امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#27
فصل #بیست و دوم:



رفتم تو اتاقم و سریع کیفمو باز کردم.
لباسمو از توش گرفتم.
به سرعت لباسامو عوض کردم.
رفتم جلو آیینه که بخوام خودمو ببینم که یادم اومد زرشک،ایینه تو اتاق احسانه.
رفتم بیرون و تو آیینه که تو راهرو بود خودمو مرتب کردم.
شروع کردم به غر زدن:-
اه آخه چرا یه اتاق حتی یه آیینه هم نداشته باشه،یه اتاق هم آیینه هم حموم هم میز توالت داشته باشه؟چرا خداااا؟اصلا چرا من این اتاقو انتخاب کردم.اه.اصلا میرم به احسان میگم اتاقمو عوض کن من اتاق خودمو میخوام؛ولی اگه قبول نکنه چی؟هوففف.
احسان:-آره بیا بگو بهم قبول میکنم مطمئن باش.
با شنیدن صداش جیغ کوچیکی کشیدم و رومو برگردوندم سمتش.
دستم ناخواسته رفت رو قلبم.
من:-کوفت ترسیدم.
واییی خداااا الان پیش خودش میگه این دختره خله،چرا اینطوریه،وای من آخرشم میترشم.
وجدان:-من دارم شوهر میکنم،منو از خودت ندون.
من:-واااای یعنی یه وجدان دیگه هم اضافه میشه؟
وجدان:-آره تازه باهاش کودک درونتو به دنیا میاریم،یه کودک درون کوشولو موشولیه خوشگل.
من:-وااای نه من نمیخوام.
احسان:-با توعما میگم وسایلتو بزارم تو این اتاق یا نه؟
من:-ها؟آ؛آره بزار.منم میرم پایین.
لباسش چقدر قشنگ بود.
یه لباس ورزشی فسفری با خط های آبی که رو بدنش نشسته بود،با یه شلوارک تنگ.
منم بالاجبار مانتوی قشنگمو پوشیدم با یه شال که رو سرم بسته بودمش.با یه شلوار بلند مشکی.
احسان اومد پایین.
احسان:-با این لباس میخوای بیای؟
من:-اوهوم خب ندارم هیچی.
احسان:-این خیلی قشنگه.
یکم مکث کرد و بعدش ادامه داد:-میخوای من یه لباس بهت بدم.
من:-اگه لباس مناسب داری بده.
رفت و به سرعت اومد.
یه پیراهن چهارخونه ی سورمه ای.
من:-این؟
احسان:-آره این.
من:-اینکه چهار تا سایز واسم بزرگه بابا،تا زیر پامم میاد قدش.
احسان:-بپوش حالا تو.
به زور رفتم تو اتاق جدیدم و لباسمو عوض کردم.
لباس بوی عطرشو میداد.
اول آوردم جلو دماغم از ته اعماق وجودم بوش کردم.
چیه خب،خوشبوئهSad(
بعدم پوشیدمش.
یکی یکی دکمه هاشو از بالا به پایین میبستم.
همچین هم بزرگ نیست واسما.
خیلی خوبه واقعا.
ولی پس چرا از دور انقدر بزرگ نشون میداد؟
هی جلو ایینه با چشمای گرد خودمو اینور اونور میکردم و برانداز میکردم.
قدشم تا بالای زانو هام بود.
عالیه عالی.
برای آخرین بارم خودمو توی آیینه دیدم و رفتم بیرون.
احسان:-دیدی خوب بود؟
من:-واسه توئه؟
احسان:-آره.
من:-واسه کِیه که اندازه منه؟
احسان:-آره واسه منم تنگه،خیلی هم تنگه.نمیدونم اصلا تو کیفم چیکار میکنه.
من:-فعلا که صاحب پیدا کرد.
احسان:-قابلتونو نداره.
بعدم در رو برام باز کرد و با دست اشاره کرد که برم بیرون.
لبخندی زدم و رفتم بیرون.
آروم قدم میزدیم به سمت دریا.
به محض رسیدن به ساحل کفشمو در اوردم.
گرفتم دستم.
من:-احسان.
احسان:-جانم.
من:-تا خود آب مسابقه.میای؟
احسان:-باشه بریم.یک،دو...
منم سریع دوییدم و رفتم.
احسان از عقب داد میزد:-کجا فسقلی.
من با تموم وجودم میدوییدم و میخندیدم.
هنوزم پشت سرم بود.
ولی مشخص بود که نمیدوئه.
دیگه آخرای مسیر بود.
احسان پشت سرم بود.
داشتم با ذوق میدوییدم.کفشامو همونجا انداختم و داشتم میرفتم تو آب که احسان از پشت منو گرفت و همونجور میدویید.
من:-جیغغغ احسان یواااش.
دیلاق انقدرم بزرگ بود که وسطای آب بودیم این هنوز آب تا زیر زانوش بود.
سرعتش کمتر شد.
دیگه یواش یواش میرفت.
و من هنوز بدنم به آب نخورده بود.
مثل هندونه منو تو هوا نگه داشته بود.
من:-جیغغغغ احسان نندازی منو تو آباااا.
هنوز حرفم تموم نشده بود که تالاپ.
رفتم تا پایین و انگار وارد یه خلسه شدم.
نگاهم جلب شد به حباب ها و آبی آسمون که از زیر آب هم معلوم بود.
و بعد چند ثانیه اومدم بالا.
صورتمو پاک کردم و با جیغ جیغ گفتم:-احسان خیلی بدیییییی.
بعدم پریدم بغلش و آویزون شدم به گردنش،و همینجور میکشیدمش پایین.و آخرین فن بروسلی هم زدم و این تیر برق قصه ی ما مثل کدو افتاد تو آب.
هر چند که خودمم با این تیر برق رفتم تو آب ولی انتقام گرفتم به هر حال.
جفتمون از آب اومدیم بالا.
چند نفری اطرافمون بودن.
دو تا خانوم و یه پسر و یه دختر و یه بچه با بابا و مامانش.
احسان:-بیا مسابقه نفس ببینیم کی بیشتر میتونه زیر آب بمونه.
من:-باشه.
نفس گرفتیم و رفتیم زیر آب.
تو اون آرامش آب،یه فکر خبیثانه به سرم زد.
مشتامو با شن هایی که زیر آب بود پر کردم.
رفتم بالا و منتظر شدم بیاد بالا.
به محض اینکه اومد بالا و چشمش خورد به چشمم؛تاپ،تاپ.
دو تا گلوله خورد تو سرش،یکی دقیقا خورد وسط سرش.
با دیدن قیافش زدم زیر خنده و همینطور میخندیدم.
همینطور داشتم میخندیدم که یهو دیدم یه چیزی خورد به گردنم.
و به شدت سوزوند.
ناخواسته و از روی درد آهی کشیدم واحسان اومد سمتم.
دستمو از رو گردنم کنار زد.
من:-چیکار میکنی خر وحشی.
احسان:-آخ ببخشید غزل،وایسا ببینم چی شده.
با آب شن های روی گردنمو پاک کرد.
احسان:-آخ خراش انداخت.خیلی میسوزه؟
من:-نه چیزی نیست.
احسان:-ببخشید واقعا نمیخواستم اینطوری شه.
من:-عیب نداره فدای سرت.
من:-خب حالا منو بذار رو کولت و تو آب اینور اونور ببر،آفرین الاغ جان،تو اولین خر آبی مسافر کشی‌ پسرم،بدو دیگه.
احسان همونجور فقط نگاهم میکرد.
من:-نگاه نکن سوارم کن.
بازم با یه لبخند فقط زل زده بود بهم.
من:-خری دیگه نمیفهمی.
با گفتن این حرفم اومد سمتم.
من:-جیغغغ غلط خوردم.
رسید بهم و دو طرف بازومو گرفت.
بعدم خم شد و کلش اومد تا شکمم،روشو اونور کرد و گفت:-سوار شو.
به زور پاهامو اوردم بالا و سوار شدم،عه چیز یعنی نشستم؛دیگه خودمم باورم شده که الاغه.
بعدم بلند شد.
وقتی که بلند شد تازه فهمیدم هوووو مورد خودش برج دیدبانیه.
من:-احسان من ترس از ارتفاع دارماااا زیاد بالا نرو.
احسان:-آب و هوا چطوره اون بالا؟
من:-اتم های اکسیژن کم شده نفس بهم نمیرسه بیا پایین تر.
بعدم زد زیر خنده.
همینطور که میخندید به دلیل تکون خوردنش هی من و اینور اونور میکرد.
من:-جیغغغغغ احسان نندازی منو اینجا،غرق میشم بی غزل میشی،باید هر سال اینموقع بیای لب ساحل بشینی فاتحه بخونی.
احسان:-آره خرما هم پخش میکنم.
و بعد شونه هاشو برد بالا و انداخت منو تو آب.
رفتم کف آب و سعی کردم بیام بالا.
ولی واقعا هر چی زور میزدم به بالا نمیرسیدم.
یکم اینور اونور کردم تا احسان دستمو گرفت و کشید بالا.
من بعد رسیدن نفس گرفتمو دستی به سر و صورتم کشیدم.
همونطور که تو بغل احسان بودم یکی زدم تو سینش و گفتم:-قصد جون منو کردی نه؟اصلا کی بهت گفته منو بغل کنی،همین الان منو بزار زمین.
یه بار دیگه هم زدم تو سینش و گفتم:-منو بزار پایین.
و بعد ولم کرد.
و دوباره رفتم کف آب.
و همونجا بود و من بازم قدم نمیرسید.
یکم دست و پا زدم و رسیدم بالا.
ولی نمیتونستم رو آب بمونم.
بازم احسان منو گرفت و اورد بالا.
متوجه دختر پسری که کنارمون بودن شدم که داشتن میخندیدن.
من:-خره چرا اینجا گذاشتی زمین خب ببر اونورتر.
احسان:-تو یه متری هم غرق میشی نه؟
بعد زد زیر خنده.
کوفت،رو آب بخندی.
وجدان:-وا خب داره رو آب میخنده.
من:-عه وا راست میگیا،داره رو آب میخنده،تا الان به وقوع پیوستن این حرفو ندیده بودم که دیدم الان.
بعدم رفتیم بیرون از آب.
یکم رو ساحل نشستیم.
آفتاب بود ولی من داشتم یخ میزدم.
یکم شن ریختم رو خودم تا گرم شم.
احسانم پاشو دراز کرد و دستشو مثل یه پایه گذاشت پشتش تا راحت باشه.
منم از این موقعیت استفاده کردم و سرمو گذاشتم رو پاهاش.
چشمامو بستم و به صدای آب گوش میدادم.
صدای زمزمه احسان توجه منو به خودش جلب کرد،انگار داشت یه آهنگ رو میخوند،رو ریتم و قشنگ.
احسان:-طوفانیه ساحلِ فکرم،باد میزنه موج میخوره پشت پلکم...
و دیگه متوجه بقیش نشدم،ولی ریتم قشنگی داشت.
بعد چند دقیقه بلند شدم.
کنار احسان نشستم و زانو هامو بغل کردم و سرمو گذاشتم بینشون،و به اون دو تا دختر پسر نگاه میکردم.
چقدر خوبه که میدونن عاشق همن،اگه احسان عاشقم نباشه چی،اگه همه ی اینا مثل یه بازی یا یه خواب قشنگ باشه چی،اگه...
اگه و اگه و اگه...
هزار تا چیز تو ذهنم میومد،کاش میشد بهم بگه دوستم داره،کاش میشد بهش بگم.ای کاش.
احسان:-به چی فکر میکنی.
به خودم اومدم.
من:-ها؟
احسان:-به چی فکر میکنی؟
یه لحظه تعلل کردم و خواستم بگم که دارم به چه چیز هایی فکر میکنم،میخواستم بگم که دلم واسه شنیدن یه جمله ازت داره بال بال میزنه.
من:-هیچی.
احسان:-ولی چهرت اینو نمیگه.
خودشم چشمشو از رو من گرفت و زل زد به دریا،بعدم سرشو گذاشت روی پاش.
ادامه داد:-پر از حرف هایی که میخوای بگی ولی نمیگی.
چه خوب فهمید منو،ولی نمیشد بهش بگم،من نمیتونستم بگم.
من:-نه نیست.
احسان سری تکون داد و سکوت کرد.




دوستان لایک و نظر فراموش نشه،به خاطر دیر شدن این پارت هم ببخشید

I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، Ѐł§Ã ، mnhh ، seedni ، reza_m72


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 10-08-2018، 13:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان