امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#21
قسمت7
خب تو ک عاشقمی باهم مزدوج میشیم دیگ..چیش بده؟؟
من:کی عاشقته؟ من؟!! من کِی گفتم عاشقتم ک یادم نمیاد؟
-عه پس اون روحت بود ک تو ماشین قبل ازاینک از هوش بره گفت دوسم داره؟
ساکت شدم...اوخ اوخ یادشه هنوز..حالا چیکار کنم؟ اینو آتو نکنه خوبه..ای کاش خودشم اعتراف کنه..
من:هه..اون موقع گفتم شاید دارفانیو وداع بگی..نخواستم ارزو بدل بمونی..واس همین گفتم..
ی لحظه ناراحت شد ولی بلافاصله صورتش شیطون شدو گفت:ولی متاسفانه من با امید ب حرف تو زنده موندم..و تو موظفی پای حرفت بمونی..
-هِی این چ دلیلیه اخه؟ بخاطر ی دوست داشتن یکطرفه تا پای ازدواجم حرفتو کشوندی؟
-بله؟ کی گفته یکطرفست؟
دست ب سینه گفتم:تا این موقع ک من حرفی ب عنوان علاقه از طرف مقابلم نشنیدم..
-یعنی کارام بهت ثابت نکرد ک چقدر دوست دارم؟؟ اینک پایه همه شیطنتات بودم فقط بخاطر اینک خنده هاتو ببینم..اینک توجهم فقط ب تو بود..اینا بهت ثابت نکرد؟؟
نفس عمیقی کشیدمو چیزی نگفتم..همه اینارو قبول داشتم..ولی بازم دلم میخواست از زبونش بشنوم..
-اگ با گفتن خیالت راحت میشه باید بگم خانوم ترمه راد،من سهراب سپهری اینجا در بیمارستان تهران تو اتاق خصوصی اعلام میکنم دوست دارم..عاشقتم..نباشی نیستم..دلم داد بزنم اینارو بگم ولی حیف ک بیمارستانیم..
وووییییی بلاخره گفت..اینم شانس منه دیگ..تو بیمارستان باید ابرازعلاقه کنیم...دستو بالمونم واس بوس و بغل بستس..اَه توف تو این شانس..
با لبخند گفتم:باید تاپای مرگ میرفتیم تا اعتراف کنی؟
-خب من فکرکردم تو از حرکاتم میفهمی..دیگ نمیدونستم ک یکمــ
حرفشو ادامه نداد..بجاش انگشت اشارشو کنار شقیقش گذاشتو چرخوند..یعنی ک تعطیلی..
با اعتراض گفتم:سهراااب؟؟ ببین هیچی نشده زبون باز کردی..حواستو جمع کنااا..
-ضعیفه نبینم رو حرف اقات حرف بزنی...بدو بیا شونه هامو ماساژ بده زن..
با حرص خواستم جوابشو بدم ک یهو در اتاق باز شد و شروین اومد تو و گفت:بابا بزارین دودقیقه از ابراز علاقتون بگذره بعد بیافتین ب جون هم..
با تعجب گفتم:نگو ک همه حرفامونو شنیدی
شروین:بنوعی مشغول استراق سمع عاشقانه بودم..
-خیلی کار بدی کردی..
-خب حالا..انگار من از پشت در میدیدم قراره چیکار کنن..تازه با این وضع ک هردوتون چلاغین..
سهراب خندیدو گفت:فقط تو اومدی؟؟
شروین:اره..این پرستاره شمارمو گرفته بود ک اگ چیزی شد مثلا ب من بزنگ اول..گفت ک ترمه بهوش اومده..منم ب بقیه نگفتم خودم اومدم..حالا بخوابین ک فردا اینجا شلوغه..
بعد این حرفم رفت رو صندلی تو اتاق نشست ک بخوابه..دلم براش سوخت..از خوابش بخاطر من گذشت..
من:شروین بیا رو تخت من جا هست..اونجا سخته..
باصدای خوابالو گفت:بروبابا..بیام پیشت یهو دیدی تو خواب بااون دست پنج کیلوییت زدی توسرم..حالا بیا درستش کن(خمیازه ای کشید)همینجا امن تره..
عجب پروعیه این..منو بگو دلم براش سوخت..چیزی نگفتم و فقط چپ چپ نگاش کردم..
شب بخیری گفتم رو تخت دراز کشیدم...
هیچوقت فکرنمیکردم اعتراف ب عشقم تو بیمارستان باشه..اونم این مدلی..
بازم خداروشکر ک هم سالمیم هم ب عشقمون رسیدیم..
چشمامو بستم بافکر ب فردا ک میان ملاقاتمون خوابیدم..

(سخنی با دوستان:عشقولیـــا ممنون بابت نظراتون ک بهم امیدواری میده..البته این اواخر همش تهدید کردین خخخ..متاسفانه امتحانام از شنبه شروع میشه و من زیاد نمیتونم پست بزارم...اگ دیدین بیشتر از ۳روز شدو من پست نزاشتم بدونین دیگ نمیزارم تا ۱۸خرداد ک امتحانا تموم میشه...خواهشا رمانو ترک نکین و منتظر ادامش باشین..رمان من تا بعد عروسیشونم ادامه داره...الانا تموم نمیشه...منم تا بتونم تو این چندروز پست میزارم..دوستون دارم و امیدوارم همه امتحاناتونو خوب بدین...برامنم دعا کنین بی زحمت)
استرس دارم..سهراب گفت امروز قضیه خواستگاریو ب مامانش میگ..اخه تو بیمارستان؟؟ هرچقدر میگم زوده گوش نمیده..میگ دلم میخواد زودترمال من شی قبل ازاینک اتفاقی بیافته..
اخه چ اتفاقی میخواد بیافته؟
وقتی این سوالو پرسیدم گفت:مگ ندیدی واس عاشقا ی اتفاق بد میافته بعد بهم میرسن؟
خب مگ تصادفمون ی اتفاق بد نبود؟‌
دیگ جوش اورد و گفت:اه ترمه گیر نده دیگ..من میخوام زودتر بهت برسم..حالا تو هِی بهونه های منو بهونه کن..هوف
خندیدمو چیزی نگفتم دیگ..
چند دقیقه ای میشه شروین رفته دنبال مامان اینا..اخه مگ خودشون ماشین ندارن؟
مثلا میخواست مارو تنها بزاره..
ساعت ۹صبحه..درباز شد سینی صبحونه رو برامون اوردن..
قاشق شکرو تو چایی گذاشتم و هم زدم..کمی از چایی تو قاشق بود..فوتش کردم..همین ک قاشق چای خوری تو دهنم گذاشتم در اتاق بشدت باز شد و مامانم اومد تو..
بسرعت اومد سمتم و بغلم کرد..جوری ک قاشق رفت ته حلقم..کم مونده بود بالا بیارم.
انقدر سریع اومد پیشم ک نتونستم قاشقو در بیارم..
صورتم هر لحظه قرمز تر میشد..اخر سهراب از نیمرخ نگام کرد فهمید و گفت:ترمه حالت خوبه؟؟
مادرم بااین حرف کنار کشید و من بلاخره تونستم قاشق و از دهنم در بیارم..چندبار سرفه کردم تا حالم خوب شه..هووف
شروین خندیدو گفت:از بیمارستان بیرون نیومده ی بلای دیگ داشت سرش نازل میشد..
مادرم لبشو گزیدو خاک برسرم ارومی گفت..
تازه تونستم ب اطراف نگاه کنم..پرستو و پدرمادرشم بودن..اروم باهاشون سلام علیک کردم..ب پرستو نگاه کردم ک اومد سمتم بغلم کرد..
پری:واییی ترمه خیلی خوشحالم ک حالت خوبه
من:منم خوشحالم ک دوباره میبینمتون..
-اره والا..نگران داداشم بودم طفلی اعتراف نکرده نزدیک بود عشقشو از دست بده..
-اعتراف کرد
-واقعا؟ دیگ چی ازاین بهتر..
-داداشت زیادی عجله داره..میگ همین امروز میخوام خواستگاری کنم.
-اشکالش چیه مگ؟
منو باش ب کی گفتم..خواهر برادر عین همن..
کمی ک گذشت سهراب گلوشو صاف کردو گفت:من میخواستم ی چیزی بگم
همه منتظر نگاش کردن..
سهراب:راستش اقای راد میخواستم ترمه رو ازتون خواستگاری کنم..
سرمو انداختم پایین..همه سکوت کرده بودن..
یهو پدرش به شوخی گفت:ماهم ک پدر مادر نقش چغندرو داریم..ی خبر ب ما میدادی بد نبود..
سهراب هُل گفت:پدر اخه..خب شما ک ترمه و خانوادشو میشناسین..فکرنمیکردم مخالف باشین.‌.
اقای سپهری با خنده گفت:معلومه ک مخالف نیستیم..کی بهتر از ترمه خانوم برای پسرم..
بعد رو کرد سمت بابا و گفت:اقای راد این اقا پسر ما ک عجله داشت خواستگاری کرد.‌.نظر شما چیه؟
بابا سری تکون دادو گفت:والا چی بگم؟ اخه تو بیمارستان ک نمیشه جواب داد..تازه من حرفی ندارم..شما خیلی هم خانواده خوبی هستین ولی نظر ترمه خیلی مهمه..
من ک تمام مدت سرم پایین بود و کیف مامانو گرفتم دستم و خودمو باهاش سرگرم کردم تا ب من نگا نکنن..با حرف پدرم هل شدم جوری ک کیف از دستم افتاد پایین تخت‌‌‌...و باعث شد همه بخندن..شانس اوردم زیپش بسته بود..
خجالت زده اروم گفتم:راستش اگ..اگ خانوادم موافقن من حرفی ندارم‌..
لبخند رو لب همه بزرگتر شد ک شروین گفت:یعنی اگ مخالف بودن تازه حرفات شروع میشه..
چشم غره ای بهش رفتم ک خندید..
نسرین جون مادر سهراب گفت:خب ما کی بیایم برای خواستگاری؟
مامان:بهتر نیست صبرکنیم دستو پاهاشون از گچ در بیاد؟
یهو سهراب گفت:نهههه خیلی دیره..
همه نگاش کردن ک گفت:امم منظورم اینه ک مرخص ک شدیم بیایم خواستگاری بعد ک گچ در اوردیم عروسی کنیم..
و با نیش باز منتظر نظر بقیه شد..اروم خندیدم..چقدر پروعه این بشر..
پرستو گفت:ماشا..خان داداشم اصلا با خجالت اشنایی نداره..فقط با عجله دوسته..
همه خندیدیم و در کمال تعجب همه چی به خوبی و خوشی قرار شد بعد مرخصی بیان خواستگاری..
ساعت ملاقات ک تموم شد خانواده ها رفتن..حتی شروینو پرستوهم نموندن..شاید به نوعی خواستن مارو تنها بزارن..
بعد رفتنشون سهراب نفس عمیقی کشیدو گفت:آخیششش..یکی از بهترین روزای عمرم تو بیمارستان شد..
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ک گفت :چرا حرف نمیزنی؟ نگو ک خجالت میکشی
اخمی کردم گفتم:مثل تو پرو باشم خوبه؟
خندیدو گفت:باش اشکال نداره..من به اندازه خجالت توهم رو دارم..نیازشد بهت قرض میدم..
خندیدمو گفتم:باورم نمیشه..انگار همه چی یهویی شد..
باخنده گفت:همین امروز یهویی خواستگاری من از ترمه..
و ادامه داد:یهویی چرا؟ تو این یک هفته ک بیمارستان بودیم فرصت خوبی برای اشناشدن خانواده ها بود..چندروز دیگم مرخص میشیم و در خدمتتون هستیم..
بعد ب دستو پاش نگاه کرد..آهی کشیدو گفت:فعلا ک موقعیت جور نیست..
خندیدم و گفتم:آخی..حالا حالا تو کَفِشْ بمون..
با اخم نگام کردو گفت:به موقش از اون روی خودم بهت میدم تا این روزا جبران بشه..
بعد با ذوق گفت:میتونیم جفت گیری هم بکنیم..
با دهن باز نگاش کردم بعد گفتم:
مگ گوسفندیم ک جفت گیری کنیم؟
خندیدو گفت:اره خودت یبار گفتی.
-من؟ کِی؟
-مست بودی..تازه کلی هم تعریف کردی
-خوبه خودت میگی مست بودم.
-از الان گفتن حرف راستو باید از ادم مست شنید..
ابرومو انداختم بالا گفتم:حس نمیکنی ضرب المثل گفت باید از بچه شنید؟
-اولا ک الان بچه در دسترس نیست،ایشاا..چندسال دیگ میاد..دوما اونو قدیم میگفتن..منک گفتم از الان میگن ادم مست.
-دوما نیست باید بگی ثانیاً.
-همون حالا..
چند ثانیه سکوت کردیم تا من گفتم:معذرت میخوام
با تعجب گفت:چرا؟
-بخاطر تصادف..اگ من کولی بازی در نمیاوردم الان هردو سالم بودیم..
با لخند گفت:فدای سرت عزیزم..قربون کولی بازیات برم ک باعث شد بهم برسیم..
خندیدم و چیزی نگفتم..
خداجون شکرت..ممنون ازاینک منو ب عشقم رسوندی..تا عمر دارم چاکرتم..بنده شما ترمه..

(واااااای بچه ها بلاخره تونستم ی پست بزارم..ایشاا.. اگ بتونم بازم میزارم..امیدوارم همتون نمره های خوب بگیرین..منتظر رمانم باشین عشقولیا..فدای همتون..)
امشب قراره بیان خواستگاری..دوروزی میشه ک مرخص شدیم..حالمم بهتر شده و خیلی هم هیجان دارم..
البته نکه خواستگار ندیده باشم..این یکی فرق داره..کسی ک دوسش دارم قراره بیاد خواستگاریم..
عمو بهروز اینام بودن..رو تخت نشسته بودم داشتم فکر میکردم...ب چی نمیدونم؟
ب آینده؟ ب ازدواج؟ ب عشقم؟ ب مسئولیتی ک قراره با ازدواجم داشته باشم؟
و از همه مهمتر وقتی ازدواج کردم باید محدوده شیطتنام کم بشه؟ خب اره دیگ،همه انتظار دارن خانوم بشم..
خلاصه همه جور فکری تو ذهنم بود ک زنگ آیفون بصدا اومد..سریع بلند شدم و قبل ازاینک همراه بقیه برم برای استقبال ب لباسم نگاه کردم.‌‌‌..ب خاطر گچ دستم ی تونیک خفاشی پوشیدم تا زانو...شالم معمولی گذاشتم رو سرم..بخاطر باندپیچی سرم هیچی از موهام معلوم نبود.‌.دکتر گفت تادوهفته باید رو سرم باشه..فقط موقع حموم برش میدارم..
کنار شروین پیش در ورودیه هال وایساده بودم تا خوش آمد بگم..با ی نگاه سرسری دیدم دوتا زنومرد مسنم همراهشونن..حتما نَنجون و آقبزرگ سهرابن..
بعد ازسلام علیک از آخرین نفرک سهراب بود گل و شیرنیو گرفتم..اخه کی به تو گفت بااین دستوپای شکسته گلو شیرنی بگیری دستت..باچه مشّقَتی هم داشت..تازه تونستم ب تیپش نگاه کنم..خندم گرفت..
بخاطر گچ دستش ی تشرت استین کوتاه با ی شلوار ورزشی ک تازانو سمت راست پاره بود پوشیده بود..اخه کی شب خاستگاری همچین لباسی میپوشه؟؟ خیلی ریلکس با لباس خونه اومده بود انگار..
گل و شیرنیو گذاشتم رو اپن و رفتم رو مبل کنار پرستو نشستم..ده دقیقه کمتر از اومدنشون میگذشت ک زنعمو گفت:شروین جان ترمه ک دستش شکسته نمیتونه پس تو زحمت اوردن چایی رو بکش.
شروین با ی حالت مسخره ک انگار خجالت کشیده و درحالی ک صداشو نازک کرده بود گفت:چشم مامان جون.
همه از حالتش خندیدیم..چقدر پروعه این پسر..رعایت خانواده سهراب هم نمیکنه باز مسخره بازی درمیاره..کلا مجلس گرم کنه..
بعد ازاینک شروین چایی رو پخش کرد...کمی صحبت های معمولی داشتن تااینک پدرسهراب گفت:خب بهتره ترمه جان و سهراب برن ی گوشه حرفاشونو بزنن تا اگ ب تفاهم رسیدن ماهم صحبتای اصلی رو شروع کنیم..
پدرم سری تکون دادو از من خواست تا سهرابو ب اتاقم ببَرم.‌‌..
قبل از اینک من بلندشم شروین سریع بلند شد ک همه با تعجب نگاش کردیم ک گفت:واا چیه؟ اینهمه زحمت کشیدم چایی اوردم حق ندارم دوکلوم با دوماد صحبت کنم؟
عمو درحالی ک میخندید گفت:پشین پسر.‌.اذیتشون نکن.
شروین نشست سرجاش ماهم به سمت اتاقم راه افتادیم..اولین باربود ک اتاقمو میدید..رنگ دکور اتاقم قهوه ای کرمی بود..درکل مدل اتاقمو دوست دارم..
رفت روتخت نشست..منم رو صندلی جلوی میزلبتاپم نشستم..
ساکت بودیم ک سهراب گفت:یعنی ما انقدر وجه اشتراک داریم ک هیچ حرفی برای زدن نداریم؟
انگار منتظر همین حرف بودم چون سریع گفتم:چرا من دارم.
-خب بفرمایید
-راجب مهریم
-اوه اوه جالب شد.
-خب من سه تا مهریه درنظر گرفتم ک توهرکدومو دوست داری برای انجام انتخاب کن..
نگام کرد ک گفتم:پنج کیلو بال مگس
با تعجب نگام کردو گفت:اخه بال مگس به چ دردت میخوره؟
-مهم سختی هستش ک برای بدست اوردنشون میکشی..برام باارزش میشن.
-خب بعدی
-دوم اینک ۸کیلو پیاز
-پیاز میخوای چیکار؟
-من نمیخوام ک عزیزم..شما باید تویه روز خالی خالی بخوریشون
-چییی؟اخه با پیاز خوردن من چی ب تو میرسه؟
-مهم اون عذابیه ک بخاطر من تحمل میکنی.
-خدا بداد اخری برسه
خندیدمو گفتم:سومی اینه ک یکی از کلیه هاتو بدی ب من
-کلیه منو میخوای چیکار؟مگ خودت نداری؟
-چرا دارم ولی میخوام مال تورو بزارم تو الکل یادگاری نگه دارم.
-دلت میاد من اینهمه عذاب بکشم؟
لبامو اویزون کردمو گفتم:خب میتونی انتخاب نکنیشون
سهراب ک میدونست دارم شوخی میکنم اهی کشیدو گفت:بنظرم ی کلیمو بدم ازهمه راحتتره..
خندیدم ک گفت:خب من دوتا شرط ک نه..دوتا نکته هست ک باید بگم..
نگاهی بهم کردو گفت:تو حرفی نداری دیگ؟
-راجب چی؟
-راجبه مثلا اینک من چ غذاهایی رو دوس دارم؟
خیلی جدی گفتم:مهم نیست چی دوس داری..هرغذایی ک من میپزم باید بخوری تشکرکنی..تعریفم کنی بابت دستپخت خوبم.
ابروهاشو بالاانداختو گفت:مثلا راجب رنگ مورد علاقم چی؟
-مهم نیست رنگ موردعلاقت چیه..هرلباس یا چیزی ک من ب رنگ مورد علاقم براتو یا خودم خریدم باید تشکر و تعریف کنی ازم بابت سلیقه خوبم.
با چشمای گرد شده گفت:انتخاب اسم بچه چی؟
-اون ک اصلا حرفشم نزن..ی حروفم نمیزارم تو انتخاب کنی..۹ماه تموم دردو عذاب تحمل میکنم واس بچه..پس انتخاب اسم حق منه..توهم باید تشکر کنی..تعریفم کنی از انتخاب خوبم.
-فکرکنم نصف زندگیمونو باید ازتو تعریفو تشکر کنم.
پشت چشمی نازک کردمو گفتم:پس چی؟ این افتخارو داری ک من زنت بشم.
بیخیال گفت:اره تو هم این افتخارو داری ک ضعیفم بشی‌
-توهم این افتخارو داری ک غلامم بشی
- توهم این افتخارو داری ک کنیزم بشی
با حرص گفتم:توهم این افتخاری داری ک بنده گوش ب فرمانم بشی
خاست چیزی بگه ک اجازه ندادمو گفتم:بسه بسه..ب اندازه کافی افتخار نصیب هم کردیم.
خندیدو گفت:اجازه دارم اون دو نکته رو بگم؟ هی حرف میاد وسط
-بگو بگو
-اول اینک دیگ مثل اون مهمونی ک اوندفعه رفتیم بااون وضع لباسا نبینمت.‌
-عه سهراب،منک جوراب شلواری داشتم..تازه پیراهنم استین بلند بود..
-بله،ولی فقط ی سمتش استین داشت
-اونورش موهامو ریختم ک معلوم نشه
-هرچقدرم ک موهاتو بزاری با پوست خوشرنگت معلوم میشه و من دوس ندارم بغیر خودم کسی بدن خانوممو ببینه..پس خواهشا کمی باحجاب تر لباس بپوش جوری ک بدنت معلوم نشه.‌..ن اینک بغچه پیچ کنی خودتو..
از لفظ خانومم گفتنش خیلی خوشم اومد..چ زودخام شدم..پس گفتم:چشم..نکته بعدی؟
بالبخند گفت:چشمت بی بلا..نکته بعدی اینه ک دیگ زیاد با شروین گرم نگیر!!
لبخندم ب سرعت جاشو ب اخم داد..فورا از جام بلندشدم و گفتم:چی؟؟؟
مثل من بلند شد و تو یک قدمیم وایساد وگفت:نگفتم ک اصلا باهاش حرف نزن ک اینجوری اخم میکنی.
-پس منظورت از گرم نگیر چیه؟
-من میگم انقدر بغلش نرو یا بوسش نکن..درسته بهم میگین اجی و داداش..ولی بهم محرم ک نیستین.
کف دستمو اوردم بالا گفتم:حرف محرمیت تو اصلا نزن ک وقتی منو میبوسیدی تو فکر محرم نامحرمی نبودی.
-من میدونستم بلاخره بهم میرسیم
-رو چ حسابی؟
-قبلم بهم میگفت
-الان یعنی چی؟ من نباید حتی داداشمو بوس کنم؟
-خب شما کِ
پریدم وسط حرفشو گفتم:بیخود داری سخت میگیری چون منو شروین بهم محرمیم
با تعجب نگام کرد ک ادامه دادم:ببین درواقع وقتی ک من بدنیا اومدم شروین دوسالش بود و چون دید من شیر میخورم از همون موقع حسودی کرد و گفت منم شیر میخوام..برا همین مادرم تا پج ماهگیِ من ب هردومون شیر میداد..من ک پنج ماهه شدم دیگ شروین دید ک میتونم یکم غذا بخورم دلش سوخت شیرو ول کرد..والا اضافه بر سنش شیر میخورد..اینجوریه ک منو شروین برادر خواهر رضاعی هستیم.
(وقتی دو نوزاد طی مدتی از یک مادرشیر بخورن نسبت بهم محرم میشن و میگن برادر خواهر رضاعی..جهت اطلاع گفتم)
سهراب سری تکون دادو گفت:ک اینطور
-بله..خوبه من بگم با پرستو گرم نگیر؟
-خب حالا ببخشید..منک نمیدونستم.
-هومم راستی ی چیزی
منتظر نگام کرد ک گفتم:خونه خودمون ارژنگ بی ارژنگ.
-چی؟ اخه چرا؟
-همین ک گفتم..من ازاون سگ خوشم نمیاد و دوست ندارم بیاریش خونمون.
نفسشو داد بیرونو گفت:باش،ب پرستو میگم مراقبش باشه.
سری تکون دادم ک گفت:ولی بدجوری جبهه گرفتی بخاطر شروینا
-داداشمه هااا
-یعنی شروینو بیشتر ازمن دوس داری؟
-خواهش میکنم این سوالا نپرس..تو رو ب اندازه ای ک عشقمی دوست دارم..شروینم ب اندازه ای ک داداشمه دیگ.
لبخندی زد ک همون لحظه در اتاق بشدت باز شدو شروین اومد تو و ب طوری ک مثلا ب ما مشکوکه چشمامو ریز کرد و نگامون کرد ک سهراب گفت:چ حلال زادم هست
شروین:راجب من چی میگفتین؟
سهراب:هیچی،فقط نزدیک بود ی دعوا بینمون بخاطر جنابعالی بیافته
شروین چشماشو گرد کردو گفت:جون من؟؟ چرا؟
من:بعدا برات تعریف میکنم.
سهراب:حالا برا چی اومدی تو اتاق؟
شروین:ها؟ آها..بابا نزدیک ۴۵دقیقس ک دارین میحرفین..اسم بچه ک هیچی رنگ سیسمونیشم انتخاب کردین لابد..
خندیدیم ک سهراب گفت:باورت میشه نیم ساعتش فقط بحث بود؟
شروین:همچین غیرقابل باورم نیست کارای شما
سهراب:افرین حالا برو تاما بیایم.
شروین:خو من اینجا هستم باهم میریم دیگ
سهراب:نمیری؟
شروین:نع..
سهراب باشه ای گفتو بیخیال کف دست سالمشو گذاشت رو گونم و سرشو سمت صورتم خم کرد..
وای،جلو شروین میخواد بوسم کنه؟
شروین ک این حرکتو دید گفت:عه خب من میرم تا شما بیاین..و سریع درو بست.
سهراب زیرلبی خندید و ب محض رفتن شروین لباشو رو لبام گذاشت..اروم همراهیش کردم..ی لحظه خندمم گرفت‌‌..دودقیقه پیش داشت حرف از محرم و نامحرم میزدااا بااون دلیلش..
یه بوسه طولانی و پراز شوق و احساس شد..شوق باهم بودن..
لباشو برداشت و گفت:آخیششش..حالا شد..بریم.
رفتیم تو هال ک پدر سهراب گفت:یکم بیشتر میموندین..حالا وقت بود..خانم راد داشت شام درست میکرد تازه..
خجالت کشیدم ولی ناخودآگاه ب ساعت نگاه کردم ک باعث خنده بقیه شد..فهمیدم پدرشوهرم خیلی شوخ طبعه..اوهوع پدرشوهرم..وجدان این چندروز کاری ب کارم نداشته باش خواهشا..باش بابا..
نگاه توروخدا شب خاستگاریمم دست از خود درگیری برنمیدارم..
نسرین جون گفت:خب؟ عروس خانم دهنمونو شیرین کنیم؟
باصدای ارومی گفتم:بله
همه دست زدنو تبریک گفتن..پدر سهراب گفت:خب نوبتیم باشه میرسیم ب بحث شیرین مهریه..
بعدکمی صحبت قرار شد ۲۰۰سکه..یه کلام قرآن مجید..ی دست آینه شمعدون بشه مهریم..
خبری هم از اون مهریه های عجق وجقی ک تو اتاق گفتم نبود ک یهو سهراب گفت:ولی ترمه خانوم ی مهریه دیگم میخوان..مگ نه؟
همه ب من نگاه کردن..خدابگم چیکارت نکنه سهراب..‌مثل اینک جدی جدی دلت میخواد کلیَتو بدی ب من.
من:راستش..راستش گفتم اگ میشه ۲۰۰شاخه لاله رنگی(من عاشق این گلم)هم تو مهریم باشه..
پدر پری با مهربونی گفت:چرا نشه عزیزم؟ گل ک چیزی نیست..
و ادامه داد:خب راجب عقدو عروسی
خواست ادامه بده حرفشو ک سهراب گفت:پدر میشه من ی چیز بگم؟
پدرش:بله صحبت راجب زندگیه توئه..شما دوچیز بگو اصلا
سهراب بالبخند گفت:منو ترمه تو اتاق ب توافق رسیدیم ک جمعه این هفته ی عقد محضری بگیریم و بعد اینک دستوپامون از گچ دراومد ی عروسیه مفصل..البته با اجازه شما ها.
چشمام گرد شد..سهراااااب اخه من کی باتو راجب همچین حرفی ب توافق رسیدم؟
پسره خودسر..ی نگاه چپکی بهش انداختم ک درجواب لبخند زد..از رو نمیره..الانم ک نمیشه کاری کرد..حرفشو زدو تمام..
کمی سکوت بود تا پدرم گفت:پس تو موافقی ترمه؟
-باباجون اگ شما موافقی من حرفی ندارم..
ددی ب مامی نگاه کرد تا نظرشو بدونه ک مامان گفت:والا منک ازخدامه دخترم خوشبخت شه..اگ ترمه خودش امادگی ازدواج داره منم حرفی ندارم..
کمی فکرکردم..امادگی دارم؟ندارم؟ چجوریاس؟
بخیال..ی عروسیه دیگ..هرچه باداباد..
لبخندی ب نشونه موافقت زدم ک بابا ب سهراب نگاه کرد.‌.سهرابم سریع گفت:من کار دارم..ماشین دارم..خونه هم ب کمک پدرم میگیرم..بابت درس ترمه هم نگران نباشین..خودم استادشم بهش یاد میدم.
پدرم خندیدو گفت:ماشا..اقا سهراب موردی برای بهونه تراشی نمیزارن..پس اگ اقای سپهری هم موافقن منم موافقم دیگ..
پدر پرستو سری تکون دادو با لبخند گفت:پس مبارکه
و شروین و پرستو هم دست زدن و کَل کشیدن..
****
نیم ساعتی میشد روتخت دراز کشیده بودم و یک ساعت از رفتنشون میگذشت..همین ک رفتن مامان گفت:ترمه تو نباید قبلش ب ما راجب زمان عقد میگفتی؟ زشت نیست اخه اینجوری؟
من:مامان بخدا من خودم خبر نداشتم..سهراب یهو گفت..منم تو آمپاس گذاشت..
مامان دیگ چیزی نگفت منم اومدم تو اتاق‌..
وااای باورم نمیشه یعنی تاچند روز دیگ من زن سهراب میشم؟ چ همه چی سریع گذشت و البته ب خیرو خوشی..شکرت خداجون..
چون منو سهراب چلاغیم هردو قرار شد فردا با شروین و پرستوبریم برای ازمایش خون و محضر و خرید حلقه و لباسو اینه شمعدون و غیره..
البته اگ وقت بشه وگرنه موکول میشه ب روز بعد..
بیچاره شروین و پرستوهم علاف مامیشن..اشکال نداره برا عروسیشون جبران میکنیم..
اصلا ما خواهر برادشونیمااا..وظیفشونه..
تا حدود ساعت ۲بیدار بودم..انقدر فکرو خیال کردم تا خوابم برد..
*****
-واااای خسته شدم..از صبح تاحالا داریم راه میریم.
اینو ک گفتم پرستو برگشت آتیشی نگام کرد و درحالی ک مثل ی گاو وحشی نفسشو از دماغش میداد بیرون گفت:خیلی رو داری ترمه..از صبح تاحالا منو شروین عین حمالا پشت سرت راه اومدیم ک چی؟ عروس خانم هرچی باب میلشه بخره بندازه رو کول ما..شما فقط زحمت راه رفتن و انتخاب وسایل کشیدی..اگ احیاناً خدایی نکرده راه رفتن خستتون میکنه بگم سهراب کولت کنه..هان؟
درحالی ک همه اینارو باحرص میگفت جوری نگام میکرد ک از پوشیدن شال قرمزم پشیمون شدم..یا ابرفرض
بعد تموم شدن حرف پرستو سهراب با اعتراض گفت:عه پری من خودم چلاغم بعد از کول من مایه میزاری؟
پری عصبی نگاش کردو گفت:چیه خانومتو کول نکنی میخوای شوهرننه منو کول کنی؟
یهو شروین گفت:پری مواظب باش از حرص نترکی ک اینجا پر پَر میشی
خندم گرفت ولی با ی لحن مظلوم رو ب سهراب گفتم:سهراب ببین هنوز هیچی نشده چجوری خواهرشوهر بازی درمیاره؟
شروین:الهی بمیرم برات..توهم ک مظلوم جرئت نمیکنی جوابشو بدی.
پری درحالی ک از کنارم رد میشد گفت:خوبه خوبه داداشمو مال خودش کرده حالا داره زن ذلیلشم میکنه..پس فردا حتما کهنه بچتونم باید سهراب بشوره.
سریع ب این فکر کردم ک اگ قراره سهراب بچمونو ترو خشک کنه با کهنه مشکلی ندارم..ولی اگ قراره من ترو خشکش کنم فقط با مای بیبی..
بعد این حرف بهم تنه زد و با اون پنج شیش تا پلاستیک تو دستش و قدم های محکم سمت خروجی پاساژ رفت..فکرکنم الان فانتزیش این بود ک زمین با قدمای پرحرصش بلرزه..
با چشمای گرد گفتم:این چش شده؟ من فقط شوخی کردم..
سهراب:خب پری ب من خیلی وابستس و ازاونجایی ک این چندروز من حواسم فقط ب تو بوده..یکم حسودیش شده..
من:اره فقط یکم..بهتره بقیه خریدارو بزاریم برافردا
-چیز زیادی هم نمونده..فردا بعد ازمایش خون میریم خرید..
بسمت درخروجی رفتیم ک شروین گفت:وقت محضر چیشد؟
-امروز ک چهارشنبست..برا جمعه صبح وقت گرفتیم..
وقتی سوار ماشین شدیم انقدر دلقک بازی در اوردیم تا پرستو اخماش واشد..
خب حقم داشت..منم از فکر اینک زن شروین بخواد باعث دوریه شروین از من بشه اعصابم خورد میشه..
****
کفشامو دراوردم و پریدم تو هال گفتم:سلام بر پدرزن و مادرزن آینده شوهرم..
پدرم خندیدو گفت:سلام بر دختر خودم ک اندازه ی پلانگتون حیا نداره
-عه بابایی دلت میاد اینو بگی؟من فقط چندماه دیگ مهمون خونتونمااا
پدرم اومد سمتم و درحالی ک بغلم میکرد گفت:اینجا همیشه خونه تو میمونه..بعد ازدواجتم باید حداقل هفته ای پنج روز اینجا باشی..
-خب یهو بگین دوماد سرخونه میخواین دیگ..
سرمو بوسید و گفت:دیگ ن تا اون حد..‌راستی اگ اذیتت کرد بهم بگو تا پوستشو بکنم
-چشم..اگ خودم از پسش برنیومدم مزاحم شما میشم
مادرم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:پدر و دختر خوب خلوت کردین..
بابا:حسودی نداره خانوم..با شمام بعدا خلوت میکنم
مامان قرمز شدو من خندیدم..
خرید همون دم در هال بود..رفتم اتاقم برا تعویض لباس ک مامان گفت:ترمه بیا خریدتو نشونمون بده دیگ
-حوصله ندارم..همونجاست خودت ببین
-قربون شوق و اشتیاقت
خندیدم و خودمو پرت کردم رو تخت..ک صدای اس ام اس گوشیم اومد..بازش کردم..شروین بود..گفت شب میاد اینجا..
چیکار داره یعنی؟ چرا تو بازار نگفت؟ چمیدونم بیخیال..
****
ساعت ۷ بود..تو اتاق داشتم اهنگ گوش میکردم ک درباز شد و شروین اومد تو..
من:داری برادر زن میشی هنوز یاد نگرفتی در بزنی
خندیدو گفت:علیک سلام..مشکل همین برادر زن شدنه دیگ
-سلام..چرا چیشده مگ؟
رو تخت نشست و گفت:ترمه میدونی وقتی ک ازدواج کنی نصف بیشتر وقتایی ک بامن بودی،میره برای سهراب؟
آهی کشیدو ادامه داد:دیگ کمتر باهم وقت میگذرونیم..
نمیدونم چرا یهو اشکم دراومد..رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم..
شروین ادامه داد:تو ک همش میگی زنمو میکشی اگ منو از تو دور کنه..من حق ندارم سهرابو لتوپار کنم ک باعث میشه از آبجی کوچولوم دور شم؟
با همون بغض گفتم:اینارو میگی ک از ازدواج منصرف شم؟
خندیدو گفت: ن دیوونه گفتم تا بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه..حالا چرا بغض کردی؟
زدم زیر گریه گفتم:منم دلم برات تنگ میشه
بغلم کردو گفت:قربونت برم گریه نکن دیگ..اصلا من عین چسب بهت میچسبم سرخرتون میشم خوبه؟
فین فینی کردمو دماغمو رو تیشرتش کشیدم و گفتم:اوهوم
منو کنار زدو گفت:اَه..چندش..
خندیدمو گفتم:دلتم بخواد..پسرا جون میدن واسش
-اوق..واس اب دماغت جون میدن؟
بلندتر خندیدم:حالا خوبه خودم این تیشرتو واست خریدم..
-منم این تاپو برات خریدم.
ب تاپ سفید تو تنم نگاه کردم..راست میگفت..لبخندی زدم..همه چیز زندگی من پر از شروینه..
بلند شدو گفت:خب من دیگ برم.
-کجا؟ اومدی فقط اشک منو دربیاری؟ شام بمون دیگ
-انقدر ک تو برام میوه و شیرینی اوردی دیگ جا ندارم واس شام..


قسمت8
خندیدمو گفتم:خوبه داشتم گریه میکردما..صبرکن ی چیز بیارم تا مامان شام میپزه..
-ن دیگ باید برم..مامان دلمه درست کرده..میدونی ک نمیشه بمونم..اصلا ی نیرویی منو بسمت خونه میکشونه
-چقدر تو عشق دلمه ای اخه
- بخدا خودش پا داد..داشتم میومدم اینجا سرشو از قابلمه اورد بیرون و گفت:اهای خپشتیپ..نبینم بری پیش ترمه برنگردیاا..من منتظرم بیای تامنو بخوری..منم واس اینک دلش نشکنه میخوام برم..
خندیدم و رفتیم تو هال ک مامان با دیدنم گفت: گریه کردی ترمه؟
با دست شروینو نشون دادم و گفتم:شروین انگشت کرد تو چشمم..
مادرم ب شروین نگاه کرد ک اونم سریع گفت:ب جون خودم دروغ میگ
مامان:منک از کارای شما سردرنمیارم..حالا شام باش دیگ
من:ولش کن مامان..عشقش منتظرشه
مادرم ابروهاشو انداخت بالا و گفت:عشق دار شدی؟
شروینم با خنده گفت:دلمه جونمو میگ..
بعد خداحافظی رفت گورشو گم کنه..نگاه تروخدا تازه داشتی بخاطرش گریه میکردیاا،بعد الان اینجوری میحرفی راجبش..ب ت چ؟؟..بی ادبم شدی..برو بابا
رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم..این اواخر همش میرم تو فکر..خب هر دختری جای من باشه نزدیک ازدواجش تو فکر میره..
****
امروز جمعست و روز عقد من..نمیدونم چرا الان استرس خاصی ندارم..با خیال راحت نشستم دارم ارایش میکنم..چون سرم هنوز باندپیچیه دیگ مدل مو ک نیاز نیست..پس ی ارایشه ک خودم میکنم..تازه عقدم محضریه..
لباسم ی شنل نخیه سفید با شال و شلوار کرمیه..با یه سر باند پیچی شده Sad
بعد حاضر شدنم ب سهراب تک زدم تا بیاد دنبالم..البته با شروین وگرنه خودش ک افلیجه..بقیه محضر بودن..اس داد ک دم دره..وقتی رسیدم پیاده شد و دره ماشینو برام باز کرد..الهی قربونت برم ک باهمه چلاغ بودنت بازم جنتلمنی..
با لبخند سلام کردم و نشستم..نگام کردو گفت:خوشگل کردی خانومم
با مسخره بازی موهای زیر باندمو ک اصلا معلوم نبود مثلا انداختم پشت گوشم و با عشوه گفتم:نکه اقامون موقتاً ناقص العضوه..خوشگل کردم دلش آب بشه..
اخم کردو گفت:عه؟ ناقص بودنو امشب بهت نشون میدم.
شروین زد زیر خنده و ی آهنگ شاد گذاشت و صداشو زیاد کرد..
اسم اهنگ(حنابندون)
*فردا عروسی داریمو
دلامون شاده
عروس دلش پر میزنه
پیش دوماده
دوماد ی دستبند طلا ب عروس داده
ببین تویه ظرف حنا ی گل افتاده
حنا رنگ لبای یاره
حنا شادیه روزگاره
حنا این دل پرستاره
حنا بوی بهاره
دوماد امشب داره حنا میزاره
داره حنا ب دستو پا میزاااره
دونه دونه حنابندونه
امشب خونه پر مهمونه
دل دیوونه داره میخونه
توی این خونه حنابندونه
حنا رنگ لبای یاره
حنا شادیه روزگاره
حنا این دل پُر ستاره
حنا بوی بهاره
دوماد امشب داره حنا میزاره
داره حنا ب دستو پا میزاااره*
بعد تموم شدن اهنگ ب شروین گفتم:آی کیو..مگه حنابندون ک اینو گذاشتی؟ عقد کنونه
شروین:خب حالا ب عروسی ک ربط داره
و یهو سرشو از پنجره برد بیرونو داد زد:عروسیههههه
و پشت سرهم شروع کرد ب بوق زدن..
با خنده ب محضر رسیدیم..
پدر مادرامون و فامیلا دم در وایساده بودن..
البته فامیلا زیاد نبودن از طرف ما فقط عمو بهروز زنش ب اضافه شروین نخود آش و خاله ملیکا و شوهرش بودن..قرار شد بعد عقد و نهار ی جشن کوچیک بعداز ظهری تو خونمون باشه..
از فامیلای سهرابم پدربزرگ و مادربزرگش و عموش اینا بودن..
درحالی ک اسفند پشت سرمون تو دست پرستو دود میشد از پله ها بالا رفتیم و روی صندلی مخصوص نشستیم..
بعد کمی صحبت عاقد شروع کرد ب خوندن خطبه:
دوشیزه مکرمه خانم ترمه راد،فرزند روزبه راد،آیا بنده وکیلم شمارو ب عقده اقای سهراب سپهری،فرزند فرشید سپهری،با مهریه معلومه یک جلد کلام الله قران مجید،یک دست اینه شمعدان،۲۰۰سکه بهار ازادی و ۲۰۰شاخه لاله رنگی در بیاورم؟ ایا بنده وکیلم؟؟
پرستو داشت بالا سرمون قند میسابید..تا دهن باز کرد شروین مهلتش ندادو گفت:عروس رفته گل بچینه..
خندم گرفت..فکر نمیکنم هیچوقت اقایون اینارو بگن..
عاقد:برای بار دوم عرض میکنم ایا بنده وکیلم شمارو ب عقد اقای سهراب سپهری با مهریه معلومه دربیاورم؟
اینبار خاله ملیکا گفت:عروس رفته گلاب بیاره..
از همین جا میتونستم چهره حرصه پرستو رو حس کنم..کلی نقشه کشیده بود ک خودش بگه اینارو..
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم ایا بنده وکیلم شمارو ب عقداقای سهراب سپهری با مهریه معلومه در بیاورم؟ایا وکیلم؟
نگامو از قرانی ک قرار بود با توکل براون زندگیمو شروع کنم برداشتم..سهرابم با دستمال عرق رو پیشونیشو پاک کرد..الهی چ استرس داشت..
کیف میده یهو بگم ن..بزنم زیر همه چی..بری*نم تو داستان عاشقانمون..ولی نه مغز خر نخوردم ک..
تا دهن باز کردم پرستو جوری ک ما بشنویم گفت:با اینک بضرر داداشمه ولی منم باید ی چیز بگم..
بعد بلند گفت:عروس زیرلفظی میخواد
دهنمو بستم و صبرکردم ک سهراب ی جعبه ک از اندازش فهمیدم گردنبنده از مادرش گرفت و بهم داد..
و اینبار گفتم:با اجازه پدر مادرم و بزرگترای جمع بله..
سهرابم بلشو گفت و صدای دستو کَل اتاق محضرو پر کرد..
دیگ حلقه گذاشتنو و عسل خوردنو توضیح نمیدم چون در کمال تعجب همه چی عادی انجام شد..
بعد نهار ک به یه سفره خونه با فضای باز رفتیم و کباب زدیم تو رگ..رفتیم ب سمت خونه ما برای لهوُ لعِب، عه یعنی بزن و بکوب..
****
انقدر با اون دست گچ گرفتم با اعتماد بنفس رقصیدم ک خسته شدم..
مهمونا ک رفتن خانواده شوهرم Smile با اسرار ما شام موندن..
موقع رفتنشون ک شد دم در پدرم با دیدن قیافه فلک زده سهراب گفت:سهراب جان امشب اینجا نمیمونی؟
باذوق ب پدرم نگاه کردو گفت:اشکال نداره بمونم؟
همه از سوالش خندیدیم ک از خدا خواسته اون لنگه کفشی ک پوشیده بود دراورد اومد تو هال کنار من وایساد..
بعد خداحافظی باهاشون کمی پیش مامان و بابا نشستیم ک خمیازه های من شروع شد..
پدرم ک خیالش راحت بود هردو چلاغیم و کاری نمیتونیم بکنیم گفت:خسته ای دخترم..برین بخوابین..
نمیدونم چرا الان استرس گرفتم از هم اتاقی با سهراب..درسته ک قبلنم بوسم کرد ولی الان شوهرمه و اگ بخواد میتونه کارای دیگ هم انجام بده هرچند ک چلاغه ولی من از لحاظ شرعی و قانونی نمیتونم جلوشو بگیرم...درحالی ک انگشتامو با استرس توهم می پیچوندم صدای بسته شدن درو پست سرم شنیدم..برگشتم و ب سهراب ک با لبخند شیطونش لنگون لنگون سمتم میومد نگاه کردم..
واییییی من استرج دارم..

(‌دوستان معذرت میخوام اگ این مدت پستا جالب نبوده..موقع امتحانا خیلی سخت بود برام..هرچند شما ب من حقیر افتخار دادین و رمانمو میخونین.. از پس فردا ک امتحانا تمومه حتما جبران میکنم..ی مطلب مهم اینک اگ منتظر ی اتفاق برای جدایی یا سختی بینشون مثل خیانت یا توطئه هستین بایدبگم اینجوری نیست..چون رمان اولمه اصلا پیچیدش نکردم..ی رمان معمولی با ی موضوع تقریبا تکراریه رمانم ک بالطف ونظر شماها ب اینجا رسیده..در ادامه دانشگاه دیوونه ها همه چی خوب پیش میره و دراین بین اتفاقای جالبیه ک دوران نامزدی و عروسیشون پیش میاد من براتون مینویسم..و فکرکنم تا الان فهمیده باشین ک شخصیت های رمان من خیلی پولدار نیستن و وضع مالیه معمولی دارن..خواستم اینارو بدونین و امیدوارم هنوزم رمانمو دنبال کنین..موضوع رمان بعدیم کاملا متفاوته و امیدوارم ازاونم ک بعد اتمام این رمان شروع میکنم خوشتون بیاد..همه ضعفا دررمان بعدی جبران میشه ب خواست خدا..ممنونم از همتون..ی دنیا دوستون دارم)
اومد سمتمو گفت:خب حالا چیکار کنیم؟
-معمولا این وقتا میرن میخوابن.
-ن دیگ معمولا تازه عروس دومادا ی کار دیگ میکنن.
آبدهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم..خب منظورش واضح بود دیگ..اومد سمتم و سرشو بسرم نزدیک کرد..
بافکر اینک میخواد بوسم کنه چشمامو بستم..اما تو همین لحظه دردی تو گونم حس کردم..
چیکار کرد؟ الان زد تو گوشم؟
واقعا؟ چ غلطـــــا..صبرکن الان سرشو میکنم تو خشتکش..
ولی ن صبرکن..اگ زد پس چرا گونم خیسه؟
یعنی انقدر محکم زد ک اشکم دراومد؟ چجوریه خودم حس نکردم‌؟
ای سهراب نامرد..از همین شب اول اون روی خودتو نشون دادی..حتما بعد عروسیمون باکمربند میوفتی ب جونم..
همین فردا ازت طلاق میگیرم..مهریمو میزارم اجرا..حضانت بچه هامو ازت میگیرم..نمیزارم زیر دست تو بزرگ شن..
جهنمو ضرر میرم زن میثم میشم..هرچی باشه دست بزن نداره..
اووووو ترمه تا کجا پیش رفتی؟ یعنی ی گونه گاز گرفتن انقدر درد داشت؟
واقعا گونمو گاز گرفت؟
دردش ی مدل دیگ بوداا..نکنه سرنگ هوا توگونم فرو کرد؟
چرا چرتو پرت میگی؟
از ذوق شوهر کردن خل شدی رفت..نکن اینکارو پشیمون میشه..
با صدای سهراب از دنیای فکرای خوشگل مزخرفم اومدم بیرون..
-ترمه..ترمه چت شد مردی؟ نمیر من بیوه میشم..با گاز رفتن رفتی تو رویا دیگ بوست کنم چی میشی پس؟ تری؟
-‌هــــــــا؟؟
-قربونت برم ک انقدر با احساس جواب نگرانی هامو میدی
خندیدمو گفتم:توله گونمو چرا گازیدی؟
با چشمای گردشده گفت:ببین کارم ب کجا رسیده ک بجای من توبهم میگی توله..دلم خواست لپ خانوممو بگازم..حالا خیلی ناراحتی یکار دیگ انجام بدم؟
- ن ن نمیخواد..همین بسه
-ن من با گاز زیاد حال نکردم..بریم تویه فاز دیگ
دویدم رفتم گوشه اتاق گفتم:نمیخواد
چشماشو شبیه خرشرک عه یعنی گربه شرک کردو گفت:انصافه من بااین پای چلاغم برای ی بوس دنبالت بدوَم؟
اوخی..دلم براش سوخت..رفتم سمتش گفتم:راس میگی..خیلی داماد بدبختی هستی..حالا چون امشب قراره اینجا باشی ی بوس بهت میدم تا گریه نکنیو مامانتو نخوای.
-‌مرسی واقعا
رفتم سمتش همینک پا بلند کردم تا گونشو ببوسم دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو کج کردو لباشو رو لبام گذاشت..
دیگ منم مخالفتو جایز ندونستم و همراهیش کردم..
کمی بعد لباشو برداشتو گفت:یبار جستی ملخک..دوبار جستی ملخک..اخر ک بدستی ملخک..
چون نزدیک تخت بودیم هولم داد ک افتادم رو تخت..روم خیمه زد و دوباره رفت سمت لبام..دستمو پشت سرش بردم و ب موهاش چنگ زدم..
با احساس همراهیش کردم..
لبشو ازرولبم برداشت گذاشت روگونم..چشمام..چونه..بینی...
پیشانی،همه اجزای صورتمو ک بوسید سرش رفت پایینتر..
ی بوسه داغ ب زیرگلوم زد..
قلبم تند تند میزد..
دستش ک رفت سمت پیراهنم چشمام درشت شد..
خندیدو گفت:اخه من بااین دستو پای گچ گرفتم میتونم کاری بهت داشته باشم؟ حتی اگ سالمم بودم تا عروسیمون از حدم فراتر نمیرم..
لبخندی بابت این همه خودداری و با شخصیت بودنش زدم..
سهراب:حالا بیا بغلم ک بخوابیم..
-جــــــــان بیام بغلت باهم بخوابیم؟
-پ ن پ میرم شروینو بغل میکنم باهاش میخوابم..
-ی نگاه ب تخت بکن یک نفرست..هیکلت بزور توش جا میشه..چ برسه باهم بخوابیم.
-الان منظورت چیه؟‌
‌-‌منظورم اینک تشک میندازم پایین تخت شما میخوابی.
-یعنی من نباید خانموو بغل کنم؟ اگ اینجوری بود ک میرفتم خونمون
لبمو اویزون کردم گفتم: خب چیکار کنم؟
-‌توهم بیا روتشک باهم میخوابیم..
-‌من عادت ندارم..کمرم درد میاد.
پوفی کشیدو گفت برو تشک بیار..
بمیرم براش..شانس نداره..
تشکو پهن کردم..روش خوابید..منم رفتم رو تخت..
فقط صدای نفسامون میومد ک من گفتم:دلم ی تخت دونفره میخواد
سهراب:اخ گفتی،منم
-ی تخت دونفره ک بیوفتم روش..دستو پامو بندازم اینور اونور..بعد هرجور دلم خواست بکپم روش.
-پس من چی؟
‌-توک ی یخت دونفره داری..برو دستوپاتو بنداز اینور اونورش هرجور دوست داشتی بکپ.
نگام کردو گفت:نامرد
خندیدم ک گفت:خبرداری فردا باید بریم دانشگاه؟
-چـــــــــی؟ دانشگاه؟
-بعله دانشگاه..نکنه دیگ نمیخوای بری؟
-معلومه ک میخوام..ولی چرا انقدر یهویی..دو سه هفتس ک نرفتیم..
-میدونم خیلی دیر شده..درسایی ک عقب موندیو خودم بهت یاد میدم..
-اخه بااین وضع دستو پات میخوای بیای؟
-بیخیال عادت کردم..تازه معلوم نیست اون یارویی ک جای من بهشون درس میده..چجوری اموزش داده..باید خودم باشم..
-پســـ پس یعنی باید ازدواجمونم بهشون بگیم؟
-‌‌‌نگیمم خودشون میفهمن دیگ..ی شیرینی میخریم میبریم کلاس حله..
اوهومی گفتم بعد شب بخیر چشمامو بستم..
معلوم نبود فردا بچه ها چ عکس العملی نشون میدن..ولی خیلی هیجان داشتم..دوباره ماجراهامون تو دانشگاه قراره شروع بشه..
توفکر بودم ک دستام گرم شد...
سهراب از پایین تخت دستم ک اویزون بودو گرفت..
لبخندی زدمو با نوازش دستاش ب خواب رفتم..
*****‌
پتورو کنار زدم و چرخیدم..همینک غلط خوردم از روتخت افتادم پایین رو ی چیز نرم و درهمون حال صدای اخ سهرابم اومد..
اونقدر خوابالو بودم ک بی توجه گفتم:آخیشش چ جای نرمو گرمیه..از این ب بعد همیشه اینجا میخوابم..
همونجور ک بالشتو مرتب میکنم زیر سرم این جای نرمو ک هنوز چشمامو باز نکردم ک بدونم کجاست بادستم مرتب کردم دوباره سرمو گذاشتم روش خوابیدم..
چند ثانیه بعدحس کردم سهراب داره میلرزه و ب همراهش منم رفتم رو ویبره..
سرمو ک بلند کردم فهمیدم داره میخنده..گفتم:اه سر صبحی ب چی میخندی‌؟ بگیر بخواب دیگ
و اینبار با صورت فرورفتم تو اون جای نرم..یکم بعد متوجه ی چیز غیر طبیعی شدم..بسرعت سرمو بلند کردمو دست از کور بازی برداشتم..با دیدن منظره روبه رو ی جیغ ارغوانی کشیدم ک باعث قهقهه سهراب شد..
خدای مــــــــــــن...اخه جا قحط بود ک رو تحتحانیش خوابیدم..میگم چرا رو شکم خوابیده بود..با خجالت دستامو گذاشتم رو صورتم رفتم بالای تخت نشستم..
درحالی ک میخندید گفت:ازاین ب بعد کجا میخوای بخوابی؟
بالشتو پرت کردم سمتشو گفتم:زهرمار..خوابالو بودم یچیز گفتم.
-ب هرحال دلت خواست اونجا بخوابی من مشکلی ندارم.
باجیغ گفتم:گمشـــــــــو
یهو دراتاق باز شدو شروین عین اسب پرید داخل اتاق و گفت:چ خبرته ترمه؟سهراب چیکارش کردی سر صبحی جیغ میکشه؟
این از کجا پیداش شد؟ ای خـــدااا...
موهامو ریختم تو صورتمو گفتم:شروین،داداشم،خوشگلم،
قربونت برم،نفهم،الاغ،احمق،دیگ من ازدواج کردم درست نیست وقتی باشوهرم تو اتاقم تو یهو دروباز کنی مثل گاو بیای تو..طویله ک نیست...اتاقه اتــــــــاق..اگ فهمیدی بگو چندبخشه؟
غش غش ب حرص خوردنم خندیدو گفت:خب حالا تهش ی صحنه ۱۸ میبینم ک اونم ایراد نداره..هم بدردم میخوره..هم من ۴سال از ۱۸بزرگترم مشکلی نداره..
سهراب:اخه موضوع اینجاست صحنه های ما ۲۵
شروین چشمامو درشت کردوگفت: جان من؟؟ یعنی من دایی شدم‌؟ چقدر پیش فعالین شما..من بهتون افتخار میکنم ک بااین اوضاع دستوپاتون بازم وظیفه دینی رو انجام دادین.
بااینک حرص میخوردم ولی باز خندیدم ک شروین ادامه داد:ازاین پس نام این اتاق از طویله ب اتاق هجله(حجله)تغیر یافت.
من:اقای تغیردهنده نام اتاق اول صبحی اینجا چیکار میکنی؟
شروین:اومدم دنبالت بریم دانشگاه
سهراب:اونوقت من اینجا پشمکم ک تو برسونیش دانشگاه؟
شروین:نکنه هرروز صبح هلکو هِلِک میخوای بیای اینجا دنبالش؟ خوتو با پری برو منم مثل همیشه با ترمه..
سهراب:خوب امروز ک من بودم چرا اومدی؟
شروین ب من نگاه کرد ک یعنی تو جوابشو بده..منم گفتم:واا سهراب داداشم این همه زحمت کشید اومد دنبالمون کمه؟ داداشی جونم بریم صبحونه بخوریم..
شروینم ابروهاشو برا سهراب بالا انداخت ک یعنی دیدی طرفدار منم هست..
سهراب‌:‌نامردا منو اینجا تنها و غریب گیراوردین.
رفتم سمتش درحالی ک دستشو میکشیدم گفتم:عزیزم تو صدتا اشنارو حریفی..بیا بریم.
بعد شستن صورتمون رفتیم سرمیز صبحونه..صبح بخیری گفتمو شروع کردم..
یعنی دقیقا داشتم صبحانمو باحرص میخوردم..مامان هی ب سهراب تعارف میکرد هی تعارف میکرد..اونم تا میتونست خودشیرینی میکرد..
دلم میخواست بگم مامان جان اگ دیشب اتفاقی میافتاد اونی ک باید غذای مقوی میخورد منم ک کمر درد میگرفتم ن سهراب ک فقط..استغفرالله..دهن من وا میکنن..
حیف روم نشد بگم..ب شروین نگاه کردم همچین لقمشو میجویید ک دلم برا لقمه سوخت..اگ زبون داشت کلی بهش فحش میداد..
لابد تو تصورش خِرخره سهرابه ک اینجوری باحرص میجوه..
ینموره حق داشت..اخه این مامی من زیادی پسردوسته..برا همین هروقت شروین میومد خونمون کلی بهش میرسید..الان ک سهراب هست فکرکنم داماد دوست شد..
بمیرم براخودم ک انقدر مظلومم..ن من چرا بمیرم پری بمیره..والا فایده ای ک برای جامعه نداره فقط اکسیژن حروم میکنه..
یوهاهاها من چ خبیث شدم..ازوقتی اسم خواهرشوهر روش اومده اینجوری شدم فکرکنم..
بعد خوردن صبحانه اماده شدیم برا رفتن ب دانشگاه..ب گفته سهراب توراه ی جعبه شیرینی هم گرفتیم..
ب دم در دانشگاه ک رسیدیم یکم استرس گرفتم..
همینک وارد شدیم بیشتر دانشجوهایی ک سهرابو میشناختن اومدن سمتمون و شروع کردن ب حرف زدن..البته مخاطبشون سهراب بود وگرنه منو شروین ک هویج حساب میشدیم..حالا هی میگفتن:
-استاد خیلی وقت بود نیومدین
-استاد خوشحالم ک برگشتین
-استاد خدا بدنده
-استاد شرمنده نیومدیم ملاقات
-استاد چ خوب شد ک برگشتین
-استاد مرض...استاد کوفت...استاد زهرهلاهل..
و....و....و...
همینجوری میگفتن..هوف..
ب راهرو ک رسیدیم سهراب رفت تابا داییش و اون استادی ک تاالان بجاش درس میداد صحبت کنه..
منوشروینم رفتیم کلاس..تاوقتی ک سهراب بیاد داشتم جواب سوالای بچه هارو میدادم..
سهراب ک باجعبه شیرینی اومد دوباره سیل احوال پرسی ها اومد سمتش..کلاس ک یکم اروم شد یکی از پسرا گفت:استاد ماباید بابت برگشتنتون شیرینی میخریدیم..شما چرا اینکارو کردین؟
سهراب بالبخند گفت:‌این شیرینی مناسبت دیگ ای داره..شیرینیه ازدواجمه..
اینو ک گفت یکی ازدخترا جیغ خفه ای کشیدو گفت:استـــــــاد ازدواج کردین؟ باکی؟
سهراب بالبخند گفت:باخانوم ترمه راد
یهو همه سرا برگشت سمت من..
هی وای من..حالا چی بگم؟
ب ی لبخند مثلا خَجول اکتفا کردم..و بنگاه پرحرص دختراهم توجهی نکردم..انقدر نگاه کنین تا چشمتون دربیاد..مهم اینه ک الان سهراب مال منه..حق منه..سهم منه..
شروین بلند شد شیرینیو پخش کرد...منو سهرابم ب تبریک بچه ها جواب دادیم..
بعد تموم شدن کلاسمون سهراب باپرستو رفت منم باشروین..
دم در ک رسیدیم دیدم شروینم پیاده شد..
من:نهار اینجایی‌‌؟
‌-بااجازتون
لبخندی زدمو چیزی نگفتم..
*****
نهارو ک قیمه بود خوردیمو با شروین رفتیم تو اتاقم ک صدای پیام گوشیم اومد..نشستم روصندلی کامپیوتر پیامو بازکردم..سهراب بود..
گفتSadعشق یعنی باموهای زیربغل اقاتون نخ دندون بکشی
کثافطم خودتی..عشقه..میفهمی؟ عشــــــق)
شروین از فضولی اومد بالاسرم ایستاد سرشو چسبوند ب پیشونیمو وارونه پیامو خوندو خندید..منم درجواب نوشتمSadیعنی استاد حال بهم زدنی)
شکلک خنده گذاشتو گفتSadاستاد ک هستم..حالا دراین حرفه تازه واردم..فرصت کردم بازم برات از عشق میگم‌)
نوشتمSadتصور کن ی سوسک سیاه و گنده بالدار تو دهنته..درحالی ک پاهاش لای دندونات گیرکرده داره بال میزنه تافرار کنه و درهمون حال بالاش میخوره ب سقف دهنت...توهم هُل میشی و گازش میگیری ک باعث میشه علاوه بر صدای مزخرفی ک تولید میشه ک ماده زرد رنگم از دهنت بزنه بیرون..چیکار میکنی؟)
درجواب گفت‌Sadترمـــــــــه بسه حالم بد شد)
با شکلک خنده نوشتمSadخب تصور نکن..مگ مجبوری؟ ولی دیدی من حال بهم زن ترم‌؟‌)
شروین خندیدو گفت:خاک توسرتون..جای اینک پیام عاشقانه بهم بدین اینارو میگین..
باخنده سرمو بلند کردم تا جواب شروینو بدم ک چون صورتش ب صورتم نزدیک بود باعث شد لبم ب لبش بخوره..
انقدر ازاین حالت شگفت زده شدم ک حتی نتونستم خودمو عقب بکشم..درهمون حالت باچشمای گرد شده ب شروین نگاه کردم...
خدای من...
چند ثانیه بیشتر این حالت طول نکشید ک شروین سرشوکشید عقب و بسرعت از اتاق خارج شد..
همونجور خشک شده صدای خداحافظیه باعجلشو از مادرم شنیدم....
کمی ک گذشت بخودم اومدم...ای خــــــــــــــــدا دوباره این اتفاق افتاد...البتهخود این اتفاق ن...تقریبا مثل این...
اون موقع ۱۵سالم بود...
تازه از حموم اومدم بیرون و حولم دراوردم تا لباسمو عوض کنم ک شروین طبق معمول عین چی اومد دروباز کرد....
حال اون موقع منو درک کنین یعنی...تنها کاری ک کردم جیغ کشیدمو گفتم:گمشو بیروووون...
ازاون ب بعد اصلا روم نمیشد باهاش حرف بزنم..فکرمیکردم دیگ بهم نظر داره..ولی وقتی رفتار عادیه شروینو دیدم منم بیخیال شدم..حالااون موقع رو بیخیال..الانو چیکار کنم؟
اه ترمه اروم باش..اتفاقی بود..شروین مثل داداشته هاا...این فکرا چیه؟‌
*****
صبح باصدای مامان بزور از خواب بیدارشدم..دیشب ازبس فکرکردم دیر خوابیدم..
مامان:ترمه بیدارشو..دیرت نشه
من:شروین نیومد؟
-چرا اومد..ولی دید خوابی اونم رفت..
پاسخ
 سپاس شده توسط M.AMIN13 ، نرسا ، san.m18 ، hastiiiiiii ، Titi93 ، mobina4825 ، Sirvan10_a ، AmIr GoD BaNgI
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 12-09-2016، 11:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان