نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#62
ساعت نزدیکای 12 بود که تازه داشتن غذا میدادن..شام به صورت سلف سرو میشد چندین نوع غذا هم بود..بیرون سالن حالت یک باغ بود که کسایی هم سن باباوپدر جون میتونستم بشینن اونجا یک طرفشم کل خوراکی و قلیون بود..شام مارو توی یک کشتی چوبی که بیرون محوطه بود میدادن..پشت یک میز که خیلی رویایی چیده شده بود..واقعا دم اتردین با این سلیقه اش جیز..کنار هم نشستیم غذا بخوریم..بهترین غذای عمرم وخوردم. ساعت1 بود که همه قصد رفتن کردن..
به قول اتردین مراسم عذا داری شروع شد..مامانینا که گریه میکردن بابام هم اشک تو چشماش حلقه زده بودولی با شوخی میگفت..بابا:ای بابا دختر میمونه میترشه گریه میکنید میره گریه میکنید بسه دیگه..رفتم مامانمو بغل کردم گفتم:مامانی الهی قربونت برم گریه نکن دیگه منم داره اشکم در میاد بخدا..مامان:چه زود بزرگشدی دختر..من:ا مامان تروخدا گریه نکن دیگه..بعدم رفتم بغل بابام..اخه چه جوری باید از این دوتا فرشته جدا بشم؟خدایا خودت کمکم کن..هرچند کنار اتردین این چیزا کمرنگ میشه ولی بازم...یکمم تو بغل مادر جون موندمو باهاش حرف زدم اونم سفارش میکرد که حواسم به خودمو اتردین باشه واین حرفا..اتردین رفت بغل مامانشو یکم باهم حرف زدن وسعی کرد مامانشو بخندونه ولی موفق نشد..رفت جلوی باباش باباش یکهو کشیدتش تو بغلش و ششروع کرد گریه کردن...واقعا دیدن گریه یک مرد خیلی سخته..من که اصلا حالم گرفته شد...من:قبول نیست منم میخوام برم غل پدرجون..پدرجون خندیدو اتردین ول کرد منو بغل کرد...اروم جوری که منو خودش واتردین بشنویم گفت:اگه پسرم اذییتت کرد بهم بگو خودم حالشو بگیرم...خندیدم واتردین گفت:دکی بابای ما روباش..بابا اگه این منو اذیتت نکنه من اینو اذییت نمیکنم..پدر جون:ای پدر سوخته من که میدونم تو چقدر این عروس گلمو اذییت کردی..باهم خندیدیمو من عسل و که بغلم وایساده بود وبغل کردم گونه اشو بوسیدم گفتم:عسل خانوم باید قول بدی بیای خونه ی ما باشه؟من دلم برات تنگ میشه ها..عسل:باسه..اتردین اومد بغلم اونم عسل وبوسیدو گفت:من فدای کی بشم؟عسل با لحن بامزه و با شادی گفت:عسل..اتردین دستشو باز کردو عسل رفت تو بغلش...اتردین:بهت بگم عسل خانوم اومدی خونه ی ما خبری از شکلات نیستا..یکدونه زدم به بازوش وگفتم:نه عسل جونم دروغ میگه توبیا من برات یک عالمه شکلات میارم..عسل و گذاشت پایین و رفت جلوی ایلار و دستشو گرفت وبوسیدو گفت:ابجی گریه نکن دلم میگیره..مگه من چند تا خواهر دارم..ایلار:اتردین مواظب خودت باش..اتردین:چشم امری باشه؟ایلار:برید به سلامت..منم یکم بغلش کردمو رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم بوق بوق بازی!اتردین میگازیدا.سامی هم با فراریش همه اش کنارمون بود..نفس با صدای بلند از تو ماشینشون گفت:میشا حواست به خودت باشه ها این اتردین بهش اطمینان ندارم خطریه....من:نترس از اونی که بغلت نشسته خطرناک تر نیست..نفس:بیشعور..بعدم صدای اهنگ وزیاد کردم تا تهآخ که دیگه دلم میگه تمــــــوم دنیــــای منیستــاره های آســـــمونو واسه تو میارم زمینآخ که تو تکــ ستـــاره ی شبای تیره و تارمیآرزوهـــــام تو مشتمه وقتی تو میگی با منیای واااای بـــــاور نمی کنم که تو رو دارمای وااااای نمی دونـم نباشی چیه چارممی خــــــوام اینو همه دنیـــــــــــا بدونناونایی که عاشق نیستن دیـــــــــــوونناخ که دیگه دلم میگه تمــــــوم دنیــــای منیستــاره های آســـــمونو واسه تو میارم زمینآخ که تو تکــ ستـــاره ی شبای تیره و تارمیآرزوهـــــام تو مشتمه وقتی تو میگی با منیای واااای بـــــاور نمی کنم که تو رو دارمای وااااای نمی دونـم نباشی چیه چارممی خــــــوام اینو همه دنیـــــــــــا بدونناونایی که عاشق نیستن دیـــــــــــووننبین چه خـــــوبه حــــالمآخـــــــــــه من تو رو دارماگـــه یه روز تو رو نبینمتتمـــــــــــــــــــــوم ه کارماینو بدون من هــــر جایی که باشمنمیشه از تو و نــــــــــگات جدا شمنمیشه که یه لحظه بی تو سر شهنمیشه زندگیم واسـه تو یه نفر شهببین چه خـــــوبه حــــالم آخـــــــــــه من تو رو دارماگـــه یه روز تو رو نبینمتتمـــــــــــــــــــــوم ه کارمآوخ که دیگه دلم می گه ...(چه خوب حالم از اشوان)
بالاخره رسیدم خونه.یعنی خونمون..یک برج 22طبقه که خونه امون طبقه18ش بود...اتردین اومد درو برام باز کردو خم شد گفت:بفرمایید مادمازل..باخنده گفتممن:ممنون..شرمنده اقا پول خورد ندارم..اتردین دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:که پول خورد نداری؟صبرکن بریم بالا من میدونم و تو...من:ا اتردین مثل این مرد خرابا حرف نزن..اتردین:چشم گلم..بعدم دستمو گرفت و رفتیم تو...در وکه بست زیر زانومو گرفت بلندم کرد.من:ا دیوونه چی کار میکنی؟کمرت میشکنه..اتردین:اخه نه این که بشکه تشریف داری..خندیدم..و اون از پله ها منو برد بالا..من:اتردین 17 طبقه رو میخوای اینجوری بری بالا...اتردین:اره مگه چیه..نمیخوام خانومم خسته بشه..من:خب عزیزم اهل دوران خیار شور شاه که نیستیم الان اسانسور هست با اسانسور میریم خسته شدن نداره که...اتردین:میشااا خیلی حرف میزنی..ساکت شدم واتردین در کمال ناباوری منو از 17 طبقه برد بالا مخصوصا با اون لباس عروسی که من تنم بود..منو گذاشت زمین وگفت:خب دیگه الان باید چشماتو ببندی...چشمام وبستم واتردین دستامو گرفت برد تو خونه..اتردین:خب حالا چشماتو بازکن..از چیزایی که جلوم میدیم به وجد اومدم..یکی در میون رو پله ها شمع استوانه ای شکل سفید و گل سرخ گذاشته شده.از پله ها همراه اتردین رفتم بالا.بالای پله ها دیگه شمعی نیست اما دو تا مسیر از گلای پر پر شده روبه رومه که هر دو به در بسته ختم میشن.مثل این بچه ها تو اتاقا سرک میکشم..یعنی اتاقا که نه دوتا اتاق بود با یک در که حدس میزدم حموم باشه.رفتم سمت دری که حدس میزدم حموم باشه بازش کردم باچیزی که دیدم خشک شدم یه وان پر از قلبای تپل قرمز و چند تا گل آفتاب گردون. گوشه گوشه ی حمام پر از شمعای عطریه که با بوی خوش لیمو که کل حموم و پرکرده بود از بوش.اتردین از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و دم گرشم گفت:خانومم از خونه اش خوشش اومد..من:عالیه.اتردین ممنونم..اتردین:قابل شمارو نداره..نفسای داغش که به گوشم میخورد حالمو هر لحظه بدتر میکرد.. برگشتم سمتش و اروم لبامو گذاشتم رو لباش که فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد...سرمو کشیدم عقب وگفتم:ای ای شیطونی نکن پسر بد..بلند خندیدوگفت اتردین:نه این که شما دوست نداری..اروم از بغلش در اومدم و رفتم تو اتاقمون..اتاق از همه جا بدتر دیوونه کننده بود با رنگ سایه روشن نقره ای تزئیین شده بود و باگلای پرپر قرمز دوتا قلب توی هم کشیده بودن..من:اتردین؟!!اتردین:جونم؟بی اختیار چرخیدم سمتشو بغلش کردمو گفتم:خیلی دوست دارم..اتردین:منم همین طور...حالا برو لباستو عوض کن منم الان میام..من:چشم..رفت بیرون ومن هرچی سعی کردم نتونستم زیپ لباسمو تا ته بکشم پایین با این که هنوز از اتردین خجل میکشیدم صداش کردم و سریع اومد تو اتاق:جونم میشایی؟لبمو خوردمو گفتم:میشه زیپ لباسمو بازکنی؟نمیتونم..لبخند زدو اومد روبه روم گفت:برگرد.برگشتم و اون خیلی اروم زیپمو کشید پایین وخم شدو کمرمو بوسید..من:نکن اتردین..منو برگردوند سمت خودشو گفت:چیه زنمی دوستدارم..من:خب...اخه...دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو اورد بالا وگفت:اتردین:میشا زنمی..عزیزمی..عمرمی..جونمی... از من نباید خجالت بکشی که.من شوهرتم گلم..و دوباره خیلی نرم لبامو بوسید.نمیتونم بگم از بوسه های داغش لذت نمی بردم نمیتونم بگم تشنه ی لباش نبودم و همه ی اینا باعث میشد که منم ناخوداگاه همراهیش کنم..زیر زانومو گرفت و درحالی که هنوز لبامو میبوسید منو خوابوند روی تخت و اباژور کنار تخت و خاموش کرد و من موندم و مردی که شده تمام دنیام مردی که وقتی که کنارشم هیچ دغدغه ای ندارم..
وقتی بیدار شدم میشا رو تو بغلم دیدم که مثل یک پری کوچولو خوابیده اروم سرمو بردم نزدیک و گونه اشو بوسیدم..یکم اینور اونور شدو دستاشو دورم حلقه کرد..به ساعت نگاه کردم تازه8 بودپس حالا حالا ها وقت داشتم تا قشنگ نگاهش کنم وتلافی اون شبایی که توشیراز بالا سرش تا صبح میشستم ونگاهش میکردم ولی نمیتونستم بهش دست بزنم ودربیارم..نه که نتونم میتونستم ولی نمیخواستم وجدانم بهم اجازه نمیداد..انقدر توخودم غرق بودمو بهش نگاه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت11 شده بود...اروم چشماشو بازکرد..من:سلام خانومم..باصدایی خش داری که چون تازه ازخواب بیدار شده بود داشت گفت:سلام..بهم یک نگاه کرد که سرمو بردم جلو دوباره لباشو بوسیدم..من:خیلی دوستدارم میشایی.یک لبخند زدو اومد بلند بشه که یک اخ گفت..سریع بغلش کردم من:جانم؟میشایی چی شدی؟من:کمرم درد میکنه..روی چشماشو بوسیدم وگفتم:الهی ببخشید من باع...نذاشت حرفمو ادامه بدمو دستشو گذاشت روی لبمو گفت:نه..اتردین این چه حرفیه؟اول این که خودمم میخواستم وگرنه تونمیتونستی مجبورم کنی.دوما دیگه از این حرفا نزنیا..من:چشم خانوم گل..دوباره اروم بلند شدو رفت سمت دستشویی..اصلا تحمل درد کشیدنشو نداشتم هزاربار به خودم لعنت فرستادم که این کاروکردم..رفتم بیرون تا راحت تر لباسشو عوض کنه..یکربعی طول کشید که بالاخره اومد بیرون یک تاپ لیمویی که بندش پشت گردنش بسته میشد پوشیده بود بایک شلوارک طلایی جذب با یک صندل طلایی..خودم ولو کردم رو کاناپه دستمو گذاشتم رو قلبم گفتم:اخ قلبم..بلند خندید واومد بغلم نشست گفت:پاشو خودتو لوس نکن..پاشو کارت دارم..بلند شدم نشستم روبه روش گفتم:صبرکن اول برم منم خودمو درست کنم اینجوری مثل این گداهای سر چهارام..میشا:خب برو..رفتم تو اتاق و یک لباس استین کوتاه مشکی پوشیدم بایک شلوار شفید مشکی..موهامم ژل زدم باعطرم دوش گرفتم رفتم تو اشپزخونه..میشا:بابا به کجا چنین شتابان..من:برو خداروشکرکن همچین شوهر خوشتیپی گیرت اومده..میشا:اون که صد البته..رفتم دستمو دور کمرش حلقه کردمو گفتم:یک بوس بده تا بذارم بری..میشا:نمیدم..خم شدم روش گفتم:میگیرم..میشا:ا اتردین نکن..تازه دیدی حرفت درست از اب درنیومد..من:کدوم حرفم؟میشا:کاچی نیاوردن..خندیدم اومد جوابشو بدم که صدای زنگ بلند شد:بیا اوردن..اومد بره درو باز کنه که گفتم:اَ اَ.اول بوس بده تا بذارم بری..صدای زنگ بیشتر شد انگار که یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ..میشا:دیوونه بذار برم خودشو کشت یارو..خندیدم و گفتم:نوچ.بوس بعد..میشا:بیخی بخدا بعدا بهت دوبلشو میدم...من:قول؟میشا:قول..اتردیننننن خودشو کشت یارو..دستمو بازکردم دویید رفت درو باز کرد صدای ایلار اومد:به به..خب میذاشتید فردا باز میکردید دیگه...میشا:به من ربطی نداره ایلار جون تقصیر داداشته..ابلار:خوبی قربونت برم..میشا:ممنون.بفرمایید..رفتم دم در:به به سلام خواهر گرام..ایلار:علیک سلام..عسل یکهو دوید بغلم..عسل:دالی جون..رو زانوم نشستم دستمو براش باز کردم:سلام عسل من..خوبی؟عسل:میسیی..میشا:عسل جونم ما رو تحویل نمیگیریا..عسل رفت بغل میشا و دم گوشش نمیدونم چی گفت که میشا بردتش تو اشپزخونه..یکم بعد با شکلات اومد بغلم تمام لباسسمم شکلاتی کرد..من:عسل ارومم لباسمو شکلاتی کردی دختر خوب..میشا:اتردین بچه اس دیگه گیر نده..من:اخه من کجا گیر دادم..ایلار:خب صبحونه که نخوردید..من:نه بابا این به من هیچی نداد..میشا دادش بلند شد:اتردینننن من به تو هیچی ندادم؟تو اصلا گفتی صبحونه میخوای..من:نه..میشا:نگمه..ایلار خندیدو رفت تواشپزخونه..ایلار:بچه ها بیاین براتون کاچی اوردم..به میشا یک نگاه کردمو ابروهامو انداختم بالا ورفتم ولی میشا قرمز شده بود خندیدمو بغلش کردم بردم تو اشپزخونه..من:کاچی بخوریم یا خجالت؟ایلار:کم زبون بریز..بخور..من:من نیازی ندارم ولی میشا فکرکنم خیلی نیاز داشته باشه..میشا قرمز شدو من هر هر خندیدم..ایلار:حالا خوبه باباگفت اذییتش نکن..من:کی؟من؟اذیتت کنم؟!ایلار:بخور..کاچی وخوردیم و ایلار یک ساعتی نشست و بعدم رفتن..و دوباره من موندم ومیشا
رفتم کنارش وایسادم گفتم:خب قرار شد دوبل بدی.. حالا بده ببینم..نفسشو با صدا فوت کرد بیرون وگفت:ای چقدر گیری...بعدم لباشو گذاشت و لبام..اخ در این مواقع چه حالی بهم دست میداد...لباشو از لبم جدا کردو گفت:حله؟من:گفتی دوبل یعنی یکی دیگه هم باید بدی..دوباره لباشو گذاشت رو لبام ولی اینبار بوسه اش عمیق تر بود چقدر خوبه کسی و که دوست داری ببوسی..میشا:خوبه؟من:بله..میشا:اتردین یکچی بگم؟دعوام نمیکنی؟من:نه عزیزم بگو؟چیکار کردی زلزله؟میشا:من کاری نکردم ولی دیروز تو ارایشگاه که بودم..من:خب؟چشماشو بست و سریع گفت:ارش زنگ زد..بعدم سریع رفت تو تو اشپزخونه سرش و با ظرف و ظروف گرم کرد..امپرچسبوندم شدید از دست میشا ناراحت نبودم چون میدونستم که گناهی نداره...رفتم دستشو از پشت کشیدم وادارش کردم وایسته..من:چی گفتی؟یک بار دیگه بگو..نمیدونم قیافه ام خیلی ترسناک شده بود که گفت:ه..هی..هیچی..عصبی شدم نمیدونم چرا سر اون داد زدم:؟میشا گفتمم چی گفتی؟مثل ادم یکبار دیگه بگو؟اون عوضی با تو چیکار داشت؟اخه الان باید به من بگی لعنتی؟میشا:بخدا نمیدونم..فقط زنگ زد و گفت که دیگه حالا که بایکی دیگه ازدواج کردم باهام کاری نداره..اتردین بخدا من کاریش ندارم..بعدم گریه کرد و از پله ها دویید بالا..نشستم رومیزو سرمو گرفتم بین دستام..نمیدونم چرا سر میشا داد زدم..واقعا چرا؟ناراحتشس کردم میدونم..پاشدم رفتم سمت اتاق.صدای گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد..در وباز کردم رفتم تو روی تخت دراز کشیده بودو داشت گریه میکرد رفتم کنارش نشستم کشیدمش تو بغلم..سرشو بوسیدمو گفتم:ببخشید خانومی نمیدونم چرا سرت داد زدم..ببخشید.. دست خودم نبود..میشا:اتردین بخدا من با اون کاری ندارم..من:میدونم گلم..میدونم..ببخشید..حالا شما نمیخوای به ما غذا بدی؟سرشو از سینه ام بلند کردو گفت:الان میرم درست کنم..رفت تو دستشویی و صورتشو شست و رفت پایین منم دنبالش..رفت تو اشپزخونه..من:میشا تازه صبحونه خوردیم بیخیال حالا بیا بشین..فین فینی کردو گفت:نمی..نمیخوام..فهمیدم هنوز ازدستم ناراحته.رفتم تو اشپزخونه داشت پشت گاز مواد لازانیاو درست میکرد..باخنده گفتم:هوس نکنی مثل اون سری توش قرص بریزی حالم بد بشه..ولی اون حتی یک لبخندم نزد رفتم از پشت بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم:من:عزیزم ببخشید دیگه..خب منم یک لحظه عصبی شدم نفهمیدم چرا سرت داد زدم..برگشت سمتم وگفت:اتردین اخه به من چه که اون زنگ زده؟اخه چرا دادتو سرمن خالی میکنی؟سرمو بردم جلو لبشو ببوسم که سرشو کشید عقب.من:ببین میشاگفتم ببخشید..دست خودم نبود عصبی شدم...اصلا هرسری اسمشو میاری من اعصاب برام نمی مونه...حالا اشتی؟فقط بهم نگاه کرد.سرمو بردم جلو پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش گفتم:اشتیی؟میشا:باشه..برو اونور بذار ناهار درست کنم وگرنه باید سوخته پلو بخوریا..من:الهی ن قربون اون دل کوچیک برم..میشا:خدانکنه..ولی اگه من اشکتو درنبیاوردم..من:میخوای چیکار کنی مثلا؟میشا:تو غذات زیاد فلفل میریزم دلم خنک شه..من:ا.باشه هرکاری دوست داری بکن فقط اخماتو بازکن..میشا:اتردین هرکاری؟من:هرکاری..میشا:باشه..
دستمو گذاشتم رو دلم وگفتم:اخ اخ دلمم.میشا اخماش رفت تو همو گفت:ا اتردین خیلی لوسی حالا خوبه بار اولشم نیست که دسپختمو میخوره ها..اصلا من گهرم..بعدم باشوخی راه افتاد سمت پله ها که رفتم دنبالش..رفت تو اتاق نشست جلوی میز ارایش گوشیشو برداشت یکم باهاش ور رفت اومد بره بیرون که دستشو کشیدم که یاعث شد بی افته تو بغلم..من:کجا میخواستی بری وروجک؟یکم دست وپا زدو گفتمیشا:ولم کن اتردین..من:میدونستی با این نازایی که میکنی دیوونه ترم میکنی؟میشا:اون که بودی..من:میشا؟میشا:بله؟من:میای بریم خرید؟میدونستم حتما قبول میکنه چون نقطه ضعفش خریده..حالا نوبت میشا بود که سرشو بیاره نزدیک صورتم.زیر گردنمو بوسید وگفت:میشا:چیه میخوای از نقطه ضعفم استفاده کنی؟بعدم اروم لباشو گذاشت رو لبام.منم باکمال میل شروع کردم به بوسیدنش.یکم بعد سرشو برد عقب گفتم:چیه بده میخوام ببرمت خرید؟میشا:اونم به وقتش جیبتو خالی میکنم ولی الان خداروشکر همه چی دارم..من:چه عجب یکدفعه تو به خرید گفتی نه..سرشو گذاشت رو سینه ام وحرفی نزد...یکم بعد حس کردم خوابیده..پیشونیشو بوسیدم اروم بلندش کردم گذاشتمش رو تخت وخودمم کنارش دراز کشیدم وسرشو گرفتم تو بغلم..گوشیم زنگ خورد که میشا لای چشماشو باز کرد پیشونیشو بوسیدم گفتم:بخواب عزیزم..بخواب..بعدم گوشیمو بدون این که ببینم کیه خاموش کردم. ولی دیگه میشا بیدار شده بودپاشد رفت از تخت پایین..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 20:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان