امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

D;رمان دختر گمشده تاریخD:

#9
محبوبه – بفرمایید بانوی من ، اینا چند دست از لباسای منه امیدوارم اندازتون باشه ، همشون تمیز و راحت
هستن
نانا – ممنون محبوبه ، شما بسیار مهربان هستید
محبوبه – قابلی نداره بانو ، شما هر چی که خواستید بگید ، سریع براتون مهیا می کنم
نانا – می شود من نیز مانند شما صحبت کنم ؟
محبوبه – الان که دارید فارسی صحبت می کنید !!؟؟
نانا – نه مشتاقم بمانند مجید صحبت کنم
آرش – هیچکی هم نه ، اونم مجید ؟؟!! ای که خدا چقدر محکم زد تو سر تمدن عیلام باستان
محبوبه ریز خندید و آرش هم با این حرف خودش خنده اش گرفت . اینطور که معلوم بود ، نانا از رفتارهای مجید
بیشتر از بقیه خوشش اومده بود . حالا باید دید چه چیزهایی می خواد از مجید یاد بگیره . نانا لباسهایی که
محبوبه بهش داد ، پوشید ، قد و هیکلش خیلی بزرگتر از یه دختر 05 ساله بود چون او یک دختر ایران باستان بود
و در آن زمان ایرانیها قد بلند بودند و از نظر هیکل درشت و قوی . نانا 05 ساله بود اما قدش نسبتاً بلند بود
محبوبه هم قد بلند و هم لاغر بود و یه جورایی لباساش برای نانا اندازه میشد . بجز لباس ، وسایل دیگه ای هم در
اختیار نانا گذاشتن، زهرا خانم یه دست رخت خواب نو و تمیز براش آماده کرد ، حاج رضا هم یه تخت براش خرید
و یکی از اتاقای خالی خونه آرش را براش آماده کردند . خلاصه همه چیز برای نانا آماده شد تا بتونه یه مدت پیش
اونا زندگی کنه . مجید هم بیکار ننشست و وقتی فهمید نانا از رفتارها و حرف زدنش خوشش اومده از خدا
خواسته بهش طرز عامیانه حرف زدن را یاد داد . نانا استعداد خوبی برای یادگیری داشت و خیلی سریع یاد گرفت
چجوری عامیانه صحبت کنه ولی هنوز هم معنی بعضی چیزها را درست نمی فهمید . محبوبه هم بیشتر وقت
خودشو صرف مطالعه کتابچه می کرد و چون نانا سواد داشت بعضی نوشته ها را میداد تا براش ترجمه کنه .
زندگی آرش عوض شد ، دیگه خونه خلوت نبود و حالا یه مهمان عجیب تو خونه اش بود و این یه کم معذبش می
کرد . در عوض مجید بسیار بسیار راحت و خودمونی با نانا رفتار می کرد . بقیه اهالی خونه هم دیگه نانا صداش می
زدند . نانا خیلی زود تو دل همشون جا باز کرد . جالب اینجا بود که کم کم نانا مثل مجید شیطون شد و کارهای
شیطنت آمیز کم و بیش ازش سر میزد و همه این کارها را زیر نظر استادش مجید انجام میداد . از غذاهای امروزی
خوشش می اومد ، عاشق بستنی و فالوده بود و هر روز دوست داشت کیک بخوره ، بیرون که می رفت باعث
شرمندگی و خجالت آرش و بقیه می شد . یه بار چهارتایی رفتند خواجوی کرمانی ، نانا اینقدر بابت اون مکان و
آدمای جور وا جور شگفت زده شده بود که آبروی بچه ها را برد و مردم با تعجب به اونا نگاه می کردند . یه بار هم
بردنش شهربازی ، اینقدر از اونجا خوشش اومده بود که حاضر نمیشد برگرده خونه و بزور بردنش خونه . مجید
گاهی وقتها که آرش نبود ، نانا رو می برد خونه خودشون و رقص یادش میداد و نانا هم با حرکات بامزه می رقصید
و وقتی آرش و محبوبه از این کار مجید باخبر شدند خونه رو براش ناامن کردند .
محبوبه – مجید بی شخصیت ، خودت که ادب نداری چرا این دختر بدبخت رو مثل خودت بی شخصیت می کنی ؟
آرش – دفعه آخرت باشه حتی از کنار نانا رد میشی . بدبخت این یه دختر ایران باستانه این چیزها رو نداشتند
میفهمی یا حالیت کنم ؟ خب اگه برگرده که رفتاراش مایه خجالت شاه و ملکه است
مجید – بابا به کی بگم ، خودش خیلی دوست داره ، ازم درخواست کرد و منم دیدم زشته رو شاهزاده مملکت
بندازم زمین برا همین بهش رقص یاد دادم ، تازه اون که برگرده دوباره میشه یه دوره تاریخی که یه زمانی بوده و
تموم شده ، دیگه کی وقت می کنه زنده بشه و برا بابا مامانش برقصه ؟!!
محبوبه – اِ مجید مواظب باش چی میگی ! بانوی من ، شما رقصیدنو کجا دیدین ؟
نانا – مجید رقصید ، منم دیدم ، خوشم اومد . گفت بیا برقص و به من هم یاد داد
آرش – دیدی مجید خان ! دیدی کرم از درخته !
مجید – حالا همه چیز رو ول کردین و گیر دادین به این . من هزارتا چیز خوب خوب یادش دادم اونا به چشمتون
نیومده ؟!
محبوبه – مثلاً چی یاد دادی ؟ یکیشو بگو
مجید – نانا داره مثل خودمون حرف می زنه ، یادش دادم اگه بیرون میره چجوری رفتار کنه ، به چی دست بزنه و
به چی دست نزنه ، اوووووووووو کلی چیزای دیگه یادش دادم که وقتی خونه شون رفت مامانش نگه بعد از چند
وقت که غیبت زد حالا چرا دست خالی برگشتی ؟!
آرش – نانا ، بیا برین خونه
نانا – نه میخوام پیش مجید بمونم
آرش – بیا بریم یه چیز خوشمزه برات خریدم
نانا – باشه اومدم ، مجید من رفتم بوس بوس بوس
مجید – ای مجید فدای بوسای تو
آرش و محبوبه – مجید ، دیگه ریختن خونت حلال شد
آرش ، از همه خداحافظی کرد و نانا را هم برد خونه . از تو یخچال یه پاکت شیر توت فرنگی بیرون آورد و داد
دست نانا :
آرش – بیا بخور ، شرط می بندم تا حالا از اینا نخوردی
نانا – این چیه ؟
آرش – شیر توت فرنگی . از شیر و میوه توت فرنگی درست شده ، خیلی خوشمزه است
نانا شیر رو خورد و خیلی خوشش اومد و یکی دیگه خواست . اصولاً از هر چیزی که خوشش می اومد بازم می
خواست بخوره و این آرش و محبوبه رو نگران میکرد چون نانا باستانی بود و ممکن بود برا سلامتی اش خطرناک
باشه . آرش یه پاکت شیر عسل هم داد و نانا از این یکی هم خوشش اومد و یکی دیگه خواست . آرش بهش شیر
کاکائو داد و بازم خواست ، بهش شیر خالی داد و بازم خواست ...
آرش – بسه دیگه نانا چقدر شیر می خوری ، برا دفعه بعد هم بذار نباید که همشونو تموم کنی
نانا – من از این شیر خوشم اومده ، میخوام خیلی بخورم
آرش – نانا ، تو دوره شما شیر هم هست ؟ یعنی منظورم اینه که شما چه خوراکهایی می خورید ؟
نانا – شیر هست ولی فقط پادشاه و جانشینش می توانند شیر بخورند . ما خیلی کم می خوریم
آرش – واقعاً ؟ این که خیلی ظالمانه است ، شیر یه ماده بسیار مقوی است که برای سلامتی بدن لازمه ، چجوریه
که شما با وجود اینکه شاهزاده هم هستین بازم خیلی کم مصرف می کنید ؟ ملکه چی ؟ اونم می خوره ؟
نانا – ملکه به هنگام بارداری باید روزی چند کاسه شیر بخورد ، چون اگر فرزند پسر در شکم داشته باشد لازم
هست که پسری قوی بدنیا بیاورد .
آرش – مردم عادی چی ؟ اونا هم شیر می خورند ؟
نانا – اونا خوراک اصلیشون شیر و نان گندم هست . اونا حیواناتی مثل گاو ، گوسفند و بز دارند که از شیر آنها
استفاده می کنند .
آرش – نانا ، شما میان وعده غذایی هم دارید ؟ منظورم اینه که قبل از غذا یا بعد از غذا چیزی هم می خورید ؟
نانا – ما از میوه های باغ قصر می خوریم . بعد از غذا چیزی نمی خوریم اما قبل از غذا میوه زیاد می خوریم چون
برای سلامتی و زیبایی بدن لازمه . من همیشه بعد از غذا به همراه دایه ام به باغ قصر می رویم و قدم می زنیم .
پدرم هم همیشه بعد از غذا یا به همراه مادرم و یا به همراه وزیر به باغ مخصوص خود می روند و قدم می زنند .
آرش – چه جالب ! ولی ما این موارد را اصلاً رعایت نمی کنیم . بعد از هر وعده غذایی فقط می خوابیم
آرش فهمید بهترین زمان برای دانستن شیوه زندگی در ایران باستان نصیبش شده و برای همین فکر کرد که
بهتره تا می تونه از نانا درباره شیوه زندگی اونا بپرسه تا به معلوماتش اضافه بشه .
آرش – نانا ، در کشور شما عیلام ، دختر بهتره یا پسر ؟
نانا – پسر همیشه به عنوان جانشین پدر هست ولی دختر به عنوان محرم اسرار پدر بسیار دوست داشتنی است .
قرار بود من با شاهزاده هانه ازدواج کنم ، پدرم ایشان را برای ازدواج با من مناسب می دانند .
آرش – تا حالا دیدیش ؟ دوستش داری ؟
نانا – یک بار که به همراه پدر و مادرم به شکارگاه رفته بودیم ، شاهزاده هم به همراه ندیم و وزیر دربارشان دعوت
بودند . پدرم شاهزاده را دید و برای ازدواج با من پسندید و از پدرش خواست تا برای اتحاد و دوستی این ازدواج
سر بگیره . شاهزاده هانه بسیار زیبا و قد بلند هستند و وقتی بر روی اسب می نشینند کسی حاضر نیست جلوتر
از او اسب براند چون همه برایشان احترام زیادی قائل هستند . ما فقط دو بار با هم صحبت کردیم . من از او خوشم
می آید .
آرش – چه جالب ! راستی تو برادر نداری ؟ جانشین پدرت کی هست ؟
نانا – نه ، من برادری ندارم اما پسر عموی من از الان برای جانشینی انتخاب شده . نامش کیدین هوتران هست ، او
پسر مغرور و جاه طلبی است ، می ترسم قبل از مرگ پدرم ، شورش کند و تخت سلطنت را تصاحب کند . مادرم
ملکه زیبایی است و ممکن است او را هم تصاحب کند .
آرش – یعنی زن عموی خودش ؟ مگه همچین چیزی ممکنه ؟
نانا – در سلسله های گذشته عیلام چنین اتفاقاتی رخ داده ، یعنی تخت سلطنت به همراه ملکه تصاحب میشده .
مادرم همیشه در معبد خدایانِ اینشوشیناک ، ناپیریش و کیریشیا در حال دعاست و از اینکه بدست کسی بیفتد
نگران هست .
آرش – راستی نانا ، شما عبادتگاه هم دارید ؟
نانا – بله داریم ، ما در شهر شوش زندگی می کنیم ، پدرم بعد از اینکه پادشاه شد زیگورات جغازنبیل را بنا کرد و
با این کارش خداوند بزرگ اینشوشیناک را از خودش خشنود کرد .
آرش – اِ چه جالب ، پس پدر تو جناب اونتاش ناپیریشا معبد چغازنبیل را ساخت .
نانا – معبد نه ، زیگورات .
آرش – پس زیگورات به معنی معبد هست . نانا ما به این زیگورات شما میگیم معبد یعنی در زبان فارسی امروزی
به لفظ معبد تغییر پیدا کرده . راستی شما به چه خطی می نویسید ؟
نانا – خط ما میخی عیلامی است
آرش – با خط میخی هخامنشی فرق داره ؟
نانا – هخامنشی ؟؟؟
آرش – آهان یادم رفته بود شما عیلامی هستید . ببین چند قرن بعد از شما سلسله هخامنشی روی کار میاد و
میشه گفت دیگه از حکومت عیلام دیگه اثری نمی مونه
نانا – چی ؟؟؟ یعنی همه ما نابود میشیم ؟ وای خداوند بزرگ چی می شنوم . یعنی پدر و مادرم و حتی خود من
نابود می شویم ؟ نه نه نه
آرش – عجب گندی زدم . نه نانا گفتم که چند قرن بعد از شما نه الان
به هر بدبختی بود آرش ، نانا رو آروم کرد و به قول معروف پشت دستشو داغ کرد که دیگه تاریخ بعد از عیلام را
برای نانا تعریف نکنه . خلاصه همه چیز با یه پاکت دیگه شیر تموم شد .

سپاس یادتون نره
nky

صبح روز بعد آرش کلاس داشت و محبوبه هم رفته بود دانشگاه ، مجبور شد نانا را بسپارد دست مجید . با کلی
سفارش و دستورات تربیتی که به مجید داد ، رفت دانشگاه ولی همچنان ته دلش آشوب بود چون اصلاً به این
مجید ، اعتمادِ تربیتی نداشت .
مجید – خب نانا جون بیا تعریف کن ببینم دیشب با آرش چکار می کردین ؟
نانا – از کشورم براش تعریف می کردم .
مجید – دِ نَ دِ ، قرار نشد که آرش ازت معلومات بکشه و به منم هیچی نگه . حالا در مورد چی ازت می پرسید ؟
نانا – هیچی ، ازم پرسید ما تو قصر چکار می کنیم . راستی مجید ، تو همه چیز در مورد عیلام می دونی ؟ آخه
اینجور که فهمیدم شما از ما خیلی جلوتر هستید . میشه برام بگی این هخامنشی چیه ؟
مجید – والا عرضم به حضور مبارک خوشگلت ، این هخامنشی یه سلسله فوق العاده در تاریخ ایرانه . زنده باد
کوروش کبیر ، زنده باد داریوش کبیر ، زنده باد ایران ، زنده باد ایران ، مرده باد اسکندر . مرده باد داریوش سوم
که مثل ماست حکومت کرد و بعدش کشور و اهل و عیالشو داد دست اسکندر و رفت . زنده باد ایران ...
راوی – باز این جوگیر شد
مجید – به تو چه ؟ دلم میخواد . زنده باد ایران
راوی – جواب سئوال نانا رو بده خواننده ها منتظرند
مجید – مگه چی گفت ؟ یادم رفت ، نانا چی گفتی ؟
نانا – گفتم این هخامنشی چیه ؟
مجید – عرضم به حضورت ، بعد از عیلام سلسله ماد روی کار میاد و بعد از ماد هم هخامنشیان قدرت را بدست
می گیرند
نانا – عیلام چی میشه ؟
مجید – هیچی دیگه سلسله عیلام بدست آشور بانی پال ، قلع و قمع میشه و اونم یه مدت کوتاهی حکومت می
کنه و بعد بدست گروهی به فرماندهی دیااکو نابود میشه و بعدش سلسله ماد میاد .
نانا – چی ؟ میخوای بگی همه ماها بدست آشور بانی پال نابود میشیم ؟؟ ما کشته میشیم ؟ همه مردم عیلام کشته
میشن ؟ نه نه غیر ممکنه .
مجید – خب تاریخ همینه دیگه عزیزم . تو الان مُردی و استخونات تو موزه است و منم یه روزی می میرم و
استخونام میره تو موزه
نانا بعد از شنیدن حرفهای مجید تا زمانیکه آرش برگشت حسابی گریه کرد . هیچکس و هیچ چیز نتونست
آرومش کنه ، حتی زهرا خانم هم نتونست . آرش وقتی برگشت و متوجه این موضوع شد ، کارد بهش می زدی
خونش در نمی اومد .
آرش – آخه پسره نفهم ، چرا تاریخ عیلامو اینجوری برای نانا تعریف کردی سنگدل ؟
مجید – من چه می دونستم این بی ظرفیته ؟!
آرش – بی ظرفیته ؟ دِ آخه نفهم ، یکی به تو رُک و راست بگه خودت و خانواده ات چجوری نابود میشین چه حالی
بهت دست میده هان !؟ این دختر مالِ این دوره نیست ، از گذشته اومده ، از تاریخ خبر نداره ، چرا بهش گفتی ؟
مگه منو محبوبه کلی سفارش نکرده بودیم که چیزی بهش نگی ؟!
مجید – حالا اینا رو ولش کن ، آرش ، دقت کردی چه اتفاق نادری تو خانواده ما افتاده ؟! یکی از تو آینه اومده
بیرون و داره با ما زندگی میکنه ، اونم از گذشته اومده ، مثل تو این فیلمهاست مگه نه ؟!
آرش – مجید ، حرف رو عوض نکن
مجید – آرش بیخیال عامو ، بذار خودم برم سه سوته آرومش میکنم
آرش – برو خودت درستش کن ، والا آمریکا و اسرائیل نباید از انرژی هسته ای ما بترسن ، اونا باید از وجود تو
بترسن که از بمب اتم خطرناکتری .
مجید- چاکر داش آرشم هستیم
مجید رفت کنار نانا و معلوم نشد چی گفت که نانا گریه اش قطع شد و خندید و بعد دوتایی رفتند تو آشپزخونه و
صدای خنده هاشون در اومد . محبوبه نگران اومد کنار آرش و گفت :
محبوبه – خب ، چی شد ؟ بانو آروم شد ؟ چقدر این مجید نادونه بخدا . آخه کی میاد به یه آدم بی خبر از همه جا
این حرفها رو بزنه . تازه بانو از حرفهاش که معلومه عاشق پدر و مادرشه . طفلک بانو
آرش – مجید خودش خراب کرد و حالا چنان درستش کرده که بیا و ببین . نگاه ! چطور داره صدای خنده هاشون
میاد . صدای خنده نانا بلند تر از مجیده
مجید – خب نانا جون ، دیدی گفتم این چیزایی که برات تعریف کردم این آرش لعنتی از خودش در آورده بود و تو
کتاب نوشته بود . عیلام شما سر جاشه و کسی هم نتونسته نابودش کنه . بذار سر فرصت یه آشی برای آرش
بپزیم که یه وجب روغن روش باشه .
نانا – یعنی آرش به دروغ بهت گفته که عیلام بدست آشور بانی پال نابود میشه ؟ آرش چطور می تونه کتاب تاریخ
دروغی بنویسه ؟!
مجید – آره همینو بگو . اصلاً این پسره چشم سفید کی وقت کرده بود یه کتاب درباره تاریخ عیلام بنویسه و
چاپش کنه ؟! تازه نوشتن کتاب تاریخی کلی سواد می خواد .
تو رو خدا می بینید ! مجید به دروغ به نانا گفت آرش یه کتاب تاریخی نوشته و گفته که عیلام بدست آشور بانی
پال نابود میشه . آرش بیچاره رو دروغگو جلوه داد اما خودشو خراب نکرد . مجید خدا ازت نمی گذره این همه
دروغ میگی . یادت رفته سزای دروغ در ایران باستان چی بود ؟
مجید – تو چکار به این کارا داری ؟ داستانتو تعریف کن . اصلاً مگه دروغ استخون داره که تو گلوم گیر کنه ؟!
راوی – حالا ببین چطور استخونش تو گلوت گیر کنه آقا مجید !
مجید – حرف نباشه برو ادامه داستان رو تعریف کن ، بذار ما هم به کارمون برسیم
راوی – باشه خود دانی ، نگی چرا نگفتی ؟ خب ادامه داستان ؛ مجید و نانا از آشپزخونه اومدن بیرون و رفتن کنار
بقیه . زهرا خانم با دیدن لبخند نانا دلش شاد شد و گفت :
زهرا خانم – الهی شکر که داری میخندی مادر . نمی دونی چقدر ناراحت بودم دیدم داری گریه میکنی دلم ریش
شده بود ، دیگه اینجوری گریه نکنی عزیزم که طاقت دیدن اشکاتو ندارم .
نانا – ممنون شما مثل مادرم مهربان هستین . من شما رو دوست دارم ، محبوبه را هم دوست دارم ، بابا رضا حاجی
را هم دوست دارم ، آرشم دوست دارم ، مجیدم دوست دارم ، همتونو دوست دارم
مجید – چقدر دوست میداری ، گُمپِ گُلُم
همه خندیدن و خلاصه ساعات شادی را سپری کردن و عصر حاج رضا به همه پیشنهاد داد دسته جمعی برن
بیرون و حسابی خوش بگذرونند . اون روز همه روز خوبی را سپری کردند و تا ساعت 01 شب بیرون از خونه بودن
اما شب که برگشتن دست مجید برا آرش رو شد و خلاصه آرش حسابی مجید رو تنبیه کرد. تا اون باشه حرفی را
به دروغ به آرش نسبت نده .
روز بعد
آرش – پاشو نانا ، لنگ ظهره . چقدر میخوابی دختر ، قبلاً اینجوری نبودی
نانا – بذار بخوابم ، مجید میگه تا جوونی حسابی بخواب ، هم شاد میشی و هم برا پوستت خوبه
آرش – این مجید از تنبلی تو فامیل معروفه ، تو گوش نده بلند شو تا یه دختر خانم زرنگ و خوب باشی . پاشو
برات امروز شیر توت فرنگی آماده کردم
نانا – آخ جون شیر
نانا به سرعت به طرف میز صبحانه رفت و با خوشحالی مشغول خوردن شیر شد
آرش – میگم ، تو ایران باستان رسم نبوده بعد از بیدار شدن یه آبی به دست و صورت بزنند یا فقط این برا ایران
معاصر رسم شده ؟!
نانا – آب بزنم به صورتم ؟ چطوری ؟
آرش – یعنی بری دستشویی و صورتتو بشوری و مسواک بزنی
نانا – آهان ، خب لگن تو اتاقم نبود که بخوام بشورم . چوب سدر هم نبود
آرش – نانا خانم ، الان دیگه یه مکان برا شست و شو هست و یه وسیله ای بنام مسواک هم هست که می تونی
دندوناتو باهاش بشوری
نانا – باشه برو برام آماده کن
آرش – پاشو بیا برو دستشویی حالمو بهم زدی . از بچگی بهمون یاد دادن صبح که بیدار میشیم چون شیطون تو
چشم و دهانمون فلان کار کرده باید صورت و دهانمونو بشوریم وگرنه حالمون بهم میخوره .
نانا بعد از شست و شو اومد نشست پشت میز که چشمش به تلویزیون افتاد
نانا – آرش این چیه ؟
آرش – تلویزیون
نانا – چکار میکنه ؟
آرش – همه چیز نشون میده . میخواهی ببینی ؟
نانا – آره
آرش تلویزیون رو روشن کرد و با خودش گفت چطور تا حالا مجید اینو بهش نشون نداده بود !! آرش کانالهای
تلویزیون را آروم آروم عوض میکرد تا نانا ببینه . یکی از شبکه ها برنامه شیرینی پزی داشت و نانا سعی می کرد
یه شیرینی از داخل تلویزیون برداره ، آرش حسابی برای این کار نانا می خندید . نانا دیگه داشت عصبی میشد که
چرا نمی تونه از داخل تلویزیون چیزی برداره و با اخم گفت :
نانا – چرا نمیشه چیزی برداشت ؟؟؟
آرش – خب بخاطر اینه که از داخل تلویزیون نمیشه چیزی برداشت . ما هم بچه بودیم همین کار رو می کردیم و
ناراحت می شدیم
نانا – آرش ، این آدما چجوری همشون تو تلیزیون جا شدن
آرش – اولاً تلویزیون نه تلیزیون ، دوماً یکی ازشون فیلم می گیره و اون فیلم را بوسیله تلویزیون به ما نشون
میدن
نانا – منم نشون میده ؟
آرش – الان یه کاری میکنم تا تو رو هم نشون بده
آرش دوربین فیلم برداریشو آورد و از نانا فیلم گرفت و بعد دوربین را به تلویزیون وصل کرد تا فیلم را به نانا
نشون بده ، اما هر چی فیلم را عقب و جلو برد بجز تصویر فضای خونه خبری از نانا نبود . آرش دوباره از نانا فیلم
گرفت و دقت کرد که از چه جاهایی از نانا فیلم گرفته تا یه وقت دچار اشتباه نشه و دوباره فیلم را بررسی کرد اما
بازم نانا تو فیلم نبود . براش یه سئوال بود که چرا دوربین از همه چیز فیلم میگیره الا از نانا .
نانا – آرش چی شد ؟ چرا فیلم منو نشون نمیدی ؟
آرش – والا ازت فیلم گرفتم اما نمی دونم چرا تو فیلم نیستی ؟؟؟ میگم نانا برو اونجا کنار اون گلدون وایستا تا
ازت یه عکس بگیرم
نانا یه گوشه ایستاد و آرش با موبایلش ازش عکس گرفت و وقتی عکس را چک کرد فقط تصویر گلدون تو عکس
بود .
آرش – خدایا ، چرا اینجوریه ؟! چرا نانا تو عکس و فیلم نمی افته ؟

2mo5 2mo5 2mo5 2mo5 2mo5 2mo5 2mo5 2mo5
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: D;رمان دختر گمشده تاریخD: - atrina81 - 21-01-2018، 12:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان