نام رمان: ملودی بی صدا زندگی
نویسنده(Ailin(R
ژانر:عاشقانه،پلیسی،کمی معمایی و اجتماعی
سخن نویسنده:سلام دوستای گلم امیدوارم همیشه خوب باشید. این اولین رمانیه که مینویسم امیدوارم که دوست داشته باشید میدونم تجربه ی خیلی کمی دارم ولی قول میدم تو رمان های بعدیم جبران کنم. خیلی دوستون دارم...
خلاصه رمان:نازلی دختری زیبا و مغرور که به خاطر گذشته ی تلخی که داشته به ترکیه سفر میکنه وپیش خالش می مونه با فوت ناگهانی خواهرش به ایران باز می گرددو...
مقدمه:
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید
پس، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
...
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد
اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند
به آن فکر کن . . .
{به نام خدایی که دراین نزدیکی است}
#پست اول
همراه دنیل پسرخالم سوار بر هواپیما، ترکیه را ترک کردیم و به سوی کشور ایران اومدیم. دوست داشتم گریه کنم ولی نمیتونم، این بغض لعنتی رهام نمی کنه، هنوز تو فکر خواهر کوچولومم. خواهری که این سالها خیلی ازش دور بودم. عذاب وجدان امونمو بریده. دست دنیل که میشه رو دستم، از فکر و خیالاتم میام بیرون. با لبخند نگام میکنه، دستمو محکم تر فشار میده. اینجوری میخواد دل داریم بده. فشار ارومی به دستش وارد میکنم و چشمامو می بندم. نمی دونم کی چشمام گرم شد و خوابیدم.
با تکونای دست دنیل بیدار شدم.
دنیل: نازلی نازلی پاشو رسیدیم.
من: کی رسیدیم؟
دنیل: وقتی خانوم خواب تشریف داشتید رسیدیم!
با دنیل چمدونا رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم. دو تا مرد کت و شلواری سمت ما میان، احتمال میدم بابا فرستادتشون.
-خانوم تهرانی!
با صدای مرد اولی سرمو بالا میگیرم. مردی حدود 29-30 ساله قدی بلند پوستی گندمی و چشمایی قهوه ای تیره نگام میکنه.
-شما نازلی تهرانی هستید؟!
من:بله خودمم.
-پدرتون منو فرستادن.
من-میدونم بریم.
به طرف درب خروجی حرکت میکنیم.مرد اولی جلو میزنه و جلوی یک ماشین وایمیسته. اون دو نفر جلو میشینن، منو دنیل پشت ماشین حرکت میکنه به بیرون نگاه میکنم. تهران خیلی تغییر کرده، چه خاطراتی که اینجا داشتم. هه، خاطراتی که همه سرتاسر درد و عذاب بود. 10ساله که ایران نیومدم، طلسمه 10ساله شکسته شد.
8-9سالم بود که اون ماجرا پیش اومد، ماجرایی که منجر شد 10سال از خانوادم دور باشم. یه نفس عمیق کشیدم و بغضمو قورت دادم.
ماشین جلوی یه دره اهنی بزرگ ایستاد. بعد باریموت در و بازکرد. وارد حیاط شدم، تک تک خاطرات بچگیم با نازیلا به ذهنم هجوم اورد.
#پست دوم
سرتاسرحیاط و بیرون پرچم های مشکی زیادی زده شده.(درگذشت دخترتان نازیلا تهرانی را تسلیت میگوییم)
حس خیلی بدی داشتم، سالها بود که اینجا نیومده بودم. از ماشین پیاده شدم،دنیل هم پشت سرم راه افتاد.
خونمون خیلی بزرگ بود، خونه ی پدربزرگم بود.مدلش قدیمی بود، ولی الان یه خونه ی ویلایی چند طبقه شیک با حیاطی خیلی بزرگ فکر کنم 1000-1500متر بود.
با دنیل وارد خونه شدم، با وارد شدنم تمام سرها چرخید طرفم. مادرم با گریه و ضجه اسم نازیلا رو صدا میزد.
دو تا خاله هام سعی داشتن مامان رو اروم کنن.
عمم با دو اومد سمتم بغلم کرد و گریه میکرد. مامانم تازه متوجه من شد، بی توجه به خاله هام اومد سمتم محکم بغلم کرد.
با گریه اسممو صدا زد، انگار باور نداشت که خودمم،
محکم بغلش کردم عطرشو بوییدم. بوی نازیلا رو میداد، بوی خواهرمو میداد، اروم کنار گوشش گفتم:
من-مامان اروم باش، اروم باش...
مامان- نازلی نازلی (باگریه) جگر گوشه ام نابود شده، چطوری اروم باشم؟(گریه)
خالم اومد سمتم دست مامانو گرفت.
-خاله نیاز: نازنین اروم باش...
بعد طرفه من کرد و گفت:
-خاله جان بالا برین با دنیل، چمدونا رو بزارین تو اتاق، لباساتونو عوض کنید بیاین پایین.
-من: باشه خاله مراقب مامان باش.
-خاله: باشه عزیزم برو بالا. دنیل خاله با نازلی برین بالا.
-دنیل:باشه خاله، نازلی بریم.
-من: بریم.
از پله ها بالا رفتم. دنیلم با چمدونا پشت سرم میومد. رسیدم دم در اتاقم و یه نفس عمیق کشیدم.
-به نیل گفتم اتاق سمت چپ ماله مهمان ماله تو.
-دنیل: باشه پس من میرم چمدونو وسایلمو بزارم تو اتاق.
-من: باشه.
چمدونمو برداشتم رفتم تو اتاقم. چمدونو گذاشتم یه کنار، رفتم سمت دیوار عکسای منو نازیلا همه روی دیوار بود.
با بغض به عکسا نگاه کردم دستمو کشیدم، رو عکسی که منو نازیلا تو کاخ موزه توپکاپی ترکیه گرفته بودیم.
من و نازیلا دوقلوایم و من 5 دقیقه از نازیلا بزرگترم. هر دو اون موقع 17 سالمون بود، چقدر خوشحال بود چقدر زیبا بود...
آ
نویسنده(Ailin(R
ژانر:عاشقانه،پلیسی،کمی معمایی و اجتماعی
سخن نویسنده:سلام دوستای گلم امیدوارم همیشه خوب باشید. این اولین رمانیه که مینویسم امیدوارم که دوست داشته باشید میدونم تجربه ی خیلی کمی دارم ولی قول میدم تو رمان های بعدیم جبران کنم. خیلی دوستون دارم...
خلاصه رمان:نازلی دختری زیبا و مغرور که به خاطر گذشته ی تلخی که داشته به ترکیه سفر میکنه وپیش خالش می مونه با فوت ناگهانی خواهرش به ایران باز می گرددو...
مقدمه:
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید
پس، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
...
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد
اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند
به آن فکر کن . . .
{به نام خدایی که دراین نزدیکی است}
#پست اول
همراه دنیل پسرخالم سوار بر هواپیما، ترکیه را ترک کردیم و به سوی کشور ایران اومدیم. دوست داشتم گریه کنم ولی نمیتونم، این بغض لعنتی رهام نمی کنه، هنوز تو فکر خواهر کوچولومم. خواهری که این سالها خیلی ازش دور بودم. عذاب وجدان امونمو بریده. دست دنیل که میشه رو دستم، از فکر و خیالاتم میام بیرون. با لبخند نگام میکنه، دستمو محکم تر فشار میده. اینجوری میخواد دل داریم بده. فشار ارومی به دستش وارد میکنم و چشمامو می بندم. نمی دونم کی چشمام گرم شد و خوابیدم.
با تکونای دست دنیل بیدار شدم.
دنیل: نازلی نازلی پاشو رسیدیم.
من: کی رسیدیم؟
دنیل: وقتی خانوم خواب تشریف داشتید رسیدیم!
با دنیل چمدونا رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم. دو تا مرد کت و شلواری سمت ما میان، احتمال میدم بابا فرستادتشون.
-خانوم تهرانی!
با صدای مرد اولی سرمو بالا میگیرم. مردی حدود 29-30 ساله قدی بلند پوستی گندمی و چشمایی قهوه ای تیره نگام میکنه.
-شما نازلی تهرانی هستید؟!
من:بله خودمم.
-پدرتون منو فرستادن.
من-میدونم بریم.
به طرف درب خروجی حرکت میکنیم.مرد اولی جلو میزنه و جلوی یک ماشین وایمیسته. اون دو نفر جلو میشینن، منو دنیل پشت ماشین حرکت میکنه به بیرون نگاه میکنم. تهران خیلی تغییر کرده، چه خاطراتی که اینجا داشتم. هه، خاطراتی که همه سرتاسر درد و عذاب بود. 10ساله که ایران نیومدم، طلسمه 10ساله شکسته شد.
8-9سالم بود که اون ماجرا پیش اومد، ماجرایی که منجر شد 10سال از خانوادم دور باشم. یه نفس عمیق کشیدم و بغضمو قورت دادم.
ماشین جلوی یه دره اهنی بزرگ ایستاد. بعد باریموت در و بازکرد. وارد حیاط شدم، تک تک خاطرات بچگیم با نازیلا به ذهنم هجوم اورد.
#پست دوم
سرتاسرحیاط و بیرون پرچم های مشکی زیادی زده شده.(درگذشت دخترتان نازیلا تهرانی را تسلیت میگوییم)
حس خیلی بدی داشتم، سالها بود که اینجا نیومده بودم. از ماشین پیاده شدم،دنیل هم پشت سرم راه افتاد.
خونمون خیلی بزرگ بود، خونه ی پدربزرگم بود.مدلش قدیمی بود، ولی الان یه خونه ی ویلایی چند طبقه شیک با حیاطی خیلی بزرگ فکر کنم 1000-1500متر بود.
با دنیل وارد خونه شدم، با وارد شدنم تمام سرها چرخید طرفم. مادرم با گریه و ضجه اسم نازیلا رو صدا میزد.
دو تا خاله هام سعی داشتن مامان رو اروم کنن.
عمم با دو اومد سمتم بغلم کرد و گریه میکرد. مامانم تازه متوجه من شد، بی توجه به خاله هام اومد سمتم محکم بغلم کرد.
با گریه اسممو صدا زد، انگار باور نداشت که خودمم،
محکم بغلش کردم عطرشو بوییدم. بوی نازیلا رو میداد، بوی خواهرمو میداد، اروم کنار گوشش گفتم:
من-مامان اروم باش، اروم باش...
مامان- نازلی نازلی (باگریه) جگر گوشه ام نابود شده، چطوری اروم باشم؟(گریه)
خالم اومد سمتم دست مامانو گرفت.
-خاله نیاز: نازنین اروم باش...
بعد طرفه من کرد و گفت:
-خاله جان بالا برین با دنیل، چمدونا رو بزارین تو اتاق، لباساتونو عوض کنید بیاین پایین.
-من: باشه خاله مراقب مامان باش.
-خاله: باشه عزیزم برو بالا. دنیل خاله با نازلی برین بالا.
-دنیل:باشه خاله، نازلی بریم.
-من: بریم.
از پله ها بالا رفتم. دنیلم با چمدونا پشت سرم میومد. رسیدم دم در اتاقم و یه نفس عمیق کشیدم.
-به نیل گفتم اتاق سمت چپ ماله مهمان ماله تو.
-دنیل: باشه پس من میرم چمدونو وسایلمو بزارم تو اتاق.
-من: باشه.
چمدونمو برداشتم رفتم تو اتاقم. چمدونو گذاشتم یه کنار، رفتم سمت دیوار عکسای منو نازیلا همه روی دیوار بود.
با بغض به عکسا نگاه کردم دستمو کشیدم، رو عکسی که منو نازیلا تو کاخ موزه توپکاپی ترکیه گرفته بودیم.
من و نازیلا دوقلوایم و من 5 دقیقه از نازیلا بزرگترم. هر دو اون موقع 17 سالمون بود، چقدر خوشحال بود چقدر زیبا بود...
آ