26-06-2018، 0:50
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-06-2018، 0:54، توسط #lonely girl#.)
گفت غم هایت را به درخت خانه ات بسپار...
پاییز ک بیایند میریزند...
من غم هایـ ـم را به دخترت خانه ام دادم...
فقط درحت خانه ام کآجـ بود...
آدم فضایی تنها توی اتاقش نشسته بود و داشت کتاب ترسناکی میخوند
انقدر از کتاب دستش ترسیده بود که رنگش سبزکبود شده بود...
نفس عمیقی کشید...
کتابو بست و گذاشت روی میز بلغ دستش
پتو رو تا روی سرش کشید و همونطور ک از ترس میلرزید سعی میکرد خودشو دلداری بده...
آدم فضایی با صدای لرزون تکرار میکرد
نه نه آدم ها واقعی نیستند....
پاییز ک بیایند میریزند...
من غم هایـ ـم را به دخترت خانه ام دادم...
فقط درحت خانه ام کآجـ بود...
آدم فضایی تنها توی اتاقش نشسته بود و داشت کتاب ترسناکی میخوند
انقدر از کتاب دستش ترسیده بود که رنگش سبزکبود شده بود...
نفس عمیقی کشید...
کتابو بست و گذاشت روی میز بلغ دستش
پتو رو تا روی سرش کشید و همونطور ک از ترس میلرزید سعی میکرد خودشو دلداری بده...
آدم فضایی با صدای لرزون تکرار میکرد
نه نه آدم ها واقعی نیستند....