امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#1
Heart 
فصل یک:


اییی خداااا چرا من یه روز نمیتونم مثل آدم بخوابم؟چرا این دختره ولم نمیکنه.اه.چشام نیمه باز بود که باز جیغ جیغ مهتاب باعث شد که مثل برق گرفته ها پاشم.ولی خب حقم داشت بچم ساعت یک و نیم بود.رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم.جلویه آیینه یه دستی هم به موهام کشیدم.عاو یادم رفت خودمو معرفی کنم.اسم من احسانه 19سالمه 189سانت قدمه و چشامم قهوه ای رنگ موهام هم مشکی.علی رغم گذشته بدم خوشبختانه الان ورزشکارم.

در دستشویی رو که باز کردم مهتابو دیدم که با نیش باز داره منو میبینه.ای زهر مار ترسیدم.
برگشتم و بهش گفتم:-چته عین جن ظاهر میشی؟ گفت:-سلام به داداش ورزشکارو خوشگلم،ظهرتون بخیر.
سلامی بهش کردم و زیر لب گفتم گمشو.راستش ما خیلی همو دوست داریم و جونمون به هم وصله ولی خیلییی کل کل میکنیم.
رفتم تو اتاقم دیدم صاحب کارم زنگ زده و میس کال دارم،اونم دوتا.بیخیالش شدم وگوشیمو قفل کردم روز جمعه ای هم ولمون نمیکنن اه.
رو تختم نشستم و یکم به این ور اونور نگاه کردم که مغزم لود شه که مهتاب مث خر درو وا کرد اومد تو.قیافشو مظلوم کرد و بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم  گفت:
مهتاب:-داداشییی جووونم  من:-باز چی میخوای؟؟
با حالت جیغ مانند گفت:-احسااااان گفتم:-خب بگو
مهتاب:-میگما میشه امروز منو ببری بیرون؟؟حوصلم سر رفته.

اومدم بگم نه که لب پایینی خودشو داد جلو و مظلوم بازی در اورد
بعدم با قیافه حق به جانب گفت:-از صبح تا شب تو خونه جون میکنم،هی بشور،بساب،بپز،اینو بخر،فلان چیزو بیار و..و
همین جوری داشت زر زر میکرد که گفتم:-وااای خفه شو دیگه،اوکی گمشو بیرون میبرمت
با ذوق بالا پایین پرید و اومد گونمو بوسید و گفت:-فدای داداشی خودم بشم
بعدم رفت بیرون و جلویه در که رسید برگشت و گفت:داداشی پس من آماده بشم؟؟
گفتم:-آره تا تو آماده شی سه ساعت طول میکشه
از دور برام بوس فرستاد و رفت.
تو افکار خودم بودم،هیچ اتفاقی نیافتاده بود ولی اعصابم خیلی داغون بود.رفتم و از تویه کشوم زیرلباسام یه نخ س*ی*گ*ا*ر برداشتم.مهتاب میدونست میکشم ولی خب ناراحت میشد وقتی دستم میدید. رفتم تو بالکن تا افکارمو باهاش دود کنم.خیلی عادت بدی بود،من بزرگ تر از اینو تونستم ترک کنم ولی اینو نمیتونستم.روشنش کردم با هر فکر و دغدغه یه کام میگرفتم.حواسم به هیچ چیز نبود و حتی حضور مهتاب روپشت سرم احساس نکردم.کارم که تموم شد خواستم برگردم که مهتابو دیدم.جا خوردم.
تو چشاش حلقه های اشک موج میزد.با صدایی که توام بود از بغض گفت:-مگه به جون من قسم نخوردی که دیگه نمیکشی؟چرا؟مگه چی داره که میکشیش،این از من مهم تره؟
تا اومدم حرفی بزنم یه مشت زد تو سینم و رفت.اه لعنت بهش.اعصابم داغون شد.
باید از دلش در بیارم،خواستم برم تو اتاقش که دیدم قفله.میتونستم صدایه هق هق گریه هاشو بشنوم.ناخودآگاه گریم گرفت،آروم در زدم که صدای گریش قطع شد؛با صدایه آروم گفتم:-خواهریم،درو باز کن.ببین منم گریم گرفته.خب بابا تو که جای من نیستی نمیدونی چی تو دلم میگذره.باز کن قربونت بشم.
دیگه نا امید شده بودم و خواستم برم تو اتاقم که صدایه باز شدن قفل درش توجه منو جلب کرد. برگشتم و رفتم تو اتاق.عاخی بچم لباسم پوشیده بود که بریم بیرون.رفتم و جلوش وایستادم،خیلیم ریزه میزه بود تا سینم بود،خندم گرفته بود ولی جای خندیدن نبود باید رمانتیک بازی در میاوردم تا ختم به خیر شه.بغلش کردم و گفتم ببخشید آجی،اصن هر چی تو بگی،قول میدم که نکشم.به جان خودم.
با صدای گرفته و با فین فین کردن گفت:الکی قسم نخور من بزرگت کردم میشناسمت،ولی باشه خر شدم.
لپاشو کشیدم و گفتم که میرم لباسمو بپوشم تو هم ارایشتو بکن تا آماده شم.
داشتم از در میرفتم بیرون که گفت-ولی خیلی نامردی.
این حرفو خیلی آروم گفت ولی شنیدم،بازم به رویه خودم نیاوردم و رفتم تو اتاقم.
کمدمو وا کردم،یه لباس آستین بلند آبی از توش گرفتم با یه شلوار سیاه،یه کفش آبی انتخاب کردم که هم رنگ با لباسم باشه.موهامم شونه کردم،نامنظمش از منظم قشنگ تر بود ولی خب مرتبشون کردم.وگوشیمو گرفتم و سوییچ ماشینمو هم گرفتم،آدکلنی هم که یادگاری مهتاب بودو زدم.امروز باید واسش سنگ تموم میزاشتم و کل اتفاقات امروز رو از دلش در میاوردم.از اتاقم رفتم بیرون که دیدم خانوم کلا تیپشو عوض کرده؛یه شلوار لی جذب پوشیده یا مانتویه مشکی جلو باز یه شال آبی آسمانی هم سرش کرده بود و موهاشو از جلو ریخته بود بیرون،رژ قرمز جیغیم زده بود؛میدونستم واسه حرص دادن من اینکارو کرده.
یه نگاه بدی بهش کردم ولی خانوم نیششو وا کرد و گفت:-بریم داداشی.
از تو داشتم خودمو میخوردم و اونم متوجه این شده بود ،حواسم بهش بود که ریز ریز میخندید.
رسیدیم به ماشین و درو باز کردم خانوم هم رفت عقب نشست:/ انگار من رانندشم.اهان راستی ماشینمم یه 206 مشکیه که مدلش نه خیلی جدیده نه خیلی قدیمی،با هزار جور قرض و قوله گرفتمش.
با این کار مهتاب حسابی عصابم خورد شد.در عقبو باز کردم و دستشو محکم گرفتم وانداختمش جلو.مهتاب هی داد و بیداد میکرد که دستمو شکوندی و آخ اوخ میکرد.تو ماشین نشستم اومدم که کابل AUX رو وصل کنم به گوشیم که زد رو دستم و گفت گمشو با اون آهنگایه مسخرت!
من اصلا و به هیچ وجه علاقه ای به پاپ نداشتم و فقط هیپ هاپ گوش میدادم که راستم میگفت مناسب هرجایی نبود.
کابلو برداشت و زد به گوشی خودش.اهنگو پلی کرد.از در که رفتیم بیرون،از دور دو تا دخترو دیدم،قیافه هاشون برام آشنا بود برای همین یکم زوم کردم دیدم عه اینا که هم کلاسی های داشنگامن اینجا چیکار میکنن؟؟!
یهو دیدم مهتاب یه جیغ کشید:-وااااااییییی عسل و غزلو دعوت کرده بودم امروززززز؛اونوقت خودم دارم میرم بیرون.وای خدا مرگم بده.

هنگ کردم،این دوتارو از کجا میشناسه. رسیدیم جلوشون که بوق زدم و شیشه رو دادم پایین که مهتاب گفت سلام بچه ها بپرین بالا بریم دور دور*-*
عسل با ذوق سلام کرد،ولی غزل خیلی دختر آرومی بود برعکس خواهرش.البته من چیزی ازش ندیده بودم.
عسل یه نگاه بهم کرد قفل کرد رو چشام،دختره هیز داشت قورتم میداد.
از خجالت سرمو انداختم پایین،دنیا برعکس شده ها.
یهو برگشت و گفت:-سلام آقا احسان،یه نیم نگاهی بهش کردم و جواب سلام دادم،دختره ی پررو چه زودم دختر خاله میشه خخخ.
بلافاصله یه صدای خیلی دوست داشتنی گفت:-سلام آقای امیری.
آها این شد،با لبخند جواب سلامشو دادم و گفتم بفرمایید بشینید تو ماشین.نشستن و مهتاب با چشمایه گرد شده رو به ما کرد و گفت شما همو میشناسین؟؟؟
پیش قدم شدم و گفتم:-بله تو یه کلاسیم.تویه آینه هم یه نگاه انداختم که دیدم غزل با لبخند نگام میکنه،با یه لبخند جوابشو دادم و به رو به رو خیره شدم.
عجبا اینا چشونه.
راستی یادم رفت بگم
عسل و غزل خواهر همدیگن.
عسل موهای بلوندی داره و دماغ استخونی و لبای کوچیک با چشمای مشکی،ولی غزل موهاش مشکیه و همیشه هم فرق وسط میکنه موهاشو،دماغ کوچیک و لب های ریزه میزه با چشمای زیتونی.
خب بسه قورت دادم دختر مردمو.
رسیدیم به رستوران.
عسل و مهتاب تا خود رستوران یه ریز فک زدن ولی غزل خیلی کم تو بحثشون شرکت میکرد،خلاصه که خیلی گوشه گیر بود.
وارد رستوران شدیم. سر یه میز نشستیم.میز بغلی سه تا پسر بودن که همش مارو نگاه میکردن،یه بارم زل زدم بهشون که هر کدوم نگاهشون رو ازمون جدا کردن ولی بازم سنگینی نگاهشون رو حس میکردم.خونم داشت به جوش میومد.هر کدوم یه غذایی رو انتخاب کردن.بعد از اتمام غذا رفتم که حساب کنم.اونا هم بلند شدن و رفتن سمت در خروجی.
از دور متوجه اون پسرا شدم که دارن اذیتشون میکنن.دیگه مغزم هنگ کرد.دوییدم سمتشون بدون معطلی هم یکی خابوندم زیر گوش پسره.تعدادشون زیاد بود،دعوا بالا گرفت خیلی زدن خیلیم خوردن.یکیشون یه چاقو از جیبش در اورد و به سمتم حمله ور شد،جیغ و داد دخترا کل شهرو برداشته بود ولی هیچ کس جلو نمیومد،اومدم چاقو رو از دستش بگیرم که دستمو برید،خیلیم رفت تو،ولی هیچ دردی رو حس نکردم پسره هم با دیدن دستم فرار کرد.
مهتاب جیغ جیغ میکرد وسریع بلندم کرد گذاشت تو ماشین.
رانندگی بلد نبود و غزل پشت فرمون نشست.کم کم داشتم دردو احساس میکردم و گریه های مهتاب داشت رو عصابم راه میرفت.غزل هم خیلی نگران بود ولی عسل خیلی بی تفاوت بود،حتی اخمم کرده بود،مثل اینکه گلوش پیش اون پسرا گیر کرده بود.رسیدیم به درمانگاه.سریع کار های لازم رو برای دستم انجام دادن و پانسمان کردن،جراحت عمیق بود،تازه ابرومم شکسته بود ولی نه خیلی،اندازه دو تا بخیه.مهتاب هم بالا سرم زار زار گریه میکرد غزلم کنارش وایستاده بود ولی عسلو ندیدم اونورا.
با کلافه گی برگشتمو به مهتاب گفتم:مگه مردم که اینجوری میکنی،یه جراحت ساده بود دیگه.مهتاب ابرویی بالا انداخت و اشکاشو پاک کرد بلند شد و کیفشو برداشت وگفت:-من میرم یه کمپوتی آبمیوه ای چیزی برات بگیرم.باشه ای گفتم ولی دیدم نرفت.گفتم:-چی شد برو دیگه، گفت:-وا کارتتو بده دیگه من پولم کجا بود.
قیافم پوکر شد و با حرفش غزل زد زیر خنده و باعث شد منم خنده ریزی بکنم.واو این دختر خنده هم میکنه؟؟! ولی به چشم برادری خنده که میکنه خیلی قشتگ میشه.
از افکارم اومدم بیرون و کارتمو دادم بهش.مهتاب ازمون جدا شد و رفت.
سکوت مرگباری اونجا حاکم بود.مهتابم انگار رفته بود کمپوت بسازه.صدای زنگ گوشیم تنها چیزی بود که تونست قبل از برگشتن مهتاب قُرقُرو اون سکوتو بشکنه.گوشیم رو میز بود و منم سرم بهم وصل بود.با خجالت رو به غزل گفتم که گوشیمو بده که با لبخند اینکارو کرد.
شماره ناشناس بود،جواب دادمو اشتباه گرفته بود.بیشعور عذر خواهی هم نکرد که وقت گران بهایه منو گرفته بود خخخ.
سرمو با گوشیم گرم کردم که یهو غزل گفت:-آقا احسان بهترین؟خیلی ازتون خون رفته بود واقعا ترسیده بودم.
جااان ترسیده بودی؟چشمای گردمنو که دید جملشو اصلاح کرد.
غزل:-یعنی بودیم
گفتم:-ممنون اگه رانندگی شما هم نبود الان جام سینه قبرستون بود.
خندید و گفت:-خواهش میکنم.
رو لب جفتمون خنده بود که مهتاب اومد.
مهتاب:-به به چه خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم اومدم وسایل رو بدم و برم.
غزل بیچاره قرمز شد.دختره گاو نمیفهمه چیو کجا بگه.
هر دومون یا به خنده مسخره جوابشو دادیم
سرمم تموم شد و سوار ماشین شدیم و من با اون دست چلاغم نمیتونستم رانندگی کنم و غزل نشست پشت فرمون.مارو تا دم در خونه رسوندن،همونجا هم براشون آژانس گرفتم و پولشونو حساب کردم و فرستادم برن خونه.مهتاب خیلیم ازشون تشکر کرد و در عین حال من واسه اتفاقات امروز عذر خواهی کردم.
با چشم ماشینشون رو دنبال کردیم تا از دید خارج شد.
بعد هم مهتاب در رو باز کرد که...



دوستان لطفا نظرتون رو راجب فصل اول بگین و منو تو ادامه رمان کمک کنین.خیلی ممنون Heart
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، B@R@N ، شب بو ، mnhh ، پایدارتاپای دار ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72
آگهی
#2
فصل دوم:

اوه ماشین بابابزرگ اینا تو حیاط پارکه.بدبخت شدم مامان نرگس(مادربزرگم)سر و وضعمو ببینه فاتحم خوندست.
ولی هیچ ترسی نداشتم چون کار بدی نکرده بودم،ماشینموهمون دم در پارک کردم.
مهتاب اول رفت تو و سلام کرد،و منم پشتش.بابابزرگ و بابام داشتن درباره مساعل روز حرف میزدن.مادر بزرگم هم مشغول آشپزی بود.مامان نرگس بیشتر اوقات هم خونمون بود ولی بابابزرگو خیلی کم میدیدم.به همین خاطر هم با دیدن بابابزرگ خوشحال شدمو رفتم جلو که دیدم خشکشون زده.یه نگاه به قیافشون کردم و گفتم توضیح میدم.رفتم آشپز خونه پیش مامان نرگس تا بهش سلام کنم که یهو زد تو صورتش و گفت:-وای چیشده بچه،چیکار کردی باخودت.
گفتم:-توضیح میدم فدات شم وایسا برسم.
مهتاب کثافت هم سریع جیم شده بود رفته بود حموم تا جواب اینارو نده.
همه نشستیم دور میز و مامان نرگس برامون چای اورد و بدون معطلی گفت:-بگو ببینم چی شده.
شروع کردم به تعریف داستان.از سیر تا پیاز رو تعریف کردم و مادر بزرگ شروع کرد قر زدن به جونم که ببین چه بلایی سرت اوردن و بازم چه بلا های دیگه ای هم میتونستن سرت بیارن و از این حرفا.
اون وسط بابام جونمو خرید و گفت:-آفرین پسرم بایدم از خواهرت دفاع میکردی.ولی نباید درگیر میشدی و با دو تا نصیحت قال قضیه رو کند.
رفتم تو اتاقم،خیلی خسته بودم.نمیدونم چرا همش خنده های غزل میومد جلو چشم.روانی شده بودم خخخ.
بعد از خوردن شام و رفتن بابابزرگ اینا رفتم به تختم که بخوابم.
روز سختی در انتظارم بود.
***
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم.دیدم ساعت شیش و نیمه.تعجب کردم چون کارم ساعت9 شروع میشد و تازه اون موقع مغازه باز میشد.
اومدم بخوابم که یهو یادم اومد امروز کلاس دارم،آه از نهادم بلند شد.همه خواب بودن و من تو اون هوای گرگ و میش باید میرفتم کلاس.اه لعنتی.
یه سیوشرت کلاه دارم سیاه پوشیدم با شلوار لی آبی رنگ که روش کمی پارگی داشت،البته نه خیلیا یه ذره.یه کفش سیاه با حاشیه سفید هم پوشیدم.هوف بیرونم سرد بودا.کلاه سیوشرت رو کشیدم سرم و بند کفشمو بستم و رفتم سمت ماشین.
درو که وا کردم نایلون پر از کمپوت رو دیدم که مهتاب دیروز خریده بود و دیشب یادمون رفته بود بگیریمش.آخ جون.اینم صبحانه.همینطور تو راه دانشگاه کمپوت میخوردم و با آهنگ هم خونی میکردم.کلاسا ساعت هفت و ربع شروع میشد و ساعت ده و ربع تموم.و طبق روال همیشگی آقای زنگی(صاحب بوتیک)برام مرخصی رد میکرد.رسیدم به محوطه دانشگاه،ماشینمو پارک کردم و کیفمو از عقب برداشتم و تو کلاس نشستم.هیچ کس تو کلاس نبود.کلاس سوت و کور بود.بی توجه رفتم و رو صندلی نشستم.سرمو گذاشتم رو میز و با صدایه بچه ها از خواب بلند شدم.اوه تو یه ربع کل کلاس پر شده بود.بعد چند دقیقه هم استاد اومد تو.یکم مقدمه چینی کرد و یه سری برگه از تو کیفش در اورد،ای دل غافل امتحان داشتیم و من چون جلسه قبل رو غایب بودم خبر نداشتم.اومد برگه هارو پخش کنه که در به صدا در اومد.
استاد:-بفرمایید!
غزل بود با تاخییر به کلاس رسیده بود؛استاد اجازه نشستن بهش داد و اونم صاف اومد صندلی بغلی من نشست.خیلی آروم سلام کرد،با لبخند جوابشو دادم.
برگه ها پخش شد،کلا پنج تا سوال بود و تنها سوالی که تونستم بهش جواب بدم نام و نام خانوادگیم بود.
حالا جالب تر از همه این بود که دیگران از من تقلب میخواستن،منم چرت و پرت بهشون میگفتم و اونا هم مینوشتن.دیگه از کرم ریختن خسته شدم.یکدفعه نگاهم افتاد به برگه غزل،ماشالله رحم نکرده بود تا جا داشت پر کرده بود،سرشو برگردوند طرفم و بعد از کمی مکث برگشو اورد نزدیک تر.واو چه فداکاری.
دو تا سوال که بارم نمره بالایی داشتن رو نوشتم،خیالم جمع شد که از ده بیشتر میشم.حسش نبود بقیه رو بنویسم.از غزل تشکر کردم و با چشمک و خنده جوابمو داد.
وای وای مامانم اینا.چشمکه چی بود این وسط.کوله پشتیمو برداشتم و استاد اجازه رفتن داد.میتونستم برم چون این تک کلاس امروز بود و با گرفتن امتحان خیلی زود تموم شد.ساعتتو نگاه کردم تازه ده دقیقه به هشت بود.بوتیک هم باز نشده بود که بخوام برم.نشستم تو سلف و یه چایی با یه ذره کیک سفارش دادم.مشغول خوردن شدم که دیدم عسل و چند تا از رفیقاشبا یه پسرک دختر نما وارد سلف شدن.چشمامو گردوندم ولی غزلو پیدا نکردم.از قصد هم زل زدم به عسل تا بهم سلام کنه،چشم تو چشم هم شدیم ولی انگار نه انگار.خیلی ازش بدم اومد.
پول غذامو حساب کردم و از سلف زدم بیرون و سوار ماشین شدم،اون طرف خیابون غزل رو دیدم که وایستاده؛حس انسان دوستانم گل کرد،خواستم سوارش کنم و به عنوان قدردانی از زحمات دیروز و امروزش برسونمش که یهو دیدم یه ماشین مدل بالا کنار پاش وایساد،غزل با بی محلی چند قدمی رفت جلو و ماشین هم باهاش حرکت کرد،چند قدمی برگشت عقب و باز هم ماشین همراه اون رفت.
فهمیدم که مزاحمه.ولی چه مزاحم سحر خیزی 8 صبح آخه.از ماشین پیاده شدم رتم سمت شیشه راننده.هر دو طرف شیشه پایین بود به طوری که راحت میشد غزل رو اون سمت دید.از سمت شیشه راننده با لحنی خشن گفتم:-مشکلی پیش اومده خانوم تهرانی؟
پسره قشنگ زیر دستم بود ولی خب قصد درگیری نداشتم با اون وضعم.
غزل یکم من و من کرد و گفت:-بله ایشون مزاحم من شدن.
یه دستی به سر و صورت شیش تیغ پسره کشیدمو گفتم:-میدونستی مزاحمت کار بدیه؟
پررو پررو برگشت سمتمو گفت:-به تو ربطی نداره
و تا اومدم چیزی بش بگم گازشو گرفت و رفت،نزدیک بود لحم کنه پسره ی هیز.
غزل ازم تشکر کرد. بهش گفتم که بیاد بشینه و میرسونمش،خیلی ممانعت کرد ولی با اصرار های من بالاخره سوار شد.
غزل:-ببخشیدا مزاحمتونم شدم آقای امیری.
من:-احسان هستم راحت باشین.
حرفی نزد و زل زد به پنجره.
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:-کجا میرین غزل خانوم.
یکم نگام کرد و منم نگاش کردم،منتظر جوابش بودم ولی خشکش زده بود.چشایه زیتونی قشنگی هم داشت.
غزل:-در اصل میخوام برم خونه ولی خیلی عذر میخوام تو مسیر خونمون یه کتابخونه هست اگه میشه اول اونجا نگه دارین من یه خرید جزئی دارم.
باشه ای گفتمو حرکت کردم.
من:-ببخشید میشه آدرس خونتون رو بدین؟
نگام کرد و گفت:بله آقا احسان خیابون(...)

آقا احسان!!!به دلم نشست. یه جوری شدم.ولی سریع خودمو جمع و جور کردم.
چشماش مثل باتلاق میموند لعنتی،تو لحظه ی کوتاهی هم که به چشماش نگاه میکردم محوش میشدم.یه حس عجیبی تو ماشین حاکم بود.
با صدای غزل به خودم اومدم:-احسان،آقا احسان،با شمام آقا احسان و یه ضربه به دستم زد،اوه اوه مثل اینکه گند زدم.تازه به خودم اومدم.تو یه جو دیگه بود گفتک:جا...بله؟؟
اوه اوه گند زدم میخواستم بگم جانم؟؟!!!ای وای الان دختره پیش خودش چی فکر میکنه.
غرل:-حالتون خوبه؟
با اون چشمای نابودگرش بهم زل زده بود.
یه نگاهی بهش کردم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم:-بله چطور؟
غزل:-هیچی کتابخونه جلو تره اگه میشه یواش تر برین که رد نشیم.
من:-چشم
غزل یه لبخند خیلی قشنگ بهم زد.واه واه دلمونو بردی که.
البته گفته باشم من به خاطر خواهرم تا الان به هیچ دختری نزدیک نشدم ونخواهم شد یه وقت فکر نکنین من هیزمااا.
رسیدیم از ماشین پیاده شد و رفت تو کتابخونه.وسایلی که میخواست رو گرفت و اومد.
با لحنی مهربون گفت:-ببخشید
من:-خواهش میکنم.
حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم خونشون،با کلی تشکر پیاده شد.
منم حرکت کردم سمت بوتیک.
"غزل"
منتظر شدم که از کوچه بره بیرون و با لبخند بدرقش کردم.واااا این چرا همچین بود.چرا خل میزد.البته نه که من نمیزدم خخخ داشتم پسر مردمو قورت میدادم
خب تقصیر خودشه از بس جذابه*-*
کلیدو انداختم تو درو بازش کردم،کسی خونه نبود.مامان رفته بود آرایشگاه و بابا هم که شرکت بود،عسلم که با رفیقاش رفته بود دور دور.
لباسامو در اوردم سریع پریدم توحموم و یه دوش آب گرم گرفتم و بعد بیست مین اومدم بیرون.موهامو خشک کردم. دیگه کلافم کرده بودن خیلی بلند بودن و اذیتم میکردن ولی خب دوسشون داشتم. یه لباس آستین کوتاه سبز که جلوش باز بود با شلوارک همرنگش پوشیدم.چله زمستون بودا ولی من لخت میشگتم تو خونه.رفتم در یخچالو باز کردم یه ذره آبمیوه برای خودم ریختم و خوردم،آخیشششش جیگرم حال اومد تشنم بودا.رفتم تو اتاقم نشستم و لب تاپم رو روشن کردم رفتم تو تلگرام و یکم تو گروه بچه های دانشگاه چت کردم،البته پسری توش نبودا همه دختر بودن.خیلیم لوس بودن به غیر از سمانه جونم،من فداش بشمممم.سمانه رفیق بچگیامه،حدود هفت ساله که با هم رفیقیم از عسل هم بهم نزدیک تره.راستش من اصلا با عسل خوب نیستم.همش هم با هم کل کل میکنیم،اصن یه جوریه کاملا اخلاق و روحیاتش با من فرق میکنه.بیخیال.
کلافه در لب تاپمو بستم،هوووففففف چرا هیچ کاری نیست من انجام بدم آخهSad
یکم خسته بودم،چشمامو بستمو به هر چی که میتونستم فکر کردم
***
دختر مامان،عزیزم،غزل پاشو دیگه...
با شنیدن این حرفا با دلهره چشمو وا کردم،دست خودم نبود هر وقت یکی بیدارم میکرد اینجوری میشدم فکر میکردم اتفاق بدی افتاده.
سریع تنمو از تخت جدا کردم و سیخ نشستم رو تخت و با صدایی که ترس توش موج میزد گفتم:-چی شده مامان؟خونه آتیش گرفته،واااای نکنه بابا چیزیش شده؟آررره؟
مامانم یه پس گردنی آروم بهم زد و گفت:-عههه زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه.
ساعت نه و نیمه پاشو میخوایم شام بخوریم.
اهههه هشت ساعت خوابیدم ولی من بازم خوابم میاد کهSad
پاشدم و رفتم تو دستشویی،دست و صورتمو شستم،چند لحظه زل زدم به چشمای خودم،واییی من خوشگلماااا،یه جیغ خفیفی کشیدم و خنده ای اومد رو لبم.با همون خنده از در دستشویی اومدم بیرون که عسلو جلوم دیدم.
عسل:-هرهرهر بگو ما هم بخندیم.
خنده از رو صورتم محو شد و جاشو یه اخم ریز با چشم غره گرفت.
اه این چی میگه این وسط با اون قیافش.رفتم تو حال و به بابا سلام کردم و گونشو بوسیدم.همونجا کنارش نشستم و درباره امتحانم ازم پرسید.
خیلیییییی بدم میاد کسی از امتحانات و درس و اینا ازم سوال کنه مخصوصا خانوادم ولی مجبور بودم جوابشو بدم.اولین بار جوابشو ندادم و تو خودم یه جیغ بلند کشیدم.(وجدان:-زهر ماااااار،خانواده اینجا زندگی میکنه. من:-ببخشید عسیسم)
بابام بار دوم سوالشو تکرار کرد:-گفتم امتحانت چطور بود؟
با بی حوصلگی گفتم:-خوب بود.
بعدم مامان صدامون زد واسه شام و رفتیم تو آشپزخونه سر میز نشستیم.
ایییییی کوکو بود،متنفررررم ازش.
داد زدم:-مامااااان چرا کوکو درست کردی اخهههه،من کوکو میخورم؟
بعدم با عصبانیت بلند شدم و رفتم نشستم تو حال پای تی وی.فیلم مسخره هندی بود و منم از روی بی حوصلگی داشتم نگاهش میکردم.از این فیلمای عشق و عاشقی بود،عشق در نگاه اول خخخ خیلی چیز غیر معمولیه،آخه کی تو نگاه اول عاشق میشه؟من تو نگاه هزارم هم عاشق نمیشم خخخ
خیلی گرسنم بود ولی هیچ کوفتی خونه نبود تا بخورم.تصمیم گرفتم برم بیرون و یه آبمیوه ای چیزی بخورم ته دلمو بگیره.
شامشون رو خورده بودن و نشسته بودن تو حال.
خودمو نزدیک بابا کردمو خودم رو براش ناز کردم و سرمو گذاشتم رو شونش.
آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:-بابایی جونم.بابام جواب داد:-جانم.سریع با حالت ناراحت و مظلوم گفتم:-میشه سوییچ ماشینتو بدی بهم برم بیرون یه چی بخورم؟هیچی نخوردم از صبح تا حالا گشنمه.حالتش یه جوری بود که انگار میخواست بگه نه.مهلت حرف زدن بهش ندادم و سریع گفتم:-بده دیگه.
گفت:-باشه تو جیب شلوارمه برو بگیر ولی مواظب باشیا.
با ذوق زدگی بلند شدم و محکم لپشو بوسیدم و گفتم:-مرسییی بابایی خودم.با حالت خنده گفت:-برو خر داییته.مامانم سریع با شنیدن کلمه دایی گوشش تیز شد و برگشت و گفت:-چیه باز پای داداش منو کشیدین وسط؟
منو بابا خندیدیم و من رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم.حالا چی بپوششششمSad یاد حرف مریم امیر جلالی تو فیلم خانه به دوش افتادم که گفت برو پیژامه باباتو بپوش(حالا یه همچین چیزی)خنده اومد رو لبم.
اول نشستم پشت میزم توالت و یه رژ جیگری زدم.یه شلوار کتان مشکی لوله تفنگی پوشیدم و یه مانتویه قرمز هم پوشیدم که روش نقطه های سیاه خیلی ریز بود.اول شال قرمز گذاشتم سرم ولی عوضش کردم یه شال مشکی گذاشتم.کفش اسپرت قرمز هم پوشیدم.رفتم پایین و خواستم از در برم بیرون که مامانم گفت:-هوی کجا دختر. من:-میرم یه چیزی میخورم.
بابا هم سریع پشتم در اومد و گفت:-به من گفته،برو دخترم،سوییچ رو گرفتی؟
من:-آره گرفتم.

خداحافظی کردم و مامان هم متذکر شد که زود تر بیام خونه.واسه خود شیرینی چشمی گفتمو رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو یه آهنگ پلی کردم.همینجور با آهنگ هم خونی میکردم.یهو چشمم به مغازه های لباس فروشی افتاد.چشمام برق زد و یادم اومد چند روز دیگه تولد بابامه،سریع زنگ زدم به بابا.من:-بابا؟؟ پدر:-جانم تصادف کردی؟ من:- عه باباااا نههه؛میگم میشه یه لباس برا خودم بخرم؟ پدر:-اینهمه لباس داری دیگه لباس میخوای برای چی؟ من:-بخرم دیگهSad
این جملرو خیلی مظلوم گفتم همیشه جواب میداد.
بابا:-باشه بخر.ولی زود بیایا. من:-باشه بابا جونم زودی میام.
رفتم جلو تر و اولین بوتیکی که دیدم سریع زدم کنار و رفتم تو یه لحظه خشکم زد.عه اینکه احسانه.اینجا چیکار میکنه؟این دختره کیه کنارش؟؟؟



خواهشا راجب فصل دوم هم نظر بدین دوستان،قلم اولمه و انتظار دارم کمکم کنین Heart
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72
#3
دوستانی که از پست بازدید میکنین،خواهشا نظرتون رو درباره رمان بگین تا حس نکنم کارم بی فایدس،قلم اولمه Heart
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط شب بو ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72 ، yald2015
#4
تا این جایی که نوشتید خوب بوده
‌‌‏راستشو بخوام بگم، استخونای روحم شکستن‌‌‌...
پاسخ
 سپاس شده توسط Mammader ، شب بو ، _leιтo_
#5
فصل #سوم:




"احسان"
عه این...این غزله که،اینجا چیکار میکنه.اونم مثل من هنگ کرده بود و مات مبهوت منو میدید.دیدم اوضاع خیلی خیته،سریع پیش قدم شدم و سلام کردم که باعث شد به خودش بیاد.
با دستپاچگی و بریده بریده گفت:-سل...سلام آقا احسان،خوب هستین؟
سیمین هم هنگ کرده بود.سیمین همکارم بود نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه.سیمین هم بهش سلام کرد و با حالت طعنه مانند بهم گفت:-احسان میشناسینشون؟
با لبخندی که از روی اجبار بود گفتم:-بله
غزل اومد نزدیک تر.هنوزم تو شوک بود،اینو از تو چشاش میشد خوند.
من:-از این طرفا غزل خانوم؟ غزل:-راستش چند روز دیگه تولد بابامه اومدم براش کادو بخرم.
سر تاییدی تکون دادم و گفتم:-چه کمکی ازم بر میاد؟ غزل:-بی زحمت چند تا لباس دکمه دار که سنگین باشه برام بیارین.
پرسیدم:-چه سایزی؟ غزل:-ایکس لارج.
چند تا لباس خیلی شیک و مجلسی اوردم پایین.نظرشو جلب نکرد.
رفتم چند دست لباس دیگه هم اوردم،بازم تایید نکرد.پنج دست لباس دیگه هم اوردم ولی بازم قبول نکرد.حدود هیفده تا دست لباس رو میز بود گلوم خشک شده بود ولی اصلا هیچ کدومو قبول نکرد،از بهترین جنسا بودن،حرصم داشت در میومد و گفتم:-شرمندم غزل خانوم دیگه لباسی نداریم همینا بودن.
یه چند ثانیه مکث کردم و در ادامش گفتم:-البته عطر های خیلی خوبی داریم پیشنهاد میکنم حتما بخرین.
چند تا رو اوردم و تست کرد.مورد قبولش نبود.اه این چقدر سخت پسنده.کلافه شده بودم یه عطر تلخ براش اوردم.بو که کرد با یه حالت ذوق زده گفت:-واااای این خیلی خوبه؛همینو میخوام.
با لبخند جوابشو دادم و گفتم ظرفی که میخواین رو انتخاب کنین،با دستم به سمت چپش که قفسه شیشه عطر ها بود اشاره کردم.
یکم طول کشید و یه شیشه خیلی شیک که بدنه طلایی با خطوط مشکی داشت رو انتخاب کرد.
با لبخند گفتم:-خیلی خوش سلیقه اید.
با نیش باز جوابمو داد.وای پسر چال لپاشو.محو چشماش شدم.چند ثانیه زل زدم به چشماش،اونم همینطور؛که با صدای غزل به خودم اومدم.غزل:-چقدر میشه؟
من:-اصلا قابلتونو نداره.
یکم از همین چرت و پرتا تحویلش دادم.
و رو به سیمین برگردوندم و گفتم :-خانوم موسوی لطفا شیشه رو پر کنید.
سری تکون داد و شیشه رو از رو میز برداشت.
غزل کارتو داد دستم.دوباره چشم تو چشم شدیم.ای خدا این چرا انقد جذابه.اه احسان خفه شو این چه افکاریه.
همین باعث شد یه اخمی بیاد رو صورتم که باعث شد غزل هم خودشو جمع و جور کنه.
با روی گشاده بهش گفتم:-250هزار تومن شد ولی بازم بدون تعارف میگم اصلا قابلتونو نداره.غرل:-خواهش میکنم شما لطف دارین.
کارتو کشیدم و با رسید تحویلش دادم.
سیمین هم عطر رو تویه یه جعبه خیلی شیک گذاشت و داد به غزل.
غزل تشکر کرد و از در خارج شد،رد حرکتشو به عنوان بدرقه کردن دنبال میکردم و وقت بستن در دوباره چشم تو چشم شدیم که بازم لبخند زد.
با صدای سیمین به خودم اومدم.سیمین:-بسه خوردی دختر مردمو.
با این حرفش خیلی عصبی شدم.برگشتمو با داد گفتم:-خفه شو به تو مربوط نیست.
یه لحظه احساس کردم میخواد گریه کنه.قیافش یه جوری شد.دلم براش سوخت ولی خب حق نداره با من اینجوری حرف بزنه انگار سنخیتی باهام داره.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.بلند شدم و رفتم جلویه در مغازه یه نخ س*ی*گ*ا*ر روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
اعصابم از حرف سیمین خورد بود.بهش گفتم که از مغازه بیاد بیرون و درو بستم.خواستم برم تو ماشین که.




"غزل"
وااا این چرا انقدر بهم زل میزد،نه اینکه خودم نمیزدم خخخ
ولی وقتی نگاش میکردم یه جوری میشدم.یه دگرگونی خاصی توم به وجود میاورد.حس فضولیم گل کرد و جلویه مغازه تو ماشین نشستم،به به آقا سیگار هم میکشن،چه جالب،عصابم داغون شد اومدم روشن کنم برم که متوجه شدم ماشینم پنچره.ای د خشکی شانس.احسانم داشت در مغازه رو میبست.باید ازش کمک میگرفتم وگرنه این وقت شب بدبخت میشدم.
سریع رفتم جلوش و نفس نفس زنان بهش سلام کردم.
با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد.گفتم که ماشینم پنچر شده و ازش کمک خواستم.
اومد و صندوق عقب رو داد بالا تا زاپاس رو در بیاریم ولی زرشک.زاپاسم پنچر بود.
داشت گریم میگرفت.احسان که متوجه ناراحتی من شد گفت:-خب با ماشین من میریم.میرسونمت بعد خودم میرم خونه،اینکه ناراحتی نداره.
راستم میگفت ولی ماشینو چیکار میکردم.با بغض بهش گفتم:-ولی ماشینم؟
گفت نترس چیزیش نمیشه.
اومدم ناز کنم و گفتم:-نه نمیخواد آقا احسان با آژانس میرم.
دستمو خوند و گفت:-ناز نکن،سوار شو.
و همون لحظه دزدگیر ماشینشو زد.وا این چی جوری دستمو خوند.
این سری خلاف دفعه قبل رو صندلی شاگرد نشستم.
کمربندمو بستم.احسان هم تا آخر مسیر هیچ حرفی نزد.سکوت مرگباری بود،یه آهنگم نذاشت حداقل کلافه شده بودم.
خواستم سر بحثو باز کنم:-راستی واسه عروسی بابام شما هم دعوتین.
دیدم سرخ شده بچم.بعد از چند ثانیه با یه حالت انفجاری گفت:-عروسی بابات؟؟
بعد زد زیر خنده.واااای گند زدم خخخخ
من:-وا نخند خب منظورم تولد بود.
خودمم خندیدم.
تشکری ازم کرد و بازم زد زیر خنده.
وااا کوفت رو آب بخندی.پسرک لوس.ایشه.
رسیدیم دم در خونمون.
ازش کلی تشکر کردم و در نهایت خداحافظی کردم.با صدایه خیلی مهربون بهم گفت:-فردا میبینمت.
فردا؟؟چرا فردا؟؟یکم سرچ کردم تو مغزم.فردا که کلاسی نداریم؟!این چی میگه؟
قیافه متعجبمو که دید با خنده گفت:-ماشینتو میگم.
اهاااان بمیری خب زود تر میگفتی.
گفتم:-اهان باشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم.وارد خونه شدم.
ای وای عطرم کو?اخخخ جاموند تو ماشین احسان.ای واییی.
رفتم تو بابام بیدار بود.
بهش سلام کردم،جوابمو داد.پدر:-ماشینو اوردی تو؟
گفتم:-نه،راستش ماشین پنچر شد زاپاسشم پنچر بود مجبور شدم با اژانس بیام.
در هر صورت حق با من بود چون اون زاپاسو خوب نکرده بود.
رفتم تو اتاقم.کلافه گرفتم خوابیدم.
***
از خواب که سیر شدم پاشدم.نگاهی به ساعت کردم،ای واااای ساعت دوازده و ربعه.
من باید میرفتم ماشینو میگرفتم.عطرمو از احسان میگرفتم.اه
سریع پا شدم و لباسمو عوض کردم.
یه مانتویه جلوباز مشکی و لباس مشکی و یه شلوار لی و کفش مشکی.بدون آرایش فقط یه رژ قرمز زدم و پریدم بیرون.
هیچ کس خونه نبود.
زنگ زدم آژانس و سریع رفتم به محل وقوع حادثه خخخ.
رسیدم به ماشین که رو به رویه بوتیک بود.ولی خود بوتیک بسته بود.عه پس من چی جوری عطرمو بگیرم.فردا تولد باباس.
زنگ زدم به امداد خوردرو و اومد ماشین رو برد.
حالا مونده بودم که چیکار کنم کادومو.
سریع یه فکری به ذهنم خطور کرد.مهتاب.زنگ زدم به مهتاب و بعد از چهار تا بوق گوشیو برداشت.
من:-سلام مهتاب جون. مهتاب:-سلام خانومی،خوبی؟ من:-خیلی ممنون فداتشم،تو خوبی؟ مهتاب:-ممنون؛جانم کاری داشتی. من:-آره والا،راستش شماره داداشتو میخواستم. مهتاب با حالت جیغ مانند:چییی؟
تازه فهمیدم که گند زدم،گفتم:-نه مهتاب جون راستش داستانش درازه.
بعدم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
اونم گفت که شماره رو برات پیامک میکنم.
ازش تشکر کردم و بعد از کلی چاپلوسی قطع کردم.
شمارشو گرفتم،بعد پنج تا بوق برداشت.
احسان:-بله؟ من:-سلام آقاا حسان غزلم.
احسان گلوشو صاف کرد و گفت:-سلام غزل خانوم خوب هستید؟
من:-خیلی ممنون.راستش قرض از مزاحمت مثل اینکه دیشب عطر من تو ماشین شما جا موند.اومدم دم در بوتیک که دیدم در بستس،واسه همین شمارتونو از مهتاب جون گرفتم و باهاتون تماس گرفتم.
احسان:-شما الان دقیقا کجایین؟ من:-رو به رویه بوتیک.
احسان:-خب دقیقا چند متر بالاتر از بوتیک یه کافی شاپ هست،بی زحمت تشریف بیارین وسیلتونو بدم.باشه ای گفتمو قطع کردم.
گشنمم بود وقت خوبی واسه کافی شاپ رفتن بود،پاشدم تا الان هیچی نخوردم.
رفتم تو کافی شاپ و با یه نگاه احسان رو پیدا کردم.رو میز نشسته بود و داشت قهوه میخورد.
تا منو دید لبخند زد و از جاش بلند شد،گفت:-بفرمایید بشینید.و سریع بدون اینکه بپرسه به کافه چی گفت یه قهوه و یه تیکه کیک بیاره برای من.
نشستم و حال واحوال پرسی کردیم.بازم ناخودآگاه تو سکوت داخل چشم های هم محو شدیم.حس خیلی خوبی بود،چرا دروغ بگم داشتم لذت میبردم که با صدای نکره ی کافه چی بهم خورد. کافه چی:-بفرمایید
ایششششش میمردی چند دقیقه دیر تر میاوردی.
قهوه و کیکمو تو سکوت خوردم و متوجه سنگینی نگاه احسان رو خودم شدم ولی توجهی نکردم.
بعد از اینکه تموم شد خواستم حساب کنم که گفت حساب شده.


گفتم:-ای بابا این چه کاری بود آقا احسان خودم حساب میکردم.
ولی تو دلم گفتم وظیفت بود.
بلافاصله گفتم:-آقا احسان میشه عطر منو بدین بی زحمت؟
احسان:-البته،تو ماشینه بفرمایید بریم پایین.
رفتیم تا دم در ماشین.
ازم پرسید که کجا میرم و منم گفتم خونه.
گفت:-بفرمایید بشینید میرسونمتون.
وا انگار راننده تاکسیه.
با کمی تعارف بالاخره نشستم.
تا یه مدت طولانی هیچ حرفی رد وبدل نشد،عادی بود دیگه چون تو این چندباری هم که منو رسونده بود حرف زیادی نمیزد،ولی وقتی یاد فاجعه دیشب افتادم خندم گرفت و سریع دستمو جلویه دهنم گرفتم،که گفت:-چیه چرا میخندی؟ گفتم:-هیچی. یهو با خنده گفت:-عروسی بابات کیه؟ بعد دوباره زد زیر خنده.
خودمم خندم گرفت.وااا این ذهنمو میخونه؟جل الخالق.
فردا شبه،حتما همراه مهتاب جون تشریف بیارین.
احسان:-چشم.
ای جان چه مودب.
دیگه رسیده بودیم عطرمو از تو ماشین برداشتم و پیاده شدم.
کلی ازش تشکر کردم و رفتم تو خونه.
بازم کسی خونه نبود،اه اینام هیچ وقت نیستن.رفتم تو اتاقم و لباسامو در اوردم.رفتم حموم و یه دوش گرفتم.
برگشتم،سریع حس فضولیم گل کرد و شماره احسان رو تو گوشیم سیو کردم و رفتم تو تلگرام و پروفایلاشو چک کردم.
واو چه قشنگ.با استفاده از شمارش اکانت اینستاگرامشم پیدا کردم.
ناخودآگاه ریکوئست(درخواست)دادم.
زنگ در خونه باعث شد سرمو از گوشیم بیارم بیرون.
مامان و عسل با هم بودن.وسایل جشنو آماده کرده بودن.فردا مثل چی باید از صبح تا شب که بابا میاد همه چیزو آماده میکردیم.






دوستانی که از رمان بازدید میکنن و اون رو میخونن لطفا نظرشون رو در مورد رمان بگن.سعی میکنم زود به زود آپ کنم
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72 ، AmIr GoD BaNgI ، کوهان
#6
فصل#چهارم:





"احسان"

بعد از رسوندن غزل رفتم خونه.در زدم و مهتاب درو وا کرد.
رفتم تو دیدم تو حال آماده نشسته.
با شیطنت گفتم:-به به خانوم خانوما،جایی تشریف میبرین مادمازل؟
بعدم گونشو بوسیدم.
یه اخم ریزی کرد و گفت:-بدو بریم دیگه داداشی.
با تعجب گفتم:-کجا؟؟ گفت:-غزل زنگ زد گفت که فردا شب تولد باباشه ماهم دعوتیم.باید بریم لباس و کادو بخریم دیگه.
اوه اصن یادم نبود.کلافه پوفی کشیدم و دستمو بردم تو موهام.
آروم باشه ای گفتم و بلند شدم.
توی این بی پولی واسه عروسی بابایه اینم باید کادو و لباس بخریم خخخخ
ولی خداییش چه سوتی دادش.
با یادآوری اون صحنه لبخند اومد رو لبم.
مهتاب برگشت سمت و گفت:-وااااا داداااش،دیوونه شدی؟؟چرا بیخودی میخندی؟
خودمو جمع کردم و گفتم:-هیچی.برو بشین تو ماشین.
یه لحظه قفل گوشیمو باز کردم که ببینم ساعت چنده،که نوتیفیکیشن(اعلان)اینستاگرام توجه منو به خودش جلب کرد،رفتم توش.با دیدن صحنه چشام گرد شد.درخواست دنبال کردن داشتم،اونم از کییییی؟
غزززل.هنگ کردم.پیجمو چی جوری پیدا کرد؟؟
ولی پیش خودم گفتم که بهش رو ندم و درخواستشو رد کردم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت پاساژ.
اول رفتیم سراغ فروشگاه های مردونه.من تو اولین فروشگاه واسه خودم یه پیراهن سورمه ای که هیچ طرحی روش نداشت رو انتخاب کردم.با یه شلوار مشکی.یه کفش کالج مشکی هم گرفتم و اومدم بیرون،ولی میدونستم که خرید مهتاب از این قرار نیست و باید کل پاساژ رو دنبال لباس مورد قبول خواهر زیر و رو کنیم.
بعد از کلی فراز و نشیب و این مغازه و اون مغازه چشم خانوم آخر یه کت و دامن یاسی که دور یقش و آستیناش یه نوار سفید داشت با روسری سفید گرفت.یه کفش پاشنه بلند سفید هم خریدیم.
حالا باید کادویه عروسی آقای تهرانی رو میخریدیم خخخ رفتیم تو یه مغازه و یه لباس دکمه دار سفید خیلی شیک با دونه های مشکی خیلی ریز روش براش گرفتم.سایزشم که غزل گفته بود.
قیمتشو که یارو گفت برق از سه فازم پرید.
350هزاااار تومنننن.مگه جنگه.پول یه لباسش از پول کل خرید من بیشتر میشد.
بیخیالش شدم و رفتم سمت یه ساعت فروشی.یه ساعت شیک سه موتوره،با حاشیه مشکی و درونش هم مشکی و طلایی کار شده بود گرفتم.
زدم بیرون و حرکت کردم سمت خونه.

"غزل"

هوووف خدااااا مردم که،صبح تا حالا داریم همینجور اینور و اونورو تزئین میکنیم بازم کلی کار نکرده داریم.
عسل نشسته بود رو مبل و داشت بادکنکارو باد میکرد و گوشیشو چک میکرد،منم بالای چهار پایه بودم و داشتم اونارو وصل میکردم.
با شل گرفتناش کلافه شدم و داد زدم:-هووی نسناس بجنب دیگه الان وقت گوشی بازیه؟؟
پشت چشمی برام نازک کرد و به باد کردنش ادامه داد.
شیطونه میگه همچین برم پایین بزنم فکشو بیارم پاییناااا.
***
آخرین بادکنکم وصل کردم.ساعت6بود.زنگ در به صدا در اومد،کیکو اوردن.مامان رفت و کیکو گرفت و گذاشت تو یخچال.
منم رفتم و سریع یه دوش گرفتم.باید خودمو آماده میکردم،ساعت 9جشن بود،نشستم پشت میز توالت،نمیخواستم آرایش خیلی عجیب غریبی بکنم،یعنی اصن عادت نداشتم.یه ریمل کشیدم به چشمام یه سایه طلایی کمرنگ هم کشیدم که با لباسم ست باشه و یه رژ پررنگ زرشکی.موهامم که خیلی بلند بود تقریبا تا کمرم میومد و صافم بود،تهشو یکم فر کردم.خبببب حالا موقع پوشیدن لباسای خوشگلم بودکلی ذوق داشتم تا بپوشمشون.ویییی.
خب بزارین بگم لباسم چی بود.یه پیراهن حلقه ای تا زیر زانو با نوار های طلایی و مشکی داخل هم رفته و کفش های پاشنه بلند مشکی.خب کار من تموم شد رفتم جلویه آیینه قدی.ماشالله ماشالله چقدر خوشگلم من.بزنم به تخته.
بعد از کلی ذوق و جلویه آیینه بالا پایین رفتن تصمیم گرفتم برم پایین.
واااای از سر و صدا ها معلوم بود مهمونا اومدن.

رفتم پایین و با مهمونا سلام و علیک کردم.به به احسان و مهتاب هم که اومده بودن،چه خوشتیپ شده بود احسان،یه پیراهن سورمه ای ساده که آستیناش بالا زده بود،با شلوار مشکی.نزدیکشون شدم و به مهتاب دست دادم و با لبخند هم به احسان سلام کردم.
ازشون دور شدم و به بقیه مهمونا نزدیک شدم.بعد از سلام و احوال پرسی با همه یه نگاه به میز هایی که تو حال بود کردم.همه چیز آماده بود.شیشه م*ش*ر*و*ب ها هم رو میز بود.همه مهمونا اومده بودن.همه منتظر اومدن بابا بودیم.وقت رسیدن بابا شده بود.
برقا رو خاموش کردیم و همه منتظر ورود بابا.
بابا با سامان(پسرعموم)پشت در بودن،چند باری زنگ زدن ولی کسی درو باز نکرد،سامان خبر داشت از قضیه کلید انداختن و اومدن تو.با شمارش معکوس من و با ورود بابا برقا روشن شدو همه اهنگ تولدت مبارک رو میخوندیم،رفتم جلو و بابامو بغل کردم کلی ماچش کردم و تولدشو تبریک گفتم.
بابا با همه سلام و علیک کرد و عسل کیکو اورد.
خانوم چه تیپیم زده بود تاپ تماما کار شده سورمه ای با دامن تنگ سورمه ای تا روی زانو و بوت سورمه ای که تا مچ میومد.
عسل کیکو گذاشت رو میز و بابا گونشو بوسید و کیکو فوت کرد.
من و مامانو و عسل رفتیم کنارش نشستیم و یه عکس خانوادگی گرفتیم.
حالا موقع پخش کردن کیک بود،همرو پخش کردیم و جوونا رفتن که نجسی بخورن،احسانم باهاشون رفت.اه پسره ی نجسی خوار.
ذهنمو از همه ی این چیزا پاک کردم.
بساط رقص آماده بود و آهنگ های شاد رو هم پلی کردم و رفتم وسط.
منو ترانه و سمانه (رفیق فابام)داشتیم میرقصیدیم.خیلی خوشحال بودم.

"احسان"
بعد از خوردن کلی م*ش*ر*و*ب رفتم تو حیاط که هوایی عوض کنم.
کاملا خلوت بود،صدای داد و بیداد یه نفرو میشنیدم،رفتم سمت صدا،دیدم یکی از پسرایی که پیش ما نشسته بود و خورده بود داره عسلو اذیت میکنه.
عسل نفس نفس میزد و هی جیغ جیغ میکرد.سریع رفتم سمتشون و تو همون حالت خراب یکی زدم زیر گوش پسره،پسره یه نگاهی بهم کرد و چند قدم رفت عقب.
گفتم:-چه غلطی داشتی میکردی؟هاااا؟
حالا اینارو با داد میگفتم،پسره حسابی ترسیده بود.فرار رو به قرار ترجیح داد،البته با یه نگاه چپ چپ به منو عسل.

"عسل"

وای این احسانه؟چقدر حالش خرابه.،لان دستمو گرفته و داره میبره تو،هی قر میزنه که دختر چرا مواظب خودت نیستی و این چه کاریه و اینا.رسیدیم تو و دستامو ول کرد.چه دستایه گرمی داشت،یه جوری شده بودم،با دیدن جمعیت که داشتن رقص میکردن منم رفتم وسط،با غزل داشتم رقص میکردم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد!یعنی کی میتونه باشه،قبل از برگشتن متوجه چشمای گرد شده ی غزل شدم،با تعجب برگشتمو با دیدن این صحنه خودمم چشمام گرد شد،ضربان قلبم رفت بالا،قلبم داشت از سینه میومد بیرون.رو به صورتم گفت:-افتخار رقص میدین بانو؟
بویه شدید الکل اذیتم کرد ولی خب نمیتونستم از احسان بگذرم.
باشه ای گفتم و شروع به رقص کردیم،خیلی حرفه ای میرقصید.

"غزل"

وای نمیتونستم باور کنم،این احسان بود؟؟؟حالم بد شد و رفتم تو دست شویی و یه آبی به سر و صورتم کشیدم.با عسل آخه؟خب چرا با من نه؟گریم گرفته بود،خب،خب من یه جورایی شاید احسانو دوست داشتم،نمیدونم،نه دوسش نداشتم،فقط بهش علاقه داشتم،اه چی دارم میگم...ولی،ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم،قبلا هم نداشتم،آره نداشتم.
خودمو جمع و جور کردم و اومدم بیرون.
موقع شام شده بود.
میز آماده بود و هر کی بشقاب به دست یه چیزی میخورد.
منم واسه خودم یه ذره لازانیا و یه ذره سالاد ریختم و رفتم تو حیاط..
دقیقا از جلویه احسان و عسل رد شدم،احسان همش داشت میخندید و چرت و پرت میگفت،فحش میداد،به چیزای الکی میخندید،اصن مشخص بود خیلی خورده و حالش خوب نیست!
رفتم و یه گوشه نشستم مثل این یتیما غذامو خوردم.
سنگینی سایه ای رو بالاسرم حس کردم.سرمو اوردم بالا.احسان بود.
نشست کنارم یه دستی کشید تو موهام،تعجب کردم و گفتم دستتو بکش،زدم رو دستشو بلند شدم رفتم،تو راه عسلو دیدم و گفتم برو آقا احسانتو جمع کن.
عسل اول تعجب کرد و بعد دویید به سمتی که اشاره کرده بودم.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد،ولی از اینکه احسان منو لمس کرد حسابی عصبی شده بودم.پسره ی هیز نجسی خوار دختر باز.بدم اومد ازش.
بعد شام مهمونا کم کم داشتن میرفتن.
ساعت تقریبا یک و نیم شب بود که هیچ کس تو خونه نبود.فقط خودمون بودیم و کلی گند و کثافت.
حوصله هیچ چیزیو نداشتم.رفتم حموم و یه دوش طولانی گرفتم و خوابیدم...





"احسان"

صبح طرفای ساعت 8بود که بافشار کلیه هام پا شدم و بعدشم که صدای آلارم گوشیم یادم اورد دانشگاه دارم.اه بازم دانشگاه مسخره،خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم برم.
یکم نشستم تا مغزم لود شه،چیز زیادی از دیشب یادم نمیومد،فقط رفتن تویه جشن رو یادمه،زیادی از اون کوتی خورده بودم.
امیدوارم که گندی نزده باشم.
پاشدم رفتم تو دستشویی و بعد از تخلیه کلیه های عزیز،یه دستی به سر و صورتم کشیدم و اومدم بیرون.
رفتم لباس هایی که رو تخت افتاده بود رو جمع کنم و بزارم تو کمدم.که با دیدن یه چیزی خشکم زد.
خط رژ لب یکی رو یقه لباسم بود،البته چون لباسم تیره بود چیز زیادی معلوم نبود،ولی خب با یه ذره توجه معلوم میشد.
پیش خودم گفتم:-خب حتما کار مهتابه.
بیخیال مشغول جمع کردن لباسام شدم.
ساعت نه ونیم کلاس داشتیم و ساعت الان هشت و نیم بود.
در کمدمو وا کردم و یه سیوشرت کلاه دار خاکستری برداشتم و آستینشم زدم بالا.یه شلوار کتان مشکی پوشیدم و کفش نایک سفیدمو هم برداشتم.
رفتم پایین،کسی تو حال نبود.باباهم که طبق معمول سر کار،مهتابم که احتمال زیاد خواب بود.
یه نفرم تو این خونه پیدا نمیشه بهمون صبحونه بده ها.
رفتم بالا که مهتابو بیدار کنم و دیدم خوابه،دلم نیومد بیدارش کنم.
عوخی چه ناز هم خوابیده بچم.پیشونیشو آروم بوسیدم و رو یه تیکه کاغذ نوشتم که:-سلام خانوم خوابالو،هر وقت پاشدی صبحونت آمادس،بخوریا.
بعدم رفتم پایین.
سریع وسایلو از تو یخچال در اوردم.یه لقمه بزرگ پنیر برای خودم گرفتم و با یه لیوان شیر.
خواستم برم که گفتم بزار برا خانوم یکم تدارک بچینم.
سریع دو تا پرتقال براش آب گرفتم.ساعت نه بود.
مطمئن بودم که دیر میکنم.سریع کفشمو پوشیدم و به خاطر نامرتب بودن موهام کلاه سیوشرتو سرم کردم و سوار ماشین شدم.آفتاب بود ولی هوا سوز خیلی سردی داشت.
بخاری ماشین رو روشن کردم و تخته گاز حرکت کردم سمت دانشگاه.با پنج دقیقه تاخیر وارد کلاس شدم.استاد اجازه نشستن داد.کلاس پر پر بود فقط یه جا بود اونم کنار عسل.اه حالا کی میخواد پیش این بشینه،با چشمام دنبال غزل گشتم و دیدم که دقیقا دو تا میز اونورتر نشتسته،یه لبخند بهش زدم ولی روشو برگردوند.رفتم نشستم کنار عسل،و خیلی آروم بهم گفت:-سلام احسان جان.
هن؟؟؟؟؟احسان جان؟؟؟؟از کی تا حالا من احسان جان شما شدم؟؟؟؟
یه نگاه بدی بهش کردم که دیدم بچم سرخ شد.به جلوش نگاه کرد.
منم یه نگاهی به غزل انداختم،یه چند ثانیه ای همنیجور بهش زل زدم که متوجه نگاهم شد،روشو برگردوند سمتم،با سر بهش سلام کردم ولی با چشم غره جوابمو داد و روشو برگردوند.
این چشه؟چرا اینجوری میکنه؟
فکرمو بردم سمت درس که عسل گفت:-دیشب چرا جواب پیاممو ندادی؟خوابت برد؟؟
انگار یه بمب تو مغزم ترکید،برگشتم سمتش وگفتم:-چه پیامی؟؟
گفت:-وا تا ساعت دو داشتی با کی چت میکردی؟؟
با چشمای گرد شده گفتم:-تو شماره منو از کجا اوردی؟؟
استاد متوجه صحبت های ما شد و با صدای بلند گفت:-آقای امیری و خانوم تهرانی،اینجا جلسه معارفه نیست،حرف زدناتونو بزارین برایه بعد کلاس.
همه زدن زیر خنده،نگاهم رفت سمت غزل،با یه بغضی نگاهم میکرد.
این چشه امروز؟نکنه مربوط به همین قضیس؟؟
بدجور مغزم درگیر شده بود،دوباره برگشتم سمت عسل و گفتم:-پرسیدم شمارمو از کجا اوردی؟؟
گفت:-خب خودت دیشب بهم دادی موقع شام یادت رفت؟؟؟
هااا؟؟؟؟؟من؟؟؟شماره؟؟اصن داشتم دیوونه میشدم.خیلی خوشم میاد ازت شماره هم بدم بهت؟؟
گفتم:-من؟خودم بهت شماره دادم؟
عسل:-آره دیگه یادت نیست واقعا؟موقع رقص گفتی یادت باشه شمارمو بهت بدم،منم موقع شام بهت گفتم و تو هم دادی!
این داره چی میگه؟؟؟رقص چیه؟داشتم دیوونه میشدم.
اومدم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم که استاد گفت:-شما دو تا،لطفا تشریف ببرین بیرون.
منو عسلو میگفت،خفه شو بابا مرتیکه کچل.خیلی خوشم میاد ازش.پاشدم رفتم بیرون.عسلم پشت سرم اومد.موقع بستن در متوجه غزل شدم که داشت نگاهمون میکرد،دستش رو چونش بود و یه جور خاصی بهم نگاه میکرد،انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست.
کلافه درو بستم و با عسل رفتیم تو محوطه دانشگاه نشستیم.البته رو دو تا صندلی جدا که رو به روی هم بود.
سریع گوشیمو در اوردم و پیامایی که دیشب رد و بدل کرده بودیم رو خوندم.
داشتم دیوونه میشدم،یعنی واقعا من اینارو نوشتم.
اصن توان حرف زدن نداشتم،تو پیام ها حتی قول ازدواج هم داده بودم بهش.
کلافه دستی تو موهام کشیدم،عسل همینجوری یه ریز داشت زر میزد ولی من اصن حواسم بهش نبود،حواسم به گندی که زدم بود،من نباید اون زهر ماری رو زیاد میخوردم که همچین افتضاحی رو به بار نیارم.
پاشدم رفتم و سوار ماشینم شدم.گازشو گرفتم و رفتم سمت بوتیک.

"غزل"



بعد از تموم شدن کلاس رفتم تو محوطه که دیدم عسل داره میاد سمتم،اومد و بهم دست داد و گونمو بوسید.وااا این چش بود.چرا انقدر مهربون شده بود؟؟
گفتم:-ولم کن عسل اصلا حالم خوب نیست. در کمال تعجب گفت:-فدای خواهریم بشم که حالش خوب نیست،چی شده فدات شم؟
داشتم شاخ در میاوردم!!برگشتم سمتش و خیلی صریح گفتم:-چی میخوای؟
گفت:-آدرس بوتیک احسان اینارو میخوام.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آدرس مغازه احسان رو میخوای؟داشت گریم میگرفت،ولی نمیدونم واسه چی.هیچ رابطه ای بین من و احسان نبود،ولی وقتی به رابطه بین عسل و اون فکر میکردم مغزم منفجر میشد.
با بغض گفتم:-باشه بریم.
سریع با ذوق پرید بغلمو بوسم کرد.
سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت بوتیک.
پیاده شدیم و رفتیم تو.
احسان با دیدن ما شاخ در اوردوعسل رفت جلو و سلام کرد،هم به احسان هم به اون دختره.
منم رفتم تو و فقط به اون دختره سلام کردم.احسان یه نگاهی بهم کرد و روشو برگردوند سمت عسل.
احسان:-در خدمتم چیزی میخواین؟
عسل:-بله،یه لباس زنونه خوب میخوام.
احسان با دست به اون دختره اشاره کرد و گفت:-تشریف ببرین پیش خانوم موسوی تا بهتون معرفی کنه.
عسل لبش اومد پایین،مشخص بود ناراحت شده ولی نمیخواست کم بیاره رفت سمت دختره.
یکمی حرف زدن و دختره با چند تا لباس رفتم سمت اتاق پرو.
منم رو صندلی همونجا نشستم.
یهو احسان بدون مقدمه گفت:-چی شده غزل؟چرا یهو رفتارت عوض شده؟
خودمو عادی نشون دادمو و حتی سرمم بالا نیاوردم،ولی داشتم منفجر میشدم.میخواستم برم جلوشو گریه کنم و بگم چرا رفتارم عوض شده،بگم وقتی جلو چشم خواهرمو بغل کرد و بوسیدش چه حالی شدم.
داشتم همه اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم که دوباره تکرار کرد:-غزل با تو بودما،الان مثلا میخوای بگی نشنیدی نه؟
صورتمو بلند کردم و نگاهش کردم،با دیدن اون چشما که الان مال عسل شده بود ناخودآگاه یه اشکی از چشمام جاری شد و از رو گونم رد شد و افتاد زمین،احسان همینجور رد اشک رو دنبال کرد.سرشو انداخت پایین و تا اومدن عسل دیگه هیچ حرفی نزد.
عسل لباسشو انتخاب کرده بود و با لحنی شاد گفت:-احسان اینو حساب میکنی؟
احسان سرشو بالا اورد و یه نگاه بد بهش کرد که باعث شد عسل خودشو جمع کنه.
احسان:-بله حتما.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:-قیمت اصلیش 290تومنه ولی خب برای شما 250تومن.
غزل با شوق کارتو داد به احسان و اونم کارتو کشید.
احسان و اون دختره تشکری کردن و ما هم رفتیم بیرون.
عسل چهرش خیلی شاد بود.
منم همینجور ماتم زده داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم،که صدای گوشیم باعث شد از اون حال و هوا بیام بیرون.
احسان یه پیام داده بود بهم،تعجب کردم و یهو ضربان قلبم رفت بالا.
پیام رو باز کردم و توش نوشته بود:-امروز ساعت 7همون کافه ای که اون سری با هم بودیم باش.
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد یه پیام دیگه فرستاد:-حتما بیا کار مهمی دارم.
رسیدیم خونه،از ماشین پیاده شدم و رفتم حموم.تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همین حموم بود.بعد از یکم دوش آب گرم از حموم اودم بیرون.موهامو خشک کردمو رفتم تو تختم.قفل گوشیمو وا کردم یه بار دو تا پیام احسانو مرور کردم.
دوباره گوشیمو قفل کردم و چشمامو بستم و خوابیدم.





دوستانی که از رمان بازدید میکنین،خواهشا نظرتون رو درباره رمان بگین و تو ادامه رمان به من کمک کنین،ممنون

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، شب بو ، _ƇRAƵƳ_ ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72 ، yald2015 ، کوهان
#7
خوبه نصفه کاله ول نکن ادامه بده Wink
Don’t try to be perfect
Just try to be better
Than you were yesterday
پاسخ
 سپاس شده توسط Mammader
#8
فصل #پنجم:





ساعت شش و نیم بود که با صدای زنگ گوشیم بلند شدم،یکم لای چشامو وا کردم و صدای گوشی رو دنبال کردم و بهش رسیدم،احسان بود!زنگ زده بود.دوباره ناخودآگاه ضربان قلبم رفت بالا.
گوشی رو جواب دادم و با صدای خواب آلود گفتم:
من:-بله؟ احسان:-خوابیدی؟ من:-اهوم. احسان:-نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی مثلا.

نیم ساعت دیگه؟مگه ساعت چنده؟گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و جلویه صورتم گرفتم،وااای شیش و نیم بود که.
من:-خب خواب موندم چیکار کنم؟
احسان:-همین؟آماده شو میام دنبالت.
چه بهتر کی میخواست این همه راه رو بره.
باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم.
بلند شدم و از تو کمدم یه مانتویه سفید که رو سینه هاش نگین های قرمز و سبز کار شده بود،با یه شلوار کتان مشکی و یه کفش پاشنه تخت پوشیدم.کلا یه تیپ سنتی زدم.یه شال سفید ساده هم سرم کردم.موهامم که فرق وسط کرده بودم.فقط اگه سیبیل داشتم عین زنای قاجار میشدم خخخ.
عطری که ترانه واسه تولدم خریده بود رو زدم.من که آماده آماده بودم،حالا گوش به زنگ بودم که ببینم کی میاد.
ولی اون که عسلو میخواد،این کارات و بال بال زدنات برای چیه؟برای کیه؟
با به یاد آوردن این صحنه و این کارهاش یه اشکی اومد و خطش تا کنار لبم رفت.همونجا بود که فهمیدم آرایش هم نکردم.حوصله آرایش کردن نداشتم فقط یه رژ قرمز که خودشو نشون میداد زدم و دوباره نشستم.
رفتم تو فکر احسان که زنگ گوشیم دوباره منو به خودش اورد.
من:-بله؟
احسان:-بیا پایین.
من:-باشه.
پسره پررو سلام کردنم بلد نیست.
رفتم پایین و خیلی یواش از کنار در زدم بیرون،که یهو عسل گفت:-وااا،خواهری کجا میری یهویی؟
نگاش کردم و گفتم:-عصابم خورده میخوام برم یه دور بزنم.
عسل:-منم بیام؟
ای بابااااااا،حالا اینم واسه من خواهر دوست شده انگار نمیدونم واسه چی اینجوری داره دور و ورم میچرخه.
من:-نه میخوام تنها باشم.
عسل:-لوس،باشه برو.
درو بستم و رفتم.خوشبختانه قول مرحله اول و آخر رو رد کردم.
رفتم جلویه در،درو وا کردم اما کسی رو اونجا ندیدم،گوشیم رو در اوردم و خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد.
من:-معلوم هست کجایی؟تو این سرما منو اوردی بیرون بعد هنوز نیومدی؟
احسان:-خنگ،من که نمیتونم بیام جلو در خونتون سوارت کنم.بیا سر کوچم.
من:-خنگ خودتی دراز.
احسان خندید و قطع کرد.
رفتم تا سر کوچه.آقا از ماشین پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
مثل همیشه یه تیپ ساده ولی جذاب.یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه کاپشن سبز که یقه هاش بهم نزدیکه(اسمشو نمیدونم خب خخخ)با یه شلوار لی سورمه ای و کفش نایک سفید.
از دور لبخندی بهش زدم که با لبخند جوابمو داد.
نشست تو ماشین و منم نشستم.
بدون سلام کردن گفت:-شما خنده هم میکنی؟
من:-واااا،علیک سلام.
احسان:-سلام.خب کجا بریم؟
من:-خب کافه دیگه.
باشه ای گفت و راه افتاد.واااای بازم تو ماشین این قرار بود بشینم؟تویه اون سکوت مسخره؟
ولی یکدفعه یه آهنگی رو پلی کرد:
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
فکر میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
گفتم باهم بخوابیم تا نشیم حروم
نمیدونستم از هم فقط سهممون یه چیزه
اینکه لبامون بخنده اشکامون بریزه
گفتم اگه تو بغلم باشی سردمون نمیشه
ولی ، خیلی ساده ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی


میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم

انگار لب من قلمو لب تو تخته
رو هم نقاشی میکننو بعد اون خنده
گفتی پیش هم نباشیم هوامون سرده
گفتم بری نه آفتاب میاد نه بارون بعدش
دوس داشتی زیر بارون خیس بشی
زبونت رو بدنم آروم تیغ کشید
من لمس شدم ازم تو رد شدی
میدونستم نمیتونی تحملم کنی

میدونستم عزیزم دلت چی میخواد
میدونستم عزیزم دلت چی میگه
میدونستم اگه یه لحظه برم دلت دستاشو به دستای کی میده
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم دوره لشیم تموم
هی..
چشات عقلو اَ سرم عجیب پروند
او…
فک میکردم خوب شدم خدا فک میکردم خوب شدم
(چشات-اپیکوربند)

تو فاز آهنگ بودم،حس میکردم آهنگ همچین هم بی ربط با من نیست.
آهنگ هنوز تموم نشده بود که ماشینو خاموش کرد و گفت:-پیاده شو،رسیدیم.
دستمو بردم سمت دستگیره و درو وا کردم.
رفتیم تو کافه و با دست بهم اشاره کرد که کجا بشینم.و بعد هم با دست به کافه چی اشاره کرد که دو تا،حالا دو تا چی رو نمیدونم.
نشستم و اومد رو به روم نشست،چند ثانیه تو چشام نگاه کرد،منم همین کارو ادامه دادم،از نگاه کردن به چشماش سیر نمیشدم.شایدم اونم همین حسو داشت.
ولی این چشما نباید مال عسل میشد،اون لیاقتشو نداره،نه اینکه فکر کنین دارم حسودی میکنما،نه.عسل خیلی کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو میکنین.واسه همینه اصلا نه رابطه خوبی با هم داریم نه اصلا ازش خوشم میاد.
احسان سرشو انداخت پایین و با دستاش که روی میز بود،بازی میکرد.
مشخص بود تمرکز نداره.
گفتم:-احسان فکر کنم چیزی رو امروز میخواستی بهم بگی.
سرشو گرفت بالا و گفت:-آره در مورد عسل.
جالب شد.
من:-میشنوم.
احسان:-خب ببین غزل،من اصلا آدم دختر بازی نیستم،اون شبم حالم اصلا خوب نبود و شایدم باور نکنی که هیچ چیزی از شب تولد بابات یادم نمیاد.
بعد یهو خنده اومد رو لبش،که سعی میکرد جمعش کنه ولی مشخص بود داره میترکه از فشارش.بعد یهو زد زیر خنده.
فهمیدم که بازم یاد سوتی من افتاد،لبخند زورکی اومد رو لبم.
با کلافگی گفتم:-هوووف حالا یه سوتی دادما،هی چوبش کن،بکن تو چشم.
خندش رو جمع کرد و ادامه داد:-من اصلا نمیدونم که چی جوری بهش شماره دادم و اون شب چی جوری اون پیام های مسخره رو براش فرستادم؛راستش من اصلا از عسل خوشم نمیاد.
تعجب کردم،هم خوشحال بود هم غمگین.نباید اینطوری میشد.
با بهت زدگی گفتم:-ولی...ولی عسل دوست داره.
احسان با شرمندگی گفت:-ولی من ندارم.
ادامه داد:-ازت کمک میخوام که این گندمو جمع کنی.
من:-چییی؟مننن؟چی جوری؟
احسان:-میدونم که اصلا حرف خوبی نیست،و شایدم از این حرفم ناراحت شی.ولی...
ساکت شد.
سریع گفتم:-ولی چی؟
گفت:-نمیدونم چی جوری بهت توضیح بدم.ببین.اممم
عصبی شدم و با حالت داد مانند گفتم:-بگووو دیگه.
گفت:-خب ازت میخوام که نقش عاشق هارو بازی کنیم.تا شر اون کنده شه.
خشکم زد،انگار یه سطل آّ یخ ریختن رو سرم.اصلا متوجه باقی حرفاش نشدم.
اشک لعنتیم هم یهو ریخت.به خاطر همین سرمو گرفتم پایین.اه،من چرا همیشه باید جلویه این غرورم بشکنه؟
احسان:-غز..غزل من اصلا شوخی کردم.اصلا حرفمو جدی نگیر خب.اشتباه کردم.حالا هم قهوتو بخور تا ببرمت.
سرمو اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم.
کیفمو گرفتم و رفتم.احسان سریع پشت سرم اومد.
دقیقا جلویه در خروجی دستشو گذاشت رو در و گفت:-کجا میری غزل؟ببخشید دیگه،اشتباه از من بود نباید این حرفو میزدم.
بوی عطرش داشت دیوونم میکرد.
قفل ماشینو باز کرد و گفت:-برو بشین.
بی اختیار نشستم توش.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.خب،خب درسته منو عسل اصلا با هم خوب نیستیم ولی من که نباید به اون خیانت کنم.
رسیدیم جلویه در خونه.خواستم برم پایین که یهو احسان مچمو گرفت،انگشتش رو خیلی نرم رو دستم حرکت میداد.داشتم دیوونه میشدم.
با صدایی آروم گفت:-واسه امروز ببخشید،منظوری نداشتم،اصلا هم نمیخواد بهش فکر کنی.
لبخند رضایتی بهش زدم که باعث شد اونم لبخند بزنه.رفتم تو و بدون سلام کردن رفتم تو اتاقم.
بابام اومد تو.
پدر:-دختر یعنی تو یه سلام نباید به من بکنی؟
برگشتم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش.کوه آرامش بود،دوست نداشتم از بغلش بیام بیرون.
رو تخت دراز کشید و منم سرمو گذاشتم رو پاش.موهامو نوازش میکرد،دوست داشتم تا صبح تو همین حالت بمونم.
آروم گفت:-دخترم نمیخوای به بابا بگی چی شده؟
از روی ناچار گفتم:-با سمانه دعوام شده.
چیزی نگفت.به نوازش کردنش ادامه داد.
عسل مزاحم شد و اومد تو.باعث شد اون حالت بین منو بابام از بین بره.خجالت میکشیدم از اینکه تو چشمای عسل نگاه کنم.
عسل:-به به،پدرو دختر خوب خلوت کردین.مزاحمتون نمیشم خواستم بگم که شام حاضره و سریع در رو بست.
من و بابا رفتیم پایین.
به مامان سلام کردم و پشت میز نشستم.اصلا نفهمیدم چی خوردم.
بعد از شام رفتم رو تختم دراز کشیدم . به حرفای احسان فکر کردم.
ساعت11شب بود،از اتاقم رفتم بیرون که آب بخورم.
تو راه برگشت بودم که صدای عسل نظرمو به خودش جلب کرد،داشت با یکی حرف میزد.
عسل:نه عشقم
طرف:...
عسل:خب باشه آقا ساعت چند؟
طرف:...
با شنیدن این حرفا سریع گوشیم رو در اوردم و زنگ زدم به احسان که ببینم با اون حرف میزنه یا نه.
که دیدم بوق خورد.سریع قطع کردم و مشغول شنیدن باقی حرفاشون شدم.
تو حرفا متوجه مکان قرار شدم که دو روز دیگه بود.
آدرس و ساعت قرار رو تو گوشیم یادداشت کردم.
احسان پنج تا میس کال انداخته بود.
سریع بهش زنگ زدم با اولین بوق برداشت.
احسان:-چرا جواب نمیدادی؟
من:-احسان من آمادم.
احسان:-واسه چی آماده ای؟
من:-واسه همین کاری که امروز تو کافه بهم گفتی.
احسان:-واقعا؟

من:-اهوم.یه سری خبر ها هم دارم که نمیتونم الان بهت بگم باید ببینمت.
احسان:-خب هر وقت تو بگی.
من:-هر چی زود تر بهتر،فردا خوبه؟
احسان:-آره،ساعت چند؟
من:-ساعت4همون جای همیشگی.
باشه ای گفت و قطع کرد.
دیدین گفتم عسل چقدر کثیفه؟
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
بازم با صدای زنگ گوشیم از خواب پا شدم.گوشی رو تو دستم گرفتم و به صفحه نگاه کردم.
ترانه بودم.جواب دادم و گفتم:-هوم؟
ترانه:-وااا،هوم چیه؟علیک سلام.
من:-سلام.
ترانه:یه خبر خوب دارم برات.
من:-بگو
ترانه:-نه دیگه مشتلق بده.
من:-ای بمیری بگو دیگه
ترانه:-خب امروز بیا کافه بهت بگم.
من:نه امروز نمیتونم،باید برم جایی کار دارم.تو ناهار بیا خونمون.
ترانه:-اوه آره من خودمم کار داشتم یادم نبود.باشه الان میام.
قطع کردم.



دوستانی که از رمان بازدید میکنین لطفا نظراتتون رو درباره رمان اعلام کنین،ممنون

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72 ، yald2015
#9
فصل #ششم:



رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم،یعنی ترانه چی میخواست بگه.
مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاقم،گوشیمو گرفتم دستم و شروع به چک کردنش کردم.
یه پیام از احسان داشتم:-امروز قرارمون یادت نره خانوم.
لبخندی اومد رو لبم و بی اراده نوشتم:-چشم.
ساعت11بود و زنگ خونه به صدا در اومد،ترانه بود،بدون برداشتن آیفون قفل درو باز کردمو اومد تو.
ترانه:-سلاااااام خوشگل خانوم.
من:-سلام میمون.
ترانه:-خیلی بیشعوری.
من:-خب چی میخواستی بگی؟
ترانه:-وااا بزار برسم،یه چای و کیکی،قهوه ای یه چیزی بیار خب.
من:-کوفتو بخوری اول بگو.
ترانه:-خب برو بیار دیگه گلوم خشک شده.
من:-هوووووف،باشه شکمو.
رفتم تو آشپزخونه و دو تا فنجون چای ریختم،سه تا تیکه کیک هم تو یخچال بود،دو تاشو اوردم تا بخوریم.
من:-خببب حالا بنال دیگه مردم از فضولی.
ترانه خندید و گفت:-خب حالا میگم.
من:-چیه ترانه مادرشوهرت بهت گفته عروس گلم انقدر خوشحالی یا حسین(شوهرش)قربون صدقت رفته خوشحالی؟
ترانه با حرص گفت:-غزززززل.
بعدم دست کرد تو کیفش و یه برگه در اورد.برگرو داد بهمو منم هاج و واج نگاه میکردم برگرو.اصن نمیدونستم چی چی هست،بعد از چند ثانیه مکث با ذوق گفت:-دخمله.
من:-چییییییییییی؟ترااانهههه؟
بعدم پریدم بغلش کردم و کلی ماچش کردم.وای باورم نمیشه.ترانه حامله بود.
من:-وای ترانه خیلی خوشحال شدم،اسمشو چی میخواین بذارین؟
ترانه:-بابا تازه چهار ماهمه،انتخاب میکنیم حالا.
من:-بزار غزل خب Sad
خندید و گفت:-مگه مغز خر خوردم؟
با شنیدن این حرف با کوسن مبل زدم تو دستش.
من:-خب حالا شوهرت کجاست؟
ترانه:-خونه.
من:-واااا زنگ بزن ناهار بیاد اینجا دیگه،واقعا حسین بی خیاله ها زن حاملشو ول کرده نشسته خونه؟
ترانه:-بابا الان ناهار دست نکردی خودمون بخوریم بعد زنگ بزنم حسینم بیاد؟
راست میگفت،گفتم:-خب من که گشنت نمیزارم زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن.
ترانه:-نه نمیخواد،امروز میخوام مجردی باشم،حالا یه روز دیگه.
من:-بچه پررو باز یه روز دیگه چیه حتما بازم میخوای بیای؟
بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.
ترانه یهویی گفت:-خب امروز کجا کار داشتی؟
من:-یه جای مهم.
ترانه:-میدونم،با کی؟
من:-به تو چه؟
ترانه:-اه که اینطور؟
من:-بله خانوم.
ترانه:-باشه دیگه.
من:-خب لوس خانوم چی هوس کردی واسه ناهار؟هر چی میخوری بگو میخرم.
ترانه یکم فکر کرد و گفت:-جیگر،نمیارن ولی نه؟
من:-نه خانوم ولی میرم میخرم میام،دو تا کوچه بالاتره،الان زنگ میزنم میگم که بیست تا سیخ درست کنن من میرم میارم.
ترانه:-هوووووو،چه خبره.ده تاهم زیاده.
من:-مطمئنی؟
ترانه:-آره بابا زیادم میاد.
من:-باشه.

"احسان"

دل تو دلم نبود واسه امروز،هر وقت با غزل قرار داشتم همین میشد.
تو بوتیک نشسته بودم و این سیمین هم هی زیر گوشم ور ور میکرد و فیلم های مزخرف نشونم میداد و هی میخندید،واقعا کلافم میکرد.
ساعت دو و نیم بود،رفتم بیرون از بوتیک و زنگ زدم به غزل.
بعد پنج تا بوق برداشت.
غزل:-جان؟
اصن دلم آشوب شد با گفتن این کلمه.
من:-سلام،حرکت کردی؟
غزل:-دارم آماده میشم.
من:-میخوای بیام دنبالت؟
غزل:ممنون میشم.
من:-بچه پررو.
خندیدیم و بعد ادامه دادم:-باشه آماده شو من حرکت میکنم الان.

"غزل"

هووف انقدر خوردم دارم میترکم.حوصله بیرون رفتنو ندارم.ولی خب ناچارا باید میرفتم.
کمدمو باز کردم و تیپ سر تا مشکی زدم،موهامم ریختم بیرون.کفش اسپرت آبی هم پوشیدم و گوش به زنگ آقا شدم .
هیچ آرایشی نکردم و طبق معمول یه رژ زدم که این سری خیلی جیغ بود.
داشتم جملاتی که باید به احسان میگفتم رو مرتب میکردم.که اسمش اومد رو گوشیم.
جواب دادم و بدون اینکه معطل کنه گفت:-بیا پایین.
پسره بیشعور آخر سلام کردنو یاد نگرفت -_-
رفتم پایین و دقیقا جلوی در خونه وایستاده بود.سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم.
احسان:-خب حرفات چی بود؟
من:-میگم حالا.
دستشو برد سمت ضبطو صداشو زیاد کرد.صدا تو کل ماشین پخش شد:

دعوا آشتی باز دعوا داشتیم همیشه اما
یه راهی واس جنگا واسه بحث با چندتا فوش که میشن بار تو
اعصابا به باده چون
۱۰ شب ۴ صبح تاکسی میخوای باشه خوب
پیشونیت عرق سرد قدم که برمیداری طرف ده
دستم .. برمیدارم سد راحت میشم
منم به تبع شروع جشن در میاریم شورشم بی اراده تویه هم
یه رب بعد ماشینت دم در رسیده زنگو میزنه جواب نمیدیم برمیگرده میره
هنوز نمیخوای بریو نمیخوام بری چون
نمیخوابه بی تو وقتش نرسیده هنو
تویی که تنه تو نقشه توو چشامه
لبا ساکت کلی حرفه تو نگاهت
یه عالم غم رو کولت سخته حمل کوله بارش
ولی ارزش داره درد شب ولی بعدش خوبه حالش
کسی میفهمتش نمیدونه نمیدونم
حرفو جرو بحثو اشکو خشم گذشت از حدو مرز
مخم سردو صرف شد گرمو دردوخند بلند بلند
حرفو جرو بحثو اشکو خشم گذشت از حدو مرز
مخم سردو صرف شد گرمو دردوخند بلند بلند
تکست آهنگ دردوخند تهم
طلوع صبح غروب شب بیرون میاد توتونه برگو
میکشیم باهاش تمومه وقتو
توو خون تو توو خون من بیفتیم باز رو کول شبو
و محو محو به مرور وقتی زل میزنی بهم میدونم
وای نمی ایستی تو رویه منو
آروم میام طرفت از تنت در میارم غرورتو تو نور کم
پ باید بزما شروع بشن
تا بازم دستامون تویه هم فرو برن
پس بهتره باشیم رکو نگیم دروغ بهم
که اینا زود میگذره اثر خوبش میپره
این حرفا حرف دیشبه باز حرفا قلبو میشکنه
عزیزم میشه آشغالو نمیخوامت گمشو
میدی هر چی بلدی فحشو
میدی هر چی بلدی فحشو
میدم هر چی بلدم فحشو
هنو وقتایی که تنه تو نقشه توو چشامه
لبت ساکت کلی حرفه تو نگاهت
یه عالم غم رو کولت سخته حمل کوله بارش
ولی ارزش داره درد شب تا بعدش خوبه حالش
هنو وقتایی که تنه تو نقشه توو چشامه
خدا برام میدرخشه تویه کارش
حتی اگه قهره بام تا زهر تویه جام
باز در گوشم میگه بهترینه هر چی موندگاره
میگه بهترینه هر چی موندگاره
هر چی موندگاره خوبه آره
حرفو جرو بحثو اشکو خشم گذشت از حدو مرز
مخم سردو صرف شد گرمو دردوخند بلند بلند
حرفو جرو بحثو اشکو خشم گذشت از حدو مرز
مخم سردو صرف شد گرمو دردوخند بلند بلند

(دردوخند-تهم)

آهنگ قشنگی بود،دیگه آخراش بود که بازم ماشینو خاموش کردو گفت پیاده شو.
رفتیم و همون جای قبلی نشستیم.
احسان بی مقدمه گفت:-خب اینجا کافس،میگی چی شده یا نه؟
من:-اوم،راستش دیشب اتفاقی پشت اتاق عسل بودم،یه سری حرفای عاشقانه شنیدم،فکر کردم داره با تو حرف میزنم سریع زنگ زدم بهت که دیدم اشغال نیستی.تصمیم به گوش دادن به حرفشون کردم.فردا تو یکی از رستوران ها قرار دارن.ساعت 12ظهر.میتونی بری و راحت مچشون رو بگیری.
احسان با شنیدن این حرفام خوشحال شد و گفت:-اینکه خیلی خوبه.ولی من میخوام حالشم بگیرم،همین کافی نیست.
با تعجب گفتم:-حب،چطوری؟
احسان:-خب تو هم که دیشب اعلام آمادگی کردی،همون برنامه ای که منم گفته بودم رو انجام میدیم حالا یکم بد تر.
من:-خب باشه،ولی فقط همین یکی دو روزاو
خندید و گفت باشه.
بعدم تمام نقشه ای رو که داشت توضیح داد.
خیلی خندیدم،چه نقشه شومی.
ساعت شیش و نیم شده بود.رفتیم نشستیم تو ماشین.
احسان:-امشب بیکاری؟
من:-اوهوم چطور مگه؟
احسان:-یکم بریم بیرون.
من تعجب کردم و اونم متوجه این تعجب شد.
سریع گفت:-البته به خاطر تشکر
گفتم:-خب بریم.
احسان با ذوق گفت:-پایه ای بریم شهر بازی؟
منم همون جور ذوق زده گفتم:-آره آره
خندید و گفت:-پس سفت بشین تا بریم.
باشه ای گفتم و سرمو چسبوندم به صندلی چشامو بستم و رفتم تو آهنگ.
یه آهنگ خارجی بود،چیز زیادی ازش نمیفهمیدم ولی خیلی قشنگ بود.
همینجور تو خودم بودم که احسان یهو صدای ضبط رو کم کرد و گفت:-غزل.
بی اختیار گفتم:-جانم.
یه نگاهی بهم کرد و تو هم قفل شدیم.شانس اوردیم که پشت چراغ قرمز بودیم وگرنه اونجور که اون قفل کرده بود تو چشمام صاف میرفتیم تو گارد ریلا.
احسان:-به نظرت فردا کارمون جواب میده؟
من:-آره چرا نده؟
احسان:-واسه تو بد نشه؟
من:-نه بابا.

بعد نیم ساعت رسیدیم به شهربازی.
ورودی رو دادیم و رفتیم تو.
پر بود از جمعیت.خیلی ترسو بودما ولی عاشق وسایل هیجانی بودم.
احسان رفت و بلیط ترن گرفت.
از خوشحالی و استرس داشتم میمردم.همیشه همین بود هر وقت میومدم شهربازی عین بچه های چهار ساله میشد.
سوار ترن شدیم.خیلی ترسناک بود،از همون اول تا آخر یکسره جیغ کشیدم.
فکر کنم شیش هفت باریم احسانو بغل کردم که کمتر بترسم.احسانم هی هار هار میخندید.کوفت پسره ی دراز.ولی واقعا بدنش آرامش میداد.
پیاده که شدیم هی زیر چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید.
بلیط ماشین برقی گرفت.با استایل مایکل شوماخر نشستم پشت ماشین.حالا هر چی گاز میدادم ماشین عقبکی میرفتوهی فرمون میچرخوندم اینور،میچرخوندم اونور،خوب نمیش.دو سه دقیقه ای باهاش کلنجار رفتم تا خوب شد.احسان که اونور قش کرد از خنده.
تایمش تموم شدو پیاده شدیم.یه دو سه باری هم از پشت با ماشین زدم به احسان،دلم خنک شد.
کلی تو شهربازی خوش گذشت.
از شهربازی اومدم بیرون و سوار ماشین شدیم.
احسان:-خب خانوم چی میل دارین؟
من:-جیگر
احسان:-عه منم دقیقا هوس جیگر کرده بودم.
بعدم حرکت کردیم سمت جیگرکی.
شامم رو بعد از کلی دیوونه بازی در اوردن احسان خوردیم و اومدیم بیرون.ساعت یازده بود.
یکم تو شهر گشت و گذار کردیم که چشمش خورد به آبمیوه فروشی.
رفت و دو تا آب انار خرید.چه مغزش خوب کار میکنه بچم.
شست برد پایین.
وای امشب خیلی خوش گذشت.شایدم با احسان خوش میگذره.
رسیدیم جلوی در خونه.داشتم پیاده میشدم که خیلی آروم دستمو گرفت و گفت:-مواظب خودت باش.
ضربان قلبم رفت بالا.
زیر لب چشمی گفتم و رفتم.
وارد خونه شدم.همه خواب بودن،از ستگی داشتم میمردم.
لباسمو عوض کردم و با فکر کردن به اتفاقاتی که فردا در انتظارمون بود به خواب رفتم.





دوستانی که از رمان بازدید میکنین لطفا نظرتون رو بگین
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، شب بو ، mnhh ، Celine ، Ѐł§Ã ، reza_m72 ، tara sara ، yald2015
#10
فصل #هفتم:



اه بازم یه روز کوفتی دیگه.با نوری که از پنجره اتاقم به چشم میخورد بیدار شدم.
یاد دیشب افتادم،کاش همون موقع که از ترس پریدم تو بغلش یا همون موقعی که کلی منو میخندوند میگفتم که دوستش دارم.
دوباره با یاد احسان ضربان قلبم رفت بالا.قفل گوشیمو وا کردم،ساعت ده و ربع بود.خب خوبه وقت داشتم.تعداد پیام ها توجهمو به خودش جلب کرد،3تا پیام!اونم از دیشب تا الان؟
رفتم باز کردم دیدم از احسانه،اونم هر سه تاش.
اولی ساعت سه و نیم صبح بود:-غزل بیداری؟
پیام بعدیش تقریبا یه ربع بعدش بود:-نه مث اینکه خوابی،خواستم بهت یه چیز مهمو بگم.
و آخری هم برای ده دقیقه پیش که نوشته بود:-صبحتون بخیر خانوم.
لبخندی رو لبم اومد و نوشتم:-صبح بخیر آقا.
قفل گوشیمو بستم و قصد رفتن به دستشویی رو کردم که باز هم پیام اومد.
وااا این تو آماده باش بود؟
جواب داده بود:-لباس خوشگلاتو بپوش دم درتونم.عسلم ده دقیقه پیش رفت،زود باش که دیر نکنیم.
سریع رفتم تو تراس و دیدمش.لبخندی اومد رو لبم و براش دست تکون دادم.
ولی اون با چشمای گرد نگام میکرد.
وا این چشه اول صبحی.دستمو گذاشتم رو میله های تراسو همینجور بهش لبخند میزدم که اشاره کرد،برو تو و به اطرافش نگاه کرد.
وا این واقعا مثل اینکه یه چیزش هست.از حرکتش ناراحت شدم و رفتم تو دستشویی.
که نگاهم که به سر و وضعم افتاد خشکم زد.وای خدا مرگم بده.روسری نداشتم همینجوری رفتم جلوش.خب،خب تو عروسی هم موهامو دیده بود،عیب نداره
داشتم با روسری کنار میومدم که چشم خورد به شلوارکی که تا زیر رونم بود.محو شدم.خیلی خیلی کوتاه و فجیه بود.اشکم داشت در میومد،وای الان راجبم چی فکر میکنه.سریع دست و صورتمو شستم و رفع حاجت کردم.
رفتم در کمدمو وا کردم و یه شال قرمز با یه مانتویه مشکی و یه شلوار لی 90سانتی پوشیدم(البته من که کلا160سانتم شلوار 90 سانتی همون شلوار معمولی به حساب میاد برام خخخخ)یه کفش اسپرت مشکیم پوشیدم و رفتم پایین.باز هم خونه سوت و کور بود.مامان رفته بود مزون خودشون،بابا هم سر کار،عسل خانومم رفته سر قرار،منم که قراره برم دنبالشون.
نون رو از روی میز گرفتم و در یخچالو باز کردم تا یه چیزی بخورم که سنگینی یه چیزی رو پشت سرم حس کردم.اول فکر کردم توهم زدم ولی دیدم نه خیلی دارم سنگینی رو حس میکنم.
رومو برگردوندم که یه نفرو پشتم دیدم.یه جیغ بنفش کشیدم و ظرف عسلی که دستم بود افتاد پایین و شکست.ظرفشم هزار تیکه شد.
همینجور داشتم میرفتم عقب که دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد و برد گذاشت تویه حال تا شیشه نره تو پام.منم از ترس همینجور تو بغلش گریه میکردم.چقدر بغلش آرامش داشت.منم ناخواسته پاهامو حلقه کرده بودم دور کمرش.حس خیلی عجیبی بود صدای نفس کشیدناش رو راحت میشد از فاصله چند متری شنید،همینطور صدای ضربان قلبشو.
نشوندتم روی مبل و خودشم جلوم زانو زد،اشکامو پاک کرد و گفت:-ببخشید غزل به خدا فقط میخواستم باهات شوخی بکنم.
من با گریه و فین فین که باعث میشد هی صدام قطع شه گفتم:-آخ...آخه ا...احسان...چ..چطوری اومد..اومدی تو؟
لبخندی زد و گفت:-عسل داشت میرفت درو نبست،از بس هول داشت.
بعدم با دستاش دستامو گرفت یکم با شصتش پشت دستمو لمس میکرد،آخ که داشتم دیوونه میشدم.منم به نفس نفس افتادم.فرم چشماش یه طوری شده بود،خمار شده بود انگار،همینم داشت دیوونم میکرد.نزدیک تر شد،شل شده بودم.
نمیدونم چی شد ولی یهو به خودش اومد گفت:-پاشو،پاشو بریم دختر.
من:-کجاااا،اول گندی که زدیو جمع کن.
بعد با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
احسان:-اگه نکنم چی؟
من:-به دلیل تجاوز به حریم شخصی و ورود بدون اجازه به خونه زنگ میزنم110.
بعدش جفتمون زدیم زیر خنده.
خیلی خنده هاش قشنگ بود.وقتی میخندید چال چونش قشنگ خودشو نشون میداد.
خوشبخانه جوری شکسته بود که عسل وسط شیشه خورده ها دورش وبدن،یعنی قشنگ میشد جفتشون رو از هم سوا کرد.
یه طی بهش دادم و هزار بار طیو شست و خیس کرد تا عسلا پاک شد.دستشم درد نکنه چه تمیز شده بود.
بعدم اومد دونه های بزرگ شیشه رو بگیره.منم دنبال جارو بودم که صدای آخ احسان باعث شد مثل جغد سرمو 180 درجه بگردونم.
رفتم بالا سرش.
الهی بمیرم انگشتشو بریده بود.
سرش داد زدم:-چیکار میکنی احسان؟چرا مواظب خودت نیستی؟
بعد اشکام سرازیر شد.
احسان یه نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین.
رفتم و چسب زخم اوردم.
من:-دستتو بیار جلو بزنم.
دستشو اورد جلو و چسبو زدم رو دستاش.
دستای مردونش آرامشی بهم میداد که هیچ جا پیدا نمیشد.
بعدم همونطور یهویی دست کردم تو موهاش و موهاشو مرتب کردم.
من:-اه چرا انقدر شلخته ای یکمم مرتبشون کن.
ولی واقعا نامرتب هم بود خیلی قشنگ بود موهاش.
متوجه سرخ شدنش شدم.
گفت:-حو دیگه الان پاشو که حسابی دیرمون شده.
ساعت11بود،راستم میگفت.
سریع رفتیم و سوار ماشینش شدیم.تخته کرد سمت مسیر.
تو راه برگشت سمت و گفت:-غزل،آماده ای که خانومم بشی؟
من با بهت زدگی:-چی؟
احسان:-عملیاتو میگم بابا.

من:-آهان،آره آره آقایی.
خنده ای کرد و دستشو برد سمت ضبط.روشن کرد و شروع کرد به خوندن.
خودش که با آهنگ لب میزد ولی من اصلا توجه ای به آهنگ نداشتم.
فقط به این فکر میکردم که چی قراره بشه.
ساعت تقریبا12و بیست دقیقه بود،دیگه مطمئن بودیم که تو رستورانن.
پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران،نفسمو تو سینه حبس کردم.
دقیقا میز بغلیشون رو رزرو کردیم.
خوشبختانه عسل روش پشت به ما بود.
نشستیم و احسان با صدایی که عسل بشنوه گفت:-خب چی میل دارین پرنسس.
من:-اوووم هر چی شما بگی.
عسل با شنیدن من به خودش اومد. یه نیم نگاهی به پشت انداخت و سریع روشو برگردوند.
احسانم همینطور شروع کرد به قربون صدقه رفتن.واااای دلمو بردی که پسر.
منم کم نمیذاشتم و پا به پاش میگفتم.گارسون اومد و سفارشمون رو گرفت.
ساعت تقریبا 12 و پنجاه دقیقه بود که عسل اینا خواستن پاشن برن.
باید از کنار میز ما رد میشدن.
دقیقا وقتی داشتن رد میشدن احسان سرشو اورد بالا و گفت:-عه،به به عسل خانوم.پارسال دوست امسال آشنا.عسل قرمز شد.
پسره با بهت نگامون میکرد و رو به عسل گفت:-میشناسیشون.
عسل با پررویی گفت:-نه.
من:-واااا عسل حالا دیگه خواهرتم نمیشناسی.
احسان سریع پشتم در اومد و گفت:-تازه کسیم که عاشقش بود نمیشناسه.پوزخندی زد و سرشو برد تو گوشیش.
پسره به احسان نزدیک شد،دستشو برد سمت صورتش.خیلی میترسیدم که اتفاقی بیافته.
همونطور که دستش داشت میرفت سمت صورت احسان.،خود احسان دست به کار شد و یکی زد پشت دستش.
به پسره نمیخورد زیاد شر باشه،از این بچه مامانیا بود.
روشو برگردوند سمت عسل:-اینها چی میگند عسل؟
عسل گفت:-نمیدونم آقا
رو به احسان گفت:-شما کی هستید آقای محترم؟
و رو به من گفت:-تو کی هستی سرکار خانوم؟
چه شمرده شمرده و مودب حرف میزد،خندم گرفته بود.سوسول بود ولی از سر و تیپش معلوم بود پولداره.
احسان با عصبانیت گفت:-تو نه شما،بچه پررو این فضولیا بهت نیومده تشریف ببر پیش مامان محترمت.
بعدم صندلیشو کشید عقب که بلند شه و پسره دست عسلو گرفت و در رفت.
داشتیم میترکیدیم از خنده ولی باید خودمونو نگه میداشتیم.
از در رستوران که رفتن بیرون زدیم زیر خنده.
احسان دستشو اورد جلو و گفت:-بزن قدش.
با خنده جوابشو دادم.
رد حرکت عسل و آققققاشو دنبال کردم.سوار یه مازارتی شدن.
خیلی پولدار بودن مثل اینکه.
تو صورت احسان نگاه کردم و به شوخی گفتم:-خوب بود آقایی؟
خندید و گفت:-عالی بود خانومم.
با اینکه حرفامون همش نقشه و فیلم بود ولی دلم انگار همشون رو جدی و واقعی میگرفت.
هر بار که باهاش همکلام میشدم،شوق حرف زدن باهاش توم بیشتر میشد.دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم.
نمیدونم شما چی حس میکنین ولی من حس میکنم که عاشق شدم.

تو حال و هوای خودم بودم که با صدای احسان به خودم اومدم:-غزل،غزل جان.
من:-جان
احسان:-کجایی بابا دو ساعته دارم صدات میکنم.
من:-جانم بگو.
چه مهربون شده بودم*-*
احسان:-پاشو بریم دیگه.
من:-بریم؟کجا بریم؟
احسان:-قصد خونه رفتن نداری؟
من:-اوخ آره اصن حواسم نیست.
بلند شدم و رفتم سمت ماشین.درشو وا کردم نشستم توش.
یهویی و بی مقدمه گفت:-غزل
من:-جانم.
احسان:-راستش واسه مهتاب خواستگار اومد،پسر خوبی بود و ماهم قبولش کردیم،دو شب دیگه هم عقد کنونشونه.حتما بیای ها.
من:-واای راست میگی؟پس چرا به من نگفت؟
احسان:-نمیدونم.
ادامه داد:-راستی اگه میتونی حتما با خانواده بیا،ولی سعی کن عسل نباشه.
بعد زد زیر خنده.
گفتم:-اوم سعیمو میکنم.
مشتاقیمو که دید گفت:-فردا شب هم یه مراسمه که خودمون جوونا هستیم،اگه دوست داشتی میتونی بیای،نداشتی هم که هیچی.
گفتم:-نه با کمال میل چرا که نه.
لبخند رضایتی زد و به جاده خیره شد.
وای امروز بازم باید برم خرید،هووووف.
هم دوست داشتم هم بدم میومد.
بعد یک ربع با سکوت مرگبار رسیدیم دم در خونمون،بعد از تشکر پیاده شدم.نامردی نکرد و وقتی داشت میرفت با لبخندی که به لب داشت یه چشمک ریزیم زد.
بابا بردی دل مارو اینهمه دلبری نکن.
رفتم تو خونه،مامان خونه بود.
من:-سلام
مامان:-علیک دخترم.
من:-خوبی فدات شم؟
مامان:-مرسی.کجا بودی؟
من:-با ترانه و شوهرش ناهار رفته بودم بیرون.
مامان:-اهان خوش گذشت؟
من:-آره،عسل نیومد؟
مامان:-نه زنگ زد گفت خوابیدن خونه دوستش میمونه.
تو دلم گفتم.آره خونه دوستش.
باشه ای گفتم و خوشحال از اینکه میتونم با ماشینش برم خرید رفتم اتاقمو لباسمو عوض کردم.ساعت دو و نیم بود.اومدم تو حال نشستم مامان دو تا چایی ریخت و نشستیم جلوی تلویزیون.
آخ تازه یادم اومد احسان یه چیز مهمی میخواست بهم بگه،چی بود اون چیز مهم که تو پیام بهم گفته بود.
تو این فکر بودم که مامان گفت:-راستی غزل ظرف عسلو تو شکستی؟
من:-کدوم ظرف عسل؟من با وسایل عسل کاری ندارم که.
مامان:-نه خنگ خدا عسل خوردنیو میگم.تو ظرفشو شکوندی؟
زدم زیر قهقهه و مثل چی میخندیدم.
وای خدا این چه سوتی بود دادم.
مامانم یه ذره خندید و تکرار کرد:-تو شکوندی؟




دوستانی که رمانو میخونین،با نظراتتون خوشحالم کنین

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، شب بو ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72 ، tara sara ، yald2015 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان