امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان باحال (زمستان سیاه)

#1
پارت اول


_ننم دختری داره ماه ندارهههههه...از خوشگلی شاه ندارهههههه...به کس کسونش نمیدههههههه به همه نشونش نمیدههههه....
با دیدن مامان دستام و بالا آوردم و بلند و پرانرژی گفتم:
_سلام بر مادر عزیززززز!
با صدای من، مامان دستش و روی قلبش گذاشت و با عصبانیت گفت:
_سلام بر دختر مریضضضض!
با لحن حق به جانبی گفتم:
_عههههه مامان دلت میاد روی دختر به این گلی عیب بزاری! خدایی دختر که نیستم،پنجه ی آفتابم....
مامان: آره دیگه اگه تو از خودت تعریف نکنی کی می خواد بکنه؟!
_مامان جان مهم نیته،من و تو نداریم که!
مامان: بیخود بیخود، من و با خودت قاطی نکن.
بعله دیگه،شانس آوردم شنا بلدم مگرنه توی این همه محبت غرق می شدم.
_راستی مامان آرش و بابا کجان؟؟!
مامان: طبق معمول، شرکت.
_عهههه مامان حالا من چجوری برم دانشگاه؟!!
مامان:خوب تاکسی و واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه....
مشغول خوردن صبحانه ام شدم که مامان یه دفعه با صدای بلندی گفت:
_ نفس سوزوندن تخت جمشید کار کی بوده؟؟؟
من که از سوال ناگهانی مامان تعجب کرده بودم و می دونستم مامان سر اینجور چیزا خیلی حساسه ، با حال زاری دستامو بالا بردم و گفتم:
_بخدا من آتیش نزدم.اصلا من چکار تخت آقا جمشید دارم؟؟؟
مامان:دانشجوی مملکت و... ! ببین جامعه ما داره به کجا کشیده میشه!منظورم اینه که چه کسی تخت جمشید و آتیش زد؟؟؟؟
_آها، از اون لحاظ اسکندر!!!
مامان درحالی که خونه های خالی جدول و پر می کرد با حرص گفت:
_ چشمم روشن تو اسکندر و از کجا میشناسی؟؟؟؟
با این حرف مامان مثل سوسک چسبیدم به صندلی که ادامه داد:
مامان: شوخی کردم، می خواستم میزان جذبه مو بسنجم!
بعله دیگه کلا منم موش آزمایشگاهی خانواده ام.
_مامان راست شو بگو من و از توی کدوم جوب پیدا کردین؟؟؟
مامان:اممم...حالا که خوب فکر می کنم توی جوب نبودی! داخل کیسه زباله پیدات کردیم....
_ماماااااااان!
مامان نیشخندی زد و گفت:
_یامااااان!!!
با دلخوری گفتم:
_من دیگه دارم میرم،فعلااااا!
مامان:کجا؟؟؟
_دنبال خانواده واقعیم، خوب دانشگاه دیگه مادر من.
مامان: منظورم اینه که حالا چرا انقدر زود؟؟؟
با یادآوری نقشه ام یهویی زدم زیر خنده که مامان گفت:
_نفس جنی شدی؟؟؟؟
_نه دیگه،فعلا ...
بعد از خداحافظی از مادر عزیزتر از جانم پریدم سر خیابون و سوار یه تاکسی شدم...برای آخرین بار به قیافه راننده تاکسی از توی آیینه جلو خیره شدم!یاخداااا سیبیلاش انقدر زیاد بود که می شد راحت شنیون شون کرد....
راننده تاکسی: آبجی رسیدیم، نمی خوای کرایه ما رو بدی؟؟؟؟
_بله...بله چقدر تقدیم تون کنم؟؟؟
راننده: قابل شوما رو نداره ۳۰تومن!
کیف پولم و باز کردم و با پول های نو و تا نخورده ام خداحافظی کردم. حالا این که گاوداری ها و مرغ داریا رو خارج از شهر می سازن واسم قابل درکه ولی نمی فهمم چرا دانشگاه ها رو آخه خارج از شهر می سازن!
با عجله به سمت ساختمون اصلی دانشگاه دویدم و وارد کلاس شدم. با دیدن صندلی های خالی خود به خود نیشم شل شد و با خودم گفتم:
_ایول نفس خانوم ببین چه به موقع هم اومدی!!!
صندلی استاد و به طرف خودم کشیدم و سوزن ته گردی که همراه داشتم رو روش جاساز کردم. مردک پیر چاق کچل! حالا دیگه من و جلوی بقیه ضایع می کنی؟!!! الان که همه بهت خندیدن حالت جا میاد....

بعد از پایان عملیات، خیلی ریلکس روی صندلیم نشستم و منتظر ترانه شدم. داشتم با گوشیم ور می رفتم که با صدای ترانه سرم و بالا آوردم.
ترانه :علیک سلام ،تو خوبی منم خوبم!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_سلام...
ترانه: نفس مشکوک .....
هنوز جمله شو کامل نکرده بود که فرجی وارد کلاس شد و بعد از یه حضور غیاب ساده گفت:
_خانوم ستوده!
_بله استاد؟؟؟
فرجی:کنفرانس امروز با شماست.
با تعجب گفتم:
_چیییی؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟ ولی آخه استاد کنفرانس امروز که با من نبوده.
فرجی در حالی که عینک شو روی بینی اش جابه جا می کرد گفت:
_ این رو دیگه من تایین می کنم نه شما....
توی دلم گفتم خاک تو سرت، بدبخت عقده ای! با این که هیچی نخونده بودم از روی صندلیم بلند شدم و به سمت میزش رفتم. فرجی با دیدن من ابروهای پرپشت شو بالا انداخت و دست به سینه کنار صندلیش ایستاد.
_بسم الله الرحمن الرحیم....
پوزخندی زد و گفت:
_خانم ستوده لطفا وقت کلاس رو....
دیگه حرفش رو ادامه نداد چون همون لحظه بود که روی صندلیش نشست و یه دادی کشید که گوشم سوت کشید. کلاس توی سکوت فرورفته بود که با شلیک صدای خنده من و ترانه کل کلاس رفت رو هواااا!
فرجی محکم روی میز کوبید و گفت:
_امروز کلاس برگزار نمیشه.همه جز خانوم ستوده بیرووون!
ترانه با یه لحن بامزه گفت:
_عههه استاد حرص نخورید شیرتون خشک میشه هاااا.
و بعد ریز ریز خندید...
فرجی: همه سریع بیروووون....
کیفم و از روی صندلیم برداشتم و بعد از جمع کردن وسایلم با یه لبخند گشاد از کلاس بیرون اومدم و خودمو چپوندم توی ماشین ترانه!
ترانه: خوبه حالا فقط یه تعارف زدما!
با خنده گفتم:
_عشقم من و تو نداریم که....
ترانه سری تکون داد و گفت:
_رو که نیس سنگ پا معروف قزوینه!
دستم و سمت ضبط رخش تران بردم و با تمام قدرت انگشتام و بهش کوبیدم.
ترانه: هوییی نفس با رخش من درست رفتار کنیا....
_باشه بابا تو هم مارو کشتی با این رخشت!
توی افکارم غرق بودم که ترانه نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
_ نفس کجایی؟!!
چشمای نیمه باز مو باز کردم و گفتم:
_همینجا!!!
ترانه: نه مثل این که علاوه بر خل بودن چل هم شدی!! حالا هم یالله بپر پایین که می خوام برم دنبال کار و زندگیم...
بدون هیچ حرفی کیفم و روی شونم انداختم و از ماشین پیاده شدم. مشغول ور رفتن با دسته کلیدم بودم که ترانه گفت:
_لطف کردما ، مدیونی فکر کنی وظیفم بود!!
خندیدم و گفتم:
_ زهرمار....
ترانه: فعلا!!!
کل حیاط رو با قدم های بزرگ طی کردم و خودم و به اتاقم رسوندم.لباسامو با یه شلوار جذب مشکی و یه تی شرت که یه عکس خر روش بود و کنارش نوشته بود آی لاو یو عوض کردم.داشتم موهامو شونه می زدم که صدای گوشیم بلند شد...به صفحه گوشی که اسم امیر روی اون خاموش و روشن می شد خیره شدم و با یه مکث نسبتا طولانی دکمه اتصال تماس رو فشار دادم!
_سلام بفرمایید!
امیر:سلام خانومم خوبی؟
_شما؟؟!
امیر:نفس اذیت نکن دیگه...
_ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتید!!
می خواستم قطع کنم که با صدای خسته ای جواب داد:
امیر:نفس تو رو به خدایی که می پرستی یکم درکم کن....
قبل از این که جمله شو کامل کنه گفتم:
_امیر اصلا معلوم هست داری چی میگی؟!من باید تو رو درک کنم یا تو من و؟!؟ دو هفته اس هیچ خبری ازت ندارم! می فهمی داری با خودت چیکار می کنی؟؟؟؟
امیر:آخه من اگه دارم تا بوق شب توی اون شرکت سگ دو می زنم تا اون شرکت و راه بندازم فقط به خاطر توئه،ولی چرا تو انقدر سرد با من برخورد می کنی؟!!
_بی خود سر من منت نزار، می خوای بگی که تو توی این دو هفته حتی چند دقیقه هم فرصت نداشتی که فقط یه زنگ به من بزنی؟؟؟واقعا این انتظار زیادیه که من از نامزدم دارم؟؟؟
امیر خندید و گفت:
_حالا خوبه فقط این یه چارشنبه رو نیومدماااااا، چقدر دلت واسم تنگ شده!
اخمی کردم و گفتم:
_دارم جدی باهات حرف می زنم....
کم کم بحث داشت بین مون بالا می گرفت که مامان با تقه ای وارد اتاق شد.مکثی کرد و گفت:
مامان: نفس ناهار آماده اس!
بدون خداحافظی گوشی و قطع کردم و خودمو روی یکی از کاناپه ها ولو کردم. از امیر بدجوری دلخور بودم، شایدم به قول ترانه جدیدا خیلی نازک نارنجی شدم.
با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم.ای لعنت به این شانس! کلا مدل ما توی خونه اینجوریه،وقتی گوشی کسی زنگ می خوره همه گوشاشون تیز میشه،وقتی تلفن زنگ می خوره همه کر میشن،وقتی هم که در می زنن همه فلج مادرزاد میشن! حتی این آرشم یه بار تشنج کرد افتاد کف زمین!
صدای تلفن بدجوری روی مخم بود،این آرشم که باز معلوم نیس کدوم گوریه....سلانه سلانه خودم و رسوندم به تلفن ،می خواستم تلفن و جواب بدم که مامان یهویی شیرجه زد روی تلفن و گفت:
_من جواب میدم!
سری تکون دادم و مثل همیشه ولو شدم روی یکی از کاناپه ها! چشمام کم کم داشت سنگین می شد که مامان عین ارواح خبیصه بالای سرم ظاهر شد و با لحن سرخوشی گفت:
_نفس بلند شو بیا کمک که امشب مهمون داریم!
_عه ماماااااان باز کدوم کله خری و دعوت کردی؟؟؟ در ضمن خودت که در جریانی، کمک نکردن من خودش یه جور کمک محسوب میشه!
مامان اخمی کرد و گفت:
_نفس این چ طرز حرف زدنه؟ یکم خانوم باش! همسر آقای صانعی بود....
_صانعی دیگه کدوم خریه؟!!!
مامان: دوست پدرت،همون کارخونه داره!
_خوب که چی؟!!!
مامان با ذوقی وصف نشدنی ادامه داد:
_ می خوان امشب بیان خواستگاری تو....
یه دفعه تالاپ از روی کاناپه افتادم پایین.
مامان: نفس چی شدی؟؟؟؟
_مامان معلوم هست داری چی میگی؟ من خودم نامزد دارم، آخه اونا به خودشون چه اجازه ای دادن که می خوان بیان خواستگاری من؟؟؟
مامان با عصبانیت جواب داد:
_نامزد دارم،نامزد دارم!!!کدوم نامزد نفس؟ اگه منظورت اون پسره ی یه لاقباست که باید بگم اگه به خاطر تو نبود اون رو توی خونه هم راه نمی دادم چه برسه به این که مجوز ازدواج تون رو هم صادر کنم! حالا که یه موقعیت به این خوبی واست پیش اومده چرا به خاطر اون از دستش بدی؟!!
_اما مامان...
مامان: اما چی؟!! تو که از هر لحاظ از امیر سر تری...چرا می خوای آینده تو به خاطر اون تباه کنی؟!!
و بعد با ملایت ادامه داد:
_ببین نفس خودت بشین و امیر و سپهر رو با هم مقایسه کن!! امیری که تو این همه مدت سنگ شو به سینه زدی یه پسره ساده اس که به تازگی یه شرکت تاسیس کرده و به قول خودت فعلا هم جز ضرر چیزی عایدش نشده...و اما سپهر صانعی!!!
اصلا می دونی چه خانواده سرشناس و معروفی داره؟!تازه باید بری خدا رو هم شکر کنی که تو رو انتخاب کردن. پسره یه جراحه،پدرش رو هم که همه میشناسن ، آقای صانعی معروف ترین کارخونه دار تهرانه!!!
_اما مامان پس امیر چی؟!!
مامان:هیچی!اصلا می دونی قد و اندازه ی امیر به خانواده ی ما نمی خوره. از قدیمم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز،کند هم جنس با هم جنس پرواز! امیر باید ازهمون اول می رفت دنبال لقمه ای که اندازه دهنش باشه نه دختری مثل تو که همه چی تمومه! من که از خدامه دامادی مثل سپهر نصیبم بشه....
_مامان آخه خیلی داری تند میری....
مامان دستش و روی سرش گذاشت و گفت:
_مگه من به غیر از خوشبختی تو و آرش به چیز دیگه ای هم فکر می کنم؟؟من دوست دارم دخترم رو به کسی بسپرم که لیاقت شو داشته باشه!به کسی که یه تار موی تو شاهرگش باشه....
با یه اخم ساختگی گفتم:
_اما مامان اینا رو باید قبل از این که من و امیر با هم نامزد می کردیم می گفتی!!!

مامان: آخه من اون موقع چمی دونستم که اینا یه دفعه ای پیداشون میشه قربونت برم. درسته خانواده صانعی یکم دیر اومدن ولی بخدا اگه تو بخوای هنوزم دیر نیست!!

به سمت اتاقم هجوم بردم و خودم و توی اون فضای بسته حبس کردم.جلوی آیینه ایستادم و به گردنبند ظریفی که اسم نفس روی اون حک شده بود خیره شدم...گردنبندی که از امیر به عنوان یه هدیه دریافت کرده بودم.
چشمامو بستم و فقط برای چند لحظه به حرفای مامان فکر کردم. از نظر عقلی حرفای مامان کاملا منطقی بود! شاید اگر دست از این افکار مضخرف و بچگونه ام بر می داشتم به این نتیجه می رسیدم که سپهر قطعا از امیر سرتره!

من...من واقعا عاشق امیر بودم؟! شاید...شاید اگه منم به این ازدواج رضایت دادم به خاطر اصرارای بی جا امیر بود ، ولی حالا....
با حرفای مامان تردید توی قلبم لونه کرده بود. چند دقیقه بعدمامان وارد اتاقم شد و بعد از یه مکث نسبتا طولانی گفت:
_ببین نفس خودتم خوب می دونی که اگه با سپهر ازدواج کنی، میشی خوشبخت ترین خانوم دنیا!! اصلا واسه خودت کسی میشی...پس بیا و همین یه بارم که شده به حرف من گوش بده...

مامان که تردید رو از چشمام می خوند ادامه داد:

_ تو الان داغی، ممکنه که احساس کنی عاشق امیری اما بعد از ازدواج تون دیگه از این خبرا نیستا! هر اتفاقی می تونه شما رو از هم دیگه سرد کنه!

وقتی از همون اول با شک و تردید جلو بری توی زندگی مشترک تون هر اتفاق کوچیکی باعث میشه که منفجر شی و همه چی خراب شه و تا یه چیزی پیش میاد فقط می خوای میدون و خالی کنی!!اما اون موقع دیگه خیلی دیره...تو زنش شدی و دیگه همه چیز تموم شده....

این مردا رو می بینی؟!!!اولش که میان خواستگاری کلی ابراز علاقه می کنن و شاخ تو جیبت میزارن اما همین که خرشون از پل گذشت می فهمی که به کاهدون زدی!!!مطمئن باش یه روزی امیر به جای حرفای عاشقانه ای که الان بهت میگه توی چشمات زل می زنه و میگه:
_نامه ی فدایت شوم که واست ننوشتم بیای زنم بشی،این تو بودی که کلی پیگیر کار شدی و اصلا من پشیمون شده بودم!!!

اشکام و پاک کردم که گفت:
_من این حرفا رو نزدم که بشینی واسم آبغوره بگیری،اینارو گفتم که برای یه بارم که شده دست از مسخره بازی برداری و تصمیم درستی برای آینده ات بگیری!!!

چنگی به بازوی مامان زدم و گفتم:
_اما مامان... به چه بهونه ای امیر و رد کنم؟!!
مامان دیوانه وار خندید و گفت:
_می دونستم دختر عاقلی هستی!! بهونه نمی خوادکه...اصلا دوران نامزدی و واسه همین گذاشتن دیگه.بگو نمی خوام! نخواستن یه نفر که دیگه بهونه نمی خواد،میخواد؟!؟؟؟مطمئن باش وقتی با سپهر ازدواج کردی و تازه طعم خوش زندگی و چشیدی عشق و عاشقی هم از سرت می پره....

حرفای مامات کاملا منطقی بود،از اون جایی که من و آرش توی رفاه کامل بزرگ شده بودیم، واسم سخت بود که بخوام به پای امیر بشینم اما سپهر کسی بود که می تونست من رو از همون ابتدا به قله های خوشبختی برسونه! با این افکار کمی نرم شدم...زیرلب گفتم:
_یه بار دیدن خانواده صانعی که مشکلی نداره...فوقش اگه خوشم نیومد به یه بهونه ای رد شون می کنیم دیگه، در ضمن این جوری می تونم یه مقدار هم امیر و حرص بدم! ای قیافه اش چه دیدنی میشه وقتی بفهمه واسم خاستگار اومده....
مامان: زود آماده شو که وقت زیادی نداریم....
با نیروی‌مضاعفی یه دوش ۱۰مینی گرفتم و جلوی آیینه نشستم.
چند دقیقه بعد مامان تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن قیافه من خشکش زد و با عصبانیت گفت:
_نفس این چه ریخت و قیافه ایه که واسه خودت درست کردی؟
_چطوره؟!زشتم؟؟
مامان: نه خوب ولی یه دستی به سر و صورتت بکش.آخه این چه لباسیه که پوشیدی ؟
و بعد به سمت کمدم رفت و از توش یه دست کت و دامن شیری بیرون آورد.کیف لوازم آرایشش و هم آورد و عملیات ماسمالی کردن و شروع کرد!
صدای آیفون مامان رو به پایین کشوند،چند لحظه بعد مامان از پایین پله ها صدا زد:
مامان: نفس کجایی پس....
برای آخرین بار به تصویر خودم توی آیینه خیره شدم و گفتم:
_اومدم مامان.
با عجله از پله ها پایین رفتم و کنار مامان،بابا و آرش ایستادم.بابا در ورودی و باز کرد ، اولین نفری که وارد شد یه مرد میانسال با موهایی بور بود ، بابا دست شو فشرد و گفت:
_سلام،خیلی خوش اومدید آقای صانعی! سرافراز مون کردید که تشریف آوردید.
صانعی:خیلی ممنون،لطف دارید!
با اشاره مامان وارد آشپزخونه شدم و بعد از این که همه نشستن،مامان با عذرخواهی کوتاهی وارد آشپزخونه شد و گفت:
مامان: نفس معلوم هست داری چیکار می کنی؟! عجله کن...
سری تکون دادم و مشغول ریختن چای توی لیوان های طلایی که مامان از قبل توی سینی چیده بود شدم. بعد از این که آخرین لیوان رو هم پر کردم،سینی رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
با دیدن پسر جوونی که روی یکی از کاناپه ها نشسته بود دهنم کف کرد.عهههه این پسره عجب تیکه ای بودااااا!!! یه پسر تقریبا هیکلی با موهایی بور،چشمای درشت خاکستری و پوستی نسبتا روشن....(مدیونین اگه حتی یه درصد فکر کنین من هیزم، فقط یه مقدار روی آفریده های زیبا خدا توجه زیادی دارم).صبر کن ببینم،نکنه...نکنه این سپهره؟؟؟ وای یکی من و بگیره از حال رفتم!!
مامان: نفس...
با صدای مامان به خودم اومدم مشغول تعارف کردن چای ها شدم. سنگینی نگاه سپهر واسم عذاب آور بود.آهی کشیدم و با خودم گفتم:«اینم از معایب خوشگلیه دیگه!»
مشغول ور رفتن با انگشتر توی دستم بودم که بابا گفت:
بابا:اگه اجازه بدید این دوتا جوون و با هم دیگه تنها بزاریم تا حرفاشون رو بزنن!
آقای صانعی لبخندی زد و گفت:
_البته!
مامان سپهرم که کلا نقش بوق و اجرا می کرد...
مامان: نفس، سپهرجان رو به اتاقت راهنمایی کن!
بدون این که حتی نیم نگاهی به سپهر بندازم به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم،به ثانیه نکشید که سپهر وارد اتاقم شد و روی صندلی میز تحریرم نشست!
سکوت بر فضا حاکم بود که گفتم:
_مثل این که دلیلی برای اینجا بودن تون ندارید....
سپهر: مسلما این همه راه رو بی دلیل تا اینجا نیومدم!
_خوب پس بفرمایید...
سپهر:می تونم یه سوال بپرسم؟!
_البته!
سپهر:تو هنوز به نامزد قبلیت علاقه داری؟
اخمی کردم و گفتم:
_ببینید اون هنوز نامزد منه و هنوز از هیچ چیز خبر نداره. من به اصرار مادرم راضی شدم که شما به دیدن ما بیاین پس هنوز هیچ چیز معلوم نیست و این جلسه فقط برای آشنایی ما دوتاس.
سپهر: عجب!من نمی دونستم که شما با شخص دیگه ای نامزد هستید وگرنه به هیچ وجه....
_به هیچ وجه تشریف نمی آوردید؟؟؟ هنوز هم برای تصمیم گیری دیر نیست آقای صانعی! می تونید تشریف ببرید.
سپهر: منظور بدی نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشید.
_در هر صورت شما باید از حقیقت باخبر باشید!

سپهر:خیلی ممنون، اما باور کنید خیلی عجیبه...آخه شما چطور حاضر شدید به خاطر شخص دیگه ای نامزد تون رو نادیده بگیرید؟؟
_ آقای صانعی من و امیر نامزد شدیم تا توی دوران نامزدی هم دیگه رو بهتر بشناسیم و درست تصمیم بگیریم.اما باز هم میگم که من هنوز تصمیمی نگرفتم و فقط به خاطر این که از طرف مادرم تحت فشار بودم با این ملاقات موافقت کردم!
سپهر: و یه سوال دیگه....
_بفرمایید!
سپهر:اگه زمانی که من و شما با همدیگه نامزد هستیم یه نفر مسلما بهتر از من پیدا بشه و خواهان ازدواج با شما باشه چه تصمیمی می گیرید؟؟؟

با این سوال سپهر کمی جا خوردم. واقعا من داشتم چکار می کردم؟؟می خواستم دل یکی دیگه رو به خاطر دل خودم زیر پا بزارم؟؟؟

البته اون قدر هم شجاع نبودم که بتونم مقابل خواسته های مامان مقاومت کنم. از طرفی هم تعریفای مامان از سپهر کار خودش رو کرده بود و باعث شده بود که دنبال بهونه ای باشم تا ثابت کنم حرفای امیر واقعیت نداشته و اعتماد من به اون یه اشتباه بزرگ بوده!!!

_خب،شرایط شما با نامزد من متفاوته.در ضمن من هنوز هم در انتخاب قبلیم دچار شک و تردید هستم، شاید احساس می کنم به خاطر اصرار های بیج ای امیر به این ازدواج رضایت دادم و حالا واقعا بین یه دوراهی بزرگ گیر کردم....
سپهر نگاه خریدانه ای بهم انداخت و گفت:
_فکر می کنم برای جلسه اول کافیه....

مامان و بابا مهمونا رو تا دم در بدرقه کردند. بعد از رفتن مهمونا همه دور هم نشستن و مشغول خوردن میوه و شیرینی شدن، تا آخر شب اونقدر از خصوصیات سپهر تعریف کردن که همه به کلی یاد شون رفته بود که امیرم یه روزی نامزد من بود!!!

خوب راستش خودمم از سپهر بدم نیومده بود ولی حرفاش هنوز مثل پتکی توی سرم بود . البته حرفای دیگران باعث می شد که بیشتر به سمت سپهر کشیده بشم و رفته رفته از امیر دورتر بشم!
واقعا درک می کردم که امیر و سپهر زمین تا آسمون با هم فرق داشتن اما نمی دونستم سپهر چی داشت که من از اون خوشم میومد....
شاید به خاطر جسارتی و بی باکی بود که به خرج داده بود.
واقعا تو یه دوراهی سخت قرار گرفته بودم، یه جورایی احساس می کردم اصرارای بی جای امیر من و اینجوری تو منگنه قرار داره و احساس ترحم نسبت به امیر از تصمیم گیری درست من جلوگیری می کنه!
آرش:نفس...کجایی تو؟؟
_همین جا!
بابا:داشتیم می گفتیم این سپهر چقدر متین و آقاس!
مامان:اون که بله،سپهر و که دیدی، بزنم به تخته پسر خوب و سربه زیری هم هست،حالا نظر خودت چیه؟؟
_نمی دونم مامان...بهم زمان بدین! باید هنوزم فکر کنم...
از سر جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که مامان گفت:
_خانم صانعی گفت فردا تماس می گیره تا از جوابت باخبر بشه! خوب فکراتو بکن...تا فردا ظهر بیشتر وقت نداریااااا....
_حالا چه عجله ای هست؟؟ اگه از من می پرسین باید بگم مطمئن یه ریگی به کفش شون هست که انقدر عجله دارن!
بابا: بازم که تو نسبت به همه چیز بدبین شدی!!! عروس به این خوبی گیر آوردن خوب معلومه بایدم هول باشن.
آرش:بابا جون واسه این میمون هندونه قاچ می کنی؟؟!
بابا: آرششش!
آرش: چشم پدرجان خفه میشم.
خودمو روی تخت انداختم و اروم چشمامو بستم. هندزفری و توی گوشم گذاشتم و یه آهنگ از علیرضا طلیسچی پلی کردم...

عکساتو دونه دونه
رو دیوارای خونه
هر روز می بینم
ولی کی قدر می دونه..
این حسه دلگیری
که خیلی ازم سیری
دست از سرم بر نمی داره
که بی من کجا میری
نبودنت شده عادت این روزا
کمتر شده علاقت
این روزا
من… بیخیال وهم…
جای اینکه من از فکره تو درام  ؛ هر روز واضح تر میشی برام
تو…
عطر موهات این دور و اطراف بود
کاش دلتم مثل موهات صاف بود
عطر موهات این دور و اطراف بود
کاش دلتم مثل موهات صاف بود…
دست تو موهام میکشم
میترکه سرم
دوست دارم از تو قلبم هر دو بگذرم
فکر اینکه تو موهاتو شونه میکنی
انگاری داری منو دیوونه میکنی..
قلبی که نمیرسه به اون که خواسته
بهتره همین الان همینجا وایسه
این که رسمه عاشقی با اینو اون نیست
اینهمه قهر که دیگه قرارمون نیست..
عطر موهات این دور و اطراف بود
کاش دلتم مثل موهات صاف بود

ترانه:نفس پاشو دیگه آخه چقدر می خوابی! پاشو مگرنه فرجی سرمون و می بره میزاره رو سینه موناااااا!
_تران خوابم میاد یه امروز و بی خیال شو دیگه.
ترانه:یعنی چی یه امروز و بی خیال شو من دارم میگم امروز با فرجی کلاس داریم بعد تو میگی بی خیال شو؟؟؟؟؟
_خوب که چی؟؟؟
تران: نفس انقدر من و حرص نده، پاشو آماده شو ،ساعت ۷و۴۵دقیقه اس!
می خواستم یه چیزی بگم که با چشم غره عصبی ترانه روبه رو شدم واسه همینم از روی تخت بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم در عرض یک دقیقه آماده شدم.
حدودا نیم ساعتی گذشته بود که رسیدیم جلوی در ورودی دانشگاه، ترانه با با لحن معترضی گفت:
_ببین نفس همه اش تقیر توئه،آخه می میری صبحا یکم زودتر بیدار شی؟؟
_ترانه یه لحظه خفه شو ببینم چه خاکی باید بریزیم روی سرمون!
در کلاس و باز کردم و با اجازه فرجی وارد کلاس شدم.
تران:سلام استاد خسته نباشید!
فرجی حتی بدون این که سرشو بلند کنه گفت:
_اصلا می دونید ساعت چنده خانوم؟
با پررویی تمام جواب دادم:
_بله استاد دقیقا هشت و ۱۹ دقیقه بامداد به وقت تهران!
یهویی کل کلاس منفجر شد از خنده. فرجی با حرص کتاب و بست و روبه ترانه گفت:
_می تونم بپرسم علت تاخیرتون چیه خانوم؟
ترانه:راستش استاد من....
فرجی:لطفا وقت کلاس رو بیهوده نگیرید،اگر هم....
_استاد ساعت کلاس تون با ساعت خوابم تداخل داشت دلیل موجه تر از این می خواین بگید خجالت نکشید!
این بار بچه ها داشتن صندلیا رو گاز می زدن که فرجی گفت:
_بفرمایید بیرون...
ترانه:ولی استاد...
فرجی:گفتم که بیروووون!
بدون هیچ حرفی دست ترانه رو کشیدم و با عصبانیت از کلاس خارج شدم.
ترانه:لعنتی.. تلافی نکنم اسمم ترانه نیس که، دریاقلی،اسم سبز فروش محله اس!
_بی خیال آتیش کن بریم خونه!
ترانه: زهرمار،تو هم پر رو شدیا. برو به امیر جونت بگو بیاد دنبالت!
ضربه ای به بازوی ترانه زدم و گفتم:
_ترانه اسم اون لعنتی و دیگه جلوی من نیار.
ترانه با چشمایی گرد شده نگام کرد و گفت:
ترانه:اما نفس....
_می رسونیم یا زنگ بزنم آرش بیاد؟؟؟
ترانه: عقب مونده این چه حرفیه که می زنی، ولی آخه... نمی خوای بگی قضیه چیه؟!
_بین من و امیر....
ترانه:بین تو و امیر چی؟؟ بنال دیگه...
_یه لحظه ببند تا بگم.
ترانه: باشه بابا حالا چرا می زنی؟؟ادامه بده!
_بین من و امیر همه چیز تموم شد..
ترانه: چیییییی؟!
_نخودچی!
ترانه: نفس درست حرف بزن ببینم چی میگی، یعنی چی بین تو و امیر همه چیزتموم شده؟؟؟ آخه مگه الکیه،شما دوتا باهم نامزد شدید حتی تاریخ عقدم مشخص کرده بودید بعد تو به همین سادگی میگی ...
_آره ولی....
ترانه:ولی چی؟!!
_امیر به درد من نمی خوره!
ترانه: نفس تو که عاشقش بودی...
_آره خوب ولی..
ترانه:ولی چی؟!!
ــ ترانه بخدا نمیشه...می دونم کاری که می خوام انجام بدم اصلا اخلاقی نیست ولی... ولی دیگه کاریش نمیشه کرد!! نمی تونم... نمی تونم آینده مو به خاطر امیر خراب کنم! عشق و عاشقی هم که همه اش کشکه....
ترانه:‌چی چی و کشکه؟؟ شما...
ــ ترانه میشه تمومش کنی؟؟؟ من تصمیم و گرفتم! قراره با یه پسری به اسم سپهر ازدواج کنم... نمی خوام دیگه مقاومت کنم خسته شدم ...بخدا خسته شدم!
کیفم و برداشتم و بدون توجه به ترانه به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم و خودمو توی یکی از اتوبوسا چپوندم...
می خواستم فرار کنم٬ از خستگیام خسته شده بودم! شاید خیلی خودخواه بودم که انتظار داشتم ترانه بهم حق بده و درکم کنه ولی دست خودم نبود، دیگه دل مو زده بودم به دریا!












_
پاسخ
 سپاس شده توسط فاطمه 84 ، میا
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان