رمان معشوقه 16 ساله
(قسمت هفتم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
من:الان وقت نمک ریختن نیست دیبا!باید یه فکری بکنم!من نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم!از اون مهم تر دارم از فوضولی میترکم که تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرده!
سپیده:دقیقا!این خیلی مهمه!
دیبا:اوهوم!
سپیده:ببینم ترانه مامانت اینا کجان؟نمیان دیدنت؟
من:چرا بابا تو راهن!
دیبا:داداشت کو؟
من:واللا به خدا کلافه شدم!هی این میره!اون میاد!
قضیه این که تیرداد رفت رو واسشون تعریف کردم!
سپیده گوشه لبشو گاز گرفت:یا ابرفرض!چی شده یعنی؟
من:نمیدونم به خدا!دارم میمیرم!حالا شما هام یه کم به من فلک زده امید بدین!ای بابا!
دیبا یه نگاه به سپیده کرد!سپیده هم چشمک زد!
یا ابرفـــــــــــــرض!یعنی چی کار میخوان بکنن؟
دیبا تو یه حرکت جهشی به سمت گوشی خودش حمله ور شد و یه آهنگ رو پلی کرد:
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوووونمووو....
(محسن یگانه/من تو رو کم دارم)
حالا وسط این آهنگه سپیده دیبا یه قر هایی میدادن بیا و ببین!امان از دست این دیبای خاک بر سر!انقدر مسخره بازی درآورد که کبود شدم از خنده!
واقعا چه قدر آدم رو شاد میکنن این رفیقا!
انقدر خنیدیدیم که احساس کردم دستشوییم داره میریزه!خخخخخخخخخخ
من:تو رو خدا دیبا!بسه!داری منو به کشتن میدی دختر!
دیبا:الهی من فدای تو بشم!شما بخند!شما از فکر اون پسره هیز بدبخت بیا بیرون!چشم من گریه میکنم!
من:لازم نکرده گریه کنی!فعلا بیا به من چلاق کمک کن منو بزار رو ویلچر!میخوام برم دست شویی!
سپیده:ای بابا!حالا تو این هاگیر واگیر؟
من:خو چی کار کنم؟
دیبا:میخواستی اون همه آب رو نخوری!واللا!آها راستی سپیده خانوم گفته باشم ایندفعه نوبت توئه هاااااااااا
سپیده:ای بابا!تو فقط رفتی یه لیوان آب آوردی هااااا!من باید ترانه رو کول کنم،ببرم،تا دم در دستشویی،بیارمش پایین ، اونوقت...
دوباره دستمو به سینم کوبیدم:کس نخارد پشت من...
دیبا و سپیده همزمان با هم دیگه قر دادن:جز ناخن انگشت من!
من:خدا شفاتون بده ایشالله!
دیبا و سپیده بازم همزمان گفتن:ایــــــــــــشالله!
خلاصه دیبا و سپیده منو از روی تخت بلند کردن و رو ویلچر گذاشتن!
از اتاق رفتیم بیرون!
بعد از کلی بدبختی موفق به دفع ... شدم!هووووووووووووووووووف
وقتی از در دستشویی اومدیم بیرون دیدیم ویلچر نیست!ای داد بی داد!ویلچرو برده بودن!
من:چی کار کنیم حالا؟
سپیده:چمچاره!
من:نه جدی؟
دیبا:خب بیا دستتو بنداز گردان ما خودت راه بیا!2 قدم بیشتر تا اتاقت راه نیست!
من:باشه!
من همینجوری هم دستم رو مینداختم گردن اینا!حالا دو قدم میخوام راه برم دیگه!مشکلی نبود که...
دستامو انداختم گردنشون!نصف وزنم افتاد رو این بدبختا!آخه دکتر سفارش کرده بود نباید فشار به کمرم بیاد!
حدود 4-5 قدم بیشتر نرفته بودیم که دیدم تیرداد داره با محمد تو راهرو حرف میزنه!این دفعه دیگه باید میفهمیدم دارن چی میگن!
به سپیده و دیبا گفتم یواش بریم تا نفهمن ما پشت سرشونیم تا بفهمیم دارن چی میگن!اونا هم پایه تر از من منو همراهی کردن!تقریبا از پشت به تیرداد نزدیک شده بودم که
تیرداد محمد و بغل کرد و به گریه افتاد:چه جوری به ترانه بگم؟ترانه بفهمه خودشو میکشه!همینجوریش هم روحیش خرابه!چه جوری بگم مامان مرده؟
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!
فقط من خورد شدم!من شکستم!
دستام از گردن دیبا و سپیده شل شد و روی زمین ولو شدم!وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید!آهی کشیدم که گوش خودم کر شد!کمرم چنان تیری کشید که تا مغز استخونام نفوذ کرد!با برخورد من به زمین تیرداد و محمد متعجب به من زل زدن!
ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!
دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!
چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!
هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!
مامان مرده؟
مامان مرده؟
به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...
سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!
خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!
این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟
خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!
بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!
من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!
پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!
با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!
پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!
وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!
محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...
مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!
به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!
محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!
درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!
دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!
نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!
دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا
دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!
احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!
احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!
دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!
محمد گیج نگام میکرد!
ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!
نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!
اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!
محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!
وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!
محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟
محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!
وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!
دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!
چه قدر تنش بوی خوبی میداد!
احساس آرامش کردم!
محمد:بهتری؟
یه کم آروم شده بودم!
من:آره
...
به خدا سپاس ندی حلالت نمیکنم قسمت بدی رو هم نمیزارم
(قسمت هفتم)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg
من:الان وقت نمک ریختن نیست دیبا!باید یه فکری بکنم!من نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم!از اون مهم تر دارم از فوضولی میترکم که تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرده!
سپیده:دقیقا!این خیلی مهمه!
دیبا:اوهوم!
سپیده:ببینم ترانه مامانت اینا کجان؟نمیان دیدنت؟
من:چرا بابا تو راهن!
دیبا:داداشت کو؟
من:واللا به خدا کلافه شدم!هی این میره!اون میاد!
قضیه این که تیرداد رفت رو واسشون تعریف کردم!
سپیده گوشه لبشو گاز گرفت:یا ابرفرض!چی شده یعنی؟
من:نمیدونم به خدا!دارم میمیرم!حالا شما هام یه کم به من فلک زده امید بدین!ای بابا!
دیبا یه نگاه به سپیده کرد!سپیده هم چشمک زد!
یا ابرفـــــــــــــرض!یعنی چی کار میخوان بکنن؟
دیبا تو یه حرکت جهشی به سمت گوشی خودش حمله ور شد و یه آهنگ رو پلی کرد:
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوووونمووو....
(محسن یگانه/من تو رو کم دارم)
حالا وسط این آهنگه سپیده دیبا یه قر هایی میدادن بیا و ببین!امان از دست این دیبای خاک بر سر!انقدر مسخره بازی درآورد که کبود شدم از خنده!
واقعا چه قدر آدم رو شاد میکنن این رفیقا!
انقدر خنیدیدیم که احساس کردم دستشوییم داره میریزه!خخخخخخخخخخ
من:تو رو خدا دیبا!بسه!داری منو به کشتن میدی دختر!
دیبا:الهی من فدای تو بشم!شما بخند!شما از فکر اون پسره هیز بدبخت بیا بیرون!چشم من گریه میکنم!
من:لازم نکرده گریه کنی!فعلا بیا به من چلاق کمک کن منو بزار رو ویلچر!میخوام برم دست شویی!
سپیده:ای بابا!حالا تو این هاگیر واگیر؟
من:خو چی کار کنم؟
دیبا:میخواستی اون همه آب رو نخوری!واللا!آها راستی سپیده خانوم گفته باشم ایندفعه نوبت توئه هاااااااااا
سپیده:ای بابا!تو فقط رفتی یه لیوان آب آوردی هااااا!من باید ترانه رو کول کنم،ببرم،تا دم در دستشویی،بیارمش پایین ، اونوقت...
دوباره دستمو به سینم کوبیدم:کس نخارد پشت من...
دیبا و سپیده همزمان با هم دیگه قر دادن:جز ناخن انگشت من!
من:خدا شفاتون بده ایشالله!
دیبا و سپیده بازم همزمان گفتن:ایــــــــــــشالله!
خلاصه دیبا و سپیده منو از روی تخت بلند کردن و رو ویلچر گذاشتن!
از اتاق رفتیم بیرون!
بعد از کلی بدبختی موفق به دفع ... شدم!هووووووووووووووووووف
وقتی از در دستشویی اومدیم بیرون دیدیم ویلچر نیست!ای داد بی داد!ویلچرو برده بودن!
من:چی کار کنیم حالا؟
سپیده:چمچاره!
من:نه جدی؟
دیبا:خب بیا دستتو بنداز گردان ما خودت راه بیا!2 قدم بیشتر تا اتاقت راه نیست!
من:باشه!
من همینجوری هم دستم رو مینداختم گردن اینا!حالا دو قدم میخوام راه برم دیگه!مشکلی نبود که...
دستامو انداختم گردنشون!نصف وزنم افتاد رو این بدبختا!آخه دکتر سفارش کرده بود نباید فشار به کمرم بیاد!
حدود 4-5 قدم بیشتر نرفته بودیم که دیدم تیرداد داره با محمد تو راهرو حرف میزنه!این دفعه دیگه باید میفهمیدم دارن چی میگن!
به سپیده و دیبا گفتم یواش بریم تا نفهمن ما پشت سرشونیم تا بفهمیم دارن چی میگن!اونا هم پایه تر از من منو همراهی کردن!تقریبا از پشت به تیرداد نزدیک شده بودم که
تیرداد محمد و بغل کرد و به گریه افتاد:چه جوری به ترانه بگم؟ترانه بفهمه خودشو میکشه!همینجوریش هم روحیش خرابه!چه جوری بگم مامان مرده؟
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!
فقط من خورد شدم!من شکستم!
دستام از گردن دیبا و سپیده شل شد و روی زمین ولو شدم!وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید!آهی کشیدم که گوش خودم کر شد!کمرم چنان تیری کشید که تا مغز استخونام نفوذ کرد!با برخورد من به زمین تیرداد و محمد متعجب به من زل زدن!
ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!
دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!
چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!
هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!
مامان مرده؟
مامان مرده؟
به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...
سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!
خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!
این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟
خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!
بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!
من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!
پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!
با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!
پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!
وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!
محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...
مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!
به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!
محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!
درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!
دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!
نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!
دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا
دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!
احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!
احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!
دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!
محمد گیج نگام میکرد!
ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!
نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!
اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!
محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!
وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!
محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟
محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!
وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!
دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!
چه قدر تنش بوی خوبی میداد!
احساس آرامش کردم!
محمد:بهتری؟
یه کم آروم شده بودم!
من:آره
...
به خدا سپاس ندی حلالت نمیکنم قسمت بدی رو هم نمیزارم