نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#55
ساعت از1گذشته بود که رسیدیم شمال خداروشکر بافاصله ازشون رفته بودمو متوجه ی من نشده بودن.از شانس خوب منم رفتن تویک خونه ی ویلایی..یعنی هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم...ولی به جاش یک خونه پیداکردم که دقیقا مشرف به اون ویلا بود ..ساکمو یک گوشه گذاشتم و پریدم رو تخت دراز کسیدم..
به محض این که رسیدیم تو ویلا از ماشین پریدم بیرون ورفتم بد مینتونو برداشتم با ستاره مشغول بازی شدیم...انقدر جیغ جیغ کردیم که بابام گفت:بسه پاشید بیاین تو...رفتیم تویک خونه ی بزرگ دوبلکس که دکور ابی سورمه ای داشت وخیلی ناز بود..من وستاره هم اتاقی شدیم..وسایلمو گذاشتم تو اتاق ورفتیم پایین غذابخوریم..جوجه گرفته بودن..یکم خودمو رفتم تو اتاق تا یکذره استراحت کنم که نفهمیدم کی خوابم برد..******ساعت4بودکه باصدای ستاره ازخواب بیدارشدم...ستاره:میشا پاشو بریم لب دریا...من:باشه الان..سریع پریدم یک مانتوی ابی کاربنی پوشدم بایک جین ابی وکتونی ال استارمشکی....من:بریم من اماده ام..ستاره:مامان ما میریم لب دریا..زنعمو:باشه مواظب باشد...ستاره:چشم..از ویلا اومدیم بیرون..من:وای ستاره چه هوایی..ستاره:اره..گوشیش زنگ خوردستاره:بله؟--------------ستاره:مرسی عزیزم توخوبی؟--------------ستاره:اره راحت اومدیم...------------------ستاره:باشه بعدا بهت زنگ میزنم بای.من:کی بود؟ستاره:ارام..بغض کردم:الهی اون بیچاره بعداز سهیل چی کشیده..ستاره:وای میشا انقدر لاغر شده که نگو...ترجیح دادم حرفی نزنم تااشکام راه نیوفتن...یکم بعد که رسیدیم.داشتیم لب دریا قدم میزدیم که اتردینو دیدم..اومد جلو:سلام خانم اسایش..من:برخر مگس معرکه لعنت...علیک..اتردین:اوه لات شدید..من:همینه که هست..امرتون؟اتردین:هیچی از دوردیدمتون گفتم بیام عرض ادب کنم...من:خب دیگه؟اتردین:خداحافظ..من:به سلامت..وای این اینجا چیکار میکرد ولی خداییش شاد شدم که دیدمش..غم باد گرفته بودم این چهار روزو چه غلطی کنم..ستاره:میشا این کی بود؟من:یکی از همکارا که من ازش خیلی بدم میاد..ستاره:اهان..یکم دیگه موندیمو برگشتیم خونه...
دو روزی میشد که شمال بودیمو اتفاق خاصی نیوفتاده بود..تصمیم گرفتیم همه باهم پاشیم بریم لب دریا..راه افتادیم..راه جوری بود که باید از جنگل رد میشدی بعد میرسیدی به دریا به خاطرهمین باید خیلی حواستو جمع میکردی..وقتی رسیدیم یکم لب دریا نشستیم وخواستیم بریم قایق سوار شیم که من گفتم نمیام..مامان:چرا دخترم بیا دیگه؟من:نه مامان خودت میدونی من از قایق میترسم..مامان:خب پس منم میمونم پیشت..من:نه برید منم میرم خونه شماهم بعدا بیاین..مامان:اخه...بابا:نرگش جان ول کن نمیاد دیگه..برو دخترم..من:پس فعلا..بعدم راه افتادم..نمیدونم چرا بغض کرده بودم.اشکام روی صورتم سر میخورد..انقدر گریه کردم که وقتی به خودم اومدم نمیدونستم کجام..فقط میدونستم تو جنگل گم شدم..خاک توسرم کنن حالامن چه غلطی کنم؟یکم داد زدم وکمک خواستم ولی خبری نشد..دیگه ناامید نشستم زمین و زانو هامو بغل کردم..هوا تاریک شده بودوصدای ها باعث میشد ترس من هر لحظه بیشتر بشه بدون این که بفهمم اشکام صورتمو خیس کردن..بدون این که بفهمم صدام وبلند کردمو تقاضای کمک کردم..بازم خبری نشد...صدای هق هقم کل جنگل وپرکرد..ازپشت درختا صدا اومد ترسیدمو خودمو جمع کردم...یکهو جلوی خودم اتردین ودیدم..اتردین:میشا خودتی؟انقدر ترسیده بودم که هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم احساس امنیت کنم پاشدمو خودم وپرت کردم تو بغل اتردین.اونم از خداخواسته منو به خودش فشار میدادومیگفت:اروم خانمی...نترس من پیشتم...اروم دیگه گریه کن عزیزم..نترس...از سرما میلرزدم که شویشرتشو در اورد انداخت روم بعدم دستشو انداخت زیر زانومو بلندم کرد منم که از ترس زبونم بند اومده بود هیچی نمیگفتم..
بهش نگاه کردم که دیدم خوابش برده اروم خم شدم گونه اشو بوسیدم اخ که چقدر دلم برای اون زمانا تنگ شده بود..رفتم دم درویلاشون احتمالا خیلی نگرانش شدن زنگ زدم.یکم بعد در بازشدو پدر میشا اومد دم در که وقتی میشا رو بغلم دید نگاهم کرد که گفتم:سلام ببخشید خانم اسایش توی جنگل گم شده بود پیداش کردم ادرس وگرفتم اوردمش اینجا..پدر میشا:ممنون پسرم بفرمایید تو..من:ممنون مزاحم نمیشم...بعدم میشارو دادم بهش ورفتم...وای دلم میخواست بشینم تاصبح نگاهش میکردم...اززبون میشاوقتی بیدارشدم سرم داشت از دردمیترکید.بابامو صدازدم که درباز شدوستاره اومد تو..ستاره:جانم عزیزم...کجا بودی؟ما که ازنگرانی مردیم..من:کی منو اورد اینجا؟ستاره:همون پسرچشم ابی خوشگله..که گفتی همکارته..تو جام سیخ شدم:الان کجاست؟ستاره:بیچاره اوردتت به بابات دادت ورفت..من:اهان!ای سرم....ستاره:جانم صبرکن برم برات یک قرص بیارم بخوری...من:نه بیخی..ستاره:باشه میخوای بریم پایین ؟من:اره..بریم..به کمک ستاره رفتیم پایین مامانم باچشمای سرخ اومد سمتم:عزیز مادر کجا رفته بودی تو که منو دق دادی...من:ببخشید..محکم بغلم کردوشروع کرد به گریهکردن..من:مامان تروخداگریه نکن دلم ریش شد..بابام:راست میگه دیگه دخترم..دخترم بیا پیشم بشین پیش خودم..بعدم پیش خودش برام جاباز کرد رفتم نشستم پیشش...بابا:دخترم این پسرجوون ستاره میگفت همکارته اره؟من:بله..بابا:خب زشت شد اینجوری که فردا دعوتش کنیم بیاد اینجا ازش تشکر کنیم..من:بیخی بابا وظیفه اش بوده...بابام خندیدوگفت:ازدست تو دختر...یکم بعد نشستیمو کم کم رفتیم خوابیدیم.....
ساعت10بود که بیدار شدم....قرار بود امروز بریم جواهرده دوروزم اونجا بمونیم بعدبریم تهران..سریع رفتم صبحانه خوردم پریدم حاضرشدم و وسایلمو جمع کردم..هی باخودم کلنجار میرفتم که به اتردین زنگ بزنم تشکر کنم یانه..اخر سر بیخیالش شدم گفتم:چشمش کور دندش نر وظیفه اش بود چرا من غرورمو بشکنم بهش زنگ بزنم؟پاشدیم باستاره رفتیم دریا..من عشق دریام روزی یک دفعه رو میرفتم لب دریا..تا وسطای دریا با ستاره رفتیم..یکم اونور ترم یک دختر جوون داشت میرفت جلو یکهو انگار زیر پاش خالی شد رفت تو اب.من یک جیغ کشیدم که دونفر اومدن دختره رو از اب اوردن بیرون من که داشتم سکده میکردم نمیتونستم کاری بکنم که اتردین اومد.چند بار با دستش قفسه سینه دختره رو فشار داد که دید ارفاقه نمیکنه باید بهش نفس مصنوعی میداد صورتشو برد جلو که من نمیدونم چرا اعصابم خورد شد چشمامو بستم که این صحنه رو نبینم بااین که میدونم باید این کارو میکرد ولی نمیتونستم ببینم اون لبایی که یک زمانی مال من بوده بخوره به لب دیگه ای..صداش منو به خودش اورد:میشا بیا تو بهش نفس مصنوعی بده..باگیجی بهش نگاه کردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی اخه من که....بقیه حرفشو ادامه ندادومن رفتم جلو به دختره نفس مصنوعی دادم که بازم اتفاقی نیوفتاد..دیگه داشتم میترسیدم که یکهو یاد رمان توسکا که خونده بودم افتادم که ارشاویر دوتا محکم بامشت زدبه کدف توسکا.منم دوتا محکم زدم به کدف دختره که شروع کرد به سرفه افتادن و ابا بیرون میاومد..یک نفس عمیق کشیدم.خوشحال بودم خیلی ازیک طرفم سراین که اتردین به دختره نفس مصنوعی نداده بود بابا بچه ام با حیاست()ستاره ازم نیشگون گرفت گفت:اییی دردم اومد مرض داری نیشگون میگیری..اتردینو دیدم که خنده اش گرفته بود وبلند شد رفت..ستاره:خفه شی ایشاالله یکربع به پسر مردم زل زده حالاهم اینجوری صداشو میبره بالا..نمن:واقعا؟ستاره باحالت بامزه ای گقت:بله واقعا...بعدم بلندشد وگفت:بریم..من:تو برومن میام..ستاره:پس حواست باشه دوباره گم نشی..من:چشم..و رفت..رفتم تو دریا...خسته که شدم خواستم برم که صدای اتردین اومد:ممیشا صبرکن..اهمییت ندادم و رفتمدوباره صدام کرد:میشا باتوام میگم صبرکن..برگشتم طرفش یک نگاه بهش کردمو دوباره راه افتادم که بازوم به شدت درد گرفت یک اخ گفتمو برگشتم عقب که چشمای سرخشو دیدم..از لای دندوناش گفت:وقتی صدات میکنم صبرکن ببین چی میگم...من:خب امرتون؟اتردین:صبر کن باهم بریم دوباره گم میشی..من:برو بابا..دوباره راه افتادم که دوباره همون بازوم دردگرفت:اروم چته دردم گرفت..بدون توجه به من گفتاتردین:راه بیافت..من:اتردین ولم کن دستم دردگرفت..کبود شد بخدا..دستمو ول کردو گفت:پس راه بی افت..من:غولتشن..ازکی بود بهش نگفته بودم... حال داد..خداییش دستم خیلی دردگرفته بود استین مانتومو دادم بالا که دیدم لعله کبود شد اخه به پوست من پخ کنی کبود میشه..داشتم میمالیدمش که دستشو اورد جلو اروم مالیدش گفت:شرمنده نمیخواستم کبود بشه..من:حالا که شده..بعدم راه خودمو رفتماتردین:فقط یک قدم دیگه برداری خودت میدونی...کرمم گرفته بود اذیتش کنم راه خودمو ادامه دادم که دوباره بازوم درد گرفت..من:خب خب باشه ول کن..یکجور بد بهم نگاه کرد گفتم:هان چیه بیا بزن...اتردین:برو..من:خب داشتم میرفتم که دیوونه..با اتردین راه افتادیم ورسیدیم خونه..یک پسر جوون اومدکنارم گفت:ببخشید خانم این گل واسه شماست..من:برای من؟!پسر:بله بفرمایید..گرفتمش درپاکتشو خواستم باز کنم که دسدم اتردسن خم شده روم..من:بفرما تو دم در بده..اتردین:راحتممن:رو رو برم من..اتردین:از طرف کیه؟من:دوست پسرم مشکلیه؟اخماش رفت تو همو گفت:نه..خب من میرم خداحافظ..من:به سلامت..اونم رفت در پاکتو باز کردم که دیدم وشته از طرف ستاره.تولدت مبارک..من:خاک توسر خرت کنن..باخنده وارد خونه شدمو ستاره پرید روم..ستاره:تولدت مبارک..من:مرسی عزیزم..خیلی حال داد که حال اتردینو گرفتم..
ااا دختره پرو وایساده تو روی من داره میگه دوست پسرم..ای اون دوست پسرتو سر تخته بشورن..انگار نه انگار که یک زمانی زن من بوده...روتخت نشستمو سرمو گرفتم تودستم....با صدای بلند داد زدم:خدااااااا اخه چرا چرا اینجوری میکنی؟خدایا خب بزن منو بکش راحتم کن دیگه اخه چرا انقدر باید زجربکشم؟بااعصابی داغون وسایلمو جمع کردم سوار ماشین شدمو راه افتادم...کجا نمیدونم..فقط میخواستم برم..برم جایی که اون نباشه..هرچند هرجا که میرفتم بازم جاش تو قلبم بود...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 10:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان