امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب*

#11
من ادامش رو میزارم پیداش کردم Angel Heart

آناهیتا با لبخندي سرش را با تأسف تکان داد ...خنده ي بلندي سر دادم و از اتاق خارج شدم ... که نگاهم به نگاه خشمگین شایا افتاد ..
نیشم بسته شد و نگاهش کردم ...که با صدایی که عصبانیتش را در ان پنهان می کرد گفت
شایا : دنبال من بیا
به طرف پله ها رفت ... با تعجب نگاهش کردم که کنار پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صداي بلندي گفت
شایا : گفتم بیا
با صداي بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد... از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم ...همه توي سالن نشسته
بودن ... زرین خاتون با پوزخندي نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم ... با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روي ویلچهر
افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد ... قدم هایم شل شد ... ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم ... نگرانی چشمان آن زن دل
شوره به دلم انداخته بود ... با ایستادنم شایا به طرفم برگشت ... با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادي از خشم کشید
شایا : چرا ایستادي
با صداي بلندش از جایم پریدم ... اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم
- داریم کجا می ریم
با قدم هاي بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت ... دستش داغ بود ... داغ .. داغ ... با تعجب نگاهش کردم
که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غرید
شایا : راه بیوفت تا کاري نکردم پشیمون بشم
ابروهایم بالا رفت ... این اون شایایی که توي یک روز شناخته بودم نبود ... با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم ... نگاهش آشنا
نبود ... نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و
در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند ... از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد .... با دیدنم سرش را با شرمندگی بهزیر انداخت ... باورم به یقیین تبدیل شد ... و خودم را به دست شایا سپردم ... من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم ... ولی این
حرفا براي دلگرمی خودم می زدم ... هر دو وارد جنگل شدیم ... بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی
چسپاند ... نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد.... سرش را
نزدیک آورد که دستم را بر روي سینه اش گذاشتم ... اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد ... به دلیل بودن حلقه در
انگشتم... آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم ... نگاهم را دنبال کرد ... با دیدن حلقه در دستم ... اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با
غم به چشمانم دوخت و گفت
شایا : چرا برگشتی
با تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفت
شایا : چرا راه رفته رو برگشتی مهتاب
غم چشمانش دلم را به درد آورد ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... همان نگاهی که یه درد مشترك در آن دیده می شد ... نگاهم را به
زیر انداختم .. طاقت دیدن دردي که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد...
شایا : بار دیگه ازت می خوام که از اینجا بري مهتاب بودن تو اینجا اشتباهه
صورتم را بین دستانش گرفت و با نگرانی به جز جز صورتم نگاه کرد
شایا : نذار اشتباه دیگه اي با بودنت اینجا سر بزنه و نابودت کنه
دستانم را بالا آوردم و بر روي دستانش نهادم که بار دیگر نگاهش را به حلقه دوخت ... اخمی بر روي ابروهایش نشست که گفتم
- نمی تونم برم
نگاهم کرد .. نگاهی که دلخور بود .. نگاهی که نگران بود
شایا : چرا؟ هنوز بس نبود ... هنوز برات کافی نبود
دستان گرمش را را در دست گرفتم و نگاهم را به آنها دوختم و گفتم
- چون نمی خوام برم .. هنوز بس نیست هنوز کفایت نکرده ..
دستانم را رها کرد و صدایش را بالا برد و غرید
شایا : به کجا می خواي برسی چی حاصل می شه از این بن بست
نگاهش رنجیده بود ... داغون بود ناخداگاه نگاه نگران مهتاب را از پشت سرش بر او احساس کردم و قدمی جلو برداشتم و بار دیگر
دستانش را در دست گرفتم
- می خوام به آخرش برسم ... به اون شادي که در نی نی چشمات داري دنبالش می گردي
دستم را بر روي قلبش نهادم
- می خوام به آرامشی برسونمش که داري براي اون تلاش می کنی
شایا دستش را بر روي دستم که بر روي لبش نهاده بودم گذاشت وگفت
شایا : اگه نشد چیحالا درست شده بود یک پسر بچه ..شده بود یکی مثل آروین که منتظر یک حرف اطمینان بخش بود ... سرم را کج کردم که موهاي بر
روي پیشانیم بر روي چشمانم ریخت و مظلومانه گفتم
- به من اعتماد کن هیچ چیز نشدنی نیست
موهایم را کنار زد و خیره در چشمانم شد ...به لحظه اي در آغوشش جا گرفتم ...من را به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد
شایا : من همیشه نیستم که هواتو داشته باشم
احساس آرامشی در وجودم در آغوشش به وجود آمده بود دستانم بالا آمد و دور او حلقه شد سرم را بر روي سنیه اش نهادم و گفتم
- همین که نگرانی کافیه
احساس گناه نداشتم چون می دونستم احساسم به شایا پاکه احساس شایا چه براي مهتاب بود اما پاك بود ... از حدش جلوتر نمی رفت ...
اون به مهتاب احترام می گذاشت و این من را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد ... به اویی که نگرانی را براي مهتاب در چشمانش می
دیدم ...از او جدا شدم و لبخندي به رویش زدم که پیشانی ام را بوسید ... چشمانم را بستم و اجازه دادم که هر دو به آرامش برسیم ...
دستش را گرفتم و نگاهم به اطراف دوختم... اطرافم پر بود از درخت ... با خنده به طرفش برگشتم و گفتم
- جاي دیگه نبود حرف بزنی منو آوردي وسط جنگل
سرش را به اطراف گرداند و گفت
- حیاطیم
با تعجب نگاهش کردم و بار دیگر نگاهم را به اطراف گرداندم ... لبم را به دندان گرفتم باز سوتی داده بودم ... لبخندي زورکی زدم که
نگاهش را به لبخندم دوخت و نگاهش را به چشمانم دوخت ... شاید واژه ي لبخند براي او نامفهوم بود .. دستم را کشید که قدمی به او
نزدیک شدم ... دستم را بالا آورد و بوسه اي بر روي حلقه نهاد و بدون حرفی بار دیگر من را با خودش کشید ... کم کم از درخت ها کم می
شد و ساختمان از دور دیده می شد ... کی اینقدر راه آمده بودیم متوجه نشده بودم .... از جنگل خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد که
تکیه اش را به ماشین داده بود و یاد حرفش افتادم و گفتم
- شایا
بدون آنکه بایستد به راهش ادامه داد
- شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که من را با خودش می کشید گفت
شایا : بله
نگاهم را بار دیگر به طرف قاسم گرداندم و گفتم
- قاسم از کدوم حقیقت حرف می زد
قدم هاي تندش ایستاد و نگاهش را به قاسم دوخت ... قاسم با دیدن نگاه شایا ایستاد خواست به طرفش بیاید که دستش را بالا برد و قاسم
را متوقف کرد به طرفم برگشت و گفت
شایا : حقیقت اینکه تو چطور پریدي تو آتیش و قهرمان بازي در آورديابروهایم بالا رفت که با اخمی گفت
شایا : بار آخرت باشه همچین کاري می کنی
اخمی کردم و گفتم
- نمی تونستم که اجازه بدم همینطور اون دوتا ...
وسط حرفم پرید و قدمی به جلو آمد و گفت
شایا : یعنی حاضر بودي جونتو به خاطر دوتا غریبه از دست بدي
موهایم را زیر شال بردم و گفتم
- هرکی کمک بخواد کمکش می کنم چه غریبه باشه چه خودي
شایا : اونا از تو کمک خواستن
با تعجب نگاهش کردم ... ولی دلیل دیگه داشت ... دلیلی که من رو اینجا کشونده بود سرم را به طرف قاسم برگرداندم و گفتم
- اگه پریدم چون کسی نپرید که دوتا آدم بی گناه رو نجات بده اگه پریدم
نگاهم را به او دوختم که نگاهم به پشت سرش به زرین خاتون افتاد و با نفرت گفتم
- چون همیشه جلوي ظلم می ایستم چه کسی کمک بخواد چه نخواد کنارش می ایستم تا جلوي ظلم رو بگیرم
دستم را بین دستانش فشرد که نگاهش کردم ... دستی در موهایش کشید و پشتش را به من کرد که چشمش به زرین خاتون افتاد و گفت
شایا : با خشم نمی تونی جلوي ظلم رو گیري
لبخندي زدم و رو به رویش ایستادم و با چشمکی گفتم
- کسی نیست این حرف رو به خودت بزنه همیشه اخمویی
با تعجب نگاهم کرد که خنده ي سرخوشی سر دادم ... و دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان خنده پشت به او به طرف ساختمون
رفتم ... زرین خاتون با نفرت نگاهم می کرد که کنارش ایستادم و گفتم
- این خنده رو شروع بازي به عزا نشوندنت بدون ... شروع زجر کشیدن تو و شادي مناز کنارش گذشتم و آغاز بازي را شروع کردم ... بازي که می دونستم یکی از ما شکست می خوره .. به طرف پله ها راه افتادم که باز نگاهم
به زن ویلچر نشین افتاد ... ایستادم و عمیق نگاهش کردم ... نگاهش با من حرف می زد ... مهربونی خاصی در پشت آن چشمان شرقی
پنهان بود ... شاید هم یک خودخواهی خاصی که در چشمان زرین خاتون هم دیده می شد ... دستم را به نرده گرفتم و نگاهم را از آن نگاه
براق گرفتم ... نگاهی به بالاي پله ها انداختم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد... لبخندي به چشمان نگرانش زدم که با
یاد آوري آروین لبخند از روي لبهایم محو شد و با عجله از پله ها بالا رفتم .. رو به روي آناهیتا ایستادم و با صداي نگران گفتم
- آروین ...
آناهیتا سرش را تکان داد که بدون آنکه لحظه اي منتظر بمانم به طرف اتاق دویدم ... صداي گریه هایش را از پشت در می شنیدم ... با
سرعت در را باز کردم که او را کز کرده گوشه اي از تخت دیدم که با ترس به نرگش جون نگاه می کرد ... نرگش جون که اشک پهنایی از
صورتش را گرفته بود به طرفم بر گشت ... غم را از چشمانش می خواندم ... قدمی نزدیک شدم و نگاهم را از او گرفتم و به آروین دوختم
... چشمانش را بسته بود و زار می زد از درد از بی کسی ... باز همان بغض آشنا در گلویم نشست بر روي تخت نشستم و صدایش زدم
- آروین
صدایم می لرزید از بغض از اینکه آروین خانواده داشت اما بی کس تر از همه بود
آروین : نه نزدیک نیا
دستم را بر روي دستش که بر روي تنش بود گذاشتم و گفتم
- حتی من آروین
بدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان داد به او نزدیک تر شدم و چتري هایش را که معلوم بود تازه کوتاه کردن را به بالا کشیدم و با
آرامی گفتم
- چشماتو باز کن گل مهتاب
سرش را به چپ و راست تکان داد که نزدیک تر شدم ... سرم را به گوشش نزدیک کردم و با حالت نوازشی دستم را به گونه اش کشیدم و
گفتم
- ببین کنارت نشستم ... چشماتو باز کن ببین که یکی هست مواظبت باشه ... چشماتو باز کن ببین که اینجا کسی نشسته و دوست داره
یک مردي مثل تو کنارش باشه
لبخندي زدم و نگاهی به او انداختم ... می دونستم آروین با پرورشی که اینا به این بچه کردن بیشتر از سنش می دونه .. آروین یکی از
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد... لبخندي زدم و با همان لبخند ادامه دادم و گفتم
- حالا این مرد می تونه کنارم باشه یا نه
آروین هر دو چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد ... چشمامو باز و بسته کردم و نوك بینی اش را بوسید و بینیم را به بینی اش
چسپاندم و گفتم
- یک ذره واسم می خندي
آروین لبخندي به لب آورد ... لبخندي که چه براي یک ثانیه بود ولی همان لبخند برایم کافی بود که او را به خنده وادارم ... دستم را جلو
بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم ... صداي خنده ي سرخوش بچه گانش در فضاي اتاق پیچیده بود ... و بغضی که در گلویم بود را در
خود فرو می برد ...با همان خنده لباس هایش را که بر روي تخت بود تنش کردم و اورا در آغوش بلند کردم که چشمم به نرگس جون و
آناهیتا افتاد ... هر دو با لبخندي نگاهم کردن نرگس جون به طرف در رفت همانطور که در را باز می کرد گفت
نرگس جون : حالا دلیلت برام قانع کننده است
لبخند گرمی بر روي لبم نشست ... آناهیتا چشمکی به من زد و سرش را با تأسف تکان داد ... خنده اي کردم که آروي با من شروع به
خندیدن کرد ... شاید خنده ام بی خود بود .. اما اون خنده برایم خنده ي یک پیروزي بود براي اینکه حامی هایی داشتم که می دونستم هیچوقت پشتم را در هیچ شرایطی خالی نمی کنند هر چهار نفر از اتاق خارج شدیم که شایا رو به رویمان قرار گرفت ... سرم را کج کردم و
نگاهش کردم که اخمی به ابرو آورد و همانطور که نگاهش به چشمانم بود به آناهیتا و نرگس جون سلام کرد..و رو به من و گفت
شایا : آماده شو تا بریم
یک تاي ابرویم را بالا دادم و گفتم
- بریم ؟ کجا بریم ؟
اخمهایش عمیق تر شد و قدمی به من نزدیک شد که آروین دستش را دراز کرد و در آغوش دایی اش پناه برد ... با لبخندي به هر دوي
آنها نگاه کردم که شایا بدون آنکه اخمهایش از بین برود گفت
- همون کاري که گفتم انجام بده
بدون حرف دیگري پشتش را به من کرد و به طرف اتاق خودش به راه افتاد ... اخمی کردم و تکیه ام را به دیوار دادم که آناهیتا با خنده
نگاهم کرد
آناهیتا : چیه بخارت خالی شد
مشتی به بازویش زدم و گفتم
- آخه من چرا باید بخارم خالی بشه
آناهیتا همانطور که جایی که مشت زده بودم را می مالید با ادا گفت
آناهیتا : همون کاري که گفته رو انجام بده ظعیفه
خنده اي سر دادم و همانطور که به طرف اتاق می رفتم تا آماده بشم گفتم
- اگه من اینو به خنده ننداختم اسممو عوض می کنم
نرگس جون : می زاري سوسانو
با چشمان گرد شده به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که با لبخند بدجنسی نگاهم می کردن و گفتم
- سوسانو که مرد بود
آناهیتا : تو چه فرقی با یک مرد داري آخه
با گفتن این حرفش او و نرگس جون به خنده افتادن ... چشمامو ریز کردم می دونستم دارن دستم می ندازن ... قدمی به آن دو نزدیک
شدم و دست به سینه جلوي آن دو ایستادم و گفتم
- یعنی شما فکر می کنین من نمی تونم به خنده بندازمش
آناهیتا : فکر که نه مطمئنیم نمی تونی به خنده بندازیش
آناهیتا دستش را بر روي شانه ي نرگس جون گذاشت که گفتم
- اون وقت این اعتماد به نفس رو کی به شماها داده که نمی تونم
نرگس جون : از اونجایی که با می دونیم این بشر نمی دونه لبخند یعنی چیآناهیتا : چرا لبخند می زنی
لبخند دندون نمایی زدم و دستم را جلو بردم و گفتم
- قبوله اگه من نتونستم بخندونمش اسممو می زارم سوسانو اما اگه ...
لبخنده دیگري زدم که اناهیتا اخمی کرد و گفت
آناهیتا : چه خوابهایی دیدي می دونستم پشت این لبخند خونسردت یک چیزي هست
خنده اي کردم و دستم را جلو بردم و گفتم
- و اما اگه من خندوندمش هرچی من بگم شم قبول می کنین
آناهیتا خواست چیزي بگوید که دست نرگس جون دراز شد و در دستم قرار گرفت ... نرگس جون لبخندي زد ... برقی در چشمانش دیدم
.... براي همین لبخند عمیقتري به لبخندش زدم و دستش را فشردم که گفت
نرگس جون : قبوله
دست آناهیتا بر روي دست هر دوي ما قرار گرفت و با صداي که در آن شک نیز بود گفت
آناهیتا : باشه منم قبوله
خنده ي سرخوشی سر دادم و دستم را از دست هر دوي آنها بیرون کشیدم و به طرف اتاق راه افتادم که آماده بشم ... بعد از اینکه آماده
شدم از اتاق خارج شدم ... نه خبري از آناهیتا بود نه خبري از نرگس جون ... به خاطر شرطی که بسته بودیم لبخندي زدم و به طرف اتاق
شایا به زاه افتادم .. که با شنیدن داد آروین با عجله در اتاق را باز کردم و با نگرانی به آروین و شایا چشم دوختم .. آروین همانطور که با
جیغ نگاهش به تلفزیون بود از جا بلند شد و مشتی به آن زد ... با تعجب نگاهش کردم که با صداي بم شایا به طرفش برگشتم
شایا : خوبه این اتاق در داره
نفس راحتی کشیدم و لبخندي زدم ... نگاهی به شایا کردم و همانطور که کوله ام را بر روي شانه ام جابه جا می کردن گفتم
- حالا بی خی کجا داریم می ریم
شایا با ابروهاي بالا رفته نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم و از او فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم و همانطور به او که با هیجان
بازي می کرد گفتم
- آروین
آروین همانطور که با بازي خودش را تکان می داد گفت
آروین : فعلا" آروین مشغوله بعد بیا
با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم
- یعنی به مهتاب جون هم توجه نمی کنی
آروین : نوچ باید آروین برنده بشه
به طرف شایا برگشتم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که نگاهی به چشمانم کرد و بعد پشت به من رو به پنجره ایستاد .. زبونی
برایش در آوردم که با خنده ي ریز آروین به طرفش برگشتم ... آروین با دیدن نگاهم با خنده گفتآروین : زبون در آوردن کار زشتیه
شایا به طرف ما برگشت که خیز برداشتم و دستم را بر روي دهان آروین گذاشتم ... زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که نگاهمان می کرد
... با لبخند زورکی آروین را بلند کردم و گفتم
- تا تو بري تو ماشین بشینی ما آروین هم آماده شده
شایا : مگه آروین قراره بیاد
اخمی کردم و گفتم
- آره این بچه پوسید توي این خونه بذار بیاد یک زره مردم ببینه خیابون ببینه
شایا : مگه قراره بري تو خیابون
- ااا ببخشید اینجا فقط جاده خاکی داره یادم رفته بود
با این حرفم بی خودي خندیدم که آروین هم با من خندید ... بدون حرف دیگري سرم را براي شایا تکان دادم و از اتاق خارج شدم
بعضی وقتا مجبوري تو فضاي بغضت بخندي" دلت بگیره ولی دلگیري نکنی" شاکی بشی ولی شکایت نکنی گریه کنی ولی نزاري اشکات
پیدا شن" خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیري"خیلی حرفارو بشنوي ولی نشنیده بگیري"خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی ...
من این احساس رو دیده بودم توي نگاه شایا ... شایایی که با آن همه گله و شکایت باز هم سرپا ایستاده بود ... شاید همه می گفتن چون
شایا مرده براي همین اما درون این مرد چیزي بود که خیلی ها نادیده گرفتن ... سر آروین را که بر روي سینه ام به خواب رفته بود کشیدم
و زیر چشم نگاهی به شایا کردم که یکی از دستانش به پنجره تکیه داده بود و دیگري بر روي فرمان بود ... اخمش بر روي ابروهایش بود
اما می دانست پشت این اخم یک دنیا خنده است که در دنیاي او نمی توانست آن را به چهره بیاورد .. نفسم را بیرون فوت کردم و نگاهم
را از پنجره ي ماشین به شب تاریک دوختم ... تاریک هم مانند چشمان او که حالا براي من توي این دو روز یک مردي شده بود بزرگوار
مردي که تمام ناراحتیش را پشت اخمش پنهان کرده بود ... شاید اگه با خنده به طرف اتاقش نمی رفتم هیچ وقت نمی تونستم بدونم شایا
چه مردي هستش وقتی صداي فریادش توي گوشم پیچید که گفت
شایا : اون زن منه ... اون غروره منه ....نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمی دونم در مورد زنم غرورم همچین لکه ي ننگی بزنین
و اون صداي نفرت انگیز صدایی که مهتابم را ویران کرد و به این روز انداخت گفت
زرین خاتون : شایا تو چرا ..تو که می دونی تو از ننگی نجاتش دادي که به اینجا رسیده
پوزخند بلند شایا یک قدم من را به اتاق نزدیک تر کرد
شایا : چون من به اون چشمها ایمان دارم وقتی توي چشمام نگاه کرد و به من گفت ... من پاکم
فریاد زرین خاتون به اوج رسید و گفت
زرین خاتون : خوبه والا هرکس بیاد اینطور با چشماي مظلوم زل بزنه تو چشمات بگه من اینطورم تو هم باور می کنی
صدایی از شایا خارج نشد تنها صداي زرین خاتون را شنیدم که با بی رحمی گفتزرین خاتون : اون دختري که تو از پاکیش حرف می زنی قبل از تو کنار مرد دیگه اي بود ... کنار مردي که حالا همه فکر می کنن تویی این
تهمت براي تو کافی نیست که بودنی اون دختر هرزه اي پیش نیست
شایا : بسه
صداي فریاد شایا با شکستن چیزي درهم شکست و صداي پر از تعصبش در فضاي خالی اتاقش پیچید
شایا : دیگه بسه دیگه اجازه نمی دم به پاکیش توهین کنین
زرین خاتون : دختر متجاوز شده چیش پاکه آقاي پر غرور
پاهایم شروع به لرزیدن کرد ... صداي فریاد شایا سرم را به زیر انداختم ... مهتابم ..غرورم خواهر گلم .. دستانم را مشت کردم که صداي
شایا در گوشم با آن صداي خشنش پیچید که گفت
شایا : اون پاکه .. پاك بود ... پاك هست
صدایش از غم پر شد از نارحتی درهم شکست و ادامه داد
شایا : مقصر من بودم ... مقصر شما بودي مقصر این مردمی هستن که باید تاوان پس بدن من باید پس بدم شماهم باید پس بدین
نگاهم را به در بسته ي اتاقش دوختم که حالا براي من دري بود که شاید هیچوقت دوست نداشتم در نزده وارد بشم تا حقیقتهایی را که
نمی دانم پشت آن در بسته بدانم
زرین خاتون : نکنه به خاطر عذاب وجدان باهاش ازدواج کردي آره
صدایی از شایا خارج نشد که زرین خاتون بلندتر گفت
زرین خاتون : نکنه تو بودي شایا... آره تو بودي
جمله آخر را با فریادي گفت که نگاهم خیره به در موند و صورت معصوم مهتاب جلوي چشمانم جان گرفت که با لبخند اطمینان بخشی
سرش را به "نه" تکان داد و صداي شایا چون تسکینی در دلم گفت
شایا : من هیچ وقت ...هیچ وقت نمی تونم به خودم اجازه نمی دم که به پاکی دختري چون مهتاب دست درازي کنم هیچوقت
صداي زرین خاتون اوج نفرتم را به او بیشتر کرد وقتی گفت
زرین خاتون : مثل اینکه تو یادت رفته تو اربابی و اون یک دختر متجاوز... یک دختري که هنوز هم خودش رو کنار مرد دیگري تصور می
کنه
باز هم اون پوزخند شایا بود که او را به سکوت دعوت کرد و صداي بم شایا مانند ملودي در گوشم پیچید که گفت
شایا : به چشماي من اون هنوز پاکه ... وقتی که در آغوش منه مال من ... عشق منه ... عروس منه
زرین خاتون : دیگه دارم نمی شناسمت شایا اون دختر تورو به چه روزي انداخته اون ارباب به چه اربابی تبدیل شده .. اون مگه به جز یک
معلم چی می تونه باشه
شایا : اون عشق اربابه ... اربابی که اون رو به این روز انداختهآروین در آغوشم تکان خورد و باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهی به او بیندازم که عرق بر روي پیشانی اش نشسته بود و یقه ي مانتویم
را محکم در مشتش گرفته بود ... لبخندي به صورت معصومش زدم و دستم را دراز کردم که کلر را روشن کنم ... که دست گرمش بر روي
دستم قرار گرفت
شایا : روشن نکن ممکنه سرما بخوره
نگاهم را به نیمرخ اخم الودش دوختم که بدون حرفی پنجرهاي عقب ماشین را باز کرد ... لبخندي زدم .. که با احساس سنگینی نگاهم
نگاهش را به من دوخت ... سرم را کج کردم که دستش را جلو آورد و چترهایی که بر روي چشمانم ریخته بود را به بالا زد ... خیره در
نگاهم شد ...که لبخندي عمیق تر زدم ... لبخندي که خودم معنی اش را می دونستم و خدایی که بالا سرم بود و به ما نگاه می کرد ... شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و به جاده خیره شد و من باز خیره شدم به سیاهی شب...
شاید اومدن من به این مکان بهونه اي بود ... بهونه اي براي دونستن حقیقت ... بهونه اي براي غرور از دست رفته ي مردي که ارباب بود ...
اربابی که یک دختر رو عشقش می دونه ... چشمامو بستم و باز برگشتم به همون اتاق که حالا دیگر صدایی از هیچکدامشان خارج نمی شد
ولی مسئله اي را برایم روشن کرده بود که حالا برایم همانند یک معمایی بود ...یک معماي حل شده این بود که شایا بی تقصیر بود احساسم
به من می گفت که او بی تقصیره ... باید معماي اصلی را حل می کردم باید مقصر ها را پیدا می کردم و حقیقتی را می دانستم که فقط مهتاب
می دانست ...با نوازش دستی بر روي صورتم چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم
شایا : رسیدیم
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به ویلایی افتاد که مثل روز اولم هیچ زیبایی براي من نداشت ... آورین را در آغوشم جابه جا
کردم که در ماشین کناري ام باز شد و آروین را از آغوشم برداشت ...کش و قوسی به بدنم دادم و به او چشم دوختم که منتظر نگاهم می
کرد و گفتم
- مواظب باش بیدار نشه ها
سرش را تکان داد و دستی به پشت آروین کشید کوله پشتیم را از زیر پایم برداشتم ... سرم را که بلند کردم نگاهم به دستش افتاد که به
طرفم دراز شده بود و حلقه ي زیبایش در دستش می درخشید ... دستم را دراز کردم و در دستش نهادم و از ماشین خارج شدم ... همانطور
که دستم در دستش بود به طرف وساختمان به راه افتاد... گرمی دستش همان دستی بود که وقتی وارد بیمارستان شدیم دستم را گرفت و
من با تعجب گفتم
- اینجا چیکار می کنیم
دستم را در دستش فشرد و گفت
شایا : مگه نمی خواستی فرهاد و مهتاب رو ببینی
سرم را با شوق تکان دادم و اجازه دادم دستم در دستش باشد ... دستی که روزي حامیه مهتاب بود و اون رو از ننگی که به اون بسته بودن
نجات داده بود ...ولی همونطور که می گن کسی نمی تونه جلوي دهن مردم رو بگیره شایا هم نتونسه بود... وقتی به در اتاق نزدیک شدیم
دستم را رها کرد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفت
شایا : من بیرون منتظر می مونم
لبخندي زدم و به هر دوي آنها نگاه کردم که آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت

- چرا ؟
اخمهایش عمیق تر شد و با غروري که در صدایش بود گفت
شایا : نه یک کاري دارم
و بدون حرف دیگري به من پشت کرده و رفته بود... و من را پشت در اتاق مهتاب و فرهاد تنها گذاشته بود که تنها باشیم و خودش رفته
بود... از پشت نگاهم را به شایا دوختم که به عقب برگشتم و نگاهم کرد و با اخمی اشاره کرد که وارد اتاق شوم و خودش از آن بیمارستان
کوچک خارج شده بود ...
با فشرده شدن دستم در دستش از فکر بیمارستان خارج شدم و به زمان حال برگشتم.... لبخند را جایگزین صورتم کردم که کنار اتاق
خواب ایستاد و بدون آنکه نگاهم کند زیر لب گفت
شایا : شبت به خیر
و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد پشت به من به طرف اتاق آروین به راه افتاده بود و من را تنها گذاشت مثل همون وقتی که منو پشت
در اتاقش تکیه به دیوار دیده بود که با ناراحتی به رو به رویم زل زده بودم و هیچ ترسی از این نداشتم که ممکنه شایا من رو متهم قرار بده
که صداهاي هر دوي آنها را شنیده بودم... هنوز صورت پر از خشمش ... وقتی که با عصبانیت به چشمهام خیره شد را یادمه که گفت
شایا : حق نداري توي این چشمها نفرت بریزي حق نداري که این چشمهارو پر از غم کنی و زل بزنی به چشمهاي من و بگی اینا همه راسته
اون موقع بود که دستم رو بر روي قلبش که تند می تپید گذاشتم و گفتم
- تو هم حق نداري این اعتمادي که توي چشمات براي خودم می بینم را از دست بدي
اون بود که دستش رو بر روي دستم گذاشته بود و دستم را بین دست مردانه اش فشرده بود ... و با قهر تنهام گذاشته بود و رفته بود ...
رفته بود که با خودم کنار بیام و بدونم بار دیگه نباید از پشت در اتاق به حرفاش گوش بدم بلکه حقیقت رو از خود اون بپرسم... لبخندي به
لب آوردم و افکارم را پس زدم و وارد اتاق شدم ... مانتو و شالم را از تنم خارج کردم و به طرف پنجره رفتم ... با انگشتم حلقه در دستم را
لمس کردم ... صورت زیباي مهتاب با لبخندش توي اون تاریکی شب درخشید و تکیه اش را به درخت داد و همونطور که سرش را برایم
تکان می داد اشاره اي به پشت سرم کرد ... لبخندي به رویش زدم که دستی دورم حلقه شد و خودش را به من نزدیکتر کرد و کنار گوشم
گفت :
شایا : مهتاب
از گوشه اي چشمم قطره اشکی به پایین چکید و مهتاب با همان لبخند محو شد و دستان شایا دورم تنگتر شد و ادامه داد
شایا : ببخش مهتاب ...ببخش که بازم اجازه دادم این حرفارو بشنوي ... ببخش که حامیه خوبی برات نبودم ..بب..
اجازه ندادم حرفش را کامل کند برگشتم و در آغوشش فرو رفتم ... ضربان قلبش خیلی آروم می زد برعکس ضربان قلب من که از جا در
می اومد ...اجازه دادم قطره اشک دیگه اي از چشمام سرازیر بشه و گفتم
- هیچ نگو شایا بذار براي امشب خالی باشم از غم... بذار خالی باشم از غصه ... بذار امروز از محبت پر باشم و به چیزایی فکر کنم که خوب
بودهدستم را دورش حلقه کردم و اجازه دادم که گناهم بیشتر بشه ...اون از مهتابم توي سختیاش دفاع کرده بود ..اون مردي بود که خواهرم را
از ننگ نجات داده بود و خودش یک ننگی به دوشش برداشته بود ...مهتابی که شایا رو مانند بتی پرستیده بود و به اون اجازه داده بود که
وارد حریمش بشه ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم که چشمانش را بسته بود و آرام نفس می کشید
- شایا
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... لبخندي زدم و گفتم :
- از من ناراحتی
دستش به طرف صورتم دراز کرد و گفت :
شایا : نه ناراحت نیستم ... یاد گرفتم اعتماد بکنم و بذارم اونطور که می خواد پیش بره تا ببینم تا کجا می رسه
با لبخندي سرم را کج کردم و با چشمکی گفتم :
- من نفهمیدم تو چی گفتی اما اوکی
خنده ي بلندي سر دادم که چشمهایش با خنده ام خندید و بلندم کرد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که به طرف تخت به راه افتاد ...
با تعجب بیشتري نگاه کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم ... به تنهایی من و شایا تو یک اتاق اون هم اینکه شایا من رو به عنوان همسرش
می دید ... شایا من را بر روي تخت گذاشت و بهم نزدیک شد ... چشمانم را بستم... باز هم همان احساس گناه سرتاسر وجودم را گرفت ...
نفس هاي شایا به وصورتم می خورد ....
شایا : مهتاب
سینه ام با نفس هاي تندي که از هیجان و ترس می کشیدم بالا پایین می رفت ... صورتش یک بند انگشت با صورتم فاصله داشت ...نگاهش
در نگاهم خیره شده بود و راه هر حرکتی را از من می گرفت ... دستش بالا آمد و بر گونه ام کشید که نگاهم به حلقه اش افتاد و بغضی در
گلویم چنگ انداخت ... باز هم صدایش نگاهم را در نگاهش دوخت
شایا : امروز همه اش توي فکر بودي ... به اطرافت توجه نمی کردي
نگاهم را به مژه هاي بلندش دوختم و گفتم
- داشتم به زندگی فکر می کردم ... زندگی که شاید لیاقت من نباشه و مال دیگري باشه مال کسی که لیاقت داشته و داره
نگاهش از درد پر بود دردي که در نی نی چشمان من هم دیده می شد دو دستم را بر روي سینه اش گذاشتم ...و با خود گفتم ... گناهه
دارم گناه می کنم ... به این مرد دارم گناه می کنم دارم به عشق خواهرم گناه می کنم .... طاقت دیدن آن همه درد در چشمانش نداشتم و
عذاب وجدان تمام روحم را گرفته بود ... چشمانم را بستم که گرمیه بوسه اش را بر روي پیشانی ام احساس کردم و صداي دل انگیزش را
که با آرامش گفت
شایا : شبت خوش عشق اربابصداي قدمهایش را که از تخت فاصله گرفت را شنیدم ... آرام چشمانم را باز کردم که نگاهم به او افتاد که بالشتی را بر روي کناپه گذاشت
و بر روي آن دراز کشید ... با تعجب نگاهش کردم که به سقف خیره شده بود .... با احساس سنگینی نگاهم ...نگاهش را به من دوخت و به
پهلو چرخید
شایا : باز بی خواب شدي
چیزي نگفتم و با همان چشمان گرد شده نگاهش کردم ... که نگاهش را از من گرفت و به نقطه اي خیره شد و گفت
شایا : سعی کن به اون چیزا فکر نکنی مهتاب ... اون روزا گذشته و نه برگشتی هست براي درست کردنش و نه امیدي براي برگردوندن
اون روز ها ... قول دادم مثل یک دوست کنارت باشم و ازت محافظت کنم ... شایا سرش می ره اما قولش نه
نگاهش را بار دیگر به چشمانم دوخت و با ناراحتی گفت
شایا : کاش اینقدر به من اعتماد می کردي و می گفتی باعث این بدبختیا کیه ... تا اون رو به پات بندازم و اون اعتراف کنه که تو پاکی تو
مثل گلی هستی که هیچ کس نه می تونه تورو صاحب کنه و نه به پاکیت صدمه برسونه
لبم را به دندان گرفتم و چنگی به پتویم زدم که ادامه داد
شایا : می دونم از حرف هاي امروز مامان زرین اینطور به هم ریختی ...اما مهتاب من نمی زارم این ننگی تا ابد بمونه اجازه نمی دم ..فقط
بگو کی بود.. بذار شریک این دردت هم باشم
با ناراحتی نگاهش کردم ... کاش می دونستم شایا کاش می دونستم و می گفتم و هر دو باهم این ننگ را از خواهر پاك تر از گل بر می
داشتیم .. نگاهم را از او گرفتم و به سقف دوختم ... نه نمی تونستم ... نمی تونستم بیشتر از این ادامه بدم ... باید شایا حقیقت رو می
دونست باید می دونست که مهتاب نیستم باید می گفتم ... من نمی تونستم با احساس این مرد بازي کنم .. نفسم پر صدا با اشکی که از
گوشه ي چشمم سرازیر شد بیرون آمد
- شایا
صداي پر درد شایا به گوشم رسید که گفت
شایا : هیس مهتاب هیچ نگو....باز با بزرگیت منو شرمنده مهربونیات نکن ... بگیر بخواب و به چیزهایی خوبی فکر کن به چیزهایی که
همیشه برام می گفتی به ستاره فکر کن به شیطنتاش که برام ازش می گفتی به خنده هایی که توي خونتون می پیچید به نرگس جون فکر
کن که همیشه شمارو نصیحت می کرد و از راز چشماش نمی گفت ... به آناهیتا فکر کن که همیشه پاي حرفات می نشست و از همه چی
خبر داشت به این چیزهاي خوب فکر کن نه به اینجا و مردمش
نگاهم را از سقف گرفتم و نگاهش کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم
- خیلی خوبی شایا
شایا اخمی کرد و همانطور که خیره در چشمانم بود گفت
شایا : مهتاب
بی اختیار لبخندي زدم و گفتم
- جان مهتابنگاهش را از نگاهم گرفت و به سقف دوخت و گفت
شایا : واسم مثل همون شباي دوستیمون حرف می زنی ...
روي تخت نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم و همانطور که به او خیره شده بودم گفتم
- از چی برات حرف بزنم
شایا همونطور که نگاهش به سقف بود آرام گفت
شایا : نمی دونم از خودت
سرش را به طرفم برگرداند و گفت
شایا : از دلت اون تو چه خبره
لبخندي زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم و نگاهم را از همانجا به بیرون دوختم و گفتم
- از چی بهت بگم شاید از چیزي بگم که تو هم اونو تجربه کرده باشی
دلم از خیلی روز ها با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
آسمون سنگ شده
دیگه دل با کسی نیست
این روزا نمی دونم توي دلم چه خبره ..یک روز پر از نفرت یک روز پر از درد یک روز هم پر از غرور و انتقام..زندگی من وارد فصل
جدیدي شده مشکلاتم حل که نشدن هیچ بیشترم شدن اما خودم دلم و تمام زندگیم رو به خدا سپردم تا خودش مثل همیشه تمام آنچه که
من از حل کردنش توان ندارم کمک کنه ...بچه که بودم یک بار بابام بهم گفت که "زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و
میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که
باورهایش را در قلبش مرده میابد"... اون زمان بچه بودم هیچوقت معنی این حرفش رو نفهمیدم
شایا : حالا فهمیدي
نگاهم را از پنجره گرفتم و به او چشم دوختم و با لبخندي موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم
- آره من فهمیدم ولی هنوز باورهام تو قلبم زنده است و دارم براي هر کدومشون می جنگم
دستش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد و گفت
شایا : بازم بگو ..بازم حرف بزن
- به شعر علاقه داري
سرش را تکان داد که با لبخندي گفتم
- می خوام حرف دلم رو به صورت شعر بهت بگم شاید خوشت اومد و یک چیزایی فهمیديشایا : نمی دونستم که به شعر علاقه داري
- خوب حالا بدون
با ابن حرفم خندیدم که نگاهش را بار دیگر به من دوخت و من نگاهم را از او گرفتم و به نقطه خیره شدم و گفتم
- ما آدما خیلی با خودمون حرف می زنیم.از همه چی میگیم. هر چی که دلمون بخواد.بد یا خوب فرقی نداره فقط می خوایم یه شنونده ي
خوب داشته باشیم و ازمون ایراد نگیره ولی همچین کسی یا نیست یا اگه هست می شینه گوش می ده که بگه کنارتم مثل تو
سنگینی نگاهش را بر روي خودم احساس کردم اما نگاهش نکردم که بتونم بگم از دلی که حالا سنگین شده بود
امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته
با هق هق ستاره بغض هوا گرفته
از گریه هاي باران فهمیده ام من امشب
از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته
از من نپرس هرگز با این همه خوشی ها
شعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته
ما انتهاي یک درد ما انتهاي دوري
از بی تفاوتی ها معناي ما گرفته
شایا : چرا اینقدر تلخ
لبخندم را بر روي چهره ام حفظ کردم و گفتم
- چکار به تلخیه شعر داري مفهومش رو بدونی حرف دل رو می تونی خیلی راحت بخونی
شایا : یعنی تو حرف دلت رو با شعر توصیف می کنی
چشمامو بستم و یاد حرف مهتاب افتادم و گفتم
- یادمه یکبار یکی از بهترین شخص زندگیم به من گفت "هر شعاري یک راز نهفته توي شعراش داره تو هم یک رازي داري که همیشه
در پنهون کردنش داري "
شایا : مهتاب
نگاهم را به او دوختم که گفت
شایا : خیلی واسم پیچیده اي مهتاب نمی تونم بشناسمت معما شدي واسم براي همینه می گم عوض شدي گنگ شدي براي من
چشمامو بازو بسته کردم و روي تخت دراز کشیدم و گفتم
- حالا بگیر بخواب فردا در مورد عوض بودن من حرف می زنیم ... شبت بخیرلبخندي زدم و پشتم را به او کردم ... و نگاهم را از آینه توالت به او دوختم که نگاهش هنوز به من بود ... حرفم رو عوض کرده بودم تا
بیشتر از این متوجه عوض شدن من نشه ... چشمامو بستم ... شعرام تلخ شده بود چون دلم پر از تلخی روزگار شده ... شاید دوست داشتم
شایا از این حرفام بدونه کسی که کنارشه مهتاب نه ستاره است ... چشمامو باز کردم و باز از آینه به او چشم دوختم که حالا دستش را بر
روي چشمانش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود ... نگاهم را به سقف دوختم ... براي مهتاب خوشحال بودم ... مردي کنارش بود
که براش یک مرحمی شده بود که خودش نیاز به مرحمی داشت که آرومش کنه ...چشمامو بستم و خالی از هر فکر دیگر خودم را به
خواب دعوت کردم ... نمی دونم چقدر گذشته بود ولی احساس خواب آلودگیه شدیدي می کردم که صداي آشنایی در گوشم پیچید که
گفت
- وقتشه بلند شو
یک از چشمانم را باز کردم ... اما با نبودن کسی دوباره بستم که باز صداش توي گوشم پیچید که گفت
- ستاره وقتشه
هر دو چشمانم را باز کردم و نگاهم را به اطراف دوختم ... دستی به چشمانم کشیدم و نگاهم را به در دوختم که سایه سفیدي از آن گذشت
و از در بسته ي اتاق خارج شد و صدا باز هم تکرار کرد
- حالا وقتشه ...حالا وقتشه
از تخت پایین اومدم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم در نگاه خشن شخصی گره خورد ... این نگاه براي من آشنا بود اما
خیلی مبهم به چشم می خورد ... بار دیگه دستم را به چشمانم کشیدم که نگاهم به دست آن شخص افتاد که موهاي دختري را در چنگش
گرفته بود و همانطور که به من نزدیک می شد آن دختر را هم با خودش می کشید ... اما نه فریادي از دختر شنیده می شد ... نه صدایی از
کسی خارج می شد ... اخمی کردم و به آن شخص نزدیک شدم و فریادي کشیدم
- داري چه غلطی می کنی
اما آن مرد بی توجه دختر را با خودش می کشید ... دستم را به طرف مچ دست مرد بردم که با دیدن دختر ... روح از تنم خارج شد ...
نگاهم را به عسلیه چشماش دوختم که از درد پر بود ... از التماس از خواهش ... نه این مهتاب من نبود ... مهتاب هیچوقت نگاهش پر از
التماس نمی تونه باشه ... با نگاهش به پشت سرم اشاره کرد که بی اختیار به پشت سرم برگشتم که باز صداش را شنیدم که گفت
- وقتشه ستاره ...وقتشه
نگاهم خیره به جایی بود که اشاره کرده بود ... به دري که برام خیلی آشنا بود ... با نفس هایی که به صورتم می خورد ... صداي پر التماس
مهتاب نیز از من دور و دورتر می شد اما نگاهم را از آن اتاق نمی گرفتم ... اتاقی که قدمهایم را به طرفش بر می داشتم ..اما این نفسهاي
آن اتاق را دور تر می کرد...با صداي آروم شخصی و تکان هاي شدیدي که به من می داد اتاق محو شد و نگاهم در نگاه سیاه شایا گره
خورد که با اخمی نگاهم می کرد ... نفسم را از خوابی که دیده بودم بیرون دادم که موهاي لختش که بر روي پیشایش ریخته بود از نزدیکی
زیادیمون بالا رفت ... نمی دونم چرا از این نزدیکی ترسیدم ... او را عقب زدم که بر روي تخت نشست و با صدایی که برایم تازگی داشت
گفت
شایا : داشتی خواب بد می دیديروي تخت نشستم و پاهایم را در بغل جمع کردم ...نگاهم را به نیم رخش دوختم و گیج گفتم
- آره می دونم
نگاهم کرد که یاد نگاه پر از التماس مهتاب افتادم ...که از من می خواست شروع کنم ... از من می خواست حالا که وقتشه شروع کنم ... این
کابوس یکی دو روز نبود .. این کابوسی بود که منو با حقیقت هایی روبه رو می کرد که باید از آنها با خبر بشم
شایا : چه خوابی می دیدي؟
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گیج بودم نیاز به هواي آزاد داشتم ... از این خواب ها گیج بودم ... از جایم بلند شدم که ایستاد و
نگاهم کرد
شایا : مهتاب
- نمی دونم چه خوابی دیدم
بازویم را که در دستش بود را فشرد و با همان اخم گفت
شایا : چرا اینطور نگاه می کنی
نمی دونم چطور نگاهش می کردم که با سردرگمی نگاهم را گرفتم و بدون حرفی دیگري شالم رو از روي میز توالت برداشتم و به طرف
در رفتم که دستم را گرفت
شایا : کجا داري می ري
برگشتم و نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم ... حلقه اي که در دست چپش بود می درخشید ... مثل چشماي مهتابی که توي
خوابم با التماس نگاهم می کرد ... نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم ... نگاهش سرد شده بود ... سرد سرد که لرزشی در من به
وجود آورد دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به طرفش برداشتم ... نگاهم را به چشماش دوختم ... این مرد رو من نمی شناختم ...
این مرد رو مهتاب شناخته بود ... مهتابی که توي اون چشمهاي پر التماسش از من می خواست که بازي رو شروع کنم
شایا : چته مهتاب
از صداي دادش از جا پریدم ... خودم هم نمی دونم چم شده بود ... ازش فاصله گرفتم و گفتم
- باید فکرمو آزاد کنم... دگرگونم... افکارم بهم ریخته است
با چشمان پر از تعجبم نگاهم کرد که درو باز کردم و خودمو از اتاق انداختم بیرون و با قدمهایی که نمی دونم قدرت چطور در آنها وارد
شده بود به طرف خروجی ساختمون به راه افتادم ... صداي پچ پچ ها رو می شنیدم ... اما بی خیال این پچ پچ ها از اون ساختمان پر از نفرت
خارج شدم و به قدم هام سرعت دادم ... سرعتی براي دویدن برام مهم نبود چی پوشیدم ... برام مهم نبود که شالم از روي سرم افتاده و
چتریهام مثل شلاقی به چشمهام می خود ... مهم این خواب هایی بود که توي این چند روز می دیدم ... اون معماهایی که مهتاب توي خواب
به من می داد ... شاید از یک حقیقت به من می گفت ... اون ملفی که توي ماشین بود ... اون تخت سیاه که اسم مهتاب حک شده بود ... و
اون اتاق در بسته.... من توي ابهاماتی گیر افتاده بودم که تنها کسی منو می تونست از اینا در بیاره که خودش براي من اونها رو معما کرده
بود ..... نمی دونم چقدر دویده بودم که با سنگی که زیر پام بود با سرعت زیادي که داشتم به زمین خوردم ... دردي در زانوي پیچید اما بی
خیال درد به پشت دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم که روشن شده بود و نالیدم- مهتاب سردرگمم کردي خواهري
فقط دوست داشتم ... یک راه نشونم بده یک تلنگر براي من کافی بود تا بدونم حالا وقت چه چیزیه ... چشمامو بستم که نگاه پر التماسش
توي نگاهم جون گرفت که به اون در بسته اشاره می کرد ... دري که دیده بودم ..
احمد : خانوم معلم
نفسم را پر صدا بیرون دادم ... صداي احمد رو می شناختم ... صداي قدم هاش که نزدیک می شد رو می شنیدم اما حرکتی به خودم ندادم
... که این دفعه صداي نگرانش به گوشم رسید که گفت
اخمد : خانوم معلم حالتون خوبه
با دردي که در زانوم پیچید اخمی کردم و راست نشستم و نگاهم را به احمد دوختم که با پیراهن محلی و شلوار کردي که پوشیده بود رو
به روم ایستاده بود ... همنطور که اخم کرده بودم گفتم
- چیه چی شده
با صداي خنده هاي ریزي که به گوشم رسید سرم را برگردوندم که نگاهم به دو دختر بچه ي پونزده ساله افتاد
احمد : شما روي زمین چکار می کنین
- باید بهت جواب پس بدم
شرمنده جلوي آن دو دختر بچه سرش را به زیر انداخت... تلخ شده بودم .. شاید به خاطر آنکه براي دوستش با این همه مردي کاري نکرد
...پوزخندي زدم و از جام بلند شدم و خودم را تکان دادم که قدمی جلو برداشت و گفت
احمد : خانوم معلم پاتون زخمی شده
با همون پوزخند نگاهش کردم و گفتم
- نکنه می خواي کمکم کنی
چیزي نگفت فقط با دلخوري نگاهم کرد ... نزدیکش شدم و گفتم
- این نگاه رو به من ندوز اگه اینقدر جربزه داشتی می رفتی به فرهاد کمک می کرد به اون دوستت که به خاطر جون خواهرش پرید توي
آتیش و هرچی داد و فریاد کرد که دوستش بپره و نجاتش بده اما نپرید فقط از دور به تماشاي آتیشی که برپا بود نشست
احمد کلافه دستی در موهایش کشید خواست حرفی بزند که پشیمون شد و سرش را به زیر انداخت ... هنوز خالی نشده بودم ... باید خودم
رو تخلیه می کردم ... نفرتم رو دور می ریختم ... اولین نفر احمد بود که بی گناه سر راهم قرار گرفته بود ... نگاهم را به صورت شرمنده
اش دوختم ... دلم سوخت اما باز هم اخمم رو برنداشتم ... سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... دوست داشتم از خودش دفاع کنه .. اما انگار
توي این مردم چیزي به اسم دفاع مرده بود ... نفسم را پر حرص بیرون دادم و نگاهی به اطراف دوختم ... با دیدن دختر بچه هایی که یکی
... یکی از خونه هاشون خارج می شدن موهایم را در شالم فرو بردم و به احمد که هنوز ایستاده بود گفتم
- ساعت چنده ؟
احمد سرش را بالا گرفت .. نگاهی به من و بعد به آسمون کرد و گفت
احمد : حوالیه پنج نیم .. شش هستهمانند او نگاهی به آسمون کردم و گفتم
- اون وقت تو از نگاه کردن به آسمون این ساعت رو حدس زدي
پوزخندي زد و گفت
احمد : ما مثل شما ارباب ها ساعت توي دستمون نداریم خانوم معلم به این چیزا عادت داریم
لبخندي زدم ... از این گستاخیش لبخندي روي لبم ظاهر کرده بود کنارش ایستادم و نگاهم را به دختر بچه ها دوختم و گفتم
- این بچه ها این موقع چرا از خونه هاشون دارن می آن بیرون
احمد نگاهی به من کرد و گفت
احمد : بیرون اومدن براي چند تیکه نون حلال
دست به سینه ایستادم و گفتم
- یعنی چی ؟
با این حرفم راه افتادم .. اینقدر دویده بودم که حواسم نبوده از ویلا خارج شدم ... احمد کنارم راه افتاد و گفت
احمد : دارن می رن سر زمین
اخمی کردم و گفتم
- این دختر بچه ها رو چه به سرزمین رفتن ... اینا حالا وقت خاله بازیشونه... پس این مردا کجان که برن سر زمین
احمد : خوابن
اینقدر خونسرد این حرف رو زده بود که ایستادم و نگاهش کردم ... با ایستادن من اون هم ایستاد ...پر سوال گفتم
- خوابن؟
احمد سرش رو تکون داد و گفت
احمد : اینا تا ساعت ده کار می کنن و بعد مردا به جاشون می رن
اخمی کردم و گفتم
- و اون وقت مردا خوش به حالشون نمی شه
احمد نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفت
احمد : قانونه خانوم معلم ما هم به این قانون عادت کردیم
- هم این قانون مزخرفه هم این عادتون
هر دو دوباره به راه افتادیم ... احمد ساکت شده بود من نگاهم به آن دخترهایی بود که با این سنشون که باید توي رخت خواب باشن
سراغ کار می رفتن ...
احمد : اگه من اون روز توي آتیش نپریدم چون می دونستم اگه بپرم ...فرهاد رو از دست می دم و یک نون آور براي خانواده ام کم می شه
دستی به زانوم که دردش بیشتر شده بود کشیدم و گفتم
- چرا فکر می کنی فرهاد رو از دست می داديپوزخندي زد و با لحن ناراحتی گفت
احمد : من مثل شما قویی نیستم خانوم معلم .. من اینقدر ضعیفم که نتونستم جلوي ..بابامو بگیرم که خواهر عزیزم رو توي سن ده سالگی
به یک مرد پنجاه ساله نده که توي سن پونزده سالگی بیوه بشه
قدمهام ایستاد ... دردم را فراموش کردم و نگاهش کردم ...با دیدن نگاه پر تعجبم پوزخندي زد
احمد : فرهاد یک مرده مردتر از مردي که توي این روستا هست... اون نتونست اجازه بده که خواهرش رو ببرن که یکی بشه مثل عالیه
- چطور بابات تونست همچین کاري بکنه
احمد نگاهی به رفتن دختر بچه ها کرد و گفت
احمد : اونم مثل آقاجون مهتاب یک نون خور کمتر می خواست
- می دونی این کارشون جرمه
احمد : حالا که زندگیش خراب شد به چه جرمی همه رو بندازیم زندون اینکه بدبخت شد بعد از مرگ شوهرش پدرش اونو قبول نکرد یا
هم به خاطر بیوه شدنش توي این سن و سال
دیگه نتونستم تحمل کنم ... تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم ... که نگاه همان دختر بچه ي توي آشپزخونه نون پنیر رو به طرفم گرفت
جون گرفت ... چقدر لبخندش معصوم بود ... چوطر تونسته بودم با این نگاه معصوم توي سنی که باید بازي کنه از زندگیش فیض ببره اون
رو راهیه خونه ي شوهر کرده بودن ... پریشون دستی به موهام که باز از زیر شال بیرون زده بود کشیدم
احمد : خانوم معلم نمی آین
نگاهی به او کردم که منتظر ایستاده بود ... قدمهایم را به طرفش برداشتم ...و پشت سر دختر بچه هایی که سر زمین می رفتن راه افتادم ...
هم احمد ساکت بود هم منی که چند لحظه پیش عصبانیتم را بر روي او خالی می کردم... نگاهی به زمین شخم زده کردم که دخترها با
خنده مشغول کارشون بودن... صورتهاي معصومشون با پر از خنده بود یا پر از خستگی ..تکیه ام را به کنار درختی که به نزدکی آنجا بود
دادم و خیره نگاهشون کردم
- چرا به ارباب شکایت نمی کنین
احمد نگاهم کرد تا متوجه حرفم بشود .. با دیدن نگاه خیره ام به دختر بچه ها دست به سینه ایستاد و گفت
احمد : این قانون رو خود ارباب گذاشتن
اخمی کردم و گفتم
- منظورم ارباب شایاست
لبخندي زد و گفت : آره خود ارباب
اخمم عمیق تر شد و نگاهم خیره به آن صورتهاي معصوم شد ... یعنی اون شایایی که توي اون اتاق از من خواست از دلم حرف بزنم
همچین کاري می تونست بکنه ... دستهامو مشت کردم ... یعنی ممکن بود من شایا رو درست نشناخته بودم .. نگاهی به احمد کردم و گفتم
- تا خونه همراهیم می کنیبا تعجب نگاهم کرد و سرش را تکان داد ... اشاره کردم که جلوتر از من حرکت کند .. لبخندي زدم و کنارش ایستادم ... خدارو شکر احمد
بود یعنی نمی دونستم باید از کدوم طرف برم تا به ویلا برسم ... نگاهم را به زن هایی که کنار در خانه اشان ایستاده بودم دوختم که بعضیها
با مهربونی و بعضی ها با نفرت نگاهشان را به من دوخته بودن ... نفسم را بیرون فرستادم
احمد : خانوم معلم
نگاهم را به او دوختم که با دیدن نگاهم سرش را به زیر انداخت و گفت
احمد : فرهاد و مهتاب خوب بودن
لبخندي زدم و محکم به شانه اش زدم و گفتم
- خیالت راحت باشه حال هر دوشون خیلی خوبه
احمد با دیدن لبخندم لبخندي زد و با نفسی که بیرون فرستاد فهمیدم که خیال او هم راحت شده .. هر دو نگاهمان را به رو به رو دوختیم
که براي شکست این سکوتی که بینمان بود گفتم
- خواهرت خیلی مهربونه
لبخند شیرینی رو لبهایش نشست و گفت
احمد : آره خیلی مهربونه ... با اون نگاهی که به چشمام می ندازه پر از آرامش می شم ... می خوام درس بخونم کار کنم خودم .. از این
روستا ببرمش که دیگه براي مردم کار نکنه براي خودش خانوم خونه باشه
لبخند تلخی زدم و گفتم
- خیلی خواهرتو دوست داري؟
احمد : آره خانوم زندگیمو به پاش می ریزم .. اما حالا نمی تونم کاري کنم دستم از همه جا بسته است ... اگه حرفی نمی زنم کاري نمی کنم
چون می خوام از اینجا برم و با دست پر برگردم و اون رو از اینجا خلاص کنم بذار به آرزوش که درس خوندنه برسه
- چرا می خواي بري می تونی همینجا بدي هم خودت هم خواهرت درس بخونن
احمد اخمی کرد و گفت
احمد : انگار شما یادتون رفته خانوم معلم دخترا اینجا فقط اجازه دارن تا سوم یا پنجم درس بخونن .. اینجا پسراي رعیت فقط تا سوم درس
خوندن رو حق دارن ولی پسراي ارباب تا آخر درس خوندنه
لبخندم جایش را به اخمی داد و بدون حرف دیگري با این همه ظلمی که به مردم می شد نمی تونستم ساکت بمونم... یعنی شایایی که من
در این دو سه روز شناخته بودم می تونست همچین آدمی باشه ... رو به احمد کردم که توي فکر فرو رفته بود و گفتم
- تو پول می خواي از کجا بیاري که بري
نگاهم کرد یک نگاه شرمنده همراه با یک غرور و گفت
احمد : اون پول رو عالیه به من داده اما کمه براي اینکه از اینجا برم ... براي همین نوکر خواهرم هستم ... هرچی براش بکنم خیلی کمه
نگاهش کردم و لبخندي زدم ... احمد جلوي چشمام حالا مردي شده بود که روزي من براي خواهرم ..نرگس جون و آناهیتا بودم .. منی که
براي اینکه دستشون جلوي کسی دراز نشه خودم را به آب و آتیش زدم ... دستی به شانه اش زدم و با همون لبخند گفتم- خیلی مردي خیلی کم ادم پیدا می شه که براي خواهرش همچین کاري بکنه
احمد : نه این حرفو نزنین خانوم معلم این کارا مردي رو نشون نمی ده وظیفمه ... عالیه براي من خواهر نه مادري کرد پدري کرد ... حتی
یک دوست هم براي من بود ... سنم کم بود جاهل بودم که اجازه دادم خواهر پاکتر از گلم رو از من بگیرن .. اما حالا می دونم می خوام
براش زندگی بسازم که خودش تصمیم بگیره نه دیگران
آنقدر با غرور حرف زده بود که دلم براي خواهري که همچین برادري داشت پر از شوق شد ... خوشحال بودم توي این دنیا اشخاصی بودن
که به جز خودشون به دیگران هم فکر می کردن .. لبخندي به روش زدم که غمگین به چشمانم خیره شد و گفت
احمد : خانوم معلم می تونم چیزي از شما بخوام
سرم را کج کردم که موهایم به یک طرف صورتم ریخت و با لبخندي گفتم
- هر چی دلت می خواد بخواه
دستم را در دست مردانه اش گرفت و خیره در چشمانم شد ... می تونستم خواهش رو در چشمانش ببینم ... خواسته اي که خودش ممکنه
دوست داشته باشه
احمد : مواظب عالیه توي اون خونه باشین امیدي به مرداي اون خونه اون ساختمون نیست
سرم را تکان دادم و دستش را که در دستم بود فشردم
- نمی زارم اتفاقی براش بیوفته
هر دو رو به روي یکدیگر لبخندي زدیم که با صداي شیهه ي اسب نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به شایا که با اخمی نگاهمان می کرد
دوختیم ... دست به سینه به شایا نگاه کردم که با خشمی به احمد خیره شده بود ... احمد با دیدن نگاه پر خشم او سرش را به زیر انداخت
شایا : مگه تو کاري نداري که انجام بدي
با صداي پر از خشم و بلندش از جایم پریدم و با اخمی نگاهم را به او دوختم که احمد از ترس قدمی به عقب برداشت
احمد : من ... ارباب... من
شایا : تو چی... هیچی نگفتم شماها سر در آوردین
احمد : ارباب من ..
شایا : حرف نباشه ب...
هنوز دادش کامل نشده بود که با اخمی رو به اون گفتم
- داد نزن
با خشم به طرف من برگشت که گفتم
- می تونی خیلی آروم حرفتو بزنی ...من از احمد خواستم که من رو تا ویلا برسونه
شایا بدون حرفی با چشمان به خون نشسته نگام می کرد که با همون اخم رو به احمد کردم و گفتم
- بهتره بري ممنون تا اینجا رسوندیم
احمد غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت

احمد : وظیفه است خانوم
اخمی کردم و پر حرص به طرف شایا که با اخم نگاهم می کرد برگشت و گفتم
- نه وظیفه نیست ... هیچ کار شماها وظیفه نیست
دستم را به طرف شالم بردم و با قدمهایم از کنار شایا گذشتم ... چشمهاي پر از خشمش را به خودم احساس می کردم .. اما این اون شایایی
که من می شناختم نبود ... غرور رو توي نی نی چشماش می دیدم ... دستی به موهام کشیدم و با خودم غریدم ... هیچ وقت بی احترامی به
ضعیفتر رو قبول نداشتم ... کار شایا ... نگاهم را به او عوض کرده بود ... این شایایی نبود که باید بهش احترام گذاشت ...پوزخندي زدم که
صداي ..قدم هاي اسب را پشت سرم شنیدم و به راهم ادامه دادم
شایا : کجا می ري
نفسم را با عصبانیت بیرون فوت کردم و گفتم
- جهنم
شایا : مهتاب
با صداي فریادش به طرفش برگشتم و مثل خودش با صداي بلند گفتم
- چیه نمی تونی اینطور حرف زدن رو تحمل کنی پس انتظار داري این مردم اینطور حرف زدن تورو به اونا تحمل کنن
کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت
شایا : این مردم رعیت منن فهمیدي.. به رعیت رو بدي سوارت میشن
دستمو توي هوا تکون دادم و با نفرت گفتم
- برو بابا
هنوز قدمی بر نداشته بودم که خودم را توي هوا معلق دیدم ... جیغی از ترس کشیدم که در آغوش شایا قرار گرفتم ... قفسه ي سینه اش
بالا و پایین می رفت ... با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم به یقه ي لباسش خیره ماند که موهاي سینه اش را می توانستم از همان یقه
ي باز شده اش ببینم
شایا : بار آخرت باشه
صداشو اینقدر از نزدیک شنیدم که نفسهایش به گردنم خورد ... با حرکت در امدن اسب یقه اش را محکمتر گرفتم ..و گفتم
- می خوام پیاده بشم
نفسش را پر صدا بیرون داد و با خشمی که در صدایش بود گفت
شایا : حرف نباشه
تکونی به خودم دادم و بلندتر گفتم
- گفتم منو پیاده کن
یکی از دستانش را دورم حلقه کرد و گفتشایا : تکون نخور می افتی
چنگی به دستش که دورم بود زدم و غریدیم
- دستت رو بکش شایا
دستم را توي همون دستش محکم گرفت و من را به خودش نزدیکتر کرد و همانطور که سعی می کرد آروم باشه نزدیک به گوشم گفت
شایا : صداتو بیار پاییین تا از همین بالا پرتت نکردم
مشتی به سینه اش زدم
- مگه من گفتم منو سوارم کن
فشاري به کمرم وارد کرد که آخی گفتم و گفت
شایا : آروم بگیر دارن نگامون می کنن
نگاهم را به اطراف دوختم که نگاه خیره چند تا زن و مرد را به خودمان دیدم .. مشت دیگري به سینه اش زدم که فشار دیگري به کمرم
وارد کرد که گفتم
- شایا دردم گرفت
نفس عمیقی کشید و من را به خودش نزدیکتر کرد و آروم و مهربون گفت
شایا : یعنی تو به سینه ام می زنی من دردم نمی گیره
دستم را به یقه اش محکم تر کردم و بی توجه به نگاه کردم سرم را بر روي سینه اش گذاشتم و گفتم
- از غرورت بدم می آد
شایا : غروره که مردم رو به اوج می رسونه
پوزخندي زدم و سرم را بر روي سینه اش جابه جا کردم و گفتم
- غروري که کسی رو به اوج برسونه مطمئن باش سقوطی هم داره
نگاهی به درخت هایی که از آنها رد می شدیم کردم که گفت
شایا : با احمد چی می گفتین
هیچی نگفتم فقط به درختها نگاه کردم که فشاري به کمرم داد و گفت
شایا : با توم
- منم شنیدم با منی
شایا : خوب با احمد چی می گفتین
- خصوصی بود یک چیزي بین من و احمد
با فشاري که به کمرم وارد کرد از درد سرم را بالا گرفتم و همانطور که نگاهش می کردم که به رو به رو خیره شده بود نالیدم
- شایا
اخمی کرد و خیره در نگاهم شد و گفتشایا : اینطور صدام نکن
- دردم گرفت
دستش را به آرامی به کمرم کشید و گفت
شایا : دوست ندارم حرفم رو چند بار تکرار بکنم
مشتی به سینه اش زدم و محکم یقه اش را گرفتم و نگاه خیره و عمیقم را به چشمانش دوختم و گفتم
- منم دوست ندارم حرفی رو که نمی خوام بزنم رو بزنم و بهت بگم
نگاهش را از من گرفت و به کلافه چند بار سرش را تکان داد که گفتم
- شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که زیر لبم می غرید گفت
شایا : نگفتم اینطور صدام نکن
اخمی کردم و نگاهم را از او گرفتم و بار دیگر سرم را بر روي سینه اش گذاشتم .. نگاهی به موهاي سینه اش کردم ..
شایا : چی می خواستی بگی
دلخور گفتم : هیچی فراموشش کن
لبش را نزدیک گوشم آورد و همانطور که نفس هایش به گردنم می خورد گفت
شایا : مهتاب صبر من هم اندازه اي داره با من بازي نکن.
نمی دونم صداش بود یا لحن محکمش که لبخندي روي لبم ظاهر کرد
- حالا که اینقدر اصرار داري بهت می گم
فشاري به کمرم داد که با خنده مشتی به سینه اش زدم و گفتم
- خیلی بدي
حرفی نزدم که فهمیدم منتظره حرفم را بزنم ... آهی کشیدم و گفتم
- این قانونی که براي این مردم گذاشتی درست نیست شایا
شایا : یعنی چی کسی حرفی زده
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم
- نه حرفی نزدن می ترسن که حرفی بزنن چون می دونن ارباب پاي حرفاشون نمی شینه .. احرفی نزدن اما خودم با چشماي خودم اون
دخترهایی که حالا باید وقت بازیشون باشه مشغول به کار دیدم .. نمی دونی شایا نگاه هاي معصومشون پر بود از خواب اما روي لباشون
لبخند بود اما اون لبخندا زورکی بود چون می دونستن نمی تونن کار دیگه اي بکن جز این کارا
شایا نگاهم کرد و گفت
شایا : این کاریه که خودشون خواستن
غمگین نگاهش کردم که صورت معصوم عالیه خواهر احمد در نگاهم جان گرفت و گفتم- تو اربابی شایا ..اینجا داره اتفاق هایی می افته زیر نظر تو این مردم پاي بند حرف تو هستن .. این دختر بچه ها باید درس بخونن این
پسرهایی که هم سن سال احمد یا فرهاد هستن براي اینکه درسشون رو ادامه بدن دارن جون می دن کار می کنن تا یک پول ناچیزي به
دستشون برسه بعد از این روستا برن تا بتونن درس بخونن
شایا متعجب نگاهم کرد که یقه اش را درست کردم و گفتم
- با خودت فکر نمی کنی ممکنه همین احمد فرهاد نتونن توي شهر غریب درس بخونن و به جاش دست به کارهایی بزنن که توي
خونشون نیست اما باید همین کارهارو انجام بدن که شکم خانواده شون رو سیر کنن تا خواهر ده ساله یا حتی پونزده سالشون رو به یک
مرد پنجاه ساله ندن
با توقف اسب نگاهم را برگرداندم که نگاهم به ساختمون ویلا افتاد ... شایا با نگاه سرش با یک حرکت من را از روي اسب بلند کرد که جیغ
خفه اي کشیدم و با قرار گرفتن پاهایم بر روي زمین نفس راحتی کشیدم که گفت
شایا : هر وقت دوباره هوس پیاده روي کردي حق خارج شدن از این محوطه رو نداري
این حرف را زد و با سرعت از من دور شد ... با اخمی به رفتنش نگاه کردم .. باورم نمی شد شایا اون مردي باشه که اجازه می ده دخترهایی
به اون سن و سال برن سرزمین ها کار کنن... سرم را با تأسف تکان داد و وارد ساختمون شدم .. سر و صدایی شنیده نمی شد جز سر و صدا
و پچ پچ هایی که از آخر سالون بین خدمتکارها شنیده می شد .. پوفی کردم و به طرف پله ها به راه افتادم با دیدن اتاقی که رو به رویم بود
لبخندي زدم .. و با یاد آوري تخت خواب نرم و گرم چشمهایم خمار شد .. هنوز دستم به دستگیره ي در نرسیده بود که با فریاد آروین
قدمی به عقب برداشتم ... با جیغ دیگري که کشید ... بی توجه به تخت خواب نرم که در انتظارم بود به طرف اتاق آروین دویدم
با سرعت در اتاق را باز کردم که نگاهم به آروین افتاد که در خواب با داد و گریه دست و پا می زد ... با تعجب نگاهش کردم که با جیغ
دیگرش قدمهایم را به طرفش برداشتم و شانه هایش را گرفتم
- آروین
اینقدر در شوك آروین را آرام گفته بودم که جز چهره ي پر از اشک آروین چیزي را نمی دیدم ... او را در آغوش کشیدم و اورا که دست
پا می زد به خودم فشردم و آرام کنار گوشش گفتم
- آروم باش گلم ... آروم باش
اما آروین در خواب فقط جیغ می زد و در آغوشم دست پا می زد او را محکم تر به خودم فشردم می دونستم بیدار کردنش حالا وقتی توي
خواب داد فریاد می زد ممکنه این ترس رو همیشگی توي وجودش داشته باشه ... محکم تر فشارش دادم و چشمامو بستم ... یاد مهتا
کوچلویی افتادم که هیچوقت نتونست توي همون سن کمش رفتن مامان باباش رو بپذیره فقط با هق هق گریه خودش رو حبس می کرد و
توي آغوش من دست پا می زد .... قطره اشکی از چشماي بسته ام از گوشه چشمم سرازیر شد و نزدیک گوشش گفتم
- فقط گوش کن آروین ... گوش کن
قلبم تند می زد ... از درد آشنایی بود که روزي توي مهتاب کوچلوي خاطرهام دیده بودم ... آروین میان خواب دست از دست و پا زدن
برداشت .. می دونستم صدامو می شنوه ... می دونستم درد دلم رو از نواي قلبم دارم به گوشش می رسونم .. کنار گوشش زمزمه کردم
- پس بزن... می دونم می تونی پس بزنیدستم را نوازش گونه پشت کمرش کشیدم و آرومتر گفتم
- من پشتتم عزیزم نمی زارم دستشون بهت برسه فقط باید خودت بخواي از مشکلت بیاي بیرون
هق هق گریه اش به نفس هاي تندي تبدیل شده بود ... چشمامو باز کردم و همانطور که نوازشش می کردم به آرومی گفتم
- آروین خودش می تونه به تنهایی از اونا مقابله کنه
بعد از چند دقیقه اي نفس هاي آروین آروم شد ... و به خواب عمیقی فرو رفت ... او را بر روي تختش خواباندم و نگاهی به صورت خیس از
اشکش کردم و با اخمی صورتش را پاك کردم ... زیر لب زمزمه کردم
- بد کردي زرین خاتون خیلی بد کردي سو استفاده به بچه تاوان بدي به همراه داره
نرگس جون : آروم شد
با صداي نرگس جون از جام پریدم و به طرفش برگشتم ... لبخندي زدم و گفتم
- چرا اینطور می کنین
لبخندي زد و قدمی جلو آمد با دیدن آروین لبخند تلخی زد
نرگس جون : چیکار کردن با این طفل معصوم
از روي تخت بلند شدم و جایم را به او دادم ... نگاهی به آروین کردم که معصومانه خوابیده بود و گفتم
- اعتماد به نفسش رو ازش گرفتن ... اونو از دنیاي بچگیش بیرون کشیدن ... نگاهاشو موقع آب بازي دیدم انگار چیز جدید کشف کرده
باشه از ته دل می خنده به امید اینکه می دونه دوباره نمی تونه فرصت کنه بازي کنه ... اونو وارد دنیایی پر از درد کتک و سیلی کردن
نرگس جون با ناراحتی دستی به صورت آروین کشید و گفت
نرگس جون : چرا ؟ مگه آروین از خودشون نیست
کلافه دستی به شالم که از سرم افتاده بود کشیدم و گفتم
- نه می خوان اونو توي همین زمان بچگی به یک ارباب سخت تبدیل کنن
پوزخندي زدم و ادامه دادم
- اما اونا نمی دونن که با بد کسی در افتادن
نرگس جون به طرفم برگشت ترس رو توي چشمامش می دیدم از جایش بلند شدم و همانطور که نگاهم می کرد گفت
نرگس جون : چی تو سرته ستاره این نگاهت برام آشناست
قدمی به عقب برداشتم و با چشمکی رو به او و گفتم
- می خوام حق رو به حقدارش برسونم نرگسی
با نگاه آخري به آروین و نرگس جون که با ترس نگاهم می کرد از اتاق خارج شدم ... که سینه به سینه ي بوي آشنایی شدم.. یک قدم به
عقب رفتم و با نگاهی که به چشماش دوختم صورتم را برگرداندم و به آرامی گفتم
- ببخشید
قدمی فاصله گرفتم و پشت به او راه افتادم که مچ دستم را گرفتشایا : مهتاب
نفسم را پر حرص بیرون دادم و سعی کردم دستم را از دستش خارج کردم که محکم تر گرفت و من را به خودش نزدیک کرد
- شایا ول کن دستمو
شایا : نگام کن
با اخمی به طرفش برگشتم .. همیشه صداش پر بود از تحکم پر بود از دستور .. اگه این تحکم و دستور رو داشت چرا کاري براي آروین
نمی کرد ... اینقدر دلم پر بود که مشتی به سینه ي ستبرش زدم و گفتم
- هان چیه
شایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که اخمم را بیشتر کردم و دستم را از دستش بیرون آوردم و یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
- چرا اینقدر زور می گی آخه مرتیکه ...
سرم رو با عصبانیت پایین انداختم
- لا اله الا الل... دهن منو وا می کنه
به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت و با چشمان گرد شده اش نگاهم کرد.. شانه اي بالا انداختم و گفتم
- حالا چی می خواستی بگی
با گیجی نگاهم کرد و گفت
- هان
خندمو پشت اخمم پنهون کردم و با تنه اي که بهش زدم از کنارش گذشتم به طرف اتاق رفتم دستم رو به طرف دستگیره بردم .. زیر
چشمی نگاهی به شایا کردم که هنوز به جاي خالیم نگاه می کرد لبخندي روي لبم نشست و وارد اتاق شدم و خندمو مهار کردم ... تکیه ام را
به در دادم ودستم را بر روي دهانم گذاشتم تا صداي خنده ام به گوش کسی نرسد.. با خنده دستی به موهایم کشیدم
- دیونه ام به مولا
با تقه اي که به در خورد از خنده به سرفه افتادم و خودم را در حموم انداختم ... صداي قدم هاي شخصی را از پشت در شنیدم و مشتی که به
در زده شد و صداي پر از حرص شایا که گفت
شایا : مهتاب این حرفا چی بود گفتی
ریز خندیدم و صدامو صاف کردم و مثل خود مشتی به در زدم و گفتم
- کدوم حرفا
شایا : همون حرفایی که داشتی می زدي
- خوب تو دقیقا" از کدوم حرفا حرف می زنی
مشتی دیگر به در حموم زد که من هم با خنده ي بی صدا مشتی زدم و شروع به در آوردن لباس هایم کردم
شایا : مهتاب داري با اعصاب من بازي می کنی
لباسهایم را بر روي زمین انداختم و گفتم- مگه داشتی ؟
شایا گیچ گفت : چیو
- لئونارد داوینچی ... اعصابو می گم دیگه
شایا : مهتاب
با صداي دادش دیگه نتونستم خودمو کنترول کنم و با صداي بلند شروع به خندیدن کردم که با صداي بلند تري گفت
شایا : آره باید هم بخندي منو سرکار گذاشتی
دوش آب گرم رو باز کردم همونطور که می خندیدم گفتم
- اي خدا ایا نمی زارن توي این مستراح هم بنده هات راحت باشن
به لحظه اي فکر کردم که صداي خندشو شنیدم .. سریع شیر آب رو قطع کردم و سرم را بر روي در گذاشتم با تعجب به صداش گوش
دادم و با لبخندي گفتم
- شایا داري می خندي
با مشتی که به در زد پرده ي گوشم پاره شد جیغی کشیدم و گفتم
- هوووو یابو پرده گوشم دریده شد
با صدایی که موجی از خنده در آن بود گفت
شایا : اولا" درست حرف بزن دوما" حقته
- مرتیکه خر متعصب یالغور
با پام محکم به در زدم و به طرف وان حموم رفتم و بار دیگه شیر آب رو باز کردم .. که باز صداي پر تحکمش به گوشم رسید که گفت
شایا : تو که از اینجا می آي بیرون ببینم بازم زبون در می آري یا نه
بلند و محکم مثل خودش گفتم
- برو بابا مال این حرفا نیستی
شایا : مهتاب
آب وان که پر شد نگاهم را به بخاري که از آن خارج می شد دوختم ... دیگه صدایی از شایا شنیده نمی شد .. با خیال راحت بدن خسته ام
را در آب فرو بردم و با یادآوري شایا که پشت در بود لبخند پر رنگی زدم و سرم را در آب فرو بردم ... صداي خنده هاشو شنیدم ... کاش
فقط براي یک لحظه ام می شد می تونستم قیافه خشک و پر ابهتش رو بین خنده و لبخند ببینم .... با کم آوردن نفس خودم را از آب بیرون
کشیدم که صورت پر از اشک آروین در نگاهم جان گرفت .. پوزخندي زدم
- براي تو هم فکرایی دارم زرین خاتون
*****
سیبی از سبد میوه برداشتم و نگاهی به اطراف کردم ... از حموم که بیرون اومده بودم کسی رو ندیده بودم .. حتی آروینی که توي اتاق
خواب بود ... بار دیگر نگاهی به اطراف کردم ... حوصله ام بد سر رفته بود ... گازي به سیب زدم ... همیشه از صداي شکسته شدن چیزيزیر دندونام خوشم می اومد ... پویا همیشه می گفت این نشونه ي قدرتیه که می خواي داشته باشی... با یاد آوري پویا دستی به موهاي
خیس شده زیر شالم کشیدم و نفسم را پر حرص بیرون دادم
- باید یک زنگی بزنم بگم برگشتنم فعلا" معلوم نیست تا کی افتاده
چشمامو بستم و همانطور که سیب را در دهانم مزه مزه کردم ... شیرینی و ترشی سیب مزه ي خوبی را در دهانم وارد کرد ... یاد نگاه هاي
عاشق پویا افتادم ... فکر نمی کردم بهترین دوستم اونطور زانو بزنه و بگه باهاش ازدواج کنم ...چشمامو باز کردم و موبایلم را که همیشه
سایلنت بود از جیب شلوار م بیرون آوردم و شماره انگلیس را گرفتم .. همانطور که سیب را در دستم می چرخواندم به طرف تراس به راه
افتادم ... هواي سردي به صورتم خورد ... لبخندي زدم و نگاهم را به درختها دوختم که صداي گوشخراش منشی در گوشم پیچید
Hello -
الو زهر مار دختره چندش صدبار گفتم اینطور هیچوقت تلفن برندار .. اخمی کردم و گفتم
- بخیتیاري هستم
منشی : اوه سلام خانوم بختیاري
- سلام آ..
هنوز حرفم کامل نشده بود که مثل همیشه پرید وسط حرفم و با همون انگلیسی غلیظش گفت
منشی : خانوم بختیاري خیلی دلمون واست تنگ شده ..جاي شما خیلی خیلی خالیه
با شیرین زبونیهاش شکلکی در آوردم ... می دونستم هیچ از بودن من راضی نیست ... گاز کوچیکی به سیبم زدم و گفتم
- باشه فهمیدم ..آقاي بهرامی نیستش
منشی : آقا پویا براي دیدن ساختمونی رفتن
سرم را با تأسف تکان دادم و به قدمی از تراس فاصله گرفتم که صداي پچ پچ دو نفر به گوشم رسید ... قدمی به جلو برداشتم که صداي
زرین خاتون واضح شد ... بی توجه به منشی که الو الو می کرد قطع کردم و آهسته تکیه ام را به دیوار دادم که باز زرین خاتون گفت
زرین خاتون : نه این دختره زیادي سر در آورده
صداي تق تق کفشهاي بلندش رو روي کاشی ها می شنیدم با صداي حکیمه ابروهایم بالا رفت
حکیمه : بله خانوم جان حق با شماست
زرین خاتون : فقط یک فرصت می خوام شایا بره تا من این دختره رو آدم کنم
حکیمه : خانوم جان رفتارش خیلی تغییر کرده همچین نگام می کنه انگار ارث باباش رو ازش گرفتم
با لبخندي گازي به سیبم زدم و نگاهم را به آن دو دختم ... زرین خاتون دستی در موهایش کشید تابی به آن ها داد و با پوزخندي گفت
زرین خاتون : اون نفرت رو توي چشم هاي خوشگلش دیدم ... اما می دونم با این چشمها چکار کنم
حکیمه لبخند شیطانی به لب آورد و رو به زرین خاتون و گفت
حکیمه : توي تربیت آروین خان هم به دلیل این دختر داریم کوتاهی می کنیم
زرین خاتون : این بچه رو خودم آدم می کنمخنده اي کردم که هر دو به طرفم برگشتن ... سیب رو توي دستم چرخوندم و نگاهم را به طرف هر دوي آنها دوختم و قدمی نزدیک شدم
و گفتم
- حرفاي جنایی می زدین
زرین خاتون با غضب و حکیمه با اخمی نگاهم کردن که روي مبل نشستم پایم را بر روي پاي دیگري گذاشتم و گاز محکمی به سیب زدم و
گفتم
- جالب بود برام ادامه بدین
پوزخند پر صدایی زد و رو به رویم نشست و با تمسخري که در صدایش بود رو به من گفت
زرین خاتون : نه می بینم نترس هم شدي
با خنده گازي به سیبم زدم و با دهانی پر رو به حکیمه گفتم
- چه جورم
تکیه اش را به مبل داد و با همان لحن قبل گفت
زرین خاتون : راه ترسش هم سراغ دارم اگه می خواي امتحان کنی
خونسرد ابرویی بالا انداختم و گفتم
- تونله وحشته
لبخندي زدم که زرین خاتون با لبخندي خیره در چشمانم گفت
زرین خاتون : بخند بخند وقت گریه اتم می آد عروس گلم
پایم را از روي پاي دیگري برداشتم و آرنجم را بر روي زانو هایم نهادم و همانند او خیره شدم در چشمانش و گفتم
- فعلا" تصمیم دیگه اي دارم مادر شوهر عزیز
زرین خاتون : اون وقت تصمیم شما چی می تونه باشه
تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و با پوزخندي به لب رو به او گفتم
- این که گریه شمارو در بیارم
خنده ي بلند و وحشتناکی سر داد و با عصبانیتی که در صدایش بود گفت
زرین خاتون : بزرگتر از دهنت حرف می زنی دختر جون
تکیه ام را به مبل دادم و دست به سینه گفتم
- بزرگتري که به دهن و سن و سال نیست
لبخند بدجنس و خونسردم را که آناهیتا از آن وحشت داشت به لب آوردم و اشاره به سرم گفتم
- به عقل که متأسفانه همه نمی تونن داشته باشن
حکیمه : حرف دهنتو بفهم دختر جون
پوزخندي زدم و رو به او و گفتم
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
آگهی
#12
- وقتی دوتا بزرگتر حرف می زنن کوچکتر هیچوقت نباید نظرشو بده
زرین خاتون با عصبانیت از جایش بلند شد و به طرفم آمد که لبخندي بر روي لب حکیمه نشست ... زرین خاتون صورتش را نزدیک
صورتم آورد و خیره در چشمانم شد ... بدون آنکه ترسی وارد چشمانم بکنم زل زدم به چشمانش که گفت
زرین خاتون : داري با دم شیر بازي می کنی کوچولو
گوشه ي لبم بالا رفت و گازي به سیبم زدم و گفتم
- من با خود شیرهم بازي می کنم خانوم بزرگ
پوزخندي زد و از من فاصله گرفت و پشت به من کرد و گفت
زرین خاتون : اینو وقت نشون می ده
حکیمه با گفتن این حرف زرین خاتون چشمانش درخشید که گاز دیگري به سیب در دستم زدم و به آن دو که دور می شدن خیره شدم
که با صداي بلندي گفتم
- راستیهر دو به طرفم برگشتن که از جایم بلند شدم و قدم زنان به طرفشان که می رفتم گفتم
- دور آروین رو از این بازي خط قرمز بکشین
زرین خاتون نگاهی به حکیمه و بعد به من کرد و گفت
زرین خاتون : از کجا معلوم من به حرفت گوش کنم
با لبخندي رخ به رخش ایستادم و با اعتمادي که همیشه در صدایم بود گفتم
- از اونجایی که مادر شوهر عزیز..... می تونم آروین رو خیلی ساده از شما بگیرم
زرین خاتون اخمی کرد : حرف اصلیتو بزن
همانطور که صورتم نزدیک صورتش بود ..فوتی کردم که چشمانش را بست و با پوزخندي بر روي لب گفتم
- اسم هیئت مبارزه دفاع از کودکان رو شنیدین
موهایم را از جلوي چشمانم عقب زدم و گفتم
- حتما" کارشون رو هم می دونین که می تونن چکار کنن چکار نکنن
زرین خاتون عصبی قدمی به طرفم برداشت و گفت
زرین خاتون : تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی
خنده ي پر حرصی سر دادم و گاز آخري را به سیبم زدم و همانطور که می جوییدمش گفتم
- چیزي به اسم پزشک قانونی حتما" شنیدین
با خون نشسته در چشمانش نگاهم کرد و بازوهایم را گرفت
زرین خاتون : تو هیچ مدرکی نداري
پوزخند پر صدایی زدم و زیر دست زرین خاتون زدم و با انگشت اشاره با صداي پر تهدید گفتم- تاوان تن کبود شده ي اون بچه رو بد می دي زرین خاتون ... خواب پر آرامش اون بچه رو ازش گرفتی یک خواب خوش نمی زارم ببینی
...
محکم به سینه اش زدم و غریدم
- تاوان اون مروارید هاي چشماي یک پچه ي پنج ساله رو با تمامه اون اشکهایی رو که داري می دي ...همونطور نذاشتی یک آب خوش از
گلوي این بچه پایین بره
با اخم اشاره اي به خودم کردم و بلند تر گفتم
- من نمی زارم حتی یک قطره از گلوت پایین بره
زرین خاتون عصبی من را به عقب راند و گفت
زرین خاتون : با این حرفا نمی تونی کاري کنی
پوزخنده پر صدایم را بر لب نهادم و گفتم
- امتحان کن ببین چی می شه
با دیدن چیزي در چشمانش پوزخندي زدم و ته مانده ي سیبم را جلوي پاي حکیمه انداختم و خیره در چشمان حکیمه گفتم
- در همین حدي در همین حد بمون
پشت به آن دو کردم و با قدم هاي بلند از ساختمون خارج شدم که صداي فریاد زرین خاتون بین خرش آسمون رنگ باخت ... لبخندي به
لب آوردم و با حالت دو خودم را به وسط حیاط که دیدي به هیچ جا نداشت رساندم و دستانم را از هم باز کردم و زمزمه وار با بغضی که در
صدایم بود گفتم
- شروع کردم مهتاب ...براي تو براي آروین ...شمارش معکوس از حالا شروع می شه خواهري ..شروع می شه
با گفتن آخرین کلماتم اشکها با باران مخلوط شدن و شروع به باریدن کردن ... صداي پر خنده ي مهتاب در گوشم پیچید که چشمانم را
بستم ....گرمی اشک با قطره هاي سرد باران با هم... هم خونی می کردن .. ترس در چشمان زرین خاتون مزه شیرینی را در دهانم وارد
کرده بود ...چرخی زدم که نگاهم در نگاه شیرین بهترین بهونه ي زندگی مهتابم گره خورد که به آرامی سرش را تکان داد و میان آن
جنگل پر هیاهو محو شد
*****
با دهانی باز و چشمانی گرد شده نگاهی به آناهیتا کردم که با ابروي بالا رفته و با بشکنهایی که در هوا می زد به من نگاه می کرد
- تو ... تو حالا چه غلطی کردي
آناهیتا خنده ي پر صدایی سر داد و قري به کمرش داد و گفت
آناهیتا : گوشات سنگین شد جیگر
با دستمالی که در دست داشتم بینیم را با صدا بالا کشیدم که آناهیتا صورتش را جمع کرد و با حالتی که بدش می آمد گفت
آناهیتا : اه حالمو بهم زدي ستاره
شانه اي بالا انداختم و گفتم- خوب چکار کنم آبش پایین می اد تحمل گرفتنش سخت می شه
آناهیتا : اه اه چندش ...چه توصیف هم می کنه ...خوب عزیز من زده بود به سرت که رفته دو ساعت زیر بارون ایستادي که بعدش سرما
بخوري
خنده اي کردم و با هیجان گفتم
- نمی دونی چه حالی می داد آنی داشتم کیف می کردم جان تو
آناهیتا پشت چشمی نازك کرد و کنارم روي تخت نشست و گفت
آناهیتا : حال که می ده اما فکر می کنی پنج دقیقه ي یکبار این بینیتو بالا می کشی حال داره
مشتی به بازویش زدم و با صداي توي بینی گفتم
- زر نزن از موضع اصلی داریم خارج می شیم
آناهیتا با نیشی باز نگاهم کرد و بشکن دیگري در هوا زد که نیشکونی گرفتم که با اخمی گفت
آناهیتا : چته داري هار می شی
- می دونی که خوشم نمی آد هی حرف رو بپیچونی
آناهیتا پوفی کرد وباز حرف چند لحظه پیشش را تکرار کرد و گفت
آناهیتا : همونطور که شنیدي گلم ..ارباب تصمیم گرفته یک عقدي بین اون و تو جلوي خانواده ات بگیره ..یعنی من و نرگس جون
باز هم با چشمان گرد شده و دهانی باز نگاهش کردم ..که آناهیتا خنده اي کرد و گفت
آناهیتا : می بینی توي این دور زمونه که شوهر کم گیر می آد داري شوهر دار می شی
کلافه دستی در موهایم کشیدم و از جایم بلند شدم
- واي آناهیتا می دونی این حرفت یعنی چی
آناهیتا از جایش بلند شد و گفت
آناهیتا : یعنی اینکه مبارکه ..باید خدارو شکر کنی یکی داره می آد تورو بگیره
یکی محکم به پیشانیم زدم که سردردي که شامل سرما خوردگی ام بود بیشتر شد ....روي تخت نشستم و نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم
- چکار کنم آنی مغزم کشش نداره
آناهیتا : تنها راهش که می گم که ازدواج با اربابه
با عصبانیت و کلافگی از جاین بلند شدم و گفتم
- معلوم هست چی داري می گی اون شوهر خواهر خدا بیامرزمه
آناهیتا لبخندي زد و گفت
آناهیتا : خوب تو داري به عنوان مهتاب به عقدش در می آي
سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش شدم و گفتم
- آره به عنوان مهتاب ولی انگار تو هم یادت رفته من مهتاب نیستم ستاره امآناهیتا نگاهی در چشمانم کرد ...نمی دونم در چشمانم چی دید که لبخندي زد و به طرف پنجره رفت ... با رفتن او کنار پنجره در اتاق باز
شد و نرگس جون با همراه لیوانی آب پرتقال وارد اتاق شد.. با عجله به طرف نرگس جون رفتم و گفتم
- نرگسی آناهیتا راست می گه
نرگس جون آب پرتقال را به طرفم گرفت و گفت
نرگس جون : بیا بخورش
آب پرتقال را از دستش گرفتم و با ناراحتی گفتم
نگفتین راست می گه یا نه
نرگس جون اشاره اي به آب پرتقال در دستم کرد که با کلافگی گفتم
- وقت واسه خوردن زیاده شما جواب منو بدین
نرگس جون بر روي تخت نشست و با اخمی نگاهم کرد و گفت
نرگس جون : باید وقتی براي این کار وارد این روستا می شدي باید فکر اینجاشم می کردي
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم
- یعنی حقیقت داره ..
روي صندلی نشستم و با دستم سرم را گرفتم
- واي فکر اینجاشو نکرده بودم
نرگس جون : کاریه که خودت شروع کردي ستاره
سرم را بالا گرفتم و با ناراحتی که در صدایم بود گفتم
- من هنوز عزا دار اون خواهري هستم که مردم این خونه منو به عزاش در آوردم ..انتظار داشتین اون موقع به این چیزا فکر کنم
آناهیتا تکیه اش را به لبه ي پنجره داد و گفت
آناهیتا : یک راه داري
نگاه منتظرم را به او دوختم که نگاهی به نرگس جون و بعد به من کرد که گفتم
- چه راهی؟
آناهیتا زل زد به چشمانم و گفت
آناهیتا : اینکه حقیقت رو بهش بگی ....بگی که مهتاب نیستی و ستاره اي
از جایم بلند شدم و دستی به موهاي پریشانم کشیدم ... حالا وقتش نبود که حقیقت بدونه ... نفسم را پر صدا بیرون دادم که نرگس جون
گفت
نرگس جون : به نظر من بهترین راه همینه
- نه
نگاه پر تعجب هر دو به من دوخته شد که خودم به نه اي که گفته بودم تعجب کردم ..نرگس جون اخمی کرد ..که آناهیتا با لبخندي گفتآناهیتا : چرا نه؟
اخمی کردم و نگاهی به لیوان آب پرتقال دوختم و گفتم
- فعلا" وقتش نیست ..حالا نه
نرگس جون : پس کی وقتشه
با عصبانیتی که از خودم سراغ نداشتم به صداي بلند رو به آن دو کردم و گفتم
- هر وقت وقتش رسید اون وقت
آناهیتا به طرف در رفت که نرگس جون گفت
نرگس جون : تا دیر نشده پس بکش ستاره و از اخر این بازي می ترسم
خواستم حرفی بزنم که آناهیتا قبل از خارج شدنش با لبخندي رو به نرگس جون کرد و گفت
آناهیتا : کار از کار گذشته نرگس جون
نگاهش را از نرگس جون گرفت و نگاهی به من کرد و با چشمکی اشاره اي به قلبش کرد و گفت
آناهیتا : آخرش این کار دستت داد
با تعجب نگاهی به او کردم ..قدمی به طرفش برداشتم که بدون حرفی بیرون رفت ..به طرف نرگس جون برگشتم که دستی به شالش زد و
از جایش بلند شد ...رو به رویم ایستاد و نگاهی به چشمانم کرد ... چیزي در چشمانش درخشید ..اما زود خاموش شد و قدمی به طرفم
برداشت و گفت
نرگس جون : ستاره فراموش نکن تو مهتاب نیستی
با ناراحتی نگاهش کردم که اون نیز به طرف در رفت .. ناراحتی را کنار زدم و صدایش زدم
- نرگسی
نرگس جون بدون آنکه به طرفم بر گردد گفت
نرگس جون : خودت بهتر می دونی چکار کنی ستاره
- اگه راه اشتباه برم چی
سفیدي دستش را که در را صفت گرفته بود را دیدم اما مثل همیشه نادیده گرفتم که نرگس جون گفت
نرگس جون : می دونم راه تو هیچ وقت نمی تونه اشتباه باشه
و بدون آنکه منتظر جواب به ایستد از اتاق خارج شد ... کلافه بودم ... نگاهی به لیوان در دستم کردم و بدون توجه به گلو دردم آن را سر
کشیدم ... با سوزشی که در گلویم ایجاد شد چشمامو بستم و به این بدبختی که دامن گیرم شده بود فکر کردم...نگاهی به در بسته اتاق
کردم ...باید با شایا صحبت می کردم .. بدون لحظه اي تردد از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق شایا به راه افتادم ... در نزده در را باز کردم
که شایا سرش را از روي ورقه اي که در دستش بود بالا گرفت و با اخمی نگاهم کرد ..قدمی به او نزدیک شدم و گفتم
- این چیزا که گفتن حقیقت داره
تنها حرفی که می تونست از دهانم خارج بشه همین جمله بود .. با صداي قاسم چشمامو بستمقاسم : با اجازتون ارباب من می رم دیگه
پوفی کردم و چشمامو باز کردم که نگاهم در نگاه سیاه و اخم آلودش گره خورد .. هنگام وارد شدن هیچ متوجه قاسم نشده بودم ..بینی ام
را بالا کشیدم که شایا نگاه از من گرفت و نگاهش را به قاسم دوخت و گفت
شایا : برو دنبال ساشا و همون کارایی که گفتم را انجام بده
قاسم سرش را خم کرد و رو به شایا و گفت
قاسم : چشم ارباب امر دیگه اي نیست
شایا : نه می تونی بري
قاسم به طرف من برگشت و گفت
قاسم : خانوم
لبخندي به لب آوردم و با چشمان تبدارم سرم را برایش تکان دادم که با اجازه ي دیگر از اتاق خارج شد .. با خارج شدن او نگاهم را به
شایا دوختم که اخمی کرد و گفت
شایا : بار دیگه در بزنین بیاین داخل
اخمی کردم و قدمی به جلو برداشتم و گفتم
- وقت براي درس ادب دادن زیاده تو جواب منو بده
شایا : سوالی نپرسیدي که جوابی بدم
پوفی کردم و دستی به پیشانی ام که داغ شده بود کشیدم و گفتم
- شایا اینا دارن چی می گن می خواي دوباره عقد کنیم
شایا روي میزش خم شد و موهایش را به بالا زد و گفت
شایا : آره راست می گن
اخمی کردم و گفتم
- یعنی من حق نداشتم بدونم و از من هم نظر بخواي
شایا شانه اي بالا انداخت و تکیه اش را به صندلی چرخدار و سلطنتیش داد و گفت
شایا : می خواستم سورپرایزت کنم
محکم بر روي میز زدم و گفتم
- با این کار من اصلا" سورپرایز نمی شم
شایا اخمی کرد و نگاه دقیقش را به چشمانم دوخت و گفت
شایا : چرا ؟ مگه خودت اوندفعه نگفتی دوست دارم وقتی همه خانواده ام دورم هستن به عقدت در بیام
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
- من گفتمبا همون اخم از جایش بلند شد و میز را دور زد و گفت
شایا : مهتاب اون تو بودي که وقتی داشتی ورقه رو امضا می کردي که بشی زن من گفتی
با حالت مریضی نگاهش کردم ... دلم براي دل خواهر عزیزم سوخت که آرزویش این چیز بود قدمی به طرف شایا برگشتم و گفتم
- ولی من حالاشم زن توام شایا
شایا خودش را به من نزیک کرد و موهایم را که جلوي چشمانم را گرفته بود کنار زد و گفت
شایا : اینطور جلوي چشماي همه به عقدم دربیارمت دیگه حرفاي نامربوطی نمی زنن
نگاهم را در نگاهش دوختم و با صداي آرومی گفتم
- مگه ما براي حرف مردم داریم زندگی می کنیم
سرش را نزدیک سرم آورد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و گفت
شایا : من هرچی به صلاح باشه همونو انجام می دم مهتاب
سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که شوري اشک را می توانستم در آن حس کنم گفتم
- شاید به صلاح نباشه .. شاید گناه باشه اون موقع چی
شایا دستانش را حایل صورتم کرد و به آرامی گفت
شایا : چرا به گناه نکرده می خواي خودت رو عذاب بدي ..
چیزي نگفتم فقط در تاریکی نگاهش حل شدم که ادامه داد
شایا : همه هستن مهتاب ..ساشا هم داره می آد ...فقط باید یک بار دیگه به من بله بگی
- اما...
شایا دستم را گرفتم و فشاري به آن وراد کرد و گفت
شایا : بار دیگه به من اعتماد کن مهتاب ...باشه
سرم را تکان دادم ... بهش اعتماد داشتم ... به این چشمها که روزي به چشمان مهتاب دوخته شده بود اعتماد داشتم ..دستم را جلو بردم و
یقه ي کتش را گرفتم باید می گفتم ... به اویی که حتی نمی دونست زنش دیگه توي این دنیا نیست ... نمی تونستم از اعتماد مردي سو
استفاده کنم که حرف از اعتماد کامل می زد ..نفسم را بیرون دادم و گفتم
- شایا خواهرم ...
دستش را بر روي لبم گذاشت و دستم را که کتش را گرفته بود فشرد و به همون آرومی گفت
شایا : داري توي تب می سوزي
خودم را به او نزدیک کردم و گفتم
- اینا مهم نیست شایا به حرفام گوش کن
دستش را دورم حلقه کرد و با یک حرکت از روي زمین مانند بچه اي بلندم کرد و گفت
شایا : وقت واسه حرف زدن زیاده تو باید حالا استراحت کنیناله اي کردم و گفتم
- شایا
شایا : هیس حرف نباشه
مشت بی جونی به سینه اش زدم و گفتم
- زور نگو بذار حرفمو بزنم
لبخندي به لبم آورد که با چشمان خمار از مریضی لبخندي روي لبم نشست و گفتم
- لبخند زدي
لبخندش را جمع کرد و اخمی به جاي آن قرار داد که دستم را جلو بردم و اخمهایش را باز کردم و گفتم
- اوندفعه پشت در حموم خندیدي مگه نه
در اتاقی را باز کرد و همانطور که سعی در نگاه نکردنم می کرد گفت
شایا : نه براي چی بخندم
من را برروي تخت نرمی نهاد و به طرف کمدي رفت و کیفی را از آن بیرون کشید و دوباره به طرف تخت برگشت و دستش را بر روي
پیشانیم نهاد و اخمی کرد ...گوشی طبی را بیرون ارود و گفت
شایا : دوتا نفس عمیق بکش
به گفته اش اطاعت کردم و دو نفس عمیق کشیدم که یاد حرف آناهیتا افتادم که شایا جراح قلبه اما به دلایلی جراحی رو کنار گذاشته بود ...
نگاهش کردم که مشغول گرفتن نبضم بود و گفتم
- چرا جراحی رو ترك کردي
بی حرکت همانطور که دستش بر روي مچ دستم بود ماند ... از جایش بلند شد که دستش را گرفتم ..که بار دیگر بر سرجایش نشست ..با
فشار کمی که به دستش وارد کردم ..او را مجبور کردم که نگاهم بکند .... نگاهش را به نگاهم دوخت ... درد آشناي همیشگی را در
چشمانش دیدم ...اما کلمه اي براي ابراز بیان آن درد را نداشتم ... چشمانم را بستم که قطره اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر شد که
همانطور به خوابی فرو می رفتم گفتم
- بذار بیاد درد بیرون تا خالی بشی ..خالیه خالی
دیگه طاقت بیدار موندن را نداشتم ..با نوازش دستی بر روي موهایم چشمانم گرم خواب شد و به خواب عمیقی فرو رفتم ..
با صداي پچ پچ هایی که شنیده می شد ...در اتاقی را که برایم خیلی آشنا بود باز کردم ... که شخصی را نشسته پشت میز دیدم و پاکتی را
که مهتاب بر روي میز پرت کرد .. دهانش تکان می خورد اما صدایی به گوشم نمی رسید .. براي اینکه صدایش را بشنوم نزدیکتر شدم
...که مهتاب با پشت دست اشکهایش را پاك کرد و با نفرتی که هیچ وقت از او سراغ نداشتم گفت
- بهش می گم ..تمام حقیقت رو بهش می گمدستم را جلو بردم که قطره هاي اشکش را از روي گونه اش پاك کنم که صداي خنده ي زنی در گوشم طنین انداخت ...به طرف زن
برگشتم که با تکان هاي شدیدي که براي بیدار کردنم بود زن محو شد و با ترس چشمانم را باز کردم که چشمانم در چشمان سیاه او گره
خورد ...با تعجب نگاهم کرد و گفت
شایا : داشتی کابوس می دیدي
با ترس و چشمانی که صورت مهتاب از آن کنار نمی رفت ..نگاهش کردم ...در چشمانش نگرانی را می خواندم ..به او نزدیک شدم و
پیراهنش را در مشتم گرفتم ...دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت
شایا : مهتاب
چشمامو بستم که صداي مهتاب در گوشم تکرار شد که می خواست حقیقتی را به کسی بگوید ...با یاد آوري پاکتی را که بر روي میز
انداخت ..فکرم به خوابی پر کشید که مهتاب ملفی را داخل ماشین انداخت ...جا به جا شدم که او نیز حلقه ي دستش را تنگتر کرد و اجازه
داد آرام بگیرم ... بعد از چند دقیقه پرسید
شایا : آرومی
سرم را که به سینه اش چسپانده بودم تکان دادم ... که خودش را از من فاصله داد و صورتم را بین دستانش گرفت و بوسه اي بر روي
پیشانی ام نهاد و گفت
شایا : بلند شو تا ضعف نکردي یک چیزي بخور
چشمامو بستم و با لبخندي بار دیگر سرم را تکان دادم که شالی را که بر روي تخت افتاده بود را برداشت و بر روي سرم نهاد و با فشار
دستش من را با خودش بلند کرد
رو به روي او پشت میز نشسته بودم و نگاهش می کردم که در حال قرار دادن بشقابها بر روي میز بود ... سردرد بدي در سرم پیچیده بود
... خواب هایی که در این چند وقت می دیدم ...فکر کردن به انها سردردم را بیشتر می کرد ... بینی ام را بالا کشیدم که نگاه شایا به من
دوخته شد ... همانطور که نگاهش به من بود دستی در موهایش کشید و پشت میز نشست و گفت
شایا : قبلنا بیشتر مواظب خودت بودي
دستنانم را در آغوش گرفتم و شانه اي بالا انداختم گفتم
- قبلنا یک واژه ي گذشته است
نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم
- خیلی چیزا تغییر کرده
سرش را تکان داد و کاسه اي پر از سوپ را به طرفم گرفت ...نگاهی به سوپ کردم که گفتشایا : نکنه تو از اون اشخاصی که از سوپ خوشش نمی آد
سوپ را از دستش گرفتم و جلویم گذاشتم و گفتم
- همیشه عادت داري دیگران رو با هم مقایسه کنی
تکه نون تستی را در دهان گذاشت و با شانه اي بالا انداخته گفت
شایا : آره می خوام بدونم اون شخص چه فرقی با دیگري داره
سرم را به زیر انداختم و نگاهی به سوپ کردم و با ناراحتی گفتم
- ولی همیشه نباید همه رو با هم مقایسه کنی ....همه قابل مقایسه نیستن ..خیلی ها با هم تفاوت دارن گرچه قیافه هاشون عین هم باشه اما
ممکنه ...اخلاقشون ..رفتارشون ...یا حتی احساسشون
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم
- تو این فکرو نمی کنی
نگاهم کرد ..یک نگاهی که حرف می زد ...یک نگاه پر از سوال ..نفسم بیرون دادم و سرم را گرم سوپ خوردن کردم ... ولی هیچ از مزه ي
آن نمی فهمیدم ... ناگفته هارو از زبان بی زبانی به شایا گفته بودم .. هیچ وقت فکر نمی کردم روزي بیاد که نتونم حرفی بزنم تا از نگاه
دیگه اي نگاهم نکنه ...با قرار گرفتن نون تستی کنار کاسه ي سوپم سرم را بالا گرفتم ..سرش را تکان داد و اشاره اي به نون کرد و گفت
شایا : با نون بخور خیلی خوشمزه تر می شه
دستم را زیر چانه زدم و گفتم
- وقتی نمی تونم مزه اش رو بچشم چطور انتظار داري بدونم خوشمزه می شه یا نه
شایا : با سوپ که فکر نکنم سیر بشی
اخمی کردم و گفتم
- واسه همین نون دادي
سرش را تکان داد و قاشقی سوپ در دهانش گذاشت ...با همون اخم گفتم
- تو که سرما نخوردي پس چرا داري سوپ می خوري
شایا : نمی خوام تنها بخوري
سرش را بالا گرفت و ادامه داد
شایا : یادمه یکبار گفته بودي که من و خواهرم دوست نداریم تنها غذا بخوریم
- یعنی تو بخاطر اینکه من تنهایی غذا نخورم داري سوپ می خوري
شایا : مشکلی با سوپ خوردن من داري
لبخندي زدم و نگاهم را به اخمش دوختم ...شانه ام را بالا انداختم وگفتم
- آخه بهت نمی آید اینقدر مهربون باشیاخمهایش بیشتر درهم رفت که خنده اي کردم و دستم را جلو بردم و اخمهایش را با انگشتانم باز کردم ... نگاهم را در نگاهش دوختم و با
همون لبخند به لب و صداي توي بینی گفتم
- همیشه اخمی به چهره داري اما می دونم پشت این اخم یک دنیا مهربونیه ...اینقدر مهربونی که وقتی سوپ دوست نداري فقط به خاطر
من نشستی داري می خوري
خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم که با صداي سرفه ي شخصی با سرعت از او فاصله گرفتم ... به طرف در برگشتم که نگاهم در نگاه
میلاد گره خورد ... چیزعجیبی در چشمانش بود ...نگاهش پر بود از یک حسی ... حسی که...
شایا : کاري داشتی
از تحلیل نگاه میلاد خارج شدم و نگاهم را به شایا دوختم که نفسش را پر صدا بیرون داد و چشمانش را که بسته بود را باز کرد ...بدون
اینکه کوچیکترین نگاهی به من بیندازد به طرف میلاد برگشت
میلاد : دو ساعت دیگه ساشا می رسه
شایا دست به سینه نشست و سرش را تکان داد که میلاد نگاهش را به من دوخت ... لبخندي به او زدم که چشمانش از تعجب باز شد ...یک
تاي ابرویم ناخداآگاه بالا رفت که شایا گفت
شایا : کار دیگه اي هم هست
میلاد نگاهش را از من گرفت و بدون حرف دیگري از آشپزخانه خارج شد که گفتم
- این میلاد نگاهش یکجوریه
شایا با اخمی به طرفم برگشت و با خشمی که در صدایش بود گفت
شایا : عادت داري اینطور به همه نگاه می کنی
- مگه من چطور نگاه می کنم
شایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و گفت
شایا : بهتره بار دیگه اینطور توي چشاي کسی خیره نشی
دست به سینه با اخمی نگاهش کردم و گفتم
- من همیشه اینطور نگاه می کردم مشکلی توش نمی بینیم
شایا محکم دستش را بر روي میز کوبید و با صداي بلندي گفت
شایا : اما من توي این نگاه هزارتا مشکل می بینم
عصبی نگاهم را از او گرفتم و گفتم
- مهم حرف منه که من زدم دیگه ادامه اي براي این بحث نمی بینم
نگاه سنگین و خشمگین شایا را بر روي خودم احساس می کردم ... اما حالا اونقدر حرفش زور بود که دوست نداشتم حرفی بزنم ... باز
نگاهم خمار شده بود و به خاطر سردردي که داشتم ... بدنم گرم شده بود که شایا با صداي پر از عصبانیت گفت
شایا : ببین مهتا...با عطسه اي که کردم سکوت کرد که با آخی به خاطر سردردم خودم را خم کردم ... سراسیمه از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد که
فشاري به شقیقه ام دادم ...دستش را بر روي دستم گذاشت که دستش را پس زدم ..اخمی کرد... همانند او اخمی کردم
شایا : این وقت لجبازي نیست
اخمهایم بیشتر در هم رفت و بینی ام را بالا کشیدم .. که گوشه ي لبش به حالت لبخندي بالا رفت ... اخمهایم باز شد و گفتم
- نه لبخندت عین آدمیزاده نه عصبانیتت
شایا اخمهایش را درهم کرد که به عادتی که جدیدا" پیدا کرده بودم دستم را جلو بردم و اخمهایش را باز کردم ... دستم را گرفت و
انگشتش را را بر روي مچ دستم گذاشت و نبضم را گرفت و با اخمی سرش را بالا گرفت ... گفت
شایا : باز تب داري
با بی حالی سرم را تکان دادم که فشاري به مچ دستم وارد کرد
شایا : پس چرا چیزي نگفتی
شانه اي بالا انداختم و گفتم
- عادت دارم به این سرما خوردگی دو سه روزي تب می کنم بعدش دیگه سرحال می شم
شایا : بیماري خاصیه
خنده اي کردم و گفتم
- تو دکتري ولی اینطور که خودم تشخیص می دم سرما خوردگیه
لبخند کمرنگی بر روي لبش نشست که با ذوق نگاهم را به لبخند مردانه اش دوختم ... چشمانم را با دستش باز کرد و گفت
شایا : کم خونی
سرم را به نفی تکان دادم که نزدیک تر آمد و گفت
شایا : قندي چیزي داري که براي یک سرما خوردگی ساده اینطور می شی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
- میگرن دارم ...آب بدنم هم کمه براي همین
نگاهم کرد و با نگرانی خاصی که همیشه می شد در چشمانش دید گفت
شایا : چرا اینارو قبلا" بهم نگفته بودي
چشمکی به نگاه نگرانش زدم و بی حال گفتم
- چون هیچوقت از من نپرسیده بودي
شایا : سرت حالا درد می کنه
سرم را به آرامی تکان دادم و لبخندي زدم که دستش را بالا آورد و بر روي پیشانی ام گذاشت و بعد از چند ثانیه اي گفت
شایا : درجه بدنت خوبه مشکل ایجاد نمی کنه
باز هم توي حال بیمار و خمارم ... لبخندي به لب آوردم و گفتم- خودم می دونم آقاي دکتر
شایا سرش را با تأسف برایم تکان داد و گفت
شایا : تو باید روزي هشت لیوان آب بخوري
به طرف یخچال رفت و پرتقالی را از آن خارج کرد که از روي صندلی بلند شدم و دست به سینه به حرکاتش خیره شدم ... حرفه اي در
حال آبگیري پرتقال بود
- داري چکار می کنی
به طرفم برگشت .. با دیدن اینکه سرپا ایستاده بودم اخمی کرد و پرتقال را راه کرد و نزدیکم آمد
شایا : خیلی وقتا دیدمت می دوي
شانه اي بالا انداختم ...که شایا با اخم همیشگی اش گفت
شایا : سعی کن کمتر همچین نرمشی بکنی براي بدنت اصلا" خوب نیست
چتري هایم را از صورتم کنار زد و همانطور که شال بر روي سرم را درست می کرد گفت
شایا : تو خیلی ضعیفی و ظریفی
اخمی کردم و مشتی به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت که گفتم
- ببین اینطور نبینم خودم واسه خودم یک پا مردم
شایا : واقعا" چطور
به طرف دو پرتقال برگشت که گفتم
- یک پا تکواندو کارم
با ابروهاي بالا رفته به طرفم برگشت که لبخند پیروزي بر روي لبم نشست و ادامه دادم
- دان مشکیه تکواندو هستم این هیکل خوشگلو نمی بینی
از روي میز پایین پریدم و چرخی زدم و با چشمکی رو به او گفتم
- دستکار خودمه این هیکل تکواندو شنا ..هر نوع ورزشی بگی رفتم تا شدم این جیگري که حالا رو به روته
شایا اخمی کرد و به کارش ادامه داد نزدیکش رفتم که با صداي پر تحکمش گفت
شایا : بشین سرجات اینقدر به پر به پرم نکن
ناخداآگاه برگشتم و دوباره روي میز نشستم و به اخلاقش که هر ثانیه اي عوض می شد... اخمی کردم که با لیوان آب پرتقالی به طرفم
برگشت با دیدن اخمم لیوان را به طرفم گرفت ... صورتم را برگرداندم که زیر لب غرید
شایا : این وقت لجبازیه
مانند بچه ها دست به سینه نشستم و گفتم
- حالا این وقت زده حال زدن بود که زده حال زدي به ذوق من
چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش بر گرداند و خیره در نگاهم شد و گفت
135

شایا : لفظ جیگر اصلا به دختر خانومی مثل تو درست نیست
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد مقداري از آن را خوردم که ادامه داد
شایا : من می دونم تو همه ي این کارا رو می تونی انجام بدي اما
لیوان را از دهان فاصله دادم که اخمی کرد بی توجه به اخمش گفتم
- اما چی ؟
شایا : اما باید بهم ثابت کنی
- یعنی چی ؟
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد و گفت
شایا : باید با خودم یک مبارزه داشته باشی
لیوان را از دستش گرفتم و سر کشیدم تا اینقدر وسط حرف لیوان را به دهانم نزدیک نکند ... لیوان را بر روي میز گذاشتم و با هیجان و
صداي تو دماغی گفتم
- یعنی می خواي با من مبارزه کنی
سرش را به مثبت تکان داد که خنده اي کردم و گفتم
- مگه تو تکواندو کاري
لیوان را از دستم گرفت و در سینک گذاشت که باز از روي میز پریدم ... سرم شروع به ذوق ..ذوق کردن کرد ... شایا همانطور که پشتش
به من بود گفت
شایا : آره تکواندو کار بودم ولی بیشتر کیک باکسینگ
به عقب برگشت که به خاطر نزدیکی زیاد به او که پشت سرش ایستاده بودم نزدیک بود در آغوشش جاي بگیرم .. اخمی کرد و گفت
شایا : چرا اینقدر از جات بلند می شی
خنده اي کردم و دستم را بر روي سینه اش گذاشتم و گفتم
- اینا رو بی خیال
با هیجان بیشتري بهش نزدیک شدم و گفتم
- جان من تو هم تکواندو کاري هم کیک باکسینگ
نگاهی به عضله هایش کردم و با لبخندي که به لب آوردم گفتم
- واسه همینه اینا اینطورن
با مریضی و هیجانی که داشتم ...موقعیتم را به کل فراموش کرده بودم و قرار گرفتن جاي گرمی که انطور آرامم می کرد را نادیده گرفته
بودم ... دوست داشتم همانجا بمانم بی دغدغه بی فکر ... نگاهی به چشمان او کردم و گفتم
- خیلی چیزا از ورزش رزمی می دونی
سرش را نزدیک آورد و به آرومی گفت
136

شایا : اونقدرا می دونم که براي تویی که آب بدنت کمه خوب نیست
اخمی کردم ...که با انگشتانش اخمهایم را باز کرد و گفت
شایا : هر کس اخم کنه تو اخم نکن
سرم را بالا آوردم و گفتم
- چرا؟
شایا خیره در چشمانم شد .... نفس هایش به گونه هاي ملتهب و داغم می خورد ... چشمان خمارم در سیاهی شبش غرق شده بود ... سرش
نزدیکتر آمد که چشمانم را بستم ... .یقه اش را در مشتم گرفتم که دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت
شایا : چون خودت به شیرینیه لبخندتی
حرارت بدنم بالا رفته بود و حس شیرینی در من وارد شده بود ... مشتم را محکمتر کرد که فشاري به کمرم وارد کرد ...بهم نزدیک تر شد
و نفس عمیقی کشید...
شایا : مهتاب
مشت دستم شل شد ... حرارت بدنم به سردي زد ... از او فاصله گرفتم که نگاهم به حلقه اي که در دستم بود افتاد ... خودم را از میان
بازوانش بیرون کشیدم.... نگاهش کردم ... نگاهش پر تعجب بود ... پر از خواهش ... پر از نیاز ... قدمی به عقب برداشتم ... اما این
خواهش ازان من نبود ... این نگاه مال من نبود ... این نگاه مال مهتاب بود ...سرم را خجالت زد و شرمنده از نگاهش گرفتم و قدمی دیگري
به عقب برداشتم که کمرم به میز برخورد کرد و لبخند تلخی را بر لبانم ظاهر کرد ... حس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را گرفته بود ... با
قدم هاي شایا که به من نزدیک می شد ...به طرف در آشپزخونه رفتم و با شتاب گفتم
- چرا کسی نیست ... مریضی حواسی براي من نذاشته
به طرفش برگشتم که بدون اینکه به طرفم برگرده سرجاش ایستاده بود و به میز خالی خیره شده بود ... با ناراحتی نگاهش کردم ... اون
حق من نبود ...با احساس سنگینی نگاهم سرش را به طرفم برگرداند که از خودم که این بازي مسخره را شروع کرده بودم متنفر شدم ...
اون شوهر خواهرم بود ... فقط شوهر خواهرم ... قدمی به طرفم برداشت که قدمی به عقب رفتم و دوباره گفتم
- پس بقیه کجان؟
اخمی کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا : دارن سالن رو براي مهمونی آماده می کنن
لبخند بی جونی زدم و پشتم را به او کردم و گفتم
- پس بگو چرا اینجا امروز اینقدر ساکته
با سرعت به طرف سالن راه افتادم که مرا از پشت گرفت و قدم هایم را متوقف کرد ..سعی کردم خودم را از حصار دستهایش خارج کنم که
محکم تر من را گرفت و نزدیک گوشم گفت
شایا : دوباره تب کردي
137

حالا ناتوانی ام را بین بازوهایش حس می کردم ... آره تب کرده بودم و امیدوار بودم این گرمی بدن او یک کابوس باشد .. یک کابوسی که
من را از این حس گناه فاصله بدهد ... سرم را از پشت به سینه اش چسپاندم ... که قطره اشک گرمی از گوشه ي چشمم به پایین راه پیدا
کرد ... من کنار شایا ضعیف بودم ...
- اهم .. اهم .. شایا
با صداي زنی چشمانم را باز کردم و مقداري از شایا فاصله گرفتم و نگاهم را به مادر تنی شایا...فرح بانو دوختم .... لبخند مادرانه و مهربانی
به لب آورد و رو به من و شایا گفت
فرح بانو : شماها اینجایین همه دنبالتون می گردن
ادم خجالتی نبودم که سرم را به زیر بیندازم و سرخ سفید شوم ... و حالت مریضم این لجبازي را بیشتر کرده بود .. زل زده بودم در چشمان
فرح بانو که شایا کنارم ایستاد و رو به مادرش گفت
شایا : مهتاب حالش خوب نبود می...
اجازه ندادم حرفش را کامل کند و وسط حرفش پریدم و گفتم
- من حالم خوبه حالا می رم توي سالن
سرم را به فرح بانو تکان دادم و جلوتر از آنکه شایا دستم را بگیرد یا حرفی بزند از آن ها فاصله گرفتم ... فاصله گرفتنم مانند فراري بود
که گناه با او بودن را همراه داشت .... دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم ... نگاهی به اطراف کردم و زیر لب نالیدم
- حالا این سالن کوفتی کجاست
ضربان قلبم تند شده بود ... از حسی بود که نمی خواستم حقیقت داشته باشه ... حداقل توي این سه چهار روز حقیقت نداشت ...بلکه خواب
بود کابوس بود ... سرم را بر گرداندم که نگاهم به خروجی ساختمان افتاد .... نیاز به هواي آزاد داشتم ... بلکه هواي سرد و نم دار بیرون
می توانست التهابم را کم بکند ...بلکه با سردي که بیرون می وزید می تونست این احساس گرما را در قلبم سرد بکند ... با قدم هاي بلند به
طرف خروجی رفتم که به دلیل حال خرابم و سردردي که در سرم وارد شده بود ... قدم هایم شل شد و با درد خم شدم .... چشمهایم را
محکم روي هم فشار داد و راست ایستادم .... و تکیه ام را به ستون دادم ...دو نفس عمیق کشیدم که نگاهم به دري افتاد که هیچ وقت نمی
تونستم از یاد ببرم ... همون دري بود که مهتاب با انگشتش اشاره کرد ... قدمی به جلو برداشتم و موهایم را که به پیشانی ام چسپیده بود را
کنار زدم .. این همون دري بود که مهتاب با گریه وارد شد و پاکتی را به طرف شخصی انداخت ... نفس هایم تند شده بود ..در برایم
چشمک می زد ... پیداش کرده بودم ...نگاهی به چهار ستون جلوي در کردم و گفتم
- این امکان نداره
آناهیتا : چی امکان نداره
با صداي آناهیتا که خنده در آن بود به طرفش برگشتم .. که با دیدن حالت زارم ... لبخند از روي لبش ماسید و خودش را به من رساند
آناهیتا : ستاره
اخمی کردم و قدمی به عقب رفتم و با چشم غره اي گفتم
- مهتاب

بی توجه به حرفم دستش را نزدیک آورد و بر روي پیشانی ام گذاشت که با چشمهاي گرد شده نگاهم کرد ... احساس بدي داشتم ...
پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود ... دست آناهیتا را از روي پیشانی ام پس زدم که با نگرانی در چشمانم خیره شد و گفت
آناهیتا : تو چرا اینقدر داغ کردي
با تعجب نگاهش کردم ... داغ .. تب داشتم اما داغ ... دستی به پیشانی ام کشیدم ... خودم از گرمی پیشانی ام چشمانم گرد شد ... نفس
هایم کند شده بود که آناهیتا با نگرانی شانه هایم را گرفت
آناهیتا : ستاره خوبی
چشمامو بستم و دستم را به طرف یقه ام بردم ... نه خوب نبودم ... بلکه از زور گناه داشتم کم می آوردم ... پاهایم شل شد و به زانو نشستم
که آناهیتا جیغ خفه اي کشید ... سرم را در میان دستانم گرفتم و با صداي گرفته اي گفتم
- ...شایا
تنها حرفی که می تونستم اون موقع بزنم همین بود ... شایا... روي سرامیک هاي سرد دراز کشیدم که آناهیتا جیغ بلند تري کشید ...
آشوبی در معده ام برپا شده بود ... باید بالا می آوردم ... اما چیزي راه نفس کشیدن آرومم را گرفته ... آناهیتا از جایش بلند شد که با بی
حالی سرم را برگرداندم و به در بسته ي اتاق خیره شدم ... لبخند کم جونی زدم و با دردي که در سینه ام پیچیده بود نالیدم
- پیداش کردم
با قدم هاي محکمی که نزدیک می شد چشمانم را آرام بستم .... این قدم ها را می شناختم .. این قدم هاي محکم فقط می تونست ازان یکی
باشه ... لبخند دوباره اي زدم که صداي مهتاب در گوشم پیچید ...
مهتاب : باز کن چشماتو
با سرعت چشمانم را باز کردم که نگاهم در نگاه مهتاب گره خورد ... با قرار گرفتن شخصی جاي مهتاب ... او محو شد و صورت اخم کرده
و چشمان نگران شایا جایش قرار گرفت ... دستش را جلو آورد و دستی به گردنم کشید ... که چشمانش را بست و به آرامی گفت
شایا : لعنتی
با یک حرکت از جا بلندم کرد و میان بازوانش گرفت ... با فشاري من را به خودش چسپاند که صداي گریان آناهیتا ... چشمان بی فروغم را
بر روي هم گذاشت
شایا : واي به حالت اگه چشماتو ببندي
با صداي پر تحکمش چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ... از روي گردنش عرق سرازیر می شد ... با درد دیگري که در سینه ام پیچید ..
بی آنکه جلوي دردم را بگیرم .. ناله اي کردم و گفتم
- نمی تونم نفس بکشم
با ترس نگاهم کرد ... این نگاه براي من گنگ بود ... این نگاه پر از ترس پر بود از حرفی که در آن حال خواندنش برایم ممکن نبود ...
خواستم چشمانم را بر روي هم بذارم که با صداي بلند غرید
شایا : چشماتو نبند لعنتی
خنده ي بی جونی کردم که به سرفه افتادم ...شایا بیشتر من را به خودش فشرد که با نفس هاي بریده گفتم

با عطسه اي که کردم سکوت کرد که با آخی به خاطر سردردم خودم را خم کردم ... سراسیمه از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد که
فشاري به شقیقه ام دادم ...دستش را بر روي دستم گذاشت که دستش را پس زدم ..اخمی کرد... همانند او اخمی کردم
شایا : این وقت لجبازي نیست
اخمهایم بیشتر در هم رفت و بینی ام را بالا کشیدم .. که گوشه ي لبش به حالت لبخندي بالا رفت ... اخمهایم باز شد و گفتم
- نه لبخندت عین آدمیزاده نه عصبانیتت
شایا اخمهایش را درهم کرد که به عادتی که جدیدا" پیدا کرده بودم دستم را جلو بردم و اخمهایش را باز کردم ... دستم را گرفت و
انگشتش را را بر روي مچ دستم گذاشت و نبضم را گرفت و با اخمی سرش را بالا گرفت ... گفت
شایا : باز تب داري
با بی حالی سرم را تکان دادم که فشاري به مچ دستم وارد کرد
شایا : پس چرا چیزي نگفتی
شانه اي بالا انداختم و گفتم
- عادت دارم به این سرما خوردگی دو سه روزي تب می کنم بعدش دیگه سرحال می شم
شایا : بیماري خاصیه
خنده اي کردم و گفتم
- تو دکتري ولی اینطور که خودم تشخیص می دم سرما خوردگیه
لبخند کمرنگی بر روي لبش نشست که با ذوق نگاهم را به لبخند مردانه اش دوختم ... چشمانم را با دستش باز کرد و گفت
شایا : کم خونی
سرم را به نفی تکان دادم که نزدیک تر آمد و گفت
شایا : قندي چیزي داري که براي یک سرما خوردگی ساده اینطور می شی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
- میگرن دارم ...آب بدنم هم کمه براي همین
نگاهم کرد و با نگرانی خاصی که همیشه می شد در چشمانش دید گفت
شایا : چرا اینارو قبلا" بهم نگفته بودي
چشمکی به نگاه نگرانش زدم و بی حال گفتم
- چون هیچوقت از من نپرسیده بودي
شایا : سرت حالا درد می کنه
سرم را به آرامی تکان دادم و لبخندي زدم که دستش را بالا آورد و بر روي پیشانی ام گذاشت و بعد از چند ثانیه اي گفت
شایا : درجه بدنت خوبه مشکل ایجاد نمی کنه
باز هم توي حال بیمار و خمارم ... لبخندي به لب آوردم و گفتم
134
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
- خودم می دونم آقاي دکتر
شایا سرش را با تأسف برایم تکان داد و گفت
شایا : تو باید روزي هشت لیوان آب بخوري
به طرف یخچال رفت و پرتقالی را از آن خارج کرد که از روي صندلی بلند شدم و دست به سینه به حرکاتش خیره شدم ... حرفه اي در
حال آبگیري پرتقال بود
- داري چکار می کنی
به طرفم برگشت .. با دیدن اینکه سرپا ایستاده بودم اخمی کرد و پرتقال را راه کرد و نزدیکم آمد
شایا : خیلی وقتا دیدمت می دوي
شانه اي بالا انداختم ...که شایا با اخم همیشگی اش گفت
شایا : سعی کن کمتر همچین نرمشی بکنی براي بدنت اصلا" خوب نیست
چتري هایم را از صورتم کنار زد و همانطور که شال بر روي سرم را درست می کرد گفت
شایا : تو خیلی ضعیفی و ظریفی
اخمی کردم و مشتی به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت که گفتم
- ببین اینطور نبینم خودم واسه خودم یک پا مردم
شایا : واقعا" چطور
به طرف دو پرتقال برگشت که گفتم
- یک پا تکواندو کارم
با ابروهاي بالا رفته به طرفم برگشت که لبخند پیروزي بر روي لبم نشست و ادامه دادم
- دان مشکیه تکواندو هستم این هیکل خوشگلو نمی بینی
از روي میز پایین پریدم و چرخی زدم و با چشمکی رو به او گفتم
- دستکار خودمه این هیکل تکواندو شنا ..هر نوع ورزشی بگی رفتم تا شدم این جیگري که حالا رو به روته
شایا اخمی کرد و به کارش ادامه داد نزدیکش رفتم که با صداي پر تحکمش گفت
شایا : بشین سرجات اینقدر به پر به پرم نکن
ناخداآگاه برگشتم و دوباره روي میز نشستم و به اخلاقش که هر ثانیه اي عوض می شد... اخمی کردم که با لیوان آب پرتقالی به طرفم
برگشت با دیدن اخمم لیوان را به طرفم گرفت ... صورتم را برگرداندم که زیر لب غرید
شایا : این وقت لجبازیه
مانند بچه ها دست به سینه نشستم و گفتم
- حالا این وقت زده حال زدن بود که زده حال زدي به ذوق من
چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خودش بر گرداند و خیره در نگاهم شد و گفت
135
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
شایا : لفظ جیگر اصلا به دختر خانومی مثل تو درست نیست
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد مقداري از آن را خوردم که ادامه داد
شایا : من می دونم تو همه ي این کارا رو می تونی انجام بدي اما
لیوان را از دهان فاصله دادم که اخمی کرد بی توجه به اخمش گفتم
- اما چی ؟
شایا : اما باید بهم ثابت کنی
- یعنی چی ؟
آبمیوه را به دهانم نزدیک کرد و گفت
شایا : باید با خودم یک مبارزه داشته باشی
لیوان را از دستش گرفتم و سر کشیدم تا اینقدر وسط حرف لیوان را به دهانم نزدیک نکند ... لیوان را بر روي میز گذاشتم و با هیجان و
صداي تو دماغی گفتم
- یعنی می خواي با من مبارزه کنی
سرش را به مثبت تکان داد که خنده اي کردم و گفتم
- مگه تو تکواندو کاري
لیوان را از دستم گرفت و در سینک گذاشت که باز از روي میز پریدم ... سرم شروع به ذوق ..ذوق کردن کرد ... شایا همانطور که پشتش
به من بود گفت
شایا : آره تکواندو کار بودم ولی بیشتر کیک باکسینگ
به عقب برگشت که به خاطر نزدیکی زیاد به او که پشت سرش ایستاده بودم نزدیک بود در آغوشش جاي بگیرم .. اخمی کرد و گفت
شایا : چرا اینقدر از جات بلند می شی
خنده اي کردم و دستم را بر روي سینه اش گذاشتم و گفتم
- اینا رو بی خیال
با هیجان بیشتري بهش نزدیک شدم و گفتم
- جان من تو هم تکواندو کاري هم کیک باکسینگ
نگاهی به عضله هایش کردم و با لبخندي که به لب آوردم گفتم
- واسه همینه اینا اینطورن
با مریضی و هیجانی که داشتم ...موقعیتم را به کل فراموش کرده بودم و قرار گرفتن جاي گرمی که انطور آرامم می کرد را نادیده گرفته
بودم ... دوست داشتم همانجا بمانم بی دغدغه بی فکر ... نگاهی به چشمان او کردم و گفتم
- خیلی چیزا از ورزش رزمی می دونی
سرش را نزدیک آورد و به آرومی گفت
136
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
شایا : اونقدرا می دونم که براي تویی که آب بدنت کمه خوب نیست
اخمی کردم ...که با انگشتانش اخمهایم را باز کرد و گفت
شایا : هر کس اخم کنه تو اخم نکن
سرم را بالا آوردم و گفتم
- چرا؟
شایا خیره در چشمانم شد .... نفس هایش به گونه هاي ملتهب و داغم می خورد ... چشمان خمارم در سیاهی شبش غرق شده بود ... سرش
نزدیکتر آمد که چشمانم را بستم ... .یقه اش را در مشتم گرفتم که دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت
شایا : چون خودت به شیرینیه لبخندتی
حرارت بدنم بالا رفته بود و حس شیرینی در من وارد شده بود ... مشتم را محکمتر کرد که فشاري به کمرم وارد کرد ...بهم نزدیک تر شد
و نفس عمیقی کشید...
شایا : مهتاب
مشت دستم شل شد ... حرارت بدنم به سردي زد ... از او فاصله گرفتم که نگاهم به حلقه اي که در دستم بود افتاد ... خودم را از میان
بازوانش بیرون کشیدم.... نگاهش کردم ... نگاهش پر تعجب بود ... پر از خواهش ... پر از نیاز ... قدمی به عقب برداشتم ... اما این
خواهش ازان من نبود ... این نگاه مال من نبود ... این نگاه مال مهتاب بود ...سرم را خجالت زد و شرمنده از نگاهش گرفتم و قدمی دیگري
به عقب برداشتم که کمرم به میز برخورد کرد و لبخند تلخی را بر لبانم ظاهر کرد ... حس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را گرفته بود ... با
قدم هاي شایا که به من نزدیک می شد ...به طرف در آشپزخونه رفتم و با شتاب گفتم
- چرا کسی نیست ... مریضی حواسی براي من نذاشته
به طرفش برگشتم که بدون اینکه به طرفم برگرده سرجاش ایستاده بود و به میز خالی خیره شده بود ... با ناراحتی نگاهش کردم ... اون
حق من نبود ...با احساس سنگینی نگاهم سرش را به طرفم برگرداند که از خودم که این بازي مسخره را شروع کرده بودم متنفر شدم ...
اون شوهر خواهرم بود ... فقط شوهر خواهرم ... قدمی به طرفم برداشت که قدمی به عقب رفتم و دوباره گفتم
- پس بقیه کجان؟
اخمی کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا : دارن سالن رو براي مهمونی آماده می کنن
لبخند بی جونی زدم و پشتم را به او کردم و گفتم
- پس بگو چرا اینجا امروز اینقدر ساکته
با سرعت به طرف سالن راه افتادم که مرا از پشت گرفت و قدم هایم را متوقف کرد ..سعی کردم خودم را از حصار دستهایش خارج کنم که
محکم تر من را گرفت و نزدیک گوشم گفت
شایا : دوباره تب کردي
137
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
حالا ناتوانی ام را بین بازوهایش حس می کردم ... آره تب کرده بودم و امیدوار بودم این گرمی بدن او یک کابوس باشد .. یک کابوسی که
من را از این حس گناه فاصله بدهد ... سرم را از پشت به سینه اش چسپاندم ... که قطره اشک گرمی از گوشه ي چشمم به پایین راه پیدا
کرد ... من کنار شایا ضعیف بودم ...
- اهم .. اهم .. شایا
با صداي زنی چشمانم را باز کردم و مقداري از شایا فاصله گرفتم و نگاهم را به مادر تنی شایا...فرح بانو دوختم .... لبخند مادرانه و مهربانی
به لب آورد و رو به من و شایا گفت
فرح بانو : شماها اینجایین همه دنبالتون می گردن
ادم خجالتی نبودم که سرم را به زیر بیندازم و سرخ سفید شوم ... و حالت مریضم این لجبازي را بیشتر کرده بود .. زل زده بودم در چشمان
فرح بانو که شایا کنارم ایستاد و رو به مادرش گفت
شایا : مهتاب حالش خوب نبود می...
اجازه ندادم حرفش را کامل کند و وسط حرفش پریدم و گفتم
- من حالم خوبه حالا می رم توي سالن
سرم را به فرح بانو تکان دادم و جلوتر از آنکه شایا دستم را بگیرد یا حرفی بزند از آن ها فاصله گرفتم ... فاصله گرفتنم مانند فراري بود
که گناه با او بودن را همراه داشت .... دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم ... نگاهی به اطراف کردم و زیر لب نالیدم
- حالا این سالن کوفتی کجاست
ضربان قلبم تند شده بود ... از حسی بود که نمی خواستم حقیقت داشته باشه ... حداقل توي این سه چهار روز حقیقت نداشت ...بلکه خواب
بود کابوس بود ... سرم را بر گرداندم که نگاهم به خروجی ساختمان افتاد .... نیاز به هواي آزاد داشتم ... بلکه هواي سرد و نم دار بیرون
می توانست التهابم را کم بکند ...بلکه با سردي که بیرون می وزید می تونست این احساس گرما را در قلبم سرد بکند ... با قدم هاي بلند به
طرف خروجی رفتم که به دلیل حال خرابم و سردردي که در سرم وارد شده بود ... قدم هایم شل شد و با درد خم شدم .... چشمهایم را
محکم روي هم فشار داد و راست ایستادم .... و تکیه ام را به ستون دادم ...دو نفس عمیق کشیدم که نگاهم به دري افتاد که هیچ وقت نمی
تونستم از یاد ببرم ... همون دري بود که مهتاب با انگشتش اشاره کرد ... قدمی به جلو برداشتم و موهایم را که به پیشانی ام چسپیده بود را
کنار زدم .. این همون دري بود که مهتاب با گریه وارد شد و پاکتی را به طرف شخصی انداخت ... نفس هایم تند شده بود ..در برایم
چشمک می زد ... پیداش کرده بودم ...نگاهی به چهار ستون جلوي در کردم و گفتم
- این امکان نداره
آناهیتا : چی امکان نداره
با صداي آناهیتا که خنده در آن بود به طرفش برگشتم .. که با دیدن حالت زارم ... لبخند از روي لبش ماسید و خودش را به من رساند
آناهیتا : ستاره
اخمی کردم و قدمی به عقب رفتم و با چشم غره اي گفتم
- مهتاب
138
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
بی توجه به حرفم دستش را نزدیک آورد و بر روي پیشانی ام گذاشت که با چشمهاي گرد شده نگاهم کرد ... احساس بدي داشتم ...
پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود ... دست آناهیتا را از روي پیشانی ام پس زدم که با نگرانی در چشمانم خیره شد و گفت
آناهیتا : تو چرا اینقدر داغ کردي
با تعجب نگاهش کردم ... داغ .. تب داشتم اما داغ ... دستی به پیشانی ام کشیدم ... خودم از گرمی پیشانی ام چشمانم گرد شد ... نفس
هایم کند شده بود که آناهیتا با نگرانی شانه هایم را گرفت
آناهیتا : ستاره خوبی
چشمامو بستم و دستم را به طرف یقه ام بردم ... نه خوب نبودم ... بلکه از زور گناه داشتم کم می آوردم ... پاهایم شل شد و به زانو نشستم
که آناهیتا جیغ خفه اي کشید ... سرم را در میان دستانم گرفتم و با صداي گرفته اي گفتم
- ...شایا
تنها حرفی که می تونستم اون موقع بزنم همین بود ... شایا... روي سرامیک هاي سرد دراز کشیدم که آناهیتا جیغ بلند تري کشید ...
آشوبی در معده ام برپا شده بود ... باید بالا می آوردم ... اما چیزي راه نفس کشیدن آرومم را گرفته ... آناهیتا از جایش بلند شد که با بی
حالی سرم را برگرداندم و به در بسته ي اتاق خیره شدم ... لبخند کم جونی زدم و با دردي که در سینه ام پیچیده بود نالیدم
- پیداش کردم
با قدم هاي محکمی که نزدیک می شد چشمانم را آرام بستم .... این قدم ها را می شناختم .. این قدم هاي محکم فقط می تونست ازان یکی
باشه ... لبخند دوباره اي زدم که صداي مهتاب در گوشم پیچید ...
مهتاب : باز کن چشماتو
با سرعت چشمانم را باز کردم که نگاهم در نگاه مهتاب گره خورد ... با قرار گرفتن شخصی جاي مهتاب ... او محو شد و صورت اخم کرده
و چشمان نگران شایا جایش قرار گرفت ... دستش را جلو آورد و دستی به گردنم کشید ... که چشمانش را بست و به آرامی گفت
شایا : لعنتی
با یک حرکت از جا بلندم کرد و میان بازوانش گرفت ... با فشاري من را به خودش چسپاند که صداي گریان آناهیتا ... چشمان بی فروغم را
بر روي هم گذاشت
شایا : واي به حالت اگه چشماتو ببندي
با صداي پر تحکمش چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ... از روي گردنش عرق سرازیر می شد ... با درد دیگري که در سینه ام پیچید ..
بی آنکه جلوي دردم را بگیرم .. ناله اي کردم و گفتم
- نمی تونم نفس بکشم
با ترس نگاهم کرد ... این نگاه براي من گنگ بود ... این نگاه پر از ترس پر بود از حرفی که در آن حال خواندنش برایم ممکن نبود ...
خواستم چشمانم را بر روي هم بذارم که با صداي بلند غرید
شایا : چشماتو نبند لعنتی
خنده ي بی جونی کردم که به سرفه افتادم ...شایا بیشتر من را به خودش فشرد که با نفس هاي بریده گفتم
139
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
- فکر نمی کردم .... بد دهن باشی
سرفه ي دیگر کردم که مزه ي خون را در دهانم حس کردم ... نفسهایم رفته رفته کندتر می شد و صداي خس خس کردن سینه ام را
احساس می کردم با صداي پر از خشم شایا که قاسم را صدا می زد ... دستم را بر روي سینه اش گذاشتم که .. نگاهش را به من دوخت با
آرامی گفتم
- شایا
قطره اشکی که از گوشه چشمم سرازیر شد خشم شایا را بیشتر کرد و بلند تر غرید
شایا : قاسم
با گرمی خونی که از کنار لبم سرازیر شد ...چشمانم را بستم ... و بی توجه به ضربه هایی که به صورتم زده می شد ... چشمانم را بستم ... اما
گرمی دستانی را بر روي قفسه ي سینه ام احساس می کردم و زمزمه اي که می گفت
شایا : حالا وقتش نیست ... دوباره نه ...چشماتو باز کن
و بار دیگر غرش که رو به قاسم گفته بود
شایا : تندتر برون
و دست هاي گرمش بود که بر روي پیشانی ام قرار گرفته بود ... نالیده بود
شایا : نخواب... تورو به هر مقدسی قسم نخواب
بی جون سرم را تکان داده بودم که دستم را در دستش فشرد و رو به قاسم فریاد دیگري کشیده بود ... شایا سرش را به گوشم نزدیک
کرد و گفت
شایا : نخواب برام حرف بزن
چیزي نگفتم که شایا فشاري به قفسه ي سینه ام وارد کرد که ناله اي کرد و با لبخندي با نفس هاي بریده گفتم
- داري... تلافی ... می کنی
چیزي نگفت و سرش را در موهایم فرو برد و کنار گوشم به آرامی گفت
شایا : برام حرف بزن
به سختی چشمم را باز کردم و نگاهم را به صورت سرخ شده اش دوختم و گفتم
- تو...تو...
ساخته و منتشر شده است.:: (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.98ia.com ) . ::. این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا
شایا نگران نگاهم کرد و با لبخند نایابش گفت
شایا : اگه من حرف بزنم قول می دي نخوابی
با نفسهاي بریده حرف زدن برایم سخت شده بود .... چشمهایم را باز و بسته کردم که باز همان لبخندش را تکرار کرد و همانطور که در
چشمانم خیره بود گفت
140شایا : حالا وقتش نیست ... دوباره نه ...چشماتو باز کن
و بار دیگر غرش که رو به قاسم گفته بود
شایا : تندتر برون
و دست هاي گرمش بود که بر روي پیشانی ام قرار گرفته بود ... نالیده بود
شایا : نخواب... تورو به هر مقدسی قسم نخواب
بی جون سرم را تکان داده بودم که دستم را در دستش فشرد و رو به قاسم فریاد دیگري کشیده بود ... شایا سرش را به گوشم نزدیک
کرد و گفت
شایا : نخواب برام حرف بزن
چیزي نگفتم که شایا فشاري به قفسه ي سینه ام وارد کرد که ناله اي کرد و با لبخندي با نفس هاي بریده گفتم
- داري... تلافی ... می کنی
چیزي نگفت و سرش را در موهایم فرو برد و کنار گوشم به آرامی گفت
شایا : برام حرف بزن
به سختی چشمم را باز کردم و نگاهم را به صورت سرخ شده اش دوختم و گفتم
- تو...تو...
ساخته و منتشر شده است.:: (دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.98ia.com ) . ::. این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا
شایا نگران نگاهم کرد و با لبخند نایابش گفت
شایا : اگه من حرف بزنم قول می دي نخوابی
با نفسهاي بریده حرف زدن برایم سخت شده بود .... چشمهایم را باز و بسته کردم که باز همان لبخندش را تکرار کرد و همانطور که در
چشمانم خیره بود گفت
140
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
شایا : بهم گفتی شعر راحتر می تونه حرفاي ناگفته را بگه پس منم برات از اون شروع می کنم
پلک زدم و بار دیگر نگاهش کردم ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... باز هم نگاهش پر شده بود از خواهش ... از درد نا گفته اي که پشت
آن تاریکی شب پنهان کرده بود ...سرش را نزدیک تر آورد و به آرامی گفت
شایا : از کسی نمیپرسند
بگوید؟ « خدانگهدار » چه هنگام میتواند
از عادات انسانیاش نمیپرسند
از خویشتنش نمیپرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روي در آید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فرو ریختن را
تا دیگر بار
بتواند که برخیزد.
با نگاه پر از غمش خیره شد در چشمانم و دستی در موهایم کشید و آروم با صدایی که آن لحظه شده بود پر از احساس پر از ناراحتی گفت
شایا : بعضی موقع ها براي درك کردن حسی یا چیزي شعر گفتن یا حرف زدن کافی نیست
دستم را بر روي قلبش نهاد و خیره در چشمانم شد و گفت
شایا : بعضی موقع ها باید احساس کرد ... از چشمان شخص متقابل خوند که دردش چیه حسش چیه
کوبیده شدن ضربان قلبش را از زیر دستم احساس می کردم چشمانم را بستم تا بیشتر احساسش کنم که شایا فشاري به دستم وارد کرد و
گفت
شایا : قول دادي نخوابی
لبخند بی جونی زدم و چشمم را باز کردم و نگاهش کردم ...باز هم لبخندي زد که احساس کردم لبخندش لبخند تلخی بود ... نفسم را به
سختی بیرون دادم و با حالت ناله اي گفتم
- بازم .. بگو
شایا با نگرانی نگاهم کرد و سرش را بالا گرفت نگاهی به قاسم کرد و رو به قاسم با عصبانیت گفت
شایا : عجله کن قاسم
141
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
یقه ي پیراهنش را گرفتم که نگاهش را بار دیگر در نگاهم دوخت ...چترهایم را از جلو چشمانم کنار زد و گفت
شایا : من اونقدرا مثل تو راحت نیستم که حرف بزنم
با ناراحتی نگاهش کردم که سرش را نزدیک آورد و با مهربانی گفت
شایا : اما می خوام براي تو از اینجا بگم
اشاره اي به قلبش کرد و ادامه داد
شایا : از اینجایی که هزار حرف نگفته داره اما کسی براي شنیدنش نیستگاهی دلت میخواد همه بغضهات از توي نگاهت خونده بشن
....میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداري ....اما یه نگاه گنگ تحویل میگیري یا جمله اي مثل : چیزي شده؟...اونجاست که بغضت رو
با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندي سرد میگی : نه،هیچی ... اي حرف رو خیلی ها زدن اما هیچ وقت توجه نکردم .. نخواستم توجه
کنم .. چون من مرد بودم باید ..همه چیز هارو با عقل و منطق حل می کردم ... اما وقتی به این حرف رسیدم دیدم رسیدم به یک بی راهه که
هیچ راهی براي برگشت اون روزها نیست که درستش کنم ... هیچی براي جبران اون روزها نیست تا با منطق بی خود خرابش نکنم
گیچ و گنگ نگاهش کردم که گونه ام را نوازش کرد و گفت
شایا : چقدر سخته منطقی فکر کنی.... وقتی احساساتت داره خفت میکنه... اینقدر سخته که نمی تونی یک قدم به عقب
برداري ببینی آیا این منطق درست بوده یا اشتباه ...
نفسش را بیرون فوت کرد دستی در موهایش کشد که سرفه اي از نفس بریدگیم کردم که با نگرانی نگاهم کرد ... دستم را جلو بردم و به
لبش نزدیک کردم و به حالت لبخندي بالا بردم .. که دستم را گرفت و همانطور که در چشمانم خیره بود گفت
شایا : آدما دلتنگ که می شن ، آدم دیگه اي می شن...خشنتر.. عصبیتر.. کلافه تر و تلخ تر..و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاري ندارن ...
توجه نمی کنن ببینن کسی بهت احتیاج داره یا نه ... می ري تو لاك خودت و به دنیا و همه اخم می کنی که انگار مقصر اصلی دیگران هستن
نه تو
لبخندي به صورتش زدم ... دیگه نفس کشیدن سخت تر از هر چیزي برایم شده بود ... نفسم را به سختی بیرون دادم و در دل براي غم
این چشمها به خودم نالیدم ... پس دلیل اینکه از آروین دور بود همین بود ... اون دیگران رو مقصر می دونست ... مقصري که خودش هم
شامل آنها بود ....سرم را برگرداندم ... و بی توجه به فریادي که شایا بر سر قاسم زد ... میان نفس هاي آخري چشمانم را بستم ... صدا ها
قطع شده بود فقط صداي گرم شایا توي گوشم می پیچید که حقیقت فاصله اش را از آروین می گفت از مهتابی که من باشم می گفت ... از
خانواده اش می گفت ... آن هم از زبان بی زبانی ...با خوردن قطره هاي آبی بر روي صورتم ... خودم را به خواب عمیقی که قول نخوابیدنش
را به شایا داده بودم دعوت کردم
نگاهی به شایا کردم که با غرور کنارم راه می رفت ... مثل همیشه بی لبخند و با اخم همیشگی اش ... با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را به
من دوخت که چشمکی به او زدم و خندیدم ... دستش را دراز کرد ودر میان بازوانش جاي گرفتم و خنده اي مستانه کردم ...شایا نگاهی به
142
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
اطراف کرد ... با دیدن جاي خالی اطرافیان ... لبخندي به لب آورد و سرش را به سرم نزدیک کرد که چشمانم را بستم .... نفس هایش به
صورتم می خورد و لبخندم را پر رنگتر می کرد ...
شایا : مهتاب
آنقدر با احساس کلمه مهتاب را به زبان آورده بود که لبخند از روي لبهایم ماسید ... از او فاصله گرفتم و نگاهم را به چشمانش دوختم ...
این نگاه عاشق مال من نبود ... قدم دیگري به عقب برداشتم که شایا قدمی به جلو آمد و فریاد زد
شایا : مواظب باش
با سوزش دستی با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم خیره به سقف سفید رو به رویم شد و صداي زنی که تکرار می کرد
- دکتر اردشیر بخش مغز و اعصاب ... دکتر اردشیر بخش مغز و اعصاب
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با یادآوري خوابم خواستم دستی به موهایم بکشم که صداي نازکی با عجله گفت
- دستتو تکون نده عزیزم
با تعجب به طرفش برگشتم و با دیدن یونیفرم صورتی که به تن داشت حدس زدم که ممکن بود پرستار باشه ... با دیدن نگاه پر از تعجبم
.. لبخندي به لب آورد و گفت
پرستار : بذارین سرم رو از دستتون بیرون بیارم
نگاهی به دستم کردم و گنگ سرم را تکان دادم .. که با سوزش دیگري در دستم چشمامو بستم و گفتم
- من اینجا چکار می کنم
با دست دیگرم دستی به پیشانی ام کشیدم که با همون صداي نازکش گفت
پرستار : یعنی تو یادت نمی آد چرا اینجایی
همانطور که چشمانم بسته بود لبخندي زدم و گفتم
- نه یادمه
پرستار : پس چرا می پرسین
لبخندم عمیق تر شد و گفتم
- آخه هر وقت فیلمی چیزي می دیدم دختره چشماشو که باز می کرد همین کلمه رو می گفت
پرستار خنده اي کرد که چشمانم را باز کردم ... خنده اش برعکس صداي نازکش بلند بود ... معلوم بود که خوش خنده اس... نگاهمو به
اطراف دوختم .. با دیدن اتاق خالی رو به پرستار که هنوز می خندید گفتم
- همراه ندارم
پرستار دستی به مقنه اش کشید و چسپی بر روي دستم زد و گفت
پرستار : رفتن پیش دکتر
با آهانی سرم را تکان داد که پرستار چارت را در دستش گرفت و با آهی گفت
پرستار : می دونستی که اگه فقط چند دقیقه دیرتر می رسیدین بیمارستان ممکن بود زهر توي تمام خونت بره
143
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
با تعجب نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و لبخندي به رویم زد و گفت
پرستار : دختر حواست کجا بوده رفتی زهر خوردي
با صدایی که تعجب از آن می بارید گفتم
- زهر منظورتون چیه
پرستار باز همان لبخندش را تکرار کرد و چارت را سر جایش برگرداند و گفت
پرستار : منظورم اینه که خیلی خوش شانسی که به موقع رسیدي
و بدون حرف دیگري از اتاق خارج شد ... روي تخت نشستم ... فقط یک سرما خوردگی ساده بود اما ... زهر... دستی به موهایم کشیدم که
یاد درد سینه ام افتادم و خونی که از دهانم خارج شد ... کلافه نگاهی به در بسته کردم و زیر لب زمزمه کردم
- من که چیزي نخورده بود جز سوپی که شایا به من داده بود و آب پرتقال....
دیگه حرف در دهانم نمی چرخید ... یعنی شایا زهر به خوردم داده بود ... دستانم را مشت کردم که یاد حرفایش وقتی در کنارش بودم
افتادم ... یعنی ممکن بود شایا همچین بلایی سر من بیاره ... شقیقه ام را فشردم ... اما شایا با خود من سوپ رو خورده بود ...سرم را بالا
گرفتم ... نکنه بلایی سر شایا اومده باشه ... ملافه را از روي پاهایم کنار زدم و خواستم از تخت پایین بیام که در اتاق با عجله باز شد ... و
قامت بلند شایا در میان چهار چوب در قرار گرفت .. نگاهم را به او دوختم و ایستادم ... اخمی کرد و با قدم هاي بلند به من نزدیک شد ...
حرکتی نکردم ...فقط می خواستم بدونم سالمه با قدم آخري که برداشت من را با حالت خشنی به سمت خودش کشید ...صداي استخون
هایم را زیر بازوانش احساس می کردم اما بی توجه به شکسته شدن آنها خودم را به او سپرده بودم
******
سرم بر روي سینه اش بود ... صداي قلبش نزدیک گوشم می شنیدم ... اینقدر بی حال بودم .. که توان فاصله گرفتن از او را ندارم ... از اویی
که آرامش بخش تن خسته ام بود ... صداي نفس هاي پی در پی اش را می شنیدم ... اما حرفی نمی زدم ... نگاهم را از پنجره ماشین به
بیرون دوختم ... در نقطه ي نامعلوم در آن شب سیاه .... با یاد آوري دکتر و حرفایش پوزخندي روي لبهایم نشست ... اعتماد به اطرافیان
چقدر سخت بود ... باور حرفهایشان بدتر از اون بود ... دستان شایا بر روي بازویم نوازش گونه تکان خورد که نگاهم را به دستش دوختم
... ممکن نبود این دستها اینطور منو محکم توي آغوشش گرفته قصد کشتنم را داشته باشه ... سرم را بر گرداندم و به نیمرخ مردانه اش که
با اخمی به رو به رو خیره شده بود دوختم ... با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را از رو به رو گرفت و نگران چشمانش را به من دوخت....
یعنی ممکن بود این چشمها که از نگرانی می درخشید .. در غذایم زهر ریخته باشد ... صداي نگران و پر جذبه اش من را از فکر کردن
بیرون آورد که گفت
شایا : درد داري ؟
غمگین سرم را به نه تکان دادم و سرم را برگرداندم ... باز صداي دکتر مانند زنگ خطري در گوشم زنگ زد
دکتر : خانوم شما از خطر بیرون اومده ولی به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر مواظبش باشین این چند روز قوه خودش را به دست
بیاره
با همون حالت مریضی که کنار شایا ایستاده بودم گفتم
144
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
- دکتر من که زهري چیزي نخورده بودم ..
دکتر لبخند پدرانه اي زد و عینکش را بالا کشید و چارت را گوشه ي تخت گذاشت و گفت
دکتر : دخترم من که قبل هم گفتم غذایی که شما اشتباه خوردي توش زهر بوده
با این حرفش نگاهی به شایا کرد که دستم را می فشرد .. نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به دکتر با اخمی گفتم
- من هم به شما گفتم شوهر بنده هم از اون غذا خوردن چطور اون چی...
هنوز حرفم را نشىه بوى که شایا وسط حرفم پرید و رو به دکتر و گفت
شایا : می شه حالا مرخصش کنین
دکتر با استفهام نگاهش کرده بود و رو به او گفته بود
دکتر : بدنش ضعیفه حداقلش دو روزي باید تو بیمارستان باشه
شایا : خودم مواظبش هستم
دکتر خواست حرف دیگري بزند که شایا دستش را بالا برده بود و او را به سکوت دعوت کرده بود .. بدون آنکه از من نظري بخواد ...
بدون آنکه توجهی به حال بیمارم کرده باشد ... و بدون آنکه جواب سوالهاي بی جوابم را داده باشد ...منو از بیمارستان مرخص کرىه بود...
با صداي پر تحکم شایا از فکر خارج شدم و به زمان حال برگشتم که شایا رو به قاسم گفت
شایا : برو جاي همیشگی
نگاهی به قاسم کردم که از آینه با تعجب به شایا نگاه کرد و سرش را تکان داد... و راهش را تغییر داد ... سرم را به طرف شایا برگرداندم
و بی حال گفتم
- می خوام برم خونه
شایا نگاهش را به من دوخت و بدون آنکه اخمی کند گفت
شایا : نمی ریم خونه
- ولی من می خوام برم خونه
اخمی کردم که دستش را به صورتم نزدیک کرد و با شصت دستش نرا بر روي گونه ام کشید و گفت
شایا : اونجا نمی تونی درست استراحت کنی
- چرا؟
اخمی به چهره آورد ...صورتش را نزدیک صورتم آورد و همانطور که چتریهایم را به بالا هدایت می کرد گفت
شایا : چون اونجا حالا شلوغه کلی مهمون دعوت شده نمی تونی استراحت کنی
آهی کشیدم ... تازه یاد مهمونی افتاده بودم ... پس ساشا رسیده بود .. نگاهم را برگرداندم و گفتم
- پس چرا نذاشتی توي بیمارستان بمونم
شایا چانه ام را گرفت و باز نگاهم در نگاهش دوخته شد و لبخند نایابش را زد و گفت
شایا : اگه اونجا می زاشتمت که با سوالات می خواستی دکتر رو دیونه کنی
145
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
نگاهم را از لبخندش گرفتم و به چشمانش خیره شدم... چشمانش برعکس لبانش نمی خندید .. پر بود از چیزي که نگرانی اش صد چندان
می کرد ... سرم را تکان دادم و نگاهم را از او گرفتم و گفتم
- دوست دارم همون آدم صادق بمونی
شایا : یعنی چی ؟
پوزخندي زدم و چشمانم را بستم و گفتم
- یعنی اینکه دروغ نگی
فشاري به بازویم وارد کرد و با صداي که سعی در آروم کردن آن داشت گفت
شایا : من دروغی نگفتم
سرم را به طرفش برگرداندم و سرم را بر روي سینه اش گذاشتم و گفتم
- پنهون کاري نکن پس ...می تونم از توي چشمات اون دل نگرانی رو بخونم
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد . حرفی نزد ... هر دو حرفی نزدیم ... ماشین در سکوتی فرو رفته بود و گاه گاهی صداي زنگ موبایل به
گوش می رسید اما بی توجه به زنگ موبایل هر سه سکوت کرده بودیم .. با سوزشی که در معده ام پیچید ...چنگی به پیراهن شایا زدم که
تکانی خورد و کنار گوشم گفت
شایا : چیزي شده ؟
با بیشتر شدن سوزش معده ام خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و گفتم
- معدم می سوزه
شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و با صداي پر از خشم رو به قاسم کرد و گفت
شایا : از این راه برو نزدیکتره
قاسم : ولی ارباب حالا تاریکه ممکنه...
صداي فریاد شایا اجازه بیشتر حرف زدن را به او نداد
شایا : کاري که می گم انجام بده
قاسم حرفی نزد که شایا سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت
شایا : تحمل کن تا برسیم
بی صدا سرم را تکان دادم و خودم را جمع کردم که گرماي دستی من را به خود آورد ... با تعجب سرم را بالا گرفتم که نگاهم بین چشمان
شایان و دستان درحرکتش می چرخید... سرش را نزدیک آورد و بینی اش را به بینی ام زد و گفت
شایا : می خوام ماساژ بدم یکزره از سوزشش کم بشه
تاحالا آنقدر نزدیک چشمانش را ندیده بودم ... چشمانش معصومانه بود و پر از غمی که سعی در پنهان کردن آن داشت ... دستم را بر
روي دستش گذاشتم و گفتم
- چرا دکتري رو رها کردي
146
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
چشمانش برقی زد اما اون برق مانند ستاره اي که خاموش می شد خاموش شد و نگاهش از نگاهم گرفته شد و به بیرون دوخته شد و از
حرکت ایستادن ماشین .. از او فاصله گرفتم و نگاهم را به اطراف دوختم .. به جز سیاهی چیزي به چشمانم نخورد ... از شایا فاصله گرفتم
که شایا در ماشین را باز کرد و از آن پیاده شد با پیاده شدنش خم شد و دستش را به طرفم دراز کرد ... نگاهی به دستش و او دوختم ...
شایا : دستمو بگیر
نگاهم را به چشمانش دوختم که خودش دستش را جلو آورد و دستم را کشید و من را به خودش نزدیک کرد .... دستش را به زیر
زانوهایم برد و بلندم کرد ... یقه اش را گرفتم که لبخندي زد و من را بالا تر کشید ... سرم را تکیه به شانه اش دادم ... رو به قاسم کرد و
گفت
شایا : اون وسایلهایی که توي ماشینه رو بذار توي خونه بعد خودت برو
قاسم خم شد و گفت
قاسم : چشم ارباب
هر دو به طرف خانه ي که وسط درختها بود به حرکت در آمدیم که شایا ایستاد و بار دیگر با اخمی به طرف قاسم برگشت و گفت
شایا : نمی خوام کسی متوجه این اتفاق ها بشه
قاسم بار دیگر سرش را تکان داد که شایا بدون حرف دیگري به طرف خانه به راه افتاد ... باز پوزخندي زدم و در دل گفتم ... یعنی شایا
دوست نداشت کسی از زهر که به خوردم داده بودن با خبر بشه ... با باز شدن در ساختمان ... همانطور که در کنار شایا بودم نگاهم را به
اطراف دوختم که شایا به گوشه اي از خونه رفت و فانوسی که به دیوار آویزان بود را روشن کرد ... با تعجب به فانوس چشم دوختم که
متوجه شدم فانوس یکی از چراغهاي فانوسی هستش که تازه به بازار اومده ... کارم باعث شده بود که سر از همه ي این چیز ها در بیارم ...
شاید علاقه ي زیادم به تنوع بود که من رو به این کار کشوند ... با قرار گرفتنم بر روي مبلی که در هال بود چشم از فانوس گرفتم و به شایا
دوختم که به طرف دیگر هال راه افتاد و فانوس دیگري را روشن کرد .. رفته رفته اون خونه تاریک روشن شد و عکس هایی که بالاي
شومینه قرار داشت روشن تر شد ... نگاهی به شایا کردم که به طرف شومینه رفت و دستانش را در جیب شلوارش قرار داد و نگاهش را به
عکسها دوخت .. همانطور نگاهش می کردم .. دستم را به طرف شالم بردم و شل ترش کردم که قاسم وارد خانه شد ...نگاهم را به قاسم
دوختم که پلاستیک در دستانش بود و لبخندي زدم ...
شایا : وسایل ها رو بذار همینجا خودت برو
قاسم پلاستیک ها را در دستش جا به جا کرد و نگاهی به شایا کرد و پلاستیک ها را کنار در گذاشت ... با تعجب نگاهش کردم که شایا باز
گفت
شایا : برگرد خونه و هر اتفاق یا خبر شد به من اطلاع بده
نگاهی به شایا کردم که هنوز همانطور ایستاده بود و به عکسها خیره شده بود و بار دیگر نگاهم را به طرف قاسم برگرداندم که نگاهش را
غافلگیر کردم ... دست و پاچه سرش را تکان داد و گفت
قاسم : چشم ارباب
147
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
و بدون حرف دیگري خارج شد و رفت ... با رفتن او شایا برگشت و به طرف در رفت ... کلیدي از جیبش بیرون آورد و در را قفل کرد ... با
چشمان گرد شده نگاهش کردم که خم شد و پلاستیک ها را برداشت و به طرف آشپزخانه به راه افتاد ... سرم را از روي مبل خم کردم که
درست بتونم ببینمش با اخمی یکی یکی وسایل ها رو که خوارکی بود خارج کرد و در یخچال گذاشت... راست نشستم و نگاهم را به اطراف
دوختم ... چقدر این خونه برام آشنا بود ... کفشهایم را از پایم خارج کردم و به خاطر سوزش معده ام در آغوش جمع کردم .... اما فایده اي
نداشت ... باز هم سوزش بیشتر می شد ... دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم ... باز هم تب کرده بودم ... سرم را به مبل تکیه دادم و
نفسم را پر صدا بیرون دادم که دستی داغتر از پیشانی تبدارم بر روي پیشانی ام نشست ... چشمانم را باز کردم که به خاطر مریضی خمار
شده بود و به او چشم دوختم ... با دیدن نگاهم اخمی کرد و گفت
شایا : باز تب کردي
بدون حرفی سرم را تکان دادم که کنار پایم نشست و و دستم را در دستش گرفت و نگاهی به دستم کرد ... فشاري به آن وارد کرد که
آهی کشیدم ... مایه ي سردي را بر روي دستم احساس کردم و بعد از آن سوزشی که با آخ بی جونی تبدیل شد .... نگاهی به دستم کردم
که حالا سرمی به آن وصل شده بود و نگاهم را پر سوال به شایا دوختم که از جایش بلند شد و گفت
شایا : دراز بکش اینطور راحتره
به حرفش گوش دادم و روي مبل سه نفره ي سفید دراز کشیدم و نگاهی به در یکی از اتاق ها گفتم
- خوبه این خونه اتاق داره
طعنه ام را گرفت ... نگاهی به من کرد و دستی در موهایش کشید و گفت
شایا : بیشتر دوست دارم اینجا باشی تا توي اتاق
شالم را با یک دست باز کردم و گوشه ي مبل گذاشتم و گفتم
- چرا ؟
شانه اي بالا انداخت و باز به طرف شومینه رفت و گفت
شایا : اینطور زیر نظرمی حواسم بهت هست
خنده ي کردم و گفتم
- مگه دزد گرفتی که اینطور می خواي زیر نظر بگیریش
شایا : شاید ...
نگاهی بهش انداختم ... تکیه اش را به دیوار کنار شومینه داده بود و نگاهم می کرد ... چشمانش می درخشید ... یک نگاه دلخور و شاید
یک نگاهی که معناي آن برایم سخت بود و خودم نمی خواستم که بدونم چی هست ... سرم را برگرداندم و نگاهی به اطراف کردم ... با بی
حالی به طرف شایا برگشتم که نگاهم می کرد و گفتم
- اینجا خونه ي کیه
شایا پوزخندي زد و دست به سینه نگاهم کرد و گفت
شایا : اینجارو یادت نیست
148
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
عمیق نگاهم کرد و قدم هایش را به طرفم برداشت و اشاره اي به اطراف کرد و گفت
شایا : چطور خونه اي خودت رو یادت نمی آد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
- خونه ي من
شایا کنارم نشست و نگاهم کرد که سرش را مشکوك تکان داد ... بار دیگر نگاهم را به اطراف که شایا دستم را گرفت و گفت
شایا : مهتاب
نگاهی به دستش که در دستم گره خورده بود دوختم ... آه از نهادم بیرون آمد این خونه ي مهتاب بود ... لبخند تلخی زدم و دستش را
فشردم و گفتم
- آره یادم اومد ..
سرم را به طرف دیگر برگرداندم و با ناراحتی گفتم
- چرا نمی آیم اینجا زندگی کنیم
شایا تکیه اش را به مبل داد و گفت
شایا : چون تو نخواستی
نگاهش کردم که با اخمی نگاهم می کرد و چشمانم را بستم ... نمی خواستم با بیشتر حرف زدم سوتی هاي دیگه اي هم بدم ... نفسم را
بیرون دادم ... که با احساس گرمی دستانش به سرعت چشمانم را باز کردم و... با همون اخم نگاهی کرد و گفت
شایا : نخواب تا داروهاتو نخوردي
دستی به شکمم کشیدم که مور مور شده بود و سرم را تکان دادم .. شایا بدون حرفی از جایش بلند شد .. و به طرف آشپزخانه رفت ...
نگاهی از پشت به او انداختم ... دلشوره ي بدي در دلم برپا شده بود ... سوالهایی که می کردم انگار شایا رو در شک انداخته بود ... نگاهی
به آشپزخانه کردم و آهی کشیدم ... اینجا خونه ي مهتابم بود مهتابی که حالا باید کنار شایا باشه ... روي مبل دراز کشیدم و خیره به سقف
شدم .. که باز سوزشی در معده ام پیچید ... اخمی کردم و نالیدم
- فقط بدونم کی زهر به خوردم داده روزگارش رو سیاه می کنم
شایا : فکر نکنم بتونی کاري بکنی
با شنیدن صداش کنارم با ترس از جام بلند شدم که سرم کشیده شد و رده ي خون از دستم سرازیر شد ... شایا با اخمی دستم را گرفت که
گفتم
- چی گفتی؟
دستم را با خشم گرفت و بار دیگر سرم را در دستم درست نهاد و گفت
شایا : دیونه شدي این چه کاري بود که کردي
با اخمی نگاهی به دستم کردم و دستش بیرون کشیدم که نگاه خیره اش را به چشمانم دوخت که حرفم را تکرار کردم و گفتم
- تو چی گفتیدستی به موهایم که بر روي صورتم ریخته بود کشید و گفت
شایا : فکر نکنم بتونی کاري بکنی
دستش را پس زدم و موهایم را پشت گوشم بردم و گفتم
- چه کاري ؟
شایا پوزخندي زد و کاسه ي سوپی را که بر روي میز گذاشته بود را برداشت و رو به رو یم گرفت ... با تعجب نگاهی به کاسه کردم چه زود
غذا درست کرده بود ... با صداي شایا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم
شایا : اینکه بتونی روزگارش رو سیاه کنی
قاشقی سوپ را به طرفم گرفت .. که مشکوك نگاهش کردم ... شایا عجیب شده بود ... دهانم را باز کردم و گفتم
- مگه تو می دونی کیه
قاشق سوپش را در دهان بردم که نگاهی به لبهایم کرد و با بدجنسی که در چشمانش دیده می شد گفت
شایا : آره می دونم
بدون اینکه تعجب یا ناراحت باشم .. نگاهش کردم .. براي اولین بار بود که می دیدم چشمانش از شیطنت می درخشید ... قاشق دیگري پر
از سوپ کرد و به طرف دهانم نزدیک کرد و گفت
شایا : نمی خواي بپرسی کی بوده
نگاهش کردم و قاشق پر سوپ را خوردم و چشمانم را باز بسته کردم و گفتم
- اگه می خواي بگی که خودت می گی نیازي به پرسیدن نمی بینم
دروغ می گفتم ... کنجکاو بدونم که دشمنم به جز زرین خاتون کی می تونه باشه ... لبخند نایابش را زد و قاشق دیگري را پر کرد و گفت
شایا : خوشم می آد باهوشی
لبخندش به اخمی تبدیل شد و یک تاي ابرویش را بالا داد و گفت
شایا : اما اونقدرها نه که بتونی بدون فکر و با عجله یک کار مسخره بکنی
با اخمی دهان را از قاشق دور کردم و گفتم
- منظورت چیه
بدون توجه به من که قاشق را پس زده بودم بار دیگر به دهانم نزدیک کرد و قاشق را در دهانم گذاشت و گفت
شایا : منظورم اینه که اون زهر رو من ریخته بودم
با این حرفش مایه ي سوپ در گلویم پرید و با چشمان گرد شده نگاهش کرد و از او فاصله گرفتم ... قهقه اش بلند شد ... با تعجب به
خنده اش نگاه کردم اگه توي موقعیت بهتري بودم به نرگسی و آناهیتا می گفتم که بیا دیدن به خنده اش انداختم ... اما توي اون موقعیت
از خنده اش ترسیدم ... از لحن کلامش وحشت کردم ... شایا با دیدن چشمان گرد شده ام همانطور که می خندید ... قاشقی در سوپ فرو
برد و خودش خورد و ضربه اي به بینی ام زد و گفت
شایا : نترس من که همسرم رو نمی کشم
150
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
قاشقی دیگر خورد و گفت
شایا : اینطور که باهوش به نظر نمی رسی نیستی
دستی به موهایم کشیدم و نگاهش کردم ... این شایا به نظرم وحشتناك می زد ... خواستم بیشتر ازش فاصله بگیرم که من را به سمت
خودش کشید و با اخمی در چشمانم خیره شد و گفت
شایا : مهتاب فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که فکر کنی من بخوام به تو صدمه اي برسونم ...
صداقت رو می شد از چشماش بخونم ...اما رفتارش چه معنی داشت ... شایا دستی به گونه ام کشید و گفت
شایا : من جلوي خودت همه چی رو درست کردم هر دو با هم خوردیم
قاشقی دیگر به طرفم گرفت که فقط نگاهش کردم .. قاشق را به دهانم نزدیک کرد و مجبورم کرد که آن را باز کنم ... بی حال دستم را
پیش بردم و بر روي دستش گذاشتم و گفتم
- بسه دیگه نمی تونم بخورم
شایا : نمی تونی بخوري یا اعتماد نداري
نگاهش کردم که پوزخندي به لب آوردم و از جایش بلند شد ... با تعجب نگاهش کردم ... گیچ شده بودم ... از این اخلاقش که رنگ دیگر
می گرفت و عوض می شد ... نگاهی به او که در آشپزخانه بود انداختم ... روي مبل دراز کشیدم و باز نگاهم به او که کلافه کنار یخچال
ایستاده بود دوختم ... با احساس سنگینی نگاهم ... نگاهش را برگرداند و نگاهم کرد که از سوزش معده چشمانم را به هم فشردم ....
صداي قدم هاي سنگینش را که نزدیک می شد را شنیدم و بعد از او دیگر چیزي نفهمیدم... فقط تنها چیزي که لبخندي بر روي لبم جاري
کرد .. دستی بود که بر روي گونه ام قرار گرفت
با سوزشی که دستم پیچید .. با آخی چشمانم را باز کردم که با تابش نور در چشمان بار دیگر آن را بستم... که دستی بر روي سرم قرار
گرفت ... با سرعت چشمانم را باز کردم که شایا را کنارم نشسته بر روي میز کنار مبل دیدم ... با دیدنش نفس آسوده اي کشیدم ... براي
اولین بار بود توي این چند روزي که به این روستاي کوفتی اومده بودم ... بدون خواب بدي خوابی بودم اما این دلشوره هر احساس بدي را
در من منتقل می کرد ... شایا چسپی به دستم زد و از جایش بلند شد که چشم بسته گفتم
- صبح شما هم خوش باشه
شایا : خیلی وقته دیگه صبحهام خوش نیست
چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم ...آنقدر با ناراحتی آن حرف را زده بود که لبخند تلخی بر روي لبم نشست ... درست عین من
صبحاش دیگه خوش نبود ... روي مبل نشستم که نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت
شایا : فکر کنم حالت بهتر شده
نگاهی به خودم کردم ... و تکانی به خودم دادم و سرم را تکان دادم و گفتم
- اوهوم آره خوبم
شایا : خوبه ... اگه می گفتی نه باید به شب بیداري هاي بالا سرت شک می کرد
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
151
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
- نخوابیدي اصلا"
خمیازه اي کشید و شانه اش را بالا انداخت و همانطور که به طرف یکی از اتاق ها می رفت گفت
شایا : چه فرقی می کنه
کنار یکی از درها مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفت
شایا : حالا که حالت خوبه یک صبحونه اي درست کن
با این حرفش بدون اینکه جوابی از من باشد ... وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .... با اخمی به در بسته ي اتاق کردم و زیر لب گفتم
- شاید من توانی براي درست کردن صبحونه ندارم ...
غر غر کنان از جام بلند شدم که معده ام تیر کشید ... اما تا کی باید اینطور ضعیف باشم ... راست ایستادم و به طرف آشپزخونه به راه
افتادم ... نگاهی به آشپزخونه کردم ... لبخندي روي لبم نشست ... چقدر این آشپزخونه به نظرم آشنا بود .. اما جاي یخچال اشتباه بود ..
باید کنار مایکروفر باشه فک کنم جالبتر باشه ... شانه اي بالا انداخت و با زیر لب به من چه اي .. در یخچال را باز کردم و وسایلی را که
براي صحانه لازم بود را از آن خارج کردم و هر یک را در یک بشقاب کوچکی قرار دادم که چشمم به تخم مرغ افتاد ... چقدر دلم از اون
تخمه مرغ پنیري که پویا برایم درست می کرد می خواست .... نفسم را پر حرس بیرون دادم و دست بردم و دو تخم مرغ برداشتم و
مشغول درست کردن تخمه مرغ شدم ... نمی دونم چقدر مشغول به کار بودم که با سنگینی نگاهی به طرف میز برگشتم که شایا را نشسته
با موهاي خیس بر روي صندلی دیدم ... با ترس دستی بر روي قلبم گذاشتم و گفتم
- هی ... کی اومدي تو
حوله اي که دور گردنش بود را بر روي سرش نهاد و بدون آنکه جوابم را بدهد شروع به خشک کردنش کرد ... اخمی کردم ... مردیکه بد
اخلاق .. تخمه مرغ را در بشقاب ریختم و بر روي صندلی رو به رویش نشستم ... که نگاهی به من کرد وگفت
شایا : چایی نداریم
اشاره اي به میز کردم و رو به خودش و همانطور که اخمی کرده بودم گفتم
- تو روي میز چایی می بینی
شایا سرش را به نه تکان داد که لبخندي زدم و همانطور که لقمه را در دهانم می گذاشتم گفتم
- پس نپرس داریم یا نداریم
اخمی کرد که لبخندي زدم و اخمش بیشتر در هم رفت ... شاد از اینکه حالش را گرفته بود لقمه ي دیگه اي از تخمه مرغم درست کردم که
با ریخته شدن عسل بر روي تخمه مرغ هاي درست شده ام چشمانم گرد شد و نگاهم را به دستی این کا رو کرده بود دوختم و کم کم بالا
بردم که نگاهم در نگاه بدجنسش گره خورد ... با ناله گفتم
- چی کار کردي شایا
شایا شانه اي بالا انداخت و بار دیگر عسل را بر روي تخمه مرغ در بشقابم ریخت و با خونسردي گفت
شایا : مگه نمی بینی دارم عسل می ریزم روي تخمه مرغ
سرم را به مثبت تکان دادم که لبخندي براي حرص دادن من زد و گفت
152
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
شایا : پس نپرس دارم چیکار می کنم یا نمی کنم
با خشمی نگاهش کردم ... داشت حرفاي خودم را به خودم می زد ... با همون خشم بشقاب رو به طرفش کشیدم و با صداي ناراحتی گفتم
- من از تخمه مرغ عسلی خوشم نمی آد
شایا بی توجه به ناراحتی من لقمه اي براي خودش گرفت و در دهانش گذاشت و گفت
شایا : اونش دیگه به من مربوط نشست
با تعجب با لقمه ي بزرگی که در دهانش گذاشته بود نگاه کردم و گفتم
- حالا خفه نشی
سرش را تکان داد و لقمه ي بزرگ دیگري برداشت که بشقاب خالی شد ... با حالت زار نگاهی به لقمه اش کردم که وارد دهانش شد .. و
اهی کشیدم ... اي زهر باشه توي این تخمه مرغا که تو هم مثل من بیوفتی گوشه ي بیمارستان ... اخمی کردم و از جایم بلند شدم که نگاهم
کرد و یک تا ابرویش را بالا داد که بی توجه به او سرم را برگرداندم و از آشپزخونه خارج شدم ... به طرف در به راه افتادم و به آن نزدیک
شدم که صداي کشیده شدن صندلی را در آشپزخانه شنیدم و بعد از آن صداي شایا که گفت
شایا : کجا می ري
موهامو بالا سرم جمع کردم و با همون اخم رو بهش گفتم
- می خوام برم بدوم
اخمی کرد و هوله اش را بر روي میز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد و گفت
شایا : براي چی بري بدویی
- اینجا دارم خفه می شم می خوام برم بدوم اعصابم آروم بشه
شایا قدمی به جلو آمد و گفت
شایا : فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی که به خاطر یک تخمه مرغ اعصابت خورد بشه
عصبی قدمی به او نزدیک شدم که موهایم بار دیگر بر روي شانه ام سرازیر شد ... دستم را مشت کردم و گفتم
- چرا حرف زور می زنی می خوام فکرم آزاد باشه بدونم دور و برم چه خبره
شایا : با این حالت می خواي بري بدویی که چی بشه
نفسم را بیرون دادم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم
- حرف از باهوشی می زنی اینطور که دارم می بینی از همون اول هم اینجا هیچ نداشتی
اشاره اي به سرم کردم که به طرف خیز برداشت ... من که انتظار این حرکت را از او نداشتم ... جیغ کشیدم و به پشت مبل پریدم ... شایا با
دیدن ترسم .. لبخندي روي لبش نشد و خم شد و کیفش را که بر روي میز بود برداشت و راست ایستاد و انگشت اشاره اش را به طرفم
گرفت و گفت
شایا : حواست به حرفات باشه من همیشه اینقدر مهربون نیستم
حالا که مطمئن شدم براي اذیت کردم اینطور کرده بود با خونسردي لبخندي زدم و گفتم
153
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
- مثلا" می خواستی منو بترسونی
پوزخندي زد و نگاهی به من کرد که هنوز پشت مبل ایستاده بودم و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت
شایا : نترسیدي !!
با جیغی که کشیدم خنده ي پر صدایی سر داد و وارد اتاق شد ... نه به اون روزا که نمی خندید نه به حالا که فقط یک حرکت کافی بود براي
خنده ي آقا ... اخمی کردم و به طرف در رفتم ... دستگیره رو پایین بالا کردم ... اما در باز نشد ... بار دیگه امتحان کردم .. اما باز در باز
نشد ... چند باره دیگه امتحان کردم که یاد دیشب افتادم که شایا در رو قفل کرد .. جیغی کشیدم و بلند گفتم
- شایا این در چرا قفله
صدایی ازش بیرون نیومد ... اخمی کردم و با قدم هاي بلند به طرف اتاق رفتم و دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم که در اتاق هم قفل بود
... مشتی به در زدم و گفتم
- چرا درو قفل کردي
بازم حرفی نزد که مشت دیگري به در زدم ... نگاهی به اطرافم کردم ... یک خونه ي صد متري با یک آشپزخونه اوپن .. و چهار اتاق و با
دیزاینه مدرن ... سنتی با هم ...تکیه ام را به کنار دیوار دادم و نگاهی به اطراف کردم ... چقدر این خونه براي من آشنا می زد... با نگاهی به
شومینه تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم ... نگاهم را به عکس ها دوختم و قدم دیگري برداشتم که کلید در در چرخید ... بدون
انکه فرصت کنم یکی از عکسها رو ببینم به طرف در برگشتم که شایا لباسی به دست از آن خارج شد .... نگاهی به او کردم که سرش را بالا
گرفت ... چشمامو ریز کردم و به طرفش رفتم و گفتم
- چرا درا قفله
بدون اینکه جوابی به من بده لباسها رو به طرفم گرفت و گفت
شایا : یک دوش بگیر تا من یک فکري براي نهار می کنم
لباس هارو از دستش گرفتم و گفتم
- نگفتی چرا درارو قفل کردي
شایا پشتش را به من کرد و اشاره اي به اتاق کرد و گفت
شایا : سمت چپ حموم دستشویی هستش ... حوله..صابون ... همه چی توش گذاشتم که راحت باشی
با تعجب نگاهش کردم و نگاهی به خودم کردم ... نکنه دارم بو می دم داره این حرفارو می زنه .... حتما" بو می دم ... فکر کنم به خاطر این
مریضی .. عرقهایی که کردم ... سرم را خجالت زده به زیر انداختم که بدون حرفی از من فاصله کردم و این باور را رساند که واقعا" بو می
دم ... با عصبانیت و کلی خجالت وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم و دست برم لباسهامو بو کردم ... بو نمی داد ... دستم را بالا بردم و
زیر بغلم را بو کشیدم ... باز هم بویی به بینی ام نرسید .. نفسی پر از حرص کشیدم که با یاد آوري سرما خوردگی ام آه از نهادم بیرون
اومد ... بدون اینکه لحظه اي فکر کنم بو نمی دم ... وارد حموم شدم ...نگاهی به وان پر شده از آب که بخاري از آن بیرون آمد کردم و
ممنون شایا شدم که همچین کاري برایم کرده بودم .. یکی یکی ... لباس هایم را خارج کردم و در وان خوابیدم ... بدن کوفته ام آروم شده
بود... چشمامو بستم و اجازه دادم که بدنم استراحت بکنه
154
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
حوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق بیرون اومدم که نگاهم به شایا افتاد که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد ... لبخندي
زدم و به او نزدیک شدم که بدون اینکه به طرفم برگرده گفت
شایا : عافیت باشه
لبخندي زدم و کنارش ایستادم و نگاهش را دنبال کردم ببینم داره به چی اینطور خیره نگاه می کنه ..و زیر لب گفتم
- سلامت باشی
نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت که نگاهش کردم و با همون لبخند گفتم
- واقعا" ممنون نیاز با این دوش داشتم
سرش را تکان داد و بدون آنکه نگاهش را از چشمانم بگیرد گفت
شایا : می دونم
حوله رو که روي سرم سنگینی می کرد را برداشتم و دستم را بین موهاي نمدارم فرو بردم و با خنده گفتم
- چی هست که تو نمی دونی
نگاهی به لباسهاي تنم کردم و با خنده ي بلندي گفتم
- واقعا" می دونی این لباسها با چه سختی روي تنم می ایسته
قدمی جلو برداشت و دسته اي از موهایم را در دستش گرفت که خنده ام بند آمد و نگاهش کردم ... آروم زمزمه کرد و گفت
شایا : اونم می دونم
دستش را کنار زدم و قدمی به عقب برداشتم که دستم را گرفت و دستش را وارد موهایم کرد و همانطور گفت
شایا : خیلی از چیزهارو می دونم
خواستم ازش فاصله بگیرم که کمرم را گرفت ... دستم را برروي سینه اش گذاشتم و همانند او آروم گفتم
- شایا...
نفس گرم شایا بود و سر و گردن من ! همه تلاشم براي عقب راندنش بی نتیجه ماند...احساس گناه خیانت سرتاسر وجودم را در بر گرفته
بود ... دستم را بالا بردم و شانه اش را گرفتم و از این احساس نالیدم
- شایا
سرش را بالا آورد و نگاه خمار و قرمزش را در نگاهم دوخت ... شرمنده ي این نگاه پر از خواهش بودم ... با ناراحتی نگاهش کردم که
سرش را نزددیک آورد ... نزدیکی صورتهایمان به هم ، نفسم را درسینه حبس می کرد... چشمامو بستم ...
- نکن شایا
با صداي فریادم با تمام قدرتی که در توانم بود شایا را پس زدم ... نفس نفس می زدم و به قیافه سرخش نگاه کردم... کلافه دستی در
موهایش کشید ... زانوهایم می لرزید ... این همه فشار یکجا برام کافی بود ... اخمی کردم .. موهایم را کنار زدم و به طرف در رفتم....این
بازي رو شروع کردم بدون اینکه به آخر این بازي فکر کنم ... این بازي رو شروع کردم بدون اینکه احساس یک مرد یک شوهر رو در نظر
155
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
گرفته باشم ... از گوشه ي چشمم اشک به پایین سرازیر شد که با پشت دست آن را کنار زدم و دستگیره رو گرفتم ... اما باز هم قفل بود
...مشتی به در زدم و رو به شایا غریدم
- این لعنتی رو بازش کن
شایا : چرا؟
مشتی محکم به در زدم و به طرفش برگشتم ... اینقدر خونسرد گفته بود چرا که به لحظه اي جا و مکان یادم رفت ... یادم رفت که من
مهتابم برایش نه ستاره ... با قدم هاي محکم به طرفش رفتم و محکم به سینه اش زدم
- چرا؟ چرا؟
مشت دیگه اي زدم که شایا قدمی به عقب رفت و پوزخندي زد که فریادي زدم
- چرا چون دارم از خودم متنفر می شم ... چون که تا کجاها توي گناه فرو رفت
مشت دیگه اي به سینه اش زدم که شایا دستم را گرفت که نالیدم
- چون که بسمه دیگه نمی تونم دیگه نمی تونم خیانت کنم
شایا دستم را که گرفته بود را به طرف خودش کشید که رخ به رخش شدم ... از چشمانش شله هاي خشم می بارید ولی پوزخند بر روي
لبهایش محفوظ مانده بود ...خیره در نگاهم شد و گفت
شایا : بازي خوبی شروع نکردي
با تعجب نگاهش کردم که فشاري به دستم وارد کرد و با اخمی به ابرو گفت
شایا : اما حالا که شروع کردي باید تا تهش پاي این گناهت به ایستی
با یک حرکت من را به طرف شومینه پرت کرد ... نفس توي سینه ام حبس شده بود ... منظور حرفهایش چی بود ... موهاي نمدارم را کنار
زدم ... زانوم با افتادنم به درد آمده بود... با اخمی سرم را بالا گرفتم که با دیدن عکسهایی که بالاي شومینه قرار گرفته بود ... سینه ام از
زور بغض بالا پایین رفت ...صداي شایا با عصبانیت در گوشم پیچید که گفت
شایا : مهتاب بختیاري... تاریخ وفات ...
نفس کشیدن برایم سخت شده بود و با هر کلمه ي شایا نگاهم به عکس هاي من و مهتاب که بالاي شومینه قرار گرفته بود از نگاهم می
گذشت ... عکس من مهتاب و آناهیتا ... عکس مهتاب که با لبخندي به دوربین لبخند زده بود ... باز صداي شایا به گوشم رسید که گفت
شایا : ستاره بختیاري ... خواهر دوقلوي مهتاب بختیاري ... فوق لیسانس طراحی داخلی دانشگاه بین المللی انگلیس ...
اشک در چشمانم جمع شده بود ... نگاهم به عکسی افتاد که مهتاب در آغوش شایا قرار گرفته بود و سرش با لبخندي بر روي سینه ي شایا
بود ... این آغوش مطعلق به مهتاب بود نه ستاره با کشیده شدن موهایم به پشت نگاهمو از عکسها گرفتم و به شایا دوختم که با خشمی
نگاهم می کرد .... نگاهش آشنا نبود ... دیگه اون نگاه مهربون و نگران نبود... با صداي فریاد شایا چشمانم را بستم که گفت
شایا : فکر کردي خرم .... فکر کردي هالوم
با فشاري که به موهایم وارد کرد ...مچ دستش را گرفتم ... فریاد دیگه اي زد و گفت
شایا : باز کن اون چشماي لعنتی رو که ببینی این شایا خر نیست
156
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
بدون اینکه چشمامو باز کنم زیر لب نالیدم
- شایا
شایا : خفه شو فقط خفه
چانه ام را گرفت که چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم که فشاري به چانه ام وارد کرد و گفت
شایا : فکر کردي اینقدر ابله ام زنم رو با خواهر زنم تشخیص ندم
پوزخندي زد و با یک حرکت پرتم کرد ... کلافه دستی در موهایش کشید و غرید
شایا : تو مهتا نیستی ... چشات مهتاب نیست ... رنگ موهات ... حتی بوي تنت
قدمی به جلو برداشت که خودم را به عقب کشیدم و گفتم
- بذار توضیح بدم
شانه هایم را گرفت و از جا بلندم کرد و غرید
شایا : می خواي چیو توضیح بدي اینکه زن من ...مهتاب من رفته
سرم را به طرف عکسها برگرداندم ... که ادامه داد
شایا : با خودت فکر نکردي که هیچوقت نمی تونی مهتاب باشی ... مهتاب من خیلی وقته رفته ... رفته که تنها بمونم و فراموش کنم
موندنش رو
نگاهم بین عکس ها به لبخند هر دوي آنها در عکسی خیره ماند که صداي پر از بغضش دلم را لرزاند
شایا : اون رفت قولش رو یادش رفت نگفت شایا نمی تونه ... نگفت شایا چطور می تونه بی چشمهاي مهربونش زندگی کنه .... مهتاب من
مرده اون مرده
چشمامو بستم و اجازه دادم اشکهایم سرازیر شود .. من بعد از گذشت این چند وقت نمی خواستم باور کنم که مهتابم .. خواهر کوچلوي
مهربونم رفته ... اما حرفاي شایا مانند آوراي بر روي سرم خراب می شد .. می دونستم با ادامه دادن حرفهایش ... می شکنم .. فرو می ریزم
...
شایا : رنگ چشمهاي مهتاب خیلی وقته به روم بسته شده خیلی وقته که....
مشتی به سینه اش زدم و او را از خودم فاصله دادم با خشم نگاهش کردم و غریدم و انگشت اشاره ام را تهدید گونه به طرفش گرفتم و
گفتم
- حق نداري از بی فروغی چشماش حرف بزنی... حق نداري حتی از رفتنش حرف بزنی
شایا اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت و کلافه گفت
شایا : نکنه فکر می کنی مهتابی آره
اخمهایش به خشمی تبدیل شد و مچ دستم را گرفت و میان دستان قدرتمندش فشرد و غرید
157
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
شایا : مهتاب رفت حتی نتونستم دستاشو بگیرم بگم کنارتم مهتاب ... نتونستم بگم دنیامو به پات می ریزم ...نتونستم بگم مهتاب دستتون
نگاهتو از من نگیر
شوکه شدم عصبی شدم ... دستان بی جون مهتاب در نگاهم جان گرفت ... نگاه بسته شده اش مانند فیلمی از جلو چشمانم گذشت ... مهتاب
رفته بود ...بی حواسم مچ دستم را از دستش خارج کرد و مشتی حواله ي صورتش کردم که خودم دستم به درد آمد اما خشم از دست دادن
مهتاب کم نشد ... شایا با خشمی نگاهم کرد که بار دیگر به طرفش خیز برداشتم که دستم را در هوا گرفت ... با پوزخند پر خشمی نگاهش
کردم و با پام به پاش زدم که از درد صورتش در هم رفت و دستم را رها کرد که مشت دیگري به صورتش زدم ... عصبی صورتش را به
طرفم برگرداند و بی هوا سیلی به صورتم زد که از سنگینی دستش صورتم به چپ برگشت... اگه نمی گرفتمش مطمئن بودم می افتادم ...
یقه ي لباسش رو گرفتم که از سقوطم جلو گیري کنم ... شایا موهایم را در دستش گرفت و غرید
شایا : هار شدي داري گاز می گیري
خشمگین همانند خودش در چشمانش خیره شدم و غریدم
- دارم حقه خواهرمو از نا حق می گیرم
شایا سیلی دیگه اي به صورتم زد که مشتی به شکمش زدم که دستانش شل شد ... هر دو عصبی بودیم و دردمون یکی بود و اون هم مهتاب
بود ... مهتابی که سایه اش بود اما خودش نبود ... با سکندري که به شایا زدم هر دو به زمین افتادیم ... شوتی به پهلوي شایا زدم که دادي
کشید ومشت سنگینش را به شکمم زد که از درد معده و حال مریضم به خودم پیچیدم .. اما کم نیاوردم باز هم به طرفش حمله کردم ....
هردو وحشی شده ...
شایا : روانی
موهایش را کشیدم و داد زدم
- روانی هفت جد آباد بی ناموسته
می دونم حرفم خیلی بد بود ... اعصابم خورد بود و هر چی از دهنم در می اومد توجه نمی کردم.... شایا با چشمان به خون نشسته به طرفم
خیز برداشت و شوتی به کمرم زد که دادي از درد کشیدم و با کشیدن فرش کوچیک زیر پاش نقش زمینش کردم و رو شکمش نشست و
مشت دیگه اي به صوردش زدم که با زانوش به کمرم زد و با دردي که در کمرم پیچید من را به طرفی پرت کرد ...روي زمین افتادم ... و
نگاهش کردم هردو نفس نفس می زدیم ... یک طرف صورت شایا خونی شده بود ... پوزخندي زدم و دستی به گوشه ي لبم کشیدم .. که
شایا بار دیگه به طرفم خیز برداشت که ... به سختی بلند شدم و گلدون روي میز رو برداشتم به طرفش پرت کردم ... جا خالی داد که پشت
سرش یک گلدون دیگه پرت کردم که محکم به سرش خورد ... با آخی که گفت .. چشمانم گرد شد .... دستی به پیشونیش کشید که خون
می اومد ... فریادي کشید و گفت
شایا : کشتمت دختره ي وحشی
تلفنی که بر روي میز بود را برداشت و به طرفم پرت کرد... من که انتظار این حرکت رو از شایا نداشتم صورتم را برگرداندم که تلفون به
یک طرف صورتم برخورد کرد .. جیغی از درد کشیدم ... اما هردو تازه داشتیم خالی می شدیم ...به طرف دیگه ي خونه رفتم ... سرم گیج
158
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.romanbaz.ir
می رفت ... اما تا خالی نشم دست بردار نیستم ... بشقاب تزئینی روي میز رو برداشتم به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و از روي میز
پرید که جیغی کشیدم و برگشتم که بدوم ... که صداي فریادش توي خونه ي خالی پیچید
شایا : مواظب باش
با برخورد سرم با ستون پشت سرم ... بی حال روي زمین افتادم .. که صداي گرومپ دیگري نگاهم را به طرف دیگر برگرداند که شایا نیز
از روي مبل افتاده بود ... دستی به یک طرف صورتم کشیدم که درد می کرد و نگاهم را به سقف دوختم ... هر دو به نفس افتاده بودیم ...
دستی به پیشانی ام کشیدم که درد می کرد و به آرامی از جام بلند شدم .. به دلیل درد کمرم تکیه ام را به ستونی که خورده بودم دادم و
سعی کردم نفس هاي آرومی بکشم ... بعد از چند دقیقه نگاهی به شایا کردم که او هم خسته و با سر و صورت خونی تکیه اش را به دیوار
داد ... نفسش را بیرون داد که نگاهش کردم و با صدایی که با درد همراه بود گفتم
- از کی می دونی ؟
نگاهم کرد یک نگاه عمیق ... خواست پوزخندي بزنه که به دلیل مشتی که به دهنش زده بودم از درد اخمی کرد و گفت
شایا : از وقتی شناختمت
نفسم رو سنگین بیرون دادم و کلافه گفتم
- دقیق از کی
شایا نیز کلافه با اخمی دستی به موهایش کشید و چشماشو بست و گفت
شایا : از روز آتیش سوزي
همانطور که چشمامم به او بود گفتم
- تشخیصمون خیلی سخته ...
شایا چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد
شایا : سخت نیست ... براي منی که کنار مهتاب بود باهاش زندگی کردم سخت نیست ... رنگ چشمهات ... موهات ... حتی بوي تنت هم
مثل اون نیست ... شاید با اولین نظر گول بخورم اما رنگ چشمها توي یک هفته تغییر نمی کنه ...
آه از نهادم بیرون اومد ... حق با شایا بود ... همه ي حق ها با او بود ...چشمامو بستم و گفتم
- چطور فهمیدي که مهتاب ...
نتونستم ادامه بدم .. یا نخواستم خودم این حرف رو بزنم و قبول کنم که مهتاب براي همیشه هر دوي مارو تنها گذاشته...صداي پر از بغض
شایا رو شنیدم که گفت
شایا : من اربابم و مهتاب زن من ... می خواستی از زنم هیچ خبري نداشته باشم از همون اولش می دونستم
با خشم چشمامو باز کردم و پوزخندي زدم که از درد لبم صورتم جمع شد و گفتم
- پس چرا کنارش نیودي هان
شایا نگاهم کرد و یک تاي ابرویش را بالا داد و گفت
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان