21-07-2018، 18:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-07-2018، 18:51، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
نویسنده: honney66
خلاصه:
داستان از زبون یه دختر خوشکل و پولداره نه خیلی پولدار ..متوسط رو به بالا
..دختر آروم و خوبی هست ولی پایبند دین نیست درسته نماز نمیخونه روزه نمیگیره
یا لباسهاش نسبتا آزاده ولی دل پاکی داره و دنبال کثافتکاری نیست ..بگذریم یه روز
پدر این خانم میاد خونه و یه مسئله ای رو باهاش در میون میزاره که باعث باز شدن
پای یه نفر به زندگیش میشه ..
حالا اون موضوع چی میتونه باشه که باعث بهم ریختن زندگیه این خانم میشه ؟ اونم
زمانی که داره واسه کنکور درس میخونه ؟
دختر داستان : رزا نعمتی ( یه دختر آروم و جذاب و گاهی شیطون و فوضول ..|||)
پسر داستان: ساشا آریامنش( یه پسر از جد قاجار فوق خشن .بیرحم.زورگو .مغرور ..و خودپسند )
رزا
اوفف خسته شدم با این استاد ایکبیریش همون بهتر که ساعت کلاسی تموم شد
وگرنه جوون مرگ میشدم .با شادیه فراوان از کلاس زدم بیرون به سمت دویست و
شیش صندوقدار سفید رنگم رفتم و با یه جهش پریدم توش کولمو پرت کردم کنارم
.ماشینو روشن کردمو پیش به سوی منـــــــزل
تا رسیدن به خونه نیم ساعتی راه هست پس بهتره یه نموره از خودم براتون بگم
خوبه نه ؟
خب عرضم به حضور مبارکتون که من رزا نعمتی هستم 18 ساله و دارم واسه کنکور
درس میخونم که ایشالله اگه خدا بخواد سال بعد که کنکور دادم قبول شم .حالا بگو
ایشالله
خب خب دختر خیلی خوشکل و نازی نیستم ولی بقیه میگن قیافه ی خوبی داری
.صورت گردی دارم با موهای لخت و خرمائی بلند که تا گودیه کمرم میرسه و
ابروهایی پهن و کشیده که تازگیا تمیزش کردم خیلی خوب شده دماغی سربالا و
عملی که همین 4 ماه پیش عملش کردم و لبایی قلوه ای و صورتی پوستمم برنزه
و اما بیشترین چیزی که تو صورتم خودنمائیی میکنه رنگ چشمامه چشمایی به رنگ
خاکستری و آبی کمرنگ که به سفیدی مبزنه خیلی دوسشون دارم چون ترکیبی از
رنگ چشای بابام و مامانمه
هیکلمم به لطف باشگاه فیتنس حسابی رو فرمه قد نسبتا بلندی دارم 171 و همینا
دیگه و اینکه تک دختر هستم ..
در صدد گرفتن گواهی نامه رانندگی هستم و هفته ی دیگه میگیرم .لابد میگید چطور
اینقدر زود ؟ خب باید بگم که زیادم زود نیست تا 3 ماه دیگه میرم تو 19 سالگی و از
قبلم رانندگی بلد بودم ..بلی ..باید بگم درسته که خونواده ی متوسطی هستیم
ولی بابام برام هیچی کم نزاشت تا حدی که الان بیشتر کارهایی رو که من میتونم تو
این سن انجام بدم یه پسر 27 ساله شاید نتونه
بله رانندگی و موتور و دوچرخه و اسکیت و خلاصه خیلی چیزای دیگه رو هم کامل یاد
دارم پس چی فکر کردین .. بله و اما داشتم در مورد رانندگی میگفتم ..رانندگی رو
عموم تو سن 14 سالگی بهم یاد داد و دستش درد نکنه وگرنه الان باید با اتوبوس
میرفتم
تنها چیزی که حرسمو در میاره اینه که تو خیابون مجبورم کاملا مقرراتی رانندگی کنم
..تا یه موقع به وسیله ی پلیس جان جریمه نشم چون هنوز گواهی ناممو نگرفتم و
گواهینامه هم که یختی بابا ( ندارم ) اگه پلیس جون بیاد و منو بگیره ..خودم که
هیچی ماشین عزیزم بدبخت میشه میوفته گوشه ی زندان ..
بله چی فکر کردین یه همچین آدم با محبتی ام من ..یــــــــــِــس
حدود نیم ساعت بعد بلاخره با تلاشای فراوان من و ماشین عزیزم رسیدم پشت در
خونه ..حوصله ی پیاده شدن نداشتم ..واسه همین خم شدم و مبایلمو از کیفم در
آوردم ..
گوشیمو خیلی دوست داشتم اینو بابام بهم به مناسبت تولدم که همین پارسال بود
داد ..یه نوکیا لومیا 1020 که عاشقش بودم ..
بعد از چند دقیقه که قربون صدقه ی گوشیم رفتم بلاخره رضایت دادم تا به مامی زنگ
بزنم شماره ی خونه رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بدن
بعد از 7 بوق صدای ناز مامانم تو گوشی پیچید ولی مثل همیشه نبود .انگار ناراحت
بود ..نمیدونم شایدم من توهم زدم نمیدونم ..بیخیال با لحن شادی شروع کردم به
حرف زدن
مامان _ بله ؟
_ ســــــلام و صد سلام به عشق خودم ..خوبی مامانم ؟
مامان _ سلام رزا تویی ؟
_ نه په دختر همسایس خوب منم دیگه اینم از اون سؤالا بودا ..من که میدونم
حواست یه جای دیگه بود
مامان _ بسه کم نمک بریز کجایی ؟کلاست تموم نشد
_ چرا مامان زنگ زدم بگم میشه درو باز کنید من بیام تو؟
مامان _ ای از دست تو دختر سر به هوا باز ریموت درو نبردی ؟
_ مامانی باز کن دیگه قربونت برم آفرین
مامان _ باشه بیا تو
بعد هم گوشی رو قطع کرد ..یه مین منتظر شدم تا اینکه درو باز کرد ..وارد حیاط
خونمون شدم ..خونمون یه خونه دوبلکس تو یکی از مناطق متوسط تهرانه ..حیاط
خیلی بزرگی نداره ولی کلی باصفاست و منم عاشق این خونه و آدمای توشم
با انرژی وصف نشدنی از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم به
سمت خونه رفتم ولی نمیدونم این وسط این دلشوره چی میگه ؟بیخیال دلشوره
شدم و سعی کردم با انرژی مثل همیشه وارد خونه ی دوست داشتنیمون بشم
_ ســـــلام به اهل خونه ..به عشاق خودم ..پرنده های عاشق ..کجایی مامان
خوشملم ..نمیای پیشواز تک دخترت ؟ مامان
..مامانــــــی ؟ کجایی پس ؟
همینطور که صدامو انداخته بودم پس کلم داشتم مثل همیشه خودشیرینی میکردم
..همین که وارد حال شدم با دیدن صحنه ای که جلوم بود کُپ کردم ..
بابا بود اما این موقع روز که باید اون شرکت باشه ..تو خونه ؟ اونم با این وضع یهو ته
دلم خالی شد ..یعنی چی شده ..؟
بابا رو مبل تو حال نشسته بود و سرش پائین بود هر دو دستش گرفته بود به سرش
و سرشو خیلی آروم واسه حرفای مامان تکون میداد
..مامان هم رو زانو نشسته بود جلوی پاش و دشت چیزی بهش میگفت ..
اینقدر تو حال خودشون بودن که فکر کنم حتی صدامو نشنیدن ..
با رسیدن من به مبلا مامان متوجهم شد و سریع بلند شد
_ مامان اتفاقی افتاده ؟
بعد با تعجب نگام بین بابا که حالا داشت با غم نگام میکرد و مامان که ناراحت بود
ولی سعی میکرد نشون نده در رفت و امد بود ..اینقدر
محو بودم که حتی یادم رفت سلام کنم ..
بابا _ سلام دختر بابا .بیا اینجا ببینم
بعد دستاشو برام باز کرد ..مثل همیشه که میرفتم بغل بابام با این کارش کلی ذوق
زده شدم و پریدم بغلش ..آغوش پدرم پر آرامش بود
..پر گرمایی که هر لحظه اش بهم احساس امنیت میداد ..احساس غرور از اینکه پدرم
سعید نعمتیه ..و مادرم هم شیوا نعمتی ..
با غرور تو بغل بابام بودم با غرور وصف نشدنی چشام بسته بود و از تک تک این
لحظه ها استفاده میکردم ..ولی زیاد طول نکشید که با صدای مامان چشامو باز کردم
.مادری که عین فرشته ها ست کسی که حاظرم همه لحظه های زندگیم رو فداش
کنم نه تنها مادرم بلکه واسه پدرمم همینطور
با حرفی که مادرم زد باعث شد خجالت سر تا سر وجودمو بگیره و سرمو پائین
انداختم
مامان _ رزا دخترم جواب سلام واجبه ..
سرمو از شرم انداختم پائین من هیچ وقت به این دو فرشته ی مهربون بی احترامی
نکردم و حتی یه نه هم در برابر حرفاشون نگفتم
_ خیلی معذرت میخوام ..یه لحظه به کل یادم رفت ..سلام خسته نباشید ..
بابا با لبخند جوابمو داد ..
بابا _ علیک عزیزم برو لباساتو عوض کن .بعد بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و به سمت اتاقم راهی شدم ..بعد از رد کردن
پله ها بلاخره به اتاقم رسیدم ..اتاقی که همیشه خلوتگاهم بوده و هست ..
لحظه های آخر صدای ضعیف و اعتراض گونه ی مامان به گوشم رسید که بابا رو
مخاطبش قرار داده بود ..
مامان _ سعید الان وقتش نیست
بابا _ نه شیوا همین الان بگم بهتره ولی بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل
زندگیمم میدم براش ..
خب دیگه نشنیدم مامان چی جواب داد چون وارد اتاق شدم ولی فکرم بدجوری درگیر
بود ..یعنی چی شده ..چه اتفاقی افتاده که به
تصمیم من بستگی داره ..؟!
با کلی دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ی پائین رفتم ..به
مبلا که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم یه لبخند زد بعد
با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم
به سمت مبل رو به رویی پدر و مادرم رفتم و نشستم روش یه نگاه به مامان انداختم
که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد
..
سؤالی برگشتم و زل زدم به قیافه ی مهربون پدرم ..
**************************************************
خب سکوت بدی تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه .
دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم
_ بابا میخواستی چیزی بهم بگی ..؟!خب من منتظرم .
بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمی مکث بلاخره لب بابام باز
شد و شروع کرد به حرف زدن ..
بابا _ دخترم آقای سعیدی رو که یادته ..؟
آره یادم بود شریک کارخونه ی بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره
..ولی خب اونو چش به من ؟
_ بله همون که قرار بود کارخونه رو ازش بخری ؟
بابا _ بله همون شریکم ..راستش حدود چند ماه قبل با خبر شدم که پسرش یه گند
بالا آورده بود که خود آقای سعیدی مجبور به جمع کردنش شد با این کارش حسابی
رفت زیر قرض ..حالا چه خرابکاریی اونو نمیدونم ولی در همین حد میدونم که از یکی
از شریکای سابقش که حسابیم پولداره پول قرض گرفته بود ..
_ خب اینا چه ربطی به من داره بابایی ؟
بابا _ صبر کن دارم میگم بهت ..
شرمنده شدم دوباره پریده بودم وسط حرف بابام و بابامم خیلی از این کار بدش میاد
همیشه هم بهم تاکید میکنه که نپرم وسط حرف کسی
_ ببخشید ..خب ادامشو بگو
بابا _ خب بعد از مدتی نتونست پولی رو که قرض گرفته بود رو برگردونه و این کم کم
براش مشکل ساز شد ..بخاطر همین هم مجبور به فروش سهمش از شرکت شد
ومنم کل پولی رو که داشتم دادم و سهمشو خریدم تا شاید کمکی بهش کرده باشم
و دیگه هم با کسی شریک نشم ..ولی یه هفته بعد بهم خبر دادن که سعیدی
زندانه اولش تعجب کردم ولی بعد که مطمئن شدم راسته رفتم زندان ..وقی از ماجرا
خبر دار شدم فهمیدم که پسرش کل پولی رو که از فروش شرکت گیر آورده بود رو
برداشته و با دختر همون فامیل فرار کردن بخاطر همون خود سعیدی زندان بود ..
یه کمی سکوت کرد ..انگار داشت فکر میکرد که ادامشو چطوری بگه منم چیزی
نگفتم و تو سکوت منتظر شدم ببینم چی میگه .بعد از مدتی دوباره شروع کرد به
حرف زدن ..
بابا _ بعد از کلی حرف زدن با سعیدی و رفاقتی که بینمون بود منو راضی کرد تا سند
بزارم و اون بتونه از زندان بیاد بیرون از طرفی هم 1 ماه وقت داشت تا پول رو جور کنه
و بده به اون طرف حسابش منم چون رفیقم بود و بهش اعتماد داشتم اینکارو کردم و
سند خونه رو گزاشتم واسه آزادیش و مقداری چک و سفته دادم تا ضمانت اون یک
ماه باشه ..ولی بعد از یک ماه متوجه شدم که همه ی دار و ندارشو فروخته و فرار
کرده ..
به اینجای حرفش که رسید ساکت شد ..منم شکه شده بودم .وای اصلا باورم
نمیشه کسی که بابا رو اسمش قسم میخورد یه همچین
کاری رو با بابا کرده باشه .
خیلی ناراحت شدم ولی ادامه ی حرف بابا نه تنها شک بعدی رو بهم وارد کرد بلکه
کل دنیا رو سرم خراب شد .
بابا _ بخاطر همین اون طلبکار حالا پولاشو از من میخواد ولی دیروز اومد دفترم و گفت
که اگه دخترت با پسرم ازدواج کنه مشکل بینمون حل میشه ..ولی دخترم من اینو
نگفتم بهت تا مجبورت کنم که بری و با پسرش ازدواج کنی .آدمای درست و خوبی
هستند جوری که تا حالا هیچ کس چیزی ازشون ندیده ..منم این حرفا رو بهت گفتم
که اگه یه زمانی خود آقای آریامنش رو دیدی و چیزی گفت شکه نشی ..دخترم من
حاضرم کل دارائیمو بفروشم تا پولشو جور کنم ..الانم میتونی بری تو اتاقت
خیلی گیج بودم خدای من چی داشتم میشنیدم؟ من رزا نعمتی تک دختر سعید و
شیوا نعمتی کسی که تا حالا با همه ی مشکلات زندگیش روی بد زندگی رو ندیده
بود .حالا مجبور به یه ازدواج قراردادی هستم ؟.. در برابر پول؟ ..درسته که پدرم گفت
حاضر نیست منو بده بهشون ولی آیا این از خود گذشتگی در برابر این همه
مهربونیای خونوادم چیز زیادیه ؟
نه نیست اصلا نیست ..اگه من قبول کنم هم پدرم از زیر قرض خلاص میشه هم
خونه ی بالا سرشون میمونه .ولی اگه اینکارو نکنم همه چیزمونو از دست میدیم ..
با این فکرا تصمیم نهایی خودمو گرفتم آره من باهاش ازدواج میکنم ..من میتونم از
پسش بر بیام ولی با یه شرط آره ..
با زبونم لبمو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
_ بابا ..
بابا سرشو بلند کرد و با قیافه ی گرفته زل زد بهم ..یه نگاه زیر چشی به مامان
انداختم که الان داشت اشک میریخت ..آخه خدایا این چه
مصیبتی بود که گرفتارش شدیم ..؟
_ من تصمیمو گرفتم باهاش ازدواج میکنم
همزمان صدای جیغ مامان و چیی عصبی بابا بلند شد ..اجازه ی اعتراض بهشون
ندادم چون این ازدواج به نفع خودشون بود
_ لطفا نخواید که پشیمونم کنید چون فایده ای نداره ..من تصمیمو گرفتم
مامان _ معلوم هست چی داری میگی تو دختر ؟
بابا _ میدونی داری چیکار میکنی ؟
_ آره بابا میدونم
بعد زیر لب گفتم
_ دارم خودمو فدای شما میکنم ..شمایی که عاشقتونم
بابا _ نه امکان نداره با فروختن خونه و شرکت میشه پولشونو جور کرد ..
_ پدر ..بابا جوونم فکر بعدش رو هم کردین؟ ..کجا بریم چی بخوریم ؟..و هزار تا
مشکل دیگه ..؟
بابا _ خدا بزرگه اونا هم حل میشه
_ نه پدر من ازدواج میکنم ..حرفمو قبول کنید میدونید که تا حالا من احترامتونو نگه
داشتم ولی برای خوبی خودتونم که باشه مجبور میشم بی احترامی کنم
مامان طاقت نیاورد و بلند شد و با گریه رفت سمت آشپزخونه
بابا _ آخه دخترم جدا از مشکلات دیگه پسره سنش خیلی از تو بیشتره ..
_ اشکالی نداره بابا ..
بابا _ مطمئنی بابا جان ؟
_ آره بابایی جونم شما دو تا از هر چیزی برام با ارزشترین ..حتی زندگیم
تو چشای بابام نم اشک رو میشد دید ولی چیزی نگفتم تا غرور پدرانش جلوم
نشکنه ..دلم نمیخواست چیزی رو به روش بیارم تقصیر بابای من نیست ..
بابا _ دخترم پسره 31 سالشه خوب فکراتو بکن 13 سال از تو بزرگتره ..برو تو اتاقتو
خوب فکراتو بکن ..اونا امشب میان اینجا تا حرفاشونو
بزنن .اگه نخواستی یا راضی نبودی نیا پائین
بعد هم بلند شد و رفت پیش مامان تا آرومش کنه ..بیچاره بابا خودش کلی درد
داشت ولی به روی خودش نمیاورد .با فکری درگیر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ..
بعد از وارد شدن به اتاقم گوشیمو از رو میز عسلی کنار تختم برداشتم و رفتم رو
فایل موزیک رو تخت دراز کشیدم و شانسی یکی رو پلی
کردم
آهنگ از ندا سیدی
تویه دنیایی که هر روزش پر از رنج و غمه
لحظه ها تکراری و
حرفها همه مثل ِ همه
تویه دنیایی که هر روز آدما تنهاترن
عمرشونو میدن و
جاش قلبا ی سنگی میخرن
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
آره من میتونم کل زندگی رو به زانو در بیارم ..زانو نمیزنم ولی بقیه رو به زانو در میارم
این ازدواج هم جلو دار هیچی نیست من میتونم رزا میتونه چیزی نیست که بتونه
جلومو بگبره ..هیچی
وقتی قلب ِ آدما از زندگی خالی شده
چهره ها با پشت ِ نقاب
انگار که پوشالی شده
وقتی که نگاه ِ.مردم خالی از آرامش ِ
زندگی هرجا که بخواد
آدمارو میکشه
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده بی هدف ببازم
او او او او او او
من میتونم
او او او او او او
من میتونم
به همه آرزوهام برسم بگیره حتی شده نفسم
نفســــــم
نمیتونه کسی راه ِ من و ضد کنه سد کنه
نمیتونه چیزی
حال ِ منو بد کنه
او او او او
من نمیخوام خودم و ببازم چون میتونم فردارو بسازم
من نمیخوام روزای ِ عمرم و
خیلی ساده.بی هدف ببازم
من میتــــــــــــــــونم
من میتــــــــــــــــونم
نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد ..خب هنوز خیلی وقت بود تا شب ..اونطوری که بابا گفت مثل اینکه طرفای نه میان و منم هنوز وقت دارم ..
هم خسته بودم و هم فکرم درگیر آینده بود ..با این کارم کل زندگیم رو دارم تباه میکنم ..آینده ای که ممکن بود بتونم به بهترین نحو بسازم و خودم دارم با دستای خودم نابود میکنم ..
13 سال تفاوت سنی ..خیلی زیاده ..خیلی ..واسه یه لحظه خواستم برم پائین و بزنم زیر همه چی ..ولی دوباره پشیمون شدم ..دلم نمیخواست شکست خوردن پدرم و ببینم ..
کم پولی نبود ..مطمئنم حتی اگه همه ی داراییمونو میفروختیم بازم کم میومد ..خدا ازت نگذره پسره ی ...استغفرالله ...چی بگم بهش ..نمیدونم چیکار کرده بود که این همه خرابی به بار اورده بود ..هم زده بود زندگیه خوانوادشو خراب کرده بود هم زندگی و آینده ی منو ..
من هنوز بچم تازه دارم میرم تو 19 سالگی و سنم هنوز واسه ازدواج خیلی کمه .ای خدا خودت کمکم کم که بتونم راه درسته تشخیص بدم ..اگه این ازدواج به نفعمه خب کمکم کن که به بهترین نحو انجام بشه ..ولی اگه نیست بازم کمکم کن که نشه ..
خدایا خودت بزرگی و میدونی که چی بهتره ..با همین فکرا خوابیدم ..نیاز به استراحت داشتم و همینطور آرامش فکری ..
بعد از ده دقیقه چشام بسته شد و به خواب رفتم ....
با صدای زنگ گوشیم که یکی از آهنگای انریکِ بود از خواب بلند شدم ..یکی از چشامو باز کردم و یه نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم
با دیدن اسم امیر رو صفحه یه لبخند گنده اومد رو صورتم ..باز چی میخواد این ؟
_ سلام امیر خان
امیر _ به سلام ترمز خانم ..خوبی شما ؟ چته بیحالی؟
_ خواب بودم که به مرحمت جنابالی بیدار شدم
امیر_ خرس گنده تو خجالت نمیکشی این همه میخوابی ؟
_ آخه من کجا زیاد خوابیدم ؟ ها ؟ خوبه که دیشب تا صبح داشتم خر میزدم
امیر _ چند بار بهت بگم نزن اینقدر این حیوون بدبختو گناه داره ؟ انگار حرف حساب حالیت نیست نه ؟
زدم زیر خنده این پسر دیوونست معلوم نیست چی میگه
_ چی میگی امیر منظورم این بود که درس میخوندم
امیر _ ها از اون لحاظ ..!؟ باشه اشکال نداره خب بزنش اگه من حرفی زدم
_ چی میگی تو ؟ کم چرت بگو ؟ کاری داری زنگ زدی ؟
امیر _ دستت درد نکنه دیگه یعنی من همینطوری نمیتونم بهت زنگ بزنم و حالتو بپرسم ؟
_ او نه بابا .پیشرفت کردی! ولی میدونی چیه ؟ مشکل اینه که یه جای کار میلنگه
امیر _ راست میگی ؟ خب بفرستش دکتر که نلنگه
_ امیـــــــــــــــــــــر
امیر ‑ باشه خب میگم دیگه چرا اعصابتو خورد میکنی
_ اگه روش نرقصی که خورد نمیشه
امیر _ مگه پیست رقصه ؟
_ ای خدا ...آخه من چیکار کنم از دست تو ؟
امیر _ هیچی خداتو شکر کن که همچین پسر خاله ای داری ..
_ نه بابا ..دیگه چی ؟ امر دیگه ای باشه ..
امیر _ فعلا اینو داشته باش الان مخم یاری نمیکنه ..بعدا که یادم اومد زنگ میزنم میگم ..
_ نچایی یه وقت ؟
امیر _ نه خیالت راحت ِ راحت باشه
_ اه کارت همین بود ؟ که بزنی منه بیچاره رو بی خواب کنی ؟
امیر _ خدا وکیلی تو کی بی خواب نیستی ؟
خدایی اینو راست میگفت ولی خب تقصیر من چیه ؟ اون وقتی زنگ میزنه که من خوابم یا خوابم میاد اصلا آدم وقت نشناس به این امیر دیوونه میگنا ..
_ نه مثل اینکه جز مزاحمت کار دیگه ای نداری نه ؟ پس بای
امیر _ نه نه صبر کن خب ..تو که نمیزاری آدم حرف بزنه هِی منو میگیری به حرف ..حرفم یادم میره ..
_ اا من تو رو میگیرم به حرف ؟ دیگه چی ؟
امیر _ دیگه اینکه خیلی پورو و وقت نشناسی ..فعلا اینارم داشته باش تا دفعه ی دیگه که مغزتو خوندم بارت کنم ..
_ ای بیشعور تو آدم نمیشی نه ؟ اصلا تقصیر منه که دلم سوخت جوابتو دادم حقته قطع کنم ..
تا اومدم قطع کنم صداش در اومد منم از کنجکاوی و فوضولی دیگه قطع نکردم ..
امیر _نــــــــــــه ..یادم اومد ..صبر کن صبر کن ...
_خب ؟ میشنوم ؟
امیر _ امشب دعوتین خونه ی ما ..
_ اا جدا ولی امشب نمیتونیم بیایم
امیر _ چرا ؟ من همیشه اینطوری فداکاری نمیکنما اگه نیای دستپخت سر آشپز امیر ارسلان رو از دست میدی ..
دوباره یادم افتاد که چرا نمیتونم برم ..خیلی ناراحت شدم ولی با فکر اینکه با این کارم پدرم و نجات میدم یه کمی آروم شدم ..فقط تنها چیزی که آزارم میداد سن زیاد اون بود تقریبا اندازه ی سنم ازم بزگتر بود و جای پدرم ..ولی خب نمیدونم نمیدونم ..گیج شدم
با صدای داد امیر به خودم اومدم ..
امیر _ رززززززز....الــــــــــو هستی ؟
_ آ...آره آره ..چیزی گفتی ؟
امیر _ کجایی تو دختر چهار ساعت دارم زر میزنم حواست کجاست ؟
_ ببخشید حواسم پرت شد یه لحظه .
امیر _ اتفاقی افتاده ؟
_ ها ..نه نه چیزیی نیست.
قشنگ معلوم بود که دروغ میگم ..امیرم فهمید ..
امیر _ رزا ؟ عزیزم ؟ چته ؟ به من بگو ..شاید بتونم کمکت کنم ..
_ چیزی نیست امیر گفتم که ..واسه امشب شرمنده بزارش واسه یه شب دیگه از طرف من از خاله هم عذر خواهی کن ..
امیر _ تو چته رزا ؟ اون رزایی که من همیشه میشناختم نیستی ؟ من میام اونجا
چی نه ؟ امیر نباید بیاد .اگه عصبی بشه ممکنه آبروی بابام بره و ...نه نباید بزارم ..
_ امیر نه نه ..گفتم که چیزی نشده آخه چرا لجبازی میکنی؟
امیر _ حرف نباشه من تا 1 ساعت دیگه اونجام ..
منتظر نموند تا اعتراضم رو بشنوه و سریع قطع کرد ..با ترس و شک داشتم به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه میکردم ..خدایا خودت به
خیر بگذرون ..
همون موقع صدای در اتاقم بلند شد و پشت سرش چهره ی غمگین مامان که در اتاقم و باز کرد و اومد داخل ..
مامان _ رزا دخترم ..؟
_ بله مامان ؟ چیزی شده
مامان _ دخترم برو دوش بگیر و حاظر شو ..تا نیم ساعت دیگه میان ..
صورتشو ازم گرفت تا اشکیو که ریخت نبینم دلم گرفت ..چرا آخه سرنوشت ما اینطوری شده ؟ چرا نمیتونیم از این منجلابی که توش گیر کردیم بیایم بیرون ؟..یعنی این همون سرنوشتی هست که واسه من نوشته شده ؟
از جام بلند شدم و به سمت مامان رفتم ..
بغلش کردم و با دستام اشکاشو پاک کردم ..قرار نبود که برم بمیرم که ..حتی اگه قرار بود بمیرمم دلم نمیخواست که مادرم کسی که
حاضرم دنیامم به پاش بریزم برای من اینطوری اشک بریزه ..
_ مامان ..آخه قربونت برم ..چرا داری خودتو اذیت میکنی قربونت برم ؟ قرار نیست که بلایی سرم بیاد ..فقط دارم ازدواج میکنم همین
مامان _آخه دخترم چطور باید ببینم که پاره ی تنم داره زندگیشو تباه مبکنه ..چطور ببینم که داره زن کسی میشه که به اندازه ی سن
خودش ازش بزرگتره ؟ چطور ؟
دلم کباب شد ..ناراحت بودم خیلی ولی باید روحیه ی مامان و عوض میکردم ..واسه همین با لحن شادی که داشتم به زور سعی میکردم
شاد باشه ولی فکر نکنم موفق بودم صحبت کردم ..
_مامان ؟ این دیگه گریه داره ؟ اتفاقا شما باید خوشحال باشید که دارم میرم ..تازه کی گفته بده اتفاقا خیلی هم خوبه ...امـــــــــــم به نظر من که هر چی سن طرف بیشتر باشه بهتره ..زودتر میمیره سروتش مال من میشه ..ای جونمی جون ..
بعد با حالت با حالی که باعث شد مامان یه لبخند کوچیک بزنه بهش نگاه کردم ..
_ ها دیدی ؟ دیدی بد نیست ..؟ خب برو بیرون دیگه بزار من لباس بپوشم و ترگل ورگل بیام تا منو بپسندن وگرنه معلوم نیست دیگه از این شوورا گیرم میاد یا نه !
ابروهامو با حالت با مزه ای تند تند بالا مینداختم ..مامانم یه لبخند زد ..
مامان _ باشه من میرم تو هم آماده شو بیا پائین..
درو باز کردم و یه دستمو گذاشتم رو سینم و اون یکی رو هم گرفتم سمت بیرون ..یه کمی خم شدم .
_ چشـــــــــم .امر دیگه ؟
مامان _ هیچی پس من رفتم زود بیا ..
_ باشه
مامان که رفت یه نفس راحت کشیدم و همون لحظه یه قطره اشک ریخت رو گونم ..هنوزم نمیتونستم با خودم کنار بیام که دوران جوونیمو چه طوری دارم خراب میکنم ..
به سمت کمد لباسام رفتم و یه نگاهی به همه ی لباسام انداختم ..تصمیم گرفتم یه لباس ساده بپوشم ..من که دوسش ندارم که بخوام واسش خودمو درست کنم ..پس هر چی ساده تر بهتر .شاید فرجی شد و خوشش نیومد ..با این قیافه ای که من الان دارم بعید میدونم خوشش بیاد .انشالله که تا چشش بهم بیوفته فرار کنه ..آمین .
چشم چرخوندم رو همه ی لباسام و در آخر یه شلوار لوله ی تنگ به رنگ آبی تیره و یه بلوز آستین بلند یقه گرد آبی کمرنگ پوشیدم ..رفتم جلو آینه و یه برس هم به موهام کشیدم جلوشو فرق وسط زدم و بقیشم رو دوتا شونه هام ریختم ..
یه نگاهی به قیافم کردم ..خوب بودم ولی تنها چیزی که تو زوق میزد لبام بود که به دلیل استرس سفید شده بودن دلم میخواست همینطوری برم بیرون ولی بعد پشیمون شدم و یه رژ صورتی کمرنگ برداشتم و مالیدم به لبام ..یه کمی با دست کمرنگش کردم و بعد از پوشیدن کفشای پاشنه دار مشکیم به سمت در رفتم ..
هنوز به در نرسیده بودم که صدای زنگ خونمون بلند شد .سرجام خشکم زد ..چه زود اومدن ؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم که دیدم نه دقیقا 9 ..نه یه دقیقه دیرتر و نه یه دقیقه زودتر ..چه وقت شناس ! خوبه ..حدود 10 مین تو اتاقم موندم و بعد خیلی ریلکس و آهسته به سمت در اتاقم رفتم ..
راسش اون ده دقیقه رو هم واسه اینکه از استرسم کم بشه و بتونم خونسردیه خودمو به دست بیارم مونده بودم ..از در اتاق که بیرون رفتم مستقیم رفتم سمت پله ها ..
خیلی خانمانه و ریلکس به سمت طبقه ی پائین سرآزیر شدم ..راستش دلم نمیخواست جلوی پسره کم بیارم ..چون قبلنا از همون سعیدی که بگم خدا چیکارش کنه ..شنیده بودم که پسر این خونواده خیلی مغرور و خودپسنده ..اصلا دلم نمیخواست حرکت ناشایستی از خودم نشون بدم تا بعدا سوژَش باشم ..واسه همین تا جایی که تونستم با یه قیافه ی ریلکس و مغرور از پله ها اومدم پائین .
به آخرین پله که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم سمت پزیرایی ..
قدم اول ...قدم دوم ....سوم....چهارم....پنجم....ششم ...دهم ...سیزدهم و بلاخره رسیدم ..
یه نگاه کلی به جمعی که تو پزیرایی بودن انداختم ..
پدرم و مادرم ..یه مرد مسن به همراه یه خانم مسن به هر دوشون میخورد آدمای مهربون و خوبی باشن خیلی خودمونی با پدرو مادرم بحث میکردن ..
در آخر چشمم خورد به دو نفری که اونطرف کنار هم نشسته بودن و در واقع میتونستم نیم رخ هر دو رو ببینم ..هر دو خوشتیپ و خوشکل بودن ..ولی اصلا برام مهم نبود ..حتی مهم نبود که کدومشون قراره همسر آینده ی من بشه ..
هیچکس هواسش به من نبود و هر کس داشت با یه نفر حرف میزد ..حتی متوجه تق تق پاشنه های کفشمم نشدن ..
یه قدم دیگه هم برداشتم و یه کمی صدامو صاف کردم ..در حالی که سعی میکردم صدام هیچ لرزشی نداشته باشه با صدای بلند سلام دادم که همه ی جمع ساکت شدن و بعد از مدتی که بهم نگاه کردن جواب سلاممو دادن ولی همون خانم مسنه از سر جاش بلند شد و اومد سمتم
خانمه _ وای سلام عروس گلم ..چقدر تو نازی بیا اینجا عزیزم ..
اول بغلم کرد و یه کمی صورتمو بوسید بعد دستمو گرفت و منو کشید سمت جایی که خودش نشسته بود ..رو مبل نشست و به منم اشاره کرد که کنارش بشینم ..
به پدرم نگاه کردم که با چشاش بهم اجازه داد ..اومدم بشینم که صدای زنگ در بلند شد ..واسه همین دوباره صاف ایستادم ..و به آیفون تصویری از همون فاصله نگاه کردم ..استرس و میشد از تموم حرکاتم خوند ..میدونستم که کیه و از همین میترسیدم
بابا _ رزا جان واسه چی وایسادی ؟ خب برو درو باز کن ببین کیه دخترم ..
_ چشم بابا ..الان
به سمت در حرکت کردم ...با چشمای پر از استرس و کنجکاوی به تصویری که تو آیفون بود خیره شدم ..میدونستم کیه ولی بازم دلم میخواست انکارش کنم ..اخلاقشو میدونستم و از همین میترسیدم ..
************************************************** ******************************
از این میترسیدم که حرف یا بحثی به وجود بیاد و اون نتونه خودشو کنترل کنه ..پدر و مادرمم بیش از اندازه دوسش داشتن و این کارو سختر میکرد . نه میتونستم بیرونش کنم و نه جلوشو بگیرم مجبور بودم صبر کنم ببینم امشب قراره چی پیش بیاد ..
اگه این موضوع پیش نمیومد مطمئن بودم همسر آیندم امیر بود کسی که پدرم انتخاب کرده بود و من هم به طور اتفاقی حرفاشو با مامان شنیدم ..
سرمو تکون دادم و با استرس فراوان درو باز کردم . خودمم به سمت در رفتم و جلوش ایستادم فکر کنم رنگم پریده بود .دستامم که به وضوح میلرزید و نمیتونستم جلوشو بگیرم ..دست خودم نبود ..خونواده ی من بیشتر از هر چیزی رو آبروش حساسه و اگه امشب اشتباهی پیش بیاد بابا صد در صد ازم ناراحت میشه..
واسه همینم به امیر چیزی نگفته بودن ..داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو دیدم کشیده شدم تو یه جای امن ..
به خودم که اومدم دیدم امیر هست ..داشت تندتند کنار گوشم حرف میزد .
امیر _ سلام ..دختر چته تو ؟ چهار ساعته جلوت وایسادم حتی صدامم نمیشنوی که ..چرا رنگت پریده ؟ خبریه ؟ اتفاقی افتاده ؟ دِ حرف بزن دیگه دختر جون به لبم کردی ..
خودمو ازش جدا کردم و به صورتش نگاه کردم که نگرانی از تک تک اعضای صورتش کاملا مشخص بود ..دوست نداشتم از اصل موضوع با خبر شه حداقل امشب ولی سر یه فرصت مناسب خودم همه چیز رو بهش میگفتم اون که اومد .پس دلیلی نداشت که ازش پنهون بشه .
سعی کردم خونسردیه خودمو به دست بیارم ..تا بتونم بدون هیچ لرزش صدایی جوابشو بدم ..فکر کنم کمی موفق بودم ..دسشتو گرفتم و به سمت پذیرایی حرکت کردیم ..
_ سلام پسرِ پروو مگه نگفتم نیا ..خب خودم همه چیزو بهت میگفتم ..الانم لطفا زیاد حرف نزن ..
دیگه به پذیرایی رسیده بودیم و کاملا تو دید همه بودیم . از طرفی دستامونم تو دست هم بود و نگاه خیره ی اون دو تا پسر هم به دستام ..
این بود که یه کمی معذبم کرده بود .. تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم ولی فایده ای نداشت سفت گرفته بود و محکم فشار میداد ..
هنوز کاملا به جمع نرسیده بودیم با صداش که از لای دندوناش به سختی شنیده میشد همون جا متوقف شدم و برگشتم سمتش ..
امیر _ اینا کین اینجا ؟ نگو همونایی که فکر میکنم ..
بعد با دستش اشاره کرد سمت میز ..با ترس برگشتم که ببینم به چی داره اشاره میکنه که چشام قفل شد تو دو تا تیله ی عسلی مایل به سبز ..سردی و تمسخر رو میشد از طرز نگاهش کاملا حس کرد .. سریع نگامو ازش گرفتم و به مسیر دست امیر نگاه کردم ..
به گل و شیرنی اشاره میکرد ..برگشتم سمتش و یکی از دستاشو گرفتم تو دستم ..با التماس زل زدم بهش .
_ امیــــر ..خواهش میکنم یه امشب خودتو کنترل کن ..نزار آبروی پدرم ریخته بشه ..من فردا همه چیزو برات توضیح میدم .الان فقط همینو بدون که مجبورم وگرنه خودمم نمیخوام ..
امیرم داشت خیره بهم نگاه میکرد .
_ امیر لطفا ....کوتاه بیا ..آره درسته خواستگارن ..
امیر از لای دندونای چفت شدش غرید
امیر _ خواستگارن که هستن ..اینا که سن بابای منو دارن ..
درست بود حق با امیر بود ولی سعی کردم که آرومش کنم ..خوب بود که حواس خانم و آقای آریامنش اینور نبود .وگرنه ممکن بود فکرایی در مورد ما بکنن که اصلا از فکر کردن بهشونم متنفرم ..دختر مقیدی نیستم ولی رو خیلی چیزا حساس هستم و مرز هارو کاملا رعایت میکنم ..
_ امیر ازت خواهش کردم ..لطفا یه امشب بخاطر من چیزی نگو ..تو که خواستگاریای قبلیمو بهم ریختی چیزی بهت گفتم ؟؟؟ نه ولی این یکی رو نمیشه چون پای خیلی چیزا وسط هست ..
عصبی بهم نگاه کرد با دستش دستمو که رو صورتش گذاشته بودم و پس زد و به سمت جمع حرکت کرد ..اخماش کاملا تو هم بود و پیدا بود که از چیزی عصبیه ..
امیر _ ســـــلام
بلند به همه سلام داد و متقابلا هم جواب گرفت ..به سمت پدرم رفت و بعد از بوسیدن دستش کنارش جای گرفت ..مامان هم بلند شد تا بره براش چایی بیاره ..
منم دوباره به سمت جمع حرکت کردم و خواستم برم پیش پدرم تا بشینم کنارش که با صدای خانم آریامنش سر جام ایستادم
خانم آریامنش _ دخترم کجا داری میری بیا اینجا بشین تا بهتر بتونم ببینمت ..
لبخند زوری زدم و به سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم دستامو گرفت تو دستاش ..
آقای آریامنش _ خب سعید جان معرفی نمیکنی ؟
بابا دستشو گذاشت رو زانوی امیر ..
بابا _ این آقا پسر گل امیر ارسلان هستش پسر خواهر زنم
دیگه توجه نکردم بهشون چون خانم آریامنش ازم سوال پرسید
خانم آریا منش _ عزیزم درس میخونی ؟
_ بله خانم آریامنش
یه کمی اخماشو کرد تو هم
خانم آریامنش _ به من نگو خانم آریامنش احساس پیری بهم دست میده نازی جون صدام کن
_ چشم نازی جون
یه خورده باهام حرف زد و سوال پرسید که چند سالمه درس میخونم یا نه ؟ چی دوست دارم ؟ خلاصه خیلی چیزا ..خیلی جالب بود به جای اینکه پسرش ازم بپرسه خودش داشت میپرسید .
اون وسط هم متوجه نگاه های عصبیه امیر به اون دوتا پسر شده بودم ..من به امیر نگاه میکردم و امیرم خیره خیره به اون دو نفر ..اون دونفرم که خیلی بیخیال پاهاشونو رو هم انداخته بودن و داشتن با هم حرف میزدن ..
نمیدونم چقدر داشتم به امیر نگاه میکردم که با صدای بابام که منو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم ..
بابا _ رزا جان دخترم آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا کمی با هم حرف بزنید ..
از جام بلند شدم و بدون اینکه به اون دونفر نگاه کنم ببینم اصلا کدومشونن خواستم به سمت اتاق برم که با صدای امیر خشکم زد ..آخر کار خودشو کرد
امیر با عصبانیت _ چـــــی ؟ کجا برن ؟ مگه نمیبینید که پسره سنش دو برابر رزاست اونوقت برن با هم حرفم بزنن ..؟من نمیزارم
از جاش بلند شد و اومد سمت من ..دستمو گرفت و خواست بکشه سمت در که بابام به حرف اومد ..
بابا _ امیر تو دخالت نکن ..من پدرشم و این اجازه رو بهش میدم ..و البته به خواست خود رزا بود که اومدن اینجا ..پس لطفا دخالتی نکن ..
امیر _ این ..؟به خواست این اومدن ..؟این خانم غلط کرده که به خواست این اومدن ..مگه من مرده باشم و بزارم این وصلت سر بگیره ..دوباره دستمو گرفت کشید
آریامنش _ اینجا چه خبره ؟
یکی از پسرا با تمسخر _ مگه نمیبینی پدر ؟
دوباره با تمسخر به ما نگاه کرد که این نگاهش باعث شد امیر خیز برداره سمتش ..همزمان صدای یا خدای مامان و دویدن سریع بابا به سمت امیر و بسته شدن چشمای من بود ..
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
با استرس چشمامو رو هم فشار میدادم ..آخر کار خودشو کرد ..؟
اما قبل از این که مشت امیر فرود بیاد تو صورت اون پسره بابا جلوشو گرفت
بابا _ منو ببخشید الان میام
بلافاصله دست امیر و کشید و با هم رفتن بیرون ..حالا من مونده بودم و مامان و خانواده ی اون پسره ..هنوزم اون پسر دومی که همراهش بود برام مجهول بود ..تا جایی که من میدونستم این خانواده فقط یه پسر داشتن ولی الان دو نفر اینجا هستن ..
زیاد نتونستم دنبال جواب سوالهای توی ذهنم بگردم ..
آقای آریامنش _ با این وضعی که من دیدم الان فکر نکنم به نتیجه ای برسیم ..بلند شو خانم ..
نازی خانم هم بلند شد ..وای نه ..اگه برن که بد میشه ..خدا چیکار کنم ..؟ اگه فردا با پلیس بیاد چی ؟ اگه بابامو بندازن زندان ..
مامانم هیچی نتونست بگه ..خب اگه منم بودم خجالت میکشیدم تو روشون نگاه کنم .این اولین دفعه ی امیر نیست که یه همچین
حرکتی از خودش نشون میده ..کاملا آبرومون رفت
سرمو زیر انداخته بودم و اصلا بهشون نگاه نمیکردم ...وقتی از کنارم رد میشدن پوزخندای اون پسره رو اعصابم بود ..ولی نازی خانم اول بقلم کرد و آروم در گوشم گفت
نازی جون _ دخترم اصلا خودتو ناراحت نکن ..این موضوع یه اتفاق بود و اصلا هم مهم نیست ..نگران چیزی نباش من ازت خوشم اومده و حواسم بهت هست
با لبخند کم جونی نگاش کردم اونم بعد از بوسیدن صورتم و خداحافظی رفت یه ثانبه بعدش همونطور که سرم پائین بود یه کارت اومد جلوم ..
با تعجب اول به کارت و بعد از بلند کردن سرم به طرف نگاه کردم..آریامنش بود ..
فکر کنم از حالت نگاه کردنم پِی به سوالم برد که خودش به حرف اومد ..
آریامنش _ ببین دخترم با این که الان خیلی بهم بی احترامی شد ولی من هنوزم سر حرفم هستم ..چون میدونم که تقصیر تو نیست ..این کارت منه فردا بیا دفترم تا با هم صحبت کنیم ..یادت باشه حتما بیای ..میتونه یه شانس دوباره باشه ..
با کمی تردید کارت و از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم ..
شرکت ساختمانیه ساشا
شماره دفتر و مبایلش هم همون زیر کارت بود + آدرسش
بعد از نگاه کردن به کارت سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ..قیافه ی مهربونی داشت ولی در حین حال پر از جذبه ..
_ چشم فردا خدمت میرسم ..
آریامنش _ پس ساعت 9 شرکت باش ..
بعد از خداحافظی که البته هر دو تا پسرا بدون خداحافظی رفتند ..خودمو با شتاب پرت کردم رو مبل و دوباره زل زدم رو کارت ..
یعنی اسم خودشه ؟ یا اسم یکی از پسراش ؟
مامان _ رزا ؟ عزیزم حالت خوبه ؟ کجایی تو با توام ؟
با صدای مامای چشممو از کارت گرفتم و دوختم بهش
_بله مامان
مامان _ حواست کجاست دختر جون ..میگم این چیه دستت ؟ آقای آریامنش چیکارت داشت ؟
_ هیچی مامان چیزی نیست ..الان خستم خوابم میاد بعدا در موردش صحبت میکنیم ..
همون موقع بابا با یه قیافه ی گرفته وارد خونه شد .دلم گرفت درست از همون چیزی که میترسیدم سرمون اومد
..الان بابا حتما کلی از دستم ناراحته
خواستم برم سمتش و بغلش کنم تا ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم ..روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم ..فقط و
فقط تونستم یه کلمه رو با هزار جون کندن بگم
_ بابا منو ببخشید عذر میخوام ..شب بخیر
به سمت اتاقم حرکت کردم ..به وسطای پله رسیده بودم که با صدای مامان متوقف شدم ولی برنگشتم
مامان _ دخترم بیا شامتو بخور بعد برو بخواب
_ نه مامان میل ندارم
مامانم هم چون درکم میکرد هیچی بهم نگفت ..با هزار فکر جور واجور به سمت اتاقم رفتم ..
************************************************** *******************
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ..نگاهی به ساعت
انداختم که 7 و نیم صبح رو نشون میداد ..بعد از کمی فکر کردن یادم اومد که امروز قراره برم شرکت آریامنش ..پوفی از سر بی حوصلگی و خستگی کردم و با زحمت از تخت دل کندم
..به سمت حموم رفتم تا طبق معمول دوش کوتاهی بگیرم ..
حدود 15 مین بعد دوشم تموم شد بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم اول
از همه به سمت میز آرایشم رفتم و سشوارمو زدم به برق ..حدود 20 مین هم گیر خشک کردن و شونه کردن موهام بودم ..بعد از
اینکه کارم با موهام تموم شد به سمت کمد لباسام رفتم تا لباس انتخاب
کنم .اول از همه لباسای حیاطی رو زود زود پوشیدم و بعد از حدود 5 دقیقه زل
زدن به کمد تصمیم گرفتم یه شلوار تنگ سفید به همراه یه مانتوی
شیک و سنگین به رنگ مشکی و شال و کفش پاشنه دار سورمه ای رو
بپوشم ..بعد از پوشیدن لباسام دوباره به سمت آینه رفتم تصمیم به آرایش کردن
نداشتم ..نیازی هم به آرایش نبود فقط به یه برق لب بسنده کردم ..موهامو با کش محکم بستم پشت سرم و یه مقداریشم کج ریختم رو
صورتم با انداختن شال و برداشتن گوشی و سوئیچ ماشین بلاخره
تصمیم گرفتن که برم پائین ..این وسط فقط نمیدونستم که واس مامان باید چه بهونه ای بیارم ..اصلا
دلم نمیخواست تا قبل از اینکه بفهمم موضوع چیه چیزی بهش بگم ..از پله ها که پائین اومدم با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن مامان .._ مــــــامـــــــان ...مـــــــامـــــــان ..هیچ جوابی نشنیدم ..خب به احتمال زیاد خونه نیست ..یه کمی خیام
راحت شد ..به سمت آشپزخونه رفتم و خوردن یه قهوه ی تلخ رو به هر
چیزی ترجیح دادم ..استرس داشتم و این باعث میشد نتونم چیزی بخورم ..با اینکه احساس
گرسنگی میکردم ولی چیزی از گلوم پائین نمیرفت ..حدود یه 10 مین هم برای خوردن قهوه گذشت .. نگاهی به ساعت
مچیم انداختم که 8 :15 رو نشون میداد ..دیگه وقت رفتن بود ..بعد از آب کشیدن فنجون از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم ..دنبال یه آهنگ مناسب گشتم تا بتونه یه کمی فکرمو آزاد کنه .و بلاخره
بعد از کلی کناکش به هیچ نتیجه ای نرسیدم پس تصمیم گرفتم که تو
سکوت به رانندگی کردنم ادامه بدم ..اما این وسط فکرای متفاوتی تو ذهنم در حال جولان بودن و حتی
نمیتونستم درست تمرکز کنم ..تا رسیدن به شرکت چندین بار نزدیک بود
تصادف کنم که خدا رو شکر به موقع متوجه شدم و جون سالم به در
بردم ..بعد از پارک کردن ماشین جلوی ساختمون و قفل کردنش یه نگاه گذرایی
به ساختمون انداختم ..یه ساختمون تجاریه ی کاملا مدرن و بزرگ ..پیدا بود که کلی وقت
گذاشتن واسه درست کردن و دکورش ..وارد ساختمون شدم و به سمت اطلاعاتی که درست رو به روی در
ورودی بود رفتتم دو تا مرد مسن اونجا بودن که هر کدوم مسئول پاسخگویی به یه چیزی
بود ..به سمت یکیشون رفتم .._ سلام مرد _ سلام ..میتونم کمکتون کنم ؟_ بله راستش من با آقای آریامنش کار داشتم ..میشه بدونم شرکتشون
تو کدوم طبقه هست ؟مرد _ ببخشید ولی وقت قبلی داشتین ؟_ نه ولی خودشون در جریان هستن اگه میشه اطلاع بدین مرد _ چند لحظه صبر کنید ..بعد مشغول شماره گیری شد .....
بعد مشغول شماره گیری شد ...بعد از مدتی حرف زدن دوباره به سمت من برگشت مرد _ ببخشید اسمتون ؟_ بله رزا نعمتی هستم مرد دوباره اسمم و گفت چند لحظه صبر کرد . بعد از مدتی تلفن رو
گزاشت و دوباره منو مخاطب قرار دادمرد _ بله بفرمائید از اون طرف طبقه ی 12 بعد از تشکر کردن از اون مرد مسن به سمت آسانسور رفتم و منتظر
شدم ..بلاخره بعد از مدتی آسانسور اومد و منم سوار شدم ..نگاهی به شماره های توی آسانسور انداختم کل کلید ها 12 طبقه
بیشتر رو نشون نمیداد ..پس معلوم بود که کل ساختمون تجاری مال
این شرکته .آخه اسمای هر قسمت رو کنار دکمه ی همون طبقه زده
بودند و این کا رو برای یه تازه واردی مثل من خیلی راحتر میکرد ..کلید 12 رو فشار دادم و لحظاتی منتظر موندم ..بعد از مدتی با صدای
زنی که اعلام میکرد طبقه ی 12هُم، از آسانسور خارج شدم و به
سمت دری که رو به روی آسانسور بود رفتم ..نگاهی به در انداختم ..یه در قهوه ای سوخته با کنده کاریای زیبا ..بعد از مدتی معطلی چشمم به دوربینی افتاد که بالا گوشه ی در نصب
بود و الان زوم بود رو من ..پس تا الان باید متوجه شده باشه که من اینجام ..نفسمو فوت کردم و
زنگ در رو فشار دادم بعد از چند لحظه انتظار یه پیرمرد که قیافه ی
مهربونی داشت در و برام باز کرد بعد از سلام دادن به اون مرد رفتم
داخلشرکت مدرن و شیکی بود و با دو رنگ مشکی و خاکستری دکور شده
بود ..خیلی شیک و مدرن ..یه سالن نسبتا بزرگ و دو راهرو که
مسلما یکیش به توالت اون یکی به اتاق غذا خوری میخورد ..سه تا در بیشتر نیود رو یکیش بزگ نوشته شده بود مدیریت و یکی
دیگش هم معاون یه اتاق دیگه هم بود که کنار اون میز منشی قرار داشت و با توجه به در
بازش و مبلایی که داخل بود پیدا بود که اتاق انتظار هستش دست از کناکش برداشتم و به سمت میز منشی حرکت کردم ...بعد از
رسیدن به میزش یه سرفه ی مصلحتی کردم تا صدام صاف شه با سرفه ی من منشی سرشو بلند کرد و نگاهی بهر کرد ..یه زن 30
ساله ..برعکس خیلی از منشیهای دیگه ای که قبلا دیده بودم این
یکی آرایش چندانی نداشت و خیلی هم ساده بود ..منشی_ برفرمائید ..میتونم کمکتون کنم ؟صدای مهربون و دوستانش باعث شد که یه خنده ی کوچولو بیاد رو
صورتم ..اونم متقابلا بهم لبخند زد و منتظر نگام کرد .._ بله سلام .راستش میخواستم که آقای آریامنش رو ببینم ..منشی _ باشه عزیزم چند لحظه صبر کن اطلاع بدم لبخندی زدم و منتظر شدم ..اونم بعد از اینکه به خود آقای آریا منش
اطلاع داد بهم نگاهی انداخت با لبخند ازم خواست تا برم داخل منم لبخندشو جواب دادم و به سمت در اتاق رفتم ..پشت در اتاق
ایستادم و بعد از کشیدن نفس عمیقی دو تا تقه به در زدم ..با شنیدن صدای خشک و رسمیه ی آریامنش در باز کردم و وارد اتاق
شدم ..یه اتاق بزرگ با همون دکور بیرونی ..فقط وسایلای داخل اتاق کمی
متفاوت بود ولی واقعا شیک و مدرن چیده شده بود وهر چیزی دقیقا
جایی بود که باید باشه ..چشمم و از اتاق گرفتم و دوختم به رو به روم که خود آریامنش رو دیدم
در حالی که دستاشو گره زده بود به هم و گذاشته بود رو میزش آریامنش _ بیا بشین دخترم ..از کلمه ی دخترمش خوشم اومد .و تازه یادم افتاد که یادم رفته سلام
کنم ..سریع به خودم اومدم و صدامو صاف کردم _ سلام آریامنش _ سلام بیا بشین رفتم و نشستم رو مبلایی که رو به روی میزش بودند ..آریامنش _ خب چی میخوری تا سفارش بدم ؟_ مرسی آقای آریانش من چیزی میل ندارم ..بهتره با هم صحبت کنیم آریامنش _ اونم به موقعش .چقدر تو عجولی دختر جون ..بعد تلفن روی میزش و برداشت و سفارش دو تا قهوه با کیک رو داد ..بعد
از جاش بلند شد و اومد رو به روی من نشست ..دوباره دستاشو به هم گره زد و گذاشت رو زانوهاش ..چونش رو هم
تکیه داد به دستاش و زل زد بهم داشتم کم کم معذب میشدم که به حرف اومد ..آریا منش _ خب فکر کنم بدونی که چرا اینجایی کمی جا به جا شدم .._ بله ولی نه کامل آریامنش _ خب من بهت میگم ..صدای تقه ای در بلند شد و بعد از اون همون پیرمردی که درو برام باز
کرده بود با سینیه تو دستش وارد شد ..به قهوه و یه کیک رو گذاشت جلوی من و یه قهوه و کیک رو هم گذاشت
رو به روی آریامنش ..بعد از خارج شدن اون مرد آریامنش دوباره حرفاشو از سر گرفت آریامنش _ خب دخترم من در مورد تو از سعیدی زیاد شندیم ..از نجابتت
از شیطون بودنت از روحیت و خیلی چیزای دیگه ..ولی الان
نمیخوایم در مورد این چیزا صحبت کنیم ..خوبه گفتی وگرنه نمیدونستم ..ههآریامنش _ ببین دخترم اینو میدونم که کاملا سعید تو رو در جریان
اتفاقاتی که افتاده گذاشته ..درسته ؟_ بله درسته آریامنش _ و اینو هم لابد میدونی که منو پدرت با هم دوستیم شکه شدم ..نه پدر هیچ وقت در این مورد با من صحبتی نکرده بود ..فکر
کنم از حالت صورتم فهمید آریامنش _ پس نگفته بهت ؟ خب اشکالی نداره چیز مهمی نیست
..بگذریم داریم از بحث دور میشیم ..الان میخوام دلیل اینجا بودنتو بهت
بگم ..فکر کنم میدونی که دختر من با پسر سعیدی فرار کردند سرمو تکون دادم ..نمدونم چرا هی بحث رو میپیچینود _ آقای آریامنش لطفا بحث رو نپیچونید ..برید سر اصل مطلب آریا منش _ باشه ..راستش قصد من از این ازدواج فقط و فقط پسرمه نه
هیچ چیز دیگه ..در واقع اون پولی که سعیدی با کلک و چیزای
دیگه سر من و پردت کلاه گذاشت هیچی نیست ..در واقع برای من
هیچی نیست ..ولی بهونه ای هست واسه پسرم تا بتونه به کسایی
که عامل این اتافاق بودند ضربه بزنه متوجه ای که چی میگم ؟_ نه راستش دارم گیج میشم ..آریامنش _ ببین دخترم من قصد ندارم پولی از پدرت بگیرم یا بندازمش
زندان ولی مشکل اینجاست که تمام سفته ها و چکا دست پسرمه
..این ازدواج هم فقط به این بهونس که در ازاش من شرکت رو به نام
ساشا کنم و سفته ها رو ازش بگیرم ..در واقع ساشا تو و خونوادتو
مقصر این اتافاق میدونه .. _ چی؟ آخه چرا ؟آریامنش _ اون میدونست که پسر سعیدی قبلا خاستگار تو بوده و بعد از
اینکه تو بهش جواب رد دادی اومده سمت دختر من .._ ولی آخه اینا چه ربطی به من داره ؟ من حق ندارم واسه زندگیه خودم
..خودم تصمیم بگیرم ..؟با صدای عصبه ی یه نفر که به زور از لای دندوناش داشت حرف میزد از
جام پریدم .. در واقع ترسیدم _ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی .
_ نه تو هیچ حقی نداری ..هیچی .با تعجب برگشتم سمت در . این کی بود که جرعت میکرد به جای من
تصمیم بگیره ؟ چطور همچین حرفی رو میزنه ..؟از عصبانیت دستامو
مشت کرده بودم جوری که ناخن هام داشت پوست دستمو سوراخ
میکرد ..اولین چیزی که به چشمم خورد یه جفت کفش مشکی نوک تیز و براق
مرودنه بود ..بعد شلوار مشکی که پیدا بود برای کت و شلوار بود ..یکمی
بالاتر دستش بود که یکیش تو جیب شلوارش و تو اون یکی دستشم
کیف سامسونتش بود ..یکمی بالاتر یه بلوز آبی کمرنگ و روش هم کتش به همراه کراوات
مشکی که خط های آبی کمرنگ داشت ..خب تا اینجا که قشنگ پیداست مرد خوشتیپ و خوش هیکلی هست
ببینیم بقیش چطوره ...یکمی بالاتر یه صورت تقریبا کشیده . ته ریش خوشکل ..یکمی بالاتر
لبای کوچیک و برجسته دماغی متناسب با صورتش چشمایی عسلی
مایل به سبز ..ابروهایی پر و مردونه ..بالاتر پیشونیش ..و در آخر موهاش که دو طرف کم بود و بالاش به اندازه
ی یه وجب بلند بود که حالت داده بود بهش ..در کل میشه گفت پسر جذابی بود و حدودا بهش میخورد که30.31 رو
داشته باشه ..با صداش که داشت با خشم حرف میزد به خودم اومدم و سرمو سریع
انداختم پائین پسره _ کناکشت تموم شد ؟ اگه چیزی مونده که ندیدی بیام نزدیکتر ..؟این دیگه چه آدم پروئی هست ..نه دیگه نمیشه ..سرمو بلند کردم و زل
زدم بهش _ من به شما نگاه نمیکردم ..پسر _ هه لابد من بودم که چهار ساعت محو جمالت بودم ؟ نه ؟_ آره بجز شما اینجا مگه کس دیگه ای هم هست ؟جوش آورد کیفشو از همون جا پرت کرد رو مبلا و با خشم به سمتم اومد
..ولی صدای آریامنش باعث شد که برای یه لحظه وایسه ..آریامنش _ ساشا این چه طرز برخورد با یه خانمه ؟ زود عذر خواهی کن
و دیگه ادامه نده ..با تعجب صورتم چرخید سمت این آریامنش ..نـــــــــــه !!!!!! این
ساشاست ؟؟ یعنی من با این قراره مزدوج بشم ؟؟ نـــــــــه !! اسمشو
دیشب از لا به لای حرفای بابا شنیده بودم ..البته یواشکی .جدا از خوشکلی و جذابیتش اخلاقش خیلی گنده ..آخه من چطور
باهاش سر کنم ؟؟ساشا _ پدر بهتره شما دخالت نکنید ..آریامنش _ یعنی چی دخالت نکنید ؟ تو هر کاری که دلت میخواد داری
میکنی ..بعد میگی دخالت نکنید ..این چه طرز برخورده ؟ این دختر قراره
زنت بشه ..این رفتارت اصلا درست نیست یه پوزخند زد و بعد نگاشو انداخت به من ..با همون خشم و عصبانیتی
که داشت غرید ساشا _ اا خوبه ..خب مگه نمیگید که قراره زنم بشه ..؟من میخوام با
زنم دو کلام حرف بزنم ..خلاف شرعه ؟تا آریامنش خواست حرف بزنه یکی از دستاشو به نشونه ی سکوت بلند
کرد ..ساشا _ بله پدر میدونم ..ولی سعی نکن که به هیچ وجح نظرمو تغییر
بدی ..الانم من با این خانم کار دارم ..پس با من میاد به اتاقم ..با جسارت و لجی که نمیدونم چطوری جرعت کردم ..باهاش برخورد کنم
زبونم به کار افتاد _ دیگه چی ؟ همین مونده که به زور بیام زن توی بیریخت بشم ؟ کی
گفته ؟ من حتی یه لحظه هم اینجا نمیمونم ..ساشا _ جدا ؟ ولی من چیز دیگه ای فکر میکنم ..در واقع واسه اون چکا
و سفته ها مگه راه دیگه ای هم برات میمونه ؟آریامنش _ ساشا ..تمومش کن ساشا _ پدر گفتم دخالت نکنید ..یعنی نکنید ..این منم که قراره آینده با
این خانم زیر یه سقف باشم ..پس بهتره که خودم هم در این باره باهاش
حرف بزنم ..فکر نمیکنم جای هیچ بحث دیگه ای بمونه ..با ترس به آریامنش که هنوزم اسمشو نمیدونم نگاه کردم .اونم یه ذره به
ساشا نگاه کرد و بعد به من ( چه زود شد ساشا ؟ خب چیکار کنم مثل
اینکه قراره شوهرم بشه ها ؟ ) چشماشو یه بار باز و بسته کرد ..این
کارش مسلما یعنی این که نگران نباش ولی آخه مگه میشد ؟ از همه
بدتر مگه این زبون من بند میومد ..؟_ من هیجا با شما نمیام حرفی داری بهتره همینجا بگید ..برگشت سمتم و با دو قدم خیلی سریع خودشو رسوند بهم ..دستشو
به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ..ساشا _ تو خیلی غلط میکنی که نمیای ..مگه دست خودته ..سعی
نکن که با این کارا منو بیشتر از اینی که هست عصبی کنی چون تضمین
نمیکنم که آروم باشم و اون موقع هست که اون روی منو میبینی
..گرفتی ؟؟؟با ترس یه قدرم به عقب برداشتم ولی قبل از اینکه جوابشو بدم یه
نگاهی به آریامنش انداختم ..در هر صورت من مجبورم که با این شخص
ازدواج کنم ..با چشمام و حرکت آروم دهنم بهش فهموندم که جوابم
مثبت هست اونم فقط سرشو تکون داد ..منم دوباره به این شازده نگاه کردم که داشت با تمسخر و پوزخند بهم
نگاه میکرد ..ای پرو منو مسخره میکنی ؟منم با دستم دستشو که به نشونه ی تهدید سمتم گرفته بود پس زدم
و ایندفعه دست من بود که تهدید وار داشت جلوش تکون میخورد _ خوب گوش کن شازده پسر ..به من هیچ ربطی نداره که تو فکر
معیوبت چی میگذره اوکی ..؟کی گفته قراره من زن تو بشم ؟ جنابعالی
در خواب بینی پنبه دانه ..و در ضمن مگه تا حالا اون روی سگت و نشون
ندادی ؟ مگه روی دیگه ای هم داری و رو نکردی ..؟هر چی باشه هیچ
آدم عاقلی نمیاد زن توی بی عقل بشه ..گرفتی یا امام هشتم ..قیافرو ..الانه که بیاد منو بکشه .خدایا خودمو به خودت
میسپارم ..با خشم غرید ساشا _ تو چه زری زدی ؟_ زرو که تو زدی بعد خیلی سریع کیفمو برداشتم و به سمت در دوئیدم ..اما تو لحظه ی
آخر که خواستم در باز کنم موهامو از پشت کشید و منو گرفت ..هر کاری
کردم نتونستم از دستش فرار کنم آخرم با پام یکی محکم زدم رو پاش
که اونم نامردی نکرد و فار دستشو دور گردنم بیشتر کرد . ..فکر کنم قصد
کشتن منو داشت خدایا نه من هنوز جوونم ..دیگه کم کم داشتم نفس کم میاوردم و همه
چیز داشت جلوی دیدم تار میشد ..فقط لحظه ی آخر خود آریامنش رو
دیدم که سعی داشت پسرشو ازم جدا کنه ..دیگه هیچی نفهمیدم و همه چی جلوی دیدم تارو تاریک شد
با احساس اینکه کسی مچ دستمو گرفته چشمامو باز کردم ..تو گلوم احساس درد شدیدی میکردم طوری که حتی نمیتونستم به راحتی بزاق دهنمو قورت بدم ..اولش که چشامو باز کردم دیدم یه کمی تار بود ولی کم کم درست شد ..اولین چیزی که به چشمم خورد سقف سفید بود ..یه کمی تعجب کردم ..اما وقتی پایه ی سرم و پرستاری که داشت نبضمو میگرفت و دیدم تازه یادم اومد که چه خبر شده بود ..اومدم حرف بزنم که گلوم درد گرفت .پرستار که کل حواسش به زمان سنج تو دستش و شمردن نبض من بود با تکون خردن من به من نگاه کرد و وقتی دید که بیدارم یه لبخند مهربون نشست رو لباش پرستار _ بلاخره بیدار شدی خانم خشکله .؟با کلی تلاش سعی کردم حرف بزنم ..البته موفق شدم ولی صدام حتی خودمم متعجب کرد ..خیلی بد شده بود پرستار _ نمیخواد نگران بشی ..بخاطر فشاری هست که به گلوت اومده درست میشه ..بعد دوباره لبخند زد ..منم به همون لبخند نصفه نیمه بسنده کردم ..تو رو خدا ببین این پسره چه بلایی سر من آورده ؟ اگه میمردم چی ؟ کی میخواست جواب بابا و مامانمو بده ؟ خجالت نمیکشه اونطوری منو گرفته بود و قصد جون منو داشت ..اه چقدر خشن ..متنفرم ازش ..متنفر پرستار _ خب خانمی خوبه که به هوش اومدی من برم دکترتو خبر کنم .و به شوهرت خبر بدم .ولی شوهر جذابی داریا ناقلا حالا منو میگی چشما شبیه هندونه ..از تعجب دیگه فکر کنم شاخام تا سقف کشیده بود ..به سختی حرف زدم بس که گلوم درد میکرد ..صد در صد هم کبود شده ..نامرد حالا خدا میدونه تو خونه من اینو چطور از مامان بابا پنهون کنم .._ چی ؟ شوهرم ؟پرستار _ آره دیگه همونی که بیرون وایساده ..بیچاره کلی نگرانت بود یه پوزخند ناخواسته اومد رو دهنم ..هه اون نگران بود خب معلومه .بایدم باشه ..با این دسته گلی که به آب داده شازده ..منم جای اون بودم نگران میشدم ..ولی به چه جرعتی خودشو شوهر من معرفی کرده تا اومدم بگم که اون شوهر من نیست پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره صدای در بلند شد ..پشت بندش در باز شد و اول یه دکتر و به دنبالش ساشا اومد داخل ..تعجب کردم توقع داشتم آقای آرایامنش بیاد ولی انتظارم زیاد طول نکشید چون حدود 10 ثانیه بعدش اونم وارد شد ..منتظر پدر یا مادرم بودم ولی وقتی دیدم خبری ازشون نیست ناامید چشممو از در گرفتم و دوختم به دکتر که الان بالای سرم ایستاده بود و با لبخند داشت نگام میکرد ..دکتر _ خب چه عجب خانم به هوش اومدی ..با تعجب نگاش کردم..خودم میدونم که این جور مواقع قیافم خیلی باحال میشه ..به خاطر همین به نیش گشاد شده ی دکتر اصلا اهمیتی ندادم _ مگه چه مدتی هست که اینجام ؟دستشو به حالت فکر کردن زد زیر چونش دکتر _ راستشو بخوای یه 12 ساعتی میشه که منتظریم تا خانم به هوش بیاد ازش خوشم اومد رفتار خیلی خودمونی و خوبی داشت جوری که آدم بدش نمی امد باهاش حرف بزنه ..یه سری سوال ازم پرسید که جوابشو دادم .موقعی هم که میخواست بره بیرون کارتشو از جیبش در آورد و داد بهم .تا به قول خودش اگه مشکلی برام پیش اومد بهش زنگ بزنم .بعد هم رفت ..ولی قبل از رفتن به ساشا گفت تا بره واسه کارای ترخیص چون ضاهرا که مشکلی نداشتم نگاهی به اسم روی کارت انداختم سیاوش فهیمی متخصص و جراح مغز و اعصاب ..اوو کی میره این همه راهو ..اصلا بهش نمیخورد ولی چرا این دکتر من بود ؟ من که مشکل اعصاب ندارم ..با تعجب داشتم به کارت نگاه میکردم اصلا حضور اون دو نفر رو به کلی یادم رفته بود ..کارتو گذاشتم کنارم و به ساعت نگاه کردم که حدود 10 شب رو نشون میدادیهو مغزم سوت کشید .وای یعنی مامان بابا الان در چه حالین ..اینقدر تو فکر و نگران این بودم که مامان بابا الان نگرانمن و من بهشون چیزی نگفتم که اصلا نفهمیدم آریامنش کی اومد سمت تخت و از کی تا حالا یه بند داره حرف میزنه با تکونای دستش جلوی صورتم به خودم اومدم آریامنش _ دخترم ....دخترم ..حالت خوبه ؟ صدامو مشنوی ؟ _ آ...آره ..آره ..ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد صدای نکره ی ساشا عین یه سوهان کشیده شد رو مغزم و باعث عصبانیتم شد ساشا _ بله خب اگه منم از یه دکتر مشهور و پولدار شماره میگرفتم هوش و حواس واسم نمیموند ..بعد با حالت تمسخری برگشت و از اتاق رفت بیرون ..بیشعور حتی وای نستاد تا جوابشو بهش بدم آریامنش _ خودتو ناراحت نکن دخترم ..خیلی وقته که رفتارش همینه .بعد با ناراحتی به در نگاه کرد ..منم برگشتم و به خود آریامنش نگاه کردم .برعکس اون چیزی که قبل از اینکه بخوان بیان خواستگاری در موردش فکر میکردم بود ..خیلی مهربون و با فهم و شعور بود درست برعکس پسرش من چی فکر میکردم در موردش و اون چی خودشو نشون داد ..من فکر میکردم به خاطر خودش و پولاشه که حاضر شده منو به عقد پسرش در بیاره اما الان که میبینم هیچ سودی واسه خودش نداره بلکه واسه پدرم داره این کارو میکنه ..تا اسم پدرم اومد دوباره یادش افتادم ..ای وای .._ ببخشید ..ببخشید ..آریامنش _ بله چیزی شده ؟ چیزی نیاز داری دخترم ؟_ نه راستش پدر و مادرم ..میدونید ..چیزه ..آخه یه خورده نگرانم .با مهربونی بهم نگاه کرد برگشت و یه صندلی رو از اونطرف برداشت و گذاشت کنار تختم خودشم نشست روش آریامنش _ نگران نباش من زنگ زدم بهشون و گفتم که پیش منی اما تا این موقع اونم از صبح تا حالا ؟؟ چطور پدرم اجازه داده ؟دقیقا همین حرفو به زبون آوردم _ ولی از صبح تا حالا ؟ چطور آخه ؟ چطور اجازه داده ؟آریامنش _ نگران نباش پدرت منو میشناسه ..گفتم قراره در مورد موضوع ازدواج با هم صحبت کنیم چشام گرد شد ..اصلا من پشیمون شدم ..اولش که جای تعجب داره آخه بابا نمیگه این همه مدت رو فقط واسه صحبت کردن من پیش این بودم ؟ بعدشم من کی خواستم با این پسر عتیقش ازدواج کنم ؟ اصلا من پشیمون شدم مگه جونمو از سر اره آوردم که راه به راه بدم به این شازده ؟ _ چــــــــی ؟ ازدواج ؟ نه من پشیمون شدم .با یه قیافه ی ناراحت نگام کرد آریامنش _ میدونم که با این رفتاراش پشیمونت کرده ..ولی دخترم منم الان میخواستم در مورد همین موضوع با هم صحبت کنیم ..تو به حرفام گوش کن اگه دیدی بعد از اونم نمیخوای کمکم کنی باشه من حرفی ندارم .بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟
بعد منتظر بهم نگاه کرد ..رفتم تو فکر ..یعنی چی میخواد بگه که امکان عوض شدن نظرم و داره ؟
تصمیم گرفتم بزارم تا حرفاشو بزنه ... آریامنش _ ببین دخترم ساشا ، کلا از همون اولم یه پسر مغرور و از خود راضی بود جوری که به هیچ
دختری اجازه نمیداد تا از حدش فراتر
بره ..ولی برعکس به خواهرش بدجور وابسته بود ..طوری که اگه یه روز نمیدیدش روزش شب نمیشد
..سر پسر سعیدی از همون اولم
مخالف بود ..کلی تلاش کرد تا آمار پسره رو در بیاره و فهمید که قبلا پسره عاشق تو بوده ..این بود که موقع خاستگاری با مخالفت شدیدش رو به رو شدیم .ولی سارا به
حرف هیچکش گوش نمیداد و بازم کار خودشو میکرد .. این بود که مارو نگران میکرد ..آخر سرم اونچیزی
که نباید میشد شد .._ اما اینا هیچکدوم تقصیر من نیست ..به من هیچ ربطی نداره ...آریامنش _ درسته منم همینو میگم ولی ساشا بد کینه به دل گرفته و اونم به خاطر همین دنبال مقصر میگرده ..پریدم وسط حرفش _ و لابد اون مقصرم منم نه ؟با شرمندگی نگام کرد ..ای خدا آخه این چه وضعیه که گرفتارش شدم ؟ آریامنش _ دخترم اولش منم با ازدواج شما مخالف بودم اما وقتی سعیدی از روحیت و چیزای دیگت
حرف میزد کم کم پشیمون شدم ولی پشیمونیه اصلیم موقعی بود که دیدمت اونجا بود که مطمئن شدم
تو اون کسی هستی که میتونی زندگیه ی ساشا و تغییر بدی
..الانم مجبورت نمیکنم که بیای و زنش بشی ..اما ...پریدم وسط حرفش دوباره _ اما چی ؟یه جوری ننگام کرد که از کارم پشیمون شدم .._ ببخشید راستش خیلی کنجکاو شدم ..آریامنش _ اما دوست دارم که به پیشنهادم فکر کنی ..راستش من بهت پیشنهاد میکنم که به مدت یک
سال باهاش زندگی کنی و سعی کنی تا از این اخلاق درش بیاری ..اگه بتونی این کارو کنی من بهت
ضمانت میدم که بفرستمت بهترین دانشگاه آمریکا و در طول درس خوندنت هم خرجت رو بدم من تو
زندگیتون دخالت نمیکنم ..خدا بزرگه شاید عاشق شدید و اون زمان خودتم نخواستی بری ولی در
هر صورت من به ازای این کار هم خودتو ساپورت میکنم هم خونوادتو .._ بزارید فکر کنم لطفا آقای آریامنش یه اخم گنده اومد رو صورتش آریامنش _ به من نگو آریامنش فکر میکنم پیر شدم ..بگو فرهاد یا پدر جون ..با خجالت دوباره به حرف اومدم _ خب ببخشید پدر جون یه مدتی ازتون وقت میخوام تا فکرامو بکنم ..پدر جون _ باشه اشکالی نداره پس من منتظر زنگت میمونم تا دوباره واسه خاستگاری اقدام کنیم ..چیزی بهش نگفتم راستش رفته بودم تو فکر .پیشنهادی که بهم داد خیلی عالی بود و نمیتونستم درس
خوندن تو بهترین دانشگاه آمریکا رو از دست بدم ..هر کسی میتونست آرزوش درس خوندن تو یه
همچین دانشگاهی باشه ..با صدای بهم خوردن در به خودم اومدم و صورتمو برگردوندم ..با صدای بهم خوردن در به خودم اومدم و صورتمو برگردوندم سمت در تا ببینم کیه ..اما وقتی چشمم به
این پسره ساشا خورد سریع اخمامو کشیدم تو هم صورتمو برگردوندم سمت پدر جون ..هه چه زود شد
پدر جون ؟ خب چیکار کنم خیلی طولانی میشه هر دفعه بگم آقای آریامنش ..فرهادم که نمیشه بگم ..بلاخره بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن ..پس همون پدر جون
گزینه ی خوبیه درضمن خودش بهم گفت اینطوری صداش کنم ..با صدای عصبیه ی ساشا از فکر بیرون
اومدم ..پوفف این بنده خدا هم که همش عصبیه ..اه ساشا _ پدر کارای این خانم تموم شد اینم از داروهاش ..بعد پلاستیکی رو پرت کرد سمتم که افتاد رو شکمم ..ای بیتربیت من تو رو آدم نکنم که دیگه رزا نیستم
خار ماهیم ..بچه پروو با غضب داشتم بهش نگاه میکردم اونم با یه اخم گنده و تمسخری که تو صورتش بود زل زده بود به من ..پدر جون _ این چه کاری بود انجام دادی ساشا ؟ ساشا _ چه کاری ؟پدر جون _ چرا این پلاستیک رو اینطوری پرت کردی سمت این دختر ؟ساشا _ من که نوکر حلقه به دوشِش نیستم همین که این داروهارم گرفتم باید بره افتخار کنه به
خودش از سرشم زیاده بعد با پوزخند به من نگاه کرد ..ایشش پسره ی چندش ..بزار یه حالی ازت بگیرم من _ هه چـــــی ؟ برم افتخار کنم ..؟اونم برای تویی که حتی یه درصد هم برام ارزش نداری ؟ ساشا در
خواب بیند پنبه دانه ..عصبی یه قدم برداشت سمتم که پدر جون خیلی زود پرید سمتش و دستشو گرفت ..ساشا _ چه زری زدی ؟ به من میگی شتر ؟ خندم گرفته بود ..بابا این واقعا یه مشکلی داره ..آخه من چطور یه سال رو با این نره غول سپری کنم ..؟_ مگه به خودت شکی داری ؟ساشا _ هی دختر خانم بهتره حواست به طرز حرف زدنت باشه وگرنه تضمین نمیکنم که بلایی سرت
نیاد _ برو بابا کم زر زر کن خر کی باشی تو که بخوای بلایی سر من بیاری ؟یهو با این حرف من جری تر شد و با یه حرکت پدرشو هل داد اونم کمی عقب رفت و خورد زمین
..قیافش خیلی وحشتناک شده بود ..اونقدر عصبی شده بود که کل صورتش به کبودی میزد از خشم زیاد هم هی دندوناشو به هم
میسائید، به سمتم حمله کرد و با یه دستش موهامو سفت گرفت و داشت میکشید ..هم از ترس زبونم بند اومده بود و هم دردی که حاصل کشیده شدن بیش از حد موهام بود بهم مجال
حرف زدن نمیداد ..انگار میخواست کل موهامو از ریشه بکنه ..خیلی ترسیده بودم خیلی ساشا از لای دندوناش غرید ..صداشم دو رگه شده بود ..نبض گردنشم میزد خیلی وضعیت بدی بود پدر
جونم وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد و حریف پسرش نمیشه سریع از اتاق رفت بیرون با بسته شدن
در اول صداش همون ولوم کم بود ولی یه دفعه چنان فریادی زد که گوشام تا دو ساعت بعدش سوت
میکشید ساشا _ چه غلطی کردی تو ؟ چه زری زدی ؟ تــــــــــــــو خیلی بیخود میکنی که اون دهن گشادتو باز
میکنی و زر زر میکنی دختره ی بیناموس ..تو خیلی گوه میخوری که گنده تر از اون دهن گشادت حرف
میزنی ..حقته بزنم الان نفلت کنم ..ولی نه واسه عذاب دادنت راه های خیلی بهتری هم هست ..یکمی تو صورتم نگاه کرد و وقتی دید که دارم با ترس نگاش میکنم یه پوزخند زد .موهامو بیشتر کشید
طوری که سرم از رو بالشت بلند شد اونم سرشو نزدیک گوشم کرد و با تمسخر غرید ساشا _ بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون که سحله کل دنیا به حالت زار بزنن ..اینو یادت باشه تا
دیگه جلوی من اون زبون سه متریتو تکون تکون ندی ..چون اگه این دفعه یه کمیشو کوتاه کردم دفعه ی
بعدی از ته حلقت میکنمش که کلا بیزبون شی موهامو ول کرد و سرشم برد عقب دستشو به نشونه ی تحدید گرفت سمتم ساشا _ من به همراه پدرم پس فردا میایم خونتون بهتره جوابت مثبت باشه چون اگه منفی باشه قول
نمیدم که دیگه بتونی خونوادتو ببینی ..فکرم نکن که از حرفای پدرم بیخبرم پس بهتره زبون به دهن
بگیری و الان که اومد جوابتو بش بگی وگرنه من میدونم و تو شکه بودم و حتی نمیتونستم حرف بزنم تا دهن باز میکردم چیزی بگم خفه میشدم ..این چرا اینطوری
میکنه ؟ چرا دلش میخواد منو هی عذاب بده ؟ آخه من مگه چه هیزم تری بهش فروختم که باید
بخاطرش مجازات بشم ..بلاخره به خودم اومدم و زبونمو باز شد _ تو خیلی بیخود میکنی که بخوای کاری کنی ( چی گفتم همش اصرات ترسه ..خب معلومه ) کی گفته
من حاضرم زن توی روانی بشم ..عمرا ،حاضرم خودکشی کنم ولی زن تو نشم ...خواستم ادامه بدم که با فشاری که به مچ دستم آورد صدام خفه شد و شروع کردم به ناله کردن .. نامرد
همچین دستمو گرفته بود و فشارش میداد که دیگه اشکم داشت میریخت .._ آی آی دستمو ول کن روانی شکست ..آخ با تو ام ساشا _ خوبه که میدونی روانیم پس بهتره باهام راه بیای حرفات و نشنیده میگیرم ..میدونم که مامان
باباتو خیلی دوست داری پس کاری نکن کاریو که نمیوام باهات بکنم ..گرفتی ؟بعد به شدت دستمو پرت کرد که محکم خورد به لبه ی تخت و آخم بلند شد ..به سمت در رفت و درو
بازش کرد قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتمو انگشت اشارشو به حالت تهدید وار گرفت
سمتم ساشا _ بهتره به حرفایی که بهت زدم عمل کنی ..چون اینو بدون که اگه بخوای دورم بزنی آنچنان
حالی ازت بگیرم که تا جون داری یادت نره ..بعد هم رفت بیرون و درو محم زد به هم ..با بیرو رفتنش از اتاق شدت ریزش اشکام بیشتر شد همینطور
دستم بود که از درد زیاد نمیتونستم تکونش بدم نامرد همچین مچ دستمو فشار میداد که نزدیک بود پودرش کنه ..با به یاد آوریه
حرفاش از بس شدت گریم زیاد شده بود به نفس نفس افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم
..شاید کل حرفاش 5 دقیقه هم نشد ..ولی همچین منو به رگبار گناه نکرده بست که الان حتی خودمم
به خودم شک کردم که نکنه کاری کردم و خودم خبر نداشتم ..یهو احساس کردم که راه تنفسیم بسته شده هر چی تلاش میکردم که یه کمی هوا وارد ریه هام بشه
اما دریغ از یه ذره اکسیژن ..خدا به دادم رسید وگرنه مرگم حتمی بود ..چون همون لحظه در اتاق به
شدت باز شد و اول پدرجون و پشت سرش دوتا نگهبان به همرا یه دکتر و دو تا پرستار خیلی سریع وارد
اتاق شدن ..دکتر تا منو تو اون حال دید سریع با صدای بلند به پرستارا تشر زد .دوئیدنشون رو به سمتم دیدم ولی
چون دیگه تحملم تموم شده بود چشام بسته شد و بیهوش شدم ................با سوزش دستم چشمامو باز کردم و با دیدن همون دکتری که بهم کارتشو داده بود خیالم راحت شد
..فکر میکردم که ساشاست و دوباره اومده سراغم ..ببین باهام چیکار کرده که حتی از حظورشم وحشت
دارم..فکر کنم داشت ازم خون میگرفت ..اصلا اسم این دکتره چی بود ؟؟؟ صبر کن ببینم ..اه من که اینقدر کم
حافظه نبودم ..چینی بین ابروهام اومد و سخت تو فکر این بودم که اسم این دکتر خوشتیپ و خوش
اخلاق چی بود ؟بلاخره با دیدن کارتی که رو سینش بود یادم اومد اسمش چی بود ..سیاوش فهیمی یه لبخند نشست
رو لبام سیاوش _ به به چه عجب بلاخره خانم غش غشو تصمیم گرفتن بیدار شن ؟از این لحن صمیمیه دکتر یهو چشام گرد شد ..نه بابا چه قد زود چایی نخورده داداشی شد این ؟ سیاوش _ چیه ؟ از چی تعجب کردی ؟_ هیـــ...هیچی ؟ سیاوش _ خب خانم بگو ببینم دردی چیزی نداری ؟_ نه ..فقط یه کمی سرم درد میکنه..سیاوش _ اشکالی نداره با مسکن بهتر میشی این دردا طبیعیه ._ ببخشید آقای دکتر سیاوش _ بله ؟_ من از کی تا حالا بیهوشم ؟سیاوش _ از دیشب تا الان که تقریبا ظهره البته چند بار به هوش اومدی که دوباره از هوش رفتی شک
عصبیه ی خیلی بدی بهت وارد شده بود .._ شک عصبی ؟خب معلومه با اون حرفا و دیوونه بازیای دیروزیه اون دیوونه ی روانی بایدم این بلا سرم میومد ..اونم
منی که تا حالا هیچ بی احترامیی بهم نشده بود ..با کار دیروزش یهو یادم به دستم افتاد نگاهی به مچ
دستم انداختم که آه از نهادم بلند شد ..خدای من حالا با این چیکار کنم ؟ گردنم کم بود که واسه دستمم این کارو کرد ..درسته که پوستم برنز
بود ولی پوست فوق حساس و لطیفی داشتم که با کوچیکترین فشاری خیلی سریع کبود میشد
..دوستام همیشه بهم میگفتن خدا به داد شوهرت برسه یدیخت شب ازدواج هیچ کاری نمیتونه بکنه ..و
بعد میزدن زیر خنده ..با صدای دکتر که داشت دستشو جلوی صورتم تکون میداد به خودم اومدم..سیاوش - حالت خوبه ؟ با توام .._ هان ..نه یعنی بله ؟سیاوش _ باتوام میگم حالت خوبه ؟ _ بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ..چیزی گفتید ؟سیاوش _ اشکالی نداره ..گفتم کار ساشاست ؟با گنگی بهش نگاه کردم ..این اون روانی رو از کجا میشناخت ؟ و از همه مهمتر از کجا میدونست که این
کار اونه ._ بله ؟سیاوش _ تعجب نکن ..صد در صد مطمئن هستم که کار خودشه .._ ولی شما ..سیاوش _ میدونم که از صمیمیت و رفتارم تعجب کردی .و همینطور اینکه از کجا مطمئن هستم که کار
ساشاست ..راستش من پسر دایی ساشا هستم و شب خواستگاری هم بودم ..ااا پس اون پسر دومی که همراه اونا بودن این بود ..گفتم چقدر قیافش آشناست ها ..آخه اون شب من
حتی به ساشا هم نگاه نکردم چه برسه به این بیچاره که همراهشون بود .._ آهان شرمنده نشناختمتون ..سیاوش با شیطنت ابروهاشو انداخت و به حرف اومد سیاوش _ اشکالی نداره زن داداش ولی انگار حسابی جریش کرده بودی که این بلا رو سرت آورده ..فقط یه لبخند زدم ..از لفظ زن داداشش اصلا خوشم نیومد ..راستش من اصلا دلم نمیخواست که زن اون
روانی بشم ..الان که هیچ صنمی باهام نداره داره اینطوری رفتار میکنه ..چه برسه به موقعی که زنشم
بشم ..اونوقت باید بیان چنازمو از تو خونش جمع کنن..سیاوشم بعد از چند تا سفارش و این چیزا از اتاق رفت بیرون ..دوباره رفتم تو فکر .راستش تصمیم گرفته
بودم که جوابشو رد بدم ..حرفاشو جدی نگرفته بودم هیچ کدومشونو ..مثلا میخواست چیکار کنه باهام ؟
هیچ کاری نمیتونست بکنه مملکت قانون داره الکی که
نیست .............الان تقریبا ساعت 5 بعد از ظهره و منم تصمیم گرفته بودم حداقل به امیر خبر بدم که کجام و این کارو
کردم..بیچاره کلی بهم زنگ زده بود و پیام فرستاده بود ولی جوابشو نداده بودم راستش نمیدونستم که
قراره این همه مدت تو بیمارستان بمونم ..پدر جونم بعد از کلی عذر خواهی و شرمندگی از کار پسرش و اطمینان از اینکه امیر میاد رفت ..البته
خودش نمیخواست که بره کلی بهش التماس کردم تا راضی شد راستش اصلا دلم نمیخواست که امیر
چیزی بدونه ..راستش تصمیم داشتم چیز دیگه ای رو بهونه بیارم دلم نمیخواست که بفهمه این کار
ساشاست .دلیلشو نمیدونستم ولی فقط همینو میدونستم که اصلا دلم نمیخواست کسی از این موضوع با خبر شه
..من تصمیم خودمو گرفته بودم ..بهش جواب رد میدادم و همون فرداش میرفتم یه شهر دیگه ..پیش
خالم..میرفتم شیراز از کجا میتونست منو پیدا کنه ..؟ هیچ کاری نمیتونست بکنه ..و اینکه یه خبر خوب دیگه هم این بود که سعیدی رو گرفته بودن و دیگه با اون چک و صفته های پدرم
هیچ کاری نمیتونست انجام بده ..اما بیخبر از این بودم که با این تصمیم اشتبام دارم قبر خودمو با
دستای خودم میکنم ..باسهای بیمارستان رو با لباسای خودم عوض کرده بودم و روی تخت آماده نشسته بودم تا امیر بیاد و بعد از انجام
کارای مرخصیم از اینجا بریم ..بی دلیل به دستام زل زده بودم ..البته بی دلیل بی دلیل هم نبود فکرم درگیر بود .درگیر این مشکل ..یعنی
میتونستم از دستش فرار کنم ؟ اگه منو پیدا میکرد چی ؟ اونطوری که اون رفتار کرد بعید نیست ..ولی ..ولی نمیدونم
، نمیتونم راه درست رو انتخاب کنم ..اما اینو هم مطمئن هستم که ازدواج با این سادیسمی حماقت محض هستش ..چشمم افتاد به گوشیم که صفحه
ی نمایشگرش داشت خاموش و روشن میشد .یعنی کی میتونه باشه ؟ نکنه بابا باشه ..اگه بود چی بهش بگم .؟ با یه کمی اضتراب گوشی رو برداشتم و به اسم کسی که به من زنگ میزد نگاه کردم ..با دیدن اسم سارا یه نفس
راحت کشیدم ..با کمی تعلل دستم قسمت سبز گوشی رو لمس کرد و باعث شد که صدای سارا ببیچه تو گوشم ..سارا _ رز کدومــــــــم جهنم دره ای هستی که هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟ هان ؟_ سلام سارایی ؟فکر کنم متوجه بغض تو صدام شد که با نگرانی ازم پرسید سارا _ رز حالت خوبه ؟ کجایی ؟ اتفاقی افتاده ؟ مشکلی پیدا کردی ؟ د حرف بزن دیگه جون به لبم کردی ..یه لبخند محو اومد رو لبام ولی همون لبخند هم با به یاد آوردن حرفای ساشا از بین رفت ..با حالت گرفته ای جوابشو
دادم .._ نه سارایی اصلا خوب نیستم . دلم یه بغل میخواد که سیر توش گریه کنم ..سارا _ چه اتفاقی افتاده ؟ عزیزم من که هستم ؟ بیا پیش خودم با باز شدن در اتاق نگام چرخید روی کسی که با اضتراب وارد اتاق شد و بدون بستن در به سمتم حجوم آورد ..امیر _ رز حالت خوبه ؟دیگه صحیح ندونستم که جلوی امیر با سارا در مورد این موضوع حرف بزنم بخاطر همین گذاشتمش واسه یه وقت
دیگه .._ سارایی بعدا بهت زنگ میزنم میام پیشت سارا _ باشه منتظرم .پس کاری نداری ؟_ نه برو سارا _ بای _ خدا سعدی بعد از قطع کردن گوشی یهو فرو رفتم تو یه جای امن ..امیر بود که منو کشیده بود سمت خودش و با دستش داشت
کمرمو نوازش میکرد ..صداشو که به وضوح میلرزید شنیدم امیر _ چی شده اخه دختر ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ میدونی وقتی بهم گفتی اینجایی چه حالی بهم دست داد تو همین موقع یهو در اتاق با شتاب باز شد و یه نفر اومد داخل ..چون من صورتم به سمت در بود دیدم ولی امیر تا
خواست برگرده اون
بدون اینکه بخواد درو ببنده یه پوزخند زد و رفت ..همین ..برام مهم نیود که منو تو چه وضعیتی دیده ..اتفاقا بهترم بود ..امکان داشت اینطوری نظرش عوض بشه .امیر _ کجایی تو دختر ..؟ میگم کی بود ؟به خودم اومدم و امیر و دیدم که با دو دستش شونه هامو گرفته بود و داشت منو تکون میداد دستاشو از رو شونه هام جدا کردم و دوباره بغلش کردم ..نمیخواستم اشک بریزم الان به این آغوش نیاز داشتم .._ هیچی .یکی از پرستارا بود که نیومد ..امیر _ خب اشکالی نداره ..نمیخوای بگی چه اتفاقی برات افتاده ؟_چرا بهت میگم ولی نه اینجا سری به نشونه ی باشه تکون داد و خودشو ازم جدا کرد ..امیر _ پس تو اینجا بشین تا من برم کارای مرخصیتو انجام بدم .._ باشه به گفتن همین یه کلمه اکتفا کردم ..وقتی امیر رفت با صدای گوشیم که نشون از این بود اس ام اس دارم نگاه کردم ..گوشی رو برداشتم و نگاه کردم ..از یه شماره ی ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی کنجکاویم باعث شد
که ببینم متن توی این پیام ناشناس چی میتونه باشه با باز کردن پیام و خوندش یه پوزخند اومد رو لبام ..چطوری شماره ی منو پیدا کرده بود ؟ این یه سوال بود که داشت تا
مغز استخونام نفوذ میکرد ..پیام ساشا ..( بهتره که از عشقت فاصله بگیری ..این یه تهدید یا هر چیز دیگه ای نیست بلکه اجباره یه قانونه کسی
که وارد زندگیه ساشا میشه حق هیچ انتخابی رو نداره پس به نفع خودت و اون عشقته که دیگه با هم نبینمتون ..)همین ؟؟ منظورش چی بود ؟ این چه پیامی بود ؟ واقعا به داشتن عقل اونم تو سر این بشر شک کردم ..کسی
نمیتونه منو مجبور به انجام کاری کنه ..هیچ کس ...پیش خودش چی فکر کرده ..؟ من رزا هستم ..نه یه دختر
معمولی ..دوباره گوشی تو دستم لرزید و بعد از اون موزیک دلنشینی بود که پیچید تو اتاق ..دو باره به گوشی نگاه کردم و با دیدن اسم پدر عزیزم که رو گوشی خاموش و روشن میشد دلم ریخت ..خدایا من تا
حالا بهشون دروغ
نگفته بودم ..چیکار میتونستم الان انجام بدم ..با یه ذره دو دلی گوشی رو جواب دادم یه لحظه مکث کردم و بعد این تن صدام بود که پیچید تو گوشی .._ سلام بابا جون بابا _ سلام دختر عزیزم ..نمیخوای بیای خونه ؟_ چرا پدر میام البته یه چند ساعت دیگه اگه اشکالی نداشته باشه ..بابا _ یعنی اینقدر از خونه ی پدرت زده شدی که دوست نداری بعد از دو روز هم دل از اون رفیقت بکنی .لحن شوخش باعث شد که بخندم ..بابا _ نه اشکالی نداره ولی سعی کن زود بیای _ باشه بابا جون به مامانی هم سلام برسون و از طرف من ببوسشآقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..آقای دکتر میلانی به بخش آی سی یو ..با بلند شدن صدای پرستار تو این موقعیت چشمامو واسه لحظه ای روی هم گذاشتم ..لعنت بهت ..صدای مضطرب پدرم پیچید تو گوشی بابا _ رزا دخترم این صدای چی بود ؟ بیمارستانی ؟ اتفاقی برات افتاده ؟
_ نه بابا جون ، یکی از دوستام مشکلی براش پیش اومده بود از دیشب تا حالا کنارشم ..الانم مرخص شده امشبم
اگه اجازه بدید پیشش میمونم تا فردا صبح .و این بود اولین دروغ به عزیز ترین کسی که داشتم و میپرستیدمش ..صدای بابا هنوزم نگران بود و انگار که کاملا باور
نکرده ..بابا _ دخترم اگه مشکل جدی هست آدرس بده تا منم بیام ..آخه تو دست تنها چیکار میتونی بکنی ..نگرانتم یه کمی لحنمو شوخ کردم تا شاید بتونم از این تصمیم منصرفش کنم ..دلم نمیخواست تو زندگیم دروغی به باباجون
و مامانیم بگم ولی این دروغ اگر چه مصلحتی به نفع خودشون بود و به موقعش همه چی رو بهشون میگفتم .._ نه بابا جون پدر و مادر دوستمم هستن نگران نباشید ..حالا بهم اجازه میدید ؟بابا _ باشه چی بگم بهت آخه ..سعی کن اگه تونستی شب برگردی تا مزاحمشون نباشی .._ نه بابا خودشون اصرار دارن ..بابا _ حالا کدوم دوستت هست ؟چی بگم حالا .اگه بگم سحره که اون و خونوادشو میشناسن و امکان اینکه بخوان برن عیادت زیاده ..آگه بگه نازیه که
اونم مسافرته ..چی بگم ..اِمـــــــم ..!_ ام بابا جون شیما هست ..یکی از دوستام شما نمیشناسیش صدای مامانی از اونور بلند شد ..مامان _ یعنی چی سعید ؟ بهش بگو برگرده .ما که اون دوستشو نمیشناسیم ممکنه ناراحت بشن ..خندم گرفت .مامان همیشه نگران بود ..الهی قربون اون نگرانیش برم من ..صدامو صاف کردم و با تک خنده جوابشونو
دادم ..خیلی تلاش کردم تا ناراحتی از صدام پیدا نباشه و انگار موفق بودم .._ ای جونم بابایی دوباره گوشی رو گذاشتی رو اسپیکر ؟بابا _ ای پدر سوخته تو باز از من ایراد گرفتی ؟_ ای جونم ددی خوشتون میاد به خودتون فحش میدید ؟ از ما گفتن بودا ..بابا _ ای شیطون ..چیکار کنم دیگه وادارم میکنی ..بلاخره هر کی خربزه بخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه با حالت اعتراض صدامو بلند کردم .._ بــــــــــــابــــــــــ ـــــــــایـــــــــــــی !!!!!بابا _ جون بابایی ؟_ داشتیم ؟بابا _ آره عزیزم یه چند دستی تو خونه بود .._ اا بابا من جلو هر کی کم نیارم جلو شما همیشه کم میارم ..آخه این چه وضعشه ؟بابا _ چیکار کنم دیگه هنوز کی راه داری تا به من برسی ..خب برو ورجک ..باشه امشبم میتونی بمونی ولی فردا اول
وقت باید خونه باشی ..باشه ؟_ چشــــــــــم قربان ..به روی چشم ..بابا _ آفرین دختر نمونه ..خب من برم که از دل مامانت در بیارم تو هم مواظب خودت و رفتارات باش _ اکِی باباجون ..مواظب خودتون باشین .شیطونی هم نکنید ..من میخوام تک دختر باشم ..بوس خدا مولوی بابا _ از دست تو .دختره بی حیا ..خداحافظت ..قبل از اینکه قطع کنه مثل همیشه تیکه آخرم پروندم و بعد سریع قطع کردم .._ از طرف من مامانی رو هم دو تا بوس آبدار کن ..بعد گوشی رو قطع کردم چون اگه قطع نمیکردم صد در صد مورد لطف باباجونم قرار میگرفتم ..حرف زدن با بابا کلی
بهم انرژی داده بود با اینکه هنوزم یه کوچولو ناراحت بودم و استرس داشتم ولی بازم همیشه حرف زدن با خونوادم
اانرژی بهم میداد ..با لبخند داشتم به گوشی خاموش شده نگاه میکردم که در باز شد و یه پرستار اومد داخل ..از این پرستارایی بود که کلی چس کلاس میزارن ..فرم بیمارستان نبود که انگار پارتی اومده بود ..یه شلوار پارچه ای
تنگ مشکی به همراه کفش پاشته ده سانتی ..فرم بیمارستان البته کوتاه و تنگ دیگه کم مونده بود دکمه هاش از
جاش درآد ..مغنه اش هم که قربونش برم پشت گردنش پیدا بود ..من نمیدونم چطور به این اجازه دادن اینجا کار کنه ؟ اصلا چیزی هم سرش میشه ..گرچه با یه کمی پارتی بازی و پول
هر جایی که بخواد میتونه کار کنه ..ولی این دیگه واقعا چندش بود ..تنها چیزی که تو صورتش تو ذوق نمیزد این بود که آرایش چندانی نداشت ..که اونم کلی جای تعجب داشت ..همینطور داشتم با دهن باز نگاش میکردم ..اون بنده خدا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از در آوردن سرم از
پشت دستم و کلی غر غر که چرا با وجود این سرم لباسامو عوض کردم بلاخره رضایت داد بره ..با رفتنش یه نفس
راحت کشیدم و از رو تخت بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون که چون یه کوچولو سرگیجه داشتم و از طرفی باید منتظر امیر میموندم
تصمیم گرفتم همونجا جلوی در اتاق رو صندلی ها بشینم ..بعد از نشستنم خیلی طول نکشید که امیر اومد اما با قیافه ای که توش پر از سوال بود ..یعنی چی شده ؟نزدیکم که شد کیسه ای که توش داروهام بود و داد دست دیگش و با اون یکی دستشم بازوی منو گرفت و کمکم
کرد تا بلند شم ..اونقدر تو فکر بود که تا رسیدن به ماشین هر چی صداش میزدم انگار نمیشنید ..خدا رو شکر ماشینش رو به روی
بیمارستان پارک بود ..یه بی ام و کوپه و شیک به رنگ مشکی ..برعکس ما که خونواده ی متوسطی بودیم ..امیر اینا
پولدار بودن و چند تا شرکت داشتن واسه همین ماشینش این بود ..آروم آروم به سمت ماشین جرکت کردیم اونم بعد از زدن دزدگیر و باز کردن در سمت کمک راننده رفت تا خودش سوار
بشه ..آروم خم شدم تا سوار ماشین بشم اما با دیدنش اونور خیابون همونطور خم خشکم زد ..خدایا آخه این چی از جون من میخواد ؟ چرا ولم نمیکنه ؟ منظورش از این کاراش چیه ؟ از طرز نگاهش کاملا پیداست
که ازم متنفره ولی این کاراش دیگه واسه چیه ؟ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم و هنوزم سوار نشده بود ..اونم با تمسخر داشت به من نگاه میکرد ..دلیل این
همه تمسخر تو نگاهشو نمیدونستم ..برامم مهم نبود ..چون اون تنها کسی بود که بود و نبودش واسم اصلا اهمیتی
نداشت ..بعد از کمی تعمل سوار ماشین امیر شدم و درو بستم تا موقعی که امیر را افتاد هنوزم سنگینیه نگاشو حس میکردم
..برام مهم نبود ..
بیخال سمت امیر برگشتم تا بفهمم دلیل این همه حواسپرتیش چی میتونه باشه .._ امیر ؟امیر _...._ امـــــــیر !!امیر _ ...._ ای بابا امــــــــــــــــــــیر با توام ..از گوشه ی چشم یه نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره حواسوش داد به رو به رو ..امیر _ بله ؟_ امیر ؟؟؟امیر _ گفتم بله .؟نه من اینو نمیخوام ..چرا مثل قبل جوابمو نمیده ؟؟_ امــــــیرر..امیر _ جانم ؟ها حالا شد ..یه کمی خودمو لوس کردم .._ امیری ..نمیخوای بگی چته ؟دوباره یه نگاه بهم انداخت ..و روشو برگردوند امیر _ نه چیزی نیست ._ دروغ نگو پس دلیل این رفتارات چی میتونه باشه ؟ نگو که الکی گرفته شدی؟؟امیر _ گفتم که چیزی نیست _ نه دروغ میگی بگو چته ؟ یعنی اینقدر غریبه هستم که نمیخوای بهم بگی ؟یهو با داد جوابمو داد امیر _ نه میگم چیزی نیست لابد نیست دیگه چرا اینقدر گیر میدی؟ناراحت شدم ..چرا این روزا هر کی به من میرسه هی صداشو بلند میکنه ؟ رومو برگردوندم سمت شیشه و دیگه
بهش محل ندادم ..یه مدتی تو سکوت گذشت و وقتی دید که ناراحت شدم با یه دستش دسی که رو پام بودو گرفت و گذاشت رو دنده
بعد دست خودشم گذاشت روش امیر _ آخه رز عزیزم چی میخوای بدونی ؟ خیلی خب ببخشید نباید سرت داد میزدم ..ولی واقعا دست خودم نبود
..درک کن یه کمی نه من درکش نمیکردم دلیل این رفتاراش و اصلا درک نمیکردم ..اون کسی که باید تو این موقعیت درک میشد من
بودم نه اون ..امیر دوباره خواست چیزی بگه که با صدای برخورد دو تا ماشین و پشت سرش تکون خوردن ما و پرت شدنمون به
سمت جلو حرفشو خورد و با بهت به جلوش نگاه کرد ..فقط همین کم بود ..امیر _ حالت خوبه رز ؟ چیزیت که نشده ؟_ نه خوبم برو ببین چیکار کردی ؟امیر _ باشه پس تو پیاده نشو .سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..
سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم از ماشین پیاده شد ..حدود یه چند دقیقه ای معطل شدم تا اینکه بلاخره طرف راضی شد و کارت امیر و ازش گرفت ..امیرم بعد از چند لحظه
اومد سوار شد ..امیر _ اوفـــــــ چه گیری بود این دیگه .._ خب تقصیر خودت بود میخواستی حواستو جمع کنی تا دست گل به اب ندی امیر _ دست شما درد نکنه دیگه ..ناسلامتی داشتم ناز تو رو میکشیدما !!!_ نه خیر به من هیچ ربطی نداره میخواستی نکشی .مگه من گفتم بیا بکش ؟؟امیر _ چه بکش بکشی شد اا ..مگه نقاشیه ؟_ اه امیر بس کن دیگه میبینی حوصله ندارم بیشتر کل کل میکنی ..؟امیر _ باشه ما تسلیم ..حالا بگو کجا برم ؟؟_ نمیدونم راننده تویی از من میپرسی ؟امیر _ باشه فقط بگو کافی شاپ یا رستوران ؟؟_ نمیدونم نگاهی به ساعت مچیم انداختم که حدودای ساعت 9 رو نشون میداد ..از ساعت 5 تا الان که مرخص شدم همش در
حال حرف زدنم ..صدای شکمم که بلند شد متوجه شدم که شدید گشنمه ..با اینکه هنوزم برام سوال بود که چرا
امیر تو فکره ..برگشتم سمتش _ امیر لطفا برو یه رستوران ..حرفمو پس میگیرم خیلی گشنمه ..امیر با خنده جوابمو داد امیر _ نه مثل اینکه بلاخره صداش در اومد ..باشه پس بشین تا بریم ..حدود یه ربع ساعت بعد رسیدیم جلوی یه رستوران شیک ..تو این مدت همش سکوت بود امیر که تو فکر بود و گاهی
هم به من نگاه میکرد و منم ترجیح میدادم که به موسیقی گوش بدم و فکر کنم ..همین که رسیدیم امیر سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد ..دستمو گرفت و کمکم کرد که پیاده بشم ..هنوز یه
کمی سرگیجه
داشتم البته خیلی کم ..میتونستم خودمو کنترل کنم ولی خب امیره دیگه نمیشه کاریش کرد ..با کمک امیر به سمت رستوران رفتیم ..تا حالا اینجا نیومده بودم ..رستوران شیک و مدرنی بود و از ظاهرش هم پیدا
بود که کلی هم جیبای خوشکلتو خالی میکنن..دم در ورودی که رسیدیم یه نفر درو برامون باز کرد و با دست مارو به داخل دعوت کرد ..او نه بابا فهمیدم رستورانتون با
کلاسه ..البته دفعه ی اولم نبود که میومدم یه همچین رستورانایی .خوشبختانه باباجونم هیچی برام کم نزاشته ولی خب بازم
این رستوران نیومده
بودم و برام تازگی داشت ..وارد که شدیم امیر به سمت میزی که تقریبا گوشه ی رستوران بود رفت ، جای دنج و خوبی بود ..رفتیم و اونجا
نشستیم ..هر دو نفرمون تو فکر بودیم و حرفی نمیزدیم ولی نمیشد که ساکت موند .بلاخره خودم به حرف اومدم و سوالمو که داشت مغزمو سوراخ میکرد پرسیدم .._ امیر ؟امیر _ جانم ؟یه لبخند محو زدم ..همیشه این طور حرف زدنش به دلم مینشست .._ امیر نمیخوای بگی که تو بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود ؟ امیر - حالا اگه نگم اتفاقی می افته ؟_ آره از دستت ناراحت میشم امیر _ اوف از دست تو _ بگو دیگه ..بگو بگو بگو بگو بگووامیر هر دو تا دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ..امیر _ باشه دختر آروم تر ..همون لحظه یه گارسون اومد سر میز و دو تا منو داد بهمون ..نگاهی به لیست غذاها
انداختم همشون یکی از یکی بهتر بودن ولی خوب چیکار کنم که عاشق برگ هستم ؟؟؟ یعنی میمیرم براش ..به خاطر همین سریع گفتم من برگ میخورم امیرم به طبعیت از من برگ سفارش داد با دوغ و مخلفات .بعد از اینکه
گارسون رفت امیر به حرف اومد ..امیر _ ببینم تو مگه خواستگاریه اون شب و قبول کردی ؟با تعجب سرمو به نشونه ی نه تکون دادم .امیر _ نمیدونم ( دستشو کشید به موهاش ) وقتی رفتم که تصویه حساب کنم بهم گفتن که قبلا نامزدت همه ی
مخارج بیمارستان رو پرداخت کرده ..و داروهاتم گرفته بود و گذاشته بود اونجا ..اولش تعجب کردم. کی بود که اینکارو
کرده بود واسه همین ازشون اسمشو پرسیدم که ..با کنجکاوی حرفشو ادامه دادم .._ که چی؟؟امیر _ گفتن فامیلیه نامزدت آریامنش هست .مثل اینکه کل بیمارستانم به مال اونه با صدای بلند و تعجب گفتم _ چــــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟؟ مال ساشاست ؟امیر _ آرومتر بابا آبرومون رفت ..ساشا کیه دیگه ؟با خجالت به اطرافم نگاه کردم که با جیغ من همه داشتن بهمون نگاه میکردن ..محل ندادم و ادامه دادم _ همون پسره ..یهو قیافه ی امیر رفت تو هم امیر _ نگو که جواب مثبت بهش دادی _ نه به خدا ..تا خواستم ادامه بدم گارسون غذاها رو آورد و بعد از رفتنش نگاهی به امیر انداختم ..تو یه لحظه تصمیم گرفتم که
همه چیزو بهش بگم ..هر چی باشه اون نزدیکترین فرد تو کل زندگیمه ..واسه همین از اولش که رفتم کارخونه تا
همون موقع که اومد بیمارستان و مو به مو براش تعریف کردم ..اونقدر عصبی شده بود که صورتش به کبودی میزد
نبض گردنشو قشنگ میدیم خیلی تلاش کردم تا آرومش کنم که نره سراغش ..اون شبم پیشش موندم و غذا هم حسابی کوفتم شد ............................الان دو روز از اون موقع که بیمارستان بودم گذشته و اون دیوونه ی سادیسمی هم بلاخره کار خودش و کرد و اومدن
خاستگاری ههه فکر میکردم که با نه گفتن کاری از پیش میره ولی انگار نه انگار ..دقیقا مثل اینه که یاسین تو گوش
خر میخونی ..تو افکار خودم بودم به اینکه امشب میرم شیراز و از دستش راحت میشم ..داشتم دو دلم بهش پوزخند میزدم که با
صدای یه نفر که منو
مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم .._ بله ..؟بابا _ عزیزم گفتم با آقا ساشا برین حرفاتو نو بزنید ..با خشم نگاهمو انداختم رو ساشا که با پوزخند وازحی داشت نگام میکرد ..با حرس از جام بلند شدم منم متقابلم
پوزخند زدم و به سمت اتاقم حرکت کردم اونم بلند شد و پشت سرم اومد اینو از صدای پاش میفهمیدم زیر لب طوری
که نفهمه شروع کردم به غر زدن_ الهی بری بمیری گوساله ی وحشی اه حیف آقا که به توی بیشعور از خود راضیه سادیسمی بگن ..دم در اتاق وایسادمو در باز کردم خاستم اول خودم برم داخل که این دیوانه سرشو انداخت پائین و رفت تو اتاق ولی با
حرفی که زد من
همونجا ماتم برد ..ساشا _ بهتره اون زبون درازتو کمتر به کار بندازی این دفعه رو نشنیده میگیرم .ولی دفعه ی بعدی رو فقط خدا میتونه
کمکت کنه ..
همونجا خشکم زده بود و داشتم با دهن باز نگاش میکردم .بابا این گوش نیست که ..هنوز محققان موفق به کشفش
نشدن .لامسب باهام کلی فاصله داشت چطور شنید ..با صدای عصبی و بلندش ترسیدم و یه قدم به عقب برداشتم دستمم گذاشتم رو قلبم ساشا _ ببند اون دهنو مگس رفت توش ..بیا داخل ببینم ._ هیـــــــع .با عصبانیت داشت نگام میکرد ..ساشا _ دوست داری داد بزنم سرت ؟منم متقابلا اخمامو کشیدم تو هم و رفتم داخل خاستم درو پشت سرم نبندم ولی با صدای عصبیش ترسیدم که
قصد جونمو نکنه واسه همین درو بستم و رفتم رو به روش رو صندلی میز آرایشم نشستم ..اونم که بیتعارف
نشسته بود رو تخت اولش هر دو ساکت بودیم و داشتیم با نفرت به هم نگاه میکردیم ..ولی زیاد طول نکشید چون اون به حرف اومد..ساشا _ طبق قرارمون جنابالی یه 5 مین دیگه میری پائین و جواب مثبتت رو میدی گرفتی ..چی کدوم قرار ..منم عصبی زل زدم بهش صدامو نمیتونستم بلند کنم چون آبروی خودم میرفت واسه همین از لای
دندونام غریم .._ چـــــــی ؟ کی گفته ؟کدوم قرار ؟ من با شما قراری نزاشتم .تا این حرفمو شنید از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد ..ساشا _ چه زری زدی ؟ انگار خودت تنت میخواره نه ؟؟بعد با تمسخر بهم نگاه کرد ..نمیدونم اون موقع اون شاعت و از کجا آورده بودم که جوابشو میدادم .._ یه بار گفته بودم بازم میگم همون زری که تو زدی ..از جام بلند شدم و سینه به سینش وایسادم انگشت اشارمو گرفتم سمتش .._ گوش کن آقای ساشا آریامنش ..من هیچ علاقه ی به ازدواج با شما رو ندارم ..آخه میدونی چیه ؟؟ با دستم به سرم اشاره کردم .._ اینجاتون مشکل داره ..یه زره تیک میزنه ..سادیسمیم که هستی ..درظمن هیچ غلطی هم با اون چک و سفته ها
نمتونی بکنی ..چون
سعیدی رو گرفتن پس بهتره واسه من شاخ و شونه نکشی چون من ازت نمیترسم جوابمم اینه نــــــــــــــــــــــــ ــــــه!!با این حرفام هر لحظه داشت عصبی تر میشد و منم از این کارم راضی ولی نمیدونم چی شد که یه دفعه کل
عصبانیتش فرو کش کرد و با لذت داشت نگام میکرد ..از این نوع نگاه کردنش ترسیدم ..یه جای کار میلنگید ..ساشا _ که اینطور ( پوزخند ) تو ( انگشت اشارشو زد به دماغم ) مطمئنی که اون طرف سعیدی بوده ؟ تا جایی که
من اطلاع دارم کس دیگه ای رو اشتباهی گرفته بودن ..( تمسخر صداش بیشتر شد ) یعنی جدا جوابت به من
سادیسمی نه هست ..ولی نمیتونی جواب نه
بدی ..چون من نمیزارم ..با خشم صورتمو ازش گرفتم و برگشتم که از اتاق برم بیرون همونطورم جوابشو دادم _ جنابالی هر غلطی که میکنی به خودت ربط داره جواب من همونه ..الانم میرم به بقیه میگم ولی هنوز یه قدم ازش دورتر نشده بودم که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش ..با این کار یه دفعه ای که کرد
پرت شدم سمتش ساشا _ پس دوست داری عذابت بدم .؟ باشه حرفی نیست ..میدونی چیه من اون کاریو که بخام انجام میدم ..و این
تلاش ههای تو همش بیهودست ..حالا هنوزم میگی نه با یه خونسردی و تمسخری حرف میزد که لجمو در میاورد .. جوری فشار میداد که داشت خورد میشد .._ نـــــــــــــــه ..بیشتر فشار داد لبمو گرفتم به دندون ..ساشا _ حالا چی ؟_ نـــــه فشارش دو برابر شد که آخم رفت هوا .البته خیلی آروم سریه هر دو تا دستمو بردم عقب تا دستشو از دورم باز کنم ..ساشا _ زور نزن تا من نخوام اینجا موندگاری .چی شد ؟ _ نـــــ....آخ نــــــه یهو همون دستش که دورم بود هر دو تا دستمو پشت سرم قفل کرد و فشار داد ..با اون یکی دستشم از پشت
سرمو گرفت ساشا _ حالا چی ؟تو چشاش زل زده بودم ولی خیلی ترسیده بودم ..از حرکتی که هر لحظه فکرشو میکردم انجام بده ..ولی بازم سر حرف خودم موندم _ نه ساشا _ دختر سر سختی هستی همینطورم زبون دراز ..سرشو نزدیک کرد بهم و تو فاصله ی یک سانتی صورتم نگه داشت ..ترسیده بودم ولی بازم جوابم همون بود ..میگن
کرم از خود درخته قضیه منه .._ نــــــه .ساشا _ حالا چی ؟سرشو نزدیک کرد و .......
سرشو نزدیک کرد و... میخواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد هر صدایی که
از این در بیرون بره ابروی خودم میره نه اون واسه همین صدامو خفه
کردم ..دیوانه از بس محکم گاز گرفت یه قطره اشک از چشام چکید
..سرشو جدا کرد و دوباره تو فاصله ی یک سانتی از صورتم نگه داشت ..
صداش هنوزم پر تمسخر بود ..دختری نیستم که به حجاب این چیزا
اهمیت بدم ولی واسه خودم خط قرمزهایی دارم که اجازه نمیدم کسی
پاشو از اون جلوتر بزاره اما ..اما الان قشنگ گیرش افتادم و هیچ کاری
هم از دستم بر نمیاد ..
صداش دوباره اومد ..
ساشا _ حالا چی ؟
با اینکه از عکس العملش میترسیدم ولی بازم اون رگ لجبازیم بهم اجازه
نداد که حرفشو قبول کنم ..فقط یه چیز تو مخم میچرخید و اونم این بود
که زندگی با این سادیسمی حماقت محضه همین ..آبم که از آب گذشته
بود چه یه وجب چه صد وجب در هر صورت من همین امشب از اینجا
میرم پس لزومی نداره که بخوام ازش بترسم ..ولی بازم هر کاری کردم
صدام کمی لرزش داشت که نشون میداد ترسیدم
..
_ نـــ...نه ..
دوباره سرشو خم کرد و ..از دردش صورتم جمع شد ..
ساشا _ حالا چی ؟
_ نه
دوباره سرشو خم کرد و میخواست بازم کارشو تکرار کنه که مانع شدم ..
_ نه نکن ..باشه باشه ..
سرشو دور کرد و با یه حرکت منو حل داد عقب که ازش جدا شدم و دو
سه قدم به سمت عقب پرت شدم ..دوباره با تمسخر نگام کرد
.اینقدر که این با تمسخر به من نگاه میکنه دوست دارم بزنم کلشو بکنم
..ولی حیف که زورم بهش نمیرسه ..اشکام پشت سر هم میریخت و
صورتمو خیس کرده بود ..این بوسه حق من نبود من نمیخواستم که
اولین بوسه ام اینطوری باشه ..دلم میخواست با عشق باشه ..
ساشا _ بهتره بیای بریم پائین در ضمن برو دهنتم بشور .
با دستش به سمت در توالت اتاقم اشاره کرد ..دستمو کشیدم به لبام ،
دستمو که برداشتم متوجه یه ذره خونی شدم که رو دستم خودنمایی
میکرد ..با حرص بهش نگاه کردم و به سمت توالت رفتم ..
یه روزی به زانو درت میارم آقای ساشا ..فعلا دور دور توئه پس بتازون
..وارد توالت شدم و درشو محکم بستم اونقدر که از صداش خودم دو متر
پریدم هوا .چه برسه به اون بدبخت ..به سمت آینه رفتم و با نفرت به لبم
نگاه کردم ..
ههه منی که تا حالا حتی دوست پسر نداشتم ببین کارم به کجا رسیده
..؟؟ اه
لب پائینیم یه کمی پاره شده بود ..زیاد نیود میشد با رژ مخفیش کرد. با
احساس تنفری که تو وجودم دو برابر شده بود شیر آب سردو باز کردم و
لبم و شستم ..
بعد از شستن لبم شیر و بستم و به طرف در رفتم .همین که در توالت و
باز کردم چشمم به ساشا خورد که داشت به صفحه ی گوشیم نگاه
میکرد ..
اونقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه من نشده بود که از توالت بیرون
اومدم ..به سمت میز آرایشم رفتم که گوشیمم همونجا بود
.پشت سرش که رسیدم یه سرفه کردم تا به خودش بیاد یه حالت
تمسخرم به خودم گرفتم که یعنی اینقدر فوضولی تو ؟؟
ولی بدتر خودم کنف شدم ..
با صدای سرفه ی من برگشت سمتم و اول از همه نگاش رفت سمت
لبام منم که در حال حرس خوردن ..دستامو مشت کرده بودم و داشتم
فشارشون میدادم .آخه به روش که نیاورد هیچی خیلی ریلکس هم
واسه خودش نطق کرد ..بزنم نصفش کنم ..ازت متنفرم ساشا ..متنفر ..
ساشا _ بهرته زودتر کارتو بکنی و بیای .
به سمت در اتاق رفت و درشو باز کرد ولی قبل از اینکه بیرون بره صداش
دوباره رفت رو نروم
ساشا _ حرس نخور پیر میشی ..برای من که مهم نیست اما نفر بعدی
نمیگیرتت .هه
منظورش چی بود ؟؟ مگه من مثل خودشم که هر روز دوست دختر عوض
کنم ؟؟ از بس حرسم گرفته بود مطمئن بودم که کل صورتم قرمز شده
..ولی با فکر اینکه فردا میخوره تو حالش یه لبخند خبیس نشست گوشه
ی لبم ..نگاهی دوباره به آینه انداختم چشام یه کمی قرمز شده بود
دوباره به طرف توالت رفتم و یه آب سرد زدم به صورتم به خودم نگاهی
انداختم .خوب بهتر بود .بعد از بیرون رفتن و خشک کردن صورتم یه کمی
به صورتم کرم زدم بعد هم یه رژ صورتی پرنگ برداشتم و کشیدم رو لبام
..نگام به گوشیم افتاد که الان رو میز بود برش داشتم و نگاه کردم ..
یه اس ام اس داشتم امیر جوابمو داده بود ..
امیر _ باشه پس امشب یه جوری دست به سرشون کن تا برن .وقتی
که رفتن یه اس بده که بیام دنبالت برسونمت فرودگاه ..
پس انگار همه چی آماده بود ..
با لبخند به سمت در رفتم ..
از اتاق که خارج شدم دیدمش که رو به روی در نزدیک پله ها ایستاده
..واسه یه لحظه دلم یه جوری شد .. با ژست خیلی قشنگی ایستاده بود
.البته قبلا مردای زیادی رو دیده بودم که اینطوری وایسن ولی نمیدونم چرا
به این بیشتر میومد ..خدایی پسر جذابی بود ..ولی اخلاقش ..
سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم . نه نه چی دارم میگم ؟؟؟ من از
این سادیسمیه روانی متنفرم ..
دوباره چشمم خورد بهش دکمه های کتشو باز کرده بود و یه دستش تو
جیب شلوارش بود با اون یکی دستشم داشت با گوشیش کار میکرد .
دیگه صبر کردن و جایز ندونستم و به سمتش حرکت کردم ولی قبل از اینکه
بهش برسم با صدای بسته شدن در اتاق متوجه من شد و بدون اینکه
برگرده سمتم گوشیشو گذاشت تو جیبش با همون دستشم مچ دستمو
محکم گرفت ..
کلی حرصم گرفته بود
زیر لب غریرم
_ چه مرگته ؟ خب مگه نمیبینی که دارم میام دیگه دستمو واسه چی
میگیری ؟
سریع برگشت سمتم
ساشا _ چی گفتی ؟
اونقدر قیافش وحشتناک شده بود که به تته پته افتاده بودم ..ای خدا زلیلت
کنه مرد که هی سر من داد میکشی ..الهی یه تریلی 18 چرخ از روت رد
شه تو خیابون پرس شی
_ ه ..هیــ...هیچی گفتم بریم دیگه
کثافت دوباره یه پوزخند زد و اون یکی دستش که تو جیبش بود و در آورد
.انگشت اشارشو گرفت سمتم .
ساشا _ خوب گوش کن دختر هیچ وقت ..هیچ وقت به فکر دور زدن من
نباش چون به بدترین نحو ممکن جوابتو میدم ..الانم فکر این نباش
که رفتی پائین میگی جوابم منفیه ..خوب میدونم که تا حالا منو شناختی
که اگه بخوام بلایی سرت بیارم حتی اونایی که اون پائین
هستن هم نمیتونن کاری از پیش ببرن گرفتی ؟
تو چشمام زل زدم ..چی فکر کردی بیشعور .پائین شهری ..هه منم ساکت
نمیشینم نگات کنم ..خودم یه روزی به زانو درت میارم حالا
ببین کی گفتم ..نتونستم پوزخند بی موقعمو جمع کنم .واسه همین
دستش محکم روی چونم قفل شد ..
خیلی دردم اومد این چرا اینقدر وحشیه ..
_ آخ ولم کن چونم شکست ..آییی
ساشا _ بهتره حد خودتو بدونی چون
_ آخ ..چون چی ؟ چی فکر کردی ؟ من ازت میترسم ؟ هه نه خیر اگه
جوابتو نمیدم فقط و فقط بخاطر اون چهار نفری هست که اون پائینن وگرنه
تو پیشیزی واسم ارزش نداری
فشار دستش بیشتر شد .از اینکه داشتم حرصیش میکردم تو دلم عروسی
بود ..
ساشا _ چی فکر کردی ؟ که تو واسم با ارزشی ؟ یا عاشق چشم و ابروتم
؟؟؟ اینو بدون که هیچ چیز تو واسم ارزش نداره اگه میبینی الان اینجام دلیل
داره ..
_ ههه دلیل ؟؟؟ خب چیه اون دلیلت ؟
ساشا _در حدی نمیبینمت که بخوام واسه کارام برات توضیح بدم ..الانم
بهتره گمشی پائین ..
بعد منو به عقب حل داد ..اه پسره ی وحشی ..معلوم نیست چه مرگشه
.زودتر از من به سمت پائین حرکت کرد و منم بعد از اینکه یه کوچولو صبر
کردم پشت سرش راهی شدم ..تصمیم داشتم بگم که جوابم منفیه ..هیچ
غلطی هم نمیتونه بکنه ..مگه شهر هرته ..پسره ی خل ..اه اینقدر مغزم
قاطی کرده که حتی فحش ها رو هم یادم رفته ..پسره ی دهاتی بدبخت
معلوم نیست عقده ی چی رو دلش مونده ..
با رسیدن به جمع متوجه نگاه هایی شدم که سمت من بود ..انگار ازم
جواب میخواستن ..با نگام یه دور همه رو از نظر گذروندم ..رو بابا
توقف کردم نمیدونم که این کارم درسته یا نه ؟؟ ولی میدونم که بابا صد در
صد پشتمه ..با صدای مامان ساشا نگام کشیده شد به سمتش ..
نازی جون _ خوب چی شد عزیزم ؟؟ به تفاهم رسیدین .؟
خندم گرفت این زن تو چه فکری بود ؟؟ کدو تفاهم ؟؟ ما از دو کیلومتری
همو ببینیم با تیر میزنیم همو بعد این میگه تفاهم ؟؟خیلی جالبه ..نگاهی
به صورت مهربونش کردم واقعا اصلا معلوم نیست این پسره به کی رفته !
نه اخلاق پدرش اینطوریه و نه مادرش ..پس این به کی رفته ..
صدای پدر جون بلند شد
پدر جون _ البته از قدیم گفتن سکوت نشانه ی رضایت است ..درسته ؟؟
به چشاش نگاه کردم هم نگرانی و دل سوزی ، مهربونی ، همه چی تو
نگاهش بود ..به سمت چپم نگاه کردم که ساشا با یه لبخند دست به جیب
وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد ..اا اینم بلده بخنده ؟؟ وایسا الان
اگه اون خنده رو زهرت نکردم
تا اومدم دهنم و باز کنم و مخالفتم و اعلام کنم این غول بیابونی بیشعور
پرید وسط حرفم .دستشو انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش
ساشا _ البته پدر ما به تفاهم رسیدیم و مشکلی نداریم ..
پدر جون و نازی جون هر دو با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن ..البته منم
دست کمی از بقیه نداشتم ..با دهنی باز داشتم بهش نگاه میکردم که
سرشو یه کمی خم کرد و از لای دندوناش غرید
ساشا _ ببند اون فکو مگس رفت توش ..زود جواب مثبتت رو اعلام میکنی
وگرنه من میدونم و تو فهمیدی ..
دروغ نگم از لحن تهدید آمیزش یه خورده ترسیدم .ولی با دیدن خوشحالیه
جمعیت گرچه زیادم واقعی نبود دلم نیومد خرابش کنم ..حداقل بزار یه شب
خوشحال باشن ..چون مطمئن هستم فردا با شنیدن خبر فرار من این
خوشحالی زیاد دووم نمیاره ..
نازی جون از جاش سریع بلند شد و از تو کیفش یه جعبه در آورد ..به سمت
بابا برگشت
آقا سعید اگه اجازه بدید عروسمون رو نشون کنیم ..
بابا _ اختیار دارید ..صاحاب مجلسید
فقط میتونستم که لبخند بزنم همین ..یه دلشوره ی خاصی داشتم ..
نازی جونم با شنیدن این حرف بابا سریع به سمت ما اومد و جعبه رو شوت
کرد سمت ساشا خودشم منو کشید سمت خودش و حسابی چلوند بعد
که راضی شد کمی عقب رفت
نازی جون _ خوشحالم که تو عروسم شدی عزیزم ..از همون روز اولی که
دیدمت متوجه شدم که فقط تو میتونی از پس این پدر سوخته در آی ..
با دستش به ساشا اشاره کرد ..صدای اعتراض پدر جون به همراه خنده ی
ریز من و غر زدن آروم ساشا یکی شد
پدر جون _ چی میگی خانم ؟ به بهونه ی پسرت منو چرا فحش میدی ؟
نازی جون با اخم برگشت سمتش
نازی جون _ شما حرف نزنی نمیگن لالی
بعد به پدر جون اجازه ی حرف زدن نداد و ساشا رو مخاطب قرار داد ..با
دیدن حرص خوردن پدر خون ریز ریز خندیدم ..
نازی جون _ ساشا پسرم حلقه رو بنداز دست عروست ..
اونم خیلی عادی حلقه رو از جعبه در آورد و دستمو گرفت ..هیچ حسی
نداشت دستش هیچی ..سرد سرد بود .برعکس دست من که همیشه
گرم بود ..
دستمو گرفت و با یه حرکت حلقه رو شوت کرد تو انگشتم . حواسم به
حلقه ی ساده و زیبایی بود که تو دستم بود ولی با صدای پدر جون
یهو تو دلم خالی شد ..
پدر جون _ خوب سعید جان این دوتا هم که تکلیفشون معلوم شد اگه اجازه
بدید تا یه صیغه ی محرمیت هم بینشون بخونیم .که تا موقعی که میرن سر
خونه زندگیشون دچار مشکل نشن ..چی میگی ؟؟
بابا _ به نظر منم اینطوری بهتره
چی چیو بهتره ..
چی چیو بهتره مگه من اینجا کشکم ؟
چرا نظر منو نمیپرسن .اومدم اعتراض کنم که با دردی که تو قسمت مچ
دستم احساس کردم صدام خفه شد و پشت بندش صدای ساشا بود که
رفت رو مخم .
ساشا _ نظر ما هم همینه .اینطوری خیلی بهتره
با حرص برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم .این چقدر رو داره خیلی پروئه
یعنی چی دیگه داره زیاده روی میکنه ..اولش که زور میگه بعد تو اتاق که
فرت و فرت کارای خاک برسری میکنه ..الانم که اصلا به نظر من اهمیت
نمیده حقشه بزنم نفلش کنم ..نه بگید حقشه یا نه ..
والا تو این 18 سالی که از خدا عمر گرفتم یه دونه پسر به پرویی این گراز
وحشی ندیدم که این بخواد دومیش باشه یعنی حیف که زورشو ندارم
وگرنه الان تیکه بزرگش مژه اش بود ..مدیونید اگه فکر کنید لاف میزنم ..
با حرص داشتم بهش نگاه میکردم و سعی داشتم که مچ دستمو از بین
دستش در بیارم ولی آخه مگه میشد ؟ نه به جان خودش که میخام سر به
تنش نباشه ..اصلا نمیتونستم ..
_ ول کن این لامصب و اهه ..
ساشا _ که چی بشه .؟ یه بار بهت گفتم بازم بهت میگم سعی نکن بچه
بازی در بیاری چون عواقبش به ندرت خیلی بدتر از الان میتونه باشه ..
_ فقط بلده زور بگه
ساشا _ همینه که هست
_ غلط کردی
ساشا _ چی گفتی ؟
_ همون که شنیدی
ساشا _ جرعت داری یه بار دیگه بگو
_ جرعت ندارم تموم شده یادم بنداز فردا بخرم
ساشا _ کم نیاری یه وقت
زبونمو یه متر واسش در آوردم و تکون دادم که یهو کل پذیرایی رفت رو هوا
ای وای خاک عالم اصلا یادم نبود که بابا اینا اینجان .با خجالت داشتم
نگاشون میکردم آخه این چه کاری بود که من کردم ..شرط میبندم که لپام
گل انداخته بود
بابا _ این چه کاری بود دخترم ؟
چیزی نداشتم که بگم ..واقعا خجالت میکشیدم اگه بابا و پدر جون نبودن
مشکلی نداشتم و خجالتم یختی بابا ولی الان واقعا روم نمیشد بهشون
نگاه کنم ..
پدر جون _ چکارشون داری سعید بزار جونیشونو کنن
نازی جون _ راست میگه فرهاد
مامان _ درسته باید از این روزاشون به نحو احسنت استفاده کنن .
با عجز زل زدم به ساشا حالا این نگاه یعنی چی ؟ اگه گفتید ؟ آ باریک
یعنی اینکه حواسشونو پرت کن دیگه بی تربیت یعنی چی عین ماست
وایسادی ناسلامتی شوور نداشتمی دیگه
چشاش میخندید البته فکر کنم، ولی روی لبش هیچی دیده نمیشد هنوزم
همون پسر تخس و اخمالو بود ..الان حال میده بگم شفتالو ..فکر کنم
منظورمو گرفت آخه جوری که من بهش نگاه میکردم اون گربه ی شرک
بدبخت و گارفیلدم نگاه نمیکردن .
ساشا _ پدر بهتره که خطبه ی عقد و بخونیم درسته؟
پدر جون _ سعید جان اینطوری نگاه نکن من از همون اولم میدونستم که
این پسر هوله ..
با این حرف پدر جون صدای خنده ی همه بلند شد منم نمیدونستم بخندم
یا حرص بخورم ..گیر افتاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم .
دل و زدم به دریا و به حرف اومدم ..گوشی پدر جون دستش بود و مثل
اینکه میخواستن زنگ بزنن به عاقد ..حالا من نمیدونم اینا اگه میخوان صیغه
بخونن دیگه چه نیازی به عاقد هست ؟
_ مم ..اهم ..ببخشید میشه منم نظرمو بگم ؟
نازی جون _ البته عزیزم نظر تو حرف اولو میزنه
خجالت کشیدم نه از این وضعیت نه از اینکه من امشب میخوام فرار کنم و
این زن از هیچی خبر نداره و تموم محبتشو داره میریزه به پام ..
سرمو زیر انداختم ..هر چیم که باشه من دوست ندارم زن ساشا بشم
..شاید اگه وضعیت این نبود بدون در نظر گرفتن سن و چیزای دیگش جوابم
مثبت بود چون اون چیزایی و که هر دختری آرزوشو داره ، داره ..پول .خونه
.ماشین .موقعیت اجتماعی ، جذابیت ، تیپ ، هیکل . تنها چیزی که تو این
بشر یه نکته ی منفی به حساب میاد اخلاق سگشه اما بازم از ته دلم
برای دختری که قراره زنش بشه آرزوی خوشبختی میکنم و از طرفی هم
باهاش همدردی میکنم ..
بابا _ بگو دخترم چیزی میخواستی بگی ؟
مامان _ آره عزیزم بابات راست میگه
پدر جون _ خوب همه تشویقت کردن برای حرف زدن مثل اینکه من موندم
..بگو بابا جان بگو عزیزم ..من منتظرم
پشت بندش دوباره صدای خنده ی همه بلند شد ولی بازم ساشا همونطور
خشک وایساده بود ..البته بگم دیگه دستمم نگرفته بود آخه با اون چش
غره ای که نازی جون بهش رفت منم بودم خودمو خیس میکردم ..ولی انگار
رو این بشر تاثیری نداشت ..فقط دستمو ول کرد ..
_ راستش من میگم بهتر نیست صیغه رو بزاریم برای فردا
پدر جون _ چرا آخه چه فرقی داره ..اتفاقا هر چی زودتر باشه بهتره
بعد با نگاه معنی داری به ساشا نگاه کرد ..دوباره خجالت کشیدم ..چیزی
به ذهنم نمیرسید که بخام بهونه بیارم ..
بابا _ خب فرهاد جان همین امشب بهتره که یه صیغه ی سه ماهه
بینشون خونده بشه ..
پدر جون _ به نظر منم درسته نظر شما دوتا چیه ؟
ساشا _ به نظر منم اینطوری بهتره
منم دیگه صدام در نیومد اینا که خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن
دیگه اعتراض من معنی نداشت ..
پاهام خشک شده بود از بس وایساده بودم یه نگاهی به ساشا انداختم و
به سمت مبلا حرکت کردم و نشستم رو اولین مبلی که جلوم بود از شانس
گند من این بشر هم پرو پرو اومد نشست کنارم ..
بیتربیت هی من هیچی بهش نمیگم هی این پرو تر میشه ..اه
چندشـــــــــش ..ایــــــــــــــــــــش
پدر جون با گوشیش زنگ زد به یه عاقد و بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر
اون بنده خدا هم همونطوری بین ما یه صیغه ی محرمیت خوند و ما هم
مفتی مفتی به مدت سه ماه شدیم زن این گودزیلا ی بی در و پیکر ..حالا
بماند که اون ته مه های دلم یه کوچولو راضی بودما ولی خب درکل کلی
حرص خوردم ..
یه خرده ی دیگه هم موندن و قرار عقد و عروسی افتاد برای همون سه ماه
دیگه ..و قرار شد فردا این بشر بیاد تا بریم با هم برای آزمایش ..
من که همونجا تو سالن ازشون خداحافظی کردم و رفتم بالا تو اتاقم ولی
بابا و مامان تا دم در همراهیشون کردن حالا انگار خودشون کورن راه و بلد
نیستن ..ایـــــــش البته
پدر جون و نازی جون که رو چشای ما جا دارنا ولی اون ساشای بیریخت
باید بره بمیره ..
وقتی که تو اتاقم بودم نمیدونم کنجکاوی یا هر چیز دیگه ای که بود منو
کشوند سمت پنجره ی اتاقم و دیدم که ساشا وایساده و داره با بابایی
جونم حرف میزنه ..رگ کنجکاویم بدجور زده بود بالا دلم میخواست برم ببینم
چی میگن ولی با دیدن ساعت هوش از سرم پرید ..
ساعت 9:30 بود و دقیق 11 من پرواز داشتم ..اه لعنت به این شانس لعنت
..تند تند کوله پشتیمو برداشتم و هر چی لباس دم دستم بود و تند تند
ریختم توش ..هر چیزی که فکر میکردم لازمه لپ تاپ و آی پد و خلاصه همه
چیمو برداشتم ..ماشینمم میخواستم ببرم ولی با یه حساب سر انگشتی
متوجه شدم که تو کوله پشتیم جا نمیشه و امیرم که قراره بیاد دنبالم ..
دست به کمر وایسادم و یه دیدی به اینور و اونور انداختم ..خب همه چی
حاضر و آمادست حالا میمونه یه چیز مامان و بابا ..اونا رو چیکار کنم ؟؟
یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم و پرت کردم رو تختم تا بیام بپوشم
برای اولین بار نگاه نکردم ببینم چی بپوشم بهتره، از اتاق رفتم بیرون و یه
نگاهی تو سالن و یه نگاهی به اینور و اونور انداختم ..وا پس مامان و بابا
کجان ..
_ مامــــــان ، بابــــــــــا !!!!! کجائیید شما ؟؟
صدای مامان از آشپزخونه بلند شد
مامان _ بیا اینجا دخترم
به سمت آشپزخونه رفتم و سرمو بردم داخل
_ اا بابا جونممم که اینجاست خوش میگذره ؟؟؟
بابا _ دخترم بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم
مامان _ سعید من راضی نیستم
بابا _ عزیزم شوهرشه حق داره
مامان _ باشه هنوز که ازدواج نکردن تازه به هم محرم شدن
بابا _ اشکالی نداره باشه بلاخره که ازدواج میکنن
با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم .چی شده ؟؟ یکی به منم بگه ؟؟
_ بابا اتفاقی افتاده ؟؟
بابا _ آره دخترم برو چمدونتو بردار و به اندازه ی دو ماه لباس بردار
_ چـــــــی ؟؟ چرا
بابا _ عزیـــــــ.....
مامان پرید وسط حرفش
مامان _ نه سعید من نمیزارم
بابا _ عزیزم دست من تو که نیست
مامان _ یعنی چی که دست من و تو نیست .مگه دختر ما نیست
بابا _ درسته بیا بریم کارت دارم
بعد بلند شد و به سمت اتاقشون حرکت کرد مامانم لیوانشو هل داد عقب
و با اکراه بلند شد ..فقط من اون وسط دو تا شاخ در آورده بودم و داشتم
نگاشون میکردم .
اونا که رفتن منم گیج زل زدم به میز ..یعنی چی شده ؟؟مامان چی و
نمیزاره ..؟؟؟
فکر کردنم زیاد طول نکشید چون با دیدن ساعت روی گوشی هوش از سرم
پرید ..الان که مامان بابا رفتن با هم بحرفن بهترین موقعیته که منم جیم
بزنم
سریع گوشیمو برداشتم و یه اس به امیر دادم ..
_ امیر تا نیم ساعت دیگه اینجا باش ..
هنوز پامو از آشپزخونه بیرون نزاشته بودم که جوابش اومد
امیر _ رفتن عزیزم ؟؟
قربون تو پسر خاله ی عزیزم برم که اینقده جیگرییی
_ آره زود باش نیم ساعت دیگه اینجا باشیا
امیر_ اوکی پَ فعلا
_ فعلا
سریع به سمت اتاقم رفتم و زود لباسامو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم
که تازه متوجه شدم ای وای من ..اینا که همه مشکیه انگار عذادارم . ولی
بازم کَین پِغابلم ( مشکلی نیست به آلمانی ) سریع موهامو درست کردم و
بعد از برداشتن گوشیم و نوشتن یه تومار واسه مامان و بابا به سمت بیرون
حرکت کردم
ولی با بیاد آوردن اینکه کفش یادم رفته یه جیغ خفه کشیدم و خودمو با کله
پرت کردم تو اتاقم سریع یه کفش ساده پاشه 10 سانتی برداشتم ،
چشمم خورد به تختم با دست یکی محکم کوبیدم تو پیشونیم یعنی مُنگول
به من میگنا
میخواستم بدون کوله ام برم ..
سریع کولم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون یعنی خدا میدونه که تا آشپرخونه
با چه مکافاتی رفتم تا ددی و مامی متوجه نشن ..بعد از وصل کردن نامه به
یخچال
یه لنگه دمپایی ( آدامس ) انداختم تو دهن مبارک و از خونه زدم بیرون
..مسافت بین خونه تا در بیرون و سریع رفتم از در زدم بیرون همین که در
پشت سرم بسته شد یه نفس عمیق کشیدم .
آخیش بخیر گذشتا ..هوفـــــــــــــف ..
سریع گوشی نازنینمو از جیبم در آوردم و یه نگاهی به ساعت انداختم
ساعت دقیق 10 بود والاناست که امیر پیداش بشه تصمیم گرفتم که یه
پیام بدم بهش
_ کجایی تو ؟؟
هنوز از فرستادن پیام یه مین هم نگذشته بود که یه ماشین جلوم ترمز کرد
..ای ول امیر جون خودمه دیگه همیشه آن تایم ماچچچچ سریع در ماشین و
باز کردم و سوار شدم کولمو گذاشتم رو پام در حالی که هنوز سرم تو
گوشیم بود یه سلام بلند و بالا نثار امیر کردم .
با حرکت ماشین منم گوشیمو پرت کردم تو کیفمو از پنجره بیرونو دید میزدم
ولی اا این شیشه ها چرا دودیه ؟؟
چرا امیر جواب سلاممو نداد ؟؟؟
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه
اما با چیزی که بیرون دیدم با وحشت برگشتم سمت راننده ..نـــــــــــهه..خدای من
!!!!
_ تو ....تـــ... تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ چیه انتظارشو نداشتی ؟ منتظر عشقت بودی ؟
عشقت رو با یه تمسخری گفت که میخواستم بپرم بهش فکشو جا به جا کنم بچه
پرو .ساشا بود که کنارم بود و داشت منو میبرد جایی
هــــــــــــــــه جایــــــــــــی این منو کجا داره میبره ؟
دست خودم نبود اصلا فکرم نمیتونست متمرکز بشه یا به قولا تمرکز کنم ..مخصوصا
که الان ماشین امیر و دیدم که از کنارمون رد شد و رفت سمت خونه الان بیچاره چه
فکری میکنه ؟ حتما فکر میکنه قالش گذاشتم یا دروغ بهش گفتم .با فکر اینکه زیر
پای امیر قراره جنگل امازون درست بشه کوله مو بردم بالا و شروع کردم به زدن
ساشا
_ خیــــــــــلی بیشعوری ؟ چرا اومدی ؟ من اصلا دلم نمیخواد ریختتو ببینم بعد تو منو
به زور سوار ماشینت میکنی ؟ زود نگه دار وگرنه جیغ میکشم ..با توام میگم نگه دار
این لگنـــــــــــــــــــــو ..
با دست راستش کولمو از دستم محکم کشید و پرت کرد عقب .بعد از اینکه کولمو
پرت کرد عقب تا به خودم بیام ببینم چی شده دستش بود که محکم فرود اومد تو
دهنم..از درد قیافم جمع شد .
ساشا _ خفه شو احمق . چیه نمیومدم که به هرزگیت میرسیدی ؟ ههه یه بار بهت
گفتم بازم بهت میگم خیالات ورت نداره خانم عاشق چشم و ابروت نیستم که راه به
راه بیوفتم دنبالت پس زر زیادی نزن ..ثانیا جرعت داری اون دهن گشادتو باز کن تا
بلایی سرت بیارم که اونورش ناپیادا مفهــــــــــــومه
مفهومه ی آخرشو اونقدر بلند و با عصبانیت داد زد که چسپیدم به در و تند تند سرمو
تکون دادم ..همونطورم اشکام بود که داشت میریخت و به هیچ عنوان نمیتونستم که
جلوشونوو بگیرم کم چیزی نبود به من توهین کرد بهم گفت خراب ..
ساشا _ نشنیدم مفهومه ؟
با داد بعدیش مجبور شدم که دهنم و باز کم ..البته قبلش چند بار آب دهنمو قورت
دادم که صدام نلرزه ولی بازم موفق نبودم و اون لرزشی و که نباید ، داشت ..
تصمیم گرفتم فعلا خفه خون بگیرم .چون اینم اعصابش قاطی بود اینو از مشت کردن
دستاش دور فرمون و نفسای عصبیی که میکشید هر کسی خیلی راحت میتونست
تشخیص بده ..
تو جاده بودیم و معلوم نبود که کجا داره میره هم تاریک بود و نمیتونستم اطرافو ببینم
هم افکارم درگیر امیر بود طوری که در ظاهر داشتم به خیابون نگاه میکردم ولی اصلا
نمیفهمیدم چی دارم میبینم ..
حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه ای بود که الان تو ماشین ساشا بودم ..حیف اسم به
این قشنگی که گذاشتن برای این بشر بهتر بود میزاشتن مفنگی روانی ..
لقب جدیدی که بهش دادم باعث شد حتی برای لحظه ای هم که شده یه لبخند
محو بیاد رو لبام ..لیاقتش همین لقباست ..نه بیشتر .
تو فکر لقب دادن و نفرین کردن ساشا بودم که با ویبره ی گوشیم یه متر پریدم بالا و
دستمو گذاشتم رو قلبم همینطور که تند تند داشتم نفس میکشیدم دستم رفت
سمت گوشیم و برش داشتم .امیر بود ..
با دیدن اسمش به کل یادم رفت که کی کنارمه و کجام ..برای فراموش کردن لحظه
ای از این ناراحتیا با تمام وجودم دستم دکمه ی سبز رنگ و لمس کرد ..
گوشی و که گذاشتم کنار گوشم صدای جذاب و بم امیر بود که گوشامو پر کرد ..
امیر _ الو عزیزم رز خانم کجایی پس ؟ منو کاشتی ؟
اصلا حواسم به اطراف نبود
_ سلام عزیزم ..نه راستش یه مشکلی پیش اومده برام
به وضوح صداش نگران شد ..
امیر _ چی شده رز ؟ اتفاقی افتاده ؟ دوباره چه آتیشی سوزوندی ؟
لحنم دلخور شد و با ناز اسمشو صدا زدم
_ امیــــــــــر
امیر _ جانم عزیــــــــ...
با کشیده شدن یه دفعه ای گوشی و صدای ساشا که با عصبانیت داشت با امیر
بحث میکرد برای لحظه ای شک زده داشتم نگاش میکردم
ساشا _ گوش کن جناب نبینم دفعه ی دیگه اسمتو رو این گوشی وگرنه بلای سرت
میارم که روزی صد بار آرزوی مرگتو کنی ..
با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته ماشین و پارک کرد و سریع پیاده شد درو
محکم بست ..تکونی خوردم و با حرس از ماشین پیاده شدم ..با قدمایی عصبی رفتم
سمتش و رو به روش ایستادم با اینکه کفشم پاشنه ده سانتی بود ولی هنوزم ازش
کوتاه تر بودم ..
توجهی به حرفای رکیکی که میزد نکردم فقط خیره داشتم نگاش میکردم و دستمم
سمتش بود ولی کیه که توجه کنه ؟ مگه اصلا حضور منو متوجه میشد ؟
بعد از حدود 5 دقیقه که مثل درخت وایساده بودم بلاخره گوشی رو قطع کرد و
دستشو با حالت عصبی کشید تو موهاش زیر لب غرید
ساشا _ حالیت میکنم دختره ی خیره سر .
چــــــــی ؟؟ این با من بود ؟ غلط کرده حقشه الان یه چپ و راست بیاما
_ چی گفتی ؟
سریع برگشت سمت من و با تعجب زل زد بهم ولی تعجبش زیاد طول نکشید که
جاشو به یه اخم وحشتناک داد
ساشا _ تو کی از ماشین پیاده شدی ؟
به تو چه فوضول
_ یه چند دقیقه ای می..میشه .
یه تای ابروش پرید بالا
ساشا _ اونوقت واسه چی ؟
با دستم به گوشیم اشاره کردم
_ واسه این ..بدش من
نمیدونم چی شده بود که ترسم پریده بود ..بیچاره امیر خدا میدونه چی بارش کرده ..
ساشا _ جدا ( یهو پرید سمتم و چونمو گرفت تو دستش همچین فشار میداد انگار
چوب خشکه میخود بشکونتش ) بگو ببینم این بی شرف با تو چیکار داشت ؟
هـــــــــــــان ؟ مگه تو شوهر نداری ؟ پس این ( گوشی و جلوم تکون داد ) واسه
چی باید راه به راه زنگ بزنه بهت ؟
چه پروئه این هی هیچی بش نمیگم واسه من شاخ و شونه میکشه ..
با یه حرکت گوشیو از دستش قاپیدم و از زیر دستش در رفتم .بدو بدو رفتم اون
سمت ماشینش
_ ولی من شوهری اینجا نمیبینم ( حقشه الان حرف خودشو به خودش پس بدم )
هی آقا پسر خیالات ورت نداره بین ما هیچی نیست .عاشق قد هیکلتم نیستم که
بهت وفادار بمونم هر کاری عشقم بکشه میکنم گرفتــــــــــی ؟
گرفتیه آخر و با یه لحن مسخره گفتم و اونم نه گذاشت نه برداشت خیز برداشت
سمتم ..یا جد سادات ..بد بخت شدم
ساشا _ میبینم که دهنت زیادی ول شده .آخه دختره ی خیره سر میخوای بهم ثابت
کنی که خرابی ؟؟؟ لازم نیست میدونم .الانم وایسا تا بدتر از این و سرت نیاوردم ..
با صداش خود به خود سر جام وایسادم و با عصبانیت برگشتم سمتش ..
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
_ خراب هفت جد و آبادته مرتیکه ی روان پریش . پیش خودتـــــــ....
نتونستم حرفمو کامل کنم چون موقعی که داشتم باهاش حرف میزدم از فرصت
استفاده کرد و پرید سمتم منم ندیدمش و این شد که با کشیده ای که بهم زد پرت
شدم وسط خیابودن و پشت بندش صدای وحشتناک ترمز ماشینی بود که داشت
میومد سمتم ..
با ترس دستمو گرفتم جلو چشام تا نور اذیتم نکنه و فقط یه جیغ زدم
_ نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــه ........
ماشین با صدای وحشتناکی متوقف شد ..حالا کجا متوقف شد؟؟ تو 5 سانتیه صورتم
.یعنی کافی بود یه خورده ی دیگه بیاد جلوتر تا این بدن مبارک و زیر کنه ..خیلی
ترسیده بودم نفسم حبس شده بود و با ترس داشتم به کاپوت پرشیای مشکی
رنگی نگاه میکردم که الان درست رو به روم زده بود رو ترمز
بوی لاستیکای ماشین تو هوا پیچیده بود و باعث آزار میشد . منم کاملا خشک شده
بودم بعد از حدود 5 دقیقه که فکر کنم راننده به خودش اومد صدای باز و بسته شدن
در ماشین و شنیدم و پشت بندش صدای قدمای یه نفر که داشت هر لحظه بهم
نزدیکتر میشد ..همین که بهم رسید با صدای دادش یه متر پریدم هوا و با ترس
برگشتم سمتش .
_ هی دختره ی روانی واسه چی میپری جلوی ماشین ؟ نمیگی زیرت کنم ؟ نزدیک
بود بزنم بهت . ها چته چرا ماتت برده بلند شو ببینم
همچین با داد حرف میزد انگار حالا زده بهم و منم تو کمام اینم رفته زندان .عجب دور
و زمونه ای شده ها
اون از اون ساشای بیشعور که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای هست اینم از این
یارو که داره سرم جیغ میکشه دست خودم نبود کم کم داشتم تحملم و از دست
میدادم به خودم اومدم و سریع بلند شدم اول نگاهی به پسره انداختم که جلوم بود
قد تقریبا بلندی داشت حدود 182 اینا پوست برنزه و چشای کشیده ی خمار به رنگ
سبز تیره دماغی عقابی و لبایی تقریبا قلوه ای هیکلشم رو فرم بود . جذاب بود ولی
هنوزم به پای ساشا نمیرسید
اصلا یادم رفته بود که میخواستم باهاش دعوا کنم داشتم خیره خیره نگاش میکردم
که با صدای حرسیش به خودم اومدم
پسره _ هی دختر دید زدنت تموم شد ؟ بجای عذر خواهی زل زدی به من که چی
بشه ؟
اخمام جمع شد تو هم دهنم و باز کردم تا حرف بزنم ولی با ورود مایعی گرم به دهنم
و پشت بندش سرفه های پی در پی باعث شد که برای مدتی بیخیال بشم ..
با دست کشیدم رو صورتم احساس کردم که دستم خیس شد دستمو برداشتم و
بهش نگاه کردم .خدای من !!
خون بود که از دماغم میومد و معلوم بود که خیلی وقته خونریزی داره چون تقریبا از
دماغم به پائین کل هیکلم پر خون بود .
با عصبانیت برگشتم به پشت سرم و بهش نگاه کردم همونطور خشکش زده بود و
داشت به من نگاه میکرد ..
با تکون خوردن شونه ام و پشت سرش صدای نگران پسره
پسره _ حالت خوبه خانم ؟ هی با توام کجایی ؟
برگشتم سمتش
با دستم دسشو هل پس زدم و براق شدم سمتش
_ برو کنار پسره ی عوضی . به من دست نزن .تو که رانندگی بلد نیستی خیلی غلط
میکنی میشینی پشت فرمون برو گم شو اونور تا نزدم نفلت نکردم .
خیلی عصبی شده بودم و کلش هم تقصیر ساشا بود نه به اون غلدر بازیش نه به
این که الان این پسره هر چی دلش خواست بارم کرد و اونم عین خیالشم نیست
پسره ی عوضی یعنی دلم میخواد پدرشو در بیارم انگار چشش فقط امیر و میبینه
با حرفی که به پسره زدم یهو صدای قه قه اش رفت بالا
پسره _ چی بزنی منو نفله کنی ؟ چی میگی تو ؟
دوباره زد زیر خنده حرصم گرفت و یه کشیده ی محکم زدم تو صورتش که صداش
خفه شد
سریع بازومو گرفت و منو کشید سمت ماشینش
پسره _ چه غلطی کردی توی خراب منو میزنی ؟ الان حالیت میکنم ..آخــــــخ
احساس کردم دیگه کشیده نمیشم با تعجب برگشتم سمت عقب که دیدم بله
ساشا ست که داره با پسره دعوا میکنه ..یکی پسره میزد سه چهار تا ساشا ..
یعنی یه وضعیتی بود که خدا میدونه ..ساشا پسره رو انداخته بود رو زمین و خودشم
نشسته بود روش و با مشت هی میکوبید تو صورت پسره .از صورت اون بیچاره
هیچی دیگه نمونده بود ..سریع رفتم سمتش و شونه اشو گرفتم و کشیدم سمت
خودم ولی مگه ول میکرد این
ساشا _ تو غلط میکنی که به زن من دست میزنی پسره ی .....
پشت بندش شروع کرد به فحش دادن .بیچاره پسره داشت زیر دست ساشا له
میشد .البته حقش بود پسره ی عوضی ولی خب نبایدم میزاشتم که کار به پلیس
بکشه مخصوصا که الان تو جاده هم بودیم ..ولی معلوم نیست کدوم جاده هست که
اینقدر خلوته ؟از اون موقع تا الان 10 دقیقه میگذره ولی حتی یه ماشینم رد نشده
..اووف
دوباره سریع دستمو گذاشتم رو شونه ی ساشا و تکونش دادم
_ تو رو خدا ساشا ولش کن کشتیش ..ساشا بسشه ..اه با توام ساشا ..میگم
ولش کن ( اصلا به من توجهی نشون نمیداد مجبوری صدامو انداختم پس کلم )
ســــاشا ولــــــش کن کشتــــــــش ..
یهو برگشت سمتم و با صدای بلندی نعره زد
ساشا _ گمشو تو ماشین سریع
پسره هم از همین غفلتش استفاده کرد پشت محکمی زد بهش .سر جام خشکم
زده بود اینا دیگه کین بابا البته زیادم بدم نمیومد که به ساشا یه گوشمالی حسابی
بده پسره ولی مشکل این بود که اصلا پسره نمیتونست مثل ساشا بزنه فقط کتک
خور بود
با صدای بلند ساشا به خودم اومدم و سریع پریدم تو ماشین
ساشا _ تو که باز وایسادی ؟ مگه نگفتم گم شو تو ماشین هــــــــان !!
سوار ماشین شدم و در بستم .از پنجره داشتم بهشون نگاه میکردم هنوز چند ثانیه
نگذشته بود که یه ماشین وایساد و پشت بندش دو تا مرد پیاده شدن ..
دماغم هنوز خونریزی داشت .کنجکاوی نکردم ببینم چی پیش میاد به اندازه ی کافی
صدای داد و بیدادشون میومد منم صندلی ماشین و خابوندم و یه دستمال هم
برداشتم گذاشتم رو دماغم و دراز کشیدم .بدرک که چه اتفاقی میخواد براش بیوفته ..
وقتی اون با من یه همچین رفتاری میکنه از منم نباید توقع زیادی داشته باشه ..
نمیدونم چقدر سر و صدا کردن و چه مدت گذشت که بلاخره در ماشین و باز کرد
واومد نشست .کنجکاوی نکردم ببینم چه شده و چه بلایی سرش اومده ..
همین که نشست گوشیمو محکم پرت کرد رو شکمم .که آخم بلند شد ..بیشعوره
دیگه چه میشه کرد ..
_ آخـــــــخ چته روانی ؟
ساشا _ خفه شو رزا ، فقط خفه شو تا بلایی سرت نیاوردم ..
_ تو غلط میکنی که بخوای بلایی سرم بیاری پسره ی روان پریش ..
یهو خیز برداشت سمتم و یقه ی مانتومو گرفت ..از ترس بدنم داشت میلرزید ..یکی
نیست آخه بگه دختره ی دیوانه خب وقتی که اینقدره ترسویی مرز داری که هی زر
زر میکنی تا این بخواد یه همچین رفتاری داشته باشه ؟؟..ولی از یه طرفم به خودم
نهیب میزدم که حقشه باید بدتر از این باهاش برخورد کنم تا آدم شه ..حالا نه که
خیلیم آدم میشه !! بیچاره فقط پوست منه که هی راه به راه کبود میشه ....خیلی
عصبی شده بود با دادی که زد سریع چشامو بستم و دستامو گذاشتم رو دستاش
بدنش داغ بود
ساشا _ مگه من بهت نمیگم خفه شو ؟ آخه دختره ی نفهم چرا کاری میکنی که
مجبور بشم دست روت بلند کنم ..حالیت نیست ؟ نمیبینی اعصابم داغونه ؟ چیه ؟
چه مرگته ؟ حقته الان پرتت کنم از ماشین بیرون و ولت کنم تا یکی بیاد سراغت ؟
هــــــــــا ؟ همینو میخوای ؟
نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم
_ اون نشونه ی غیرتته که زنتو این موقع تو خیابون ول کنی و بزاری بری ..
با داد ساشا و پشت بندش مشتی که به صورتم خورد اول یه درد بدی حس کردم که
تا مغز استخونم نفوض کرد و بعد همه جا تاریک شد .....
ساشا _ خفـــــــــــــه شو لعنتــــــــی ..
.......................
با درد بدی از خواب بیدار شدم هم صورتم و هم سرم خیلی وحشتناک درد میکرد
..اونقدر بد که نتونستم تحمل کنم و یه آخ تقریبا بلند گفتم ..
بعد از کمی ناله کردن و لوس کردن خودم به امید اینکه یکی پیدا بشه نازمو بکشه نا
امید چشمامو باز کردم ..اتاق تاریک بود و نمیتونستم جایی رو ببینم
جای تعجب داشت که چطور خونمون این همه ساکته !!! یعنی مامان بابا نیستن ..با
تیر کشیدن دوباره ی سرم یه دستمو گذاشتم رو سرمو صدام بلند شد
_ آخــــــخ
یه کوچولو گذشت ولی درد سرم و گونم خوب که نمیشد هیچ هر لحظه بدترم میشد
..چشام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ..کم کم داشت اطراف برام واضح
میشد و همینطور تعجب من بیشتر ..خدای مـــــــــن ...
نـــــــــــه من کجام !! این که اتاق من نیست ..پس کجاست با ترس و استرس از رو
تخت پریدم و به سمت در هجوم بردم ولی همین که از جام بلند شدم سرم گیج رفت
و دوباره پرت شدم رو تخت ..
کم کم داشت همه چی یادم می اومد ..شب خاستگاری ..حرفای بابا جون ، فرار من
، سوار شدنم تو ماشین ساشا ، حرف زدنم با امیر ، و در آخر دعوای من و ساشا و
مشتی که کوبید تو صورتم
با یاد آوری مشتی که خوردم ناخود اگاه دستم بالا رفت و نشست رو گونه ی سمت
راستم ولی با درد بدی که داشت سریع دستمو کنار کشیدم ..
با زور از رو تخت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که
چشمم خورد به گوشیم که رو میز کنسول بود ..برش داشتم و به سمت در رفتم ..یه
دستمم رو سرم بود خیلی بد درد میکرد خیلی .دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه
..ولی هر طوری که بود جلوی خودمو گرفتم من نباید ضعفی از خودم نشون میدادم
..امکان داره اینطوری بیشتر اذیتم کنه ..آره درسته ...
با اینکه این همه دلداری به خودم دادم ولی بازم نتونستم دستمو از سرم جدا کنم
..خیلی بد تیر میکشید ..با حالت زاری از اتاق بیرون اومدم ..یه نگاه سر سری به ویلا
انداختم ..از پله هایی که رو به روم بود پیدا بود که طبقه ی دوم هستم ..
به سمت پله ها رفتم و ازشون سرازیر شدم ..دلم میخواست از رو نرده ها سر بخورم
ولی سر درد و سرگیجه ام مانع از انجام این کار میشد ..معلوم نیست خود گور به
گور شدش کجاست که پیداش نیست .
اه این پله هام چقدره طولانیه ؟ هر چی بیشتر میرم پائین طولانی تر میشه ..پله
مارپیچی بود بعد و پائین اومدن ازش به مراتب سختر ..چون سرگیجه داشتم و
اینطوری بدتر میشد ..
بالاخره بعد از حدود 10 مین از پله ها پائین اومدم ..نگاهی به اطراف انداختم تو
همون نگاه اول متوجه چیدمان سلطنتی ویلا میشدی ..به طرز زیبایی وسایل چیده
شده بود جوری که دکورش آدم و محو خودش میکرد .ترکیبی از رنگای طلایی و
مشکی و یه کمی هم خاکستری ..
با یه کمی دقت متوجه ساشا شدم که رو به روی تی وی نشسته بود و داشت
شبکه ها رو بالا و پائین میکرد ..حرسم در اومد ..من تو چه وضعیتی هستم اونوقت
این آقا واسه خودش نشسته داره شبکه چنج میکنه !!!
تصمیم گرفتم بهش بی محلی کنم ..این بهترین راه بود ..البته واسه فعلا چون دیگه
جونی برای کتک نداشتم ...اگه بازم دست روم بلند کنه صد در صد جام سینه ی
قبرستونه پس همون بهتر که یه مدتی حرص دادنشو بیخیال بشم ..
با دقت به اطرافم نگاه کردم تا بتونم آشپزخونه رو پیدا کنم ..که موفق شدم ..درست
سمت راستم قرار داشت و اوپن بود ..یعنی از پذیرایی دید داشت بهش ..
به سمت آشپزخونه رفتم .ولی هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که با صداش سر
جام میخ کوب شدم ..
ساشا _ غذا رو میز هست بهتره بخوری ..
حتی سرشو نچرخوند تا منو ببینه ..منم بیخیال دوباره رفتم سمت آشپزخونه که
دوباره صداش بلند شد
ساشا _ بهتره اون قرصایی که رو میز هست رو هم بخوری چون من اصلا حوصله ی
نئشه کشی رو ندارم و اگه بلاییم سرت بیاد مطمئن باش که همین جا ولت میکنم و
میرم .
دلم گرفت دست خودم نبود ..خب کیه که وقتی کسی باهاش با طرز تمسخر آمیزی
حرف بزنه که انگار از یه کیسه ی زباله هم بی ارزش تری بهش بر نخوره ..
لحن ساشا هم دقیقا همونطوری بود ..ناراحتیم به یه پوزخند تبدیل شد ..خب وقتی
اون با من یه همچین رفتاری داره چرا من نداشته باشم ؟؟ مگه چیم از اون کمتره ؟؟
زیبائیم ؟؟ اخلاقم ؟ رفتارم ؟ یا پولم ؟؟ خب این آخری رو من ندارم ولی اون داره
درست ولی چیزای دیگرو چی ..صد در صد ازش بهترم ..
شونه ای بالا انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی دقیقا جلوی در آشپزخونه با
سرگیجه ی شدیدی که بهم دست داد و ضعفی که داشتم خوردم زمین
_ آخــــــــخ
برای لحظه ای چشمامو محکم رو هم فشار دادم بعد از حدود 5 مین دوباره چشامو
باز کردم ..نا خود آگاه نگام رفت سمت ساشا که بیخیال لم داده بود رو مبل و داشت
پوزخند میزد ..
هه چه انتظاری داشتم الان من ؟؟ این که بیاد و کمکم کنه تا بلند شم ؟ یا از اینکه
افتادم نگران شه ؟؟ هه خیال باطل من که میدونم براش ذره ای ارزش ندارم پس
همون بهتر که کاری بهم نداره چون همونقدر واسه منم بی ارزشه ..زیر لب فحشی
نثارش کردم و با کمک دیوار خودمو کشیدم بالا
با ناتوانی به سمت میزی که تو آشپزخونه بود رفتم و یکی از صندلیا رو کشیدم عقب
.بلافاصله خودمو پرت کردم روش ..برای لحظه ای چشامو بستم و دوباره باز کردم ..یه
کمی دیدم تار شده بود و اونم به خاطر سر درد بدی بود که داشتم ..
نگاهی به روی میز انداختم و جعبه ی پیتزا رو دیدم که رو میز بهم چشمک میزد
.اونقدر گرسنه بودم که بیتوجه به همه چی سریع برش داشتم و شروع کردم به
خوردن ..
بعد از اینکه تا نصفه خوردم سیر شدم پشت بندش بلند شدم و یه لیوان برداشتم
..یخچالو باز کردم ولی دریغ ..هیچی توش نبود بیخیال شدم و قرص و با کمی آب از
شیر آب خوردم ..
با ویبره ی گوشیم ناخودآگاه یه لبخند اومد رو لبم ..به دلم افتاده بود که امیره ..د
رو صندلی نشستم و گوشیمو نگاه کردم ..درست حدس زده بودم امیر بود 56 بتا
میس کال و تقریبا 10تا مسیج
دستم رفت رو مسج ها اولیش و باز کردم
امیر _ رز چرا گوشیتو بر نمیداری ؟
دومیش ( رز این کی بود که گوشیتو ازت گرفت ؟ ) سومیش ( رزا ..حالت خوبه ؟
کجایی ؟ داری نگرانم میکنی ) و همینطور مسیجهای دیگش که به همین منظور بود ..
با دیدن اس ام اس آخریش دستم رو صفحه ی لمسی گوشی حرکت کرد ..
امیر _ رزا عزیزم جواب بده نگرانتم ..
_ سلام امیر نگران نباش من خوبم
هنوز دقیقه ای از اس ام اس دادنم نگذشته بود که زنگ زد .با بلند شدن صدای
گوشیم که صدای بارش باران بود هل کردم و سریع قطعش کردم
نگام خیلی تند کشیده شد سمت ساشا که داشت به تی وی نگاه میکرد نفس
راحتی کشیدم و تند برای امیر نوشتم
_ امیر زنگ نزن نمیتونم جوابتو بدم اس بده
گوشی رو گذاشتم رو میز و از سر جام بلند شدم جعبه ی پیتزا رو برداشتم تا بندازم
تو سطل جعبه رو انداختم و دوباره برگشتم نشستم رو صندلی .
امیر _ رزا کجایی ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نمیتونی حرف بزنی ؟
_ امیر بعدا بهت توضیح میدم ..الان نمیشه باید باهات حرف بزنم..
امیر _ باشه نگفتی حالت خوبه ؟مشکلی برات پیش اومده ؟ اون مرده کی بود ؟
خود به خود لبام به خنده باز شد .همیشه این نگرانیاشو دوست داشتم ..نمیدونم
دوست داشتنم از چه جنسیه ولی خیلی خیلی برام مهمه ..
_ عزیزم حالم خوبه .. گفتم که بعدا همه چی رو بهت میگم ..
دیگه اشاره ای به این موضوع نکرد ..عاشق این درک بالاش بودم ..با لبخند داشتم
باهاش مسیج بازی میکردم که یهو گوشی از دستم کشیده شد ..
شکه شده به دستم نگاه میکردم ..
گوشی کجا رفت ؟؟؟ چی شده ؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد... .
فردا میذارم