امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)

#26
خداروشکر الان تموم میشه اینم قسمت اخر اخیشششش
متاسفانه شانس روز عروسیمونم باما یار نیست..صدای پلیس پشت سرم اومد ک گفت:ماشین عروس نگه دار..ماشین عروس نگه دار
خندم گرفت..خو بگو پرشیا دیگ..ماشین عروس چیه؟
اخه خارج شهر پلیس چیکار میکنه؟
زدم کنار..همینک بهم رسیدن یکیشون پیاده شدو اومد سمتم..
از ماشین اومدم بیرون گفتم:سلام سرکار
-علیک سلام اقا دوماد..بااین عجله دنبال عروس میرفتی؟
-سرکار باور کنین عجله دارم..ی امروزو چشم پوشی کنین
کاغذ جریمه رو جدا کردو بی توجه بحرفم گفت:بیا اینم شیرینی عروسیت
بادیدن مبلغ جریمه گفتم:این شیرینیش زیاد نیست؟دل ادمو میزنه ها
دستی ب شونم زدو گفت:برو جوون..کم حساب کردم برات
تشکری کردم و سوار ماشین شدم و ارومتر حرکت کردم..
هعی خدا کرمتو شکر..بلاخره ماهم ب عشقمون رسیدیم..تا عمر دارم نوکرتم..
ب تالار ک رسیدم فورا پیاده شدم و رفتم سمت مردونه..
سعی کردم از نگاهای میرغضبانه پدرم و پدرزن جان دور باشم و ب مهمونا سلام کنم..
*****
ترمه
وااای خسته شدم از بس رقصیدم..کی میریم خونمون..این دلدردم امون نزاشته برام...
بعد این سه ساعتی ک گذشت..ساعت ۱شب قرار شد بریم سمت خونمون..
دیگ براتون رقص دونفره..شام خوردنو این چیزارو تعریف نمیکنم ک خودتون میدونین چجوریه دیگ..
تو ماشین نشسته بودیم و من بالبخند ب شروین ک توماشین پشت سری ما نشسته بود و شیطونی میکرد ازتو اینه نگاه میکردم ک سهراب گفت:ترمه پایه ای دورشون بزنیم؟
با تعجب نگاش کردم ک ادامه داد:ی میانبر بلدم..از اون میریم خونمون..بدون مزاحم
لبخندی زدمو گفتم:پایه چیه؟ چهارپایم
خندیدو سرعتشو زیاد کرد..ب ی دوراهی ک رسید سریع ب سمت چپ رفت..جوری ک بقیه نتونن بیان دنبالمون..
من:خب تو ک این میانبرو بلدی وقتی رفتی کیف پول بیاری از اینجا میومدی دیگ.
-اصلا فراموش کرده بودم اینورو
ی رب ک گذشت ماشین چندبار اروم پرید و بعد ایستاد..
ب سهراب نگاه کردم ک داشت دوباره استارت میزد..
اخه ماشین چرا ایستاد یهو؟
خدایا امروز ب اندازه کافی دردسر کشیدیم..دیگ شب عروسی نزن تو پرمون..
دوباره ب سهراب ک اینبار بااسترس نگام میکرد..نگاه کردم ک گفت:ترمه ی خبر بد..بنزین تموم شد
-چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟
***** -چون دوبار رفتم و اومدم برای کیف پول..بنزین تموم کردم.
-حالا چیکار کنیم؟
زدزیر خنده وگفت:شبو تو ماشین سر میکنیم
-مرض..اینجا گرفتار شدیم بدتو داری میخندی؟
-خدایی از صبح تاحالا داره برامون میباره..عروس دوماد ب بدشانسی ما کسی دیده؟
دست بسینه شدمو گفتم:همینو بگو..اول ک دلدرد من
-دوم جاگذاشتن کیف پول
-سوم مردونه نرفتنت
-چهارم جریمه شدنم
-پنجم بنزین تموم کردنمون
-خدا شیشمیو بخیر کنه
-ماشینت دوگانه سوز نیست؟
-نبابا..فقط بنزینه
-زنگ بزن ب یکی برامون بنزین بیاره
درحالی ک گوشیو از جیبش درمیاورد گفت:مثلا خواستیم از دستشون در بریم..
یکم باگوشی ور رفت و گفت:انتن نمیده
-پووووف
از ماشین پیاده شدو رفت سمت صندوق عقب و ی دبه،بشکه چیه اسمش؟ ازاونا دراورد..
چندقدم جلوتر از ماشین ایستادو دبه رو بلند کرد و هرماشینی ک رد میشد دبه رو تکون میداد..
با چشمای گرد شده داشتم نگاش میکردم..اخه کی بالباس دامادی کنار ماشین عروسی ک ی عروس بدبخت توش نشسته عین فلکزده ها بنزین گدایی میکنه؟؟
خب معلومه..سهراب..شوهر بدشانس خوشگل بیچاره ی من..تنها شانسی گ تو زندگیش اورد اینه ک شوهر من شد Smile
چند دقیقه ک گذشت دیدم نخیر فایده نداره..بابا یزید بازی چرا درمیارین اب ک نمیدین بنزینه..هرچند از اب گرونتره..
اگ هرماشینی ک رد میشد ی چیکه بنزین میداد الان دبه پرشده بود..
پیاده شدمو رفتم سمت سهراب..ب ماشین تکیه دادمو گفتم:تا کی باید وایسیم تا بهمون بنزین بدن؟
سهراب:تا وقتی ک یکی دلش بحال ما بسوزه..نامردا..چندتاشون بوق زدناا ولی نایستادن..بوق بخوره تو سرتون..انگار بوق خواستم ازشون..بوقیای بیشعور
ب غرغر کردناش خندیدم..این از منم بدتره ک..
من:عوضش همه اینا خاطره میشه برامون
-اره دوسال دیگ ک برای بچه هامون تعریف کردیم..میشینن های های ب شانس خوشگل ننه باباشون میخندن
-عزیزم های های برای گریَست
-حالا هرچی
نوری ک ب صورتم خورد باعث شد رومو اونور کنم..خدایا شکرت..ی ۲۰۶کنارمون پارک کرد..ی زنو شوهر با ی دختر چهارپنج ساله تو ماشین بودن ک پیاده شدن..
دختره ب محض دیدن من جیغی کشیدو گفت:مامــــــان عروس عروس..
و بدو بدو اومد سمتم..باخودم گفتم بزار یکم بچشونو تحویل بگیرم بلکه بیشتر بهمون بنزین بدن..
اون خانم و اقاهم اومدن سمتمون..سلام کردیم ک مرده گفت:مشکلی پیش اومده؟فکرکنم شما الان باید جلوی ماشینا باشین درحالی پشت سرتون بوق بوق کنانه.
سهراب ادامه داد:ولی از شانسمون مثلا اومدیم فامیلارو بپیچونیم ک خورد توپَرمون..بنزین تموم کردیم..
مرده خندیدو گفت:اگ شلنگ داری بیار برات بنزین بریزم
سهرابم درحالی ک تشکر میکرد رفت سمت صندوق عقب..
اونا ک مشغول شدن خانومه اومد سمتم ک گفتم:وای خیلی ممنونم ازتون..مونده بودیم چیکار کنیم
لبخندی زدو گفت:خواهش میکنم عزیزم
یهو دختره گفت:مامانی عروس خیلی خوشگله..چشماش رنگ دریاس..
خانومه هم درتأیید حرف دخترش گفت:اره عزیزم..ی عروس خانم خوشگل..
بالبخند ب چشمای عسلیه دختر نیم وجبیه روبه روم نگاه کردمو گفتم:توهم خیلی خوشگلی..چشمات شبیه عسله..
با این حرفم دستاشو زیرگلوش بردو توهم قفل کرد ودرهمون حال چندبار تندتند پلک زد..
حالتش باعث شد بخندم..لپشو کشیدمو گفتم:اسمت چیه موشموشک؟
-اسمم نازنینه..اسم شما چیه عروس؟
-اسم من ترمه
-میشه سرتو بیاری پایین؟
خم شدم تاهم قدش بشم ک درگوشم گفت:شوهرت خیلی خوشگله هاا..منم بزرگ بشم ی مَرد میگیرم ک مثل شوهرت ژندِلمن باشه..
مدل حرف زدنش وگفتن ژندلمن ب جای جنتلمن باعث شد بلند بخندم و سهرابو اون اقا نگام کنن..
مرده روبه نازنین گفت:باز چیکار کردی وروجک؟
نازنین دستاشو برد پشت سرشو گفت:هیچی بخدا..فقط داشتم با عروس اختلاف میکردم..
خانومه هم روبهش گفت:عزیزم اختلاف ن اختلاط..درضمن درگوشی حرف زدن کاربدیه هاا
نازنین:اخه اگ بلند میگفتم شاید شما دعوام میکردین
-مگ چی گفتی؟ حرف بدی ک نزدی؟
- ن مامانی..تازه کلی هم ذوق کردو خندید..دیدین ک
منو مادره خندیدم ک گفت:ببخشید این نیم متر قد داره..هفت برابرش زبون
-خدابراتون نگهش داره
-مرسی عزیزم
باصدای مرده ک گفت:خانوم ما کارمون تموم شد..بیا بریم
رفتیم سمتشون..بازهم تشکر کردیم..
لحظه اخر ک سوار ماشین شدن موقع حرکت نازنین برامون دست تکون داد ک منم براش بوس فرستادم..
من:وای خوب شد ایستادناا
-اره واقعا دستشون درد نکنه
درحالی ک دستشو رو پیشونیش میکشید گفت:ب اندازه کافی دیر کردیم..سوارشو بریم
دستشو ک برداشت نیشم واشد..
من:سهراب شبیه گاو پیشونی سیاه شدی..
اول باتعجب نگام کرد..ولی بادیدن دست بنزینیش منظورمو فهمید..
خواست بادستمال پاکش کنه ک گفتم:عه نه صبرکن ی عکس بگیریم بعد..
و منو شوهرم ی عکس تو خارج شهر کنارماشین تو تاریکی شب..درحالی ک چشمای من برق میزد با روی سیاهش گرفتیم..
همین الان یهویی..سلفی بید Smile
ب خونمون ک رسیدیم من تازه متوجه تماسای بی پاسخ گوشیم شدم..فورا زنگ زدم ب مادرم ک سریع ترازمن جواب داد..
من:الو مامان جون؟
-إی مرضو مامان جون..یعنی من شب عروسیتم باید از دستت حرص بخورم..کجا غیبتون زد یهو؟
-‌مثلا خواستیم شمارو بپیچونیم..ولی بنزین تموم کردیم..منتظر موندیم تا ی زنوشوهر بهمون بنزین دادن
-حقتونه..مارو دل نگرون کردین اینم جوابش..خب ی زنگ میزدین بما تا بزنین بیاریم براتون
-مامانم خودمون عقلمون رسید ک بهتون بزنگیم ولی انتن نمیداد.
-اها
دوباره دلدردم شروع شد ک گفتم:اوه اوه مامان وضعیت خرابه..من رفتم بای
و قبل ازاینک جوابشو بشنوم موبایلو قطع و بسمت دستشویی پرواز کردم..
دیگ مراحل تو دستشویی رو خودتون میدونین دیگ..
ولی باچیزی ک دیدم هم خندم گرفت..هم دلم برای سهراب سوخت..
انقدر درگیر عروسی بودم ک فراموش کرده بودم امروز وقت عادت شدنمه..پس بگو چرا دلدرد داشتم..
بمیرم برا شوهرم ک انقدر بدشانسه..حالا چجوری بهش بگم؟؟
نفس عمیقی کشیدم ک بلافاصله فهمیدم دستشویی جای بدیه برای نفس عمیق کشیدن..
اومدم بیرون و ب سهراب ک رو تخت نشسته بود و ب من لبخند میزد نگاه کردم..اخ من فدای اون قیافه مظلومت بشم..
اومد سمتمو بوسه ای روی شونه برهنم زد ک گفتم:سهراب منــ
انگشتشو گذاشت رو لبمو گفت:هیششش قول میدم اذیت نشی
-ن مسئله این نیست
-پس اگ امادگیشو نداری
-راستش من..من امروز عادت شدم..دلدردمم برای همین بود..
بعد حرفم سرمو پایین انداختم..
چون نزدیک تخت بودیم همچین خودشو عین این شکست خورده ها انداخت رو تخت ک چندمتر با تخت بالا پایین رفت..بالشتو پتو خوشخواب هم هرکدوم اجداد سهرابو مستفیض کردن..
همینجور داشتم نگاش میکردم ک یهو بلند شد نشست و درهمون حال سمتم خم شد..
چون حرکتش سریعو یهویی بود باعث شد بترسم و یک قدم عقب برم..
خندیدو گفت:چرا ترسیدی؟ نمیخورمت ک..لباستو عوض کن بیا بخواب
رفتم سمت کشو و ی تاپ و شلوارک برداشتم ک بپوشم..حالا کجا عوض کنم؟
برم ی اتاق دیگ؟؟ زشت نیس؟
ن بابا..اومدم برم ک گفت:کجا؟
-برم لباسمو عوض کنم دیگ
-همینجا عوض کن
-سختمه خو
-اووو ی لباس عوض کردن سختته..اگ امشب باهم بودیم چیکار میکردی
سرمو انداختم پایین و رفتم گوشه اتاق..پشت بهش مشغول تعویض لباس شدم..
کارم ک تموم شد کنارش رو تخت دراز کشیدمو گفتم:از من ناراحتی؟
-ن عزیزم..ناراحت چرا؟
یهو بغض کردمو گفتم:پس چرا بغلم نمیکنی؟ مگ دست من بود ک اینجوری شدم؟
بهم نزدیک شدو گفت:دورت بگردم چرا بغض میکنی اخه؟کی گفته من بابت این موضوع ناراحتم؟ درسته ک دلم میخواست جسمامون یکی بشه باهم..ولی الان همینک پیشمی و مال منی خداروشکر میکنم..
اروم گفتم:هر مردی دوست داره ک شب عروسیش با زنش باشه..اونوقت من از پس این کارم بر نمیام..
بغلم کردو گفت:فدای سرت..بقول خودت دست تو ک نبود..اووو حالا وقت زیاده..ب موقعش جبران اینروزا رو میکنم..
خواستم لبخند بزنم ک دلم درد اومد..اخی گفتمو دستمو گذاشتم رو شکمم ک گفت:برات چایی نبات بیارم؟
-ن مرسی..اگ دلمو گرم کنم بهتر میشم..
دستشو برد زیر تاپم وگذاشت رو شکمم و نوازشش کرد..
دستش گرم بود و باعث شد حالم بهتر شه.. توهمون حالت خوابم برد..
*****
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم..یعنی چشمامو باز کردم..سهراب بلند شد درو باز کرد ک صدای شاد پرستو تو خونه پیچید:
بادابادا مبارک بادا ایشاا..مبارک بادا
کوچه تنگه بله عروس قشنگه نخیر
کوچه تنگه بله دوماد مشنگه بله
بادابادا مبارک بادا ایشاا..مبارک بادا
از تو هال صداشون میومد..سهراب گفت:فکر نمیکنی اینو باید دیشب میخوندی؟
-واقعا دوست داشتی دیشب بگم دوماد مشنگه؟
-ن خب
-افرین..ترمه کجاست؟
-اگ سروصدای شما بزاره خوابیده
-اووو خواب چیه؟ بگو بیدار شه براش کاچی اوردم
-بیخود اوردی..کاچی نیاز نیست
-وااا -والا
بعد این حرف صدای پرستو رو ک میگفت عروس خانوم بیدارشو تو اتاق شنیدم..
من ک خوابم پرید بلند شدمو نشستم..درحالی ک بدنمو کشو قوص میدادم صبح بخیری گفتم ک بجاش پرستو باتعجب گفت:واا تو چرا لباس تنته؟
خندیدمو گفتم:چیه توقع داشتی لخت ببینیم؟
-چمیدونم والا..احیانا با لباس سخت نبود؟
زدم ب بازوشو گفتم:گمشووو..حدس بزن دیشب چی شد..
یهو باذوق گفت:یعنی میخوای دیشبو برام تعریف کنی؟بگو بگو
نگاش کردمو گفتم:منحرف بدبخت..میدونی دلیل دلدرد دیروزم ک تو میگفتی بخاطر استرسه چی بود؟
نگام کردو منتظر جواب موند..پوووف حالا خنگ شده واس من..چیزی نگفتم ک خودش دوهزاریش افتادو گفت:نــــــــــــه
-ارهههههه
-سهراب چیکار کرد؟
-باکمربند کتکم زد..خو چیکار میکرد؟ گرفت مثله بچه ادم خوابید دیگ
-الهی بمیرم برای داداشم ک هیچوقت شانس تا ی فَرسخیشم نمیاد..
خندیدمو بعد شستن دستو صورت من رفتیم سمت اشپزخونه..
سهراب میزو اماده کرده بود..
من:به به شوهرم چ کرده..دست گلش درد نکنه
پری:زنش ک ازاین کارا بلد نیست
من:اومدی نسازیااا..خواهرشوهر بازی درنیار..
مشغول خوردن شدیم ک پرستو گفت:کاچیو نمیخوری؟
-بنظرت نیازه؟
-خب دلدردو ک داری
-ن اونقدرام نیست
یهو سهراب گفت:بزارش یخچال ی هفته بعد نیازش میشه
پرستو خندیدو من سرمو پایین انداختم از دست این شوهری ک جلوی خواهرش زیادی راحته..هرچند خودمم باشروین همینجوریم..
اخ گفتم شروین..تو همین چند ساعت دلم براش یذره شده Sad
موقع رفتن پرستو ک شد دم در گفت:راستی امشب مامان شما و خانواده ترمه رو دعوت کرده برای شام..زود بیاین
سری تکون دادمو تشکر کردم..
بعد رفتن پرستو سهراب گفت:خب فعلا ک حد مافقط بوس وبغله ک اونم دیشب نشد..بیا اینجا ببینم
اومد سمتم ک تاخواستم فرار کنم دلدردم مانع شد..
و بین بازوهای درشت سهراب گیر افتادم..
یهو هوس کردم گازشون بگیرم..و اینکارم کردم ک باعث شد سهراب داد بکشه..
سهراب:منم بلدم گاز بگیرماا
و بعد این حرف گردنمو گاز گرفت..جیغی کشیدمو خندیدم..
برم گردوند و لباشو رو لبام گذاشت..
و من تو لذت بوسه های همسرم غرق شدم..
*****
سهراب:ترمه اماده ای؟
-اره بریم.
کیفمو از رو تخت برداشتم و همراه سهراب ک اماده بود بسمت خونه مامان نسرین رفتیم..
ب دم خونشون ک رسیدیم زنگو زدیم ک درفورا باز شد..
واا دم ایفون بودن انگار..
داخل حیاط ک شدیم متوجه شدم پدرمادرم هم زمان باما اومدن..چون هنوز تو حیاط بودن..
با دیدن شروین ک پشت سر پدرم بود بی توجه ب بقیه یا اینک اینکارم زشته جیغی از سرذوق کشیدم و بدو رفتم سمتش..
چون پدرم جلوی شروین بود فکر کرد دارم میرم بغلش ک دستاشو باز کرد منتظر من موند..
ولی من از کنار پدرم بدو گذشتم و خودمو انداختم تو بغل شروین..
و دستای باز پدر من خالی موند ک باعث خنده بقیه شد..
بابا برگشت سمتموگفت: بچه بزرگ کردم ک اینجوری ضایعم کنه.
از شروین جداشدم و رفتم سمت پدرم و گفتم:عه بابایی ببخشید..خوبین شما؟
و بعد احوال پرسی بابقیه رفتیم تو خونه..
موقع شام ک شد باکمک من و پرستو میزو چیدیم..
مشغول غذا خوردن بودیم ک سهراب ی بشقاب برداشت و توش گوشت ریخت و رفت حیاط..
همینجور نگاش میکردم ک پرستو گفت:رفت ب ارژنگ غذا بده
نفسمو دادم بیرونو گفتم‌:نکرد اول غذای خودشو بخوره..
بابا فرشید گفت:اشکال نداره دخترم..دوستی سهرابو ارژنگ ماجرا داره
منتظر نگاشون کردم تا تعریف کنن ک بیخیال مشغول خوردن بقیه غذاش شد..
واا حرفش ادامه نداره؟
پرستو ک تعجبمو دید خندیدو گفت:این خان داداش ما ی روز رفت تو بَر بیابون تا از منظره اونجا نقاشی بکشه..موقع برگشت سه تا پسر دزدو علاف گیرش میندازن..
دم بیابونم ک خلوت..داداش منم ک هالک نیست حریف سه تاشون بشه..دوتاشونو میتونست بزنه دیگ..اقا وسط درگیری بود ک یهو یکی ازاون خیرندیده ها داد میکشه..
برمیگردن میبینن ک بعله ارژنگ ک معلوم نیست ازکجا اومدگازش گرفت..خلاصه ب کمک ارژنگ حریفشون شد..و با ارژنگ و سروصورت زخمی اومد خونه..
خندیدم..یجوری تعریف میکرد انگار خودشم اونجا بود..
صدای سهراب اومد:و این بود اغاز دوستیه منو ارژنگ..
بشقاب خالیو گذاشت رو میز و کنارم نشست تا بقیه غذاشو بخوره..
مهمونی ک بخوبی تموم شد اومدیم خونه..انقدر خوابم میومد ک سهرابو ی بوس سر سری کردمو خوابیدم..
*****
صبح ک ازخواب بیدار شدم سهراب نبود..
احتمالا رفته دانشگاه..من ک امروز کلاس نداشتم تصمیم گرفتم برم حموم..
زیر دوش مشغول شستن سرم بودم ک با دیدن ی سوسکِ گنده زشتِ سیاه ایکبیری جیغ بلندی کشیدم ک بدترش تو حموم اکو شد..
نمیدونستم چیکار کنم..اونم واس خودش ول میچرخید..
خواستم ازحموم برم بیرون ک دیدم بااین سرکفی نمیشه..
مار ازپونه بدش میاد..درلونش سبز میشه..
منم از سوسک بدم میاد..اونوقت تشریف خرشو تو حموم ی خونه تازه ساخت داره
..دست خودم نیست..عین چی میترسم ازش..
تصور اون پاهای سیخ سیخیش کهــ
اویـــــــــی..نمیخوام بهش فکرکنم اصلا..الانم باید شجاعت بخرج بدم و خودم بکشمش..
موندم چجوری این موجود منفورو بکشم..
وسایل موجود در حمام:ژیلت..شامپو..شامپو نرم کننده..شامپو بدن..صابون گلنار..
ایا بااینا میشود یک سوسکو از زمین محو کرد؟
حالا ما تلاشمونو میکنیم..
تواین مدت ک من مشغول فکرکردن بودم و نقشه میکشیدم ک چجوری بکشمش..
اقا یا خانوم سوسک واس خودش ی دور کامل توحموم چرخید..
نزدیک من ک داشت میومد جیغی کشیدمو طی یک حرکت سریع شامپورو برداشتمو ریختم روش..
وای یکم سرعتشو کم کرد..
دوباره ریختم ک بهش نخورد و در رفت..ای موزمار
شانس اوردم بالدار نیست..
همینجور برشامپو ریختن روش ادامه دادم
زِرت زُرت زارت زیرت
(دوستان ببخشید اینا صدای شامپوعه..فکر دیگ نکنین ک من عذاب وجدان میگیرم)
زِرتـــ عه چیشد؟
بَهَع شامپو تموم شد..
شامپو نرم کننده رو برداشتم..چون هنوز موفق ب کشتن سوسک نشدم..
اینبار با نرم کننده نشونه گیری کردم..
شِرت شُرت شارت شیرت
دِهههههه اینا چرا انقدر زود تموم میشن..سوسکه چ سگ جونه..
هربار ک شامپو بهش میخورد سرعتش کم میشد..ولی باز میرفت..
اینبار شامپو بدنو برداشتم..رفت سمت سقف..منم ناچار تفنگمو(شامپو) ب سمت سقف گرفتم..
چپ میرفت..چپ میزدم..راست میرفت..راست میزدم..صاف میرفت..صاف میزدم..
و هرکدوم از شلیکام چند میلیمتر باهاش فاصله داشت..و این میشد ی شانس برای این سوسک بیشعور ک از منم شانسش بیشتره..
اومدم باز شلیک کنم ک دیدم شامپو بدنم تموم شد..
وایــــــــــــــی اخه می ارزه واس ی سوسک سه تا شامپو حروم شه؟
دیگ دست ب دامن صابون شدم..ب سوسک ک گوشه حموم راه میرفت نگاه کردم..
ی نشونه گیری
ی موقعیت عالــــــــی
و توی دروازه گُـــــــــــــــــــــل
یوهووووو بلاخره زدمش..نصفش چسبید ب سرامیک..نصف دیگشم تن صابون موند..
جاتون خالی ی صدای همچین ناجورم موقع نصف شدن داد..
ی مایع زرد رنگم ازش زد بیرون :/ اوق
انقدر ذوق کردم از کشتن سوسکی ک همیشه عین چی ازش میترسیدم ک باعث شد باذوق بپرم بالا و همون لحظه کف حموم ک بخاطر شامپو لیز شده بود..باعث شد باماتحتم بیافتم زمین...
وایـــــــی ی عمر ب زمین خوردن بقیه خندیدم حالا سر خودم اومد..
اومدم بلند شم ک دماغم یخ زد..ب بالا سرم نگاه کردم..
اوه اوه سقفو..انواع شامپو بهش چسبیده بود..ی قطرشم افتاد رو دماغ من..
ی نگاه ب کل حموم کردم..به به مهد کودکی شده واس خودش..
زرد..سبز..ابی
رنگ شامپوها بود ک همه جا پخش شده بود..
سریع دوش گرفتمو اومدم بیرون..
ب سهراب پیام دادم ک داره میاد شامپو بخره و رفتم تا برای نهار قیمه بادمجون درست کنم تا بیادو شاهکار تو حمومو ببینه..
*****
سهراب
تو راه برگشت بودم گوشیم پیام اومد..ترمه بود..پیامو خوندم..
(سلام اقامون...داری میای خونه بی زحمت شامپو نرم کننده..شامپو بدن و شامپو اوه بخر..منتظرم..بوج بوج)
باخودم فکرکردم ما ک شامپوهامون کامل بود..باز برای چی میخواد؟
رفتم سمت داروخونه..
ماشینو پارک کردم و وارد داروخانه شدم..
من:سلام
-سلام بفرمایید
-ببخشید شامپو نرم کننده،شامپو بدن و شامپو اُوه میخواستم..
باتعجب نگام کردو گفت:شامپوی چی؟
-اُوه اُوه
-اقا ما اصلا شامپو اُوه نداریم
-خب اشکال نداره..اون دوتارو بدین..اینو ی جای دیگ میخرم
-ن منظورم اینه ک شامپویی ب اسم اُوه وجود نداره
-واقعا؟ اخه خانومم نوشته
و پیامو بهش نشون دادم..یهو صورتش خندون شدو گفت:احیانا منظورشون شامپو اَوه نبود؟
چشمام گرد شد..جـــــــان؟؟
-نمیدونم لابد دیگ
مرده هم بالبخند شامپوهارو بهم داد..انقدر بابت ضایه شدنم عصبی شدم ک سریع حساب کردمو اومدم بیرون..
سوار ماشین شدمو باسرعت ب سمت خونه روندم..
خدا بگم چیکارت کنه ترمه..اخه چرا حرکتاشو نزاشتی؟
الان یارو فکر میکنه من با اینقدری هیکل بی سوادم..
ب خونه ک رسیدم درو باکلید بازکردمو وارد شدم..
اخمی ک رو صورتم بود با استشمام بوی خوب غذا از بین رفت..
ترمه اومد استقبالم و درحالی ک نایلکس شامپورو ازم میگرفت گونمو بوسید و گفت:دستت درد نکنه..تا لباستو عوض کنی میزو میچینم..
-ما کِ شامپو داشتیم باز واس چی میخواستی؟
یهو نیشش باز شدو گفت:حالا تعریف میکنم برات
-پووووف
-واا چته؟‌
-اخه من ب تو چی بگم؟ تو نمیتونستی رو این شامپو اَوه حرکت ـــــَ رو بزاری؟
با تعجب گفت:چطور مگ؟
-بابا دوساعت لبامو واس یارو غنچه میکنم میگم شامپو اُوه دارین؟ حالا هی یارو میگ این شامپو اصلا نیست..اخر فهمید ک شامپوی مورد نظر اَوه هستش.. غش غش خندیدو گفت:وااای یعنی تو تاحالا اسم شامپو اَوه بگوشت نخورد؟
-ن دیگ
-یعنی عاشقتم
-منم همینطور عزیزم
موقع خوردن نهار بود ک ترمه ماجرای سوسکو برام تعریف کرد..
بعد غذا رفتم ب حموم و شاهکارشو دیدم..
من:من افتخار میکنم ک همچین خانوم شجاعی دارم..تو مدل جدید سوسک کشتن تو حمومو اختراع کردی..با شامپو و صابون..فقط یکم خرج داره..
خندیدو گفت:حالا باید حمومو تمیز کنیم..
-‌به شرطی ک بعدش باهم حموم کنیم
چپ چپ نگام کرد ک خندیدم..
و اماده شدم برای اولین حرکت زن ذلیلانم یعنی شستن حموم..
*****
امروز پنج شنبست و ب احتمال زیاد روزی ک قراره منو سهراب..منو سهراب..اممم واقعا میخواین بگم؟
زشته اقا..اینا مسائل خصوصیه ی زنوشوهره..نمیان جار بزنن ک..
نشستم رو مبل مشغول دیدن ی فیلم طنز شدم..سهرابم اومد کنارم بشینه ک ی صحنه خنده دار تو فیلم اتفاق افتاد..سهرابم همونجور ایستاده خندید..
یهو محو چال گونش شدم..
واااای تاحالا ب این دقت نکردم ک الان سهراب مال منه..شوهرمنه و من هروقت دلم بخواد میتونم انگشتمو فرو کنم تو چال گونش..
چال گونه ای ک دست زدن بهش ارزوی خیلی از دخترای دانشگاه بود..
انقدر از این موضوع ذوق کردم ک جیغی کشیدمو پریدم سمت سهراب تا بغلش کنم...
اونم ک تازه این خوی وحشیانه منو دید ترسیدو سریع پابه فرار گذاشت..
حالا سهراب بدو..من دنبالش
حین دویدنمون تو هال همش میگفت:ترمه بخودت بیاا
ترمـــــه منم سهراب..عشقت
چرا اینجوری شدی یهو؟
و من فقط میگفتم:وایسا..سهراب وایسا..میگم صبر کـــن
تو ی لحظه ک بهش نزدیک شدم دستمو دراز کردم تا هرچی ک گیرم اومد بگیرم تا درنره..
ک از قضا کشت شلوارش اومد تو دستم..
اونم ک داشت میدوید..منم ک کشتو کشیدم تا نره باعث شد شلوار تا زانوش بیاد پایین و تعادلشو از دست بده و بیافته..
خوشحال از اینک بلاخره گرفتمش خودمو پرت کردم روش ک دادش دراومد..
برگشت سمتمو با اخم گفت:این چ وضعشه؟ چرا یهو موجی میشی؟
ولی من بی توجه ب حرفش فقط هوس کرده بودم تا انگشتمو تو لپش فرو کنم..
با حالت امری گفتم:بخند
با تعجب گفت:جان؟
-میگم بخــــند
وقتی دیدم نمیخنده شروع کردم ب قلقلک دادنش..وااای نمیدونستم قلقلکیه خخخ
خنده ک چ عرض کنم قهقهه زد ک منم بلافاصله انگشتمو تو چالش فرو کردم..
فکرکنم محکم فرو کردم چون اخی گفتو مظلوم نگام کرد..
بمیرم الهی دردش اومد..
ب چشمای سبزو عسلیش نگاه کردمو ناخوداگاه گفتم:الهی قربون اون چشمای رنگیت برم من
متعجب خندیدو گفت:خدا نکنه عزیزم..چشمای ابیه تو ک خوشگل تره..بااین حساب فکرکنم بچمون رنگین کمون بشه..
خندیدم ک گفت:اهاااا فهمیدم..امروز وقتشه
-وقت چی؟
شیطون نگام کردو گفت:من دیشب بهت نگفتم فقط یک روز دیگر فرصت باقیست؟
یاد حرفش افتادم..راست میگه..کل این هفت روزو امار داشت و همش ب من میگفت فلان روز مونده تا باتو باشم..
-خب ک چی؟
-خب ک چی نداره..این قربون صدقه رفتنت مقدمه بود دیگ..اخی عزیزم دلت میخواد زودتر میگفتیااا
مشتی ب بازوش زدمو گفتم:گمشووو..نخیرم
-پاشو پاشو لباساتو دربیار ک ب اندازه کافی دیر کردیم
چشمام گرد شدو ناخوداگاه گفتم:وسط هال؟
نگام کرد ک سریع از خجالت سرمو انداختم پایین..
خندیدو گفت:عه راست میگی اینجا بده
اومد بلند شه ولی ازاونجایی ک شلوارش تا زانوش افتاده بود دوباره تعادلشو از دست دادو افتاد روم..
-اخ
-ببخشــــید
اینبار قشنگ بلند شدو شلوارشم بالا کشید..منم همین ک بلند شدم احساس کردم رو هوام..
سهراب دستشو گزاشته بود زیرپام و بلندم کرد..
انقدر حرکتش یهویی بود ک هینی کشیدمو محکم بغلش کردم..
سهرابم بسمت اتاق خواب رفت و...
هاهاها فکرکردین میگم چیشد؟ ن دیگ..من بخوامم شرم و حیا نمیزاره ک بگم..
خلاصه اینک رفتیمو خوابیدیم..شما اینجوری فکر کنین Smile
*****
تکونی خوردم ک کمردردم باعث شد چشمامو باز کنم.. وخودمو برهنه زیر پتو ببینم..
سرمو برگردوندم و ب چشمای باز سهراب نگاه کردم..
لبخندی زدو گفت:صبح بخیر گلم
خواستم جابه جا شم ک درد کمرم نزاشت..قیافم جمع شد ک سهراب گفت:صبرکن الان میرم کاچیه تو یخچالو میارم برات
دستشو گرفتمو گفتم:نمیخواد..فقط پیشم باش
لبخندی زدو بغلم کرد..پیشونیمو بوسیدو گفت:خانوم شدنت مبارک عشقم..
خانوم شدنم؟ اره..من دیگ خانوم شدم..
خانوم زندگی ک بادستای قوی شوهرم بنا شده و قرار با دستای هنرمند من تجلی پیدا کنه..
خانومی شدم ک دیگ شیطنتام فقط برای شوهرمه..
خانومی شدم ک اون قدر ارزش داشتم تا لایق عشق سهراب باشم..
خانومی ک من باشم از دانشگاه دیوونه ها...
ساعت:۲:۴۳
۱۳۹۵/۳/۲۸
Fati shiti
"پایان"

سخنی با دوستانSadخب اینم از اولین رمانم دانشگاه دیوونه ها ک تموم شد..امیدوارم رمانم خنده رو لباتون اورده باشه..و بابت عیبو ایرادی ک تو رمان داشتم منو ببخشین و بزارین ب پای بی تجربگیم..رمان من ی رمان با محتوای ساده بود..حتی اولاشم تکراریه خیلی رمانا بود..ببخشید اگ رمانم موضوع اموزنده ای براتون نبود..تو رمان بعدیم ک ب اسم "پرستار دوست داشتنی"هست همه این ایرادارو جبران میکنم..امیدوارم تو این رمان هم ازم حمایت کنید..از همتون ممنومم بابت وقتی ک برای رمان منه حقیر گذاشتین و خوندینش..دوستون دارم..در پناه حق)
پاسخ
 سپاس شده توسط نرسا ، M.AMIN13 ، san.m18 ، hastiiiiiii ، شیطون دخمل ، Titi93 ، Doory ، BIG-DARK ، Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، _leιтo_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه) - DarkLight - 12-09-2016، 19:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان