30-08-2017، 15:36
داستان شروع میشه از چند ساله پیش که ما (من و مامان و بابام) یه خونه تو پاسداران تهران خریدیم چند تا خیابون بالا تر از خونه ی ما یه ساختمون بزرگی هست که میگن خونه ی جناس کسانی که تو پاسداران ساکن هستند باید بلد باشن سر در ساختمون مجسمه ی بزرگ شیطان و فرشته هستش و خودشم قدیمی و قله ماننده.... جلوی ساختمونم یه باغه برگ هس... د طبقه همکف همیشه یه چراغروشنه ... تمام خونه های اطراف اون ساختمونم سر درشون قران نوشته... چون این ساختمون چند تا خیابون بالا تر بود ما بهش اهمیتی ندادیم و خونه جدیدمون و خریدیم...اولایل چیزی احساس نمیشد یا چیزی نمیدیدم...ولی بعد چند ماه همیشه از اتاقای دیگه صدای حرف زدن دوتا زن با هم میومد طوری که انگار دارن میخندن..ولی مامانم میگفت صدا از خونه همسایس...این صداها خیلی زیاد تو خونه میپیچید من معمولا روزی 2 بار صداشونو میشنیدم یهروزی که مامان بابام برای مهمونی که با ددوستاشون داشتن از خونه رفتن من مجبورم شدم خونه تنها بمونم برای همین ز زدم دختر خالم اومد خونمون غروب بود هوا زیاد تاریک نشده بود من و دختر خالم شروع کردیم به فیلم دیدن و حرف زدن تا اینکه دختر خالم گفت میره یه چیزی درس کنه برای شام بخوریم منم قبول کردم مشغول تماشا کرن فیلمم شدم که یهو احساس کردم یکی پشت سرم پاشو سر میده رو زمین و راه میره گفتم هلن پاتو سر نده میوفتیا که یهو هلن گفت :من که راه نرفتم اصلا. فکر کردم میخواد منو اذیت کنه چند دقیقه گذشت یهو یکی تو گوشم یه چیزی مثل صدای هآآآ شنیدم انگار یکی خیلی سریع هآآآ کرد و رفت گفتم اه نکن مرض داری مگه هلن گفت چته من که کاری نکردم بهش گفتم چی شده اولش خندید و باور نکرد ولی وقتی ترس و تو چشام دید گفت بسم الله بگو چیزی نیس دلشوره داشممم و مدام بسم الله میگفتم اون شب تموم تا وقتی که میخواستم بخوابم چیزی نشد و اتفاقی نیفتاد منم فراموشش کردم ....اما وقتی داشتم میخوابیدم احساس کردم دسته یکی روی شونمه و شونمو اروم فشار میده فکر کردم هلنه برگشتم ولی هلن نزدیک من نخوابیده بود خیلی ترسیدم قلبم واقعا تند تند میزد پتو رو کشیدم سرم که دباره یکی تو گوشم گفت هآآآآآآ گرمای نفسش رو گوشم حس میشد تند تند صلوات میداددم و بسم الله میگفتم.. گوشیمو که همیشه زیر بالشم میزارم برداشتم تا با اس دادن به دوستمسرگرم شم و فراموشش کنم ولی وقتی براش تعریف کردم بهم گفت برم یه قران بردارم بزارم بالای سرم و ایت الکرسی بخونم. از ترس نمیتوستمم تکون بخورم فقط دلم میخواس زود صب بشه...ا این اتفاق برامم بار ها تکرار شد حتی بعضی وقتا روی بدم بدون دلیل کبودی های جزئی و خیلی خفیف میبدیدم ولی تا مدت زیادی به مادر و پدرم چیزی در مورد این مسائل نمیگفتم ...از این خونه خیلی ترسیده بودم و خیلی نگران بودم اتفاقی برامون نیفته ..... اما در نهایت با اینکه هنوز از این موجودات میترسم و هر باری که احساسشون میکنم واقعا عصبی و نگران میشم اسیبی به من و خانوادم نزدن ....