امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#12
(10-09-2016، 15:37)اب پری2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
میشه ادامشو زود بزاری من تند تند میخونم

باشه عزیزم الان میزارم

قسمت 4
نفسمو با صدا بیرون دادم..ب ساعت نگاه کردم..نیم ساعت دیگ میرسیم جزیره..
(‌ترمه)
واااای خدای من چ لحظات سختی بود..خدا نصیب کسی نکنه..
بعد رفتن استاد شاعر دکتر(ای جونم همه کارست)پری اومد پیشمو حالمو پرسید..
نیم ساعت بعد کشتی لب ساحل ایستاد..موقع پیاده شدن شروین کمکم کرد..ای بابا فلج نشدم ک..هر چی گفتم نمیخواد گوش نکرد..کم مونده بود مثل گونی برنج منو بزاره رو دوشش ببره..
میدونستم چون بابا منو ب اون سپرد و الانم ک من زخمیم عصبانیه..
ولی بیخود عصبانیه..مگ تقصیر اونه؟..یکی باید مراقب خودش باشه اصلا..
یادم باشه حتما ی دختر جنوبی براش جور کنم..
رفتیم هتل.. دوتا اتاق گرفتیم..ولی موندم منو شروین تو ی اتاق باشیم یا منو پری؟؟
اونام همینطور..۵ روز میخواستیم بمونیم دیگ..مثل این بدبختا چمدون ب دست جلو اتاق وایساده بودیم..
یکی مارو میدید فکر میکرد حتما بلد نیستیم درو باز کنیم(قفلش ازاین کارتیا بود)
اخر من گفتم:بابا اتاقا ک کنار همه..یکیو منو پری میگیریم..اون یکیم شما..کارتونم داشتیم ی مشت ب دیوارتون میزنیم..دیگ خودتون بفهمین..
با موافقت بچه ها ب سمت اتاقا رفتیم..
تخت دونفره..سرویس بهداشتی..قالیچه..تلوزیون..کمد لباس..اجزای اتاق بود..برا مدل اتاق پسرا کنجکاو نباشین..اونجام همین مدلیه..
چمدونو ی گوشه گذاشتم..بعد تعویض لباس رو تخت ولو شدم..
ب لطف زخمم نمیتونستم دوش بگیرم..ولی پری رفت..الهی کوفتش شه..فقط اب گرم باز شه..اب قطع شه اصلا..
من دلم دوش میخـــــــــوادددد..
قرار شد یکم استراحت کنیم..بعد برنامه بریزیم ک کجاها بریم..
(عکس کاور پرستوعه)


چشمامو ک باز کردم..دوتا سوراخ دماغ جلو چشمم بود..
ای تو روحت پری..کم مونده بیاد تو حلقم..عین خرس قطبیه سفید خوابیده..جان؟؟مگخرسقطبیرنگدیگایهمداریم؟؟اینچیبودمنگفتم؟؟
از رو تخت پریدم پایین ک همون لحظه هرچی فحش بود ب خودم دادم..
زخمم سوزش گرفت...إی خدا ب جزیره نرسیده این بلا سرم اومد..حالا ک تو جزیرم قراره چی بشه خدا میدونه..
رفتم سمت دیواری ک ب اتاق پسرا وصله..مشت ک چ عرض کنم عین گُرز(ی وسیله جنگی قدیمی)کوبیدم ب دیوار..
کمی بعد صدای داد شروین بلند شد:چته وحشی؟؟ سَر اوردی؟
منم مثل خودش داد زدم:
بی شخصیت..داد نزن..فرهنگ هتل نشینی بلد نیستی؟؟
دیگ صداش نیومد..چند ثانیه بعد در اتاق زده شد..
میدونستم شروینه پس همونجور ک درو باز میکردم گفتم:هاا چیه؟؟ مزاحم کارمون میشی؟؟
چپ چپ نگام کردو گفت:خیلی پرویی
ولی ب سرعت چشماشو درشت کردو گفت:مگ چیکار میکنین ک مزاحمتون شدم؟
من:کارای خوب خوب
-اگ کارای شما خوبه کــ
خواست حرفشو ادامه بده ک همون لحظه پرستو از خواب بیدار شد..درحالی ک چشماشو میمالوند اومد پیش منو گفت:چرا انقدر سروصدا میکنی؟ اومدی جزیره عین بومی ها داد میزنی؟؟
بعد به در نگاه کرد، شروینو دید ک داشت هیکلشو اِسکن میکرد..
جیغی کشید و پشت در قائم شد..حقم داشت..با اون لباسش..
اخه ی نیم متر پارچه توری،اونم سفید پوشیدن داره؟؟
مثلا لباس خواب پوشید..این سوسول بازیا چیه؟؟من اصلا از لباس خواب خوشم نمیاد..
شروین با شیطنت گفت:بله بالباس ایشون ب یقین رسیدم ک کارای خوب خوب میکردین..
نتیجش شد دوباره جیغ کشیدن پرستو..
با خنده گفتم:ایشاا..خدا از کارای خوب نصیب توهم کنه..
دستاشو برد بالای سرشو بلند گفت:ایشاا..ایشاا..
با لبخند رفت سمت اتاق خودش منم خواستم درو ببندم ک یادم اومد اصلا کار اصلیمو بهش نگفتم..
من:هــــــوی شروین؟؟
-جونم عزیز دلم؟؟
با تعجب نگاش کردم ک گفت:خب وقتی تو انقدر منو خوشگلو با احساس صدا میزنی توقع داری چجوری جوابتو بدم؟
خندیدمو گفتم:انقدر حرف زدی ک یادم رفت بهت بگم،برین اماده شین ک بریم بیرون..
-باجه عجیجم..
بسرعت خم شدم صندلمو از پام دراوردم و سمتش پرت کردم..
قهقهه زدو در اتاقشو بست..
بیشعور میدونه من چقدر از اینک پسر این مدلی حرف بزنه بدم میاد..باز میگ..
ی نگاه ب راهرو کردم..کسی نبود..با همون تاپ شلوارک رفتم دم اتاقشونو صندلمو برداشتم..
همین ک رو مو برگردوندم تو جفت چشم متعجب ک نگام میکرد روب رو شدم..این کجا بود من ندیدمش؟؟
یا گاد ابروم رفت..بدون توجه ب پسر رو ب روم،سر جیک ثانیه رفتم تو اتاق درو محکم بستم..هـــــوووفف
با اون سرو صدا و این وحشی بازی هامون پسره صددرصد مطمئن شد ک از امازون فرار کردیم..
اماده شدم برای بیرون..ی شلوار سفید با مانتو نخی قرمز و شال سفیدو ی صندل خوشگل پوشیدم.. حوصله ندارم لباس پریو توصیف کنم..مهم خودمم ک گفتم..عجب خود شیفته ای..
عه وجدان ی چند روز نبودی گفتم تو سفر از دستت راحتماا..ن عزیزم مگ میشه تو بری سفرو من باهات نیام؟..اره اگ بخوای میشه..من نوموخوام..بیشعور..
دست از سر کل کل با خودم برداشتمو با پری از اتاق خارج شدیم..
رفتیم پایین تو لابی منتظر پسرا شدیم..نگاه تورو خدا ما باید منتظرشون باشیم..حالا هی بگین دخترا معطل میکنن..بعد ۲۰مین تشریف فرما شدند..
با دیدن تیپ شروین زدم زیر خنده..روانی اخر کار خودشو کرد..همیشه میگفت من بخوام شهری برم ک دریا داشته باشه ی تیپ میزنم دریا کُششش...
ی شلوارک سبز با دمپایی شَستی..ی کلاه افتابی..ی رکابی سفیدو ی بلوز نخی زرد بالاش پوشیدـ..
همه با تعجب نگاش میکردن..طفلی سهراب..چجوری کنارش راه میاد..ب محض اینک پیشمون رسیدن گفتم:شروین تو دیوونه ای..این چیه پوشیدی؟؟
حق ب جانب گفت:چیه مگ؟؟هوا گرمه منم دوست ندارم اپز شم..
چیزی نگفتم..چون فایده نداشت..از طرفی هروقت نگاش میکردم خندم میگرفت..
سهراب سری تکون دادو گفت:
تأخیرمون بخاطر بحث سر تیپ اقا بود..ک اخر ب حرف خودش رسید..
رفتیم ی ماشین کرایه کردیم..اول از همه لب ساحل رفتیم..چ دریای تمیزی بود..خیلی قشنگ بود..کلی صدف جمع کردیم..البته منو پری فقط..سهرابو شروین ک ی بادبادک خریدن داشتن هوا میکردن..
بعد از اون رفتیم سوار زیر دریایی شدیم..خریدو گذاشتیم برای فردا..
وااای چقدر خندیدیم..ماهیاش خیلی خوشگل بود..ولی ما عجیب غریبا رو به هم نسبت میدادیم..
اخر شروین شد اختاپوس..سهراب اسب دریایی..پرستو عروس دریایی..منم گربه ماهی..
خسته و کوفته شدیم ولی از اونجا ک پوست کلفتیم با پیشنهاد من بلیط گرفتیم برا شو شبهای کیش..
اون شب از خنده نترکیدیم ی معجزه بود...
همین ک ب هتل رسیدیم سریع رفتم تو اتاق..بدون هیچ وقفه ای پریدم رو تختو خوابیدم..حتی لباسامم عوض نکردم..
صبح ساعت ۹ از خواب بیدارشدم..عین خروس بقیه روهم از خواب بیدار کردم..البته خروس ساعت۵صبح بیدار میکنه ولی من همین ساعت درتوانم بود..دیگ شرمنده..
بعد خوردن صبحانه رفتیم برای خرید..منو پری لباسای محلی،سوغاتی برا خانواده و هرچی ک خوشمون اومد خریدیم..البته در حد توانمون..کلا ب پسرا بی توجه بودیم..اونا لباس میخوان واس خودشون بخرن..چلاغ ک نیستن..الانم دارن تو پاساژ میچرن عه یعنی میچرخن..
همونجور ک مغازه هارو نگاه میکردم چشمم خورد ب ی دختر ک لباس محلی پوشیده بود..قیافه بانمکی داشت..میخورد ۱۵-۱۶ساله باشه..زدم ب بازوی شروینو گفتم:شری بابا سفارش کرد برات ی دختر جنوبی بگیرم،نگاه اون چ خوشگله.
نگاهمو دنبال کرد ک ب دختر رسید.با لبخند گفت:اره
خوشگله..ولی از اونجایی ک من دوس دارم دوماد سرخونه بشم و آبو هوای اینجا بهم نمیسازه،پس بیخیال میشیم چون دوسال از ازدواجمون نگذشته من از گرما اپز میشم..اونم میخورتم..نمیخوام.
-وااا -والا
-نکنه کسیو در نظر داری؟
خندید ک سریع گفتم:بگو بگوووو..من از فوضولی دق میکنم..اصلا نخود تو دهنت خیس نمیخوره خودت بلاخره بهم میگی..وای من برا عروسیت چی بپوشم؟ باید لباسم خاص باشه..ناسلامتی خواهر دامادم..همینجا میخریم اصلا..صبرکن ببینم..من بفهمم بعد ازدواجت توجهت ب من کم بشه..با ساطور دختره رو از وسط نصف میکنم..اصلا حق نداری زن بگیری..
خواستم همینجور ادامه بدم ک با صدای خندشون ساکت شدم.
پرستو:وااای ترمه هیچی نشده نقشه کشیدی؟
لبامو اویزون کردم و رومو برگردوندم..بلافاصله با دیدن ویترین لباس خنده مثل چِس فیل رو صورتم ترکید..
چ لباس خوشگلی بود..با ذوق سمت مغازه رفتم ک شروین فهمیدو گفت:ی درصد فکرکن من بزارم اون لباسو بخری..
عین شکست خورده ها برگشتم گفتم:اخه چرااا؟؟
با اخم گفت:اون نیم متر پارچه لباسه اصلا؟؟هیچ جا نمیتونی بپوشیش.
-خب مجلسای زنونه میپوشم.
-گفتم ن..اگ عکس بگیرن ازت..پخش بشه اونوقت میخوای چیکار کنی؟
-اووو فکرت تا کجاها رفته..خوشگله من دلم میخواد.
-عمرا..میدونی ک عموهم نمیزاره.
دلم میخواست بگم ب ت چ؟؟
بازم لج کنم..ولی چیزی نگفتم..چون بچه ها بودن..باز میگفتن چقدر لوسم..هم اینک حق با شروین بود..با تموم شوخی هایی ک باهم داریم همیشه احترام همو نگه میداریم..
با ی قیافه پوکر رفتم سمت بیرون پاساژ..دیگ حسو حال خریدم پرید..این بهونس،بگو همه چی خریدم،دیگ چیزی نمونده..وجدان اعصاب ندارم ی چی میگم بهتااا..خُب توهم..
لحظه اخر دیدم ک سهراب سمت همون مغازه رفت..
چیکار داشت؟ یعنی اون لباسو برا کی میخواست بخره؟؟
دوس دختر ک نداره..مطمئنم..اگ برا پریه ک اونم همراهش میرفت..واس سن مادرشم ک خوب نیست..
نکنه خودش میخواد بپوشتش؟؟ اروم خندیدمو تو دلم گفتم:فکرکن سهراب بااون هیکل دکلته مشکی براق با گیپور سفید تا رون بپوشه..اگ بپوشه خودم میرم خواستگاریش..
اصلا از کجا معلوم میخواد اونو بخره؟؟ هوووففف
منم بیکارمااا..دوساعت وایسادم اینجا فکر میکنم..
نهار رفتیم ب ی رستوران و ی غذای دریایی خوردیم..
چقدر سرغذا خندیدیم..شروین هی مسخره بازی درمیاورد میگفت:من این میگو هارو نمیخورم..اینا همون سوسکن..فقط ورژِن بزرگترشن..
اخرشم تَه بشقابو دراورد..
شب ب هتل برگشتیم..حدودای ساعت ۱بود ولی من خوابم نمیومد..اروم از تخت پایین اومدم..رفتم سمت محوطه پشت هتل..
آخیشش چ هوای خنکی داره شبها..کمی اونجا وایسادم ک صدای خِش خِش شنیدم..بسرعت برگشتم..ترسیدم باز مثل اوندفعه اَرژَنگی(سگ سهراب)چیزی باشه..
سهراب بود..با ی نایلکس تو دستش..اینم ک هروقت من تنها هستم سرو کلش پیدا میشه..
سهراب:اینجا چیکار میکنی؟
-ب همون دلیل ک تو اینجایی.
-راستش من بی خوابی بسرم نزده..ولی دیدم فرصت خوبیه برا عذر خواهی.
-عذر خواهی بابت چی؟
چیزی نگفت..کمی فکر کردم..بعد گفتم:اون خرچنگ کارتو بود؟
-باور کن قصدم فقط ترسوندنت بود..نمیخواستم اسیب ببینی.
قدمی ب سمتش برداشتم ک با لحن بانمکی گفت:تورو خدا منو نخور.
خندیدمو گفتم:چون پسر خوبی بودی و ب کارت اعتراف کردی،حالاهم ک اومدی برا عذر خواهی میبخشمت.
با لبخند گفت:اینهمه لطافت ازتو بعیده.
خودمم متعجبم ک چرا ارومم؟
-ببین خودت تنت میخاره هاا،ی بلا سرت بیارم خوبه؟
دستاشو برد بالا گفت:ن جون من ن..دیگ بیخیال تلافی شو.
چیزی نگفتم بجاش با پرویی تمام نایلکسو از دستش گرفتمو گفتم:مال منه دیگ؟؟
-اینجوری ک تو پرسیدی جرئت دارم بگم ن؟
با خنده داخل نایلسکو نگاه کردم..وای خدا جون..همون لباسه بود..
اومدم تشکر کنم ک بایاد اوری اینک نمیتونم جایی بپوشمش آه بلندی کشیدم.
-چیشد؟ خوشت نیومد؟
-ن اتفاقا خیلی قشنگه..ولی نمیتونم جایی بپوشمش..باید بشینم فقط نگاش کنم.
با خنده گفت:خُب برا اقاتون بپوش.
بااخم لبخند زدم..چند ثانیه سکوت کردیم ک گفت:البته میدونی من مدل تشکرو عذرخواهی کردنم متفاوته..ولی براتو هدیه خریدم..
با تعجب گفتم:یعنی میخواستی یجور دیگ عذر خواهی کنی اَزم؟
-اوهوم -چجوری؟
-دوس داری بدونی؟
باکنجکاوی نگاش کردم..بهم نزدیک شد وقبل ازاینک فکرکنم میخواد چیکارکنهـــ
لباشو رو لبام گذاشت...
از تعجب خُشک شده بودم..نمیدونستم چیکار کنم..حتی در توانم نبود ک بخوام هلش بدم..ی حس خوب بود انگار..
اروم لباشو رو لبام حرکت میداد و بوسه های ریز میزد..
دستاش دور کمرم حلقه شد..ولی من همونجور با چشمای بازو دستای افتاده عین منگلا وایساده بودم..
خب اولین بارمه..تازه اونم یهویی..چیکار میتونم بکنم؟
چند ثانیه بعد ازم جداشد..
خواست چیزی بگ ک تازه موقعیتو درک کردم و دویدم از کنارش رد شدم، ب سمت هتل رفتم...
رو تخت دراز کشیده بودم و ب بوسه سهراب فکر میکردم..اخه اون چ کاری بود؟‌ معذرت خواهی بخوره توسرت..
عه عه منو بگو عین ماست وایسادم فقط..چرا هیچکار نکردم؟ کشیده ای فحشی چیزی...دفعه بعد میزنمش..مگ دفعه بعدی هم قراره بشه؟چ میدونم..حالا فردا با چ رویی بهش نگاه کنم؟
اصلا من چرا خجالت بکشم؟اون بوسم کرد..باید عادی باشم تا پری و شروین شک نکنن..
با فکر ب همینا خوابم برد..
صبح با صدای پری بیدار شدم:ترمه ترمــــه بیدار شو دیگ..
با خمیازه تو جام نشستم ولی با یاداوری دیشب دوباره عین بدبختا خودمو انداختم رو تخت..
پری: عه تو ک باز دراز کشیدی..امروز قراره بریم جنگل..اماده شو
من:مگ تهران خودمون جنگل نداره؟
-داره ولی جنگلای اینجا فرق داره..خیلی قشنگتره..حالا ببینی میفهمی..
بلند شدم ب سمت دستشویی رفتم و همونجور گفتم:۳۰مین دیگ امادم.
لباسمو پوشیدم ب سمت لابی رفتم..اونجا منتظرم بودن..سعی کردم ب سهراب نگاه نکنم..سلام کردمو راه افتادیم..نیم ساعتی میشد ک توراه بودیم..
یهو یاد مامان بابا افتادم..نگاه توروخدا من زنگ نمیزنم اینا نمیگن بچم داره چیکار میکنه؟کلا بیخیالن..
دارن از تمام فرصتهای نبودن من استفاده میکنن..بدون سرخر..
موبایلو برداشتم و شماره مامانو گرفتم..بعد دوبوق جواب داد:سلام ب دختر خوشگلم
-سلام به به میبینم ک من نیستم کیفتون کوکه..ی خبر نگیری از منااا
-وای ترمه باورکن سرم شلوغ بود نتونستم،ببخشید دخترم.
-میدونم مامی میدونم..تنها توخونه با اقاتون معلومه ک سرت شلوغه.
با این حرفم شروین زد زیر خنده ولی پرستو و سهراب با تعجب نگام کردن..
-اواا دختر این چ حرفیه
-باش باش گوشی رو بده ب بابا
کمی هم با پدرم صحبت کردم..همین ک گوشیو قطع کردم پری گفت:وای ترمه چقدر با مادرت راحتی..من ک روم نمیشه اینارو بهش بگم.
خندیدم ک شروین گفت:تازه این ک چیزی نیست..بچه بودیم بدتر ازاینا سوال پرسیدیم.
سهراب با کنجکاوی گفت:چ سوالی؟؟
ب ت چ؟؟ پسره هیزِ پررو..الکی مثلا منم از اون بوسه بدم اومده...
شروین:بچه بودیم..یعنی من راهنمایی بودم ترمه ابتدایی..تو علوم خوندم با تولید مثل بچه ب دنیا میاد..ترمه هم گیر داده بود ک ن لک لکا بچه هارو برای مامان باباها میارن..بچه بودیم دیگ..نمیدونستیم مراحل اصلیش چیه..
ادامه رو من با خنده تعریف کردم:اخر ی شب ک خونه عمو بودیم رفتیم تو جمع پرسیدیم ک بچه هارو لک لکا میارن یا تولید مثل باعث میشه؟
شروین باحرص گفت:کجاش اینجوری گفتی؟ بچه پرو میره میگ شروین گفته بچه هارو مامان باباها ک پیش همن میارن..اخرشم من کتک خوردم ک چرا این حرفارو میزنمو عیبه و اینچیزا..
پری درحالی ک میخندید گفت:خب اخرش چیشد؟
من:هیچی دیگ..تهش عمو بهروز(پدر شروین)گفت زیاد فکرتونو درگیر نکنین..بزرگ بشین خودتون میفهمین.
سهراب:الان فهمیدین دیگ؟
شروین:اووووه چجورم..من ک فول فولم..بخواین عملی هم نشونتون میدم..
همون لحظه پرستو کیفشو زد ب بازوی شروینو گفت:غلط کردی..
ادامه راه با خنده رسیدیم جنگل..واقعا جای قشنگی بود..
فوق العاده ترین قسمتش دریاچه و ابشارش بود..همون لحظه خدارو بابت این همه نعمت زیبا شُکر کردم..
نهار اونجا کباب خوردیم..و با پیشنهاد پری گرگم ب هوا بازی کردیم..شاید باورتون نشه ولی پسرا قبول کردن..
با اون هیکل گوریلشون افتادن دنبال ما ک عین میمون اینور اونور میرفتیم..
دیگ تو جنگلم بودیم همه القاب طبیعی ب نظر میرسه..
ب پیشنهاد این شروین گوسفند قرار شد چادر بزنیم شب بمونیم..من مخالف بودم ولی چاره ای نبود...هوووف
این چ کاریه اخه..جنگل خواب شدیم..نصف شب هزارتا جکو جونور بریزه سرمون اونوقت حالیشون میشه..
تازه اگ از سرما یخمک نشیم..هرچی روز گرمه شب سرده..
ساعت ۱ شب بود ک تصمیم گرفتیم بکپیم..از سمت چپ بخوام بگم اول شروین بعد سهراب بعد پری بعد من بیچاره ک داشتم میلرزیدم..ی لباس نازک تنم بود..اونام بدتر از من..
نیم ساعت بعد صدای تق تق دندونام ک بهم میخورد اومد..ااااه سرده
بیشعورا عین خرس خوابیدن عین خیالشون نیست من دارم بستنی ترمه میشم..میپرسین چرا بستنی؟؟
خب چون من شیرینم دیگ..بعد سردمم هست..دیگ میشم بستنی..خودشیفته هم عمتونه..
کمی بعد سهراب ازجاش بلند شدو سمت من اومد..
یا امام زاده بیژن..دیگ چی میخواد نصف شبی؟
با تعجب نگاش کردم ک بیخیال کنارم دراز کشید...چ غلطااا
دهنمو باز کردم
تا لیچار بارش کنم ک فورا با صدای اروم گفت:هییششش کاریت ندارم ک..داری میلرزی..بیا بغلم تا گرم شی..
جــــان؟؟دیگ چی؟ تعارف نکن توروخدا ناراحت میشم..
با اخم خودمو کشیدم عقب..این چ پرو شده..نمیدونم چرا لال شدم هیچی نمیگفتم..
وقتی عقب کشیدم با حرص گفت:فکرنکن واس تو میگم..نخیر واس خودم میگم ک صدا دندونات نمیزاره بخوابم..
وای تو تاریکی چ برقی داره چشماش..مثل گربه وحشی میمونه..
داشتم ب چشماش فکر میکردم ک یهو گرم شدم..محکم منو کشید تو بغلش..سرم کنار شونش بود..بلاخره حرف اومدم:بچه ها میبینن زشته..
اروم گفت:الان ک خوابن..بزار گرم ک شدی میرم سرجام..
گرمای بدنش باعث شد منم گرم بشم..چشمام داشت بسته میشد..وقت نکردم بپرسم ک چرا بوسم کرد..
بجاش با پرویی تمام سرمو گذاشتم رو سینش..انگار منتظر بودم بغلم کنه فقط..چ بی حیا شدم..
اونم محکتر بغلم کرد..بعله دیگ خوشبحالشه ی دختر ب این خوشگلی بغلشه..
وای فکربدی راجبم نکنه از اینک تو بغلشم..ن بابا خودش گفت بیا..
اصلا..اصلا بیخیال خوابو عشقست..با ارامش توجای خوبم خوابیدم..
با حس اینک چیزی رو دماغمه چشمامو باز کردم..کمی ک دقت کردم دوتا چشم کوچولو روب روم دیدم..این دیگ چ جونوریه..وای سنجابــــــهههه
جیغی کشیدم پرتش کردم اونور..اون بدبختم از چادر بیرون رفت..ببشعور داشت دماغمو میخورد..
ب دوروبرم نگاه کردم..بقیه کجان؟؟
از چادر بیرون اومدم..سهرابو دیدم ک داشت هیزم جمع میکرد..با دیدنم لبخند زد..
من:صبح بخیر..شروین پرستو کجان؟‌
-صبح توهم بخیر..نمیدونم رفتن بگردن احتمالا.
ابروهامو بالا انداختمو چیزی نگفتم..رفتم سمت ابشار تا صورتمو بشورم..ابش خیلی تمیز بود..
صورتمو با شالم خشک کردم..همین ک برگشتم سهرابو پشت سرم دیدم..
خواستم از کنارش ردشم ک ی قدم ب سمتم برداشت..نمیدونم چرا ولی بلافاصله ی قدم عقب رفتم.. اومد جلو...رفتم عقب..اومد جلو رفتم عقب تا خوردم ب درخت..
چرا همچین میکنه؟؟
ی لبخند مزخرف زدم و گفتم:چته؟
ریلکس گفت:هیچی و درهمون حال دستاشو گذاشت دوطرف صورتم..
دیگ داشتم عصبی میشدم..این کارش چ معنی میده؟؟
تو فکر بودم ک لبام داغ شد..با شدت لبامو میبوسید..محکم زدمش کنار..سریع یکی خوابوندم تو گوشش..
گفتم:فکرنکن چون اون دفعه ک بخاطر تعجبم بود کاریت نداشتم..الانم ازت میگزرم..ب چ حقی این کارو میکنی؟؟
پوزخندی زدو صورتشو نزدیک صورتم کرد..
سهراب:من هرکار دلم بخواد میکنم و تو هیچ حق اعتراض نداری..حتی برای اینکار...
با گفتن این حرف دستاشو دور گردنم محکم حلقه کردو فشار داد..خدای من داشت خفم میکرد..
نفس کم اورده بودم...جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم..
عرق کرده بودم..پرستو اومد توچادر..
پرستو:چیشد ترمه؟چرا جیغ کشیدی؟خواب بد دیدی؟
اروم سرمو تکون دادم..از چادر بیرون اومدم..شروین داشت ازخودش سِلفی میگرفت..خودپسندیه این پسر..
دنبال سهراب میگشتم ک صداشو پشت سرم شنیدم:صبح بخیر خانوم خوش خواب..
از ترس هینی کشیدمو ب سمتش برگشتم..مثل تو خواب دستش هیزُم بود..
چشماش برخلاف تو خواب مهربون بود..
سهراب:حالت خوبه ترمه؟
تند تند سرمو تکون دادمو از کنارش ردشدم..
اَه اَه اَه من چم شده؟ چرا همچین خوابی دیدم؟ کابوس؟اونم راجب سهراب؟
صددرصد بخاطر اخلاق اواخرشه..بوسه..بغل..از بس بهش فکر کردم باعث شد خوابشو ببینم..
فقط نمیدونم اون سنجاب اول خوابم چ نقشی داشت؟؟
بعد نهار وسایلو جمع کردیم راه افتادیم..فردا بلیط برگشت داشتیم...
تو هواپیما نشستم و دارم ب سفر پرماجرامون فکر میکنم..
کنسرت تو هواپیما
پرت کردن سهراب تو اب
رخمم ک حالا خوب شده
گردشو تفریح
بوسه سهراب
کنارش خوابیدن
کابوس دربارش
حالام ک توراه برگشتیم..پوفی کشیدم..توهمشون سهراب وجود داشت...نقش این پسر کِی تو زندگیم انقدر پُررنگ شد؟
چی باعث میشد ک سمتش جذب بشم؟ یعنی اونم ازمن خوشش میاد؟
اصلا بیاد نیاد..چ فرقی ب حال من داره..قراره چی بشه حالا مگ...
ب فرودگاه ک رسیدیم پدرمادر هیچ کدوممون دنبالمون نیومدن..
بله دیگ..بدبخت بیچاره تو جوب پیداشده سر راهی ب ما میگن..
با پرستو ی خدافطی گرم و با سهراب ی خدافظی سرد داشتم..دست خودم نبود..بخاطر خوابم از دستش کفریم..بیچاره تعجب کرداز اخلاقم..پرستو شروینم متوجه شدن ولی چیزی نگفتن..
قرار شد پس فردا تو دانشگاه همو ببینیم..
ی تاکسی گرفتیم با شروین ب سمت خونه رفتیم...
پیش ب سوی مامان بابای بیخیالمون...

با ذوق و شوق دروباز کردم و بلند گفتم:آیم وِلکام تو خونه..
سلاااممم..امیدتون برای زندگی برگشت..
با صدای مامانم برگشتم سمتش:کمتر خودتو تحویل بگیر..
با شادی همونطور ک ب سمتش میرفتم گفتم:مامانـــــــــی..
دستاشو برد بالا گفت:نگا دستام کتلتیه..نیا پیشم
لبام اویزون شد ک صدای بابام اومد:به به گل دختر بابا اومد..
دوباره نیشم باز شد و رفتم سمت بابام ک اونم دستاشو نشونم دادو گفت:نگا دستام کفیه..سمتم نیا
دستاش کفی بود..داشت خمیر ریش میزد..
با حالت گریه گفتم:یعنی چی اخه؟ اون از کیش ک یه زنگم بهم نزدید..نگفتین دخترمون زندس؟نیست؟کوسه نخوردتش..تو دریا غرق شده..هواپیما سقوط کرده..اصلا این هیچی..نباید فرودگاه میومدین دنبالمون؟عین این بدبختا خودمون تاکسی گرفتیم اومدیم..حالام ک بغلتونم نمیشه کرد..من این همه محبت شمارو چجوری جبران کنم؟
همونجور ک به غُرغُرام میخندیدن شروع کردن ب خرکردنم..قربون صدقم میرفتن..
با حرص گفتم:برین اون یکی بچتونو خر کنین..
مامی:واا ما ک ب غیر تو بچه دیگ نداریم..
من:ن دیگ..در نبودم معلوم نیست چیکارا کردین..بعید نیست دوماه دیگ خبر بیاد دارم ابجی میشم..
با جیغ مامانم و خنده ی بابا منم خندیدم..
رفتم اتاقم..وای چقدر تغیر کرده..اون خیابوناس ک تغیر میکنه..بازتو حرف زدی وجی..راس میگم دیگ،مگ چقدر نبودی ک اتاقت گردوخاک بگیره..من گفتم تغیر کرده نگفتم گردو خاک..همین دیگ یا حرف نزن یا چیزی نگو ک مردم ب عقلت شک کنن..حیف ک الان خستم وگرنه جوابتو میدادم..
فورا رفتم دوش گرفتم..بعد وسایلمو ردیف کردم..
و در اخر رفتم در اغوش خواب تا خستگی از تنم زُدوده شود..
برای شام مامان بیدارم کرد..
ظرفارو جمع کردم خواستم بشورم ک مامان گفت خسته ای نمیخواد..هرچند خودم تعارف زدم..از ظرف شستن بدم میاد..الکی مثلا من کاریم..
بجاش سریع رفتم سوغاتی هاشونو دادم..برای مامان چند دست لباس خوشجیل خریدم ک بپوشه برا بابا عشوه بیاد..
برای باباهم وسایلی مثل ادکلن..کمربند..کروبات..کیف پول..از اینا خریدم ک مثل جنتلمنا دخترکش بشه بابام..
بعله چی فکر کردین؟ ننه بابام از اون خوش تیپان..
*****
یک هفته ای از مسافرت برگشتنمون میگزشت..
امروز پری بهم گفت ک فردا تولد سهرابه..با بچه ها هماهنگ کرد ک جشنو تو کلاس بگیریم..بخصوص ک فردا امتحانم داریم..اینجوری میپیچونیم..
قرار شد منو پری صبح زود بریم دانشگاه تا کلاسو تزئین کنیم..
کیکم گفتم با من..
الانم با شروین تو پاساژ میچرخیم تا یه چیز بدرد بخور پیدا کنیم..
بلاخره بعد کلی گشتو گذارو چکو چونه شروین ی ساعت اسپرت خرید..منم ی کُت تَک مشکی خریدم..
کیکم سفارش دادم و شروین گفت خودش کیکو میگیره..
ساعت ۷ اماده شدم برم دانشگاه..۹کلاس داشتیم..دوساعت وقت بود..
بعد سلام علیک با پری سریع شروع کردیم..اول کلاسو قشنگ تمیز کردیم..بعد کلی بادکنک چسبوندیم..انگار تولد بچه دوسالست..
شروین بیشعورم ک موقع کار شد غیبش زد..
خوبیش اینک رئیس دانشگاه داییشونه..اونام راحت هرکار بکنن..هعی روزگار..ما اگ ازاین شانسا داشتیم..لب دریا میرفتیم خشک نمیشد..
اخرین باکنکو برداشتم و رفتم سمت کیفم..از قبل آرد اورده بودم..میگین چرا ارد؟؟بصبرین میفهمین..
اردو برداشتم ریختم تو بادکنک بعد بادکنکو باد کردم..رنگش ابی بود..چسبوندمش بالای صندلی خودم ب دیوار ک کسی نگیرتش..بزار سهراب بیاد یک سوپرایزی بشه روز تولدش..
کم کم بچه ها اومدن..با دیدن کلاس همشون خندیدن..
بعضی دخترا همچین ارایش کردن ک انگار عروسی اومدن..ی تولد کوچیک ک انقدر بَزک دوزک نمیخواد..
بلا خره ساعت ۹ شد..بخاطر ان تایم بودنش میدونستیم سر ساعت میاد پس همه اماده شدیم..
با باز شدن در کلاس همه با دستو جیغ گفتیم:تولدت مبــــــــارک استــــــــاد..
طبق معمول ک کلاس میاد اخم کرده بود..اما با دیدن ما دیوونه ها و کلاس ابروهاش بالا رفت...
نگاهش ب منو پری و شروین خورد..
لبخند زدو گفت:غافلگیر شدم..ممنون از همتون..خب حالا اماده شین ک امتحان داریم..
صدای همه دراومد ک خندیدو گفت:خیلی خب برنامتون چیه؟
پری گفت: از اونجایی ک من مطمئنم هیشکی صبحونه نخورد و دلشو ب این تولد صابون زده..اول کیکو خوراکی میاریم..
همه خندیدن..خوراکی هارو از قبل روی میز چیده بودیم..
شیرینی..چیپس..پفک..شربت..
ب شروین اشاره کردم اونم رفت کیکو بیاره..
بعد گذاشتن کیک رو میز ک سفارش من بود..با دیدن جمله رو کیک زد زیر خنده..
بچه هام کنجکاو شدن ک ببینن.. گفتم روش بنویسن((جون مادرت امتحان نگیر))
(عکس کاور رمان همین کیکه)
شمعارو با اصرار ما فوت کرد..میگفت اینا واس سِن من خوب نیست.. دیگ ۲۶ ساله شده بود..
یاد نقشم افتادم..سریع رفتم بادکنکو اوردم..کنارش ایستادم..
حواسش ب من نبود..داشت ب تبریک بچه ها گوش میکرد..
بادکنکو بالای سرش گرفتم..ب لطف ناخنای بلندم بدون شیئ تیز
ترکوندمش..بوم صدا داد..
سهراب بود ک اردی شده بود..
بمب خنده وقتی منفجر شد ک خیلی ارومو شک زده چندبار پلک زد ک باعث شد ارد از رو پلکش بریزه پایین..
برگشت سمتم نگام کرد..طوری لبخند زدم و نیشمو نشون دادم ک هر ۳۲تا دندونم معلوم شد..
با لبخند رو صورت سفید اردیش سرشو تکون داد..
خیلی سریع دستشو برد سمت کیک و برشی ک پرستو زده بودو برداشت و کمتر از یک دقیقه..صورتم کیکی شده بود..
قشنگ قیافم پوکر شد..
بچه هازدن زیر خنده..اویییی صورتم یجوری شد..
با دست کیکو از رو چشمو دماغم برداشتم..گونه و پیشونی و چونم کیکی بود هنوز..
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
خجالت بکش..۲۶سالته..این بچه بازیا چیه؟
خندیدو گفت:یعنی چون ۲۶ساله شدم نباید کارای ی دختر شیطونو تلافی کنم؟؟
لبخند زدمو چیزی نگفتم..انگار ن انگار تو مسافرت بوسیدتم..انقدر پرو بود ک بروی خودشم نیاورد..بهتر..منم مثلا فراموش کردم..
هرچند ک یکی از مهمترین اتفاقای زندگیم فراموش نشدنی بود..
رفتم بیرون تا صورتمو بشورم..
حوصله نداشتم تا دستشویی ک دور بود برم..ی شلنگ برا درختا پشت حیاط دانشگاه بود..رفتم سمت اون تا صورتمو بشورم..
شیر ابو باز کردم ک صدای پا اومد..
خب طبق معمول وقتی من تنها میشم کی میاد پیشم؟؟
سهراب دیگ...
شلنگو ول کردم و صاف وایسادم..نگاش کردم ک گفت:صورتتو نشور..
من:چرا؟
-خودم برات تمیز میکنم
-مگ خودم چلاغم؟
-ن ولی بزار من تمیز کنم..خودم صورتتو کیکی کردم خودم پاکش میکنم.
چیزی نگفتم ک اومد نزدیک و روبه روم وایساد..گفتم حتما با دستمالی چیزی پاک میکنه گونمو..ولی در کمال تعجب خم شد سمت گونم و کامل کیک رو گونمو خورد..
با حیرت عقب کشیدمو گفتم:دیوونه شدی؟ این چ کاریه؟
شونه هامو گرفتو گفت:هییششش..چیزی نگو
دوباره سرشو خم کرد و اونور گونم کیکشو خورد..البته بیشتر خامه بود..لیسی شدم رفت..
چرا همچین میکنه؟
خوب شد پشت حیاطیم چیزی معلوم نیست..
سرشو برد پایین تر و چونمو مکید..چشمامو بستم..
وای خدا...چرا جلوشو نمیگیرم؟
خامه رو پیشونیمو هم خورد..همه این کارا خیلی اروم انجام میداد..قصدش از این کار چیه اخه؟
خوب شد کِرِم نزدم..وگرنه کیک ارایشی میشد..
چشمامو باز کردم و زُل زدم ب زمین..خدا میدونه قیافم چجوری شده بود..
در اخر بوسه کوچیکی رو لبام زدو گفت:اوممم این بهترین هدیه تولدمه..


قسمت5

نمیتونستم کاری بکنم..انگار تو ی خلسه بودم ک تکون خوردن سخت بود..
باهر سختی ک بود ی قدم ازش دور شدم..همین ک برگشتم برم اب با فشار زیادی اومد طوری ک شلنگ کمی ب سمت بالا پرت شد..و نتیجش شد خیس شدن من..
اونموقع ک داشتن شانسو تقسیم میکردن من دستشویی بودم فکرکنم.
ازاونجایی ک سهراب پشتم بود زیاد خیس نشد..بلند خندیدو گفت:بفرما خود ب خود صورتت شسته شد.
با حرص برگشتم سمتش..با خنده داشت ب هیکل اب کشیدم نگا میکرد..
کتشو در اورد و گفت:مانتوت خیسه..درش بیار اینو بپوش..
کتو ازش گرفتم و جوری نگاش کردم ک خودش فهمید اگ نره ی بلایی سرش میارم..
دوباره قشنگ صورتمو شستم و مانتونو با کُتِش عوض کردم..
کمی صبرکردم..اخه بااین وضع برم کلاس؟!!
این کارای عجیب سهراب چ معنی داره؟ یعنی من ی سرگرمیَم براش؟غلط کرده..الکی ک نیست..حسابشو میرسم..
و بعد طبق معمول زدم ب بیخیالی رفتم سمت کلاس..درو ک باز کردم نگاها سمتم اومد..
شونمو بالا انداختمو گفتم:مانتوم خیس شد..سُهــ عه استاد لباسشو بهم داد.
هوووف نزدیک بود اسمشو بگم.
خوراکی هارو بدون من کوفت کرده بودن..نوبت کادو ها رسید..
هرکدوم از بچه ها ی هدیه کوچیک اوردن..بعد شروین من تبریک گفتمو کادومو دادم..با دیدن کت لبخندی زدو گفت:من ک یه کادوی بهتر گرفتم..ولی اینم خیلی قشنگه.
سرمو پایین انداختم..با صدای پری نگاش کردم:اینم از کادوهای من..
از تو ی بسته بزرگ ۶تا جوراب..۶تا کِرُبات..۶تا عطر..۶تا شرت..گرفته بود..
خندم گرفت..دیوونه این دیگ چ کادوئیه؟؟
سهراب باتعجب نگاش کرد ک پری گفت:دوسش نداری داداشی‌؟
سهراب:آآآآ چرا خیلی قشنگن..مرسی خواهری..
و گونه پرستو رو بوسید..
از گوشیم اهنگ گزاشتم و گفتم:هرچی هم ک باشه نوبت اهنگو رقصه..
(اهنگ tmbax ب نام تو کلاس)
ربطی نداشت ولی چون تو کلاس داشتیم میرقصیدیم اینو گزاشتم..
اول شروین و پرستو رفتن وسط ک منم با اعتماد ب نفس رفتم..حواسم بود ک فیلم نگیرن بغیر یکی از دخترا ک بهش گفتیم فیلمبرداری با اون..
(خانوم اینجا پشت میزی
نشسته ای هِی کشته میدی
توی زنگ تفریحم اویزونیم بهت مثل جا کلیدی
نـــه دیگ پا نمیدی
توی دلت مارو راه نمیدی
دلسرد مثل یزیدی
ولی بازم واسم عزیزی
دور برت هست ادم پُر
تا نخورمت مثل ادم خوار
پرت میکنه حواسمون
خوشگل کلاسمون)
اینجا ب پرستو اشاره کردم
(چشماش رنگ اسمون
خوشگل کلاسمون۲)
با گفتن این قسمت با عشوه ب سهراب نگاه کردم..
با تمام هنرم میرقصیدم..خیلی مقید نبودم..ولی یه خط قرمزهایی هم واس خودم داشتم..ک مثل اینک سهراب ازشون رد شده..
(إی کنار من بمون
خوشگل کلاسمون۲
چشمم ب در کلاسه تا تو بیای
قبل خودت بوی عطرت میاد
اخه میدونی ک میدی کُشته زیاد
با اون موی بلندو چشم سیات
همه نگاها ک شده خیره بهت
اخه دل همه کلاس گیره بهت
شدن کَنه نمیکنن ولت
نمیدونن ک توهم سنگه دلت
پاک کردی تومارو حواس پرت
پسرا کشیدن برات صف
از دورک میزنه لبات برق
دل منم میره برات ضعف)
این قسمت لبامو غنچه کردم..میدونستم ک چیکارکنم تا نگاه پسرا جذبم بشه..ولی هیچوقت محتاج نگاهشون نبودم..
اما اینبار دوست داشتم سهراب نگام کنه..
(پرت میکنه حواسمون
خوشگل کلاسمون
چشماش رنگ اسمون
خوشگل کلاسمون
إی کنار من بمون
خوشگل کلاسمون۲)
با توم شدن اهنگ ما نشستیم ک یکی از پسرا اهنگ تولدت مبارک باد زد و شروع کردن با مسخره بازی رقصیدن..
اینجا دیگ واجب بود فیلم گرفتن..
(زیگ زاگ زیگ زاگ
میخونیم با دلی شاد
اینم کادوی جشنت
تولدت مبارک باد
دلت شادو لبت خوش
ک صدسال زنده باشی
بیا شمعارو فوت کن
ک صدسال زنده باشی)
بعد کلی تفریح کلاس ک منتفی شده بود..پس نخود نخود هرک رود خانه ی خود..
با خنده و شادی ازهم خداحفظی کردیم...

من:اخه چرا نه؟؟
شروین:تو چرا نمیفهمی اینکار خطرناکه..چقدر بگم؟
-مگ بقیه ک میرن مُردن؟
-اونا ب انتخاب خودشون میرن ب ما چه؟
-منم میخوام ب انتخاب خودم برم.
-اگ میتونی برو.
-خیلی بدی..خودت میری کیف میکنی ب من ک میرسه خطرناکه.
-اصلا من بزارم..عمو قبول میکنه؟
-خب بهشون نمیگیم.
-عه؟ دیگ چی؟
-هوووف دلم میخود خفت کنم.
اَه اَه چقدر ی ادم بدجنس میتونه باشه؟ همون قدر ک شروینه..دو ساعته دارم باهاش بحث میکنم بزاره برم بانجی جامپینگ..صاحب اونجا دوست شروینه ک اگ باهاش حرف بزنه با ی رضایت نامه قبول میکنه طرف..
من عاشق هیجانم..دلم میخواد برم..ولی اقای الدنگ میفرماید ک ن خطرناک..خودش تشریف خرشو میبره خطر نداره..
برا ما اَخه اوفه..
تو راه دانشگاه بودیم..ولی بحثمون از دیروز شروع شده بود..
ب دانشگاه ک رسیدیم پیاده شدم و درو محکم بستم..چیزی نگفت..میدونست اگ یکلمه حرف بزنه منفجر میشم روش..
میدونم ک بخاطر خودم میگ..ولی وقتی موقعیتشو دارم..شجاعتشو دارم..وقتی اگ بادوستش بحرفه راضی میشه..چرا نرم؟؟ حقش نیست فحش بارونش کنم؟
دلم نمیخواد منو بچه فرض کنه.
تو کلاس بدون نگاه کردن ب شروین رفتم پیش پرستو..متوجه شد ک ب شروین محل نمیدم..
پری:چیزی شده بینتون؟
من:هومم باهاش قهرم.
و ماجرا براش تعریف کردم..همونطور ک حدس میزنم اینم گفت ک شروین واس خودم میگ..خطر داره و اینچیزا..
انگار بقیه ک رفتن مُردن..
دوتا کلاس داشتیم ک یکیش با سهراب بود..بعد تموم شدن کلاسا خواستم خودم تنها برم خونه ک شروین صدام زد..
اهمیت ندادم ک دوباره گفت:بچه نشو ترمه..بیا تو ماشین حرف میزنیم..
من:ب اندازه کافی صبح حرف زدیم..
دوباره ب راهم ادامه دادم ک با صدای سهراب ایستادم.
سهراب:چ خبره؟ چرا جدا میرین؟
شروین:خانوم قهر کرده بامن.
چپ چپ نگاش کردم..سهراب ی نگاه ب من کرد٬بعد روبه شروین گفت:خب تو برو من میرسونمش..
-نبابا نیاز نیست.
-مسیرمون یکیه..میبرمش.
-باش پس خداحافظ.
از منم خدافظی کرد ک جوابشو ندادم..بدون مخالفتی سوار ماشین سهراب شدم.
۵مین از حرکتمون میگذشت ک گفت:خب بگو بینم چیشد ک با داداش جون جونیتون قهرین؟
برای بار سوم موضوعو برای اینم تعریف کردم..
بعد چندثانیه گفت:خب من دوساعت دیگ میخوام برم ی جای خوب..باهام میای؟
نگاش کردم ک ادامه داد:بیشتر از بانجی جامپینگ هیجان نداشته باشه کمترم نداره.
-خب کجاعه؟
-ن دیگ..بگم ک مزش میپره.
داشتم از فوضولی میمردم پس سری تکون دادمو گفتم:زنگ میزنم خبر میدم..
باشه ای گفتو سر کوچمون پیادم کرد..بعد خدافظی ب خونه رفتم وموضوعو ب مامی گفتم..از اونجایی ک دیگ سهرابو میشناخت اجازه رفتن داد.
بعد از ظهر بود ک تَک زد منم رفتم دم در..قبلش بهم اس داد ک لباس گرم بپوشم..
پوشیدم ولی نمیدونم میخوایم کجا بریم.‌
سوار شدم و رفتیم ب سوی جایی ک فقط میدونم سرده..
*****
کمی ک گذشت حس کردم داریم از شهر خارج میشیم..میتونستم حدس بزنم کجا میریم ولی مطمئن نبودم.
با رسیدن ب مقصد از خوشحالی دویدم ک بغلش کنم ولی یادم افتاد ک من اِسکی بلد نیستم..دوباره پنچر شدم ک گفت:دوس نداری اینجارو؟
-چرا خیلی خوبه ولی من بلد نیستم اسکی.
-پس من اینجا هویجم؟خودم یادت میدم.
لبخندی زدم و رفتیم برای یاد گیری..
سهراب:نه نه اینجوری بگیرش..محکم.
من:باش باش.
چوب اسکی هارو محکم دستم گرفتم..نیم ساعتی میشد ک داشت یادم میداد..از اونجایی ک خیلی باهوشم چیزی نفهمیدم..
اخر اومد پشتم وایساد و دستاشو رو کمرم گذاشت..
با این ک ی کاپشن بادی مشکی تنش بود(عکس کاور تیپ اسکی سهرابه) بازم گرمای بدنش حس میشد.
خو اینجوری ک من بدتر حواس پرت میشم.
اروم هدایتم میکرد..ی دومتر رفتم با کمکش ک ولم کرد یهو.
تعادلمو از دست ندادم..و کمی هم خودم رفتم..باحال ولی سخت..
همون لحظه چندتا دختر دیدم ک داشتن تلاش میکردن نیافتن..ی ژِست گرفتم ک یعنی اره..من چندمتر رفتم شما همونم نتونستین..
دیگ بعدشو خودتون میدونین دیگ..شانس قشنگم باعث شد همون لحظه سُر بخورم و زارت..
کله معلق شدم..إی توف تو روت..تامن باشم دیگ چُس کلاس نیام..
سهراب سریع اومد کمکم کرد..
نیم ساعت دیگم اسکی کردیم..
ناکِس خیلی حرفه ای میرفت..
بعد بازی رفتیم تا ی نوشیدنی گرم بخوریم..در حال راه رفتن بودیم ک دیدم چندتا دختر زُل زدن ب سهراب..إی چشاتونو موش بخوره..
دستمو دور بازوی سهراب حلقه کردم و اخم کردم..
سهراب باتعجب ی نگا ب من و ی نگاه ب دخترا کرد..خیلی سریع لبخند زد..در گوشم گفت:حسودیت شد؟
من::کی من؟ هه عمرا.
و بازوشو ول کردم و ازش جلو زدم..اما صداشو شنیدم ک گفت:حسودی نداره..من چ بخوای چ نخوای فقط مال توأم.
لبخندی ازاین حرفش رو صورتم نشست اما چیزی نگفتم..
*****
سر کوچمون ماشینو نگه داشت.
من:ممنون خیلی خوش گذشت.
ی ابروشو بالا انداختو گفت:همین؟
با تعجب نگاش کردم ک مظلوم گفت:میشه ب شیوه من تشکر کنی؟
با چشمای گرد شده پروئی زیرلب نثارش کردم..
درو باز کردم و ی پامو بیرون ماشین گذاشتم..چیزی نمیگفت..من ک میدونستم مظلوم بازیشه..
همین مظلوم بازیش باعث شد
برم سمتش و اروم گونشو ببوسم..
خب شد شیشه ماشینش دودی بود.
کنار کشیدم و لبخند رو صورتشو دیدم..خواست چیزی بگه ک مُهلت ندادم و از ماشین پیاده شدم و تا خونه رو دویدم..

با صدای مامان چشمامو گشودم:ترمه بلند شو..مهمون داریم بیا کمکم..پاشووو
درحالی ک دستمو رو چشمام میکشیدم گفتم:کیه؟
-داییت با خانواده از مشهد اومدن ی چند روز اینجا باشن.
-چند روووز؟ خب چرا پیش خاله مریم یا خاله ملیکا نمیرن؟
-واا دختر میخوان بیان خونمون بگم برو خونه خواهرای دیگت.
-من حوصله میثم(پسر داییم ک خیلی نچسبه و خواستگارم بود)ندارم.
-اون طفلی ب ت چیکار داره؟جای این حرفا بیا کمک.
پوفی کردم و رفتم تا خونه را برای قدم رنجه فرمودن مهمونا پاکیزه کنم.
ساعت ۱۱صبح بود ک زنگ درو زدن.بابا ک سرکاره پس مهمونان.
بعد پوشیدن لباسم رفتم برای استقبال.
-سلام دایی،سلام زندایی،خوش اومدین.
بعد احوال پرسی باهاشون رفتم اشپزخونه..با ذوق ب مامان گفتم:میثم نیومد؟
-چرا اومد..دستشوییه.
إی بترکه..نیومده چاه دستشوییمونو پُر کرد.
چایی بردم هال ک اقا از مُستراب دل کندن و تشریف فرما شدن.
ب تیپش نگاه کردم،ی شلوار مشکی با تیشرت سبز.با دیدنم دهنش ب خنده چاک رفت.اومد سمتم و دستای خیسشو جلو اورد تاباهام دست بده.
اخه ادم انقدر شاسگول،انقدر بی فرهنگ،انقدر نقطه چین،انقدر جای خالی،انقدر بوق،دیگ بقیه فحشا روم نمیشه بگم.
ی نگا بهش کردم ک یعنی دستاتو تا چند ثانیه دیگ نکِشی کنار باید گچ بگیریشون.درکل نگاه پُرحرف و سنگینی بود.
دستشو کشید کنار و گفت:سلام ترمه جون خوبی؟
ب ی سلام ممنون اکتفا کردم.همونم زیادیشه.
ساعت یک ظهر بود ک ددی اومد.بعدخوردن نهار رفتن برا استراحت.خونه ما س خوابه بود ک اتاق سومی برای استراحتشون انتخاب شد.
اویییی امروز ک بادیدن میثم گذشت شب چی میشه خدا میدونه.
زنگ زدم ب شروین قضیه براش تعریف کردم ک گفت اگ مزاحم روانم شد بگم تا روانیش کنه.
کیف کردم با جملش یعنی.
بعد ازظهر قراربود با پری بریم بازار. هرچند نمیدونستم ک بازار برام میشه مورد ازار.
لباس پوشیدم و اماده رفتم تا خدافظی کنم ک میثم عین پارازیت اومد گفت:کجا میری ترمه؟
تورو سَنَنَه؟ من:بیرون.
-پس منم میام.
-کجـــــا؟من با دوستم میرم.میخوای باما دخترا بیای ک چی؟
با خنده گفت:اشکال نداره با دخترا بیشتر خوش میگذره..من ک جایی بلد نیستم برم..حوصلم سرمیره..
بعد با قیافه مثلا مظلوم ک بیشتر شبیه ب گربه ای ک ماشین ازروش رد شده بود گفت:بیــــــام؟؟
اوووق جمع کن بابا بساطتو..پسره چندش کَنِه.
ب مامان نگاه کردم ک با چشم و ابرو گفت ببرش..هوووف با حرص گفتم:برو حاضر شو.
عین اسب سریع رفت تو اتاق تا حاضر شه..انگار ن انگار ۲۸سالشه..فقط هیکلش رشد کرده وگرنه عقلی هنوز در دوران طفولیته..
من نمیدونم دایی و زنش ب این باشخصیتی این ب کی رفته؟
فکرکنم زندایی ک سراین باردار بود غذا بهش نمیچسبید واس همین مراحل تکمیل عقلش کامل نیست.
بعد ده دقیقه اومد.رفتیم تا تاکسی بگیریم.سر پاساژ(...) قرار بود همو ببینیم.بدبختی اینجا بود ک شروینم باهام نمیومد..معلوم نیست کجا کار داره..
*****
دم در پاساژ پرستورو دیدم رفتم سمتش ک دیدم میثم پیشم نیست..برگشتم،دومتر ازم فاصله داشت..روبه روی ویترین لباس خواب زنونه وایساده بود داشت نگاه میکرد..
بیشعور هیز بدبخت..
با حرص استینشو کشیدم و رفتیم پیش پری..
داشت با تعجب ب میثم نگاه میکرد ولی میثم با دیدنش دوباره نیشش چاک رفت.
بعد احوال پرسی خواستم معرفیش کنم ک صدای سهرابو پشت سرم شنیدم.
سهراب:سلام.
برگشتم داشت با اخم ب میثم نگاه میکرد..نکن همچین الان ایزی لایف نیاز میشه..
من:سلام..عه پسرداییم میثم.
و روبه میثم گفتم:دوستم پرستو و برادرشون ک استادمه اقا سهراب..
سهراب ی ابروشو بالا برد و گفت:خوشبختم.
میثم: میتو استاد سهراب.
خـــــاک دریا ک خیسه و سنگینه تو سرت..این چیه تو گفتی؟
خودت مثل خیارشوری بعد شب میری تو دبّه خیارشور میخوابی ک بانمک شی؟
با حرص بهش نگاه کردم.حیف ک اینجا نمیشد چیزی بگم.
سهرابم لبخند زدو چیزی نگفت..فکرکنم فهمید ک میثم ی تختش کمه..
رفتیم تو پاساژ برای خرید..تمام مدت میثم پیش سهراب بود و مثل وروره حرف میزد..معلوم نیست چی درگوش سهراب بلغور میکرد ک کم مونده بود سهراب بزنه کتلتش کنه..فکرکنم ب احترام من اینکارو نکرد..دیگ نمیدونه ک منم از خدامه خخخخ
کمی ک گذشت ب پیشنهاد پری رفتیم تا ابمیوه بگیریم..
همون لحظه ی فکری ب ذهنم رسید تا این میثمو ادب کنم.
البته اگه رو مغز معیوبش تأثیر داشته باشه.
اگ اگ اگ ک خدا اونروزو نیاره زبون میثم لال،من باهاش ازدواج میکردم مثل کاردو پنیر بودیم حتما..شایدم تام وجری..یا اب و اتش..یااا بیخیال درکل باهم نمیساختیم دیگ..همینو خواستم بدونین ک اگ اومد میثم خواستگاریتون گولشو نخورین..
حالا اینو وِلش بریم برای اجرای نقشه دقیقه نوَدیم..
اروم دم گوش پری گفتم:بریم داروخونه اون ور خیابون..کاردارم.
-چیکار؟
-بریم بهت میگم.
ب پسرا گفتم چند لحظه صبرکنن تا ما بریم و بیایم.
رفتم داروخونه گفتم ی دارو بیهوشی بدن..حالا مگ میدادن..میگفتن بدون نسخه نمیشه..اخر مجبور شدم دوبرار قیمت بخرمش..خود میثم ک دوهزار نمی ارزید..بخاطرش اینهمه پول دارو دادم..جهنمو ضرر..از خودم خندم گرفت..
میخوام بلا سرش بیارم باز بابت پولی ک واس داروش دادم سرش منتم میزارم..
قضیه رو واس پری گفتم ک با جون و دل قبول کرد.
رفتم پیششون گفتم ک یکار تو داروخونه داشتم..خداروشکر عقلشون میرسید ک نپرسن..لابد فکرکردن مشکل دخترونست.
البته اگ دست میثم بود میپرسید..
طبق نقشه من گفتم ک منو پری میریم ابمیوه بخریم.
بعد خریدن ابمیوه فورا تو یکیش دارو رو ریختم و دست راستم گرفتمش ک با بقیه قاطی نشه.ابمیوه رو دادم ب میثم ک کمتر از یک دقیقه خوردش..میدونستم چنددقیقه دیگ بیهوش میشه پس گفتم بریم تو ماشین..هیچی هم ک نخریدیم فقط چرخ زدیم..
پری ب بهونه اینک میخواد ب سهراب لباس نشون بده بردش تا نقشه رو بهش بگ..
عجب ذهن خلاقی دارم من..سه سوتی نقشه ب این خفنی کشیدم..چشم نخورم بزنم ب سره میثم ک کم از تخته نداره..
وقتی رفتن میثم پرسید:الان قراره کجا بریم؟
-الان ک ساعت پنجه..میریم حومه شهر سمت جنگل یکم اونجا میمونیم..بعدم ک خونه دیگ..
-اهان..
پری و سهراب با ی لبخند گنده اومدن..میثمم انقدر خنگه ک ب لبخند یهوییشون شک نمیکنه..
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..چند دقیقه از رفتنمون میگذشت ک سر میثم افتاد روشونم..فکر کنم توش گچه ک انقدر سنگینه سرش وگرنه اگ مغز بود ک یکم ازش استفاده میکرد..دلمم براش میسوخت..دست خودش نیست..نمیفهمه..من اونقدرام کینه ای نیستم اما دلم میخواد حالشو بگیرم..
یادمه بچه بودم با این ک ۱۰سال ازم بزرگتر بود ولی همیشه اسباب بازی هامو خراب میکرد..خیلی هم منو میترسوند..
همش احساس میکردم دیدنش برام مثل اینک بزور میخوان ی جسمیو تو دماغم کنن.‌.یعنی تااون حد مزخرف..
زنگ زدم ب مامان گفتم ک دیرتر میایم..بلاخره ب جای مورد نظر رسیدیم..
خلوتم بود..والا مردم ک مثل ما بیکار نیستن وسط هفته بیان واس کرم ریزی..
ماشینو دورتر پارک کردیم و بقیه رو پیاده رفتیم..یعنی سهراب میثمو کول کرد..خوشم میاد پایَس..
جایی ک انتخاب کردیم ی قسمتی از جنگل بود ک وسطش خالی و دوروبرش پر درخت و بوته بود..میثمو گذاشتیم اون وسط..بعدشم هرکدوم رفتیم با فاصله پشت بوته ها قائم شدیم تا میثم بهوش میاد..
چنددقیقه ک گذشت کم کم چشماشو باز کرد..اول گیج بود اما یهو از جاش پرید و ب اطراف نگاه کرد..
با صدای بلند گفت:کسی اینجا نیست؟ترمه،پری،سهراب؟!
حالا میرسیم ب قسمت اصلیش..بدون اینک خودمو نشون بدم با تغییر صدا گفتم:تو کی هستی؟ ب چ جرئتی وارد محوطه ما شدی؟
با صدای لرزون گفت:خو..خودت کی هستی؟
بلند گفتم:إی گستاخ..اینجا فقط من سوال میپرسم.
اروم گفت:خوب من باید بدونم ک با کی حرف میزنم؟
خیلی جدی گفتم:من مادر جنگلم..
سهرابم با عوض کردن صداش گفت:منم پدر جنگلم..تو کی هستی إی جوان؟
قبل اینک میثم جواب بده،پری با ی صدای بچگونه لوس گفت:منم بچشونمممم.
خندم گرفت..چقدر چرتو پرت مگیم..بدبخت میثم هرور ک صدا میومد نگاه میکرد ولی ما معلوم نبودیم..
میثم:مگ جنگلم خوانواده داره؟
سهراب با ی صدای مثلا عصبانی گفت:فکرکردی جنگل بی پدرمادره؟ باید بخاطر این توهین تنبیه بشی..
باترس گفت:ن ن ن غلط کردم..خب باورش یکم سخته..شما ادمین؟
پری:ن ما از طبیعت سرچشمه میگیرم..نامرئیم اما قدرت زیادی داریم..
من:عه دختر تو ک کُل زندگی مونو گفتی..برو ب درس و مشقت برس..
سهراب:چیکارش داری زن؟ بزار اونم ببینه براش تجربه میشه.
میثم:مگ شما مدرسه هم میرین؟
من:بله پس چی؟نکنه فکرکردی ما اُملیم؟ اینم ی توهین دیگ..دخترم میره اموزش جنگل داری یاد میگیره.
میثم:اصلا اینارو ول کن..من اینجا چیکار میکنم؟
سهراب:نمیدونم ما دیدیمت تنها بودی‌..
میثم با نگرانی:حالا میشه من برم؟
پری:ن متاسفانه تو دچار نفرین جنگل شدی..
من:وااای از دست تو..یهویی میگی سکته میکته خو.
همون لحظه بادی وزید ک درختا تکون خورد..چون هوا روبه تاریکی بود یکم ترسناک بنظر میومد..
با گریه گفت:توروخدا بزارین برم..من کلی ارزو دارم..خانوادم نگرانم میشم..نامزدم حتما خیلی نگرانمه..
پری:مگ تو نامزد داری؟
میثم:اره اره اسمش ترمس..دختر عممه..
بااین حرفش حرصم گرفت..
من:إی دروغ گو..خجالت نمیکشی ک دروغ میگی؟
میثم با لکنت:مَ..من دروغ نگفتم ک..
سهراب:اخه ترمه کِی ب تو جواب مثبت داد ک میگی نامزدم؟
پری:والا..خیالِ خام.
میثم:شما از کجا میدونین؟
من:پری ک بهت گفت:ما قدرت زیادی داریم‌..گذشتتو خوندیم.
میثم:واقعا؟ ببخشید.
عجب دیوانه ای بود..همه حرفامونو باورکرد.
میثم:حالا چی میشه؟
سهراب:گفتیم ک گیر نفرین افتادی..
پری:فقط ی راه برای نجاتت هست.
من:سوگند یادکن ک دست از سر ترمه برمیداری..تو اونو خیلی ناراحت میکنی..
میثم:باش باش..اصلا دیگ نگاشم نمیکنم..
عجب خریه..یکم شَک نکرد ک ممکنه کار ما باشه.
سهراب:یادت باش ک قسم خوردی..اگ زیر قَسَمت بزنی نفرین دوباره بسراغت میاد..
همون لحظه صدای چندتا شغال از دور اومد..دیگ خودمم ترسم گرفت..هوا تاریکم شده بود.
من:بهتره بری تا نگهبانای نفرین سراغت نیومدن..سمت راست مستقیم برو تا ب جاده برسی ولی قبلش ی سوال ازت دارم؟
میثم:بفرمایین.
-چرا انقدر گند اخلاقی؟
-من کجام گنداخلاقه؟
-کجا نداره ک..از وَجَناتت پیداس.
-بخشید دست خودم نیست.
-تونستی این اخلاقتو عوض کن..تاثیر مهمی تو سرنوشتت داره.
-واقعا؟ چشم چشم.
-حالا دیگ برو تا پشیمون نشدیم.
شروع کرد ب دویدن..تا اونجایی ک تودیدم بود چندبار خورد زمین..تاجاده سالم برسه صلوات..
از پشت بوته اومدم بیرون و زدم زیرخنده..
پری:فکرکنم ب اندازه کافی تنبیه شد.
سهراب:بریم سوارش کنیم دیگ..
سوار ماشین شدیم و رفتیم کنارجاده تا سوارش کنیم..
با دیدن ما سریع سوار ماشین شد..رنگش مثل ماست شده بود.
با نگرانی گفتم:کجا بودی میثم؟نگرانت شدیم.
با صدای لرزون گفت:؟شما کجا رفتین؟ نمیدونم چیشد ولی چشم باز کردم وسط جنگل بودم.
پری:یعنی هیچی یادت نمیاد؟اومدیم جنگل ک گفتی میخوای قدم بزنی..بعد غیبت زد..ماهم تا الان داشتیم دنبالت میگشتیم..
با تعجب نگامون کردو گفت:نمیدونم..فکرکنم دیوونه شدم..بااون چیزایی ک تو جنگل شنیدم..
من:چی شنیدی؟
-ها؟؟ هیچی!!
دیگ چیزی نگفتیم..منک اگ یک کلمه دیگ حرف میگفتم میزدم زیر خنده..میثمم ک تو فکر بود همش..اون دوتام ساکت بودن..
ما خیلی پلیدیم میدونم..
ب خونه ک رسیدیم همه با تعجب ب میثم نگاه کردن..شبیه مُرده ها شده بود..با لباسای خاکی..همشم میرفت تو فکر..الهی خخخ
همون چاخانی ک ب میثم گفتم ب بقیه هم گفتم...
بعد خوردن شام خسته بودم سریع خوابیدم..عجب روزی بودااا...
امروز پری زنگ زد منو میثمو شروینو برا نهار دعوت کرد..
مثل اینک با میثم خیلی بهشون خوش میگذره..
ب میثم گفتم ک گفت:میشه نیام؟
-نه ناراحت میشن..بیا باهامون..یکم از فکر میای بیرون.
راستش یکم عذاب وجدان گرفتم با این حالش.
اماده شدیم ک شروین اومد دنبالمون..
بعد سلام علیک راه افتادیم..ب خونشون ک رسیدیم مادرشونم بود..رفتم جلو برای خودشیرینی..
من:سلام..حالتون خوبه؟ببخشید مزاحم شدیم.
مادر سهراب(نسرین):این چ حرفیه؟خوش اومدی دخترم.بفرمایین.
یک ساعتی از اومدنمون میگذشت ک میثم گفت:میشه برم حیاط تون رو ببینم؟
الهی چقدر مظلوم شده..مثل اینک واقعا حرفا روش اثر گذاشت چون همش سعی میکرد کمتر باهام بحرفه.
سهراب:حتما..
بعد رفتنش ماجرای دیروزو براش شروین تعریف کردیم..کلی خندید..خب شد مادرشون تو اتاقش بود..وگرنه هیچی..پدرشونم ک سرکاربود..ب گفته پری ی فرش فروشی داره.
کمی بعد صدای جیغ میثم اومد..میگم جیغ یعنی جیغااا..ازاون فرابنفشااا..
رفتیم تو حیاط ک دیدیم ارژنگ داره دنبالش میکنه..میثمم بااون لِنگای گندش طوری میدوید ک هرلنگش ی طرف میرفت انگار.
درکش میکنم..این سگشون خیلی پاچه میگیره..با غریبه ها مشکل داره احتمالا...
اخرش ارژنگ بهش رسید و ی گاز مَشتی از پشتش گرفت..طوری ک شلوارش پاره شد و شورت گلبهی رنگش معلوم شد...
با دیدن اون صحنه زدم زیر خنده..ای خدااا اخه شورت پسرونه گلبهی؟؟ لابد رکابیشم باهاش ست کرده..
بلاخره سهراب لطف کرد اون ارژنگو ردش کرد بره..
میثمم درحالی ک میلنگید اومد پیشمون..اخ زندایی ب فدات..مصدوم شدی..
خوب شد زخم نشد وگرنه سهراب باید چ جایی رو معاینه میکرد..سهرابم رفت ی شلوار براش اورد..کوتاه بود براش..این دیگ کیه..ب نردبون گفته زِکی.
بعد نهار تا ساعت ۳اونجا بودیم..بعد راه افتادیم سمت خونه..چ مادر مهربونی داشتن..ازاونا نیست ک مادرشوهر بازی دربیاره..خب ک چی؟..عه هیچی همینجوری گفتم..
*****
امروز چهارشنبه...تو فرودگاه پیش دایینا هستیم برا خدافظی..نیم ساعت بعد بلاخره رفتن..اخیششش.
قرار بود شب عمو بهروزینا بیان خونمون..
منو شروین تو اتاقم داشتیم منچ بازی میکردیم..چیه؟ ما کلاسمون ب شطرنج نمیخوره..خوب شد؟
تاسو انداختم ک شروین گفت:میگم ترمه اگ من ازدواج کنم تو چیکار میکنی؟
چهارخونه مهره رو جلوبردم و درهمون حال گفتم:تو کیش بهت گفتم دیگ..دختره رو نصف میکم با ساطور.
-مسخره نشو..جدی میگم.
-اول این تاسو بنداز..تو ازدواج کنی من چیکار میتونم بکنم؟برات ارزوی خوشبختی میکنم..
مهرشو سه تاخونه جلو بردو گفت:یعنی مشکلی بااین موضوع نداری؟
پاسخ
 سپاس شده توسط نرسا ، M.AMIN13 ، san.m18 ، hastiiiiiii ، Titi93 ، اکسوال ، mobina4825 ، Sirvan10_a


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 11-09-2016، 13:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان