امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#18
فصل #پانزدهم:



احسان بود؛با کمی مکث روی اسمش پیام رو باز کردم.

احسان:-منو ببخش.

چند باری این پیامشو خوندم،زنگ زدم ببینم که منظورش چیه که گوشیشو خاموش کرده بود.

دیوونه شده بودم و نمیفهمیدم منظورش چیه،بازم اس ام اسشو خوندم.

صداش تو مغزم اکو میشد؛منو ببخش،منو ببخش،منو ببخش...

دست از بافتن موهام برداشتم،رفتم تو تلگرام بهش پیام بدم که یادم اومد گوشی نداره.

کلافه شدم.

رفتم پایین پیش مامان،که دیدم بابا هم اومده.

نشستم پیشش و گونشو بوسیدم.

اخم صورت قشنگشو پوشونده بود.

آروم در گوشم گفت به مامانت چیزی نگو،عسل رفته مسافرت،یک ماه دیگه میاد.فهمیدی؟

سری تکون دادم.

خیلی عصبانی بود،هیچ وقت بابا رو اینجوری ندیده بودم،میترسیدم خدایی نکرده حالش بد شه.

مامان از آشپزخونه با دو تا چایی اومد.

مامان:-عه تو کی اومدی؟چایی میخوری بریزم برات؟

همچین بی میل هم نبودم به خوردنش.سری تکون دادم و مامانم اومد نشست و با پوزخند گفت:-پاشو بریز واسه خودت.

با حرص نگاهش کردم که خندش گرفت.

خواست پاشه بره چایی بریزه که دستمو گذاشتم رو پاشو خودم بلند شدم.

داشتم چایی میریختم که یهو یاد احسان افتادم،یعنی چی میشه؟کی برمیگرده؟من چقدر باید ازش بی خبر بمونم؟این داره میره تکلیف عروسی مهتاب چی میشه؟

به همه چیز داشتم فکر میکردم.

آییییییییییییی سوختم.

کلی آب جوش ریخته بود رو دستم.

از شدت درد استکان رو ول کردم که افتاد و شکست،خودمم مثل چی اینور اونور میپریدم.

خیلی میسوخت.

مامانم بدو بدو اومد تو آشپزخونه.

مامان:-حوااااست کجاست دختر؟؟

بعدم اومد سریع دستمو دید.

داشتم از درد میمردم.خیلی درد داشت.

کلی آبجوش ریخته بود پشت دستم.متورم شدن دستمو داشتم میدیدم.

سریع به زور و درد یه لباس تنم کردم و نشستم تو ماشین.دادم کل شهرو برداشته ب.د.

بابا داشت به سرعت میرفت سمت اولین درمونگاه.

بعد بیست دقیقه تازه رسیدیم.

خیلی میسوخت.

رسیدیم و پرستار ها کار هایی که باید میکردن رو انجام دادن.

بعدم دستمو بستن.

از دردش کم نشده بود ولی خب بالاخره یه سری دارو و وسیله داده بودن تا دردش کم شه.

پرستار میگفت که شانس آوردی درجه سوختگی بالاتر نبوده.

فشارمم اومده بود پایین و به همین خاطر سرمم وصل کردن بهم.

مامان پیشم بود و بابا رفته بود تا یه چیزی بخره.

بغض راه گلوم رو گرفته بود.

نه تنها واسه درد،بلکه واسه بدبختی هام،واسه سرنوشتم،واسه احسان.

داشتم خفه میشدم ولی نمیتونستم جلو مامان گریه کنم.

خودمو نگه داشتم و بغضمو خوردم.

تلخ بود،مثل سرنوشتم.

چشمامو بستم تا حلقه های اشک تو چشمام معلوم نشه.

ساعت تقریبا نه بود که از بیمارستان اومدیم بیرون.

با یه قیافه خیلی آشفته.موهام ریخته بود بیرون،دکمه های مانتوم دو تا یکی بسته بود.

خودم از قیافم خندم گرفته بود.

نشستیم تو ماشین و مستقیما رفتیم سمت خونه.

بعد نیم ساعت رسیدیم.

دستم خیلی میسوخت،دوست داشتم بخوابم تا دردشو حس نکنم ولی؛ولی منتظر احسان بودم.

یه پیام،یه زنگ،یه تلنگر.

شامم نخوردم وموندم تو اتاق.

گوش به زنگ احسان.

یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت.

هیچ خبری نشد،ساعت یک بود و دیگه نا امید شده بودم.

چشمامو بستم و با بغض و دلی شکسته خوابیدم.

***

چشمام باز شد،زندگیم نبود.رفته بود.

دیوانه وار بلند شدم و تو اتاق میچرخیدم.

یکدفعه گریم گرفت و به هق هق افتادم.

دستمو گذاشتم جلو صورتم و نشستم رو تخت.

شدت گریه هام زیاد و زیاد تر شد.

به جنون رسیده بودم.

تموم زندگی و امید و آرزو و خاطره هام رفته بود.

وقتی رفت انگار یه تیکه از قلبم؛نه؛تموم قلبمو برداشت و برد.

یعنی اونم حالش مثل منه؟الان خوبه حالش یا نه؟

بلند شدم و رفتم زیر دوش آب سرد.

مغزم دود کرده بود و باید خاموش میشد.

بیست دقیقه زیر دوش آب نشستم و بدون شستن موهام بلند شدم و رفتم بیرون.

موهامو به زور خشک کردم و خودمو پرت کردم رو تخت.

دیگه واسه کی به خودم برسم؟

دیگه کسی نیست که منو عاشقانه نگاهم کنه.

دیگه کسی نیست که بدونم همیشه باهامه.

و باز هم گریه.

یه آهنگ هم گذاشتم که باعث شد شدت گریه هام بیشتر بشه

**



چقد زود ازم خسته شد رفت
در قلب اون بسته شد رفت
میدونست میمیرم ولی رفت
میدونست نباشه تموم میشه دنیام
میدونست و رفت و نشست درد رو دردام
میدونست میمیرم ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت

میدونست این دل دیوونه بی نگاش میمیره
میدونست نباشه دیگه قلب زخمیم نمیتونه آروم بگیره
میدونست بره بعد اون دیگه عاشق نمیشم
میدونست که هیچوقت دیگه مثل سابق نمیشم
نه دیگه مثل سابق نمیشم
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
ولی رفت ولی رفت ولی رفت
دوسم داشت توی حرف ولی رفت
**

(ولی رفت-آمین)



انقدر گریه کردم که بازم خوابم برد.

***

چهار ماه بعد

***

تو آشپزخونه با عسل داشتیم شام رو آماده میکردیم،اخلاقش بعد ترک خیلی خوب شده بود.

عسل:-آجی به برنج یه سر میزنی؟

من:-چشم.

نگاهی بهم کرد و لبخند زد.

بعد از سر زدن به برنج از آشپزخونه رفتم بیرون و پیش مهمونا نشستم.

ترانه و حسین و نی نی خوشگلشون.

بابا مامانمم خونه نبودن و راحت بودیم.

کلی بگو و بخند کردیم و چایی خوردیم.

آمین کوچولو هم خوابیده بود.

گونشو آروم بوسیدم.

به ترانه رفته بود،فرم چشما و دماغش عین ترانه بود.

از دیدنش سیر نمیشدم.

شام آماده شد و میز رو چیدم و ترانه و شوهرش اومدن سر میز.

ترانه:-واااو،چه خوشمزه به نظر میرسه.

بعدم زبونشو دور لبش چرخوند.

همگی خندیدیم.

بعد از خوردن شام تا ساعت دوازده موندن و بعد از تموم شدن فیلم بلند شدن و رفتن.

بشقاب ها و لیوان های کثیف رو گذاشتم تو سینک و رفتم تو اتاقم.

یه نگاهی به خودم توی آیینه کردم.

خیلی عوض شده بودم،دیگه به خودم نمیرسیدم.هیچ جوره.

بعد احسان شده بودم یه مرده ی متحرک،ولی هنوزم عشقش تو دلم میتپید و شبا فکرش میخوابیدم و صبحا به خاطرش بیدار میشدم.

طبق عادت همیشگی رفتم تو پیج اینستاش که دیگه متروکه شده بود و عکساشو یکی یکی میدیدم.

ولی عکس پروفایلش چیز دیگه ای بود.هر وقت میدیمش بغض میکردم.

دستامون که توی هم بود.

این عکسو همون شبی گرفت که قضیه سفرش رو گفت.

با به یاد آوردن اون شب و کارهاش و خنده هایی که کردیم لبخند اومد رو لبم.

عکسشو بوسیدم و رو سینم گذاشتم.

هیچ خبری ازش نداشتم تو این چند ماه.

فقط میدونستم که سالمه.

چشمامو بستم و به امید اینکه صبح فردا میبینمش خوابیدم.




دوستان لایک ها و نظراتتون کم شده،لطفا با این کار موجب دلگرمی من بشین
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، Doory ، sajedehh ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 23-07-2018، 11:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان