امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمشده ای در رویا

#1
روی یه تخت توی فضای باز باچندتا از دوستام نشسته بودم وهوای پاک میخوردم!
نمیخواستم به امتحانای طاقت فرسامون فکرکنم...بااینکه شنبه کلاس داشتیم ولی همه بچه ها کلاس بدون استثنا اومده بودیم کوه!
از بس راه رفته بودم پاهام بی حس شده بود.کمرمم که ازوسط داشت نصف میشد!
ازبیکاری برگشتم به چندماه قبل.وقتی که واسه ی دانشگاه اومدم تهران.
جون کنده بودم تاپزشکی قبول بشم وشدم.
توی خونه ی تهران مون تک وتنها زندگی میکردم!
خونه زیبایی بود!دوتا اتاق خواب داشت وآشپزخانه هم روبروی درورودی بود.وسط پذیرایی هم یک دست مبل کرم وقهوه ای که بارنگ دیوارهاکه کرم بودهم خونی داشت.
همون اوایل بافریال آشناشدم.اهل مشهدبود.چشمهاش عسلی وموهاش هم وزوزی قهوه ای!یه برادربه اسم فرشیدداشت که2سال ازش بزرگتربودوحدودا21سال داشت وتوی مشهدمهندسی نفت می خوند.
اما مارال چشمهاوابروهای مشکی وقدبلندی داشت وتک فرزندبود.خانواده پولداری داشت ودرتهران زندگی می کرد.یک206سفیدهم داشت که باهاش همه جا می رفتیم و خیلی حال میکردیم!!!!
مارال درحالی که باخوشحالی به طرف من وفریال میدویید باهیجان ولی آروم گفت:
بچه هاساسان به من شماره داد!!
- وای ازدست تومارال!
- یه جوری میگی انگارکه ازچندنفرشماره گرفتم!
بادلخوری روبروم نشست وادامه داد:
- من چیکارکنم که فرهادبهت شماره نمیده؟؟؟؟!!!!
یکم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم.
- خیلی خب شوخی کردم بی جنبه!
فریال بالحن غم انگیزی گفت:
- خوش بحالت.من که چندماهی احسانوندیدم!(احسان پسرخاله فریال بودوالبته عشقش!احسان درتهران معماری می خوند ولی فریال خیلی کم می دیدش!)
مارال- توهم که صبح تاشب غصه اونوبخور اونم شب تا صبح بایکی دیگه حال کنه!!
فریال- خاک برسرت.مثلاساسان فقط باتودوسته؟معلوم نیست چند تا دیگه زیرسر داره!
برای اینکه خفه شون کنم گفتم:
- یه چیزی رومی دونین؟
مارال- چی رو؟
- فرهادازهردوشون سرتره!!!!
مارال- خفه نشی تو!!!سفت بچسبش ندزدنش!
- چه حلال زاده هم هست اومد!!
فرهادموهای مشکی کوتاه صاف باچشمای مشکی داشت.وقتی هم می خندید چالهای روی گونه اش دیده میشد!هیکلی ورزشکاری باشکمی گنده داشت!!!!
ایش!!!!!محمد م که همراشه!عین کنه بهش چسبیده!
فرهاددانشجوی رشته داروسازی بود ومن خیلی کم توی بعضی ازکلاسهایاکوهنوردی مثل الان می دیدمش والبته دوست فابریک محمدهمکلاسم بود.
محمدچشمهای قهوه ای وموهای مشکی داشت فقط چشمهاش یکم هیزبودوهمه جا می چرخید!روزی بایه نفردوست می شد!یه لبخندبی ریخت هم همیشه روی لبش ماسیده بود!
همین طورداشتم بهشون نگاه می کردم که فریال نیشگونم گرفت .
- آی!چیه؟!
- بابا آلان خودتولومیدی ها!بااین نگاه کردنت!اه.....آبرومون رفت!
مارال- ازبس آقارودیربه دیرمی بینن وقتی می آدبایدسیرنگاشون کنن!!!!
بعدهم دوتایی زدن زیرخنده!فرهادومحمد روی تخت بغلی نشستن.
آخیش حالاراحت میشه فرهادو دید!
مارال بلندشدوگفت:پس مابریم یه جا دیگه!!!!
- وای مارال بسه بشین دیگه!
- نه میرم پیش ساسان.
- خب ازاول بگو.
- ا ساسان خودش اومد لازم نیس توبری!بچه طاقت دوری تو نداشته!
ساسان هم کلاسیمون بود.چشمهای طوسی وموهای بورداشت!مارال آروم بهم گفت:
حواست باشه به دوست پسرم چپ نگاه کردی نکردیا!!
بعدهم آروم خندیدومن هم محکم به پهلوش زدم.
ساسان روبرومون نشست.
- چه سربه زیرم هست!
فریال بلندخندید!
مارال عصبانی گفت.
- غش نکنی یه وقت!!
چندتاسیخ جیگرباهم دیگ این کردیم!(زدیم تو رگ!)بعدهم یکم تفریح کردیم و برگشتیم.فریال هم اومد پیش من.
به خونه رسیدیم ازمارال خواحافظی کردیم وداخل خانه شدیم.داشتم عصرونه درست میکردم که فریال باموبایلم به آشپزخونه اومد.
- نفس محمداس داده.
- وا کن ببینم چی گفته!
- سلام این جمعه کوه نمیریم هواسرده!
- چشمم روشن!!!
- چی بگم بهش؟!
- چی داری بگی؟ولش کن.چرااصلابه تونداده؟!مگه شماره هامونونگرفته تاهراتفاقی افتادهمه روخبرکنه؟!
چراهمش من؟!این پسره کرم داره دیگه!نبایدمحلش داد!
فریال گوشی رو روی اپن گذاشت وکنارم ایستاد.
- نفس جون زیادخودتوخسته نکن!
میدونستم داره مسخره میکنه چون داشتم نیمرودرست می کردم!
- نه عزیزم خسته نمیشم!آخه این ساعت میخوای چی واست درست کنم؟!تازه من اصلاحال آشپزی ندارم!مگه ناهار نخوردی؟!
- بیچاره فرهادزنش هرروزبایدبهش نیمروبده!
- بیچاره احسان که زنش انقدرغرغروئه!
دوباره صدای اس ام اس اومدتوی گوشم!
- محمده که!میتونم اون جزوتونوقرض بگیرم؟!وااااای حالم ازش بهم میخوره!
- چیه یه جزوه خواسته!اشکال داره؟!
- نه ولی خودت خوب میدونی میخوادسرصحبتوبازکنه!ول کن جواب نمیدم!
باهم یه عصرونه خوردیم که بازاس داد.
(چرانمی جوابید؟!من جزوه رولازم دارم!)
- آره جان خودت!
بازهم جواب ندادم!
عصرباهم رفتیم به یک پاساژتاپالتوبخریم.فریال به مغازه بزرگ وشیکی اشاره کردوگفت:
بیابریم اینجاببینیم چی داره!
یه لحظه احساس کردم فرهادودیدم!چشامو بازترکردم تادرست ببینم......چقدر شبیهشه!...نه خودشه!
اوه باچندتادختر!یکی هم نه3تا!
فرهادجلواومدوبه فریال سلام کرد.بلندسلام کردم تانشونش بدم منم اینجام!بی تربیت!
آروم جواب داد.خیلی ازدستش دلخور شدم.
- فری بیابریم.
- صبرکن من که چیزی ندیدم.ببین این خوبه؟!به پالتوقهوه ای رنگی اشاره کرد.
- آره زودتربخر.نمیتونستم تحمل کنم.داشتم خفه می شدم.یعنی اون دختراکی بودن؟!
اصلابه من چه!!!!!
دلم میخواست ببینم کجامیرن.یکم مشکوک بودن!ازمغازه بیرون اومدم.نگاشون کردم.هرچهارنفرشون میخندیدن!بهشون حسودی میکردم!
خجالتم خوب چیزیه دختر!
به مغازه برگشتم.فریال پالتوقهوه ای رو خریدومن هم پالتوی طوسی تاباچکمه های مشکی م بپوشم.چراهمش مشکی؟!شایدبه خاطراینکه فرهادهم همیشه سفیدومشکی وطوسی ست میکند!(مشکی رنگ عشقه!!)
صبح روز بعد شنبه بود.یه کلاس داشتیم که آخرین کلاسمون بود وبعدش امتحانا.
بعدازکلاس بامارال وفریال رفتیم خونه و من یه ناهار حسابی درست کردم.
مارال ازهمون اول غرزد:نمک نداره که!
- ببخشیدشمابانمک خودتون میل کنید!
نمک پاش و روی خورشت خالی کردوگفت:
دیروزخیلی خوش گذشت!عصر باهم رفتیم کافی شاپ!
- چرا؟!مگه صبح همو ندیدین!؟
- مگه شد دوکلمه بحرفیم؟!
فریال- ندیدبدید!خوبه فقط خودمونیم وگرنه آبروت میرفت!
مارال- شماچه خبر؟!خریدخوب بود؟
من- آره یادت باشه پالتوموبهت نشون بدم!
فریال- فرهادبا3-4تاازدوست دختراش تومغازه مانتوفروشی بود!واسه همشونم یه پالتوخرید!
غذاتوی گلوی مارال گیرکرد.چشمهاش نزدیک بودازحدقه دربیان.به سرفه افتاده بود.لیوان و دستش دادم.
مارال- این دیگه کیه؟!
فریال- همش میگم این پسره به دردت نمیخوره نفس میگی نه!نه سلام کردنه خداحافظی!نفسوکه آدم حساب نکرد!!!
- آره نفس؟!!عجب آدمیه من جای توبودم محلش نمیذاشتم!
روزبعداولین اولین امتحانو داشتیم.هنوزبه دانشگاه نرسیده بودم که محمدجلوم سبزشد.
سلام خانم آزاده.چراجواب ندادین!؟
-جواب چی رو؟!
- اسمودیگه!
- من اس ام اسی ندیدم!حتماگوشیم خاموش بوده!
-حالاجزوتونومیدی؟!
- شرمنده دست خانم سماواته!
سریع ازکنارش ردشدم...یعنی داشتم میدوییدم!ولی دست خودم نبود حالشو نداشتم!
~فصل چهارم~
درمحوطه دانشگاه ایستاده بودیم ودرباره ی آخرین امتحان صحبت میکردیم که محمدبه طرفمون اومد.
سه تاکارت دستش بود.اوناروبه طرفمون گرفت.
- بفرمایید.
بعدهم عین چی سرشو پایین انداخت ورفت!
-کم داره!خب بگوایناچین!
کارتوبازکردم!
باورم نمیشد2روزدیگه تولدفرهادبودوماهم دعوت بودیم!
خیلی خوشحال بودم اصلافکرشونمی کردم!
نفس بازتوخل شدی؟!مگه باراوله میری جشن تولد؟!
کمدلباسهامو بازکردم.این پیراهنهاخیلی مجلسین.شلوارجین بایک تاپ چی؟!نه....تاپش خیلی لختیه!دامنم نه!شلوارک چی؟!بدفکری هم نیست!ولی شلوارک ندارم که!میرم میخرم!بافریال ومارال بیرون رفتم تاهم یک لباس بخرم هم یک کادوواسه فرهادبگیرم!
بالاخره 5شنبه رسید.ساعت6دعوت بودیم وحالاساعت3.قراربودفریال ومارال بیان تاباهم حاضربشیم.شلواربرموداجینی روکه گرفته بودم ازکمدبیرون آوردم.کمربندی سفیدداشت به نظرم برای جشن تولدمناسب بود.تاپ سفیدمو به همراه کت صورتی کمرنگ کتانی که آستین سه ربع داشت برداشتم.مارال وفریال هم رسیدن.
فریال- وای بااین همه وسیله ازنفس افتادم بیابگیرشون دیگه.
وسایلشو گرفتم وداخلشم نگاه کردم.سشوار. اتومو. ژل. تافت. واکس مو.لباس و کفشهاش و...
- فری فک کردی اینجاسشواروژل وازاین جورچیزهاپیدانمیشه؟!همه وسایلتوجمع کردی آوردی؟!
- گفتم بیارم شایدبخوایم باهم استفاده کنیم2تاباشه بهتره.کارمون زودترپیش میره!
مارال شلوارجین سفیدخریده بودبایک تاپ نقره ای.موهای صافشم سشوارکشیدولاک نقره ای زدباآرایشی غلیظ.فریال شلوارجین پاره پوشیده بودبه همراه بلوزسفیدآستین سه ربع.هرکاری کردموهای وزش صاف نشد اونهاراباکلیپس بست وآرایش کمی هم کرد.من هم لاک صورتی زدم وآرایش کردم وموهای بلندنیمه فرم و بازگذاشتم!
به طرف خونشون حرکت کردیم.دلم میخواست خونشونو زودترببینم.وقتی رسیدیم خوب خونه رو دیدزدم.
خونه ای دوطبقه باسنگهای سفیدوپنجره های طلایی.ازحیاط بزرگی عبورکردیم.فرهادجلوی درورودی ایستاده بود.بلوز آستین کوتاه مشکی یقه گرد باسرآستینای سفیدبه همراه شلوارجین پوشیده بود.
فرهادسلام کردوماهم جوابش و دادیم وتولدشوتبریک گفتیم...چه تزیین جالبی!
کلی بادکنک روی زمین بودوریسه های رنگی هم به دیوارزده بودند.
فرهاد- بفرماییدبالااتاق من.اونجاخالیه.بقیه اتاقهاپرن!
چه بهتر!خیلی دوست داشتم اتاقشوببینم!یعنی چه شکلیه؟!
ازپله های بزرگ بالارفتیم.فرهاددرآخرین اتاقو بازکرد و گفت:
بفرمایید.
من اولی داخل شدم.چقدرفضولم!درروبست ورفت.
رنگ اتاقش سفیدبود.سمت چپ تختmdfمشکی گذاشته بودوکنارش میزآرایش مشکی وروبروی اونم کمدمشکی وکنارش میزکامپیوترسفید!وای چه عطری هم زده.
فریال- چراهاج وواج ایستادی؟!بیالباستوعوض کن.
- خوشبحالتون لازم نیست شلوارتونوعوض کنیدباهمون اومدید!
- توهم باشلوارکوتاهت میومدی اشکالی نداشت!
مارال وفریال درحال رسیدن به موهاشون بودن که ناگهان صدای دربلندشد.
هول شدم وسریع شلوارمو بالاکشیدم!!!!!!
- ببخشید.
فرهابود.کسی چیزی نگفت.شالموسرم کردم وگفتم:بفرمایید.
ازروی میزچیزی برداشت ورفت.
مارال- این حجب وحیاش منوکشته!!!!!
موهامو باز وجلو شوکمی کج کردم.تامارال وفریال آماده شوندمن روی تخت فرهاد نشستم.نگاهم به شیشه ی عطرش افتاد.اشکالی که نداره اگه یکمی به مانتوم بزنم؟!!!!!!
سریع عطروبرداشتم وبه مانتوم زدم.بوش بلندشد.
مارال نگاهم کردوگفت:چیکارمیکنی؟!
عطروپشتم قایم کردم وگفتم:هیچی.منتظرشماهام!
فریال- بریم من آمادم.
کفشهای پاشنه بلندمون روهم پوشیدیم.کمی مسخره بودیم!قدهرسه مون خیلی بلندشده بود!کفش من مشکی کفش فریال سفیدوکفش مارال هم نقره ای بود.ازپله ها پایین رفتیم.
~فصل پنجم~
چشمم به سه دختری افتادکه اونروزهمراه فرهادتوی پاساژبودن!یکی ازاونهاموهاشو عسلی کرده وازپشت بسته بودوتاپ ودامن مشکی وقرمز پوشیده بود.دیگری موهای کوتاه قهوه ای شو به صورت فشن درست کرده بودوپیراهن تنگ صورتی پوشیده بودکه به صورت برنزه اش نمیومد!آخری هم موهای بلوندشو سشوارکشیده بودوتاپ ودامن بنفش پوشیده بود.هرسه شون آرایش غلیظی داشتن.
نگاه فرهادبه من افتاد.انگارتوی دلم یه چیزی وول میخورد!
سریع نگاشوگرفت وبه طرف دوستانش که تازه اومده بودن رفت.ماهم روی سه تامبل تک نفره نشستیم.
خیلی زودمجلس گرم شد!
مارال- بچه هابریم برقصیم؟!
هرسه باهم بلندشدیم وبه افرادی که دورمحمدوفرهادحلقه زده بودن پیوستیم.همه تک تک بافرهاد میرقصیدن.
نوبت من که شداهنگ خیلی شادی شروع شد.فرهادلبخندمی زد!چه لحظه خوبی بود!چقدردوست داشتم فرهادهمیشه لبخندبزند!خوشگل ترمیشد!تاآخرآهنگ باهم رقصیدیم!خیلی هیجان داشتم!توی دلم قندآب میکردم!
بعداز پایان آهنگ سریع سرجام برگشتم.مارال وفریال هم بالبخنداومدن!
فریال- نفس چه خوشگل می رقصی!خوش گذشت؟!
فقط لبخندزدم!
مارال- میگم این دختره که پیراهن صورتی پوشیده چشم ازت برنمیداره ها!!
نگاهش کردم.راست میگفت!اه...فرهاد...توهم بااین دوستات!
برایش چشم غره ای رفتم ونگاهم راازش گرفتم.
فریال به خانم مسنی که موهاشو فندقی کرده بوداشاره کردوگفت:مامانشه!
- ایش چه خشکه!نه لبخندی نه چیزی!!
فریال ومارال باهم گفتند:نفس!
- خیلی خب باشه ولی چیکارکنم خیلی خودشوگرفته!
مارال فوراگفت:محمدداره میاد!
- من خیلی جلوش معذبم کاش شالی چیزی داشتم!
- توجلوهمه اینجوری ای به محمدکه رسیدمعذبی؟!
فریال بلندخندید.حق هم داشت بخنده!
یه مشت چیپس برداشتم وخودمومشغول خوردن نشان دادم.
-سلام.
جوابشودادم.دستشو درازکردوگفت:افتخارمیدید!؟
چشمهام گشادشده بوداصلاازاین کارهاخوشم نمیومداگرهم بافرهاد رقصیدم به خاطراین بودکه اون فرق داشت!!!!!!
-ببخشیدنمیتونم!!
دستشو باعصبانیت مشت کردورفت!
مارال وفریال خندیدند.
فریال- ضایع شد.
صدای بازشدن درتوجهمو جلب کرد.مردی بایه جعبه واردشد.
بااین سن چه شیک کرده!کت وشلوارطوسی باکروات سفیدومشکی!ایناخانوادگی توکارسفیدومشکی هستنا!
ژاله یکی ازهم کلاسیهامون که داروسازی میخوندودختردایی فرهادبود به طرفم اومدوگفت:
نفس جون میشه توچاقوروبیاری؟
- حتما. به آشپزخونه رفتم وچاقوروگرفتم.یک ربان هم روش زدم وباشروع آهنگ جدیدبیرون رفتم
همه تعجب کرده بودن.حقم داشتن.من که هیچ نسبتی بافرهادنداشتموغریبه بودم بایدچاقورامیاوردم؟!داشتم اب میشدم.اصلاروم نمیشدبه فرهادنگاه کنم.فرهادهم همین طوربه من خیره شده بود!خنده م گرفته بودبه خصوص وقتی که نگاهم به مارال وفریال میخوردکه ازخنده ریسه رفته بودن!!!!!!
دیگه طاقت نیاوردم وچاقورو به فرهاددادم.چاقوروگرفت.یه لحظه دستم به دستش خورد!
اروم بهش گفتم:تولدتون مبارک ژاله چاقوروبهم داد!
فقط لبخندزد.ای کاش همیشه می خندید!
نفس بازتوخودتوگم کردی؟!!
سرجایم برگشتم مارال بالبخندگفت:چی بهش گفتی ذوق کرد؟؟!
- مطمئن باش حرفهاعاشقانه نزدم!!
فرهادکیکو بریدوهمه دست زدن.دوباره همه وسط سالن ریختن.فرهادباپدرش می رقصید!
نه باباعجب پدردل زنده ای!
ساسان هم اومده بودولی هرکاری کردمارال باهاش می رقصید!بچه هاچه فکری میکردند؟!البته کم وبیش از عشق آتشینشون خبرداشتن!
نوبت به کادوهارسید.من براش یه عطرگرفتم که واقعاخوشبووسلیقه خودم بود.
دوست داشتم اینوبزنه.بااینکه عطر خودش خوشبو بود.
فریال هم بلوزسفیدخرده بود.خودم ازش خواستم سفیدبگیره.آخه خیلی بهش میومد.
مارال هم کیف پول وکمربندگرفت.
داشتیم کیک میخوردیم که ژاله بااون سه تا دخترا اومد.لان چه وقت اومدنه؟!
ژاله کنارمارال نشست وگفت:بچه هامیخوام دخترعمه هاموبهتون معرفی کنم.
به دختری که تاپ ودامن مشکی وقرمزپوشیده بوداشاره کردوگفت:هاله.
روبه دختری که پیراهن صورتی داشت:سمیرا.
وآخرهم هما.
هاله وهمالبخندزدن.
- مارال وفریال ونفس هم دوستان من!
هما- بااجازتون من برم.ژاله جان سیاوش کارم داره.فعلا!
سمیراهم بی هیچ حرفی رفت.اماهاله کنارم نشست.
هاله سرصحبتو بازکرد.
- داروسازی می خونید؟!
- نه پزشکی.شماچی؟
- من لیسانس زبان دارم.
- چندسالتونه؟(چقدرسوال میکنم!!!!)
- 24شماچی؟
- 19.
- شوهرم پرهام داره میاد.
نگاش رودنبال کردم.مردی که بلوزآستین سه ربع بنفش پوشیده بودبه طرفمون اومد.دست هاله رو گرفت وگفت:
هاله جان بیامادرت کارت داره!
باباعاشق!!
سپس روبه من گفت:ببخشید.
هاله- نفس جان من فعلامیرم خوشحال شدم!
- منم همین طور!
ژاله درحال حرف زدن بافریال ومارال بود.
فریال- هاله چندسالشه؟!
-25سال خواهرش هماهم22.هردوشون ازدواج کردن به جزسمیرا.ازبس که اخلاقش گنده!
مارال- مثل اینکه میونت باهاش خوب نیست.
- نه زیادازش خوشم نمیاد.
فریال- اوناروول کن ازخودت بگو.2سال دیگه درست تمومه دیگه نه؟
- آره بعدشم داروخانه میزنم.بیاین بریم شام بخوریم.گرسنمه!!
همگی به طرف میزرفتیم.ماآخرین نفری بودیم که غذاکشیدیم.روی یک میزبزرگ کلی غذاچیده بودندودوتاشمع بزرگ وخوشگل هم وسط میزگذاشته بودند.یکی یکی غذاهارو نگاه کردم.میگوباسیب زمینی های سرخ شده.ساندویچ سوسیس وکالباس. همبرگر. پیتزا. سالادالویه. مرغ. خوراک زبان وخیلی چیزهای دیگه.
من میگوباسیب زمینی ویه برش پیتزاوالویه برداشتم.می خواستم سرجام برگردم که دیدم فرهادجای من نشسته.یعنی ازقصدنشسته بود؟!آره دیگه این همه جا!!!
چی داره میخوره؟!!ساندویچه.منم ساندویچ میخوام!!!ول کن بشین همین پیتزاتو بخور!!!روی صندلی روبروی فرهادنشستم ومشغول خوردن شدم.کاش اون جا نمی نشستم.غذا از گلوم پایین نمی رفت!
مارال وفریال هم کنارم نشستن.
مارال- فرهادودوستاش چراجاهامونواشغال کردن؟!!!
فریال- خب چه اشکالی داره اینجابشین!
مارال- اونجابهتربود!این صندلیه سفته!
بعدازشام هم رقص هم چنان ادامه داشت.امامن حوصله نداشتم.خیلی خسته بودم.
بالاخره ساعت10آماده ی رفتی شدیم.به اتاق فرهادرفتیم.حوصله لباس عوض کردن نداشتم!
چیه نفس؟!موقع اومدن که خیلی شنگول بودی حالاچی شد؟!
لباسهاموبابی حوصلگی عوض کردم وبه پایین رفتم.
فرهاد- تشریف می برید؟!
ازکی تاحالاباادب شدی؟!!
مارال- بله دیگه.
- خوش اومدید!
فریال- مرسی.
وااای عطرفرهادوزیربالش قایم کرده بودم تامارال نبینه!!
الان میفهمه که برداشتم!چیکارکنم؟!دوباره برم بالا؟!
- ببخشیدمن یه چیزی جاگذاشتم میشه برم بیارم؟!!!!
فرهاد- چی جاگذاشتین براتون بیارم؟!
وای عجب گیریه؟!چی بگم؟!
- یه چیزشخصیه!!!
دستش روبه طرف پله هابردوگفت:بفرمایید!
به اتاقش رفتم وعطرراسرجایش برگرداندم!ازاتاق بیرون آمدم.فرهاپایین پله هامنتظربود.
توکاردیگه ای نداری اینجا ایستادی؟!!!
خب خونشه!!!مارال وفریال رفته بودن.
- برداشتید؟؟!
په نه په!الکی رفتم وبرگشتم!!!!
-بله بااجازتون!خداحافظ!
خداحافظی تو دهنش نیست!
به طرف دررفتم وباژاله هم خداحافظی کردم.هاله هم جلو او مدوشماره م وگرفت وگفت که میخوادبازم منوببینه.
به طرف ماشین رفتم وسوارشدم.
مارال برگشت وگفت.
- چی روجاگذاشتی؟!
من هم قضیه عطرفرهادروگفتم.فریال باخنده گفت:گفتم بوی عطرفرهادتوماشین پیچیده!یه لحظه فکرکردم اوهم اومده!!!!!
مارال ماشین راروشن کردوگفت:حالااین هیچی چیزشخصی چی بوددیگه گفتی؟!!!
تازه یادم افتادچه حرف مزخرفی زدم!!!
آن شب خیلی به فرهادفکرکردم.به خانواده اش.وازاینکه فهمیدم هاله وهما وسمیرادخترخاله هایش هستندخوشحال شدم!!!!ویک چیزدیگه اینکه فرهادتک فرزندبود وامسال24سالش تمام میشدامامن تازه19سالم بود!!!
صبح روزبعدباناراحتی ازخواب بلندشدم.بایدبه سمنان می رفتم.اصلانمی خواستم بروم!ولی مجبوربودم.پدرومادرم ناراحت می شدن.مادربزرگها ودایی م هم منتظربودن.دلم براشون تنگ شده بود.ولی به اینجاعادت کرده بودم ومی خواستم بمونم!هرچندکه 2هفته کلاس نداشتیم وفرهادرونمیدیدم!!
بعدازصبحانه وسایلمو جمع کردم وبه آژانس زنگ زدم.اگه خودم ماشین داشتم راحت بودم!!
بهتره این دفعه که رفتم به بابابگم واسم بخره!!!
چه ماشینی بخرم؟؟!
فرهادپرشیاسفیدداشت ولی من خوشم نمیومد!بیشتربه دردپسرامیخوره!206هم که مارال داره!اگه بخرم فکرمیکنه از اون تقلیدکردم!
کمری یاپرادوچی؟!
نه خیلی بزرگن!!!
نفس پاشووسایلتوبردار که الان آژانس میاد!کمترخیالبافی کن!بذاربابات قبول کنه اون وقت انتخاب کن که چی بخری؟؟؟؟!!
سوارماشین شدم.واای دوباره ترمینال!!!!اگه سمنان یه فرودگاه داشت نمی خواست اینطوری رفت وآمدکنم!!!!به فریال ومارال خبرنداده بودم که دارم میرم.
تصمیم گرفتم وقتی رسیدم بشون خبربدم...
طبق معمول تمام راه رو توی اتوبوس خوابیدم!ولی وقتی رسیدیم بازهم سرم دردمیکردوحالم اصلاخوب نبود!
بازهم باآژانس به خونه رفتم.
خونه ماخونه ای دوطبقه باسنگهای سفیدودروپنجره ی سفیدومشکی بود.
مامان جلو اومد و گفت:
سلام خوبی؟تازه رسیدی؟!چرانگفتی بیایم دنبالت؟!
- سلام.خودم اومدم دیگه!
بوسش کردم وداخل شدم.
نازنین خواهرم رودیدم.سوم ریاضی بود ولی هنوزشیطنتهای بچگی ش و داشت!هرچی فکرکردم دیدم وقتی من همسن اوبودم اصلا بازیگوش نبودم!!این به کی رفته خدامی دونه!!!
- سلام نازی خوبی؟!
به پشتم زدوگفت:صددفعه گفتم نگونازی خوشم نمیاد!
- به نظرم بهتره ازنازنینه!!!
من دوییدم تاازش دورشم اوهم مثل همیشه دنبالم اومد!الانه که صدای مامان وبابا بلندبشه ومنو دعواکنن!عجب شانسی!!!!همه تقصیراگردن منه!!
با باباهم روبوسی کردم.به طبقه ی بالارفتم.دراتاقی راکه ته راهروبودبازکردم.
پایین پنجره تختم بود.کنارش هم یک میزکوچک مشکی وروبروی تخت هم کمددیواری وکنارش کتابخانه م وطرف دیگرهم کمدعروسکام!خیلی دوسشون داشتم!بااین سنم عروسکهام بیشترازنازنین بود!!!
به اتاقم تو تهران فکرکردم.تخت و روبروی در زیرپنجره گذاشته بودم باروتختی صورتی کمرنگ وقلبای سرخابی!روبرویش میزآرایش سفیدم قرارداشت وسمت راست اتاق هم کمدلباسام که دیواری بودورویش ماه وستاره های صورتی ویاسی چسبانده بودم. وقفسه سفیدکتابام و سمت چپ اتاق گذاشته بودم.رنگ اتاق هم صورتی بود.کف اتاق هم سرامیک های سفیدبارگه های صورتی که یه قالیچه کوچک صورتی اونارو خوشگلتر می کرد.
ولی اتاق اصلی م سفیدبود.
لباسام و تازه عوض کرده بودم که مامان صدام زد:نفس ناهارحاضره!
پاسخ
 سپاس شده توسط love 2012 ، سایه2 ، soelda ، melikajon. ، ارشیدا ، T A R A ، neda13 ، ღSηow Princessღ
آگهی
#2
خعلي قشنكه ادامه بده
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason
#3
روزای شنبه و چهارشنبه میذارم
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2
#4
بازم بازم بازم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
قلبم می زنه بوم بوم




دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آهنگ غمگین



پاسخ
#5
آ

آباشه الان ادامش رو میذارم

موبایلموبرداشتم وبه مارال زنگ زدم.
- معلوم هست کجایی!؟
- سلام.
- علیک سلام.
- سمنانم.
- سمنان؟!چرابه مانگفتی؟؟!
- وقت نشدگفتم رسیدم میزنگم!
- به خونتون کلی زنگیدم کسی جواب نداد نگران شدم خب!
- ازکی تاحالانگران من شدی؟!
باورکن اصلاوقت نداشتم.
- حالادیگه واسه ماوقت نداری؟!
- کلی کاردارم باید به دوستهامم سربزنم.سعی میکنم تادوروزدیگه برگردم.
- کدوم دوست؟!دوست جدیدپیداکردی ماروفراموش کردی؟!
- نخیرحسود!!!!!دوست دبیرستانم!!
- پس بروباهمونا!
- ا مارال چرااینجوری میکنی؟!!!
- شوخی کردم.خب دیگه کاری نداری؟عصرباساسی قراردارم!
-باشه بروبای!
به فریال هم زنگ زدم.اونم صبح رفته بود مشهد.
به آشپزخانه رفتم.وسط آشپزخانه میزگردچهارنفره ای بودوسمت راست اجاق گازوسمت چپ ظرفشویی ویخچال بود.
ناهارو باهم خوردیم.مامان وباباخیلی راجع به درسهاپرسیدن.من هم وسطا موضوع ماشینو مطرح کردم.همشون دربرابرم جبهه گرفتن ومخالفت کردن!بایدحدس می زدم!
اول مامان شروع کرد:فعلابه دردت نمیخوره!
(اگه الان نمیخوره پس کی میخوره؟!والا!)
- مامان لازم دارم میخوام برم دانشگاه برم خریدبیام سمنان بهترازاتوبوس وآژانسه!
نازی- خودت میگی میتونی باآژانس واتوبوس رفت وآمدکنی وقتی ایناهستن ماشین شخصی میخوای چیکار؟!
- نازنین توحرف نزن.وقتی خودت ماشین لازم داشتی میگم برات نخرن ها!!
همیشه نازنین بامن مخالف بودوحسودی میکرد.


بانازنین رابطه ی خوبی نداشتم.فقط گاهی اوقات باهم جورمی شدیم که میخواستیم کاری روبدون اجازه انجام بدیم یاوقتی بهم احتیاج پیدا میکردیم.مثلامن درسا بهش کمک میکردم.ولی بازهم اخلاق بدی داشت.اگه تمام کارهاشم انجام می دادم به جای تشکربامن دعوامی کرد.
باباهم طبق معمول چیزی نگفت.
بحث بااونهافایده ای نداشت.اگرتاصدسال دیگه هم جلوشون می نشستم ودلیل میاوردم که ماشین لازم دارم بازهم اونهاحرف خودشون و می زدن.به اتاقم رفتم.چنددقیقه ای بیشترطول نکشیدکه مامان واردشد.
~فصل نهم~
روی تخت نشست وگفت:دیگه چه خبر؟!
- هیچی من فردامیرم خونه مامان بزرگ پس فرداهم برمیگردم.
تعجب کردوگفت:چرا؟!مگه کلاس داری؟
- نه ولی کاردارم بایدبرگردم!!!
نازنین باسروصداواردشدوخودش راروی تخت پرت کرد.اتاق که نیست....!!!!!
میخواستم چیزی بهش بگم که دیدم هنوزمامان اونجاست اگه دعواکنیم همه چیزتقصیرمن می افته!
همین که مامان رفت بهش گفتم:چه خبرته؟!من کی اینجوری تواتاقت اومدم که تومیای؟!!!!
ازجاش تکون نخورد.
- نازنین پاشوبرواتاقت.
- نمی خوام!!!
می دونستم که حرف زدن باهاش فایده نداره بلندشدم وبه اتاقش رفتم ومحکم روی تختش نشستم.
دنبالم اومدوگفت:پاشو!!!!!!!!(چه پرروئه!!)
به اتاقم رفتم ودرروقفل کردم.اصلاحوصله ش, نداشتم.
تاساعت4خوابیدم بعدهم به سانازدوستم زنگ زدم تاببینمش.
توی پارک باهاش قرارگذاشتم.وقتی که دیدمش فورابغلش کردم.دلم خیلی واسش تنگ شده بود.
سانازتوسمنان فیزیوتراپی میخوند.
چشم وابروهایش قهوه ای وموهای وزقهوه ای داشت.قدش هم مثه من بلندبود.همیشه ته کلاس می نشستیم!
- چطوری نفس دلم واست یه ذره شده بود.
روی نیمکت کنارش نشستم.
- منم همین طور.چه خبر؟
- سلامتی خبرخاصی نیست.چندروز می مونی؟
- پس فردابرمیگردم.
- چراانقدر زود؟!
- کاردارم دیگه!
- می خواستم خونمون دعوتت کنم حیف شد!
- باشه دفعه بعدمیام.یادت نره ها!
خندیدوگفت:باشه منم بایدیه روزبیام!
- پس بیاتهران.
- باشه اگه اومدم بهت سرمی زنم.

تاشب باهم حرف زدیم وشامم باهم خوردیم.


صبح روز بعدبه خونه ی مادربزرگ مادریم رفتم.دایی هم اونجابود بادخترداییم سوگل که 5ساله بود.
اختلاف سنی رو!
ناهارو اونجاخوردیم.عصرهم به خانه ی پدربزرگم رفتم.پدربزرگ جلوی شومینه نشسته بودومجله میخوند ومامانی هم قرآن...خیلی دوسشون داشتم.
من ونازی تنهانوه هاشون بودیم.وقتی کنارشون بودم خیلی خوشحال می شدم.شام روهم اونجاموندم.
کلادعوت بودم!!!!!
صبح ساعت7بیدارشدم.هیچ وقت یک خواب درست وحسابی نداشتم.مامان هم بیداربود.باهم صبحانه خوردیم.نازی به مدرسه وباباهم به اداره رفت.ازهردوشون خداحافظی کردم.
ساعت10به طرف تهران حرکت کردم.ظهربه اوننجا رسیدم.به اتاقم رفتم ووسایلمو گذاشتم.
به مارالsmsدادم که عصربیایدپارک تاباهم صحبت کنیم.
سریع جواب داد:برگشتی؟باشه میام.
انگارکه جلوی گوشی نشسته بودتامن اس بدم!شایدهم منتظراس ساسان بود.
نوشتم:آره تازه برگشتم6بیا!
به فریال زنگ زدم.
- سلام فری چطوری؟!
- سلام خوبم خوبی؟!
-خوبم هنوزمشهدی؟!
-آره جات خالی توکجایی؟!
- خوش بگذره من تازه برگشتم.
-چه زود!
-دیگه!!
خندید:مامان دعوتت کردکه بیای اینجاگفتم میری سمنان حالاکه برگشتی بیا.
باخوشحالی گفتم:خیلی دوست دارم بیام ولی مزاحم شمانمیشم.
- نه بابااین حرفاچیه؟!مارالم میاد.
-باشه من عصرمارالومیبینم بلیط که گرفتیم بهت خبرمیدم.
-پس منتظرتم.خداحافظ.
خیلی خوشحال بودم که مشهدمیرم وازهمه مهم تراینکه کناردوستامم!
تازه میتونستم احسانم ببینم!!چه شکلیه؟!!
هروقت فریال ازش صحبت می کردتصویرش توی ذهنم یک مردعینکی باته ریش مشکی میومد!
خانواده فریال زیادمذهبی نبودن نمیدونم چرامن درباره احسان اینطوری فکرمیکردم!
شایدبه خاطراین بودکه فریال میگفت سرش همیشه پایینه! منم اینوبه پای مذهبی بودنش گذاشتم!!!(بیچاره!!)

--------------------------------------------------------------------------------
مارال به پارک اومد.
- چراانقدرزودبرگشتی؟!
- ناراحتی برگردم
- نه ولی ماهنوزیک هفته دیگه بیکاریم.نکنه دلت طاقت نیاورده واومدی که زودترببینیش!
اگه اینطوریه بایدبهت بگم که تادوهفته دیگه نمیبینیش!!!
- اصلااینطورنیست!
نظرت راجع به سفرمون چیه؟!!!!
- من که میرم به نظرت چندروز بمونیم؟!
- من میخوام3-4روزبمونم چون اینجابیکارم!
بالبخندگفت: اگه کاری نداری پس چرااومدی؟!
-ا مارال گیردادی ها!!خونه فریالشون بمونیم؟!بدنیست؟!الان میگن چه پرروئن!
- خودشون دعوتمون کردن بدون دعوت که نمیریم!ولی من ساسی روچیکارکنم؟!دلم واسش تنگ میشه!
-چه لوسی!!!!باورکن اگه دوروز نبینیش چیزی نمیشه!راستی بلیطهاروهم بگیر.
- قطاریاهواپیما؟!
- فرقی نداره.
- قطارحالش بیشتره.
- باشه روز وساعتشم بهم خبربده.
-ok!
برای پس فرداپروازداشتیم.به پدرومادرم هم زنگیدم وخبردادم.
درفرودگاه:
- مارال مگه نگفتی واسه قطارمیگیری؟!بعدشم آخه این ساعته؟!12میرسیم.نمیگی مردم میخوان بخوابن؟!
- چیکارکنم قطارتایه هفته دیگه نداشت ماهم که واسه همین هفته میخوایم.هواپیماهم فقط این ساعت بود.
همان طورکه انتظارداشتم12شب رسیدیم.فریال باکسی که احتمالابرادرش بودمنتظرمون بود.وباهردوشون سلام واحوال پرسی کردیم وبه طرف ماشین حرکت کردیم.
ماشینشون کمری سفیدبود!اصلابه فرشیدنمیومدپشت این ماشین گنده بشینه!وقتی پشت فرمون نشست خندم گرفت!!!
چشمهاش عسلی وموهای بورصاف داشت.تی شرت سفیدی هم پوشیده بود.
فری ببخشیداین موقع مزاحمتون شدیم تقصیرماراله!
- به من چه؟!همین یه ساعتوداشت خب!
- اشکال نداره فقط خداکنه واسه شماهم یه روزاینجوری مهمون برسه!!!
- ااااا گفتی اشکال نداره که!این دیگه چه نفرینی بود؟!!!!!
به خونه شون رسیدیم.خانه ای ویلایی بانمای سورمه ای ودروپنجره های سفیدومشکی.
واردخانه شدیم.پدرومادش هم بیداربودند.
وقی مامان فریالو دیدم فهمیدم که فریال وفرشیدشبیه مادرشون هستن.چون باباش چشماوموهای مشکی داشت ولی چشمای مادرش قهوه ای بود.
بعد از روبوسی به اتاق فریال توی طبقه بالا رفتیم.رنگ اتاقش بنفش بود.گوشه اتاق یک تخت سفیدبامیزآرایش سفیدگذاشته بود.سمت چپ هم قفسه کتابهاش که به رنگ بنفش بود.کف اتاق هم پالازموکت یاسی.
اتاقش بزرگ وخوشگل بود.مارال روی تخت نشست وگفت:من که خوابم میاد!
بعدم روی تخت درازکشیدوچشماشو بست.
- چه زودپسرخاله شد!روی تخت من که نبایدبخوابی!پاشولحافی چیزی بنداززمین بخواب!
مارال چشمهاشو بازو با اخم گفت:من رو زمین نمیخوابم.اتاق مهمونی چیزی ندارید؟!
- دیگه چی؟!چه پرروئه!پاشوخودم خستم میخوام بخوابم.
مارال بلندشدوگفت:پس یه چیزی بنداززمین بخوابیم!!اه....اینم ازمهمون داریش!!!!
فریال غرغرکنان براوان لحاف انداخت وماهم تا10صبح خوابیدیم.
احساس کردم کسی بهم لگد زد!
- اه پاشین دیگه تنبلا!!مگه دیشب نخوابیدین؟!!
اه فریاله!!!
- چته یواش تردردم اومد!
مارال- فری ولمون کن!!
-پاشین مگه نمیخواین برین بیرون؟!
نشستم وگفتم:چرامیایم.
- پس بجنبین حوصلم سررفت!
بلندشدیم ولباسهامون و عوض کردیم.
فریال- این شالا تونو در بیارین پایین کسی نیست!تنهاییم.
به طبقه پایین رفتم.
رنگ پذیرایی شون کرم بودوبامبلای قهوه ای زیبایی خاصی داشت!
تو آشپزخونه دوریک میزمربع4نفره نشستیم.سمت راست آشپزخونه سینک ظرفشویی وسمت چپ یخچال وگازبود.
من- فری دمپایی ندارین؟!پاهام روسرامیک یخ زد.
دمپایی هاشوبه طرفم پرت کردوگفت:بی خوددعوتتون کردم ازوقتی اومدین یه ریز غرمی زنین!
مارال- نفس جمع کن بریم!
- بریم.
- بی جنبه هاحالاکجامیخواین برین؟!شوخی کردم ببخشید!
مارال خندیدوگفت:اگه اینوهم نمی گفتی نمی رفتیم!
فریال ازروی زمین لنگه کفشو برداشت وبه پشت مارال زد.
- آخ!!!!
مارال دمپایی روبرداشت وبه طرف فریال پرت کرد.
به فریال گفتم.
-فری آخربهم دمپایی ندادی!!
فریال لنگه دیگه روبرداشت وبه سرم زد!!!!
- بابایواش تر!!!!بنده خداشوهرت نمیتونه باهات دعواکنه!فکرکنم میکشیش!!!!!
فریال خواست چیزی بگه که مارال باخنده گفت:بچه هااونجارو!
نگاهمون به شیرسماورافتادکه داشت ازش آبجوش بیرون میومد!
همه زدیم زیرخنده!
فریال:خاک برسرتون حواسموپرت کردین!!!!
~فصل یازدهم~
رفتم طرفش تابهش کمک کنم که زمین و خشک کنه!که خوردم زمین!
- آی کمرم شکست!
مارال وفریال بلندمیخندیدند!بلندشدم وروی صندلی نشستم!
فریال به طرف اومدکه مثه زمین خورد!!!!چه لحظه باحالی بود!!!!همون طور روی زمین نشسته بود!!!
صبحانه روخوردیم وبرای بیرون رفتن آماده شدیم.
فریال- الان فقط میشه رفت فردوسی چون همه جاتعطیله.اگه بخواین هرروز تااین ساعت بخوابین به هیچ جانمیرسیم!!!گفته باشم!!
بعدهم به اتاق فرشیدرفت وباسویچی برگشت.
- باماشین فرشیدمیریم!
ماشین فرشید زانتیابود!بازاین بیشتربهش می اومد!
سوارشدیم وبه طرف آرامگاه فردوسی حرکت کردیم.
راه تقریبازیاد بود وجاده هم کسل کننده.
بالاخره رسیدیم.یک استخربزرگ وسط کلی درخت اونجارو خیلی زیبامیکرد.باهم عکس گرفتیم وبعدهم داخل شدیم.مجسمه هایی ازشاهنامه اونجابود.همین طورآرامگاه فردوسی.فاتحه ای خوندیم وبه طرف موزه رفتیم.چیزهای خیلی زیبایی داشت.
بعدهم رفتیم تاخریدکنیم.من مجسمه فردوسی ومارال هم چیزهای تزیینی خرید.هرسه مون سه تاکلاه کرم خریدیم وسرمون گذاشتیم!چه قیافه های خنده داری!!!
برای ناهاربه خانه رفتیم.مادرفریال ته چین درست کرده بود.من خوشم نمیومد.ولی چه میشه کردبایدخورد!!
خوشمزه بودولی وقتی آدم یه چیزی رودوست نداره نداره دیگه!!
تشکرکردیم وسه تایی باکلی اصرار ظرفهارو جمع وشستیم.
به اتاق فریال رفتیم.هرسه روی تخت نشستیم.
من-مارال فک کنم الانه که تخت بشکنه!!
فریال- اشکال نداره!شماتاچیزهامنوبهم نزنین راحت نمیشین!
مارال- من میگم عصربریم الماس شرق بعدهم حرم نه؟!!!
من- نه الماس شرق خیلی وقت می خواد به حرم نمی رسیم.بریم بازاررضایه چرخی بزنیم بعدحرم!چی میگید؟!
مارال- باشه قبول.
فریال- منم موافقم.
من- راستی فری احسان کی میاد؟!
باشوق وذوق گفت: فرداشب میان منوببینن!!!!
عصربه بازاررضارفتیم.چیزخاصی نخریدیم فقط چرخیدیم وکلی خندیدیم !جواب تیکه های پسرارو میدادیم وردمیشدیم!
یه پسره که مغازه عطر فروشی داشت بادیدنمون تنشو روی پیشخون خم کرده بود ومیگفت:
دخترا یه دقیقه بیاین اینجا...بیاین کارتون دارم!
- اه جون بکن بگو چیه!
- نه شمابیاین!
ماهم نرفتیم.
دوباره یه پسر دیگه جلوی مغازه ایستاده بود گفت:عطرنمیخواین؟!
ماهم فقط میخندیدم ورد میشدیم!
بعدش به حرم رفتیم.چادرهامونوسرمون کردیم.عجب قیافه هایی!باخنده واردشدیم.
همش بهمون گیرمیدادن.
- دخترم موهاتو بپوشون!
یا زنا با فرچه میزدن تو سرمون!
- چادرتو جلوتربکش!
مافقط غش غش میخندیدیم!
فریال به تنگ اومد باآرنجش به پهلوم زدوگفت:زشته!
داخل شدیم.زیادشلوغ نبود.دستمون به ضریح رسید.کاش فرهادهم اونجابود.براش دعاکردم تاهرجاکه هست شادباشد!
قرآن خوندیم وبعدهم به طرف سقاخانه رفتیم.به به!!عجب آب خنکی!!!
زمین خیس بودوبا اون پلاستیکهایی که پامون کرده بودیم چیزی نمونده بودکه زمین بخوریم!به خصوص من که همش پاهام به زمین میچسبید!
درمحوطه بیرون نشستیم.بهم چسبیده بودیم تاگرم شویم.
به آسمون نگاه کردم پرازستاره بود.یه ستاره پرنورتوجهموجلب کرد.نگاش کردم.
باصدای فریال به خودم آمدم:کاش احسان اینجابود!
مارال سرشو روی شانه فریال گذاشت وگفت:وساسان!
منم سرمو روی شونه مارال گذاشتم وگفتم:بی معرفتاپس فرهادمن چی میشه؟!!!!!
مارال- باشه اونم بیاد!
بغض کرده بودم کاش این آرزویم برآورده می شد!
یعنی روزی می رسه که ماباهم بیایم اینجا؟!
جلوی چشمهام تارشده بود.بالاخره اشکهاجاری شدند!پاکشون کردم وصاف نشستم.
مارال- چراساسان زنگ نزد؟!
فریال- چرازودترفردانمیشه احسان بیادخونمون؟!!!
من- چرادلم واسه فرهادتنگ شده واون اینجانیست؟!!!!!
باهم زدیم زیرخنده!!!چه حرفهایی می زدیم!!!یه لحظه فکرکردم هنوزهم بچم!!!!!!
بعدازاینکه حرفهامونو زدیم بیرون رفتیم که چشممون به عصایی خوردکه دست یک خادم بود.
وقتی نگاه کنجکاومونو دیدگفت:هرکس بهش دست بزنه بختش بازمیشه!
مارال- نفس اول توبرو!!!!!!
الان مرده چه فکری می کرد؟!!!!!!!
بالاخره سه تایی باخنده بهش دست زدیم!!!!بلکه بختمون واشه!
شاموباهم بیرون خوردیم.مادرفریال جلوی درمنتظربود.
- چقدردیراومدین؟!شام یخ کرد!
فریال- مابیرون خوردیم!
- چراخبرندادی؟!من کلی غذادرست کردم!
- یه دفعه ای شد!!!!بذارفردامیخوریم دیگه!
-ازدست تو!!!!
این و فرشیددرحالی که ازپله هاپایین میومدگفت!
هرسه به دستش خیره شدیم!
فریال به طرفش رفت وپرسید:چی شده؟!توکه تاظهرخوب بودی!
فرشید- تصادف کردم!عین آدم داشتم ازپیاده رو رد می شدم که یه نفرباموتور زد دستمو شکوند!
فرشیدروی مبل نشست وفریال هم کنارش.
- آخه چراحواست نبود؟!
- من حواسم بود اون مرده حواسش نبود!
فریال دست فرشیدو بوسیدوگفت:الهی بمیرم برات!!!!
فرشیدخودش و ازفریال دورکردوگفت:حالاخودتولوس نکن!
فریال بلندشدوگفت:بی جنبه!حقته!
من- ایشا...که زودترخوب میشه!
مارال- همین طوره!
صبح روزبعد به چندمرکزخریدرفتیم وخریدکردیم!خریدکردن خیلی حال میده اونم بادوستات!
تو یکی ازپاساژهابودیم که گوشی مارال زنگ خورد.سرم و جلوبردم وگفتم:مارال دعادیشبت برآورده شده!!ساسانه!!!
مارال- الان چه وقت زنگ زدنه؟!بعدازدوزروزتازه به یاد من افتاده!؟ولش کن جوابشونمیدم!
ساسان چندباردیگه هم زنگ زدولی مارال جواب نداد.
ناهارو توخونه خوردیم.پدرومادرفریال به خانه خاله ش رفته بودن تا شب باهم به اینجابیان.چهارتایی سرمیزنشسته بودیم.
فرشید- فریال اون لیوانو بده.
فریال- خودت بردار.
- بده دستم نمیرسه!
- میرسه یکم بیشتردرازکن میرسه!
- مثلا دستم شکسته ها!
- یکیش شکسته اون یکی که سالمه!
من یه لیوان به فرشیددادم.
- مرسی!
برای خودش آب ریخت وروبه فریال گفت:آب نمی خوری؟!
- چرااتفاقاخیلی تشنمه!
- پس بیابخور!
فریال دستشوجلوبردتالیوانوبگیره.
که فرشید آبو روی سرش خالی کرد!!!!!!!
ما میخندیدیم وفریال جیغ می زد!
- فرشیدحسابتومی رسم اه!!!!الان بایدبرم حموم!!
یه مشت به بازوی فرشیدزدو بلندشد.
- آخ دوستم باباشکسته!!!حالاکجامیری بیاظرفهاروبشور!!
- عمرا اگه من بشورم خودت بایدبشوری!
- اگه نشوری دوستات می شورن ها!
- بشورن خب چه بهتر!
من- اااا یعنی چی؟!مامهمونیم!!!
- مهمون ومیزبان نداره که پاشین میزو جمع کنین!
فرشیدبلندشدوگفت:شوخی کردم!میشورم!
ظرفهارو ازش گرفتم وگفتم:منم شوخی کردم!
فرشیدبیرون رفت ومن ومارال ظرفهارو شستیم!
مارال- ازدست فریال!!اگه نمی رفت مانمیشستیم!
- اشکال نداره حالا!
دراتاق فریال منتظرش نشسته بودیم.بعدازچنددقیقه اومد.
من- صدسال بعد!!!چراانقدر دیراومدی؟!
مارال- یه ذره آب ریخت لازم نبودبری حموم!آبش تمیزبود باورکن!
فریال روی تخت نشست وگفت:واسه شب رفتم!
مارال- آهان خب اینو ازاول بگو!تقصیرفرشیدننداز!
من- فری ماپس فردابرمیگردیم.میای دیگه؟!
فریال- زودنیست؟!
مارال- نه چندروزدیگه بایدبریم دانشگاه.
من- اگه منتظراحسانی بایدبگم معلوم نیس که دوباره بیادخونتون تاببینیش!
فریال- حالاببینم چی میشه!
من- پس زودباش موهاتوخشک کن که بریم الماس شرق تابعداببینی چی میشه !
فریال- باشه!
به الماس شرق رفتیم.مارال برای ساسان عطرخرید.کاش من هم میتوانستم برای فرهادچیزی بخرم!
یهو فکری به سرم زد!
یک گردنبندقلب خریدم که یک طرفش نگین ریزداشت وداخلش هم(F)بود.
مارل- توکه نمیخوای اینوبهش بدی؟!
من- معلومه که نه مگه خلم؟!
- شاید.این کاراازتوبعیدنیس!
به خونه برگشتیم.مهمونا هنوزنرسیده بودن.
من بلوزمشکی باجین سفیدپوشیدم.مارال هم بلوزیاسی فریال هم بلوزصورتی پوشید.
من- چه خوشگل شدی امشب!
بالاخره احسانو دیدم.موهای مشکی لخت وچشمهای مشکی داشت.عینک مشکی هم زده بودکه بزرگترازسنش نشون میداد.به فریال نگاه کردم فقط لبخندمی زد!
معلوم بودخیلی خوشحاله!خوش بحالش!
مادرفریال مارابه خواهرش معرفی کرد.
بعدازکلی صحبت شام خوردیم.انگاربازهم مهمانهاقصدرفتن نداشتند!خسته شده بودم.به فریال که نمیتوانستم چیزی بگویم چون مطمئن بودم اگه اوناتافرداصبح هم میموندن اوهم میموند!
مارال هم که انگاربی میل به شنیدن صحبتهاشون نبود!
به احسان نگاه کردم داشت زیرچشمی به فریال نگاه می کرد.فریال هم سرشو پایین انداخته وباریشه های شالش بازی میکرد.قربون خجالتت!
چه لحظه قشنگی!!!!!!
مهمونهاآماده رفتن شدن.
ماهم بعدازجمع کردن ظرفهابه اتاق فریال رفتیم.فریال روی تخت نشسته بود.
مارال بالشو به طرفش پرت کردوگفت:کجایی تو؟!!
- همین جا!!!!
موبایل مارال زنگ خورد.
- ساسانه چیکارکنم؟دلم واسش تنگ شده!
- خب برداردیگه زنگک نمیزنه اونوقت پشیمونی سودی نداره!!!!!
مارال به من وفریال نگاه کرد.به فریال اشاره کردذم که بیرون برویم شایدبعدازچندروزمیخواستندح رفهایی بزنندکه به مامربوط نبود!
فریال- مارال مامیریم پیش فرشیدببینیم دستش چطوره!
مارال- باشه!
به اتاق فرشیدرفتیم.رنگ اتاقش آبی آسمانی بود.تختش هم مشکی وگوشه اتاق قرارداشت.سمت راست اتاق هم یک میزولپ تاپ قرارداشت.
فرشیدروی تخت جابه جاشدوگفت:ا چه عجب اومدی به داداش بیچارت سربزنی!
- دستت چطوره؟!
- مردم ازدرد!وحشتناکه!
من-واقعا؟!
فریال- نه بابافیلمشه!
فرشیدبه فریال لگدی زدوگفت:توکه نمیدونی!!هیچی نگو!
من- ایشا...زودترخوب میشه!
فرشید:ایشا...!فریال میشه یه لیوان آب بیاری؟!
فریال- ا توچقدراب میخوری نترکیدی؟!
فرشید:یه دفعه ازت اب خواستمها!
فریال- این دومین دفعه تو امروزه!
فرشید- دفعه هاشم حساب کردی؟!
فریال- نفس میشه براش آب بیاری؟!
فرشید:من به توگفتم توبازبه یه نفردیگه میگی؟!
برایش آب آوردم وبعدهم باهم به اتاق فریال برگشتیم.
من- چی شد؟
مارال- هیچی گفت صبرکرده تابرسم بعدبزنگه!آره جان خودش!
فریال- دیگه چی؟!
مارال- هیچی گفتم پس فردامیایم ودیگه همین!
من- همین!!!!!!!!
دیگه چیزی نپرسیدیم وخوابیدیم!
صبح روزبعدتاعصربه موجهای ابی رفتیم وناهار رو هم اونجاخوردیم.واقعاخوش گذشت!
پاسخ
 سپاس شده توسط melikajon. ، azary ، سایه2
#6
مرCجالب بود
به یاد اون مگس که یاد مون داد هر چر چقدر دور کسی بگردی اخر می زنن رو سرت:




:cool:لطفا اون سپاس خوشگل را لمس کنید:cool:
پاسخ
 سپاس شده توسط azary
#7
خواهش میکنم کم کم میذارمشBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2
#8
:229::N56::N56::N56::N56::229:
چقدر زیاده ....................!!!!!!!!!!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گمشده ای در رویا 1
پاسخ
#9
چقدر زیاده ....................!!!!!!!!!! :229:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گمشده ای در رویا 1
پاسخ
#10
میخواین رمان یه سطر باشه Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  انسانیت وازه گمشده ایران زمین...
  معنی اسم رویا(اسم دختر)
  نام های تو خالی هویت گمشده ی کودکان امروز
  از رویا تا واقعیت(۱۱ عکس)
  شاهزاده رویا ها(داستان عبرت آموز ...هم دخترا بیان و هم پسرا
  کشف شهر گمشده در اعماق دریاچه‌ای در چین
  این سگ گمشده اگه دیدینش تماس بگیرید
  رویا...
  شعر زیبای … رویا … از فروغ فرخزاد
  گمشده...عاشقانه...

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان