نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#59
آتردین:

میشا روپیاده کردم وخودم رفتم سمت خونه باید میرفتم رو مخ مامان....خواستم اهنگو زیاد کنم که گوشیم زنگ خورد..سامی بودمن:جانم سامی؟سامی:اوه مهربون شدی..سلام..من:بیا به تونباید روی خوش نشون داد..سامی :بی خیال اینا فقط خواستم بهت بگم که من ونفس و راستین این هفته میخوایم بیایم ایران..من:چیییی؟!!ایول یعنی الان باهم اشتید؟سامی:بله همه چیو براش توضیح دادم...من:خب پس..دیگه چه خطر؟سامی:هیچی بابا..من:ولی این راستین خیلی خوشگله به عموش رفته دیگه..سامی:دکی نه به مامانش رفته نه باباش بعد به عموش رفته دیگه؟من:اره..خب برو مزاحمت نمیشم.بعد توهم الان باید بری دنبال ایال گرام..سامی:برو بابا..باشه خداحافظ..من:خداحافظ..گوشیو خاموش کردم وماشینو بردم تو پارکینگ خونه..رفتم تو خونه خبری نبود با صدای بلند گفتم:مامان نیستی؟صدای عسل اومد.سلام دالی جون..من:علیک سلام..دستامو بازکردم پرید بغلم لپشو کشیدم گفتم:ببین شما مگه خونه ندارید یکسره اینجایید؟دستشو زد کمرشوگفت:هان چیه خوله مالمابزرگمه..من:نه خوشم میاد زبونتم دراز شده فسقلی...گذاشتمش زمین ورفتم لباسامو عوض کنم..*******از زبون میشا..منتظره اطلس نشسته بودم که قرار بود بیاد صدای گوشیم بلند شد.اتردین بود رفتم تو اتاقم..من:جونم اقایی؟اتردین:ای قربون اون اقایی گفتنت..خندیدمو گفتم:چیه کاری داشتی زنگیدی؟اتردین:مگه باید کاری داشته باشم که بزنگم؟میخواستم صداتو بشنوم..من:اوهه بله...صدای یک بچه از پشت گوشی اومد:دالیی جونم؟خندیدم گفتم:اوه مثل این که سرت شلوغه برو به عسل برس ببین چی میخواد داره اینجوری صدات میکنه..اتردین:نه بابا صبرکن....بله عسل دایی؟عسل:دالی قرار بود واسه من شکلات بگیری بده..با کف دست زد به پیشونیش اینو از صداش فهمیدم .گفتاتردین:اخ دیدی چی شد یادم رفت..ببخشید..یک جیغ بنفش کشید که من ازاینجا گوشم کرشد:دالیییییییی..بعدم شروع کرد گریه کردن..اتردین:ببین من بعدا بهت زنگ میزنم من برم اینو بذارم رو سایلنت..فعلا..من:باشه خداحافظ..بعدم قطع کردم یکم بعد اطلسم پیداش شد از همون دم در اژیر کشان اومد سمتم..اطلس:واییییییی میسا بدو بگو چی شده...من:مرسی منم خوبم..اروم دیگه..اطلس:مسخره ببریم ببینم فضیه چند چنده..خندیدمو گفتم:دو هیچ..اطلس:بریم دیگه..رفتیم تو اتاق نشستیم قضیه رو براش تعریف کردم البته با سانسور چون دوستنداشتم از فردا تو محل کار به اتردین یکجور دیگه ای نگاه کنه..داشتم تعریف میکردم که یکهو دیدم سیخ نشست دستشو گذاشت رو دلش..من:چیه چت شد؟یکهو شروع کرد اژیر کشیدن:جیش....جیش....جیش... (باعرض معذرت این دوسته من بی حیاست)خندیدمو یکی زدم پس کله اش گفتم:خفه شو خب گمشو برو دستشویی واسه من علام وضعیت میکنه..پاشد دوید سمت دستشویی منم هرهر میخندیدم..تا غروب کلی دیوونه بازی در اوردو خندیدیم..ساعت6بودکه رفت..
نفس ساميار-نفس از توي اتاق راستين داد زدم من- بله؟ كلاه راستينو سرش كردم صداش همراه با زنگ گوشيم بلند شد همزمان دستاشم از پشت حلقه شد روي شكمو كمرم همونطور كه خم شده بودم روي راستين خشك شدم زمزمه اش با صداي اهنگ گوشي تو هم پيچيده بود ساميار- يه جانم بگي چيزي ازت كم نميشه ها اصلا من نميدونم با اينكه از ديروز همه چي رو فهميدي چرا بازم ادمو اذيت ميكني؟ توي دلم گفتم چون كيف ميده حرص ميخوري اصلا حقته گوشي رو از دستش قاپيدمو گفتم من-گرمم شد ساميار انقدر بهم نچسب گوشي رو جواب دادم ساميارم بدون توجه به حرفم حتي يه ميليمترم تكون نخورد من- جانم مامان صداي ساميار دراومد ساميار-چطور به مامانت ميگي جانم دستمو گذاشتنم روي دهنش تا ديگه حرف نزنه از صداش كه همراه با اعتراض بود خندمم گرفته بود كلا من نميدونم چرا از ديروز كرمم گرفته اينو اذيت كنم مامان-سلام دخترم خوبي سامياروراستين چطورن؟ من-سلام ماماني گلم خوبم اونا هم خوبن شما چطور؟بابا و مادر جون خوبن ؟ مامان-اوناهم خوبن زنگ زدم ساعت پروازتون رو بپرسم ميخواستم جواب مامانو بدم كه ساميار سرشو فرو كرد توي گردنم اينم ميدونه من حساسم سريع گردنمو خم كردم كه سرش قفل شد توي گردنم راستينم با اون چشماش مات شده بود به ما من-اوووووو مامان حالا كو تا يه هفته ديگه ساميار همونطور توي گردنم زمزمه كرد ساميار-واقعا كو تا يه هفته ديگه كه من زنمو از عموش پس بگيرم جدي چرا عموت نميزاره بيايي خونه ي من نفساش كه ميخورد به گردنم زبونمو قفل كرده بود دهنه ي گوشي رو گرفتمو روبه ساميار گفتم من-سامي تو با راستين بريد پايين من خودم ميام سرشو از توي گرنم كشيد بيرونو جدي گفت ساميار-نه منتظر ميمونيم كارت تموم بشه باهم بريم سرمو تكون دادمو دستمو از روي دهنه ي گوشي برداشتم من-چي ميگفتي مامان مامان-وا نفس هواست كجاست پرسيدم ساعت پرواز من-4صبح ميرسيم نميخواد بياييد فرودگاه مامان-نه نه اصلا نميشه خالتينا عموتينا عمه تينا همه ميوان بيان مگه ميشه نياييم من-مادر من ميگم نميخواد مامان-ديگه چي همين مونده نياييم لابد ما نياييم خانواده شوهرت بيان حرف نباشه خدافظ راستينم ببوس بعدم قطع كرد رومو برگردوندم سمت سامياركه دست به سينه با لبخند نگام ميكرد گفتم من-از همين الان شروع شده ياد مكالمه خودتو مامانت افتادم مامان منم ميگه من نيام كه مادرشوهرت بياد از الان اينه بقيه اشو خدا بخير كنه ديدم هنوز زل زده بهم اصلا حرفم يادم رفت از ديروزكارمون همين بود من زل ميزدم به اون اون زل ميزد به من من تو نگاه اون حل ميشدم اون تو نگاه من حل ميشد من بغض ميكردم اون بغلم ميكرد من اشك ميريختم اون بو ميكرد اون نفس عميق ميكشيد من راه تنفسم باز ميشد با هر نفسش منم نفس ميكشيدم نفسم به نفسش گره خورده بود يه گره كور اون منو فشار ميداد من احساس ارامش ميكردم تكيه گامو پيدا كرده بودم يه زن هرچقدرم قوي باشه نياز به تكيه گاه داره وچقدر خوبه كه تكيه گاه من مرد زندگيمه باباي بچمه عشقمه من-ساميار سامي-جانم من-خيلي دوست دارم سامي-نه به اندازه ي من 
جلوی ایینه وایساده بودم داشتم کرباتمو میبستم که گوشیم زنگ خورد میشا بودمن:جانم؟میشا:اتردینننن کجایی بدو دیر شد..من:اوه تازه ساعت4 ساعت5قرار شد بریم..میشا:خب چیکارکنم من به جای شقی استرس گرفتم..خندیدمو گفتم:استرس گرفتی؟خودم میام یک کاری میکنم کلا استرس یادت بره..میشا:اتردینننننن کم کرم بریز..من:چشم نیم ساعت دیگه میام..میشا:باشه اتردین؟من:جانم؟میشا:میشه اون کت توسیه که پیرهنش زرشکی رنگه بپوشی؟اتردین:اتفاقا همونو پوشیدم...میشا:خب پس کاری باری نداری؟من:نه عزیزم خداحافظ..میشا:خبابظ..عطرمم زدم و سوئیچو برداشتم راه افتادم...من:مامی من دارم میرما..مامان:باشه الان منم اومدم...قراربود مامانم بیاد چون به هرحال میلادم مثل پسرخودش میدونست ومنم به میشا نگفتم ولی به مامان گفتم اینن دختره که میریم دنبالش دوسته شقایقه ومنم میخوامش..مخو حال کن..یکربع بعد رسیدیم به میشا میس انداختم اومد پایین داشت می اومد سمت ماشین که مامانو دید گرخید از قیافه اش میتونستم بفهمم.پیاده شدم گفتم:من:سلام میشا خانوم..بفرمایید سوارشید که دیرشد..میفهمیدم که میخواد کله امو بکنه سوار شدو بامامان یک سلام احوال پرسیه گرمی کردو راه افتادیم...از زبون میشااخ اتردین من یکجا تنها گیرت بیارم یک حالی ازت بگیرم که نگو نپرس..خداروشکرمامانش زن خوبی بود.متاسفانه نه این که اقا زرنگ تشریف دارن عینک دودی زده بود منم نمیفهمیدم کجارو نگاه میکنه..منم عینک دودیمو دراوردم زدم به چشمم که باعث شد یک خنده ی ریز بکنه...وقتی رسیدیم من که از استرس داشتم میمردم سریع رفتم بالا که شقیو دیدم کنار میلاد..اخ الهی قربونش برم چقدر ناز شده بود ناخوداگاه یک قطره اشک از چشمم چکید خودم همیشه از این گریه کردنا بدم میاومد ولی واقعا دست خودم نبود رفتم تو بغلش..وشقی:میشا تروخدا اینجوری نکن منم حالم بد میشه ها..من:ای کلک تو زودتر ازهمه جیم زدیا..شقی:اره دیگه..میلادم اومد کنارمونمیلاد:سلام میشا خانوم..یک نگاه خشمگین کردم که گفت:اروم بابا چه خبرته؟من:خیلی روت زیاده ولی خداییش چه لواشکی شدیا...شقی:چشما درویش به کسی نمیدمشا واسه خودمه واسه شما اونوره...من:فعلا که نمیشه برم پیشش چون مامانش هست...شقی:بیخی بابا..میلادو شقی نشستن کنار هم وعاقد خطبه رو خوند..اصلا حواسم نبود کی خطبه رو خوندن فقط وقتی شقی بله رو گفت سرمو بالا اوردم..همون حرف منو توی ممحضرشیراز زدو باعث شدمن واتردین به هم نگاه کنیم وبحندیم...رفتم بالاسر شقی بهش تبریک گفتم و یک دستبند صلا سفید خوشگل که خریده بودمو بهش دادم..من:اقا میلاد خوب افتادی تو خورشت فسنجونا..یعنی شانس اوردی..میلاد یک نگاه با عشق به شقی کردوگفت:قبول دارم..
با صدای بابا به خودم اومدم:دخترم گفتم بیای اینجا بشینی چون کارت داشتم..دیگه تو الان یک دختربزرگ شدی وباید خودت برای خودت وزندگیت تصمیم بگیری...باهر تیکه از حرف بابا ضربان قلب من بیشتر میشد..بابا:راستش امروز یک اقایی به اسم صابری زنگ زد وخواست که برای فردا بیاد خواستگاریه دختر یکی یدونه ی من.منم اجازه دادم یعنی اینکه فردا قراره خواستگار بیاد اگه خوشت اومد که هیچی اگه نیومد هم مثل خیلی های دیگه ردش میکنی...کف دستام عرق کرده بود معنی این حالمو نمیفهمیدم...بامن من گفتم:من:بابا....راستش...نمیدونم چی بگم....بابا:هیچی قرارنیست بگی.فقط شما واسه فردا ساعت8حاضرو اماده باید باشید..من:چشم..بعدم پاشدم رفتم تو اتاق نمیدونم چرا این شکلی شدم من یک ادم خجالتی نبودم ولی نمیدونم چرا از بابام خجالت میکشم...برای اتردین زدم:اتردین خیلی میترسم..استرس گرفتم شدید...زد"برای چی؟چیی شده؟"من:"قراره فردا بیاین خواستگاری من استرس گرفتم!!"اتردین:"اخه استرس چرا؟"من"اگه مامانت از من خوشش نیاد چی؟اگه بابات منو نخوادچی..اگه...اگه. ....اگه.اتردین"میشا بس کن چقدر اگه اگه میکنی اولا که من مطمئنم خانواده ام ازت خوششون میاد..انقدر به من استرس نده.."من:"باشه.من میخوابم شب بخیر"اتردین"شب بخیر عزیزم.."چقدر خوب بود که همه چی اروم بود..نمیدونم باید از این ارامش خوشحال باشم یانه این ارامش ارامشه قبل از طوفانه؟انقدر باخودم کلنجار رفتم تا خوابم برد..*********

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 17:58

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان