امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#11
رمانای چیستا یثربی و زویا پیرزادم بزار : )
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی
#12
معرفی رمان های ایرانی ! 2

کتاب داستان او یک زن اینگونه شروع می شود : هجده سالم که بود ، عاشق رییسم شدم … خیلی ساده اعتراف می کنم ، چون خیلی زیاد عاشقش شدم . روز مصاحبه ، چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره . همه شون زیبا به نظر می رسیدن . کلی به خودشون رسیده بودن . من ساده بودم . با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم . نمی دونم چرا منم بین اونا انتخاب کرد ! نوبت من که رسید ، کمی استرس داشتم . بچه نبودم . مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم ، رد شده بودم . سرش روی کاغذ بود . موهایش خرمایی . بدون اینکه سرش را بلند کند ، گفت : مجرد یا متاهل ؟ گزینه سومی نبود ؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم : مطلقه ! سرش را از روی کاغذ بلند کرد ، گفت : خیلی جوانید ! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست ! جوان بود . شاید هفت هشت سالی بزرگتر از من ! گفتم جوان ؟ ممکنه ! در فرم نوشت : مطلقه ! بچه نبودم . شانزده سالگی ، از راه دور ، مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری درآورده بودند و بعد ، سوتم کرده بودند استرالیا پیش او … وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ، زنش را کتک می زند و کارهای دیگری هم می کند ، به کمک وکیل استرالیایی ، طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران ! یک خانواده ی پنج نفره بودیم . پدر ، مادر ، برادر بزرگتر ، خواهر کوچکتر و من که وسطی بودم . قوم و خویش مقیم استرالیای ما ، از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم ، ندیده ، خواستگاری کرد ! توی عکسها جنتلمن ، پولدار و خوش تیپ بود . پدر می گفت : دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی ! یکسال بعد که برگشتم ، در فرصت کوتاهی صبح تا شب ، درس خواندم و دیپلمم را گرفتم . پدرم همیشه می گفت : ….

نويسنده : چیستا یثربی
نام رمان : او یک زن


معرفی رمان های ایرانی ! 2

از قابیل
برخی رمان "عادت می کنیم" نوشته زویا پیرزاد را در حد شاهکار بالا بردند و عده ای هم حتی آن را رمان پاورقی ندانستند با این حال و به دلیل اینکه درباره این کتاب بسیار صحبت شده شاید نتوان نکته تازه ای درباره آن گفت، اما بد نیست یادداشت فرشته احمدی داستان نویس و منتقد را نیز درباره این کتاب را با هم بخوانیم. تحریریه قابیل

نه خیلی کمرنگ نه خیلی پررنگ



"عادت می‌کنیم" داستان حادثه نیست، داستان آدمها و روابط بین آنهاست. حادثه‌های کوچک و اتفاقهای گاه‌به‌گاه را می‌شود چندین صفحه قبل از وقوعشان حدس زد. پس انتظار حادثه عجیبی را نداریم و منتظریم تا شخصیت‌های محدود داستان، چیزی برای کشف و شهود و تعمق در اختیارمان بگذارند.

از همان چند سطر اول معلوم می‌شود که داستان راجع به زنی است که می‌داند ماشینش را چه‌طوری در یک وجب جا پارک کند (کاری نداشته باشید که ماشینش رنوست یا چی). پس از او شروع می‌کنیم، از آرزو شخصیت اصلی رمان.

آرزو؛ زنی با شخصیت قوی و مستقل، ظاهری مردانه و باطنی پر از مهر و عطوفت. زنی که به دیگران بیشتر از خودش اهمیت می‌دهد و هیچ فرصتی را برای انجام دادن اعمال نیکوکارانه از دست نمی‌دهد. خیلی آشناست، نه؟ توی سریالهای تلویزیونی این زن را زیاد دیده‌ایم. گاهی که مسن‌تر است نقشش را ژاله علو بازی می کند و وقتی جوان است و امروزی‌تر، فریبا متخصص. حتی وقتی راوی داستان از منظر دانای کل، درونیات آرزو را برایمان آشکار می‌کند، هیچ نیت کوچک بد و شریرانه‌ای در ذهنش وول نمی‌زند. در همه کارهایش حد تعادل را رعایت می‌کند مثل ماتیکش که نارنجی است نه خیلی کمرنگ، نه خیلی پررنگ.

این کاراکتر در 28 صفحه اول کتاب (فصل اول) به‌طور کامل معرفی و تمام می‌شود و تا پایان داستان از هیچ یک از حرفها یا حرکاتش متعجب نمی شویم چون فصل اول، علامت سوالی راجع به او برایمان باقی نگذاشته، شاید هم چنین شخصیتی جایی برای بسط دادن بیشتر ندارد. در حالی که (یک مقایسه کوچک) در رمان ابلومف با آدمی طرف می شویم که در عین تن‌لش بودن و بیکارگی مفرطش می شود 500 صفحه راجع به او حرف ، آرزو در 28 صفحه تمام می شود.

ماه‌منیر؛ راجع به مادر آرزو هم، فصل اول به اندازه‌ای اطلاعات به ما می‌دهد که با اندکی تخیل بقیه جنبه‌های او را حدس بزنیم. قیافه، آرایش صورت، لباس پوشیدن و... همه و همه قابل تصوراند. زنی که به اصل و نسب و ثروت اشخاص اهمیت می‌دهد و برای آدمهای طبقات پایین، تره خرد نمی‌کند، همه باید در بست در خدمتش باشند، انگشتان کشیده و بازیکی دارد، خوش‌پوش است و... و اگر جمیله شیخی هنوز هم بود، انصافا نقشش را خوب بازی می‌کرد.

شیرین؛ دوست آرزو قابل مکث‌تر است یا لااقل به خاطر تاکیدی که نویسنده به چشمهای سبز و ریزش دارد، جایی در ذهنمان را برای او نگه می‌داریم. اما تا پایان داستان، چشمهای پلنگ‌وارش به هیچ‌کاری نمی‌آیند و حتی یک کار بد خیلی کوچک انجام نمی‌دهد. نویسنده و شخصیت‌های دیگر رمان بارها اعلام می‌کنند که شیرین از مردها بدش می‌آید اما دیالوگها و حرکات شیرین چنین چیزی را نشان نمی‌دهند. در صفحه‌های 100 و 101 کتاب، چند دیالوگ شیرین باعث می‌شوند که خیال کنیم، لایه زیرین شخصیتی واقعی در حال رو شدنند اما خیلی زود ناامید می‌شویم. خبری نیست، هیچ خبری.

زرجو؛ بابت این یکی کاراکتر هم مثل شیرین، کمی طول می‌کشد تا خیالمان راحت شود که فرقی با بقیه ندارد. حرفهای دو پهلوی او و سعی نویسنده برای جالب کردن شخصیتش، افکار متناقضی در ذهنمان ایجاد می‌کند. در صفحه 192 وقتی که زرجو می‌گوید: "بلدم با هر کسی چه جوری حرف بزنم." و چشمهای قهو‌ای‌اش برق می‌زند، این امید واهی در دلمان ایجاد می‌شود که شاید این بار با شخصیت پیچیده‌ای روبرو باشیم اما... برای بازی در نقش سهراب زرجو، فکر می کنم فرامرز صدیقی مناسب باشد. مردی با اعتماد به نفس کامل که بلد است با خانمها حرف بزند، پولدار است، دوست و آشنایان منتفذ فراوانی دارد و همیشه آماده نیکوکاری است، به خصوص اگر آرزو اراده کند.

در رمان "عادت می‌کنیم" با پنج شخصیت بی‌لایه روبرو هستیم (درباره آیه دختر آرزو در بخش مربوط به وبلاگش می‌نویسم). آدمهایی که دستشان روست و به قول آلبر کامو مانند انسانهای نخستین، فاقد افکار پنهانی هستند. اگر بپذیریم همه آدمها حتی ساده‌دل‌ترینشان وقتی زیر ذره‌بین دانای کل قرار می‌گیرند پر از پیچیدگی، تناقض و رازهای عجیب و غریبند، این پنج کاراکتر به شدت کلیشه‌ای هستند و فقط به خاطر عادتمان به دیدن مکررشان در فیلمها و داستانهای بد باورشان کرده‌ایم.

بی‌رنگ و بویی، علاوه بر کاراکترها دامن بسیاری از بن‌مایه‌ها، عناصر و حوادث داستان را گرفته‌است یعنی گاهی به دشواری هم نمی‌توانیم خاصیتی برای بسیاری از اتفاقات داستان پیدا کنیم حتی اگر به جدیت پیروان چخوف، منتظر شلیک تفنگی برای برملا شدن خاصیتش نباشیم. فهرست‌وار به بعضی از این عناصر و اتفاقات اشاره می‌کنم.

- از جمله بی‌خاصیت‌ترین این عناصر وبلاگ آیه است. وبلاگی که دور از چشم آشنایان و با اسم مستعار نوشته می‌شود، باید جنبه‌های پنهانی از شخصیت او را برای خواننده یا مادرش آشکار کند یا لااقل باید از منظر تازه‌ای با آدمها و اتفاقات، روبرویمان کند اما آیه همان چیزهایی را که خودمان پیشتر راجع به او و خانواده‌اش می‌دانستیم، برایمان تکرار می‌کند. زاویه دیدش همان زاویه دید نویسنده است و آیه با وبلاگ و بی وبلاگ همان آیه‌ای است که می‌شناختیم.

- چشمهای ریز و سبز شیرین که نویسنده بارها و بارها راجع به آنها حرف می‌زند و هر بار به چیزی تشبیه‌اشان می‌کند، افق تازه‌ای در طرح و خط داستانی باز نمی‌کنند.

- تکراری بودن اسم آدمها ( دو تا سهراب و دو تا اسفندیار) به کاری نمی‌آید.

- سگک کیف مشکی آرزو را بارها می‌بینیم. قرار است چیزی بیشتر از پر مشغله بودن آرزو و زمختی وسایلش را که به شیوه‌های دیگری هم نمایش داده شده‌اند، به ما نشان دهد؟

- روی نقش مادر با موارد متعدد تاکید می‌شود، مادر آرزو (ماه منیر)، مادر آیه (آرزو)، مادرتهمینه (رودابه)، مادر مرجان، مادر شیرین، مادر اسفندیار و حتی نصرت که عواطف مادریش را نثار آرزو می‌کند. برای تایید جایگاه مهم مادر وتاثیرش در زندگی آدمها و قهرمانهای داستان این همه مثال شبیه به هم، زیاد و بی‌فایده است.

- وصف غذا خوردن‌های مکرر در رستوران‌های متنوع و مهمانی‌ها، صفحات زیادی از کتاب را به خود اختصاص داده‌است. بیایید برای پیدا کردن بهترین علت این همه تکرار، تلاشمان را بکنیم؛ وقت خوردن غذا، بهترین موقع برای حرف زدن آدمهاست؟ آدمها اسیر عادات روزمره و غرایز حیوانی (خور و خواب و خشم و شهوت) خویشند؟ یا...

عادت کرده‌ایم که فکر کنیم آدمهایی شبیه آدمهای "عادت می‌کنیم" را می‌شناسیم، شاید هم بشناسیم اما نه در میان انسانهای زنده. این کاراکترهای تک‌بعدی برای ملموس شدن به روانشناسی جدی‌تری احتیاج دارند، جدی‌تر از بررسی نقش بی‌محبتی‌های مادر. همه‌اشان به خط اعتدال چسبیده‌اند و ازآن عدول نمی‌کنند. اوج خوبی‌اشان در این است که نه خیلی کمرنگ باشند نه خیلی پررنگ، مثل نارنجی.

نام رمان : عادت میکنیم
نویسنده : زویا پیرزاد
منبع : آدینه بوک
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#13
رمان پرطرفدار و ترسناک " هیچ کسان 1 , 2 , 3 " ( هر سه جلد )

معرفی رمان های ایرانی ! 2

اسم رمان : هیچ کسان 1


سبک : ترسناک - معمایی


نویسنده : Sober




خلاصه رمان: این رمان داستان زندگی یه پسر به اسم بهـــراد هست که بعد از مدتی متوجه حضور نیروهای منفی در اطرافش میشه(که ممکنه شیطانی باشن). بعد از مدتی به پیشنهاد اطرافیانش به یه نفر که مشهوره با جن ها در ارتباطه مراجعه می کنه و متوجه میشه گروهی از جن های یهودی در صدد آسیب رسوندن به اون هستن و ...اسم رمان : هیچ کسان 2 ( دژاسو )



سبک : ترسناک - معمایی- قهرمانی
نویسنده : Sober


خلاصه رمان:این قسمت بهراد جن گیر شده و چند نفر میان سراغش تا مشکلشونو حل کنه...در همین حین متوجه اتفاقات عجیبی در اطراف ِ خودش میشه و البته رفتار عجیب در دوستانش (!) میشه که از پاسخ بهشون عاجزه و ...

اسم رمان : هیچ کسان 3 ( حقیقت رمانتیک قتل )
سبک : ترسناک – هیجانی – معمایی – قهرمانی – جنایی ...
نویسنده : Sober


خلاصه رمان: شخصیت اصلی داستان ، بهراد مثل جلد قبل با کمک جنی به اسم هاموس به مردم کمک می کنه...یه شب که بهراد داره از سر کار به خونه ش برمی گرده یه پسری رو می بینه که توی کوچه مونده و جایی نداره بره،دلش می سوره و با خودش می برش خونه.فردای اون شب مامورای آگاهی بهش خبر میدن که یه قاتل زنجیره ای دنبالشه...کمی که می گذره بهراد متوجه میشه پسری که توی خونه ش راه داده...

توجه :


جلد 4 چهارم هیچ کسان 4 با نام


هـنر تـاریک Ðark Aяt



به زودی . . .



معرفی رمان های ایرانی ! 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#14
خوب بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
00:01
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
BFF#
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
View this post on Instagram

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
A post shared by امپراطور کوزکو | زینب موسوی (@iamkuzcooo)




پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#15
یه رمان دو جلدی درجه یک (پیشنهآدی)

معرفی رمان های ایرانی ! 2

خلاصه داستان :

داستان راجبه پسری هستش که بنا به دلایلی در تیمارستان بستری شده و متاسفانه هیچکسی نمیدونه مشکلش چیه و نمیتونه حریفش بشه چون فوق العاده پرخاشگره، تا اینکه …!

ژانر و توضیحات نویسنده :
تخیلی، راز آلود ، کمی ترسناک و عاشقانه

مقدمه :

حتی آنکه با اخلاص
در دل شب می خواند دعا
آن هنگام که در بدر کامل است ماه
می تواند به جانوری مبدل شود
به انسانی ….گرگ نما!

قسمتی از رمان :

هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم....







_ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!




+چی شده؟




_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانه

اش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.




ابروهام رو بالا دادم....

+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟

_توی" استیشن"

+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.

سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!

+چی شده خانم مقیسی؟

مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:




+خانم مقیسی... خوبی؟

در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:

-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟

با جدیت گفتم:

+بقیه نبودن کمکت کنند؟

_دستشون بند بود.

+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.

تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!


نویسنده : ツ ηarsis ℓavani و hurieh
نام رمان : جلد یک (گرگینه) و جلد دو (یک قطره تا خون)
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#16
معرفی رمان های ایرانی ! 2

خلاصه:

سالها پیش ... وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت ... شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود ... اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد ... باید تقاص پس بدهیم ... هم من هم تو ... تقاص گناهی که نکردیم ... تو به من استواری را یاد بده! من شکننده ام ... من از جنس بلورم ... من لطیفم ... نگذار بشکنم ... برای شکستنم زود است! دستم را بگیر ... تنهایم نگذار ... نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد ... نگذار ... بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم ... بگذار این کینه ها را از بین ببریم ... بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو ... تو نیمه دیگر وجودمی ... کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت ... حست می کردم ... با من بمان ... این تقاص حق من و تو نیست ... هیچ وقت باور نمی کنم که بلور وجودت شکسته باشد ... همان خورده شیشه ای که بقیه می گویند را تو نداری ... نه نداری ... منم ندارم ... نمی خواهم باور کنم که تو وسیله ای شدی برای تقاص پس گرفتن ... نگو که دارم خودم را گول می زنم! شاید تو خودت خواستی ... شاید هم نه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق ... بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام ... بین مرد بودن و نامرد بودن تو ... کمکم کن ... این راه که می روی به ترکستان است ... شاید هم نه ... قسمت است ... هر چه که هست من خود را به دست تو می سپارم ... تو برو و مرا بکش به هر سو که دوست داری ... من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ....

نویسنده : هما پور اصفهانی
نام رمان : تقاص

قسمتی از رمان :

با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم:
- بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که ...
خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:
- حیا کن ... همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید!
از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمون وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم:
- آخ جون ... امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی.
اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت:
- دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره.
همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشن بود. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرحای مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارای منو انجام می داد رو روبروم دیدم. با لبخند گفت:
- سلام صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- سلام ساعت چنده؟
من اگه جای اون بودم می گفتم:
- کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده!
ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ساعت تازه ده شده ... پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.
- کجان؟
- توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید.
زیر لب غرغر کردم:
- تو رو می خوام چه کنم؟
ولی گفتم:
- باشه تو برو به کارات برس.
بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت:
- به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی!
رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت:
- دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟
قیافه مو در هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم:
- باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن.
بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت:
- رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه.
رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت:
- اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی!
حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدن و کاملاً مرتب بودن. انگار همیشه می خواستن برن مهمونی. این یه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول همیشه من سنت شکنی می کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزدید و کوسن به یکی از قفسه های کتابخونه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم:
- خوبه حالا یه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنه از فردا باید لباسای آقا رو هم می شستیم! همچین می گه خانواده سلطانی کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد ... بابا چرا این خونه اینقدر گنده اس؟ هر بار که می خوام از یه جایی برم یه جای دیگه هوس می کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول می کشه از اتاقم بیام اینجا!
بابا در حالی که از حرفای نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و میون حرص خوردن من، گفت:
- بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ کس حرص نخور عزیز دلم. این اولاً ... دوماً با خونه چی کار کنم؟ بابا چرا غر می زنی؟ یه کم تحرک برات بد نیست.
- یعنی می خواین بگین من خیگم؟
قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت:
- آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود می مونی ... دراز و لاغر.
- اِ بابا ببینش.
بابا فقط گفت:
- مانکن منو اذیت نکن رضا.
رضا با دلخوری مصنوعی گفت:
- وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره!
با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر می شدیم. به قول مامان، هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت:
- صبحونه خوردی لوس بابا؟
می دونستم الانه که مورد توبیخ قرار بگیرم برای همین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم:
- نوچ.
مامان با عصبانیت گفت:
- رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمی کشی از اون قدت؟ دوماً می دونی که چقدر روی مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونه تو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم.
شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازی های یکی یه دونه اش لبخند می زد بیرون پریدم و شیرجه زدم توی بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت:
- اه این چه وضعیه؟ اصلاً حالا که اینطور شد اجازه نمی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت.
جیغ کشیدم و گفتم:
- وای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من ... جون من لباسم حاضر شده؟
تند تند مامانو می بوسیدم و حرف می زدم. مامان با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت:
- اول صبحونه!
- مامان جون من...
- همین که گفتم.
با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرمیونی کنه. ولی اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- اه ... باشه.
خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت:
- تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو.
و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند تا میز بزرگ اونجا بود که روی یکی از اونا بساط صبحونه چیده شده بود. اصلاً میلی به خوردن نداشتم، ولی به زور مژگان، همون خدمتکار سیریش که به دستور مامان حاضر شده بود، صبحونه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع با مژگان رفتیم سمت اتاقم. لباسم توی کمد آویزون شده بود و داشت بهم چشمک می زد. انگار التماس می کرد بیا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ می شدم. لباسی بود که از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای که پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. به کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف می کرد و من غرق غرور و لذت می شدم. تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم:
- پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالا!
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
آگهی
#17
(پیشنهآدی)

معرفی رمان های ایرانی ! 2

نام رمان : قلبم را بوسید
نویسنده : غزل سلیمانی
ژانر : درام
تعداد صفحات : ۸۲۱
خلاصه :
اسمم آساره ست…زیبا مثل ستاره های آسمون ! من دختری از روستایی هستم که رسم دارن دختران نه ساله شان را به راحتی به عقد دیگران در بیارن ، من یتیمی هستم در دست های عموی بزرگم. بازیچه طمع اونم ،اما چی بگم که سرنوشت منو به یه جاده رسوند… .

صفحه ی اول رمان:

با چشم هایی خیره و پر از اشک به صدای ساز و دهل گوش میدادم. صدای هلهله و کل کشیدن توی کوچه های خاکی و باریک روستا کر کننده بود. سرود های محلی و دسته جمعی می خوندن و بوی دود اسفند تا توی حیاط خونه ما می پیچید… نفسم رو با صدا بیرون دادم و منتظر ایستادم تا زن عمو لچک قرمز و پولک دار رو روی صورتم مرتب کنه. از زیر اون تور قرمز چشمم به قاب عکس پدرم افتاد. قابی که با ربان سیاه مزین شده بود.آخ اقاجون خدا رحمتت کنه. خیلی خوب بودی. الان اگه بودی این سر انجام من نبود.

من امسال تازه به سن تکلیف رسیده بودم. اما داشتن به زور عروسم می کردن. آب دهنم رو با گره قورت دادم و یاد مرد درشت اندام سبیل از بنا گوش در رفته و ایلیاتی افتادم که من رو به عنوان همسر سوم خودش می خواست عقد کنه و من هم قرار بود به اونو بچه هاش خدمت کنم . شدم بازیچه دست عموی نامرد و پول دوستم و یه مرد عشایر بل هوس…
-آساره پاشو زن عامو… دیگه می خوان ببرنت…
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ارزوخواجه
#18
معرفی رمان های ایرانی ! 2

خلاصه:
داستان درباره ى زندگي يه دخترو پسره..
دو نفر آدم عادى كه زندگى اونهارو سر راه هم قرار ميده..
دو نفر از دو دنياى مختلف..
از دو شهر مختلف و با عقايد مختلف..
دونفر كه تقدير اونها با هم بودنه..
داستان از زبان هر دو نفر هست.. هم دختر و هم پسر..
دختر تنهاست و فقط خدا رو داره و پسر به ظاهر تنها نيست اما در باطن از همه تنها تره!
ببينيم تقدير چطورى اين دو نفرو سر راه هم قرار ميده و چى ميشه!

قسمتی از رمان :

امروزم مثل هر روز ..
باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه..
خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست ..
فقط منم و تنهایی..
سال هاست تنها شدم..
همون موقع که اون فاجعه رخ داد..
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم..
تازه موقعیت من بهتر بود ..
از آب و گل در اومده بودم..
دانشجو بودم..
اونم دانشگاه دولتی تهران !
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم ..
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم ..
موندمو تبعید دنیا شدم..
تبعید این دنیای مزخرف..
بدون هیچ کس..
حتی یک فامیل..
فقط منم و خدای من !
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم ..
شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده..
وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم..
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم..
با خوش رویی جوابمو میده ..
جلوی آسانسور می ایستم..
باز تو طبقهی هفتم مونده !
با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم..
صدای ملودی آسانسور شنیده میشه ..
سرمو بلند میکنم..
همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه..
دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد..
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم..
چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره..
همنوز نگاهم خیره به اون دختره..
چرخیده و پشتش به منه..
به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم..
خیلی خوش پوشه..
چند قدم ازم دور شده … ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه..
بوی عطرش عالیه !
با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم..
با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه..
وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم ..


ژانر: عاشقانه
نام رمان: واحد روبرویی!
نوشته : شيوا بادى
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#19
معرفی رمان های ایرانی ! 2

نویسنده : رقیه علیدادی و زینب کعبی
نام رمان: پسر غیرتی
ژانر : عاشقانه

خلاصه رمان :

ایلیا و رز...دختر عمو ،پسر عمو هستند که به اجبار پدربزرگشون به این بهانه که عقد پسرعمو دختر عمورو تو آسمونها خوندن،باهم از دواج. میکنن
درحالیکه رز نسبت به ایلیا از بچگی ترس داشته .رز مادر نداره وهمه مردان فامیلش با او به سردی رفتار میکنن .از رفتن به دانشگاه منع وناچار به ازدواج با ایلیا میشه.
زندگی سردشون ادامه داره تا اینکه بسته مشکوکی به دست ایلیا میرسه......

صفحه ی اول رمان:

اه این سری طرف های قراردادمون چقدر زبون نفهم بودن میخواستن مبلغ قرارداد و بیارن پایین و بالاخره با رضایی همکارم راضیشون کردیم خیلی خسته بودم و سریع رانندگی میکردم بالاخره رسیدم خونه در و با ریموت باز کردم و وارد خونه شدم خیلی خسته بودم و سرم درد میکرد از ماشین پیاده شدم و راه پارکینگ تا خونه رو با قدم های محکم مثل همیشه طی کردم و وارد خونه شدم تا پام و گذاشتم داخل سالن آزیتا جلوم سبز شد اصلا حوصله اش و نداشتم حوصله ی هیچکس و نداشتم اخمی که همیشه بین ابرهام خط انداخته و بیشتر کردم

آزیتا: سلام داداش خسته نباشی.

-سلام.

خواست چیزی بگه که گفتم

-الان نه خسته ام.

دوباره دهنش و باز کرد تا چیزی بگه که با اخم گفتم

-الان نه.

و با دست پسش زدم و به سمت اتاقم رفتم در اتاق و باز کردم و وارد شدم خودم و با همون لباسا روی تخت انداختم و چند ثانیه به سقف خیره موندم نگاهم و از سقف گرفتم و نگاهی به اتاقی کردم که الان بیست و شش ساله که دارم توش زندگی میکنم اتاق بیست و چهار متری که دیوارهاش پر شده از عکس های خودم با ژست های مختلف سمت راست اتاق تخت دو نفره ی قهوه ای روشن با رو تختی عسلی کنار میز توالت ست تخت که روش پر شده ازعطر ادکلن از بهترین مارک ها رو به پنجره قدی اتاق که تمام شیشه بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#20
معرفی رمان های ایرانی ! 2

خلاصه ی از داستان رمان:

داستان درباره ی دختری به اسم توسکاست دختری از جنس همه دخترا … که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره … شهرت … رقابت … ثروت … و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت … عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ……

صفحه ی اول رمان:
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم … – اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: – ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو … نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی … یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خ و نده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم … بابا این جور کارارو دوست نداشت … همیشه بهم می گفت: – دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه … اخلاقش این بود … اهل ریسک کردن نبود … منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم … محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه … همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن … طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه … نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق … بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن …. پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می داد به هر نفر … همه کارا کلیشه ای … دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو … دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن … هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد … در باز شد … دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون …. وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده … فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی … چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش … خنده ام گرفت … منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم: – قلبت تو دهنته؟! دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت: – گمشو بابا … هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه … – بابا اعتماد به نفس!!! منشیه اومد بیرون …

نام رمان : توسکا

به قلم : هما پور اصفهانی
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ارزوخواجه


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان