امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه)

#30


[color=#cc3333]فصل بیست و سه[/color]

بلند شدم و بدون حرف زدن رفتم تو آب.
نمیدونم چرا ولی بغض راه گلومو بسته بود.
سرمو کردم تو آب.
گرما و آرامش آب وصف ناپذیر بود.
هیچ صدایی از بیرون به گوشم نمیرسید.
فقط صدای سنگینی آب بود که رو گوشم حس میشد.
سرمو از آب اوردم بالا.
احسان هنوزم سر جاش نشسته بود.
سرش پایین بود و با دستاش روی شن یه چیزایی میکشید.
صداش زدم:-احساااان.
سرشو آورد بالا.
با دست اشاره کردم که بیا.
بلند شد و اومد تو آب.
سوزش گردنم بیشتر و بیشتر میشد.
حالش اصلا مثل قبل نبود.
نزدیکش شدم.
من:-چی شده احسان؟
احسان:-هیچی.
من:-نه هیچی نیست،یه چیزیت هست.
احسان سری تکون داد.
بازوشو گرفتم و گفتم:-بریم بیرون.
احسان:-چرا؟
من:-بریم حالا.
بعدم بازوشو کشیدم و خودمم حرکت کردم.
کفشامو گرفتم و رفتیم یه جا که شلوغ نباشه.
هنوز لباسامون خیس بود.
به یه جاده خاکیِ باریک رسیدیم.
با یه بطری آب پاهامون شستیم و کفشامونو پوشیدیم.
لباس هامون هم کم کم داشت خشک میشد.
ساعت هم تقریبا هفت و نیم بود و آفتاب هم در حال غروب کردن.
تو سکوت قدم میزدیم.
سکوتی که سرشار از نگفته های گفتنی بود.
سکوتی مملو از خواهش،پر از التماس...
با فکر کردن به این حرف ها ناخواسته آهی کشیدم.
آهی که سکوتمون رو شکست.
یه نگاهی بهم کرد.
احسان:-غزل چقدر بهم اعتماد داری؟
تعجب کردم.
من:-هوم؟!
احسان:-چقدر بهم اعتماد داری؟
من:-خب،خیلی.
احسان:-چقدر یعنی؟
لحنش خشن شده بود.
من:-اونقدری بهت اعتماد دارم که الان پیشتم.
حرفی نزد.
و باز هم سکوت.
آورده بودمش که حرف بزنیم مثلا
ولی کاری به جز سکوت نمیتونستم بکنم.
احسان:-داره دیر میشه،ما هم خیلی دور شدیم بیا برگردیم.
سری تکون دادم و برگشتم.
تنها چیزی که سکوت مارو میکشست،صدای پرنده ها و صدای فین فین دماغ احسان بود!
من:-حالت خوبه احسان؟
احسان:-آره چطور؟
من:-فکر کنم داری سرما میخوری.
احسان:-نه من خوبم.
من:-باشه خب.بریم که باید شامم درست کنیم.
دستی به شکمش کشید و با صدایی محکم گفتم:-بله سر آشپز.
خندیدم و مشتی زدم تو بازوش.
بعد یه ربع پیاده روی رسیدیم خونه.
احسان:-اول شما دوش بگیر سر آشپز.
من:-این چه خونه ایه آخه فقط یه حموم داره اونم تو اتاق خواااب؟کی ساخته اینو آخه؟
احسان:-غر نزن برو دوش بگیر میخوام دوش بگیرم من.
من:-خب تو اول برو بعد من میرم،چون من بعد حموم باید موهامم شونه کنم هزار تا کار دارم.برو تو.
باشه ای گفت و رفت لباساشو گرفت و رفت تو حموم.
بعد یه ربع با موهای خیس و لباس پوشیده اومد بیرون.
اومد پایین.
احسان:-حالا شما برو سر آشپز.
من:-عافیت باشه.
بعدم رفتم تو اتاقم.
درو از پشت قفل کردم.
لباسامو انتخاب کردم و حولمو گرفتم و رفتم تو حموم.
پنج دقیقه ای آب رو تنظیم میکردم.
بعد بیست دقیقه اومدم بیرون.
اصلا هم خوب نبود،با این حموم هاشون.
اه.
هیچی حموم خود آدم نمیشه.
بعد از پوشیدن لباسام رفتم سراغ موهام.
سشوار رو روشن کردم و خشکشون کردم.
بعدم نشستم رو صندلی و شروع کردم به شونه کردن و بافتن موهام.
آخرای کار بود که صدای در زدن اومد.
احسان از پشت در گفت:-سرآشپز ما مردیم از گرسنگی بیا دیگهههه.
من:-وایسا الان میام شکمو.
خودمو برای آخرین بار چک کردم.
شال نیلیم رو سرم کردم و رفتم بیرون.
پایین رو مبل نشسته بود.
من:-ما اومدیم.
احسان:-من که مردم از گشنگی.
من:-هوووو شکمو تازه میخوایم کار های اولیش رو بکنیم،تا ساعت دوازده باید گشنه بمونی آقا.
احسان:-میخوای بکشی منو؟
من:-حالا یه چیزی میدم ته بندی کنی.
رفتیم داخل آشپزخونه.
پیشبندمو بستم و یکی هم دادم به احسان.
احسان:-میشه بندشو برام ببندی؟
من:-چشم.
بعدم بستم.
احسان:-خب باید از کجا شروع کنیم؟
یه ماهیتابه من،یه ماهیتابه احسان.
موادش رو تفت دادیم.
احسان:-اینطوریه؟
من:-آره هم بزن فقط نسوزه.
بعدم رفتم بالاسرش.
من:-عههه هم بزن دیگه خنگول.
بعدم قاشقش رو از دستش گرفتم و ماهیتابه رو هم زدم.
رشته هارو گذاشتم تو قابلمه تا بپزه.
مواد همه رو باهم قاطی کردم و درشم گذاشتم تا گرماش حفظ بشه.
دو تا خیار پوست کندم و یکی دادم به احسان یکیم خودم خوردم.
من:-بیا گشنه.
با دو تا گاز همشو خورد.
همینطورم زل زد به خیار دست من.
من:-میخوری.
احسان:-آره آره.
من:-تعارف هم نمیشه زد بهتا.
بعدم از وسط نصفش کردم.
احسان:-خب گرسنمه شیش لیتر آب دریا خوردم.
بعد هم خیارو درسته انداخت تو دهنش.
بعد از پخته شدن رشته ها موادشو باهاش قاطی کردم و کارمون تموم شد.
قابلمه رو گذاشتیم رو گاز تا کاملا درست شه.
بعدم پیشبندمو در آوردم و ولو شدم رو مبل.
احسان هم که قبل از من رو کاناپه خوابیده بود.
بمیرم الهی با شکم گشنه خوابید بچم.
رفتم از تو اتاق یه پتو آوردم و انداختم رو تن احسان.
چقدرم ناز خوابیده بود خخخ.
نشستم رو مبل و مشغول دیدن تلویزیون شدم.
چشمام سنگین شد و تصمیم گرفتم یه چُرت کوچیک بزنم.
چشمامو باز کردم و ساعت دوازده و ربع بود.
آخخخخ غذام سوخت.
بدو بدو و بدون توجه به هیچی رفتم تو آشپزخونه تا زیر گاز رو خاموش کنم،ولی خاموش بود.
در قابلمه رو برداشتم و یه نگاهی بهش کردم و دیدم نه؛هیچ اثری از سوختگی نیست.
هنوز تو کف نسوختنش بودم که صدایی که از پشت اومد باعث شد جیغ بکشم و در قابلمه از دستم افتاد زمین.
احسان بود که گفت:-چه سرآشپز حواس جمعی.
احسان:-بیست دقیقه ی پیش خاموشش کردم تا الان اگه روشن بود باید خاکسترشو میخوردیم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم خب میزو بچین.
حرفم تموم نشده بود که چشمم به میز چیده شده خورد.
من:-به به،واسه خودت خانومی شدیااا.
احسان خندید.
نشستیم سر میز تا شروع کنیم به خوردن.
ظرف ماکارونی رو گرفتم جلوش تا برای خودش بکشه که یهو برق رفت.
من:-ای واااای،چراغ گوشیتو بزن من میترسمممم.
احسان:-باشه وایسا.
بعد چند ثانیه هم روشن کرد.
من:-الان چه موقع برق رفتن بود آخه.
احسان بلند شد و رفت که کشو هارو بگرده تا یه شمع پیدا کنه که برق اومد.
من:-آخیشش بیا بشین حالا.
اومد نشست رو میز و بشقابش رو پر کرد.
اولین لقمه رو که گذاشت تو دهنش گفت:-اوممم،براوو،باریکلا به سر آشپز خودمون،بسیار خوشمزه.
من:-بخور حالا انقدر زبون نریز.
خندید و همین خندیدن باعث پریدن غذا تو گلوش و به سرفه افتادنش شد.
چند تا مشت زدم پشتش و لیوانش رو پر آب کردم.
من:-بیا بخور.
همونطور که داشت سرفه میکرد لیوان آب رو سر کشید.
سرفه هاش قطع شد.
سرشو آورد بالا و یه نگاه بهم کرد،بازم خندش گرفت.
با دستش اشک چشماشو پاک کرد.
من:-یواش تر خب میرسه بهت.
حرفی نزد و شروع کرد به خوردن غذا.
من بعد ده دقیقه خوردن سیر شدم.
آقا هم تا بیست دقیقه بعدش نشسته بود.
بعد از خوردن شام میز رو جمع کردم.
احسان هم اومد کمک کنه که گفتم:-نمیخواد تو خسته ای برو استراحت کن.
رفت و تو حال نشست.
منم مشغول شستن ظرفا شدم.
دستم پر از کف بود و داشتم ظرفارو میشستم که...

[color=#cc3333]فصل بیست و چهار[/color]

حس کردم یه چیزی داره روی پاهام راه میره.
چشمام که خورد به پام یه جیغ نیلی(بنفش ندوست)کشیدم و یه متر پریدم عقب،بشقابم از دستم افتاد پایین و هزار تا تیکه شد.
من:-جیغغغغغغغغغ سوسسسسسسک.
احسان بدو بدو اومد تو آشپزخونه.
احسان:-چیه غزل چی شده؟
با همون دستای کفی پریدم بغل احسان.
من:-احسان سوسکککک.
محکم بغلم کرد،شونه هاش تکون میخورد.
سرمو اوردم بالا دیدم داره میخنده.
از ترس با دستام محکم گردنشو فشار میدادم.
من:-احسان بکشششش خببببب.
من برد دم در آشپزخونه و خودش رفت تو.
احسان:-کو؟
من:-چه میدونم،مواظب بااااش،پات میره تو شیشه ها.
سوسک بیچاره با جیغ و داد هام فرار رو به قرار ترجیح داده بود.
قیافه احسانو که میدیدم میخواستم بزنم زیر خنده ولی ترسی که داشتم نمیزاشت.
دست به سینه دم در آشپزخونه وایستاده بودم.
احسان هم داشت تیکه های شکسته رو جمع میکرد.
دیگه پاهام از خستگی درد گرفته بود و همونجا نشستم و زانو هامو بغل کردم.
با بغض گفتم:-احسان چرا نگفتی اینجا سوسک داره؟
احسان:-من چمیدونستم خب،بعدشم ده هزار برابر اینی،واسه چی میترسی ازش؟
من:-ولم کن بابا،الان من امشب چطوری بخوابم؟هی بترسم یه سوسک بیاد روم؟
احسان:-هووو باشه حالا،نمیخورتت که.
من:-میخوره خوبم میخوره.
داشتیم همینطور حرف میزدیم که احسان یهو از جاش پرید و با دمپایی سه بار کوبید رو زمین.
ترسیدم ولی با ذوق پریدم بالا.
من:-کشتیشششش؟
احسان سه چهار بار دیگه هم زد رو سوسک.
احسان:-آره الان مطمئنم که مرد.
بازم شروع کرد به زدن.
من:-هووو کشتی میتِ مردمو.
یه نگاه عاقل اندر صحیفانه(خودمم نمیدونم چجور نگاهیه اسمش باحال بود گفتم بگم)بهم انداخت و نیششو وا کرد.
بعدم با دستمال سوسک رو جمع کرد.
اومد سمتم.
من:-جیغغغغ احسان برو اونور.تو رو خدا برو اونور.
همینطور نزدیک تر میشد.
من:-نیا اینورررر،جان من نیا.
خندید و پنجره آشپزخونه رو باز کرد و دستمال رو پرت کرد بیرون.
با پررویی تمام رفتم سمت شیشه ها که باقیشون رو بگیرم.انگار نه انگار که چیزی شده.
احسان نشست رو صندلی و نگاهم میکرد.
کل لباس و صورتش خیس و کفی بود.
من:-آخییی عزیزم،باید یه دوش بگیری فکر کنم.
باز هم نگاه عاقل اندر صحیفانه کرد.
کشت مارو با این نگاهش،یه چیزی یاد گرفته حالا.ایشششش.
داشتم آخرین تیکه رو بر میداشتم که دستمو برید.
اههه لعنتی.
یه بارم نشد من بخوام شیشه جمع کنم دستم بریده نشه.
کار جمع کردن تموم شد.
دستمو یه آب زدم و با یه دستمال و یه چسب رفتم پیش احسان.
احسان:-چی شده؟؟؟
من:-دستمو برید.
احسان:-واااای از دست تو دختر،اصلا به هیچ وجه مواظب خودت نیستی.
رگه های عصبانیت رو میشد از تو حرفاش فهمید.
خودمو مظلوم کرد و دستمال و چسب رو گرفتم سمتش.
احسان:-این چیههه؟
من:-داد نکش سرم خب عه،نبود چسب زخم.
با اخم نگاهم میکرد.
خیلی آروم و با سلیقه دستمو بست.
بعدم گفت:-بازم برو یه دست گل به آب بده.
اخم هنوز از رو صورتش پاک نشده بود،با دیدن این رفتار هاش نمیدونم چرا ولی دلم لرزید،دست و پاهام سِر شد و بغض راه گلومو بست،اشک تو چشمام حلقه میزد.
تحمل این رفتارشو نداشتم،هنوز انگشتام تو دستاش بود،متوجه اشک تو چشمام شد.
لحنش شل شد و اخمش پاک شد.
احسان:-مواظب خودت باش خب،یه چیزیت بشه من چیکار کنم؟
دستمو از توی دستاش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق.
چند باری صدام زد و پشت سرم تا سر راهرو اومد.
رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم قفل کردم.
با صدای قفل شدن در صدای باز شدن قفل گریم اومد.
بغضی که تو گلوم مونده بود امونمو بریده بود.
نمیدونم چرا،با اینکه حتی چیزی نگفته بود.
با اینکه هر چی گفت به خاطر خودم بود،ولی؛ولی دوست نداشتم مَردم اینطور باهام حرف بزنه.
خفه شو غزل اون مرد تو نیست،میفهمی؟تو فقط یه اسباب بازی براش،اینو تو ذهن پوچت فرو کن احمق،اون تو رو دوست نداره،تویی که دوسش داری؛ولی چه فایده؟!عشق یک طرفه.
با این افکار گریه هام قطع شد،کینه و حرص به غم غلبه میکرد،با حقایقی که باید رو به رو میشدم شدم.
صدای در زدن میومد.
احسان:-غزل جان،فدات شم در رو باز کن خب چی شده؟غزل داری نگرانم میکنی حالت خوبه؟
حرفی نزدم.
بعد پنج دقیقه دوباره در زد:-غزل حالت خوبه؟غزل جان به خدا دارم میترسم،حداقل یه کلمه حرف بزن،وگرنه درو میشکونما.
با صدایی که پر از خشم و نفرت بود گفتم:-برو گمشو میخوام تنها باشم.
دیگه حرفی نزد.
رفتم تو حموم.
شیر آب رو باز کردم.
آرامبخشی بالاتر از آب گرم نبود.
سرم داشت گیج میرفت.
شیر آب رو بستم و از حموم اومدم بیرون.
تنمو به زور خشک کردم و لباس پوشیدم.
سر گیجم بیشتر شده بود،چشمام سیاهی میرفت.
آخرین بار پشت پنجره بودم،دیگه از اون به بعد چیزی یادم نمیاد.
*
نور آفتاب چشممو میزد.
بلند شدم و لبه ی تخت نشستم.
تموم بدنم درد میکرد.
از گردن گرفته تا کمر و پاهام.
سرمم درد میکرد.
به ساعتی که تو اتاق بود نگاه کردم.
شیش و نیم.
یه نگاه به بیرون انداختم.
این تیغ آفتاب بیشتر از صبحه.
یعنی این همه ساعت بیهوش بودم؟
رو تخت دراز کشیدم،دیگه جون انجام هیچ کاری رو نداشتم.
حتی نمیتونستم خودمو تکون بدم.
چشمامو بستم.
*
احسان:-ببین غزل،ما به درد هم نمیخوریم.من یکی دیگه رو دوست دارم،میشه درکش کنی؟
من:-چی میگی احسان؟من از ته وجودم عاشقتم،چطور میتونی اینارو بهم بگی کثافت؟
احسان:-منو ببخش غزل،من در حد تو نیستم.
من:-هستی احسان به جان خودم هستی.
احسان:-غزل.
من:-جانم احسان جان.
احسان:-من دوستت ندارم غزل،بفهم اینو.
من:-چطور آخه؟مگه میشه دوستم نداشته باشی؟بگو که شوخیه هوم؟
احسان:-نه غزل این حقیقته محضه.تلخِ تلخ؛تلخ تر از قهوه ی بدون شکر!
من:-چرا این کارو باهام کردی؟چرا منو عاشق خودت کردی لعنتی؟
احسان حرفی نزد،سرشو انداخت پایین و گفت:-ببخشید،تو فرشته بودی،ولی من؛من شیطان بودم و لایق تو نبودم.منو ببخش و فراموشم کن.
منتظر حرفم نشد،رفت.
از در خونه رفت بیرون.
چطور آخه؟چرا؟منو عاشق خودش کنه و بره؟
این عدالته؟من چطور ادامه بدم؟با اون خاطره ها؟با اون کار ها.
کاش که میفهمیدی چقدر عاشقتم.
شدت گریه هام از قبل هم بیشتر شده بود.
رفتم سمت آشپزخونه،کشو هارو باز کردم و رسیدم به سبد قرص ها.
قرص هارو دونه دونه ریختم تو مشتم.
لیوان رو پر آب کردم.
کاش،ای کاش میفهمید که چقدر دوسش دارم،کاش همونقدر که دوستش داشتم دوستم داشت.
کاش هیچ وقت نمیومد تو زندگیم.
قرص هارو گذاشتم تو دهنم.
لیوان آب رو گذاشتم رو لبم.
دو به شک،بین مرز زندگی و مرگ...
دهنمو باز کردم و آب رو خوردم.
لیوان از دستم افتاد و شکست.
صدای شکستنش تو مغزم پیچید.

فصل بیست و پنج


با افتادن لیوان با جیغ از خواب پریدم.
بعد از باز شدن چشمام صدای مهیبی از در میومد و بعد چند ضربه باز شد.
احسان در رو شکسته بود و اومد تو.
بر و رومو که دید با بغض گفت:-چیکار کردی با خودت دختر.
حرفی نمیزدم،هنوز؛هنوز گُنگِ خوابم بودم.لبه تختم نشست.
احسان:-غزل جان چیکار داری میکنی با خودت.
پوفی کشید و بلند شد و رفت مانتوم رو آورد.
هیچ جونی واسه تکون خوردن نداشتم.
مانتوم رو تنم کرد،یه شالم سرم،بغلم کرد و برد پایین.
چشمام بسته بود ولی از صدای پا هاش میتونستم بفهمم الان کجاییم.
از در خونه رفتیم بیرون که قطرات پاک آب به صورتم میخورد.
بعد چند ثانیه در ماشین رو باز کرد و منو گذاشت تو.
زل زده بودم به پنجره.
حرف های احسان تو مغزم اکو میشد.
دونه به دونه ی حرف هاش.
آخه خدا،معنی این خواب چی بود.
دیگه به هیچی علاقه نداشتم.
پوچِ پوچِ پوچ.
هیچ تر از هیچ...
با کشیدن ترمز دستی و تکون خوردن ماشین فهمیدم که رسیدیم.
احسان بغلم کرد و منو برد داخل.
صدای پرستار ها تو گوشم میپیچید.
پرستار:-چه قرصی خوردی دختر؟
احسان:-غزل قرص خوردی؟
به زور سرمو به نشونه نه تکون دادم.
پرستار:-دیر یا زود ما میفهمیم اگه خوردی بگو بهمون.
پرستار خطاب به احسان:-قصد خودکشی داشته؟
احسان:-نمی...نمیدونم،دو روز پیش یهو رفت تو اتاقش درم پشت سرش قفل کرد.
پرستار:-دو روز توی یه اتاق بود و تو امروز اوردیش تازه؟
ادامه داد:-غذا خورده؟
احسان:-نه،نمیدونم تو اتاق که چیزی واسه خوردن نبود.
کمتر حرفشانو متوجه میشدم.
چشمام سنگینی میکرد.
بازم خوابیدم.
*
با فشرده شدن دستام چشمام باز شد.
گوشه چشمم و خیلی ریز.
روی تخت توی اورژانس بودم.
چشمامو بستم.
آروم زمزمه های پر از بغض و غم احسان رو میشنیدم.
احسان:-کاش میدونستی چقدر برام مهمی،کاش میدونستی که الان حاضر بودن من جای تو بودم و تو رو اینطوری نمیدیدم،کاش؛کاش میدونستی چقدر دوست دارم.
این حرفو زد و پشت دستمو بوسید و بلند شد و رفت.
چشمام رو باز کردم و سعی کردم بشینم.
همون لحظه ی پرستار اومد تو.
پرستار:-عه به هوش اومدی؟
دوباره پرده رو داد کنار و گفت:-همراه تهرانی.
صدای بله گفتن احسان رو شنیدم.
پرستار:-بیا نامزدت به هوش اومد.
بعدم روشو سمت من کرد،لبخندی بهش زدم.
دستگاه اکسیژن واسه چی بهم وصله.
از دماغم کشیدمش بیرون.
احسان با سرعت اومد تو.
احسان:-وای غزل خوبی؟
من:-اوهوم خوبم.
بعدم یه لبخند مهربون زدم بهش.
پرستار هم آمپولش رو تو سرم خالی کرد و رفت.
احسان پایین تخت نشست و زانو زد.
چشماش پر از اشک شده بود.
احسان:-چیکار کردی با خودت آخه دختر؟هوم؟فکر من نبودی؟
با لبخند گفتم:-بیخیال عزیزم.
بعدم دسش که روی تخت بود رو نوازش کردم.
با دستاش چشماشو پاک کرد.
احسان:-واسه چی این کارو کردی؟
من:-گفتم که بیخیال الان میبینی که عالیم.
احسان:-گشنته؟
من:-اوهوم.
احسان:-کمپوت بخرم برات؟
سری به نشونه تایید نشون دادم.
احسان بلند شد:-باشه پس من الان میام.
داشت میرفت بیرون که صداش زدم.
من:-احسان.
برگشت.
احسان:-جانم؟
چشماش تو چشمام گره خورد.
من:-هیچی برو.
لبخندی زد و رفت.
وای خدا من چی شنیدم،هر لحظه که بهش فکر میکردم بیشتر میفهمیدم یعنی چی.
یعنی واقعا اونم دوستم داره؟از خوشحالی دیگه داشتم میمردم.
وای خدا یعنی همه ی اون خواب های کثیف و تاریک تموم شد؟

سرمو گذاشتم رو بالشتم،چشمامو بستم و حرف های احسان رو تو مغزم هجی میکردم.
با شنیدن این حرف ها لبخندی رو لبم نشست.
احسان با یه نایلون کمپوت اومد تو.
احسان:-چیه میخندی؟
چشمامو باز کردم.
من:-خوشحال شدم که مطاع اوردی برام.
احسان:-آری مطاع طلب کرده تا میل بفرمایید بانو.
خندیدم.
من:-زبون نریز،کمپوت باز کن بخورم گشنمه.
لیوان آب کمپوت رو داد دستم،گلومو یکم تر کردم و احسان قاشق رو میذاشت دهنم.
بعد از خوردن دو تا کمپوت تقریبا سیر شدم.
احسان بلند شد که بره آزمایشگاه.
من:-احسان مت کی مرخص میشم خسته شدم.
احسان:-فدات شم،الان میرم جواب آزمایشت رو میگیرم بعدش مرخصی.
من:-خدا نکنه،باشه برو.
وای خداااااا،میخواستم از شدت خوشحالی جیغغغغ بکشم.
تمام اون افکار پوچ و منفی رفته بود و جاش رویا و روشنایی گرفته بود.
بعد ده دقیقه احسان برگشت،پرستار ها هم اومدن آفم کردن(نمیدونم خودشون که اینطوری میگن)بعدم احسان دستمو گرفت و بلند شدیم.
رو به پرستار گفت:-غذای بیرون میتونه بخوره؟
پرستار:-آره مشکلی نیست.
رفتیم بیرون.
ساعت دوازده و ربع شب بود.
وای خدا دو سه روزه هیچ زنگی به مامانم اینا نزدم.
گوشیمم خونه جا مونده.هیی معلوم نیست چقدر زنگ زدن.
نشستیم تو ماشین.
من:-احسان گوشیتو بده یه زنگ بزنم.
احسان:-خونه جا گذاشتم.
بعدم دستشو برد صندلی عقب و یه نایلون آورد بالا و از توش دو تا ساندویو در آورد.
من:-هیی اینارو کی خریدی؟
احسان:-داشتم بر میگشتم گرفتم.
با ولع مشغول خوردن شدم.
بعد از تموم شدن از احسان تشکر کردم.
احسان:-امشب تا صبح قراره کلی خوش بگذرونیم.
من:-جدی؟
احسان:-بله مادمازل.
خندیدم.
احسان:-خب کجا بریم؟
من:-احسان میشه با هم قدم بزنیم؟
احسان:-میتونی راه بری؟
من:-آره خوبم،الان که کنارتم خوبم.
لبخندی بهم زد.
ای جانم چه بهش میاد لبخند.
از وقتی که به زبون آورد که دوستم داره حسم بهش ده هزاز برابر شده.
ماشینش رو یه جایی پارک کرد.
نگاهم میکرد،سنگینیش رو حس میکردم ولی چشممو نمیبردم سمتش.
بعد چند ثانیه مغلوب قدرت نگاهش شدم.
چشممو انداختم تو چشماش.
لبخندی زد و گفت:-نگاهم کن دیگه خب.
در رو باز کرد و پیاده شد.
منم پیاده شدم.
در ماشین رو قفل کرد و اومد سمتم.
دستشو دراز کرد سمتم.
دستامو گرفت تو دستاش.
یه نگاهی تو چشمام کرد و لبخندی زد.
حرکت کردیم.
تو راه احسان کلی حرفای خنده دار میگفت و از ته وجودم میخندیدم.
وای خدایا شکرت به خاطر احسان.
یه لحظه هایی بود که قفل چشماش میشدم و دیگه هیچی نمیفهمیدم‌.
روی یه نیمکت نشسته بودیم.
خودمو تو بغلش جا دادم.
آغوشش،امن ترین جای دنیا بود.
سرمو گذاشتم رو قلبش و مشغول گوش دادن به ضربان قلبش شدم.
دستمم رو سینش بود.
تو بهترین حال و بهترین جا بودم.
احسان صورتم رو نوازش میکرد.
بعد چند دقیقه بلند شدیم که بریم.
احسان جلوم وایستاد.
دو تا دستمو گذاشتم رو سینش.
ناخواسته مغلوب جاذبه صورت احسان شدم و رو پنجه وایستادم.
آروم گونشو بوسیدم و برگشتم به حالت عادی.
دستام هنوز رو سینه هاش بود.
چشمامو بستم.
احسان:-غزل
من:-جانم
احسان نفس عمیقی کشید‌،از چشم هاش معلوم بود که حرفی واسه گفتن داره.
نگاهم میکرد.
این نبرد تن به تن با چشمام رو باخت.
سرشو انداخت پایین.
لبشو گاز میگرفت.
نفسشو حبس کرد.
چشماشو بست و شروع کرد به حرف زدن.
حرفی که واسه به آتیش کشیدنم وجودم کافی بود...!

فصل بیست و ششم

احسان:-غزل،من؛من عاشقتم.
یه بمب تویه مغزم ترکید.
درسته که اینو شنیده بودم،ولی تو روم نگفته بودم،با این شهامت جلوم واینستاده بود و نگفته بود.
منم نفسم تو سینم حبس شد.
آتیش شعله عشق رو که توم شعله ور شده بود حس میکردم.
قفل شده بودم،نه چیزی به ذهنم میرسید نه میتونستم واکنشی نشون بدم.
دستام از روی سینش سر خورد و اومد پایین.
گریم گرفته بود.
بالاخره بهم گفت،این لعنتی بالاخره جلوم زبون باز کرد،آخر حرف دلشو گفت.
چیکار کردی با این زلیخا،یوسف؟
چشمامو بستم و آروم اشک ریختم.
جلوم زانو زد.
احسان:-تو چی؟تو هم دوستم داری؟
چشمام هنوز بسته بود و اشک میریختم.
دستامو یه تکون آرومی داد.
احسان:-بگو دیگه.
سعی کردم تموم اون محدودیت ها و قفل هایی که به مغزم خورده بود رو بشکنم.
من:-میشه یکم بهم وقت بدی؟
احسان شل شد و رفت پایین تر.
احسان:-این یعنی نه؟
من:-نه من؛من تصمیممو گرفتم،فقط یکم وقت میخوام.
احسان:-چقدر؟
من:-خیلی نیست.
احسان:-چرا وقت میخوای؟تو که تصمیمت رو گرفتی.
من:-زمان،زمان خیلی چیز هارو عوض میکنه!
نفس عمیقی کشید.
دوباره محکم شد،دوباره شد مرد زندگیم،دوباره شد اونی که باید باشه و دوباره شد احسان دوست داشتنیِ من.
احسان:-صبر میکنم،تا هر وقت که بخوای صبر میکنم.
لبخندی بهش زدم.
از فرط خوشحالی رو به غش بودم.
در عرض بیست و چهار ساعت همه ی افکارم زیر و رو شده بود و همه چیز هم عوض شده بود.
بلند شد و ایستاد.
احسان:-بریم؟
من:-بریم
دستمو گرفت و راه افتادیم،گرمای وجودش،گرمای بدنمو بیشتر میکرد.
هیچ حرفی نمیزد و از چشماشم دیگه هیچی معلوم نبود،هیچ حرفی تو چشماش نبود،مطمئن شدم که هر چی میخواسته بگه گفته.
سوار ماشین شدیم.
ساعت سه و نیم بود.
امروز بهترین روزم بود،هر چی که میخواستم بهش رسیدم.
احسان:-چیزی نمیخوای؟
نگاهی بهش کردم.
من:-اگه مغازه دیدی بزن کنار یه سری خرت و پرت بخریم.
احسان:-باشه.چیزی نمیخوری الان؟
من:-نه ممنون.
رسیدیم به یه مغازه،پیاده شدیم و رفتیم تو.
احسان:-غزل جان هرچی میخوای بگیر خودت.
رفتم سمت پاستیل ها و یه سه چهار تایی پاستیل خرسی گرفتم و همینطور چیپس و ماست و پفک و لواشک.
نگاهی بهم کرد و وسایل رو ازم گرفت و گذاشت رو میز.
رفتم و دو تا بستنی بزرگ گرفتم.
همرو گذاشتم رو میز.
خواستم واسه صبحانه هم خرید کنم که دیدم احسان گفت:-نخر یخچالشون پره.
من پاهام زیاد قوت نداشت به همین خاطر نشستم تو ماشین.
احسانم سریع حساب کرد و وسایل رو گذاشت تو ماشین.
احسان:-چی شد غزل خوبی؟
سری تکون دادم.
رسیدیم خونه و ولو شدم رو کاناپه.
حوصله عوض کردن لباسمم نداشتم.
احسان رفت فلششو آورد و وصل کرد به تلویزیون.
یه فیلم عاشقانه خارحی با زیرنویس.
وای وای وای.
احسان خوراکی هارو آورد و گذاشت رو میز عسلی.
با دیدن این همه خوراکی خوشمزه بازم گشنم شد.
سریع لواشک رو گرفتم و مشغول خوردن شدم.
بعد از لذت بردن از لواشک مشغول خوردن چیپس شدم.
هیچیم از فیلم نفهمیدم کلا داشتم میخوردم.
اواسط فیلم بود.
مشغول دیدن فیلم و خوردن پفک بودم.
همینطور که داشتم میخوردم یهو با دیدن صحنه ی توی تلویزیون خشک شدم.
دست راستمو گذاشتم رو چشم خودم.
دست چپمم گذاشتم رو چشم احسان.
من:-نبیییییین،بی ادب اینا چیه.
احسان:-آخ دختر کورم کردی.
و همونطور نیشش وا موند.
بعد از چند ثانیه جیغ جیغ من،اون صحنه فیلم رد شد.
دستمو از رو صورت احسان گرفتم که دیدم یه تیکه پفک از صورتش افتاد پایین.
نگو که دستم پفک بوده گذاشتم رو چشمش.
قیافش کلی خنده دار شده بود.
اون یه تیکه ای هم که مونده بود کاشتم رو پیشونیش و تاف،زدم تو سرش.
احسان:-آخ چرا میزنی؟
با عصبانیت کاذب گفتم:-خجالت نمیکشی این فیلم هارو میزاری؟
دو طرف دستامو گرفت.
منم همینطور به زور مشتش میزدم.
تسلیم قدرت مردونش شدم.
لبمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون.
با دیدن قیافم خندید و شل کرد دستاشو.
نشستم سر جام و مشغول دیدن فیلم شدم.
داستانش خیلی قشنگ بود.
بعد از کلی غذا خوردن و فیلم دیدن و چرت زدن ساعت شد پنج و ربع.
فیلم تموم شده بود و احسان زده بود تلویزیون.منم که کنارش نشسته بودم هم خسته بودم هم شیطون شده بودم.
سرمو گذاشتم رو شونه ی احسان.بعد چند ثانیه هم خودمو کشیدم سمتش،طوری که تو بغلش جا شم.
سرم رو سینش بود و پاهام رو کاناپه.
آغوش گرم چشمامو هم گرم کرد.
با کلی آرزو و خوشحالی خوابیدم.
*
چشمام که باز شد چند ثانیه محو تصویر رو به روم بودم.
بافت سیاهِ کاناپه.
یاد دیشب افتادم،سرم رو سینه احسان بودم ولی این که خیلی نرم تره.
سرمو آوردم بالا که دیدم سرم رو بالشت بوده و هر چی گشتم اطرافم احسان رو ندیدم.
صداش زدم و دیدم که از تو آشپز خونه جوابمو داد.بلند شدم و همونطور با چشم های خوابالو رفتم سمتش.
چشمامو میمالوندم و رسیدم بهش.
با یه لبخند گفت:-صبح بخیر.برو دست صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم.
هاج و واج نگاهی به میزی که چیده بود کردم.
بعدم رفتم سمت دستشویی.
به صورتم یه آبی زدم.تازه لود شدم.
تصمیم گرفتم که زیاد احسان رو اذیت نکنم و همین امروز بهش جوابمو بگم.
بعد از شستن دست و صورتم خودمو تو آیینه چک کردم.
رفتم بیرون و با دیدن احسان لبخندی زدم.
پشت میز نشستم و اول چاییمو خوردم.
بعدشم مشغول به خوردن غذا.
من:-صبح بلند شدی رفتی نون گرفتی؟
احسان:-نه بابا اینا واسه تو رمان هاست.
وجدان:-عه غزل مگه ما تو رمان نیستیم؟اینجا کجاست پس؟دروغ گفتی به من؟
من:-هیسسس خفه شو.
احسان:-با من بودی؟
واییی بلند گفتم؟
من:-نه بابا با خودم بودم.
چند ثانیه مات نگام کرد و با دیدن نیش بازم خندید.
بعد از خوردن صبحانه از احسان شارژرش رو گرفتم و رفتم تو اتاقم که شارژش کنم.
کلا یادم رفت دیشب.
رفتم و کلی گشتم اونجارو.نبود که نبود.
احسانو صدا زدم و اومد بالا.
احسان:-جانم
من:-گوشیمو ندیدی؟
احسان:-نه
بعدم اومد تو اتاقم.
مشغول گشتن چند جا شد.
من:-گشتم اونجارو من.
رسید به پرده بالکن.
یه نگاهی به بالکن کرد و دید که اون تو افتاده.
من:-اونجا چیکار میکرد؟
احسان:-از شما باید بپرسم.
بعدم داد دستم.
شانس آوردم که بارون نزد.
گوشیمو زدم تن شارژ و روشنش کردم.
احسان داشت از اتاق میرفت بیرون که صداش زدم.
تو چارچوب در وایستاد.برگشت و نگاهم کرد.
گفتم:-میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
احسان:-راجب؟
سرمو انداختم پایین و با فکرش لبخند اومد رو لبم.
سرم همونطور پایین بود و گفتم:-راجب حرف دیشب.
بعدم زیر چشی دیدمش.
چهرش ذوق زده بود.
احسان:-خب؟بگو.
داشتم حرف هامو تو مغزم هجی میکردم و رو حرفام تمرکز میکردم که گوشیم زنگ خورد.
سکوت فضا شکست و رفتم سمت گوشیم.
علامت های میس کال رو میدیدم.
عسل بود.
سریع جواب دادم
من:-جانم خواهری؟
عسل:-کوفت،درد و خواهری زهر مار.
گریه میکرد و جیغ میکشید.
من:-چی شده غزل؟
عسل:-کجایی؟
همونطور گریه میکرد.
من:-ویلا.
عسل:-این همه مدت کدوم گوری بودی؟
من:-واااا اینطوری چرا صحبت میکنی،خب بهت توضیح میدم بعدا.
احسان چهرش متمرکز شد روم،مشخص بود که اونم کجنکاوه.
عسل:-چرا اینطوری صحبت میکنم؟
هق هق گریه هاش خیلی بد بود.
من:-آره،آره چته هار شدی؟

فصل بیست و هفت

من:-باز بهت نرسیده خماری؟
صدای عسل قطع شد.
احسان خشکش زد.
خودمم از حرفی که زده بودم مثل چی پشیمون بودم.
چشمام به چشمای بهت زده ی احسان خورد.
من:-الو
حرفی نمیزد.
من:-عسل بگو چی شده جون به لبم کردی.
عسل:-سعی که به هفتم مامان خودتو برسونی.
بعدم قطع کرد.
گوشی تو دستم خشک شد.
تموم بدنم شل شد.
چی گفت؟
منظورش چی بود؟
یه شوخی مسخره بود دیگه.
دیوونه هنوز نمیدونه نباید اینطوری شوخی کنه.
هیچی حالیم نبود.
گُنگِ گُنگ.
بغض راه گلومو بست و ضربان قلبم رفت بالا.اشک تو چشمام جمع شد.
قفل گوشی رو باز کردم،۱۰۶تا میس کال‌!
با سرعت شماره مامان رو گرفتم.
وای مامان تو رو جان غزل بردار.
بوق اول،بوق دوم،بوق سوم،چهار و پنج و شیش و هفت.
و تلفنی که جواب داده نشد.
شماره بابارو گرفتم.
با بوق سوم برداشت.
صدای پر بغض و در هم ریختش گویای همه چی بود.
بابا:-معلوم هست کجایی؟ها؟
من:-وای بابا قربونت برم خوبین؟
بابا:-خوبیم؟نه افتضاحیم،خیلی افتضاح.
من:-چرا فدات شم؟
بغض صوت صدای بابارو از بم به زیر تغییر داده بود.
بابا:-مامانت رفت غزل،رفت و تو نبودی،رفته و تو نیستی.
گوشی از دستم افتاد و پخش زمین شد.
احسان با دیدن حالم سریع اومد پیشم.
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم.
احسان:-چی شده غزل؟میشنوی صدامو؟حرف بزن غزل.
چند تا ضربه هم به صورتم زد.
چشمام رو از گوشه ای که بهش قفل شده بودم برداشتم و انداختم تو نگاهش.
بعد چند ثانیه بالا و‌ پایین کردن رو صورت احسان،یه جونی افتاد تو زبونم‌.
با تن صدای ضعیف گفتم:-مامانم رفت احسان.
بدون هیچ خواسته ای صورتم خیس از اشک شده بود.
سرمو چسبوندم به سینه احسان و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.
من:-وای خدا مامان قشنگم رفته احسان،میفهمی؟مامانم چند روزه رفته و دخترش تازه فهمیده.
احسان حرفی نمیزد.
سرمو از سینش جدا کردم.
من:-پاشو بریم تهران.
احسان:-چشم پاشو وسایلتو جمع کن.
من:-همه چیم تو ساکمه،بگیرش من زور هیچ کاری رو ندارم.
سری تکون داد.
نشستم لبه تخت و به گریه هام ادامه دادم.
غیر قابل باور بود.
خیلی غیر قابل باور.
از شدت حرص و غم شروع کردم به خود زنی.
چنگ میکشیدم صورتمو،به دیوار مشت میزدم.
این هم بزرگترین درد بعد بزرگترین خوشبختی.
احسان اومد تو اتاقم.
دستمو گرفت و با صدای آرام بخش خودش گفت:-پاشو بریم غزل جان.
صداش آرامش بخش بود،ولی الان دیگه نه،الان هیچ چیزی التیام بخش نیست؛هیچِ مطلق!
از گریه ی شدید به نفس نفس افتاده بودم.
وسایلم رو گرفت و رفتیم تو ماشین.
تموم انرژی و زورم از بدنم رفته بود.
مثل یه جنازه ی زنده تو ماشین افتاده بودم.نه توان تکون خوردن،نه توان حرف زدن.
فقط توان گریه کردن و فکر کردن داشتم.
یک ساعتی بدون هیچ حرفی زل زده بودم به بیرون.
آسمونِ ابری.
دلگیر ترین هوا.
کی فکرشو میکرد اون روز آخرین باری بود که مامانم بوسم کرد؟باهام شوخی کرد؟
شدت اشک هام بیشتر شد.
احسان:-خوبی غزل.
نای هیچ کاری رو نداشتم.
دستشو گذاشت رو دستم.
نمیدونم چرا ولی از این حرکتش عصبی شدم.
دستشو زدم کنار و برگشتم سمتش.
با خشم فروکش کرده سرش داد زدم.
من:-به من دست نزن آشغال،منو لمسم نکن کثافت.اگه توی عوضی نبودی من الان نمیفهمیدم که مادرم رفته؛اگه تو نبودی اون روز آخرین باری نبود که میدیدمش.
شدت گریه هام بیشتر شد.
من:-میفهمیییی؟آره؟
احسان نگاهشو از رو من برداشت.
لب هاشو میجویید.محکم فرمون رو گرفته بود،رگ گردن و دستاش باد کرد بود.
میشد قطرات اشک رو تو چشم هاش دید.
من:-ها چیه لال شدی؟نمیبخمشت احسان،نمیبخشمت،هیچ وقت.
با جیغ ادامه دادم:-هیچ وقت.
چونه هاش میلرزید.
بغض تو گلوش فوران کرده بود.
تلنگری واسه آزاد شدن میخواست.
ساکت شدم و تکیه دادم به صندلی،سرمو چسبوندم به پنجره و حاشیه آسفالت جاده رو میدیدم.شکسته و ترک خورده،مثل قلبم،مثل روحم.
بعد حدود پنج ساعت رسیدیم تهران.
تهرانی که دیگه مادرمو نداشت.
تهرانی که دیگه واسم مثل قبل نبود.
یک ساعتی طول کشید تا برسم دم در خونه.چشمم که به پارچه ها و اعلامیه ترحیم مامان خورد،چشمام سیاهی رفت همونجا از حال رفتم.
*
وَنگِ یه سری آدما تو گوشم میپیچید.
میشنیدمشون ولی نمیدیدمشون.
به زور چشمامو باز کردم.
سقف دلگیر اتاقم.
سقفی که دیگه قرار نبود یه بار دیگه هم مادرمو توش ببینه.
مرگ بی رحم ترین تراژدی دنیاست!
تصور اینکه از این جا به بعد بدون مامانم قرار بود ادامه بدم غیر قابل باور بود.
به اطرافم نگاه کردم.
احسان و مهتاب و پوریا بودن.
بعد چند ثانیه کاملا به هوش اومدم و همه چیز هم یادم اومد.
بلند شدم و نشستم.
تازه متوجه بیدار بودنم شدن.
احسان اومد سمتم.
دستمو گرفت تو دستاش.
دستاش دیگه واسم گرم نبود.
چشمام رو که به زمین دوخته بودم برداشتم و انداختم تو باتلاق چشم هاش.
من:-مگه نگفتم که منو لمسم نکن؟
چشمشو از تو چشمام گرفت.نفسشو حبس کرد و شروع کرد به جوییدن لب هاش.
بلند شد و رفت.
پوریا هم تسلیتی گفت و پشت سرش رفت.
مهتاب اومد نزدیک تر.
دستمو فشار داد و پیشونیم رو بوسید.
مهتاب:-تسلیت میگم غزل جان،درکت میکنم چه غمی رو داری تحمل میکنی.
نگاهی که گویای همه چیز بود بهش کردم.
رفت بیرون و در اتاق هم بست.
از همتون متنفرم لعنتیا.
شما ها مامانمو ازم گرفتین،شما ها باعث همه چی بودین.
شما هااا.
عصبی شده بودم.
گردنمو چنگ میکشیدم.سوزشش آرومم میکرد.
تنها چیزی که الان میتونست آرومم کنه رنگ و بوی خون بود.
گلدون کنار تختم رو برداشتم و پرت کردم سمت دیوار.
هزار تیکه شد،درست مثل قلبم.
خیلی چیز ها مثل قلبمه.
نشستم رو تخت و دستامو گذاشتم رو پیشونیم.
با شنیدن صدای شکستن احسان با سرعت اومد تو اتاق.
نگاهی به من کرد،نگاهی به شیشه ها.
اومد تو و در رو پشتش بست.
بلند شدم و رفتم سمتش.
جلوش وایستادم.
شروع کردم به مشت زدن بهش.
همینطور میزدم تو سینش و گریه میکردم.
دستامو قفل کرد و منو کشید تو بغلش،سفت بغلم میکرد.
هنوز هم بغلش آرامش بود،دستامو دور کمرش حلقه کردم.
دستاش رو به نشونه التیام رو کمرم بالا و پایین میکرد.
با گریه گفتم:-احسان تنها شدم.
احسان:-من هستم غزل جان.
نمیدونم چرا،ولی باز هم عصبی شدم.
خودمو از بغلش کشیدم بیرون.
با حرص گفتم:-مامانمو ازم گرفتی که باشی؟
نمیفهمیدم که چی میگم،هر ثانیم با ثانیه قبلم فرق میکرد،ولی احسان مرد تر از این حرف ها بود،ذره ای هم با حرفام عقب ننشست.
حرفی نزد.
کنارش زدم و رفتم بیرون.
نقش لباسِ سیاهِ تنم،بزرگترین پارادوکسِ ذهنم بود.
یه لحظه هایی میگفتم اینا واسه چیه؟هنوزم باورم نشده بود.
رسیدم‌ پایین.
خونه خیلی شلوغ نبود،فقط اقوام نزدیک بودن.
خاله و دایی هام و بابابزرگم.
بهشون سلام کردم.
اومدن سمتم و پیشونیم رو بوسیدن.
عسل و بابا نشسته بودن.
نگاهم نمیکردن بهم.
رفتم پیش عسل نشستم.
سلام کردم ولی جوابی نگرفتم.
زل زدم بهشون.
دریغ از حتی یک نگاه‌.
طوری که فقط خودمون بشنویم گفتم:-بابایی تو هم جوابمو نمیدی؟
نگاهی پر از نفرت و خشم بهم کرد.
من:-منو ببرین سر خاک مامان.
هیچ عکس العملی نشون نمیدادن.
عسل بلند شد و رفت.
بازم عصبی شدم.
گریم در اومد و با عصبانیت جیغ میکشیدم:-منو ببرین سر خاک مامانم لعنتیا،چرا به من گوش نمیدین ها؟
خونه ساکت شده بود و همه به من نگاه میکردن جز بابام.
رفتم پیش دایی علیم.
من با گریه:-دایی جون تو منو ببر سر خاک مامان.اینا حتی به من نگاهم نمیکنن دایی.ببر منو پیش مامان.میبری؟
با نگاه مهربون و پر بغضش بلند شد.
دستمو گرفت و رفتیم سمت ماشین.
احسان رو دم در دیدم که با دیدنم چند قدمی نزدیک شد.
نشستم تو ماشین و از پنجره زل زدم بهش.
نگاهم میکرد.
محتاج داشتنش بودم ولی نمیتونستم.
مغزم یه چیز میگفت؛قلبم یه چیز دیگه.
قلبم یه کار دیگه میکرد؛مغزم یه کار دیگه.
چشمامو دوخته‌ بودم به احسان،با حرکت کردن ماشین جای احسان رو دیوار های لعنتی این کوچه گرفته بود.
دیوار های لعنتی که...
آه،هر کجا جای مامانم خالیه و نبودش حس میشه.
بعد چهل دقیقه رسیدیم سر خاک مامانم.
زانو زدم.
داییم عقب تر وایستاد.
من:-مامانی میشنوی صدامو؟منم غزل.دختر بدت بالاخره اومد،پاشو دیگه،پاشو بیا خونه جات خالیه مامان.مامان راست میگن خاک سرده؟مامان تو اون خونه بدون تو نمیشه،پاشو مامانی قول میدم دختر خوبی باشم،به حرفات گوش میکنم،همشونو،خب؟مامانی میدونستی وقتی خونه نیستی چقدر سرده؟سرماشو حس کردم.پاشو دیگه بسه خوابیدن.
باز هم حمله عصبی بهم دست داد.
خاک رو میگرفتم به سر و صورتم میزدم.
داییم اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد.
من:-میخوام پیش مامانم بمونم.
دایی:-میریم خونه.
تسلیم داییم شدم.
من:-بزار خداحافظی کنم حداقل.
بازوم رو ول کرد.
من:-مامانی خداخافط،این آدمای نامرد نمیزارن من بمونم پیشت،ازم گرفتنت و نمیزارن حتی پیشت بمونم.مامانی اون زیر مواظب خودت باش،من هر روز میام پیشت.از تاریکی نترسیا مامانی،خب؟خیلی دوست دارم،منو ببخش مامانی،ببخش اگه نبودم.بوسه ای به پارچه ش زدم و بلند شدم.
لبخندی زدم و رفتم.
لبخندی که با گریه هام نمیخوند.
داشتم میرفتم‌که یه نفر رو کنار درخت دیدم،یه کسی که دیدنش آخرت نفرت بود،کسی که...

فصل بیست و هشت

کسی که خیلی چیز هارو ازم گرفت،اوج جوونیم رو ازم گرفت،معنای عشق رو واسم به نفرت تبدیل کرد،نفرتی که با اومدن احسان از صفحه ی زندگیم پاک شد.
یاد بد ترین روز های زندگیم افتادم،یاد روزایی که حتی جرئت یادآوریش رو توی ذهنم هم ندارم.
چند سالی میشد ندیدمش.یعنی تقریبا کسی ندیدتش،بعد اون ماجرا فرار کرد یه جورایی و واسه کار رفت یه استان دیگه.
کامیار،پسر خالم.
شیش هفت سالی میشد ندیده بودمش.
از چشماش متنفرم بودم،حالم از نوع نگاهش بهم میخورد.
با دیدنش ترسیدم و بازوی داییم رو محکم تر گرفتم.
دیگه به حداکثر میزان درد و غم رسیده بودم،واقعا ته خط بودم و منتظر یه نقطه واسه رفتن به سر خط و شروع از اول...!
یاد حرفاش افتادم،گول زدن هاش،آغوش سردش و عشقی که فقط هوس بود!
انقدر تو فکر بودم و داشتم مدام گریه میکردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم خونه.
رفتم تو اتاقم.
انزوا،بن بستی بی انتها!
بن بستی پر از راه!
و راه هایی که راه نیستند و بی راهه اند!
تصویر کامیار،اون لبخند های کثیفش اون چشمای گُر گرفته از آتیشش همش جلوی چشمام بود.
وای خدا،من که همه چیو فراموش کرده بودم،آخه چرا این کابوس رو دوباره آوردی تو زندگیم؟
کابوسی که فقط تو خواب نیست،بلکه همش تو بیداریه!
همه جا باهام هست!
این کابوس لعنتی همه جا دنبالمه،چون تو خودمه!
تو خواب؛بیداری؛تو خلسه!
به خودم اومدم.
همه جا تاریک بود.
چیزی رو دقیق نمیدیدم.
بلند شدم و چراغ اتاقمو روشن کردم.
ترکشِ نور لامپ،چشمم رو هدف گرفته بود.
همونجور وایستاده بودم و به دیوار تکیه دادم.
صدای در اومد و بعدشم آروم باز شد.
من پشت در بودم.
اومد تو و یکم اطراف رو گشت.
چشمم رو از جایی که بهش خیره بودم تکون ندادم ولی،این بو،بوی احسانم بود.
این گرمایی که اومده تو اتاقم گرمای احسانه.
رفت جلو و بالکن و حموم رو چک کرد.
با خودش حرف میزد.
احسان:-وای کجاست این دختر؟غزل؟غزل جان کجایی؟غز...
با دیدنم زبونش بند اومد.
ترسید.
احسان:-اینجایی فدات شم؟
چشمم هنوز به اون نقطه خیره بود.
اومد جلو.
دستی به صورتم کشید و صورتمو خشک کرد.
به زورم چشمامو از رو اون نقطه کندم،ولی نمیتونستم رو چشمای احسان نگهش داشته باشم.
چشمام ثبات نداشت.
دائما میچرخید،چشمام از کمینِ حقیقتِ چشمای احسان فرار میکرد.
احسان:-صورتت چرا عین گچ شده؟
صداش میلرزید و دست هاشم مثل صداش بود.
احسان:-غزل جان منو ببین،ببین منو.
به زور چند ثانیه ای چشمامو انداختم تو چشماش.ولی...
ولی شرمم میشد،از خودم،از اون چیزی که الان هستم و احسان نمیدونه.
چشمام از روی چشم هاش برداشته شد.
احسان:-خوبی؟
من:-من خوبم احسان.
صدامو که شنید جلوی پام زانو زد.
دستامو گرفت و گذاشت رو صورتش.
خودشم دستامو لمس میکرد،چشماش پر از اشک بود.
نمیتونستم بازم نگاهش کنم.
ولی،ولی دستام با احسان مهربون بود!
دستام میلرزید،خیلی هم میلرزید.
دستای لرزونم رو بردم تو موهاش.
آخی گفت و چشماش رو بست.
از فین فین کردن دماغش معلوم بود که داره گریه میکنم.
دستامو کشیدم بیرون و گذاشتم پشت کمرم.
بلند شد و چشم هاشو پاک کرد‌.
احسان:-شام میخوری؟
خیلی آروم سرمو به نشونه نه تکون دادم.
رفت بیرون.
همونجا نشستم رو زمین.
زانو هام رو بغل کردم.
سردم بود،خیلی سرد.
دستام میلرزید.
خیلی نگذشته بود که داییم اومد تو.
دایی:-غزل جان،بیا دایی،بیا یه ذره غذا بخور.
نگاهش هم نکردم.
دایی:-با این کارا که مامانت برنمیگرده دایی،عوضش خودت میری پیشش.بخور دیگه.
قاشق رو آورد سمت لبم.
هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.
بعد یکم اصرار و انکار بلند شد و رفت.
ولم کنین لعنتیا،بدم میاد از همتون،منو با خودم تنهام بزارین.
بعد نمیدونم چند دقیقه باز هم در باز شد.
احسان اومد تو،با یه سینی توی دستش.
جلوم رو زمین نشست.
سینی رو گذاشت کنار‌.
با یه لبخند خیلی ملیح بهم نگاه میکرد.
بالاخره تونستم بهش نگاه کنم.
آرامش خاصی تو قیافش بود.
سینی رو گذاشت وسط.
قاشق رو پر کرد و آورد بالا.
آورد سمت لبم.
تردید داشتم.
چند باری آروم لبمو باز کردم و بستم.
انقدر حرف نزده بودم لب هام بهم چسبیده بود.
با دیدن چشمک احسان دلم نرم شد.
برای لحظاتی همه چی یادم رفت.
دهنمو باز کردم و احسان قاشق رو گذاشت دهنم.
احسان:-آفرین دختر خوب.
لبخندی بهش زدم.
قاشق دوم رو آورد سمت لبم.
با صدای آروم گفتم:-آب میخوام.
احسان:-آب میخوای؟چشم.
لیوان رو آورد سمت لبم.
خوردم.
حدود ده تا قاشق خوردم.
از خوردن امتنا کردم و احسان هم بیخیال شد.
سینی رو گذاشت کنار،یه ذره اومد جلو تر.
احسان با صدایی آروم:-دوست دارم.
بعدم با یه لبخند بهم نگاه کرد.
لبخند ملیحی رو لبم خشک شد.
زل زده بودم به چشماش،ولی هنوزم ثبات نداشتم و نمیتونستم یه جا نگهشون دارم.
سینی رو گرفت و بلند شد و رفت.
من موندم و انزوا و تاریکی؛و گرمای نفس های احسان که تو اتاق حاکمیت میکرد.
ذهنم آکنده از همه چیز شده بود.
مثل اینکه رو مغزم اسید پاشیدن.
پاک شده بود.
به چیزی فکر نمیکردم.
چشمام بسته شد.
**
با جیغ از خواب پریدم و نشستم.
روی تخت بودم.
عرق صورتمو پاک کردم.
دوباره دراز کشیدم.
سردرد عجیبی داشتم.
انگار یه عده آدم تو مغزم پچ پچ میکردن.
حرف میزدن،دستور میدادن.
نامفهوم بودن،ولی یه سری چیز هارو بهم میگفتن.
نمیترسیدم ازشون.
چون خودم بودم.
انعکاس صدای خودم بود که تو مغزم میپیچید.
چراغ خوابمو روشن کردم.
حس تنها بودن بهم دست داد.دیگه تو خونه طرد شده بودم.بابا و عسل حتی یه کلمه هم باهام حرف نزده بودن.
چشمم خورد به عکس مامان که روی میزم بود.
با دیدن عکس مامان قشنگم،عکس منفور کامیار هم اومد تو ذهنم.
تا خود صبح بیدار بودم.
روشنایی روز رو که دیدم خستگیم بیشتر شد.
یاد مامانم و خاطراتش،خوبی هاش از ذهنم میگذشت.
مثل یه فیلم.
مثل یه فیلم بی کلام.
صدای خنده هاش تو مغزم میپیچید.
ترکیب صدای خنده ی مامان،خنده های کامیار،پچ پچ تو سرم عصبیم میکرد.
به نفس نفس افتادم.
دستام رو گذاشتم رو گوشم.
صداها بیشتر شده بود.
من:-خفه شین،خفه شین،خفه شین.
پله پله تن صدام میرفت بالا تر.
دیگه نمیتونستم تحملم کنم.
شروع کردم به جیغ کشیدن.
طولی نکشید که در اتاق باز شد.
احسان و پوریا بدو بدو اومدن تو.
پشت سرشم خالم.
از جام بلند شدم و دوییدم سمت احسان.
خودمو پرت کردم بغلش.
نفس نفس زنان پرسید:-چی شده غزل؟ها؟
من با گریه:-احسان دارم دیوونه میشم،یه صدا هایی تو مغزمه از دیشب تا حالا نمیذارن بخوابم.بیدارم میکنن و همش شروع میکنن به سر و صدا کردن.
احسان نگاهی به بقیه انداخت.
از چشم هاشون باور نداشتن میبارید.
پوریا و خالم رفتن بیرون.
احسان:-چی بهت میگن غزل؟
من:-نمی؛نمیدونم،میخندن،گریه میکنن،پچ پچ میکنن،حرف های پوچ و بی معنی میزنن.احسان کمکم کن.
شدت گریه هام بیشتر شد.
با مهتاب سه نفری رفتیم تو ماشین نشستیم.
آروم شده بودم.
صدا ها هم خفه شده بودن.
داشتیم میرفتیم که یهو چشمم خورد به زنی که اونور خیابون بود.
من:-عه مامانم،احسان وایسا،وایسا مامانمه،احسان وایسا.
سریع زد رو ترمز و رفت گوشه خیابون پارک کرد.
احسان:-غزل جان مامانت فوت شده،به رحمت خدا رفته.الان اینجا چیکار میکنه؟
من:-ولی به خدا بود،یعنی میخوای بگی مامانمم نمیشناسم؟
حرفام مسخره بود.
ترس رو میشد از تو قیافه مهتاب دید.
عذر خواهی کردم و دوباره حرکت کردیم.

پارت بیست و نه

بعد چند دقیقه رسیدیم.
رفتیم بالا.
منشی:-سلام بفرمایید.
احسان:-ببخشید میشه ما بریم پیش آقای دکتر؟
منشی:-وقت قبلی داشتین؟
احسان:-نه.
منشی یه نگاهی بهمون کرد.
بعدم یه نگاه به بیمار هایی که رو صندلی نشسته بودن.
منشی کلافه و با دست به بیمار ها اشاره کرد.
احسان:-میشه حالا خارج از نوبت مارو بفرستین؟
منشی:-بشینین اگه شد خبرتون میکنم.
نشستیم.
همه ساکت بودن و فقط صدای زنگ تلفن منشی بود که سکوت رو میشکست.
به تابلو روی به روم خیره بودم.
یه تصویر مات از یه جنگل.
با یه افکت دارک و تاریک.
درخت های مرده و بی روح.
تابلوی بعدی،یه گل پژمرده و باز هم با افکت دارک!
ولی تابلو های کناریشون این شکلی نبودن.
مزرعه ای پر از گل،با رنگ هایی شاداب.
جنگل هایی پر از درخت های قشنگ و سبز.
نگاهی به احسان کردم.
متوجه نگاهم شد.
احسان خیلی آروم گفت:-جانم غزل چیزی نیاز داری؟
من:-میشه بریم پیش دکتر خودم؟
احسان:-مگه دکتر داری؟
من:-اوهوم.
احسان:-خب چرا از اول نگفتی.
بدون حرف زدن نگاهش میکردم.
احسان:-شمارشو داری؟
من:-اوهوم.
احسان:-بده زنگ بزنم.
گوشیمو دادم دستش.
لرزش دست هامو که دید با انگشتش پشت دستمو لمس کرد.
احسان:-اسمش چیه؟
من:-قنبری.
رفت بیرون.
دست هامو یکم آوردم بالا.
چقدر میلرزید.
چقدر شبیه چند سال پیشم شده بودم،ولی خیلی بد تر.
خیلی.
احسان اومد تو.
سرم پایین بود ولی چشم هام بالا.
اومد سمتم و گفت پاشو.
بعد از عذر خواهی از منشی رفتیم.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم.
سکوت،باعث میشد که صداها بیدار شن.
پچ پچ ها تو گوشم میپیچد.
صدایی که سال ها همراهم بود و الان باز هم برگشته!
آروم با خودشون حرف میزدن و میخندیدن.
من هم بیشتر تو خودم میرفت تا بفهممشون.
ولی چیز زیادی نمیفهمیدم.
صدای پچ پچ ها زیاد شده بود،از دو نفر به چند نفر تبدیل شده بودن.
دستم رو گذاشتم رو سرم.
خفه شین،خفه شین،خفه شین.
احسان متوجه شد.
احسان:-چیزی شده غزل؟
من:-خفه نمیشن؟
احسان:-کیا؟
من:-نمیدونم.
سرمو گرفتم.
احسان:-پیاده شو رسیدیم.
رفتیم داخل و نشستیم تو سالن انتظار.
من نباید تو فکر فرو میرفتم،اگه میرفتم اونا شروع به حرف زدن میکردن،ولی نمیشه،مگه دست منه؟
منشی اسممو صدا زد و رفتم تو.
دکتر با دیدنم از جاش بلند شد.
دکتر:-سلام غزل جان.
سری تکون دادم.
دکتر:-چی شده باز برگشتی؟
من:-برگشتم چون صدا ها برگشتن،بد تر از قبل صد هزار برابر بیشتر از قبل.
دکتر:-صدا ها؟
سری تکون دادم.
دکتر:-چی میگن؟چی میشنوی؟
من:-میخندن،گریه میکنن،پچ پچ میکنن،صدای خنده های مامانم.
و بعد چند ثانیه مکث ادامه دادم:-و خنده های کامیار.
دکتر:-چرا خنده های مامانت؟
سرم پایین بود،چشم هام رو از لبه ی میزش برداشتم و بدون بالا آوردن سرم بهش نگاه کردم.
من:-مُرده.
دکتر:-اوه تسلیت میگم غزل جان.
من:-صدا ها نمیزارن بخوابم،حتی وقتی خوابم هم حرف میزنن،بیدارم میکنن،گاهی یه چیز هایی رو میگن که متوجه میشم،چیز هایی که باعث به فکر رفتنم میشه.دکتر دیگه دارم دیوونه میشم.
نگاهی بهم کرد.
دکتر:-دست هاتو بزار رو میز.
دکتر:-دستور که بهت نمیدن؟
من:-نمیدونم،شایدم میدن.
دکتر:-وادار به خود زنی هم میکننت؟
من:-نمیدونم وادار میکنن یا نه،ولی بعضی وقتا که عصبی میشم،میزنم خودمو.
با ناخون هام بازی میکردم.
نفس عمیقی کشید.
دکتر:-غزل جان،این صدا ها زاده ی ذهنته،ذهنتو تصرف کردن،مثل یه انرژی منفی،ولی قوی تر.خودت میدونی اینارو،و قبلا هم تونستی بیرونشون کنی از ذهنت.
با عصبانیت گفتم:-ولی قبلا این همه نبود،هفته ای یه بار،نه روزی هزار بار.
دکتر:-روزی هزار بار یا هر هزار روز یک بار،تو باید بیرونشون کنی.
بعدم شروع کردن به نوشتن یه سری قرص.
زنگ زد به منشی و گفت همراه منو بفرستن تو.
احسان اومد تو.
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به احسان.
رو بهش گفت:-شوهرشی؟
احسان:-قراره نامزد کنیم.
حرفی‌ نمیزدم.
حتی بهشون فکر نمیکردم.
خیره به لبه ی میز و با ناخونم ور میرفتم.
دکتر:-این قرص هارو براش تهیه میکنی،حتی یه دونه هم نباید بیشتر از چیزی که نوشته شده بخوره.
دارو ها نباید در دسترس خودش باشه،باید یکی نگه داره چون خودش مسئول انجام کار هاش نیست و دستور میگیره!میفهمی؟
احسان تایید کرد و نسخه رو گرفت.
دکتر:-غزل جان جلسه بعدی دو روز دیگه.
رو به احسان کرد:-به منشی میگم براتون یه وقت بگیره و زنگ بزنه بهتون.
تشکر کرد و رفتیم بیرون.
نشستیم تو ماشین.
احسان رفت داروخونه و دارو هارو گرفت.
مهتاب هم یه سری چرت و پرت بهم میگفت که اصلا نمیفهمیدم.
اصلا حواسم نبود.
احسان اومد و حرکت کردیم به سمت خونه.
سر راه مهتاب پیاده شد.
احسان میخواست حرکت کنه.
دستمو گذاشتم رو شونش.
من:-احسان منو نبر تو اون خونه.
احسان:-چرا عزیزم؟
من:-احسان من تو اون خونه جایی ندارم،من اونجا طرد شدم احسان.عسل و بابا حتی بهم نگاه هم نمیکنن.من تو اون خونه تنهام احسان.
احسان دستشو گذاشت رو صورتم.
احسان:-کجا ببرمت غزل؟
من:-هر جا به جز اون خونه.
نگاهی بهم کرد
من:-میتونی؟
احسان:-تو نباید تنها بمونی آخه.
من:-پس نمیتونی.
احسان یه دستی تو موهاش کشید.
احسان:-خونه ترانه میری؟
من:-کجا برم؟برم پیش شوهرش؟
احسان:-خونه ما میای؟
یه نگاهی بهش کردم.
من:-اونجا بیام؟حتما به باباتم میگی نامزدتم.

فصل سی

احسان سرشو انداخت پایین.
احسان:-میریم خونه مهتاب اینا.
مشتامو گره کردم.
من:-حتما هم بیام اونجا که بگن خرابم.ولم کن اصلا نمیخوام.
از خشم دندونام به هم جفت شده بود.
احسان:-غزل خب...
خوابوندم زیر گوشش.
من:-گفتم خفه شو.
ساکت شد.
سرشو انداخت پایین.
از ماشین پیاده شدم.
احسانم سریع پیاده شد.
من:-احسان دنبال من نیا وگرنه به خدا خودمو از این پل میندازم.
احسان سر جاش وایستاد.
دستاشو برد بالا و آروم آروم رفت عقب.
احسان:-حداقل از اونجا ماشین بگیر.
با دستش به ایستگاه اونور تر اشاره کرد.
من:-به تو ربطی نداره.
سرمو انداختم پایین و حرکت کردم.
حرکت کرد و رفت.
کثافتِ عوضی.
لبمو میجوییدم و همینجور راه میرفتم.
فکر و خیال.
مات و مبهوت به زندگیم داشتم قدم میزدم.
سرمو آوردم بالا.
هوا تاریک شده بود.
گوشیمو در آوردم که ببین ساعت چنده.
هاا؟یازده و چهل دقیقه شب؟
مگه میشه؟
تاز؛تازه صبح بود.
وای خدا.
نشستم رویه جدول.
دستمو گذاشتم رو سرم.
صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد.
ترسیدم.
یه ذره رفتم عقب.
نمیدونستم ماشین کیه.
خودش کیه.
گیجِ گیج بودم.
حتی نمیدونستم خودم الان اینجا چی کار میکنم.
بلند شدم و بدون توجه شروع کرد به حرکت کردن.
ماشینم حرکت کرد باهام.
از ماشین پیاده شد و صدام کرد.
صدا:-غزل‌.
وایستادم سر جام.
چه صدایه آشنایی.
رومو برگردوندم سمت صدا.
نور ماشین چشممو میزد.
نمیتونستم خوب ببینمش.
ناخواسته چند قدمی رفتم سمتش.
اونم چند قدمی اومد سمتم.
نمیبینمش.
کی هستی لعنتی.
کور شده بودم.
کامیار:-غزل جان،شناختیم؟
دست و پاهام شل شد.
دلم ریخت.
نه نه نه غزل اینا هم توهم ها؟
ولی چشماش،خودشه.
چشمامو بستم و باز کردم.
چند باری مالوندمشون.
کامیار:-ها چیه تعجب کردی از دیدنم؟
زبونم قفل شده بود.
دهنم باز نمیشد.
کامیار:-حرف بزن باهام غزل.
از ترس دستامو بردم جلو صورتم و انگشتامو میجوییدم.
خیلی میلرزیدم.
کامیار:-غزل من عاشقتم،هنوزم عاشقتم.
ضربه ی شلاقی به قلبم خورد.
حسش کردم.
دستام افتاد پایین.
بغلشو باز کرد.
کامیار:-هنوزم میای بغلم؟
پاهام حرکت کرد سمتش.
آروم آروم.
لبخندش بیشتر میشد.
نه من نمیخوام برم،ولی خودم نمیرفتم،پاهام منو میبردن...

"احسان"

کل شهرو دور زدم همراهش.از کجای شهر اومدیم کجای شهر؟
چی‌کار داره میکنه این دختر؟
تو یه کوچه یهو وایستاد.
یکم به اطرافش نگاه کرد.
بعدم گوشیشو در آورد.
نشست و میزد رو سرش.
بعد چند ثانیه یه ماشین اومد.
اولش فکر کردم مزاحمه.
خواستم پیاده شم که از دیدنش جا خوردم.
این که کامیاره.پسر خاله غزل.تو خونشون دیده بودمش.
ولی این اینجا چیکار میکنه؟
تو همین فکر ها بودم که دیدم دستاشو باز کرد.
غزل‌هم آروم آروم داشت میرفت سمتش.
نه،خدای من.چی دارم میبینم؟غزل من که هیچ وقت از این کارا نمیکنه،مگه میشه.
رسید جلوش،وایستاد.
نگاهی تو سر و صورتش کرد.
دستشو آورد بالا و با مشت زد تو صورتش.
اوه.
میگم که غزل من اینطوری نیست.
کامیار صورتشو گرفت.
دویید سمت غزل.
سریع پیاده شدم.
دستش که رسید به غزل داد زدم.
من:-هوی چته؟
نشناخت منو.
کامیار:-زنمه آقا برو رد کارت.
من:-این زنته؟
دیگه رسیده بودم بهش.
ول کرد غزلو.
اومد سمتم.
کامیار:-به تو چه که زنمه یا نه؟
احسان:-ببین خوشگل پسر خوش ندارم دور و ور غزل بپلکی،این سری بپلکی دور و ورش من میدونم و تو.
کامیار:-هاا؟چی؟تو؟خر کی باشی مرتیکه؟
هنوز نیشخندشو نزده بود که با کف دست زدم تو صورتش.
سرشو برد پایین،یه لگدم زدم به شکمش.

افتاده بود زمین،رفتم گردنشو گرفتم.
من:-با یه چک و لگد زمین گیرت کردم،بار دیگه ببینمت دور و ور غزل دیگه کار به چک و لگد هم نمیکشه.
کامیار:-ازت شکایت میکنم وحشی.
هلش دادم سمت پایین و خودم پاشدم.
من:-با کدوم مدرک؟
چشممو اینور و اونور چرخوندم.
پس غزل کو؟
عه؟
غزل کجا رفت.
چشمم خورد به گوشه خیابون.
یکی آخرین قدمشو برداشت و رفت تو کوچه.
به گمونم باید غزل باشه.
با سرعت دوییدم سمتش.
رسیدم داخل کوچه.
کسی نبود.
تا ته کوچه هم دوییدم.
نبود که نبود.
نا امید برگشتم سمت ماشینم.
قفلم نبود معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.
گور بابای ماشین اصلا بلایی سر غزل نیاد فقط.
خواستم در ماشین رو باز کنم که دیدم قفله.
چند باری کشیدم ولی قفل بود.
چی جوری قفله سوییچ که رو ماشینه.
یکم زوم کردم داخل ماشین که دیدم یکی توش نشسته.
ترسیدم و رفتم عقب.
زوم کردم دیدم غزله.
خوابیده.
خب درو چی جوری باز کنم من.
سوییچ زاپاس رو از تو جیبم در آوردم.
خوب بود که همراهمه.
درشو باز کردم و آروم نشستم توش.
با متوجه شدن نشستنم،بیدار شد.
از جاش پرید.
من:-آروممم،منم غزل.
نفس آرومی کشید.
با دیدنم بازومو گرفت.
غزل:-احسان من دارم میمیرم از سردرد.
یه چیزی مثل پتک هی تو سرم کوبیده میشه.بوم،بوم،بوم،بوم،بوم.
سرشو گرفت.
قرصاش.
همراهم بود.
نایلونش رو در آوردم.
یه قرص‌ آلپرازولام به دستور دکتر دادم بهش.
اول یکم ممانعت کرد.
ولی خورد.
خورد و پشت داد به صندلیش.
گوشیش زنگ خورد.
با دیدن اسم تعجب‌کرد.
گوشیو برداشت.
غزل:-جانم بابا؟

"غزل"

کُپ کرده بودم.
بابا؟داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.
جواب دادم.
من:-جانم بابا؟
بابا:-جان؟جان و زهر مار دختره ی چشم سفید.کدوم گوری هستی؟
لال شدم،این؛این بابایی منه؟داره بام اینطوری صحبت میکنه؟
داد کشید:-کجایی؟
ترسیدم.
من:-چی،چی شده بابا؟
بابا:-چی شده؟آمارتو باید بهم بدن که با یه پسر میگردی؟
من:-بابا احسانه پسر کیه؟احسان،پسر رفیقت.
بابا:-خفه شین نمک نشناس ها.حتما کامیار هم دروغ میگه؟
همه چیو گفت.
من:-بابا.
بابا:-هیس،بابا مرد،عاقت کردم غزل.دیگه نبینمت
گوشی تو دستم خشک شد،صدای بوق تو مغزم میپیچید.
باورم نمیشد.بدبیاری پشت بدبیاری.
احسان:-چی شد؟
تو هنگ بودم.
سرمو‌ تکون دادم.
چشمام سنگین شده بود.
پشت دادم به صندلی.
چشمامو بستم.
**
چشمام باز شد.
یه سقف غریب جای سقف غم زده ی اتاقم بود.
با گیجی و یکم سر درد پاشدم.
اینجا کجاست؟
یکم چشمامو چرخوندم که متوجه شدم اتاق احسانه.
نشستم رو تخت.
بدنمو کش دادم.
زل زدم به یه نقطه.
صدا ها هم از خواب پا شدن.
صدای خمیازه کشیدنشون رو میشنیدم.
یه صدایی اومد،خیلی آروم و کشیده:-دخترم غصه نخور.
بعدم یه خنده شیطانی ریز.
ترسیدم.
صدای مامانم بود.
در اتاق باز شد و احسان اومد تو.
احسان:-عه بیدار شدی؟میخواستم بیدارت کنم قرصاتو بخوری.
نگاهش کردم.
احسان:-رنگت چرا انقدر پریده؟
اومد جلوم.
لیوان آب میوه رو داد دستم.
خیلی تشنم بود.
گرفتمو گلوم رو تازه کردم.
یه قرص داد دستم.
احسان:-بزار ته گلوت بعد آب بخور.چه سخت بود خوردنش.
من:-چرا منو آوردی خونه خودتون؟بابات چیزی نگفت.
احسان:-نه بابا،کسی نیست خونه.
من:-دیشبم نبود؟
احسان:-چرا بود ولی الان کسی نیست.
پاشو دست و صورتت رو بشور صبحانه بخوریم.
من:-تو نخوردی؟
احسان:-نه دیگه منتظر خانوم خانوما بودم از خواب ناز بیدار بشن.
خندم گرفت،زدم رو سینش و گفتم:-دیوونه.دستشوییتون کجاست.
احسان:-از در اتاقم بری بیرون برو سمت چپ.
رفتم تو.
صورتمو آب زدم.
از همه چی انگار بیخیال شده بودم.
همه چیو فراموش کرده بودم.
قلبم جون گرفته و شاد بود.
چی بود این قرص لعنتی که اینطوری کرد باهام؟

فصل سی و یک

حوله رو گذاشتم رو صورتم.
چشمام بسته بود.
تاریک.
توی اون تاریکی،تموم تاریکی های قلبمو پاک کردم و رفتم بیرون.
گشتم و دنبال آشپزخونه گشتم.
رفتم تو.
احسان:-سلام خانوم خانوما.
لبخندی زدم.
من:-صبحت بخیر.
بلند شد،صندلی رو کشید کنار.
احسان:-بفرمایید.
با لبخندی که رو لبم داشتم نشستم.
من:-اوم آفرین چه میزی هم چیدی.
دستاش رو چونش بود و نگاهم میکرد.
من:-وای احسان چی گفتی دیشب به بابات آخه؟
احسان:-میشناختت خب.
من:-خو میدونم ولی بازم...
نذاشت ادامه بدم.
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم.
احسان:-هیش،به این چیزا فکر نکن.
مشغول خوردن شدم.
همونجور دستاش رو چونش بود و نگاهم میکرد.
با دهن پر گفتم:-بخور تو هم خب.
احسان:-میخورم.
بیخیال سرمو گرم غذام کردم.
آروم مشغول خوردن شد.
یاد دیشب افتادم.
یاد کامیار.
وای خدا.
چرا بازم یادم افتاد.
چاقویی که دستم بود افتاد پایین.
احسان سریع نگاهشو انداخت روم.
احسان:-خوبی غزل؟
سری تکون دادم.
نگاهش رو تیز کرد روم.
بازم صداها شروع کردن.
"من دوستت دارم غزل"
صدایی بود که تو سرم میپیچید،زیر و بم،آروم و بلند،سریع و یواش.
نون تو دستمو انداختم پایین.
دستامو گذاشتم رو سرم.
من:-احسان میشه یه قرص بهم بدی؟
احسان:-نه،مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟بعدم اعتیاد آوره.
عصبی شدم و داد زدم:-خفه شو احسان،گفتم یه قرص بهم بده کپه مرگمو بزارم.
احسان:-آخه تو که تازه پاشدی.
من:-چرا خفه نمیشی احسان،این باز هزارم،برو گمشو یه قرص واسم بیار من دارم میمیرم.چرا نمیفهمی؟
سرمو گذاشتم روی میز.
از روی صندلیش بلند شد.
نفس عمیقی کشید.
پنج دقیقه ای نشستم.
یه دنیا پر از صدا،پر از حرف،پر از تهدید،پر از تشویق به چیز های بد تو سرم بود.
بلند شدم.
مثل دیوونه ها رفتم پیش احسان.
وایستادم جلوش.
نفسمو حبس کردم.
زدم زیر گوشش.
سکوت مطلق.
دستش رو صورتش خشک شد.
من:-گفتم بهم قرص بده کثافت.
احسان:-لعنتی بکن تو مغزت اون مورفین داره،اگه تو الان داری بال بال میزنی واسه نشئگیشه بدبخت،بفهم،تو نه سرت درد میکنه نه چیزی امونتو بریده،خماری،خمار نشئگی دیشب،خمار حال خوبی که دیشب داشتی.
من:-حتی تو هم منو نمیفهمی،تویی که برام با همه فرق داشتی.
منتظر شنیدن چیزی نشدم،از همه زده بودم،بُریده؛ته خط،ایستگاه آخر.
لباسامو پوشیدم.خواستم از در برم بیرون که احسان نذاشت.
احسان:-مگه از رو جنازم رد شی.
من:-گمشو کنار احسان حالم خوب نیست.
احسان:-حال بدتو میخرم،نرو.
من:-میخری؟هه؛فکاهیِ حرفات.تو حتی درک هم نمیکنی منو.
احسان:-درکت میکنم غزل،ولی این بال بال زدنات به خدا واسه مورفینه.
جیغم در اومده بود:-نیست کثافت نیست،تموم چیز هایی که توی این دنیای لعنتی هست از مغزم میگذره،میخوام از شرشون خلاص شم.
سرشو انداخت پایین.
آروم شدم.
خیلی آروم یقشو گرفتم.
لحنم شل شد.
من:-یه قرص فقط احسان.
احسان:-من نمیدم،نمیدم غزل.
کلافه شدم،همونجور که دستم رو یقش بود مشت زدم تو سینش:-چرا نمیدی؟تو اصن چه میدونی این چیه؟چرا درکم نمیکنی؟
احسان:-من درکت میکنم،ولی میدونم این لعنتی چیه،این چیه که داره ازت میخواد که قرص بخوری.
من:-خفه شو،تو چه میدونی؟از کجا میدونی اصلا؟
احسان عصبانی شد:-چون خودم کل این راه کثافت رو رفتم،تا ته تهش،از لحن حرف زدنت میتونم حالتو بفهمم.
درک حرفش برام یکم سخت بود.
یعنی چی من این راه رو تا تهش رفتم.
سریع از روش گذشتم.
من:-خواهش میکنم احسان،فقط یه دونه.
چشماش از اشک پر بود،قطرات رقصان اشک تو چشم هاش دیده میشد.
دستمو رو گونش کشیدم:-میدی؟
همون لحظه اشکش ریخت پایین.
با یه صدای بغض آلود گفت:-نمیخواستم اینطوری ببینمت،هیچ وقت.
من:-من که معتاد نیستم احسان،حالم بده،بفهم اینو.
نشست رو زمین،زانو زد.
دستاش رو گذاشت رو سرش.
صدای هق هق گریه هاشو شنیدم.
شنیدم و سوختم،بیشتر.
منم جلو پاهاش زانو زدم.
سرش رو آوردم بالا.
زل زد تو چشمام.
صورتم رو بردم جلو تر.
نفس هامون بهم میخورد.
دستامو گذاشتم رو صورتش.
نقش زبر ریشش رو دستم کشیده میشد.
چشمامو بستم،رفتم جلو تر.
با دستاش صورتمو گرفت.
هل داد به سمت عقب.
احسان:-غزل هر برنامه ای بچینی هر کاری کنی من حتی یه تیکه ی اضافی هم بهت نمیدم،فکرشو از سرت بیرون کن.
دستام رفت پایین تر.
افتاد رو شونش.
محکم و مردونه.
با کمک شونه هاش بلند شدم.
من:-یعنی تا شب باید همینجوری بمونم؟
احسان:-تا شب نه چند ساعت دیگه یه قرص باید بخوری،آرومت میکنه.
من:-خب بده الان.
احسان:-ساعت مشخص داره.
نشستم رو مبل.
کلافه دستمو گذاشتم رو سرم.
جرقه ای تو سرم زد.
هروئین!اونم مورفین داره،عین قرص.
-نه نه نه غزل تو نباید این کار رو بکنی
-"غزل منطقی باش،بهش نیاز داری"
-من از تو دستور نمیگیرم.
-"وادارت میکنم"
بعدم صدای قهقهه اش اومد.
دستمو از جلو سرم برداشتم.
احسان نبود.
سریع بلند شدم و از در خونه زدم بیرون.
-"دیدی که وادارت کردم؟"
-خفه شو لعنتی،حالا از کجا باید پیداش کنم؟
گوشیم رو در آوردم.
مارال،بهترین گزینه واسه این کار بود.
رفیق قدیمی.
مارال:-الو؟
من:-سلام مارال غزلم.
مارال:-غزل؟کدوم غزل؟
من:-غزل تهرانی،دبیرستان نرجس،۱۰۳ریاضی.یادت اومد؟
مارال:-آهاا چطوری غزل؟خوبی؟چخبر؟
من:-نه خوب نیستم.
مارال:-چرا چی شده؟
من:-مارال یه کاری بگم برام میکنی؟
مارال:-تا چی باشه؟
من:-ببین،من؛من هروئین میخوام.
مارال:-چی؟دوا؟تو؟مسخره نکن.
من:-مارال تو وضعیت خوبی نیستم میتونی کمک کنی یا نه؟
مارال:-خماری؟
جوابی ندادم.
مارال:-باشه یه آدرس میفرستم بیا،فقط...
من:-فقط چی؟
مارال:-پول که داری؟
من:-آره.
مارال:-باشه برات پیام میکنم آدرسو.
ماشین گرفتم و نشستم تو ماشین،گوش به زنگ پیام مارال.
بعد چند دقیقه پیامش اومد.
آدرس رو به راننده گفتم و حرکت کردیم.
صدا ها از این تصمیمم خوشحال بودن،اونقدر خوشحال که تصمیم گرفتن برای لحظاتی هم که شده بیخیالم بشن!
دو دل بودم،دو به شک بین مرز مرگ و زندگی.
نمیدونم،من نیاز به آرامش دارم،همین یه باره.
داشتم با خودم عهد و پیمان میبستم که رسیدیم.
یه خونه سه طبقه و لوکس.
مارال از یه خانواده خیلی پولدار بود.
خونشم یا باباش داده یا با پول باباش خریده.
زنگ طبقه سه رو زدم و در رو باز کرد.
رفتم بالا.
هیچ حافظه ای از قیافش نداشتم،نمیدونم حتی شمارش تو گوشیم چرا سیو بوده.
ولی خوبه،الان میتونم به خواستم برسم.
تو راه پله بودم که گوشیم زنگ خورد.
احسان بود.
قطع کردم.
گذاشتم تو جیبم.
رسیدم به طبقه آخر.
باز هم گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو خاموش کردم و انداختم تو کیفم.
رفتم داخل.
یه خونه خیلی تمیز.
اصلا بهش نمیومد انقدر تمیز باشه.
بعد از کلی پاچه خواری کردن و غیبت رفتیم سر اصل مطلب.
مارال:-خب غزل جان اوم ببخشیدا چیزه...
نمیتونست حرفشو بگه.
من:-پول؟
سرشو انداخت پایین و خندید.
از کیفم دو تا پنجاهی در آوردم و بهش دادم.
رخسارش باز شد.
من:-قرص هم داری؟
مارال:-چه قرصی؟
من:-قرصی‌که بشه باهاش خوابید.
مارال نیشخندی زد.
مارال:-همینو بزن قول میدم دو روز تخت بخوابی.
لبخندی زدم.
منو برد تو اتاق خوابش.
وسایلش رو آماده کرد.
کشیدنش رو بهم یاد داد.
*
بعد یه ربع،بیست دقیقه کارمون تموم شد.
حسی نداشتم،انگار معلقم،بین حال خوب و حال بد.
بعد چند دقیقه یه سیگار روشن کرد.
خودش یه ذره کشید،بعد داد دستم.
من:-نه ممنون سیگار نمیکشم.
خندید.
مارال:-سیگار نیست دختر،بگیرش،چند تا کام بگیر و حبس کن.
دستام میلرزید ولی گرفتم.
*
بعد از تموم شدنش تازه حسم داشت رو میشد.
چشمام‌سنگین بود و خوابم میومد.
چرت میزدم،زمان واسم آروم میگذشت،تعادل نداشتم،یه وضع خیلی داغون داشتم.
مارال خندید و گفت:-منگ شدی نه؟
چشمام رو هم میرفت،ناخواسته.
حس خوبی بود.
مارال:-پاشو برو رو تخت من بخواب.
من:-کسی که نمیاد اینجا؟
مارال:-تو اولین کسی هستی که پیش من چیزی کشید،اونم چون حق داشتی به گردنم.
حرفاشو نمیفهمیدم،حالم خیلی بد بود.
داشتم از خواب میمردم.
دراز کشیدم رو تخت.
چشمام رفت رو هم و دیگه چیزی نفهمیدم...

فصل سی و دو

دو ماهی از اولین باری که کشیدم میگذره.
دیگه جون رو از صدا های تو سرم گرفتم،یا شایدم؛شایدم دارم جون خودمو میگیرم!
تو اتاقم بودم.
عسل و بابا خونه نبودن.
تو فکر بودم،گوشیم زنگ خورد.
احسان بود.
دیگه بهش نیازی نداشتم.
هیچ حسی هم بینمون نبود.
یعنی من یکی دیگه دوسش نداشتم.
یه قلب مُرده!
جواب ندادم.
کلافه شدم.
زر ورق رو دستم گرفتم.
هر چی گشتم فندکم رو پیدا نکردم.
کل خونه رو زیر و رو کردم و آخرشم مجبور شدم فندک آشپزخونه رو بگیرم.
نشستم تو اتاقم.
داشتم آماده کشیدن میشدم که در اتاقم با شدت شدیدی باز شد.
ترسیدم.
جیغ کشیدم و وسایل از دستم افتاد پایین.
با دیدن این صحنه خشکش زد.
منم از ترس میلرزیدم.
اومد جلو تر.
من:-گمشو بیرون کثافت آشغال،تو کی هستی که بدونه اجازه میای تو خونه ی من؟برو بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
نزدیک تر میشد.
رسید جلوی پاهام.
نشست و وسایل رو گرفت تو دستش.
با صدای لرزون گفت:-اینا چیه؟
کلافه شدم.
سرمو‌ گرفتم.
احسان:-مگه نمیگم اینا چیه؟
وسایل رو از دستش گرفتم و تو دستم مچاله کردم.
من:-حالا دیگه چیزی نیست.دیدی؟
شونه هامو گرفت و تکونم میداد.
احسان:-لعنتی تو این همه مدت مواد میکشی که حتی دیگه جواب سلامم نمیدی؟آرومت میکنه نه؟
بازم تکونم داد.
من:-آره کثافت،آرومم میکنه بیشتر از شما آدما منو میفهمه.
میلرزید.
احسان:-کاش همون قرص هارو میخوردی.
من:-کاش بهم میدادی.
با شنیدن این حرفم یه قطره اشکش ریخت.
دلم ریخت،با اینکه دیگه دوستش نداشتم ولی دلم ریخت.
نمیدونم شایدم دوستش داشتم،فقط داشتم خودمو گول میزدم.
احسان:-غزل همه رو کنار زدی واسه چی؟واسه این؟اینم یه روز ولت میکنه و دیگه جوابتو نمیده.بفهم اینارو غزل،بفهم.
بازم اشک میریخت.
مچ دستمو نگه داشته بود.
سرشو گذاشت رو پاهام.
سرشو آورد بالا،صورتشو پاک کرد.
احسان:-دیگه چی میکشی؟
سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.
احسان:-غزل ببین خودتو،سرتو از تو برف در بیار دختر،بیین خودتو،یه نگاه تو آیینه بکن.شدی یه دختر مُرده،دختری که دیگه قلب نداره.تو همونی هستی که بیشتر از یه شب نمیتونستی بیرون از خونتون بمونی،کجایی الان شب ها؟هوم؟چی شد تو این مدت؟چند وقته داری میکشی؟
نصحیت ها و حرف زدن هاش با همه فرق داشت،شاید جملاتشون یکی بود،ولی اون لحن و هدفش فرق میکرد.
من:-نمیدونم،دو ماه.
بلند شد و وایستاد.
یه ذره کمد هامو گشت.
یه ساک در آورد و انداخت جلوی پاهام.
احسان:-وسایلتو جمع کنی میریم خونه ی ما.
من:-خودم خونه دارم.
داد کشید:-گفتم جمع کن.
نگاهش کردم،دیگه با داد زدناش دلم نمیلرزید،پوزخندی زدم.
احسان:-غزل جان من لباساتو بگیر.
من:-من نمیخوام ترک کنم،تو همین لجنی که هستم میخوام دست و پا بزنم.
احسان:-احمق این مردابه،هر چی بیشتر توش دست و پا بزنی بیشتر توش فرو میری.
سرشو انداخت پایین.
من:-کاری به کار من نداشته باش،فکر‌ کن نبودم،سخت نیست که.
احسان:-بسوزه پدرِ مواد،تو که این شکلی نبودی،چی ساخت ازت؟میدونی با دونه دونه حرفات تو این مدت چی کشیدم غزل؟
من:-این همه رو تحمل کردی این آخریشم تحمل کن.
احسان:-آره تحمل کردم،اینم تحمل میکنم،انقدر میجنگم تا بدن لامصبت از مورفین پاک شه.
من:-احسان به جان خودت اگه فردین بازی بخوای در بیاری و فاز ترک دادن بخوای در بیاری خودمو میکشم،شوخی هم ندارم.
زل زد تو چشمام،پر از حرف بود.
احسان:-پس هنوزم دوسم داری که به جونم قسم میخوری،ها؟
سرمو انداختم پایین.
احسان:-فکر میکنی اگه مامانت بود،تو این وضع میدیدت چی کار میکرد؟
من:-اسم مامانمو به دهن کثیفت نیار آشغال.
بلند شدم و با لگد زدم تو سینش.
جلوش وایستادم.
مامانم تو ذهنم میومد،ولی دیگه صداها نه.
اونا به خواسته شون رسیدن،بدبختم کردن،رفتن سراغ یکی دیگه...
با عصبانیت تو چشماش زل میزدم که تکون خوردن در باعث شد چشمم ازش جدا بشه.
بابام بود.
خشک شدم سر‌جام.
هممون خشک شدیم.
چشماش رو من و احسان قفل میشد.
حرفی نمیزد.
اومد جلو تر.
رو به احسان کرد:-تو اتاق دختر من که غلطی‌میکنی؟
دخترم؟هه.بعد دو ماه یه جمله محبت آمیز هم شنیدیم ازشون.
خیلی ترسیده بودم.
نمیتونستم حرفی بزنم.
چشمش خورد به زر ورق و فندک.
گرفت تو دستش.
بابا:-میشه بگین اینجا چخبره؟هااان؟
تو چمشای من زل زده بود،ترس رو میتونست از تو چشم هام بخونه.
دستشو داشت میاورد سمت گردنم.
چشمامو بستم.
ولی چیزی منو لمسم نکرد.
چشمامو باز کردم.
دستش جلو صورتم ثابت مونده بود.
احسان هم مچ دستش رو گرفته بود.
احسان:-اینا واسه ی منِ آقای تهرانی.
ضرب نفس های بابا رو میشد به صراحت شنید.
از شنیدن حرف احسان خشکم زد.
گوشیش رو در آورد.
داشت ۱۱۰ رو میگرفت.
گوشیو از دستش گرفتم.
اشکم در اومده بود.
من:-بابا جان غزلت زنگ نزن.
بابا:-دختره ی چشم سفید گوشیو بده بهم،غزل خیلی وقته که برام مرده.
من:-مگه من چیکار کردم؟ها؟چیکار کردم که محکوم شدم؟من کشتم مامانو؟
بابا:-خفه شو،گوشیو بده.
من:-بابا تو رو به خاک مامان زنگ نزن.
حرفم تموم نشده بود که دستای گرم بابا صورت سردمو سرخ کرد.
گوشی از دستم افتاد.
بابا در اتاق رو قفل کرد.
گوشیو گرفت و زنگ زد به ۱۱۰.
لوله و زر ورق مچاله شده رو باز و صاف کرد.
فندک رو هم گرفت تو دستش.
شانس آوردم که مواد رو از جایی که قایم کرده بودم در نیاوردم.
بعد ده دقیقه مامور ها رسیدن.
اومدن بالا تو اتاق.
بابا:-سلام سرکار.
مامور:-سلام چه مشکلی پیش اومده؟
بابا:-من بیرون بودم،اومدم خونه دیدم این آقا بدون اجازه وارد خونه شده و ضمناً...
یکم مکث کرد.
نگاهی بهمون کرد.
صدای ضربان قلبمو نمیشنیدم.
احسان سفت و محکم وایستاده بود.

فصل سی و سه

مامور نگاهی به احسان کرد.
بعدم رو به بابام گفت:-ولی با این اعتماد به نفسی که این آقا داره اینطور به نظر نمیاد،شما نمیشناسین ایشون رو؟
بابا یه نگاه به احسان کرد.
بابا:-نه.
مامور به احسان گفت:-چیجوری اومدی تو خونه؟
نفس محکمی کشید.
احسان:-از دیوار پریدم.
مامور:-پر رو هم که هستی.چند سالته؟
احسان:-بیست.
مامور:-خوب نیست تو بیست سالگی سو سابقه دار بشی.
مامور:-اصغری،دستبند.
بعدم به احسان دستبند زدن.
انقدر ترسیده بودم،که حتی از جام نمیتونستم تکون بخورم.
مامور اومد سمتم.
مامور:-به شما که کاری نداشت.
سری به نشونه نه تکون دادم.
بابام کشو رو باز کرد و اون وسایل رو در آورد.
مامور با دیدن وسایل ابروش رفت بالا.
بابا:-واسه این آقاست.
مامور وسایل رو گرفت.
مامور:-واسه توئه؟
احسان تند تند نفس میکشید.
احسان:-آره.
مامور:-مصرف کننده ای؟
احسان به چشم هام نگاه کرد.
احسان:-بله.
بعد هم چشم هاشو بست.
مامور از بابام تشکر کرد و رفت.
خشک شد بودم.
نمیتونستم بشینم حتی.

"احسان"

بردنم تو ماشین.
ترس و باکی نداشتم.
نمیدونم چرا ولی نمیترسیدم.
چشمای غزل جلوی چشمام بود.
گریم میگرفت،وقتی یاد اون لحظه میافتادم.
سربازی که کنارم نشسته بود بهم گفت:-بهت نمیخوره دوا(هروئین)بکشی!دروغ گفتی؟
نگاهی بهش کردم.
سرباز:-ساقی هستی؟
نگاهی بهش کردم و حرفی نزدم.
سرباز:-به هر حال ازت تست اعتیاد میگیرن،اگه جون اون دختررو خریده باشی،دیر یا زود لو میره.
سرمو انداختم پایین.
رسیدیم به آگاهی.
سرکار پرونده منو داد دست سرباز،بعدم فرستادمون پیش دکتری که توی اداره بود.
نشستیم رو صندلی.
دکتر پرونده رو میخوند.
با پاهام ضرب گرفته بودم.
از زیر عینکش نگاهی بهم میکرد و پرونده رو میخوند.
بعد از خوندن پرونده عینکش رو در آورد و گذاشت رو میز.
دکتر:-دیگه چی میکشی؟
من:-هیچی.
دکتر:-احسان امیری،پسری که به خاطر کشیدن شیشه و هروئین و اعتیاد سختش به مورفین و الکل از زندگی خسته شده بود و پاییز نود و پنج تو کمپ ترک اعتیاد آزادی ترک کرد،الان دوباره معتاد شده هوم؟
از دادن این همه اطلاعات کُپ کردم،همه چیرو میدونست.
بلند شد،سرنگ رو گرفت تو دستش.
به میزانی که میابیست ازم خون گرفت.
زد رو‌ شونم.
دکتر:-امیدوارم که معتاد نشده باشی.
ای کاش که معتاد بودم.
کاش جواب آزمایشم مثبت در میومد.
آرزوی بدی بود.
سرباز دستمو گرفت و برد سمت بازداشتگاه.
تک و تنها تو سلول نشسته بودم.
چند ساعتی اون تو بودم.
چه شهر خوبی شده بود!هیچکس دیگه خلاف نمیکرد و دستگیر نمیشد تا بیاد هم سلولی من شه.
تو افکار خودم بودم و با انگشت هام بازی میکردم.
در باز شد.
سرباز:-امیری،بیا بیرون.
از جام پا شدم.
دستبند زد و برد تو یه اتاقی.
ساعتو نگاه کردم.
یک و نیم شب بود.
بابای غزل تو اتاق بود.
با دیدنش محکم تر وایستادم.
زل زدم تو چمشاش.
سرگردی که پشت میز نشسته بود گفت:-بشین.
سرباز دستبندم رو باز کرد و نشستم.
سرگرد:-به چه دلیل رفتی توی خونه ی این آقا؟
حرفی نزدم.
سرمو انداختم پایین.
سرگرد:-با توئم پسر.
سرمو آوردم بالا،چشم تو چشم شدیم.
من:-چون من اون دختر رو دوست دارم و چون آینده اش برام مهمه.
سرگرد:-این دلیل نمیشه که بدون اجازه بری تو خونه ای که یه دختر جوون داخلشه.
سرمو انداختم پایین.
سرگرد:-چرا دروغ گفتی که اون وسایل مال توئه؟
با تعجب سرمو آوردم بالا،یه نگاه به مامور کردم،یه نگاه به بابای غزل.
سرگرد:-تعجب داره؟اینکه به مامور نیروی انتظامی دروغ گفتی خودش مجازات داره.
من:-شما از کجا میدونین که اونا برای من نیست؟
سرگرد:-چون هم جواب آزمایشت اومده و...
چشممو دوختم به لب سرگرد.
من:-و...؟
بابای غزل:-و اینکه غزل خودش اعتراف کرد.
دنیا رو سرم خراب شد.
دستمو گذاشتم رو سرم.
سرگرد:-دروغ گفتن به مامور نیروی انتظامی رو چون در اختیار ما هست میتونیم ببخشیم،ولی بالا رفتن از خونه ی مردم دیگه در اختیار ما نیست،شاکی اینجاست،میتونین ازش رضایت بگیرین.
به هم‌نگاه میکردیم.
به هیچی فکر نمیکردم.
تنها فکر و دغدغم این بود که غزل الان کجاست؟
بابای غزل:-من شکایت ندارم جناب سرگرد.
سرگرد:-خب جناب امیری تشریف بیارین اینجا رو امضا بزنین.
بلند شدم و جایی رو که نشون داده بود امضا زدم.
سرگرد:-و ضمناً،بار آخرت باشه که از دیوار مردم بالا میری.
سری تکون دادم.
بابای غزل هم امضا زدم و رفتیم بیرون.
یه حس بدی به باباش داشتم،نه به خاطر اینکه زنگ زده بود به پلیس نه،به خاطر؛به خاطر ترک کردن و طرد کردن غزل،تو اون شرایط بد.
من:-غزل کجاست؟
بابای غزل:-کمپ.
من:-کجا؟
بابای غزل:-سوار شو میبرمت خونتون.
من:-میشه بگین کجا؟
بابای غزل:-هر جا باشه الان نمیشه رفت.
من:-خب بگین من فردا میرم.
بابای غزل:-تا یه مدت ممنوع الملاقاته،تو که بودی در جریانی.
نفسم تو سینه حبس شد.
متوجه نگاهش رو خودم میشدم.
بابای غزل:-یکم واسه سنت زود نبود؟
من:-مهم اینه که الان پاکم.
سری تکون داد.
چند دقیقه ای سکوت تو ماشین حاکم بود.
بابای غزل:-دوستش داری؟
ماشینو زد کنار.
خودشو جا به جا کرد و روشو طرف من کرد.
بابای غزل:-پرسیدم دوستش داری؟
منم یکم‌چرخیدم طوری که صورت هامون جلوی هم قرار بگیره.
شدت نفس هام رفته بود بالا.
من:-عاشقشم.
چشم هاش رو روی صورتم میگردوند.
بابای غزل:-اوم از شهامتت خوشم اومد.خب میدونی که واسه به دست آوردن هر چیزی باید بجنگی.
نذاشتم حرفش تموم بشه.
من:-تا الان جنگیدم،از این به بعدش هم میجنگم،باکی از جنگ ندارم آقای تهرانی؛تا آخرین نفسم برای به دست آوردن غزل میجنگم.
نگاهش به اخم حاکم بر روی صورتم بود.
بابای غزل:-خب اولین قدم؛از شر نیکوتین خلاص شو.
من:-از این به بعد دیگه نیکوتینی در کار نیست.دومین قدم؟
بابای غزل:-عشقت رو به غزل اثبات کن.
من:-خب،یعنی چی؟
بابای غزل:-یعنی اینکه من مطمئن شم تو عاشق غزلی.
من:-مطمئنم که مطمئنتون میکنم.سومین قدم؟
بابای غزل:-آخرین قدم؛اینکه غزل هم دوستت داشته باشه و تو رو بخواد.
یعنی اونم منو میخواد؟نه دیگه دوستم نداره.
نا امید شدم و پشت دادم به صندلی.
بابای غزل:-نا امید شدی جنگجوی جوان؟دوستت نداره؟
با اینکه مردد بودم ولی نمیخواستم کم بیارم:-دوستم نداره؟دوستم داره،خیلی هم دوستم داره.
ابرویی بالا داد:-آنچه شرط بلاغ بود گفتیم!
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
بعد از‌ چند دقیقه رسیدیم.
خداحافظی کردیم و بعد از تشکر و عذر خواهی به خاطر اتفاقات امروز پیاده شدم.
داشتم میرفتم که صدام زد،پنجره رو کشید پایین.
دستشو دراز کرد سمتم.
دستمو دراز کردم.
محکم فشار داد،لبخندی هم زد که،ناخواسته دلم گرم شد.
خداحافظی کرد و حرکت کرد.
ماشینش از کوچمون رفت بیرون.
پاکت سیگار رو در آوردم.یه نخ در آوردم و‌گذاشتم‌رو لبم.
یاد قولی که داده بودم افتادم.
له کردم و انداختم تو سطل آشغال.
گم شین کثافتا،شما نمیتونین مانع رسیدن من به غزل شین،هیچی نمیتونه.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو.
تعجب‌کرده بودم که چرا به بابام زنگ نزده بودن.
فکرم پیش غزل بود.
چه زجری داره میکشه،ای خدا چرا غزل آخه.
اولین روز های پاییز بود،بارون گرفت و رعد و برق میزد.
دراز کشیدم‌رو‌ تخت.
قفل گوشیم رو باز کردم،رفتم تو گالری.
عکس های دو نفره ای که گرفته بودیم رو یکی یکی ورق میزدم.
عکس های خل بازی هامون،تو دریا،تو‌جنگل و...
هم لبخند میومد رو لبم،هم دلم میگرفت و کاسه ی چشماش خیس میشد.
گوشیم رو قفل کردم و‌ چشم هام رو بستم.

فصل سی و چهار

امروز هفته ی اول تموم شد.
جلوی آیینه یقه لباسم رو مرتب میکرپم.
یه پیراهن بژ و شلوار کتان مشکی.
عطرم رو هم زدم.
ضرب نفس هام بالا رفته بود.
برای آخرین بار خودم رو چک کردم.
رفتم پایین و سوار ماشین شدم.
تو راه اصلا حواسم به جاده نبود.
چهره ی قشنگ غزل با اون چشم های دیوونه کنندش جلو چشمام بود.
آخ که دلم لک زده بود برای اون چشماش.
لبخندی اومد رو لبم.
رسیدم جلوی در کمپ.
ترمز دستی رو کشیدم.
کشیدن ترمز دستی انگار که منو قفل کرده بود.
چند ثانیه تو ماشین نشستم.
بالاخره بلند شدم و از ماشین پیاده شدم.
رسیدم داخل.
اسم بیمار رو ازم پرسیدن.
چه قدر از بهتر شدن حالش بهم میگفتن.
خوشحال بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم.
توی اتاق،رو صندلی انتظار نشستم.
منتظر غزل.
دیگه ضربان قلبم بالا رفته بود.
پاهام خود به خود به زمین کوبیده میشد.
تو افکارم داشتم جملاتم رو طبقه بندی میکردم.
"غزل اینو یادت باشه من همیشه دوست دارم"
نه نه نه.
"غزل تو رو با همه چیت میخوام،پای همه..."
نه اینم خوب نیست.
اه چرا گیجم.
تو افکار خودم بودم که صدای باز شدن در اومد.
خشک شدم سر جام.
سرمو تکون ندادم.
صدای قدم هاش میومد.
تَک،تَک،تَک...
متوقف شد.
شاید منتظر منه.
بلند شدم از جام.
چشمامو باز کردم و برگشتم.
با دیدنم پرید تو بغلم.
سرشو‌گذاشت رو سینم.
حرفی نمیزد.
من:-بسه غزل مربیت داره نگاهت میکنه.
به حرف اومد:-عشق کجاش زشته؟
لبخندی مهر شد رو لبم و نتونستم جوابش رو بدم.
بعد چند دقیقه نشستیم رو صندلی.
من:-بهتری؟
غزل:-وای احسان درد دارم.الان کمتر شده ولی؛ولی بازم درد دارم.
حرفی نمیزدیم.
تمام افکار و حرف هایی که آماده کرده بودم تو ذهنم بود نابود شده بود انگار.
دستش رو میز بود.دستش رو گرفتم که آخی گفت و دستش رو کشید عقب.
یه لحظه جا خوردم.
بعدش از کبودی که رو سطح دستش بود فهمیدم به خاطر سرم هاییه که زدن بهش.
بمیرم الهی چیجوری کبود شده.
من:-دردت هم خوب میشه،همه چی خوب میشه،قول میدم بهت.همه چی همین یه هفتس.تحمل کن از اون به بعد همه چی درست میشه.
سرشو انداخت پایین.
غزل:-دارم بهتر میشم،حس سبک شدن دارم.
لبخندی بهش زدم.
سرش هنوزم پایین بود.
من:-خب،اوممم خانوم جان یه خبر خوش میتونم بهتون بدم؟
سرش‌رو آورد بالا.
خیره شد به لب هام.
منتظر بود تا بشنوه.
اون چشم های خمارش زندگی رو واسم جذاب کرده بود.ظغزل:-بگو دیگه خب.
دست راستشو گرفتم.
پشت دستش رو نوازش میکردم.
من:-با بابات صحبت کردم!
به نشانه تعجب اخم هاش رفت تو هم:-درباره چی؟
چه بد که نفهمید...
من:-خب...
تُن صدام رو آوردم پایین تر تا فقط خودمون بشنویم.
من:-خب برای اینکه همسرم بشی.
نحوه اخم کردنش فرق‌کرد،زل زد به چشم هام.
ترسیدم،خیلی.
غزل:-چی گفتی؟
خشکم زده بود.
من:-هی؛هیچی شوخی کردم.
سرمو انداختم پایین.زل زدم به کفش هام.
چشم هام پر از اشک شده بود.
ولی نه؛من باید محکم باشم،اینجا ته خط نیست احسان،تو باید تا تهش براش بجنگی.
چشمام رو بستم.
دستش رو‌گذاشت زیر چونم و فشار داد سمت بالا.
غزل:-چی گفتی احسان؟یه بار دیگه بگو.
من:-خب درباره ی خواستگاری با بابات حرف زد ولی اگه نمیخوای خب نمیام دیگه،فکر نمیکردم ناراحت بشی.
لحن حرف زدنم کاملا گویای حالم بود.
دستش رو برد عقب.
گذاشت زیر میز.
اونم مثل من سرشو انداخت پایین.
زمان ملاقات تموم شده بود.
مربی اومد و دستش رو گرفت.
تا ثانیه های آخر هم غزل نگاهم‌نمیکرد.
دست و پاهام شل شد.دنیا دور سرم میچرخید.
سرمو گذاشتم رو میز.
اصلا منتظر همچین عکس العملی نبودم.
همه ی‌آرزو ها و اهداف مثل بمب ساعتی ترکید.
بدون صدا اشک میریختم.
در باز شد.
سرم رو بالا نیاوردم.
ولی با آستینم صورتم رو پاک کردم.
صندلی جلوم عقب کشیده شد و یکی روش نشست.
کنجکاو شدم که کیه.
بوی غزلمو میداد.
ضربان قلبم رفت بالا.
سرمو‌آوردم بالا که دیدم عسل رو به روم نشسته.
با لباس فرم همین کمپ.
چند ثانیه ای هی‌ به صورتش و لباسش نگاه میکردم.
عسل بدون مقدمه گفت:-چی شد که حال جفتتون اینطوریه؟
با این حرفش به خودم اومدم.
از صندلیم بلند شدم.
من:-چیزی نشده،نمیتونستم تو این وضع ببینم غزلو.
رفتم نزدیک در.
عسل:-غزل هم نمیتونست تو رو تو این حال ببینه که گریه میکرد؟به اون دختر چی گفتی؟
لحن خشنی داشت،حتی از شدت خشم دندوناش به هم چسبیده بود.
من:-هیچی.
در رو باز کردم که برم بیرون،که با شنیدن حرفی که عسل زد خشکم زد.
عسل:-تو هروئین دادی بهش؟
سرمو برگردوندم به سمتش.
در رو بستم و رفتم جلوش نشستم.
سرمو آوردم پایین و بهش نگاه میکردم.
دستام مشت شده رو میز بود.
بد ترین حرفی بود که میتونست بهم بزنه.
از خشم صدای نفس هام به خرناس تبدیل شده بود.
عسل:-قیافت رو اینجوری واسم ترسناک نکن،من از کسی نمیترسم.
کف دستش رو گذاشت رو پیشونیم و هلم داد سمت عقب.
عسل:-خودش که میگه تو دادی!
من:-این یه دستی ها قدیمی شده.
نیشخندی زد.
عسل:-به هر نحوی نمیشه آدم هارو پیش خودت نگه داری،به چه قیمتی این کارو کردی؟به قیمت معتاد کردن غزل؟
خون جلوی چشم هام رو گرفته بود.
من:-حالت خوبه عسل؟حالیت هست چی داری میگی؟من حتی یه دونه قرص بیشتر بهش نمیدادم تا معتادش نشه،اونوقت دستش مواد میدادم؟
با مشت کوبیدم رو میز.
صدات رو بیار پایین اینجا از تو قوی ترم هست.
بلند شدم و شروع کردم به داد و بیداد.
من:-مقصر من نبودم که معتاد شد،مقصر شما ها بودین که تو اون وضع روحیش طردش کرده بودین،حتی جواب سلامش رو هم نمیدادین،سال تا سال هم اگه نمیدیدنش دیگه کتتون هم نمیگزید،چی شد حالا یه دفعه عزیز شد؟اونموقع که داشت از فشار روانی میمرد کجا بودین؟
بلند شد و دستاش رو گذاشت رو میز.
چند ثانیه ای با پوزخند بهم نگاه کرد.
در باز شد و دو تا مرد هیکلی اومدن تو.
عسل:-یا خودت گورتو‌ گم میکنی از اینجا یا...
با گوشه ی چشمش و ابرو هاش به اون دو تا اشاره کرد.
من:-یا چی؟
عسل:-ببین آقای محترم یا با پای خودتون تشریف میبرین و دیگه هم اینورا پیداتون نمیشه،یا به جرم اغتشاش میفرستیمتون کلانتری،قوانینی که دم در بود رو نخوندین؟حالا کدوم باب میلتونه؟
عسل رو به اون دو تا گفت:-لطفا آقا رو به بیرون راهنمایی کنین.
بعد خودش رفت بیرون.
اومدن سمتم.
دستشونو دراز کردن سمتم.
من داد کشیدم:-بهم دست نزنین.
یکی از اون دو تا گفت:-صداتو بیار پایین ما مثل اون خانوم نیستیم که بر و بر نگاهت کنیم همچین میزنیم صدات دیگه در نیاد،گمشو بیرون ببینم.
بعدم پشتم رو گرفتم و پرتم کرد سمت در.
خوردم به میزی که روش نشسته بودیم.
شدت عصبانیتم هزار برابر شده بود.
پارچ آبی که رو میز بود رو برداشتم و پرت کردم سمت اونی که هلم دادم بود.
دقیقا خورد وسط صورتش و یارو افتاد.
یکی دیگشون اومد سمتم و زد تو صورتم.
شدتش انقدر زیاد بود که پرت شدم بیرون.
اون یکی هنوز افتاده بود رو زمین و داشت با دماغش که خون میومد ور میرفت.
شروع کردم به داد و بیداد کردن.
من:-اون دختر مال منه،هیچ احدی هم نمیتونه منکر این بشه،از در منو بندازین بیرون از پنجره میام تو،من هیچ جوره پا پس نمیکشم،کور خوندین.
نگهبان همینجور میز به کمرم و هلم میداد.
همه از اتاق هاشون اومده بودن بیرون.
چشمم خورد به عسل که ته سالن وایستاده بود.
دستاش رو صورتش بود.
داشتم نگاهش میکردم که نگهبانه دستش رو گذاشت زیر گلوم.
سرم رو هل میداد سمت بالا.
دیگه رسیده بودیم دم در.
دستم رو مشت کردم و زدم تو صورتش.
دو سه بار پشت هم زدم تا ولم کرد.
اومد سمتم و این بار یه لگد محکم تر بهم زد.
به عقب پرت شدم که یهو دیدم چیزی زیر پاهام نیست.
از پله ها‌ پرت شدم پایین.
سرم به هر شیش تا پله خورد و افتادم کف زمین.
سرم به شدت سوت میکشید،نفس کشیدن برام سخت شده بود،چیزی رو نمیشنیدم،فقط و فقط صدای سوت کشیدن مغزم بود که تو‌ سرم میپیچید.
تلاش کردم که بلند شم ولی نمیشد.
خون اونجایی‌رو‌که افتاده بودم‌پر کرده بود.
حس خیلی بدی داشتم.
تسلیم نشدم و باز هم بلند شدم.
قیافه همه با ترس آمیخته شده بود.
سعی میکردم خودم رو کنترل کنم.
چیز زیادی نمیدیدم،سرم میچرخید و‌ سیاهی میرفت.
غزل رو دیدم که داره میاد سمتم.
پاهام رو سفت کردم که نیافتم.
دیگه جونی توپاهام نبود.
زانو زدم رو زمین.
آخرین چیزی که یادمه دست های پر مهر غزل بود که دور سرم حلقه شده بود.
***
چشم هام که باز شد نور سفیدی چشم هام رو میزد.
به سرعت پلک میزدم تا چشم هام عادت کنه.
بعد از چند ثانیه تصویر ماتی که میدیدم واضح شد.
به اطرافم نگاه کردم‌.
تازه یادم افتاد که چی شده بود.
بلند شدم.
سرم سنگینی میکرد.
نشستم رو تخت.
کسی تو اتاق نبود.
شبیه بیمارستان هم نبود.
تو آیینه ای که تو اتاق بود خودمو دیدم.
سرم باند پیچی شده بود و پشت کلم شکسته بود.
یه لباس آبی مسخره هم تنم کرده بودن.
در رو باز کردم.
تازه فهمیدم اینجا کجاست.
همون کمپ.
کسی تو راهرو نبود.
رفتم تا آخر راهرو.
جایی که آخرین بار غزلو دیدم.
پام خیلی درد میکرد،طوری که لنگ میزدم و راه میرفتم.
رسیدم دم در اون اتاق.
در زدم کسی جواب نداد.
آروم لای در رو باز کردم ولی کسی توش نبود.
برگشتم که یکی رو دیدم که رفت تو اتاقم.
رفتم سمت اتاق.
رسیدم دم در اتاق که غزل اومد بیرون.
لبخندی بهم زد.
غزل:-وای چه خوب که به هوش اومدی،نباید راه بری،برو رو تخت.
بعد هم دستمو گرفت و کشوند سمت تخت.
نشستم رو تخت.
جلوم وایستاد.
چقدر مظلوم و قشنگ شده بود.
موهاش رو فرق وسط زده بود و با مقنعه صورتی و لباس صورتی کم رنگی که تنش بود یه جور خاصی شده بود.
من:-چقدر قشنگ شدی.
خنده ی شیطونی کردو سرش رو انداخت پایین.
با انگشت هام بازی میکرد.
تو چشم هام نگاه کرد و گفت:-اگه چیزیت میشد چی؟
بعدم آروم اومد سمتم و گونم رو بوسید.
بعدم خودش رو پرت کرد تو بغلم.
مثلا با اون دستای کوچیکش فشارم میداد.
خودش رو از بغلم کشید بیرون.
بهم نگاه کرد.
من:-غزل به خاطر حرف هایی که امروز زدم متاسـ...
دستش رو گذاشت جلوی دهنم.
چشم هاش رو بست و گفت:-...

فصل سی و پنج

غزل:-منم عاشقتم احسان.دوستت دارم هزار برابر تو.
چشم هاش رو باز کرد.
به محض دیدن چشم هام خجالت کشید دویید رفت بیرون.
وای خدایا باورم نمیشد.
من اینارو از زبون غزل میشنیدم؟
این غزل من بود که این حرف هارو بهم زد؟
وااای خداااا.
این ته ته ته ته خوشبختیه.
از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.
بلند شدم و رفتم وسط اتاق بالا پایین میپریدم.
عین بچه کوچولو ها که قراره بزرگترشون ببرتش پارک.
چشمم که افتاد به در خشکم زد.
پرستار دم در دست به کمر وایستاده بود.
پرستار:-چیه سر شکسته،کبکت خروس میخونه؟
بلند بلند میخندیدم.
پرستار:-همراه من بیا.
رفتم بیرون که غزلو دیدم که دستش جلوی دهنش بود و ریز ریز میخندید.
آخ من فدای اون خنده هات بشم.
با دست براش بوس فرستادم.
خندید و با دستش علامت قلب رو نشون داد.
منم همین کار رو تکرار کردم که دیدم داره میخنده.
برگشتم پشتم رونگاه کردم که دیدم پرستاره زل زده بهم.
پرستار:-آهان پس جواب مثبت شنیدی اینطور شنگولی.
رومو کردم طرفش.
من:-وای خانوم نمیدونی چه حالی دارم.چیزی که ماه ها منتظر شنیدنش بودم شنیدم.
لبخند مهربونی زد.
پرستار:-خوشبخت بشین.
من:-ممنون.خب کاری داشتین باهام؟
پرستار:-آره خواستم بگم که اینطور که تو داری بالا پایین میکنی مشخصه که از منم سر حال تری،مرخصی و میتونی بری.
من:-نمیشه این یه مدت رو هم پیش غزل بمونم تا کاملا حالش خوب بشه؟
پرستار:-پسرم میدونم که چقدر دوستش داری ولی نه،اینجا کمپه،قوانین خودش رو داره،همینکه الان اینجایی و ما سرت رو بخیه زدیم خلاف مقرراته،اگه بازرسی چیزی بیاد برامون دردسر میشه.غزل هم یازده روز دیگه،بیست و یک روزش تموم میشه و پاک برمیگرده پیشت.
من:-خب بگین که منم معتادم،جای مادر نداشتم این لطفو در حقم بکنین دیگه.
پرستار:-عه پسر مگه خونه ی خالست اینجا؟نمیشه گل پسر.
غزل یواش یواش نزدیک میشد.
رسید بهمون.
وایستاد کنارم.
خودشم مظلوم کرده بود.
من:-خب حالا فکر کنین من پسرتونم بزارین این یازده روز بمونم اینجا.
پرستار:-عه پسر شاید یه بیمار دیگه بیاد،تخت پر باشه چی؟
من:-خب من تو اتاق غزل میخوابم اصن،یا هر اتاقی که خودتون بگین.خواهش میکنم.
غزل:-خانوم شهسوار خب بزارین دیگه.
پرستار:-از دست شما جوون ها.شبا باید تو اتاق من بخوابی،مشکلی که نداری؟
من:-نه نه به هیچ وجه خیلیم عالیه دستتون درد نکنه.
خندید.
پرستار:-شیفت من تموم شد،این کلید رو بگیر،وقتی خواستی بخوابی در رو قفل کن.صبح هم تا قبل نه باید بلند شی چون من میام.
دستمو باز کردم و کلید رو انداخت کف دستم.
من:-مفهوم شد قربان.
خندید و دست غزل رو گرفت و رفت.
من:-شب بخیر.
غزل همونطور که داشت میرفت برگشت و دستش رو برام تکون داد.
وای خدا چه حال خوبیه.
بعد از رفتنشون،منم رفتم تو اتاق و در رو بستم.
***

"غزل"

خانوم شهسوار همراهم اومد تو اتاقم.
منو برد تو تختم.
پتو رو کشید روم.
دستی رو سرم کشید و گفت:-قدر این پسر رو بدون،از ته دل دوست داره،مواظبش باش.
لبخندی زد و دست مادرانش رو روی سرم کشید.
شب بخیری گفت و رفت بیرون.
وای که چقدر سبک شده بودم،واقعا خوشحال بودم،بعد اون همه پله های سخت زندگیم به چیزی که میخواستم رسیدم.
چیزی نگذشته بود که در اتاقم به صدا در اومد.
تلاش هم کرد برای باز کردن ولی چون شب ها در رو از بیرون قفل میکنن نتونست باز کنه.
ترسیدم،رفتم جلوی در.
من:-بله؟
احسان:-عه بیداری؟در رو باز کن دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت.
من:-عهه دیوونه در قفله کلیدشم دست من نیست،برو بخواب خب اینجا چیکار میکنی.
احسان:-باشه دوستت دارما،شب بخیر.
با شنیدن حرفش لبخندی رو لبم نشست.
من:-منم دوستت دارم دیوونه ترین،خوب بخوابی.
منتظر شنیدن همین بود،به محض شنیدن رفت تواتاقش.
وای خدا یه مرد چقدر میتونه خوب باشه مگه؟
چشم هام رو بستم و با رویا بافی خوابیدم.
***
صبح ساعت هشت و نیم طبق معمول بر پا زدن برای صبحانه.
بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم.
یکم تو سالن دنبال احسان گشتم.
رفتم دم در اتاقش.
درش قفل بود.
خوابیده حتما.
رفتم تو اتاق غذا خوری.
چشممو یکم چرخوندم تا احسان رو دیدم.
رفتم سمتش،صندلی رو به روش نشستم.
احسان:-عه اومدی؟منتظرت بودم.
لبخندی بهش زدم.
من:-صبحت بخیر آقا.
احسان:-صبح شما هم بخیر خانوم.
من:-واا احسان یواش تر خب همه دارن نگاهمون میکنن.
احسان:-نگاه کنن خب،بزار همه بدونن که تو مال منی.
من:-هیسس دیوونه.
وای خدا عاشق این عاشقیشم.
اومد نزدیک تر.
احسان:-بزار همه بدونن که غزل مال منه.
من:-باشه دیوونه انقدر دلبری نکن.چیزی خوردی؟
احسان:-نه منتظر شما بودم.
من:-عاو،بعله.
خندید.
احسان:-لقمه بگیرم برات؟
من:-نه خودم میگیرم تو بخور.
احسان:-خب تو دستات اینطوریه نمیتونی خوب لقمه بگیری،من واست میگیرم.
چند تا لقمه‌گرفت و پشت هم میداد بهم.
من:-بابا بسه خب چاق میشم.
احسان:-نه خیر شما خیلی هم لاغر شدی،باید یکم چاق بشی.
بدنم سرد بود،لرز خماری هنوز هم تو تنم بود.ولی من قوی تر بودم،من و احسان از همه چیز قوی تریم.
درد داشتم ولی حتی به روی خودم هم نمیاوردم.
احسان لقمه بعدی رو هم داد دستم.
من:-وااای احسان ترکیدم خب کافیه،خودت هم یه ذره بخور.
احسان:-هیس حرف نباش ضعیفه.
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده.
همه ی مربی ها و بچه ها متعجب و خوشحال بهم نگاه میکردن.
سنگینی نگاهشون باعث شد که خفه شم.
بعد از خوردن صبحانه بلند شدیم و رفتیم تو حیاط.
یه حیاط بزرگ بود که شبیه باغ بود.
یه سری درخت داشت توش که به خاطر فصل برگ هاش زرد شده بود و ریخته بود.
با احسان روی یه نیمکت نشستم.
سرم رو گذاشتم رو شونش.
حرف میزدیم و میخندیدیم.
تمام رویا هایی که داشتم دوباره برگشته بود.
من:-احسان موهات رو باید کوتاه کنی؟
احسان:-چرا؟
من:-سرت مگه نشکسته؟
احسان:-خب چه ربطی داره؟
من:-فکر کنم باید یه تیکه از موت رو تراشیده باشن تا بخیه بزنن.
احسان:-نه اون جایی که اون شکسته لازم نیست کل مو رو بتراشم،فوقش دور مو رو میگیرم.
من:-اوهوم ترسیدم کچل بشی.
بعد چند ثانیه جفتمون زدیم زیر خنده.
وای قیافه کچل احسان باعث میشد که قهقهه بزنم.
وسط خنده هامون شهسوار اومد.
شسهوار:-به به لیلی و مجنون،من دارم درست میبینم؟این همون غزل قُد و تُخس و گوشه گیر خودمونه که اینطوری شده الان؟
احسان:-سلام خانوم پرستار.
من نیشمو باز کردم و گفتم:-سلااام.
لبخندی بهمون زد و گفت:-خوب هم خلوت میکنین.مزاحمتون نمیشم.
خندید و رفت.
دوباره سرمو گذاشتم رو شونه ی احسان.
چقدر خوشحال بودم از این حس.
فارغ از هر حس و حال بدی بودم.
یک ربعی میشد که حرف نمیزدیم.
نفس کشیدن هامو باهاش هماهنگ کرده بودم.
احساس دیوونه کننده ای بود.
صدای کلاغ تو فضا میپیچید.
احسان:-غزل جان پاشو بریم تو سرده هوا.
بلند شدیم و رفتیم تو اتاق من.
دفتر طراحیم رو در آوردم و طرح هایی که تو این چند روز میکشیدم رو به احسان نشون میدادم.
نگاه میکرد و لبخند میزد.
احسان:-به به از هر‌ انگشت هم که یه هنر میریزه.
خندیدم.
من نقاشی هام رو بهش نشون میدادم،اما اون محو من میشد.
بهم خیره میشد و نگاهم میکرد.
من:-وااا تموم میشم انقدر نگاهم میکنیا.
خندید و سرشو انداخت پایین.
احسان:-انقدر که دلم برات تنگ شده بود،هرچی هم ببینمت سیر نمیشم.
لپ هام سرخ شد و گل افتاد.
میدونستم اینو،چون هر وقت خجالت میکشم همین میشه.
نگاه شیرینی بهم کرد.
احسان:-باشه حالا آب نشو نرو تو تخت.
جفتمون خندیدیم.
مشغول حرف زدن بودیم که یکی از پرستار ها اومد تو.
پرستار:-به به زوج خوشبخت.
جوون بود شاید از من دو سه سالی بزرگ تر بود.
لبخند زد و گفت.
وقت قرص ها و سرمه.
احسان:-بابا سوراخش کردین غزلمو انقدر سوزن کردین تو بدنش.آب که میخوره نشتی میکنه از تن و بدنش.
خندیدم و با مشت زد تو پاهاش.
پرستار هم خندید.
لیوان آب و قرص رو داد بهم.
خوردم و گذاشتم رو میزی که کنارم بود.
پرستار:-خب غزل خانوم راحت دراز بکش تا سرم رو بهت بزنم.
احسان بلند شد و منم دراز کشیدم.
سرم رو آماده کرد،رگ دستم رو گرفت و سوزن رو فرو کرد تو دستم.
موقع زدن سرم احسان سرش رو‌ کرد اونطرف.
الهی بمیرم دل دیدنشو نداشت.
دورش بگردم که انقدر مهربونه.
لبخند دائما رو لبم حکومت میکرد.
مثل یک‌حاکم با یک امپراتوری قوی و شکست ناپذیر.
پرستار رفت بیرون.
احسان هنوز هم روشو طرف من نکرده بود.
احسان:-خیلی طول میکشه تا تموم بشه؟
من:-آره بابا نیم ساعت،چهل دقیقه ای طول میکشه.
احسان:-ای بابا.
اومد سمتم.
دستمو گرفت و بوسید.
بوسه ای که انقدر گرم بود که تموم سردی بدنم و لرزش رو از بین ببره.
بلند شد.
احسان:-غزل بخدا نمیتونم اینطوری ببینمت دلم طاقت نداره،تموم شد میام.
خنده ای کردم:-بابا ترس نداره که.
احسان:-من نمیتونم ببینم.
من:-باشه ترسو.
رفت بیرون.
خیره شدم به‌ پنجره و آسمون.
بعد نمیدونم‌چند دقیقه پرستار اومد تو.
پرستار:-توبهش گفتی بره بیرون؟
من:-به کی؟احسان؟
پرستار:-اسمشو نمیدونم شوهرتو میگم.
من:-شوهرم نیست که،ولی نه من نگفتم خودش رفت.چطور‌مگه؟
پرستار:-چهل دقیقه اس دم در اتاقت نشسته هر بارم که منو میبینه میگه چند دقیقه ی دیگه تموم میشه،کچلم‌کرد.
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده.
پرستار سرم رو جمع کرد و رفت بیرون.
پرستار رو به احسان گفت:-حالا برو تو.
چشمم‌به در‌خیره بود.
احسان اومد تو،در رو بست و پشت داد بهش.
و‌به خنده های دیوانه وار من نگاه میکرد.
خودش متوجه موضوع شده بود.
در اتاقم به صدا در اومد.
شهسوار اومد تو.
شهسوار:-غزل بابات اومده که ببینتت.
تعجب کردم.
من:-واقعا؟
و همونجور متعجب نگاه هامو بین احسان شهسوار تغییر میدادم.
شسهوار:-آره.
من:-خب،خب بریم.
شسهوار:-جایی نمیری،بابات میاد تو اتاقت.
I Don't Know Myself
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، mnhh ، reza_m72 ، فاطمه 86


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: کادوپیچ(رمانی طنر و عاشقانه) - Mammader - 30-08-2018، 17:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  اسم رمانی که دوست دارید بگید تا براتون بذارم
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان