امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#17
قسمت6


تاسو چرخوندم..ایول شیش اوردم..
-معلومه ک ن..فقط همیشه خونتون پلاسم..
لبخند زدو چیزی نگفت..دوباره تاسو انداختمو گفتم:حالا تو بگو من شوهر کنم چیکار میکنی؟
-گردن طرفو خورد میکنم..من رو خواهرم غیرت دارمااا.
سه تاخونه جلورفتم و انداختم بیرون مهرشو..
-وااا شوهرمه ها
-من این چیزا حالیم نیست.
-بله کاملا معلومه.
خندیدیم و ب بازی مون ادامه دادیم..
ی ساعتی از رفتنشون میگذشت..داشتم ب حرف شروین فکرمیکردم..چرا یهو بی مقدمه اون سوالارو پرسید؟
اونقدر محوبازی بودم ک یادم رفت ازش بپرسم..
اگ دختری هم مد نظرش باشه فکرکنم پرستوعه..میتونم حدس بزنم ی حسایی بهش داره..اما پریو نمیدونم..
به هرحال بنظرم واس ادواج شروین زوده..اون فقط ۲۰سالشه..

(از زبون راوی)
استرس داشت...نمیدوست چجوری شروع کنه...وارد کافیشاپ شد..چشمی چرخوند..تنها نشسته بود..اروم رفت سمتشو سلام کرد..
بااینک بار اول نبود ک اونو میدید اما احساس میکرد تو این مورد حرف زدن مشکل داره.
دختر بالبخندگفت:خب،چیشد ک اینجا قرار گذاشتیم؟
ب چشمای دختر نگاه کردو اروم گفت:میخوام راجب ی چیز مهم باهات حرف بزنم.
-من سرتاپاگوشم.
-خب راستش باراولمه و نمیدونم چجوری باید شروع کنم..
-برو سر اصل مطلب..منم حوصله مقدمه ندارم.
-باش..با من ازدواج میکنی؟
دختر بادهن باز نگاش کرد..فکرنمیکرد اینو بهش بگ..براش عجیب بود.
همونطور باتعجب گفت:رو چ حسابی اینو میگی؟
-چی؟ رو چ حسابی نداره..از اونجایی ک حس میکنم بهت علاقه دارم.
-ولی ماک خیلی وقت نیست همو میشناسیم
-میدونم اما از نظر اخلاق و روحیه فهمیدم ک مثل همیم.هردو شادو سرزنده..
-خب؟
-خب نداره..اگ قبول کنی..مدت بیشتری برای اشنایی بهتر باهم باشیم..ب مادرم بگم با خانوادت صحبت کنه؟
-اگ حست فقط ی وابستگی باشه چی؟
-نمیدونم..اگ هم باشه تو انقدر برام جذابی ک حتما عاشقت میشم.
-متاسفم اما جواب من منفیه.
-اخه چرا؟ یعنی اونقدر ارزش ندارم ک رابجش فکرکنی؟
-این چ حرفیه؟من فقط میگم نیازی ب فکر کردن ندارم.چون..
-چون چی دختر؟
-راستش منو پسرعموم بهم علاقه مندیم.
انگار ی پارچ اب سرد رو سرش خالی کردن..اصلا ب این فکرنکرد ک این دختر خوب و مهربونه و خیلی ها عاشقش میشن و خودشم ی معشوقه داره.
-اگ بهم علاقه دارین پس چرا خواستگاریت نمیاد؟اونقدر جرئت نداره؟
درتلاش بود ک خودشو بهتر از اون پسرعموش نشون بده.
-راستش‌اون چندساله ک برای ادامه تحصیل رفته خارج..دو سال دیگ دکتراشو میگیره و برمیگرده..اون موقع میاد خواستگاریم..
-خانوادتونم میدونن؟
-إی یه چیزایی از علاقمون میدونن.
-ازش مطمئنی؟
-اوهوم.
-باش امیدوارم خوشبخت بشی.
-ناراحت شدی؟
-ن زیاد..ب هرحال این حق توعه ک انتخاب کنی.
-دوست ندارم از من ی خاطره بد داشته باشی.
پسر باخنده گفت:خاطره بد چرا؟من از در کافیشاپ ک برم بیرون،میشم همون ادم دیروز.
درسته ازت خوشم میاد اما عاشقت نیستم..فقط باخودم گفتم تو دختری هستی ک باهم میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم.
دختر لبخندی زدو چیزی نگفت..بعد خوردن بستنی ک سفارش دادن..با ی خداحافظی ازهم جدا شدن.
پسر درحین قدم زدن ب خواهرش زنگ زد.
-جانم؟
-نشد
-چی نشد؟
-قبول نکرد.
-کی قبول نکرد؟چیو؟درست حرف بزن ببینم.
-دارم میام پیشت بهت میگم.
-باش منتظرم،بای.
بدون حرف تماسو قطع کرد و ب سمت خونه راه افتاد و در همون حال با خودش زمزمه کرد:شایدم من عجله کردم.
(ترمه)
تو فکر تماس شروین بودم..چرا تلگرافی حرف میزد؟ یعنی چی نشد و قبول نکرد؟
ی رب بعد اومد خونمون..یِنَمه پکر میزد..کفشاشو دراورد هرکدومو ی وری پرت کرد..
اومد تو هال و خودشو رو مبل
انداخت..رفتم کنارش نشستم.
من:نمیخوای بگی چیشده؟
-اعصابم داغونه
-چرا؟
-از پرستو خواستگاری کردم.
-چییییییی؟؟
-دوباره بگم؟
-خب اون چیگفت؟
-گفت اینو پسرعموش عاشق همن..منتظره تا از خارج بیاد..بره خواستگاریش.
چند لحظه ساکت شدم.
من:خب تو احساس نمیکنی یکم زود این بحثو پیش کشیدی؟
-چه فرقی میکرد؟ ب هرحال جوابش منفی بود.
-میگم حالا ک شکست عشقی خوردی..نری ی وقت خودکشی کنی هاا..
باخنده گفت:شکست عشقی؟ خودکشی؟مگ دیوونم؟ یچیز میگی ها.
-چمیدونم گفتم حتما عاشقشی.
-ن بابا..من ازش خوشم میومد فقط..گفتم اگ ی مدت نامزد میبودیم بیشتر باهم اشنا میشدیم.
-اها ولی یهویی گفتی.
-اره،خَریّت کردم.
دیگ جوابشو ندادم و رفتم تو فکر..یعنی سهرابم مثل شروین اونقدر جُربزه داره ک بیاد خواستگاریم؟
صبرکن ببینم..اصلا چرا باید بیاد خواستگاریم؟
خب مگ دوسم نداره؟
اصلا کِی بهم گفت ک دوسم داره؟ بیشتر باکاراش بهم فهموند.
خب اگ حسش گذرا باشه چی.
ن بابا مگ الکیه‌..اصلا حس خودم نسبت بهش چیه؟
خب من وقتی میبینمش هیجان زده و خوشحال میشم.
دوست دارم بیشتر کنارش باشم.دلم میخواد بهم توجه کنه.
اممم خب اینا یعنی چی؟
شاید یعنی من دوسش دا...
صدای شروین باعث شد از فکر بیرون بیام:کجایی تو؟
ناخوداگاه گفتم:داشتم ب سهراب فکر..
سریع ساکت شدم..ای وای.
مشکوک نگام کردو گفت: چرا ب سهراب فکر میکردی؟
-ها؟ ن بابا
خواستم از رو مبل بلندشم ک دستمو کشید و گفت:بهم بگو.
دلمو زدم ب دریا گفتم:بنظرت سهراب دوسم داره؟
با ابروهای بالا رفته گفت:نمیدونم..دوستم نداشته باشه..نسبت بهت بی تفاوت نیست.
سری تکون دادم..هیچی معلوم نیست اونوقت من این وسط رویا میچینم واس خودم..
دیگ بحثمون ادامه ندادیم.
*****
امروز تو دانشگاه پریو دیدم باهاش حرفیدم ک گفت واقعا پسرعموشو دوس داره..بیشعور اصلا ب من نگفته بود..
همش نگران بود ک شروین ازش ناراحت باشه..خیالشو راحت کردم ک شروین از منم خوبتره..
تو کلاس یکی از بچه ها گفت جمعه ی گودبای پارتی گرفته..میخواست بره اونور اب..مهمونی گرفته ک پُزشو بده..
خلاصه بیشترا رو دعوت کرد..
امروز ک سه شنبست..یعنی سه روز دیگ..خب وقت هست..
با شری و پری و سهی حرفیدم ک گفتن میان.‌..
هوممم چ خوش بگذره..

امروز جمعست..دارم اماده میشم برا مهمونی..ی لباس طوسی روشن پوشیدم ک اندازش تا رونمه‌‌(عکس کاور لباس ترمه)با جوراب شلواری..فقط مشکل اینه ک لباسم ی استین داره و سمت دیگش لخته و چون مهمونی مختلطه..کُل موهامو ریختم سمتی ک لُخته..ی ارایش دخترونه و ملیح کردم..مانتومو پوشیدم تا شروین بیاد دنبالم..
ب گوشیم تک زنگ زد..رفتم پایین و بعدباز کردن در سوار ماشینش شدم..
من:سلام
-سلام خوشگله
ب تیپش نگاه کردم..مثل همیشه اسپرت و جذاب‌
لبخندی زدمو گفتم:سهراب و پری با ماشین خودشون میان؟
-اره
یک ساعتی میشد تو راه بودیم..
من:چرا نمیرسیم؟
-یکم خارج شهره..بیست دقیقه دیگ میرسیم..
هووف بلاخره رسیدیم..واو چ خبره..‌ماشینارو..سمند شروین جوجست دربرابر اونا‌‌‌‌..خب چیه..ما زیاد مایه دار نیستیم..همین قدرم ک داریم مارو راضی نگه میداره خداروشکر..
پیاده شدیم و ب سمت درورودی رفتیم..دوتا پسر کت شلوار مشکی پوش دم در بودن..بادیگاردن فکرکنم..واا مگ چخبره اون تو؟؟
رفتیم تو ویلا..اوه اوه جدی جدی پارتیه..‌. دختر پسرای تو حلق هم..شراب..فضای نیمه تاریک..
اولین بارم بود همچین جایی میومدم ولی چون شروین باهام بود‌‌ خیالم راحت بود..
مانتو و شالمو دراوردم و روی کاناپه نشستم‌..
شروینم رفت ب دوستاش سر بزنه..من ک تواین وضع نمیتونستم سهراب و پریو پیدا کنم..همونجا بخودم فحش دادم ک چرا بیشتر دوست پیدا نکردم واس خودم ک حالا مثل بدبختا منتظر پریم..منو بگو گفتم شروین هست حداقل..رفت چسبید ب دوستاش..بیخیال منه..
ای بابا رقصم ک تنهایی مزه نمیده..چشم چرخوندم تا سوژه پیدا کنم واس خنده..ولی بعدگفتم بیخیال..یکی ببینه تنهایی دارم میخندم فکرمیکنه مستم حالا بیا درستش کن..
تصمیم گرفتم تا اومدن پرستو و سهراب از خجالت میوه ها دربیام..
دولپی داشتم سیب میخوردم ک ی دختر اومد پیشم نشست..با دقت نگاش کردم..عه ببخشید پسره..تاریک بود سیبیلاشو ندیدم..
بالبخند گفت:بشینم؟
عجب خریه.‌.نشسته میگ بشینم؟
من: تو ک نشستی..
خندیدو بلند شد..دوباره گفت:حالا بشینم؟
-نخیر
ازاونجایی ک فهمیدم یکم شیش میزنه گرفت نشست.
پسره:مال بابات ک نیست..میشینم.
-پس بیخود اجازه نگیر واس نشستن..
-واس احترام پرسیدم
-اها میخواستی جنتلمن بنظر بیای.
باز خندیدو گفت:دقیقا
کلا شاده واس خودش..بی توجه بهش ب سیب خوردنم ادامه دادم..
بحرف اومد:به منم سیب میدی؟
-نوچ..واس خودمه
-خب ی کوچولو ب منم بده.
نگاش کردمو گفتم:خداروشکر چلاغ نیستی..بگیر واس خودت پوست کن بخُر.
-از دست تو خوردن خوشمزه تره ب نظرم.
-متاسفانه کسی بنظر شما اهمیت نمیده.
-دختر تو چقدر تخسی
هووف شروین کدوم گوریه نمیاد؟
دیگ جوابشو ندادم ک بلند شد رفت سمت دی جی..
کمی بعد ی اهنگ پخش شد ک مناسب تانگو بود..
اخه گودبای پارتی چ ربطی ب تانگو داره..
دوباره اومد سمتم گفت:سیب ک نمیدی..حداقل افتخار رقص بده..
عجب گیریه این..خواستم جوابشو بدم ک ی صدا گفت:پس من اینجا چیکارم ک بخواد ب تو افتخار رقص بده؟
سریع برگشتم..سهراب بود..
با دیدنش نیشم باز شد..بلند شدم کنارش وایسادم..بازوشو سمتم گرفت..دستمو دوربازوش حلقه کردم و رفتیم سمت جمعیت رقاصا..
لحظه اخر رومو برگردوندم سمت پسره..داشت نگامون میکرد..جفت ابروهامو چندبار بالا انداختم براش ک باعث شد بخنده.. وسط پیست بودیم..دستامو دور گردنش حلقه کردم..خب شد کفشم پاچنه بلند بود..وگرنه اویزون میشدم ازش..دستای سهرابم رو کمرم بود..
من:دیر کردین
-راه طولانی بود..پریم کارش طول کشید..
ی نگاه کلی بهم کرد و گفت:خوشگل شدی..
هوس شیطنت بسرم زد..سرمو نزدیک سرش بردم..لبامو چسبوندم ب گوشش و باصدای اروم گفتم:میدونم..
از اونجایی ک اصلا کم نمیاره..سرشو کنار گونم برد و گفت:شیطونی نکن ک عواقبش پای خودته و گونمو گاز گرفت..
آخی گفتمو با اخم نگاش کردم..
خندید و شونه بالا انداخت..
احساس میکردم خنده هاش بهم انرژی میده..حس میکنم دوسش دارم..خب عاشق کسی شدن سخت نیست ولی باید باورش داشته باشی..ن اینک ب یه حس زودگذر بگیم عشق..
و من احساس میکنم کارم از ی حس گذرا و وابستگی گذشته..
اره من عاشقشم..حتی اعترافش پیش خودم لذت بخشه..یعنی میرسه ی روزی ک بهش بگم؟؟
همون لحظه اهنگ تموم شد..رفتیم رو همون کاناپه نشستیم..یهو یاد پری افتادم..
من:پری کجاست؟
-پیش دوستاشه و ب گوشه ای از سالن اشاره کرد..
بلند شدمو گفتم میرم پیشش..
از پشت ب پری نزدیک شدم..داشت با دخترای کلاس میگفت و میخندید..ای نامرد..
زدم رو شونش گفتم:پری خانوم ی نگاه ب مام بنداز..
برگشتو با خنده بهم سلام کرد..
من:بلااا..زودتر نیومدی واس عرض ادب چرا..
با شیطنت گفت:اوه مرا ببخشید بانوی من..اخه دیدم با خان داداشمون مشغولین..دیگ مزاحمتون نشدم..
چپ چپ نگاش کردم ک گفت:اینجوری نگام نکن..چشات چپ میشه..داداشم نمیگیرتت..
مشتی ب بازوش زدم و گفتم:عه بیشعور..
همون لحظه ی خدمتکار با سینی حاوی لیوان ک توش شراب بود اومد سمتمون..منک اهلش نبودم ولی واس باکلاسی برداشتم..
یکی از دخترای کلاس کل لیوانو بالا کشید ک گفتم:ب این تلخیو چجوری میخوری؟
با تعجب گفت:ولی اینک شیرینه.
-مگ شراب نیست؟
-فکر نکنم..شراب ک تلخه..ولی این شیرینه..لابد شربته..
یکم خوردم دیدم راس میگ شرینه پس با خیال راحت نصف بیشتر شربت تو لیوانمو خوردم..
همون لحظه برق رفت..دختر بغل دستم جیغ کشید ک باعث شد بترسم و باقیمونده شربتم بریزه رو لباسم..
ای مرض..دختره روانی..جیغ کشیدن داره..
تو تاریکی معلوم نبود..ولی خیسیه پایین لباسمو حس میکردم..ووییی لباس خوشگلم..بدبختی رنگ روشنم بود..
پری صدا زدم:پرستو؟
مهمونی خودش شلوغ بود..حالا بااین برق رفتنه..سروصدا بیشتر شد...
بعضیا ک گوشی دستشون بود‌ فلش گوشیو روشن کردن ولی نورش کافی نبود..
اینبار بلند تر صداش زدم:پرستووو؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره..همون لحظه دستی دور بدنم حلقه شد..فکر کردم شروین یا سهرابه..
ولی با گذاشتن دست دیگش رو دهنم سریع فهمیدم تو خطرم..
خواستم یکاری انجام بدم..ولی سرم گیج میرفت..لعنتی این سرگیجه واس چیه..
بسرعت منو برد تو ی اتاق و درو بست..خدای من این کیه؟
همین ک دستشو برداشت جیغ بلندی کشیدم..تو اون تاریکی درم پیدا نمیکردم ک از اتاق بیرون برم..
دوباره دستشو گذاشت رو دهنم تا جیغ نکشم ک اینبار دستشو محکم گاز گرفتم..
دادی کشیدو گفت :ِ اه دختره وحشی..
هِی این صداش چ آشناعه...
(عکس کاور:ترمه)
نور موبایلشو روشن کرد ک سریع شناختمش..همون پسره بود ک میگفتم شیش میزنه..
با اخم گفتم:برای چی منو اوردی اینجا؟
حس کردم تار میبینمش..بدنم شُل شده بود..نکنه اونی ک خوردم شراب بود؟
ن بابا شیرین بود اون..
پسره:میخواستم باهات حرف بزنم..اونجا نمیشد.
-باید اینجوری میاوردیم ک زهرترک بشم؟
-ببخشید دیدم برق رفت..فرصت خوبیه..تازه اگ همینجوری میگفتم ک نمیومدی.
-کارتو بگو
خیلی ریلکس بی توجه ب اون همه سروصدا دستاشو گذاشت تو جیبش و گفت:ببین این ویلا مال منه..خرج مهمونی هم من دادم‌.
-مگ سروش(پسری ک دعوت کرد همه رو)این مهمونیو واس رفتنش نگرفت؟
-چرا من برادرشم..
-اها..حالا میشه کار اصلیتو بگی؟
-من ازت خوشم اومده..بامن دوست شو
-الان این جملت امری بود؟
-کسی ب من ن نمیگه
-متاسفانه من اهل دوستی نیستم.
-چرا؟ توبا من باش..پشیمون نمیشی
-گفتم ن
-داری عصبیم میکنی..کاری نکن مجبورت کنم
-غلط میکنی..مگ زوره؟ نمیخوام..حالام برو کنار میخوام برم.
-حالا ک اینطوره..حیفه اوردمت این اتاق ولی استفاده ای ازت نکنم..
چه غلطی کنه؟ بلافاصله دوباره جیغ کشیدم.داشت میومد سمتم ک در اتاق باز شد..
(سهراب)
همین ک برق رفت سروصدا شروع شد..نگران پرستو و ترمه بودم ک شروین بهم زنگید.
من:الو؟
-سهراب..پرستو پیش منه..ترمه رو تواین تاریکی پیدا نمیکنم.
-خیلی خب..تو پریو برسون خونه..منم میرم دنبال ترمه..
-خیالم راحت باشه؟
-اره برو
همون لحظه صدای جیغ شنیدم..شبیه صدای ترمه بود..مونده بودم ک صدا از کدوم طرفه ک اینبار صدای داد پسر اومد..از سمت اتاقا بود..
رفتم سمتشون..شروع کردم دونه دونه اتاقارو گشتن..
دوباره صدای جیغش اومد..عصبی شدم..دوتا مونده ب اخری بود ک درو باز کردم..
ی دختر و پسر بودن..نور موبایل انداختم رو صورتشون..
ترمه و ی پسره بودن..
رفتم سمت پسره گفتم:چ غلطی داشتی میکردی؟
رفتم سمت پسره خواستم ی مشت بخوابونم تو دهنش ک ترمه گفت:سهراب..ولش کن
تا رومو کردم سمتش اون پسره از اتاق زد بیرون..
رفتم سمتش و نور موبایلو انداختم روش:حالت خوبه؟
-اره
لباست چرا قرمزه؟
-شربت ریخت.
ابرومو انداختم بالا..تو این مهمونی شربت ندادن اصلا..همون لحظه که کرد..نکنه مسته؟
من:ترمه مست کردی؟
-ن بخدا..من فقط شربت خوردم.
-اینجا اصلا شربت ندادن.
-ولی من خوردم شیرین بود.
-شامپاین بود..اونم شرابه ولی شیرینه.
ای وایی گفتو خودشو انداخت تو بغلم..ای بابا..یکی بیاد تو اتاق چ فکری میکنه..خواستم ازش فاصله بگیرم ک لباسمو تو مشتش گرفت:نرو تورو خدا تنهام نزار..من بدون تو میمیرم.
این چی میگ؟
سعی کردم ازش جدا شم:باش جایی نمیرم..ترمه یکم برو اونطرف تر..
-نمی هیع خوام..
باز که کرد..کمی هلش دادم
ک چون شُلو ول بود چند قدم رفت عقب و کمرش خورد ب میز تو اتاق..
ای خدااا منک اروم هلش دادم..
ترمه:آیییی کمرم..
رفتم سمتش ک گفت:برو گمشو..تو منو زدی..دیگ دوست ندارم..
-ببخشید عمدا نبود..
بی توجه ب حرفم ب پنجره تو اتاق ک ب حیاط دید داشت نگاه کرد...منم نگاه کردم..چون تو سالن تاریک بود همه رفتن تو حیاط تابا نورماه ب عیش و نوش برسن..کمم نیاوردن..با لپتاپ اهنگ زدن..
ترمه:وااای سهراب اون گوسفندا
رو..چرا انقدر بهم چسبیدن..مگ فصل جفت گیریه؟
خندم گرفت..عجب تشبیهی داشت...یهو گفت:ای وای..اون جارو چندتا گرگ هست..نخورنشون..
ب بادیگاردا میگفت گرگ..رو بهش گفتم :من شبیه چیم؟
بیخیال گفت:تو شبیه کانگرویی
نیشم بسته شد..حقمه.‌..تامن باشم از ی دختر مست نظر نخوام..
یهو گفت:منم گوسفندم و سرشو از پنجره برد بیرون و داد زد:
بِعععع بِعععع فرار کنییییین گرگگگ گوسفندا فرار کنین بِعععع
قبل ازاینک بخوان منبع صدارو ک ترمست پیدا کنن کشوندمش تو اتاق..
من:چخبرته دختر؟
همونجور ک میخواست از حصار دستام بیرون بیاد گفت:
نهههه ولم کنننن..بزار ب دوستای گوسفندم کمک کنم..ولم هیع کن..
خندیدم ک گفت:چ خوشگل میخندی..وای تو خوشگلترین گوسفندی هستی ک من دیدم..چ شاخایی داری..
ناخوداگاه دستی بسرم کشیدم..بچه پرو ب من میگ شاخ داری..
ترمه:تو خیلی خوشگلی..بیا جفت گیری کنیم..
با این جملش دیگ قهقهه زدم..اگ حالش خوب بود و همچین چیزی میگفت بعدش یا منو میکشت یا خودشو...
من:باش باش..اونم ب موقعش..الان بیا بریم.
نمیخوامی گفتو سریع لباشو رو لبام گذاشت..دلم میخواست همراهیش کنم..ولی این نامردی بود وقتی ک مسته بخوام باهاش باشم..ازش جدا شدم و
کشیدمش ک گفت:آیییی کمرم
کمکش کردم ک راه بیاد..رفتم مانتو و کیفشو برداشتم..نذاشت بپوشم..میگفت گرمه..بزور شالشو سرش گذاشتم..
از مهمونی زدیم بیرون..
توراه برگشت بودیم..نیم ساعتی میشد خواب بود..اه جاده چقدر تاریکه..ن پ ساعت ۱۲شب میخواستی برات چلچراغش کنن..
(ترمه)
تکون خوردنام باعث شد چشمامو باز کنم..توماشین بودم..اخ چقدر سرم درد میکنه..با صدای سهراب نگاش کردم:بلاخره بیدار شدی؟
تکونی بخودم دادم ک کمرم درد گرفت..اوییی
من:اینجا چیکار میکنم من؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:چیزی یادت نمیاد؟
-اه نه
-مست کرده بودی
-چی؟؟
وای..خونه رفتم حتما باید توبه کنم...درسته عمدی نبود ولی گناهه..
من:اخرین چیزی ک یادمه اون پسره بود..منو برد تو اتاق..یکم بحث کردیم..ولی بعدش یادم نیست..
ی نگاه ب وضعم کردم..کمرم درد میکرد..پایین لباسم خونی بود..مستم بود..نکنه.. نکنه بهم..یهو جیغ کشیدم و گفتم:خدای من نههههه بهم تجاوز کرده...خدااا چیکار کنم حالا؟ بدبخت شدمممم
سهراب:ترمه ترمه هی صبرکن..چی میگی واس خودت.‌تجاوز چیه؟
ولی بی توجه فقط گریه میکردم..هُل شده بودم..از وضعم نتیجه دیگ ای نمیشد گرفت..
سهراب خواست ماشینو بزنه کنار ک یه سگ پرید وسط جاده..فرمونُ چرخوند تا ب سگ نخوره..ولی چون محکم کشید فرمون از دستش در رفت..
تو یه لحظه همه چی برعکس شد..چند دور چرخیدن ماشینو حس کردم..سرم محکم خورد ب شیشه...ماشین برعکس افتاد وسط جاده..
ب سهراب نگاه کردم..چشماش نیمه باز بود..همش تقصیر منه..
احساس کردم دیگ نمیبینمش..
دستم خیلی درد میکرد..بزور دستشو گرفتمو اروم گفتم:دو..دوست دارم..
لبخند کوچیکشو دیدم..چشمام سیاهی میرفت..
وبعد دیگ ن چیزی شنیدم.. ن چیزی دیدم..
چشمامو باز کردم ک نور باعث شد جمعشون کنم..آه خدا بیمارستان چیکار میکنم؟ تو ی لحظه همه چیز یادم اومد..تصادف کرده بودیم..خدای من سهراب...
بی توجه ب درد سرم و سنگینی دستم ک فهمیدم گچه شروع کردم ب صدا زدن..نمیدونم کی فقط صدا میزنم..اصلا ب دوروبر اتاق نگاهم نکردم..
من:اهااای کسی اینجا نیست؟ یکی بیاد جوابمو بده..
بلافاصله ی پرستار اومد داخل و گفت:وای خوشحالم ک بهوش اومدی..میرم دکترو صدا بزنم.
قبل ازاینک بره خواستم دوباره صداش بزنم ک سرم درد گفت..اخ ارومی گفتمو دستمو رو سرم گذاشتم..باندپیچی شده بود..یاد سهراب افتادم ک تو کیش پاندپیچیم کرد..
اشکم دراومد...من دکتر میخوام چیکار...من عشقمو میخوام..حالش خوبه یا نه؟؟
همونجور گریه میکردم ک یه خانم دکتر اومد تو اتاق‌...
دکتر:عزیزم چرا گریه میکنی؟
من:خانم دکتر توروخدا بگین سهراب چیشد..حالش خوبه؟
-اگ منظورت همونیه ک باهات تو ماشین بود..اره حالش خوبه..حالا بزار معاینت کنم..
-نمیخوام اول باید ببینمش تا خیالم راحت شه.
-الان ک نمیشه
-چرا نمیشه؟ مگ کجاست؟اصلا خانوادم کجان؟من چندروزه اینجام؟
-دختر تو مثلا مریضی چقدر حرف میزنی..الان ساعت ۱۱شبه..یک هفته ای میشه ک بیمارستانی..ب خانوادتم گفتم ک حالت ک خوبه و فرستادمشون ک استراحت کنن..فردا میان..
-من میخوام سهرابو ببینم.
-یعنی من این همه حرف زدم کشکه؟؟
یکم خندم گرفت..ولی الان ک وقتش نیست..تا خیالم بابت سهراب راحت نشه نمیتونم هیچکار کنم..
یهویی با جیغ گفتم:سهراب کجــــاست؟؟
همون لحظه صداشو شنیدم.
سهراب:ترمه؟ چیشده؟ درد داری ک جیغ میکشی؟
قربون نگرانیت برم..این هیکل پرستارا نمیزاره من ببینمت..زدمشون کنار از تخت اومدم پایین...خداروشکر بهم سِرُم وصل نبود..
روبه روش وایسادم و نگاش کردم..بمیرم براش..پای سمت راستش با دست سمت چپش شکسته بود...
موهاشم خیس بود..فکرکنم حموم بود..این دکتره میگفت نمیتونی ببینیش..حتما منظورش حموم بود..ی شلوار پاش بود ک لنگه راستش از پایین تا زانو پاره بود با ی استین کوتاه...خداروشکر سرش باندو اینچیزا نداشت..
خودمو انداختم بلغلشو با گریه گفتم:کجا بودی(حموم دیگ..کند ذهن شدم رفت) ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه..
تعادلشو حفظ کرد تا با ی پا نیافته..بعد با ی دست سالمش بغلم کرد...الهی با چ مشقّتی گرفتتم..
سهراب:خوبم خانومی..من خوبم..تو حالت خوبه؟ جاییت ک درد نمیکنه؟
بعد رو کرد سمت دکترو اون پرستاره ک تا الان داشتن نگامون میکردن گفت:خانوم دکتر معاینش کردین؟ حالش خوبه؟
دکتر:نخیر..گفتن تا شمارو نبینن نمیزارن..
سهراب با لبخند ب من نگاه کردو گفت:بزار معاینت کنه دختر خوب..
اروم گرفتم از اینک حالش خوبه..رفتم رو تخت تا دکتر معاینم کنه..
سهراب رفت رو تختی ک یکی دومتر با تخت من فاصله داشت نشست..در واقع فقط دوتا تخت تو اتاق بود..
با تعجب پرسیدم:مگ اتاق توهم اینجاست؟
با لبخند گفت:اوهوم..اتاق خصوصی گرفتن برامون..
دکتر بعد معاینه رفت و تنهامون گذاشت..
من:چند وقته بهوش اومدی؟
سهراب:من دوروز بعد..ولی چون تو سرت ضربه دید یکم طول کشید تا بهوش بیای..
-میشه تعریف کنی چجوری اوردنمون اینجا؟
-همچین پیچیده هم نیست..شروین ک منتظرمون بود دید نیومدین..نگران شد..موبایلمونم ک جواب ندادیم..واس همین دوباره اومد سمت مهمونی ک ماشین مارو وسط جاده دید..بعدم ک زنگ زد انبولانس خانواده هامون...
-ک اینطور...خداروشکر ک حالمون خوبه..
-واقعا..ی خوبیه دیگم این تصادف داشت این بود ک خانوادعه هامون بیشتر باهم اشنا شدن..
با تعجب نگاش کردم..خب اشنا بشن..مگ چیه ک خوبه؟
چشمای شیطونشو ک دیدم متوجه منظورش شدم..

نمیدونم چرا اون لحظه خجالتم پَر کشیده بود..پس گفتم:خب اشنا شدن دیگ..حالا خوبیش واس چیه؟
-واس ازدواجمون خوبه دیگ..
هــــــــــــا؟؟ این چی گفت؟؟ ازدواج؟ دورت بگردم چرا انقدر یهویی میگی؟
هنوز بهم نگفته دوسم داره بعد اومده واس من از ازدواج حرف میزنه...
فکرکنم قیافم تابلو بود خیلی ک خندیدو گفت:دروغ میگم مگ؟
پاسخ
 سپاس شده توسط M.AMIN13 ، نرسا ، san.m18 ، hastiiiiiii ، Titi93 ، Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 12-09-2016، 10:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان