امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#6
فصل#چهارم:





"احسان"

بعد از رسوندن غزل رفتم خونه.در زدم و مهتاب درو وا کرد.
رفتم تو دیدم تو حال آماده نشسته.
با شیطنت گفتم:-به به خانوم خانوما،جایی تشریف میبرین مادمازل؟
بعدم گونشو بوسیدم.
یه اخم ریزی کرد و گفت:-بدو بریم دیگه داداشی.
با تعجب گفتم:-کجا؟؟ گفت:-غزل زنگ زد گفت که فردا شب تولد باباشه ماهم دعوتیم.باید بریم لباس و کادو بخریم دیگه.
اوه اصن یادم نبود.کلافه پوفی کشیدم و دستمو بردم تو موهام.
آروم باشه ای گفتم و بلند شدم.
توی این بی پولی واسه عروسی بابایه اینم باید کادو و لباس بخریم خخخخ
ولی خداییش چه سوتی دادش.
با یادآوری اون صحنه لبخند اومد رو لبم.
مهتاب برگشت سمت و گفت:-وااااا داداااش،دیوونه شدی؟؟چرا بیخودی میخندی؟
خودمو جمع کردم و گفتم:-هیچی.برو بشین تو ماشین.
یه لحظه قفل گوشیمو باز کردم که ببینم ساعت چنده،که نوتیفیکیشن(اعلان)اینستاگرام توجه منو به خودش جلب کرد،رفتم توش.با دیدن صحنه چشام گرد شد.درخواست دنبال کردن داشتم،اونم از کییییی؟
غزززل.هنگ کردم.پیجمو چی جوری پیدا کرد؟؟
ولی پیش خودم گفتم که بهش رو ندم و درخواستشو رد کردم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت پاساژ.
اول رفتیم سراغ فروشگاه های مردونه.من تو اولین فروشگاه واسه خودم یه پیراهن سورمه ای که هیچ طرحی روش نداشت رو انتخاب کردم.با یه شلوار مشکی.یه کفش کالج مشکی هم گرفتم و اومدم بیرون،ولی میدونستم که خرید مهتاب از این قرار نیست و باید کل پاساژ رو دنبال لباس مورد قبول خواهر زیر و رو کنیم.
بعد از کلی فراز و نشیب و این مغازه و اون مغازه چشم خانوم آخر یه کت و دامن یاسی که دور یقش و آستیناش یه نوار سفید داشت با روسری سفید گرفت.یه کفش پاشنه بلند سفید هم خریدیم.
حالا باید کادویه عروسی آقای تهرانی رو میخریدیم خخخ رفتیم تو یه مغازه و یه لباس دکمه دار سفید خیلی شیک با دونه های مشکی خیلی ریز روش براش گرفتم.سایزشم که غزل گفته بود.
قیمتشو که یارو گفت برق از سه فازم پرید.
350هزاااار تومنننن.مگه جنگه.پول یه لباسش از پول کل خرید من بیشتر میشد.
بیخیالش شدم و رفتم سمت یه ساعت فروشی.یه ساعت شیک سه موتوره،با حاشیه مشکی و درونش هم مشکی و طلایی کار شده بود گرفتم.
زدم بیرون و حرکت کردم سمت خونه.

"غزل"

هوووف خدااااا مردم که،صبح تا حالا داریم همینجور اینور و اونورو تزئین میکنیم بازم کلی کار نکرده داریم.
عسل نشسته بود رو مبل و داشت بادکنکارو باد میکرد و گوشیشو چک میکرد،منم بالای چهار پایه بودم و داشتم اونارو وصل میکردم.
با شل گرفتناش کلافه شدم و داد زدم:-هووی نسناس بجنب دیگه الان وقت گوشی بازیه؟؟
پشت چشمی برام نازک کرد و به باد کردنش ادامه داد.
شیطونه میگه همچین برم پایین بزنم فکشو بیارم پاییناااا.
***
آخرین بادکنکم وصل کردم.ساعت6بود.زنگ در به صدا در اومد،کیکو اوردن.مامان رفت و کیکو گرفت و گذاشت تو یخچال.
منم رفتم و سریع یه دوش گرفتم.باید خودمو آماده میکردم،ساعت 9جشن بود،نشستم پشت میز توالت،نمیخواستم آرایش خیلی عجیب غریبی بکنم،یعنی اصن عادت نداشتم.یه ریمل کشیدم به چشمام یه سایه طلایی کمرنگ هم کشیدم که با لباسم ست باشه و یه رژ پررنگ زرشکی.موهامم که خیلی بلند بود تقریبا تا کمرم میومد و صافم بود،تهشو یکم فر کردم.خبببب حالا موقع پوشیدن لباسای خوشگلم بودکلی ذوق داشتم تا بپوشمشون.ویییی.
خب بزارین بگم لباسم چی بود.یه پیراهن حلقه ای تا زیر زانو با نوار های طلایی و مشکی داخل هم رفته و کفش های پاشنه بلند مشکی.خب کار من تموم شد رفتم جلویه آیینه قدی.ماشالله ماشالله چقدر خوشگلم من.بزنم به تخته.
بعد از کلی ذوق و جلویه آیینه بالا پایین رفتن تصمیم گرفتم برم پایین.
واااای از سر و صدا ها معلوم بود مهمونا اومدن.

رفتم پایین و با مهمونا سلام و علیک کردم.به به احسان و مهتاب هم که اومده بودن،چه خوشتیپ شده بود احسان،یه پیراهن سورمه ای ساده که آستیناش بالا زده بود،با شلوار مشکی.نزدیکشون شدم و به مهتاب دست دادم و با لبخند هم به احسان سلام کردم.
ازشون دور شدم و به بقیه مهمونا نزدیک شدم.بعد از سلام و احوال پرسی با همه یه نگاه به میز هایی که تو حال بود کردم.همه چیز آماده بود.شیشه م*ش*ر*و*ب ها هم رو میز بود.همه مهمونا اومده بودن.همه منتظر اومدن بابا بودیم.وقت رسیدن بابا شده بود.
برقا رو خاموش کردیم و همه منتظر ورود بابا.
بابا با سامان(پسرعموم)پشت در بودن،چند باری زنگ زدن ولی کسی درو باز نکرد،سامان خبر داشت از قضیه کلید انداختن و اومدن تو.با شمارش معکوس من و با ورود بابا برقا روشن شدو همه اهنگ تولدت مبارک رو میخوندیم،رفتم جلو و بابامو بغل کردم کلی ماچش کردم و تولدشو تبریک گفتم.
بابا با همه سلام و علیک کرد و عسل کیکو اورد.
خانوم چه تیپیم زده بود تاپ تماما کار شده سورمه ای با دامن تنگ سورمه ای تا روی زانو و بوت سورمه ای که تا مچ میومد.
عسل کیکو گذاشت رو میز و بابا گونشو بوسید و کیکو فوت کرد.
من و مامانو و عسل رفتیم کنارش نشستیم و یه عکس خانوادگی گرفتیم.
حالا موقع پخش کردن کیک بود،همرو پخش کردیم و جوونا رفتن که نجسی بخورن،احسانم باهاشون رفت.اه پسره ی نجسی خوار.
ذهنمو از همه ی این چیزا پاک کردم.
بساط رقص آماده بود و آهنگ های شاد رو هم پلی کردم و رفتم وسط.
منو ترانه و سمانه (رفیق فابام)داشتیم میرقصیدیم.خیلی خوشحال بودم.

"احسان"
بعد از خوردن کلی م*ش*ر*و*ب رفتم تو حیاط که هوایی عوض کنم.
کاملا خلوت بود،صدای داد و بیداد یه نفرو میشنیدم،رفتم سمت صدا،دیدم یکی از پسرایی که پیش ما نشسته بود و خورده بود داره عسلو اذیت میکنه.
عسل نفس نفس میزد و هی جیغ جیغ میکرد.سریع رفتم سمتشون و تو همون حالت خراب یکی زدم زیر گوش پسره،پسره یه نگاهی بهم کرد و چند قدم رفت عقب.
گفتم:-چه غلطی داشتی میکردی؟هاااا؟
حالا اینارو با داد میگفتم،پسره حسابی ترسیده بود.فرار رو به قرار ترجیح داد،البته با یه نگاه چپ چپ به منو عسل.

"عسل"

وای این احسانه؟چقدر حالش خرابه.،لان دستمو گرفته و داره میبره تو،هی قر میزنه که دختر چرا مواظب خودت نیستی و این چه کاریه و اینا.رسیدیم تو و دستامو ول کرد.چه دستایه گرمی داشت،یه جوری شده بودم،با دیدن جمعیت که داشتن رقص میکردن منم رفتم وسط،با غزل داشتم رقص میکردم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد!یعنی کی میتونه باشه،قبل از برگشتن متوجه چشمای گرد شده ی غزل شدم،با تعجب برگشتمو با دیدن این صحنه خودمم چشمام گرد شد،ضربان قلبم رفت بالا،قلبم داشت از سینه میومد بیرون.رو به صورتم گفت:-افتخار رقص میدین بانو؟
بویه شدید الکل اذیتم کرد ولی خب نمیتونستم از احسان بگذرم.
باشه ای گفتم و شروع به رقص کردیم،خیلی حرفه ای میرقصید.

"غزل"

وای نمیتونستم باور کنم،این احسان بود؟؟؟حالم بد شد و رفتم تو دست شویی و یه آبی به سر و صورتم کشیدم.با عسل آخه؟خب چرا با من نه؟گریم گرفته بود،خب،خب من یه جورایی شاید احسانو دوست داشتم،نمیدونم،نه دوسش نداشتم،فقط بهش علاقه داشتم،اه چی دارم میگم...ولی،ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم،قبلا هم نداشتم،آره نداشتم.
خودمو جمع و جور کردم و اومدم بیرون.
موقع شام شده بود.
میز آماده بود و هر کی بشقاب به دست یه چیزی میخورد.
منم واسه خودم یه ذره لازانیا و یه ذره سالاد ریختم و رفتم تو حیاط..
دقیقا از جلویه احسان و عسل رد شدم،احسان همش داشت میخندید و چرت و پرت میگفت،فحش میداد،به چیزای الکی میخندید،اصن مشخص بود خیلی خورده و حالش خوب نیست!
رفتم و یه گوشه نشستم مثل این یتیما غذامو خوردم.
سنگینی سایه ای رو بالاسرم حس کردم.سرمو اوردم بالا.احسان بود.
نشست کنارم یه دستی کشید تو موهام،تعجب کردم و گفتم دستتو بکش،زدم رو دستشو بلند شدم رفتم،تو راه عسلو دیدم و گفتم برو آقا احسانتو جمع کن.
عسل اول تعجب کرد و بعد دویید به سمتی که اشاره کرده بودم.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد،ولی از اینکه احسان منو لمس کرد حسابی عصبی شده بودم.پسره ی هیز نجسی خوار دختر باز.بدم اومد ازش.
بعد شام مهمونا کم کم داشتن میرفتن.
ساعت تقریبا یک و نیم شب بود که هیچ کس تو خونه نبود.فقط خودمون بودیم و کلی گند و کثافت.
حوصله هیچ چیزیو نداشتم.رفتم حموم و یه دوش طولانی گرفتم و خوابیدم...





"احسان"

صبح طرفای ساعت 8بود که بافشار کلیه هام پا شدم و بعدشم که صدای آلارم گوشیم یادم اورد دانشگاه دارم.اه بازم دانشگاه مسخره،خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم برم.
یکم نشستم تا مغزم لود شه،چیز زیادی از دیشب یادم نمیومد،فقط رفتن تویه جشن رو یادمه،زیادی از اون کوتی خورده بودم.
امیدوارم که گندی نزده باشم.
پاشدم رفتم تو دستشویی و بعد از تخلیه کلیه های عزیز،یه دستی به سر و صورتم کشیدم و اومدم بیرون.
رفتم لباس هایی که رو تخت افتاده بود رو جمع کنم و بزارم تو کمدم.که با دیدن یه چیزی خشکم زد.
خط رژ لب یکی رو یقه لباسم بود،البته چون لباسم تیره بود چیز زیادی معلوم نبود،ولی خب با یه ذره توجه معلوم میشد.
پیش خودم گفتم:-خب حتما کار مهتابه.
بیخیال مشغول جمع کردن لباسام شدم.
ساعت نه ونیم کلاس داشتیم و ساعت الان هشت و نیم بود.
در کمدمو وا کردم و یه سیوشرت کلاه دار خاکستری برداشتم و آستینشم زدم بالا.یه شلوار کتان مشکی پوشیدم و کفش نایک سفیدمو هم برداشتم.
رفتم پایین،کسی تو حال نبود.باباهم که طبق معمول سر کار،مهتابم که احتمال زیاد خواب بود.
یه نفرم تو این خونه پیدا نمیشه بهمون صبحونه بده ها.
رفتم بالا که مهتابو بیدار کنم و دیدم خوابه،دلم نیومد بیدارش کنم.
عوخی چه ناز هم خوابیده بچم.پیشونیشو آروم بوسیدم و رو یه تیکه کاغذ نوشتم که:-سلام خانوم خوابالو،هر وقت پاشدی صبحونت آمادس،بخوریا.
بعدم رفتم پایین.
سریع وسایلو از تو یخچال در اوردم.یه لقمه بزرگ پنیر برای خودم گرفتم و با یه لیوان شیر.
خواستم برم که گفتم بزار برا خانوم یکم تدارک بچینم.
سریع دو تا پرتقال براش آب گرفتم.ساعت نه بود.
مطمئن بودم که دیر میکنم.سریع کفشمو پوشیدم و به خاطر نامرتب بودن موهام کلاه سیوشرتو سرم کردم و سوار ماشین شدم.آفتاب بود ولی هوا سوز خیلی سردی داشت.
بخاری ماشین رو روشن کردم و تخته گاز حرکت کردم سمت دانشگاه.با پنج دقیقه تاخیر وارد کلاس شدم.استاد اجازه نشستن داد.کلاس پر پر بود فقط یه جا بود اونم کنار عسل.اه حالا کی میخواد پیش این بشینه،با چشمام دنبال غزل گشتم و دیدم که دقیقا دو تا میز اونورتر نشتسته،یه لبخند بهش زدم ولی روشو برگردوند.رفتم نشستم کنار عسل،و خیلی آروم بهم گفت:-سلام احسان جان.
هن؟؟؟؟؟احسان جان؟؟؟؟از کی تا حالا من احسان جان شما شدم؟؟؟؟
یه نگاه بدی بهش کردم که دیدم بچم سرخ شد.به جلوش نگاه کرد.
منم یه نگاهی به غزل انداختم،یه چند ثانیه ای همنیجور بهش زل زدم که متوجه نگاهم شد،روشو برگردوند سمتم،با سر بهش سلام کردم ولی با چشم غره جوابمو داد و روشو برگردوند.
این چشه؟چرا اینجوری میکنه؟
فکرمو بردم سمت درس که عسل گفت:-دیشب چرا جواب پیاممو ندادی؟خوابت برد؟؟
انگار یه بمب تو مغزم ترکید،برگشتم سمتش وگفتم:-چه پیامی؟؟
گفت:-وا تا ساعت دو داشتی با کی چت میکردی؟؟
با چشمای گرد شده گفتم:-تو شماره منو از کجا اوردی؟؟
استاد متوجه صحبت های ما شد و با صدای بلند گفت:-آقای امیری و خانوم تهرانی،اینجا جلسه معارفه نیست،حرف زدناتونو بزارین برایه بعد کلاس.
همه زدن زیر خنده،نگاهم رفت سمت غزل،با یه بغضی نگاهم میکرد.
این چشه امروز؟نکنه مربوط به همین قضیس؟؟
بدجور مغزم درگیر شده بود،دوباره برگشتم سمت عسل و گفتم:-پرسیدم شمارمو از کجا اوردی؟؟
گفت:-خب خودت دیشب بهم دادی موقع شام یادت رفت؟؟؟
هااا؟؟؟؟؟من؟؟؟شماره؟؟اصن داشتم دیوونه میشدم.خیلی خوشم میاد ازت شماره هم بدم بهت؟؟
گفتم:-من؟خودم بهت شماره دادم؟
عسل:-آره دیگه یادت نیست واقعا؟موقع رقص گفتی یادت باشه شمارمو بهت بدم،منم موقع شام بهت گفتم و تو هم دادی!
این داره چی میگه؟؟؟رقص چیه؟داشتم دیوونه میشدم.
اومدم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم که استاد گفت:-شما دو تا،لطفا تشریف ببرین بیرون.
منو عسلو میگفت،خفه شو بابا مرتیکه کچل.خیلی خوشم میاد ازش.پاشدم رفتم بیرون.عسلم پشت سرم اومد.موقع بستن در متوجه غزل شدم که داشت نگاهمون میکرد،دستش رو چونش بود و یه جور خاصی بهم نگاه میکرد،انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست.
کلافه درو بستم و با عسل رفتیم تو محوطه دانشگاه نشستیم.البته رو دو تا صندلی جدا که رو به روی هم بود.
سریع گوشیمو در اوردم و پیامایی که دیشب رد و بدل کرده بودیم رو خوندم.
داشتم دیوونه میشدم،یعنی واقعا من اینارو نوشتم.
اصن توان حرف زدن نداشتم،تو پیام ها حتی قول ازدواج هم داده بودم بهش.
کلافه دستی تو موهام کشیدم،عسل همینجوری یه ریز داشت زر میزد ولی من اصن حواسم بهش نبود،حواسم به گندی که زدم بود،من نباید اون زهر ماری رو زیاد میخوردم که همچین افتضاحی رو به بار نیارم.
پاشدم رفتم و سوار ماشینم شدم.گازشو گرفتم و رفتم سمت بوتیک.

"غزل"



بعد از تموم شدن کلاس رفتم تو محوطه که دیدم عسل داره میاد سمتم،اومد و بهم دست داد و گونمو بوسید.وااا این چش بود.چرا انقدر مهربون شده بود؟؟
گفتم:-ولم کن عسل اصلا حالم خوب نیست. در کمال تعجب گفت:-فدای خواهریم بشم که حالش خوب نیست،چی شده فدات شم؟
داشتم شاخ در میاوردم!!برگشتم سمتش و خیلی صریح گفتم:-چی میخوای؟
گفت:-آدرس بوتیک احسان اینارو میخوام.
انگار با پتک زده باشن تو سرم.آدرس مغازه احسان رو میخوای؟داشت گریم میگرفت،ولی نمیدونم واسه چی.هیچ رابطه ای بین من و احسان نبود،ولی وقتی به رابطه بین عسل و اون فکر میکردم مغزم منفجر میشد.
با بغض گفتم:-باشه بریم.
سریع با ذوق پرید بغلمو بوسم کرد.
سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت بوتیک.
پیاده شدیم و رفتیم تو.
احسان با دیدن ما شاخ در اوردوعسل رفت جلو و سلام کرد،هم به احسان هم به اون دختره.
منم رفتم تو و فقط به اون دختره سلام کردم.احسان یه نگاهی بهم کرد و روشو برگردوند سمت عسل.
احسان:-در خدمتم چیزی میخواین؟
عسل:-بله،یه لباس زنونه خوب میخوام.
احسان با دست به اون دختره اشاره کرد و گفت:-تشریف ببرین پیش خانوم موسوی تا بهتون معرفی کنه.
عسل لبش اومد پایین،مشخص بود ناراحت شده ولی نمیخواست کم بیاره رفت سمت دختره.
یکمی حرف زدن و دختره با چند تا لباس رفتم سمت اتاق پرو.
منم رو صندلی همونجا نشستم.
یهو احسان بدون مقدمه گفت:-چی شده غزل؟چرا یهو رفتارت عوض شده؟
خودمو عادی نشون دادمو و حتی سرمم بالا نیاوردم،ولی داشتم منفجر میشدم.میخواستم برم جلوشو گریه کنم و بگم چرا رفتارم عوض شده،بگم وقتی جلو چشم خواهرمو بغل کرد و بوسیدش چه حالی شدم.
داشتم همه اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم که دوباره تکرار کرد:-غزل با تو بودما،الان مثلا میخوای بگی نشنیدی نه؟
صورتمو بلند کردم و نگاهش کردم،با دیدن اون چشما که الان مال عسل شده بود ناخودآگاه یه اشکی از چشمام جاری شد و از رو گونم رد شد و افتاد زمین،احسان همینجور رد اشک رو دنبال کرد.سرشو انداخت پایین و تا اومدن عسل دیگه هیچ حرفی نزد.
عسل لباسشو انتخاب کرده بود و با لحنی شاد گفت:-احسان اینو حساب میکنی؟
احسان سرشو بالا اورد و یه نگاه بد بهش کرد که باعث شد عسل خودشو جمع کنه.
احسان:-بله حتما.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:-قیمت اصلیش 290تومنه ولی خب برای شما 250تومن.
غزل با شوق کارتو داد به احسان و اونم کارتو کشید.
احسان و اون دختره تشکری کردن و ما هم رفتیم بیرون.
عسل چهرش خیلی شاد بود.
منم همینجور ماتم زده داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم،که صدای گوشیم باعث شد از اون حال و هوا بیام بیرون.
احسان یه پیام داده بود بهم،تعجب کردم و یهو ضربان قلبم رفت بالا.
پیام رو باز کردم و توش نوشته بود:-امروز ساعت 7همون کافه ای که اون سری با هم بودیم باش.
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد یه پیام دیگه فرستاد:-حتما بیا کار مهمی دارم.
رسیدیم خونه،از ماشین پیاده شدم و رفتم حموم.تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همین حموم بود.بعد از یکم دوش آب گرم از حموم اودم بیرون.موهامو خشک کردمو رفتم تو تختم.قفل گوشیمو وا کردم یه بار دو تا پیام احسانو مرور کردم.
دوباره گوشیمو قفل کردم و چشمامو بستم و خوابیدم.





دوستانی که از رمان بازدید میکنین،خواهشا نظرتون رو درباره رمان بگین و تو ادامه رمان به من کمک کنین،ممنون

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، شب بو ، _ƇRAƵƳ_ ، mnhh ، Ѐł§Ã ، Faust ، reza_m72 ، yald2015 ، کوهان
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 03-07-2018، 18:37

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان