امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#22
فصل #نوزدهم:


پوریا اومد تو.
پوریا:-عه غزل خانوم چرا رو پله ها نشستین؟
من:-منتظرم احسان کیفمو بیاره لباسامو بگیرم.
خواست جواب بده که مهتاب از توی آشپزخونه صداش کرد.
پوریا:-بیخشید من برم ببینم چیکارم داره.
با لبخند جوابشو دادم.
احسان بالاخره اومد.
من:-رفتی خونمون بیاریش؟
احسان:-خب حالا مگه چقدر طول کشید.
من:-حالا هم به عنوان تنبیه کیف رو بیار تا بالا.
احسان:-از خود خرم انقدر کار نمیکشن که تو داری از من میکشیا.
با خنده گفتم-ببر ببینم انقدر غر نزن.
وسایل رو گذاشت تو اتاق و رفت.
منم حوله و یه دست لباس و شال‌گرفتم و رفتم تو حموم.
بعد بیست دقیقه رفتم بیرون.
حوله رو دور سرم بستم و رفتم رو راه پله احسان رو صدا زدم.
احسان اومد سر راه پله و جواب داد:-جانم؟
من:-بیا میخوای بری دوش بگیری برو.
احسان اومد بالا و رفت تو اتاق مهتاب اینا.
منم رفتم تو اتاق خودم.
جلوی آیینه نشستم و مشغول شونه زدن موهام شدم.
کارم که تموم شد،شالمو سرم کردم و رفتم پایین.
مهتاب و پوریا و مبل جلوی تلویزیون نشسته بودن.
با دیدن من خودشون رو جمع جور کردن.
من:-راحت باشین.
پوریا:-عافیت باشه غزل خانوم.
من:-ممنون.
مهتاب ساکت بود
یه جوری بود،انگار عصبی بود.
اخم و عصبانیت رو میشد از تو قیافش دید.
پوریا هم همینطور بود تقریبا.
بی تفاوت مشغول دیدن تلویزیون شدم.
که متوجه صدای قدم های احسان شدم.
آخیش داشتم میمردم از تنهایی که،جو خیلی بدی بود.
احسان اومد و از کنارم رد شد.
آروم طوری که خودش بشنونه گفتم:-عافیت باشه.
بعدم با دو تا چشمم بهش چشمک زدم.
مبل کناریم نشست.
اونم مثل اینکه متوجه خوب نبودن حال مهتاب و پوریا شده بود.
روشو کرد طرف من و به نشونه اینا چشونه دستاشو تکون داد.
منم شونه ای بالا انداختم.
نفس عمیقی کشید.
پوریا هم از حالت عصبانی در اومد و شروع کرد به حرف زدن با احسان.
راجب فوتبال حرف میزدن.چه بحث مزخرفی.
کلافه سرمو گذاشته بودم رو دستم که رو دسته ی مبل بود.
تو فکر خودم بودم که صدای پوریا منو به خودم آورد.
پوریا:-مثل اینکه غزل خانوم همچین مشتاق شنیدن حرفای ما نیستن.
بعدم خودش خندید.
منم به زور لبخند زدم.
هر هر هر رو آب بخندی،با این بحث مسخرتون.
مهتاب یه چشم غره ریزی به پوریا رفت و بلند شد که میز شامو بچینه
منم پشت سرش رفتم تا بهش کمک کنم.
والا حالا فردا هزار تا عیب رومون میزارن.
چند باری هم سر شوخی رو با مهتاب باز کردم ولی بی محلی میکرد.
تازه وقتی بلند شدم که بیام تو آشپزخونه هم یه پشت چشم برام نازک کرد.
وا این چشه امروز.
با دیدن این رفتاراش منم خودمو جمع کردم و بدون حرف زدن و شوخی و خنده مشغول چیدن میز شدم.
بعد از چند دقیقه آقایون رو صدا زدم که بیان.
هنوز داشتن بحث مسخره ی فوتبال رو ادامه و یهو از فوتبال پریدن رو بحثای سیاسی.
اصلا یه وضعی.
منم همینطور مثل یتیما داشتم غذامو میخوردم.
بعد از خوردن شام از مهتاب تشکر کردم و ظرف خودمو شستم و رفتم تو حال.
یکم با گوشیم ور رفتم.
ساعت نه و نیم بود.
احسانم بعد خوردن شام اومد پیشم نشست.
من:-خیلی بدی.
احسان:-عه چرا؟
من:-حوصلم سر رفته خب.
احسان:-خب میریم بیرون الان.
من:-من و تو؟
احسان:-آره باهم میریم،وایسا یه چند دقیقه این غذا برسه به معده.
سری تکون دادم.
مهتاب و پوریا هم اومدن تو حال.
احسان بهم اشاره کرد که برم لباسمو عوض کنم.
خودش با فاصله پشت سرم اومد تا اونم لباسشو عوض کنه.
شال مشکی،مانتوی آبی نفتی با نقطه های سیاه،شلوار مشکی و یه کفش اسپرت آبی پوشیدم.
عطر شیرین خودم رو هم زدم.
یه ذره هم رژ لب.
برای آخرین بار خودمو جلوی آیینه چک کردم.
همه چی خوب بود.
یه چرخی هم زدم جلوی آیینه.
خواستم برم بیرون که یاد ساعتی که احسان خریده بود افتادم.
گذاشتم رو دستم.
رفتم بیرون و منتظر آقا شدم تا بیان.
زیاد طول نکشید که اومد.
یه شلوار اسپرت مشکی و یه تیشرت سفید طرح دار.
بهش میومد.
چشممو‌ چرخوندم سمت دستش که دیدم اونم ساعتو گذاشته دستش.
خوشحال بودم که یادشه و هنوز دستش میزاره.
ساکشم دستش بود.
من:-وا وسایلتو چرا همراه خودت اوردی؟
احسان:-ممکنه شب دیر وقت بیایم اینا خواب باشن،زشته برم اتاقشون.
سری تکون دادم و رفتیم پایین.
پوریا داشت چایی میخورد و مهتاب هم عین آیینه دق همونجور نشسته بود.
اصلا این یه مدت یه جوری شده،انگار شوهر کرده دیگه مثل قدیم نیست.
ازشون خداحافظی کردم.
پوریا:-به سلامت مراقب خودت باش غزل جان.
مهتاب:-به سلامت.
رفتیم بیرون.
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که متوجه شدم گوشیم نیست.
من:-آخ احسان گوشیمو جا گذاشتم تا تو ماشینو روشن کنی من میام.
احسان:-باشه زود باش.
رفتم پشت در خواستم در رو باز کنم که متوجه داد و بیداد مهتاب شدم.
مهتاب:-تو غلط میکنی با اون دختره ی هرزه اینطوری حرف میزنی.اصلا چرا باهاش بگو و بخند میکنی؟
پوریا:-هیسسسس بسه مهتاب میشنون زشته،این حرفا چیه،یعنی چی؟
مهتاب:-یعنی چی؟هی چپ و راست با دختره حرف میزنی،باهاش میخندی،از هر موقعیتی هم استفاده می
کنین که تنها باشین بعد میگی یعنی چی؟
دنیا دور چشمام چرخید.اینارو داشت درباره ی من میگفت.
پاهام شل شد.
در زدم و رفتم تو.
با صدای لرزون گفتم:-ببخشید من گوشیمو جا گذاشتم.
پوریا:-اینجاس غزل خانوم رو مبل.
رفتم سمت مبل و گوشیم رو گرفتم.
مهتاب یه جور خاصی نگاهم میکرد.
درو بستم،دلم داشت از جاش کنده میشد.
بغض راه گلوم رو بسته بود.
ولی نباید گریه میکردم،اگه احسان میفهمید خیلی بد میشد.
خودمو نگه داشتم تا رسیدم به ماشین.
با باز کردن در ماشین باد خنک کولر بهم خورد.
حرفی نزدم و نشستم و کمربندم رو بستم.
احسانم حرف خاصی نمیزد،فقط حرکت کرد و دستشو برد سمت ضبط و یه آهنگ پلی کرد.


عزیزم چرا با دلم سردی تو با خودت چیکار کردی که الان اینقده خونسردی
عزیزم چی شده که باز قهری دیگه چی میخوای از این دیوونه هی میاری بهونه وقتشه برگردی

تو همونی که واگیر داره حسه قشنگه چشات میگم ساده حرف دلمو باهات خوابم میبره با صدات
تو همونی که تا دیدمت اون نگاهت نفسمو برد
کی مثه منه دیوونه هی غصه تو خورد هر روز یه جور واسه تو مرد

زندگی بی عشقت رو دور تکراره تو باشی زندگیم ادامه داره
کی میاد بعد من همه ی جونشو پیشه تو جا بذاره

زندگی بی عشقت رو دور تکراره تو باشی زندگیم ادامه داره
کی میاد بعد من همه ی جونشو پیش تو جا بذاره

تو همونی که واگیر داره حسه قشنگه چشات میگم ساده حرف دلمو باهات خوابم میبره با صدات
تو همونی که تا دیدمت اون نگاهت نفسمو برد
کی مثه منه دیوونه هی غصه تو خورد هر روز یه جور واسه تو مرد

(تو همونی که-بابک جهانبخش)


بعد از تموم شدن آهنگ احسان دستشو برد سمت ضبط و صدارو کم کرد.
احسان:-چیه چرا ناراحتی؟
دوست داشتم بگم که چه چیزایی پشت سرم گفتن و شنیدم ولی نمیشد،نباید میگفتم.
من:-هیچی خوبم من.
بعد چند ثانیه ادامه دادم:-کجا داری میریم؟
احسان:-کجا دوست داری بریم؟
من:-اوممم بریم دریا،لب دریا قدم بزنیم.
به نشونه تایید سری تکون داد و به راهش ادامه داد.
احسان:-چیزی برای خوردن نیاز نداری؟
من:-نه نمیخوام.
باشه ای گفت و دیگه ادامه نداد.
من دیگه جام توی اون خونه نبود.
هر لحظه اون تو بودن واسه همه عذابه.
واسه من،واسه پوریا،واسه مهتاب.
کاش هیچ وقت نمیومدم.
ولی مهتاب هم حق نداشت درباره من اینطوری حرف بزنه.
بازم بغض راه گلومو گرفت.
ولی نباید گریه میکردم.
رسیدیم.
احسان کمربندشو باز کرد.
احسان:-پیاده شو خانوم.
کمربندمو باز کردم و پیاده شدم.
هوا خنک بود.
دستمو گرفت تو دستاش.
همون لحظه تموم غم هام از یادم رفت.
و این بود معجزه عشق،معجزه ی وجود احسان.
حس وصف نکردنی بود.
کنار آب قدم میزدیم.
صدای موج به صخره ی مغزم برخورد میکرد و انعکاسش صورتم رو تو تاریکی خیس میکرد.
گریه میکردم؛ولی نه به خاطر غم و غصه هام،نه بخاطر حرف هایی که شنیدم،نه به خاطر اتفاقات؛به خاطر حضور و داشتن مردی که تو وجودم رخنه کرده.
احسان هیچ حرفی نمیزد و فقط به پایین نگاه میکرد.
یهو وایستاد.
اومد جلوم.
تو چشام زل زد.
منو پرت کرد تو بغلش.
بعد چند ثانیه منو از بغلش کشید بیرون.
جلوم زانو زد و دستمو بوسید.
بعدم بلند شد و دوباره دستامو تو دستش قفل کردم و شروع کردیم به قدم زدن.
هووو حالا یه جوری زانو زد گفتم الان حلقه رو از تو جیبش در میاره خواستگاری میکنه.
همون مسیری رو که اومده بودیم دور زدیم.
تقریبا دو ساعتی میشد که قدم میزدیم.
با پیشنهاد خودم رفتیم و سوار ماشین شدیم.
نشستیم و حرکت کردیم سمت یه مغازه ای،بستنی فروشی چیزی.
احسان با دیدن اولین بستنی فروشی زد کنار.
رفت و بعد از چند دقیقه با دو تا بستنی تو دستش برگشت.
سوار ماشین شد و داد بهم.
من:-حتما این سری هم من باید بزارم دهنت؟
احسان:-آره فکر خوبیه.
با مشت زدم تو بازوش.
چشمم خورد به صندلی و میز هایی که بیرون از مغازه بود.
من:-خب بریم بیرون بشینیم بخوریم دیگه،هوا به این خوبی.
احسان به نشونه تایید سری تکون داد و نشستیم.
مشغول خوردن شدیم و احسان هم از تو گوشیش هی جکای خنده دار میگفت و جفتمون غش میکردیم از خنده.
بعد از تموم شدن بستنی ازم پرسید چیزی نمیخوای؟
چشمم خورد به سوپر مارکتی که دقیقا کنار بستنی فروشی بود.
من:-یه بطری آب اگه بگیری خیلی خوب میشه.
احسان:-باشه تو ماشین بشین من میام الان.
من:-نه همینجا میشینم تا بیای.
باشه ای گفت و رفت.
چشمامو دوختم به نقش پلاستیکی میز.
که یهو صندلی رو به روییم که جای احسان بود به عقب کشیده بود.
یه پسر تقریبا بیست سه چهار ساله بود.
پسره:-ببخشید خانوم میتونم وقتتون رو بگیرم؟
من:-بفرمایید آقا مزاحم نشین.
بعدم با پرویی تمام نشست رو صندلی.
منم بلند شدم که برم یهو احسان اومد.
پسره هم خط نگاهم رو گرفت و متوجه احسان شد.
احسان اومد جلو تر
.


دوستانی که رمانو میخونین خواهشا نظر و سپاس یادتون نره
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Doory ، mnhh ، Ѐł§Ã ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 31-07-2018، 9:48

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان