردی! من الکی شرط نمیبندم یه چیزی میدونستم که بهت گفتم دیگه! من اصلا از پدرام خوشم نمیاد مرتیکه دختر باز!!!!با صدای زنگ در اشکان بازوم رو ول کرد و گفت:ـ شقایق خانوم حالا میبینیم کی میبره!من ـ حالا میبینیم! از الان بوی دماغ سوخته رو حس میکنم!اون رفت بیرون و مامان اومد تو....بعد سلام و احوال پرسی دوباره به کارم ادامه دادم.......خداکنه میلاد جا نزنه وگرنه میکشمش!
نفس- نفس نفس دكتر چرا بهوش نميادصدا ها تو سرم ميپيچيد فكر كنم صداي فرشته بود و دكتردكتر-از درد زياد بيهوش شده بهتون گفتم اين جون طبيعي زايمان كردن نداره بايد سزارين كنه خودش قبول نكرد اين بلا سرش اومد ولي خب منم كه دكترم اين زايماني كه ايشون كردنو بيشتر قبول دارم زايمان طبيعي خيلي بهتره صداي بلند در زدن تو اتاق ميومد و صداي عمو با با يه اشناي قلب خودش بود ساميارفقط يه جمله اشو خوب شنيدمو بعدم دوباره سياهي گفته بود(بابا زنمه جرم كه نيست باز كنيد اين درو)دكتر-اي بابا اين دوست ما پشت اين در خودشو كشت خب بزاريد بياد زنشو ببينهنميدونم چقدر بيهوش بودم ولي اينبار صداها مثل بار قبل گنگ نبودفرشته-دكتر شما كه نفسو نميشناسيد بهوش بياد بفهمه بدتر لج ميكنه قاطي ميكنهدكتر-خب الان كه بيهوشه بزاريد بياد ببينتشفرشته-چي بگمهمين كه حس كردم دكتر ميخواد ساميارو صدا كنه تمام زورمو زدم كه صدام دربياد ولي نتيجه اش فقط صداي كم جونم بود با باز شدن پلكاممن-بچه ام؟صداي هيجان زده فرشته تو اتاق پيچيدفرشته-دكتر دكتر بهوش اومددكتر – چه عجب دختر تو كه همه رو نصفه جون كرديبعد از يه چكاپ كلي من داشت با سرعت ريزش سرم ور ميرفت كه دوباره صدام بلند شد اينبار قوي تر از دفعه ي قبلمن-دكتر بچم؟دكتر درحالي كه از اتاق ميرفت بيرون گفتدكتر-نترس جاش امنه تپل پسرتميخواستم خفش كنم بابا بچمو ميخواممن-فرشته بچم كو؟فرشته-پيش باباشهقلبم هري ريخت پايين چشمام رعدوبرق زد ميدونستم ميدونستم ساميار حتي نميزاره بچمو ببينمو ورش ميداره ميرهمن-فرشته ميگم بچم كو من ميدونستم ميدونستم اين ساميار حتي نميزاره بچمو ببينم ميدونستم هي به عمو گفتم من اين حرفا حاليم نيستميخواستم بشينم روي تخت كه تموم وجودم تير كشيد از درد چشمامو بستم فرشته بيچاره هل كرده بود سعي كرد منو بخوابونه روي تخت
فرشته-ششش ششش چيزي نيست نفس ساميار توي اين بيمارستان پزشكه الانم چند دقيقه است رفته اونجايي كه اين ني ني هارو نگه ميدارن رفته اونجامن-منم ديدفرشته-نه بابا وقتي رسيد تو زايمانت تموم شده بود بيچاره از ديروز بست نشسته بوده كه اوردنت بيرون ببينتت بعد عمو ميفرستتش خونه استراحت كنه وقتي برگشته ديده بعله گل پسرش به دنيا اومدهيه لبخند اومد روي صورتم ساميار هرچقدرم كه با من بد كرد ولي مطمئن بودم باباي خوبي ميشه با به باد اوردن چيزي سريع گفتممن-فرشته چشماشفرشته-واي نفس راست ميگفتي اين سامياره چشماش رنگش خيلي شبيه توابا كلافگي گفتممن-پسرمو ميگم رنگ چشاش فرشته-نفس باورت نميشه همين كه ساميار چشماشو ديد يه خنده اومد رو لباش كه فكر كنم كل پرسنلي كه توي اون اتاق بودن غش كردن ولي خودمونيم تا فهميدن متاهله و زنش اينقدر خوشگله همچين بادشون خوابيد شوورت خاطرخواه زياد دارهمن-اون شوهر من نيست فرشته يه ليوان ابميوه داد دستمو درهمون حالي كه من ابميوه امو ميخوردم گفتفرشته-ولي باباي بچه اتهمن-فرشته كلافم كردي ميشه رنگ چشماي بچمو بگيفرشته-نقره اي نفس يعني طوسي هم نيستا نقره ايه برق ميزنه دورشم مشكيه البته من ميگم رنگش عوض ميشه هامن-نچ عوض نميشه رنگش به چشماي عمه اش رفتهفرشته-اي كاش ماهم از اين عمه ها داشتيم رنگ چشممنون اينجوري ميشد من-عمو به مامانينا گفت؟فرشته با لحن غمگيني گفتفرشته-اره گفت الهي مامانت همچين گريه ميكرد كه بچش تو غربت زايمان كرده كه نگو هي ميگفت ما براي نفس كم گذاشتيمبعد انگار تازه يه چيزي يادش اومده باشه گفتفرشته-نفس كتاب اسمت بود داشتي براي بچه اسم انتخاب ميكردي بين سه تا ام مونده بودي ساميار برداشتش خوندش بعد كه بچه ارو ديد گفت اسمشو ميزاريم راستينمن-يعني چي من ميخواستم اسم بچمو خودم انتخاب كنمفرشته-نفس بي انصاف نشو بين اون سه تايي كه تيك زده بوديو خوشت اومده بود انتخاب كرد خودتم كه ديروز ميگفتي راستين از همش بهترههيچي نگفتم توي نه ماه فقط فكر يه اسمي بودم كه به نفسو ساميار بياد اخر سرم بين اسم رائين و رادين و راستين گير كردم ديروزم به اين نتيجه رسيده بودم كه راستين خيلي بيشتر به نفسو ساميار مياد ساميار-الهي بابا فداي پسرش كه انقدر خوشگله همه چيت به خودم رفته همچين جذبه بابا رو هم به ارث بردي كه از اول اخمات تو همه بابا باز كن اين اخمارو چشماتم كه از اول تا اخر بسته است باز كن اونم بابايي ستاره چشماتو ببينهدست راستينو گرفته بودم تو دستمو باهاش حرف ميزدم كه اين پرستاره پارازيت شدپرستار- اعتراف ميكنم خوشگل ترين بچه اي هست كه تاحالا ديدم برعكس بچه هاي ديگه كه قرمز ميشن مثل برف سفيده(بچه ها اين شدنيه نگيد امكان نداره بچه اي كه تازه به دنيا مياد قرمز نباشه دختر عموي من ديانا انقدر سفيد بود كه ميگفتم مثل برفه) من-بله درست ميگيدپرستار-با اينكه هميشه حلقه دستتون بود ولي هيچ كس حتي فكرشم نميكرد كه شما متاهل باشدمن-پس حلقه نشونه چيه؟پرستار-الان خيلي از پسرا براي اينكه از شر دخترا راحت بشن حلقه ميندازن زياد شدهمن-پس من متاسفم كه به خاطر اينكه عاشق زنو بچمم حلقه ميندازم امري داشتيدپرستاره هم كه مثل شير برنج وا رفته بود گفتپرستار-عموي همسرتون گفتن گوشيتو زنگ ميخورهمن-اونموقع شما اون همه حرف زديد و زنگ خوردن گوشي منو نگفتيد خم شدم روي دست پسرمو بوسيدمو گفتممن-ببرينش پيش مامانشخودمم رفتم بيرون كوشي رو از عمو گرفتم عموهم كه معلوم بود ميخواد بره اتاق نفس پرواز كرد تو اتاق با حسرت ورودشو به اتاقنگا كردم من نميدونم اين چه شرط مسخره ايه كه نفس گذاشته انگار كه ميخوام بخورمش بيهوشم بود نزاشتن ببينمش شماره اي رو كه روي گوشي افتاده بود ديدم مامان بود خدا به داد برسهزنگ زدم بهشمامان-الو ساميار بچه خوبه شبيه كي شده اسمشو چي گذشتيد نفس چي نفس خوبه زايمانش راحت بوده يانه بميرم عروسم بيچاره تو غربت زاييد با خنده گفتممن-مامان يكي يكي اره پسرمونم خوبه سلام به مامان بزرگش ميرسونه شبيه والا تركيب منو نفسه رنگ چشماشم رنگ چشماي ستاره است اسشم راستين گزاشتيم نفسم خوبه زايمانشم (از فكرشم عصابم داغون ميشد كه چقدر درد كشيده)يكم سخت بوده چون طبيعي زايمان كرده اما درمورد اون مسئله قبلا با هم حرف زديم ما تا بفهميم نفس بارداره سه ماهش بود تا كاراي دانشگاهو بيمارستانو درست كنم شد پنج ماهه خطر داشت با هواپيما بياييم شما هم كه درگير ستاره نميتوني ولش كني كه مادر من اونم درس داره بالاخره باباي نفسم كه درگير دادگاهشه تا ممنوعوالخروجيشو درست كنه مادر نفسم كه به خاطر اينكه يكي از داداشاش خلبان بوده سقوط كرده از هواپيما ميترسه نفس ميگفت يه بارم تو چاله هوايي افتادن نزديك بوده سقوط كنن از اونموقع سوار نميشه نفسو هم با باباش بزور ميزاره سوار بشن مامان-خب خيالم راحت شد كي مياييد ايران؟من-زودزود مياييم خدافظمامان-خدانگهدارت پسرمگوشي رو قطع كردم از وقتي كه براي مامان عكساي نفسو فرستاده بودمو از اخلاقش گفته بودم مامان خودشو نديده عاشقش شده بود فقط در تعجبم چطوري نخواست باهاش تلفني صحبت كنه باباي نفسم كه درگير دادگاهشه وقت نميكنه اصلا فكر كنه با دامادش حرف بزنه خيالش راحته داداشش مراقب دخترش هست شونه بالا انداختمو رفتم سمت اتاق خودم
ساميارعمو-ساميار براي بار اخر ميگم كه اشتباهي نكني قبلا كه داداشم زنگ ميزد با شوهر نفس حرف بزنه نامزد فرشته باهاش حرف ميزد پس امكان داره يكم شك كنه درمورد صدات ولي كم من-باشه عمو اينم گوشي من بديدش به نفس الان مامانم زنگ ميزنه مامانم هر وقت زنگ ميزد سراغ نفسو ميگرفت من يه جوري نزاشتم اوضاع خراب بشه پس دفعه اولشه با نفس حرف ميزنه به نفس بگيد خودش يجوري جمعو جور كنه قضيه روعمو-من متوجه نميشم چجوري مامانت بهت شك نكردهمن-هر وقت مامانم ميرفته بيرون خواهرم ستاره به مامان ميگفته نفس زنگ زده عمو-اين درست ولي خودش زنگ نميزده چرا؟من-چون من بهش گفتم سرمون شلوغه هرموقع خلوت بود خودمون زنگ ميزنيمگوشي عمو تو دستم ويبره رفت من-فكر كنم داداشتوننعمو-جواب بدهخودشم رفت سمت اتاق تا گوشي منو بده به نفس كه امروز قرار بود مرخص بشه چون جلوي در ورودي بودم سريع رفتم تو حياطو دكمه برقراري تماسو زدممن-بله-ساميار تويي پسرميه نفس عميق كشيدم چند سال بود اين كلمه رو از زبون يه مرد نشنيده بودممن-خودم هستم پدر جونبابا-خوبي پسرم نفس خوبه ؟نوه ي ما چطوه اذيتتون كه نكرده؟من-من كه عاليه ام نفسم خوبه سلام ميرسونه پسرمونم ..... نه خدا رو شكر هنوز اذيتاش شروع نشده مامان خوبه؟بابا-خداروشكر اگه به نفس بره كه از ديوار راستم بالا ميره مامانم خوبه سلام ميرسونهمن-پس پدرمون درمياد چون منم متاسفانه تو بچگيم زلزله بودمبابا خنديدو گفتبابا-ساميار جان احساس ميكنم صدات عوض شدهمن-نه پدرجون همونجوريه ولي سرياي قبل چون كارام سنگين بود فكركنم صدام خسته به نظر ميومد الان سرحالمبابا-حتما همينطوريه خب باباجان كاري نداري من-نه پدرجونبابا-نوه ا گلمو ببوس مواظب دخترمم باش به همگيشون سلام برسون خدافظمن-بزرگيتون رو ميرسونم چشم خدانگهدارگوشي رو قطع كردمو نفسمو فوت كردم بيرون زيادم سخت نبود حرف زدن با پدرزني كه تاحالا صداشم نشيده باشيبرگشتم تو بيمارستانو رفتم پيش عمو كه داشت برگه ترخيص نفسو ميگرفت هرچقدر اصرار كرد برم خونه براي استراحت قبول نكردم ايندفعه بايد نفسو ميديدم تكيه داده بودم به ديوار روبه رويي اتاق نفسو تكون نميخوردم عمو هم كه سرتقي منو ميديد خندش گرفته بود كه همون موقع از اونجايي كه كلا من ادم خوشانسي هستم پيجم كردن اتاق عمل يه بار به زبون فرانسه يه بار اينگليسي يه بار ايراني ميخواستم سرمو بكوبونم تو ديوار عمو-ساميار قسمت نيست نفسو ببيني پيجت كردنبدون اينكه گوشي نفسو پس بدم يا حرص رفتم ببينم كي مزاحمم شدنفسواي چه مادرشوهر گلي نصيبم شدا با اون تعريفايي كه ساميار كرده بود از مادرش فكر كردم الان با يه زنه خشنو خشك حرف ميزنم كه از اون مادرشوهراست هرچند كه اگه اون اصرار نميكرد كه فرانك با ساميار ازدواج كنه ما الان از هم جدا نمبوديم ولي خب لابد قسمت بوده ولي پس ساميار فرانكو چيكار كرده؟زل زدم به صفحه نمايش گوشي ساميار كه عكس راستين بود داشتم به عكس راستين نگاه ميكردم كه ساميار پيج كردن اتاق عمل يه لحظه يه حس خوبي بهم دست داد وقتي گفتن دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل شوهر دكتر داشتنم عالمي داره ها در اتاق باز شدو عمو با خنده در حالي كه سرشو تون ميداد اومد تو و گفتعمو-بيچاره اين پسره رو انقدر اذيتش نكن از ديشب تو بيمارستان بود تا الان كه ببينتت درست لحظه اي كه ميخاستي مرخص بشي پيجش كردن همچين با حرص از جلوي در رفت كنار كه گفتم الان ميره اون كسي رو كه پيجش كرده رو خفه ميكنهناخداگاه يه لبخند نشست گوش لبم انقدر خوشم ميومد حرصشو دربيارممن-گوشيمو داد عموعمو-اي اي يادم رفت ازش بگيرمچشمام گشاد شدمن- نه عموووووووووعمو-شلوغش نكن گوشي تو دست اونه گوشيه اونم دست توا ديگهمن-ولي...عمو-ولي و اما و اگر نداره وسايلتو كه فرشته برده پايين لباساتم كه پوشيدي بلند شو بريم كه فرشته تو ماشين منتظرته هرچي زودتر ادم از شر محيط بيمارستان خلاص بشه بهتره تو كه يه هفته اينتو بوديباحرص گفتممن-عمو خوبه شما گفتيد كه اين يه هفته رو بمون كه مطمئن بشيم مشكلي نداري وگرنه من از همون روز اول خودم قشنگ را ميرفتمعمو در حالي كه راستينو بغل كرده بود از در رفت بيرونو گفتعمو-من نه شوهرت گفت بايد بمونياز روي تخت بلند شدمو رفتم سمت در و از اونجا هم راه اقتادم سمت در خروجي كنا عمو قدم ميزدمو همه ي حواسم پيش راستين كوچولو بود ولي قشنگ نگاهاي پرسنل بيمارستانو رو خودم حس ميكردم طبق گفته ي فرشته با دكترم دكتر جذابشونو دزديده بودم حالا هم داشتن ارزيابي ميكردنم تا ببينن همسر اين دكتر جذاب كيهگوشه لبمو گزيدم تا جلوي خندمو بگيرم از خدا چه پنهون حال ميكردم وقتي حرص خوردنشونو ميديدمتوي ماشين تازه وقت كردم يكم تو گوشي ساميار فضولي كنم ولي خدا خا ميكردم اون اينكارو نكنه چون انقدر تو گوشيم زش عكس داشتم كه نگو توي پوشه عكساش چيزي بود كه قلبمو گرم كردو بخنو مهمون لبام گوشيش پر بود از عكساي خودمو خودش يا عكساي تكيم عكساي راستينم كه نگو از هرزاويه اي از اين بچه عكس گرفته بود رفتم توي يه پوشه كه روش نوشته بود عشق بازش كردم توش عكس چشماي هر كدوممون جداگونه بود يه عكس از چشماي من يه عكس از چشماي خودش يه عكسم از چشماي راستين ! هيچ وقت وكر نميكردم يه خانواده خودم تشكيل بدم عاشق بشم بچه دار بشم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 24-07-2020، 17:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان