امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#17
فصل #چهاردهم:



چشمام باز شد و لعنتی ترین جمعه زندگیم هم شروع شد.یه نگاهی به اطراف کردم دیدم کسی تو اتاق نیست.

چشمامو بستم تا دوباره بخوابم.ولی تیغ آفتاب این حقو ازم گرفته بود؛دوست داشتم انقدر بخوابم تا امروز تموم شه.

حدود نیم ساعت با چشم هایی بسته تو رخت خواب دراز کشیدم،و در نهایت مجبور شدم پاشم.

در رو باز کردم و همینطورزیر لب حرف میزدم.

ترانه منو دید و محکم سلام کرد.

من:-سلام

ترانه:-چته؟چرا قیافت اینطوریه؟

من با یه عصبانیت کاذبی گفتم:-از من میپرسییی؟برو از پرده اتاقتون بپرس،که نذاشت بخوابیم.

چند ثانیه همینطور مات و مبهوت نگاهم میکردم،بعد یهو زد زیر خنده.

من که خودمم خندم گرفته بود لبخندمو پاک کردم از صورتم و با جدیت گفتم:-کوفت.

بعدم حرکت کردم به سمت جلو.

ترانه همونطور با لبخند میگفت:-کجااااا؟

من:-دستشویی.

ترانه شدت خندش بیشترشد و ادامه داد:-دستشویی اینوره خنگول.

اهههه منم که همش گند میزنم.

رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم.

دوباره برگشتم تو اتاق خواب و موهامو شونه زدم،خیلی ژولیده شده بود.

اصلا نمیدونستم ساعت چنده،رفتم سمت گوشیم و دیدم دو و نیم.

با دیدنش اصلا برق از کلم پرید.اینهمه خوابیدم؟

5تا اس ام اس داشتم و سه تا میس کال.

سریع قفل گوشی رو بازش کردم.

نمیدونستم کی این اس ام اس هارو داده ولی چشمم دنبال اسم احسان میگشت.

که بله خودشونم بودن،سه تا احسان و دوتا هم ایرانسل عزیز.و میس کال ها هم احسان بود.

پیامای احسان رو باز کردم.

احسان:-غزل میتونی فردا بیای ببینمت؟ساعت دوازده یا یک.

احسان:-زود تر جواب بده.

و بعد از تقریبا نیم ساعت نوشت:-شب بخیر.

ولی الان که ساعت داره سه میشه،یکی زدم تو سرم و شمارشو گرفتم که عذر خواهی کنم و اگه وقت داره الان بیاد.

بعد چند تا بوق با یه صدایی که مثل صدای همیشگیش نبود جواب داد.

احسان:-جانم.

من:-سلام احسان.

احسان:-سلام.

من:-ببخشید تو رو خدا،گوشیم رو سایلنت بود خودمم تازه نیم ساعته بلند شدم.

احسان:-اوهوم،خب؟

من:-خب میگم اگه وقت داری الان بیا.

احسان:-الان؟

من:-اوهوم

بلافاصله بعدش پرسیدم:-پروازتون ساعت چنده؟

احسان:-یک و نیم.

من:خب بیا الان دیگه.من لباس بپوشم منتظرت باشم؟

چند ثانیه مکث کرد و صدای نفس عمیقشو شنیدم.

احسان:-خونه ای؟

من:-نه خونه ترانه اینام نزدیک تره.

احسان:-باشه آدرسو بفرست برام.

آدرسو براش نوشتم و خودم سریع آماده شدم و رفتم پایین.

بچه ها با دیدنم کپ کردن.

من:-چیه؟

سمانه:-علیک سلام،جایی تشریف میبرین؟

من:-سلام،بله یه کار مهمی برام پیش اومده،باید برم.

ترانه:-عههه غزل کجا میری،ناهار درست کردم برات.

بلند شدم و گونشو بوسیدم:-دستت درد نکنه آجی ولی خیلی کارم مهمه جان تو.

ترانه هم باشه ای گفت و رفت سمت آشپزخونه.

ترانه:-یه چیزی بیارم بخوری؟

من:-آره یه چایی اگه بیاری میخورم.

سری تکون داد و چایی و چند تا شیرینی آورد.

مشغول خوردن شد م که دیدم احسان پیام داده.

احسان:-بیا سر کوچه.

سریع چایی رو سر کشیدم و بلند شدم و ازشون خداحافظی کردم.

بدو بدو خودمو رسوندم سر کوچه.

از دور دنبال ماشین احسان بودم ولی پیداش نمیکردم،احسان پیاده شد و با دست اشاره کرد که بیام.

وا ماشین جدید خریده؟

من:-سلاااااام.

احسان یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و با سر جواب داد.

وااا این چشه.

خودمو جمع کردم و کمربندمو بستم.

همینطور ساکت داشت حرکت میکرد به سمت یه جایی.نمیدونم کجا ولی نود در صد احتمال میدادم که بریم کافه.

همینطور هم بود.رفتیم کافه.

ولی هیچکس توش نبود،حتی یه نفر،فقط و فقط چند نفر بودن که اونام کارگر کافه بودن.

عجیب بود برام اینجا که همیشه شلوغ بود.

نشستم رو میز همیشگی.

احسان هنوز حرفی نزده بود و فقط نگاهم میکرد.

یک دقیقه گذشت،دو دقیقه گذشت،پنج دقیقه گذشت،دیگه نزدیک بود ده دقیقه بشه که هیچ حرفی زده نمیشد و فقظ به چشمای هم نگاه میکردیم.

سرمو انداختم پایین که با انگشتاش به چونم فشار آورد و صورتمو داد بالا.

دستاشو گذاشت زیر چونشو و نگاهم میکرد.

داشتم دیوونه میشدم.

اشک تو چشمای احسان حلقه میزد.

بلند شد و رفت.نمیتونستم خودمو تکون بدم.بعد چند ثانیه دو تا دست رو شونم نشست و آتیش داغ لب های احسان رو گونه ی خشک و یخ زده ی من نشست.

دست و پاهام سِر شد.

بعد از چند دقیه برگشت.بوی تند سیگار میداد.

سرش پایین بود.

خیلی آروم گفتم:-سیگار کشیدی؟

سریع چشمشو از نقش چوی میز که از بس بهش نگاه کرده بودیم برامون خشک و بی معنی شده بود برداشت و نگاهم کرد.

چند ثانیه زل زد تو چشمام و دوباره چشمش رو برگردوند همون جای اول.

دستمو بردم سمت صورتش و دو طرف چونشو گرفتم تو دستم خودمم سرمو بردم نزدیک تر.

من:-پرسیدم سیگار میکشی؟

صورتشو آورد نزدیک تر.چند سانتی متر فاصله بود و نفس هاش به صورتم میخورد.

دستمو از رو صورتش برداشتم.

خودمو کشیدم عقب که بشینم.دستشو گذاشت پشت سرمو کشید سمت خودش و لب هایی که کلی حرف و دغدغه پشتش بود رو تو لب هاش قفل کرد.

دلم داشت از سینم میومد بیرون؛ولی،ولی حس خوبی بود.

خودش سرشو کشید عقبو نشست و منم نشستم.

انقدر کافه ساکت بود که صدای افتادن قطره اشک احسان روی میز رو شنیدم.

دستام رو میز بود.

دستشو گذاشت زیر دستم و با انگشت پشت دستمو نوازش میکرد.

دستاش گرم بود،گرم ترین چیزی که تو عمرم دیده بودم.

احسان اونقدر برام گرم بود که حتی بودنش،وجود سرد و بی روحمو مملو از گرمای خودش میکرد.

ولی من تو این سرمای سوزناک زندگی دیگه این دست های گرمی که وجودمو پر از آرامش و دلگرمی میکرد رو نداشتم.

تو افکار خودم بودم که احسان گفت بریم تو ماشین.نشستیم و سریع اسممو صدا زد.

احسان:-غزل.

من:-جان دلم.

احسان:-شاید دیگه تا مدت ها خبری ازم نشه.

خشکم زد.

من:-چرا؟

احسان:-گوشیم ماشینم،هر چی داشتیم و نداشتیم به جز خونمون رو برای عمل بابا فروختم.

بعدم آهی کشید و راه افتاد.

یعنی حتی دلمو به شنیدن یه خبرم نمیتونم خوش کنم؟

یعنی...

یه آهنگ با منظور خیلی خاص پلی کردم.



                                      **

نموند و رفت تو روزایه سخت منو تنهام گذاشت با خیاله تخت
چند روز که حاله من بده به قلبه عاشقم خوشی نیومده

شکسته بازم بغضه تو گلوم آخه یه چند تا عکسش افتاده پهلوم
رفت اونی که میگفتم دوسم داره همونکه میگفت تنهام نمیذاره تنهام نمیذاره تنهام نمیذاره

یه گوشه از اتاق میشنیمو همش یه خاطره میاد تو ذهنم ازش
اون روز آخرو میاد به خاطرم که داد زدم نرو بمون به خاطرم بمون به خاطرم

با اینکه رفت با اینکه تنهام گذاشت تو سختیا دلم میخواد دوباره بهش بگم که برگرد بیا برگرد بیا

یادش میفتمو یه بغضی میگیره گلومو خود به خود
از یه جا به بعد میخواستم هی فراموشش کنم نشد

همه بهم میگن اون دیگه رفته دل زده شده ازت
گریه کن ولی به فکر برگشتنش نباش فقط به فکر برگشتنش نباش فقط

یه گوشه از اتاق میشنیمو همش یه خاطره میاد تو ذهنم ازش
اون روز آخرو میاد به خاطرم که داد زدم نرو بمون به خاطرم بمون به خاطرم

با اینکه رفت با اینکه تنهام گذاشت تو سختیا دلم میخواد دوباره بهش بگم که برگرد بیا برگرد بیا

(نموند و رفت-امو بند)

                                                       **

اشکام داشت در میومد،واقعا حس درونیمو به رخ میکشید.

همینطور چند تا آهنگ دیگه هم پلی شدن و منم رسیدم خونه.

دوست نداشتم از ماشین پیاده شم،چون دیگه نمیدونستم کی میبینمش.

زل زده بودم تو چشماش.میخواستم خودمو پرت کنم تو بغلش بگم نرو مرد من،نرو تنها امید به این زندگی لعنتی

نرو و بمون پیشم و مثل همیشه پشتم باش.

اینارو بگم و گریه کنم،به حال خودم،به زندگی خودم.

ولی از تمام خواسته هام فقط گریه عملی شد.

یه گریه از ته دل که به هق هق تبدیل شده بود.

احسان دستشو برد سمت صورتمو اشکام رو پاک کرد،هی صورتم رو پاک میکرد و هی دوباره صورتم دیوانه وار از اشک پر میشد.

من:-احسان جان.

احسان:-جان دلم.

صداش از بغض پر شده بود و چشماش از اشک پر،با فشار لب هاشو میجویید تا مبادا اشک هاش آزاد بشه و بغض گلوش بشکنه.

من:-مواظب خودت باش خب؟

و باز هم دوباره اشک.

خودشو کشوند سمتم.

احسان:-چشم.

این بار خودم پیش قدم شدم و گونشو بوسیدم.

من:-خداحافظ مرد من.

دیگه حلقه های اشک داشت از چشماش میریخت پایین.

چشماش پر از اشک شده بود.

محکم تر و محکم تر لباشو گاز میگرفت.

احسان:-خداحافظ.

پیاده شدم و گریون گریون رفتم خونه و در حیاط رو بستم.

به در تکیه دادم،احسان هنوز نرفته بود.

نشستم و بی صدا اشک میریختم.بعد ده دقیقه احسان رفت.

بلند شدم و رفتم تو.

اصن توجه نکردم که کسی خونه هست یا نه.کیفمو پرت کردم تو اتاقم و لباسامم انداختم رو تخت و رفت تو حموم.

ترکیب قطرات اشک و قطرات آب بد ترین ترکیب بود.

بغض نه تنها گلو،بلکه کل وجودمو گرفته بود.

یک ساعتی تو حموم بودم.

موهامو خشک کردم و کلافه شونه زدم.

یهو یکی اومد تو اتاقم.

مامان:-سلام نباید بکنی؟

اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.

من:-واا کجا بودی؟

مامان:-تو آشپزخونه.

سری تکون دادم و مشغول بافتن موهام شدم.

صدای اس ام اس گوشیم باعث شد که دست از کارم بکشم...




دوستان عزیزی که رمان رو میخونین،لطفا لایک و نظر یادتون نره،کم شده لایکاتون
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 21-07-2018، 12:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان