نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#58
ساعت چند بود نمیدونم باصدای مامان ازخواب بیدارشدم..مامان:دخترم پاشو شام بخور دوساعت دیگه باید بری بیمارستانا..من:بذاربخوابم سیرم..این دوساعتو بذار بخوابم..مامان:باشه..دوباره اون دوساعتم گرفتم خوابیدم..صدای گوشیم در اومد بیدار شدم سریع لباس پوشیدم وراه افتادم..توراه همه ی اتفاقاتو برای اطلس تعریف کردم اونم که قیافه اش شبیه علامت تعجب شده بود باورش نمیشد..بالاخره رسیدیم.سریع رفتم تو پاویون لباس عوض کردم ورفتم تو اتاق رست ببینم چه خبره..همه داشتن حرف میزدن حواسشون به من نبود..من:جمعتون جمعه گلتون کمه که اونم اومد..سلام..از پشتم صدای بم مردونه اشو شنیدم:البته گل خر زهره...ای این بشر رو داشت منم کم نیاوردم چرخیدم سمتشمن:بله ایشونم که خودشونو معرفی کردن..البته نیازی نبود چون همه تواین جمع شمارو میشناسن...یک ابروشو انداخت بالا وگفت:بله ضاهرا شما کم نمیارید..من:از بچه گی بهم یاد دادن جلوی ادمایی که خیلی فکرمیکنن خیارشور تشریف دادن کم نیارم..واز کنارش رد شدم..به من چه حقشه میخواست کل کل نکنه.... رفتم تو اتاق لاله که فردا عملش بود.من:سلام لاله خانوم..لاله:سلام خاله..من:خوبی؟لاله:نه میترسم..من:ازچی؟لاله:از عمل..من:الهی نمیخواد بترسی ترس نداره که..بعدم الان شما باید استراحت کنی..بگیر بخواب..دختر خیلی حرف گوش کنی بود همون موقع چشماشو بست تا بخوابه... خودمم رفتم بیرون..شیفت شب واصلا دوست نداشتم چون خیلی کسل کننده بودو هیچکاری برای انجام دادن نداشتیم..تا اخر ساعت کاری بیکار بودیم و اتردینو ندیدم..
من:اطلس بیابریم دیگه...اطلس:توبرو من امروز میخوام برم کتابخونه کتاب بگیرم..من:خب زودتر میگفتی دیگه..خداحافظ..اطلس:خداحافظ عزیزم...راه افتادم سمت خونه.از راه میانبر زدم رفتم که یک کوچه که دور تا دورشو درخت پوشونده بود رفتم فکرکنم سالی به دوازده ماه کسی ازاونجا رد نمیشد..داشتم میرفتم که یکی دستمو از پشت کشید خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنمو گرفت گفت:اروم اروم میشا منم اتردین..بعدم دستشو از جلو دهنم برداشت..من:هان چیه؟داشی خفه ام میکردی دیوونه..اتردین:من دیوونه ام یاتو؟من:تو.اتردین:نه دیگه تویی که مثل سگا پاچهی ادمو میگیری..من:خب پس مواظب پاچه ی شلوارت باشو نزدیک من نشو..اتردین:میشا هیچ میفهمی چی داری میگی؟تو مگه نگفتی منو دوست داری پس چرا داری اینجوری میکنی؟من:چه جوری؟اتردین:چرا دیشب اونجوری حرف زدی؟منظورت چی بود؟من:یکی گفتی یکی شنیدی..اتردین:میشا داشتم باهات شوخی میکردم...من:شوخی میکردی یا داشتی خودتو واسه دخترای اونجا شیرین میکردی؟به درک برو...یکهومنو کشید سمت خودشو لبای دغشو گذاشت رو لبام..دوباره همون حس تو وجودم ریخت..یکم بعد ازم جداشدو تو چشمام نگاه کردو گفت:میشا واقعا دیگه نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگم دوست دارم...به همونی که میپرستی قسم میخورم که من به تنها زنی که فکر میکنم تویی...سرمو انداختم پایین وقتی به چشماش نگاه میکردم توشون غرق میشدم..من:خب من..خب من...سرمو اورد بالا وگفت:تو چی؟من:منم دوستدارم ولی حرصم درمیاد اونا اونجوری بهت نگاه میکنن..اتردین:اونارو ولشون کن مهم اینه که من اونارو دوست ندارم...پس خانوم حسودیشون میشه اره؟من:هان؟کی من؟!!عمرا..اتردین:اره جون خودت..بعدم شما چرا ازاینجا اومدی؟میدونی اینجا چقدر خطرناکه؟من:خب میانبر زدم..اتردین:بیا بریم...بعدم دستمو کشیدو سوار b.m.wکرد فکرکنم واسه باباش بود..من:راستی پس فردا میلادو شقی زن وشوهر میشن؟اتردین خندیدوگفت:بله برای بار دووم..من:اره..فقط ای کاش منم یک خبری از نفس وسامی داشتم..اتردین:بچه شون که به دنیا اومده فقط نفس نمیذاره سامی ببینتش..من:اخه چرا؟اتردین:چون دوسته تو دیگه یک تخته اش کمه..من:ا؟که اینطور..بزن کنار..اتردین:ا میشا شوخی کردم دیوونه..من:گفتم بزن کنار..اتردین:از دست تو..من:اتردین نزنی کنار خودمو پرت میکنم پایین..ناچار زد کنار من:خب حالا راه بی افت..اتردین:میشا حالت خوبه خب من که داشتم میرفتم...من:اره خوبم میخواستم نشون بدم کی تخته اش کمه من یا شما..راه بیافت دیگه..اتردین خندیدوراه افتاد...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 12:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان