امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#19
فصل #شانزدهم:




آلارم گوشیمو قطع کردم،سریع قفل گوشیمو باز کردم؛ولی خبری از کسی نبود.امروزم احسان نیومد.

اه بازم یه روز مسخره ی بدون احسان.هووووف

بلند شدم و بدون شستن دست و صورتم رفتم پایین سرک کشیدم.

کسی نبود،مامان بابا هنوز برنگشتن،یا شایدم اومدن و رفتن بیرون،به هر حال.

رفتم تو اتاق عسل،خواب بود.

در اتاقشو بستم و رفتم دستشویی.

جلوی آیینه خودمو میدیدم که چقدر پیر شدم،هییی ابرو هامو.

از تاسف و ناراحتی سری تکون دادم.

بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو اتاقم.

صورتم و خشک کردم و با حوله ای که تو دستم بود نشستم لبه ی تخت.

قفل گوشی رو وا کردم و خبری نبود.

قفل کردم و انداختم رو تخت.

جلوی آیینه با موچین یکم ابروهامو مرتب کردم.

رفتم پایین که صبحانه رو آماده کنم،صدای یه کسیو تو آشپزخونه شنیدم.

عسل بود.

عه این که خواب بود تازه.

رفتم جلو و بهش دست دادم گونشو بوسیدم.

من:-کی بیدار شدی؟

عسل:-همین الان.

من:-آخه همین چند دقیقه پیش اومدم دیدم خوابی.

عسل شونه ای بالا داد.

از وقتی ترک کرده بود به کل یه چیز دیگه شده بود،عسلی که هیچ وقت ندیده بودمش.

نشستیم سر میز و مشغول خوردن صبحانه شدیم.

تو سکوت کامل.

تو فاز و حال خودم بود که با صدای آیفون که دقیقا زیر گوشم بود ترسیدم.

مامان بود.در رو باز کردم و اومد تو.

باهاش دست دادم ونشست سر میز.

من:-کجا بودی مامان؟

مامان با دهنی پر:-رفته بودم یه ذره میوه بخـ....

غذا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.

چند تا زدم پشتش.

من:-هزار بار بهت نگفتم با دهن پر غذا نخور؟

اونم خندش گرفت و باعث شد شدت سرفش بیشتر بشه.

وااا عسل چرا اینطوری میخنده؟

عسل بریده بریده:-واااای دختر چی میگی تو؟

بعدم زد زیر خنده.

منم همینطور میزدم به پشت مامان.

من:-چیه خو؟

عسل:-خنگ باید بگی با دهن پر حرف نزن،با دهن پر غذا نخور چیه.

بازم زد زیر خنده.

ای کوفت رو آب بخندی نفله.

یکم گذشت تا سرفه های مامان قطع شد.

مامان:-اه کوفتمون شد.

و رفت بالا تا لباسشو عوض کنه.

منم رفتم تو اتاقم.

یکم بدنمو کش و قوس دادم.

یه ذره رژ لب زدم و جلوی آیینه خودمو بالا پایین میکردم و کلی ادا در میاوردم.

یهو یه آهنگ پلی شد



                                          **

چندوقته که برات اهمیت نداره گریه های من
خلوت شبات دیگه شده غریبه با صدای من
زندگی تو از آرزو و حال و روز من جداس
حالا که تو شدی یه آدم غریب و سرد و بی حواس
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی
خسته از عروسکها. تو لباس آدما
تنها و بی صدا.گم میشم تو جاده ها
میرم بی خداحافظی
بی امید و بی هوا از هوای تو جدا
دنبال ستاره ها به سمت نا کجا
میرم بی خداحافظی
اون که عاشق تو بود از ته دلش منم
اما این روزا بودن و نبودنم 
فرقی نداره واسه تو
رنگ شب شدی یادت رفته نور
هر چراغ روشنی حتی از راهه دور
پرت می کنه حواستو
من از این شهر میرم
شهری که گذشته هامو گوش میده
خاطراته خوبمون جا مونده
تو تموم کوچه هاش
من از این شهر میرم
تو بمون و آدمای بی سایه
عاشقانه های گرم و بی پایه
تو فکره موندنم نباش
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم...شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی

(بی خداحافظی-امیر علی بهادری)

                              **



بعد از تموم شدنش آهی کشیدم و گوشیمو گرفتم تو دستم و آهنگ رو قطع کردم.

رفتم تو تلگرام و گروه بچه ها چت میکردم.

تابستون شروع شده بود و امتحانات هم تموم شده بود.همه داشتیم یه نفس آروم میکشیدیم.

کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم.

ساعت تازه یک و ربع بود.

هوا ابری و دلگیر و خنک بود.

تصمیم گرفتم برم بیرون.

پا شدم و یه آرایش ساده کردم و لباسامو عوض کردم.

خیلی بی روح.سر تا مشکی،به جز کفش که سفید بود.

موهامم از چپ ریختم بیرون.

از در خونه رفتم بیرون و شروع کردم به قدم زدن.

تو راه کلی دختر و پسر میدیدم که دستاشون تو دست همه،دخترایی رو میدیدم که مردشون کنارشونه.

دخترایی رو میدیدم که با جرئت تو خیابون قدم میزدن،چون کسی که دوستش دارن پشتشه.

و هر بار لبخندی میزدم و آرزوی خوشبختی میکردم.

و باز هم به یاد احسان میافتادم و کاری نمیتونستم بکنم جز آه کشیدن.

ساعت چهار و نیم بود.

خودمو رسوندم به کافه ای که با احسان میرفتیم.

کار همیشگیم بود.

میرفتم رو میز همیشگی مینشستم و ساعت ها منتظر اومدن احسان میشدم.

خیلی وقت ها فکر میکردم شاید واقعا دوستم نداره.

وارد کافه شدم و به مسئولش که دیگه از بس اومده بودم و رفتم آشنا شده بودیم.

نشستم.

یه قهوه تلخ سفارش دادم.

تو فکر خودم بودم که یه دستی چشمامو گرفت.

دستمو گذاشتم رو دستاش که چشامو ول کن.

دهنمو باز کردم که جیغ بکشم که متوجه فرق داشتن گرمای دستاش بود.

پر از آرامش.

آروم گرفتم،شل شدم و نشستم رو صندلی.

بوی عطرش تو دماغم پیچید.

یکم فکر کردم.

این که،این که...

این احسانهههه

سریع بلند شدم و چرخیدم به سمتش تا چهرشو ببینم.

وای خدای من.

باورم نمیشد.

اون چشمای قشنگش باز افتاده تو چشمام.

چند ثانیه مات و مبهوت و هنگ کرده به چشماش نگاه میکردم.

که ناخودآگاه جیغی کشیدم و پریدم بغلش.

پاهامو پشت کمرش قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن.

به هق هق تبدیل شده بود.

باورم نمیشد،احسان؛من بازم احسانمو دیدم.

من بازم کنارم دارمش.

بعد از چند دقیقه منو آروم گذاشت رو صندلی.

تو چشمام نگاه میکرد،به چشمای خیسم.

سرشو آورد نزدیک و گوشه لبمو بوسید و برگشت سر جاش.

سرمو گذاشتم رو میز و بازم گریه.

دوباره زنده شدم.

ولی اگه،اگه این خواب باشه چی؟

سرمو اوردم بالا.

احسان:-خوبی غزلم؟

انقدر صداش آروم کننده بود که تموم درد و غم هام همون لحظه پر کشید و رفت.

با دستام صورتمو پاک کردم.

سری تکون دادم.

من:-کی برگشتی احسان؟

احسان:-چند ساعت.

من:-از کجا میدونستی اینجام؟

احسان:-میثم گفت.

سرمو برگردوندم که دیدم میثم با دستش جلوی صورتشو گرفته و بدنش تکون میخوره.

بعد چند ثانیه هم صدای خنده ی میثم و احسان بلند شد.

منم خندم گرفت.

رو به میثم گفتم:-ای مارمولک.

که باعث شد شدت خنده هامون بیشتر شه.

با دلهره بر گشتم سمت احسان.

من:-احسان حال بابات چطوره؟

احسان:-عالی

من:-خداروشکر.

سری تکون داد.

سرشو آورد جلو تر.

احسان:-دلم خیلی برات تنگ شده بود.

دستمو گذاشتم رو دستش.

زیر لب گفتم منم.

بازم میخواستم اشک بریزم.

گریه کنم.

گریه کنم و بگم چی کشیدم.

چه بدبختی هایی تو نبودنش کشیدم.

چه شبایی رو که پشت سر نذاشتم.

چه اشک هایی که نریختم و چه دلتنگی هایی نکشیدم.

ولی نمیشد.

دوست داشتم فقط نگاهش کنم و کل دلتنگی های صد و خورده ای روز رو جبران کنم.

به پیشنهادش بلند شدیم و رفتیم بیرون.

سوار ماشین شدیم.

اسممو صدا زد.

احسان:-غزل.

من:-جان دلم؟

چقدر دلم برای صدا زدناش تنگ شده بود.

یه نگاهی به چشمام کرد.

احسان:-یه چیز مهم میخوام بهت بگم...




دوستانی که رمان رو میخونین،لایک و نظر یادتون نره،باعث خوشحالی نویسنده میشه
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، reza_m72 ، AmIr GoD BaNgI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 26-07-2018، 11:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان