امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#21
[size=x-large]فصل #هجدهم:[/size]


با ترس دیر شدن از خواب پریدم.
شیرجه زدم سمت گوشیم تا ببینم ساعت چنده.
شیش.
نفس راحتی کشیدم و نشستم رو تخت.
چند دقیقه ای زل زدم به یه نقطه تا لود شم.
بعدم بلند شدم و رفتم دوش گرفتم.
بعد یه ربع از حموم اومدم.
موهامو سریع بافتم.
همه ی وسایلمم آماده کردم و گذاشتم دم در اتاقم.
برای آخرین بار خودمو توی آیینه چک کردم.
یه شال سفید،مانتوی بژ و شلوار سفید.
از تو کمد کفش هم رنگ مانتوم رو هم برداشتم و با وسایلم بردم پایین.
بابا و مامان سر میز نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن.
با دیدنشون سلامی بلند کردم.
بابا هم با گرمای خاص وجودش جواب سلاممو داد.
رفتم پیششون و پیشونی جفتشونو بوسیدم و نشستم سر میز.
بابا:-دخترم خیلی مواظب باش باشه بابا؟
من:-چشم پدر جان.
مامان:-دختر نری خبری ازت نشه؟؟
من:-واااا مامان یعنی چی.
بعدم جفتشون خندیدن.
با هم صبحانه رو خوردیم.
من:-عسل کو؟خوابه؟
مامان به نشونه ی آره سری تکون داد.
کاش بیدار بود ازش خداحافظی میکردم.
ساعت هفت و نیم بود.
بابا و مامان از سر میز بلند شدن و بابا کیفشو برداشت و اومد جلو،آروم گونمو بوسید و گفت:-چیزی خواستی زنگ بزن.
بعدم رفت.
مامانم بعدش اومد بغلم کرد و بدون گفتن حرفی و فقط با لبخند باهام حرف زد.
رفتن.
تنها نشستم تو حال گوش به زنگ احسان.
پیش خودم گفتم الان که دیگه باید بیدار باشن.
پس زنگ زدم به احسان.
بعد چهار تا بوق برداشت.
احسان:-جانم غزل؟
من:-سلام صبح بخیر
احسان:-سلام،صبح شما هم بخیر.
من:-کجایی؟
احسان:-داریم وسایلو میزاریم تو ماشین.الان بیایم دنبالت؟
من:-من که آمادم هر وقت خواستین بیاین.
احسان:-باشه پس تا بیست دقیقه دیگه اونجام.
باشه ای گفتم و قطع کردم.
رفتم بالا که ببینم عسل بیداره یا نه.
آروم در اتاقشو باز کردم دیدم رو تختش نیست.
چشمم افتاد به سایه ای که تو بالکنه.
آروم و یواش رفتم پشتش.
نشسته بود رو صندلی و داشت به خیابون نگاه میکرد.
زیر لب هم آهنگ میخوند.
تیز رفتم جلو و گوشه ی لبشو بوسیدم.
عسل:-وااای کثافت ترسیدم.
منم زدم زیر خنده.
عسل:-کوفت رو آب بخندی.
من:-دلت میاد با خواهرت اینطوری حرف بزنی؟اونم دم رفتن؟Sad(
عسل:-خُبه حالا انگار میخواد سفر آخرت بره.
همین دریا کنار خودمونه دیگه چهار ساعت راه.
بعدم جفتمون زدیم زیر خنده.
از بالکن عسل جاده معلوم بود و متوجه اومدن احسان شدم.
از ماشین پیاده شد که زنگ بزنه،منم از بالا یه قند پرت کردم براش.
احسان هم آروم گفت:-عه سلام.
عسل سلام کرد.
احسان:-بیا پایین دیگه.
با چشمام باشه ای گفتم و با عسل روبوسی کردم و رفتم پایین.
احسان اومد دم در و وسایلو ازم گرفت.
احسان:-هووو چخبره؟
من:-بگیر ببر دیگه چرا انقد غر میزنی.
احسان:-چشم.
رفتم جلو به پوریا و مهتاب سلام کردم و بعد از حال و احوال پرسی و تبریک گفتن نشستم پشت پیش مهتاب.
چند دقیقه اول خوب بود و با هم حرف میزدیم،ولی بعد از یه ساعت همه خوابیدن.فقط من و احسان بیدار بودیم.
سکوت مسخره ای بود.
منم داشت خوابم میگرفت.
از توی آیینه راننده احسانو دیدم که لباشو غنچه کرده بود.
با دیدنش جفتمون ریز خندیدیم.
چشمام سنگین شده بود و با آهنگ داشتم به خواب میرفتم.



دست منه توی دستاتو سهم منه همه دنیاتو

جون منی می مونم با تو

هرشب تو خوابمی رویاتو

بگو به خود من حرفاتو

می دونی نمی گیرن جاتو

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آینده م

وقتی که پیشمی خوشحالم ، عشق اومده با تو دنبالم

چه سال خوبیه امسالم

عشق تو رو تا دلم فهمید زندگی واسه ی من خندید

خوشبختی بارون شد و بارید

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آینده م

فقط باتو عشقم ، می تونم آروم شم

بازم مثل هرشب ، بیا تو آغوشم

رو هرکی به جز تو ، چشامو می بندم

تورو میبینم تو آیندم

(فقط با تو عشقم-شادمهر عقیلی)

***
حس کردم رو هوا معلقم و دارم تلو تلو میخورم.
آروم چشمامو باز کردم.
آبی آسمون چشامو زد.
ترسیدم و سریع دوباره چشمامو باز کردم.
دیدم که احسانه.
ولی متوجه بیدار شدن من نبود.
خودمو به خواب زدم.
بزار ببره دیگه،کی میخواد این همه راه رو پیاده بره.
عطر تنش تو دماغم میپیچید.
متوجه بالا رفتن از پله ها و وارد شدن به خونه شدم.
میخواستم ببینم چی کار میخواد بکنه.
پوریا و مهتاب تو سالن وایستاده بودن.
مهتاب:-خب بیدارش میکردی.
احسان:-هیسسس،بزارین بخوابه خب چیکارش دارین.
پوریا:-میخوایم بریم لب ساحل بیدارش کن خب.
احسان:-نمیخواد شما برین.من میمونم بیدار شد نترسه.
پوریا:-چرا بترسه حالا،بیا بریم.
احسان:-عه زشته دختر غریبه رو بزاریم هممون بریم؟شما برین غزل هر وقت بیدار شد من و غزل میایم.
پوریا و مهتاب هم قبول کردن و رفتن.
احسان پوفی کشید.
آخ من دورش بگردم که انقدر مهربونه.
داشتم از ذوق میمردما.
ولی میخواستم ببینم آخرش چیکار میکنه.
از حرکت پاهاش و صدا ها متوجه شدم که از پله ها داره میره بالا.
در اتاقو یواش باز کرد.
چه با احتیاط هم همه کارارو انجام میداد،انگار یه جعبه وسایل شکستنی رو داره حمل میکنه خخخ.
منو آروم گذاشت رو تخت.
صدای قدماشو که داشت به سمت در میرفت میشنیدم.
ولی دوباره صدای پاهاش نزدیک تر شد.
آروم گونمو بوسید و در گوشم گفت:-بخواب خانوم.
بعدم دوباره رفت سمت در.
تق!صدای بسته شدن در اومد.
سریع چشمامو باز کردم.
ولی با صحنه ای که دیدم ترسیدم و باعث شد جیغ بکشم.
احسان دقیقا جلوی در دست به سینه وایستاده بود.
احسان:-حالا منو گول میزنی ها؟
من:-اوهوم خب خر سواری باحاله.
احسان:-عه؟پس گیر بد خری افتادی.
داشت میومد سمتم،از تخت پریدم پایین.
راهی واسه فرار نداشتم.
و بعد از یکم تلاش منو گرفت.
ولی این سری مثل دفعه قبل نبود.
سرمو انداخت پشت کمرش.
با مشت میزدم تو کمرش و داد میزدم:-منو بزاااار پایییین.داری منو کجا میبری؟
احسان:-خرو باید شلاق زد مشت اثر نداره خانوم.
من:-خب کجا داری میبری منو ای خر نافرمان؟
احسان:-دریا.
من:-وااا خب بزارم پایین لباسمو عوض کنم،اصن بزارم پایین خودم میام چرا زحمت میکشی؟
احسان:نه تا خر هست چرا شما زحمت بکشی؟
هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم خودمو آزاد کنم.
دیگه از تلاش خسته شدم.
صدای نفس هاش و صدای موج های دریا رو میشنیدم.
آرام بخش ترین صدا ها.
توی یه دنیا دیگه بودم.
سکوت مطلق و فقط صدای آب.
توی فاز خودم بودم که یهو شپلق.
نامرد پرتم کرد تو آب.
رفتم تا کف آب و اومدم بالا.
من:-هییی احسااااان لباساااام.
بعدم چند تا مشت زدم تو سینش.
بعدم دستمو حلقه کردم دور گردنشو فشارش دادم سمت پایین.
رفت تا زیر آب.
آخیشششش دلم خنک شد.اگه این کارو نمیکردم اصلا نمیتونستم شب سر راحت رو بالشت بزارم.
ولی از حق نگذریم بالشتاشون خیلی نرم بود،خوابتم نیاد سرتو بزاری رو این بالشتا میخوابی.
تو فکر انتقام خودم بودم و داشتم ذوق میکردم که به چیزی خورد تو صورتم.
آی بلندی گفتم و دست گذاشتم رو صورتم تا ببینم چیه.
شن(ماسه)کف آب بود.
یه ذره طول کشید تا لود بشم و بفهمم ماجرا از چه قراره.
بعد از چند ثانیه فهمیدم کار این خر نا فرمانه.
من:-هوووی خره چرا جفتک میندازی؟
جملم تموم نشده بود که با هر دو تا دستش این شنارو پرت کرد سمتم.
یکی‌خورد به تنم یکی دیگه هم داشت میخورد به صورتم که خودمو بردم زیر آب.
خیلی خیلی خلوت بود.
هیچکس تو ساحل نبود.
هر جا‌ چشم میچرخوندم فقط آب بود و خشکی‌
ردی از آدمیزاد نبود.فقط خودمو خودم.
این احسانم که دیگه آدم حساب نمیشد خخخ.
یکم گذشت و تب بازی احسان خوابید.
از آب اومدیم بیرون و نشستیم رو سنگ بزرگی که رو ساحل بود.
خودمو ول دادم تو بغلش.
خیلی خوبه که یه آغوش باز مردونه داشته باشی.
مردی که بدونی همیشه پشتته،تا آخرش باهاته.
بهترین حس دنیا بود.
آفتاب داشت غروب میکرد،یه صحنه خیلی رمانتیک.
سکوت بود،ولی سرشار از حرف،سرشار از ناگفته ها؛نا گفته هایی که میدونی ولی دوست داری بشنوی.
منتظر حرکتی از احسان بودم.
دستشو گذاشتم رو گونم و آروم نوازش میکرد.
احسان:-قشنگه نه؟
بالاخره قفل سکوت رو شکست.
من:-اوهوم.
و باز هم سکوت.
دیگه ردی از آفتاب نبود و هوا داشت تاریک میشد.
احسان:-غزل جان پاشو بریم.
من:-میشه منو ببری؟Sad(
یکمم خودمو لوس کردم.
احسان:-عادت کردیا،پاشو ببینم تنبل.
من:-ببر دیگهSad(
احسان:چشم.
بعدم یه دستشو گذاشت رو گردنم و یه دستشو گذاشت زیر پاهام.
بلندم کرد و حرکت کردیم سمت خونه.
کل مدت فقط بهش نگاه میکردم.
چند باری هم متوجه نگاهم شد و نگاهم کرد.
بعد چند دقیقه رسیدیم خونه.
دم در خونه منو گذاشت پایین.
احسان:-از این به بعد رو دیگه پیاده رویه.
رفتیم تو.پوریا تو حال نشسته بود.سلام کردم و ضمن عذر خواهی به خاطر خواب بودن رفتم پیش مهتاب که تو آشپزخونه بود.
بهش سلام کردم و کنارش وایستادم.
مهتاب:-خوش گذشت؟
من:-آره عزیزم خوب بود
مهتاب:-حموم اگه میخوای بری طبقه ی بالا همون اول راه رو.
من:-باشه عزیزم.کمک نمیخوای؟
مهتاب:-نه عزیز برو.
از کنار احسان رد شدم که برم بالا.
احسان:-کجا؟
من:-دوش بگیرم.
احسان:-آها باشه،زود تر بیا دو ساعت زیر آب نمون منم میخوام برم.
مشتی زدم تو سینش و گفتم:-به تو مربوط نیست خره.
ادامه دادم:-پوریا کو؟
احسان:-نمیدونم رفته بیرون.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو بگیرم.
ولی ساکم کو.
رفتم پایین.
من:-احسااان وسایل منو نیاوردی بالا که.
احسان زد تو سرشو و گفت:-الان میرم میارم.
لب پله ها نشستم تا احسان بیاد.


دوستانی که رمان رو میخونین لایک و نظر فراموش نشه
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 30-07-2018، 10:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان