امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*رمان...آنتی عشق...*

#1
Heart 
یه نگاهی به قیافه ی خسته ی بچه ها انداختم...
دستامو بهم کوبیدم و گفتم: کیمه نت( تمام شدن تمرین)...
همچین با ذوق ایستادن و نگام کردن که انگار دنیا رو بهشون داده بودم.
خندم گرفت .اما هوس یه نمه کرم ریزی داشتم... ولی باز دلم سوخت و گذاشتم برای یه وقت دیگه...
انگارکوه کنده بودن. دستامو بهم کوبیدم و گفتم: خوب تمرین برای امروز کافیه... تا شنبه. اوس...
بچه ها با خوشحالی گفتند: اوس...
- ميشا جون؟
-جانم؟
- ميشا جون من میتونم شنبه نیام؟
-اره عزیزم... مشکلی نیست...
-تمرین جدید که نمیدی؟
-نه گلم هنوز بدنتون آماده نیست...
دل ارام یکی از شاگردای پای ثابتم بود. ازم خداحافظی کرد و منم به رختکن رفتم. مثل چی عرق کرده بودم. تاپ و شلوارکمو در اوردم و مانتو و شلوار پوشیدم.اوف... چه بوی سگی میداد ... همیشه عادتم همین بود... از شنبه که میومدم باشگاه یه دست مانتو شلوار تر تمیز تنم میکردم... تا اخر هفته با همون میچرخیدم... جمعه میشستمش واسه ی شنبه... اسپری فوجیمو از کوله ام در اوردم و یه دوش گرفتم... تابرسم خونه و یه دوش آدمانه بگیرم.
صدای خانم تاجیک بلند شده بود. کل باشگاه وگذاشته بود رو سرش...
- ميشا... ميشا جان...
روسریمو سفت وسخت زیر گلوم گره زدم و رفتم سراغش.
پشت میزش که شتر با بارش گم میشد نشسته بود... داشت پول میشمرد.
ای خدا خودم یه دونه دستگاه پول شمار برای این باشگاه بخرم... انگشت شصتشو به زبونش زد و با دستهای تف مالی باز مشغول شمردن شد. اییی.... چندش... الان حتما میخواست اون پولو بده به من... وای حالت تهوع گرفته بودم. هنوز حواسش به من نبود.
تلفن زنگ زد ... یه ثانیه جواب داد وگفت: تعطیله و فوری هم کوبیدش رو دستگاه.
تا خواست باز منو صدا کنه دید جلوش ایستادم. تو روم خندید و گفت: ميشا جان ... این خانم برای ثبت نام دخترش اومده... منم هرچی بهش گفتم که تو خیلی وقته کارتو شروع کردی تو گوشش نمیره که نمیره.
به قیافه ی زنه که رو به روی میز خانم تاجیک نشسته بود خیره شدم وگفتم:برای ثبت نام دخترتون اومدید؟
زنه پوفی کشید وگفت: دختر من کمربند قهوه ای داره...
ابروهامو بالا دادم و بهش نگاه کردم. من با بچه ها هنوز کمربند زرد و کار میکردم ...چقدر جلو تر بود.اصولا این تیپا دنبال دان یک و مربی گری بودن...
مثل روژان که تنها دان یکم بود و به عنوان کمک مربی و روزایی که من نبودم اونجا حضور داشت و یه درصد کمی هم از باشگاه میگرفت.
اروم گفتم: این جا یه باشگاه تفریحیه.... حرفه ای عمل نمیکنه ها....
نذاشت حرفمو تموم کنم... میون کلامم پرید وگفت: میدونم... دختر من ماه اینده یه مسابقه ی استانی داره... یه مدتی مسافرت بودیم نشد که تمرین کنه... حالا اومدم بایه مربی صحبت کنم که به صورت خصوصی میتونه بهش اموزش بده یا نه...
هان... دردش این بود. خوب زودتر زبون باز کن... اخه الان من جلوی خانم تاجیک که زل زده بود توصورتم و در واقع چشم دوخته بود به دهنم و اخم کرده بود چی میگفتم؟
اروم و شمرده گفتم: خوب میبینید که من با این باشگاه قرار داد دارم و تابه حال ورزشکار خصوصی هم نداشتم...
زن یه لبخندی بهم زد وگفت: پس نمیتونید....
-شرمنده...
سرشو تکون داد و ازما خداحافظی کرد و از باشگاه خارج شد.
منم با بچه ها و خانم تاجیک خداحافظی کردم و از باشگاه زدم بیرون.
داشتم تو پیاده رو میرفتم که دیدم بند کتونیم بازه... خم شدم تا بند و دور مچ پام ببندم که صدای بوق بوق یه ماشین باعث شد تا هفت هشتا فحش تو دلم بدمش... دوباره بلند شدم برم که باز بوق میزد...
محلش نذاشتم. دیگه داشتم به سر خیابون میرسیدم که یه انتر جلوم ترمز کرد و صدای جیغ لاستیکاش دراومد.
اخم کردم وخواستم ببندمش به رگبار فحشای خوشگلم که دیدم ... همون خانمه است...
خانمه شیشه ی 206 شو که برقی بود وپایین داد وگفت: مطمئنی نمیخوای خصوصی با دخترم کار کنی؟
یه لبخند تحویلش دادم و گفت: میرسونمت....
تشکر کردم و گفت: چند ساله مربی هستی؟
خندیدم وگفتم: هشت ماهه...
-درس خوندی؟
- دانشجوی ارشد مدیریت ورزشی ام...
-کارت مربی گری هم داری؟
-بله... دان شیش کاراته هستم...
بالبخند تصدیق کرد وگفت: عالیه...
-شمارتو میدی عزیزم؟
بهش شماره تلفنمو دادم تا بعدا باهاش حرف بزنم و قرارامونو بذاریم. باز تعارف کرد که برسونتم خواستم سوار شم... اما بیخیال شدم .تشکر کردم و گفتم:اگه تمایل داشتید بهم زنگ بزنید... من روزای فرد وقتم ازاده.
موافقت کرد و برام بوق زد و رفت.
اینم از روزی امروز ما...
تا خونه پیاده رفتم. هنزفری تو گوشم بود و با اهنگای انریکه صفا میکردم.
اهنگ دیملو یه لحظه قطع شد... اسم ام اس اومده بود... مهراب بود که برام نوشته بود: سلام خانمی خوبی؟
جواب دادم:اره...دارم میرم خونه.... خستم.
زد: خسته نباشی ... چرا؟
-باشگاه بودم...
-خانم ورزشکار..آرم لبخند.
-چاکریم.
-ما بیشتر....مراقب خودت باش.
-نترس هستم... بای.
-بای عزیزم.
تمام مدتی که داشتم با مهراب اس ام اس بازی میکردم اصلا حواسم نبود که از خونمون رد شدم. مجبوری دوباره دنده عقب پیاده اومدم.
جلوی خونه یه پرادو مشکی و یه تویوتا کمری پارک شده بود... جفتشونم جلو ی پارکینگ خونه ی ما...
با اینکه ماشین نداشتیم... اما در هر صورت حق ندارن جلوی در خونه ی ما پارک کنن... حتما مهمون یکی از همسایه ها بودن. کل این محل میدونستن ما ماشین نداریم به خاطر همین همیشه جلوی خونه ی ما ماشینای لکنتشونو پارک میکردن... و البته همیشه هم من از خجالتشون در میومدم...
حرصی شدم و از تو کوله ام تیغ موکت بری صورتیمو در اوردم... به بهونه ی بستن بند کتونیم دخل دو تا تایر تویوتا رو دراوردم... یه قدم دیگه هم جلو رفتم و دو تا تایر اون یکی پرادو هم لت و پار کردم.
اخیش ... چقدر میشد راحت نفس کشید...با یه لبخند شیطونی کلید انداختم و در و باز کردم.
تا وارد حیاط خونه شدم... یا الله.. چه خبره این همه مهمون... در واقع میمون. اینا از کجا اومدن... ما تو تیر طایفمون همه رو با هم جمع کنیم ده نفر هم نمیشن... اما حالا... یکی دو تا سه تا چهار تا... اوووو.... نه جفت کفش... همه هم نو واکس خورده...چه خبره؟؟؟
خاله و شوهرخاله ام که نبودن.. چون دیشب اینجا بودن.. عمه پوری عمه ی مامانم هم که نبود... طفلک نه شوهر داشت نه بچه...
بابام که تک فرزند بود و پدر ومادرشم فوت شده بودند وجز عمو رسول و عمو راشید و عمورضا که سه تا پسرخاله هاش بودن وسه تاشونم از قضا باهم برادر بودن کسی ونداشت... مامانمم که جز خاله مستانم کسی و نداشت. هان شاید پسردایی مامانم اقا ضیا اینا باشن... اخه اونا که شیرازن...
حس فضولیم فرمان دادا ز در اصلی وارد بشم... اما منطق نداشتم گفت نه... منم از تراس اشپزخونه رفتم تو ...
مامانم تو اشپزخونه بود و تا منو دید اومد یه جیغ بنفش که موقع سوسک دیدن میکشید بکشه که من جلوی دهنشو گرفتم....
-مامان... اینا کین؟ مهمون داریم؟ (من خرم؟ یا خنگم؟خوب مهمون که داشتیم... سواله میپرسما) ادامه دادم: برای چی اومدن؟ از رفیقای بابان.... مامان .. چرا جواب نمیدی؟؟؟
دیدم مامانم داره هی بال بال میزنه.... یادم افتاد کف دستمو گذاشتم رو دهنش... بدبخت کبود شده بود.
همینجور داشت نفس عمیق میکشید... یه لبخند زدم وگفتم: سلام جیگر طلای من...
با نفس نفس گفت: سلام و زهرمار... سلام و کوفت... سلام و درد... دختر داشتی خفم میکردی...
لبمو گاز گرفتم و هیچی نگفتم. مامانم فوری گفت: بدو برو لباساتو عوض کن....
فهمیدم که دعوا و تنبیه موکول شد به بعد... چقدرم هول بود.
تند تند لیوانا رو میذاشت تو سینی و گفت: این سینی چایی و هم بیا ببر....
سینی چایی... هی... بوی توطئه میاد


سینی چایی... هی... بوی توطئه میاد.
چشمامو ریز کردم و گفتم: نمیخوای بگی که اینا خواستگارن؟
مامانم یه لبخند خر کننده زد وگفت: اره...
دو تا پا داشتم دو تا پا هم میخواستم قرض کنم که از همون راهی که اومدم برگردم برم....
داشتم در تراس و باز میکردم که مامان بازومو کشید وگفت:کجا؟
-مامان... نگو که میخوای منو نگه داری...
مامانم مهربون گفت: عزیزم خواستگار برات اومده... زشته.... بیا برو لباس هاتو عوض کن.... این سینی چایی و هم ببر...
-مامان غلط زیادی کردن که اومدن.... اصلا واسه ی چی گفتی که بیان؟؟؟
مامانم یه عزیزم و دخترم تحویلم داد. از اون عزیزم و دخترم هایی که از صد تا فحش بد تر بود.
اخرشم دندون قروچه کرد وگفت: ابرو ریزی نکن...
باز خواستم برم که بازومو بشکون گرفت که یه ناله ی ریز کردم.
-اینقدر با ابروی من بازی نکن... بیا برای یه بارم که شده سر سنگین بشین تو مجلس... من جلوی خانم عزتی ابرو دارم...
هان بگو این نقشه ی شوم و کی کشیده... همون همسایه ی فضول سرکوچمون که بنگاه شادی شادمانی باز کرده... ای الهی بترکه.
-خانم عزتی لنگ در هوا مونده فقط من شوهر کنم؟ خیلی هنرمنده بره جفت دخترای ترشیده اشو شوهر بده... مامان به خدا نذاری برما جیغ میزنم...
-دختره ی پتیاره... روتو کم کن خجالت بکش...
-بابامن شوهر نخوام کیو باید ببینم؟
-بسه بسه.... اینه ی دق من و بابات شدی بسه... حالا میخوای ابروی منم ببری؟ یا میای میشینی تو مجلس... یا هم...
-من در هر صورت با دومی موافقم.. برای هر تنبیهی نیز امادگی دارم... به خدا تا عمر دارم غلامتم... گیر نده بذار من برم...
مامانم با یه قیافه ی متاسف گفت: پسره خوش تیپیه... تحصیل کرده است... خانواده داره... میگه تو صدا و سیما مجریه... حداقل یه دقه بیا ببینش....
چشام هفتاد وپنج تا شد...
-مجری صدا و سیما فامیل خانم عزتی میشه؟ اخه خانم عزتی عدد این حرفاست؟ مامان یه چی میگی ها؟ خواستگارای قبلی که برام فرستاده بود چه گلی به سرم زدن؟ یادت رفته همین خانم عزتی جونت یه مرد زن دارو فرستاده بود خواستگاری دختر شوهر ندیده ات؟
-این دفعه فرق داره...
- یا همین هفته ی پیش... مگه پسره معتاد نبود... بابا کلی تحقیق کرد...
-باور کن این دفعه ادم حسابیه... اصلا از فامیلاش نیست... یه دوستی قدیمی داره با مادر پسره... بالای شهر میشینن... پولدارن.... ماشیناشونو دیدی جلوی در پارک کردن؟
یا باب الحوائج... زیر لب گفتم: خاک بر سرم...
مامان شنید... حالا در حالت معمولی ولوم صدامو باید میبردم رو 100 ها... اما تو مواقع بحرانی مثل چی میشنید... تو صورتم نگاه کرد وگفت: چی کار کردی؟
-هیچی به خدا...
-راست بگو خون به جیگرم نکن...
-به خدا کاری نکردم...
-قسم دروغ نخور.... باز خط کشیدی رو تنه ی ماشین؟
-نه....
-بگو چه مصیبتی به سرم اومده؟
-هیچی بابا یه دونه تایرشو پنچر کردم... لبامو گاز میگرفتم که مامان د و تا مشت زد به سینه اش و منو نفرین کرد.
-یا امام هشتم منو از دست این دختره ی فتنه.......
صدای بابام اومد که مامانم و خطاب میکرد: طاهره... طاهره خانم...
مامانم ابروشو بالا دا دو با غرش گفت: برو لباساتو عوض کن چاییو ببر....
سرمو انداختم پایین و سعی کردم با مظلوم نمایی مامان و منصرف کنم. اما نشد. اخرشم خرم کرد و مجبوری سینی چایی وداددستم.
منم تریپ خودشیرینی اومدم که بذار لا اقل صورتمو بشورم.
مامان موافقت کرد و از اشپزخونه رفت بیرون.
نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم... کولمو رو میز گذاشتم... یه اینه ی کوچیک دراوردم و تو صورتم زل زدم.
چشمهای عسلیم یه برق شیطنت داشت... اخ جون. تو کوله ام یه رژ جیگری جیغ داشتم. بیشتر برای چرب کردن لبم ازش استفاده میکردم... همونو با تموم قدرت روی لبم مالیدم... یه ذره هم بالا و پایین که لبام کج و کوله به نظر برسه... یه سایه ی سه رنگ سیاه و سفید و نقره ای که تازه خریده بودم هم برداشتم و پشت چشممو سیاه سیاه کردم...
رژگونه نداشتم همون رژه رو به گونه هام کشیدم...وایی شبیه این دخترای سر چهار راهی.. خاک برسرم..خواستم صورتمو بشورم... اما....
یاد عطر اشانتیونی افتادم که ....
هفته ی پیش برای تولد دوستم براش یه عطرزنونه خریدم... چون نسبتا گرون بود یه عطر کوچولوی مردونه هم اشانتیون داد.
ای عزتی الهی گور به گورشی...سنگ قبرتو بشورم. رخت عزاتو بپوشم.ببین ما رو تو چه هچلی انداختی...!
یه ذره از اون عطر مردونه هه هم به خودم زدم... دیگه واقعا فکر میکردن که من... یا امام غریب پس فردا پشت سرم حرف درمیارن...
نه بابا... چه حرفی... اصلا من به عطر مردونه علاقه ی وافر دارم چی کنم... از کارم پشیمون شدم. یه ذره سایه ی چشممو پاک کردم... لبم و هم با دستمال خواستم پاک کنم... اما پاک نشد.
دو دستی تو سرم کوبیدم... رژش 48 ساعته بود!
حالا چه غلطی کنم... ؟ اروم لای در اشپزخونه رو باز کردم.... هی گندتون بزنن دقیقا نشسته بودن رو به روی پله ها که تهش می رسید به اتاق مارال...
میدونستم مارال همیشه تو اتاقش میمونه تا مجلس تموم بشه...
حالا اگه ازش میخواستم برام شیر پاک کن بیاره باید از جلوی مهمونا رد میشد....
در و بستم و بهش تکیه دادم... ای خدا من چه کار کنم؟ صورتمو با مایع ظرفشویی شستم..... ای وایییی.... خواستم اسکاچ بزنم دلم نگرفت اونو بمالم به لبم...اوف روش تفاله چایی هم بود.... بیخیال شدم... اما لبام هنوزوحشتناک قرمز بود. سیم ظرفشویی هم عمرا. مگه از جونم سیر شدم اینطوری خودمو شکنجه کنم.... گونه هام.... خدایا....
ازجام بلند شدم و کولمو برداشتم و از خونه زدم بیرون... تا سر کوچه یه کله میدوییدم... با این قیافه... خاک برسرت میشا!!!






تا رسیدم سر کوچه... تو یه بریدگی که از خود دیوار بود... وایستادم و زنگ زدم به مارال خواهرم...
حالا صد تومن بیشتر شارژ هم نداشتم... خدایا هر دم از این باغ بری میرسد...
مارال بالاخره جواب داد.
-بله؟
-بله و بلا... گوشیت مگه همیشه ی خدا دستت نیست؟ پس چرا یک ساعته میزنگم جواب نمیدی؟
مارال غرغری گفت: زهرمار... دستشویی بودم...
بعد یه نمه تفکر با هیجان گفت: هوووی ميشا مگه الان نباید پایین باشی؟ خواستگار اومده...
-پایین کجا؟
-درد.. .طبقه ی پایین...
-هان... ببین مارال... من الان سر کوچه ام... اون شیرپاکن و وردار بیار ...
-چیییییییییی؟
-زهر مار... جیغ نزن... گفتم شیرپاک کن و بردار بیار سر کوچه...
- ميشا خل شدی؟
-نه...
وای حالا برای این کره خر چطوری توضیح بدم که چی شده...
اروم گفتم: مارالی... خواهرم... بی زحمت شیر پاکن تو بردار... لباس بپوش بیا سر کوچه.
مارال گیج گفت: ميشا تویی؟
نفسمو فوت کرد مو گفتم: پ نه پ خواهر زا ده ی شاه عباس صفویه هستم از بیستون مزاحمت میشم....
مارال وسط حرفم پرید وگفت: کودن... پایتخت ایران زمان صوفیه اصفهان بود نه شیراز....
خدایا... به قران اگه این دانشجوی کارشناسی تاریخ باشه...
-بیستون مال شیرازه؟؟؟ نه بیستون مال شیرازه؟... مارال بیستون مال شیرازه...؟؟؟بیستون مال شیرازه؟ دانشجوی تاریخ؟؟؟؟؟
-خیلی خوب نیست... مال اهوازه نه یعنی همدان... فکر کنم... اه... چه میدونم.
-برات متاسفم..
-برای خودت متاسف باش... جیغ نزن.... اصلا تو شیرپاک کن میخوای چیکار؟
- مارال احمق .. سنگ قبرتو بشورم... کاری که میگم و بکن. بیا سر کوچه منتظرم...
و تماس قطع شد. مسخره این ایرانسل خز هم که اصلا ادم نیست. اخه من نمیفهمم چرا هی فرت فرت باید شارژ بخرم.به خدا این دو تومن دو تومنا رو بذارم رو هم جمع کنم میلیاردر میشدم.
حالا بیستون مال کجا بود؟!
مارال بیا دیگه.... یعنی خدا نخواد که من از این بشر یه تمنایی... خواسته ای... کاری بخوام برام انجام بده... گیسام سفید شد تو همین یه ربع...
با دیدن یه پسری که برام سوت میزد کلافه روسریمو کشیدم جلوتر...
یه دست روشونه ام اومد. خواستم بزنم طرفو نفله کنم که دیدم خواهرمه....
-ای بمیری مارال خدا زبونتو ازت گرفته؟ نگفتی سنگ کوپ کردم؟
دیدم هیچی نمیگه... اصولا ازش بعیده که جواب منو نده و خفه خون بگیره... یه ذره که گذشت گفت: ميشا این چه قیافه ایه؟
بعد دو دقیقه زد زیر خنده....
شیر پاک کن و از دستش گرفتم و از تو کوله ام دستمال کاغذی در اوردم و مشغول شدم... خدایا پاک بشه... من غلط کردم. اصلا میرم تو مراسم عین بچه ی ادم میشینم...
مارال میخندید و منم با فحش و بد و بیراه به خانم عزتی مشغول بودم.
در حالت معمولی هیچ رژی لبمو ساپورت نمیکرد.... چون همیشه رژا رو میخورم.... اخه خیلی خوشمزه ان... ولی این یکی... ایی سنگ قبر صاحب کارخونه اشونو بشورم... چه مارک در به دریه ...
مارال پرسید: چرا این شکلی کردی خودتو ؟
- خریت....
-چرا نیومدی بشینی تو مجلس... نمیدونی پسره چقدر خوشگله....
سرمو تکون دادم و گفتم: حماقت....
مارال حرصی گفت: ای بی لیاقت...
شیر پاک کن و دادم دستش و گفتم:حالا خوب شد؟
-اووف چه رژ ضایعی... باز بهتره....
-گونه هام خوبه؟
-قابل تحمله...
-خیلی خوب... من میرم خونه ی خاله مستان ...
-مامان پرسید چی بگمش....
یه نگاهی به خواهر گل مشنگم انداختم و گفتم: بگو از عشق سر به بیابون گذاشت ... رفت بیستون....
اخم کرد وگفت: یک ثانیه میتونی جدی باشی؟
-تو میتونی برای عالم و ادم بسه... خل وضع بهت گفتم که دارم میرم خونه ی خاله....
-اخه گفتم شاید نخوای مامان اینا بدونن که کجایی...
یه کم نگاهش کردم و اونم زل زد تو چشمهای من.
خدا فقط رو صورتش کار کرده بود. یه جو عقل بهش نداده بود. با اون چشمهای عسلی روشن و موهای خرمایی لخت وپوست گندمی و لبای کوچولو.... بی شرف خیلی خوشگلتر از من بود.
-برو خونه مارال اینقدر منو حرص نده.
-پس به مامان اینا میگم که رفتی خونه ی خاله مستان...
سرمو تکون دادم و رفتم سمت خیابون... ترسیدم با این قیافه سوار تاکسی بشم... تا چهارراه پیاده رفتم و تیکه شنیدم....
وارد اژانس شدم و درخواست ماشین برای قلهک کردم.
برای خودم انریکه گوش میکردم که موبایلم زنگ خورد... یا قمر بنی هاشم...مامان بود. یعنی از خونه بود ولی من میدونستم کی پشت خطه.
ریجکت کردم و به مهراب گفتم که باید گوشیمو خاموش کنم. اصولا اگه بهش نگم پدرمو در میاره ... وقتی جواب داد چرا... باز مامان زنگ زد....
به مهراب گفتم: مامانم از دستم قاطیه دارم میرم خونه ی خالم... بعدا بهت زنگ میزنم عزیزم.
همون عزیزم کار خودشو کرد . چون مهرابم جواب داد :باشه جوجو. مراقب خودت باش.
مامان باز زنگ زد و منم گوشیمو گذاشتم تو حالت خط خاموش. حد اقل اگه زنگ زدن فکر کنن خاموش کردم.
تا خونه ی خاله یک ساعت تو راه بودم.
حساب کردم و پیاده شدم.
دستمو جلوی ایفون تصویری گذاشتم و زنگ و زدم.
-بلــــــه....
جان به این بله ی کش دار گفتن خالم....عاشق صدای نازش بودم. صداش مثل دخترای هفده هجده ساله است.
گلومو باد دادم و گفتم: از کلانتری یوسف اباد مزاحمتون میشم.... حکم جلب اقای رسول هدایت رو دارم....ایشون منزل هستند؟
با صدای لرزونی گفت: ب ...ب... بله...
دلم نیومد بیشتر کرم بریزم...دستمو برداشتم و پقی زدم زیر خنده وگفتم :جیگر خاله ی ترسوی خودم... وا کن درو...
-ای نمیری ميشا...
در باز شد و منم وارد قصر اعیونی خالم اینا شدم.
شوهر خاله ام اقا رسول یه بیزینس من درست و حسابی بود. شم اقتصادی خوبی داشت.با اینکه با بابای خودمم پسر خاله بود ولی وضع توپی داشتن...
اولش تو کار ماشین بود حالا هم که سه چهار تا نمایشگاه ماشین داشتن... کلا سه تا هم بچه داشتن که جز یکیشون هامین که بچه ی دوم بود و در ان سوی مرزها مثلا خیر سرش به کسب علم مشغول بود آذین و آرمین رفته بودن سر خونه زندگیشون... اذین که همین امسال عروس شده بود و هم اکنون د ر ماه عسل به سر می برد. خاله جلوی در ایستاد ه بود.
با خنده دویدم تو بغلش...
کلی بوسم کرد وگفت: قربونت برم که اینقدر شیطونی...
میخواست یه حرفی بهم بزنه که ساکت شد وزل زد تو صورتم.
دستامو جلوی قیافه ی نابودم گرفتم و گفتم: خاله نگاه نکن...
-چی کار کردی ميشا ؟ و شروع کرد به خندیدن.
-خاله ماجراش مفصله... راستی مامانم اینجا زنگ نزد؟
- فعلا نه... باز چی کار کردی؟
-فرار کردم...
خاله چشمهاش سی و سه تا شد.
ادامه دادم با یه لحن ناله دار گفتم: اگه اجازه ندید اینجا اسکان گزینم میرم تو چهار راه میخوابم...
خاله همینطور داشت منو نگاه میکرد.
ای الهی فدای این چتری های مش کرده اش که رفته بود تو چشمای سبزش و اون لبای تپلی ور قلمبیده اش بشم... خندیدم و گفتم: از خواستگاری فرار کردم..
خاله یه سری تکون داد وگفت: امان از دست تو....
با هم وارد خونه شدیم.. عمو رسول تو روم خندید و منم رفتم جلو باهاش دست دادم و سلام و علیک کردم.
طفلک عمو رسول اصلا نگام نکرد. منم از خاله خواستم اجازه بده برم حموم.
خاله سرشو تکون داد وگفت: اخه بگو این چه ریخیته.... رژتو چرا این شکلی زدی حالا؟
-خاله نگو و نپرس... حالا بعد حموم برات تعریف میکنم.
خاله: لباساتو بده بندازم تو ماشین...
یه سری تکون دادم و رفتم تو اتاق هامین پسرخاله ام... دراورشو باز کردم.
چون خاله همیشه تو خونه تنها بود و گاهی عمو رسول میرفت ماموریت ...منم میومدم خونه اشون میموندم تا تنها نباشه.. واسه همین همیشه کلی لباس داشتم.
خدا رو شکر از زیر و رو عاجز نبودم.
اِ اِ اِ.... این شلوارک خرسی ام اینجاست... وای من از کی دنبالشم... گنمم اینجاست که... ببین واسه عروسی آذین چقدر التماس مارال و کردم. یه شلوار مشکی و یه استین کوتاه و دو تا لباس دیگه که دخترا یکی شو میدونن چیه و اون یکی هم که همگانی بود برداشتم و رفتم تو حموم اتاق هامین...
کلی صورتمو با شامپو و صابون شستم.... وای اب داغ چه حالی میداد. تو وان برای خودم دراز کشیده بودم و صفا میکردم.
گوشیم هم برده بودم تو حموم و با مهراب اس ام اس بازی میکردم.
با چند تقه ای که به در خورد چشمام که خمار شده بود و باز کردم.
خاله مستانم بود.
- ميشا جان چیزی لازم نداری؟
-نه خاله... الان میام...
با مهراب خداحافظی کردم .
زودی کارامو انجام دادم و گربه شوری کردم و حوله ای که خاله قبل اینکه بیام تو حموم برام تو کمد گذاشته بود و دورم پیچیدم .
خوشبختانه به خاطر اینکه ماه پیش موهامو تا روی گردنم زده بودم و کوتاه بود خیلی زود خشک شد.
اخی...چقدر خنک بود. رو تخت هامین نشستم. تختش درست رو به روی دریچه ی کولر بود.همینجور داشتم از سرما میلرزیدم و کیف میکردم.

داشتم منجمد میشدم که حس کردم باید لباس بپوشم. حوله رو انداختم روی صندلی کامپیوتر هامین و از اتاق اومدم بیرون. خاله با یه لیوان اب طالبی ناز تو نشیمن نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:چه خبرا؟ خاله: خبرا که پیش شماست.... اب طالبی و یه نفس سر کشیدم ...دلم میخواست اروق بزنم اما جلوی خاله نمیشد. میبستتم به نصیحت که دختر فلانه... بهمانه... همینجور ساکت و مودب نشسته بودم که خاله مستان گفت: حالا تعریف کن ببینم چی شده... منم از سیر تا پیاز ماجرا گفتم. از نقشه های خانم عزتی و اینکه میخواستم با چه قیافه ای برم جلوی خواستگارا اما بعدش منصرف شدم. هرچی بیشتر میگفتم... خاله بیشتر تو هم میرفت. اخرشم ساکت بلند شد و به سمت تلفن رفت. فهمیدم میخواد زنگ بزنه به مامانم.خوشم میاد خاله مدافع همیشگی منه.... هیچ وقتم از اینکه خواستگار برام بیاد خوشحال نمیشه.... بابا بیست و سه که سنی نیست. روی کاناپه ولو شده بودم. چشمام داشت گرم میشد که صدای اروم خاله رو شنیدم که داشت با مامانم حرف میزد. از جام بلند شدم و به اتاق هامین رفتم. روی تختش دراز کشید م و به سقف نگاه میکردم. حالا من هر چی میخوام ادم باشم نمیشه.... خوب خاله ی منم مجبوره اونطوری پچ پچ کنه منو تحریک کنه که فضولی کنم. یه غلتی زدم و تلفن توی اتاق هامین و اروم برداشتم. صدای مامانم اومد که گفت: حالا مستانه جان تو چرا جوشی میشی.... خالم: طاهره ... اخه برای چی هر روز هر روز این دختر ه رو جز میدی... مرسی یک هیچ به نفع من... مامانم: والله من که کاری از دستم برنمیاد... خوب دختر جوونه براش خواستگار میاد. من که نمیتونم بگم نیاین... -کدومشون ادم حسابی بودن... خاله.. داشتیم. مامانم: به خدا منم دلم رضا نیست.... دلت رضا نیست اینطوری منو بشکون میگرفتی؟ دلت رضا بود چی میکردی؟؟؟ خاله: ای بابا طاهره جون... تو رو خدا این حرفا رو بذار کنار... الان برای ميشا زوده... مامانم: دل نگرونشم مستان... این الان که یه ذره برو رو داره چهار نفر طالبشن.... پس فردا که سنش بره بالاتر .... و اهی کشید و جمله رو بی فعل گذاشت. ای ول... مامان هیچ وقت تو روم نمیگه من خوشگلم. خوب یعنی من الان خوشگلم.. یو هو... خاله مستان اروم گفت: ميشا دختر خوبیه.... حیفه اینقدر زود شوهرش بدی... بذار یه کم جوونی کنه... مامانم با خنده گفت: بلدم نیست جوونی کنه... به خدا من ندیدم یه بار با یکی بگه و بخنده.... بیا اینم مامان ما... ای مامان جان کجای کاری... خندم گرفته بود. هرچند کاری نمیکردم اما همین رابطه ی کوچولویی که با مهراب هم داشتم و به مامان نگفته بودم. در واقع به هیچ کس نگفته بودم. اینم جوونی ما بود دیگه... پاستوریزه جوونی میکردیم. دیگه حرفاشون چرت شده بود. منم بد خوابم میومد. تلفن و اروم روی دستگاه گذاشتم و خزیدم زیر پتو... اخ چه قدر رخت خواب خوب بود. با سر و صدای باز و بسته شدن در اتاق از جام پریدم. مارال بود. چشمامومالیدم و گفتم: اومدن؟ -اره.... همونجوری با تی شرت و شلوار خواستم برم بیرون که مارال کشیدم وگفت: اینطوری نه... یه لباس خوب بپوش... یه نگاهی به ریختش کردم... شلوار جینی که تازه خریده بود و با یه بلوز سفید خوشگل پوشیده بود. کلی هم ارایش کرده بود. چه خبر بود؟؟؟ مارال کمدمو بازکرد و یه شلوار قهوه ای دم پا گشاد و یه بلوز شیری رنگ جذب پرت کرد تو بغلم و گفت: اینا رو بپوش... هیچی نگفتم که مارال فوری گفت: زود باش... -چه خبره؟ -تو بپوش بهت میگم... ناچارا قبول کردم ... یعنی اگه مارال به خودش نرسیده بود عمرا قبول میکردم...اما چه کنم که میخواستم کم نیارم. مارال منو نشوند وگفت: بذار موهاتو اتو بکشم... بازم هیچی نگفتم... یه کمم کرم و رژ و سایه ی مسی به صورتم مالید . ارایش خودش غلیظ بود منو عین میت درست کرده بود. اخ میرفتم اون رژ خوشگلمو میاوردما... خواستم خط چشم بکشم که مارال نذاشت وگفت:همین ساده خوشگلتری...و با خنده گفت: این رنگا خیلی به چشمات میاد..... مارال زیر سنگ لهد هم میرفت عمرا از من تعریف میکرد... باز چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم. مارال یه هد بند قهوه ای روشن هم به موهام زد و چتری هامو ریخت تو صورتم... اخر سر یه دور منو چرخوند وگفت: چی شدی... ای ول... دم پایی رو فرشی انگشتی مشکی هم داد من بپوشم و دستمو کشید و با هم از اتاق خارج شدیم. خاله و عمو رسول تو هال نشسته بودن.... خاله با یه کت و دامن سدری که بد به چشمهای سبزش میومد نشسته بود. موهاشو بالای سرش جمع کرده بود. عمو رسول هم کت و شلوار شیکی پوشیده بود و به من نگاه میکرد.بابا مامانم هم شیک کرده بودن.. بابا هم پیراهن ابی و شلوار مشکی پوشیده بود ومامانم یه بلوز دامن مجلسی... منم میخکوب دنبال مارال میومدم. خاله و عمو رسول به احترام من از جاشون بلند شدن.. خاله با یه نگاه خریدار گفت:هزار ماشالا .... ميشا جون چی شدی... -سلام خاله... -قربون روی ماهت برم خاله.... منو بوسید و منم با عمو رسول دست دادم . خواستم بشینم که مامان گفت: ميشا جان برو چایی بریز... بی هیچ حرفی به اشپزخونه رفتم. امشب چه همه شیک و پیک بودن... چایی ها رو ریختم و دوباره به نشیمن رفتم. نگاهم به روی میز افتاد.... یه سبد گل خیلی خوشگل و یه جعبه شیرینی روی میز بود. اهمیتی ندادم و سینی چای رواول به سمت بابا گرفتم که اشاره کرد برم سمت عمو رسول... منم بی هیچ حرفی رو به عمو گفتم: بفرمایید... جز صدای من که همون یه کلمه رو گفتم جمع ساکت بود وجو زیادی رسمی بود. بعد به سمت خاله نگه داشتم... خاله با لبخند گفت: قربون روی ماهت بشم عروس گلم.... تیره ی کمرم خیس عرق شد. ماتم برد... یعنی خاله و عمو رسول... خدایا نه... این امکان نداشت. من چه خاکی میخواستم به سرم کنم؟! بابا کی شوهر میخواد... خدایا ... اب دهنم و به زور قورت دادم و خودمو روی مبل ولو کردم. مارال زیر گوشم گفت: چطوری عروس خانم.... بازوشو محکم بین انگشتام گرفتم و همونطور نگه داشتم. رسما داشت پر پر میزد. یه کم فشار و بیشتر کردم که اروم یه اخ گفت و منم ولش کردم. خاله با مامانم صحبت میکرد و من اصلا نمی شنیدم... یعنی اصلا میشنیدم چی میخواستم بگم؟ چه عذر و بهانه ای میاوردم؟مگه اصلا میشد رو پسری مثل اون عیب و ایرادی گذاشت؟؟؟ پسری که هنوز نیومده کل دخترای فامیل عمو رسول اینا براش دندون تیز کرده بودند. به مادرم وخاله نگاه کردم... چنان صمیمی با هم صحبت میکردند که یه لحظه از فکری که تو سرم گذشت مو به تنم سیخ شد.اگه با مخالفت من رابطه شون بهم بخوره... من باید چیکار میکردم... ادمی که تمام خاطراتی که ازش دارم همش مربوط به دوران کودکیه... اذیت و ازاراش.... وحشی بازی هاش و دعواهاش... خدایا من چی کار میکردم؟ یعنی اصلا چطوری میتونستم مخالفت کنم؟ بگم نه...باز دوباره به خنده های دو تا خواهر خیره شدم... هیچ وقت از هامین خوشم نمیومد... همیشه اذیتم میکرد. با هر چیزی که ممکن بود.حالا اون میخواست بشه شریک زندگی من؟ اصلا میشد ابراز مخالفت کرد؟ نه واقعا میشد؟ با صدای خاله به خودم اومدم. خاله با اب و تاب گفت: هامین التماسم میکرد زودتر بیام خواستگاری تو که مبادا از دستت بده.... ای شالا که برگشت یه مراسم ابرومند هم براتون میگیریم و میرید سر خونه زندگیتون.... هامین؟ یعنی واقعا هامین خواسته بود که خاله اینا بیان اینجا؟ نفسمو فوت کردم. اینطوری که نمیشد... من باید یه چیزی میگفتم... چطوری میتونستم کسی و که دوازده سال نه دیده بودمش نه حتی باهاش حرف زده بودم و بپذیرم. خاله ادامه داد: هامین که دیگه شناخته شده است... ای شالا که ميشا جونم موافق باشه و سور و ساتشون و برگزار کنیم و پای این خواستگارا قطع بشه. با این حرف جمع خندید و منم به یه لبخند سکته ای اکتفا کردم. حالا من چه خاکی به سرم میریختم؟ همه چیز وبریده بودن و دوخته بودن... یه لباس حاضر و اماده رو به روم بود که انگاری باید تا عمر داشتم می پوشیدمش.... هامین پسرخالم بود...خاله ای که اندازه ی تموم دنیا میخواستمش و دوستش داشتم... اصلا من چطوری روم میشد به خالم بگم من پسرتو نمیخوام به این علت و اون علت؟؟؟ موهامو که تو چشمم بود کنار زدم. مامان مشغول پهن کردن سفره روی زمین شد. من نشسته بودم و فکر میکردم... به چیزی که نمیدونستم چیه ولی قراره رخ بده فکر میکردم. گوشیم تو جیبم بود. یه پیغام از مهراب داشتم... جوابشو دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم با خاله اینا.... اما نمیشد. مهرابم که ول نمیکرد ومدام پیام میداد. ساعت از دوازده گذشته بود. خاله و شوهر خالم هنوز نشسته بودن و با مامان و بابا گل میگفتن و گل میشنیدن... به بهانه ی اینکه فردا کلاس دارم عذر خواهی کردم و رفتم بالا تو اتاقم... روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم چطوری میتونم رای خاله اینا رو بزنم. نمیدونم با همه ی این افکار اشفته چطوری خوابم برد.
**********************************

-هووووی... ميشا صبر کن...چقدر تند میری....

صدای صبا بود...کلافه ام کرده بود...

-چی میگی ؟

صبا:چته امروز...

-خوابم میاد...

صبا: ماشینمو جایی نزنی....

سوئیچو سمتش گرفتم و گفتم:نخواستم.....

صبا:زهرمار چه زودم بهش بر میخوره....

یه کم تو روش نگاه کردم و باز راه افتادم.

اونم بدو بدو کل محوطه ی دانشگاه و دنبال من گز میکرد.

صبا:حالا چون خالت تو رو واسه پسرش میخواد امروز سگی؟

جوابشو ندادم. چون رفیق هفت ساله از دبیرستان بود اصولا همه چیز وبهش میگفتم.

-خوب اگه نشد و خودت نخواستیش بهم بگو...

-من عمرا زیر بار برم...

- چه خوب... پس حتما بهم بگو....

-کسی و سراغ داری؟

صبا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خودم...

-جووووون...جواب سیا و چی میدی...

صبا:بره بمیره...من این پسر از فرنگ برنگشته رو میخوام...

-چه خوش اشتها...نچایی یه وقت...زیاده واست...گیر میکنه تو گلوت....

صبا:ارررررررره؟

-اَره...

صبا:چمه مگه؟

-چش نیست...گوشه...

خواستم بروم که دستم را گرفت و گفت:چته؟کجا میخوای بری که اینقدر هولی؟

-وای ی ی ی صبا.......با مهراب قرار دارم...دیرم شده...

صبا:خدا شانس بده...خوب برو...راستی به اون مهراب تحفه بگو به اون سیامک بی پدر بگه که خیلی خره...دو روزه گور به گور شده...

همانطور که داشتم به سمت ماشینش میدویدم گفتم:باشه...میگم...

صبا: ميشا شوخی کردم...نگی یه وقت...

دو تا بوق براش زدم و زدم دنده یک وپامو یهو از کلاچ برداشتم و ماشین با یه صدای جیغ ناناز از جاش کنده شد...

دست فرمونم حرف نداشت. با اینکه ماشین نداشتیم... اما تا هجده ام پر شد فوری رفتم ثبت نام و گواهیناممو گرفتم. به امید روزی که یه روز دستم بره تو جیب خودم و برای خودم ماشین بخرم.تا اون موقع از دوستان قرض میگرفتم. چون به خودمو دست فرمونم اعتماد داشتن بهم میدادن....دیگه دیگه...ما اینیم...با هزار بدبختی و از فرعی رفتن و پلیس و تو طرح پیچوندن به کافی شاپ،پاتوق همیشگیمون رسیدم...

مهراب کنج کافی شاپ نشسته بود مثل همیشه...پشتش به من بود...اروم جلو رفتم و تا اومدم بزنم تو سرش در یک حرکت ناگهانی یه لیوان اب ریخت روی صورتم...با دهن باز فقط نگاش کردم مرموزانه میخندید...واقعا غافلگیر شده بودم...ابی که تو دهنم بود و تف کردم تو صورتش و دو تا فحش بهم داد و گفت:حقته...دفعه ی پیش که زدی پس گردنم تا دوروز گیج میزدم...سلام...

خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...خیلی بیشعوری...ادم با یه خانم محترم اینطوری رفتار میکنه...علیک سلام...

مهراب پقی زد زیر خنده و گفت:تو مگه محترمی...حالت چطوره؟

-ببین مردم چه جوری نگاهمون میکنن...روانی زنجیری..من خوبم...تو خوبی؟

مهراب:خیالی نیست...مردم و اهل این کافی شاپ به من و تو عادت کردن...خیالت تخت...چه خبر؟

با استین مانتوم صورتمو خشک کردم...خدا روشکر صبح حوصله ی مداد کشیدن و نداشتم وگرنه تو این هیری ویری شیر پاک کن از کجا میاوردم...مستقیم تو چشماش نگاه کردم...به نظرم کمی رنگش پریده بود . از اخرین باری که تو تابستون دیده بودمش تقریبا یک ماه پیش بود..خیلی لاغرتر شده بود.تویونی کده هم کلاسای مشترکمون خیلی وقت بود که معلق بود بخاطر همین کم میدیدمش...اما هنوزخیلی جذاب بود...صورت استخونی و گردی داشت...با چشمهای وحشی و درنده ی مشکی که میشد توش غرق بشی...بینی اش هم خیلی کوچک و با نمک بود با فرم لبهای قشنگ ...به اضافه ی چال گونه اش که وقتی میخندید من میمردم...اجزای صورتش کمی ظرافت داشت اما خوب به خاطر ترکیب بندی کلی چهره اش مردونه و جذاب به نظر میرسید.

مهراب:چی میخوری...

-مثل همیشه...

مهراب داد زد: هوشنگ...

یکی گفت:هوشنگ نیست..بیا از اینجا سفارش بده...

مهراب هم داد زد:مرده شورتونو ببرن با این کافی شاپتون...

همون پسره داد زد:خواهش میکنم...

خنده ام گرفت...حتی جاهایی هم که ما میرفتیم ادمهایی بودن مثل خودمون بی دغدغه و دیوانه و سرخوش...

مهراب اهی کشید و از جاش بلند شد...قدش بلند بود...به هر حال والیبالیست بود دیگه... هیکل ورزیده ای داشت.....کلا ازش خوشم می امد...پسر خوب و مهربونی بود یکی مثل خودم..

باز نگاش کردم...اویزون پیشخون شده بود ...یک جین مشکی پوشیده بود و پیرهن خاکستری و یک شال نازک مشکی با طرح ورساچه ی سفید هم دور گردنش انداخته بود...از همونجا داد زد: هات داگ نداره.....اسنک میخوری...

منم داد زدم:اره...واسه من دو تا بگیر...

مهراب باز داد زد:دلستر میخوای یا نوشابه؟

-جفتش...

مهراب:من فقط پول یکی شو حساب میکنم...

-باشه...من پول دلستر و بهت میدم...

تنها کسی بود که از خوردن من ایراد نمیگرفت و نمیگفت:کمتر بخور و درست بخور و این کار و نکن و اون کار و بکن...یا امثال این حرفها که از هر ننه قمری میشنیدم...

با یه سینی پر مقابلم نشست...سه تا اسنک برای خودش گرفته بود و دو تا برای من...با اشتها مشغول خوردن شدیم...و من همونطور که نگاهش میکردم و میخوردم...از اتفاقات دیشب و خواستگاری پسرخاله ی فرنگ رفته ام توسط مادرش میگفتم....برعکس بقیه براش مهم نبود با دهن پر حرف میزنم یا دور لبم سسی شده...هیچ...فقط با اشتیاق به حرفهام گوش میداد وگاهی اظهار نظر میکرد و بعد با صدای بلند میخندیدیم...

تو چشماش میخوندم چقدر از اینکه بهش اعتماد دارم و همه چیز و صاف و پوست کنده بهش میگم... خوشحاله...

سومین اسنک را نتونست کامل بخوره و گفت:وای ترکیدم...از دستش گرفتم وگفتم:بده من...

یک گاز دیگه هم زد و نصف باقیمونده رو من خوردم...بعد از اینکه صورت حساب رو پرداخت کرد وارد یه پارک شدیم...کمی در سکوت قدم زدیم تا غذاهامون هضم بشه...اهی کشید و گفت: ميشا ؟!

-هوممم؟

مهراب:جایگاه من تو زندگیت چیه؟

مات نگاش کردم...هیچ وقت در این باره بهش فکر نکرده بودم.اونم هیچ وقت حرفی نمیزد...بعد از کمی خیره خیره نگاه کردنش...به مسیر روبه رو زل زدم و غرق افکارم شدم...

مهراب:جواب نمیدی؟

-اخه منظورت چیه؟

مهراب:فقط میخوام بدونم تو زندگیت چه نقشی دارم؟

بی اراده از دهنم پرید:یه دوست...

مهراب:چه جور دوستی؟

-دوستی دوستیه دیگه مهراب...مگه مدل داره؟

مهراب اهی کشید و به روبه رو خیره شد وگفت:منظورم اینه که...که...من دوست پسرتم؟

خنده ام گرفت و گفتم:فکر کم تو پسر باشی...مگه خلافش بهم ثابت بشه...

خنده اش گرفت و گفت:اَی بیشعور...

و دوباره گفت:من جدی گفتم....

-من اصلا منظورت و نمیفهمم...

مهراب کلافه گفت:تا حالا شده به عشق فکر کنی؟

-نچ...

مهراب:به ازدواج چی؟

-جدی نه...

مهراب: پسرخاله ات برات مهمه؟

جری شدم وگفتم: ایششششش.... اسم اون خرو نیار جلوی من...

یه لحظه حس کردم از لحنم ذوق کرد.

مهراب:من اگه ازت خواستگاری کنم...جوابت چیه؟

-تا به حال ازم خواستگاری نکردی...

مهراب:خوب الان دارم میکنم دیگه...

-ولی تو که هیچ کاری نمیکنی؟

خنده اش گرفت و گفت:کثافت...من دوست دارم...

-منم...

مهراب خنده اش عمیق تر شد و گفت:واقعا؟

-خوب آره...اگه دوست نداشتم که الان اینجا نبودم...

مهراب به من نزدیکتر شد و گفت: ميشا ؟

-هوم؟

مهراب:با من ازدواج میکنی؟

-نه...

سرجاش میخکوب شد...شاید از پرسش صریحی که داشت و جواب صریح من اینطوری وارفته بود.

من چند قدم ازش فاصله گرفتم و روی یه نیمکت نشستم...هنوز همونجا سیخ ایستاده بود و به زمین خیره شده بود...

-هووووی مهراب...بیا اینجا...چرا ماتت برده؟

مهراب با قدم هایی سست نزدیکم اومد وگفت:چرا؟

-چرا...چی؟

مهراب:چرا با من ازدواج نمیکنی؟از من بدی دیدی؟

-مگه تو فقط جلوی من خوبی؟

مهراب:نه نه منظورم این نبود...

-پس چی؟

کنارم نشست و گفت:لیاقت یک ساعت فکرم نداشتم؟

از حرفش یکه خوردم...یعنی بیشتر ناراحت شدم...دلم نمیخواست از من دلخور بشه...دوست بودیم...نزدیک هشت ماه تمام...در تمام این روزا...وقتی کنارش بودم خیلی به من خوش میگذشت...رابطه ی ما فقط در حد دو دوست ساده بود همین...مثل رابطه ام با صبا یا غزل یا دوستیم با سیامک...یعنی چون با صبا دوستم باید باهاش ازدواج کنم؟ مهراب چرا به من پیشنهاد داده بود...اخلاق های گند منو نمیدید؟من تا به حال خواستگارزیاد داشتم... همه هم رد شده بودن......شاید چون اصلا به ازدواج و زندگی مشترک و بچه داری فکر نمیکردم...من تمام ذهنم پر بود از شیطنت و نقشه برای کار خرابی....اماحالا مهراب به من گفت:دوستم داره...ولی من...اهی کشیدم...اشنایی من و مهراب از یه ماجرای ساده شروع شد...صبا با اصرار منو به کافی شاپ برد تا دوست پسر جدیدش سیامک و ببینم و من هم رفتم و دیدم سیا با یه پسر دیگه نشستن و منتظر ما هستن...از همون جلسه ی اول ازش خوشم اومد... هر دومون گروه خوبی برای اذیت کردن سیا و صبا بودیم...یا من میگفتم یا مهراب ...اخرشم شماره داد و شماره گرفتم و قرار...قرارهای دو نفره..دسته جمعی...پارک...سینما....بستنی.... .رستوران... ملاقاتهایی مثل امروز و دیروز...ولی الان داشت از من خواستگاری میکرد..صبا وجهه اش مشخص بود اگر با کسی دوست میشد برای پیدا کردن شوهر بودیا به قول خودش کسب تجربه در رابطه با اخلاق پسرها...اما من چی؟من چرا با مهراب دوست شده بودم و همه ی پسر های دانشگاه میدونستند من با مهرابم... مهراب دانشجوی ارشد مدیریت ورزشی بود.تو دانشگاه وقتی دانشجوی کارشناسی بودم خیلی دیده بودمش...اما وقتی من ارشد قبول شدم و اونم ایضا رابطه امون شکل گرفت...سال پیش که جفتمون فارغ التحصیل شدیم و امسالم که با هم ورودی ارشد بودیم....با حساب کتابای من بیست سالگی وارد دانشگاه شده بود....هیچ وقت هم از خونواده اش...زندگیش...خونه ش چیزی بهم نگفته بود...یعنی منم نپرسیده بودم و متقابلااونم از من چیزی نپرسیده بود....هر چی بود خودم براش گفته بودم که دوتا بچه ایم و توی یه خونه مرکز شهر زندگی میکنیم...و همین...میدونستم بیست و پنج سالش بود و تو تیم والیبال ... بود و از سر و وضع خوبی هم برخورداربوده و هست... اما نمیدونستم چقد پول وپله داره.. هرچند برام مهم نبود. یعنی تو برنامه ی زندگیم ازدواج نقش و جایی نداشت.

اهی کشیدم...دلم نمیخواست مهراب از من دلخور بشه...

به سمتش چرخیدم...اما نبود...کی رفته بود...پول دلستر را روی نیمکت گذاشته بود و رفته بود...تو پارک چند بار سرم را به این ور و اون ور چرخوندم تا بلکه پیداش کنم...اما نبود...انگار هیچ وقت نبود...موبایلم و برداشتم و شماره اشو گرفتم...ریجکتم کرد...باز گرفتم...خاموش بود...اه لعنتی...

وارد خونه شدم...مامان صدام زد با کسلی به سمت اشپزخانه رفتم...

مامان:علیک سلام...

مجبوری جواب دادم و گفت: بیا نهار....

-عصر باید برم باشگاه ... سنگین باشم نمیتونم به بچه ها تمرین بدم...

مامان: رنگت پریده...

-خستم...میرم نیم ساعت بخوابم...

و منتظر نموندم ببینم اون چی میگه...لباس هامو روی تخت انداختم و بالشم و از روی تخت به زمین انداختم و دمر شدم روی فرش کنار جزوه ها و دفتر و کتابهام...

گوشیم رو در اوردم...یه اس ام اس...حتما مهراب بود...با خودم گفتم:حتما خواسته دلجویی کنه...بیخودی کشش ندی بگی چرا تو پارک تنهات گذاشت ها...بیخیال...با شوقی غیرقابل وصف پوشه را باز کردم نوشته بود:ببخش که این مدت وقت تو تلف کردم...خداحافظ.

همین....منظورش چه بود؟

نوشتم:یعنی چی؟

جواب داد:یعنی تمام...

نوشتم:منظورت چیه؟

جواب داد:من لیاقت تو رو ندارم...

نوشتم:میخوای قهر کنی؟

جواب داد:میخوام تموم کنم...قهر مال بچه هاست...

نوشتم:یعنی بهت زنگ نزنم؟

جواب داد:نه...

نوشتم:اس ام اس هم ندم؟

جواب داد:نه...

دست اخر کلافه نوشتم:باشه...خداحافظ.

و منتظر جواب نشدم و گوشیم و خاموش کردم...در یک حرکت ناگهانی به سمت دیگه پرتش کردم...خورد به دیوار و دل و روده اش ریخت بیرون...

اون از دیشب وخاله... اینم از این.....

اون از دیشب وخاله... اینم از این.....
ناراحت بودم...نبودم...اصلا نمیدونم چه حسی داشتم...شاید خیلی بی احساس بودم...شایدم نه...هرچی بیشتر به مهراب و دوستیمون فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...بهش حق میدادم...اون دنبال کسی بود برای ازدواج...شاید هم بهانه اش بود و از من خسته شده بود و میخواست به قول بچه ها تموم کنه...خوب که چی؟تموم کنه...مگه برات مهمه؟درست ابم با پسرا بهتر تو جوب میره اما دلیل نمیشه که واسم مهم باشن...اما من و مهراب یه عالمه با هم خاطره داریم...کلی تو سر و کله ی هم زدیم...کلی جاها باهم رفتیم...تمام هایدا فروشی ها و ایس پک و کافی شاپهای تهران و با مهراب رفته بودم...در تمام این هشت ماهی که من و اون با هم رفیق بودیم اون تو سرش به چی فکر میکرد و من به چی؟ اون به ازدواج و من ... من واقعا به چی فکر میکنم؟قراره اینده ام چی بشه؟ قراره چیکار کنم... مارال هدفش مشخصه لیسانسشو به زودی میگیره و همین الانم داره تو یه شرکت کار میکنه و حالا هم قصد ازدواج داره و زندگی مشترک و بچه و....یعنی همه چی باید به ازدواج ختم بشه؟چرا؟عشق...این یه کلمه رو خیلی شنیدم اما فکر نکنم هیچ وقت سراغم بیاد...دیگه دارم کم کم شک میکنم دیوونه شدم یا نه...این چه وضعشه...عشق کیلو چنده...پاشو برو باشگاه دیرشد.... اینجا نشستی داری فکر و خیال میکنی...
ميشا توَهُم گرفتت...پاشو برو ...اینجا لمیدی چرت میبافی...اروم از جام بلند شدم...موهام تا پایین گردنم میرسید و من اصلا اعصابشو نداشتم....دوست داشتم بازم کوتاهش کنم..ولی مامان و مارال نمیذاشتند...موهام و بالای سرم جمع کردم ...به سرم زد امروز تیپ بزنم... هرچند برگشتنی عرقی میشدن... ولی دل بود دیگه....ما هم جوونیم به هرحال... یه جین صورتی چرک داشتم با یه مانتو ی مدل پیراهن مردونه ی چهارخونه ی صورتی و کرم... نگاهی تو اینه انداختم....چرا هیچ وقت دامن نمیپوشیدم؟شونه ای بالا انداختم و کمی چشمم و کشیدم و یکی از رژهای مارال که مسی بود و ماه پیش ازش کش رفته بودم وهنوزم نمیدونست و مالیدم...حد اقل ارایش کردن و از دخترا یاد گرفته بودم...
نگاهی تو اینه انداختم هی دختر...چه جیگری هستی؟ مهراب حق داشت عاشقت بشه...پوزخندی زدم زیر لب گفتم:عاشق... خواستم عین ادم از پله ها بیام پایین به خاطر همین نیم نگاهی هم به نرده ننداختم ولی چه کنم که نرده ها مثل همیشه مقابله کردن ومنو وسوسه کردن و به جای پله با سرعت از نرده ها سر خوردم... مامان هینی گفت و من بوسی براش فرستادم .
مامان فوری گفت: شب میریم خونه ی خالت اینا ها...
مات پرسیدم:باز چه خبره؟
مامان خندید وگفت:حالا....
-تا ندونم نمیام...
مامان: با خالت صبحی رفتیم بازار نشون خریدیم... شب برادر اقا رسولم هستن....
مبهوت به مامان خیره شدم...مامان میخواست ادامه بده که شب چه خبره اما من دیگه طاقت شنیدن نداشتم... خدایا امتحانه... عذابه... کم مصیبت دارم؟؟؟
با کل کل گفتم:زنگ بزن به خاله... بگو تا هامین نیاد من نه نشون مشون دستم می کنم نه میذارم برام ببرین و بدوزین.
مامان:واه...
-والله.... بابا اصلا شاید منو نخواد... فکرشو کردی؟
مامان ابروشو بالا داد وگفت:اتفاقا خالت میگفت هر دفعه که بهش گفتم برای ميشا خواستگاراومده هامین دادو قال راه انداخته... پسره عاشق شده ... اینم ما مادرا میفهمیم...
-نه بابا؟
-اینقدر با من بحث نکن.
بی هیچ حرفی به سمت تلفن رفتم و شماره ی خاله رو گرفتم... باید رک وراست میگفتم.
اما با صدای الو گفتنش دلم یه جوری شد. خیلی دوستش داشتم. نمیخواستم ناراحتش کنم...
خاله بعد احوالپرسی گفت:شب منتظریما خاله....زود بیا.
-خاله من تا هفت و نیم تو باشگاه کار دارم.... نمیشه بذارید برای یه شب دیگه....
خاله: ميشا جان زودتر میگفتی.... میدونی چقدر مهمون دعوت کردم؟.....اقا ضیا اینا هم از شیراز اومدن... زشته خاله جون...
دیگه حرصم گرفته بود. یعنی من اینجا بیغم؟همه ی این اتیشا زیر گور اون خنگ عقب افتاده است که تو ایران واسه خاطر بیست پنج صدم درجا میزد.
با یه لحن جدی گفتم:خاله جون کاش اول با من مشورت میکردید....
خاله انگار حس کرد بهم برخورد. زود رفع ورجوعش کرد و فوری گفت:تو هر وقت تونستی بیا....
یه کف گرگی به پیشونی خودم زدم. هرچی من میگفتم نره خاله میگفت بدوش..اخرش اونقدر قربون صدقه ام رفت تا خر شدم و گفتم باشه....
با اعصابی مخدوش به سمت باشگاه حرکت کردم.مهراب یه طرف... هامین هم هیچ طرف. پسره ی لندهور نیومده چه اشی برای من پخته بود.
دلم یه مدلی بود. یعنی مهراب و پس فردا تو یونی ببینم چطوری رفتار میکنه؟!
اخ اگه به خاله بگم من پسرشو نمیخوام چی میکنه ... وای دارم روانی میشم.
با ماشین صبا میرفتم... ای یه ماشین بخرم من راحت برم سر کار و بیام.خدایی شد تو این باشگاه هم مهراب برام کار جور کرد. صاحبش یکی از دوستاش بود. روزهای زوج مخصوص بانوان بود و روزهای فرد مخصوص اقایون...اخ مهراب .... وای هامین....مهراب..خاله... مهراب... هامین ...ماشین....درس...کار....هامین... خودم....مهراب...
وای خل شدم!!!
************************************



صاف ایستادم و گفتم: کمیته ( در ورزش رزمی یعنی آماده برای مبارزه)
روژان و صدا کردم... تنها دان یکم بود.
دل ارام و هم صدا کردم..
بقیه هم نشستن تا مبارزه رو ببینن...
خودمم که با همه ی افکارم اصلا نمی تونستم تمرکز کنم.
به عنوان داور یه گوشه ایستادم و فکر میکردم... آخرش که چی... کاش مهراب این کارو نمیکرد. نمیتونستم بگم خیلی ناراحتم... اما به هر حا ل یه دوست خوب بود که من و خیلی کمک میکرد.
خانم تاجیک لطف کرد و برام یه رانی باز کرد و داد دستم.
تشکر کردم .
پرسید: امروز رو فرم نیستی؟
-یه کم خستم...صبح دانشگاه بودم...
خانم تاجیک لبخندی زد و منم حواسمو جمع مبارزه میکردم.
کاراته رو دوست داشتم... از دوازده سالگی جدی ادامه اش دادم. پیوسته و اروم و بی وقفه... تا پیارسال که بالاخره کارت مربی گریمو گرفتم. اونم با یه نمه پارتی بازی ... ولی خوب... کارم بدک نبود.
به مدد مهراب هم که اینجا مشغول بودم.
میخواستم پس انداز کنم... بیشتر کار کنم... میخواستم چیزهایی که همیشه دلم میخواست داشته باشم اما همیشه قناعت کردم و بخرم...
شروع زندگی با هامین یعنی تموم شدن همه ی حسرتهایی که داشتم... خاله ای که مسلما بهترین مادرشوهر دنیا میشد...
و مهراب هم یعنی شروع زندگی با کسی که میدونستم تا عمر داره همینطور مهربون و با معرفت میمونه...نفسمو فوت کردم.
روژان داشت چه غلطی میکرد.
داد زدم:هان سوکی(خطا)
و رو به روژان حرکت صحیح و گفتم...ساعت اعلام میکرد که وقت کلاس ما تمومه... یه سری نکات و به بچه ها گفتم و ازشون خداحافظی کردم.
نیم ساعتی طول کشید تا به خونه برسم... مامان اینا منتظرم بودن..فوری یه دوش گرفتم .میخواستم لباس بپوشم که مامان صدام کرد وگفت: اینا رو بپوش... بابا با یه لبخند مهربون و پدرانه نگاهم میکرد. مامان هم اسفند دود میکرد.
منم زل زده بودم به بلوز و دامنی که صبح مامان با خاله برام خریده بودن... رنگش تقریبا کرم بود.
وای... این مسئله خیلی داشت جدی میشد.
به اصرار مامان که التماسم میکرد دامن بپوشم اما من مخالفت میکردم... فقط همون بلوز و پوشیدم با یه شلوار جین مشکی...
بابا هم زنگ زد تا اژانس بیاد. اصولا از این ولخرجیها نمیکرد... اما انگاری....!
فعلا نمیتونستم چیزی بگم.... یعنی چی میگفتم؟ با همه ی زبون درازیم.. برای اولین بار کم اورده بودم.
تو ترافیک مونده بودیم. مثل همیشه هنزفریم تو گوشم بود و اهنگ گوش میکردم.
مامان و بابا و مارال با یه لبخند ملیح نشسته بودن... فقط من عین مادر مرده ها زل زده بودم به خیابون ...
چی در انتظارم بود. یعنی میدونستم چیه... اما. هامین چطور منو دوست داره در حالی که هیچی ازم نمیدونه... چطور دوازده سال اونجا مونده و مثلا به گفته ی خاله عاشق منه...
یه جای کار می لنگید. اگه خاله سرخود اومده باشه و هامین مثل همون دوران بچگی از من متنفر باشه... پس یعنی جای امیدی بود...وای خدا اگه اینطوری بشه بدون اینکه رابطه ی بین دو تا خواهر خراب بشه ما خیلی صمیمانه میتونیم باهم صحبت کنیم و همدیگرو رد کنیم. وای خدا جون اگه اینطوری بشه عالی میشه....
شاید حالا درست ترین کار این بود که صبر کنم تا هامین برگرده...
با مهراب چه میکردم؟
مهراب بیچاره که خودش تموم کرد... شر هامین هم بخوابه من چند وقته یه خواب اروم نداشتم ... جون خودم!!!!
ساعت از نه گذشته بود که به خونه ی خالم رسیده بودیم.
ماشین راشید خان برادر اقا رسول جلوی در بود. اوووف... از اون ماشین خوشگلا که حتی پلاک هم هنوز نخورده بود.
دو تابرادر زده بودن تو خط ماشین و اتومبیل..برادر سوم رضا هم که در لندن زندگی میکرد وپیش نمیومد که برگرده ایران. با اینکه همشون پسرخاله های بابام بودن... اما هیچ کدومشون مثل بابایی خودم ماه نمیشدن...
ماکسیمای اقا ضیا پسردایی مامان اینا هم جلوی در خونه پارک شده بود.
بابا دستمو گرفت. نمیدونم به خاطر لبخندی بود که بهش زده بودم یا اینکه مهر پدری... هرچی که بود من با بابا راحت تر بودم تا مامان. نه اینکه دوستش نداشته باشم مامان و ها... نه... مامان که رو چشم راستم بود. بابا روچشم چپم... به قلب نزدیک تر بود دیگه...
اووف... چی چرت وپرت میگم.
با هم وارد خونه شدیم.
خاله و عمورسول جلوی در منتظرمون بودن... خاله تا منو دید با صدای بلند گفت: عروس خوشگل خودم...
چقدر بدم میومد بهم بگن عروس خدا میدونه...
خاله بعد از اینکه ماچ و رو بوسیش تموم شد ما رو فرستاد داخل... مشغول احوالپرسی با مهرنوش خانم همسر اقا راشید برادر اقا رسول بودم... با دوتا دختراش... نسرین و ندا... میخواستم باهاشون رو بوسی کنم اما حالتشون نشون داد که تمایلی ندارن... منم بیخیال شدم و به سمت ارمین واذین رفتم.
ارمین برادر هامین به همراه همسرش فرناز کنار هم ایستاده بودن و اذین و شوهر جدیدش سهراب هم کنار هم....
با همشون دست دادم اذین زیر گوشم گفت: داری خودتو بدبخت میکنی...
خندید و منم باسر تایید کردم. میونه ام با ارمین و اذین عالی بود. فقط هامین اب زیر کاه نمیدونم چرا از بچگی ازار میرسوند.
فرناز دختر ریز میزه و با نمکی بود. ارمین و ادم کرده بود.
ازش سراغ محیا رو گرفتم که با لبخند گفت: مجلس جدیه عروس خانم گذاشتمش پیش مادرم...
هی وای من اینا چرا این مدلی به قضیه نگاه میکنن...!
هیچی نگفتم وبه اذین نگاه کردم.
اذین هم قد بلند و تپل بود... ماه عسل بد بهش ساخته بود... سهراب هم پسر ساکت ومحجوبی به نظر میومد.
با دختر وپسر اقا ضیا هم سلام وعلیک کردم.
زهره خیلی صمیمی منو بغل کرد و بهم تبریک گفت.یک سال ازم بزرگتر بود وخیلی خانم و خونه دار بود. هنوز داشت برای ارشد میخوند تا قبول بشه... اما نتونسته بود... زهره زیر گوشم گفت: چه عروس خوشگلی...
خدایا اینا دیگه کین.. خودشون میبرن و خودشون میدوزن... عروس خر کیه؟!
سعید هم پسر کوچیکه ی اقا ضیا که امسال کنکوری بود باهام دست داد. اما بنفشه مادرشون خیلی سرد بهم تبریک گفت. نه دست داد نه روبوسی..خشک و خالی.
من میگم هامین نیومده همه براش دندون تیز کردن ... خوب اینا که اینطوری براش سرودست میشکنن و خاله میرفت میگرفت...اه... لندهور...
بالاخره تونستم بشینم....مارال هم کنارم نشست و اذین و فرناز مشغول پذیرایی شدن...
جای عمه پوری این وسط خالی بود... خدا رو شکر اون به خاطر پادرد و این حرفها خیلی به سرش نمیزد که بیاد تهران وخودشو درگیر این مسائل کنه.
صحبتها راجع به همه چیز و هیچی بود.
کلافه شده بودم بس که سر تکون داد م و لبخند زده بودم. نسرین ونداکه میخواستن با نگاهشون منو بخورن....مهرنوش خانم مادرشون هم که کنار بنفشه خانم نشسته بود و معلوم نبود چی پشت سر من بلغور میکنن.
به خدا دلم میخواست بگم منم راضی نیستم.... منو انطوری نگاه نکنید.... حداقل ده دفعه هم تو ذهنم جمله بندی میکردم و با خودم حرف میزدم که به خاله بگم چی به چیه.... اما باز نهیب میزدم به خودم که بذار یه وقت دیگه.... بذار وقتی که هامین اومد.... اما اگه واقعا اونم به گفته ی خاله دلباخته باشه من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟!
بعد از صرف شام که زیر اون نگاه های شمرگونه و زنانه هیچی از گلوم پایین نرفت و با تیکه های ندا ونسرین که میگفتن:چرا هیچی نمیخوری... تا برگشتن هامین رژیمی... هی چرت وپرت بارم میکردن... منم فقط احترام خاله رو نگه داشته بودم وهیچی نمیگفتم... وگرنه تا الان کف سالن افتاده بودن...
بعد از شام ... خاله با یه صندوق کوچولوی نقره ای کنار من نشست و گفت: خوب حالا که همه اینجا جمعن... من دوست دارم نامزدی ميشا جون وپسرم هامین و اعلام کنم...
نسرین با لودگی گفت: زن عمو.. اصل کاری که نیست...
خاله توروش یه لبخند مکارانه زد وگفت: اصل کاری دختر گلمه که موافقت کرده...
صدای بنفشه خانم و شنیدم که به زهره گفت: این گدا گدولا از خداشونم باشه...
لبامو فشار میدادم که خاله دست راستمو گرفت و میخواست انگشتر و دستم کنه که مانعش شدم.دیگه نمیتونستم صبر کنم... تند گفتم: خاله جون اگه اشکالی نداشته باشه.... صبر کنیم تا پسر خاله هم بیاد بعدا... دیر که نمیشه...
خاله دلخور گفت: اخه چرا خاله جون.. هامین کلی به من سفارش کرده.. التماس کرده.... من که نمیتونم حرف پسرمو زمین بذارم... پس فردا زنگ بزنه بپرسه دلگیر میشه... بعدشم تو باید یه چیزی از ما داشته باشی.... تو رو ببرن من جواب بچمو چی بدم؟
اینطوری که خاله میگفت یعنی به هامین هم اعتباری نیست.. یعنی همه ی اینا خواسته های هامینه؟؟؟ خدا به دور... من چه غلطی بکنم؟؟؟
خاله باز میخواست انگشتر و دستم بکنه که گفتم: اما من دوست دارم پسرخاله هم حضور داشته باشه...
مهرنوش خانم فوری از اب گل الود ماهی گرفت وگفت: حالا چه اصراریه مستانه جون... صبر داشته باش هامین برگرده بعد.... دیر نمیشه که...
خاله:همین الانشم دیر شده... خواستگارا لنگه ی در خونه ی خواهرمو از جا کندن.... تا وقتی اسم این دختر به نام پسر من نباشه نه من ... نه هامین دلمون اروم نمیگیره... نه رسول؟
عمو رسول لبخند ی زد. جرات نداشت رو حرف زنش حرف بیاره... اما با این حال گفت: حالا که خود ميشا جان هم اصرار داره تا هامین برگرده... بهتره صبر کنیم...
میدونستم عمو رسول هم به این وصلت راضی نیست... هرچی باشه مسلما اونم دخترای برادرشو به من ترجیح میده...!نسبت خونی یه چیز دیگه است.
با اصرار من و کل جمع خاله پذیرفت که تا بازگشت هامین صبر کنیم.
ندا و نسرین با امیدواری نظافت خونه رو به عهده گرفته بودن.... غافل از اینکه خاله مستان من اصلا نیم نگاهی بهشون نمینداخت... همونه که گفتم یه نسبت خونیه و ...!
حین رفتن باز پچ پچ بنفشه خانم و مهرنوش خانم روی اعصابم بود.
از اینکه هامین برگرده عمرا منو قبول کنه و ... از این مذخرفات. من که معطل قبول کرد ن هامین نبودم. من خودم هم نمیخواستم.. حالم از این حرفهای خاله زنکی بهم میخورد. لعنتی ها جوری ادم و از بالا به پایین نگاه میکردن که تحمل و صبر ادم لبریز میشد.
خاله چقدر صبور بود...
نیمه شب به خونه برگشتیم.
مامان با عصبانیت گفت:این چه کاری بود که کردی...؟
-کار درست و کردم...
مامان با حرص گفت:ابروی منو بردی خیالت راحت شد؟
نفسمو فوت کردم.
مامان باز گفت: همینو میخواستی جز جیگر زده؟ اره... همینو میخواستی؟ خیالت راحت شد.
بابا اروم گفت: طاهره جان...
مامان به بابا هم توپید وگفت: ندیدی چطوری سکه ی یه پول شدیم؟
بابا با ارامش گفت:ميشا کار درستی کرد....
مامان نالید:پرویز.... چی میگی؟ کار درست این بود که لگد به بختش بزنه؟
بابا : خواهرت که پشیمون نشده... ميشا کار عاقلانه ای کرد....
مامان با رنجیده خاطری گفت: اره..طرف دخترتو بگیر.... اما پس فردا که پشت دخترت گفتن که لابد عیب وایرادی داره که خواستگار به این خوبی و رد کرده خودت جواب پس بده.... دیگه چی میخوای دختر... پول اقا رسول... ثروتش.. مال واملاکش همه بین پسراش تقسیم میشه.... اذین که بارشو بست... تو باید عقل داشته باشی... که نداری... که داری خودتو بدبخت میکنی...
دیگه تحمل مو از دست داد مو تند گفتم:مامان... پس فردا هامین منو رد کنه و منو مجبور کنه بزنم زیر همه چیز... کی جواب میده؟ هیچ فکر اینو کردید که شاید اون اصلا از من خوشش نیاد...؟ نگران جواب مردمی؟ یعنی من اینقدر گدا گشنه شدم که معطل دوزار و یه قرون رسول خان هدایت باشم؟
مامان خواست حرفی بزنه که بایه صدای گرفته و نسبتا بغض دار و بلند گفتم: اینقدر منو کوچیک نکن...
و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و در و هم بستم.
روی تخت افتادم و به سقف نگاه میکردم... وقتی تفکر مادرخودم این بود.. وای به حال بقیه...!


دستامو تو جیبم فرو کردمو سرمو رو به آسمون گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم ...
نفسمو فوت کردم و باز نفس عمیق کشیدم.دیگه باید برمیگشتم...
امشب رکورد زده بودم و مسیر طولانی تری رو نسبت به هر شب اومده بودم.
این قدم زدنهای شبونه یه جورایی واسم حکم لالایی قبل از خواب و داشت . دوازده سال بود که اگه یه شب نمی اومدم پیاده روی عمرا خوابم نمیگرفت . اوایل که تازه اومده بودم نمیدونستم باید واسه خوابیدن چه راهکاری پیش بگیرم . به همه چی رو انداخته بودم ، از دیازپام گرفته تا مطالعه ی قبل از خواب و آهنگ گوش کردن و خلاصه همه چی ...راه حل قدم زدن شبونه چیزی بود که خیلی تصادفی کشف کردم ، یه شب که هیچ روشی واسه خوابیدن افاقه نمیکرد از خونه زدم بیرون و شروع کردم خیابونای خلوت پاریس و گز کردن . و اونجا بود که فهمیدم خیابون خلوت و سکوت و هوای خوب نیمه شب تاثیرش از هر دیازپامی بیشتره ، چون دیگه زوری نمیخوابوندت ، آرامشی که بهت میده باعث میشه راحت خوابت بگیره...
اما توی این دوازده سال فقط این روی شهر و ندیده بودم . نیمه شب وقتیه که آدم چهره ی زشت و زیبای شهر و با هم میبینه . قسمت قشنگش شب و ستاره ها و نسیم و سکوت بود ، چیزی که همیشه میترسیدم اگه روزی به تهران برگردم نتونم داشته باشمش . و روی زشتش دزدی ها و زورگیری ها و آدمای مست و تن فروشای کنار خیابون بود . بخت باهام یار بود که تو این سالها مثل یه آدم نامرئی قدم زده بودم و توجهشونو به خودم جلب نکرده بودم
دیگه باید برمیگشتم ... دوازده ســــــال ! ....دیگه دو رقمی شده بود ...دلم لک زده واسه اینکه یه بارم شده بدون متر کردن خیابون بخوابم . غربت غربته .....چه یکسال ، چه دوازده سال
در آپارتمانم و باز کردم و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم راه اتاق خواب و پیش گرفتم . لباسامو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت ، بعد از چند تا غلت سر جام نشستم ، امشب از اون شبا بود دلم هوای خونه مون و کرده بود . اینجا ساعت 1 نصف شب بود پس ایران باید نزدیکای 5 صبح باشه ! حتما مامان الان واسه نماز صبح بیدار شده پس اگه زنگ بزنم بیدارش نکردم ...با اینکه خودم هیچ وقت از این ولخرجیا نمیکنم و میذارم مامان خودش زنگ بزنه اما امشب دیگه آقا هامین میخواد دست تو جیب کنه ....
_ امشب چه شبی ست ؟ ....شب مراد است امشب
خوبی خونه مجردی به اینه که هر وقت شب و نصف شب که باشه میتونی واسه خودت بزنی زیر آواز ...تلفن و برداشتم و رفتم به سمت بالکن
.... _ امشب میخوام مســـــــــت بشم
چند تا بوق و بعدش صدای ناز مامان :
-بله...
-قررررررررررربونت برم من
- هامین تویـــــــی؟
نه پس نیکولا سارکوزی ام از پاریس زنگ زدم مزاحم مامانای خوشگل ایرونی بشم... -
صدای ذوق زده ی مامان دلمو آب میکرد:
_ الهی فدات بشم مامان ....چرا زنگ نمیزدی من دلم برات یه ذره شده بود؟
_ ااااااِ مامان من که الان زنگ زدم
مامان با گریه گفت:
_ فدای اون صدای شاد و خندونت ...
-دور از جون مامان ، زبونت و گاز بگیر .......
چند تا نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه...
خودمم یه جوری شده بودم... اروم پرسیدم:
_ خوبی مامان ؟ همه خوبن ؟
_ آره اینجا همه خوبن و دلشون برات یه ذره شده ، خودت چی ؟ خودت خوبی ؟
_ من عالی.... بیست...
مامان:
_ کارا خوب پیش میره ؟ ...
-همه چیز خوبه....
مامان با یه آه بلند خدارو شکری گفت و پرسید:
_ نميخواي برگردي ؟
_ اتفاقا ، در این مورد یه خبر خوب واستون دارم
مامان هم متقابلا گفت: منم یه خبر برات دارم ، حالا خبر تو چیه ؟
... -نه اول شما بگید
نه عزیزم اول خودت بگو من طاقت ندارم-
-خبر خوب من اینه که حداقل تا 6 ماه دیگه برمیگردم ایران...
مامان یه جیغ وحشتناک کشید و با فریاد گفت:
-چیییی یییییی؟ میخوای برگردی ؟
با خنده گفتم: اره عزیزم....
- پس کارت چی؟
-نگران اون نباش... فرم استعفامو هم تحویل شرکت دادم ، اما اونا گفتن که باید تا پایان یکی از پروژه ها صبر کنم ، یعنی تا 6 ماه دیگه ، بعدش برمیگردم پیشتون....
-وای هامین جان... عزیز دلم.. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی ؟ بعد از دوازده ســـــــال...باورم نمیشه.
از صداش معلوم بود که باز داره گریه میکنه ، بین حرفش اومدم:
_ اِ مامان گریه میکنی ؟ بابا کجا دوازده سال ؟ شما که 3 سال پیش اینجا بودی...
مامان با فین فین گفت: چه فرقی میکنه ، برای من مثل این میمونه که 100 ساله ندیدمت
_ خیلی خب حالا که میبینی ، پس گریه نکن دیگه دختر خوشگل ....راستی ....حالا نوبت شماس خبرتو بدی...
یه دفعه رنگ صداش عوض شد و با خوشحالی گفت:
_ خبر من امر خیره مامان ...
مجال فکر کردن به امر خیر و نداشتم چون مامان تند و بی هوا گفت:
_ خبر دامادی خودته ، پریشب با خالت و شوهر خاله ت صحبت کردیم ميشا رو واست خواستگاری کردیم ، همه ی قول و قرارا رو گذاشتیم فقط مونده آقا داماد از فرنگ تشریف بیارن....
و غش غش شروع به خندیدن کرد.
با فریاد گفتم:
-چیییییییییی ؟! ....چیکار کردین ؟
مامان با یه لحن متعجب گفت:
_ واه... چرا داد میزنی هامین جان....
_ مامان خواستگاری کردی؟ برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟.... Pourquoi ؟؟؟؟( چرا ؟)

-بد کردیم ؟ تو شیش ماه دیگه که به سلامتی برمیگیردی خونه باید یه سر و سامونی بگیری یا نه ؟ بیست و هفت سالته ، دیگه وقتشه...
با عصبانیتی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم:
_ این دلیل میشه که سر خود برین واسه خودتون قول و قرار بذارین ؟ نمیتونستین قبلش با من یه مشورتی بکنین ؟ دست به تلفنتون که خوبه ....چطور اونموقع که همچین خوابی واسم دیده بودین زنگ نزدین ؟
مامان دلخور گفت:
-صداتو بیار پایین . سر من داد میزنی ؟
با صدای آرومتری ادامه دادم:
_ نه قربونت برم ، من کی همچین غلطی کردم ؟ ... من فقط میگم کارتون درست نبوده ...درست نیست شما واسه من دختر انتخاب کنی ، پس من خودم بوقم ؟...داری از اینکه بعد این همه سال میخوام برگردم پشیمونم میکنی ها
_ تو خودتم که بخوای انتخاب کنی از ميشا بهتر عمرا گیرت نمیاد ، من که بیخودی اینطوری هول ورم نداشته که ...داشتن رو هوا میبردنش ، نمیتونستم وایسم نگاه کنم که همچین دسته گلی رو بدن به مردم اونوقت واسه پسر خودم برم در به در دنبال یه دختر خوب بگردم...
تازه اونقدر خانمی کرد که دیشب خواستم اسم تو رو روش بذارم گفت تا خودش نیاد من نمیذارم.... ..
_ کی ؟ مرضیه رو رو هوا میبردن ؟ ....تا جایی که من یادمه یه بچه ی جیغ جیغو ی لاغر مردنی بود که دست بهش میزدی گریه ش در میومد .... منم که از دخترای لوس حالم بهم میخوره خودت میدونی ....آذین و به زور تحمل میکردم ، باز اون خوبه شوهرش آدمش کرده ...بعد از اون من خوشگلی و اخلاق خیلی واسم مهمه...
تو دلم گفتم: باز خوبه قبول نکرده نامزد بشیم... اوه بدون من...فکر کن یه درصد!
مامان فوری گفت:
_ مرضیه چیه ؟ ميشا!...از بچگی همینجوری گریه ش و در میاوردی دیگه ...اگه مثل همه اسمشو درست صدا میکردی که بچم صداش در نمیومد ، فقط قربونش برم از بچگی یه خورده شیطون بود و یه جا بند نمیشد واسه همین اونموقع ها لاغر بود ولی الان یه هیکلی به هم زده بیا و ببین ....
زیر لب گفتم:
-میخوام نیام و نبینم.....
-چی گفتی؟
اروم گفتم :هیچی....
مامان ادامه داد: هم خوشگله... هم تیپ و اندام داره... تو بیا و ببین به به چه چه کن ببین مادرت دست رو چه جواهری گذاشته..
حرصی گفتم:
_ مگه ندیده م که بیام ببینم ؟ شما نگران من نباش اینجا به اندازه ی کافی دیدم ، الکی بازار گرمی نکن مادر من ....من عمرا بیام مرضیه رو بگیرم ....
-آخه تو به من بگو دردت چیه ؟ ميشا خوشگل و خانوم و تحصیل کرده و خوش اخلاقه از این بهتر دیگه چی میخوای ؟
_ بابا جون نمیخوام ، اصلا من زن نمیخوام ....مامی جون ، فدای اون چشمای خوشگلت .....داریم تو سال 2011 زندگی میکنیم آخه ، کی تو این دوره زمونه واسه بچه ش اینجوری زن میگیره ؟
_ دیگه کار از کار گذشته و همه ی قرار و مدارا گذاشته شده ، من مطمئنم وقتی ببینیش مهرش به دلت میوفته .
_ چی چی رو کار از کار گذشته ؟ اصل کاری منما ...
_ الهی من قربون این اصل کاری برم که تو لباس دامادی چقدر خوشتیپ میشه ....
_ نه مثل اینکه شما توهم زدی شدید ، من برم تا اسم بچه مو انتخاب نکردی ...
_ ای فدای اون بچه هاتون ...بچه های تو و ميشا خیلی خوشگل میشن...
_ مامان حالت خوب نیستا ....برو یه استراحتی بکن .
بعد از کلی سر و کله زدن باهاش بالاخره رضایت داد تلفن و قطع کنه . منو باش که دلم خوشه بعد از دوازده سال دوری میخوام برگردم به آغوش گرم خانواده . دیگه چه میدونستم همچین خوابی واسم دیدن ، حالا چه جوری باید از زیرش در برم خدا عالمه ، بعد از بیست وهفت سال زندگی مدرن و امروزی عمرا اینجوری مثل بابابزرگم زن بگیرم ، من تا دختری رو واقعا نخوام و عاشقش نباشم محاله باهاش ازدواج کنم . بالاخره اینو به مامانم حالی میکنم .

صبح به سختی از خواب بیدار شدم و برای رفتن به شرکت آماده شدم . تلفن دیشب به ایران به جای اینکه آرومم کنه و خواب خوبی عایدم کنه بدتر اعصابمو به هم ریخته بود ، هر چند زیاد هم نمیخواستم فکرمو باهاش مشغول کنم ، چون آدمی نبودم که زیر حرف زور بره ، پس دلیلی نداشت این مدت باقیمونده تا برگشتن به ایران ذهنمو باهاش درگیر کنم چون بالاخره حلش میکردم .

وقتی توی پارکینگ شرکت ماشین و پارک کردم و ازش پیاده شدم برای لحظه ای نگاهم روش ثابت موند و با حسرت دستی بهش کشیدم ، این از اون چیزایی بود که بعد از برگشتن به ایران از دست دادنش اذیتم میکرد ، یکسال بود که ماشین قبلیمو عوض کرده بودم و اینو خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم ...زود خودم و جمع و جور کردم و به خودم نهیب زدم که تو ایران بهترشو میخرم .

در حالیکه به سمت اتاق خودم میرفتم کم و بیش با همکارایی که سر راهم بودن سلام علیک کردم ، محل کارم شامل سالن بزرگی بود که اتاق هر نفر با دیوارهای شیشه ای از اتاق های دیگه و سالن جدا میشد و. داخل سالن بزرگش هم پر بود از میزهای منشی ها و کارمندای دیگه و مبلمان های شیک و راحت . در کل با وجود کارمندای زیاد جای بزرگ و روشنی بود و توش احساس راحتی میکردم . با اینحال از جمله جاهایی بود که بعید بود دلم براش تنگ بشه ، نه بدلیل اینکه با همکارام مشکلی داشته باشم ، به این دلیل که سالن شلوغش که بیشتر وقتا پر سر و صدا هم بود و بی شباهت به سالن بورس نبود چیزی بود که بعد از سه سال کار کردن تو اونجا هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام و مطمئن بودم نیمی از خستگی ای که آخر ساعت کاری دچارش میشم ناشی از تحمل همین محیط شلوغه .
به همین خاطر همیشه تصور دایر کردن شرکت ساختمانی خودم داخل ایران به نظرم وسوسه کننده میومد و تصور یه اتاق اختصاصی برای خودم بعنوان رئیس شرکت رویام و کامل میکرد . با اینکه پدرم پیشنهاد دایر کردن همین شرکت تو پاریس و قول پشتیبانی مالی ش رو بهم داده بود اما خودم ترجیح داده بودم اول با کار کردن تو یه شرکت معتبر تجربه ی بیشتری کسب کنم تا اینکه بدون هیچ تجربه ی قبلی کار وکاسبی خودمو راه بندازم .
غرق افکارم بودم که با تکون دستی از جا پریدم ، عباس که با این حرکت ناگهانی من خودش هم شوکه شده بود یه قدم عقب رفت و گفت :
_ هوی چه خبرته ؟ نزدیک بود سکته کنم ...
دوباره رو صندلیم نشستم و گفتم :
_ خودت چه خبرته ؟ ترسوندیم ...
به میز نیم دایره ی گوشه ی اتاقم تکیه داد و با پوزخند گفت :
_ به چی فکر میکردی ؟ ایران ؟
از اینکه میخواستم برگردم ایران ازم دلخور بود ، حق داشت دوازده سال بود که با هم بودیم ، خونه هامون تو یه ساختمون بود ، تا وقتی نامزد نداشت با هم همخونه بودیم ، اما از 4 سال پیش که با نامزد فرانسویش همخونه شده بود من واسه خودم خونه ی مستقل گرفته بودم . حق داشت از تصمیم ناگهانیم واسه رفتن ناراحت شه . خودم هم از همین الان دلم براش تنگ میشد .
از سکوتم استفاده کرد و با حرص گفت :
_ آخه خره ، خنگ خدا ...تو بعد از اینهمه سال که اینجا زندگی کردی دیگه میتونی ایران زندگی کنی ؟!....میتونی تو محیط بسته ی اونجا دووم بیاری ؟ دِ نمیتونی ...
_ میتونم ...
وبا بی رحمی ازش پرسیدم :
_ میخوای بگی خودت اصلا دوست نداری برگردی ؟
با اخم سرشو پایین انداخت ، میدونستم خودشم خیلی دوست داره برگرده ، اما نمیتونست . همه چیز دست به دست هم داده بود که نتونه برگرده ایران ، نامزدش از یه طرف ، کارش از یه طرف .....اما همه ی اینا حل شدنی بود ، عباس به خاطر نويسندگي سياسي نميتونست برگرده .
_ حالا چرا از الان رفتی تو هم ؟ من قراره شیش ماه دیگه برم ...
پوزخندی زد و گفت :
_ پروژه کنسل شده ...
_ چیییییی ؟
_ همین که شنیدی ...
_ چرا کنسل شده ؟
_ مهندس ارشد باهاشون مشكل پيدا كرده .
بی اراده خندیدم ، اصلا نمیتونستم باور کنم سفر شیش ماه بعدم قراره به این زودی اتفاق بیوفته . عباس با حرص گفت :
_ من خر و باش که دارم واسه کی دلتنگی میکنم ...
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بازوشو گرفتم و گفتم :
_ من مخلصتم داداش ، اما باید برم ....میخوام بعد از 12 سال بخوابم ، میدونی که
با خنده جواب داد :
_ آقای خرس قطبی یعنی 6 ماه دیگه که از خواب پا شدی بر میگردی ؟ ...
_ تو برگرد ، اوضاع که اینطوری نمیمونه ، بالاخره تو هم میتونی برگردی ...
آهی کشید و گفت :
_ امیدوارم ...
قبل از برگشتن به خونه ، از شدت ذوق ازهمونجا اینترنتی بلیطی برای ایران رزرو کردم ، هر چی بهش نزدیکتر میشدم برگشتن برام هیجانی تر میشد و مشتاق تر میشدم . دیگه شمارش معکوس شروع شده بود .
شامو تو خونه ی عباس و الیزابت خوردم . الیزابت که لیزی صداش میکردیم دختر خونگرمی بود که تو همه ی این چهار سالی که با عباس نامزد شده بود همیشه هوامو داشت . حتی برای تعطیلات که با عباس به شهر کوچیک محل تولدش که توی حومه ی پاریس بود به دیدن خانواده ش میرفتن هم با اصرار از من میخواست همراهشون برم تا تنها نمونم . اوایل که به زیاد دور موندن از عباس عادت نداشتم معمولا دعوتشو قبول میکردم و همراهشون میرفتم . و همین رفت و آمدها باعث شده بود با لیزی و خانواده ش صمیمی بشم . لیزی هم میرفت جزو اونایی که دلم واسشون تنگ میشد .
دقایقی از تموم شدن شام و برگشتن به آپارتمان خودم نگذشته بود که صدای باز شدن در آپارتمان باعث تعجبم شد . با دیدن جسیکا بیاد آوردم که هنوز کلیدم و ازش پس نگرفتم . نگاه کوتاهی به صورتش کافی بود تا پی به وضع روحی به هم ریخته ش ببرم .
_ جسی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
با بغض نگاهم کرد و گفت :
_ خفه شو .
ترجیح دادم سکوت کنم چون با حالی که اون داشت بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم . بدون حرف روی یه مبل یه نفره نشست . منم مبل روبروشو اشغال کردم . حالا داشت گریه میکرد ، سعی میکرد بیصدا باشه اما چندان تو این کارش موفق نبود . بعد از چند لحظه اشکاشو کنار زد و نگاهم کرد . با صدای گرفته ای گفت :
_ هنوزم میخوای بری ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ جسیکا ما قبلا در این مورد حرفامونو زدیم .
_ میدونم .
_ پس این کارا چیه ؟
_ نمیخوام بری ...
نفس کلافه ای کشیدم و ترجیح دادم بازم سکوت کنم . دفعه ی قبل زبونم مو در آورده بود بس که براش توضیح داده بودم که هدف ما از اولش هم دوستی بوده و قرار هم نبوده تا آخرش با هم بمونیم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ منم باهات میام .
وقتی چشمای گرد شده از تعجب منو دید سریع ادامه داد :
_ اگه تو مجبوری بری خوب منم باهات میام . مطمئنم خانواده ت ازم خوششون میاد . خودت که میدونی پدر و مادرا همیشه از من خوششون میاد . من مهربونم ، دوست داشتنی ام ، همیشه لبخند میزنم ، آشپزیم حرف نداره ، خونه داریم هم عالیه ، خوشگلم هستم ....مگه نه ؟
لبخند زدم و صادقانه جواب دادم :
_ معلومه که آره ، تو خوشگلی ، مهربونی ، کدبانویی ....مورد علاقه ی پدر و مادرا و آرزوی مردا ...
تو چشماش نگاه کردمو به سختی گفتم :
_ اما من نمیخوام بیای ...
دوباره بغض کرد و گفت :
_ چرا ؟ همه ی این مدت واسه چی باهام بودی ؟ چون بهت خوش میگذشت ؟
منظورش از همه ی این مدت دو سالی بود که با توافق هر دومون با هم بودیم . جدی شدم و جواب دادم :
_ نه ، به خاطر اینکه بهم خوش میگذشت نه ....به خاطر اینکه به هر دومون خوش میگذشت ، غیر از اینه ؟ مگه همیشه بهت نمیگفتم ما برای همیشه با هم نمیمونیم ؟ مگه بارها بهت نگفتم اگه میخوای بری دنبال زندگیت برو ؟ .....مگه همین چند ماه پیش وقتی همکلاسیت بهت پیشنهاد دوستی داد نگفتم به پیشنهادش فکر کن ؟ .....من همیشه بهت یادآوری میکردم که یه روز باید هر کدوممون بریم دنبال زندگی خودمون ، که نمیتونیم تا آخرش با هم بمونیم ....
بین حرفم پرید و با گریه گفت :
_ نمیتونیم یا نمیخوای ؟ ...
با همون لحن جدیم جواب دادم :
_ خیلی خوب باشه نمیخوام ....تو میدونستی . چون همیشه بهت میگفتم ، نمیگفتم ؟ .....جسیکا تو مهربونی ، خوشگلی ...دختر خیلی خوبی هستی ، هیچ شکی توش نیست . اما .....
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم ، خودش ادامه داد :
_ اما نمیخوای باهام ازدواج کنی ؟ ازم خسته شدی ؟
سعی کردم با لبخند آرومش کنم و گفتم :
_ قسمت اولش .
_ چرا ؟ فکر میکنی من مادر بدی برای بچه هات میشم ؟
_ همیشه میخواستم با یه دختر ایرانی ازدواج کنم ، فقط همین ....دنبال عیب و ایرادی تو خودت نگرد .
_ چراااااا ؟ به خاطر چشم و ابروی مشکیش ؟ اگه منم قیافه ی شرقی داشتم باهام میموندی ؟
_ جسیکا بس کن ...دیگه داری چرت و پرت میگیا .... اون دختری که من بخوام باهاش ازدواج کنم شاید اصلا چشم ابرو مشکی نباشه .....اصلا من خیال ندارم تا مدتها ازدواج کنم ....جسیکا بیا تمومش کنیم دیگه ، اینقدر منو سوال جواب نکن ....
سرشو انداخت پایین و به آرومی گفت :
_ نمیخوام آویزونت باشم ، باشه ....ولی ...آخرین باری که با هم بودیم .....نمیدونستم برای آخرین باره ،.....بیا برای آخرین بار ...
_ نه ! ....
جوابم اینقدر محکم بود که دیگه درخواستشو ادامه نداد . اما با چشمای خیسش نگاهم کرد و گفت :
_ خیلی سنگدل شدی ...
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیخواستم با ناراحتی از هم جدا شیم .....انتظار داشتم تو این کار باهام همکاری کنی ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ با بی رحمی تمام منو عاشق خودت کردی و حالا ازم انتظار داری از جدا شدنمون خوشحال باشم ؟ .....ازت میخوام بری به جهنم ..!.
با قدمهای سریع از خونه بیرون رفت و در و پشت سرش به هم کوبید . ما آدما خواسته یا ناخواسته قلب همدیگه رو میشکونیم . کاش راهی بود که قلب جسیکا شامل این قانون نشه ، قلب مهربونش حیف بود بشکنه

!



دوست داشتم به خونه زنگ بزنم و خبر اومدنمو بدم ، از سورپرایز کردن و این سوسول بازیا خوشم نمیومد . ترجیح میدادم از قبل اعلام کنم که دارم بر میگردم تا مامان یه لشگر فک و فامیل جمع کنه بیاره فرودگاه تا مثل یه امپراطور که با موفقیت از یه نبرد بزرگ برگشته ازم استقبال کنن ، اصلا عقده ی این چیزا رو ندارم ها !!! اما تصورش قشنگه که همه به خاطر تو همچین بساطی راه بندازن .
ولی باید فکر و خیال همچین استقبالی رو با خودم به گور میبردم . چون با خوابی که اخیرا مامانم برام دیده بود میترسیدم اگه خبر زودتر اومدنمو بهش بدم همونجا تو فرودگاه مراسم عروسی رو ترتیب بده و قال قضیه رو بکنه ، دههههه ... از فکر عروسی با مرضیه هم موهای تنم سیخ میشه ...همون بهتر که بی سر وصدا برگردم ، به ریسکش نمی ارزه خبرشون کنم .
همه ی این مشکلات یه طرف ، جسیکا هم یه طرف . اصلا دلم نمیخواست اینطوری از هم جدا بشیم ، با ناراحتی . نمیتونم منکر تاثیری بشم که رو زندگیم گذاشته . بالاخره اونم قسمتی از زندگیم بود ، قسمتی که دیگه داشت تموم شد ، یعنی میخواستم که تموم بشه . با این وجود مطمئنا خاطراتش باهام میموند ، خاطراتی که باید اعتراف کنم بیشترش خوب بود، ما اوقات خوبی رو با هم گذرونده بودیم . جسیکا از زندگیم حذف نمیشد ، فقط تموم میشد . مثل فصلی از یه کتاب که تموم میشه تا فصل جدیدی شروع بشه . دوست داشتم این فصلِ بلوندِ چشم آبی بهتر تموم شه !
وقتی فهمیدم عباس میخواد برام گودبای پارتی بگیره تصمیم گرفتم همونجا هر طوری شده از دلش دربیارم چون مطمئنا جسیکا رو هم دعوت میکرد . عباس چیزی از جزئیات مهمونی ای که خیال داشت برام ترتیب بده بهم نگفته بود ، فقط اولتیماتوم داده بود که یه شب قبل از رفتنم باید دربست در اختیارش باشم و کارام و قبلش تموم کنم . منم با کمال میل درخواستشو قبول کرده بودم . اگه از اونور نمیتونستم مراسم استقبال داشته باشم در عوض از اینور که میتونستم مهمونی خداحافظی داشته باشم !
کارای باقیمونده با شرکت خیلی زود انجام شد . کلید خونه رو هم قرار بود تحویل عباس بدم تا بعد از تموم شدن قرار داد به دفتر املاک تحویل بده و باهاشون تسویه کنه. فقط میموند یه قسمت سخت که نه در تخصصم بود و نه مورد علاقه م ، خریدن سوغاتی ! با اینکه در تخصصم نبود ولی چون پسر مامانم بودم تا این حد میدونستم که باید برای تک تک افراد فامیل یه چیزی بگیرم و این درحالی بود که من حتی آمار نفرات فامیل و هم نداشتم چه برسه به سایز و سلیقه و این داستانا ! نهایتا با خریدن یه جین دوازده تایی بلوز زنونه ی یک شکل اما با رنگهای مختلف و چندین و چند اودکلن زنونه و مردونه و ساعت مچی که البته همشون هم مارك بودن ، چون هر چی نباشه از جیب بابام بودن ،سر و ته خریدن سوغاتو هم آوردم . با اینکه دستم تقریبا تو جیب خودم بود اما با پولی که بابا هر ماه بدون اینکه خودم بخوام به حسابم میریخت واقعا سه بود اگه بخوام سوغاتی فامیل و مارك اصل نخرم .
با اینکه تا اینجای کار تقریبا سریع انجام شد اما مجبور بودم برای مامان و آذین و زن داداش وقت بیشتری رو صرف کنم تا سوغاتیشون نسبت به سوغاتی هایی که برای بقیه گرفته بودم تک باشه ، چون در غیر اینصورت مطمئن بودم دچار غضب میشم . در مورد بابا و آرمین و سهراب ، داماد تازه وارد نیازی به این سوسول بازیها نبود ، چون اگه هیچی هم براشون نمیگرفتم مطمئن بودم عین خیالشون نیست ، در این مورد ما مردا خیلی خوب همدیگه رو درک میکنیم .
اما منهای درک دلم میخواست برای ارمین و بابا و البته داماد جدیدی که هنوز ندیده بودمش هم چیزی میگرفتم... که اون چیز شامل خرید یه کیف پول و ست کمربند وکراوات شد.
برای تنها کسی که با شور و شوق کادو میخریدم محیا دختر سه ساله ی آرمین بود که ندیده عاشقش شده بودم . تا به حال جز فیلم تولد یک سالگیش و عکسهایی که برام فرستاده بودن هیچ چیز دیگه ای ازش نداشتم... وقتی فکر میکردم که میتونم ببینمش دلم غنج میرفت.
خرید چند بسته شکلات و خوردنی ها به تمام خرید هام اتمام بخشید.

و بالاخره من چمدونهامو بستم و آماده ی عزیمت همیشگی به ایران شدم . هیچ چی نمیتونست تو حس عالی ای که داشتم خللی وارد کنه ، حتی کابوس دختر لاغر و ونگ ونگو و رنگ پریده ای به اسم مرضیه ! یا ميشا!.....به هر حال این فرقی تو قسمت لاغر و ونگ ونگو و رنگ پریده ش ایجاد نمیکنه !
ایران منتظر باش که هامینت داره میاد !!!
اهم ....یادم نمیاد چیزی خورده باشم پس مست نیستم ، احتمالا اینا همه اثرات آدرنالینی یه که به خاطر برگشت به وطن داره تو بدنم ترشح میشه .
یه هفته ی باقیمونده زمان خوبی بود تا کارایی رو که تو این 12 سال همیشه دوست داشتم ومیخواستم انجام بدم اما مدام به بعد موکولش کردم رو انجام بدم .
اولین کاری که کردم رفتن به ورزشگاه و تماشای مسابقه ی فوتبال المپیک مارسی و پاری سن ژرمن از نزدیک بود . توی این 12 سال حتی یک بارم پامو تو ورزشگاه نذاشته بودم اما همیشه تو برنامه هام بوده که این کار و بکنم . کمی از روی علاقه و کنجکاوی و بیشتر برای اینکه وقتی آرمین در موردش ازم میپرسه چیزی برای تعریف کردن داشته باشم . هر چی باشه نصف زندگی آرمین تو فوتبال خلاصه میشه و از همین الان میتونم سرزنش هاشو در مورد اینکه چرا توی این 12 سال برای همه ی بازیهای لوشامپیونه ( لیگ فوتبال فرانسه ) نرفتم ورزشگاه رو تصور کنم .
کار بعدی ای که بالاخره با غلبه بر ترسم انجامش دادم این بود که تصویر فَروَهَر ( نمادي مربوط به ايران باستان )رو روی کتف سمت چپم خالکوبی کردم . نه اونقدر گنده که مامان الم شنگه به پا کنه ، یه عکس کوچولو اونقدی که اون خواسته ی همیشگیم در این مورد ارضا بشه . هر چی نباشه بعد از 12 سال که میخواستم برگردم عرق ملیم قلمبه شده بود و آدرنالین حاصل ازش هم کمکم کرده بود ترسی که از دردش داشتم ناپدید بشه . شانس آوردم با این میزان هیجان و آدرنالین رو کتفم تتو نکردم : made in iran !
قید کار سومی که همیشه خیال داشتم بکنم و زدم و ترجیح دادم به جای خوردن یه لیوان یک و نیم لیتری آبجو وقتی برگشتم ایران قلیون میوه ای رو امتحان کنم . چون با خوردن نیم لیتریش پنج دقیقه یه بار میرفتم دستشویی ، دیگه انصاف نبود به خاطر ارضای کنجکاوی تو این زمینه از کلیه های بی زبونم اینقدر کار بکشم ! البته خودم هم میدونم قلیون میوه ای و آبجو هیچ ربطی به هم ندارن ولی از اونجایی که اصولا از دستشویی خوشم نمیاد ترجیح دادم از گزینه ی جابجایی استفاده کنم و به همون نیم لیتر آبجو بسنده کنم . حالا چون مست نمیکنه که دلیل نمیشه یه گالن خالی کنم تو معده م فقط برای ارضای این حس کنجکاوی که چطوریاست که مردم این کار و میکنن !
واما یکی از مهمترین کارایی که همیشه با خودم عهد کرده بودم حتما انجامش بدم بانجی جامپینگ بود . یه دلیل خیلی خاص هم داره ، ترس از ارتفاع ! ...متنفرم که با این قد و هیکل از ارتفاع میترسم ، اما این چیزیه که از بچگی باهام بوده ، وقتی چهار سالم بود آرمین به شوخی از پشت بوم خونه ی بابابزرگ آویزونم کرد و تا مدتها کابوسشو میدیدم . وقتی اومدم پاریس با خودم عهد کردم هر طوری شده این ترس و از بین ببرم ، حتی اگه شده یه طناب به خودم ببندم و 40_50 متر بپرم پایین . نباید زیر قولی که به خودم داده بودم میزدم اما این ترسی بود که از بچگی باهام بزرگ شده بود و خلاص شدن از دستش به این راحتی ها نبود . وقتی تو اینترنت دنبال یه جایی تو پاریس که بشه توش این کار و انجام داد میگشتم وسوسه شدم یه بار به فارسی سرچ کنم ببینم تو ایران هم همچین جایی هست یا نه ! و با فهمیدن اینکه میتونم بعدا برم توچال و قولم و عملی کنم یه خورده خیالم راحت شد . بعد که رفتم ایران انجامش میدم .... حله !....کجا بهتر از توچال ؟!
اما برای از بین بردن این ترس یه قرار دیگه هم با خودم گذاشته بودم که وقتش بود انجامش بدم . بالا رفتن از برج ایفل ، و نگاه کردن به پایین از اون بالا !
وقتی 325 متر و تو ذهنم تصور میکردم خیلی با خودم جنگیدم که همونطور که قلیون میوه ای رو جایگزین آبجو یک و نیم لیتری کردم برج میلاد و جایگزین برج ایفل نکنم ! بالاخره مرده وقولش ! ....و بالاخره به این قولی که به خودم داده بودم هم عمل کردم ، از همون لحظه ای که تو صف ایستاده بودم تا سوار آسانسورش بشم دلپیچه گرفته بودم ، از شدت استرس !
و بالاخره وقتی به بالای برج رسیدیدم و از شیشه هایی که دور تا دور و گرفته بود به اون پایین نگاه کردم چنان سرگیجه ای گرفتم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و توی سطل آشغالی که کنارم بود بالا آوردم ، خیلی به خودم فشار میآوردم به روح گوستاو ایفل خدا بیامرز لعن و نفرین نفرستم . آخه این چی بود ساختی مرد حسابی !
البته وقتی برگشتم پایین کلی در حقش دعای خیر کردم تا هر چی که اون بالا گفتم از دلش در بیاد !
خدا رو شکر این ترسم شامل سوار شدن به هواپیما نمیشد ، چون هیچوقت کنار پنجره نمینشستم ، در مورد ساختمونهای بلند هم همینطور ، خونه ی خودم طبقه ی 12 بود . با دوری کردن از پنجره همه چی حل بود . مشکلی که داشتم نگاه کردن به پایین از ارتفاع زیاد بود .
موقع برگشتن از برج از ماشین پیاده شدم و دقایقی رو کنار رود سن قدم زدم ، احتمالا این آخرین بار بود . پس سعي ميكردم همه ي جزئياتشو به خاطر بسپرم . دوباره سوار ماشینم شدمو براي آخرين بار میدان شان دو مارس رو دور زدم و به سمت خونه م حرکت کردم . اینم از این ، این آخریش بود ، حالا میتونستم با خیال راحت ترک غربت کنم .
مهمونی خداحافظیم توی یه بار نزدیک آپارتمان محل زندگیمون بود . جایی که معمولا بعد از کار هر روز سری به اونجا میزدم و خستگی ای در میکردم و بعد به خونه میرفتم . و به خاطر همین نه تنها با صاحب بار آشنا بودم بلکه بیشتر مشتریهای دائمی اونجارو هم میشناختم . عباس چند تا میز نزدیک هم و رزرو کرده بود و اون شب تقریبا همه ی مشتریای اونجا دوستا و همکارای من بودن . اوقات خوشی رو گذروندیم ، همه شون از اینکه قراره از اونجا برم اظهار ناراحتی میکردن و برای همین اون شب تقریبا تمام مدت به مرور خاطراتمون گذشت . اما یه چیزی کم بود ، تا آخرین لحظه چشمم به در بار بود و منتظر بودم جسیکا بیاد .
ساعتای آخر مهمونی بود و تقریبا بیشتر مهمونا رفته بودن . اون شب سعی کرده بودم زیاده روی نکنم چون دوست داشتم تک تک لحظات این مهمونی رو تا سالهای سال یادم بمونه . اما حالا با درک این موضوع که جسیکا دیگه نمیاد و هنوزم ازم دلگیره دیگه ملاحظه رو کنار گذاشتم و رفتم جلوی بار ، شات کنیاک و سریع و یه ضرب سر کشیدم و از شدت تندیش چشمامو بستم و ها کردم و شات و دوباره به نشونه ی پر کردن تکون دادم . وقتی این یکی رو هم سر کشیدم عباس اومد کنارم و شات و ازم گرفت و با خنده گفت :
_ از سر شب خودتو نگه داشتی و لب به هیچی نزدی که حالا جبران کنی ؟ چه خبرته ؟ روبراهی ؟
با کلافگی گفتم :
_ جسیکا نیومده .
_ نیومده که نیومده ، مشکل خودشه ...چند بار بهت بگم به زن جماعت رو نده ؟
نگاه بی حوصله ای بهش انداختم و گفتم :
_ اینجوری نگو عباس ، خودت میدونی که جسیکا دختر خوبیه ...
_ میدونم که دختر خوبیه ، اما کاش یه کم به دور و ورت نگاه میکردی ببینی کسایی هستن که بیشتر از اون بهت اهمیت میدن ...
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و در حالیکه میزدم به شونه ش گفتم :
_ هـــــی ......تو داری به دوست دخترم حسودی میکنی ؟!
_ خفه ....
_ آخــــــــی ..... بیا بغل عمو ...
در حالیکه میخندید سعی میکرد از خودش جدام کنه اما من با اصرار گرفته بودمش و با لحن مسخره ای قربون صدقه ش میرفتم .....بالاخره یکی با آرنج زد تو شیکمم و با خنده گفت :
_ خودتو جمع و جور کن برگردیم ، حوصله ی نعش کشی ندارم این شب آخری ها ...
و رو به تام ، صاحب بار ، با صدای بلندی گفت :
_ دیگه بهش نده ...
داشتم با لبخند به رفتن عباس به سمت لیزی نگاه میکردم و تو دلم به خاطر این احساساتش نسبت به خودم میخندیدم که احساس کردم کسی کنارم ایستاد ، سرم و که برگردوندم دیدم یه پسر قد بلند مو بوره که داره با یه حالت خاصی براندازم میکنه ، وقتی نگاه منو متوجه خودش دید یه لبخندی تحویلم داد که تا تهشو خوندم ، قبل از اینکه هر عکس العملی ازم سر بزنه اومد کنارم و گفت :
_ سلام ، من تیلورم .
خدایا این شب آخری این چی بود سر راه ما قرار دادی ، از نگاهش قشنگ معلوم بود یارو چیکاره ست ، احتمالا وقتی حرکات من و وقتی با عباس شوخی میکردم دیده فکر کرده منم مثل خودشم ، وقتی تاخیر منو تو جواب دادن دید اومد نزدیکتر و با همون لبخند گفت :
_ میتونم به یه نوشیدنی دعوتت کنم ؟
چشمک آخر کارش دیگه جایی برای هیچ شکی نمیذاشت ، از جام بلند شدم و با لبخند زورکی ای گفتم :
_ من باید برم ...
وقتی خودمو به عباس رسوندم با ابروهاش به پسره اشاره کرد و با خنده گفت :
_ چشمش گرفته بودت ؟ ....بهش فکر کن ، خوشتیپه ها !
_ به حق چیزای ندیده ، بیا بریم تا نیومده دنبالمون .
تا خود خونه با عباس و لیزی گفتیم و خندیدیم . اینم از آخرین پیاده روی قبل از خوابم تو پاریس....فردا این موقع تو هواپیما بودم و شبای بعدش بدون پیاده روی شبونه میخوابیدم ، تصورش هم قشنگ بود .

صبح روز بعد برای جسیکا یه دسته گل قشنگ همراه با یه کارت که توش براش آرزوی موفقیت و خوشبختی کرده بودم فرستادم .

میدونستم عمو رضا از اینکه بدون دیدنش دارم بر میگردم ممکنه ازم دلگیر بشه اما وقت رفتن به لندن و نداشتم ، به خاطر همین بهش زنگ زدم و تلفنی از خودش و زن عمو و بچه ها خداحافظی کردم .

تو فرودگاه وقتی تو صف براي چک كردن پاسپورت وایستاده بودم چشمم به جسیکا افتاد که کمی اونطرف تر واستاده بود و زل زده بود به من . لبخند بی اراده ای زدم و از صف بیرون اومدم و رفتم به طرفش ، با لبخند گفتم :
_ هی .....تو اینجا چیکار میکنی ؟!
سرشو انداخت پایین و با لبخند کمرنگی گفت :
_ نمیتونستم بذارم بدون خداحافظی بری ....
چند لحظه نگاهش کردم و بعد دسته ی چمدون و ول کردم و بی اختیار دستامو دورش حلقه کردم ،
_ تو دختر خیلی خوبی هستی جسیکا .....
کمی از خودم دورش کردم و موهاشو پشت گوشش زدم و در حالیکه صورتش و با دستام قاب گرفته بودم گفتم :
_ مثل آذین دوستت دارم و برام مهمه که خوشحال و خوشبخت باشی ...
با ملایمت دستامو از صورتش دور کرد و با لبخند نصف و نیمه ای گفت :
_ از من که گذشت ، اما دفعه ی دیگه که با دختری دوست شدی و همه جوره باهاش بودی بهش نگو مثل خواهرت دوستش داری ... یه جورایی براش مثل فحش میمونه ...
از حرفش غافلگیر شدم و سرمو انداختم پایین ، دستمو گرفت و گفت :
_ با یه دختر چشم و ابرو مشکی ازدواج کن ......دوست دارم فکر کنم تنها دلیلی که باعث شده با من بهم بزنی همین بوده ...
دستشو فشردمو تو چشماش خیره شدم و گفتم :
_ تو هم با کسی ازدواج کن که لیاقتتو داشته باشه ، کسی که قدرتو بدونه و برای خوشبختیت هر کاری بکنه ...
چند لحظه خیره به چشمای هم موندیم تا اینکه سرمو جلو بردم و پیشونیش و بوسیدم ......سرشو بلند کرد و به سمت لبام اومد ، خواستم عقب بکشم که با تحکم گفت :
_ خفه شو و سر جات وایسا .....میخوای بگی سهم من از همه ی این مدت همین یه بوسه هم نیست ؟! ...
نگاهم به قطره اشکی بود که از چشماش بیرون می اومد ، با صدای آرومتری ادامه داد :
_ سرجات وایسا و تکون نخور هامین هدایت ......چون من سهممو میخوام ، حتی اگه اینقدر کوچیک و پیش پا افتاده باشه ...
اجازه دادم سهمشو بگیره ، سهمی که مزه ی شور اشک میداد ...
چند لحظه بعد از هم جدا شدیم ، با انگشت اشکاشو پاک کردم و در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم :
_ خداحافظ .....مواظب خودت باش .....

وقتی هواپیما از زمین بلند شد بی اراده بغض کردم ، نه به خاطر جسیکا ....چون میدونستم اون بالاخره با همه چی کنار میاد و زمان همه چیز و براش حل میکنه ، اون فقط کمی بیش از اندازه بهم وابسته شده بود .....چیزی که هیجان زده م میکرد این بود که دارم برمیگردم به وطن..... نمیتونم از احساسم چیزی بگم ، این فکر که چند ساعت دیگه تو ایرانم حس فوق العاده ای بهم میداد ......که فقط قابل حس کردنه و نمیشه بیانش کرد !

وقتی هواپیما روی زمین نشست نزدیکای صبح بود . از فرودگاه تا خونه یه بند لبخند میزدم . از اون لبخندایی که نیازی به اجازه گرفتن از صاحبش نداره و با اجازه ی خودش میاد .....وقتی با تاکسی به نزدیکي میدون آزادی رسیدیم راننده از آیینه نگاهم کرد و با لحن داش مشتی ای گفت :
_ میخوای چند بار دور میدون دور بزنم ؟!
صحنه ی تکراری همه ی فیلمایی که یکی از خارج میاد و راننده دور میدون آزادی میچرخونتش جلو چشمم اومد و بی اراده لبخندم تبدیل به قهقهه شد . وقتی نگاه متعجب راننده رو دیدم سعی کردم خنده م و کنترل کنم و گفتم :
_ آره قربون دستت ......یه چند دور بزن .....
البته ذوق و حوصله ی راننده اون وقت سحر واقعا ستودنی بود .هر چند وقتی به خونه رسیدیم و فهمیدم که همون چند دور طواف دور میدون آزادی کرایه رو دو برابر میکنه دیگه خبری از ستودن ذوق راننده نبود . ولی با اینحال جداً دستش درد نکنه ، چون نگاه کردن خیابونا بعد از این مدت کلی آدمو سر ذوق میاورد دیگه میدون آزادی که جای خود داشت ...
وقتی با تاکسی تا خونه رسیدیم دیگه هوا داشت روشن میشد . پول تاکسی رو حساب کردم و چند لحظه به در و دیوار خونه نگاه کردم ، درش عوض شده بود و یه در مشکی بزرگ با شیشه های رفلکس جای در قبلی رو گرفته بود ، دیوارای خونه هم به نظر میومد با سنگهای جدیدی پوشیده شده بود ، اما با اینحال خونه ی خود ِ خودِ رسول هدایت بود .... رفتم به سمت در تا زنگ بزنم اما فکر کردم چه کاریه ، همه ی ذوقش به اینه که از دیوار بپرم داخل .....اینطوری هم بیدارشون نمیکنم هم مامانم از شدت تعجب تو کوچه غش نمیکنه ....

دستمو دور یه قسمت از شیشه حلقه کردمو داخل حیاط و نگاه کردم ، چون هوا هنوز تقریبا تاریک بود میشد از اینور داخل حیاط و دید بزنی .....درختا و استخر و قسمتی از ساختمون معلوم بود ......خونه ی بچگی هام!....دیگه نمیتونستم صبر کنم .....میله های در و گرفتم و رفتم بالا ، وقتی به بالای در رسیدم با دیدن دوربینی که بالای در بود یه لحظه به ذهنم رسید که دزدگیر و فراموش کردم ....چشمامو بستم و منتظر شدم صداش در بیاد اما انگار خبری نبود ...پس احتمالا خرابه ، یادم باشه به بابا اینا خبر بدم که درستش کنن .... با خیال راحت از بالای در پریدم تو حیاط .
در و از داخل باز کردم و چمدونامو کشیدم داخل ....همینطور که به سمت ساختمون حرکت میکردم با لذت به دور و برم نگاه میکردم ، چقدر همه چی تغییر کرده بود ، حتی چمن کاریها و درختها هم عوض شده بودن .
دستگیره ی در ورودی ساختمون و که گرفتم تا در و باز کنم ، قفل بود ......ای دل غافل ، فکر اینجاشو نکرده بودم .
چمدونا رو همونجا ول کردم و نگاهی به پنجره ی اتاقم که هنوزم همونجا سر جای 12 سال قبلش بود انداختم ، اگه از بلندی نمیترسیدم از اینجا هم مثل در بالا میرفتم .....اما این دیگه بلندتر از آستانه ی ترسم بود . پنجره های قدی اطراف ساختمون و امتحان کردم ، یکیشون نیمه باز بود .
_ قربون حواس پرت مامان بابام برم من .....
بیخیال چمدونا شدم و از همونجا رفتم داخل و وارد پذیرایی شدم ، چقدر همه جا عوض شده بود ، حتما چند تا دیوار و ورداشتن که پذیرایی اینقدر بزرگتر شده بود ، از پذیرایی اومدم بیرون و به سمت پله های طبقه ی دوم به راه افتادم . بعدا میتونستم بقیه ی خونه رو دید بزنم ، الان با این بدن خسته و کوفته بهترین کاری که میتونستم بکنم این بود که بگیرم بخوابم ، چون مطمئنا وقتی مامان بیدار بشه دیگه نمیذاره بخوابم .
با اینحال دلم بدجوری واسه دیدن مامان پر میزد ، به بالای پله ها که رسیدم بی اراده به سمت اتاق مامان بابا راه افتادم ، جلوی در چند لحظه تعلل کردم ، آخه زشت بود تو اتاق مامان بابام سرک بکشم ...بابا حالا مگه این موقع صبح چیکار میکنن ؟! گرفتن خوابیدن دیگه ! .... از فکر منحرفم خنده م گرفته بود ، آروم لای در و باز کردم و به داخل سرک کشیدم .....الهی ....مامانم تنها خوابیده بود ، لابد بابام زن جدید گرفته ! .....رفتم بالای سرش و چند لحظه فقط به صورت خوشگلش زل زدم اما دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم موهاشو بوسیدم . اصلا یادم رفت قرار بود برم بخوابم ، همونجا لبه ی تخت نشستم و موهاشو ناز کردم ....با این حرکتم یه تکون خورد و غلت زد ، منم بلند شدم تا بیدارش نکردم برم بیرون .
آروم دوباره در و بستم و به سمت اتاق خودم رفتم ، چقدر تو خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده بودم احساس غریبی میکردم . در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل .....حتی دکوراسیون اتاق خودم هم عوض شده بود اما هنوزم با سلیقه ی خودم جور بود و همه چی به رنگ سورمه ای بود ، قبل از اینکه بتونم همه چیز و از نظر بگذرونم با دیدن توده ی پتو که یه طرف تخت جمع شده بود با تعجب به اون سمت رفتم .
فکر کردم بچه ست ، اما من که خواهر زاده برادرزاده ی انقدی ندارم ... فقط محیا دختر آرمینه که اونم سه سالشه ...
خم شدم ببینم کیه ...
دختری بود که سرشو توی بالش فرو برده بود و موهای نسبتا کوتاهش همه ی صورتشو پوشونده بود ،آذینه ....حتما تو این 12 سال اتاقم و تصاحب کرده و توش اتراق کرده ... آخی !چقد دلم تنگ شده بود براش .....بیچاره سهراب !دختره اول زندگی هنوز هیچی نشده شوهره رو ول کرده اومده ور دل مامانش ....البته از آذین که اینهمه لوس بار آورده بودنش هیچی بعید نبود .... دلم براش یه ذره شده بود . لبه ی تخت نشستم و دستمو لای موهاش فرو بردم :
_ آذیـــــــــن ........پاشو صبحه ......

هر چی صداش میزدم و دست تو موهاش میاوردم اصلا خیال نداشت بلند شه ، اما من دیگه شیطنت و حس بدجنسیم زده بود بالا ، باید بیدارش میکردم ، از اونجایی که آذین بدجور قلقلکی بود ، پتو رو از روش کنار زدم ،
بدنش صیقلی و گندمی بود . بلا گرفته كي برنز كرده ؟! آخرين عكساش كه مثل برف رنگپريده بود . دستمو بردم سمت شکمش و با انگشتام قلقلکش دادم .....اولش آروم اما بعد که دیدم داره ت*** میخوره با شدت بیشتری قلقلکش دادم و با خنده گفتم :
_ پاشو دیگه ....پاشو چقد میخوابی ؟

یه صدای نامفهومی از خودش در آورد و دستمو کنار زد و یه غلت زد ، با تعجب نگاهش کردم ، این که آذین نبود ، یه نگاه به سرتا پاش انداختم ، یه تاپ بندی سفید که یکی از بنداش شل شده بود و روی بازوش افتاده بود پوشیده بود با یه شلوارک خیلی کوتاه که به نظر میومد توسی باشه ، به خاطر غلتی که زده بود تاپش تا بالای نافش تا خورده بود و لوله شده بود ، شکم تخت و صافی داشت و نافش هم کوچیک بود .

سرم و کمی نزدیکتر بردم و موهاشو با انگشت از رو صورتش کنار زدم ، با این کارم دستشو آورد بالا و دماغشو خاروند و دوباره با حالت معذبی به پهلو غلتید و یه دستشو زیر سرش گذاشت و یه پاشو با شدت صاف کرد که کوبیده شد تو شکمم ، از جام بلند شدم و در حالیکه خم شده بودم شکمم و گرفتم :
_ آخخخخخ ....هر کی هست تو خوابم دست بروسلی رو از پشت بسته ...
دوباره به سمتش رفتم و زل زدم به صورتش ، نمیشناختمش ، اصلا تو اتاق من چیکار میکرد ؟!.... لبه ی تخت نشستم و اینبار با حالت طلبکارانه ای زل زدم بهش ، برای اینکه نگاهم منحرف نشه اومدم بند تاپشو از رو بازوش بندازم رو شونه ش که با این حرکتم دستشو بالا آورد و بازوشو خاروند و با غر گفت : اَه ه ه ه ه ه
تو دلم گفتم :
_ کوفت ...این کیه دیگه ....تختم و غصب کرده تازه اَه و اوه هم میکنه ...
خواستم بیخیال بشم و برم تو هال بخوابم ، ولی ملافه رو کشیدم رو کمرش که به خاطر تا خوردن تاپش لخت بود ....بدنش از سرما دون دون شده بود .

هر کی بود حتما از آشناهای مامان بود ، یا شایدم از دوستای آذین ....شایدم از دخترای فامیل ، چه میدونم !...
داشتم ملافه رو روش صاف میکردم که با این کارم کم کم چشماشو با اخم باز کرد ، چقدر اُپن میخوابید !
وقتی منو بالاي سرش دید چند لحظه با حالت گیجی بهم خیره موند.
چشماشو بست و دوباره بازشون کرد .
یه کمی که گذشت با یه صدای گرفته گفت :
_ من خوابم ...
جوابشو ندادم ... اما یک دفعه با یه حرکت سریع از جاش بلند شد و در حالیکه سعی داشت عقب عقب به سمت دیگه ی تخت بره با ترس نگاهم میکرد . من با تعجب و اون با ترس همزمان گفتیم :
_ تو کی هستی ؟!!!
هنوزم نگاهم بهش بود ، داشت از ترس میلرزید ، چشمامو تنگ کردمو با لحن مشکوکی گفتم :
_ تو کی هستی ؟ تو اتاق من چیکار میکنی ؟
کف دستشو گاز گرفت و موهاشو کشید و تو چشمام نگاه کرد وگفت : من بیدارم ؟!
و کمی بعد با صدای بلند جیغ زد .
در حال کر شدن خودم و انداختم رو تخت و جلوی دهنشو گرفتم :
_ یواش .....همه رو بیدار کردی ....
حس کردم انگشتام در حال نصف شدنه ، داشت با دندوناش رسما انگشتام و میجوید .
دستمو از دهنش بیرون کشیدم و اون با ترس ملافه رو دور خودش پیچید و خواست دوباره داد بزنه که من عصبی شدم و گفتم :
_ تو تو اتاق من چیکار میکنی ؟!
چشماش گشاد تر از قبل شد و گفت :
_ اُ ... اتاق تو ؟ ...
همینطور با تعجب نگاهش میکردم که از جاش بلند شد و با همون حالت ترس و غافلگیری تو صورتش عقب عقب درحالیکه هنوزم خیره نگاهم میکرد با همون ملافه ای که دور خودش پیچیده بود به سمت در اتاق رفت ....

اتاق اونقدر روشن نبود که بتونم دقیق اون سمت اتاق رو ببينم، سمتي كه تخت قرار داشت به خاطر نور كم سويي كه از پنجره ميتابيد كمي روشنتر بود ، اما هر چه به در نزديكتر مي شد بيشتر تو تاريكي فرو ميرفت ، از جام بلند شدم و خواستم به طرفش برم ، اونم در حالیکه از پشت به در اتاق برخورد کرده بود انگشت اشاره شو به طرفم گرفت و با غیظ و صدای خفه ای گفت :
_ نه ، جلو نیا ....وایسا سر جات ...
منم سر جام ایستادم و به حرکات سراسیمه ش که میخواست بدون اینکه چشم از من برداره در و باز کنه خیره شدم ، در و باز کرد و از اتاق بیرون رفت ، من هم دنبالش راه افتادم ، وقتی بیرون از اتاق دوباره منو دید اومد بدوئه که ملافه به پاش گیر کرد و جفت پا با صورت خورد زمین .
_ آخ خ خ خ خ خ......
ناله ش در اومد ، خم شدم تا بلندش کنم . وقتی صاف ایستاد با صدای خفه ای گفت :
_ دست به من نزن ....ولم کن ...
ولش کردم ، دو قدم بیشتر نرفته بود که باز افتاد . ....خواستم برم جلو که خودش سریع بلند شد و بعدشم مثل خرگوش که تو گونی پیچیده شده باشه بپر بپر و مثل فنر وارد اتاق بغلی که متعلق به آذین بود شد. فکر کنم باز تو اتاق آذین افتاد رو زمین ...

هنوز حد فاصل اتاق خودم و آذین ایستاده بودم که صدای قفل کردن در اومد . به سمت اتاق رفتم و در زدم :
_ هی ....من کاریت ندارم ، در و باز کن .....فقط میخوام بدونم کی هستی ....
وقتی صدایی نیومد کلافه گفتم :
_ باز نمیکنی دیگه ؟ .....خیلی خوب هر جور راحتی ...
و پوفی کشیدم و دوباره به اتاق خودم برگشتم ، لباسامو در آوردم و خودمو پرت کردم تو تخت ....هر کی بود دستش درد نکنه ، تخت همایونی مو گرم کرده بود !

*****

همینطوری لبه ی تخت اذین نشسته بودم و نفس نفس میزدم. زانوم بد جوری درد میکرد. خواب بودم.... خواب دیدم... این نره خر دیگه کی بود؟!
ساعت شیش و نیم بود و کم کم باید راه میفتادم که برم یونی کده به قول مهراب... هی مهراب. یعنی چطوری میخواد رفتار کنه.
دیشب عمو رسول خونه نبود.....خاله هم گفته بود بیام پیشش بمونم.
خاک بر سرم... روح نبوده باشه... چه چشمای از حدقه زده بیرونی داشت. از ترس لرز کردم. یه نگاهی به لباسم انداختم... خداجون انگار بیکینی تنم باشه.
لعنت به تو هامین... خودم سنگ قبرمو بشورم... بلند شدم و تاپم و که تا بالای نافم لوله شده بود و کردم توی شلوارکم...
ملافه رو پیچیدم دورمو داشتم به اطراف اتاق اذین نگاه میکردم. یعنی کی بود. روح بود؟ حرف میزد.... شایدم من خواب بودم که اون یارو هم تو توهماتم بود. اگه خواب نبودم پس کی بود..... تازشم من تو اتاق هامین بودم.... یادمه خودم اومدم اینجا... اگه روح بود در نمیزد که ... چه روح مودبی...
چرا از در تو نیومد... وای.... الان نیاد تو.... مثل یخچال یخ کرده بودم.
یارو گفت: اتاق منه.... یعنی هامینه؟؟؟
سرمو تکون دادم اخه گوشت کوبیده هامین مگه ایرانه؟ نکنه روحشه.... یعنی مرده؟ چی چرت میگم... شایدم مرده از پاریس تا اینجا پرواز کرده ....
خاله بفهمه خود کشی میکنی....اخ جون اگه مرده باشه مراسم نامزدی منتفی میشه.... نه دلم نمیاد... حالا خدا خواسته بهم لطف کنه...
کی مرده... یعنی هامین مرده ... اومده تو اتاقش.... اه ه ه.... نه بابا... اصلا هامین که این شکلی نبود.....
خودم با خودم اختلاط میکردم. خدایا صبح اول صبحی این چه مصیبتی بود.... شایدم روح اون کسیه که قبلا تو این خونه زندگی میکرده... چه جوون مرگ شده بود ه ها...
دوباره زدم تو سرم از ازل تو این خونه خاله اینا زندگی میکردن... نکنه اینجا یه قبرستون متروکه بوده که روش خونه سازی کردن....
یه بسم الله گفتم .... از جام بلند شدم.بد جوری یخ کرده بودم. خدا خدا میکردم که اذین تو کمدش شیش تا تیکه لباس داشته باشه. من که عمرا پامو تو اتاق اون روحه بذارم... ای بابا روح خر کیه... اخی الان خاله اینجا بود میگفت مودب باش میشا.
خدا رو شکر اذین تو کمدش چند دست لباس کهنه پاره داشت. همونا رو پوشیدم و اروم با احتیاط در و باز کردم. کسی نبود.
دوباره بسم الله و ایات قران و تلاوت میکردم که از پله ها تند تند پایین اومدم.... خدارو شکر کیفمو مانتو و مقنعمو تو هال رو چوب لباسی کنار در ورودی گذاشته بودم. در و باز کردم و از خونه ی ارواح زدم بیرون. خالم نترسه... نه بابا...
یه لحظه وایستادم... نمیدونستم چی کار کنم. اون نره غول روح یا جن از کجا پیداش شده بود....اه ه ه ه... از طرفی هم کلاسم دیر میشد.
کلاس به درک... خاله واجب تر بود.
اروم برگشتم داخل و پله ها رو بالا رفتم و در اتاق و باز کردم...
پسره غرق خواب بود. جلوتر رفتم.نفس میکشید ... هوا هنوز روشن نبود. چهره اش تو خوابم خسته بنظر میومد. کلید داشت؟ لابد از اشناهاست ... اخه کی میتونست باشه؟ اونم این وقت صبح؟ نکنه هامین برگشته؟ نه بابا شیش ما دیگه ....به هر حال در اون لحظه نسبتا بیخیال حس نگرانیم شدم و زدم به کوچه و تاکسی گرفتم تا به یونی کده دیر نرسم.اما دلم مثل چی شور میزد.
اگه اتفاقی بیفته خاله حتما بهم زنگ میزنه حتما.... امیدوار بودم اتفاق بدی نیفتاده باشه...
وارد محوطه ی یونی کده شدم...صبا طبق معمول جلوی پله های ساختمون به همراه رفقا نشسته بود و عموما به شغل شریف مسخره کردن مشغول بودن...
به سمتشون رفتم و باهاشون دست دادم. صبا مثل چی سین جیمم میکرد که این مدت کجا بودم ....هرچند تلفنی سعی کرده بود ته توی قضیه رو دربیاره اما من هیچی از مهراب بهش نگفته بودم..... خلاصه بعد از پنج دقیقه جلف بازی و خندیدن به قیافه های اجنبی بچه ها وارد ساختمون شدیم.
حین بالا رفتن از پله ها بوی عطر مهراب و حس میکردم... با هر پله ای که بالا میرفتم...عطر همیشگیش بیشتر تو صورتم میخورد.
یعنی بعد از دوهفته که دانشگاه نیومده بودم و نمیدونستم اون اومده یا نه.... یعنی امروز میتونستم ببینمش.........!
خدا لعنتم کنه که تمام چارت درسیمو با مهراب با هم برداشته بودیم... لبامو میگزیدم که صبا گفت: سیامک امروز یه دست لباس جدید پوشیده...
سعی کردم ذهنم و منحرف صبا و حرفاش کنم ... حالا مگه میشد.
اصولا سیامک با یه دست لباس دانشگاه میومد ... همون یه دست و کل دو ترم میپوشیده....ترم تابستونی هم یه دست تا اخر تابستون... دوباره از ترم پاییز... یه دست جدید و تا اخر سال می پوشید.
خواستم حرفی بزنم که قامت مهراب و کنار در کلاس دیدم.... داشت با موبایلش ور میرفت. بد جوری هم کلافه بود. احتمالا اونی که داشت باهاش اس بازی میکرد دیر جوابشو میداد.
هر وقت اینطوری اخم ها ش تو هم میرفت معنیش همین بود.... هروقت به چونه اش دست میکشید یعنی طرفش گوشیش و خاموش کرده...
تک تک حرکاتشو می شناختم... با استرس بهش نزدیک میشدم....
مهراب یه لحظه سرشو بالا گرفت.
اب دهنم و قورت دادم امیدوار بودم جلوی صبا اینا ضایع بازی در نیاره و عادی رفتار کنه...
هر قدم که بیشتر بهش نزدیک میشدم صدای قلبم بلند تر میشد..... مهراب باقی قدم ها رو خودش به سمتم اومد و تند گفت: چرا گوشیت خاموشه؟
جانم؟؟؟هااااااااااان؟
مهراب با کلافگی دوباره گفت: دو هفته است که گوشیت خاموشه..... چرا؟
صبا یه سری تکون داد و دستشو افقی زیر گردنش کشید به علامت پخ پخ و رفت توی کلاس.
با من من گفتم: سلام....م....
مهراب موهاشو عقب فرستاد وگفت: چرا این کارا رو میکنی ميشا.... نمیگی سکته میکنم؟ اخرشم سکته ام میدی...
مهراب خل شده بود؟
با تعجب و اخم گفتم: خوب خودت خواستی بهت زنگ نزنم.... و با یه صدای کاملا عصبی ادامه دادم: اصلا به شما چه مربوط؟
مهراب یه کمی گرخید... یعنی توقع نداشت.
منم از اون توقع نداشتم اینقدر راحت منو کنار بذاره و بگه میخواد تموم کنه!
مهراب با تته پته گفت: چت شده ميشا ؟
یه پوزخند شیک تحویلش دادم وگفتم: اقای معتمد فکر کنم یه قضیه ای بو د به معنای اتمام یک سری مسائل... و....
مهراب سرشو پایین انداخت و پرید وسط حرفم و گفت:من همون شب هزار بار بهت زنگ زدم... اما تو جواب ندادی... یعنی خاموش بود... بعدشم که الان دو هفته است کلاسارو نمیای.... و بایه لحن مثلا جدی گفت: انگار خودتم خیلی بدت نیومد....
خاک برسرت ميشا چرا گوشیتو خاموش کردی؟! البته خاموش نکرده بودم... خورده بود به دیوار و ترکیده بود.
هیچی نگفتم و اون گفت: من... خوب.... هیچی....
و بدون هیچ حرفی وارد کلاس شد.
منم کمی بعد پشت سرش وارد کلاس شدم... استاد اومدو داشت چرت بهم می بافت که چرا غیبت داشتی و یک جلسه ی دیگه تکرار بشه ال میکنم بل میکنم.
حوصله ی خودمو نداشتم وای به حال اون مردک شکم گنده ی فکستنی و.... من نمیفهمم با این هیکلش چی از ورزش می فهمید!
بعد از دو ساعت شکنجه اور... کلاس تموم شد.
اونقدر حالم گرفته بود که حال خودمو نمی فهمیدم...به خصوص اینکه مهراب بی توجه به من از کنارم گذشت و رفت.
به درک....فکر کرده برام مهمه...
یه جورایی بهم بر خورده بود.... حس بدی داشتم...صبا هم خوب میفهمید در این جور مواقع خیلی سگی ام کاری به کارم نداشت. ساکت با اکیپ راه میومدم... مهراب و سیامک جلوی پله ها صحبت میکردن.... صبا ایستاد.... اما من به راهم ادامه دادم.
صدای سیامک که گفت: علیک سلام و نشنیده گرفتم و حتی وقتی که به مهرا ب گفت: چی شد؟ برو دنبالش پسر... رو هم از این گوش به اون گوش در کردم.
داشتم به سمت بوفه میرفتم که مهراب گفت: حالا چرا اینطوری میکنی؟ مگه چی شده؟
داشتم منفجر میشدم اما چیزی نگفتم... از بوفه یه اب پرتقال گرفتم و مهراب گفت: ميشا....
بهش نگاه کردم...
مهراب اروم گفت: بیا...
نگاهش کردم گوشیشو سمتم گرفته بود.
با یه لحن بچگانه گفت: همه ی اس هاییه که تو این دو هفته میخواستم برات بفرستم همرو برات ذخیره کردم....
هیچی نگفتم و مهراب گفت: غلط کردم...
ناراحت گفتم: اون از اون روز که تو پارک ولم کردی... اون از اس ام اس هات....
مهرابم فوری گفت: اونم از تو که دو هفته اب شدی رفتی تو زمین....
خنده ام گرفت.
مهراب خم شد وگفت: زیر زیرکی میخندی؟ بابا ميشا به تو قهر نمیاد....زشت میشی....
یه لگد به ساق پاش زدم وگفتم: برو گمجو.....
مهراب خندید وگفت: عاشق این گمجو گفتنتم....
اومد نزدیکم وگفت: ميشا یی.....
تو صورتش نگاه کردم... خندید و سرشو خم کرد وگفت: اشتی؟
-حرفات چی؟
-کدوم حرفام؟
-جایگاهت توزندگیم و ....
-یه کم زود پیش اومدم شاید چند وقت دیگه... اما دوست دارم حداقل یه ربع فکر کنی...
بعد خندید و منم گفتم: خوب من داشتم فکر میکردم...
مهراب با مزه گفت:هان تو دهات شما اول جواب میدن بعد فکر میکنن؟
تو روش خندیدم وگفتم: گمجو بچه پر رو...
خندید و دستمو گرفت و گفت: خیلی مخلصیم...
خندیدم و گفتم: ما بیشتر دا آش.... من برم سر کلاسم....
- ميشا ؟
-هان؟
-عصر مسابقه دارم...
خندیدم و گفتم: ساعت شیش و نیم...
خندید وگفت: منتظر بمونم؟
-بمون تا اموراتت بگذره....
خندید و منم فوری از جلوی چشم حراستی که داشت کم کم بهمون نزدیک میشد پا به فرار گذاشتم.
اما حین تند تند قدم برداشتن به سمتش چرخیدم و گفتم: خیلی اوچیکتیم اق مهراب...
خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.


خبر دار ایستاد و منم با یه خیال فراسوی راحت و ریلکس به کلاس بعدیم رفتم.
بعد از اتمام کلاس از تلفن عمومی با کارت تلفن اجاره ای از صبا به خاله زنگ زدم...
میخواستم مطمئن بشم که حالش خوبه.... والبته حس کنجکاویم که امونم نمیداد ...
بعد از شیش تا بوق خاله لطف کرد و جواب داد. دروغ چرا تو اون مدت که جواب تلفن و نمیداد من در حال موت بودم.
صدای ناز خاله مستانه ام تو گوشم پیچید.
از لحنش فهمیدم خیلی خوب خوابیده و رو فرمه....
-بله؟
صدامو کلفت کرد م و گفتم:
-سلام به روی ماهت...خوبی خوشگل من...




_
خاله باتردید پرسید: شما؟
به غبغبم یه بادی دادم وگفتم: چاکر شوما...
خاله با حرص گفت: مزاحم نشید اقا....
خندیدم و خاله گفت: ميشا اااا...
-جون دل ميشا... سلام خاله جون جون جونم....
خاله با خنده گفت: نمیری دختر... فکر کردم مزاحمه... دلم هری ریخت...
-ای فدای دلت بشم من.... مگه دختر 14 ساله ای...
خاله غش غش خندید و باز من گفتم :بابا خدا رو شکر کن ما که تو این بی شوهری و انقراض نسل ناخالص ایکس ایگرگها داریم منقرض میشیم....
برو دعا به جون عمو رسول کن که اومد و گرفتت....
خاله با هیجان گفت: خاله قربونت بره... تو هم نگران نباش عزیزم... تو که عروس خودمی نگران چی هستی؟
یا فاطمه ی زهرا خاله ی ما رو هم که سرو تهشو بزنی ما میچسبونه بیخ ریش اون پسر اجنبیش...
بیخیال شدم وگفتم: خاله ی من خوبه حالش؟ صبح کی بیدار شدی؟ نموندم ببینمت کلاس داشتم... همه چیز خوبه؟
تا اومدم بگم صبح یکی اومده بود خونه و اتاقشو از من میخواست ....
خاله با هیجان امونم نداد و گفت: اره ميشا جان..همه چیز خوب خوبه... راستی خاله شب مامان ایناتو دعوت کردما...یادت نره خاله باشه؟
یا خدا .. باز چه خبر بود؟!
اومدم بگم باشه میایم که یاد مهراب و مسابقه اش افتادم... مسابقه ساعت پنج و نیم بود... دوساعت طول میکشید اگرم میبردن که مهراب بایدسور میداد...
نه...نمیتونستم برم...
تند گفتم : خاله منو معاف کن... خوااااهش....
خاله تند گفت: چرا؟
-اخه من فردا امتحان دارم.... میشه امشب نیام... خاله جووونم.... من که جیک جیک میکنم برات بذار نیام...
خاله خندید وگفت: فدای جیک جیکت بشم... اخه....
-خاله چهار واحده... مشروط میشما... بذار من شب درس بخونم... باشه خوشگل من؟
خاله جوابمو نداد.
میدونستم ناراحت میشه...خودم هم بدم میومد که دروغ بهش بگم...مگه چند تا خاله داشتم.
باز گفتم: دختر خوشگل من اخم نکن اقا رسول خوشش نمیاد...
خاله خندید وگفت: ای زبونتو مار بزنه دختر این حرفا چیه...
-اگه مارش نر باشه من مخالفتی ندارم.
خاله خندید و گفت: خفه نشی دختر...
-ای خاله جان اگه شانس ماست...مارش ماده است... نر به زبون ما نمیزنه...
خاله با صدای بلند خندید و منم گفتم: عزیزم خوبی؟ همه چیز اکیه؟
نمیدونم چرا نگفتم که یه غریبه رو صبح زیارت کردم. اگه خواب وتوهمات نبود خاله بهم میگفت... دزدم که نبود . پس!!!
-اره عزیز دلم...
-خوب من باید برم...ده دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه...
-برو ميشا جان...مراقب خودتم باش...
-چشم .... گوشی و بذار بگو خداحافظ....
خاله بی هیچ حرفی قطع کرد. میدونستم میگه خداحافظ....خوشم نمیومد که کسی مستقیم ازم خداحافظی کنه...نمیدونم چرا پای تلفن از این حرکت خوشم نمیومد.
کلاس بعدیم با ارامش گذشت. چراکه میدونستم همه چیز خوبه ... حدااقل خاله خوبه و شاید احتمالا من صبح دچار توهم و خواب شده بودم.
حین اس بازی با گوشی صبا با مهراب بودم که استاد گفت: کلاس تمومه... و فردا هم از تمریناتی که بهتون دادم یه ازمون میگیرم...
خوب به سلامتی با دل خوش دروغمم که راست شد. مذخرف بود یه استاد و توی دو روز پشت سر هم ببینم... اما به هر حال درسشو بلد بودم... همین که به خاله دروغ نگفتم کلی چسبید.
با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...

با خوشحالی از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زدیم بیرون...
مهراب و سیامک هم جلوی پله های ساختمون منتظرمون بودن... مهراب خوشحال بود. منم همینطور...از اینکه اون بامبول و راه انداخته بود یه کم از دستش دلخور بودم .. اما به هرحال نمیدونم...شایدم حق داشت.ولی حالی بهم دادا... منت کشی دوست دارم. معلوم بود که به همین راحتی نمیتونه بگذره ازم.....
اما همین که به غلط کردن افتاده بود میچسبید.
عصر مسابقه داشتن و قرار شد ما هم بریم تا تمرینشونو ببینیم... با سیامک هم تیمی بودن... به مامان گفتم که دارم میرم باشگاه تا مسابقه ی یکی از بچه ها رو ببینم بهش هم سپردم که به خاله چی گفتم... هماهنگ بودیم... و همه چیز اکی بود. هر چند کلی غر زد چرا دروغ و این حرفها... منم گفتم که واقعا فردا امتحان دارم.... دیگه هیچی نگفت.
طفلکم نپرسید مسابقه ی دختر میرم یا پسر... خوب میپرسید میگفتم..ولی نپرسید خوب چرا بگم؟!
این کار دروغ نیست. کتمان حقیقته... داشتم خود خوری میکردم که بالاخره باید به مامان بگم... اما از یه طرفم میگفتم خوب چرا بگم...
و از یه طرف دیگه حرفهای خاله که همیشه مطرح میکنه... من با هامین چه کنم...خدا کنه حالا حالا ها نیاد...
اوووف...چقدر من ذهنم همیشه ی خدا شلوغه.... با همین افکار به جلوی در رسیدیم و مهراب وسیامک رفتن تا ماشین واز پارکینگ بیارن.
جلوی در دانشگاه همراه صبا ایستاده بودیم چرت و پرت میگفتیم ومیخندیدم... با دیدن عرفان که اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت به سمت من میومد... اخم ها رفت تو هم. این یکی اینجا چیکار میکرد.
با صدای بلندی به من وصبا سلام کرد.
صبا با تعجب به من نگاه کرد وجواب سلامشو داد.
عرفان رو به من گفت: خانم علیزاده ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
با استیصال مونده بودم که چطوری دکش کنم بدون اینکه ابروریزی بشه... به خاطر همین به صبا گفتم: الان برمیگردم.. و همراه عرفان چند قدمی ازش فاصله گرفتم...
عرفان با لحن طلبکاری گفت: خوش میگذره؟ ایام به کام هست ان شاالله...
با حرص گفتم:شما از من چی میخواین؟
عرفان یه پوزخند زد ودرحالی که چونه اشو میخاروند گفت: یه جواب رک و پوست کنده....
-جوابتونو قبلا دادم.... لازمه دوباره تکرارش کنم؟
نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت: ببین یه پیشنهادی بود و منو رد کردی.. اما من به این اسونی ها دست بر نمیدارم... فهمیدی؟
-تا به حال نشده که از حرفی که زدم برگردم...
عرفان: پشیمونت میکنم...
-مراقب باشید خودتون پشیمون نشید...
عرفان یک تای ابروشو بالا داد وگفت: من پشیمون بشم تو هم میشی....
محلش نذاشتم وگفتم: روز خوش.
و به سمت اتومبیل مهراب رفتم.
پیش صبا روی صندلی عقب نشستم.
عرفان هنوز جلوی دانشکده ایستاده بود. صبا زیر گوشم گفت: این کیه؟
دستشو فشار دادم وگفتم: بعدا بهت میگم وبا چشم وابرو به مهراب وسیامک اشاره کردم.
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی به باشگاه رسیدم... من و صبا به سمت جایگاه رفتیم.به سلامتی هیچکس هم نبود... مهراب و سیامک هم به رختکن...
دقایقی طول کشید تا به همراه هم تیمی هاشون بیان و تمرین کنن....
تازه ساعت چهارونیم بود و مسابقه ساعت پنج و نیم شروع میشد.
استیل مهراب و دوست داشتم.. با اون بلوز و شورت ورزشی سفید و قد و بالای بلند معرکه بود.
رفت پشت تور تا سرویس بزنه و تمرین کنه...
با هیجان نگاهش میکردم... اولین بار نبود که برای مسابقاتش میرفتم.
مهراب با چشمهای مشکی و اون ته ریش از همیشه جذاب تر شده بود. با ذوق نگاهش میکردم که سنگینی نگاهمو فهمید وچشمک بهم زد.
کمی خودشونو گرم کردن و به صحبتهای مربیشون گوش میدادن منم داشتم فیلمای گوشی صبا رو میدیدم...
تولد سیامک بود که تو خونشون براش تولد گرفته بود. کلا پدر ومادر رله ای داشت صبا... داشت پدر ومادر سیامک و نشونم میداد.
یه لحظه فکر کردم اگه مهراب و دعوت کنم خونمون و براش تولد بگیرم چی میشه..یا من برم خونه شون... هی وای من. بابا سرمو از لوستر اویزون میکنه عبرت مارال بشم...
نازی بابایی من ازارش به مورچه هم نمیرسه. نه بابا هیچی نمیگه بهم... شاید مامان.. مطمئنم منو سی و هشت تیکه میکنه و هر تیکمو یه گوشه ی خونه اویزون میکنه که عبرت مارال بشم...
اهی کشیدم ...
طول کشید تا مسابقه شروع بشه... تیم مهراب اینا خوب شروع کردن..اونقدر هیجان انگیز نبود . به خصوص که تماشاچی هم کم بودن...
من صبا رو مجبور کردم بلند بشه و در حالی که سوت میزدم و جیغ میکشیدم و ای ول ای ول میگفتم سعی داشتم بقیه رو به وجد بیارم...که البته کمی تا قسمتی موفق هم شدم.
ردیف بالاچند تا دختر نشسته بودن و اونا هم پایه بودن و مارو همراهی میکردن.... خلاصه اکیپی داشتیم تیم مهراب وسیامک و تشویق میکردیم و خوشبختانه ست اول شانس با ما یار بود و حریف و بردیم.
ست دوم و سوم هم همه چیز عالی پیش رفت. حریف نبودن که.. من بهتر از اونا توپ مینداختم....
مهراب و سیامک زوج خوبی بودن و خیلی خوب باهم همکاری میکردن... حریف یه ضربه ی بلند زد و سیامک باآبشار جواب داد.
صبا هم کنار من داشت غش میکرد.... میدونستم چقدر سیامک و دوست داره... یعنی جفتشون خیلی همو دوست داشتن...
تو این فکرا بودم که مهراب برای جواب یه توپ روی زمین شیرجه زد...
توپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشدتوپ به زمین حریف خورد و یه امتیاز برای ما حساب شد... اما مهراب بلند نمیشد.
داور جلو اومد... مهراب پاشو گرفته بود از اون فاصله هم فهمیدم که مصدوم شده...از جایگاه پریدم پایین... خوشبختانه والیبال مثل فوتبال نبود که تا یه تماشاگر پرید وسط با باتون و کشون کشون ببرنش بیرون.... اروم زمین و دور ز دم...
مهراب تعویض شده بود و کنار زمین نشسته بودو دو نفر داشتن به پاش میرسیدن...
منم کنارش ایستادم وگفتم: مهراب...
صورت خیس عرقشو به سمتم چرخوند وگفت: اینجا چی میکنی؟
کنارش رو زمین نشستم وگفتم: خوبی؟
ا ز درد داشت می مرد ولی گفت: خوبم...
دکترش گفت: زانوش ضرب دیده و احتمالا شکسته...
وای خدا جون... مگه چطوری افتاده بود.
سیامک به مربیش اشاره زد که تعویضش کنه...چون تیم تقریبا رسما برده بود مربیشون هم سیامک و اورد بیرون...
سیامک کنار من نشست و با نفس نفس گفت: چکار کردی پسر؟
مهراب لبخندی زد وگفت: از جونم مایه گذاشتم...
خندیدم و اونو گذاشتن رو برانکاردکه ببرنش....من و صبا و سیامک هم از باشگاه خارج شدیم...
البته سیامک برای عوض کردن لباس هاش کمی طول داد. ولی چون میدونستیم کدوم بیمارستان میبرنش به خاطر همین خیلی نگران نبودم که امبولانس وگم کنیم و اینا.
ساعت هشت شب بود ...
سیامک از اتاق بیرون اومد... میدونستم از بیمارستان و محیطش خوشش نمیاد. روی صندلی نشسته بود. صبا هم براش یه لیوان اب اورد وگفت: تو چته؟
سیامک اهی کشید وگفت: گشنم شده....
و کمی اب خورد.
من هم وارد اتاق شدم.مهراب روی تخت خوابیده بود.
کنار تخت مهراب ایستاده بودم ... داشتن زانوشو جا مینداختن....
اخم کرده بود و لبهاشو فشار میداد. خواستم برم بیرون که راحت داد و بیداد کنه اما دستمو گرفت.
جلوی دکتره خجالت کشیدم.
اروم گفت: به ارامشت احتیاج دارم...
لبه ی تخت نشستم وگفتم: هستم... و سعی کردم حواسشو پرت کنم...
داشتم براش میگفتم که مامانم اینا هم امشب نرفتن خونه ی خالم که صدای ترق استخون و شنیدم...
مهراب دستمو محکم تو دستش فشار داد و یه ناله ی بلند کرد... ترق ترق انگشتای خودمو هم شنیدم. با تمام زورش انگشتامو فشار میداد.
خودمم دردم گرفته بود.. اما دلم نیومد چیزی بگم...
بوی گچ میومد... به دستش هم یه سرم زدن و تو سرم هم مسکن تزریق کردن.. چشمهاشو بسته بود.صداش کردم...جوابی نداد. معلوم بود خوابیده و نسبتا اروم شده.
کار پاش تموم شد.
قرار بود شب و تو بیمارستان بمونه...


سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.
شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.
طفلک بازم نپرسید دختره یا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ی خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.
نمیدونم لحنم ملتمسانه بود یا یه همچین چیزی خیلی راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاری پیش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...
بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ی خاله و مفصل توضیح داد که مهمونی به یه شب دیگر موکول شده.
خدا رو شکر کردم... بازم نصیحت و سفارش ...
منم با خوشحالی قبول کردم همه چیزو.. و به سیامک و صبا گفتم که پیش مهراب میمونم..
سیامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بیرون..اما من به سیامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردی؟
یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات میگه...
چیزی نگفتم... سیامک هم لبخندی زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشیده شد... با خنده ی مسخره ای گفت: با ها ش چه کردی ميشا...
خندید م وجوابی بهش ندادم...
ازم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قیافه ی به خواب رفته اشو ندیده بودم... موهاش ریخته بود تو پیشونیش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جریان مفصلیه که بعدا باید بهم بگه؟!
امشب که مهمونی کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خیر بگذرونه! «قسمت چهارم»
کش و قوسی به بدنم دادم و بالاخره رضایت دادم چشمامو باز کنم . عجب خوابی بود ! هیچی تو دنیا به اندازه ی یه خواب خوب لذت بخش نیست . با لبخند غلت زدم تا از رو تخت بلند شم که چشمام تو یه جفت چشم سبز خوشگل قفل شد .
_ هامین...
گریه و خنده با هم چقدر به مامان میومد ! سریع سر جام نشستم و بی معطلی بغلش کردم ، به خودم فشردمش و اجازه دادم چند لحظه تو بغلم گریه کنه و خودم هم مثل آدمی که نفس کم آورده با نفسهای عمیق بوی تنشو می بلعیدم . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و صورتمو بوسید . اشکاشو پاک کردم :
_ چرا گریه میکنی خوشگل من ؟!
با گریه گفت :
_ تو کی اومدی قربونت برم ؟
با لبخند نگاهش میکردم :
_ اولا سلام ...
دستاشو بوسیدم و ادامه دادم :
_ بعدش اینکه صبح نزدیکای ساعت 5 رسیدم .
_ سلام به روی ماهت ، پس چرا بهمون نگفتی داری میای ؟
با اخم مصنوعی ای گفتم :
_ ناراحتی اینجوری برگشتم ؟...
خنده ی قشنگی کرد و دست رو موهام کشید :
_ هنوزم باورم نمیشه برگشتی ....صبح که دیدمت نزدیک بود از تعجب و خوشحالی سکته کنم ...
_ دور از جونت ...
چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ چقدر عوض شدی ....
دستشو گذاشت رو بازوم و با بغض گفت :
_ لاغر شدی ....بمیرم برات ، اونجا غذای درست و حسابی نمیخوردی نه ...
هنوز نرسیده این مامان باز شروع کرد ، اگه مامانو نمیشناختم الان کلی تعجب میکردم که مامان تو عضلات بازوی من كه اينهمه روش زحمت كشيدم چه چیزی به نظرش لاغر اومده ، اما مامان عادتش بود ... من اگه اندازه ی فیل هم میشدم بازم به چشم مامان لاغر بودم ....تو این سالها هر وقت میومد پاریس فکر میکرد من از سری قبل لاغرتر شدم در حالیکه دقیقا برعکس بود .
با خنده گفتم :
_ مامان من از سه سال پیش تا الان 5 کیلو اضافه کردم ...کجام لاغر شده ؟!...
بی توجه به حرفم سریع بحث و عوض کرد و با نگاه هراسونی گفت :
_ دیگه برنمیگردی فرانسه ؟
بهش لبخند زدم :
_ دیگه برنمیگردم ...
با خوشحالی سرمو بوسید و از ته دل گفت :
_ خدایا شکرت ...
بعد از کلی قربون صدقه ی همدیگه رفتن بالاخره مامان از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشو عزیزم ....پاشو لباساتو بپوش بیا پایین ناهار بخور قربونت برم ...منم دل تو دلم نیست که برم به بقیه خبر بدم ...وای خدایا هنوزم فکر میکنم خوابه... هامین واقعا برگشتی مامان ؟...
خندیدم و سرمو تکون دادم .
مامان دوباره زمزمه وار چیزی گفت و تا به دم در برسه چند بار برگشت و بهم لبخند زد ، قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتم و گفت :
_ راستی صبحی که اومده بودی ميشا رفته بود ؟!
با گیجی گفتم :
_ ميشا ؟! .....من چه میدونم ....
مامان انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
چون دیشب اینجا خوابیده بود ....حتما صبح زود رفته دانشگاه... _
ابروهامو بالا دادم وگفتم: من ساعت پنج رسیدما.... کدوم دانشگاهی پنج صبح کلاساش شروع میشه؟
مامان اخمی کرد و با لبخند گفت :
_ چه میدونم والا من که سر از کار این دانشگاهها در نمیارم ..

و دوباره بهم گفت لباس بپوشم برم پایین و از اتاق بیرون رفت .
اِ اِ !...نکنه این دختره که دیشب اینجا خوابیده بود ميشا بوده ؟!....نه بابا کجاش ميشا بود ؟ ....عمرا اگه ميشا بوده باشه ، ولي شواهد اينطور نشون ميداد كه ميشا بوده.... مامان قبلا بهم گفته بود که عادت داره شبایی که بابا نیست یکیو بیاره پیش خودش که تنها نمونه ،الهی... از این به بعد دیگه اقا هامین مثل شیر پشتشه... ای جانم چقدر ذوق کرده بود.
سوت زنان از جام بلند شدم تا لباس بپوشم ، در کمد و که باز کردم با دیدن لباسای دخترونه ای که تو کمد آویزون بود اخمام تو هم رفت :
_ اتاق منو تصرف کرده بوده ؟! این همه اتاق ، کمبود اتاق بوده ؟!.....مگه من مردم که اتاقمو دادن به یکی دیگه ؟!
در یکی از کشوها رو باز کردم ، چند تا لباس زیر دخترونه اون تو جا خوش کرده بود ، یکی از لباس زیرا رو ورداشتم و با حرص با حرکت پاندولی جلو چشمم تکونش دادم :
_ چشمم روشن .....چقدم که راحت بوده اینجا ...
با شیطنت سایزشو نگاه کردم و دوباره انداختم سر جاش . نه خوشم اومد ، هيكل ميكل ميزون بوده ....منم پاک عقلمو از دست دادم ها ! بعد از دوازده سال اومدم در کمدمو باز کردم دنبال لباس واسه خودم میگردم ....اگرم مامانم هنوز لباسامو نگه داشته بود هم تا الان پوسیده بود هم دیگه به دردم نمیخورد ، به حواسپرتی خودم خندیدم و همون لباسای دیشبمو از رو زمین ورداشتم و پوشیدم و رفتم طبقه پایین تا چمدونمو بیارم بالا ...
وقتی داشتم چمدونمو از بیرون ساختمون میاوردم داخل مامانو دیدم که وایستاده بود با لبخند نگاهم میکرد ، تا دید دارم نگاش میکنم با ذوق گفت :
_ الهی من قربون قد و بالات بشم عزیز دلم ...
بهش لبخند زدم ،
_ مامان ! بابا کجاست ؟
_ پریروز رفت دوبی ، امروز عصر برمیگرده ...چقد از اینکه ببینه تو اومدی خوشحال میشه ...
_ آرمین چی ؟ .....آذین ؟
_ اونا هم سر خونه زندگی خودشونن .... واسه امشب همه رو خبر کردم بیان ، آذین که وقتی شنید تو اومدی میخواست همین الان پاشه بیاد ، من نذاشتم گفتم الان شوهرت از سر کار برمیگرد ه باید غذاشو بدی ...
یه اخم خوشگل کرد و گفت :
_ ازت دلخورم هامین.....باید خبرمون میکردی میای تا بیایم فرودگاه دنبالت ....همیشه آرزو داشتم وقتی برمیگردی با کل فامیل بیایم فرودگاه استقبالت ...
_ یعنی الان بهتون مزه نداد ؟!
خندید و گفت :
_ چرا عزیزم ....کلی مزه داد ....
اون یکی چمدونو هم آوردم داخل و گفتم :
_ این یکی سوغاتیاست ....دیگه نمیبرمش بالا ....
عین بچه ها گل از گلش شکفت و با شوق گفت :
_ دستت درد نکنه عزیزم ....ولی اگه خبر میدادی خودم بهت میگفتم واسه هر کی چی بیاری ...
پس همون بهتر که بهش خبر ندادم ، والا معلوم نبود چند روز باید درگیر خرید سوغاتی بشم .
دوباره رفتم بالا و لباس راحتی پوشیدم ، از پنجره تو حیاط و نگاه کردم ، به هر طرف که نگاه میکردم پر از آرامش بود . خدایا من چقدر اینجا رو دوست دارم ، چطور تونستم این همه سال اونجا دووم بیارم ؟! چقدر از اینکه برگشتم خوشحالم ....
ناهار و دوتایی با مامان خوردیم ، که بدجوری چسبید ....سه سال بود که دلم لک زده بود واسه خورشت بادمجونای مامان ....اینقدر خورده بودم که بعد از غذا نای بلند شدن نداشتم و همونجا جلوی تلویزیون خودم و رو کاناپه پهن کردم ....اما مگه مامان رحم میکرد ؟! اومد کنارم نشست و دونه دونه میوها هایی که پوست میکند و میداد دستم و تا نمیخوردمش رضایت نمیداد ، با اینکه شکمم جا نداشت اما این محبتاش خیلی بهم میچسبید ....این یکی از خاصیتای فوق العاده ی مامانم بود ، تا وقتی پیشش بودی هیچ کمبود محبتی حس نمیکردی ...دروغ چرا ؟! خوشم میومد بعد از اینهمه سال که نداشتمش حالا لوسم کنه ، میخواستم تلافی این همه سال تنهایی رو دربیارم .
حواسم به تلویزیون بود و سریالی که با ادم های پوشیده تو مانتو و روسری پخش میشد. بعد دوازده سال این سریال دیدنم عالمی داشت ...
مامان یه تیکه سیب قاچ کرد و داد دستم... اما حس کردم نفس هاش تند شده...
به سمتش چرخیدم... وای خدای من کی وقت کرده بود اینطوری گریه کنه و صورتشو خیس اشک کنه ؟!....
سیبو گذاشتم تو پیش دستی و با خنده گفتم:
_ ای خدا مادر من این چشمه ی جوشانت خشک نشده هنوز؟ بابا این مراحل گریه تو یه جا به عمل بیار خیال منو راحت کن..این اشکها دیگه برای چیه؟
مامان همونطور که اروم هق هق میکرد گفت:
_چطور... دوازده سال بی تو سر کردم...
الهی فدای دلش بشم من... دستمو دور شونه اش حلقه کردم و موهاشو بوسیدم.حرکت صبح دومرتبه تکرار شد. میدونستم حالا در طول روز مدام باید این واکنش ها رو تحمل کنم .
بعد از چند دقیقه که داشتم مامانو ناز و نوازش میکردم با فکر بچگانه ای که تو ذهنم رژه می رفت سرمو روی پاهاش گذاشتم. احساساتم کمی فوران کرده بود. به هر حال نیاز داشتم ...
واقعا خجالت داشت با این هیکل و سن و سال رو پای مامانم بخوابم ، اما لذت و آرامشش به خجالتش می چربید ...
تو همون حالت بودیم و داشتم تکه سیبی که مامان بهم داده بود و به زور میفرستادم پایین و چشمم هم به تلویزیون بود که صدای شوخ و خندونی وسط آرامشمون پارازیت انداخت :
_ تو خرس گنده با این هیکلت خجالت نمیکشی رو پای مامان خوابیدی ؟!سرمو بلند کردم و سرجام نشستم ، با دیدن آرمین با خنده از جام بلند شدم و گفتم :
_ هی ....چطوری پیرمرد ؟!
آرمین با اون زبون دراز و تند وتیزش تیکه مو بی جواب گذاشت و محکم تو آغوشم کشید ، یه لحظه به نظرم رسید برق اشک و تو چشماش دیدم ! با اینکه دوازده سال از هم دور بودیم اما رابطمون از رابطه ی خیلی از برادرایی که همه ی عمر ور دل هم بودن بهتر بود . از همون راه دور هم همیشه حمایتشو پشت خودم احساس میکردم و از این بابت ته دلم قرص میشد . یه فشار محکم دیگه به بازوهام داد و از خودش جدام کرد و تو چشمام زل زد ، درست حدس زده بودم ، اون چیزی که تو چشماش میدرخشید اشک بود . با لبخند به همدیگه زل زده بودیم و یه جورایی با نگاه با همدیگه حرف میزدیم . با همون لبخند با افتخار گفت :
_ واسه خودت مردی شدی ...
منم با لبخند جواب دادم :
_ تو هم واسه خودت پیرمردی شدی ...
با خنده موهامو به هم ریخت و سرمو با شوخی به عقب هول داد و گفت :
_ مثلا میخواستی سورپرایزمون کنی ؟!
_ نکردم ؟!
چند لحظه ساکت شد و نگام کرد ، بعد آروم گفت :
_ خوشحالم که برگشتی ...
_ منم خوشحالم ...
با صدای فین فین مامان هر دومون به عقب برگشتیم ، مامان همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت :
_ باید برم اسپند دود کنم ...
آرمین با تعجب گفت :
_ اِ مامان مگه شما همیشه نمیگفتی اسپند دود کردن بی کلاسیه و خرافاته ؟!
مامان بی توجه به حرف آرمین به سمت آشپزخونه رفت و با غرغر گفت :
_ اینقدر به من گیر نده ....
با خنده نگاهمو از مامان گرفتم و دوباره به آرمین نگاه کردم . با یه لبخند یه وری سرتاپامو نگاه کرد و گفت :
_ عجب هیکل و دم و دستکی به هم زدی ...نمیگی دخترای مردم گناه دارن ؟!
بهش خندیدم ،
_ اتفاقا اومدم که به کاهش جمعیت کمک کنم ...پس چرا محیا رو نیاوردی ؟! دل تو دلم نیست که از نزدیک ببینمش ...
_ شب با فرناز میان ....منم الان داشتم میرفتم فرودگاه دنبال بابا ....اما دیدم نمیتونم تا شب صبر کنم واسه همین سر راه اومدم اینجا...
مامان در حالیکه دود و دمی راه انداخته بود اومد به طرفمون و گفت :
_ پس چرا وایسادی ؟ برو تا بابات معطل نشده ....
آرمین روی یه مبل نشست و گفت :
_ حالا یه چایی بهمون بده تا بعد ، هنوز وقت هست ...
آرمین یه نیم ساعتی موند ، هنوز هم مثل قدیم شوخ و شنگ و سرخوش بود ، مثل وقتی پای تلفن با هم حرف میزدیم از هر سوژه ای واسه جوک ساختن و خنده استفاده میکرد . بعد از نیم ساعت مامان مجبور شد به زور از خونه بندازدش بیرون تا بره دنبال بابا .
هنوز چیزی از رفتن آرمین نگذشته بود و من تو کتابخونه بودم که صدای به هم کوبیده شدن در حیاط و بعد هم صدای دوییده شدن کسی روی سنگفرشهای حیاط به گوش رسید . کتابی که دستم بود و گذاشتم سر جاش تا برم بیرون ببینم کی اومده ، اما قبل از اینکه بیرون برم در کتابخونه به شدت باز شد و آذین نفس نفس زنان تو چارچوب در ظاهر شد ... با وجود همه ی عکسا و فیلمایی که تو این سالها ازش دیده بودم نمیدونم چرا انتظار داشتم الان با یه دختربچه ی 13 ساله روبرو بشم و از دیدن آذین با اون قد و هیکل تعجب کرده بودم . یه لبخند پر شیطنت رو لبش نقش بست و گفت :
_ خیلی دیوونه ای ....
با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو دور گردنم حلقه کرد . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و نگاهم کرد و با خنده گفت :
_ انگار اصلا نمیشناسمت ، یه لحظه احساس کردم یه مرد غریبه رو بغل کردم ...
دماغشو کشیدمو گفتم :
_ تو با اجازه ی کی عروس شدی ؟ ها ؟ ...
یکمی تو چشمام خیره نگاه کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر گریه...
خدایا یکی بیاد این اشک زنا رو خشک کنه...
همینطور داشت گریه زاری و فین فین میکرد که با حرص اخماشو تو هم کشید گفت:
_ هیچوقت نمیبخشمت که نیومدی عروسیم...
بهش لبخند زدم و اشکهاشو پاک کردم وگردنمو کج کردم :
_ نمیبخشی ؟ ....
با خنده وگریه دوباره بغلم کرد و گفت :
_ چرا ، میبخشم ....
_ شوهرت کو ؟
-پشت کوه....
خندیدم وگفتم:جدی....
اذین بی شوخی گفت: دیدم باهاش نمیتونم بسازم طلاق گرفتیم...
مات شدم تو صورتش...
اذین خندید وبا صدای مسخره ای گفت: قیافشو....
-جدی طلاق گرفتی؟
-نه بابا... چه باور میکنه...
همینطور وایستاده بودم ونگاهش میکردم که با خنده گفت:
_ سر کاره ، شب میاد میبینیش ...
سرشو بلند کردم و پیشونیشو بوسیدم .
_ خیلی خوش به حالش شده که همچین عروس خوشگلی گیرش اومده نه ؟!
با صدای بلند خندید ،
_ آره خیلـــــــــــی ......
_ پدرشو در میارم ...
با مشت به بازوم کوبید و با اخم گفت :
_ جرات نداری ....



آذین تا شب اونجا بود ، خدا رو شکر انگار مامان رضایت داده بود که اون شب فک و فامیل و دعوت نکنه و بذاره خانوادگی دور هم باشیم . سر شب بود که بابا و آرمین رسیدن . بابا حسابی ذوق کرده بود . بعدش هم سهراب اومد . با نگاه اول فهمیدم که پسر خوبیه و خیلی خوب میتونیم با هم کنار بیایم ، البته قبلا هم تو فیلم عروسیشون کلی حرکاتش و تفسیر و تحلیل کرده بودم و به همین نتیجه رسیده بودم .
تا آرمین بره دنبال فرناز و محیا و بیارتشون من و بابا و سهراب کلی با هم گرم گرفتیم . حتی بابا هم حالا به نظرم با قبل خیلی فرق کرده بود . خونگرم تر شده بود . وقتی پونزده سالم بود و ایران بودم خیلی کم پیش میومد اینطور با من و آرمین بگه و بخنده ، البته شاید اونموقع خشک بودن باهامون یکی از ترفندهای تربیتیش بوده . با اومدن فرناز و محیا جمع خانوادگی کامل شد . فرناز همونطور که از قبل شنیده بودم مهربون و خوش برخورد بود و برعکس آرمین دختر آرومی به نظر میرسید . همیشه فکر میکردم آرمین یه زن شلوغ و پر سر و صدا مثل خودش میگیره ، اما انگار برعکس شده بود .
محیا خیلی خوشمزه و با نمک بود . اما از همون لحظه ی اول با من غریبی میکرد و دستشو محکم دور گردن باباش حلقه كرده بود و به هیچ عنوان پایین نمیومد . حتی وقتی میدید نگاهش میکنم هم تندی روشو ازم میگرفت اما اینقدر براش چشم و ابرو اومدم و تو روش خندیدم که یه ساعت بعد خودش اومده بود دور و برم میپلکید و بهم میخندید و بعد از شام که تو محیط گرم خونوادگی یه مزه ی دیگه ای داشت یه لحظه هم از رو پام بلند نمیشد .
بعد از شام مامان چمدون سوغاتیارو اورد جلوم گذاشت و با شوق گفت :
_ باز کن ببینیم چه کردی ؟...
گفتم :
_ مامان خودتون باز کنید دیگه ...
مامان هم از خدا خواسته سریع بازش کرد . هر چی که بیرون می آورد من توضیح میدادم که برای کیه . همه تشکر میکردن و کلی از چیزایی که براشون گرفته بودم خوششون اومده بود . حتی محیای نیم وجبی هم با دیدن کادوهاش زبونش باز شده بود و ازم سوال کرد :
_ عمو این چیه ؟ ...
این عمو گفتنش بدجوری بهم چسبید . لپشو محکم ماچ کردم و گفتم :
_ خوشگل عمو تو چرا اینقدر خوشمزه ای؟
اینقدر لپاش و ماچ کردم که جاش قرمز شد و صدای آرمین هم در اومد :
_ اینقدر هلوی منو گاز نزن ...دهنیش کردی ...
میخواستم جواب آرمین و بدم که صدای مامان توجه هممونو به چیز دیگه ای جلب کرد :
_ پس کادوهای ميشا رو کجا گذاشتی ؟ تو اون یکی ساکته ؟...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ همینایی که گفتم واسه بقیه ست واسه ميشا هم میشه دیگه ...
صورت مامان یکدفعه قرمز شد و با عصبانیت جیغ زد :
_ چیییییییییییییی ؟!!!ً!!!
با تعجب به مامان نگاه میکردم ، همه ساکت شده بودن و صدایی از کسی در نمیومد ، مامان بالاخره سکوتش و شکست و با همون عصبانیت گفت :
_ واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟ ....میخوای همین چیزایی رو که واسه بقیه گرفتی به نامزدت بدی ؟! ....آره ؟ ....
مامان باز شروع کرده بود . از صبح که هیچ حرفی در این مورد نزده بود فکر میکردم همه چی تموم شده و اون حرفای پشت تلفن هم چیز خاصی نبوده ، اما انگار مامان دست بردار نبود ...نگاهی به بقیه انداختم و وقتی دیدم هیشکی خیال نداره ازم دفاع کنه خودم رو به مامان کردم و گفتم :
_ مامان ....
اما مگه مامان میذاشت من حرف بزنم ؟! وسط حرفم پرید و با گریه گفت :
_ چطور عقلت نرسیده هامین ؟! ....واسه همه کادو گرفتی اما واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟! هیچ فکر نکردی ميشا دلش میشکنه ؟ غرورش جریحه دار میشه ؟!....
سریع بین حرف مامان اومدم و گفتم:
_ مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان بی توجه به من روشو به سمت بقیه کرد و گفت :
_ شما بگید آخه درسته ؟ .....خود ميشا به کنار ، مردم چی میگن .....نمیگن پسره بعد از عمری برگشته واسه نامزدش هیچی نیاورده ؟ ....پشت سرمون حرف نمیزنن ؟....
چشمام به اندازه ی دو تا نعلبکی باز شده بود و داشتم با تعجب به مامان و بقیه نگاه میکردم ، همه سرشونو انداخته بودن پایین و فرناز و آذین هم در تایید حرف مامان سرشونو با افسوس تکون میدادن .
بالاخره از نگاهم فهمید که خیلی شوک شدم با یه لحن ارومتری گفت:
_ بچم از وقتی نامزد کردین رنگ و روش عوض شده ، عشق از تو چشاش داد میزنه ...اونوقت تو ؟!
با هر کلمه ای که از دهن مامان بیرون می اومد من چشمام گشاد تر میشد و دهنم باز تر.
مامان ادامه داد:
_ میدونی چند نفر طالب داره؟ به خاطر تو همه رو رد کرد که چی؟ که نتیجه اش بشه این؟
مامان سرشو با افسوس تکون داد و در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت:
_ الهی بگردم برای بچم چقدر دلش میشکنه... چقدر دلتنگته هامین... اینطور جواب خوبی و محبت و عشقشو دادی؟ دست خودم درد نکنه که به پسرم اینطوری یاد دادم جواب محبت و انتظار مردم و بده....
اب دهنم و از گلوی خشکم به زور پایین فرستادم و در حالی که باز به جمع مسکوت خانوادگیم نگاه میکردم گفتم:
_ميشا ؟....عشق و محبت ؟؟؟ عشق چیه؟ je ne crois pas....( باور نمیکنم)... مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان با ناله گفت:
_ از محبت و عشق یه دختر که اینطور بی جواب گذاشتیش.... این رسمش نبود هامین خان...
و با اخم و واکنشی که اصلا انتظارشو نداشتم تند گفت:
_ نکنه کسه دیگه ای دین و عقلتو برده اره؟
به همون تندی گفتم:
_ نه مادر من... چی میگید شما ....من اصلا متوجه حرفاتون نمیشم....
بالاخره یکی به نجاتم اومد . ارمین فوری گفت:
_ مامان بهتر نیست این بحثا باشه برای بعد...
مامان نسبتا کوتاه اومد... اما اخم وتخم کرده بود.
دیگه مطمئن شدم که انگار هیچ کس نظر من براش مهم نیست ، همه داشتن با همدیگه حرف میزنن . مامان داشت آذین و راضی میکرد که از کادوهاش دل بکنه و بده به ميشا...اما آذین مخالفت میکرد ...من فقط مثل یه آدم مسخ شده نگاشون میکردم . مامان بین حرفاش مدام میگفت کاش ميشا هم الان اینجا بود و جاش خیلی خالیه و ....
اینطور که مامان میگفت ظاهرا هیچ چیز به اون سادگی ای که من فکر میکردم نبود . پس ميشا هم این وسط احساساتش درگیر شده بود . آخه ميشا چطور ممکنه ندیده و نشناخته بهم احساسی داشته باشه ؟! همش تقصیر مامانه ، اگه مامان سرخود اونو عروس خودش معرفی نمیکرد دلیلی نداشت که اون عاشقم بشه .
تا وقتی همه رفتن من دیگه تقریبا فقط شنونده بودم . هنوز از بهت در نیومده بودم . بالاخره مامان و آذین و فرناز به توافق رسیدن که نصف کادوها ی آذین و نصف کادوهای فرناز و بدن به ميشا. از طرف من ! اما من که اونا رو برای ميشا نخریده بودم !
آخر شب وقتی همه رفتن بالاخره رو کردم به مامان و با دلخوری گفتم :
_ کار درستی نکردی مامان ...حقش نبود هنوز از راه نرسیده منو تو همچین هچلی بندازی ...
مامان بهم لبخند زد و گفت :
_ هچل چیه عزیزم ....صبر کن ميشا رو ببینی بعد نظر بده ...
ای خدا .... چرا مامان زبون منو نمیفهمید ، کلافه از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حیف که دلم نمیخواست هنوز نرسیده مامانو دلخور کنم.
وگرنه یه دعوای درست و حسابی راه مینداختم..

«قسمت پنجم»
با باز و بسته شدن در منم پلکهامو باز کردم. از محیطی که توش بودم تعجب نکردم.... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود وساعت هشت صبح بود.
شاید حدودا سه ساعت خوابیده بودم. کش وقوسی دادم وسیخ نشستم.
مهراب خواب بود.
سرمشو انگار در اورده بودن... از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم... صورتم به خاطر خطوط ملافه که چروک شده بود پر از علامت بود.
چشمهام سرخ بود و دورش به خاطر اینکه مداد چشمم ریخته بود سیاه سیاه...با اون خط و خطوط ها هم شبیه زنای قاتل و مواد فروش شده بودم.
یه ابی به دست و صورتم زدم و چشمامو با دستمال مرطوب پاک کردم و از بیمارستان به مامانم زنگ زدم.
میدونستم بعد نماز دیگه نمیخوابه.
-الو؟
-سلام به روی ماهت خوشگل خانم...
-سلام ميشا جان... خوبی دخترم؟
-چاکر شوما... تو خوبی؟
-دیشب که بهت سخت نگذشت؟
-مادر من بیگاری که نیومده بودم... بالا سر دوستم بیدار موندم...تازه دم دمای صبحم گرفتم خوابیدم...
-خوبی دخترم؟
وای مامانم چه نونی بهم قرض میده....ای مهراب پات همیشه قلم بشه... وای نه... دوس ندارم باز این مدلی افقی ببینمت. خدا حرفمو پس گرفتم.
خندیدم وگفتم: اره جیگلی من .... اکی اکی ام... دوستم که مرخص بشه میرم یونی کده ... عصرم میرم باشگاه...
-وای ميشا اینطوری که برسی خونه جنازه میشی....
-تو هم که بدت نمیاد....
مامان با عصبانیت گفت:زبونتو گاز بگیر...
-خودت میگی...
مامان تند گفت:میگم بس کن...
-باشه بلای من... کاری امری دستوری...فرمایشی؟میخوای پیش مرگت بشم؟
-خوبه خوبه اینقدر زبون نریز...
-چشم جوجه ی من... من برم؟
-شب زود بیا... بعدشم باید بشینی مفصل تعریف کنی چه بلایی سر دوستت اومده....
-باشه خوشگله...گوشی و بذار بگو خداحافظ...
-مراقب خودت باش...
و تماس قطع شد.نفسمو فوت کردم خدا باز جوی اخر شب و به خیر بگذرونه...داشتم وسایل کیفم ومرتب میکردم.
به ساعتم نگاه کردم هنوز نه نشده بود. از اتاق بیرون زدم و به پرستاری که پشت استیشن ایستاده بود گفتم: اقای معتمد کی مرخص میشن؟
پرستار حین نوشتن گفت:برید کارای حسابداری وانجام بدید ... پزشکش برگه ی ترخیصشو نوشته...
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و به بخش مربوطه رفتم. خوشبختانه شب قبل کارای مهراب و سیامک انجام داده بود.
به اون صورت دوندگی نداشتم.
وارد اتاق مهراب شدم. چشمهاش باز بود و سرش به سمت پنجره بود.
متوجه من نبود. با صدای بلند ی گفتم: چطوری قهرمان بادی؟
مهراب با تعجب سرشو به سمتم چرخوند و اروم گفت: ميشا...
حینی که فیش هایی که از حسابداری گرفته بودم و نایلون داروهای مهراب و توی کیفم می چپوندم گفتم: خوب خوابیدی؟درد نداری؟
مهراب بی توجه به سوالم گفت: تو ازدیشب اینجایی؟
تو روش نگاه کردم وبی توجه به حرفش گفتم: نچ نچ نچ... چه بادکنکی بودی ومن نمیدونستما...عین چی پنچر شدی...پیس س س س س ...
مهراب خندید وگفت:جواب منو بده...
کنار تختش ایستادم.
خودمو لوس کردم وگفتم: با اجازه ی بزرگترا...
مهراب نیم خیز شد وگفت : مرسی...
-قیافشو... جمع کن پوزتو... چه خوشحال با این علفهای هرزش نزدیکم میاد... گمجو عقب...
خندید وچیزی بهم نگفت. گاهی که اینطوری مهربون میشد وسکوت میکرد واقعا خواستنی بود. از اینکه پسر مهربون و خوبی مثل اون که ارزوی کل دخترای یونی کده بود اما تحت سلطه ی خودم بود یه جورایی دلم غنج میرفت. به هر حال گاهی تکبر و غرور باعث حس رضایت میشد.
از تو ساکش لباساشو دادم دستش و خودمم بیرون رفتم. خوشبختانه مشکلی نبود اما سه هفته باید اون گچ سفید و مهمون پاش میکرد.
ویلچری و که تو راهرو بود وبه اتاق بردم... مهراب پیراهنشو پوشیده بود ...شرت ورزشی شو دراورده بود و شلوارشو هم مثل اینکه با بدبختی پاش کرده بود.خوشبختانه چون اون روز شلوار پارچه ای پوشیده بود شانس باهاش یار بود و به سختی از پای گچ گرفته اش بالا رفته بود.
خواست بایسته که صندلی وهل دادم .
با لبخند سپاس گزارانه ای بهم نگاه میکرد.
دیدم اگه هیچی نگم خیال نشستن نداره برای همین تند گفتم: بتمرگ رو این دیگه...
-چشم...
اخم کردم وگفتم:چشمت بی بلا...
مهراب مثل بچه های متنبه روی ویلچر نشست . منم کوله امو پرت کردم تو بغلش ...
اروم گفت:چه عصبانی؟
با حرص وجدیت گفتم: از مردای بی عرضه بدم میاد...ببین خودتو به چه روزی انداختی... بزنم اون یکی پاتم چلاغ کنم؟
-دست گلت مرسی بذار این یه ذره محبت از گلوم پایین بره... بعد شروع کن...
-نمیذارم.... نذاشتی من دیشب بخوابم...
-راستی سیا کجاست؟
-کار داشت باید میرفت....
با محبت و چهره ی شیطونی که رضایت ازش می بارید با لحنی تعارف مابانه گفت:
-تو هم نیازی نبود بمونی...
یاد دیشب افتادم که سیامک گفت مهراب برام تعریف میکنه... اصلا یادم رفته بود این قضیه رو...
با صدای مهراب گفتم:هان؟
-میگم ماشینم تو پارکینگه یا دست سیامکه...
-هان؟نه...تو پارکینگه.... داریم میریم اونجا....
-گفتم شاید تا خونه بخوای منو با ویلچر ببری...
-نچایی یه وقت...
خندید وگفت: نه اتفاقا خیلی هم بهم مزه میده...
چیزی نگفتم. یعنی ذهنم مشغول جمله ی سیامک بود وگرنه اصولا حرفی و بی جواب نمیذارم.
خودش با هزار بدبختی سوار شد و منم ویلچر و به امان خدا تو پارکینگ رها کردم و سوار ماشین شدم. اونقدر مغزم گیربود که چطوری و به چه بهونه ای اون جریان و از زیر زبون مهراب بیرون بکشم که نفهمیدم کی به ولیعصر جلوی در خونه ی مهراب رسیدم.
چند باری تا دم خونه اش اومده بودم. اما هیچ وقت داخلشو ندیده بودم.یه خونه با نمای سفید قدیمی...
ماشین وجلوی در نگه داشتم. مهراب به سختی پیاده شد... دستش به سقف ماشین بود. یادم باشه براش دو تا عصا بگیرم...!
نمیدونستم چیکار کنم...
-خونه ات چند تا پله داره؟
-همکفم...
اخیش... پس لازم نبود کولش کنم...ازفکرم خندم گرفت با اون هیکل من له میشدم.
در وباز کرد... کمکش کردم تا از سکوی خونه بالا بره... کوچه چه خلوت بود. حالا من هی نمیخوام حس بد به دلم راه بدم نمیشه ها...
خواستم بگم خوب من برم...اما دلم نیومد. یعنی قیافه ی رنگ پریده اش با توجه به اینکه شام نخورده بود وصبحونه که پریده بود و پای چلاغش...
تو راهرو ایستاده بودیم و من که چیزی نمی گفتم اونم بد تر من.

تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم . یعنی باید وارد خونه میشدم؟به هر حال مهراب یه پسر غریبه بود. هرچند اگه میخواست با اون پای چلاغش غلطی بکنه جفت پا میرفتم تو صورتشو دندوناشو تو دهنش خرد میکردم اما به هرحال نمیخواستم طرز فکرم راجع بهش عوض بشه... لنگ در هوا مونده بودم که اخرشم دلم وزدم به دریا.... یه پا نداشت.
هه...یاد شعر دبیرستانم افتادم...مردی که یک پا ندارد....به مهراب نگاه کردم با ریش وسیبیل وچفیه احتمالا که نه صد در صد قیافه ی مضحکی پیدا میکرد.
مهراب اروم گفت: میای تو؟
اخی ....لحنش چه ناز بود. پسرم چه مودبم شده بود.
-بکش کنار نره غول بی شاخ و دم...میخوام خونتونو ببینم...
مهراب خندید و با شوق گفت: بفرمایید خواهش میکنم...
خودمم در اون لحظه نفهمیدم چرا نگفتم خونتو... نمیدونستم مجردی زندگی میکنه یا با خانواده... در و باز کردم. کفشامو با استرس دراوردم.
اخه یکی نیست بگه نونت کمه..ابت کمه خونه ی بی اف اومدنت دیگه چه صیغه اییه...
به خودم اطمینان دادم مهراب پسر خوبیه... و اروم وارد خونه شدم.
مهراب کلید برق و زد . خونه فجیع بهم ریخته بود. مهراب هم لی لی کنان وارد خونه اش شد و روی یه کاناپه ی قهوه ای نشست.
منم زل زده بودم به کل نقشه ی خونه. یه هال مربعی کوچیک و یه راهرو که تهش به دو تا در ختم میشد. یه قدم بیشتر جلو اومدم... درست ضلع شمالی خونه اشپزخونه بود و نور هال از پنجره ی اشپزخونه تامین میشد.چه خونه ی جمع وجوری...اما تاچشم کار میکرد لباس و تی شرت و شلوار و جزوه روی زمین ریخته بود.
مهراب تمام مدت ساکت بود. منم هنوز جلوی در ایستاده بودم.
سنگینی نگاهشوحس کردم.
بهش خیره شدم. صورتش عرق کرده بود. اروم پرسید:چطوره؟
-نقلی وجمع وجور.... با کمی مکث پرسیدم: طوری شده؟
مهراب پیشونیشو مالید وگفت: نمیدونم چرا اینقدر زانوم درد میکنه...حس میکنم دارم فلج میشم...
اخ اصلا حواسم نبود که باید مسکن هاشو بهش بدم. کامل وارد خونه شدم وبه اشپزخونه رفتم... یاعلی... اینجا که کاملا شده بود سطل اشغالی...این پسر هرچی بر میداشت اصلا قصد اینکه سرجاش برگردونه نداشت...هه...عین خودم...مرسی تفاهم!
در یخچال و باز کردم.... فدات شم..این که توش هیشکی نیست. حتی یه بطری اب خنک...
لیوان و از شیر اب پر کردم و با قرصاش برگشتم پیشش...سرشو به پشتی کاناپه تکیه داده بود و پای شکسته اشو روی میز جلوش گذاشته بود. مطمئنم اگه من نبودم سمفونی اه و ناله راه مینداخت.
قرص و لیوان اب و دادم دستش... وقتی خورد.
اروم گفت: خسته شدی از دیشب تا حالا... به خاطر همه چی ممنون...
-این یعنی شرم کم؟
خندید ولی باز صورتش درهم شد.... دل خودمم از گرسنگی داشت غش میرفت. بی هیچ حرفی به سمت در رفتم... نمیدونم با چه هدفی اما کلید وبرداشتم و ازخونه زدم بیرون.
تا سر کوچه پیاده رفتم. کلاسم ساعت سه و نیم شروع میشد و تازه ساعت ده ونیم بود.
خوشبختانه سوپر و میوه فروشی و داروخونه همه نزدیک هم بودن... تمام چیزایی که میخواستم از جمله دو تا عصا برای مهراب و خریدم. به سلامتی با دل خوش موجودی کیفمم ته ته کشید.
با خریدا وارد خونه شدم.
مهراب خواب بود. وارد اشپزخونه شدم. جزظروف کثیف مشکل دیگه ای نداشت.کالباس وسوسیس و نوشابه و اب پرتقال وسس و سیب و موز و گوجه و خیار و گذاشتم تو یخچال... نون باگتم گذاشتم رو اپن جلوی ماکروویو تا براش جا پیدا کنم.
لیوانا و پیش دستی و بشقابا رو تو ظرف شویی ریختم و با مایع ظرفشویی مشغول شدم.
حالم از ظرف شستن بهم میخورد. ایی مهراب نمیری هی.... چقدر میخوری...کارد بخوره تو اون شیکمت... ظرفهای یک ماه و گذاشته بود مونده بودن...
نمیدونم چقدر راست ایستادم...واریس نگیرم حالا... هی سنگ قبرتو بشورم مهراب...
بعد به هال رفتم... شازده چه خوابی هم رفته بود.بیشعور جزوه هاشو همچین مرتب با ابی وقرمز مینویسه ادم فکر میکنه باطنی هم چقدر مرتبه...زهی خیال باطل!!! مقنعه امو مرتب کردم . هرچی که بود هیچ تمایلی نداشتم تا مانتو وشلوار ومقنعه ام ودربیارم.همینجوری هم کلی پا رو دلم گذاشته بودم. اومدن به خونه ی یه پسر مجرد و کلفتی کردن براش یعنی دیگه عند نترس بودن و ریسک کردن و اخر جرات!!!
لباس کثیف ها رو با تنفر برداشتم وبا یه کوه لباس که بوی عرق میداد و البته من حدس میزنم چنین بویی میداد چراکه کاملا نفسمو گرفته بودم و اجازه نمیدادم اون مولکول های بوهای شرور تا مغز استخونم نفوذ کنن.... به اشپزخونه رفتم. خوشبختانه ماشین لباسشویی داشت. همرو ریختم اون تو درشم بستم.
یک ساعت دنبال تاید گشتم اخرشم پیدا نکردم...
اگه به خودم بود یه کیسه زباله حروم اون لباسای بو گندو میکردم و میذاشتمشون سر کوچه....مهراب همیشه خوشبو ئه که.. حالا گناه مردمو نشوریم شایدم بو نمیداد من که بو نکردم . به هر حال.. اه اه اه...تازه دارم به ذات کثیفت پی میبرم.... پسره ی چندش..
جزوه هارو هم گذاشتم روی میز... کنار پای گچ گرفته اش... بچم چه خرناسی هم میکشید انگار صد ساله نخوابیده!
هال واشپزخونه مرتب شده بود.
به سرم زد یه سری هم به اتاقش بزنم...
راهرو رو تا ته رفتم... چیز عجیبی در انتظارم نبود...یه میز تحریر که روش یه لب تاپ بود ... یه تخت خواب و یه چوب لباسی دیواری که اینه داشت و یه شلوار ویه پیراهن بهش اویزون بود و چند تا عطر و ادکلون و ژل و تافت جلوش قرار گرفته بود و یه کمد که از خود دیوار بود.
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
===

جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
هی وای من... چشماتو درویش کن پسره ی زشت!
عکسا رو فقط یکیشو خودم بهش داده بودم. بقیه مشخص بود که خودم اصلا در جریان گرفتن عکس نیستم!سنگ قبرتو بشورم مهراب لا اقل تو ژستای قشنگ تر میگرفتی...
به هرحال بچم عاشقه دیگه... چه میشه کرد.
روی تختش چند تا پیراهن چروک افتاده بود. با احتیاط بو کردمشون....خوب اینا بحمدالله شسته شده بودن....بوی تاید میدادن... اتو درست رو به تختش بود... بالششو برداشتم تا به عنوان میز اتو استفاده کنم...
تو این یه مورد خبره بودم!
کل خونه مرتب شده بود... هرچند از حق نگذریم خیلی هم خفن و افتضاح نبود. والله صد رحمت به اینجا.. اتاق من که طویله بود. فقط نمیدونم چرا هیچ عکسی ازپدر ومادرش نداشت.
باز رفتم تو اشپزخونه سوسیس بندری درست کردم و خودم یه دل سیری از عزا دراوردم وبقیه رو هم گذاشتم تویخچال...نون باگت هم گذاشتم تو فریزر. ماکروویو داشت دیگه..گرمش میکرد!
رو یه کاغذ کلیه ی گزارش کارمو نوشتم...از اینکه منو دعوت کرد که بیام خونه شو بشورم و بروبم و بسابم تا اینکه اشپزی هم براش بکنم... براش نوشتم که رختایی که تو ماشینه هنوز شسته نشدن و باید تاید بریزه و روشنش کنه....براش نوشتم که سه تاعکس غیر مجاز داره ... و اینکه سوئیچ ماشینشو هم میبرم چون کیف پولم داره با شیپیش ها یه قل دو قل بازی میکنه.... یه جوک خوشگلم براش نوشتم و با نوار چسب به پای گچیش زدم.
باز دومرتبه یه فکر شیطونی به سرم زد... مداد چشممو دراوردم...
شیش تا قلب کشیدم که دور یه قلب بزرگی که تیر خورده بود و ازش خون می چکید می چرخیدند.
زیر قلبه هم نوشتم:
جیگرتو گاز گاز ... لپتو ماچ ماچ ... چشماتو آخ آخ ... دیوونتم وای وای...
به خودت نگیر بای بای ... !!!
تند ازخونه زدم بیرون.... ساعت دو بود. خداکنه دیر نرسم... سوار ماشینش شدم و به سمت یونی کده راه افتادم.
*****************
کنار صبا جا خوش کرده بودم سعی میکردم جواب اون کوئیز مسخره رو به قلم بکشم!
حالا مگه میشد جمله بندیم عین ادم در بیاد. به درک اگه میخواست به خاطر نبود و نشد و نکرد و نکن و نده و.... ازم نمره کم کنه که غلط میکنه... یعنی چه؟ من نهاد و گزاره نویسیم افتضاحه...
با هزار بدبختی هفت تا سوال وجواب دادم. اونقدر سر امتحان خمیازه کشیده بودم که دور دهنم و لبام درد میکرد.
از کلاس زدم بیرون و صبا هم پشت سرم اومد بیرون...
بهم رسید وپرسید: چه خبرا؟
خمیازه ی طویلی تحویلش دادم که زد تو چونه امو گفت: درد ...گاله رو ببند....
-مهراب خوب بود؟
-اررررررررره...و یه خمیازه ی دیگه....
صبا حرصی گفت:مرض ... چه خبرته؟
-به مرگ صبا دارم میمیرم.... اینقدر خوابم میادا ... الان تو رو لحاف تشک میبینم....
صبا خندید و گفت:مهراب و رخت خواب ببین...
چشمام بازشد... سوالی که تو سرم سورتمه میرفت و دوست داشتم از صبا بپرسم.
صبا میخواست اتفاقات دیشب و تعریف کنه که گفتم:من امروز رفتم خونه ی مهراب...
صبا روی صندلی جلوی بوفه نشست ومنم رو به روش نشستم.
با خنده جواب حرفم گفت: از اون بخاری درنمیاد.... نگرانت نمیشم....
ولی یک دفعه شوکه بهم خیره شد.
اهسته وتردید امیز گفت:خوب؟
اهی کشیدم وسرمو پایین انداختم و سکوت کردم.
صبا دستامو گرفت وگفت: چی شد؟
با صدای مرتعشی گفتم: هیچی...
صبا با ترس گفت: بهت میگم چی شد؟ مهراب کاری کرد؟ بابا از پسش برنیومدی؟ اون که یه پا هم نداشت... هان؟
چرا من هر دفعه یاد اون شعر مردی که یک پا ندارد میفتم؟!!!
اروم گفتم: نمیدونم...
صبا با هراس ولحن پریشون و قیافه ی رنگ پریده اش گفت: پست فطرت چه بلایی به سرت اورد؟
از قیافه اش خندم گرفت. کرمم و ریختم دیگه... میدونستم الان ضربان قلبش روی دو هزاره... گفتم تا انفارکتوس نکرده بگم چرت گفتم اما دلم نیومد نقشمو خراب کنم... اهسته وپر بغض گفتم: هیچی صبا نپرس....
صبا سرشو میون دستهاش گرفت و خفه گفت: از ان نترس که های وهوی دارد... حالا چی میشه؟
خاک برسر تا کجا پیش رفتا... حالا من نقشم زودتر تموم میشد .... خوب به سلامتی چشمهاشم پر اشک بود.
اروم گفتم: شاید خودمو بکشم...
صبا یه قطره اشک از چشمش چکید وگفت: چرا دیوونه؟ حالا مگه چی شده؟ مگه خواستگارت نیست؟
خوب بس بود دیگه...
-صبا اون منو نمیخواد....
صبا با حرص وعصبانیت گفت: گه خورده.... مگه حالا دیگه میتونه....
-میدونی صبا به قول تو اینقدر بی بخاره که نزدیک بود من مرتکب اشتباه بشم...
صبا گیج گفت: هااااااااااااااااان؟
خندم گرفت وگفتم: بابا این پسره که کبریت بی خطره.... نزدیک بود خودم بهش تجاوز کنم....
صبا بالاخره نیت شومم وفهمید با کلاسورش تو سرم کوبید و با حرص گفت: بترکی ميشا... کثافت خر... اه...
بلند خندیدم وصبا گفت: خاک برسر...
بعد سی و خرده ای فحش بالاخره ساکت شد.
و من همچنان میخندیدم.
صبا سرشو تکون داد وگفت: خوب رفتی خونه اش چی شد؟
-یه پسر نجیب و از راه به در کردم همین...
صبا اومد با کلاسور دوباره بکوبونه تو سرم که گفتم: باشه باشه...هیچی به خدا.... اولش که خدایی ترسیدم برم تو... بعدشم که بازار شام بود خونه اش... یه مسکن خورد و خوابید منم کلفتی کردم...
صبا بلند خندید ومنم حینی که چایی مو مزه مزه میکردم گفتم: میدونستی مجردی زندگی میکنه؟
از مکثش فهمیدم که داره یه چیزی جور میکنه تحویلم بده.
چایی شو اروم قورت داد وگفت: نه... مگه مجردی زندگی میکنه؟
تو چشمهاش خیره شدم.
سرشو انداخت پایین.
-صبا؟
-صبا .... مگه با تو نیستم...
صبا سرشو بلند کردو اروم گفت: مرض بگیری مگه مجرم گرفتی منو اینطوری نگاه میکنی...
-ادم باش راست بگو....
کمی از چاییش خورد اروم گفت:خوب اره... میدونستم.... که چی؟
بی حاشیه پرسیدم: پدر ومادرش کجان؟
صبا جوابمو نداد.
منم ناچارا شدم سوالای بعدیمو بپرسم.
-خواهر وبرادر نداره؟ ... فامیلی کسی... شهرستانیه؟ تو از کجا میدونستی که خونه مجردی داره؟
صبای خل همه ی سوالامو ندید گرفت و فقط به اخری جواب داد.
-خوب من ازسیامک شنیدم...
کلافه دستاموبه میز کوبیدم و یه خمیازه ی کش دار کشیدم.
صبا اروم گفت: اگه خودش راجع به خانواده اش بهت نگفته پس فعلا دوست نداره تو چیزی بدونی... پس عین ادم منتظر باش...
عصبانی گفتم: چطور تو میدونی؟
صبا نفسشو فوت کرد وگفت: اون نمیدونه که منم خبر دارم... من از زیر زبون سیامک کشیدم بیرون... حالا هم به جای اینکه منو سین جین کنی برو از خودش بپرس... و تند گفت: تو که ساعت بعد کلاس نداری؟
-نه...
-پس خداحافظ....
جوابشو ندادم واونم فهمید دلم میخواد تنها باشم... یه جوری حرف میزدن انگار مهراب جزام داره! یا ... نفسمو فوت کردم و یه خمیازه ی گنده کشیدم.
تو ماشین مهراب دریغ از یه سی دی درست و حسابی...
از ناچاری داشتم دادزدن یه خوانند ه سنتی و گوش می دادم و خمیازه می کشیدم... ای خدا تمام پوزم درد گرفته بود. با دیدن سر در باشگاه خسته تر شدم ... اصلا دلم نمیخواست با این تن وبدن خسته که برای نیم ساعت خواب پر پر میزد به بچه ها تمرین بدم.
با این حال با خستگی پیاده شدم.
بعد از سلام علیک با خانم تاجیک به رختکن رفتم... لباس پوشیدم و باز خمیازه... ای خدا کی این خمیازه رو اختراع کرد اه... لبام پاره شد د د د د د... وباز خمیازه...
وارد سالن شدم... بچه ها همه اومده بودند. نرمش و شروع کردم... هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شقیقه هام تیر کشید. همین بود دیگه بی خوابی سردرد میاره.... حالا خوبه همش یه روز نخوابیده بودما... وای چقدر سخت بود. دیدم یه حرکت دیگه برم نقش زمین میشم جلو بچه ها سه میشد. روژان و صدا کردم وازش خواستم به بچه ها تمرین بده... چون حالم خوب نبود و حس تمرین جدید دادن نداشتم روژان و گذاشتم با بچه ها تمرین های قبلی و کار کنه و ایراداشون بر طرف بشه...
خانم تاجیک برام یه لیوان اب پرتقال اورد وشروع کرد از شوهرش بد گفتن... من که هیچی نمیشنیدم اونقدر گیجی ویجی بودم که به زوریه قلپ اب پرتقال پایین فرستادم ... دست گل خانم تاجیک مرسی به قول مهراب... حالا حالت تهوع هم گرفته بودم.
اونقدر الکی برای خانم تاجیک سر تکون دادم که حس میکردم مغزمه که عقب و جلو میاد.
به زور اون یک ساعت وسر پا موندم... وقتی از باشگاه بیرون اومدم نفسمو بیرون فرستادم.... داشتم خفه میشدم.
تلو تلو میخوردم که بالاخره در ماشین مهراب وباز کردم ونشستم پشت فرمون... خدا رو شکر خونه نزدیک بود واتوبان اینا نداشت وگرنه با این وضع سر سالم به خونه نمیرسوندم.
جلوی در پارک کردم. با دیدن خونه ی خوشگلمون انگار جون تازه گرفتم... نمیدونم چرا اینقدر ضعف میرفت دلم. در ماشین وقفل کردم ودستموگرفتم به دیوار تا سرگیجه ام باعث نشه بیفتم زمین... اروم اروم می رفتم.... پله ها رو هم با بدبختی کشون کشون خودمو با لا کشیدم. وای .. کی میخواست بند کفشمو باز کنه... اخه الاغ برای چی بند کتونی تو دور مچ پات می بندی؟ هان؟
خم شدم کفشمو باز کنم.... اما دیگه نمیتونستم بلند بشم... واقعا در حال غش کردن بودم.. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه عجب حال فجیعی بود.
به زور بلند شدم اگه مامان منو میدید سکته میکرد. رفتم تو خونه... یه موج پیاز داغ و گرما خورد تو صورتم... تا تونستم زور تو پاهام ریختم وبه سمت دستشویی رفتم...
اونقدر بد حالم بهم خورد که گندیده شد به مانتوم... مجبوری دوش گرفتم . حموم و دستشوییمون سر همی بود به قول مارال...
حوله ام هم حی وحاضر تو کمد بود.
یه گربه شور کردم و باسری سنگین وهمچنان حالت تهوع و ضعف از حموم بیرون اومدم.



مارال تند گفت: اماده ای....؟ باید بریم خونه خاله اینا... امشب دعوتیم....
یعنی چه؟ من نخوابیدم... گرسنمه... حالم بده... شب .. مهمونی... نـــــــه... خدایا این پاداش کدوم جزاست؟ هان... نه تهوع گرفتم مغزم هنگه... این جزای کدوم گناهه ... من میخوام بخوابم...
با تشر زدن مامان که گفت: زود باش ... با حسرت به رخت خوابم نگاه کردم...
موهاموسریع خشک کردم ویه جین قهوه ای و یه پیراهن مردونه ی کرم تنم کردم.موهامو هم هد کرم قهوه ای راه راه زدم.... هیچ تمایلی هم برای ارایش نداشتم.. البته یه رژ مسی وسا یه خردلی....رژ گونه ی خیلی ملایم بژ و خط چشم و ریمل... من هیچ میلی به ارایش نداشتم میدونید!مارال گفت: بدو دیگه ه ه ه.....
خودمو بهش نشون دادم که یعنی اماده ام...
مارال گفت: راستی...
.برگشتم نگاهش کردم که مارال خواست چیزی بگه که بابا اشاره زد نه ومارال هم منصرف شد. هرچند سرم درد میکرد اما فضولیم عین چی در وجودم ریشه دوانده بود. با این حال لال موندم تا بعدا که با مارال تنها شدیم ازش بپرسم.
گوشیمو هم درست کردم ... باتری و محتویاتشو بهش نصب کردم و انداختمش تو کیف مارال . اینقدر بدم میومد کیف دستی زنونه... کوله هم که نمیشد استفاده کرد واسه مهمونی...
به بابا گفتم که ماشین دوستم دستمه... بازم نپرسیدن دوستت دختره یا پسره! به هرحال سوئیچ وبه بابا دادم. سوار پراید قراضه ی مهراب شدیم وبه سمت خونه ی خاله راه افتادیم.

«قسمت ششم»
دقایقی بود که بیدار شده بودم و همونطور که دراز کشیده بودم داشتم به پنجره که هوای گرگ و میش اول صبح رو به نمایش گذاشته بود نگاه میکردم . کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم ، پنجره رو باز کردم و با یه نفس عمیق هوای خنک صبحگاهی رو به داخل ریه هام فرستادم . خنده ای روی لبم اومد . هیچی نمیتونست این خوشی رو ازم بگیره . این حال و هوای خوش اول صبح یه پیاده روی جانانه میطلبید . از دیروز که اومده بودم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم .
به سمت کمد رفتم و بی توجه به لباسای دخترونه ی گوشه ی کمد یه دست لباس واسه خودم برداشتم . خواستم بپوشم اما یه دستی به صورتم کشیدم . اصلاح لازم بودم ، از طرفی هنوز صورتمو هم نشسته بودم . هامین هنوز دستشوییت هم نکردی ، کجا با این عجله ؟!
خنده ای کردم و لباسا رو انداختم رو تخت و رفتم تو حموم . بعد از یه اصلاح سریع حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم . چند لحظه حوله رو روی صورتم نگه داشتم . بوی بدن میداد . بوی بدن یه دختر ! بی اراده نفس عمیقی تو حوله کشیدم و دوباره گذاشتمش سر جاش . یه لحظه احساس کردم دلم واسه جسیکا تنگ شده !
به احساس دلتنگيم بهايي ندادم و از حموم اومدم بیرون وسریع لباس پوشیدم . بی سر و صدا از ساختمون زدم بیرون . نمیخواستم مامان بابا رو بیدار کنم .
تو حیاط با حسرت نگاهی به لکسوس و رونیز و تویوتا لندکروزی که گوشه ی حیاط پارک شده بود انداختم . بابا اینجا هم واسه خودش نمایشگاه ماشین راه انداخته ، میدونستم بابا از ماشینای بزرگ خوشش میاد واسه همین از دیدن لکسوس ال اف آی متالیک شیکی که بین لندکروز و رونیز پارک شده بود تعجب کردم ، احتمال میدادم مال مامان باشه ، با اینکه مامان از رانندگی میترسید و مطمئن بودم تا سر کوچه بیشتر باهاش نمیره اما خبرشو داشتم که بابا همیشه ماشینشو جدید میکنه . الانم چه عروسکی واسش گرفته بود ، بین ماشینا داشت میدرخشید . به سختی نگاهمو از ماشینا گرفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم . ماشین که هیچی ، در حال حاضر یه ریال پول هم تو جیبم نداشتم . فقط يه مشت یورو تو کیف پولم پیدا میشد .
بیخیال هامین! ماشین نداری ، پول نداری ، پا که داری !....واسه خیابون گردی هم غیر از پا چیز دیگه ای لازمت نمیشه .
دستامو تو جیبم فرو کردم و از خونه بیرون رفتم . تو کوچه پرنده پر نمیزد ، حتی تو خیابون اصلی هم خبری نبود ، تک و توک مردم رد میشدن ، اما هنوز همه ی مغازه ها بسته بودن و بیشتر شهر خواب بود . همونطور که آروم آروم قدم میزدم و اطراف و نگاه میکردم با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
شهر من ! من به تو می اندیشم.....
اگه کسی بخواد حال و هوای اون لحظه ی منو بفهمه فقط یه راه داره . باید 12 سال بره خارج زندگی کنه ، بعد از دوازده سال که برگشت تو هوای تاریک روشن اول صبح پا شه تو خیابونای ساکت شهرش قدم بزنه ... بوی نون سنگک تازه ای که دست یکی از عابراست رو به مشام بکشه ، به پیرمردی که به آهستگی داره کرکره ی مغازه شو بالا میکشه نگاه کنه و بدون اینکه بشناسدش با لبخند براش سر تکون بده و یه لبخند جواب بگیره ... تو اون لحظه حتی به گربه ای که داره سطل آشغال کنار خیابون و خالی میکنه هم لبخند میزنی ....هر چی باشه هموطنه دیگه !
تو حال و هوای خودم بودم که یه صفی که چند نفر توش وایستاده بودن توجهمو جلب کرد ، چند قدم که جلوتر رفتم فهمیدم نونواییه . با لبخند رفتم تو صف وایستادم . زنی که جلوم وایستاده بود با تعجب برگشت و نگاهم کرد . واضحه که تو اون لحظه من حتی اگه یه مگسِ هموطن هم نگاهم میکرد بهش لبخند میزدم . پس نگاه زن و با یه لبخند جواب دادم که باعث شد اخماشو تو هم بکشه و چیزی زیر لب غرغر کنه و روشو برگردونده . بعدش صدای پیرمردی که تو صف کناری وایستاده بود بلند شد که :
_ پسرم صف آقایون اینوره ...
چند لحظه گیج نگاهش کردم ، اما زیاد طول نکشید که متوجه حرفش شدم و بی اراده با خنده گفتم :
_ آه ....زنا اینور ، مردا اونور ؟!
نگاه عاقل اندر سفیه پیرمرد بهم فهموند که دارم چرت و پرت تحویلش میدم اول صبحی . بنابراین ترجیح دادم بیشتر از این استعدادم تو بیان ضرب المثل رو به رخ پیرمرد نکشم و از صف بیرون رفتم و ته صف کناری ایستادم . صف خانوما و آقایون بوسیله ی یه میله از هم جدا شده بود و سوالی که برام پیش اومده بود این بود که : چرا ؟!
یعنی ممکن بود مردی بخواد تو صف نونوایی زنی رو مورد تعرض قرار بده ؟! یا نزدیکی توی صف ممکن بود باعث بشه مردی تحریک بشه ؟! از اون گذشته اگه واقعا اينطور باشه آيا اين ميله مانع جذب طرفين ميشه ؟!....دیگه زیادی داشتم به مغزم فشار میاوردم ، چه بچه ی خنگی بودم که وقتی دوران بچگی و نوجوانی تو صف نونوایی میایستادم این سوالات برام پیش نیومده بود . اگه از همون موقع رو این پروژه کار کرده بودم شاید همونطور که نیوتون زیر درخت سیب تونست جاذبه ی زمین و کشف کنه منم تا الان تونسته بودم جاذبه ی جنسی تو صف نونوایی رو کشف کنم و منم مثل نیوتون برای خودم کسی شده بودم !
از افکارم خنده م گرفته بود ، خدا رو شکر صدای شاگرد نونوا منو از افکار پرت و پلام بیرون کشید :
_ آقا چند تا ؟
اصلا نفهمیدم کی رسیدم اول صف ،
_ 2 تا ... سنگک باشه ...
شاگرد نونوا پوزخندی زد و گفت :
_ اینجا سنگکیه ....چیز دیگه نداریم که ...
دوست داشتم یکی بزنم پس کله ی پسره تا یاد بگیره از این به بعد از بزرگترش سوتی نگیره ،اما حيف كه اونروز روز لبخند بود و نهايتا چيزي كه به شاگرد نونواهه رسيد به جاي پس گردني يه لبخند كج و كوله بود . پسره همچنان وایستاده بود و دستشو برای گرفتن پول تکون میداد ، آخ ! تازه یادم اومد من پول ندارم که ، سریع جیبامو زیر و رو کردم . یه ده یورویی بیرون اوردم و گفتم :
_ متاسفانه پول ایرانی ندارم ، یورو قبول میکنید ؟
دیوونه ای دیگه هامين مگه اینجا جزو اتحادیه اروپاست که یورو قبول کنن ؟!
اما پسره پرت تر از این حرفا بود چون با اخم به پول توی دستم نگاه کرد و گفت :
_ این چیه هست ؟ ....برو آقا مردمو معطل خودت کردی ، این پوله ؟....
صدای خنده ای از پشت سر باعث شد با تعجب به عقب برگردم ، پسری همسن و سال خودم در حالیکه به سختی سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره دستشو تو جیبش کرد و کیف پولشو بیرون آورد و گفت :
_ بذار من برات حساب میکنم ، نمیخواد با یورو حساب کنی ...
بدون اینکه منتظر موافقت من باشه پولو داد به شاگرد نونوا و گفت :
_ دو تا دیگه هم بذار روش .... 4 تا بده ...
رو به پسر کردم و گفتم :
_ اینجوری که درست نیست ، پس اقلا پولمو چینج کن ...
پسر در حالیکه هنوزم خنده از سر و صورتش میبارید گفت :
_ بذار جیبت ، من قیمت ارز دستم نیست ...
خودم هم دقيق دستم نبود ، پولو گرفتم سمتش و گفتم :
_ پس اقلا اینو بگیر كه يه جورايي بي حساب بشيم . ....
چند لحظه تعلل کرد اما بعد با چشمای خندونش ازم گرفت و گفت :
_ میزنم تو آلبومم ...
با خنده گفتم :
_ روش بنویس نونوایی ...
اونم دوباره زد زیر خنده و گفت :
_ حتما همین کار و میکنم .... تازه اومدی ایران ؟
_ دیروز...
_ از لهجه ت معلومه خیلی وقته ایران نبودی ...
با اخم گفتم :
_ من لهجه ندارم ...
سرشو با اطمینان تکون داد و گفت :
_ چرا داداش داری ....شاید خودت متوجه نشی ، اما کلماتتو جور دیگه ای تلفظ میکنی ...البته خیلی هم تابلو نیست ....اما به هر حال ما که یه عمر اینجا بودیم متوجه میشیم ...
بعدش دستشو به سمتم گرفت و گفت :
_ پرهام هستم ....
منم دستشو فشردم و گفتم :
_ هامین...


پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
آگهی
#2
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . من یه عمر خارج بودم اما اون بیشتراز من شبیه خارجیا بود . . چشمای روشنی داشت که تو پوست برنزه ش بیشتر به چشم می اومد . قدش شاید چند سانت از من کوتاهتر بود اما بلند قد محسوب میشد . هیکلش نشون میداد که مثل خودم اهل ورزش وبدنسازیه ، و چیزی که بیشتراز هر چیزی باعث شده بود تو همون یه نگاه ازش خوشم بیاد نگاهِ شوخ و شنگ و شیطنتی بود که از چشماش بیرون میزد .
غرق برانداز کردن پرهام بودم که دیدم دستشو دراز کرد و نونا رو از شاگرد نونوا گرفت . باهاش همراه شدم و از صف اومدم بیرون . چند قدم که دور شدیم دو تا از نونا رو داد دستم و پرسید :
_ گفتی چند وقت خارج بودی ؟
در حالیکه نون و با لذت بو میکشیدم جواب دادم :
12_ سال ، دبیرستانم و انگلیس بودم بقيه شو فرانسه ...
سری تکون داد و گفت :
_ چه عالي...حالا چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟ تغییر جغرافیایی و ساعتها بهت نساخته ؟!
با خنده گفتم :
_ نمیدونم ، فکر کنم از ذوق برگشتنمه که زود بیدار شدم ...تو چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟ نکنه تو ایران ساعت کاری از 6 شروع میشه ؟!
در حالیکه میخندید به ماشینی که اونطرف تر پارک بود اشاره کرد و گفت :
_ با چند تا از دوستام داریم میریم رامسر ...
دستشو تو جیبش کرد و کارتی بیرون آورد ، به سمتم گرفت و گفت :
_ از آشنایی باهات خوشحال شدم ، این شماره موبایل و محل کارمه... اگه خواستی پولاتو چینج کنی زنگ بزن ...
و با خنده دستی تکون داد و به سمت ماشین دوید . با لبخند دور شدن ماشینشو نگاه کردم و وقتی از نظر ناپدید شد به سمت خونه برگشتم . دوباره نونا رو بو کشیدم ، چه صبحونه ای بشه امروز !





موقع برگشت خیابونا شلوغتر شده بود و بچه مدرسه ایها هم کم کم داشتن بیرون می اومدن که برن مدرسه . اما بازم همه ی این جنبش ها تو سکوت و آرامش خاصی که مخصوص اول صبح بود انجام میشد ، همه هنوز گیج خواب بودن و حال و حوصله ی سر و صدا رو نداشتن .
پشت در حیاط گیر افتاده بودم چون کلید نداشتم . به ساعتم نگاهی انداختم ، 7 بود ...چه میشد کرد مجبور بودم در بزنم ، با این نونای دستم که نمیتونستم از در بالا برم . بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد و صدای مامان از پشت آیفون بلند شد :
_ هامین کجا بودی ، من که مردم از نگرانی ...
با تعجب وارد شدم و در و بستم ، مامان کی وقت کرد بیدار شه و نگران بشه ؟! ....منو باش نگران بودم كه دارم از خواب بیدارشون میکنم !
وارد ساختمون که شدم مامان به سمتم اومد و گفت :
_ وقتی بیدار شدم و دیدم نیستی حسابی نگران شدم ، گفتم یعنی کجا پاشدی رفتی کله ی سحر ؟! ماشین هم که نبردی ...موبایل هم که نداشتی بهت زنگ بزنم
_من رفتم قدم بزنم ، شما چرا انقدر زود بیدار شدین ؟
قبل از اینکه مامان بخواد جواب بده بابا در حالیکه ربدوشامبر به تن از پله ها پایین میومد گفت :
_ خودش که بیدار شده هیچ ، منم بیدار کرده میگه پاشو برو تو خیابونا بگرد ببین هامین کجا رفته ...
سرزنش وار به مامان نگاه کردم ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم :
_ مامان من 27 سالمه ، یعنی چی اینکارا ؟!
نمیدونم حرصم از نگرانی الانش بود یا همه ی کاراش از جمله بساطی که دیشب برام چیده بود دست به دست هم داده بود تا اینقدر از کارای مامان حرصم بگیره . یه جوری رفتار میکرد انگار من یه بچه مدرسه ایم ! با دلخوری نونا رو گذاشتم رو میز غذاخوری و بی حرف دیگه ای راه پله رو در پیش گرفتم . صدای مامان و شنیدم که با ناراحتی صدام میزد :
_ هامین! ...
بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم . بابا وسط پله ها از حرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد . قبل از اینکه وارد اتاقم بشم و در و ببندم صدای مامان و شنیدم که با گریه به بابا میگفت :
_ مگه من چی گفتم که اینطوری کرد ؟!
و صدای بابا که برای دلداری دادنش میگفت :
_ چیزی نگفت که عزیزم ...
صبر نکردم که همه ی حرفای بابا رو بشنوم و در اتاقم و بستم . خودمو رو تخت انداختم و چشمام و رو هم گذاشتم . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . دستمو از رو پیشونیم برداشتم و به اون سمت نگاه کردم ، بابا با لبخند وارد شد و روی مبل کنار پنجره نشست . بی حرف نگاهش کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه . با لبخند خونسردش گفت :
_ تو خیلی وقته اینجا نبودی ، مامانت عادتشه ...زود نگران میشه ....مادره دیگه ...
بدون اینکه تکوني به خودم بدم گفتم :
_ کار دیشبشو چی میگین ؟....اینم عادتشه که برای زندگی بچه هاش تصمیم بگیره ؟
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت :
_ چی بگم ؟! .... برای زندگی همه تصمیم میگره...
و خودش بلند خندید.
بعد از یه مکث کوتاه با لحن جدی ای ادامه داد :
_ اما هامین ، میخوام همیشه حواست به یه چیز باشه .....حالا چه در مورد قضیه ی نامزدیت یا همین اتفاق چند دقیقه پیش ... حواست باشه چیزی نگی یا کاری نکنی که مادرت ناراحت بشه ....مامانت زیادی حساسه ....مواظب باش ناراحتش نکنی وگرنه من میدونم و تو ...
جمله ی اخرش و با لحن تهدید کننده ای گفت ، بی اراده خنده ای کردم و گفتم :
_ عاشقی ها !
بابا هم متقابلا خندید و گفت :
_ پاشو پدر سوخته ....
از جاش بلند شد و در حالیکه به سمت در میرفت گفت :
_ بیا صبحونه تو بخور ، از دل مامانتم در بیار...
چند لحظه به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم . همش تقصیر بابا بود که هر چی مامان میگفت فقط میگفت چشم ! اگه از همون اول اینقدر لی لی به لالاش نمیذاشت الان مامان اینجوری از موقعیتش سوئ استفاده نمیکرد تا واسه زندگی بچه هاش تصمیم بگیره . وایسا من زن بگیرم ! یه جوری باهاش برخورد میکنم که حساب کار دستش بیاد . عمرا اگه مثل بابا زن ذلیل بازی در بیارم و لوسش کنم . یه جوری زنم و ادب میکنم که الگوی بقیه مردا باشم !
با خنده از جام بلند شدم و بلند بلند گفتم :
_ هامین تو اگه بِتون بودی الان مامان خودتو سرجاش مینشوندی تا واسه زندگیت تعیین تکلیف نکنه .
بعد از چند لحظه مکث سری با اطمینان تکون دادم و گفتم :
_ هستم . ...
با یه نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم . وارد آشپزخونه شدم و بی معطلی مامان و که پشت میز نشسته بود از پشت بغل کردم و صورتشو بوسیدم . وقتی دیدم واکنشی نشون نداد یه بار دیگه محکمتر بوسیدمش و شونه هاشو فشار دادم . بالاخره یه لبخند یواشکی رو لبش نقش بست و منم با خیال راحت پشت میز نشستم . بابا با لبخند واسم چشمک زد که یعنی : پسر خودمی !
حین صبحونه خوردن بابا ازم خواست بعد از صبحونه باهاش برم نمایشگاه و یه ماشین واسه خودم انتخاب کنم . منم انگار منتظر شنیدن همچین پیشنهادی از دهن بابا بودم چون رو هوا قاپیدمش و گفتم : حتماً ...
موقعی که میخواستیم با بابا از خونه بزنیم بیرون مامان تاکید کرد که واسه ناهار برگردیم و یادآوری کرد که واسه شام میخواد همه ی فامیل و آشنا رو دعوت کنه . خداییش خودم هم خیلی کنجکاو بودم فامیل و ببینم . خصوصا فرهود پسر یکی از دوستای بابامو که تا 15 سالگی باهاش دوست صمیمی بودم اما با رفتنم به اروپا ارتباطمون کم وکمتر شد تا جایی که الان چند سالی میشد هیچ خبری ازش نداشتم ، اوایل ارتباط تلفنی ای بود و گاهی ایمیل اما الان خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم و مشتاق بودم دوباره ببینمش .
فکر اینکه ميشا هم امشب میاد و مامان ممکنه حرکت ناگهانی ای انجام بده کمی بهم استرس میداد اما در کل آدمی نبودم که بشینم واسه اتفاقی که هنوز نیوفتاده کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرم به خاطر همین اون استرس و عقب روندم و ترجیح دادم به جای استرس به هیجان و کنجکاویم میدون بیشتری بدم .
وقتی به نمایشگاه رسیدیم از ديدن اون همه ماشين مدل سال 2012 تعجب كردم ، فكر نميكردم نمايشگاه بابا اينهمه آپديت باشه . در واقع انقدر دستم برای انتخاب باز بود که خودم هم گیج شده بودم چی ميخوام . خصوصا که بابا هم اصرار داشت ماشین و به عنوان هدیه ی برگشت ازش قبول کنم و این باعث میشد بدون توجه به قیمت نگاهم دنبال بالاترین مدلا باشه . خود بابا هم منو به این کار تشویق میکرد چون وقتی سردرگمی منو تو انتخاب دید منو به سمت یه بی ام دبلیو ام6 برد و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
با دهنی باز و چشمایی گشاد شده نگاهمو از ماشین گرفتم و به بابا دوختم ،
_ جدی میگین بابا ؟
بابا سریع گفت :
_ اگه نمیپسندیش یه چیز دیگه انتخاب کن ...
نپسندمش ؟ مگه میشه ؟!....دور ماشین یه چرخی زدم و گفتم :
_ اما مگه شما اینا رو سفارشی وارد نمیکنین ؟
_ چرا این سفارشیه ، اما کی واجب تر از تو ؟ مشتریا میتونن بازم منتظر بمونن ...هر کدومو پسند کردی کاری به بقیه ی مسائلش نداشته باش ...
بازم نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :
_ این که عالیه. اما زیادی عروسک نیست ؟!...راستش من تو ماشینای شاستی بلند راحتترم ....تو این احساس میکنم تو قوطی کبریتم ...
بابا با خنده دستشو چند بار به شونه م زد و گفت :
_ پسر خودمی دیگه ....منم اصلا تو اینا احساس راحتی نمیکنم ...
و بعد منو برد کنار یه نیسان مورانو و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
_ این عالیه ، چیزی که میخوام تقريبا همينه ...منتهی میخوام سفید باشه ...
بابا چند لحظه فکر کرد و بعد گفت :
_ سفیدشو نداریم ...اما اگه یکی دو ماه صبر کنی برات وارد میکنم .
قبل از اینکه بخوام موافقت یا مخالفتمو اعلام کن سریع گفت :
_ اما یه بی ام دبلیو ایکس5 تو یکی دیگه از شعبه هامون داریم که تقریبا تو همین مایه هاست . مدلش هم از این بالاتره اون 2012 ـه ...رنگش هم سفیده ...میخوای ببینیش ؟
_ آره ، چرا که نه ؟!
بابا رو به یکی از شاگرداش کرد و گفت :
_ پیمان ؟!..... برو شعبه ی ولیعصر بی ام و ایکس 5 سفیده رو بیار ...بدویی ها ، معطل نکن .
تا پیمان بره و برگرده با بابا درباره ی کار و شرکت ساختمانی ای که قرار بود راه بندازم حرف زدیم . بابا گفت نگران مکان نباشم ، خودش به یکی از دوستای بنگاه دارش میسپره چند جای خوب برای شرکت پیدا کنن . از من خواست برم دنبال کارای استخدام کارکنان و بقیه ی مسائل . پیشنهاد کمک مالی شو قبول کردم ، چون خودم اونقدرام حساب بانکی پر و پیمونی نداشتم که از پس راه اندازی یه شرکت بر بیام . اما کمک مالی شو فقط بعنوان وام قبول کردم و قرار شد هر وقت تونستم پولشو به بابا برگردونم ، بابا خودش اصلا موافق این مسئله نبود و انتظار برگشت پول و از من نداشت اما اینجوری خودم احساس بهتری داشتم و احساس میکردم رو پای خودمم .

بابا واقعا کمک بزرگی برام بود . مطمئن بودم با کمک بابا خیلی زود پیشرفت میکنم . اون حتی بهم قول داده بود که اولین مشتریام و هم خودش جور میکنه و از دوستای بساز بفروشش میخواد کارای مهندسیشونو به شرکت من بسپرن تا بتونم جای خودم و بین شرکتای مهندسی ديگه باز کنم . با این که بابام بود اما به خاطر این همه حمایتش یه احساس دین نسبت بهش میکردم .
وقتی پیمان با ماشین برگشت از ماشین خوشم اومد . نظر بابا هم این بود که فعلا همینو بردارم ، اگه بعدا دیدم دلم چیز دیگه ای میخواد عوضش کنم. وقتی میخواستم برم بیرون و باهاش یه دوری بزنم بابا آدرس جایی رو بهم داد که بتونم واسه خودم سیم کارت بخرم و گفت دیگه لازم نیست برگردم نمایشگاه و همين امروز ماشينو به نامم بزنم . منم از خدا خواسته رفتم تا هم تو شهر یه دوری بزنم و هم سیم کارتمو بخرم .
روز خوبی بود . ماشین جدید ، شهر جدید ، آدمای جدید ...همه ی اینا دست به دست هم داده بود که روز خوبی داشته باشم.



. از بعد از ناهار خونه بودم . مامان و آذین و فرناز در تکاپوی برگزاری مهمونی شب بودن و منم تا میتونستم با محیا خوش گذروندم .
از عصر چند تا مستخدم هم که مامان خبر کرده بود برای کمکشون اومدن . چند بار از مامان پرسیدم که فرهود و خانواده ش و دعوت کرده یا نه تا مطمئن بشم . در واقع فکرشو که میکردم میدیدم فقط برای دیدن فرهود ذوق زده م . بقیه اگه نمیومدن هم زیاد برام فرقی نمیکرد . اما روی هم رفته نمیشد منکر این شد که برای دیدن ميشا هم کنجکاوم . به هیچ وجه قیافه اش یادم نمیومد. میخواستم ببینم مامانم دست رو چه جور دختری گذاشته . اون شب که تازه رسیده بودم خونه و تو تختم خوابیده بود نتونسته بودم درست حسابی ببینمش .

حول و حوش ساعت 7 بود كه در اتاقم به صدا در اومد و آذين سرشو اورد داخل ،
_ هامين ؟! چرا نمياي ؟....عمو راشيد اينا اومدن ...مامان گفت صدات كنم بياي پايين ، زشته .

در حاليكه موهامو جلو آينه درست ميكردم بدون اينكه رومو برگردونم گفتم باشه . اما از تو آينه محيا رو ديدم كه لباس توري سفيدي پوشيده بود و يواشكي از لاي در نگام ميكرد ، بيخيال موهام شدم و با يه حركت به سمتش چرخيدم و از جاش بلندش كردم و دور سرم چرخوندمش ، غش غش ميخنديد . همونطور كه محيا رو بغل كرده بودم از اتاق بيرون اومدم و گفتم بريم . محيا دستشو دور گردنم انداخته بود و سرشو تو گردنم قايم كرده بود ، در عين خجالتي بودن شيطنت از چشاش ميباريد . خجالتي بودن فرناز و شيطنت آرمين با هم قاطي شده بود و تركيب خوشمزه اي به اسم محيا بوجود اورده بود . همونطور كه از پله ها پايين ميومدم عمو راشيد و ديدم كه كنار بابا ايستاده بود و حرف ميزدن . با اين كه تا حالا عكسي از عمو راشيد نديده بودم اما تو اين سالها اونقدر تغيير نكرده بود كه نشناسمش ، فقط شكمش يه خورده بزرگتر شده بود و يه ريش ستاري گذاشته بود . محيا رو دادم بغل بابا و با عمر راشيد دست دادم . عمو در حاليكه سر تا پامو برانداز ميكرد با خنده گفت :
_ ماشالا چه بزرگ شدي عمو ...
رو به بابا كرد و ادامه داد :
_ ماشالا ... بايد بهش افتخار كني ...
سرسري جواب تعارفاي عمو رو دادم چون چشمم به در ورودي افتاد و خانواده اي كه داشتن وارد ميشدن . در حاليكه با لبخند به اون سمت ميرفتم از همونجا با صداي بلند گفتم :
_فرهود ؟!
هنوزم مثل قديم كمي چاق بود و حالا قسمتي از موهاي جلوي سرش ريخته بود اما صورت خندونش همون بود فقط يه خورده جا افتاده تر شده بود و عمده ترين تغييرش اين بود كه ديگه خبري از جوشاي مزاحمي كه هميشه با همديگه براي از بين بردنشون تلاش ميكرديم نبود . اون زودتر از من براي به آغوش كشيدنم دست به كار شد . انگار ذهن من و اون همزمان يه خاطره رو مرور ميكرد چون بعد از چند لحظه خودشو ازم جدا كرد و در حاليكه قيافه ي متعجبي به خودش گرفته بود دستي به صورتم كشيد و گفت :
_ هي پسر! ...انگار هيچ وقت اينجا جوشي نبوده ...
با خنده دستشو انداختم و در حاليكه به موهاش اشاره ميكردم گفتم :
_ اما من مطمئنم قبلا اينجا پر از مو بود آقاي دكتر...چيكارشون كردي ؟
بعد از كمي خوش و بش با پدر و مادرش هم احوالپرسي كردم و با هم به سمت پذيرايي رفتيم . خوشحال بودم كه اخلاقش عوض نشده . هر چند حالا خيلي آقا منشانه تر رفتار ميكرد . به محض اينكه وارد پذيرايي شديم مامان با صداي بلند گفت :
_ بفرماييد خودش اومد ...
مامان بلند شد تا از مهموناي تازه رسيده استقبال كنه ، من هم به سمت مهمونايي كه به احترام من بلند شده بودن رفتم . زن عمو هم مثل عمو زياد تغيير نكرده بود و تونستم با يه نگاه بشناسمش . باهاش دست دادم اما خودش جلو اومد و صورتم و بوسيد و كلي قربون صدقه م رفت . نفر بعدي اي كه براي سلام پا پيش گذاشت خودشو نسرين معرفي كرد . يه لحظه از ديدنش جا خوردم چون روي ابروش و مهره زده بود . داخل بينيش هم يه حلقه ي نقره اي خودنمايي ميكرد . تو اروپا معمولا پسر دختراي كم سن و سال دبيرستاني يا خواننده ها و طرفداراي راك خودشون و اين شكلي ميكردن . اما نسرين اصلا به نظر كم سن و سال نميرسيد ، هم سن و سال خودم بود ، واسه همين از ديدن قيافه ش كمي تعجب كردم ، در واقع قيافه ي شرقي تري رو از دختر عموم انتظار داشتم . با لبخندي سعي كردم نگاه متعجبمو ماسمالي كنم :
_ چقدر تغيير كردي ، اصلا نشناختمت
با خنده باهام روبوسي كرد وگفت :
_ اما عوضش ما هر وقت ميومديم اينجا از زن عمو ميخواستيم عكساي جديدتو نشونمون بده واسه همين از در كه وارد شدي فوري
شناختمت . اما خداييش خيلي از عكسات خوشتيپ تري ها ...
با خنده ازش تشكر كردم و با دختر بغل دستيش دست دادم . هنوز از شوك قيافه ي نسرين بيرون نيومده بودم كه اين يكي با جيغ گفت :
_ واي چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
تا به خودم بيام ديدم دستشو دور گردنم حلقه كرده و داره گونه مو ميبوسه ... وقتي ازم جدا شد اخم بامزه اي كرد و گفت :
_ نگو كه منو نشناختي ...
خيلي هم حدس زدنش سخت نبود ، وقتي كنار زن عمو و نسرين نشسته بود يعني ندا بود ديگه ! با شك نگاهش كردم و گفتم :
_ اگه اشتباه نكنم بايد ندا باشي ، درسته ؟!
با خوشحالي دستاشو به هم كوبيد و گفت :
_ درسته ، باورم نميشه كه تمام اين مدت به يادم بودي ، اميدوارم بتونيم براي هم دوستاي خوبي باشيم .
با اين كه حرفش حقيقت نداشت و من تو اين سالها حتي يه بارم به يادش نيوفتاده بودم اما دلم نيومد حرفشو رد كنم . در واقع قيافه ش برام اصلا آشنا نبود اما روي هم رفته از نسرين خيلي خوشگلتر بود . تنها اشكالي كه وجود داشت اين بود كه پوستشو زيادي مصنوعي برنزه كرده بود و توي آرايش اغراق كرده بود . اما ميشد فهميد كه زير همه ي اين قضايا قيافه ي خوشگلي داره .
اصلا فرصت نميكردم يه لحظه كنار فرهود بشينم چون مدام مهموناي جديد مي اومدن و مامان ازم ميخواست براي استقبالشون برم . خيلياشون دوستا و همكاراي بابا بودن كه با خانواده اومده بودن و براي اولين بار بود كه باهاشون آشنا ميشدم .
بالاخره يه فرصتي پيدا كردم كه با فرهود چند كلمه حرف بزنم ، فكر ميكردم ديگه همه ي مهمونا اومدن و خانواده ي خاله و دردسر سازياي مامان و به كل فراموش كرده بودم كه مامان با شوق و ذوق اومد كنارم و گفت :
_ پاشو خاله ت اينا اومدن .
قيافه م اساسي رفت تو هم ، طوري كه از چشم فرهود دور نموند . وقتي با اكراه داشتم از جام بلند ميشدم فرهود با شيطنت بغل گوشم گفت :
_ پاشو آقا داماد ...
يه لحظه چشمام از تعجب گرد شد ، اما وقتي اخلاقاي مامان يادم اومد به اين نتيجه رسيدم كه فرهود كه سهله الان كل تهرون بايد از اين مثلا نامزدي خبر داشته باشن . هر كاري ميكردم نميتونستم اخممو از بين ببرم و با خوشرويي باهاشون احوالپرسي كنم . اما اينجوري از يه نظر هم بهتر بود ، چون شايد ميشا از رو قيافه م ميفهميد كه من از اين بساط ناراضي ام .
وقتي من رسيدم مامان داشت دم در باهاشون احوالپرسي ميكرد . منم مستقيم رفتم كنار عمو پرويز و گفتم :
_ سلام عمو پرويز ، خوش اومديد .
عمو پرويز به گرمي باهام دست داد و بهم خوشامد گفت . بعد از اين كه با خاله هم سلام عليك كردم نگاهم بين دو تا دختري كه كنار هم ايستاده بودن ثابت موند . مونده بودم كدومشون لقمه ايه كه مامان برام گرفته كه يكي شون با لبخند دستشو به سمتم دراز كرد و گفت :
_ سلام ، خيلي خوش اومديد آقا هامين . مارال هستم .
بعد از اينكه جواب مارال و دادم نگاهمو متوجه تنها دختر باقيمونده كه بدون شك بايد ميشا ميبود كردم . با گيجي نگاهشو بين من و مامان و خانواده ش ميچرخوند .
یکدفعه چشمهاش درشت شد و زیر لب گفت: هی مارال ... این رو ... روح.......
و سرشو به سمت مارال چرخوند که با خنده گفت:
_ سورپرايز !
اروم اما همچنان گیج گفت: توروحت مارال....
ظاهرا اگه تا صبح هم اونجا مي ايستادم اين بشر نميخواست با من حرف بزنه ، اينه كه خودم دستمو دراز كردم و گفتم :
_ سلام مرضيه خانوم ، چقدر بزرگ شدين .
يه دفعه چشماش از اون حالت گيجي در اومد و در حاليكه با عصبانيت نگاهم ميكرد بدون اینکه باهام دست بده چشم غره ای مهمونم کرد و حینی که با ریز بینی و نکته سنجی بهم خیره شده بود يه چيزي زير لبش غرغر كرد وبعد با لبخند مصنوعي اي گفت :
_ خوش اومديد ، البته من نميدونستم كه شما اومدين
جمله ي آخرش و با حالت عصبي رو به خواهرش و خانواده ش گفت .....
از اين كه ميديدم هنوزم رو اسمش حساسه لذت ميبردم ، يه جورايي مثل دوران بچگيم كه از اذيت كردنش لذت ميبردم .
مامان ميونه رو گرفت و با لبخند گفت :
_ چطور نميدونستي عزيزم ؟!
و رو به خواهرش ادامه داد :
_ چرا به عروس گلم نگفتين ؟
اما بدون اينكه منتظر جواب باشه رو به من و ميشا كرد و با خنده گفت :
_ حالا نميخواد اينقدر از ديدن هم تعجب كنيد . روي همو ببوسيد تا بريم داخل ، خوبيت نداره اينقدر دم در وايسيم .
ظاهرا همه منتظر بودن كه ما روبوسي كنيم . از ظاهر ميشا به نظر نميرسيد بخواد اقدامي كنه ... حتی باهام دست هم نداد.... همچنان با حالت كلافه سر جاش وايستاده بود . به نظر نميومد حالا كه مامان گفته همديگه رو ببوسيد جمع رضايت بده كه همينطوري بريم داخل ، پس ناچار خودم سرمو جلو بردم و اونم فوری دو متر عقب پرید و اروم گفت:
_ بفرما تو دم در بده....
خندم گرفت ... هنوز داشت عقب عقب میرفت که مجبوری بازوهاشو گرفتم و بیشتر خم شدم و گونه شو بوسيدم.

مهمونا با اسودگی به اين كار لبخند زدن و به سمت داخل حركت كردن . و اون با نفرت دستشو محکم به صورتش کشید و تند از کنارم رد شد. طبق عادتم یه نفس عمیق کشیدم تا ببینم چه بویی میده ... جالب بود که بوی عطری ازش بلند نمیشد.. شایدم مشام من تو ایران تیز بودنشو از دست داده بود... مامان خانوما رو براي عوض كردن لباساشون به سمت يه اتاق برد و منم از فرصت استفاده كردم و برگشتم پيش فرهود . فرهود با خنده گفت : _ آقا داماد چرا اخم كردن ؟! وقتي ديد جوابي نميدم خودش ادامه داد : _ خداييش كي فكرشو ميكرد تويي كه اينهمه تو بچگي ميشا رو اذيت ميكردي حالا بخواي باهاش ازدواج كني ؟ بعد انگار ياد يه چيزي افتاده باشه با صداي بلند زد زير خنده و گفت : _ قضيه ي موهاي عروسكش و بهش گفتي ؟....يادت نره بهش بگي ها ، ادم بايد از اول زندگي صداقت داشته باشه . با يادآوري اون خاطره يه لبخند رو لبم نشست و گفتم : _ هنوزم عكساشو دارم . چه سيبيلايي شده بود ! همونطور كه با صداي بلند ميخنديديم چشمم به ميشا افتاد كه يه گوشه نشسته بود و كلافه و بي حوصله به نظر ميرسيد . خود به خود لبخندم جمع شد و جاشو به اخم داد . خدا رو شكر تو همون لحظه ندا اومد جلومون وايستاد و جلوي ديدم و گرفت و باعث شد ديگه چشمم بهش نيوفته . ندا با لبخند گفت : _ چي ميگفتين كه اينقدر ميخنديدين ؟ بگين ما هم بخنديم .. نگاهي به فرهود كردم و سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم ، _ قضيه ش مردونه بود . كنارم روي دسته ي مبل نشست و با صداي آرومي گفت : _ تو كه نميدوني وقتي اينجوري ميخندي چطور نگاه همه ي دخترا رو جلب خودت ميكني ... با اعتماد به نفس گفتم : _ يعني الان نگاه تو هم جلب شد ؟! قهقهه اي زد و گفت : _ من كه سهله ، الان اگه مامان بزرگم هم اينجا بود عاشقت ميشد ... به شوخي گفتم : _ چه مامان بزرگ پايه اي داري ! دستشو روي بازوم گذاشت و با لبخند گفت : _ خودم هم به مامان بزرگم رفتم ... تو همون لحظه آذين صداش كرد و مجبور شد بلند شه بره . وقتي نگاهم به آذين افتاد ديدم داره با حرص برام سر تكون ميده . بيخيال سرم و به سمت فرهود چرخوندم . با لبخند سوال كرد : _ نظرت راجع بهش چيه ؟ _ كي ؟! _ ندا ... فكري كردم و گفتم : _ خوشگله ... با تعجب ابروهاش و بالا داد و گفت : _ جدي ؟... با خنده گفتم : _ خوب ميدوني بايد بدون آرايش قيافه شو تصور كني ، اونوقت ميفهمي كه خوشگله ... از اين حرفم با صداي بلند خنديد و با شيطنت به جمع اشاره كرد و گفت : _ خوب ؟ ديگه كي خوشگله ؟! به مبل تكيه دادم و در حاليكه به جمع نگاه ميكردم گفتم : _ اممممم .....مارال هم خوشگله ... با مشت به بازوم كوبيد و گفت : _ همه رو گفتي الا اصل كاري رو ... نگاهشو دنبال كردم و چشمم به ميشا افتاد كه بلند شده بود و داشت از پذيرايي بيرون ميرفت ، _ ميشا ؟! ....قيافه ش با نمكه .... در واقع با اون حرصي كه از دستش ميخوردم همين كلمه ي بانمك هم به زور ازم بيرون اومده بود . اما انگار فرهود گير سه پيچ داده بود چون با سماجت پرسيد : _ همين ؟ يعني خوشگل نيست ؟ قیافه ی اون تقریبا بدون ارایشه ها ..... همونطور كه چشمم به ميشا بود که داشت پله ها رو بالا می رفت ... ميخواستم به سوال فرهود جواب بدم كه ديدم ميشا يه دفعه ايستاد ، يه دستشو به سرش گرفت و و دست ديگه ش و براي پيدا كردن تكيه گاه تو فضا مي چرخوند و چيزي نگذشت كه همون چند پله ای که بالا رفته بود و به پایین پرت شد و پخش زمين شد . يك دفعه از همه جا صداي جيغ بلند شد ، اولين كسي كه تونست خودش و بهش برسونه من بودم ، چون بقيه هنوز از بهت ديدن اين صحنه بيرون نيومده بودن . برش گردوندم ، پيشونيش ضربه ديده بود اما خونريزي نداشت . دستمو روي اون قسمت از پيشونيش كه قرمز شده بود فشار دادم تا ورم نكنه و رو به كسايي كه حالا دورمون حلقه زده بودن گفتم : _ يكي يه ليوان آب بياره . صداي گريه ي خاله بلند شده بود ، مامان گفت : _ بلندش كن بيارش تو اتاق ... بهترين پيشنهاد و داد ، چون تو اون وضعيت كه همه دورش جمع شده بودن و هاي و هوي ميكردن اگه به هوش هم ميومد با ديدن اين صحنه سكته رو ميزد . عمو پرويز ميخواست بلندش كنه كه مامان اجازه نداد و گفت : _ شما نه آقا پرويز . براي قلبتون خوب نيست ... قبل از اينكه مامان چيز ديگه اي بگه خودم بلندش كردم و از پله ها بالا رفتم . مامان جلوتر از من رفت در اتاقمو باز كرد و گفت : _ بيارش اينجا . و بعدش فرهود و صدا زد بياد بالا معاينه ش كنه . قبل از رسيدن فرهود چند بار آروم به صورتش زدم اما واكنشي نشون نداد . با اومدن فرهود من از رو تخت بلند شدم و اجازه دادم معاينه ش كنه . نگاهمو تو اتاق چرخوندم ، خاله و مارال داشتن گريه ميكردن ، عمو پرويز حسابي رنگش پريده بود ، محيا كنار در اتاق داشت تو بغل ساناز با صداي بلند گريه ميكرد ، مامان هم با نگراني دستاشو تو هم ميپيچيد و ميگفت : _ چي شد يه دفعه ؟! ميشا كه تا حالا اينجوري نشده بود ... دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و گفتم : _ چيزي نشده كه ...فشارش افتاده . صداي گريه ي محيا بدجور رو اعصاب بود ، رفتم از بغل فرناز گرفتمش و از اتاق بردمش بيرون از بالاي نرده ها طبقه ي پايين و نگاه كردم ،همه داشتن پچ پچ ميكردن و بالا رو نگاه ميكردن ، يه لحظه به خاطر اينكه از بالا به پايين نگاه ميكردم سرم گيج رفت اما سريع عقب كشيدم ، برگشتم سمت اتاق و به آذين كه كنار در وايستاده بود گفتم : _ بيا برو پايين بهشون بگو چيزي نشده ، فشارش افتاده .... آرمين هم كه اونجا وايستاده بود حرفمو تاييد كرد و گفت : _ آره نميخواد اينجا وايستي ، برو به مهمونا برس ... آذين هم بي حرف سرشو تكون داد و از پله ها پايين رفت . صداشو شنيدم كه سعي ميكرد با خنده به مهمونا بگه مشكل خاصي پيش نيومده و جو و آروم كنه... دوباره وارد اتاقم شدم و بهش خیره شدم. فرهود راست میگفت قیافه اش نسبتا بدون ارایش بود ... هرچند کم و ملیح یه دستی تو صورتش برده بود. هنوز سر حرفم بودم ... چهره ی با نمکی داشت.فقط با نمک ... همین! «قسمت هفتم» حس میکردم پلک هام بهم چسبیدن ... به زور بازشون کردم... روی یه جای نرم بودم. با تابیدن نور دوباره چشمامو بستم... تنم خیلی سست بود.هنوزم دلم میخواست بخوابم... دهنمو باز کردم وزبونمو فرستادم بیرون لبامو تر کنه... اه ه ه ... اب دهن نداشتم ... این خشکی دهنم صبح اول صبح بد دردیه ها... اروم چشمامو بازکردم. یه غلت به پهلو زدم... یه مرد که نیم تنه اش لخت بود توی اتاق ایستاده بود و انگار زل زده بود به من... حس اینو نداشتم که ببینم پایین تنه اش هم لخت هست یا نه... دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه میکرد. عجب عضله هایی داشت... بازو هاش وسینه های خوش فرم. احتمالا از این فیدنسی ها بوده که اینقدرخوش ترکیب دراورده خودشو... چشماموبه زمین دوختم... یه شلوارک پاش بود. ساق پاهاشم عضلانی بود ای ول... عجب خواب مذخرفیه ها ... خوب چرا نمیاد جلو... خدایا یعنی ما تو خواب هم شانس نداریم... یه خمیازه ی بلند کشیدم ... دستهامو باز کردم و یه کش وقوسی اومدم... امممممممم.... ترق ترق استخون های کمرم می شکست .دوباره به همون سمت نگاه کردم. حواسش به من نبود... خم شده بود و داشت شلوار جینشو پاش میکرد. من بیدار بودم؟ اینجا که اتاق من نبود... اینجا .... هنوز دراز کشیده بودم و داشتم به اون نگاه میکردم ... یهو مخم فعال شد و یه جیغ بلند کشیدم که پسره به سمتم چرخید و گفت: یواش... خدایا... نگو بیدارم... یه بشکون از بازوم گرفتم. من بیدارم .... اومدم دوباره جیغ بکشم که دیدم پسره یه پیراهن تنش کردو گفت: جیغ نزن صبح اول صبحی... این چرا لخت بود؟ چشمامو بستم و باز کردم... یا فاطمه ی زهرا خودمو به تو سپردم... عین خیالشم نبود پسره .... دلش خواست یه کم معذب میشد بد نبودا .... به درک ... این دیگه کیه بابا... من چرا هر دفعه که بیدار میشم یه نره خری باید خواب نازی که کردمو کوفتم کنه... وایسا ببینم... چقدر قیافه اش اشنا بود. همینجور خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم. من اینو یه جا دیده بودم. چشمم به در ودیوار اتاق افتاد. اینجا که اتاق هامین بود... وای یادم اومد. این هامینه.... نیگاش کن چقدر شبیه اون روحه است... اه ه ه... صبر کن ببینم... این همونه ... همون که ... ایییی ... ای بابا ... اصلا من دیشب چرا اینجا خوابیدم؟ اروم لبه ی تخت نشست وگفت: حالت بهتره؟ اوه چه پسرخاله... خوب هرچند پسرخالمه... ای ول... یه اهمی کردم وگفتم: ممنون... هامین: یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟ -نه... برای خودمم جالبه که بدونم چرا اینجام... هامین: دیشب حالت بد شد غش کردی اوردیمت بالا ... اروم گفتم: چه سه بازی ای شده... -یعنی من از دیشب اینجام... هامین سرشو تکون داد و جلوی اینه داشت دگمه هاشو می بست. از تخت پایین اومدم وگفتم: ساعت چنده ؟ بی حوصله جواب داد: میتونی به ساعت دیواری که درست روبه روته نگاه کنی... چه بد عنق... محلش نذاشتم واز اتاق اومدم بیرون.... ساعت تازه هشت و نیم بود. خوبیش این بود که یونی نداشتم. از دستشویی سالن استفاده کردم. یه ابی به صورتم پاشیدم.رو پیشونیم یه نمه ورم کرده بود ... محل نذاشتم و به چشمام نگاه میکردم... هامین اومد. دیشب خاله هی میگفت عروس وداماد... یه دست به گونه ام کشیدم. اییی ... چندش... چقدر به نظرم کریه میاد خدا ... حرفهای این مدت خاله همش تو سرم بود. برگشتن هامین... مراسم ازدواج... نامزدی ای که انداختمش عقب ... دودستی تو سرم زدم ... حالا هامین اینجا بود... حالا چی میشه؟ چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ یه مشت اب سرد دوباره پاشیدم به صورتم.... ریملم زیرچشمم ریخته بود... با اب و صابون صورتمو شستم. دلم میخواست برم دوش بگیرم... خوب لباس که دارم ... فقط نمیدونم چه جوری برم از حموم استفاده کنم.... این هامینم برگشته بود کاسه کوزه ی مارو بهم ریخته بود... برم لباسامو بردارم از حموم پایین استفاده کنم. ولی حیف حموم اتاق هامین یه صفای دیگه داشت... اه حالم ازش بهم میخوره... چطوری زده زندگی منو از این رو به اون رو کرده ها... یه نگاهی به لباسام که چروک شده بودن انداختم... غش کردنم همش تقصیر مهراب بود اگه مجبور نمیشدم بالای سرش بیدار بمونم دیشب جلو همه اینقدر سه بازی نمیشد... اه ه ه... لباسمو کردم تو شلوارم ... باید میرفتم حموم... کاش به هامین بگم از اتاقش بیاد بیرون برم همون جا حموم کنم تا به زار وزندگیم دسترسی داشته باشم... همون ... جا... تو اتاق هامین ن ن .... لباسام ... دراور.... وایییییییییی لباسام... به دو از دستشویی اومدم بیرون و پله ها رو سه تا چهار تا رفتم بالا ... هامین دراور وباز کرده بود... دقیقا همون جا که لباسام بودن... پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو.


[align=centerپریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو. هامین مات شد به من و گفت: چی شده؟ -هیچی؟ هامین مقابلم ایستاد وگفت: پس چرا رنگ اینقدر پریده مرضیه... اخمام رفت تو هم... مرضیه ومرض... مرضیه و زهرمار.... مرضیه و کوفت... فرانسه هم رفت ادم نشد؟ترجیحا بابت این موضوع هیچی نگفتم. -گفتم که هیچی... ممکنه یه لحظه تشریف ببرین بیرون پسر خاله... ابروهاشو بالا داد وگفت: چرا؟ -یه کاری دارم بخاطر همین... چونه اشو خاروند وگفت: میتونم بپرسم چه کاری؟ چه بشر فضولیه ها... برو گمشو بیرون بچه پررو... برو تا نزدم لهت کنم. اروم گفتم: یه کار خصوصیه... هامین یه هوممی کشید وگفت: کار خصوصی تو اتاق من؟ کشتی مارو با این اتاقت... انگار میخوام بخورم اتاقشو... یه لبخند نصفه و حرصی تحویلش دادم وگفتم: عرض کردم که ... کار شخصیه... شما هم لطفا تشریف ببرید بیرون.... ابروهاشو بالا داد وگفت:منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟ چه لهجه ی داغونی... خاله یه دوره روی (ر) گفتنش کار کنه لطفا... بیغون چیه؟! خنده ام گرفته بود. همونجوری گفتم: اولا بیغون نه و بیرون... ثانیا فقط چند ثانیه طول میکشه.... تاخواست هامین بازم جوابمو بده ... دراتاق باز شد وخاله مستانه ام با یه سینی پر و پیمون وارد اتاق شد. با دیدن من و هامین یه لبخند گرم زد وگفت: هزار ماشاالله ... چقدرم بهم میاین... وای خاله تو رو جان عزیزت شروع نکن... ! خاله به سمتم اومد و محکم منو بغل کرد وگفت:الهی قربونت برم عزیزم... دیشب چی شدی تو؟ صورت خاله رو محکم محکم بوسیدم که آخش در اومد و گفتم: هیچی جوجویی یه نمه کسر خواب داشتم... خاله خندید وگفت: فدای تو بشم عزیزم.... تو رو خدا اینقدر از خودت کارنکش ... به فکر سلامتیت هم باش... دستمو دورگردنش انداختمو گفتم: چشم جیگر طلا... خاله اخم نازی کرد وگفت: چقدر بهت بگم نگو جیگر... این کلمه قشنگ نیست... -چشم کبدم... چشم کیسه صفرا... چشم اپاندیس.... کلیه... قلب... نفس... خاله بلند خندید و چشمم به هامین افتاد که حس کردم داره یه لبخند محوی میزنه... محلش نذاشتمو گفتم: خوب خانم خانما ... پسرت برگشته همچین شارژ شدیا.... خاله خواست جوابمو بده که هامین گفت: مامان من دارم میرم بیرون کاری با من نداری؟ ای خدا شکر... شر این پسرک نچسب و تفلون و از شر ما دور بگردان... آمین. خاله یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: خوب سر راهت میشا رو هم ببر برسونش... جاااانم؟ بابا خاله من شاید بخوام نهار بمونم ... واسه چی میخوای منو با این نره خر بفرستی... جون مادرت بیخیال... یه نگاهی به سینی صبحانه انداختمو گفتم: خاله من صبحونه مو میخورم بعد خودم میرم.... جمله ی اخرومظلومانه گفتم... خاله رسما منو داشت از خونه مینداخت بیرون.... هی میشا... یادش بخیر تو این خونه چه پادشاهی که نمیکردی... خاله تند گفت: خوب هامین صبر میکنه تا صبحونتو بخوری ... میرسونتت... حس کردم هامین هم عین خودم چشماش دوازده تا شد... حالا خاله چه اصراری داشت من با هامین برم نمیدونم... خدا اموات اژانسیا رو بیامرزه .... واسه همین وقتاست دیگه... بعدشم... چه کاریه .. اتوبوس واحدم هست.... وسایل نقلیه ی عمومی.... شهر والوده نکنیم.... شهر ما خانه ی ما.... والله. تند گفتم: خاله خودم میرم... زحمت میشه برای پسر خاله.... خاله باز گفت: نه خاله جون چه زحمتی... وظیفه اشه ... مامانت دیشب تو رو دست من سپرده... هامین صبر کن میشا صبحونه اشو بخوره بعد برسونش هر جا که میخواد بره.... و رو به من گفت: تو که امروز دانشگاه نداری؟ -نه ... وای ... بدبخت شدم. اخه خاله چه کاریه... الکی الکی داری پسرتو به من قالب میکنیا... بابا نمیخوام. هامینم همینجور سمن بکم ایستاده بود. لعنت به تو خوب میگفتی یه کار مهم داری... یه زری میزدی.... اینقدر این جوری بمونی ملت فکر میکنن لالی ها... تحفه ی نطنز... خاله رو به من گفت: فدات شم میشا جان بیا صبحونه تو بخور تا ضعف نکردی... دیروزم که از عصر همینجور بیهوش شدی... بیا خاله... بیا بریم تا باز از حال نرفتی عزیزم... خاله در حاليكه با يه دستش سيني رو گرفته بود با دست ديگه ش دستمو گرفت وکشون کشون منو از اتاق برد بیرون... یه نگاهی به هامین انداختم و یه چشم غره تحویلش دادم تا از این به بعد یه وقتایی یه حرفی واسه ی گفتن داشته باشه... پسره ی چشم سفید... من حال تو رو اگه نگرفتم... همونجور که پله ها رو پایین میرفتیم خاله گفت: نمیدونی دیشب این هامین چقدر نگرانت شد ... از صبحم هی به من میگفت کاش یه موقعیتی جور بشه من با میشا حرف بزنم... وای بدبخت شدم.... تمام امیدم به نارضایتی هامین بود .... اگه اینطوری که خاله میگفت باشه که من سیاه بخت میشم... خدایا ... من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟ روی صندلی نشستم... خاله سنگ تموم گذاشته بود. یه املت مشت و حلیم و تخم مرغ اب پز و... ای ول ... این صبحونه هم نهاری بود واسه خودشا... اب از لب ولوچه ام راه افتاد ... گور بابای هامین... املت و بچسب... اصلا نمیدونستم از کدوم شروع کنم... حلیم ... یا تخم مرغ اب پزی که خاله برام داشت پوستشو میکند.... منو ول میکردن با همون پوستش میخوردم ... عین یه گاو زخمی گشنه بودم.... خاله هم با نهایت ارامش اونو پوست میکند.... خوب بده خودم پوست میگیرم... خاله یه ذره سریع تر... به هر حال هرچی که بود من تصمیمو گرفته بودم.... و کسی هم نمیتونست نظرمو عوض کنه.... اول با تخم مرغ اب پز شروع میکنم... داشتم با چشم دنبال نمکدون می گشتم.... رو به خاله گفت: خاله نمکدون کجاست؟ خاله: نمک واسه چی؟ منتظر نشد جوابمو بشنوه.... رو به هامین گفت: هامین جان... نمکدون و از روی اُپن بده.... هامین حینی که نمکدون و بهم میداد گفت: صبح نمک و واسه چی میخوای؟ دیگه کفرم در اومده بود. خاله همچین اسلوموشن کار میکرد ا... تخم مرغمو ازش گرفتم وباقی پوسته اشو با یه حرکت در اوردم... و روش نمک پاشیدم و با یه حرکت مشغول شدم... نصفشو گاز زدم.... ای جان... چه طعمی داشت... زرده اش چه خوشمزه بود خدا... هامین هم روی صندلی نشست و خاله هم به بهانه ی اینکه به مامانم زنگ بزنه ما رو تنها گذاشت. - تخم مرغ اب پز وفقط باید با نمک خورد اونم خالی خالی.... و نصفه ی دیگه اشو گذاشتم تو دهنم و هامین هم با يه نيشخند گوشه ي لبش گفت: مرضیه خیلی خوش اشتها شدی... بچه بودی اصلا غذا نمیخوردی... خیلی بدغذا بودی.... خواستم جواب اون مرضیه گفتنشو بگم که تخم مرغه ی بی پدرخروسش پرید تو گلوم و حالا هی سرفه کن... داشتم خفه میشدم... هامین یه لیوان اب پرتقال برام ریخت ... اما داشتم خفه میشدم... هی با مشت می کوبیدم رو سینه ام... هامین یهو از جاش بلند شد و دو تا مشت زد تو کمرم وگفت: خوب میتونی یه کم اروم تر بخوری... چه خبرته؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و اب پرتقال رو یه کله سر کشیدم... اروقه تا جلو لبام اومد اما پاسش دادم عقب... جلو هامین دیگه خیلی سه بود ... اون از شاهکار دیشبم ...اینم از الان... خوب کسی نمیخواد غذا رو از زیر دستت بکشه که ... اروم بخور دیگه... روانی... این چشم سفید اگه منو مرضیه صدا نمیکرد الان اینقدر جلوش عین ادمای پنج نبودم... اوووف... خدا کنه کشوی دراورشو باز نکرده باشه... خدا به دور... کنارم نشست وگفت: چقدر درس خوندی؟ لابد فکر کرده بی سواد موندم... فکر کردی فقط تو بلدی درس بخونی بری از یه دانشگاه الکی پلکی فارغالتحصیل بشی؟ هااان؟ یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: دانشجوی ارشدم.... هامین: واقعا؟ -نه الکی گفتم دور هم بخندیم... هامین جدی گفت: من جدی پرسیدم... خندم گرفت.... چه لحن باحالی داشت... ولی تابلو بود ادا اصولشه که اینطوری حرف بزنه که بگه اره... منم فرنگ رفتم... جون خودت! مطمئنم تو پانسیون های مخصوص بیکاران تو فرانسه تی کشی میکرده ... -اولا پغسیدم نه و پرسیدم... (ر) و تو ایران (غ ) تلفظ نمیکنن... ثانیا مدریت ورزشی میخونم... کارشناسی تربیت بدنی ام... ارشدم مدیریت ورزشیه... یه سری تکون داد و منم این بار اروم اروم مشغول خوردن حلیم شدم. چقدر مایع لذیذیه واقعا.... یه مدتی هیچی نگفت ... ولی میدیدم هر ازگاهی به ساعتش نگاه میکنه و انگار که عجله داره.... منم از لجم همچین اسلوموش حرکت میزدم که زودتر شرشو کم کنه... فقط موضوع این بود دیگه جا نداشتم.... اون هنوز با کلافگی نشسته بود. چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها... یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟ چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم.... هامین : من تو ماشین منتظرتم.... خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود. تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله.... یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد. محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!! به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد. یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ... در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود. بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو... یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد. بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت. الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ... -بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب... بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو که سابقه نداشتی؟ یه چشمکی بهش زدم وگفتم: حالا سابقه دار شدم.... و رو به مامانم گفتم: سلام بلاوالسلطنه... کیفت کوکه؟ مامان محل سگم بهم نذاشت داشت با اون خواهر زاده ی فرنگ رفته اش حرف میزد. بالاخره رضایت دادن برن تو.... منم پشت سرشون درحالی که بابا دستمو گرفته بود وارد خونه شدم. هامین روی مبل نشست و به من نگاه میکرد. منم یه چشم غره بهش رفتم وبه سمت اتاقم رفتم. هنوز در اتاقمو نبسته بودم که مارال اومد تو اتاق و گفت: این چرا اومده؟ روی تختم نشستم وشالمو دراوردم وگفتم: چرا دیشب منو نیاوردید خونه؟ مارال: بابا حالت خیلی خراب بود.. خاله و هامینم گفتن بمونی بهتره ... آهان. ... حالا خوبی؟ خیلی نگرانت شدیم... فدای خواهر منگولم بشم الهی... چقدر ساده دل بود.موهاشو بهم ریختم وگفتم: جیگر نگرانیتو... مارال گوشیمو از تو جیبش دراورد وگفت: دیشب یکی هی بهت زنگ میزد.... منم چون فکر کردم شاید کار مهمی داشته جواب دادم... چشمام سی تا شد. و البته حدسمم درست بود گوشیم دست مارال بود. مارال با من من گفت: یه پسره بود ... یه لحظه هم منو با تو اشتباه گرفته بود... اروم گفتم:خوب؟ مارال: تو دوست پسر داری؟ از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟!از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟! شایدم بهتر بود به مارالم میگفتم.... یه تک سرفه کردم وگفتم: چطور؟ مارال:اون پسره خیلی نگرانت بود... همش ازم می پرسید طوریت شده که نمیتونی جوابشو بدی... سعی کردم با یه ظاهر بی اهمیت بپرسم: خوب تو چی جوابشو دادی؟ مارال سرشو انداخت پایین وگفت: خوب گفتم حالت جالب نیست... اونم کلی نگرانت شد ... فکر کنم گریه اش هم گرفته بود... همش میترسید تصادف کرده باشی... و با یه مکث طولانی گفت: این پرایده ماشین اونه نه؟ بالاخره که چی؟ باید میگفتم یا نه؟ اروم گفتم:اره... مارال با تعجب گفت: یعنی واقعا دوست پسر داری؟ راست میگی؟ -اووو... قتل عمد که نکردم... همکلاسیمه ... پسر خوبیه.... مارال خندید و منو کشید ورو تخت نشوند وگفت: تو رو خدا راست میگی؟ حالا خدا رحم کرده بود این مشنگ با اون مهراب مشنگ تر از خودم و خودش با مارال حرف زد ه بود. -اره... دوستیم... همین. مارال با هیجان گفت:خوشگله؟ یه چشمک بهش زدم وگفتم: اره ... خیلی... مارال تند گفت: یعنی از هامینم خوشگلتره؟ ماتم برد؟ مگه هامین با اون همه ایکبیری بودن و غول بودنش یک درصد هم میتونست خوشگل باشه؟ واقعا؟ اییی... تنها صفتی که براش داشتم این بود که... که... اینکه... اممم... که... خوب... که... هیچ صفتی نداشتم.ای بی صفت همش به من میگه مرضیه.... تحفه ی نطنز... مارال گفت: خوب اسمش چیه؟ -مهراب... مارال باز خواست از این موجود که در ذهنش خیلی خارق العاده به نظر میومد بپرسه که تقه ای به در خورد و در باز شد. هامین توی چهارچوب بود. ایییییی.... این چرا دست از سر من برنمیداره.... -امری بود؟ -اشکالی داره اومدم اتاقتو ببینم؟ -نه.... بفرمایید. اونقدر با غیظ گفتم که فهمید اما به روش نیاورد. وارد اتاق شد و با دیدن سوغاتی هایی که برام اورده بود من هنوز حتی از توی کاغذ کادو هم درشون نیاورده بودم گفت: از اینا خوشتون نیومد؟ زوری گفتم: مرسی... سری تکون داد وگفت: اتاق جالبیه... خوب من باید برم.... مرضیه کاری نداری؟ همچین تو نگاهش شرارت بود که یه لحظه فکر کردم همون هامین دوازده سال پیشه که به خاطر همین مرضیه گفتن با پاره اجر کوبیدم تو سرش و اون جا خالی داد واجره خورد به پیشونی ارمین که درست پشت هامین بود.... یه گوشه ی پیشونیش زخم بود ... البته حق اون نبود که جای زخم داشته باشه این هامین بی صفت که سنگ قبرشو هم حاضر نیستم بشورم باید پیشونیشو می پکوندم. با حرص گفتم:خیر... هامین:پس خداحافظ مرضیه... و با لبخند از مارال هم خداحافظی کرد و رفت. دلم میخواست داد بزنم .... مرضیه و مرض.... اه ه ه ه. مارال بی اهمیت به اینکه هامین منو به اسم شناسنامه صدا میزد گفت: خوب از مهراب ... مهراب بود اسمش؟ او ن میگفتی..... به مارال نگاه کردم. فهمید حوصلشو ندارم.... تند گفت: خوب بابا سگ نشو... بهش زنگ بزن.. ولی باید همشو برام تعریف کنیا.... و از اتاقم رفت بیرون.

به گوشیم نگاه میکردم... کاش هامینم مثل مهراب بود. مهراب روز اول که فهمید دوست ندارم به اسم شناسنامه صدام کنه شعور داشت و منو به میشا که اسم تو خونه ایم بود صدا میکرد... حتی یکبارم ندیدم حتی به شوخی از این نقطه ضعفم استفاده کنه ... یعنی میدونست که دوست ندارم و برای دوست نداشته هام احترام قائل بود.
هامین پسرخالم بود.... فامیل بود اما .... حالا چی میشد؟ چطوری میشد؟ قرار بود چی بشه؟
داشتم کلافه میشدم ... از اتفاقی که هنوز نیفتاده بود اما میترسیدم که کاری کنم ... میترسیدم از اینکه چطوری میتونم بدون کدورت حلش کنم... اونم با وجود هامین... حضورش ....وجودش کاملا عذاب اور بود. حرفهاش .... نوع نگاهش که هنوز هم حس میکردم پر از تحقیره و خود بزرگ بینی... اما مهراب اینطوری نبود. مهراب غریبه بود... همکلاس بود... دوست بود.... همراه بود... گاهی سنگ صبورم بود ... کمکم میکرد.... هوامو داشت .... اخ مهراب..... وای چقدر دلم برای مهراب تنگ شده.
با یه هیجان از اینکه اون دیشب نگرانم شد ه وچشماش شاید اشکی... به سمت گوشیم یورش بردم.... !
قبل از اینکه دستم بهش بخوره .... خودش زنگ زد.
فکر کردم مهرابه ... اما عسل بود.
-جانم؟
-سلام میشا جون... خوبین؟
-مرسی عسل جون... شما چطوری؟
-هستیم ... خوش میگذره؟
-جای شما خالی عسل خانم... چه کار میکنی با مسابقه...
-وای اسمشو نیار که مو به تنم سیخ میشه...
-چرا؟ تو باید اعتماد به نفس داشته باشی...
-نمیدونم.... حالا میشا جون فردا بیکاری؟
-اره... صبح اره... چطور؟
- راستش میشا جون غرض از مزاحمت .... میخواستم بیای با هام یه کم بیشتر کار کنی.... خیلی استرس دارم...
بی چک وچونه گفتم: باشه خانمی.. بذاربیام سراغت همچین حالتو جا میارم که نفهمی استرس و با چه (س) مینویسن...
عسل خندید وبعد از کمی حرف زدن و خداحافظی قطع کرد.
منم تصمیم گرفتم به جای اینکه به مهراب زنگ بزنم... برم خونه اش ویهویی سورپرایزش کنم.... اینطوری بیشتر حال میداد.
برای همین رفتم حموم و یه دست مانتوی خوشگل و برداشتم و یه کمی هم از عطری که هامین برای مارال اورده بود به خودم زدم. هرچی بود حس اینکه بخوام سوغاتی هامو باز کنم و نداشتم.شاید بعدا... ادمی که من ازش بدم میاد سوغاتیش به چه دردم میخوره؟!
از پله ها پایین اومدم.
مامان فوری گفت: کجا شال وکلاه کردی؟
-میرم بیرون ... خونه ی یکی از دوستام...
مارال مثل فنر سیخ نشست روی مبل.... یه چشم غره بهش رفتم تا سه بازی نکنه... حالا اون از کجا فهمیده بود که من میخوام برم پیش مهراب؟
بابا : دخترم هنوز حالت سرجاش نیومده ....
-بابا من خوبم.... بادمجون بم که افت نداره... و از روی میز سوئیچ ماشین وبرداشتم و بلند گفتم:
-بای بای خوشگلا....
سوار ماشین شدم و سی دی که از اتاقم اورده بودم و تو ماشین گذاشتم... ای جان... تریپ خوانندگیم هم گل کرده بود و با جیلو جون و پیت بال میخوندم و خودم و درجا تکون تکون میدادم.
خوشبختانه به ترافیک نخوردم وزود به خونه ی مهراب رسیدم...
مهراب در و برام زد و منم رفتم تو.. از حس نگرانی اولیه خبری نبود... خم شدم و کتونی هامو دراوردم.
-چیه؟ چرا اینطوری نیگا ادم میکنی... بابا میترسما....
مهراب چیزی نگفت.فقط نگاهم میکرد.
یه سلام بلند بالا تحویلش دادم وگفتم: اخماشوووو....
مهراب منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد. یک لحظه مخم قفل شده بود.یعنی تا به خودم بیام بازوهاش دور کمرم بود... اما زودی به خودم جنبیدم و هولش دادم عقب و با حرص نگاهش کردم.
یه داد زدم وگفتم: تو چه غلطی کردی؟
مهراب تند گفت: ببخشید ... دست خودم نبود....
اما من هنوز مات و عصبانی داشتم بهش نگاه میکردم....
مهراب موهاشو کشید وگفت: دیروز فکر کردم مردی... فکر کردم یه بلایی سرت اومده...
اونقدر مستاصل این جمله ها رو به زبون اورد که نفسمو فوت کردم و کامل وارد خونه شدم. درست بود باهاش دست میدادم ... اما دیگه نمیذاشتم زیادتر ازحدش تجاوز کنه...یه بار دیگه هم اینطوری جو گیر شده بود و بغلم کرده بود. سرمو تکون دادم وتند گفتم: بار اخرت باشه...
مهراب: باور کن منظوری نداشتم... خوشحال شدم زنده ای...
-نه تو رو خدا... میخواستی ناراحت بشی....
مهراب یه لبخند تلخ زد ووارد خونه شدیم... به نظرم خیلی گرفته بود. لی لی کنان نشست روی مبل و از فلاکسی که روی میز بود برام توی یه لیوان به احتمال تنها یک درصد تمیز برام چایی ریخت وگفت: خوبی؟
-من اره... اما تو ؟ چی شده؟
فکرکردم شاید به خاطر حرکتش سرش داد زدم اینطوری بهم ریخته...
مهراب اروم گفت: از دیشب تا حالا دارم سکته میکنم... نمیشد یه زنگ بزنی؟ چت شده بود؟ خواهرت گوشیتو جواب داد....
-بله ... گفتش... من مگه بهت نگفتم تا خودم نبودم حرف نزنی؟
-اخه داشتم میمردم ... حالا حالت خوبه؟
با چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
-مرسی....
مهراب یه نفس عمیق کشید وگفت: بازم معذرت میخوام... راستی... با یه صورت شاد و چشمهای خندون گفت: بابت تمیزکاری خونه مرسی... اون غذا هم خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم.... بخاطر همه چی ممنون... حتا یادگاریت که روی گچ پامه....
خنده ام گرفته بود. عین بچه ها رفتار میکرد. پسره ی گنده بک... زشت...
یه نگاهی به چشمهای قرمزش انداختم... موهاشم خیس بود.
-حموم رفتی؟
-اره... سیامک کمکم کرد...
خنده ام گرفت: همسایه ها یاری کنید....
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
اروم گفت: تمام دیشب و بیدار موندم وفکر کردم چت شده بود...
-بابا هیچی به خدا...
مهراب اهی کشید وگفت: اخه تو تلویزیون نشون داد که یه پراید تو اتوبان نزدیک خونتون چپ شده ...
اخم کردم وگفتم: تو به دست فرمون من اعتماد نداری؟
-خدا اون روز ونیاره...
خنده ام گرفت واونم خندید وگفت: حالا خوبی؟
-زهرمار... چند بار میپرسی...
-کوفت... خیر سرم دارم برات پالس میفرستم...
-پالس فرستادنت تو سرت بخوره...
خندید و منم شروع کردم از دیشب وبازگشت غرور مندانه ی پسرخاله ی ... تعریف کردن... امیدوار بودم که مهراب یه راهکاری جلوم بذاره ... اما تمام مدت در سکوت و با قیافه ی درهم به حرفهام گوش میداد.
شاید باید به لیست اخلاق هاش اینم اضافه کنم که تازگی ها روی ذکور فامیلم حساس شده!!! قبلا که اینطوری نبود. حتی چند وقت پیشم که برا ش از هامین گفتم کلی مسخره بازی دراورد وخندیدیم... دیگه اخرای حرفام اینقدر چشم غره بهم رفت که از ترس اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم وای به حال اینکه براش بگم صبح لخت مادرزاد جلوم وایستاده بود. البته یه لخت مادرزادی که باشلوارک دنیا اومده!
مهراب یه پوف کشید و منم لال شدم. خدایا علم اخلاق ورفتار این ایکس ایگرگ های ناخالص و به من بیاموز.. آمین.
چند دقیقه عصبانی بود اما من شروع کردم به مشنگ بازی در اوردن وجوک تعریف کردن که دیگه شد مهراب سابق اما ته نگاهش برام کاملا ملموس بود که یه حسی به نام حسادت داره! «قسمت هشتم»
در خونه ي خاله رو كه بستم موبايلم شروع كرد به زنگ خوردن ، بابا بود . همونطور كه به طرف ماشين ميرفتم جواب دادم :
_ بله بابا ؟
_ تو هنوز نرفتي بنگاه ؟ يزداني دوباره زنگ زد . كاري براش پيش اومده ميخواد قبل از اينكه بره دنبال كارش اول تو رو ببره آپارتمان و نشونت بده ...
_ آخ ... تقصير اين مامانه ديگه ، ميشا رو آويزون من كرده كه برسونمش خونه شون ...
هر چند خودم هم كم كرم نداشتم و براي اينكه بيشتر حرصشو در بيارم و نشون بدم براي رفتن تو خونه شون نيازي به تعارف اون ندارم باهاش رفتم داخل و وقت بيشتري تلف شد .
بابا خنده اي كرد و گفت :
_ حالا رسونديش ؟
_ آره الان دارم ميرم سمت بنگاه ...
_ باشه پس اگه آدرسشو پيدا نكردي بهم زنگ بزن ...
_ چشم حتما ، كاري ندارين ؟
_ نه ، خداحافظ
_ خداحافظ ...
بعد از رسيدن به بنگاه پشت سر ماشين يزداني راه افتادم ، از خيابوني كه ساختمون مورد نظر توش قرار گرفته بود خوشم اومد ، با اينكه زياد به خونه نزديك نبود اما در عوض واحد شيك و بزرگ و پرنوري بود . يزداني هم ميگفت اين يكي از بهترين موارده . با اين حال قرار شد بازم اگه مورد بهتري پيدا كرد خبرم كنه . وقتي از يزداني جدا شدم ديگه براي رفتن دنبال كارهاي مقدماتي ثبت شركت دير بود . در واقع هنوز اول راه بودم . فعلا بايد در مورد شرايط ثبت و بقيه ي مسائل اطلاعات كسب ميكردم و براي اين كار به آدرسي كه ديشب پسر يكي از دوستاي بابا كه با چند تا از دوستاش تو يه شركت ساختماني شريك بودن بهم داده بود رفتم . و تازه بعد از رفتن به اونجا و آشنايي با تجربياتشون فهميدم كه چقدر كار دارم و چقدر بايد دست تنها پيگيري و دوندگي كنم .
وقتي از شركتشون بيرون اومدم همونطور كه رانندگي ميكردم يه نگاهم هم به تابلوهاي بالاي مغازه ها بود كه چشمم به پيتزايي پرهام افتاد و با ديدن اسمش يه دفعه ياد پسري كه تو صف نونوايي ديده بودم افتادم . بدم نميومد بازم ببينمش . من كه فعلا بيكار بودم ، از پرهام هم با همون يه برخورد خوشم اومده بود . كيف پولمو در آوردم و كارتي كه بهم داده بود و از توش پيدا كردم ،
شركت بازرگاني آسايش ، واردات و صادرات انواع محصولات صنعتي
هم شماره ي ثابت داشت هم موبايل ، اما پشتش با خودكار يه شماره موبايل ديگه نوشته شده بود كه حدس زدم بايد اين يكي مال خود پرهام باشه ، پس همون شماره رو گرفتم ..بعد از چند لحظه صداي خودش تو گوشي پيچيد :
_ بله ؟
براي اطمينان پرسيدم :
_ آقا پرهام ؟
_ خودمم ، شما ؟
_ هامينم ، ميشناسي ؟
چند لحظه ساكت شد انگار داشت فكر ميكرد ، با ترديد گفت :
_ نونوايي ؟
با صداي بلند زدم زير خنده ،
_ چطور شناختي ؟...
اونم خنديد وگفت :
_ مگه تو كل زندگيم با چند تا هامين روبرو شدم كه بخوام فكر كنم تو كدومشوني ؟
_ هنوز رامسري ؟
_ نه برگشتم تهران ، چطور شد به من زنگ زدي ؟ پولات رو دستت مونده ؟
_ اگه پولام رو دستم مونده بود ميرفتم صرافي چرا به تو زنگ بزنم ؟ ... همينجوري داشتم تو خيابونا ميچرخيدم يه دفعه اي ياد تو افتادم گفتم زنگ بزنم ...
_ كار خوبي كردي داداش ، پس گفتي ميخواي منو يه ناهار دعوت كني ديگه نه ؟
زدم زير خنده و گفتم :
_ دقيقا ، ميخوام جبران اون نون سنگكه رو بكنم و از خجالتت دربيام ...
_ پس من بهت ادرس ميدم ، خودت كه فكر نكنم هنوز جايي رو بشناسي ...
_ باشه تو ادرس و بگو من ميام ، فقط ساعت چند ؟
_يه يك ساعت ديگه خوبه ؟ خوبه پس ميبينمت ...

به مامان تلفن زدم و خبر دادم كه واسه ناهار نميام . به نظر ميرسيد ميخواد اعتراض كنه اما داره جلوي خودشو ميگيره . از برخورد ديروز صبحم به بعد با اينكه همچنان رو قضيه ي ميشا پافشاري ميكرد اما سعي ميكرد تو موارد ديگه زياد به پرو پام نپيچه . از اين نظر راضي بودم ، چون كم كم بايد بهش حالي ميكردم كه من اون پسر نوجوون پونزده ساله كه هميشه سعي ميكرد رفت و آمداشو كنترل كنه و مواظب باشه كه مبادا با دوستاي ناباب بپره نيستم . بالاخره بايد هضم ميكرد كه من الان بيست و هفت سالمه و اين دوازده سال تو اروپا تو فريزر نبودم و مراحل رشدمو تمام و كمال طي كردم .
قبل از پرهام به رستوران رسيدم . در واقع هنوز نيم ساعت به اومدن پرهام مونده بود . براي اينكه بيكار نمونم واسه خودم كشك بادمجون سفارش دادم . يا من خيلي گشنه م بود يا كشك بادمجونه خفن خوشمزه بود ، هر چي بود داشتم ته ظرف و در مياوردم كه پرهام رسيد . هنوز نرسيده قيافه ي شوكه اي به خودش گرفت و گفت :
_ بي من ؟ ....تنها تنها ؟.... يه آبم روش ؟
از جام بلند شدم و با لبخند باهاش دست دادم ،
_ نه داداش ... تنها كه اصلا مزه نداره ، داشتم ته بندي ميكردم ...
با خنده صندلي روبروي منو عقب كشيد و همونطور كه مينشست گفت :
_ به جان خودم لهجه ت خيلي باحاله ...
اخمي كردم و گفتم :
_ دِ ...بابا جان به جون خودم منم ميتونم ( ر ) رو درست تلفظ كنم ....ببين : ررررر ......اما بس كه عادت كردم به فرانسه حرف زدن تو جمله حواسم نيست از دستم در ميره ....
پرهام در حاليكه همچنان ميخنديد گفت :
_ خيلي خوب بابا ، مگه من گفتم عمدي لهجه ميدي ؟....چه دل پري هم داره ...
_ تو كه نميدوني ، امروز از صبح كه از خواب پا شدم همه راه به راه گير ميدن به لهجه ي من ...حق دارم ديگه ...
البته منظورم از همه صرفا ميشا بود . پرهام به خنده ش خاتمه داد و گفت :
_ اوكي حق و ميدم به خودت ....همه ش مال تو ... حالا از هر چي كه بگذريم سخن دوست خوشتر است ...
و گارسون و صدا كرد ، جفتمون جوجه كباب سفارش داديم ، يعني پيشنهاد پرهام بود ، چون ميگفت جوجه كبابش حرف نداره . هنوز غذامونو نياورده بودن كه پرهام رو به من كرد و پرسيد :
_ چيكارا ميكني ؟ حالا كه برگشتي برنامه ت چيه ؟
آه عميقي كشيدم و به صندليم تكيه دادم ،
_ راستش اولي كه برگشته بودم كلي شوق و ذوق داشتم كه كارمو راه بندازم اما امروز كه رفتم دنبال كاراش و پيگيري كردم حسابي پكر شدم .
پرهام با كنجكاوي پرسيد :
_ مگه كارت چيه ؟
_ ميخواستم يه شركت ساختماني براي خودم ثبت كنم ...اما حالا نميدونم ... شايد بهتر باشه فعلا جاي ديگه اي دنبال كار بگردم ...
لبخندي گوشه ي لب پرهام نقش بست و چشاش برق زد ، چند لحظه بي حرف تو همون حالت نگاهم كرد و بعد روي ميز به طرفم خم شد و گفت :
_ دارم فكر ميكنم خدا ما رو سر راه هم قرار داده ...
با تعجب نگاهش كردم ،
_ چطور ؟!
در حاليكه چونه شو ميخاروند دوباره به صندليش تكيه داد و گفت :
_ خوب اگه راستشو بخواي منم مدتيه كه تو فكر همچين كاريم ...
متعجب گفتم :
_ مگه تو يه شركت بازرگاني كار نميكني ؟
_ چرا ، شركت پدرمه ....رشته ي خودم معماريه ، اما از همون دوره ي دانشجوييم تو شركت بابام كار ميكنم ، بعد از فارغ التحصيليم اوايل خيال داشتم شركت بابا رو ول كنم و برم دنبال كاري تو حيطه ي رشته ي تحصيلي و علاقه ي خودم ، اما بابام اجازه نميداد شركت و ول كنم ... الان شيش ماهي هست كه بابام سكته كرده و خونه نشين شده ، كاراي منم دو برابر شده ....اما ديگه ميخوام بيخيالش بشم ، ديگه ميخوام برم دنبال علاقه ي خودم ، يه ماهي هست كه پي شو گرفتم ...
_ پس شركت باباتو ميخواي چيكار كني ؟
_ معاون شركت آدم قابل اعتماد و وارديه ... كارا رو واگذار ميكنم به خودش ، شم بالايي تو اين كار داره مطمئنم شركت و بهتر از من اداره ميكنه .
چند لحظه نگاهم كرد و بعد گفت :
_ ميتوني بري به همون ادرسي كه رو كارت هست و درباره م تحقيق كني . ادرس خودت هم رد كن بياد تا من درباره ت تحقيق كنم ...
ابروهامو با تعجب دادم بالا ،
_ واسه ي چي ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
_ دارم به شراكت باهات فكر ميكنم ديگه ....چرا گيج ميزني ؟
_ شراكت ؟!
سرشو آورد جلو و گفت :
_ تو شريك نميخواي ؟
تو همين لحظه غذا رو آوردن و دوتايي مشغول شديم . پرهام در حال خوردن گفت :
_ راستش من بدم نمياد باهات شريك شم . هم از فرانسه مدرك داري كه خيلي براي كار نكته ي مثبتيه . هم اينكه من نميتونم كاملا شركت بابامو ول كنم به امان معاون شركت ، اگه با تو شريك بشم همه ي كارا رو ميريزم رو سر تو و هم به شركت بابا ميرسم هم به كار مورد علاقه م .
با اين حرفش به فكر فرو رفتم ، پيشنهاد بدي نبود اما من چقدر میشناختمش؟ .به هر حال به نظرادم بدی نمیومد ... منم در لحظه تصميم گرفتم رو حرفش فكر كنم . وقتي از رستوران بيرون اومديم با هم دست داديم و قرار شد بازم همديگه رو ببينيم تا درباره ي كار صحبت كنيم . وقتي به سمت ماشينم ميرفتم اونم پشت سرم حركت كرد ، ماشينشو كنار ماشين من پارك كرده بود . در ماشينمو كه باز كردم اونم در حالي كه چند قدم اونورتر در هايونداي خودشو باز ميكرد با خنده گفت :
_ تو چرا همه چيت سفيده پسر ؟
فكر كنم منظورش از همه چيز موبايل و ماشينم بود كه سفيد بود . البته اون لب تاپم و نديده بود كه اينو ميگفت ، اما از حق نگذريم لب تاپم هم سفيد بود . روي هم رفته درست حدس زده بود چون من خيلي از رنگ سفيد تو وسايلم استفاده ميكردم . با اين كه اون روز جين آبي با پيرهن سفيد پوشيده بودم اما لباس سفيد هم زياد داشتم . همونطور كه از بالاي سقف ماشين نگاش ميكردم با خنده گفتم :
_ خوب هر كي يه رنگي رو دوست داره ديگه ...
چشماشو گرد كرد ،
_ سفيد كه رنگ نيست ...
_ اگه رنگ نيست پس چيه ؟...
_ بي رنگه ...
خودش با صداي بلند به نظريه ي مزخرفش خنديد و همونطور كه مينشست تو ماشينش برام دست تكون داد . صبر كردم حركت كنه ، از كنارم كه رد ميشد برام بوق زد و رفت . نشستم تو ماشين و قبل از اينكه حركت كنم زنگ زدم به گوشي آذين . بعد از چند تا بوق صداي خوابالودش تو گوشي پيچيد :
_ هامين تويي ؟
_ تو نميخواي منو دعوت كني خونه ت ؟
با خنده گفت :
_ مگه بايد دعوتت كنم ؟
_ دعوت كردنت پيشكش ... آدرس و بده ...
آدرسو ازش گرفتم و گازشو گرفتم . به خاطر خوردن غذا سنگين شده بودم و چشمام داشت ميومد رو هم . به محض اينكه رسيدم خونه ي آذين و در و باز كرد ديگه نميتونستم با وسوسه ي خواب مقابله كنم . از سر راه كنارش زدم و بدون اينكه به در و ديوار خونه ش نگاه كنم به سمت اولين كاناپه اي كه به چشمم خورد حركت كردم .
صداي آذين بلند شد كه :
_ عليك سلام ، بفرمايين تو ، خونه ي خودتونه ...
خودمو انداختم رو كاناپه و گفتم :
_ اگه بدوني چقدر خوابم مياد ...
آذين اومد بالاي سرم و غر زد :
_ منو از خواب بيدار كردي كه خودت بياي بخوابي ؟
بي توجه بهش كمربندمو باز كردم و دكمه ي بالاي شلوارم هم باز كردم تا راحت باشم . يكي از كوسن ها رو هم گرفتم تو بغلم و چند لحظه ي بعد بيهوش شدم . خوب حقم داشتم ، ديشب كه دو ، دو و نيم بود كه گرفتم خوابيدم ، صبح زود هم كه بلند شده بودم برم دنبال كارا . كسر خواب د اشتم ديگه .
با صداي آذين كه داشت با تلفن حرف ميزد كم كم چشمامو باز كردم :
_ آره ...از ظهر اومده اينجا خوابيده ....نه مامان چيزيش نيست ، اي بابا حالش خوبه ...گرفته خوابيده ديگه ....آره ... نه ناهار اينجا نبود ....من چه ميدونم با كي بوده ؟!
با حرص از جام بلند شدم . منو باش كه فكر كردم اين مامان داره درست ميشه . هنوزم گيرش و از رو من ورنداشته كه !
آذين در حاليكه زير چشمي منو ميپاييد پشت گوشي گفت :
_ الان بيدار شد ....داره ميره دستشويي ...
همونطور كه ميرفتم سمتي كه احتمال ميدادم دستشويي باشه با حرص گفتم :
_ بگو ميخواد بشاشه ، داري گزارش ميدي كامل بده ديگه ...
صداي خنده ي آذين بلند شد . يكي از درا رو باز كردم ، حدسم اشتباه بود اتاق بود . در بعدي هم اتاق خواب بود . يه دفعه آذين پشت سرم ظاهر شد و گفت :
- داري چيو تفتيش ميكني ؟
- اين مستراحتون كجاست پس ؟
اذین با خنده گفت:
- مستغا؟؟؟؟
و ریسه رفت...فقط چپ چپ نگاهش کردم....
با خنده به سمتي اشاره كرد و گفت :
- مامان نگران شده بود كه امروز چرا از صبح كه رفتي بيرون ديگه برنگشتي خونه ...
زير لب غر زدم :
- مامان هم بيكاره ها ...
رفتم تو و در و بستم ، تو آيينه نگاه كردم ، اَه ...پيرهنم اساسي چروك شده بود . پيرهنمو در آوردمو دوباره در دستشويي رو باز كردم ،
- آذين !!!
آذين با سرعت جلوم حاضر شد ، پيرهن و گرفتم سمتشو با لحن خر كننده اي گفتم :
- فدات شم اينو يه اتو ميكشي ؟
پيرهن و ازم گرفت و دست به كمر با اخم گفت :
- ديگه چي ؟!
- ديگه بيا جلو يه ماچت كنم ...
با خنده گفت :
- نميخواد بابا ، خر شدم ...
يه دفعه چشماشو گرد كرد و گفت :
- اين چيه ؟!
منو برگردوند و پشتمو نگاه كرد ،
- خالكوبيه ؟!...چه خوشگله ...
بعد با خنده گفت :
- مامان هم ديده ؟!
با اخم نگاش كردمو گفتم :
- من نميدونم مامان رو تن و بدن من هم ميخواد احاطه ي كامل داشته باشه ؟!
با خنده با انگشت زد رو سرم و گفت :
- خره واسه اينه كه خيلي دوستت داره ديگه ...
در دستشوييي رو بستم و گفتم :
- مدل دوست داشتنش هم مستانه خانوميه ...
يك ساعتي رو خونه ي آذين موندم ، از سهراب خبري نبود . عضو هيئت علمي دانشگا ه بود و اين طور كه آذين ميگفت بعد از ظهرا هم تو يه پژوهشكده كار ميكرد . آذين هم تو دانشگاه باهاش آشنا شده بود . برام تعريف كرد كه استادش بوده و با اينكه سهراب سرش به كار خودش بوده و شخصيت آرومي داشته آذين تونسته توجهشو جلب كنه و نهايتا اين شده كه اومده خواستگاريش . سهراب 36 سالش بود و دوازده سيزده سالي از آذين بزرگتر بود . اما به نظر نميرسيد اين قضيه چندان براشون مهم باشه ، فعلا كه به نظر ميرسيد خيلي همديگه رو دوست دارن . البته هنوز تازه عروس داماد محسوب ميشدن و طبيعي بود كه اينقدر ليلي و مجنون باشن .
داشتيم درباره ي سهراب و ازدواجشون و اين مسائل حرف ميزديم كه آذين يه دفعه انگار ياد چيزي افتاده باشه پرسيد :
- راستي ميشا حالش چطور بود ؟!
د ومين پرتقالمو برداشتم و با پوزخند گفتم :
- از من و تو بهتر بود ، صحبي اگه يه گاو و ميذاشتي جلوش درسته ميخورد .
- اااا ِ ...خوب ضعف كرده بوده بيچاره ، تازه اون هر چي بخوره چاق نميشه چون ورزشكاره....اندامشو كه ديدي ؟ آرزوي منه اون اندازه اي بشم ...
يه دفعه چشماشو باريك كرد و گفت :
- راستي ...تو ديشب چرا اينهمه با ندا گرم گرفته بودي ؟
متعجب نگاش كردم ،
- مگه اشكالي داره ...
- نه چه اشكالي ....فقط كم مونده بود بياد تو بغلت بشينه ...
- خوبه داري ميگي اون ، من كه نميخواستم تو بغلش بشينم ...
- حواست باشه منحرفت نكنه ها !
با صداي بلند زدم زير خنده :
- اون منو منحرف نكنه ؟!
از جاش بلند شد و اومد كنارم نشست و با نگراني تو چشام زل زد ،
- هامين تو تو فرانسه هر كاري كه ميكردي حواست باشه اينجا با دختراي فاميل ...
حرفشو قطع كردم و با اخم نگاهش كردم ،
- آذين من اينقدر ديگه درك و شعورم ميرسه
- ميدونم اما تو كه جنس دخترا رو نميشناسي ، هر كاري بگي ازشون برمياد ...
با شيطنت نگاهش كردمو گفتم :
- چرا اتفاقا خوبم ميشناسم ، يكيشون الان جلوم نشسته .....تويي كه تونستي سهراب سر به راه و از راه به در كني كه ديگه استاد همه شوني ...
با مشت كوبيد به بازوم و جيغ زد :
- من خواهرتما ...
خنديدمو گفتم :
- تو جيگر داداشي خوشگل....حالا هم برو اون شماره ي خونه ي آرمين و وردار بيار ميخوام زنگ بزنم به فرناز خودمو واسه شام دعوت كنم . بعد از زنگ زدن به فرناز بلند شدم تا يه سر برم محل كار آرمين و از اونجا با هم بريم خونه شون . آرمين پيش بابا كار ميكرد ، البته نميشد گفت پيش ِ بابا ! چون بابا مسئوليت يكي از نمايشگاهها رو كلا داده بود به آرمين تا واسه خودش مستقل باشه اما روي هم رفته هر دو تو يه كار بودن .
آرمين دانشگاهشو نيمه كاره ول كرده بود . از همون بچگي هم اهل درس نبود ، بيشتر اهل شيطوني كردن و بازيگوشي بود . به زور بابا دانشگاه آزاد رفته بود . اما آخرش هم نتونسته بود تا اخر دووم بياره و نصفه ولش كرده بود .
بابا با اينكه خودش درس نخونده بود و دبيرستان و نيمه كاره ول كرده بود اصرار داشت كه بچه هاش تا جايي كه ميتونن ادامه تحصيل بدن . در اين مورد من بيشتر از همه تونسته بودم به آرزوش تحقق بدم و به خاطر همين هم بود كه از هر كمكي براي پيشرفتم تو درس و كار دريغ نميكرد . رفتنم به اروپا هم به اصرار و خواست بابا بود . من حتي اوايل به خاطر اين كه داره از دوستا و خانواده م دورم ميكنه از دستش عصباني بودم اما حالا جايي وايستاده بودم كه به خاطر همه ي زحمات و حمايتهاش خودمو مديونش ميدونستم .



يك ساعتي رو تو نمايشگاه با آرمين بودم و بعدش با هم به سمت خونه ش حركت كرديم . يعني اون جلوتر از من با ماشين حركت ميكرد و منم با ماشين خودم پشت سرش بودم . خونه شون برعكس خونه ي آذين كه آپارتماني بود يه خونه ي ويلايي نوساز بود . ساختمون مدرن و قشنگي داشت كه كنجكاو شدم حتما سر فرصت از آرمين در مورد معمارش بپرسم .
هنوز حد فاصل حياط تا ساختمون و طي نكرده بوديم كه محيا بدون پيرهن و در حاليكه فقط شلوارك پاش بود با خنده از ساختمون بيرون اومد و به سمتمون دويد و چند لحظه بعد هم فرناز لباس به دست بيرون اومد و با حرص داد زد :
_ محيا مگه دستم بهت نرسه ...
محيا كه ميخواست پشت سر من و باباش قايم بشه رو بلند كردم و محكم بوسيدم ،
_ اي شيطون ، پس لباست كو ؟
تازه يادش اومد خجالت بكشه و با خجالت سرشو تو گردنم قايم كرد و گفت :
_ نميخوام ، دوست ندارم ...
فرناز در حاليكه سعي ميكرد به زور از بغلم بيرونش بياره با سرزنش گفت :
_ تو غلط كردي كه دوست نداري ...
از فرناز فاصله گرفتم تا دست از سر محيا برداره و گفتم :
_ ولش كن ، چيكارش داري هلوي عمو رو ؟
فرناز كه انگار تازه متوجه من شده بود لبخند خسته اي زد و گفت :
_ سلام هامين ، خوش اومدي ....
بعد انگار سر درد دلش باز شده باشه ادامه داد :
_ دو ساعته دارم دنبالش ميدوئم كه لباس تنش كنم ، نميذاره كه...هر چي هم تنش ميكنم در مياره ...
دوباره به سمتم اومد و خواست محيا رو ازم بگيره :
_ محيا ؟! ....زشته مامان ....
آرمين دستشو دور شونه هاي فرناز انداخت و فرناز و به سمت خودش كشيد و گفت :
_ ولش كن عزيزم ...چرا اعصاب خودتو با اين مسائل پيش پا افتاده خورد ميكني ؟
فرناز چشم غره اي به آرمين رفت :
_ اگه به تو باشه كه ميگي بذار هر روز لخت تو خونه بگرده ...
_ خوب بچه ست ديگه !
فرناز چشماشو گرد كرد :
_ حالا كه بچه ست بذاريم هر كاري ميخواد بكنه ؟!
آرمين با قيافه ي بامزه اي نگاهش كرد و با خنده گفت :
_ اوخ اوخ اوخ ....چه اخمي ميكنه !
بعدشم بي رودروايسي جلوي من فرناز و بوسيد . البته من كه به اينجور صحنه ها عادت داشتم اما فرناز با خجالت آرمين و هول داد عقب و در حاليكه لبشو گازميگرفت با ابرو به من اشاره كرد . با خنده رومو ازشون گرفتم و در حاليكه به سمت ساختمون ميرفتم گفتم :
_ بريم تو ، بچه يخ كرد ...
وقتي رفتيم تو از فرناز خواستم لباسشو بده به خودم و بعدش با هزار جور ترفند و چرب زبوني محيا رو راضي كردم كه اجازه بده لباسشو تنش كنم . البته بعد از شام دوباره لباسش و در اورد و انداخت يه گوشه . اينطور كه فرناز ميگفت عادتشه هميشه لباسشو در بياره . اما گويا فقط تو خونه از اين كارا ميكرد و وقتي ميرفتن جاي ديگه كاري به لباسش نداشت . البته به نظر من حق داره ، چون خودم هم بدون پيرهن راحت ترم و عادت دارم شبا بدون پيرهن بخوابم . بعيد نيست محيا هم به عموش رفته باشه .
مامان به خونه ي آرمين هم زنگ زد و از فرناز درباره ي من پرس و جو كرد . اينبار ازش حرصم نگرفت چون تا همين جاش هم واسه ي مامان خيلي پيشرفت خوبي محسوب ميشد كه از صبح تا حالا به خودم زنگ نزده بود تا سين جيمم كنه كه كجام و با كي ام ، اما وقتي از خونه ي آرمين اومدم بيرون و رفتم خونه تازه اونجا بود كه متوجه شدم خانوم خانوما باهام قهر كردن .
چون بازم يادم رفته بود كليد بردارم زنگ زدم كه خودش در و برام باز كرد . اما وقتي رفتم تو خونه اثري ازش نبود . نهايتا رفتم پشت در اتاقشون و در زدم ، صداي بابا اومد كه :
_ بيا تو ...
آروم در و باز كردم و سرمو بردم داخل . بابا نيمه نشسته تو تخت دراز كشيده بود ، عينك مطالعه ش تو چشمش بود و داشت كتاب ميخوند . مامان هم جلوي ميز توالتش موهاشو شونه ميكرد . بابا از بالاي عينك نگاهم كرد و شماتت گر سرشو تكون داد . فهميدم مامان تا ميتونسته سرشو خورده و بهش حق ميدادم اگه بخواد كلمه مو بكنه ، چون اوني كه از صبح تا حالا به مامان زنگ نزده بود من بودم اما اين طور كه پيدا بود نهايتا همه ي غر زدنا نصيب بابا شده بود .
به چارچوب در تكيه دادم و با لبخندي كه سعي ميكردم شرمنده نشون بدم سلام كردم كه بابا در جواب فقط نفس عميقي كشيد و كتابشو ورق زد و مامان هم شونه شو گذاشت رو ميز و شروع كرد به كرم زدن به دستاش . اوه ... عجب استقبال گرمي !
با لبخند به سمت مامان رفتم و روي سرش و بوسيدم كه سريع خودشو كنار كشيد و گفت :
_ به من دست نزن ...
با تعجب كنار پاش زانو زدم و ناباورانه صداش زدم :
_ ماماااااااان ؟!!!!!
با گريه داد زد :
_ به من نگو مامان ....از صبح تا حالا رفتي بيرون يه زنگ هم به من نزدي ....حتي زنگ نزدي بگي شام و ناهار نمياي خونه ....اصلا هم با خودت نگفتي شايد من منتظرت بمونم ... حالا اومدي ميگي مامان كه چي ؟!
اصلا نميدونستم چي بگم ؟! ...روحمم از همچين مسئوليتي خبر نداشت ! به صورت خيس مامان نگاه كردم ، يه لحظه احساس كردم در قبال اين دختر كوچولوي حساس مسئولم . مامان كوچولوي نازم !
سرشو بغل كردم و زير گوشش گفتم :
_ ببخشيد .... ببخشيد عزيزم ...
اونم كم كم آروم شد و بعد از چند لحظه خودش و از آغوشم بيرون كشيد و پيشونيمو بوسيد و در حال نوازش كردن موهام آروم گفت :
_ اينقدر منو اذيت كن ....
بايد ميگفتم : مامان تو هم اينقدر منو اذيت نكن .....اما به گفتن چشم بسنده كردم !
صداي نفس عميق بابا باعث شد سرمو برگردونم به سمتش . با يه چشم غره بهم فهموند يا خودم با پاي خودم از اتاقش برم بيرون و زنشو واسه خودش بذارم يا خودش ميندازتم بيرون ...
سعي كردم جلوي خنده م و بگيرم و در حاليكه يه بار ديگه روي موهاي مامان و ميبوسيدم با گفتن يه شب بخير كوتاه آروم از اتاقشون بيرون اومدم .

سعي كردم جلوي خنده م و بگيرم و در حاليكه يه بار ديگه روي موهاي مامان و ميبوسيدم با گفتن يه شب بخير كوتاه آروم از اتاقشون بيرون اومدم .
صبح با صداي زنگ گوشيم كه واسه ساعت هشت كوكش كرده بودم از خواب بيدار شدم . سر جام نشستم اما حس اينكه از جام بلند شم و لباس بپوشم و برم بيرون دنبال كاراي شركت رو نداشتم . دوباره خودمو انداختم رو تخت و بالشمو بغل كردم .
خودم ميدونستم چه مرگمه ...دلم براي جسيكا تنگ شده بود . راحت تر بگم در واقع دلم يه دوست دختر ميخواست ، ناسلامتي بيست و هفت سالم بود ! اي گندت بزنن هامين با اين افكار چرت و پرت اول صبح ...از جام بلند شدم و غرغر كنان رفتم به سمت حموم داخل اتاق و يه دوش آب گرم گرفتم . هيچي بهتر از اين نميتونست سرحالم بياره .
يه تيشرت يقه هفت سفيد پوشيدم با يه جين سفيد . يه ژاكت نازك پاييزي سفيد كه جذب بدنم بود هم روي تيشرتم پوشيدم و دكمه هاشو باز گذاشتم . بعد از درست كردن موهام چند تا فس اودكلن هم رو خودم پياده كردم و ديگه كلا سرحال اومدم و خبري از اون كسالت اول صبح نبود . در واقع تيپ سر تاپا سفيد و وقتايي ميزدم كه خيلي سرحال و شاد و شنگول بودم اما اين بار براي سرحال اومدن اين جوري تيپ زده بودم كه اتفاقا خيلي خوب هم جواب داده بود .
اينبار قبل از بيرون رفتن قشنگ برا مامان توضيح دادم كه دارم ميرم دنبال كاراي شركت و اگه قرار شد ناهار بيرون بمونم بهش زنگ ميزنم و خبر ميدم تا مبادا ديگه اخر شب قهر و قهركشي راه بيوفته .
يه راست رفتم به سمت شركت باباي پرهام تا هم اينكه همونطور كه خودش خواسته بود يه تحقيقي درباره ي خودش و سابقه ش و اين مسائل داشته باشم هم بشينيم با همديگه درباره ي كار صحبت كنيم . چون قبل از هر چيز بايد تكليف خودمو روشن ميكردم كه ميخوام با هم شراكت كنيم يا نه و بعدش برم دنبال كار ثبت .
بعد از رسيدن به شركت هر چي زنگ زدم كسي در و باز نكرد . به نظر ميرسيد تعطيل باشه ناچار به خود پرهام زنگ زدم كه با صداي خوابالودي جواب داد :
_ بله ؟
_ چرا شركتتون تعطيله ...
صداي خميازه كشيدنش تو گوشي پيچيد و بعدش گفت :
_ امروز چند شنبه ست ؟
_ اممممم .... jeudi ( پنجشنبه ).....
_ جاااااااان ؟ ....
نيست اول صبح بود و خودم هم كم خوابم نميومد ، اينه كه دو تا زبونو با هم قاطي كرده بودم ، سريع اومدم اصلاح كنم :
_ اوه ..... Désolé(ببخشيد ) ....پنجشنبه ...
_ ببين اگه بهم فحش فرانسوي بدي چار تا فحش تهروني مشت بهت ميدم كه حالت جا بيادا ...
خنديدم و گفتم :
_ به جان خودت اگه فحش بوده باشه ...
هومي كرد و گفت :
_ مگه خودت نميگي پنجشنبه ست ؟ شركت تعطيله ديگه ...
با تعجب گفتم :
_ پس پنجشنبه جمعه همه ي شركتا تعطيله ؟ من فكر ميكردم فقط جمعه تعطيل باشه ...
_ همه ي شركتا نه ، شركت ما پنجشنبه ها تعطيله در عوض روزاي ديگه ساعتاي كاري بيشتره ...تو رفتي در شركت ؟
_ آره ، الان دم درشم ...
_ پس آدرس ميدم بيا خونه مون ...
بي تعارف قبول كردم و اونم آدرس داد . خونه شون يه خيابون از خونه ي ما پايين تر بود . به خاطر همينم اون روز صبح در نونوايي ديده بودمش . چون خونه مون نزديك هم بود .
خودش در و برام باز كرد . خونه ي ويلايي بزرگي بود اما نه به بزرگي خونه ي بابام . داشتم به سمت ساختمون ميرفتم كه خودش با تيشرت و شلوارك و موهاي ژوليده به سمتم اومد . با خنده به سمتش رفتم و گفتم :
_ اين چه وضعيه ؟! حالا كه ميدونستي من دارم ميام نميتونستي يه كم خودتو خوشگل كني برام ؟
با حركتي نمايشي موهاشو درست كرد و گفت :
_ اي واي ... من اگه ميدونستم تو همچين عروسي شدي كه حتما كت شلوار دوماديمو ميپوشيدم و تاكسيدو هم ميزدم برات .
در حاليكه سعي ميكردم خنده مو مهار كنم يكي زدم پس گردنشو گفتم :
_ ببند عزيزم ...
با حركت دخترونه اي پشت چشمشو نازك كرد و گفت :
_ واه عزيزم ؟ چند بار بگم اينقدر زمخت منو نوازش نكن ...
وقتي رفتيم داخل مادرش هم بهم خوشامد گفت و بعدش رفتيم بالا تو اتاق خودشو يه بند درباره ي كار حرف زديم . ديگه نزديك ظهر بود كه بلند شدم و گفتم بايد برم خونه و در مقابل اصرارهاش براي اينكه ناهار بمونم هم گفتم كه چون ديروز ناهار خونه نبودم اگه امروز هم نرم مامانم دلخور ميشه . داشت تا دم در همراهيم ميكرد كه به محض اينكه از در ساختمون بيرون اومديم چشمم تو چشم ميشا افتاد . كاملا شوكه شده بودم ، ميشا ؟! ....تو خونه ي پرهام ؟! اونم دست كمي از من نداشت و داشت با شوك نگاهم ميكرد .
هنوز چشمام از تعجب گرد بود كه متوجه لباساش شدم . يه تيشرت و شلوارك تنش بود . كم كم از حالت شوك بيرون اومدم و با اخم نگاهمو از لباساش گرفتم و انداختم تو چشمش . اما اون هنوزم با چشماي گرد از تعجب و دهاني باز نگاهم ميكرد . بالاخره خودش و جمع و جور كرد و نگاه متعجبش و به سمت دختر بغل دستيش چرخوند . دختره نگاهي به پرهام كرد و با لبخند خجولي در حاليكه زير چشمي نگام ميكرد گفت :
_ معرفي نميكني پرهام ؟
پرهام سريع گفت :
_ دوستم هامين ...
و با لبخند به سمت ميشا نگاهي كرد و گفت :
_ و ايشون ؟
دختره جواب داد :
_ مربي كاراته م ميشا جون ...
و من سريع ادامه دادم :
_ و البته دخترخاله ي من ...
بدون اينكه به تعجب بقيه توجهي نشون بدم با همون اخمي كه نميتونستم جلوشو بگيرم به ميشا نگاه كردم و گفتم :
_ تو اينجا چيكار ميكني ؟
ميشا شونه اي بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت :
_ عسل جون كه گفت ...
رو به عسل گفت :
_ من ميرم لباسامو بردارم .
ميخواست از جلوم رد بشه و بره داخل كه بازو شو گرفتم و جوري كه فقط خودش بشنوه با پوزخند گفتم :
_ تو هر جا كه ميري پيژامه ت هم با خودت ميبري كه راحت باشي دخترخاله ؟!
ابروهاش و كشيد تو هم و گفت :
_ اين لباس كارمه ....دستمو ول كن..
دستشو ول كردم و اونم رفت داخل ، رو به پرهام و خواهرش ببخشيدي گفتم و دنبالش راه افتادم ، رفت تو يه اتاقي و خواست در و ببنده كه نذاشتم . لاي در و گرفتم و خودم رفتم داخل بعد در و بستم . نميدونم اينهمه غيرت يهو از كجا قلنبه شده بود ، شاید چون اینجا ایران بود تو اتمسفرش غیرت هم پخش بود ، نمیدونم . البته غیرتم مدلش کمی با غیرت مردای دیگه ی هموطنم فرق میکرد ، چون اگه الان میشا با دکولته جلوی پرهام وایستاده بود مشکلی با قضیه نداشتم . اما لباس راحتی ؟! اونم اینجا ؟! خوب جدا عجیب بود ..... با پوزخند گفتم :
_راست راست جلو پرهام با لباس تو خونه اي ميگردي ؟...
دندوناشو رو هم فشار داد وبا حرص گفت :
_ لباس ورزشيه نه تو خونه اي ، بعدشم من تا امروز روحم هم خبر نداشت كه عسل برادر داره ....و از همه مهمتر اصلا به تو چه پسر خاله ؟!
رفت به سمت چوب لباسي اي كه تو اتاق بود و يه مانتو از روش برداشت و گفت :
_ لطفا برو بيرون ميخوام لباس عوض كنم ...
دست گيره رو گرفتم و قبل از اين كه برم بيرون گفتم :
_ زود بپوش بيا بيرون منتظرتم ...
_ نميخواد منتظر باشي ...
_ زود باش .
در و بستم و رفتم كنار پرهام و خواهرش كه هنوز جلوي در وايستاده بودن و پچ پچ ميكردن . رو به خواهرش كردم و با لبخند گفتم :
_ ببخشيد عسل خانوم يه لحظه شوكه شدم كه ميشا رو اينجا ديدم ، پس گفتين مربي تونه ؟!
لبخندي زد و گفت :
_ بله ، يه مدتي هست كه بهم خصوصي تمرين ميدن تا براي مسابقات استاني آماده بشم .
سري به نشانه ي تاييد تكون دادم و ساكت شدم . پرهام در حاليكه به سر و وضعش اشاره ميكرد گفت :
_ ميبيني تو رو خدا ، آبروم رفت جلو دختر خاله ت ...
تو دلم گفتم : اون بايد خجالت بكشه نه تو ....اما رو به پرهام با خنده گفتم :
_ مهم نيست ...
_ چي چيو مهم نيست ...برم تا دوباره نيومده ...آبروي چندين و چند ساله م رفت...
و بعد در حاليكه به سمت پله ها ميرفت گفت :
_ دارين ميرين با هم ؟
با سر تاييد كردم كه اونم گفت :
_ پس ، فردا منتظر باش بهت زنگ ميزنم كه بريم دنبال كارا .
_ باشه منتظرم ...
تو همين لحظه ميشا هم از اتاق خارج شد و پرهام در حاليكه از پله ها بالا ميدوئيد سريع گفت :
_ خداحافظ هامين ، خدا حافظ دخترخاله ش ...
ميشا با تعجب نگاهش ميكرد . رو به ميشا گفتم :
_ بريم ؟!
ابروهاشو تو هم كشيد كه چيزي بگه اما با نگاهي به عسل كه كنارم ايستاده بود آروم گفت :
_ بريم .][/align]


دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.
هامین صدام کرد.
این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟
بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه...
سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟
-چیو؟
هامین: اینکه پرهام خونه است؟
-هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...
هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...
دنده رو خلاص کردمو گفتم: اره ... از برکات هول دادن شما بود...
خندید وگفت: هیچ وقت یادم نمیره که چطوری با اون تاپ پاره پوره جلوی من و افشین رژه رفتی... یادته چطوری گریه میکردی؟ امان از تو مرضیه...
استارت و زدم اما ماشین روشن نشد.
به هامین گفتم: همیشه همین بودی ... نه هامین! خداحافظ....
اخم هاش تو هم رفت .... خوشش نمیومد بهش بگم همین... وقتی اون به من میگفت مرضیه.... والله. دوباره استارت زدم.. اونم به سپر عروسکش تکیه داده بود و به من زل زده بود.
این لعنتی هم معلوم نبود چه مرگشه که روشن نمیشد.... ده بار استارت زدم اما انگار نه انگار...
باید به هامین میگفتم که ماشین و هول بده؟
خودم پیاده شدم.. لعنتی کوچه سربالایی بود زورم نمیرسید ماشین و جا به جا کنم.... با این حال تلاشمو کردم . هامین هم زل زده بود به من. درواقع منتظر بود که خواهش کنم بیا کمک کن ماشین و هول بدیم... عمرنات!!!
بعد کلی زور زدن ... زنگ خونه ی عسل اینا روزدم.عسل خودش جواب ایفون رو داد.
ازش خواهش کردم همراه برادرش بیان تو کوچه جلوی در...
عسل هم فوری گفت باشه ...منم یه نگاه پیروزمندانه به اون پسرک سفید پوش که خودشو شبیه این خرسای ویترینی کرده بود انداختم. خاک بر سر اخه سفید رنگ پسره؟ نه من بدونم؟ چه عروسی هم کرده خودشو... جان من قیافه رو نگاه... فدای یه وری وایستادنت...
اخی مهرابم همیشه همینجوری یه وری وایمیسه...
پرهام وعسل در وباز کردن.
پرهام با شیطنت گفت: جلوی در خونه ی ما کنگره گرفتید؟
رو بهش که بلوز طوسی و یه جین مشکی پوشیده بود وموهاشو ژل زده بود گفتم: میشه کمکم کنید ماشین روشن نمیشه...
پرهام یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: هولش بدم یعنی؟
-اگه ممکنه....
پرهام باز یه نگاهی به هامین انداخت... کاملا معلوم بود تو ذهنش اینه که چرا از پسرخالم کمک نخواستم... منو بکشی بهتره تا اینکه برم به همین خان خواهش کنم... والله.
پرهام یه اهمی کرد و با عسل پشت سپر و گرفتن ... سر بالایی بود و زور اون دو تا هم خوب نمیرسید.
پرهام رو به هامین گفت: داداش تو هم بیا یه دستی بزن به این ماشین....
من به جای هامین جواب دادم : اقا پرهام ایشون ناخن هاشون میشکنه ... بیخیال شین... خالم واسه پدیکور ومانیکورش کلی خرج کرده ...
پرهام خندید و گفت: هامین دختر خالتو زودتر به ما معرفی میکردی...
هامین یه پوزخند زد وگفت: حالا هم دیر نشده... مرضیه ... پرهام... پرهام جان ... مرضیه...
و با بدجنسی به من خیره شد.
پرهام متعجب به عسل گفت: مگه نگفتی میشا؟ و رو به من گفت: حالا یه اسمم شما بگین تا سه نشه بازی نشه...
با حرص خواستم بگم مرضیه ومرض که هامین توضیح داد اسمش تو خونه میشاست ... تو اصل شناسنامه مرضیه است. منم عادت دارم ادما رو به اصلشون صدا کنم...
حیف که نمیخواستم جلوی پرهام حرف نافرم بزنم چون دیدار اول بود... وگرنه خیال نکن واست جواب ندارم هامین خان!
پرهام حین زور زدن گفت: بابا هامین اینجا شیبش خیلی تنده ... بیا کمک...
هامین لبخندی زد وگفت: بیشتر تلاش کنی حتما موفق میشی....
عسل هم با لحن خاص و نگاه میخی که به هامین داشت گفت: اره حیفه واسه لباسشونم... و رو به من گفت: وای میشا جون یه دستی به این ماشین بکش... گل شدم...
دیگه کلافه از غر غراشون ... و نذر ونیاز تو دلم با همون چند مترپیش روی لامصب روشن شد. خدا نکشتت مهراب که منو جلوی این جمع ضایع کردی منو... سنگ قبرتو بشورم بشر...
از پرهام و عسل تشکر کردم وبدون اینکه از هامین خداحافظی کنم راهمو کشیدم و رفتم .
به سمت خونه می روندم... با دیدن عرفان که سر کوچه ایستاده بود و به در خونمون زل زده بود. از رفتن مصرف شدم....
دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....



دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....
سرعتمو بیشتر کردم... پیچیدم توی خیابون اصلی و به سمت خونه ی مهراب راه افتادم... حوصله ام هم سر رفته بود.
مهراب با تعجب در و باز کرد.
خندیدم وگفتم: مهمون پر رو تر از من دیده بودی؟
مهراب ذوق زده گفت: تو صاحب خونه ای...
وارد خونه شدم وگفتم: ماشینت استراتش مشکل داره ها ...
مهراب به کمک عصاش سری تکون داد و گفت: یه ذره دیر روشن میشه...
سرمو تکون دادم وگفتم: اره جون خودت فقط یه ذره ...
یه خانمی از اشپزخونه بیرون اومد .... داشتم حرف میزدم که کلمه تو دهنم ماسید... اروم گفتم: سلام...
خانم لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم...
اروم گفتم: شرمنده بد موقع مزاحم شدم...
-نه عزیزم من داشتم میرفتم... تو باید میشا باشی.... نه؟
با تته پته گفتم: بله...
خانمه که تقریبا شاید نزدیک سی و هفت هشت سالش بود اروم بغلم کرد وگفت: همونطوری هستی که مهراب ازت تعریف کرده .خانم و زیبا و دوست داشتنی... من فهیمه هستم... از اشناییت خوشبختم عزیزم...
هنوز گیج ایستاده بودم که فهیمه خانم از مهراب خداحافظی کرد و صورتشو بوسید و به من با لبخند خداحافظی تحویل داد و از خونه خارج شد.اونقدر هنگ بودم که هیچی نتونستم به زبون بیارم...
مهراب فهیمه خانم وتا دم در بدرقه کرد. با صدای بسته شدن در گفتم: این کی بود؟ اگه میدونستم مهمون داری نمیومدم...
مهراب خندید وگفت: همون بهتر که نمیدونستی...
روی مبل نشستم و مهراب رفت تا یه چایی برام بیاره...
وقتی دو تا لیوان چای جلوی من و خودش گذاشت گفت: چه خبرا؟
بی حاشیه گفتم: فهمیه خانم کی بود؟
مهراب: چطور؟
-همینجوری کنجکاو شدم....
مهراب: فکر میکنی کی باشه؟
-شاید مادرت... البته خیلی جوونه....
لبخندی زد وگفت: نه مادرم نیست....
-خواهرته؟
-نه...
-اصلا فامیلته؟
-از فامیل بهم نزدیک تره...
- پس یا خاله ات بود ... یا عمه ات...
مهراب اهی کشید وگفت: هیچ کدوم...
اونقدر کنجکاو شده بودم که مهراب هم فهمیده بود...
با نگرانی بهم نگاه میکرد و منم پر سوال به صورت مهربونش...
بعد از چند لحظه گفت: میترسم اگه بگم بری و از دست بدمت...
از حرفش خیلی یکه خوردم... با این حال خودمو نباختم و گفتم: فکر کردی منم مثل توام که پشت کنم به همه چیز و یهویی بگم تمام!
مهراب موهاشو به چنگ کشید وگفت: یه بار از سیامک خواستم بهت بگه...
اخم کردم وگفتم: ولی یادم نمیاد که سیامک راجع به تو بهم چیزی گفته باشه...
مهراب لبخندی زدو گفت: حتی صبا هم بهش اصرار کردم که راجع بهش باهات صحبت کنه ... اما هیچ کدومشون حاضر نشدن که بهت بگن... اخرشم افتاد گردن خودم...
-چیزی که مربوط به خودته رو خودت باید بهم بگی... نه صبا یا سیامک... اگه از دهن اونا میشنیدم بهم بر میخورد....
کمی ازچاییش خورد و درحالی که مستقیم زل زده بود تو چشمام گفت: قول میدی مثل اون دفعه اول جواب ندی و اول فکر کنی؟
مگه چی میخواست بگه اینقدر نگران بود؟ نکنه فهیمه خانم... به مهراب نگاه میکردم... دلم نمیخواست این دیدی که الان بهش دارم و از دست بدم. اصلا دلم نمیخواست به دلم بد راه بدم که شاید مهراب یه ذره .... یه اپسیلون از اینی که هست ... شخصیتش تو ذهنم خراب بشه...
با نگرانی به صورتش زل زده بودم وفکر میکردم چه چیزی اینقدر مهمه که مهراب بخاطرش اینطوری مچاله شده و نگرانه که ولش نکنم....
مهراب: تو حاشیه بهت بگم یا رک وصریح؟
دهنم خشک شده بود... قلبم تو گلوم بود. به زور نفس عمیق کشیدم وگفتم: هر جور خودت راحتی...
مهراب اروم وشمرده گفت: دوست دارم یهویی بهت بگم و همه چیز تموم بشه ... اما میترسم به همون سرعت تو رو از دست بدم...
لبهامو گزیدم..... نکنه فکری که تو سرم بود و قدم رو می رفت درست باشه؟
مهراب کمی سر جاش جابه جا شد وگفت: میدونی میشا...
قبل اینکه بذارم جملشو کامل کنه با یه بغضی که تو گلوم بود گفتم: تو زن داری مهراب؟ اره؟ فهیمه خانم زنت بود؟
گریم گرفته بود... مهراب زن داشت؟
مهراب پقی زد زیر خنده.... حالا نخند کی بخند... منم مبهوت زل زده بودم بهش و امیدوار بودم حدسم درست نباشه...
بعد خنده هاش گفت: دیوانه... فهیمه خانم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟چهل و پنج سالشه.... جای مادرمه ...
دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ولی خیلی خوب مونده... من فکر کردم سی و هفت هشت سالشه....
مهراب که هنوز ته صورتش میخندید گفت: اره...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم: خوب...
مهراب با لبخند گفت: فکر کردی اینقدر خرم که یه خانم این سنی و بگیرم؟ اخه من که زن داشتم نمیومدم ازت خواستگاری کنم دختر خوب....
-خوب من چه میدونم...این همه مردای زن دار میرن زن میگیرن....
مهراب باز خندید و منم خنده ام گرفته بود. واقعا گاهی چه فکرا که نمیکنم....
کمی بعد مهراب اروم گفت: حالا بگم؟
-چیو؟
مهراب: ای خدا ... تازه می پرسه لیلی زن بود یا مرد....
-اهان.... اره بگو...
مهراب تو روم خندید وگفت: اماده ای؟
-اره باشمارش من شروع کن... یک .... دو... س...ه...
مهراب خندید وگفت: میشا به خدا خلی ....
-خوب بگو دیگه... زیر لفظی میخوای؟
مهراب تو چشمام خیره شد و در یک جمله گفت: چرا تا حالا ازم نپرسیدی پدر و مادرم کجان؟
یه کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-شاید چون فکر کردم خودت باید بگی.... نه اینکه من تو زندگیت دخالت کنم...
مهراب: نمیخوای بدونی؟
-اگه خودت دوست داشته باشی بگی حتما... اگه راحت نیستی نه...
مهراب: اگه میتونی رو پیشنهاد ازدواجم فکر کنی بگم ... اگه نه... و سکوت کرد.
دستام عرق کرده بود. چقدر می پیچوند ... خوب بگو دیگه ...
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: اتفاقا دوست دارم که این دوستی و رابطه تهش یه سرانجام خوب داشته باشه ... اما نه به این زودی...
تو چشماش یه برق امیدواری و دیدم... شایدم ذوق کردن.... یه لبخندی بهم زد وگفت: امیدوارم بخاطر شرایطم از دست ندمت...
نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...! نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...!

فهیمه خانم هم اونجا کار میکرد... از قدیمی های پرورشگاهه... میگفت منو یه دختر جوون هفده هجده ساله اورده داده دست فهیمه خانم و رفته... نمیدونم پدرم کیه.... مادرم کجاست.... نمیدونم نفس کشیدنم شرعی هست یا....

یه کمی مکث کرد و گفت: نمیدونم کس و کاری دارم یا نه.... خیلی ها اومدن که منو به فرزند خوندگی قبول کنن اما قسمت نشد.... تا هجده سالگی تو پرورشگاه بودم.... بعدش هم دانشگاه و درس و ورزش... با کمک فهمیه خانم و پول هایی که با بدبختی جمع کردم ووام و هزار تا دردسر تونستم اینجا رو اجاره کنم.... بعدش هم اون ماشینی که الان دستته رو هم از فهیمه خانم قسطی خریدمش... در حقم مادری کرده اما مادرم نیست... شناسنامه ام هم به نام فامیلی اونه... ولی جای دو تا اسم توش خالیه ... یه تاریخ قلابی هم ....

وسکوت کرد... یه اه اروم کشید و سرشو پایین انداخت.

خشکم زده بود... سیخ نشسته بودم... نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی درب و داغونش نگاه کردم... تمام تعریفاتش ده دقیقه هم نشد... خودمو اماده کرده بودم برای شنیدن یه تراژدی غم انگیز... یا طلاق... فوت نابهنگام... پدر معتاد.... مادر زندونی... قاتل... یا هر چیز دیگه ای جز این. چون تنها چیزی که به فکرم نمیرسید همین بود که شاید مهراب یه بچه سرراهی باشه که هیچ خانواده ای نداره...

یا شاید ادمی باشه که تمام گزینه هایی که تو سرم در همین چند لحظه از زندگی غم انگیز مهراب ساخته بودم باشه... ادمی که به خاطر شرایطی بچه اشو میذاره پرورشگاه و... یه ادم مهربون میشه مثل مهراب.

با سوالش یه کمی جا خوردم. ازم پرسید:

-از چشمت افتادم؟

بهش نگاه کردم... اخم کرده بود. صورتش کلا اویزون بود... قیافه ی تو همی داشت.

یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم: مگه قبلا رو چشمم بودی؟

مهراب پوفی کشید وگفت: ببخش وقتتو تلف کردم...

از جاش بلند شد که استین پیراهنشو کشیدم و تعادلشو از دست داد و پرت شد رو مبل... با تعجب زل زد به من و منم خندیدم وگفتم: مهراب جدی میشی خیلی ادم غیر قابل تحملی میشیا... الکی چرت و پرت تحویل من نده خوب؟

مهراب با یه قیافه ی نمکی ای گفت: یعنی نظرت راجع به من عوض نشده؟

-واه؟ خوب معلومه که عوض شده...

مهراب دهنش نیمه باز مونده بود.

یه ذره جدی شدم وگفتم: الان بنظرم خیلی قابل احترام تری... کسی که بدون اینکه هیچ پشتوانه ای داشته باشه درسشو خونده ... به اینجا رسیده... سالم مونده... الان خیلی جنبه های مثبت پیدا کردی.. تو خیلی بهتر از یه ادمی هستی که تنه اش به تنه ی حساب بانکی باباش گرمه...

با مکث گفتم: ... تویی و خودت... این برام خیلی ارزش داره...

کاملا تیکه وکنایه ام به اون هامین چلمن بود...بعضیا واقعا یاد بگیرن... پسره بی کس و کار خودشو به اینجا رسونده اما هامین... واقعا جای تاسف داره. اگه مهراب هم یه همچین خانواده ای داشت... فکرم ایست کرد. شاید اگه مهراب اونطوری بود از اون سمت بوم میفتاد... میشد یه ادم خوش گذرون... یا هامین ... اون اصلا ادم محکمی نیست شاید اونم... ای خدا چت زدم باز... اصلا چه کاریه که من این دو تا رو با هم مقایسه میکنم؟!

چشمم به مهراب افتاد با یه لبخند زیادی پهن که زل زده بود به من در همون حال گفت: وقتی جدی میشی خیلی بیشتر از قبل خواستنی میشی...

اخم کردم و یه لگد به زانوی سالمش زدم و آخش در اومد وگفتم: برو گمجو بچه پر رو...

و به سمت اشپزخونه رفتم... در یخچال وباز کردم وگفتم: هیچی نخریدی؟

مهراب به اشپزخونه اومد وگفت: نه بابا خریدای تو هم که تموم شد...

-جاااانم؟؟؟

مهراب خندید وگفت: میخوای چی درست کنی؟ واسه ی سوسیس بندری همه چیز دارم...

در یخچالو بستم وگفتم: تو خجالت نمیکشی علنا به من میگی برات اشپزی کنم...

مهراب در کمال پر رویی گفت: خوب تو قراره زنم بشی...

-اوه چه رویایی هستی...

مهراب خندید و گفت: بیا این پولا رو بگیر برو یه چند قلم خرید کن...

چشمام چهار تا شد...

-مهراب چقدر گشادی...

مهراب خندید و گفت: ای بابا ... من با این پای چلاغم کجا برم؟

-بزنم اون یکی هم چلاغ کنم خیال همه راحت بشه... وبه سمت جا لباسی رفتم و از تو جیبش هرچی داشت برداشتم ورفتم که خرید کنم.

یعنی اگه قرار بود زنش بشم و اینطوری ازم بیگاری بکشه سه طلاقه اش میکردم مهرابو...

قبل از اینکه از در ورودی خارج بشم دستمو گرفت وگفت: مرسی میشا...

-مهراب این لوس بازی هاتو ببر واسه فهیمه خانم... ول کن استین مانتوم پاره شد...

خندید و هولم داد بیرون و در و هم بست. از پشت در گفت: سس فرانسوی بگیر.. راستی یه بسته چیپس و ماست مسیر هم یادت نره...

واقعا این بشر چقدر پر رو بودا... !

خندیدم و وارد کوچه شدم... عین دیوونه ها تا مغازه هنوز لبخند رو لبم بود. و فکر میکردم حق ندارم که نظرمو راجع به مهراب عو ض کنم... به هیچ وجه.

اون هنوز یه دوست عزیزه واسم که جایگاهش برام ثابته و هیچ کس نمیتونه مثل اون باشه حتی صبا یا ...! «قسمت دهم»
كار ثبت شركت با پرهام داشت به جاهاي خوبش ميرسيد . تقريبا هر روز توي همون آپارتماني كه يزداني برام پيدا كرده بود مشغول مصاحبه با افرادي بوديم كه با ديدن آگهي استخداممون توي روزنامه به اميد استخدام شدن ميومدن . هجوم اينهمه متقاضي كار به سمت شركت ِ هنوز راه نيوفتاده ي ما برام عجيب و جالب و در عين حال خسته كننده بود . با وجود تعداد زياد مراجعه كننده ها هنوز بعد از گذشت يك هفته نتونسته بوديم كاركنان مد نظرمون رو استخدام كنيم ، بيشترشون يا دانشجو بودن ، يا تجربه ي آنچناني نداشتن و يا مدرك معتبري نداشتن . با اينحال من معتقد بودم كه بايد از بين همينها استعدادها رو كشف كنيم .
تنها كسي رو كه از همون روزهاي اول استخدام كرده بوديم و الان مشغول به كار بود و متقاضيها رو يكي يكي داخل ميفرستاد منشي شركت بود كه دختر كاري و مودبي به نظر ميرسيد . وضعيت شركت حسابي در هم ريخته بود چون از يه طرف دكوراتورها مشغول دكور و رنگ اميزي بودن و از يه طرف هم ما مشغول مصاحبه ، به همين خاطر منشي مجبور شده بود انبوه متقاضي ها رو تو يكي از اتاقها جا بده و يكي يكي بفرستتشون توي اتاق كناريش كه من و پرهام توش لم داده بوديم تا كارگرها بتونن سالن بزرگ شركت رو زير نظر دكوراتور دكور كنن .
مدل مصاحبه كردنمون هم واسه خودش مدلي بود . من روي مبل سه نفره لم داده بودم و پاهامو روي دسته هاي مبل انداخته بودم ، پرهام هم كه ديگه بدتر از من كفشاش هم در آورده بود و پاهاشو روي عسلي بين مبلها گذاشته بود . بازم به ادب و نزاكت خودم كه وقتي ميديم يه خانومي يا مرد مسني وارد ميشه سرجام صاف مينشستم اما پرهام عين خيالش هم نبود . البته اين وسط مواظب بوديم كه توي برخورد باهاشون اونقدر جديت از خودمون نشون بديم كه اگه پس فردا استخدام شدن به خاطر شل گرفتن اينجا در آينده كارها رو شل نگيرن . در واقع فقط من بودم كه سعي ميكردم جديت به خرج بدم و پرهام فقط اون وسط با نمك ريختن پارازيت مينداخت كه البته براي منم بد نميشد چون كمتر حوصله م سر ميرفت و خسته ميشدم .
به خاطر خستگي يك هفته اي از كارها خيال داشتم صبح جمعه رو تا خود ظهر بخوابم . اما از اونجايي كه عادت به خواب زياد و راحت نداشتم ساعت 9 از خواب پا شدم و مستقيم رفتم پايين تا يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم . هنوز همه ي پله ها رو پايين نيومده بودم كه مامان گوشي به دست رو به من كرد و گفت :
_ هامين مامان ، زن عمو فرنوشت داره واسه ناهار دعوتمون ميكنه ، ميخواد مطمئنش كنم كه تو مياي ....جايي كه قرار نداري ؟
سريع گفتم :
_ من نميتونم بيام مامان ، بايد بعد از ظهري برم جايي ...
مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت :
_ چطور بي خبر ؟ كجا به سلامتي ؟
واضح و مبرهن بود كه اگه صاف نرم سر اصل مطلب مامان بي خيال نميشه پس ناچار گفتم :
_ قراره با ارمين بريم توچال ...
مامان انگار خيالش راحت شد چون با لبخند روشو ازم گرفت و دوباره مشغول صحبت كردن با تلفن شد .
ديشب با آرمين هماهنگ كرده بودم كه باهام بياد ، قبلش به فرهود هم گفته بودم اما اون ظاهرا كار داشت و نميتونست . نهايتا به ارمين گفتم ، دوست نداشتم كس ديگه اي غير از اين دو نفر از ترسم از ارتفاع خبر داشته باشه واسه همين چيزي به پرهام نگفتم . دوست داشتم قبل از اينكه كار توي شركت به طور رسمي شروع بشه و سرم شلوغ بشه برم توچال و پرش بانجي رو انجام بدم و به قول و قرارم با خودم عمل كنم . توي توهمات خودم تقريبا مطمئن بودم كه اگه اين ارتفاع و بپرم ديگه ترس از بلنديم واسه هميشه از بين ميره .
بعد از ناهار ، كه البته من چيزي نخورده بودم چون نميخواستم اونجا گندكاري بشه ، داشتم لباس ميپوشيدم و اماده ميشدم كه كم كم راه بيوفتيم كه از تو حياط صداي حرف زدن شنيدم ، از پنجره نگاهي به بيرون انداختم ، آرمين و فرناز و آذين بودن ....تعجب كردم كه اونا واسه چي اومدن ! احتمالا اومده بودن پيش مامان ...
اما وقتي داشتم از پله ها پايين ميرفتم صداي آذين و شنيدم كه ميگفت :
_ هر چي به سهراب اصرار كردم كه بياد قبول نكرد ، ميگفت ميخواد استراحت كنه .....آخه يه خورده هم سرما خورده ...
مامان نگاهش كرد و با شماتت گفت :
_ اگه سرما خورده پس چرا تنهاش گذاشتي ؟ برو خونه مواظبش باش ...
اذين هم با سرخوشي جواب داد :
_ اي بابا ، مگه بچه ست مامان ؟! ...استراحت ميكنه خوب ميشه ديگه ....از توچال نميشه گذشت ...
سريع با تعجب بين حرفش پريدم :
_ حالا كي ميخواد تو رو ببره توچال ؟
با خنده اومد طرفم و در حالي كه خودشو لوس ميكرد دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
_ تو ...
نگاه گيجي به ارمين انداختم كه شونه هاشو انداخت بالا و گفت :
_به جان خودم من فقط به فرناز گفتم ...
آذين ادامه داد :
_ فرناز به من گفت ، منم زنگ زدم به ميشا و مارال گفتم ....قبول نميكردن ، كلي اصرار كردم تا قبول كردن بيان ...
خودمو با بهت روي مبل انداختم و با نگاه سرزنش كننده اي به آرمين گفتم :
_ قرارمون مردونه بود ...هر چي دختر تو فاميل داريم و خبر كردي ؟
آذين روي دسته ي مبلي كه من روش نشسته بودم نشست و با اخم گفت :
_ واه ، مردونه چيه ؟ ....كسي كه زن و نامزد داره كه مردونه نميره توچال ...
مامان هم ميونه رو گر فت و گفت :
_ راست ميگه ديگه ، خوب كردي اذين كه زنگ زدي به ميشا ...آفرين مامان ...
و در همون لحظه با به صدا در اومدن زنگ تلفن از جاش بلند شد .
دوباره نگاه عصبي مو حواله ي آرمين كردم كه قيافه ي مظلومي به خودش گرفت و گفت :
_ بابا من فقط به زن خودم گفتم ، بدون اجازه ي زنم كه نميتونم جايي برم ...ميتونم ؟
زير لبي گفتم :
_ زن ذليل ...
همون لحظه چشمم به فرناز افتاد كه داشت نگاهم ميكرد ، سريع لبخندي زدم و گفتم :
_ خوبي فرناز ؟!
با نگاه معني داري لبخند زد و گفت :
_ ممنون هامين ، تو چطوري ؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
_ عالي ! بهتر از اين نميشم ...محيا كجاست ؟
_ گذاشتمش پيش مامانم ...
سري تكون دادم و رو به آرمين گفتم :
_ بانجي ماليده ....يه وقت ديگه ميريم ...
يهو اذين گفت :
_ چي چي رو ؟ من فقط به عشق اين كه پرش تو رو ببينم سهراب و با اون حالش تو خونه تنها گذاشتم ...
با كف دست به پيشوني م كوبيدم و با حرص به آرمين گفتم :
_ از سير تا پيازشو بهشون گفتي ؟!
آذين از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشين ديگه دير ميشه ...
مامان كه تازه از جواب دادن تلفن فارغ شده بود با لحن نه چندان رضايتمندي گفت :
_ سر راهتون بريد دنبال ندا ، صبحي كه به مامانش گفتم هامين ميره توچال و نميتونيم ناهار بيايم خونه تون فهميده ميخواين برين ، ندا هم گفته منم ميام ...
ديگه كامل پنچر شدم و سرمو با حرص كوبيدم به پشتي مبل ...عجب خبرنگاراي خبره اي بودن اين زناي فاميل ما ، مطمئنا ديگه تا الان خواجه حافظ هم خبر شده بود . عمق فاجعه اينجا بود كه بايد جلوي اينهمه آدم بپرم ، ديگه وقتي خبر داشتن كه قرار بوده بپرم نپريدنم ضايع تر بود .
بي توجه به غرغرهاي آذين در مورد اومدن ندا شماره ي پرهام و گرفتم ، حالا كه همه ميدونن بذار پرهام هم بدونه ، اقلا وجودش يه كم آرامش دهنده ست .
قرار شد آرمين و فرناز و آذين با ماشين آرمين برن دنبال ندا ، منم بعد از سوار كردن پرهام برم دنبال ميشا و مارال . از همون لحظه ي اول سوئيچ و تحويل پرهام دادم تا خودم يه كم تمركز كنم و ريلكس كنم . پرهام وقتي فهميد جريان چيه يه بند شروع كرد به مسخره بازي و خنديدن به ريش ما ، ديگه بعد از گذشت چند لحظه خودش متوجه شد كه اعصاب ندارم و بيخال شد . جلوي خونه ي عمو پرويز منتظر اومدن ميشا و مارال بوديم كه بعد از چند لحظه از خونه بيرون اومدن و با خنده به سمت ماشين اومدن . بي اراده ميشا رو ارزيابي كردم ، اولين چيزي كه تو ميشا جلب توجه ميكرد اندام قشنگش بود كه توي جين تنگ و مانتوي مشكي كوتاه و تنگش خودنمايي ميكرد ، بعد از اون چشماي عسليش بود و موهاي قهوه اي روشنش كه از جلوي روسريش به طرز شلخته ولي بامزه اي بيرون ريخته بود . رنگ پوستش هم قشنگ بود ، ميموند لبهاش و بيني متوسط ش كه خوب بودن .......در عين ناباوري نتيجه گيري نهايي اين بود كه ظاهر خواستني اي داره ، اما با اين حال چيزي كه كاملا برام روشن بود اين بود كه من نميخوامش ! مگه زوره ؟

بعد از سوار شدن و سلام عليك مارال در حاليكه به سختي سعي ميكرد جلوي خنده شو بگيره و موفق هم نبود به ميشا اشاره كرد و گفت :
_ اين هم ميخواد بپره ، كاپشنش هم آورده مجهز اومده ...
و با اين حرف خودش از خنده روده بر شد ، من و پرهام با تعجب به عقب برگشته بوديم و به ميشا نگاه ميكرديم كه پرهام گفت :
_ اما خانوما اجازه ندارن بپرن...
ميشا با خونسردي گفت :
_ راضي شون ميكنم ،
و لبخندي زد . مارال كه هنوز هم داشت ميخنديد گفت :
_ منظورش اينه كه خرشون ميكنه ...
نميدونم ميشا يواشكي چيكارش كرد كه مارال جيغ خفه اي كشيد و در حاليكه بازوشو ميماليد گفت :
_ اآآآآآآي ، چيكار ميكني ديوونه ؟
ميشا لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و از بين دندوناش گفت :
_ خفه ميشي عزيزم ؟!
من و پرهام با خنده از حركاتشون رومونو برگردونديم و پرهام ماشين و به حركت در اورد ، همينم مونده با اين جغله بچه رقابت هم داشته باشم !
به صندليم تكيه داده بودم و چشمام و بسته بودم و داشتم سعي ميكردم يه كم ذهنم و اروم كنم اما پرهام گير داده بود به مارال و اصلا اجازه نميداد يه لحظه ماشين ساكت باشه ، از سوال كردن كم نمياورد ، به نظر ميرسيد مارال چشمشو گرفته ، لاي چشمامو باز كردم و ديدم كه بلــــــــــه ! آينه رو هم روش تنظيم كرده و چشمش اصلا به خيابون نيست . بالاخره هم طاقت نياورد و منو با دست تكون داد و صدام كرد :
_ هامين ؟!
بهش چشم غره رفتم : هوووم ؟!
بهم اشاره كرد برم نزديكتر ودر گوشم طوري كه عقبيا نشنون پرسيد :
_ مارال نامزدي ، دوست پسري ، كسي و داره ؟!
نفس كلافه اي كشيدم و چند لحظه با حرص از اين كه آرامشمو به هم زده عصبي نگاهش كردم ، بعد برگشتم عقب و از مارال پرسيدم :
_ مارال تو نامزد يا دوست پسر داري ؟...
چشماي مارال از تعجب گرد شد و پرهام با صداي ناله مانندي گفت :
_ هامين ؟!
اما من بي توجه به حركاتشون دوباره پرسيدم :
_ داري يا نه ؟!
قبل از اين كه مارال بخواد جواب بده ميشا گفت :
_ گيرم كه داشته باشه ، مگه فضولشي ؟!
چشم غره اي به ميشا رفتم و گفتم :
_ وقتي چار تا آدم بزرگ ...
بين حرفم پريد :
_ تكراريه ...

يه لنگه ابرومو انداختم بالا و با پوزخند فقط نگاهش كردم ، بعدش رو به مارال گفتم :
_ اگه چيزي هست بگو تا پرهام همين اول تكليف خودشو بدونه ...
دوباره ميشا دهنشو باز كرد اما قبل از اينكه بخواد چيزي بگه مارال دستشو گرفت و وادار به سكوتش كرد و در حاليكه سرشو انداخته بود پايين و گونه هاش هم قرمز شده بود با خجالت گفت :
_ بله ، من كسي رو ....دارم ....فقط خواهش ميكنم بين خودمون بمونه ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ بين خودمون ميمونه ...
و بعد از چشم غره ي ديگه اي به ميشا دوباره صاف سرجام نشستم . نگاهي به پرهام انداختم ، آرنج دستشو رو پنجره گذاشته بود و سرشو به دستش تكيه داده بود ، قيافه ش هم آويزون شده بود ، به سختي سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم و دوباره چشمامو بستم ، همچين تريپ عاشق شكست خورده ورداشته كه كسي ندونه فكر ميكنه يه عمر عاشق مارال بوده ، حالا خوبه هنوز چند دقيقه نيست كه مارال و ديده .
بالاخره هم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با چشماي بسته پوووف زدم زير خنده ، پرهام با مشت كوبيد تو بازوم و با صدايي كه ته رنگي از خنده داشت گفت :
_ اي كوفت ....ببند او گاله رو ...
نگاهش كردم و با صداي آرومي كه بقيه نشنون گفتم :
_ بميرم برات ....شكست عشقي خوردي داداش ؟!
با چشم و ابرو واسم خط و نشون كشيد و زير لب فحشي داد و صداي آهنگ و بلند كرد .

وقتي رسيديم آرمين و بقيه كنار ماشين آرمين منتظرمون بودن . قبل از اينكه ما بهشون برسيم ندا جلو اومد و سلام كرد ، با من و پرهام دست داد اما به ميشا و مارال فقط سلام داد . بعدش اومد كنار من و در حاليكه باهام هم قدم ميشد گفت :
_ واقعا ميخواي بپري ؟! ...خطرناك نيست ؟ ...چرا به فكر سلامتيت نيستي ؟
تو اون موقعيت فقط همينم كم بود كه يكي با حرفاش بهم استرس وارد كنه ، جوابشو با لبخند نصفه نيمه اي دادم و خودمو به آرمين رسوندم و زير گوشش گفتم :
_ اگه يه روز به عمرم مونده باشه از خجالتت در ميام ...
آرمين با خنده گفت :
_ سخت نگير ...
و با اشاره به پرهام كه ماشين و پارك كرده بود و به سمتمون مي اومد گفت :
_ معرفي نميكني ؟...
منم پرهام و به عنوان دوست و همكارم به همه معرفي كردم و بقيه رو هم به پرهام معرفي كردم . قرار بود با تله كابين به ايستگاه بانجي جامپينگ بريم .

توي مسير همه دو به دو راه افتاده بوديم ، فرناز و آرمين كه دست تو دست جلوتر از همه ميرفتن بعدش ميشا و اذين ، به نظر ميرسيد اذين داره ميشا رو نصيحت ميكنه كه دست از كله شقي برداره و بيخيال پريدن بشه ، بعد از اونا من و ندا بوديم ، كه از شانس بد من بود كه ندا باهام هم قدم شده بود چون به معني واقعي كلمه داشت سرمو ميخورد بس كه حرف ميزد ، تو اون لحظه تنها چيزي كه از خدا ميخواستم اين بود كه يه جوري اينو ساكت كنه ، ميخواستم چند دقيقه با خودم خلوت كنم ، اما با اين وضعيت امكان نداشت . پشت سرمون هم پرهام و مارال ميومدن ، به نظر ميرسيد پرهام ميخواد حرفايي كه تو ماشين پيش اومده بود و ماسمالي كنه و به مارال بفهمونه كه منظور خاصي نداشته .

فكر نميكردم اينقدر زود به غلط كردن بيوفتم ، اما وقتي قرار شد سوار تله كابين بشيم رسما به غلط كردن افتاده بودم ، اخه مني كه سوار تله كابين شدن برام مثل كابوس ميموند و چه به پرش بانجي ؟!
آرمين و فرناز و آذين و مارال اول سوار تله كابين شدن ، ميشا هم ميخواست سوار بشه كه آذين با زيركي اجازه نداد سوار بشه و گفت :
_ تو با بعدي بيا ...
اين اذين هم در غياب مامان شده بود مامان 2 ...

به محض سوار شدن من وسط نشستم ، طوري كه تا حد امكان از شيشه ها دور باشم . از همون اول هم آرنج دو تا دستامو به زانو تكيه دادم و سرموگذاشتم رو دستام تا چشمم به هيچ كدوم از شيشه ها نيوفته . باز هم ندا كنارم نشسته بود ، تو موقعيتي نبودم كه بفهمم چي ميگه ، حتي يه كلمه از حرفايي كه ميشا و پرهام ميزدن هم نميشنيدم . ميشا از همون اول چسبيده بود به يكي از شيشه ها و بيرون و نگاه ميكرد و پرهام هم كنارش ايستاده بود .
تو حال و هواي خودم بودم كه ندا دستش و گذاشت رو بازوم و با نگراني پرسيد :
_ هامين تو حالت خوبه ؟
عصبي نگاهش كردم و گفتم :
_ ميشه تنهام بذاري لطفا ؟!
اخماشو كشيد تو هم و گفت :
_ باشه ...
به سختي بهش لبخند زدم و گفتم : مرسي ...
دوباره به ژست قبليم برگشتم كه متوجه شدم اينبار ميشا طرف ديگه م نشست و با بدجنسي در گوشم گفت :
_ تو هنوزم از بلندي ميترسي همين خان ؟!چند لحظه فقط به چشماش نگاه كردم و بعد گفتم :
_ هممون يه چيزايي از بچگي با خودمون داريم ، اما تو از همه مون سهم بيشتري نگه داشتي....هنوزم همونقدر بچه اي ...
دندوناشو رو هم فشار داد و خواست با عصبانيت چيزي بگه اما به سرعت نظرش عوض شد و با لبخندي كه سعي ميكرد خونسرد باشه اما بيشتر عصبي بود تا خونسرد گفت :
_ اين نظر توئه ...پيش خودت هم بمونه ...
و از جاش بلند شد . از اينكه كسي اينجوري ترسم از بلندي رو بهم ياداوري كنه بدم ميومد ، احساس ميكردم بهم توهين شده ، احساس ميكردم به مردونگيم توهين شده . دوست داشتم كله ي ميشا رو بكوبم به ديوار كابين ...دختره ي هيچي نفهم !
وقتي رسيديم در حين پياده شدن پرهام اومد كنارم و با صداي آرومي گفت :
_ كلافگي داره از سر و صورتت ميباره هامين ... مگه عقلت پاره سنگ برداشته كه وقتي اينهمه به بلندي حساسيت داري ميخواي بپري ؟ فكر خودكشي زده به سرت ؟!!!
با اخم گفتم :
_ انفغمغ enfermer( خفه شو ) ....ميخوام اينجوري خودمو درمان كنم ، تو چه ميدوني ؟
پرهام ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
_ اونوقت خودت تجويز كردي ديگه ؟
با كلافگي گفتم :
_ تو ديگه بس كن پرهام ...
اطراف و از نظر گذروندم ، يه زمين اسكيت داشت ، يه كافي شاپ و بالاخره چشمم به جمال يه داربست 40 متري روشن شد . چقدر به نظرم شبيه چوبه ي دار ميومد ! در حاليكه نگاهم روي داربست خشك شده بود با ناباوري از پرهام پرسيدم :
_ از روي اون كه نبايد بپريم ، مگه نه ؟
_ چرا اتفاقا ، دقيقا بايد از رو همون بپري ...
عصبي نگاهش كردم و همه ي حرصم و سر پرهام خالي كردم :
_ چي داري ميگي ؟ همه جاي دنيا از رو پل ميپرن ، الان من چه جوري بايد از اين دكل بالا برم ؟ هان ؟ ....آسانسور داره ؟
پرهام با نيشخند گفت :
_ اينجا ايران است ، خوش اومدي داداش ....
بعد در حاليكه به دكل اشاره ميكرد گفت :
_ از پله بايد بري بالا ...
در حاليكه نگاهم روي چوبه ي دارم خشك شده بود آب دهنمو به سختي فرو دادم ،
_ موديت maudit ( لعنتي )
صداي ميشا رو شنيدم كه داشت به سمتمون ميومد :
_ نميخواين بريم بليط بگيريم ؟!
عجب دل خوشي داشت اين يكي ! نگاهي به بقيه ي بچه ها كه توي محوطه ي بيرون كافي شاپ ِ ايستگاه دور يه ميز نشسته بودن انداختم ، به به ! وقتي من دارم ميپرم خانوما و اقايون ميشينن در حال تماشاي پرشم تخمه ميشكونن ... به پرهام گفتم :
_ تو برو واسم بليط بگير من يه دقيقه اينجا ميشينم ...
پرهام و ميشا رفتن تا بليط بگيرن و من هم دور ميز كنار بچه ها نشستم . از شانس خوبم ارمين هم كنار دستم نشسته بود و ميتونستم كمي دق دلي مو خالي كنم ، بغل گوشش گفتم :
_ هر چي ميكشم از دست تو ميكشم ...
اشاره ي دقيقم هم به اتفاق امروز بود كه واسم تماشاچي جمع كرده بود و هم به اتفاق 4 سالگيم كه از پشت بوم خونه ي مامان بزرگ سر و ته م كرده بود .
آرمين دستي به پشت موهام كشيد و با لبخند شيطنت باري گفت :
_ كوتاه بيا هامين ، خوش ميگذره ...
چنان نگاه خشمناكي بهش انداختم كه با سرعت دستش و كشيد و با اخم ساختگي اي گفت :
_ هاپو ...
سرمو برگردوندم تا خنده مو پنهان كنم كه پرهام و ديدم كه داشت به سمتم ميدو ئيد ، وقتي بهم رسيد گفت :
_ بايد خودت بياي ، ميخوان فشار خونت و بگيرن و وزنت كنن ...
با اكراه از جام بلند شدم و دنبال پرهام راه افتادم ، ميشا همونجا ايستاده بود و داشت با پسري كه مسئول بليطها بود چونه ميزد ، وقتي ما بهشون رسيديم پسره داشت به ميشا ميگفت :
_ بابا اصلا دست من نيست ، بايد با مربي ش صحبت كنين .....ولي اونم اجازه نميده ....پريدن خانوما ممنوعه ....
بازوي ميشا رو از پشت گرفتم و با اخم گفتم :
_ بيا برو بشين ديگه ، مگه نميشنوي ميگه ممنوعه ...
ميشا با تندي بازوشو از دستم بيرون كشيد و بي توجه به من و رو به پسره گفت :
_ مربيش كجاست ؟
پسره با بي حوصلگي به سمتي اشاره كرد و ميشا هم به همون سمت حركت كرد . بعد از گرفتن فشار خونم و وزن كردن بهم گفتن كه تا نيم ساعت ديگه نوبت پريدنم ميشه . عجيب بود كه تو اون شرايط فشار خونم متعادل بود و عيب و ايرادي ازم نگرفتن ، تو اون شرايط بدم نميومد اونا دليلي براي نپريدنم بيارن اما از شانس بد من حتي وقتي در مورد بيماري خاص يا سابقه ي جراحي هم ازم پرسيدن جوابم منفي بود . البته خودم هم چيزي در مورد فوبياي ارتفاعم بهشون نگفتم ، خوشم نمياد يه بلندگو دستم بگيرم و اين موضوع و همه جا جار بزنم ، اين كار مخصوص ِ آرمينه !
اين شد كه دوباره با قيافه ي اويزون برگشتم سر ميز نشستم تا نوبتم بشه . هنوز 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود كه ميشا با خوشحالي در حاليكه چشماش برق ميزد برگشت سر ميز و گفت :
_ راضي شون كردم ، فقط گفتن كسي فيلم نگيره .....گفت به شما هم بگم كه حواستون باشه وقتي من ميپرم بقيه ي مردم كه دارن نگاه ميكنن ازم فيلم نگيرن ...
ديگه هيچي از سوالايي كه بقيه در مورد چطور راضي كردنشون از ميشا ميپرسيدن نفهميدم . همه ي فكرم حول اين ميچرخيد كه نبايد از ميشا كم بيارم ...
نيم ساعتي كه بهم گفته بودن شد يه ساعت ، ديگه كم كم داشتم اميدوار ميشدم كه قضيه منتفيه و الان ميان ميگن مثلا امروز به دليل شرايط جوي نميشه پريد كه اسممو از بلند گو صدا زدن .

با اضطراب از جام بلند شدم ، پرهام هم باهام اومد . اما ديگه از دكل كه نميتونست باهام بالا بياد ، همونجا كلي سفارش بهم كرد و تشويقم كرد و سعي ميكرد با حرفاش استرس و ازم دور كنه ، اما من حتي يك كلمه از حرفاشم متوجه نميشدم ، اصلا تو حال خودم نبودم . وقتي ميخواستم از پله هاي دكل بالا برم يه نفس عميق كشيدم و پامو گذاشتم رو اولين پله ...بيشتر پله ها رو با چشماي بسته و بدون اينكه پايينو نگاه كنم بالا ميرفتم اما وسطاي راه بودم كه يه لحظه پام پله ي بعدي رو گم كرد و بي اراده چشمام رو باز كردم و چشمم به پايين افتاد . همين يه نگاه كافي بود تا سرم گيج بره ، همه ي منظره ي روبروم داشت دور سرم ميچرخيد . نميدونم چه جوري تونستم تعادلمو اونجا بين زمين و هوا نگه دارم ، فقط ميدونم كه همه چي داشت ميچرخيد . حتي وقتي چشمامو بستم هم سياهي ها داشتن دور سرم ميچرخيدن .
با همون چشماي بسته و با همون چرخ و فلك وحشتناكي كه توي سرم ميچرخيد شروع كردم به پايين اومدن ، حالم افتضاح بود . حتي وقتي با بدبختي به پايين رسيدم هنوزم همه ي زمين و زمان در حال چرخش بود ، چند قدم بيشتر از دكل دور نشده بودم كه شروع كردم به عق زدن ، خوشبختانه چيزي توي معده م نبود كه بخواد بالا بياد اما تو اون لحظه ارزو ميكردم كاش چيزي بود و بالا ميومد چون به نظر ميرسيد معده م ميخواد كامل بالا بياد ...خم شده بودم به سمت زمين كه پرهام و ارمين دو طرفم قرار گرفتن و هر كدوم با نگراني چيزي ميگفتن ، با حرص دستاشون و پس زدم و صاف ايستادم ، ديگه دنيا نميچرخيد ، معده م هم به نظر ميرسيد ديگه كوتاه اومده ...بهشون گفتم :
_ تنهام بذاريد ...
و خودم مسير مخالف كافي شاپ و در پيش گرفتم ، هر چقدر واسشون نمايش اجرا كرده بودم بس بود . در حال حاضر فقط ميخواستم ازشون دور بشم تا يه كم حالم جا بياد . اونا هم ديگه اصراري به موندن باهام نكردن و برگشتن پيش بقيه .
اگه اسمش كم آوردن بود كم اورده بودم ، اگه ضايع شدن بود ضايع شده بودم ، الانم در حال توبه كردن بودم كه ديگه تا عمر دارم خودم چيزي رو واسه خودم تجويز نخواهم كرد و ديگه از اين غلطا نميكنم .
بعد از اينكه كمي حال و هوام بهتر شد برگشتم كه برم پيش بقيه از كنار دكل كه ميخواستم رد بشم ميشا رو ديدم كه در حال اماده شدن براي بالا رفتن از دكل بود ، وقتي منو ديد لبخند پيروزمندانه اي رو لبش نقش بست ، دقيقا ترجمه ي نگاهش اين بود كه :
_ ترسو ! ضايع شدي رفت ، من دارم ازت ميبرم ...
پوزخندي بهش زدم و زير لب گفتم :
_ بپر برات عقده نشه ... صدامو شنيد ، البته نيت خودم هم همين بود كه بشنوه ، با حرص گفت :
_ وايسا جوابتو بگير بعد برو ...
بدون توقف فقط سرمو به سمتش چرخوندم و اين بار بدون تمسخر وجدي گفتم :
_ احتياط كن ...
همين كه سرمو برگردوندم كه برم طرف بچه ها ندا با دو خودشو بهم رسوند و در حاليكه با نگراني تو چشمام خيره شده بود گفت :
_ اين چه كاري بود كه كردي ؟! داشتم از نگراني ميمردم ، خدا رو شكر كه سالمي ...
تو چشماش آب جمع شد و به نظر ميرسيد بغض كرده ، تحت تاثير اين محبتش بي اراده با يه دست يه بغل ِ آرومش كردم و با لبخند قدردانانه اي آروم گفتم :
_ چيزي نيست ...
ميشا بايد خيلي چيزا رو از ندا ياد بگيره ، هه ! وقتي بهش ميگم بچه اي بهش برميخوره ، خوب بچه ست ديگه !
سر ميز كه نشستم هيشكي چيزي به روم نياورد . همه داشتيم به بالا رفتن ميشا نگاه ميكرديم ، وقتي رسيد بالا و داشتن طنابا رو به پاها و سرشونه هاش وصل ميكردن من هم استرس گرفته بودم ، نميدونم خودش هم اون بالا استرس داشت يا نه ؟! ...
بعد از چند دقيقه معطل شدن اون بالا روي سكوي پرش آمده ي پريدن شد دستشو برام تکون داد و از اون بالا یه سوت بلند بالا زد .
خدای من ... باید اعتراف میکردم که به معنای واقعی کم اوردن جلوی یه دختر بچه کم اوردم.
اون اینقدر ریلکس و اروم بود... میخواستم داد بزنم مراقب باش ....
که بعد از چند لحظه در مقابل چشماي شگفت زده ي ما از اون بالا رها شد و صدای جیغش که همزمان با افتادنش به طرف پایین بود باعث شد راست بایستم... ، همه داشتن جيغ ميكشيدن اما من با دهاني باز به ميشا كه وسط زمين و آسمون مثل يويو بالا و پايين ميشد و مدام از الفاظ هیجانی مثل یوهو ... هی ... استفاده میکرد ، نگاه ميكردم . جاذبه ي زمين مانتوشو برعكس كرده بود و اگه كاپشنش نبود بعيد نبود از تنش دربياد . بعد از چند دقيقه روي تشك بادي اي كه پايين دكل پهن شده بود فرود اومد . یکی رفت کمکش کنه اما خودش سريع از روي تشك بلند شد . و همون فرد بند و طناب ها رو ازش جدا کرد. کمی بعد با هیجان به سمت ما اومد وگفت: وای پسر معرکه بود د د د ...
صورتش به طرز فجیعی سرخ شده بود... به نظرم کمی هم تلو تلو میخورد...
اذین با ناباوری گفت: میشا .... دمت گرم...
میشا با هیجان گفت: وای خدا ... کاش میتونستم یه بار دیگه هم امتحانش کنم...
و حینی که با گیجی سعی میکرد یه صندلی و برای نشستن انتخاب کنه ... دلستری و برداشت و با شیشه محتویاتشو یک نفس سر کشید ...
هممون سکوت کرده بودیم.صورتش حسابي قرمز شده بود و سفيدي چشماش هم قرمز ِ قرمز بود . ظاهرا به خاطر برعكس موندن هر چي خون تو بدنش بود توی سرش جمع شده بود.
پرهام لبخندی زد و گفت: خیلی عالی پریدی...
میشا خندید و حین نفس نفس زدن بریده بریده گفت: سقوط.... معرکه ای ... بود...
صدای جیغ یه نفر دیگه باعث شد به اون سکوی لعنتی نگاه کنم...
عصبی بودم... دیگه دلم نمیخواست نزدیک اون دکل باشم و صدای هیجان انگیز ادم های دیگه رو بشنوم.
با حرص گفتم: بریم یه کم دور بزنیم...
ندا با بلند شدنش موافقتش و اعلام کردو بعد ازا ون هم بقیه بلند شدند.
میشا هنوز نشسته بود.
اذین گفت: خانم شجاع قصد اومدن نداری....
با صورت درهمی به اذین خیره شد.
کمی بعد ازجاش بلند شد و هنوز يك قدم بر نداشته بود كه هر چي تو معده ش بود روي خودش بالا آورد . زودتر از بقيه به سمتش رفتم. روي زمين نشست . همه ي مانتو شو كثيف كرده بود . دستمو زير چونه ش زدم و سرش و بالا گرفتم ،
_ خوبي ؟ ...
بي توجه به حرفم به مانتوش نگاه كرد و با صدايي كه آماده ي گريه بود گفت :
_ مانتوم خراب شد ...
سري تكون دادم و كاپشنش و در آوردم و گفتم :
_ اشكال نداره ، مانتوتو در بيار كاپشنتو بپوش ....كاپشنت تميزه ...
بقيه هم رسيده بودن و دورمون ايستاده بودن ، آذين گفت :
_ اينجا كه نميشه در بياره ....بيا بريم اونور دستشوييه ...
دست ميشا رو گرفت و به سمت دستشويي هدايتش كرد ، به نظر ميرسيد ميشا نميتونه تعادلشو درست حفظ كنه ، همينطور كه به رفتنشو ن به سمت دستشويي نگاه ميكردم گفتم :
_ آستين كاپشنش يه خورده كثيف شده بشور . زود هم بيارش ببريمش دكتر ببينم چيزيش نشده باشه ...
آذين باشه اي گفت و به راهش ادامه داد ، مارال هم باهاشون همراه شد . رو به بقيه گفتم :
_ شايد مشكلي براش پيش اومده باشه ، تو راه رفتنش تعادل نداره ، بهتره يه چك آپ بشه ...
آرمين و پرهام حرفمو تاييد كردن اما ندا با حرص گفت :
_ يعني گردشمون تموم شد ؟ ....ببين چه جوري با مسخره بازيا و دلقك بازياش گردشمونو خراب كرد ؟
با تعجب به ندا نگاهي كردم ، چقدر واسه من نگران شده بود حالا در مورد ميشا كه وضع خوبي هم نداشت اينطوري حرف ميزد ؟! از واكنشش تعجب كردم ، گفتم :
_ به هر حال ميشا حالش خوب به نظر نميرسه ، درست نيست اينجا بمونه ، بايد ببريمش دكتر ....شما ها بمونيد من خودم ميبرمش ...
كمي با ارمين در اين مورد صحبت كردم و قرار شد بقيه بمونن و من و ميشا برگرديم . پرهام قبول نميكرد و ميگفت اونم برميگرده كه با اصراراي من قبول كرد بمونه ، ميدونستم بدش نمياد بمونه و بيشتر با مارال حرف بزنه ، با اين كه فهميده بود مارال دوست پسر داره ولي از رو كه نميرفت .
چند دقيقه ي بعد مارال و اذين و ميشا از دستشويي برگشتن . ميشا مانتو شو در اورده بود و فقط كاپشن پوشيده بود . بلندي كاپشنش در حد قابل قبولي بود و به نظر نميرسيد كسي به خاطرش بهش گير بده . سرشو تو دستاش گرفته بود ، ارمين با نگراني پرسيد :
_ سرت درد ميكنه ؟!
ميشا با سر تاييد كرد : يه كم ...تير ميكشه ...
روبه بقيه گفتم :
_ خيلي خوب ما ديگه ميريم تا يه دكتر ببيندش ...
مارال سريع گفت :
_ منم ميام ...
به سختي تونستم قانعش كنم كه با بقيه بمونه و گفتم مطمئنا ميشا چيزيش نيست و فقط فشارش جابجا شده ...
موقعي كه ميخواستيم دوباره سوار تله كابين بشيم هوا تاريك شده بود . بايد صبر ميكرديم تا چند نفر ديگه هم پيداشون بشه كه بخوان برگردن ، قبول نميكرد تله كابين با دو نفر مسافر حركت كنه ، چون نميخواستم بيشتر از اين معطل بشيم و ضروري ميدونستم كه هر چه زودتر يه دكتر ميشا رو معاينه كنه كرايه ي جاهاي خالي رو هم حساب كردم و دو تايي سوار شديم و حركت كرديم . تو تله كابين كنار هم نشسته بوديم و من مثل اون سري سرم پايين بود ، تو همون حالت به آرومي از ميشا پرسيدم :
_ چه حسي داشت ؟...
ميشا با ذوق و شوق اما صداي خش داري جواب داد :
_ محشر بود ، يه حس رها شدن ، فوق العاده بود ...
يه دفعه يه صدايي از خودش در آورد كه با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم ،داشت از سرما به خودش ميلرزيد . با تعجب گفتم :
_ سردته ؟!
_ اون بالا خيلي يخ بود ، موقع پريدن هم يه سوز سردي بهم ميخورد كه خيلي سردم ميشد .
دوباره سرشو با دستش گرفت و چشماشو با درد روي هم فشرد ظاهرا سرش دوباره تير كشيد . پرسيدم :
_ زير كاپشنت چي پوشيدي ؟
_ يه تاپ ...
ژاكت نازك قهوه اي رنگمو در آوردم و گفتم :
_ كاپشنت و در بيار ، اينو بپوش بعد دوباره كاپشنتو تنت كن ...
با تعجب نگاهم كرد و سريع مخالفت كرد ولي وقتي جديت و اصرارمو ديد ژاكت و گرفت و ازم خواست رومو برگردونم كه منم دوباره سرمو رو دستام گذاشتم و اونم مشغول پوشيدن شد وقتي دوباره سرمو بلند كردم ديدم ژاكت و پوشيده و كاپشن هم روش پوشيده ، اما آستيناي ژاكت و بلنديش از زير كاپشن بيرون اومده بود ، ياد بچگي ها افتادم كه هر وقت اينجوري لباس ميپوشيديم بابابزرگ ميگفت شنبه ت از يكشنبه ت جلو زده . با خنده بهش اشاره كردم كه آستيناشو تا بزنه و بلندي ژاكت هم بزنه زير شلوارش .
بدون معطلي كاري كه بهش گفته بودم و انجام داد . پس اگه ميخواست ميتونست بچه ي حرف گوش كني هم باشه . سرم و بلند كردم تا بهش بگم چقدر بچه ي دوست داشتني تري ميشه وقتي حرف گوش ميده كه ديدم اخماشو كشيده تو هم ، با تعجب پرسيدم :
_ چي شده ؟
با غيض نگاهم كرد و گفت :
_ پس تو فكر ميكني من بچه م ؟
اشاره ش به حرفي بود كه بعد از ظهري همينجا تو تله كابين بهش زده بودم ، لبخندي زدم و با شيطنت گفتم :
_ مهم نيست من چه فكري ميكنم ، اين نظر منه و پيش خودم هم ميمونه ....

دوباره سرمو گذاشتم رو دستام و پايين و نگاه كردم ، دستهاشو ديدم كه مشت شده ، اخماش هم ميتونستم تصور كنم . خنده مو كنترل كردم و به زدن لبخند پنهاني اي اكتفا كردم .

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قسمت یازدهم»
نفسمو سنگین بیرون فرستادم. معده ام هنوز بهم می پیچید. با تکون های اروم کابین هم این حس بد تر میشد. گلوم میسوخت و حس میکردم بوی ترشیدگی هنوز تو دماغمه...
هنوز سردم بود. پوشیدن ژاکت هامین هیچ تاثیری نداشت. هنوز داشتم می لرزیدم.
سعی میکردم از برخورد تند تند دندون هام بهم جلوگیری کنم... خدایا یکی نیست بگه نونت کم بود ... آبت کم بود ... پریدنت چی بود.
حتی جرات نداشتم نفس عمیق بکشم... یا یه تکون اضافه بخورم... حس میکردم هنوز محتویات معده ام اماده ی فوران کردن هستن... سرمو به شیشه ی کابین تکیه دادم.
تیر کشیدن سرم و حالت اشوب معده ام و دهن بد طعمم همه یه طرف.... اینکه مجبور بودم حضور هامین و با طعنه ها و کنایه هاش تحمل کنم هم یه طرف.
به من میگفت بچه... در صورتی که خودش بد تر از من بود. اون بچه بود که هنوز ترس از ارتفاع داشت... یا من.
کابین از حرکت ایستاد.
با تکون های اخر... حس تهوعم بیشتر میشد. هامین از جاش بلند شد و گفت: بیا پایین دیگه... چرا نشستی؟
کاش میتونستم بگم که نای بلند شدن ندارم... به زور خودمو روی پاهام سوار کردم ... هامین انگار حالمو درک کرد و دستشو به سمتم دراز کرد.
دستشو گرفتم و از کابین پیاده شدم...
هوا مه گرفته بود و نسبتا سنگین... سردم بود و بیشتر میلرزیدم...
با صدای هامین حواسمو بهش جمع کردم.
هامین: همین جا بمون برم ماشین و بیارم باشه؟
به جای جواب فقط با چشم دنبال یه جویی چیزی میگشتم ....
هامین تکونم داد وگفت: خوبی...
زانوهام خم شدن و عق زدم... دیگه چیزی برای بالا اوردن نداشتم... دور دهنمو با استینم پاک کردم. یه زبری خاصی به پوستم خورد.
وای خدایا... استین ژاکت هامین...
هامین با نگرانی گفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی...
اونقدر داغون بودم که حس جواب دادن نداشته باشم... هامین جلوم زانو زد وگفت: میشا خوبی؟
گریم گرفته بود. اونقدر حالم بد بودکه گرمای اشک روی صورت یخ زدمو حس کردم...
هامین باز صدام کرد.
استین ژاکتشو نشونش دادم وگفتم: ژاکتت کثیف شد... و با صدای بلند تری زدم زیر گریه... لعنت خدا به من بیاد که اینقدر چندش اورم...
هامین تند گفت: من نگران توام... فدای سرت ... بلند شو...
بهش نگاه کردم.
لحن امریش تبدیل به سوال شد وگفت: میتونی بلند شی؟
وای خدایا چقدر جلوش ضعیف جلوه میکردم.هنوز داشتم گریه میکردم. اشکام تو دهنم میرفتن و دهنم شور میشد... وای دیگه از وصف حال وحشتناکم عاجز مونده بودم.
احساس خفگی داشتم.
هامین دستشو دور کمرم انداخت و منو با یه حرکت بلند کرد وبه خودش تکیه داد. بوی تند ادکلونش حس تهوعمو بیشتر میکرد... حس میکردم این خودم نیستم که دارم راه میرم. به سختی چشمامو که ازشون اشک می بارید و باز نگه داشته بودم...
در مقابل تلاشم برای باز نگه داشتن اونها نافرمانی کردند و خیلی زود همه چیز در برابرم سیاه شد. با احساس سرمایی که تو تنم پیچیده بود چشمامو باز کردم. اولین چیزی که در تیر راس نگاهم بود سقف سفیدی بود که دو ردیف مهتابی فلوئورسنت در خودش جا داده بود.
یه کمی خودمو جا به جا کردم. احتمال اینکه تو اورژانس باشم و میدادم. فضا مثل اورژانس یه بیمارستان بود.
با دیدن قامت هامین که وارد اتاق شد یه جورایی نفسمو با ارامش بیرون دادم.
هامین لبخندی زد وگفت: بالاخره رضایت دادی بیدار بشی؟
-ساعت چنده؟
هامین: هفت هشت... بهتری؟
نیم خیز شدم و اون هم بالشم و ایستاده پشتم گذاشت تا راحت تر بشینم و بتونم بهش تکیه کنم..... لباس بیمارستان تنم بود. یه پیراهن صورتی که بوی بتادین میداد.
روی همون تاپی که داشتم تنم کرده بودن.... هامین ساکت بود و داشت به من نگاه میکرد. موهامو فوت کردم تا از روی دماغم کنار برن...
صدای خنده ی هامین و شنیدم.
با حرص گفتم: بایدم بخندی... تو که اینجا نخوابیدی؟
هامین : همینو میخواستی؟
-من چی میخواستم؟
هامین پیروزمندانه گفت: تو که جنبه اشو نداشتی چرا پریدی؟
-حداقل مثل بعضیا وسط راه کم نیاوردم و برگشت نخوردم...
با اخم گفت: به تهش رسیدی چیزی هم بهت دادن؟ یه کاپ طلایی ... مدالی... هان؟
حرصم گرفته بود. دلم میخواست سرش داد بزنم... با عصبانیت گفتم: دوست داشتم امتحانش کنم...
هامین با اقتدار خاصی گفت: لابد یه چیزی واز اول میدونستن که اجازه اش رو به خانم ها ندادن.... میدونستن که به این روز میفتن...
-تو که نپریده به اون روز افتادی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: ولی میدونستم که نباید چیزی بخورم که اونطوری جلوی اون همه ادم خراب کاری نکنم... و با ادای مسخره ای عق زد!
با یه مکث کوتاهی گفت:تازه افتخاری هم نداره برات...
دلم میخواست بزنم تو صورتش تا بفهمه با کی طرفه... پسره ی بی خاصیت ترسو...
-ولی میتونم افتخار کنم که خراب کردنم برای بعدش بود ... نه قبلش... اونم نه از روی ترس... فکر کنم افتخار شجاعت و کسب کنم... اینطور نیست اقای ترسو؟
به دیوار تکیه داد وگفت: خانم کوچولو....یه صد افرینم من بهت میدم... بسه یا عکس برگردون هم میخوای؟
عکس برگردون... بی اراده یه آه کشیدم.
هامین: چی شد؟
-پسر شد...
هامین با تعجب گفت: کی پسر شد؟
خندم گرفته بود. خوب بود بعضی از اصطلاحات ونمیدونست. هنوز قیافه اش مصر بود که بدونه معنی حرفم چیه...
-یه اصطلاحه... همین.
هامین: چرا اه کشیدی...
حالا یه کاری کردم... به تو چی؟
-بچه که بودم یه البوم پر از عکس برگردون های باربی مو جلوی چشمم اتیش زدی...
رومو برگردوندم ... هوا تاریک بود. نفس عمیقی کشیدم. بوی کلر و وایتکس بیمارستان تو دماغم بود. از سر ما مور مور شدم که بیشتر خودمو مچاله کردم.
هامین اروم گفت: سردته...
جوابشو ندادم. چشمامو بستم...
هامین: اگه اونا رو اتیش زدم یادت بیاد که تو با بادبان های کشتیم چیکار کردی...
-اونا رو میتونستی دوباره سرجاشون بذاری...
هامین:وقتی البومتو از دستت گرفتم نمیدونستم میشه اونا رو دوباره سر هم سوار کرد... با پوزخند گفت: میگم بچه ای نگو نه.... الان واقعا در سنی هستی که حسرت عکس برگردون های باربی تو بخوری؟ پس اعتراف کن یه دختر بچه ی کوچولویی مرضیه خانم...
به مرضیه گفتنش محل ندادم... لبخند مضحکی روی لبش بود.
باز گفت: مرضیه یادم بنداز برات یه سری جدید عکس برگردون بخرم... اینقدر حسرت نخوری...
-دارم حسرت یادگاری های دوستی و میخورم که الان ندارمش...
اونقدر جدی گفتم که نیشش جمع شد.
لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: کی؟
-پگاه...
هامین: خوب کی هست؟
-هم مدرسه ای بودیم....
هامین: حالا که چی...
-سال بعد از رفتنت از ایران وقتی میخواست از مدرسه برگرده خونه تصادف کرد وفوت شد...
هامین: اهان... متاسفم...
سرمم دق مرگم کرده بود اما هنوز تموم نشده بود. دلم میخواست هامینو بکشم. انگار خودش فهمید تو فکرم چی میگذره.
با یه قیافه ی حق به جانب گفت: مگه من مجبورت کردم که اینکارو بکنی؟
-پس کی مجبورم کرد؟ اصلا کی بحثشو کشید وسط.... اصلا چرا منو دعوت کردی... ؟
هامین: یه چیزی هم بدهکار شدم؟
-پ نه پ ... من بهت بدهکارم... ؟ مانتوم خراب شد ... همشم تقصیر توه...
هامین خنده اش گرفته بود. جلو اومد و یه ضربه ی اروم به پیشونیم زد وگفت: بهت میگم بچه ای نگو نه...
قاطی کرده بودم.
با حرص گفتم: اصلا من بچه.... من نوزاد.... من شیرخوار.... من اصلا دنیا نیومدم.... خوبه؟ راضی شدی؟
هامین: خیلی خوب... چرا عصبانی میشی... بالاخره اعتراف کردی... وخندید.
-آخی ... شاد شدی؟
هامین در حالی که به حرکاتم میخندید گفت: اره واقعا....
دستهامو رو به سقف گرفتم و گفتم: خدایا شکرت بازم دل یه انسان و شاد کردم...
هامین لبخندی بهم زد و همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و حالمو پرسید بعداز گرفتن فشارم و یه معاینه ی جزیی به هامین گفت: سرمش که تموم شد مرخصه...
هامین تشکری کرد و زل زد به من.
-هان؟
هامین: هیچی...
-برای چی لباس بیمارستان تنم کردن؟ مگه من الان مرخص نمیشم؟
هامین: با کاپشن که نمیشد بخوابی.... یه دقه گرمته ... یه لحظه سردته... گفتم راحت باشی...
-یه پیراهن گشاد بد بو ... که معلوم نیست تن چند نفر پیرزن و پیرمرد رفته ... راحتی میاره واسه من؟
هامین خنده ای کرد وگفت: اینا استریل هستن...
چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم. چنان غلیظ وبا لهجه استریل و ادا کرد که یه لحظه حس کردم وسط ال ای ایستادم.
-توت منی... قوربان الوم...
هامین: چی گفتی؟
-هیچی... مهم دییر....
دلم از گرسنگی ضعف میرفت... خواستم یه چیزی بگم که یاد گوشیم افتادم که اصلا حس نمیکردم همراهم باشه.
-گوشیم کجاست؟
هامین دستشو تو جیبش کرد و گفت: بیا....
و گوشیمو به سمتم گرفت.
عجیب بود که هیچ پیغامی نداشتم. با این حال پیغامامو باز کردم و دیدم دو تا پیغام مهراب هست اما معلوم بود یکی قبلا اونا رو خونده.... خوبیش این بود اسم مهراب تو گوشیم سیو نشده بود.
لحنشم شبیه یه پسر نبود. به هامین نگاه کردم. نمیدونم چرامنتظر یه کنجکاوی ای ازش بودم. وایسا ببینم این واسه ی چی پیغام منو خونده؟
به هر حال جواب مهراب ودادم.
یه پیام برام اومد:
چه عجب... ما رو یادت رفت؟
یه لحظه دلم گرفت از تنهایی مهراب... نمیتونستم این شرایطی و که داشته رو درک کنم... حس میکردم وابستگی بیش از حدی که بهم داره ... یعنی از وقتی که شرایط زندگی شو برام گفته بود معنی رفتار هاشو بهتر درک میکردم.
از اینکه اینقدر قوی بود و محکم بود و خودشو تا اینجا بالا کشیده بود براش بیش از اندازه ارزش قائل بودم.
دوباره جوابشو دادم وگفتم: تو موقعیتی نیستم که بتونم باهات حرف بزنم... اخر شب بهت زنگ میزنم عزیزم.
اون عزیزم اخرش کاملا بی اراده نوشته شد. یعنی انگشت هام بی هیچ اراده ای روی دگمه های 9 و5و7و5و8 حرکت کردند وواژه ی عزیزم روی صفحه ی نمایش گوشیم حک شد.
یه نفس عمیق کشیدم. حس خوبی نسبت به مهراب داشتم. نسبت به مهربونی هاش... محبت هاش... شخصیت متکی به خود و استقلالش... ایده ال بود از هر لحاظ.


با صدای هامین به خودم اومدم.
هامین: مارا ل بود؟
همین یه سوال باعث شد تا باز یادم بیاد که چقدر فضوله....
و رو به هامین گفتم: پیغامامو خوندی؟
هامین خونسر د گفت: اوهوم...
-نباید بهم بگی؟
هامین: چرا میخواستم بگم که خودت فهمیدی...
-چرا بدون اجزاه پیغامای شخصیمو خوندی؟
هامین: هیچی ازش نفهمیدم...
-تو که راست میگی؟
هامین تک سرفه ای کرد وگفت: من این نوع خوندن و بلد نیستم زیاد.... ولی پیش خودم فکر کردم شاید مارال باشه و نگرانت بوده بخاطر همین خوندمش.
-اهان... از اون لحاظ.... کدوم نوع خوندن وبلد نیستی؟
هامین: همین که فارسی و انگلیسی مینویسید...
خندم گرفته بود.
-بهش میگن فینگیلیش...
هامین:خوب یا انگیلیسی بنویسید یا فارسی... این خیلی بی مزه است.
-اینگیلیسی ... خوب ملت که تافل سرخود نیستن.... فارسی هم خزه ...
هامین: فارسی چیه؟
-به عبارت دیگه جواده...
هامین هنوز به معنای نفهمیدن داشت به من نگاه میکرد.
-بابا ضایع است... تابلوه.... باور کن بهتر از این نمیتونم معنی کنم...
هامین هم انگار فهمیده ونفهمیده پذیرفت و گفت: گرسنه ات نیست؟
-ترجیح میدم تا اخر عمرم چیزی نخورم که باز گند زده به مانتوم نشه... واقعا که... همشم تقصیر توه...
هامین: به من چه مربوط؟
-توباعث شدی مانتوم خراب بشه....
هامین: وای خدا... یه مانتو برات میخرم... ببینم این دلسوزی برای مانتوت تموم میشه...
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: چه فایده بهت یه ژاکت بدهکارم.... بازم یه پولی از جیبم میره... هرجور حساب کنی ضرره....
هامین: چرا ژاکت؟
رک تو صورتش گفتم: چون دهنمو با استین ژاکت تو پاک کردم...
توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.

توقع داشتم صورتش تو هم بره و چندشش بشه... اما براش مهم نبود. احتمال میدادم که تا عمر داره اون ژاکت و تنش نکنه.
از فکرم خنده ام گرفت و هامین هم رفت تا یه چیزی برای تناول پیدا کنه... سرمو رو بالش پرت کردم . جلوی ندا خیلی بد خیط شدم. اون از مهمونی... اینم از الان...
ساعت از ده گذشته بود که نزدیک خونه رسیده بودیم.
از اینکه براش مزاحمت ایجاد کرده بودم وگردششو بهم زده بودم ... یه جورایی عذاب وجدان داشتم. حس میکردم باید این قراری و که بهم زده بودم و جبران میکردم.
سر کوچه با هم از تاکسی پیاده شدیم.
هامین لبخندی بهم زد وگفت: یادم باشه یه مانتو برات بخرم...
-خوب منم یه ژاکت بهت بدهی دارم...
هامین لبخندی زد وگفت: اگه رفتیم خرید جبران کن...
با نهایت پررویی گفتم: من پس فردا وقتم ازاده...
ابروهاشو بالا داد وگفت: منم که کلا وقتم ازاده... و لبخندی نثارم کرد وگفت: اتفاقا دوست دارم یه گشتی توی پاساژای تهران بزنم...
-باشه... پس فردا ساعت چند؟
هامین: عصر خوبه؟ برای شام؟
-شام؟ فکر کردم یه خرید ساده است؟
هامین:هرجور خودت راحتی...
-منهای شام.... یه خرید و یه گشت زدن ساده ... در نهایت هم یه بستنی.... فالوده شیرازی با اب لیموی فراوون...
هامین لبخند عمیقی زد... نگاهش رنگ یه خاطره ی ترش و خوش طعم و داشت.خاطره ای که سر کوچه ی ما یه بستنی فروشی باز شده بود و هر روز هر روز فالوده شیرازی میخوردیم...
هامین:روز خوبی بود.
شاید به تلافی اون خاطره و سلیقه اینو گفت. وگرنه دوندگی تو بیمارستان و بدحالی من کجاش میتونست خوب باشه.
چیزی نگفتم ودستشو به سمتم دراز کرد وگفت: شب بخیر...
دستشو گرفتم وگفتم: به خاله و عمو رسول سلام برسون... خداحافظ...
تا دم خونه رفتم... خواستم درو باز کنم که دیدم هنوز ایستاده. باز هم سرمو براش تکون دادم و اونم سوارتاکسی شد و رفت.
کلید و داخل قفل انداختم که حضور یه نفر وپشت سرم حس کردم...
با ترس سرمو به عقب چرخوندم. چهره ی منفور عرفان جلوم ظاهر شد.
با حرص گفتم: اینجا چی کار میکنی؟
عرفان: زمین خداست... وایستادم...
-اینقدر وایسا که علف زیر پات سبز بشه...
و رومو برگردوندم تا در و باز کنم که استین کاپشنمو کشید ومنو به سمت خودش چرخوند وگفت: خوش گذشت؟
-به تو ربطی داره؟
عرفان با صدای خفه ای گفت: با پسرای خوشگل موشگل بیرون میری... خوبه... خوبه.... خوش سلیقه شدی....
-به کوری چشم تو بودم... حالا هم برو رد کارت... برو تا جیغ نزدم همه ی همسایه ها بریزن سرت...
یه کمی نزدیک تر اومد و منم تو بغل دیوار بودم... دهنش بوی گندی میداد. چشمهاش زیر تاریک و روشن کوچه هم مشخص بود چقدر سرخه... با عصبانیت گفت: صدای جیغ هاتم باید قشنگ باشن...
دستهامو مشت کردم وگفتم: برو گمشو ... برو تا نزدم لهت کنم...
عرفان: تو؟ تو بزنی منو له کنی... چه کسی.... خانم کوچولو... قرعه ات به نا م منه.... نمیذارم به همین راحتی ازچنگم در بری... بالاخره خودتم کوتاه میای...
-من کوتاه بیام؟فکر کردی مغز خر خوردم که با توی مفنگی علفی باشم؟
عرفان: هر خری که این زر زرا رو کرده میخواسته منو بد نام کنه... وگرنه باباتو دوباره بفرست تحقیق...
-اره جون خودت.... از قیافه ات نشئگی می باره... اگرم دیدی بابام اومد و دنبال زندگی تو و کس و کارت گشت فقط بخاطر عزت و احترامی بود که واسه ی داییت داشت... وگرنه تو از نظر هر ادم سالم عقلی رد شده ای.. برو به فکر دوا درمون باش شاید بعد این یه فرجی شد....
عرفان با غیظ گفت: اگه جوابم کنی بدبختت میکنم...
-منو تهدید نکن... برو خودتو درست کن...
عرفان با صدای بلندی گفت: من تا تو رو نگیرم ولت نمیکنم...
-صداتو بیار پایین.. نصف شبی ابرومو بردی... برو تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعت کنه...
عرفان: منو از پلیس نترسون.... عین ادم اومدم خواستگاریت... چی کمتر از اون شاه پسر پوفیوزم؟
-اولا حرف دهنتو بفهم.. ثانیا... منم عین ادم بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.... که اگرم داشته باشم با تو یکی ازدواج نمیکنم... ثالثا اون مواد لعنتی و بذار کنار واسه ی زندگی خودت ... حداقل بار دیگه که رفتی خواستگاری کس دیگه بگی که سالمی.... درستی...
عرفان با یه لحن ملتمسانه و کش دار گفت: تو با من باش ... من بخاطر تو هم که شده ترک میکنم...
دیگه ظرفیت کنترل اعصابم فیکس پر فول شده بود. هرچی من هیچی نمیگفتم ...
-بس میکنی یا نه؟ هر چی من میگم نره... این میگه بدوش....
عرفان جلوتر اومد و دستهامو گرفت و کاملا چسبوندتم به دیوار... درحالی که با دهنش به سمت لبهام میرفت با زانوم یه ضربه ی محکم به زانوش زدم و با یه حرکت دستشو پیچوندم و نقش زمینش کردم.
مرتیکه ی عوضی...
عرفان در حالی که ناله میکرد گفت: جواب این کارتو می بینی... یه لگد دیگه هم به پهلوش زدم وگفتم: بار اخرت باشه نصف شبی جلو راهم سبز میشی....
عرفان مسخره درحالی که روی زمین نشسته بود گفت: یعنی روز بیام اشکال نداره؟
کلید و توی در انداختم و دیگه محلش ندادم.
وارد خونه شدم و در وبستم. نفس نفس میزدم. دلم میخواست خرخره اشو بجوم پسره ی دیوانه ی روانی.
با دیدن بابام که داشت وضو میگرفت انگار... لبخندی زد م و به سمتش رفتم و از پشت دستهامو جلوی چشمهاش گذاشتم...
صورت بابا رو بوسیدم وگفتم: خوبی پرویز خان... چه خوش تیپ شدی...
بابا منو چرخوند و مقابل خودش نگه داشت وگفت: به به میشا خانم... خوش میگذره؟ تنها تنها خوش میگذرونی خانم خانما؟
یه لبخندی بهش زدم ودعا به جون مارال کردم که از اتفاقی که افتاده بود چیزی بروز نداده بود.
بابا پرسید: چیه؟ چرا اینقدر سرخی بابا جون؟
-هیچی بابا جون... یه خرده عصبانی شدم...
بابا: از چی بابا؟
-هیچی این راننده تاکسیه دندون گرد بود...
بابا متعجب پرسید: مگه با هامین نیومدی؟
-خوب چرا...
وای چه سوتی گنده ای... خوب مرض گرفته چرا دروغ میگی وقتی بلد نیستی؟ نمیخواستم بابا نگران بشه که یه پسر معتاد مفنگی دنبالم افتاده... وگرنه بدم نمیومد که یه تنبیه درست وحسابی بشه تا به خودش جرات نده که بیاد جلو راهم و بگیره.. اگه بابا با دایی عرفان دوستهای قدیمی نبودند الان مجبور نبودم که دروغ بگم...
یه اهم کردم وگفتم: خوب با هامین با تاکسی اومدم دیگه... حالا ولش کن بابا جون...
بابا موهامو بهم ریخت وگفت: تا منو داری غم نخور... مگه من مرده ام که تو حر ص و جوش بخوری... خودم همیشه پشتتم... یه ندا میدادی میومدم نفله اش میکردم...
-بابا دور ازچشم مامان بلبل میشی ها....
بابا خندید و گفت: امان از دست تو دختر...
و درحالی که اذان واقامه روزیر لب زمزمه میکرد لبخندی بهم زد و منم وارد خونه شدم. یه احساس بدی داشتم از دروغ مزخرفم... اصلا گناهم گردن عرفان... من نمیخواستم مامان وبابا نگران بشن... وگرنه...
چه خوب بود که بابا مثل یه کوه پشتم بودنفس عمیقی کشیدم وبه اشپزخونه رفتم... مامان حواسش به من نبود. یه پخ خ خ خ کردم و یه جیغ بلند بالا شنیدم و صدای قهقهه ی خودمو مارال که فضای خونه رو پر کرد.

« قسمت دوازدهم »
در حاليكه توي اون تيشرت آستين كوتاه به خودم ميلرزيدم سوار تاكسي شدم . ژاكتم تن ميشا مونده بود . البته اون بيشتر از من بهش احتياج داشت چون بدجوري ميلرزيد . نگاهمو انداختم به خيابون و به فكر فرو رفتم . يكي از مهمترين كارهايي كه تو اين چند روز ميخواستم انجام بدم اين بود كه با ميشا در مورد برنامه هاي مامان در باره زندگيمون صحبت كنم و متقاعدش كنم كه اين كار شدني نيست و من تمايلي بهش ندارم . چون با شناختي كه از مامان داشتم ميدونستم كه حرف زدن باهاش فايده اي نداره . تمام ترسم از اين بود كه همونطور كه مامان گفته بود ميشا بهم علاقمند شده باشه ، اما با رفتارايي كه از ميشا ميديدم ، خصوصا امروز ، ميشد حدس زد همه ي اون حرفا نقشه هاي مامان بوده . در هر صورت امروز هم تموم شده بود و تا الان موقعيتش پيش نيومده بود كه با ميشا حرف بزنم . اما همين روزا بالاخره موقعيتش پيش ميومد . هر چند اون ترس اوليه در مورد ميشا تو من از بين رفته بود . اينكه يه دختر زشت جيغ جيغو باشه ...زشت نبود ، جيغ جيغو هم نبود اما لجباز چرا ! اخلاقش هم تعريفي نداشت اما من به طرز عجيبي از اخلاق تخسش خوشم اومده بود و موجب سرگرميم شده بود . با اين فكر خنده اي رو لبم اومد . اينقدر كيف ميداد آدم ميشا رو بچزونه ...همه ي رفتارا و حالتاش بچه گونه بود . يه لحظه فكر كردم كه اگه اين بچه بشه زنم چي ميشه ، اما با تعجب ديدم كه همچين بدم هم نمياد . در اين مورد كه از پس خونه داري و شوهر داري و بچه داري بر نمياد كه شكي نيست . قسمت جذابش فقط اينه كه زناي وحشي و يه دنده يه چيز ديگه ن .
به اينجاي افكارم كه رسيدم دوباره ياد جسيكا افتادم ، نقطه ي مقابل ميشا ! آخرين باري كه به عباس زنگ زده بودم خبري ازش نداشت . شايد بايد يه دوست دختر جديد پيدا ميكردم تا ديگه هر چي كه شد بي برو برگرد ياد جسيكا نيوفتم . اما بهترين كار براي من در حال حاضر اين بود كه حواسمو رو كار متمركز كنم . دوست داشتم وقتي كاراي شركت روبراه شد يه خونه ي كوچيك هم واسه خودم بگيرم تا كمي از زير ذره بين مامان بيام بيرون . نه فقط به خاطر اينكه دوست دختري كه هنوز نداشتمو ازش پنهون كنم . به اين دليل كه برام سخت بود بعد از اينهمه سال استقلال حالا دوباره برگردم به جايي كه مامان براي همه ي لحظه هام تصميم بگيره .
آخر شب پرهام ماشينمو برام اورد و منم ازش دعوت كردم بياد تو . مامان بهش اصرار كرد براي شام بمونه . بابا هم خيلي باهاش گرم گرفت اما بعد از رفتنش بهم گفت ميسپره امارشو در بيارن كه ببينه ريگي تو كفشش نباشه . هر چند من خودم به پرهام اعتماد داشتم اما بابا معتقد بود كه تو اين دوره زمونه آدم به چشمش هم نبايد اعتماد كنه .
موقعي كه پرهام ميخواست بره تو حياط يواشكي بهم گفت شماره ي مارال و بهش بدم . چپ چپي نگاش كردم و گفتم :
_دست وردار پرهام ...مگه نميبيني خودش دوست پسر داره ؟!
قيافه ي شكست خورده اي به خودش گرفت و بعد انگار فكر بكري به كله ش رسيده باشه سريع گفت :
_ ميگم ...اگه اسم شركتمون و بذاريم مارال ، اونوقت مارال دوست پسرشو ول ميكنه با من دوست شه ؟!
قهقهه اي زدم و گفتم :
_ خدا شفات بده پرهام ...
_به جون تو تا حالا دختري اينجوري به دلم ننشسته بود ...
_تو اول برو جواب اون دوست دختراي ديگه ت و بده بعد بيا سراغ اين يكي ...
فكر نميكردم مارال اينقدر نظر پرهام و جلب كرده باشه ، در اين كه دختر دوست داشتني اي بود و داراي پتانسيل اينكه آدمو تو يه نگاه جذب خودش كنه شكي نبود . اما به نظرم پرهام ديگه شورش كرده بود . تا خودش شخصا تو گوشيمو نگاه نكرد قانع نميشد كه شماره شو ندارم .
با رفتن پرهام منم رفتم بخوابم . البته قبلش يه اس ام اس به ميشا دادم كه :
_ سر قولي كه واسه مانتو بهت دادم هستم ، هر موقع وقت داشتي خبرم كن
در واقع خريد مانتو بهانه بود . دنبال يه فرصتي بودم كه با ميشا حرف بزنم . اينطور كه معلوم بود منتظر موندن براي جور شدن فرصت چندان نتيجه اي نداشت و بايد خودم براي ايجاد فرصت اقدام ميكردم . شك نداشتم الان وقتي اسممو رو گوشيش ببينه شوكه ميشه ، چون وقتي تو بيمارستان خواب بود شماره مو تو گوشيش سيو كرده بودم و باهاش به گوشي خودم زنگ زده بودم تا شماره ش برام بيوفته . چند لحظه بعد جواب داد :
_ منم بايد برات ژاكت بگيرم ، فردا شب خوبه ؟
اينم از موقعيت ! سريع نوشتم : خوبه ، تا فردا .... و گوشيمو سايلنت كردم چون بدجوري خوابم ميومد .
با اينكه در مورد پرش ارتفاع گند زده بودم اما نميشد گفت روز بدي داشتم . به هر حال پسر چهارده ساله نبودم كه به خاطر اصطلاحا ضايع شدن جلوي جمع خجالت زده بشم . از نظرم چندان مسئله ي حادي نبود . با هم بودنش برام قشنگ بود و اين باهم بودنه به ناكامي تو پرش ميچربيد .اون روز با همه ي استرساش ، با اين كه سرم گيج رفت ، با اينكه ميشا حالش بد شد ، با اينكه مجبور بودم چند ساعت با نگراني توي بيمارستان باشم روز بدي نبود به اين دليل كه هنوز سرمو نذاشته بودم رو بالش كه خوابم برد .
روز بعد تا عصر شركت بودم . هنوز درگير تداركات اوليه و استخدام بوديم . اما از صدقه ي سر بابا مشتريامون هنوز شركت راه نيوفتاده از راه رسيده بودن . اولين قرارداد و بستيم و قرار شد تا اماده شدن شركت كارا رو بين خودم و پرهام تقسيم كنيم و ببريم خونه انجامش بديم . و تا اخر اين هفته كاراي نيمه كاره رو تموم كنيم تا از اول هفته ي بعد شركت رسما راه بيوفته .
عصر كه برگشتم خونه با وجود خستگي قرارم با ميشا رو يادم بود . قرارمون ساعت هفت بود . سريع يه دوش گرفتمو بعد از لباس پوشيدن وقتي خيالم از تيپم راحت شد خونه رو به قصد خونه ي عمو پرويز ترك كردم . مامان وقتي فهميد با ميشا قرار دارم حسابي ذوق كرد . بيچاره نميدونست نيتم از اين قرار اينه كه كاسه كوزه شو به هم بريزم .
جلوي در خونه شون منتظر موندم و بهش اس دادم كه بياد بيرون . زياد طول نكشيد كه بدو از خونه خارج شد و اومد سوار شد . نفس زنون سلام كرد . نگاهي بهش انداختم و گفتم :
_ سلام ...چرا نفس نفس ميزني ؟ دنبالت كرده بودن ؟
در حاليكه هندزفزي شو از گوشش بيرون مياورد و ميذاشت تو كيفش گفت :
_ داشتم تو حياط بسكت بازي ميكردم ...
به قدش نميومد رشته ش بسكتبال باشه ، واسه همين پرسيدم :
_رشته ي ورزشيت چيه ؟
در حالي كه نگاهش رو قسمتي از كوچه ثابت مونده بود زير لبي گفت :
_ كاراته ...
بعدش سريع نگاهشو از كوچه گرفت و گفت :
_ حركت كن ديگه ...
با تعجب به جايي كه خيره شده بود نگاه كردم ، يه پسر 23_24 ساله ي ژيگول بود كه داشت با غيظ نگاهمون ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد پوزخندي زد و با ابرو واسه ميشا خط و نشون كشيد .
_ اين كيه ؟!
_ هيچي ولش كن برو ...ديوونه ست ، مخش تاب داره ....
_ اگه مزاحمت ميشه برم سراغش ...
_ نه بابا بيكاري ؟! ....حركت كن ، خوبه همين الان بهت گفتم رشته م كاراته ست ...
ماشينو به حركت در اوردم و گفتم :
_ چه ربطي داره ؟...رشته ت كاراته ست كه باشه ، اين دليل نميشه باهاش درگير بشي ...اگه برات مزاحمت ايجاد كرد بگو تا يه فكر ديگه اي به حالش كنيم ...
_ بيخيالش ، عددي نيست ...
ديگه چيزي نگفتم و تا رسيدن به مقصد ساكت بوديم . فقط صداي ميشا كه هر چند وقت يكبار راهنمايي ميكرد كه از كدوم طرف برم سكوت و ميشكست .
با راهنمايي ميشا نزديك يه پاساژ پارك كردم . ميشا درو باز كرد كه پياده بشه اما وقتي ديد من هنوز نشستم با تعجب نگاهم كرد و گفت :
_ نميخواي پياده شي ؟!
نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
_ يه دقيقه بشين ...
دوباره در و بست و سر جاش نشست و منتظر موند تا حرف بزنم ، هیچ وقت حاشیه نمیرفتم... یعنی بلد نبودم مسیر مستقیم و دور بزنم... بخاطر همین سريع رفتم سر اصل مطلب :
_ ميدونستي همه ما رو نامزد ميدونن ؟نگاهشو دزديد ، نفس بي حوصله اي كشيد و بعد از كمي اين پا و اون پا گفت :
_ بله کاملا...
- چه خوب که میدونی...
-چطور؟
چشمامو ريز كردمو پرسيدم :
_ مثل اين كه بدت نيومده ، آره ؟!
با يه حركت ناگهاني به سمتم برگشت ، با يه اخم عميق خواست چيزي بگه ، اما سريع دهنشو بست . كاملا به سمتش چرخيدم و گفتم :
_ ببين مرضيه ، ما بايد درباره ش حرف بزنيم ...
اوپس ! اين دفعه مرضيه از دهنم پريد ، چون واسه مواقع جدي دليلي نميديم ازش استفاده كنم . الان كه وقت سر به سر گذاشتن نبود . با چشم غره ازم رو گردوند و گفت :
_ اتفاقا منم میل شدیدی دارم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم ...بله ، بفرماييد ...ميشنوم ...
نفس عميقي كشيدم . دليلي براي طفره نميديدم چون با رفتارا و حركاتي كه تو اين مدت ازش ديده بودم حالا ديگه مطمئن بودم حرفام لطمه اي به احساسات عاشقانه ش ، طبق گفته ي مامان ، نميزنه . چون اصلا احساس عاشقانه اي در كار نبود ظاهرا .
_ راستش مامانم منو حسابي سورپرايز كرد ، اصلا انتظار نداشتم بدون اينكه چيزي بهم بگه همچين كاري كنه ..
نگاهش كردم تا تاثير حرفمو روش ببينم ، اون هم در حاليكه با گيجي بهم زل زده بود پرسيد :
_ چيكار ؟!
_ همين كه بياد خواستگاري تو ...
با چشمهاي گرد از تعجب بهم خيره شد . بعد از چند لحظه تو شوك موندن بالاخره زبون باز كرد :
_ مگه تو به خاله مستان نگفتي بياد خواستگاري ؟!
نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با صداي بلند زدم زير خنده ، البته عصبي بود ، مامان چرا اين كارا رو ميكرد ، جدا چرا ؟! چرا اينقدر كه رو اعمال نظر رو زندگي من تاكيد داره رو زندگي ارمين و آذين نداره...با ديدن اخم ميشا خنده مو قطع كردم و و با لبخند گفتم :
_ آخه من تو رو كجا ديده بودم كه بگم بياد خواستگاريت ؟! تو هنوز خاله مستانه تو نميشناسي ؟!
چند لحظه به فكر فرو رفت و بعد با ريز بيني نگام كرد و گفت :
_ يعني تو عاشقم نيستي ؟! ...
بازم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم با اين تفاوت كه اينبار ميشا هم همراهيم كرد . بعد از اينكه دوتايي كلي به اين حرفش خنديديم گفت :
_ يعني من همه ي اين مدت بيخودي حرص ميخوردم ؟!
_ والا منم كمتر از تو حرص نخوردم ...
ميشا با هيجان گفت :
-تمام مدت داشتم به این فکر میکردم چطوری بگم... اخه خاله مستان همش از احساساتت میگفت... سوغاتی ها... تو اون همه رو برای اذین نیاورده بودی که برای من خریده بودی... من همش پیش خودم میگفتم چطور یه نفر بعد دوازده سال میتونه نسبت به یکی احساسی داشته باشه.... اوووف... باورم نمیشه....
و لبخندی بهم زد و منم فکر کردم نباید قضیه ی سوغاتی وبه روش بیارم که اونها اصلا مال اون نبودند. با این حال دوباره گفت: من تو این مدت چی کشیدم...
-منم کمتر از تو نکشیدم...
سري تكون داد و گفت :
_ پس باهاش حرف ميزني ؟....اصلا اگه خواستي بگو منو نميخواي ....راستش من روم نميشه به خاله بگم نه ، نميخوام فكر كنه بي چشم و روئم ، خاله بيشتر از مامان خودم بهم محبت كرده ، باهاش حرف ميزني ؟
_بايد با هم باهاش حرف بزنيم ، من تنهايي راه به جايي نميبرم ، همونطور كه تا حالا نبردم ...ميتونم مثل خيلياي ديگه راحت رو حرف مامانم حرف بزنم و رنجيدنشو به جون بخرم ، عين خيالم هم نباشه كه دلشو شيكوندم ، اما موضوع اينه كه نميخوام ازم برنجه ...نميخوام هم طوري بشه كه روابط دو تا خانواده خراب بشه ، مثلا مامان تو دلگير بشه كه چرا من دخترشو نخواستم يا مامان من دلگير بشه كه چرا تو پسرشو نخواستي ....واسه همين بهترين راه اينه كه با هم باهاشون حرف بزنيم و مخالفتمونو اعلام كنيم ....
ميشا با لبخند سري تكون داد و گفت :
_ باشه ، موافقم ... حالا كي حرف بزنيم ؟!
_ هر وقت دوباره اين بحثو پيش كشيدن باهاشون حرف ميزنيم ، فعلا كه چند روزيه خبري نيست و همه جا امن و امانه ...
با لبخند حرفمو تموم كردم و اونم با لبخند موافقتشو اعلام كرد و در حاليكه دستشو جلوم ميگرفت گفت :
_ پس قرارداد بسته شد ؟
مثل اينكه بدجوري سر ذوق اومده بود كه فهميده بود منم مثل خودش مخالفم ، خودم هم خيالم راحت شده بود كه ميشا هم حسي نداره . باهاش دست دادم و گفتم :
_ بسته شد .
موهاشو كه طبق معمول با حالت ژوليده ي قشنگي از زير روسريش بيرون اومده بود رو بيشتر به هم ريخته م ، سريع اخم بامزه اي كه در اثر اين حركتم رو صورتش شكل گرفته بود و جمع كرد و با خنده گفت:
-ترجیح میدم مثل یه برادر و دوست بدونم تو رو...
یک تای ابرومو بالا دادم وگفتم:
-يعني یه اذین دیگه صاحب شدم ؟
خندید وگفت:
- اذیت های بچگیمون همش خاطره شد ...
با تمام وجود گفتم: واقعا...
تو چشمهام نگاه کرد وگفت:خوشحالم که برگشتی... ممنون.
دماغشو با دو انگشتم فشار دادم ، با غرغر و خنده دماغشو از انگشتام دراورد و پیاده شد... منم پشت بندش پياده شدم و ماشين و قفل كردم .
به محض پياده شدن با ديدن يه نوشت افزار روبروم چشمام برق زد و با شيطنت به ميشا كه مشغول مهار كردن موهاش بود لبخند كجي زدم و دستش و گرفتم و با خودم به سمت نوشت افزار كشيدم . ميشا كه غافلگير شده بود گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
بدون اينكه جوابشو بدم وارد مغازه شدم و ميشا رو هم همراه خودم وارد كردم . رو به فروشنده كه خانم نسبتا مسني بود گفتم :
_ سلام خانوم ، برچسب باربي دارين ؟!
فروشنده بعد از خوشامد گويي چند تا ورقه رو جلومون گذاشت ، منم رو به ميشا پرسيدم :
_ خوب كدومشو ميخواي ؟!
ميشا كه داشت با دهن باز از تعجب نگاهم ميكرد سرشو تكون داد و با حرص گفت :
_ الان به چه كارم مياد ؟! اون موقع كه اونقدر دوستشون داشتم زدي پارشون كردي ، حالا چيكارش كنم ؟!
بعد با نگاهي به برچسبها گفت :
_ تازه اينا فقط يه ورق برچسبه ، اون يه دفتر كامل برچسب بود ...
سعي كردم خنده مو جمع كنم ، رو به فروشنده كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ دفتر كاملشو ندارين ؟! ... فروشنده جوري نگاهشو بين من و ميشا ميچرخوند انگار به سلامت عقلمون شك داشت . لابد اولش فكر كرده بود واسه بچه مون ميخوايم ؟ با سر به ميشا اشاره كردم و سري به نشانه ي افسوس تكون دادم تا فقط به سلامت عقل ميشا شك كنه و همينم شد چون وقتي اين حركتمو ديد با لبخند سري به نشانه ي تفهيم تكون داد و رفت سمت ديگه ي مغازه و با چند دسته برچسب ديگه برگشت . جلوي ميشا گذاشتشون و جوري كه انگار داره با يه دختر بچه حرف ميزنه گفت :
_ ببين از اين خوشت نمياد عزيزم ؟!
به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم . ميشا نگاهي بهم انداخت و وقتي منو تو اون حالت ديد پوزخندي زد و رو به فروشنده گفت :
_ چرا عزيزم همين خوبه ، شما لباس اسپايدرمن هم دارين ؟!
فروشنده بازم با همون لحنش جواب داد :
_ نه عزيزم ، اينجا كه لوازم تحريره ، شايد تو اسباب بازي فروشيا گيرتون بياد ...
ميشا هم با لبخند گفت :
_ باشه ...به نظرتون سايز ايشون هم گيرمون مياد ؟!
فروشنده با چشماي گرد شده نگاهي به قد و هيكل من انداخت و زير لب گفت :
_ شايد ... نميدونم ...
ميشا برچسبشو از رو ويترين برداشت و گفت :
_ در هر صورت مرسي...
لحظه ي آخر قبل از بيرون رفتن رو به من طوري كه فروشنده هم بشنوه گفت :
_ غصه نخور عزيزم ، قول ميدم هر جوري شده برات گير بيارم ...
با رفتن ميشا من هم بدون اينكه به چشماي خانومه نگاه كنم سريع برچسب و حساب كردم . اما صداي خانومه باعث شد دوباره سرمو بلند كنم و نگاهش كنم :
_ امان از شما جوونا ...

پول و با لبخند ازم گرفت و منم با خيال راحت از مغازه رفتم بيرون . خدا رو شكر فهميد ديوونه نيستيم . با اون جديتي كه ميشا فيلم بازي ميكرد من خودم هم باورم شده بود لباس اسپايدرمن ميخوام !
ميشا با لبخند پيروزمندانه اي به سمتم اومد و گفت :
_ پا رو دم من نذار همين خان ...
با حركتي نمايشي چرخوندمش و پشتشو نگاه كردم :
_ كجا قايمش كردي ؟...
با تعجب نگام كرد : چيو ؟!
_ دمتو ديگه ...
با مشت به بازوم كوبيد و گفت :
_ خجالت بكش ...
با قهقهه دستمو دور شونه ش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حركتم واسه خودم هم ناگهاني بود ، وقتي با جسيكا بيرون ميرفتيم و خوش ميگذرونديم و ميخنديديم وقتي خيلي خوش ميگذشت گاهي يهويي بغلش ميكردم و جسيكا هم خوشش ميومد و غش غش ميخنديد . شايد از روي عادت بود ، شايد هم ... چه ميدونم ! خودم هم غافلگير شدم ... ميشا هم عكس العملش با جسيكا فرق ميكرد چون سريع خودشو ازاد كرد و گفت :
_ چيكار ميكني ؟! ...
چند لحظه بي حركت تو چشاش زل زدم اما سريع به خودم اومدم و ابروها و شونه هامو بالا انداختم و جلوتر از ميشا حركت كردم . با دو خودشو بهم رسوند و باهام همقدم شد . همبازي دوران بچگيم ، كسي كه هميشه رو كولم سوار ميشد و در گوشم جيغ ميكشيد و تشويق ميكرد تا مسابقه ي كولي رو گروه ما ببره حالا در مقابل اينكه دستمو دور شونش حلقه كنم واكنش نشون ميداد . طبيعي بود ، بزرگ شده بود ، خيلي چيزا عوض شده بود . ديگه مسابقه ي كولي اي هم در كار نبود . اخرين دوره ش وقتي 13 سالم بود برگزار شد و از اون به بعد ديگه اون سري از مسابقات برگزار نشد چون از اون تاريخ به بعد ديگه احساس بزرگ شدن بهمون دست داده بود و واسمون افت داشت با دخترا بازي كنيم . يادش بخير هميشه تو مسابقه ي كولي موقع ياركشي كه ميرسيد من ميشا رو انتخاب ميكردم چون لاغر تر و ريزه تر از بقيه بود . مارال با اينكه سنش كمتر بود اما تپلي بود و نميتونست خودشو محكم بگيره . هميشه هم گروه من و ميشا ميبرد . فرهود و افشين هم هميشه غر ميزدن كه تو جر ميزني ، ميشا سبك تره ، اگه راست ميگي بيا مارال و آذين و كول كن . اما من هميشه ميشا رو ميكشيدم ، خود ميشا هم حاضر نبود بره تو گروه بقيه ، خوب من سريعتر بودم .
با صداي ميشا از گذشته به حال برگشتم و عقب و نگاه كردم ، چند قدم عقب تر از من كنار يه مغازه ي مانتويي وايستاده بود .
_ مگه قرار نبود واسه من مانتو بخريم ؟ من از اين خوشم اومده ...
رفتم كنارش و به مانتويي كه اشاره كرده بود نگاه كردم ، به نظرم زيادي تكراري بود . از بس تو اين چند وقت تو تن خانوما لباساي مشكي ديده بودم به رنگ مشكي آلرژي پيدا كرده بودم . سري تكون دادمو گفتم :
_ نچ . اين زشته ...
رفتم داخل و نگاهي به بقيه ي مانتوها انداختم . ميشا بغل گوشم گفت :
_ من پسنديدم ...
بازوشو گرفتم و از مغازه بردمش بيرون ،
_ من دارم واست ميخرم ، من هم بايد بپسندم ... اينا اصلا خوب نيستن ...
ميشا غر زد كه :
_ اگه قراره خودت بپسندي خودت هم بپوشش ديگه ...
بي توجه به غر زدناش چند تا مغازه ي ديگه هم گردوندمش تا اينكه نهايتا يه مانتوي كرم رنگ كه از كمر به پايين شبيه يه دامن چيندار كوتاه بود نظرمو جلب كرد . از فروشنده خواستم بياردش و دادم به ميشا و گفتم :
_ از اين خوشم مياد ، الگانته ( elegant = شيك ) برو بپوشش...
ميشا با نارضايتي به مانتو نگاه كرد و گفت :
_ من از اين خوشم نمياد ، مخصوص دختراي تيتيشه ...
_ جدا نميذارم يه مانتوي مشكي بگيري ...باور كن رنگاي ديگه اي هم وجود داره ...
_ منم كه فقط مشكي نميپوشم ، اصلا كاري به رنگش ندارم از دامنش خوشم نمياد ...
با لذت نگاهي به مانتو انداختم و گفتم :
_ ولي من خوشم مياد ، بامزه ست ، برو بپوش ...
با حرص سري تكون داد و رفت بپوشه . واقعا هم بهش ميومد ، هم شيك بود هم بامزه . انگار بعد از پوشيدن خودش هم بدش نيومده بود چون داشت با ذوق تو اينه نگاه ميكرد . منتظر بودم بگه همین که نگفت و گفت: خوشم نیومد... و در و به روم بست و
چند دقیقه بعد با مانتوی خودش بیرون اومد واون مانتو رو روی رگال انداخت و گفت: ممنون خانم..
واز بوتیک خارج شد.
منم دنبالش راه افتادم....دختره ی سرتق... حاضر بودم قسم بخورم که از اون خوشش اومده بود و واسه ی لجبازی گفت نه...
مقابل یه مغازه ی دیگه ایستادم و به مانتو ها نگاه کردم... دیگه عمرا براش انتخاب میکردم... چند تایی انتخاب کرد وپوشید که منم همه رو گفتم نمیدونم... خودت میدونی...
جلوی یه ویترین ایستاده بودیم و من داشتم به یه مانتو درست مثل همون با رنگ سورمه ای نگاه میکردم... مدلش همون بود اما رنگش سورمه ای بود... به میشا نشونش دادم...
نمیدونم فهمید همون مدله یا نه... اما گفت: برم بپوشم؟
لبهامو با زبون تر کردم وگفتم: نمیدونم...
زیر لب غر زد: کوفت...
از جلوی مغازه رد شد و داشت ویترین بوتیک بعدی و نگاه میکرد... حقا که لجباز وسرتق بود.
راضی شدم وگفتم: بیا برو بپوشش مدلش قشنگه....
-اون که همونه... فقط رنگش فرق داره...
-میشا خودتم خوشت اومده...
گفتم ميشا که خر بشه بیاد ... ولی گفت: پس مشکی میخرما.
با اخم ناچارا راضی شدم. دختره ی دیوانه کرم بهت بیشتر میاد.... اینو تو دلم بهش گفتم. اینقدر اعصابمو خرد کرده بود که نتونستم تو روش بگم.
رنگ مشکی و پوشید و گفت: هامین همین...
چیزی نگفتم و ازش خواستم جلوی در منتظر باشه تا چونه بزنم. البته بهانه اي بود براي اينکه یه مانتوی کرم براش بخرم با همون مدل و سایز وگرنه كلا با فلسفه ي چونه ميونه اي نداشتم .... از مغازه بیرون اومدم که فوری نایلون و از دستم کشید وگفت: اخرش کار خودتو کردی؟ حدس میزدم...
خنده ام گرفته بود.
با غر گفتم: خوب کرم بهت میاد...
-ديوانه من الان میتونستم دو تا مانتو داشته باشم....
-خوب الانم دو تا داری...
-نه مدلاشون یکیه...
-رنگاشون فرق داره...
پاشو کوبید به زمین وگفت: نمیخوام.... من یه مانتوی دیگه میخوام...
-پس برو مشکیه رو پس بده...
- کوفت....
نایلون و از دستم کشید و بعد ده دقیقه اومد بیرون.
ساک خرید دستش بود... استرس گرفته بودم که نکنه کرمه رو پس داده باشه ... که فوری فهمید و ساک و دست به دست کرد وگفت: چیه؟
- کدومو پس دادی؟
- همون که خوشم نمیومد...
خواستم از دستش بقاپم که زرنگتر و فرزتر از این حرفها بود.
با حرص گفتم:پولشو چی کردی؟
-گذاشتم تو جیبم تا باهاش یه مانتو دیگه بخرم....
وخندید و با سرعت نور از جلوی چشمم جیم شد.
چیزی نگفتم ... هم حرص میخوردم هم خنده ام میگرفت.
حالا اون اصرار داشت كه برام ژاكت بگيره هر چي بهش ميگفتم من با ژاكتم مشكلي ندارم و بعد از شستن دوباره استفاده ش ميكنم قبول نميكرد . روبروي يه بوتيك لباس زمستوني توقف كرد . زل زده بود به يه ژاكت صورتي ... مردونه بود ولي صورتي بود ! وقتي ديدم داره با بدجنسي نگاهم ميكنه سريع گفتم :
_ دخترخاله تلافي كردن هم حدي داره ...اون مانتويي كه من انتخاب كردم واقعا قشنگ بود (هرچند مطمئن نبودم کرمه رو پس داده یا مشکیه رو ) اما من عمرا اين ژاكت صورتي رو بپوشم ...
_پسرخاله صورتي هم يه رنگه كه وجود داره ديگه ...
_ لِز تومبغ laisse tomber( بيخيال ) !
حرفامو مثل نوار ضبط ميكرد و تحويل خودم ميداد . خدا رحم كرد كه تو مغازه وقتي چشمش به يه ژاكت ديگه افتاد لج و لجبازي رو يادش رفت و گير داد به اون ، اين يكي رنگ قشنگي داشت ، يه رنگ زرد كهربايي خاص بود ، بافت و مدلش هم قشنگ بود وقتي پوشيدم هم به نظرم خيلي بهم ميومد .ميشا در حاليكه با حسرت به ژاكتي كه تنم كرده بودم نگاه ميكرد از فروشنده پرسيد :
_ سايز من ندارين ؟
فروشنده جواب داد :
_ اين مدل بيشتر پسرونه ست ، اما از همين بافت و رنگ مدل يقه دارش هم داريم كه دخترونه ست . اجازه بدين براتون بيارم ...
وقتي ميشا ژاكت و پوشيد و كنارم ايستاد دقيقا ست هم شده بوديم . تو آينه به هم لبخند رضايتمندي زديم و رفتيم پشت پيشخون تا حسابش كنيم . بهش گفتم حساب ميكنم اما وقتي جديتشو در مورد اينكه خودش بايد حساب كنه ديدم ديگه بيشتر اصرار نكردم .
در مقابل پيشنهادم براي خوردن شام ايده داد كه به جاش بستني بخوريم . چون هم كالري كمتري نسبت به يه وعده ي كامل شام داره و هم خوشمزه تره . سريع جبهه گرفتم كه :
_معده ي من اين حرفا حاليش نيست ، بيا بريم شام بخوريم ...
اونم در حاليكه سرشو ميخاروند اعتراف كرد كه :
_ خودم هم به حرفي كه زدم اعتقاد ندارم ، به نظر من لذت بخش ترين كار تو زندگي غذا خوردنه ... اما موضوع اينه كه هيچي ته حسابم نمونده ...
از صداقت و لحنش خوشم اومد ،
_ تا تو باشي اصرار نكني كه ژاكت و خودم حساب ميكنم ...
اونم همراهيم كرد و گفت :
_ تا من باشم هوس نكنم واسه خودم هم ژاكت بخرم ...
_ دقيقا... حالا بيا بريم شام مهمون مني ...
_ نميشه ...
_ چي نميشه ؟! بيا بريم معده م سوراخ شد ...
_ آخه اگه امشب دعوتت و قبول كنم مجبور ميشم يه روز ديگه منم دعوتت كنم تا از خجالتت در بيام ...
يه دفعه انگار يه چيزي به ذهنش رسيده باشه پريد جلوم و گفت :
_ بيا و خوبي كن ... اون دكه رو ميبيني ؟
به اون سمت خيابون كه اشاره ميكرد نگاه كردم و گفتم :
_ اره ، كه چي ؟!
_ ببين ميدونم الان يه شام شاهانه تو ذهنته ، اما بيا و شام بهم فلافل بده تا منم بعدا يه چيزي تو همين حدود خرج شيكمت كنم ...
اينقدر اين حرفو بامزه زد كه نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و پيشنهادشو هم با كمال ميل قبول كردم .
توي هواي سرد شام خوردن به حالت ايستاده بغل خيابون هم عالمي داشت . من سه تا ساندويچ فلافل خوردم . ميشا هم در عين ناباوري من دو تا خورد . وقتي گفت بيا به جاي شام بستني بخوريم فكر كردم مثل همه ي دختراست كه غذا خوردن باهاشون اشتهاي آدمو كور ميكنه ، اما وقتي موقع خوردن فلافل با زدن گازهاي گنده همراهيم ميكرد و دور دهنش سسی میشد و در به در دنبال دستمال کاغذی نبود فهميدم دقيقا برعكس اوناست . البته با اينكه غذا خوردن با دختراي بدغذا مورد علاقه م نبود دخترايي كه اضافه وزن و چربي اضافي داشتن هم مورد علاقه م نبودن و جالب بود كه ميشا جزو هيچكدوم از اين دو گروه نيست . براي دسر هم از يه دكه ي ديگه همون طرفا اب انار گرفتيم ... كلا شام اون شب با اينكه سرجمع ده تومن هم نشد عجيب بهم چسبيد .
وقتي واسه خريدن آدامس يه جا توقف كردم ميشا سوئيچ و ازم گرفت تا بره تو ماشين منتظرم بمونه ، بعد هم به حالت دو به سمتي كه ماشين و پارك كرده بوديم رفت . من اما ترجيح دادم آروم آروم مسير و طي كنم تا غذام هضم بشه . وقتي به ماشين رسيدم ميشا به در سمت خودش تكيه داده بود و منتظرم بود . بعد از سوار شدن من اونم در سمت خودشو باز كرد و سوار شد . با تعجب پرسيدم :
_ چي شد پس ؟ مگه نميخواستي زودتر بياي سوار شي ؟!
_ چرا ولي بعد گفتم چه كاريه ... هوا به اين خوبي بيرون منتظرت ميشم ...
مشكوكانه نگاهش كردم و راه افتادم . بعد از اينكه در خونه شون پياده ش كردم و خودم رفتم سمت خونه مون و از ماشينم پياده شدم تازه فهميدم خانوم چه خوابي برام ديده بودن . روي در سمت خودش از بيرون يه عالمه عكس باربي چسبونده بود . يه لحظه احساس كردم دود از كله م بلند ميشه . شانس اورد كه اون لحظه اونجا نبود وگرنه با تمام خونسردي ذاتي م تو اون لحظه حتما يه بلايي سرش مياوردم . ببين سر ماشين نازنينم چه بلايي اورده بود ؟! ... البته اين عصبانيت فقط تا وقتي طول كشيد كه فكر ميكردم اين برچسبها مثل برچسباي روي شيشه ي مربا و اين جور شيشه ها هستن كه هيچ رقمه پاك نميشن . اما وقتي يكيشونو از رو در ماشين كندم فهميدم به راحتي كنده ميشن بدون اينكه هيچ ردي ازشون رو در ماشين بمونه ... اون لحظه بود كه يه دفعه عصبانيتم فروكش كرد و جاشو به خنديدن به كار مسخره ي ميشا داد . يعني چقدر اين بشر شيطنت داشت ! بيخود نبود كه من هم با ديدنش حس شيطنتم فعال ميشد . همون لحظه بهش اس ام اس دادم كه : دعا كن شب نيام به خوابت ...
سريع جواب داد كه : دعا ميكنم بياي ، ميخوام ببينم چيكار ميخواي بكني ...
با خنده جواب دادم : ميخوام دمتو بچينم ، امشب خيلي تو دست و پام بود ...
جواب داد : پس منتظرتم ببينم چه جوري ميخواي بچيني . راستی...
و ادامه نداد.. نوشتم : چی؟
نوشت: تو داشتبورد پولاتو گذاشتم... مانتوی مشکی بهم بیشتر میاد.
با صداي مامان كه صدام ميزد و پرسيد " ماشينت پنچر شده ؟ "از حالت نشسته جلوي ماشين بلند شدم و در حاليكه همچنان به كار ميشا ميخنديدم رفتم داخل . «قسمت سیزدهم»
باز به صفحه ی گوشیم خیره شدم... فکر کردم باز هامین پیام داده اما مهراب نوشته بود: تحویل نمیگیری...
روی تخت نیم خیز شد و دو دستی به جون صفحه کلید افتادم ونوشتم: من؟ من یا تو اقای بیشور... خجالت نمیکشی نه زنگ میزنی نه حال ادمو می پرسی؟
مهراب سر سه سوت پیام داد: امروز وقت نشد ... رفتم گچ پامو باز کردم...
نوشتم: مبارک باشه... ای ول...
مهراب نوشت: باید فیزیوتراپی بشه... تا دو ماه نمیتونم تو تیم باشم...
خوب این جمله شیش تا جانب داشت. یعنی مهراب ناراحته که توی تیم نیست ومن باید قربون صدقه اش برم که فدای سرت هانی!!!
یا ناراحته از اینکه دیگه نمیتونم برم خونه اش چون پا داره دیگه ... و یا...
قبل اینکه جوابشو بدم نوشت: بازم میای اینجا نه؟
جواب ندادم ونوشت: خوابیدی؟
بازم جواب ندادم وهمینطور فرت وفرت اس ام اس میومد.
-خوابی؟ بیداری؟
-من فردا منتظرتم...
-باشه؟
اخرین اس ام اس هاشو تار میدیدم... خوابم گرفت و پتو رو روی سرم کشیدم.
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم...
دست و رومو شستم وچایی دم کردم ونشستم پای صبحونه... بابا در حالیکه صندلی وعقب میکشید و رو به روی من نشست وگفت: دختر اروم بخور...
دولوپی نون پنیر و به زور قورتش دادم وگفتم: چشم...
بابا خندید وگفت: اگه الان مامانت اینجا بود....
-اوه بابا... ول کن سر جدت... میخواست یک ساعت درس اخلاق بده.... به خدا خل شدم از این بکن نکن ها... یه دقه نمیذارن ادم تو حال خودش باشه...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: تو حال خودت باشی چیکار کنی؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: چایی هورت بکشم... اینطوری... واون چایی شیرینم و با هورت خوردم وبابا بلند خندید.
با دیدن مامان هرچی بود از تو دماغم دراومد... اب دهنم تو گلوم پرید وافتادم به سرفه... طاهره خانم با یکی از اون ژستهای تیتیشش گفت: چشمم روشن.. باز سر منو دور دیدی؟
و رو به بابا تشر زد: تو چرا بهش هیچی نمیگی؟
بابا در سکوت به جلز وولز مامان میخندید و منم به طرز فجیعی اماده ی الفرار بودم. یعنی ادم صبر ایوب میخواست بشینه نصیحت گوش بده که چه دختر آنتیکی باشه...
مامان شروع کرد انواع صفات و پشت سر هم چیدن.. زشته ... عیبه... خوبیت نداره.... مردم چی میگن.... نجیب باش... سنگین باش... ال باش.... بل باشه .. جیمبل باش.
اگه بابا نبود ها تا فردا صبح همینجور میگفت .... یه بهونه ی کلاسم دیر شد اوردم و بابا هم با گفتن طاهره جان ختم جلسه ی چگونه میتوان ادمی سر به راه شد و دختری مناسب با اخلاق بیست و شوهر پسند شد واعلام کرد.
خواستم بلند شم که بابا گفت: این دوستت ماشینشو نمیخواد پس بگیره؟ از کی دستته؟ لازم نداره...
چه رگباری پرسید. این یعنی در دیزی بازه سنگک و پیاز و دوغت کو؟!... دختر پاشو برو ماشین مردم وپس بده!
یه لبخند بیخیال به بابا تحویل دادمو گفتم: حالا پسش میدم...پاش شکسته نمیتونه برونه که...
بابا سری تکون داد وگفت: امانته... اتفاقی بیفته دیگه کسی بهت اعتماد نمیکنه...
یه ماچ واسه بابا فرستادم ومامان با چشم غره نگاه میکردکه یعنی سهم من کو... عمرا! یه ربع داشتی میگفتی دختر اله بله... بوست نمیکنم!
بابا دستشو تو جیب پیراهنش کرد ونسخه ای به دستم داد وگفت: این داروهای منو هم سر راهت بگیر دخترم...
خواستم بگم چشم که دیدم یه چند تا اسکناس خوش رنگ از زیر نسخه همینجور بهم چشمک میزنه... تا خواستم بپرم بابا رو بغل کنم که سرو کله ی مارال هم پیدا شد وگفت:آی آی دیدم... ما هیانه ی من کو... به میشا دوبله سوبله میدی دیگه؟
پشت کوه... دختره ی چندش... من هیچ وقت از بابا نمیخواستم بهم پول بده ... برام افت داشت. خودم میرفتم سر کار .... دستم تو جیب خودم بود. حالا بابا صدقه سری یه وقتایی یه چیزی بهم میداد ولی کلا تو روش نمیگفتم من پول میخوام.
بابا رو به مارال گفت: بهت دادم ... اینم پول دارو بود...
یه لبخند فاتحانه زدم و از خونه رفتم بیرون.


ماشین و با سلام صلوات روشن کردم و به سمت یونی کده رفتم... سر راه دو تا دختردانشجو هم به پستم خورد... که هرچی به مرامم نگاه کردم دیدم عیبه که کرایه بگیرم.... خلاصه یه صفایی هم اونا بردن ویه پونصد تومن ذخیره شد تو کیف پولشون. اما کشف کردم که ترمز ماشین مهرابم خوب نمیگیره...
به یونی رسیدم... ماشین و بین یه کمری و پاجرو پارک کردم.
الهی چقدر واقعا شبیه هم بودن این سه تا... یه لبخندی زدم و رامو کشیدم سمت ساختمون مربوطه.
به سمت صبا اینا رفتم و باهاشون سلام علیک کردم.
مهراب حیوونی هم به یه عصا تکیه داده بود.
به سمتش رفتم وباهاش خوش و بش کردم و همه باهم وارد کلاس شدیم.
سر کلاس چرتم گرفته بود.
مخصوصا اینکه این دریچه ی کولری که تابستونا باد گرم میداد و زمستون ها هم همچنان باد گرم میداد تو سرم بود.منم حس خواب بهم دست داده بود.
با لرزیدن گوشیم که تو جیب جینم بود با هزار بدبختی دستمو از توی مانتوم به سمت جیب شلوارم هدایت کردم.
اخه اینجا جاست ادم گوشیشو بذاره.... حالا هر کی ندونه فکر میکنه من دارم چه خاکی تو سرم میکنم.
گوشیمو دراوردم مهراب اس داده بود که ظهر که کاری نداری؟
بهش نگاه کردم.
چه دلیلی داشت اس بدم خوب بهش میگفتم... یعنی چی پول اس دادن هم بهم اضافه بشه؟ چه معنی میده؟
با چشم وابرو گفتم نه...
اس ام اس داد: پس ظهر نهار بریم بیرون؟
باز سرمو تکون دادم که باشه....
ذوق کرد واستاد بهم گفت: خانم مودت تخته این سمته...
-اخه من فکر کردم اون طرفه این یکی اینه است...
حرف بیمزه ای بود اما کلاس ترکید. اصولا دانشجو جماعت به ترک دیوارم همینطور بیخودی میخنده... یعنی دانشجو جماعت هیچ علتی نداره که به چیزی با علت بخنده!
استاد هم سری تکون داد ومشغول شد.
بعد از کلاس به طرز غافلگیر کننده ای مهراب سیامک وصبا رو دور زد تا منو اون تنها باشیم.
سوار اتومبیلش شدیم و من رانندگی میکردم. چون هنوز اکی نشده بود.
با ادرس دادن هاش میرفتیم سمت تجریش...
جلوی یه رستوران شیک نگه داشتیم... یه نگاهی به ریخت خودمو یه نگاهی به ریخت مهراب کردم.
یه نگاهم به ماشین های انچنانی ملت... یه دونه پراید سیاه داغون این وسط داشت به همشون دهن کجی میکرد.
خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد. خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد.
بلند خندیدم وگفتم: از کی تاحالا شاگرد در راننده روباز میکنه...
مهراب هم باخنده گفت: از همین الان...
مانتوی قهوه ای سوخته ی ساده ای پوشیده بودم. با جین مشکی و مقنعه ی مشکی... کوله ام سگکش خراب شده بود و با سنجاق قفلی بسته بودمش... یه نگاه هم به مهراب کردم.
با پلیور طوسی وجین یخی وکتونی های طوسی اکی بود . اسپورت و معمولی... بیشتر از اینکه به مارک لباسش فکر کنه به خط اتو و تمیزیش فکر میکرد.
مهراب دستمو گرفت. با هم به اون سمت خیابون رفتیم.
از اینکه دربون جلوی رستوران در وبرامون با ز نکرد و مهراب خودش دستگیره رو گرفت و کشید یه مدلی شدم.
همین چند لحظه قبل برای یه زوج تا کمر خم شد و در و براشون باز کرد.
شونه هامو بالا دادم.... یه پیش خدمت کت شلواری جلو اومد وگفت: برای صرف نهار اومدید؟
پ نه پ اومدیم یه دقه گل روی تو رو ببینیم روشن بشیم بریم پی رزق و روزی و زندگیمون!
مهراب جوابشو داد و پیش خدمت گفت: چند نفرین؟
مهراب یه لبخندی به من زد وگفت: دو نفر...
و پیش خدمت گفت: دنبالم بیاین...
یه میز دو نفره حد وسط راهرویی که به دستشویی ختم میشد و یه سمتش صندوق دار بود در کور ترین نقطه ی رستوران.با یه نگاه تحقیر امیز و مفتخر وفاتح بهمون خیره شده بود.
اصلا دلم نمیخواست اونجا بشینم....
صندلی وانگار برای من عقب کشید وگفت: بفرمایید اینجا بشینید... و باز همون نگاهی که حس میکردم داره به یه تیکه اشغال نگاه میکنه... یا شاید نه به این غلظت اما یه همچین چیزی... موضوع این بود که طرف کرم داشت!
شاید اگه منم موهای بلوندم و توصورتم میریختم و شالمو یه جوری روسرم مینداختم که صد تا بی حجابی بهش می ارزید... یا اگه تو روش بلند بلند میخندیدم و با نگاهم بهش نخ میدادم ... به خودش جرات نمیداد اینطوری نگامون کنه...
یه نگاهی به اطراف انداختم.... یه میز چهار نفره کنار پنجره خالی بود.
-من دوست دارم کنار پنجره بشینم...
پیش خدمت یه لبخند زشت بهم زد وگفت: متاسفانه میز خالی نداریم...
راهمو به همون سمت گرفتم و گفتم: اونجا یکی هست....
پشت میز نشستم ومهراب هم جلوم نشست.
پیش خدمت با دندون قروچه گفت: این میز چهار نفره است... میز دونفره ی خالی همونه....
چشمامو تنگ کردمو گفتم: از کی تا حالا برای مشتری هاتون جا تعیین میکنید... و یه نگاهی به میز کردم.
سایز میزها یکی بود.
دو تا صندلی و برداشتم وجلوی پاش گذاشتم وگفتم: حالا شد دو نفره... این صندلی ها رو هم ببرید.
با حرص نگاهم میکرد.
مهراب هم با تعجب... چند نفری هم زل زده بودن بهم. برام مهم نبود. دوست داشتم اینجا بشینم....
پیش خدمت که داشت میرفت خوشبختانه بیخیال شده بود. صداش زدم: جناب...
برگشت به سمتم... تا چونه اش اخم کرده بود.
-لطفا منوی غذا ... منو ها رو جلوم تقریبا کوبید درحالی که یکیشو باز میکردم گفتم: این صندلی ها رو هم ببرید. اضافه است...
با حرص ازمون دورشد و منم درحالیکه سعی داشتم مناسب با جیب مهراب یه غذا انتخاب کنم گفتم: میرفتیم جای همیشگی اسنک میخوردیم... این امل خونه جاست منو اوردی؟
مهراب: خواستم خوشحال بشی... حالا چرا عصبانی هستی...
سعی کردم فکر نکنم چقدر ممکنه تفاوت باشه... ترجیح میدادم با مهراب هم کنار جدول خیابون و سطل مکانیزه و جوی کثیف فلافل هزار و هشتصد تومنی بخورم ... نفس عمیقی کشیدم و کوبیده سفارش دادم. ارزونترینش بود.
مهرابم مثل من سفارش داد.مخلفات نخواستم... اما مهراب با غیظ همه چی سفارش داد. این نگاه هاش یعنی حرف نزن... کاریت نباشه...
پیش خدمتهای دیگه سفارشمون و اوردن. رستوران کوچیکی بود اما معروف و مشهور بود به نسبت.
اون دو تا صندلی هم تاپایان غذا کنارمون موندند.
هیچ حرفی نزدم. اعصابم خرد بود. هنوز دلم میخواست حال اون یارو رو بگیرم.
مهرابم حالمو میفهمید و سربه سرم نمیذاشت.
بعد از صرف غذامون از جا بلند شدیم... چو ن نمیخواستم پول مهراب حیف ومیل بشه بیشتر از سهمیه ام خورده بودم و داشتم میترکیدم... ولی خوشبختانه ته همه چیز و دراورده بودم.
با مهراب به سمت صندوق رفتیم.
یه مرد سی خرده ای ساله ی بی تفاوت حساب کرد. از این افراد خوشم میومد.
همون یارو پیش خدمته هم جلوی صندوق داشت منو ها رو روی میز جا به جا میکرد. مهراب حساب کتابش تموم شد.
ولی من کیف پولمو دراوردم و یه اسکناس پنج هزار تومنی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم انعام شما... این حرفم معنی دار بود و میتونستم ته نگاهش بخونم که معنی حرفمو گرفته .
مات شد به من.
صندوق دار با لبخند گفت: ممنون از انتخاب شما... امیدواریم باز هم اینجا درخدمتتون باشیم...
تو دلم گفتم عمرا پامو اینجا بذارم... با این خدمت کردنتون.
یارو با حسی که با صورت خورده به زمین و قیافه ای گر گرفته و حرصی با رگ گردنی که تورمشو به وضوح میدیدم.دستشو دراز کردو اسکناس و گرفت و زمزمه وار گفت: نوش جان ... ممنون!
انگار گفت: کوفتتون بشه...
با اینکه ضرر بود اما پنج هزار تومن برای حفظ شخصیت درنظر این ادما اصلا ارزشی نداشت!!!
تو ماشین هم مهراب سکوت کرد.اون رانندگی میکرد. پاش زیاد درد نمیکرد از طرفی هم نمیخواستم ماشینش دستم باشه... نزدیک خیابون خونه امون نگه داشت وگفت: خواستم بخاطر زحماتت تشکر کنم...
-من که کاری نکردم....
مهراب لبخندی بهم زد وگفت: ادما عادت دارن بهم یا از بالا به پایین نگاه کنن یا از پایین به بالا...
-میدونم...
مهراب خندید وگفت: ولی خوب حالشو گرفتی ها...
با غر گفتم: تو هم که عین ماست ....
خندید و خم شد در داشتبرد و باز کرد و یه جعبه کادوی کوچولو به سمتم گرفت.
با دیدنش هرچی بود و یادم رفت. از ذوقم نیشم باز شد وگفت:وایی... به چه مناسبت؟
با لبخند مهربونی گفت: بخاطر زحماتت... واقعا ازت ممنونم.. اگه تو رو نداشتم...
به جعبه حمله کردم و گفتم: فعلا که داری...
با دیدن عطر خوشگلی که تو یه شیشه ی الماس مانند یاقوتی بود نفس عمیقی کشیدم... چقدر بوی ملایمی داشت. وای در لحظه عاشقش شدم.
یه کمی بخودم زدم و گفتم: مررررررسی....
مهراب خندید وگفت: الان وقت زدن این بود؟ نمیگی شاید میخواستم دوست دخترمو سوار کنم؟ حالا چه جوابی بهش بدم؟
با خنده گفتم: مشکل خودته... من با این قضیه کنار میام..
مهراب: وای چقدر روشنفکر واقعا....
خندیدم و با کلی تشکر و شوخی از ماشین پیاده شدم.مهراب رفت ومنم چشم میچرخوندم کسی منو ندیده باشه.
به سر کوچه رسیدم که با دیدن ریخت نحس عرفان یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم: بازم که شما؟
عرفان پوزخندی زد وگفت: شما؟ با ادب شدی میشا خانم...
کولمو شونه به شونه کردمو از جلوش رد شدمو وارد کوچه شدم با غیظ گفتم : برو رد کارت...
عرفان پشت سرم راه افتاد وگفت: هان... حالا شدی همون مرضیه ی ....
با شنیدن این اسم از دهن اون سرمو چنان به سمتش چرخوندم که خودش هم اصلا توقع نداشت.
لبخندی بهم زد وگفت: من که میدونم این ناز کردنا بالاخره تموم میشه... پس اینقدر با من بازی نکن...
با صدای بلندی گفتم:این تویی که... یه لحظه به خودم اومدم... وسط کوچه عربده که نمیکشن دختر!
صدامو یواش کردم و ولوم دادم پایین وگفتم:خواهش میکنم بس کن ... من جوابمو خیلی وقته بهت دادم... برو دنبال زندگیت... من اونی نیستم که تو دنبالشی...
خواستم به سمت خونه برگردم. فقط خدا خدا میکرد م سر ظهری کسی نخواد ویوی کوچه رو از نظر بگذرونه... بخصوص همسایه ی دست چپی خانم عزتی اقای مصطفوی که عادت داشت سیگارشو با پنجره ی باز بکشه و حین دید زدن کوچه اون زیر پیراهن سفید یقه گرد و شیکم گنده اشو به کل محل نشون بده ...
حس کردم یکی دستمو گرفت و تا به خودم بجنبم بیخ دیوار بودم.
دوباره همون صحنه ی قبل اما .... یه چاقوی ضامن دار به جای لباش به سمتم گرفت.
اب دهنمو قورت دادم. با وجود اینکه تمام تنم به لرزه افتاده بود گفتم: فکر کردی من از یه نصفه چاقو میترسم؟
تیغه اشو روی گونه ام کشید وگفت: پس از چی میترسی؟ ونفس عمیقی کشید و با چشمهایی که تصنعی خمارشون کرده بود گفت:اممم... بوی خوبی میدی...
از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد. از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.
اما تو چشماش یه نگاه شیطنت امیز دیدم که با ترسم فقط بازی شو مهیج تر میکردم. دلم میخواست اهنگ مغموم گیم اُور و خودم با ریتم سوت براش بزنم که بفهمه من با این چیزا نمیترسم...
دهنم خشک شده بود اما یه جورایی مطمئن بودم با اون چاقو هیچ غلطی نمیکنه. با این حال تمام زورمو توی بازو هام ریختم و شونه هاشو گرفتم و از خودم جداش کردم.
یه لبخندبهم زد وگفت: همین کارا رو میکنی که عاشقتم... هر کس دیگه ای بود خودشو خیس میکرد...
یک تای ابرومو فرستادم بالا ... الان اگه مارال اینجا ایستاده بود میگفت: ابرو میندازی بالا بالا ...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم: من که گفتم از این بچه بازی ها نمیترسم....
عرفان: خوبه... خوبه دختر شجاع... پس از کارای ادم بزرگی میترسی؟
جوابشو ندادم.
عرفان: خیلی از خود مطمئنی خانم کوچولو...
-چرا نباشم؟
عرفان: این بار اخره که محترمانه ازت تقاضای ازدواج میکنم....
خنده ام گرفته بود.محترمانه؟ با چاقو... منم گفتم چشم!باش تا بگم...
-هه... محترمانه؟ افرین... ادامه بده... سر شب هم چهار خط از روش مشق بنویس.... بذار محترم تر بشی!
عرفان دندون قروچه ای کرد وبا حرص گفت: با من یکه به دو نکن....
-برو گمشو تا جیغ نزدم همسایه ها بریزن سرت...
عرفان یه پوزخند زد وگفت: فکر کردم از ابرو ریزی میترسی؟
-نه... خیالت تخت.من جز خدا از هیچی نمیترسم...
عرفان یه لبخند کریه زد و گفت: پس کاری میکنم که از همه ی مردا بترسی... کاری میکنم که ابروت بره... نتونی سرتو تو محل بلند کنی... کاری میکنم که... روزگارت سیاه بشه ... مطمئن باش.
از لحنش.... صداش... قطعیتش... یه جورایی ته دلم ریخت ...
به سمتش چرخیدم وگفتم:نکنه میخوای روم اسید بپاشی؟ توی سوسول عرضه ی یه کبریت اتیش زدن و نداری... وای به حال ... یه خنده ی عصبی کردم وگفتم:هر غلطی که دلت میخواد بکن... و با قدم های تند به سمت خونه راه افتادم.
کلید وتوی در چرخوندم وخودمو پرت کردم داخل حیاط.
بابا در حال گل کاری بود. یه نفس عمیق کشیدم. ای جان... بوی نم خاک التیام بخش همه ی دردها بود... عاشق این بوی خاکم که با اب تر وتازه میشه...
به بابا نگاه کردم که با عشق و علاقه داشت اون گل ها رو تو باغچه ی کوچولومون جا میداد.چقدر دوستش داشتم. حواسش به من نبود...
یه دبیر باز نشسته بود که بعد از سی سال تدریس ریاضی... حالا تمام عشقش به همون باغچه ی کوچولو بود که سر جمع بیست وجب هم نمیشد.عاشق اقلام سنتی بود.
حوض فیروزه ای... رومیز های بته جقه که خودش میرفت از بازار میخرید و تختی که رو به روی حوض وسط حیاط قرار داشت.
یه درخت خرمالو داشتیم و یه باغچه ی کوچولو... حیاطمون بزرگ نبود ... اما عاشق این خونه بودم. البته منهای همسایه هاش. این محل عین یه روستای کوچیک وسط تهران بود که هرچی اتفاق میفتاد صداش تا ده تا محل اون ور تر هم میرفت.
اهی کشیدم وفکر کردم این مردم کی میخوان پاشونو از زندگی دیگران بکشن بیرون...



بابا منو دیدو گفت: به به خانم میشا خانم.
لبخندی زدم وبه سمت بابا رفتم.
تا خواستم سلام کنم بابا تند گفت: چیه بابا ؟ چرا رنگت پریده؟
تا دم دهنم اومد بگم پسر رفیقت همش مزاحممه و تهدیدم میکنه... اما دلم نیومد نگرانش کنم.برای قلبش ضرر داشت. اوه داروهاشو یادم رفت بگیرم. فردا یادم باشه...
یه لبخندی زدم وگفتم:هیچی بابایی... من خوب خوبم...
بابا با نا ارومی گفت:مطمئنی بابا؟
-یعنی فکر میکنی دارم دروغ میگم؟
بابا لبخندی بهم زد دستشو رو سرم گذاشت و مقنعه امو اروم دراورد وگفت: این چه حرفیه دخترم... من به گل همیشه بهارم اعتماد که سهله .... ایمان دارم.
یه ولوله ی قشنگی تو جونم ریختن.... حس خوبی بود.
اعتماد و ایمانی که بابا بهم داشت می ارزید به همه ی حرف ادم های این دنیا.
یه لبخند زدم که بابا با نگرانی گفت: وای...
-چی شد؟
بابا: مقنعه ات خاکی شد...
خندیدم وگفتم:فدای سر بی موت بابایی...
بابا با شوخی گفت: علنا به من میگی کچل؟
-کچلا پول دارن بابایی... حالا کچلم نه.... یه ذره کم داره....
بابا قیافشو تو هم کرد وگفت: یعنی من کم دارم پدر صلواتی؟
خندیدم وگفتم: نه قربون اون کم داشته ات بشم... و صورتشو بوسیدم.
با صدای حسود مامان خانم که اسممو صدا کرد.به سمتش چرخیدم و گفتم: طاهره شوهرتو برداشتم برای خودم.... برو دنبال یکی دیگه باش...
بابا خندید وگفت: مادرتو اذیت نکن....
مامان اخم نازی کرد وگفت: خوبه خوبه این میگه اونم خوشش میاد... بیا تو کمک من کن...
و پشت چشمی نازک کرد و وارد خونه شد.
شاخک های حسودیش عود کرده بود باید میرفتم کلی ماچش میکردم تا اکی میشد.
بابا زیر گوشم گفت: برو از دلش دربیار... میدونم منو بیشتر دوست داری...
خندیدم و خواستم کتونی هامو دربیارم که بابا صدام زد: میشا؟
-بله بابا؟
تو چشماش خیره شدم... شاید خیلی راحت میشد توش خوند که یه جورایی بهم افتخار میکنه. یه حس غرور خوب و خوشگل قلقلکم داد.هنوز منتظر بودم که بگه بهم ... اما نگفت... با این حال به همین نگاهشم راضی بودم.
بابا خندید وگفت: هیچی دخترم... خدا حفظت کنه...
-با دعای خیر شما...
بابا خندید و صدای داد مامان اومد که گفت: میشا اینقدر زبون نریز... بیا کمک من....
جفتمون خندیدیم و منم وارد خونه شدم .... مامان اعلام کرد برای فردا شب مهمون داشتیم.یا خدا... باید به هامین خبر میدادم که روز اساسی رسید. امیدوار بودم هامین حرفهایی که قرار بود بزنه رو خوب حفظ کرده باشه. خدا کنه جنگ اعصاب نداشته باشیم.
سرمو با درس و مرتب کردن اتاق گرم کرده بودم...
مهراب هم هر ازگاهی اس میداد... منم جوابشو میدادم.
یعنی کل اتاق و خاک که سهله گل گرفته بود.... با شنیدن صدای اس از دست مهراب کلافه شدم و بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم و پیغام مهراب و بخونم ... نوشتم: مهراب دیوونم کردی... کار دارم بای.
و ارسال رو زدم. انگشتم خاکی بود صفحه ی گوشیم خاک شده بود . اصلا هیچی واضح نبود.
مالیدمش به شلوارم و تمیزش کردم که دیدم رو صفحه یهو نوشت:
Delivered:Hamin
لبهامو گزیدم... برگشتم سمت اس قبلی که دیدم نوشته: سلام مرضی خوبی؟ (ایکون خنده) برای فردا اماده هستی؟
مرضیه و مرض... وای... خدا خدا میکردم تو پیامم ننوشته باشم مهراب... از شانس خوشگلم نوشته بودم!
هامین پیام داد : مهراب کیه؟
حالا بیا جواب اینو بده ... اخه یابو... واسه ی چی نگاه نکردی؟
دیدم داره زنگ میخوره... خدا مرگم بده این چه کنه ایه... خوب بی افمه... اصلا عشقمه... به تو چی؟
جواب دادم وگفتم: بله؟
با اون سر وصدای شلوغی که می اومد گفت: سلام خوبی؟
-مرسی... تو خوبی همین خان... تلافی مرضی گفتنش... خاک بر سر مرضیه هم نمیگفت.... مرضی!!!
-فکرکنم پیامتو اشتباه به من فرستادی...
نه بابا زنگ زدی اطلاع رسانی کنی که من اس ام اسمو اشتباه فرستادم؟ خسته نباشی واقعا.
-مهراب کیه؟
به توچی... به تو چی... به تو چی... !!!
-یکی از هم کلاسی هام...
-آهان... بعد چرا دیوونه ات کرده؟
میشا قربونت برم یه چیزی جور کن... زود باش.. مکث نکن... فکر کن فکر کن... مهراب کیه...
-کارم داشت مدام اس میداد منم کلافه شدم فکرکردم باز اونه که دیدم تویی...
-دیدی منم چرا به من پیام دادی؟
کنه ... کنه ... کنه... !
با حرص گفتم: خوب شماره ای که ارسال شده رو ندیدم.... پیامم نخوندم یهو Reply و زدم...
واقعا هیچ چیز بهتر از صداقت نیست.
هامین: اکی... برای فردا همزمان شروع میکنیم به حرف زدن قبول؟
-باشه.... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...
نفس عمیقی کشید و گفت: منم همینطور...
-خوب کاری نداری؟
-نه... سلام برسون. خداحافظ.
-همچنین. خداحافظ.
و تماس و قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. مهراب بود. میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار... هرچند به هامین ربطی نداشت ولی خوشم نمیومد. یعنی چه!!!
=================================« قسمت چهاردهم »

به محض خداحافظي با ميشا گوشي رو گذاشتم تو جيبم و از پنجره ي بزرگ سالن خونه ي عمو راشيد فاصله گرفتم تا دوباره برگردم سر جام . هنوز چند دقيقه بيشتر نبود كه از برنامه ي مامان واسه فردا شب خبر دار شده بودم كه سريع به ميشا خبر دادم تا اگه خبر نداره در جريان باشه . بالاخره بايد كمي فكر ميكرديم تا حرفامون و واسه فردا شب آماده كنيم . دوباره روي مبل يك نفره اي كه چند لحظه قبل نشسته بودم نشستم . فكرم رفت سمت اس ام اس ميشا ، مهراب ! ...شايد دوست پسرش بود !
سري تكون دادم و حواسمو دادم به حرفاي بقيه . مامان همچنان داشت درباره ي نحوه ي برگزاري مراسم نامزدي من و ميشا واسه زن عمو فرنوش حرف ميزد . بي حوصله سرمو چرخوندم سمت ديگه كه تو همين لحظه ندا هم اومد به سمتم و روي دسته ي مبلم نشست ، ظاهرا عادتش بود رو دسته ي مبل بشينه . تو خونه ي ما كسي جرات اين كار و نداشت چون مامان غر ميزد كه نشين اونجا ميشكنه ، هر چند شكستنش بعيده ... ولي مامانه ديگه ...
ندا با لبخند گفت :
_ با كي حرف ميزدي ؟...
ابرويي انداختم بالا و گفتم : با يكي ...
فهميد از سوالش خوشم نيومده سريع حرف و عوض كرد :
_ مياي اتاقمو بهت نشون بدم ...
شونه اي بالا انداختم و اونم دستمو گرفت و به سمت اتاقش كشيد . كنجكاوي خاصي در مورد اتاقش نداشتم . اما گويا اون ذوق زيادي داشت تا اتاقشو نشون بده . به هر حال از سماق مكيدن تو پذيرايي بهتر بود ، آرمين و آذين نيومده بودن و من احساس ميكردم حوصله م داره سر ميره .
وارد اتاقش شديم و در و بست . همه ي وسايل اتاقش سفيد بود . اتاق شيكي بود . به استثناي تخت يه نفره ش بيشتر شبيه اتاق زن و شوهرا بود تا اتاق يه دختر جوون . انتظار داشتم با كلي عروسك يا يه عالمه رنگ مواجه بشم . به نظرم اتاقش به شخصيت خودش كه دختر پر انرژي اي بود نميخورد . روي تختش نشست و گفت :
_ اتاقم چطوره ؟
_ قشنگه ...
به كنارش اشاره كرد و گفت :
_ بيا اينجا بشين .
كنارش رو تخت نشستم . هنوز نگاهم به در و ديوار اتاقش بود ولي نگاهش رو صورتم سنگيني ميكرد . به سمتش برگشتم و با خنده گفتم :
_ چيه ؟ نيگا نيگا ميكني ؟!
نفس عميقي كشيد و گفت :
_ مامانت همش داره از مراسم نامزديت حرف ميزنه ....
_ مراسم نامزدي دوست نداري ؟!
چند لحظه با بهت بهم خيره شد و بعد گفت :
_ واقعا ميخواي به همين زودي عروسي كني ؟! ... اينقدر ميشا رو دوست داري كه هنوز نيومده دارين نامزد ميكنين ؟!
چي بايد بهش ميگفتم ؟! دوست نداشتم از تصميماتي كه با ميشا گرفته بوديم حرفي بزنم ، از طرفي هم نميتونستم حرفشو تاييد كنم . ترجيح دادم يه جواب خنثي بهش بدم :
_ من و ميشا حرفامونو زديم ، تصميمامونو هم گرفتيم ... به وقتش تو هم ميفهمي ...
تعجب كردم ، تو چشماش اشك جمع شده بود و با رنجيدگي نگاهم ميكرد . وقتي نگاه پر سوال منو ديد سريع سرشو برگردوند و گفت :
_ وقتي فرانسه بودي با هم ارتباط داشتين ؟ ...شما كه 12 سال از هم دور بودين ...
با لبخند گيجي گفتم :
_ ناراحت شدي ؟!
سريع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبي گفت :
_ من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولي اخه ميشا اصلا بهت نمياد ...
_ از چه نظر ؟!
_ يه نگاه به خودت بنداز ... ميشا هيچ سنخيتي با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افكار و عقايدش ...
سريع حرفشو قطع كردم ،
_ مگه افكار و عقايدش چه جوريه ؟!
چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال يه جواب ميگشت . با من من گفت :
_ امممم ....چه جوري بگم ، يه جورايي امله ...به كلاس تو نميخوره ...
جان ؟! ...امل ؟!!! از نظر من ميشا در مقايسه با دختراي ايراني خيلي هم افكار امروزي و متجددي داشت . از جام بلند شدم و با لبخند كجي نگاهش كردم و گفتم :
_ تو اصلا ميدوني امل يعني چي كه ميگي ؟!....
سريع اومد اصلاح كنه :
_ منظورم امل نبود ... گفتم كه نميدونم چه جوري بگم ... ولي بهت نميخوره ، نه زياد خوشگله ، نه هيچ تناسب ديگه اي باهات داره ....
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خوب ... حالا تو چرا گير دادي ميشا رو خراب كني ؟
_ من نميخوام ميشا رو خراب كنم هامين ... اصلا منو باش كه نگران اينده ي توئم ...
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خب ، تو نميخواد نگران من باشي ...بيا بريم بيرون ...
پشتمو بهش دادم كه برم بيرون كه بازومو گرفت و جلوم ايستاد . با مهربوني دستشو رو گونه م كشيد و گفت :
_ از حرفام ناراحت شدي ؟ نميخواستم ناراحتت كنم ...فقط تو برام خيلي مهمي ، دوست دارم بهترينها رو داشته باشي ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
- ناراحت نشدم ، حالا بيا بريم پيش بقيه ...
دستش و دور كمرم حلقه كرد و سرشو گذاشت رو سينه م :
_ هامين تو خيلي خوب و مهربوني ...
سفت خودشو گرفته بود ، جاي گرم و نرم گير اورده بود ديگه . دستمو كشيدم پشتش و صداش زدم تا به خودش بياد :
_ ندا ؟!
سفت تر خودشو فشار داد و با صداي آرومي گفت :
_ چقدر عطرت خوبه ؟!
قهقهه اي زدم و گفتم :
_ حيف كه مردونه ست والا ميدادم به خودت ...
_ عطر خودتو ميگم ...عطر بدنت ...

خنده م سريع جمع شد ، اولا با اون همه اودكلني كه رو خودم خالي كرده بودم مگه ديگه عطر بدنم اصلا امكان داشت بلند شه ؟! در ثاني ندا ديگه داشت زياده روي ميكرد ، خودشو هم ديگه زيادي بهم چسبونده بود ...

به هر سختي اي كه بود از خودم جداش كردم و با لحني كه سعي ميكردم شوخ باشه گفتم :
_ چرا الكي ميگي ؟! من همين يه ساعت پيش حموم بودم ...
با شيطنت لبخندي زد و روي پنجه ي پا بلند شد و گونه مو بوسيد .
دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بيرون . حالش زيادي خوش بود واقعا !

تا موقع شام هم باهام بود ، حتي بعد از شام وقتي نشسته بودم با بابا و عمو راشيد از كار حرف ميزدم هم كنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش ميكردم با يه لبخند ازم پذيرايي ميكرد . تا وقتي رفتيم خونه من همچنان تو شوك حرفا و رفتار ندا بودم . معني رفتار اغوا كننده شو نميفهميدم .
موقع شام مامان به زن عمو تعارف كرد كه فردا شب باهامون بيان خونه ي عمو پرويز . با دهن پر خشكم زده بود . مگه يه مهموني ساده نبود ؟! مامان چه اصراري داشت همه چيو گنده كنه ؟! خدا رو شكر زن عمو دعوتش و رد كرد و گفت خودتون باشين بهتره ...
با رسيدن به خونه دست مامان و گرفتم و كنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ من چند لحظه با مامان كار دارم شما برو بخواب ... بابا با نگاه معني داري بهم فهموند كه اخر شبي اعصاب مامان و خط خطي نكنم كه بيوفته به جون اون . با حركت سر مطمئنش كردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسيدم ، بعدش هم صورتش و بوسيدم و وقتي يه لبخند رضايت بخش رو لبش جا خوش كرد و شروع كرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواري برداشتم و گفتم :
_ مامان لازم بود امشب اينهمه با زن عمو از نامزدي حرف بزنين ؟!
اخماشو كشيد تو هم ، قبل از اينكه دوباره شروع كنه سريع گفتم :
_ منظورم اينه كه مگه فردا قرار نيست بريم خونه ي عمو پرويز ؟ خوب چرا صبر نميكنين اول بريم اونجا حرفامونو بزنيم بعدا بقيه رو در جريان بذارين ؟
_ چه فرقي ميكنه ؟ چرا بايد قايمش كنيم ؟!
روي سرشو بوسيدم و گفتم :
_ اخه مامان چرا بايد الان يه بلندگو وردارين و همه رو خبر كنين ؟ بذارين سر فرصت بهشون بگين ديگه ... بذارين من و ميشا هم باهاتون حرفامونو بزنيم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ريز كرد و گفت :
_ تو و ميشا چي ميخواين بگين ؟!
_ هيچي مامان ، حرف من اينه كه تا فردا شب صبر كنين... خواسته ي زياديه ؟ همه چيو خودتون بريديدن و دوختين ، من همين يه توقع كوچيك هم نميتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت كرد و قيافه ي ناراضي اي به خودش گرفت و گفت :
_خيلي خوب ، تا فردا شب حرفي نميزنم ... حالا انگار من قراره فردا كيو ببينم كه بهش بگم !
خودم هم ميدونستم واسه اين سفارشات ديگه دير شده و الان همه غير از خودم از رنگ كت شلواري كه قراره روز نامزدي بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود يه چيزايي رو واسه فردا شب به مامان تذكر بدم . گفتم :
_ چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدي كه اونا هم فردا شب بيان ؟ بذارين خودمون باشيم ديگه چرا قشون كشي ميكنين ؟! ...
مامان سريع گفت :
_ خودم هم زياد خوشم نمياد كه بياد ، اما بالاخره اونا هم تو رو ميخواستن ، چند بار غير مستقيم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشيد خان به بابات گفته بود كه "هامين و مثل آرمين ندين به غريبه ، خدا رو شكر تو فاميل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همين اول بگم خودشون هم باهامون بيان واسه بعله برون و اين مراسما كه كدورتي به دل نگيرن ...
يعني رفتار هاي ندا هم واسه همين بود ؟! اي دل غافل . يه عمر رفتيم اونور فكر كرديم همه فراموشمون ميكنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش كرده بودم نه بقيه منو ...مامان گفت :
_ حالا نميخواد حرص بخوري ... فعلا كه زن عموت گفت نميايم...
با التماس نگاهش كردم و گفتم :
_ كس ديگه اي رو دعوت نكني ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ باشه خبر نميكنم ... اصلا تو چيكار به اين كارا داري ؟! اين كارا زنونه ست ...مرد و چه به اين حرفا !
- بله واقعا ، من فقط بايد منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_ اينقدر غر نزن ، برو بگير بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و كه از پله ها بالا ميرفت دنبال كردم . اگه تا الان شك داشتم الان ديگه مطمئن بودم كه بايد خونه بگيرم . نميتونستم ، ديگه نميتونستم ساكت بشينم تا مامان واسم بكن نكن تعيين كنه . بي نهايت دوستش داشتم ، اما دليل نميشد به اين دليل اينهمه زجر و متحمل بشم . بعضي وقتا از اين رفتارش احساس خفقان بهم دست ميداد . از جام بلند شدم و همونطور كه از پله ها بالا ميرفتم به پرهام اس ام اس دادم كه خونه ي دوستش و ميخوام ، بهش بگه نذاره براي فروش ...
با پرهام درباره ي خونه صحبت كرده بودم . گفته بودم چرا ميخوام يه خونه مجردي بگيرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پيش هم بهم گفت كه يكي از دوستاش داره از ايران ميره و ميخواد خونه شو با وسايل بفروشه ، اگه ميخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تاييد كرده بود و ميگفت از همه نظر مناسبه ... با پولي كه تو فرانسه پس انداز كرده بودم ميتونستم خونه رو بخرم ، و ميخريدمش . بعد از اينكه نامزدي به هم خورد يواش يواش به مامان ميگفتم كه ميخوام مستقل بشم . نهايتش چند روز جنگ اعصاب داشتيم بالاخره كه كنار ميومد .
صبح با شنيدن صداهاي مردونه اي كه از حياط ميومد از خواب بيدار شدم . از پنجره نگاهي به بيرون انداختم . بابا بود كه همراه باغبون مشغول هرس كردن و چيدن برگاي خشك درختا بود . زود لباس عوض كردم و از اتاق بيرون رفتم . ميخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خيلي هم يواشكي بار و بنديل ببندم . به نظر ميرسيد مامان هنوز خواب باشه چون خبري ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطيل بود ديگه ! حتي واسه مامانا !
بيخيال صبحونه شدم و يه ليوان شير خوردم و رفتم سمت حياط . با صداي بلند سلام كردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالاي نردبون با خنده گفت :
_ خوشم مياد سحرخيزي ...ميخواي ورزش كني ؟!
_ اگه شما هم بيايد آره ...
نگاهي بهم كرد . انگار فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم چون بي حرف قبول كرد و از نردبون پايين اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بريم ...
با هم شروع به دويدن به سمت پشت ساختمون كرديم . در حين دويدن از بين درختا وقتي ديد حرفي نميزنم گفت :
_ بگو بابا ...
خنده اي كردمو گفتم :
_ چيزيو نميشه ازت پنهون كرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_ ميخوام خونه بخرم ...
ايستاد و با تعجب بهم خيره شد ، با حالت متفكري ابروهاشو تو هم كشيد و گفت :
_ واسه چي ؟!
مونده بودم دليلش هم رك و راست بهش بگم يا نه ، چند لحظه اين پا اون پا كردم و بالاخره گفتم :
_ مامان از همه طرف بهم فشار مياره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصباني بشه اما اون با همون حالت متفكري كه به خودش گرفته بود گفت :
_ مامانت نارحت ميشه ...
نگاهي بهم انداختو ادامه داد :
_ اما بهت حق ميدم ، مخالفتي نميكنم ...اما يادت باشه وقتي به مامانت ميگي جوري بگي كه نفهمه به خاطر اون داري ميري ...
دوباره مشغول دويدن شديم ، گفتم :
_ فعلاميخوام بخرمش . يه دفعه نميرم ...كم كم ...
بابا با خنده گفت :
_ تو كه ديگه داري ازدواج ميكني ...كم كم ميشه وقتي كه رفتي سر خونه زندگيت ديگه ...
چيزي بهش نگفتم ، خودش گفت :
_ خونه رو كه انتخاب كردي بيا پيشم تا چكشو بنويسم ...
اين بار من از حركت ايستادم ، چند لحظه با شوك به بابا نگاه كردم و گفتم :
_ خونه رو انتخاب كردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فكر كردي به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندي زد و گفت :
_ نه ولي تو كه تازه كارتو شروع كردي ...
_ من تو فرانسه كار ميكردم ...
سري تكون داد و گفت :
_ خيلي خوب ...ميفهمم وقتي با پولي كه خودت با زحمت بدست اوردي بخواي چيزي واسه خودت بخري چقدر لذت بخش تره ولي نميخواي قبلش با خانومت مشورت كني ؟! اونم بايد بپسنده وگرنه بيچاره ت ميكنه ...
با گفتن اين حرف خنده اي كرد و دوباره شروع كرد به دويدن . چقدر راحت ميگفت خانومت . حيف كه نميتونستم الان همه چيز و بهش بگم .
خودمو بهش رسوندم و بحث و عوض كردم :
_ درختا چقدر بزرگ شدن . اين پشت شكل جنگل شده ...
قهقهه اي زد و گفت :
_ آدم دوست داره وسط اين جنگل كوچيك يه بند نفس عميق بكشه ...راستي كلبه رو ديدي ؟!
يه اتاقكي ته باغ ساخته شده بود كه شكل كلبه درستش كرده بودن ، همون روزاي اولي كه اومده بودمو باغ و بالا و پايين كرده بودم ديده بودمش اما داخلش نرفته بودم . گفتم :
_ اره ديدمش ولي وقتي خواستم برم داخلش درش قفل بود ... واسه چي ساختينش ؟...
_ بيا بريم الان بهت ميگم ...
وقتي رسيديم ته باغ كليدش و از زير يه گلدون برداشت و درشو باز كرد . از بيرون شبيه يه كلبه ي جنگلي درست كرده بودن اما از داخل خيلي مدرن و راحت بود . يه طرفش يه نيم ست راحتي و يه ال سي دي بود و ديوار يك طرفش كامل قفسه بندي شده بود و پر از انواع مشروب بود .
از وقتي يادمه مامان و بابا هميشه سر اين موضوع با هم دعوا داشتن . يعني هميشه مامان دعوا ميكرد كه يا اين شيشه ها رو خودت از اين خونه ببر بيرون يا خودم ميندازمشون بيرون . با خنده گفتم :
_ پس براي تموم كردن دعواها اينجا رو ساختين ؟ ... حالا گير نميده ؟!
سري تكون داد و گفت :
_ گير كه ميده ولي اقلا جلوي چشمش نيست ...
به شكمش اشاره كردم و گفتم :
_ ولي تو هم كه به حرفش گوش كردي و ديگه نميخوري ... غير از اين بود الان تو هم يه شكم خوشگل عين مال عمو راشيد داشتي ...
قهقه اي زد و گفت :
_ اره نميخورم ، فقط گاهي لب تر ميكنم ... بيشتر اينايي كه ميبيني كلكسيونمه ...
ابرويي بالا انداختم و به سمت قفسه ها رفتم و گفتم :
_ جدا ؟! ... كلكسيون شراب هاي تقطيري جمع ميكني ؟!
_ بعضياشون قدمتشون به بيشتراز صد سال ميرسه ...
يكيشون و بيرون كشيدم و گفتم :
_ واووووو... اين يكي مال هفتاد سال پيشه ... جمع كردن همچين كلكسيوني تو ايران واقعا كار مشكليه ...
خودش يكي از شيشه ها رو بيرون كشيد و گفت :
_ قديمي ترينش اينه ، مال 120 سال پيشه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_ پس مامان هنوز موفق نشده اينجا رو اتيش بزنه ؟!
هر دومون بلند خنديديم ...ميون خنده ش گفت :
_ بذار يه حقيقتي رو بهت بگم ...من اينجا رو فقط به خاطر كلكسيونم و شراباش دوست ندارم ....هر وقت با مامانت دعوام ميشه ميام اينجا ، اينجا پناهگاهمه ...
اينبار ديگه واقعا تعجب كرده بودم ،
_ مگه تو و مامان هنوزم دعواتون ميشه ؟!
نگاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت :
_ چيه فكر كردي پير شديم ؟! ... مامانت هنوزم همون دختر سركش و لجبازيه كه باهاش ازدواج كردم ...
_ فكرميكردم عاشق تر از اين حرفا باشين !...
چشماشو گرد كرد و گفت :
_ هستيم ....من تو اوج دعواها و قهراش هم دوستش دارم ...
بعدش نفس عميقي كشيد و گفت :
_بذار يه نصيحتي بهت بكنم هميشه تو خونه ت يه اتاق كاري جايي رو واسه خودت داشته باش ، مثل جايي كه من واسه خودم ساختم . واسه وقتايي كه با زنت دعوات ميشه به درد ميخوره ...ادم بايد تو قهر و دعواها هم خونه شو ول نكنه بره بيرون ... بايد يه جاي آرامش دهنده اي تو خود خونه ت داشته باشي ...
با شيطنت گفتم :
_ يعني منم توشو با كلي شراب پر كنم ؟!
با خنده گفت :
_ اينو نگفتم ، گفتم كه اتاق كار ....اينجا هم هدف اوليه ي ساختش واسه كلكسيونم بود اما بعدها شد مخفيگاهم از قهر و غضب مادرت ...
از وقتي برگشته بودم تا حالا اينقدر صميمي با بابا حرف نزده بودم . احساس ميكردم هر چي كه بيشتر ميگذره احساس راحتي بيشتري باهاش ميكنم . وقتي 15 ساله م بود و از ايران ميرفتم فكر ميكردم چقدر از بابام دورم . فكر ميكردم هيچ نقطه ي مشتركي باهاش ندارم ، فكر ميكردم بدترين باباي دنياست . اما حالا كه 27 سالم بود فكر ميكردم بايد تو خيلي چيزا از جمله عاشق شدن ازش الگو بگيرم . بيشتر عشقا چند سال بعد از ازدواج تموم ميشد اما بابام با 55 سال سن هنوزم عاشقانه مامان و دوست داشت . مامانم خوشگل بود ، مهربون بود ... اما كله شقيش و لجبازيش كه حتي خود بابا هم بهش اعتراف ميكرد چيزي بود كه وقتي فكرشو ميكردم ميديدم كه اگه روزي زن خودم اينقدر كله شق و يه دنده باشه عمرا اگه بتونم تحمل كنم . شايدم داشتم زود قضاوت ميكردم . شايد بايد ميذاشتم عاشق بشم و بعد در اين مورد نظر بدم . شايد همونطور كه ميگفتن عشق واقعا همه چي و آسون ميكنه !

نگاهي به پرهام كه رو تختم خوابش برده بود انداختم . چقدر زود باهاش راحت شده بودم . براي خودم هم جالب بود ، بعضي وقتا تا مدتها طول ميكشيد تا بتونم با يكي كنار بيام ، بعضي وقتا هم با يه برخورد كوچيك يه ادم و جوري وارد زندگيم ميكردم انگار كه از ازل يه جاي خالي براش تو زندگيم رزرو بوده . عباس هم همينجور وارد زندگيم شده بود ، بعد از اولين برخورد با هم رفيق فابريك شده بوديم . شايدم اين جاي خالي عباس بود كه با پرهام پرش كرده بودم . هر چي بود پرهام ديگه اين جا رو مال خودش كرده بود و از اين نظر خوشحال بودم .
روبروي لب تاپم پشت ميز نشسته بودم و مثلا حواسم و داده بودم به كار . اما همون مثل پرهام ميرفتم ميخوابيدم سنگين تر بودم . از قبل از ناهار پرهام اومده بود خونه مون . بهش گفته بودم اين روز جمعه اي روبياد تا روي پروژه اي كه قبول كرده بوديم با هم كار كنيم . چقدر هم كه كار كرده بوديم ! قرار بود از فردا سر وقت بريم شركت تا كارها بيوفته رو غلتك .
صدايي از خودش در اورد و از جاش تكون خورد و گفت :
-هر كاري كردم خواب مارال و نديدم...
ميدونستم اين حرفا مسخره بازياشه ، سوژه گير اورده بود مثلا . با خنده گفتم :
_ جون داداش يه دور ديگه زور بزن شايد اينبار جواب داد ...
با چشمايي كه به زور سعي ميكرد باز كنه از جاش بلند شد و با حرص مشتي به بالشم زد و گفت :
_ تقصير تخت توئه ... آدم همش خواب دختراي موبور خارجكي و ميبينه ...
قهقهه اي زدم و گفتم :
- از خداتم باشه ، اين دور و برا كه كميابه ...
در حاليكه به سمت دستشويي ميرفت گفت :
-به هه ... اينو باش .. كجاي كاري داداش ؟! شري خودم موهاش بوره ...
شري دوست دخترش بود . البته من تابحال نديده بودمش ، اما هميشه حرفش تو دهن پرهام بود . نه اينكه خيلي دوستش داشته باشه ، بيشتر محض خنده بحث شري رو پيش ميكشيد . گفتم :
- اونا جنسشون اصله ، تو اين موبور قلابيا رو با اونا مقايسه ميكني ؟!
-ارزوني خودت بابا ...
وقتي از دستشويي اومد بيرون ازم دعوت كرد كه عصر باهاش برم خونه ي يكي از دوستاش دورهمي مردونه . ميگفت مهموني رو زود تموم ميكنيم تا واسه خواستگاريت كه شبه برسي . دوست داشتم برم اما نميشد . نميتونستم مطمئن باشم كه به موقع ميرسم يا نه . همون لحظه مامان اومد داخل و سفارش كرد كه چه ساعتي ميريم خونه ي عمو پرويز تا خودمو واسه اون ساعت آماده كنم ... وقتي پرهام و ديد به اون هم تعارف كرد كه :
_ تو هم بيا پرهام جان ...
خوبه بهش گفته بودم ديگه كسي رو دعوت نكنه ، چه ميشد كرد ، دوست داره همه رو تو شاديمون سهيم كنه ديگه .پرهام سريع گفت :
_ نه بابا مستانه جون ، مهموني خانوادگيه من بيام بگم چيكاره ي حسنم ؟
من كه ميدونستم ته دلش منتظر يه تعارف ديگه از جانب مامانه تا خودشو چتر كنه . اما مامان هم كم زرنگ نبود ديگه بيشتر تعارفش نكرد . دمش هم گرم . چون با اخلاقي كه از پرهام ميشناختم اگه ميومد از اولش سمفوني بادابادا مبارك باد راه مينداخت . همين مدتي كه بهش از قضاياي خودم و ميشا گفته بودم كم تو گوشم نخونده بود كه ميشا خيلي خوبه و از دستش ندم . تاكيدش هم رو اين بود كه با هم باجناق ميشيم . بعضي وقتا اينقدر شوخياشو با لحن جدي ميگفت كه نميتونستم تشخيص بدم كي شوخي ميكنه كي جديه ، اما اسم مارال و كه مياورد وسط فوري گوشي ميومد دستم كه حرفاش مسخره بازيه .
پرهام با كلي غر غر نيمه شوخي نيمه جدي در مورد اينكه ميشا رو از دست ندم و همينطور اينكه چرا باهاش نميام خونه ي دوستش عزم رفتن كرد . ميگفت اگه بيام اونجا خود صابخونه اي كه ميخوام ازش خونه بخرمو هم ميبينم . منم گفتم باشه واسه يه فرصت ديگه و پرهام هم بالاخره رفت .

سر شب ارمين و فرناز و پشت بندش هم اذين و سهراب سر رسيدن . منم كه حاضر و آماده منتظر بودم هر چه زودتر بريم خونه ي عمو پرويز و قال قضيه رو با ميشا بكنيم تا خيالم راحت شه .
محياي پدر سوخته از وقتي اومده بود بند كرده بود كه : عمو تو ميخواي عروس شي ؟!
يعني بچه به اين باهوشي به عمرم نديده بودم ! از فرناز كه بعيد بود درباره ي اين چيزا با بچه حرف بزنه ، معلوم بود كار آرمينه كه اين حرفا رو يادش داده چون تا اينو ميگفت ارمين روده بر ميشد از خنده .
ساعت 8 بود كه ديگه جميعا لشكر كشي كرديم به سمت خونه ي عمو پرويز . موقعي كه در و باز كردن و داشتيم ميرفتيم تو ميشا كنار درب داخلي وايستاده بود و يكي يكي به بقيه سلام ميكرد . خاله و مارال و عمو كه تا دم در حياط اومده بودن زودتر رفتن داخل و منم عمدا خودم و انداختم آخر . وقتي رسيدم به ميشا با خنده در گوشش گفتم :
_ به به عروس خانوم ...شما بايد الان تو آشپزخونه باشي كه ! اينجا چيكار ميكني ؟
نيشگوني كه در حد نوازش بود از بازوم گرفت و گفت :
_ كوفت ...بيا برو داخل تا در و نبستم ...
اومدم از جلوش رد شم كه بازومو گرفت و با اضطراب گفت :
_ هامين حواست هست ؟!
چشمكي بهش دم و گفتم :
_ من خودم شروع ميكنم ، نگران نباش ... فقط من شروع كردم تو حواست باشه حرفمو ادامه بديا ... اينجور نباشه كه من از جانب تو هم حرف بزنم .
سري تكون داد و گفت :
_ تو شروع كن من تنهات نميذارم ...
با خنده دماغشو كشيدم و گفتم :
_ افرين دختر خوب ...
سرش و عقب كشيد و دماغشو خاروند و گفت :
_ مودب باش ، خير سرت داماديا ، الان بايد سرت از خجالت تو يقه ت باشه ...
با اين حفش دوتايي زديم زير خنده و راه افتاديم كه بريم بشينيم كه با كلي چشم خيره و لبخند معني دار روبرو شديم . معني لبخند همشون هم اين بود كه " به به ، چه به هم ميان ! چقدر هم كه از هم خوششون مياد ! "
خودمو زدم به اون راه و بي توجه به نگاههاي خيره شون روي تنها مبل خالي يك نفره نشستم .
ميشا هم رفت واسه خودش يه صندلي اورد و نزديك آذين و فرناز نشست .
تازه دقت كردم ببينم ميشا چي پوشيده . يه شلوار كتون مشكي تنگ با يه بلوز سفيد بدون استين كه يقه ي مشكي اي داشت پوشيده بود . به نظرم چشماش هم درشت تر شده بود .
يه لحظه حواسم رفت سمت آرمين كه داشت چيزي رو يواشكي در گوش محيا ميگفت . محيا سريع خودشو بهم رسوند و با صداي بلندي گفت :
_ بسه ! خورديش ...
چشمام به اندازه ي دو تا نعلبكي گرد شده بود . همه غش غش شروع كردن به خنديدن و ميشا هم در حاليكه لبشو به دندون گرفته بود با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده بود. به سختي لبامو به شكل لبخند زاويه دادم و محيا رو بلند كردم گذاشتم رو پام و سوئيچ ماشينمو كه محيا علاقه ي خاصي بهش داشت و از جيبم در اوردم دادم دستش كه مثلا حواسش پرت بشه . با چشم واسه ارمين خط و نشون كشيدم كه در جواب فقط شروع كرد به بلند تر خنديدن و گفت :
_ راست ميگه بچه ...
با چشم غره ي فرناز خنده ش كامل محو شد و دست و پاشو جمع كرد .
صحبت ها از همه چیز و از هیچ چیز بود.
میشا گاهی با لبخند به من خیره میشد گاهی اخم میکرد گاهی به گل های فرش خیره میشد ...
معلوم بود اروم و قرار نداره... یه لحظه پای چپشو روی پای راستش مینداخت... یه لحظه پای راستشو روی پای چپ ....
یه لحظه جفتشون میکرد.
یه لحظه مچ پاشو تکون میداد.
کلافگی از سرو روش می بارید.
ولی نمیدونستم چرا اینقدر ارامش داشتم.
بابا با عمو پرويز که بنظرم خیلی رنگ پریده میومد مشغول صحبت بود و دو تا خواهر ها هم پچ پچ میکردند و ریسه می رفتند.
بحث سر این بود که بابا عمو پرويز و نصیحت میکرد بیشتر مراقب خودش باشه... با اینکه پنج شش سالی از پدر من کوچیکتر بود اما شکسته تر بنظر میرسید ... به هرحال مرد با محبتی بود. ازارش به کسی نمیرسید...
قلب صافی داشت ... زحمت کش و مهربون بود.
چهره ی میشا هم تقریبا نیم بیشترش از چهره ی عمو پرویز بود. البته منهای رنگ عسلی چشمهاش که رنگ چشمهای خاله طاهره بود.
حرف به بیماری چندین ساله ی عمو پرویز کشیده شده بود و خاله طاهره و بابا و مامان من همه بند کرده بودند که چرا بیشتر مراقب خودش نیست...
خاله طاهره با ناراحتی گفت: صبح هم حالش رو به راه نبود ...
پدرم با جدیت گفت: پرویز همینجوری که خیال نداری دست از سر ما برداری؟
حرف بابا جنبه ی شوخی داشت و جمع خندید اما هممون واقعا عمو پرویز و خیلی دوست داشتیم.
بحث حول همین موضوع میچرخید و میشا هم با ناراحتی اظهار نظر کرد که دارو هاشو یادش رفته بگیره .
تعارف زدم که شاید بتونم از داروخونه ی شبانه روزی برم الان بخرم البته اگه نیاز هست که با چشم غره ی مامان ساکت شدم.
درجواب تمام این صحبت ها عمو پرویز لبخند مهربونی به دخترش میشا زد و گفت: مگه میشه عروسی تو رو نبینم و برم؟
همه با گفتن ای بابا این چه حرفیه بحث و ختم بخیر کردیم.
و بحث جدید در رابطه با مهریه ی زیاد بعضی از عروس خانم ها بود!!!
مارال داشت چايي ميگردوند كه گوشيم شروع كرد به زنگ خوردن ، با يه ببخشيد از جام بلند شدم رفتم سمتي كه خلوت تر بود تا جواب بدم . پرهام بود ، به محض اينكه جواب دادم با صداي پر اضطرابي گفت :
_ هامين ميتوني بياي ؟!
با نگراني گفتم :
_ چي شده پرهام ؟ ..
با صداي هراسوني گفت :
_ بدبخت شدم هامين ... بدبخت شدم ...
_يه دقيقه درست حرف بزن ببينم چي شده پرهام ...
پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم...
-میگی چی شده یا نه؟
پرهام با کمی مکث و من من گفت:
_ داشتم از خونه ي بهرام برميگشتم خونه كه زدم به يكي ...
تقریبا مطمئن بودم یه شوخی مسخره است.
با حرص گفتم: پرهام الان وقت این حرفهاست؟
با لحن ناله دار و کاملا جدی ای گفت: نه به قران... راست میگم....
با كف دست محكم كوبيدم به پيشونيم ،
_ واي ...حالت خوبه الان ؟
_ تقریبا....
-یعنی چی تقریبا؟
-یه خرده قفسه ی سینه ام ضرب دیده و سرم شکسته اما من به درک...
- طرف چی؟
پرهام با صدای خش داری گفت:...يارو رو اوردم بيمارستان ...نميدونم مرده ست يا زنده ...

صداش طوري بود كه به نظر ميرسيد داره گريه ميكنه ...
_ خيلي خوب چيزي نيست ... كدوم بيمارستاني ؟
_ بيمارستان ... نگهبانش نميذاره برم بيرون ، ميگه بايد صبر كني تا پليس بياد ..
_ خيلي خوب ... همون جا باش من الان خودمو ميرسونم ...
_ هامين ؟!
_ چيه ؟!
انگار تو گفتن حرفي مردد بود ، بالاخره به هر جون كندني بود گفت :
_ زود بيا ...من.... مشروب خورده بودم ...
چشمامو با حرص روي هم فشار دادم و گفتم :
_ پس چرا نشستي پشت فرمون الااااااااغ....بيا بيرون از اون بيمارستان تا پليس نيومده ...
_ نميتونم ...نگهبانش نميذاره ...
_ ديوانه اگه طرف طوريش بشه جرمت قتل عمده ...
فقط صداي شبيه گريه ش و مي شنيدم ، مشخص بود زياد هم خورده ، والا به اين راحتي گريه نميكرد ...دوباره گفتم :
_ من الان خودمو ميرسونم ....منتظر باش ...
سريع رفتم توي سالن و بلند رو به همه گفتم :
_ شرمنده ، من كار فوري اي برام پيش اومده ، بايد همين الان برم ...
بدون اينكه منتظر حرفي ازشون باشم يا جوابي به هاي و هوي و هينشون بدم برگشتم كه از سالن برم بيرون ، فقط لحظه ي اخر بدون اينكه برگردم در جواب بابا كه ميپرسيد چي شده گفتم :
_بعدا بهتون ميگم ...
تو حياط صداي دويده شدن كسي رو از پشت سرم ميشنيدم اما وقت تعلل كردن نبود . حتي نميخواستم برگردم ببينم كيه ...اما ميشا دوييد جلوم و با نگراني گفت :
_ هامين كجا ميري ؟ .... قرار بود باهاشون حرف بزنيم بگيم مخالفيم ....
سري با كلافگي تكون دادم و نفسمو فوت كردم ، بازوهاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و سعي كردم توجيهش كنم :
_ ببين ميشا ، قول ميدم بعدا خودم باهاشون حرف بزنم .... همين فردا باهاشون حرف ميزنم ، الان بايد برم ...
ميشا ول كن نبود ....جلوي لباسمو گرفت و گفت :
_ چه كار مهميه ؟! .... مهمتر از زندگي خودمون ؟!
دو طرف صورتشو با دستام قاب گرفتم و سعي كردم تند تند متقاعدش كنم :
_ دوستم كله شقي كرده با ماشين زده به يكي ....بايد برم ميشا .... مشروب خورده بوده ، بايد قبل از اينكه پليس برسه اونجا برم ....
بهت زده شده بود ... با این حال لباسمو ول كرد و با ناچاري گفت :
_ خيلي خوب برو ... بي خبرمون نذار ....
سريع سرشو گرفتم وپيشونيش و بوسيدم و گفتم :
_ مرسي ....
لحظه ي آخر قبل از اينكه در و ببندم چشمم به پشت سر ميشا افتاد كه همه كنار در داخلي خونه وايستاده بودن و نگاهمون ميكردن ...


مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم. خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت: امان از این جوونا ... با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت: ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن... بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت: اختیار دارین مستانه خانم... خاله مستان لبخندی زد وگفت: اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟ عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم... مامانم بلند خندید... نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود. خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی... و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ... اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم. مارال بلند شد شیرینی پخش کرد. عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست. مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟ یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟ عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!! با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهاي اذين و آرمين و فرناز و حتي سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه... دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه .... من پسر تر گل ور گلتو که دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخوام... بگم من هیچ شناختی از پسرخاله ای که از حرص منو مرضیه صدا میکرد و موقع رفتن تو فرودگاه بجای خداحافظی گفت: جوش روی دماغت بد ترکیبت کرده مرضیه .... ومن گریه کردم از حرفش و همه فکر کردن بخاطر رفتن اونه... ندارم. من ... من باید یه چیزی میگفتم.... اما هیچی نگفتم... هیچی برای گفتن نداشتم... مامان با لبخند بلند شد پیش دستی های کثیف و جمع کرد و در حالی که دوباره میوه میچرخوند عمو رسول گفت: خوب قرار عقد و عروسی هم مستانه از هولش مشخص کرده.... خاله مستانه ریسه ی قشنگی رفت وگفت: البته با اجازه ی پرویز خان.... نفسم تو سینه حبس شد. ازا ونجایی که بابا از عمو رسول و مامان از خاله کوچیکتر بودند هیچ اظهار نظری نکردند. خاله می برید و میدوخت و تن من میکرد... حس میکردم هامین کم اورده بود که در رفته بود... اما مگه زندگی اون نبود؟ مگه نمیخواست اونم تصمیم بگیره ... نفسمو فوت کردم.من تمام امیدم به اون بود... به اون و نخواستن ومخالفتش... خاله از توی کیفش تقویم و دراورد وگفت: اخر ماه که تولد امام رضاست و ایشالا نامزدیتونو رسمی همین اخر ماه تو خونه ی ما برگزار میکنیم... نظرتون چیه اقا پرویز؟ بابا لبخند ی زد وگفت: من چیکاره ام ... تا خودشون چی بخوان... کاش بابا میگفت نه... کاش میگفت زوده ... کاش میگفت دخترم نمیخواد!!! با حرص داشتم به لباسی که زوری قرار بود تنم کنم فکر میکردم... به هامین.... به حرفهاش... به نخواستنش و به اجبار و به خاله ای که اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم و نمیخواستم خم به ابروش بیاد. حالا داشت بدون پرسیدن نظرم برام تعیین تکلیف میکرد و من حتی نمیتونستم صدام در بیاد ... یه چیزی بگم... یه حرفی بزنم. خاله با لبخند گفت: برای بعد از عید ... ایشالا تو اردیبهشت بیست و هشتم اردیبهشت مراسم عقد و عروسیتونو راه میندازیم... تا اون موقع خودم مقدماتشو براتون فراهم میکنم... اصلا خوشم نمیاد کشش بدید ها این هامین منو میکشه ... هامین؟ هامین وخودم تصمیم دارم بکشم... هامین کجایی ببینی چطوری دارن واسه ی زندگیمون تصمیم میگیرن... هامین کاش بودی.... به سختی ازجام بلند شدم و لیوان های خالی ا ز چای و به اشپزخونه بردم وروی صندلی نشستم. یه انگشتر طلا سفید با کلی برلیان روش بود. ظریف بود اما شیک وسنگین... همیشه فکر میکردم حلقه ای که خواهم داشت درعین سادگی باید با شوهرم ست باشه... نفسمو سنگین بیرون فرستادم ... موهامو محکم کشیدم... مارال بشکونم گرفتو گفت: عروس خانم ... با حرص بخاطر حرفش بهش خیره شدم. با خنده گفت: اوه چه خشانتی... رو به روم نشست وگفت: چیه دمغی؟ چشمهامو ریز کردم وگفتم: ولم کن مارال... مارال: بابا امشب بله برونته .... و با خنده گفت: یاد این فیلمهایی افتادم که نشون میدن عروس با قاب عکس داماد عروسی میکنه ... و خودش روی میز از خنده پهن شد... دلم میخواست میفتادم به جونش و موهاشو میکشیدم... از تصورش در اون وضعیت لبخندی حرصی زدم و گفتم: مارال برو بیرون... مارال از جا بلند شد وگفت: پاشو باید بساط شام و بچینیم... با رخوت سر پا شدم... فعلا که هیچی مشخص نیست... فردا هم روز خداست یه انگشتر که واسه تو شوهر نشده شده؟ خوب پس به جنبه های مثبت فکر کن. به اینکه با هامین همه چیز و درست میکنید و کسی هم بهش برنمیخوره و ناراحتی پیش نمیاد. حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟ حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟ مارال اهسته گفت: بهتره باهاش تموم کنی... و از کنارم رد شد .... این چی میگفت؟ یعنی چی با مهراب تموم کنم؟ اصلا از این لفظ خوشم نمیومد مگه چی شروع شده بود که باید تموم میشد؟ دوستی مگه انقضا داره؟ اون میتونست همیشه یه دوست خوب باشه... و برام بمونه ... هرچند دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون هم منو به عنوان همسر اینده اش نگاه میکنه .... اما من هنوز... هنوز نمیتونستم فکر کنم کنار خودم مردی وبپذیرم که برام بشه همه چیز... بشه همه کس... جای پدر ومادر وخواهر و دوست وبگیره ... و تشکیل زندگی بدم... این نقطه ی کور ذهنم بود. من برای اغاز زندگی مشترک امادگی نداشتم.... برای پذیرش یه ادم که بشه نزدیک ترین فرد زندگیم امادگی نداشتم.... امادگی نداشتم خانواده داشته باشم و جز اصلی خانواده من باشم... امادگی بچه دار شدن اینده وپذیرش مسئولیت و نداشتم ... من هنوز خودمم نمیدونستم چی میخوام... و یکی از علت های مهمی که مهراب و هامین و هر کس دیگه ای و رد میکردم این بود که نقطه ی کور ذهنم حتی با یه چراغ قوه ی کم سو هم روشن نمیشد! با صدای موبایل عمو رسول مامان از صدا زدن برای پذیرایی دست کشید و همه منتظر موندیم تا عمو رسول مکالمه اش به پایان برسه. بعد ده دقیقه خاله تشر زد: رسول غذا از دهن افتاد... عمو رسول فوری سر سفره نشست وعذر خواهی کوتاهی کرد. بابا پرسید: کی بود؟ عمو رسول نفس عمیقی کشید وگفت: هامین بود… خاله سريع پرسيد : _ چي ميگفت رسول ؟! عمو رسول لحظه اي اين پا و اون پا كرد و گفت : _ حالا شامتونو بخورين ... خاله دوباره با نگراني پرسيد : _ طوري شده ؟ چي ميگفت ؟ چرا يه دفعه اي رفت ... امان از دست این پسر... عمو قاشقشو گذاشت تو بشقاب و با قيافه اي در هم گفت : حق داشت بره .... خاله پشت چشمی نازک کرد وگفت: شب به این مهمی؟ چه حقی؟ ارمین با لبخند گفت: حالا مامان بیخیال... خودش که راضی بوده با همه چیز.. راضی؟ چه رضایتی؟ نفس عمیقی کشیدم و صدای عمو رسول و که به بابا اهسته میگفت: _ دوستش مست بوده نشسته پشت ماشين زده به يكي . هامينم واسه اينكه برا اون بد نشه خودشو جاي راننده ي ماشين به پليس معرفي كرده ... بايد تا صبح تو بازداشتگاه بمونه تا دوستش واسش سند ببره ... خاله حینی که با مامان حرف میزد انگار صدای عمو رو شنید چون جيغ كشيد : _ چي ؟!!!!بازداشتگاه ؟! عمو سريع خواست رفع و رجوع کنه اما دیر شده بود با ارامش گفت : _ آروم باش مستانه ... خاله مستان خیلی سریع زد زیر گریه و من براش یه لیوان اب ریختم واذین درحالی که شونه های مامان و ماساژ میداد ، گفت : _چه جوري آروم باشم ؟ بلند شو برو بيارش بيرون .... بابا ميونه رو گرفت : _ راست ميگه رسول ! اينجوري كه نميشه بايد بريم براش سند بذاريم بياد بيرون ... عمو رسول : امكانش براي امشب نيست ، و گرنه خودم سند ميذاشتم . چون كارشناس بايد بره ملك و ببينه و قيمت گذاري كنه تا بشه سند گذاشت . كارشناس هم گفتن تا فردا صبح نداريم ... تقریبا غذا به هممون کوفت شد. چون خاله فقط داشت گریه میکرد ومامان هم میخواست ارومش کنه ... منم این وسط فکر میکردم واسه ی کدوم دوستش میخواد چنین کاری کنه؟ یعنی هامین اینقدر برای دوستش ارزش قائل بود که بخواد بخاطرش شب و تو بازداشتگاه بمونه؟ این دوستش کی بود؟ چقدر میشناختش؟ من حاضر بودم به خاطر صبا و سیامک یا حتی مهراب یه شب بازداشت بشم؟ هرچند این قضیه اگه برای یه دختر اتفاق میفتاد کلا از خانواده به طرز رله ای به بیرون پرت میشد ... اما به هرحال. اصلا تو ایران هامین دوست انچنانی نداشت ... جز فرهود و پرهام... که فرهود مطمئنا نبود چون اگه بود عمو میگفت... شایدم... یعی پرهام براش مشکلی پیش اومده؟ نفس عمیقی کشیدم .... پس اونقدر ها هم نشون میداد لوس و نونور نبود. نمیدونم چرا اینقدر این حرکتش برام بزرگ اومد ... یعنی خوب از هامین توقع نداشتم. شاید اگه سیامک ومهراب بودن راحت تر میتونستم قبول کنم که بخاطر هم کاری انجام میدن اما هامین!!! در ذهنم نمیگنجید... یعنی هامین... پسر لوس وافاده ای که دوازده سال مثلا تو فرنگ درس خونده بود میخواست شب و بخاطر کی تو بازداشتگاه بمونه؟ اونم بازداشتگاه های ایران که هیچ صفت مثبتی برای توصیف نداشت ... بازداشتگاهی که تمیز ترینشون احتمالا همون هایی بودن که توی تلویزیون نشون میدادن ... با اون شرایط که باز هم ترسناک بودن ... حالا هامین که خط اتوی شلوارش چپ و راست نمیشه میخواست یه شب اونجا بمونه بخاطر کی؟ با صدای عمو رسول که به ماما ن میگفت: بخاطر دوستش پرهامه ... اگه اون مست نبود هامین خودشو درگیر نمیکرد و اینکه هامین خودش میدونه چیکار کنه .... فهمیدم این دوست که اینقدر عزیز شده کیه ... چون از فرهود بعید بود... فرهود که از هامین بدتر بود. تو سرم همه ی فکرها داشتن فوتبال بازی میکردن ... هامین که اخراج شده بود و تیم فکری من ده نفره بازی میکرد... خاله مستان پشت پنالتی ازدواج بود و میخواست شوت کنه تو دروازه ی زندگی من... نمیدونم هامین بازیکن اخراجی بود یا اون توپه که خاله مستان میخواست شوت کنه... یه لحظه خاله رو با بلوز وشرت ورزشی در نظر گرفتم... یه لبخند رو لبم اومد که مامان بهم تشر زد: میشا برو یه لیوان اب بیار... خواستم برم که دیدم وسط سفره پارچ اب و لیوان مهیاست .... خاله هنوز گریه میکرد و به پیرهن عمو رسول چنگ زده بود و هی میگفت: رسول یه کاری کن... نذار بچم تو زندون بمونه... خاله همچین میگفت زندون که انگار هامین قتل عمد کرده ... حکمشم حبس ابد یا قصاصه ... یا تو این مایه ها... بخاطر شرایط خاله ارمین پیشنهاد کرد به خونه برن و خودش میره سراغ هامین و اگه تونست کاری میکنه ... و کارها رو جلو میندازه ... با اینکه جو خونه متشنج بود اما من حس میکردم این قضیه ی نامزدی اخر هفته مالیده... حداقل همین موضوع میتونست به من و هامین زمان بده که مخالفتمون رو بیان کنیم. اما جلوی در خاله چیزی و که فکر نمیکردم در اون شرایط به زبون بیاره رو گفت: برای اخر هفته سعی میکنم همه چیز و اماده کنم... تقریبا دوست داشتم همونجا غش کنم... امیدمو به هامین به کل از دست داده بودم... اگه اون مخالف بود حتما بیشتر پا فشاری میکرد حتما امشب وبخاطر زندگیمون میموند... موهامو کشیدم وبدون توجه به سفره ی شام دست نخورده به اتاقم رفتم و در و روی خودم کوبیدم. بیست دقیقه گذشته بود و کسی نیومده بود سراغم... اینکه منو به حال خودم گذاشته بودن رضایت بخش بود. میدونستم اینکه مامان الان سراغم نیومده بخاطر ماراله که مخشو کار گرفته... خداییش بعضی وقتها خوب شاخک هاش به کار میفتاد میدونست حوصله ندارم وگرنه مامان میخواست بیاد برام یه سخنرانی شیک درباره ی چگونه زیستن واسم ارائه بده... کاش به مارال بگم چه حسی دارم...هرچند یه جورایی حس میکردم میدونه با این ازدواج مخالفم... البته عمق فاجعه رو درک نمیکرد به خیالش نه بدم میاد نه خوشم میاد بودم. چراغ ها کم کم خاموش میشدن ومنم روی تختم دراز کشیده میشدم... انگشتر هنوز توی دستم بود. امشب بله برونم بود ...امشب من به کسی جواب مثبت داده بودم... که هیچ تعلق خاطری بهش نداشتم.... امشب.... هرچند من چیز خاصی نگفته بودم... اما به خیالشون من جواب مثبت داده بودم... به خیالشون من راضی بودم ... من به پسرخاله ام که جز حرص واذیت کودکی هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم لابد حسی داشتم که پذیرفتم... من ...



من چیکار میکردم؟ اگه همه چیز مثل امشب پیش میرفت چه میکردم؟ چطور خودمو مجاب میکردم که با کسی زندگی کنم که هیچ حسی بهش ندارم... چطور با کسی میتونستم یه زندگی وبچرخونم .... یه خانواده .... این کلمه برام سنگین بود ... برام هضم و درکش سخت بود.... سخت بود که فکر کنم به هامینی که دلم میخواست برام پسرخاله بمونه و بیشترین رابطه ای که باهاش داشته باشم این باشه که جای خالی برادر نداشته امو برام پر کنه اما ... اما نه به عنوان شوهر... نه به عنوان همسر... نه به عنوان همراه زندگی... هامین برام هامین بود ... نه بیشتر.... حس من به هامین یه حس بود که به ارمین داشتم ... همین... نه بیشتر!
سرم داشت می ترکید... دلم میخواست بمیرم... شوخی شوخی همه چیز داشت جدی میشد ... من نمیخواستم کاش درکم میکردن که من چی میخوام... برای من چی مهمه ... من چی میخوام... خواستن من مهم نبود.
با صدای پیام گوشیم به صفحه نگاه کردم... مهراب بود...
نوشته بود: سلام گل همیشه بهار خوبی...
از اینکه گاهی معنی اسمم میشا رو توی پیام ها مینوشت حس خوبی بهم دست میداد ... فوری جواب نوشتم : راستش نه ... دروغش عالیم...
سریع پیام اومد: چی شده؟ بد خواه داری؟ بیام هلاکش کنم...
لبخندی زدم و روی تختم نشستم و نوشتم: نه همه چیز ارومه ... فقط من زیاد خوشحال نیستم...
مهراب: اخه چرا؟ نمیگی بهم...
دوست داشتم بهش بگم.. بگم زوری زوری مثل عهد درشکه دارن شوهرم مید ن اونم به کسی که هیچ میل و کشش و رغبتی به من نداره...
دوباره پیام اومد: میشا به من میگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
بی اراده دستهام به سمت نوشتن رفت...
انگشتهام روی صفحه کلید گوشی میچرخید...
مهراب اگه تو یه دختر خاله داشتی که به زور میخواستن بدنش به تو... تو چی کار میکردی.... قبل از اینکه انتهای جمله ام علامت سوال وبذارم ... حقیقت دو دستی کوبید تو سرم... به کی میخواستم پیام بدم؟ به مهراب؟ به مهرابی که هیچ کس و نداشت.... اخ مهراب...
بی اراده تکستی که نوشته بودمو پاک کردم ونوشتم: عزیزم من خوبم... یه کم خستم همین. شبت بخیر.. با خواب های طلایی...
پیام بعدیش اومد: میدونم خوب نیستی... ولی باشه خوب بخوابی عزیزم.... گل همیشه بهارم همیشه بهاری باش.
گل همیشه بهارم؟ یعنی من گل همیشه بهارتم مهراب؟ لبخند ناخوداگاهی رو لبم بود و یه بار دیگه پیغام و خوندم... کلمه به کلمه اش پر از احساس بود چیزی که هامین خشک هیچ وقت نمیتونست داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم... اگه این ماجرا جدی میشد من چی میکردم... با صدای شکستنی که از طبقه ی پایین اومد فوری از جام پریدم و پله ها رو پایین رفتم....
در یخچال باز بود و نورش کمی فضای اشپزخونه رو روشن کرده بود.
چراغ و روشن کردم که با دیدن بابا که روی زمین افتاده بود و یه لیوان اب شکسته بود جیغی کشیدم و مارال و مامان هم بیدار شدند.
به سمت بابا حمله کردم... بیهوش روی زمین افتاده بود...
دستهام می لرزید. چراغ سالن روشن شد... مارال با دیدن بابا جیغ کشید و مامان در سکوت جلوی درگاهی اشپزخونه نشسته بود.
مارال گریه میکرد و من با جیغ بابا رو صدا میزدم... ساعت سه صبح بود.
با هول از جا بلند شدم و تلفن وبرداشتم و به اورژانس زنگ زدم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... لباس پوشیدنم و اومدن امبولانس و اب قندی که سعی میکردم تو حلق مامان بریزم و بس کن بس کن هایی که سر مارال داد میکشیدم...
تا به خودم بیام پشت در سی سی یو بودم ... ساعت چهار صبح بود ... صدای اذان از مسجدی که در حیاط بیمارستان بود ،میومد ومن با صورتی که از اشک و وضو خیس بود به بابای نازم که کلی دستگاه بهش وصل بود نگاه میکردم...!
==========

« قسمت شانزدهم »

با صداي نگهباني كه اسممو صدا ميزد نگاه خمار خوابمو از ديوار كثيف روبه روم گرفتم . در آهني رو با صداي گوشخراشي باز كرد . به دستام دسنبند زد و ازم خواست جلوتر از خودش حركت كنم . باورم نميشد كه تمام شبو تو اون بازداشتگاه كثيف و بد بو صبح كرده بودم . ديشب كه به پرهام كمك كرده بودم از بيمارستان در بره تا خودمو جاي راننده معرفي كنم فكر نميكردم همچين شبي رو در پيش داشته باشم . فكر ميكردم يه سند ميارن و تموم ! نميدونستم يه سند اوردن اينهمه طول ميكشه . تو اون لحظه تنها چيزي كه مغزم فرمان ميداد اين بود كه اگه پرهام با اون حالت مستش اونجا بمونه خيلي براش بدتر از اين حرفا ميشه . نميگم الان از كارم پشيمون بودم اما وحشتناك تراز اوني بود كه انتظار داشتم . كل بازداشتگاهش غير قابل تحمل بود ، از در و ديوار كثيفش گرفته تا پسري كه تا صبح از زور خماري ناله ميكرد و فحش ها و بد و بيرا ه هايي كه تا صبح بقيه نثارش ميكردن .
از راهروهاي شلوغ كلانتري رد شديم و رسيديم به همون اتاقي كه شب قبلش ازم بازجويي ميكردن . با ديدن چهره هاي آشناي پرهام و آرمين لبخندي زدم . سر و وضع پرهام حسابي به هم ريخته بود . مشخص بود اونم تا صبح نخوابيده . وقتي منو ديد سرشو انداخت پايين . انگار خجالت ميكشيد كه من به جاش رفتم بازداشتگاه .
از كلانتري كه بيرون اومديم از آرمين خواستم برگرده سر كارش و من با پرهام برميگردم خونه . ميخواستم يه كم با پرهام حرف بزنم و حال و روزش و بپرسم ، چون اين طور كه معلوم بود روبراه نبود .
تو ماشين كه نشستيم گفتم :
_ روز اول كاره ، نرفتي شركت ؟!
با صداي خش داري گفت :
- زنگ زدم گفتم امروز تعطيله ..
اينم از اولين روز كاري ما ! يه لحظه صورتشو كشيد تو هم و قفسه ي سينه شو فشار داد ، پرسيدم :
_ درد داري ؟!
_ مهم نيست ...
- اوني كه زدي بهش چطوره ؟
چند لحظه سكوت كرد و بعد بي ربط گفت :
_ هامين من شرمنده تم ...اصلا نميدونم چي بايد بگم ، ديشب حواسم سر جاش نبود و الا نميذاشتم تو خودتو بندازي تو هچل ...
حرفشو قطع كردم و گفتم :
_ بيخيال ، مهم نيست ...
چند لحظه نگاهم كرد و بعد با بغض گفت :
_ خيلي مردي ...
_ ديگه حرفشو نزن . به جاي اين حرفا حواستو جمع كن از اين به بعد وقتي زياد خوردي نشيني پشت فرمون ...
با قيافه ي نادمي گفت :
_ به خدا اين حل شه ، من ديگه غلط بكنم از اين كارا بكنم .
_ نگفتي ، تصادفيه چطوره ؟!
همونطور كه حواسش به جاده بود گفت :
_ به هوش اومده ،مشكلي نداره ...فقط پاش شكسته ...
_ به نظرت رضايت ميده كه كار به دادگاه نكشه ؟!
_ هنوز نرفتم با خانواده ش صحبت كنم .
_ من باهاشون صحبت ميكنم ...
با تعجب نگاهم كرد كه گفتم :
_ مثلا من راننده بودم ... خودم هم بايد باهاشون حرف بزنم ديگه .
نگاهش دوباره شرمنده شد :
_ كوچيكتم هامين ... به خدا نميدونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم .
براي اينكه جو و عوض كنم خنديدم و گفتم :
_ نميخواد تشكر كني ... الان منو برسون خونه تا سريع برم خودمو اساسي بشورم و بعدش هم يه چيزي بخورم .... از ديشب تا حالا هيچي نخوردم .
منو رسوند خونه و خودش رفت . بعد از وارد شدن به خونه با تعجب ديدم كه درش قفله ، پس يعني كسي خونه نبود . عجب استقبالي ! انگار نه انگار من يه شب بازداشتگاه بودم . نگاهي به ساعت انداختم ، هنوز يازده نشده بود . ترجيح دادم اول دوش بگيرم و يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم بعد زنگ بزنم و ببينم مامان كجاست .
در حاليكه موهامو خشك ميكردم يه سيب از يخچال برداشتم و مشغول خوردن شدم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد . مامان بود .جواب دادم :
_ سلام مامان ، كجايي ؟!
صداي نگران مامان تو گوشي پيچيد :
_ سلام عزيز دلم ، خوبي ؟ تو كجايي ؟! از زندان آزاد شدي ؟!
اوه اوه ... زندان ! ....با خنده گفتم :
_ آره از زندان آزاد شدم ...
_ بميرم برات ، اونجا خيلي سخت بود نه ؟! ... آخه اين چه كاري بود كه كردي ؟! چرا خودتو انداختي تو همچين دردسري؟!
_ اي بابا مامان بيخيال ، يه شب كه بيشتر نبود ...
_ الان خونه اي ؟
_ آره تعجب كردم خونه خاليه ، كجايي ؟!
_ من بيمارستانم ، تو هم اگه خسته نيستي پاشو يه توك پا بيا ، ميشا الان بهت احتياج داره ، حال و روز خوبي نداره ...
چند لحظه گوشي به دست خشكم زد ، ميشا چش شده بود ؟! ....يه دفعه با صداي مامان كه اسممو صدا ميزد به خودم اومدم ، سريع و هول هولكي گفتم :
_ الان ميام ... كدوم بيمارستان ؟!
آدرس بيمارستان و كه گرفتم خودم هم نفهميدم چطوري لباس عوض كردم و سوار ماشين شدم . اصلا نميدونم چي ورداشتم پوشيدم . قلبم تو دهنم بود . چه بلايي سر ميشا اومده بود ؟ اينقدر سريع ميروندم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . تو اين يه شبي كه من نبودم چه اتفاقي افتاده بود ؟! ...در حين رانندگي گوشيمو بيرون اوردم تا دوباره به مامان زنگ بزنم و بپرسم حالش چطوره و چش شده ، اما به خاطر سرعت بالام نزديك بود بزنم به يكي به خاطر همين با حرص گوشي رو پرت كردم رو صندلي كناري و همه ي حواسمو دادم به رانندگي تا زودتر برسم .
با اینکه ادرس و خیلی خوب بلد نبودم و مجبور شدم چند باری بایستم و آدرس بپرسم اما خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم رسیدم .
با وجود همه ي سرعتي كه واسه رسيدن به بيمارستان بخرج داده بودم وقتي رسيدم اصلا قدمهام ياري نميكرد برم داخل . استرس اينكه چه بلايي ممكنه سرش اومده باشه و ترس از روبرويي با واقعيت سر جام خشكم كرده بود . چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم تا يه كم خونسرديمو به دست بيارم و وقتي چشمامو باز كردم با اضطراب به سمت داخل حركت كردم . از پذيرش اسمشو پرسيدم اما كسي به اين اسمو نداشتن . در حال چك و چونه زدن با خانومي بودم كه پشت بخش پذيرش نشسته بود و كم كم داشت صدام بالا ميرفت كه چطور ممكنه مريضي به اين اسم نداشته باشن كه صداي گوشيم بلند شد . مامان بود سريع جواب دادم ، مامان گفت :
_ زنگ زدم بگم هر وقت خواستي بياي بيمارستان يه چيزي واسه خوردن بگيري ... طاهره از ديشب لب به هيچي نزده ...
حرفشو قطع كردم :
_ من الان بيمارستانم ، شما كدوم قسمت بيمارستانيد ؟!
_طبقه ي دوم پشت در سي سي يو ...
سی سی یو؟!!! نمیدونستم چطور تونستم این کلمه رو در لحظه هضم کنم اما ديگه منتظر نموندم حرف ديگه اي بزنه و بي توجه به غرغرهاي مسئول پذيرش به سمت آسانسور دويدم .
از دور خاله طاهره رو كه كنار مامان نشسته بود و گريه ميكرد و ديدم . بابا يه كناري ايستاده بود و به ديوار تكيه داده بود . مارال و آذين روي يه نيمكت ديگه نشسته بودن و مارال داشت آروم آروم اشك ميريخت . هر چي بهشون نزديكتر ميشدم قدمهام اهسته تر ميشد . سی سی یو؟ مگه تو این یه شب چه بلایی سرش اومده بود که کاربه مراقب ویژه رسیده بود؟

وقتي بهشون رسيدم با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد پرسيدم :
_ ميشا كجاست ؟!
همه بهم نگاه كردن اما يه دفعه همه ي نگاهها به سمت مخالف من چرخيد ، پرستاري از در بزرگي كه روش علامت ورود ممنوع به چشم ميخورد بيرون اومد و غرغر كنان به شخصي كه همراهش به بيرون هدايت ميكرد گفت :
_ همين جا بشين ...نيام ببينم دوباره رفتي داخل ها !...چند بار بايد يه حرف و بهت بزنم ، كاري نكن بگم نگهبان بياد بيرونت كنه ...
با ناباوري به ميشا كه با قيافه ي درهم داشت برميگشت سمت نيمكت نگاه كردم . قبل از اينكه روي نيمكت بشينه با يه حركت سريع بازوشو گرفتم و محكم بغلش كردم . تازه فرصت كردم چند تا نفس عميق و راحت بكشم . در طول راهي كه ميومدم بدترين تصورات از اوضاع ميشا تو ذهنم چرخ ميخورد . باورم نميشد كه الان صحيح و سالم تو بغلمه ...
با حركتي كه ميشا براي بيرون اومدن از آغوشم به خودش داد از خودم فاصله ش دادم ، در حاليكه همه ي اجزاي صورتش و از نظر ميگذروندم پرسيدم :
_ حالت خوبه ؟!
سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم.... اما تمركز روي جواب ميشا اجازه نميداد توجهي به بقيه بكنم .
بازوهاشو از دستم بيرون كشيد و با تعجب گفت :
_ آره ، خوبم ...
سريع به سمت مامان چرخيدم و با اخم گفتم :
_ مامان پس تو چي ميگفتي كه ميشا حالش خوب نيست ؟!

مامان چند لحظه با گيجي نگاهم كرد و بعد گفت :
_ منظورم اين بود كه حالش خوب نيست نگران باباشه ...تو فكر كردي ميشا طوريش شده ؟!
خودمو روي نيمكت كنار مامان انداختم و آرنج دو تا دستمو به زانوهام تكيه دادم و در حاليكه صورتمو تو دستم ميگرفتم نفس عميقي كشيدم . خيالم از بابت ميشا راحت شده بود اما هنوز تو شوك اين همه هيجان و اضطراب بودم . مامان آروم پرسيد :
_ مگه تو از وضعيت آقا پرويز خبر نداشتي ؟! آرمين صبحي كه اومد دنبالت كلانتري بهت نگفت ؟
به عقب تكيه دادم و گفتم :
_ من با پرهام اومدم .... عمو پرويز چش شده ؟!
مامان نگاهي به مارال و ميشا كه روبروش نشسته بودن انداخت و به آرومي گفت :
_ ديشب سكته ي خفيف كرده ...
ميشا سرشو تو دستاش گرفت و با صداي ناله مانندي گفت :
_ دو روز پيش بهم گفته بود داروهاشو بگيرم ، يادم رفت...تقصير منه ...
سري تكون دادم ، نگاهمو از ميشا گرفتمو از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم . دوتايي كمي از بقيه فاصله گرفتيم و پرسيدم :
_ اوضاعش چطوره ؟! ...
بابا نفس عميقي كشيد و گفت :
_ دكترش ميگه خطر از بيخ گوشش گذشته . ميگه سكته ش خفيف بوده اما هر هيجاني براش خطرناكه .
ابرويي با تعجب بالا انداختم و گفتم :
_ همين ديشب داشتين در مورد بيماري قلبيش حرف ميزدين ...خيلي عجيبه ...
_ آره هممون شوكه شديم . وضعيت بديه ...
سري تكون داد تا از فكر بياد بيرون و پرسيد :
_ راستي تو چيكار كردي ؟ ديشب چطور بود ؟!
_ افتضاح ...
_ مشكل دوستت حل شد ؟!
_ خودش پيگير كاراش هست ، حله ، طرف زياد طوريش نشده ..
_ خوب خدا رو شكر ... من برم اگه بتونم اينا رو راضي كنم كه ببرمشون خونه ....از ديشب همينجان ...
بابا هر طور بود خاله طاهره و مارال و با كمك آذين و مامان راضي كرد كه فعلا ببرتشون خونه . اما ميشا به هيچ عنوان رضايت نميداد كه بره ، نهايتا من گفتم پيش ميشا ميمونم تا عصر جاها رو عوض كنن و كس ديگه بياد جاي ميشا .
بعد از رفتن بقيه روي نيمكت كنار ميشا نشستم و گفتم :
_ بايد استراحت كني ، از قيافه ت معلومه داري از پا ميوفتي ...
سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست و زير لب گفت :
_ همش تقصیر منه ... اگه داروهاشو به موقع می گرفتم اینطوری نمیشد... همش تقصير منه ...
به نيمرخش نگاه كردم ،
_ با اين تلقين كردنا و خودتو زجر دادنا بابات بهتر نميشه ، فقط داري وضع و براي خودت سخت تر ميكني ... تقصير تو نيست ....
با اخم نگاهم كرد و حق به جانب گفت :
_ تو چه ميدوني ؟ ... تو چه ميدوني كه ميگي تقصير من نيست ؟! تقصير منه ...
دستامو به حالت تسليم بالا آوردمو گفتم :
_ خيلي خوب . باشه ... اگه تو اين طور ميخواي باشه ... تقصير توئه . حالا خوب شد ؟!
دوباره سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست . بعد از چند دقيقه يه دفعه تو همون حالت خنديد و بدون اينكه چشماشو باز كنه گفت :
_ ميدوني اين وسط چي قوز بالا قوز شده ؟...
_ چي ؟ ...
توي همون حالتي كه بود با همون لبخند عصبي ش دستشو بالا اورد و جلو صورتم تكون داد . يه حلقه ي سفيد داشت تو انگشتش ميدرخشيد . با يه حركت غافلگيرانه خنده شو قطع كرد ، چشماشو باز كرد و با جديت تو چشمام زل زد و گفت :
_ اينو ديگه خودت بايد جمعش كني ...من نميخوام به هيچ چي جز بابام فكر كنم . ميفهمي ؟ ... من خسته م ميفهمي ؟ خسته ... این برای دستم سنگینی میکنه .... تو و حرفای خاله مستان برام سنگینه ... من و تو قراره آخر اين هفته نامزد كنيم... میفهمی؟ خودت یه جوری جمعش میکنی.... من دیگه تحمل هیچی و ندارم.... اه ه ه...
يه دفعه زد زير گريه ، با ملايمت سرشو بغل كردم و به آرومي زير گوشش گفتم :
_من خودم درستش ميكنم ، تو نميخواد به اين موضوع فكر كني ...آروم باش ...
پيرهنمو تو دستش مچاله كرده بود و گريه ميكرد اروم گفت:
- اگه بمیره چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_دکترش گفته حالش خوبه ...
-نه نیست... دروغ گفته .... اگه خوبه چرا بهوش نمیاد ....
با ملایمت گفتم:
_ نگران نباش... حالش خوب میشه...
با صدای خش داری گفت:
_ اگه بمیره من بابامو کشتم ... همش تقصیر منه ... همش...
و صدای هق هقش کمی بلند تر شد چیزی نگفتم فقط به اين فكر ميكردم كه اين دختر چه فشاري رو داره تحمل ميكنه ... بعد از چند لحظه دستشو فشردمو با لحن اطمينان بخشي گفتم :
_ بابات خوب ميشه ، مطمئنم چيز مهمي نيست ...
دستمو روي حلقه اي كه تو انگشتش بود كشيدم و گفتم :
_ در اين مورد هم همه چيو بسپر به من ، درستش ميكنم ، مطمئن باش ميشا ... دليلي براي نگراني وجود نداره ....
چند لحظه ي بعد صداي گريه ش آروم شد و كم كم صداي نفس هاي منظمش بلند شد . رو سينه م خوابش برده بود ! چند دقيقه تكون نخوردم تا خوابش سنگين تر بشه ، مطمئنا تو اون لحظه هيچي براش بهتر از خواب نبود . وقتي ديدم عضله هاش داره شل ميشه و سرش داره خم و خم تر ميشه پيرهنمو به ارومي از لاي انگشتاش بيرون كشيدم و دستمو با ملايمت انداختم زير زانوهاش ، پاهاشو رو نيمكت دراز كردم و سرشو گذاشتم رو پاهام . چند لحظه بعد تو خودش مچاله شد . با احتياط كت اسپرتم و از تنم بيرون آوردم و انداختم روش .
پرستاري كه از كنارمون رد ميشد تمام طول مسيري كه طي ميكرد گردنش خم شده بود و ما رو نگاه ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد با لبخندي نگاهشو بين من و ميشا چرخوند و وارد راهرو بعدي شد .
با صداي هق هق ميشا يكه اي خوردم و نگاهش كردم ، چشماش بسته بود ، داشت تو خواب گريه ميكرد . اخمام بي اراده تو هم رفت . دستشو گرفتم تو دستمو نوازش كردم تا شايد آروم بشه .
وقتي به خودم اومدم كه يكي دو ساعتي گذشته بود و من همينطور زل زده بودم به صورت ميشا . گردنمو خم و راست كردم ، بس كه بي حركت مونده بودم همه ي بدنم خشك شده بود . ميشا حركتي كرد و خرخر خفيفي ازش بلند شد ، خنده م گرفته بود . ميل شديدي به اين داشتم كه لپشو محكم بكشم تا جايي كه جيغش در بياد . البته نه وقتي كه خوابه ... تو اين حالت ترجيح ميدادم تا جايي كه دلم ميخواد ببوسمش ...با اين فكر ابروهاي خودم هم از تعجب بالا رفت . تصميم داشتم اين فكر عجيبمو تجزيه تحليل كنم كه صداي گوشيم كه تو جيب كتم بود در اومد .

سريع از جيبم بيرون اوردمش تا ميشا رو بيدار نكرده . مامان بود ، حيني كه جواب مامانو ميدادم ميديدم كه ميشا چشماشو باز كرده اما هنوز گيج خواب بود . يه دستشو گذاشت زير سرش كه رو پام بود . زل زده بود به يكي از دكمه هاي پيرهنم كه تو مسير ديدش بود ... چند لحظه چشماشو بست وقتي دوباره بازش كرد بازم زل زد به همون دكمه . در همون حال كه داشتم به سفارشاي مامان در مورد اينكه به ميشا ناهار بدم گوش ميكردم با تعجب به دكمه م نگاه كردم ببينم چه مشكلي داره ....به نظرم دكمه مشكل خاصي نداشت . دوباره حواسمو دادم به مامان و ديدم كه ميشا همونطور كه چشماش با حالتي خمار از خواب بازه دستشو آروم دراز كرد و دكمه مو لمس كرد . يه لحظه با دهن باز خشكم زد . همونطور كه دستش رو دكمه م ثابت مونده بود چشماشو بست ، به نظرم دوباره داشت خوابش ميبرد چون دكمه م داشت همراه با دستش كه انگار به دكمه گير كرده بود تحت تاثير جاذبه ي زمين قرار ميگرفت . يه كم سرشو رو پام جابجا كرد و با ملچ ملوچ چشماشو باز كرد ، يه نگاه ديگه به دكمه انداخت و يه كم اينور اونورش كرد . ابروهاشو تو هم كشيد و با جديت بيشتري توام با سستي با دكمه ور رفت . من ديگه رسما حرفاي مامان و نميشنيدم . به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم .
همچين به دكمه نگاه ميكرد و باهاش كلنجار ميرفت انگار كه تنها عاملي كه مزاحم خوابشه همين دكمه ي وامونده ي منه ، كه البته وا نمونده بود ، بسته بود ! اخرشم با بيحالي نفسشو بيرون فرستاد و نگاهشو از رو دكمه حركت داد و اورد بالاتر ، با ديدن من اخماشو كشيد تو هم و اسممو با تعجب صدا كرد :
_ هامين ! ...
كم كم داشت روشن ميشد دور و برش چه خبره ، از حالت چشماش هم معلوم بود كه حالا كاملا بيدار شده . ديگه قشنگ اين حالتاشو ميفهميدم . چند بار قبلا هم موقع بيدار شدن از خواب ديده بودمش ، هميشه اولي كه بيدار ميشد هوش و حواس درست حسابي نداشت .
با درك موقعيتش چشماشو گرد كرد و با عجله از رو پام بلند شد ...در حاليكه با اخم چشماشو با دست مي مياليد گفت :
_ من كي خوابم برد ؟!
نگاه هول هولكي اي به دور و برش انداخت و با اضطراب گفت :
_بابا كجاست ؟!
به مامان گفتم چند لحظه گوشي دستش باشه و رو به ميشا گفتم :
_ چيزي نيست . بابات تو سي سي يو ئه ...
از جاش بلند شد و به سمت دري كه روش نوشته بود ورود ممنوع رفت . همونطور كه داشت به اون سمت ميرفت كمرشو گرفته بود و ميماليد . خوابيدن رو نيمكت اين عواقبو هم داشت ديگه . ولي به هر حال از نخوابيدن بهتر بود .
صداش زدم و گفتم :
_ ميشا نرو اونور... بيرونت ميكنن ها ...
بدون اينكه نگاهم كنه با صدايي كه در اثر خواب گرفته شده بود گفت :
_ زود ميام .
با مامان خداحافظي كردم و رفتم تا ميشا رو بيارم بيرون قبل از اينكه پرستار ببينه و دردسر بشه . به شيشه چسبيده بود و داشت باباش و نگاه ميكرد . چند لحظه خودم هم به عمو پرويز خيره شدم ، صورتش رنگ پريده بود اما پر از آرامش ، عمو پرويز هميشه همينجور بود ، هر وقت ميديديش قبل از اينكه سلام كني بهت لبخند ميزد و يه حس آرامشي رو به آدم القا ميكرد . اما حالا بدون اينكه لبخند بزنه هم همون حسو ميداد . به آرومي به ميشا گفتم :
_ بيا بريم ...
اولش به حرفم توجهي نكرد اما بعد از چند دقيقه بدون اينكه حرفمو تكرار كنم باهام اومد . بهش گفتم :
_ بيا بريم ناهار بخوريم ...
سريع گفت :
_ نميام ...
ميدونستم اصرار بيشتر نتيجه اي نداره واسه همين گفتم :
_ بيارم اينجا ميخوري ؟!
سرشو به معني تاييد تكون داد . به حالت ِحرف گوش كن بودن بي سابقه ش لبخند زدم و گفتم :
_ پس همين جا باش تا برگردم .
کار غذا گرفتنم خیلی طول نکشید ... هات داگ گرفته بودم و چیپس و نوشابه ... وارد راهرو شدم که از نبودنش جا خوردم... خواستم وارد اتاق عموپرویز بشم که یه کارگر مشغول طی کشی بهم تذکر داد و منم به سمت استیشن پرستاری رفتم ...
رو به پرستار گفتم: ببخشید خانم...
حین یادداشت گفت: بله؟
-این دخترخانمی که همراه من بود و ندیدید؟
پرستار سرشو بالا اورد ولبخندی بهم زد وگفت: همین نامزدت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و اون گفت:
-اتفاقا بهم گفت بهت بگم رفت مسجد نماز بخونه...
نفس عمیقی کشیدم . منتظر اسانسور نموندم و از پله پایین رفتم... با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد به سمت ورودی خواهران رفتم... درش باز بود و يه پرده جلوي در نصب بود كه در اثر وزش باد تكون ميخورد . به ارومی جلو رفتم از لای پرده یه نگاهی انداختم ... میشا ایستاده بود و نماز میخوند . دو نفر دیگه گوشه ای دراز کشیده بودند و چادرسیاهشون هم روی صورتشون انداخته بودند...
میشا تو اون چادر گل دار سفید وقتی که به رکوع رفت ، يه جور ديگه اي بود انگار ... یه لبخند بی اراده زدم وعقب عقب رفتم . لبه ی جدول نشستم و منتظر موندم تا بیاد . با اینکه خیلی گرسنه بودم اما دوست داشتم باهم غذا بخوریم...!

«قسمت هفدهم»
نفس عمیقی کشیدم ... بوی چادر نماز توی دماغم بود... بوی گلاب و فرش قلوه کن شده ی توی نماز خونه و بوی جوراب باعث میشد فکر کنم کاش بیرون نمازمو میخوندم ...
فکرم مشغول بود.... همه چیز باهم هجوم اورده بود ... انگار بایدهامین میومد ... با پرهام اشنا میشد ...جفتمون توافق میکردیم که هیچ میل و رغبتی بهم نداریم .... قضیه ی خواستگاری رسمی میشد تا بعد به یه بهونه بذاره بره و من یه انگشتر سنگین بندازم دستم و بابام نصف شبی قلبش بگیره ...
سرم در حال ترکیدن بود. اینقدر گریه کرده بودم که پلک هام به زور باز میشدن خسته بودم ... چرا اینطوری شد ... بابای من که سالم بود ... بابای من که دیشب حالش خوب بود ... پس چرا ... به ستونی که همون نزدیکی بود تکیه دادم وزانو هامو محکم تو بغلم گرفتم ... دلم میخواست بمیرم ... چرا ؟ فقط یکی بیاد جواب بده ...
سرمو رو زانو هام گذاشتم... نمیخواستم نذر کنم... حتی نمیخواستم یه دور اضافه تر از هر روز سر سجاده صلوات بفرستم... از معامله کردن بدم میومد... هزار تا صلوات بیشتر و کمتر چه فرقی به حال پدرم داشت؟ یعنی زندگی و نفس کشیدن بابای من در ازای قربونی کردن یه گوسفندبود یا در ازای اسکناس هایی که هنوزم نمیدونستم حکمت انداختنشون تو ضریح ها درست بود یا نه... نذرمیکردم که بابام چشماشو باز کنه؟ اگه خدا میخواست اینکارو بکنه پس حتما خودش بدون معامله اینکارو میکرد ... میدونست که من اهل این نیستم که وقتی کارم بهش بیفته بیام عز و جز کنم ... از سردرد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بندازم... هنوز دلم میخواست گریه کنم .... خانمی با نگاه به من به سمتم اومد وگفت: شما میشا خانم هستید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله چطور؟
لبخندی بهم زد وگفت: نامزدت بیرون منتظرته ازم خواهش کرد صدات کنم بری پیشش...
نامزدم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم یه لبخند نصفه نیمه تحویلش بدم... از جا بلند شدم... چادر کثیف مرتب تا کردم ... روسریمو دراوردمو موهامو یه دور باز کردم و بستم و دوباره سرم کردم... نامزد؟ چه باور کرده بود ...
از نمازخونه بیرون اومدم ... کتونی های سه چسبه ی مشکیمو پوشیدم و با چشم دنبالش گشتم ... خودش منو دید و به سمتم اومد لبخندی بهم زد وگفت: خوبی؟ چقدر دیر کردی.... فکر کردم طوریت شده از حال رفتی....
هنوز با اخم نگاهش میکردم.
دستمو گرفت وگفت: بیا برات هات داگ گرفتم...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: پس جدی جدی باورت شده؟
با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: چیو؟
دستمو بالا اوردم وانگشتری که عین خار تو چشمم بود و بهش نشون داد م وگفتم: به همه میگی من نامزدتم؟
هامین: اهان.... خوب چی میگفتم؟ اخه خود خانمه پرسید بگم کی کارش داره .... منم به اولین چیزی که به فکرم رسید و گفتم...
با حرص گفتم: اولین چیزی که به ذهنت میرسه نامزدیه؟
هامین: خوب اخه چی میگفتم؟
دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار با غیظ گفتم: پسرخاله !!!... اولین چیزی که باید از رابطمون به ذهنت برسه همینه! حداقل اگه قرار باشه تو رو به کسی معرفی کنم اینه که بهش میگم پسرخالمی...نه چیز دیگه ... من و تو جز نسبت فامیلی هیچ نسبت دیگه ای با هم نداریم ... فهمیدی؟
هامین لبخند ارومی بهم زد وگفت: باشه .... خودت هم كه به پرستاره گفته بودي من نامزدتم و بهم بگه اومدي نمازخونه ....منم تحت تاثير اون حرفت به خانومه گفتم نامزدمي
_ من كي به پرستار گفتم تو نامزدمي ؟
_ حالا چرا داد میزنی؟
-برای اینکه انگار جدی جدی باورت شده ... ببین بذار یه چیزیو معلوم کنم من اگه مجبور بشم تو روی همه وایمیسم ... فهمیدی؟
هامین: نه میشا برای چی باورم بشه ... خیلی خوب... اروم باش... چرا جوش میاری...
-جوش نیارم؟ واسه ی چی دیشب اونطوری گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون این نبود که با خانواده هامون حرف بزنیم؟ پس چی شد؟ چرا ول کردی؟ چرا بهونه اوردی؟ هان؟
هامین با تعجب نگاهم میکرد در همون حال با حفظ ارامشش گفت: خودت که فهمیدی دیشب مجبور شدم جای پرهام بازداشتگاه برم... اونم تو درد سر افتاده بود...
تقریبا با جیغ گفتم: حالا پرهام از زندگی اینده امون برات واجب تره؟
هامین تند گفت: میشا یواش تر...
-چی چیو یواش تر؟ من از این زندگی خسته شدم ... مگه من خودم عقل ندارم که اینده امو یکی دیگه برام مثل یه پازل بچینه ... اونم در کنار کی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد...
-بدم میاد؟ کاش فقط بد اومدن بود.... ازت متنفرم .میفهمی... ازت متنفرم... از تو که فقط به فکر خودتی .... از این خودخواهیت... از اینکه فکر موقعیت من نیستی... از اینکه جرات حرف زدن نداری ....از اینکه هرکی هرچی بگه میگی چشم و صداتم در نمیاد اما غد بازی هات واسه منه جلوی من زبون درمیاری .... از اینکه اینقدر بچه ننه ای که میذاری مامان جونت برات تصمیم بگیره ...ار رفتارات حرصم میگیره... میفهمی هامین.... تو داری زندگی منو خراب میکنی.... با این سکوت و خونسردیت داری ایندمو نابود میکنی.. اما من دیگه نمیذارم... من ... من.... من نمیذارم کسی مجبورم کنه ... من مثل تو نیستم ... من یه عمر مستقل زندگی نکردم که حالا یکی مجبورم کنه ... من نمیذارم کسی برام تصمیم بگیره ... فهمیدی؟ از حالا به بعدم دیگه کوتاه نمیام.... یا میری خودت حرف میزنی و همه چیز و تموم میکنی ... یا من قید احترام و نون و نمک و میزنم و میرم همه چیز و میگم...!ً
داشتم نفس نفس میزدم ورگباری هرچی به دهنم میومد میگفتم... حتا فکر هم نمیکردم... یه گوشه تو سایه زیر دو تا درخت رو به روی هم ایستاده بودیم و من بلند بلند حرف میزدم... حرفهام تموم شد... اما بغض داشت خفم میکرد....... هامین در سکوت فقط بهم خیره شده بود ... (چیزی نگفت ... در تمام فوران یکباره ی حرفهایی که تو دلم تلنبار شده بود هیچی نگفت. لام تا کام حرفی نزدیا حداقل گذاشت حرفهام تموم بشه بعد شروع کنه.. بعد از چند لحظه سكوت مدت داری پوزخندي زد و گفت :
_چيه فكر كردي من دارم له له ميزنم كه باهات ازدواج كنم ؟ بهت كه گفتم خودم باهاشون حرف ميزنم و همه چي و تموم ميكنم ، چرا اين حرفم تو كله ت نميره ؟
پوفی کشید و در حالی که دندون هاشو روی هم می سایید گفت:من بچه ننه م ؟ من سكوت كردم ؟! .... اگه من حرفي نميزدم و اين موضوع و اون روز تو ماشين پيش نميكشيدم كه تو خودت در موردش چیزی نمیگفتی ........ اونوقت من ميذارم بقيه برام تصميم بگيرن ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: میشا ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم... هر كي هر چي ميخواد بگه ....تا وقتي خودمون نخوايم كسي نميتونه مجبورمون كنه ،..... برای منم دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه ...!
نفس عمیقی کشید و به سنگ ریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و دستی به موهاش کشید و نفسشو مثل فوت با کلافگی از سینه خارج کرد.به جهنم که برات مهم نیست..... اه .... دلم میخواست بمیرم... عصبانی بودم .... از خودم... از هامین... از پرهام... از خاله... از این همه بردین و دوختن ها .... اگه این دغدغه رو نداشتم یادم میموند که باید داروهای بابامو بگیرم... سهل انگاری نمیکردم ....اون وقت الان مجبور نبودم تو بیمارستان حضور هامین و تحمل کنم.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بهش پشت کردم... اشکهام روی صورتم سرازیر شد .... تصویر پدرم روی تخت که به کلی دستگاه وصل بود داغونم کرده بود ...
سرم گیج میرفت... یه نیمکت خالی در تیر راس نگاهم بود... نگاه هامین و رو خودم حس میکردم... همون نگاه ارومی که در حین عصبانیت هم خونسردیشو حفظ میکرد ... خواستم خودمو زودتر به نیمکت برسونم که حس کردم چرخش همه چیز باهم به وقوع پیوست و داشتم پرت میشدم که کسی منو گرفت و کشون کشون روی صندلی منو نشوند. هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...


روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم.... با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!

===========با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود.... هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...

هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....

مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا ....

****
و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!

« قسمت هجدهم »

قرار بود شب عمو پرويز و منتقل كنن به بخش . ميشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزديك ببينه و فقط از پشت شيشه ديده بودش كه اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با اين حال ميشا از اين رو به اون رو شده بود خصوصا وقتي دكتر مطمئنش كرد كه خطر رفع شده . ميخنديد ، شوخي ميكرد ، خلاصه دوباره شده بود همون ميشايي كه از وقتي اومده بودم ايران ديده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت كنم . ديشب كه توي بازداشتگاه يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتي از بازداشتگاه بيرون اومده بودم هم كه بيمارستان بودم . در واقع آخرين خوابم برميگشت به پريشب ، البته اگه از يك ساعتي كه كنار تخت ميشا روي صندلي خوابم برده بود صرف نظر كنيم !
اما اين بي خوابي چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چي نباشه بدنم به بي خوابي و بد خوابي عادت داشت .
وقتي عمو پرويز رو داشتن از سي سي يو منتقل ميكردن به بخش همه از مارال و ميشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همينطور شخص خودم حمله كرديم به سمت تختي كه دو تا پرستار داشتن هول ميدادن . در واقع جلوي حركتشو گرفته بوديم . ميشا و مارال توي تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بيدار بود و داشت با لبخند نگاهشون ميكرد . تحت تاثير غر غر هاي پرستار يه دستمو انداختم زير بغل ميشا و دست ديگه مو هم انداختم زير بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمين بلند كرده باشم كشيدم عقب و در پي اعتراضشون به اين حركتم اخم كردم و گفتم :
_ بذارين كارشونو بكنن ...
وقتي كه عمو توي بخش مستقر شد تازه چك و چونه ي دسته جمعيشون با پرستار سر اين كه اجازه بده چند دقيقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم كه من شديدا بهش حق ميدادم عصبي باشه با عصبانيت گفت :
_ من نميدونم . الان دكترش مياد از خودش اجازه بگيرين ... اما بعدش بايد همه تون از بيمارستان بريد بيرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هركي يه گوشه اي نشست و منم تصميم گرفتم تا اومدن دكتر از فرصت استفاده كنم و هر چه سريعتر مخالفتم در مورد نامزدي رو بهشون بگم . ديگه حتي نميخواستم منتظر يه فرصت مناسب باشم چون ميدونستم اگه يه بار ديگه ميشا منو به خاطر اين سكوت به بچه ننه بودن متهم كنه ديگه نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم . شكي نبود كه دفعه ي بعد سرشو از تنش جدا ميكردم . همه ي تقصيرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت كرده بود !
روبروي نيمكتي كه خاله و مامان نشسته بودن ايستادم و رو به باباا كه اونطرف تر ايستاده بود گفتم :
_يه لحظه مياين اينجا ؟!
بابا با تعجب اومد و كنار نيمكت به ديوار تكيه داد . به تك تكشون نگاه كردمو گفتم :
_ ميخوام در مورد نامزدي خودمو ميشا يه چيزي بگم .
ميشا همون گوشه اي كه ايستاده بود به من نگاه ميكرد . دوباره نگاهشون كردم و ادامه دادم :
_ شما يادتون رفته يه چيزي رو از من و ميشا بپرسين ...
مامان با تعجب گفت :
_ چي رو ؟!
لبخندي زدم و گفتم :
_ يادتون رفته از ما نظر بگيرين كه ...
_ آقاي دكتر !!! ...
با شنيدن صداي همزمان ميشا و مارال كه دكتر وصدا ميكردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتي دوباره بازشون كردم تا بي توجه به سر و صداي اون دو تا بقيه ي حرفمو بزنم با نيمكت خالي روبروم مواجه شدم . نفس عصبي مو فوت كردم بيرون و برگشتم سمتشون :
_من داشتم گل لگد ميكردم ؟!
تنها كسي كه صدامو شنيد بابام بود كه با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سري تكون داد . بقيه فقط كم مونده بود از سر و كول دكتر بالا برن .
دكتر رضايت داد كه چند دقيقه بريم داخل اتاق اما بعدش بيمارستان و ترك كنيم و فقط يكي پيشش بمونه و تاكيد داشت كه بهش هيجان وارد نكنيم . ميشا زودتر از همه به داخل اتاق شيرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تكيه دادمو دستامو فرو كردم تو جيباي شلوارم . ميشا در حاليكه دست باباشو گرفته بود و تند تند ميبوسيد گفت :
_ بابا شما كه زهره تركمون كردين . ديگه نبينم از اين كارا كني ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرويز با لبخند گفت :
_ من كه گفتم تا عروسي تو رو نبينم جايي نميرم ...
ميشا انگار بغض كرد ، عمو ادامه داد :
_ اقلا خيالم از تو يكي راحته كه دادمت دست خوب كسي ...
با لبخند به من نگاه كرد . به سختي لبامو زاويه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پايين كه صدام كرد :
_ بيا اينجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و كنار ميشا ايستادم . دستشو به سمتم دراز كرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست ميشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_ سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گيجي نگاهمو بين بقيه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسيدم :
_ من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
ميشا سريع دستاشو دور بازوم حلقه كرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم كرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نميفهميدم منظورش چيه . ميشا انگار فهميد گيج شدم چون با چشم به باباش اشاره كرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم كرد . منظورش اين بود كه فعلا حرفي نزنم . منم سعي كردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_ ميتوني خوشبختش كني ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب كشيد تو هم و فوری گفت:
_ مگه دوستش نداري ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_ چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرويز انگار خيالش راحت شد . لبخندي زد و گفت :
_ پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
ميشا با نگاه خيره ش تاييد كرد و منم به سختي گفتم :
_ باشه ...
عمو با لبخند تحسين برانگيزي نگاهم ميكرد كه مارال با لحن بامزه اي اعتراض كرد :
_ پس من چي ؟
عمو با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
_ تو رو هم ميسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بيشتر از من مواظبن كه تو رو به ادم درستي بدن .
مارال با ناله گفت :
_ اين حرفا چيه بابا ! شما كه چيزيت نيست ... چرا اين حرفا رو ميزني ؟...
همه حرفشو تاييد كردن و بحث و عوض كردن ...ميشا از همه بيشتر سعي ميكرد فضا رو شاد كنه و تا حد زيادي هم موفق بود . بعد از چند دقيقه پرستار اومد و گفت : همه بيرون
وقتي داشتم همراه بقيه ميرفتم بيرون و چند قدم بيشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_ هامين تو چند لحظه بمون بابا ...



ميشا با نگراني به باباش نگاه كرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان بايد تو نمايش مامان بازي ميكردم حالا كارگردان نمايش شده بود خود ميشا . اونم ميشايي كه امروز اونهمه توهين بهم كرده بود به خاطر سكوت ! اما با اينحال الان بهش حق ميدادم كه بخواد بازي رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم كه نكنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و براي اينكه باباش شك نكنه خیلی سريع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسيد البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_ آي آي ... تو هم ميخواي پسر خوب ؟!
سريع به سمت تخت دوئيد و گونه ي باباشو محكمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسيد و با همون سرعت از اتاق بيرون رفت . لحظه ي اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سريع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره كرد روي صندلي كنار تختش بشينم . چند لحظه فقط نگاهم كرد و بعد گفت :
_ واقعا دوستش داري ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ي سفيد تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_ اوايل كه نديده بودمش نه ، اما الان كه ديدمش و اين مدت با هم بوديم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب ديدم كه اصلا براي گفتن اين حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوايم روراست باشيم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتي كشيد و پرسيد :
_ مطمئني ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_ مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا كه جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-مطمئنم....
ميخواستم ادامه بدم كه ميشا برام فرقي با آذين نداره اما به موقع جلوي خودمو گرفتم . در واقع فرق كه يه فرقايي هم داشت ، مثلا اگه آذين به صورتم دست بكشه هيچوقت اون حسي كه ميشا چند ساعت پيش به صورتم دست ميكشيد رو پيدا نميكنم . يا مثلا وقتي دماغشو به گونه م كوبيد و كلا وقتي نزديكم بود . اخيرا هم كشف كرده بودم كه ميشا با وجود اينكه معمولا بوي عطر نميده اما من از بوي بدنش خوشم مياد . اوپسسسس ....اين اولين باري بود كه داشتم همچين اعترافاتي پيش خودم ميكردم ... اينطور كه پيدا بود نظريه م همچين زياد هم درست از آب در نيومده بود . انگار ميشا برام مثل آذين نبود يه مدل ديگه بود . كه خودم هم نميدونستم چه مدلي !
صداي عمو پرويز باعث شد افكارمو نيمه كاره ول كنم :
_ من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_ حرفمو قطع كرد :
_ تو به من قول دادي...
درسته قول داده بودم ! چون حتي اگه با هم ازدواج نميكرديم هم ميتونستم تا آخر عمر مواظب ميشا باشم . يا حداقل اينطور فكر ميكردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_ قول ميدم .
از صورتش خوندم كه خيالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_ میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خيره شد و ادامه داد :
_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .
تو چشمام خيره شد و گفت :
_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...
تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :
_خيالتون راحت باشه عمو .
_ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :
_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!
لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .
عمو پرويز گفت :
_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...
از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :
_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!
ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :
_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟
****
تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟
صداي خندون پرهام تو گوشي پيچيد :
_ ميخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بيدار ميشي بياي كلانتري ، چطور ميتونم مطمئن بشم ؟!
_ با اين بساطي كه تو واسم درست كردي و هر 5 دقيقه زنگ ميزني زياد هم مطمئن نباش بيدار شم ...
فريادش تو گوشي پيچيد :
_ چي ؟!!! ... حالا كه شاكي رضايت داده تو نمياي ؟! .... اصلا فهميدم چيكار كنم ، خودم صبح ميام بيدارت ميكنم .
جمله ي آخرشو با ته خنده اي تو صداش گفت . ميدونستم اخر يه بهانه اي پيدا ميكنه بياد اينجا . چون از وقتي فهميده بود مارال امشب خونه ي ما و تو اتاق بغلي من خوابيده دوباره مسخره بازياش گل كرده بود . البته استارت شروع دوباره ي شيطنتاش از عصر كه شاكي گفته بود رضايت ميده شروع شده بود .
اينبار بعد از خداحافظي با پرهام گوشيمو كامل خاموش كردم تا چيزي مانع خوابم نشه كه در بعد از چند تقه باز شد و ميشا وارد شد . سريع گفت :
_ وقت داري حرف بزنيم ؟!

وقتي چشمش به بالاتنه ي بدون لباسم افتاد با اخم نچي كرد و روشو برگردوند . رفت سمت كمدم و درشو باز كرد و يه تيشرت بيرون اورد . تيشرت و به سمتم پرت كرد ، تو هوا قاپيدمش . گفت :
_ بپوش...
تيشرت و پرت كردم طرفش و با شيطنت گفتم : نميپوشم ...
تيشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت كرد طرفم :
_ بپوش ديگه ... ميخوايم حرف بزنيم .
نگاهي به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ريخته و ژوليده بود ، تاپ آستين كوتاهش هم چروك شده بود . سري تكون دادم و گفتم :
_ از ميدون جنگ برگشتي ؟
سريع با غر غر گفت :
_ هر كي جاي من بود و قرار بود روي يه تخت يه نفره با مارال بخوابه همينجوري هم ميشد ...
يه لحظه فكر كردم اگه الان پرهام اينجا بود چه نظري داشت !
نگاهي به ايينه انداختو موهاشو كمي با دست مرتب كرد . همونجوري كه توتخت دراز كشيده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_ تخت من بزرگتره ها ....
_ ميدونم ...
با خنده گفتم :
_ قدمت رو چشم .
كوبيده شدن دوباره ي تيشرت و رو سرم احساس كردم و صداي ميشا كه با حرص گفت :
_ تو درست نميشي ...
سريع چشمامو باز كردم و نيم خيز شدم و با يه حركت دستشو كشيدم و انداختمش رو تخت . با عصبانيتي ساختگي گفتم :
_ ببينم تو چيكار كردي ؟!
با اينكه نصف من بود اما با يه حركت تكنيكي غافلگيرم كرد و منو پرت كرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حركت كنم . با خنده ي پيروزمندانه اي گفت :
_ ضربه فني ت كردم ...
صداي غيژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونيم سمت در . مارال با چشاي گرد شده در حاليكه لبخند خاصي گوشه ي لبش جاخوش كرده بود گفت :
_ ببخشيد ، در زدم ها ....خواستم به ميشا بگم بياد بخوابه ، بالش نرمه رو ميدم به خودش ...
و سريع قبل از اينكه منتظر جوابي از طرف ما باشه جلوي دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار كرد . ميشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_ واااااي ....
سريع از رو تخت پريد پايين و با حرص گفت :
_ تقصير توئه اگه از اول لباستو پوشيده بودي و گذاشته بودي حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع كرد . با شيطنت نگاهش ميكردم ، حتي تلاشي براي اينكه جلوي خنده مو بگيرم هم نميكردم .
با قيافه اي جدي برگشت طرفم و گفت :
_ در مورد اون حرفايي كه ميخواستي به بابا مامانامون بزني ....به نظرم بهتره فعلا چيزي نگي ، همون يه بار كه باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نميخوام دوباره من باعث شم طوريش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد ميگيم ، باشه ؟
اينبار با نگاهش خواهش ميكرد . گفتم :
_ باشه ، موافقم ...
چقدر سريع گفتم ، انگار از اين بازي خوشم اومده بود !
گفت :
_ خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش كردم و گفتم :
_ تو و مارال بياين اينجا بخوابين كه تختش بزرگتره ، من ميرم تو اتاق آذين ميخوايم ...
در حاليكه در و ميبست گفت :
_ نه ما با هم كنار ميايم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نيشخند گفتم :
_ تو شايد كنار بياي ، اما شك دارم مارال با اون لگدايي كه تو تو خواب ميپروني تا صبح خوابش ببره ...
سريع بالشمو بغل كردم و چشمامو بستم و آرزو كردم ديگه چيزي مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتيم كلانتري و شاكي كتبا رضايت داد . قضيه خيلي راحتتر از اوني كه فكرشو ميكردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب بايد پرهام تصادف ميكرد تنها به اين دليل كه من يه شب وحشتناك تو بازداشتگاه داشته باشم . يا بهتر بگم تنها به اين دليل كه من و ميشا نامزد بشيم !
از كلانتري مستقيم رفتيم شركت تا كارمونو بالاخره با يك روز تاخير شروع كنيم . اونروز عصر قرار بود عمو پرويز از بيمارستان مرخص بشه اما من وقت نكردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شركت درگير بودم .
عصر پرهام دوستش كه قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر كرد و رفتيم خونه رو ديدم . خونه ي دو خوابه ي شيك و تر تميزي بود . از شركت دور بود غير از اون با بقيه ي چيزاش مشكلي نداشتم . وسايلش هم تقريبا نو بود و شيك و از مهم تر طبقه ي دوم بود ! دوستش ميخواست تا آخر هفته از ايران بره واسه همين قرار گذاشتيم تا آخر هفته يه روز تعيين كينم و بريم دفتر اسناد رسمي و كار خريد خونه رو تموم كنيم . مامان هم بالاخره كنار ميومد .
شب ميشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربي گفت كه باباش گفته به خاطر اون نامزدي رو عقب نندازن . اينطور كه پيدا بود شوخي شوخي اخر هفته مراسم نامزدي داشتيم ! حداقلش اينبار ميشا پشت تلفن تقصيرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سكوت كنم . اما اگه همون هاميني بودم كه تازه برگشته هيچوقت به خاطر حرف ميشا راضي نميشدم به همين راحتي سكوت كنم . ميدونستم يه چيزايي تو ديدگاهم عوض شده ، ديدگاهم راجع به ميشا كه از اين رو به اون رو شده بود . و بايد پيش خودم اعتراف كنم كه بگي نگي داشتم جذبش ميشدم . هوممم....نه واقعا جذبم كرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگيامو از كمد بيرون آوردم . از 9 سالگي بابام برام يه دوربين خريده بود و همه هميشه منو در حال عكس گرفتن ميديدن . فكر نكنم كسي باشه كه اندازه ي من از همه ي خاطرات بچگيش عكس داشته باشه . اينبار با ديد ديگه اي ميخواستم آلبومم و نگاه كنم . بي اراده قرار بود رو ميشا زوم كنم . بعد از نگاه كردن عكسا يه سوال بزرگ برام پيش اومد ، چرا بيشتر عكساي آلبومم متعلق به ميشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هيچكس اندازه ي اون سوژه نبود ! با اين فكر خنده اي كردم و يكي از عكساش كه به نظرم از همه خنده دار تر بود و بيرون آوردم . تقريبا هشت سالش بود . قيافه ش اخمو بود و رد اشك رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبيده بود و منظره ي زشتي رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ريخته بودم ! حقش بود چون كتوني جديدمو پر اب كرده بود . با خنده عكسو بالاي آيينه ي اتاقم چسبوندم . اولين بار بود كه وقتي به عمق عكس نگاه ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه نه ، بچگياش هم خوشگل بوده . بچه كه بودم فكر ميكردم خوشگلترين دختربچه ي فاميل نداست !
با صداي زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود كه اصرار داشت هر طوري شده ميشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بيان بيرون . ميخواست به خاطر اينكه شاكي ش رضايت داده ناهار مهمونمون كنه . شماره ي ميشا رو گرفتم و در حاليكه با لبخند به عكس نگاه ميكردم گفتم :
_ فردا ناهار چيكاره اي ؟!
صداي بي حوصله ي ميشا جواب داد :
_ عليك ...يه ساندويچي چيزي تو دانشگاه سق ميزنم ، چطور ؟
_ پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشين . داره سور ميده ، يه رستوران تو جاده چالوسه ميگه جاي خوبيه ...
_ هوممممم....پس اين عسل كه هي گير ميده فردا واسه ناهار دعوتم كنه به خاطر مهموني پرهامه ؟!
_ آره شاكيش رضايت داده ، به خاطر همين ميخواد همه رو مهمون ميكنه ...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
_ با اينكه حال و حوصله ي خودمو هم ندارم اما ميدوني چيه ؟...ناهار فردا رو حتما ميام ...همش تقصير پرهامه كه الان تو اين بدبختي گير كرديم . ميام همه ي دوستام هم ميارم و همه مون گرونترين غذاها رو سفارش ميديم تا ورشكستش كنم ...بهش بگو جيبشو آماده كنه ...مارال هم نميارم تا دلش خنك شه ....
با خنده بين حرفش اومدم :
_ اوه اوه ... پرهام با اين كارا ورشكست نميشه ها ...
_ سوختن كه ميسوزه ...ميخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خنديدم و گفتم :
_ خيلي خوب پس فردا ميام دنبالت .
_ نميخواد ، با دوستام ميام .... بهت زنگ ميزنم آدرس و ميپرسم ...
_ باشه هر جور راحتي .

وقتي واسه شام رفتم پايين سر ميز شام بوديم كه بعد از چند لحظه مامان گفت :
_ هامين كت شلوارتو خريدي ؟! تا پنجشنبه چيزي نمونده ها ! يه وقتي هم بذار با ميشا برين دنبال لباس و سرويس جواهر واسه ميشا . كاش آذين هم با خودتون ببرين ميخوام مطمئن بشم همه چيتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بريليان بخري ، حالا بازم مهم اينه كه خودش چي بپسنده ... اما بريليان شيك تره ...خيالم از آرايشگرش راحته ، براش تو بهترين ارايشگاه وقت گرفتم ...
مامان همينطور حرف ميزد و من همونطور كه قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حين خوردن با لبخند سري به نشانه ي همدردي برام تكون داد . نيشخندي زدم و رو به مامان گفتم :
_بالاخره كار خودتو كردي ...
مامان ابرويي بالا انداخت و گفت :
_ نيست تو نميخواي ! ... من از همون اولش هم ميدونستم كه بهش علاقمند ميشي و اون مخالفتهاي اوليه چيز خاصي نيست . حالا طوري شده كه ميترسم نكنه قبل از اينكه عقد كنين كار دست خودتون بدين ...
قاشق و پرت كردم تو بشقاب و با ابروهاي درهم گفتم :
_ چي ميگي مامان ؟!
با لبخند معني داري گفت :
_ ديشب داشتم ميومدم اتاقت كه ديدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ريلكس بود كه سر شام جلوي بابا نشسته بود اين حرفا رو تو روم ميزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت ميكشيدم ...ولي مامان بيخيال ادامه داد :
_ دوباره همون حرص و جوشي كه موقع نامزدي آرمين ميخوردم و بايد بخورم ، كه مبادا قبل از عروسي كاري كنين كه مجبور بشيم عروسي رو بندازيم جلو ....
رو به بابا با شيطنت گفت :
_ جفت پسرات هم كه عين همن ...
بابا قهقهه ي بلندي زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . يعني مامان فكر ميكرد من و ميشا با هم رابطه داريم ؟! معلوم نيست ديشب مارال چي بهش گزارش داده . سري تكون دادم و گفتم :
_ شما نميخواد نگران اين چيزا باشي .
تلاشي براي تكذيب حرفاش نكردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور كنه . اصلا بذار هر فكري ميخواد بكنه . سرمو با غذام گرم كردم و سعي كردم خنده مو مهار كنم . اما ظاهرا خنده م از تير رس نگاه تيز بين مامان در امان نموند چون گفت :
_ يه وقت خجالت نكشيا ...
سرفه اي كردم و جدي شدم :
_ دارين اشتباه ميكنين مامان ... گفتين عمو پرويز بهتره ؟!
اينقدر ناشيانه بحث و عوض كردم كه جفتشون زدن زير خنده . اي بابا ! حالا يكي بياد اينا رو از اشتباه در بياره ...
خدا رو شكر ديگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرويز چرخيد . فقط بين حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرويز قراره جمعه شب بينمون صيغه ي محرميت خونده بشه . من ، هامين هدايت ، كسي كه 12 سال اروپا زندگي كرده بود داشتم دختري رو به عقد خودم در مياوردم كه تا حالا يه بارم نبوسيده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با ياد اوري اينكه اين فقط يه بازيه و مسئوليت و زندگي مشترك نيست سعي كردم به خودم دلداري بدم .
****
توي رستوراني كه تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بوديم . به غير از چند نفر از دوستاي پرهام كه چند تا شون با همسر يا دوست دختراشون بودن يكي دو تا از بچه هاي شركت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت كرده بود . اين وسط فقط شريِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نكرده بود . اونم به اين دليل كه منتظر بود مارال بياد . اخي طفلي ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم ميشا مارال و نمياره .
همون دوستي كه ازش خونه خريده بودم داشت ميگفت ديگه مهموني خداحافظي نميگيره و همينو مهموني خداحافظيش تلقي كنيم و بقيه بهش غر ميزدن كه اين قبول نيست . كم كم داشت حوصله م سر ميرفت كه از پشت شيشه ي بزرگ رستوران كه ديوار يه طرف و كامل در برگرفته بود و منظره ي بيرون و به نمايش گذاشته بود با ديدن ژاكت زردي همرنگ ژاكت خودم توجهم جلب شد و با كمي دقت متوجه شدم ميشاست كه همراه دو تا پسر و يه دختر دارن به سمت در رستوران ميان . تعجب كردم ، فكر ميكردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مايند تر از اين حرفا بود . البته اين فكرم يه جورايي دلداري به خودم بود كه يعني جفت اين پسرا دوستاي اجتماعي شن و هيچكدوم دوست پسرش نيستن ، حتي اگه يه كدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه كه ميشا اونهمه صميمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود ميشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود كه مارال باهاشون نيومده و در حال توضيح خواستن از ميشا بود . ميشا هم كه خيلي ريلكس گفت :
_ دلش نميخواست بياد !
با ديدن من سري واسم تكون داد . تعجب كردم يعني نميخواست دوستاش و معرفي كنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_ هامين ، پسر خاله م .
دختره و يكي از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتي كردم .... ميشا اون دو تايي كه لبخند زده بودن و صبا و سيامك معرفي كرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_ هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حيني كه با مهراب دست ميدادم متوجه شدم نگاهشو بين ژاكت من و ميشا چرخوند و بعد با نيشخند رو به ميشا گفت :
_ با هم ست كردين ؟!
ميشا فقط لبخندي زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهي به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نكرده بود . يعني به دوستاش نگفته بود كه آخر هفته داره نامزد ميكنه ؟!
صندلي كنار خودمو عقب كشيدم و بهش تعارف كردم بشينه . مهراب هم سمت ديگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندليش و خم شدم سمتش :
_ بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تاييد تكون داد . زير چشمي نگاهي به اون سمتش انداختم و با ديدن اخم مهراب بي اراده لبخندي گوشه ي لبم نشست و بيشتر به سمت ميشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_ داري سعي ميكني تو خوشتيپي با من رقابت كني ؟
با اخم بامزه اي به سمتم برگشت و گفت :
_ وقت كردي يه كارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه اي زدم و كمي ازش فاصله گرفتم . اخماي مهراب به قوت خودش پا برجا بود و اين باعث رضايتم ميشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضايتم زياد به طول نيانجاميد چون ديدم كه مهراب دست ميشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون يكي دست ميشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهاي ميشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بين من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بيرون كشيد و طوري كه فقط ما دو تا بشنويم گفت :
_ يه كم برين اونورتر خفه شدم .
اصلا اين پسره كي بود كه اينقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چي ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبي اي زير گوش ميشا گفتم :
_ كه همكلاسيته ؟!...

ميشا كامل به سمتم برگشت و چماشو ريز كرد :
_ تو مشكلي داري ؟!
_ جوري كه نگاهت ميكنه رو دوست ندارم ...
ايرويي بالا انداخت و با لبخند خاصي گفت :
_ پياده شو با هم بريم پسرخاله ... اصلا دليلي نداره دوست داشته باشي ، پس ميتوني به دوست نداشتنت ادامه بدي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
_ هه ...بهش گفتي ما آخر هفته نامزد ميكنيم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_ نه ... دليلي نداره بگم ... اينا همش موقتيه ...
جدي گفتم :
_ چه موقتي چه غير موقتي بايد بهش بگي ...
لحظه اي تو فكر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفي كه ميزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار ميكرد . اين معني خوبي نداشت ، معني ش اين بود كه حتما دوست پسرشه كه گفتن اين موضوع بهش اينقدر سخته .
نگاهي به مهراب انداختم ، داشت با سيامك حرف ميزد و حواسش نبود ، به ميشا گفتم :
_ دوست پســ... ..؟!
سريع گفت :
_ بسه ديگه هامين ...
سرشو فرو كرد تو گوشيش تا نشون بده تمايلي به ادامه ي حرف در اين مورد نداره .
نميدونم چي شد كه يه دفعه برعكس ديشب كه با شنيدن موضوع صيغه اخمام تو هم رفته بود حالا با ياداوري اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس ميكردم تو يه مسابقه با مهرابم كه اون موضوع كلي امتياز منو از اون بيشتر ميكنه ....البته امتيازاي اصلي دست ميشا بود كه بايد منتظر ميمونديم ببينيم به كي ميده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتيپه كيه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_ راستی میشا این پلیور و از کجا خریديمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامين با سليقه ي خودش برام خريد...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوري بود خورديم و كم كم بعضي از بچه ها خداحافظي كردن و رفتن . من يكي كه غذا زياد بهم مزه نداد نميدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پيشنهاد داد بريم رودخونه اي كه همين نزديكياست .
جاي قشنگي بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صداي رودخونه و آب و هواي خوب قشنگي شو تكميل كرده بود . اما يه چيزايي رو نروم بود واسه همين نميتونستم لذت كامل و از طبيعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم ميزديم . مهراب و ميشا جلوتر از ما قدم ميزدن و صداي قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_ مگه آخر هفته نامزديتون نيست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معني داري به ميشا و مهراب اشاره كرد . پوزخندي زدم و گفتم :
_ تو كه همه چيو ميدوني ...
عمدا چيزي در مورد صوري بودن نامزدي نگفتم تا عسل كه سمت ديگه م بود چيزي نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_ اما تو ازش خوشت مياد ...
با اخم نگاهش كردم ، با لبخند ابرويي بالا انداخت به معني اينكه كتمان كني هم باور نميكنم . اما من سعي كردم با يه پوزخند كتمان كنم . اين طورام كه پرهام ميگفت نبود !
صبا و سيامك كه پشت سرمون بودن بهمون رسيدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سير ميكرد . ميشا چقدر انرژي داشت ، مدام در حال بالا پايين پريدن بود ! موبايل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چك ميكرد ، مهراب هم با خنده سعي ميكرد گوشي و ازش بگيره . ميشا پشتشو به مهراب كرده بود تا نتونه بگيره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز كرده بود كه موبايل و بگيره ... مغزم داشت مخابره ميكرد كه اين حركت يه جورايي بغله ... داشتم به خورد كردن دندوناي مهراب تو دهنش فكر ميكردم كه بخش منطقي مغزم سريع تر اقدام كرد و با صداي بلند صداش زدم :
_ ميشا ! ...
ميشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_ من دارم ميرم خونه ، تو با دوستات مياي ؟!
نگاهي به مهراب انداخت و گفت :
_ ما هم بريم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_ اگه ميخواي بريم ...
با لبخند خونسردي گفتم :
_ بهتره تو با آقا مهراب بياي ، چون فكر كنم ميخواي يه حرفايي بهش بزني ...
لبخندي به مهراب زدم و بي توجه به چشم غره ي ميشا رو به بقيه ادامه دادم :
_ خوب بچه ها ، خيلي خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناييتون ...كاري نداري پرهام ؟!
همه باهام رفتيم سمت رستوران تا ماشينامونو برداريم . ميشا ديگه ورجه وورجه نميكرد و اين خوب بود . ترجيح ميدادم اگه دلش ورجه وورجه ميخواد مثل پريشب تو تخت من باشه ! اهم ... نميدونم چرا اخيرا افكارم اينقدر ميرفت كوچه بغلي !
از دست ميشا عصباني بودم شديد . منو اوسگول خودش كرده ! هر چقدر هم كه نامزدي صوري باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدي دوست پسرشو ورداره بياره جلوي من جولون بده . به خاطر همين حرصي كه از دست كارش ميخوردم تا اخر هفته سرمو به كار گرم كردم طوري كه يه بارم نديدمش . اون خريدي كه مامان برنامه ريخته بود و هم نرفتم و كار و بهانه كردم و ميشا با آذين و مارال رفت . حتي وقتي خود ميشا زنگ ميزد و در مورد اينكه همه چي داره جدي ميشه گلايه ميكرد و ميخواست خودشو با حرف زدن با من سبك كنه يا احيانا همدردي اي ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد ميكردم . عاشق چشم و ابروش كه نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترين مشكلم همين بود ، افكار تحليل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم كه با يه دست كت و شلوار شيري رنگ و كراوات همرنگش ، شيك و تر تميز با يه دسته گل تو دست جلوي ارايشگاه به ماشين تكيه داده باشم و منتظر نامزد عزيزم كه از قضا يه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرايشگاه بياد بيرون . گره ي كراواتمو كمي شل كردم . كاش ميدونستم حكمت اينكه نيم ساعت منو جلوي در آرايشگاه بكارن چيه ! حقشه همين الان گازشو بگيرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذين و مارال هم كه داخلن ميشد .

«قسمت نوزدهم»
به آینه خیره شدم ...
به ارایشی که صورتمو پوشونده بود ... ابروهام هشتی و به رنگ عسلی تیره بودند .... با چشمهام همخونی کامل داشت... اما موهام هنوز خرمایی بود... تنها چیزی که تغییر نکرده بود رنگ همونا بود ... ابروهام اونقدر نازک شده بودند که رسما خودمو نمیشناختم...
به لباس دکلته ی نباتی رنگم خیره شدم... با معذبیت تمام لبه ی لباس و گرفتم و کمی بالا کشیدم اما باز به سر جای اولش برگشت.... از این لباس متنفر بودم.. انگار لخت بودم! به سرویس طلا سفید تمام برلیان ... که برقشون عین تیر میرفت تو چشمم... به موهام نگاه کردم... پشت یه تاج خیلی کوچیک فر خورده بودند و صورتمو قاب میگرفتند ... هرچند نصف بیشترش مال من نبودند چون موهام کوتاه بود اینا همه پوستیژ و اکستنشن بودن...
به سایه ی غلیظ سه رنگ مسی و دودی کرمم خیره شدم...با این سه رنگ چشمهام با تبحر خاص ارایشگر کشیدگی خاصی پیدا کرده بود و عین وزغ بیرون زده بود همه ی صورتم انگار حدقه ی چشمم بود!!! ... یه بار دیگه به ابروهام نگاه کردم... لعنتی قرینه ی قرینه بود... دلم میخواست به همه چیز چنگ بزنم... موهام درست بود ... ارایشم تکمیل بود... رژگونه ی بژ و طلایی گونه هامو برجسته کرده بود و انگار دو تا حفره دو طرف لبم کنده بودن...
با این حال نمیتونستم به چیزی ایراد بگیرم... همه چیز انگار درست بود ... مارال کفش های طلاییمو جلوم گذاشت و گفت: زود باش دیگه ...
یخ کرده بودم... به ناخن های عین گرازم نگاه کردم .. این چه وضعش بود ... حس میکردم نمیتونم به هیچ جا دست بزنم... عین افلیجها انگشتهامو از هم باز کرده بودم ... روی ناخنم هام طرح مینیاتور زده بود ... واقعا این چه وضعش بود ...!
صدای خاله مستان که گفت: وای میشا خاله چه ماه شدی قربون شکلت برم ....
و صدای اذین و فرناز ومارال که تایید میکردن ...
دوباره به اینه خیره شدم ... مزخرف بود!!!
با صدای خاله مستان و اذین وفرناز که برام کل میکشیدن یه مانتوی سفید نازک و تنم کردم و شالی که از جنس پیراهن بلندم بود تا لختی شونه هامو بپوشونه و رو سرم انداختم.درست عین یه زرافه شده بودم!
صدای جیغ ارایشگر بلند شد که گفت: چیکار میکنی موهات خراب شد....
محلش نذاشتم ... ترجیح میدادم عین یه زرافه ی نسبتا محجبه برم تو کوچه ...
با صدای خاله مستان که گفت: میشا جان اون شال و از سرت بردار موهات خراب میشه ...
با تحکم گفتم: اینطوری راحت ترم خاله... دوباره به اینه نگاه کردم... از دگمه های مانتوم فقط دو تای اولی وبسته بودم... رسما عین یه زرافه شده بودم با اون رنگ نباتی و زرد و اون کفشهای پاشنه ده سانتی!انگار پاهامو گذاشته بودم رو وتر یه مثلث قائم الزاویه ! .... لعنتی همه چیز خیلی انگار جدی بود....
با صدای مارال که گفت: بابا هامین منتظرته ... نفس عمیقی کشیدم و اروم بدون اهمیت به اونها به سمت در رفتم و به ارومی از پله ها پایین رفتم...
در ورودی وباز کردم...
با دیدن هامین که توی یه کت و شلوار شیری میدرخشید سرمو پایین انداختم و دگمه های مانتومو تا انتهاش بستم... با این حال چاک پیراهنم اونقدر بلند بود که با وجود مانتو بازم از زانو به پایین پاهام بیرون بود ...
هامین بهم نگاه کرد .... هنوز سرم پایین بود و پایین لباسمو گرفته بودم که پاهام نیفته بیرون... به سختی قدم از قدم بر میداشتم... با دیدن جوبی که حد فاصل من تا در ماشین بود یه اه عمیق کشیدم که حس کردم چیزی دور بازوم حلقه شد... با دیدن دست هامین اخم کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت پلی رفتم که چند متر اونطرف تر حد فاصل جوی اب تا جدول کنار خیابون وپر میکرد...
با اون کفش ها بااون چاک بلند .... با اون سوز سرما .... با اون یه لا مانتو... با اون ارایش غلیظ... با اون صدای لعنتی تلق تلق و اون سرویس جواهری که سرماش دور گردنم و دستهام حس میکردم و مثل یه طناب دار واسم بود ... به پل اهنی رسیدم... با اولین قدمی که برداشتم اه از نهادم بلند شد... قدم دومی در کار نبود چون پاشنه ی کفشم حد فاصل جاهای خالی پل فلزی گیر کرده بود ... خم شدم تا پاشنه ی کفشم و ازاد کنم ... اما تنگی کمر لباسم که فیت تنم بود بهم اجازه نمیداد راحت باشم...
اشک تو چشمام جمع شده بود و همه چیز و تار میدیدم و در حالی که از سرما دندون هام محکم بهم میخورد... فکر میکردم این زیادی واقعیه ... یه حس عجیب غریبی بهم میگفت تا وقتی از هامین بچه دار هم بشم و بچه هامون دانشگاه هم برن همه چیز شوخی شوخی پیش میره ...
اشکم دراومده بود ... با دیدن هامین که تند تند به سمتم میومد ونرسیده بهم با نگرانی پرسید: چی شده ...
هیچ جوابی جز جاری شدن اشکهام ندادم...
هامین خم شد و پیراهنمو کمی بالا داد.... به ارومی مچ پامو گرفت.... دستهاش گرم بود و تمام تن من یخ یخ...
انگار داشت مچ و ساق پامو نوازش میکرد .... با ارامش پاشنه ی کفشمو دراورد و دستمو گرفت و کمکم کرد تا به اتومبیل برسم .... درو برام باز کرد.
از سرما داشتم یخ میکردم... هنوز می لرزیدم... سرگیجه داشتم.... سرمو به شیشه تکیه دادم... اشکهام هنوز می باریدن ... فس فسم دراومده بود ... دندونام بهم میخوردند....
با حرکت ماشین اصلا یادم رفت بگم مارال واذین و خاله هم قراربود با ما بیان... امیدوار بودم به خاطر این سهل انگاری همه چیز بهم بخوره... واین فقط در حد یک امیدواری ساده و احمقانه بود... کمربندمو با تذکر هامین بستم... دوباره سکوت کرد...
در سکوت میروند... شاید تنها صدای موجود در ماشین همون فس فس من بود و ضربه های دندونام از لرزی که دیگه حالا مطمئن بودم از سرما نیست.
با احساس درد تو معده و دلم ... شدت ریزش اشک از چشمام بیشتر شد ... و متقابلا صدای فس فسم ...
هامین با کلافگی نچی کشید وگفت: بس میکنی یا نه؟ منم به اندازه ی تو مخالفم....
بهش نگاه کردم... با کلافگی زیر لب غرغر میکرد.
با صدای زنگ گوشیم دست تو جیب مانتوم کردم.... با دیدن شماره ی مهراب نفسم تو سینه حبس شد ... ریجکتش کردم و بهش پیام نوشتم که تا چند وقت میرم مسافرت و نیستم.... در اون شرایط این بهترین دروغی بود که میتونستم بهش بگم...
برام نوشت: سفر چه وقتی؟
براش نوشتم: به مناسبت عروسیه ...
نوشت: ان شا الله عروسی هامین خانه دیگه؟
اه از نهادم بلند شد...
جوابی بهش ندادم و اونم برام نوشت: باشه عزیزم ... خوش بگذره... مراقب خودت باش.
جوابی ندادم که دوباره پیام اومد... یک جمله بود ... یک جلمه ی دو کلمه ای... دو کلمه ای که روی هم هشت حرف میشد... دوستت دارم!
نفسمو سنگین بیرون فرستادم... من داشتم چیکار میکردم.... داشتم چه غلطی میکردم... میشا یه نگاهی به خودت بنداز ... لعنتی کنار کی نشستی؟
مگه مهراب دوست پسرت نیست... مگه همونی نیست که تو بهش می بالیدی و میگفتی دوست عادی.... دوست عادی... پس چه مرگته؟... پس چرا الان لال شدی ... چرا بهش نمیگی کنار نامزد عزیزت نشستی و قراره بری محرمش بشی؟ هان... دِ بگو دیگه لعنتی... بگو نامزدیته.... بگو مسافرت نمیری... بگو .... بگو.... بگو....
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وهامین گفت: کی بود؟
جوابشو ندادم.
با لحنی که خیلی برام مشخص نبود اما میتونستم حدس بزنم که حرصیه گفت: مهران بود درسته؟
همچنان جوابشو ندادم... حتی اشتباهش رو هم در به کاربردن اسم مهران تصحیح نکردم... مهران نه و مهراب! حتی جواب خودمم نمیدادم!
هامین با مسخره گفت: بهش نگفتی نه؟
در سکوت من همچنان ادامه داد: بهتر نبود بهش بگی که من نامزدتم... هرچند سوری اما ما امروز قراره به هم محرم بشیم... این یکی سوری و غیرسوری نیست... شوخی شوخی داره جدی میشه... میفهمی میشا؟ بهتر بود بهش میگفتی... حتی خوشحال میشدم تو مراسممون باشه ...
صدای هق هقم و خفه کردم...
هامین با حرص گفت: هر چند یکی از مخالفین صد در صد این مراسمم.... این که یکی برام تصمیم بگیره .... اما مجبورم تو رو تحمل کنم ... البته من که میخواستم همه چیز تموم بشه.... تو اصرار داشتی که تو شرایط پدرت چیزی نگیم...
حس میکردم دارم خفه میشم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم.... سرمو به شیشه چسبوندم.... سرمای شیشه هم نمیتونست درد و سنگینی سرمو التیام ببخشه.... دنبال دگمه ای بودم تا شیشه رو پایین بکشم....
هامین با تندی گفت: من منظور کاراتو اصلا نمی فهمم... هرچند هیچ علاقه ای هم به فهمیدنش ندارم.... اما ترجیح میدم با طرف مقابلم صادق باشم... پس تا وقتی که تو شرایط اجباری و متقابل هستیم باید با هم صادق باشیم.... صداقت میشا .... اگه اون دوست پسرت بهت زنگ میزنه حرف میزنه هرچیز دیگه باید به من بگی .... فهمیدی میشا؟ این اولین قانونیه که تا بیان مخالفتمون باید در قبال هم اجراش کنیم... شنیدی چی گفتم یانه؟
دیگه نفسم بالا نمیومد...
با سرگیجه ی وحشتناکی که گیرش افتاده بودم به سختی دست سر شده امو بالا اوردم و دوتا به شیشه کوبیدم.... دلم میخواست دستگیره رو باز کنم وخودمو از اون محفظه ی تنگ و خفه بیرون پرت کنم...
با صدای هامین که دوباره گفت: نشنیدم جوابتو.... قبول کردی دیگه؟
دستمو به گلوم گرفتم... دوباره به شیشه کوبیدم...
با صدای هول هامین که فوری گفت: چی شده؟
وترمز کاملا ناگهانی ماشین ... هامین از پشت فرمون پیاده شدو به سمت من اومد و در وبرام باز کرد.... کمربندمو هم باز کرد و دستمو گرفت...


با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد... صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم... هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد... حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟ مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ... که من لعنتی... من احمق... من بیشعور.... چرا همون روز اول نگفتم هامین نه ... چرا هامین نگفت نه .... چرا!!! همه افتاده بودن تو زندگی من .... زندگی من ... نابود شد.... به همین راحتی.... با پس و پیش کردن زمان همه چیز داغون شد... حالا من بودم که تو رنگ نباتی یه لباس باز باید مثل یک دلقک تمام عیار نقش یک عاشق پیشه رو برای کسی بازی میکردم که تمام تقصیرات و انداخته بود گردن من و میگفت باید به قوانین محرمیتمون احترام بذارم و اجراشون کنم.... درست همون لحظه ای که از کسی که تمام مدتی که شناخته بودمش جز خوبی هیچی ازش ندیده بودم میشنوم میگه دوستت دارم... اون نامزد من نیست اما میگه دوستم داره... اون هیچ کس من نیست اما میگه دوستم داره .... اما کسیکه امروز کنارم نشسته و میخواد نامزدم باشه و تا دقایقی دیگه محرمم... حرف از قانون میزنه . از صداقت میگه... !!! این رسمش نبود... این منصفانه نبود ... این رویای من نبود ... ! نمیدونم چقدر گذشت... اروم تر شده بودم....افتاب گیر وپایین دادم.... ارایش صورتم هیچ تغییری نکرده بود... تمام امید کوچیکم به این بود که ارایشم خراب بشه وبهم بخوره... ! اما انگار از زمین و زمان با من لج کرده بودند .... هامین مقابلم ایستاد وگفت: بهتری... بهش نگاه کردم .... خم شد وگفت: داری یخ میزنی.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کاش میشد همه چیز خواب باشه... تو هنوز فرانسه باشی... منم هنوز... میون کلا مم اومد وگفت: تو هم هنوز با مهران باشی؟ بهش نگاه کردم... پوزخندی زد وگفت: اگه فقط یه دوست معمولی بود اونم امشب تو مراسم نامزدیمون دعوت داشت .... مگه نه؟ هامین: میشا ...؟ بهش نگاه کردم... هامین: دوستش داری؟ میدونستم منظورش مهرابه یا به قول خودش مهران.... اما گفتم: کیو؟ هامین هم میدونست من منظورشو فهمیدم با این حال گفت: مهران ؟ خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. تو چشمهاش نگاه کردم.... سه تیغه کرده بود.... خوش تیپ شده بود ..... واقعا درا ون لباس میدرخشید... جوابشو ندادم.... فقط دستمو دراز کردم و کراواتشو کمی تنگ تر کردم .... حالا جذاب تر شده بود. هامین لبخندی زد وگفت: توهم خوشگل شدی... با کمی مکث به اون سمت خیابون نگاه کردم وگفتم: من دلم اب انار با گل پر زیاد میخواد... با تعجب بهم نگاه کرد.... به رو به رو خیره شدم وگفتم: قانون شماره ی دو .... تا وقتی نامزدمی... بهش نگاه کردم وگفتم: مثل نامزدم باش! این یه قانونه دو جانبه است... لبخند عمیقی زد که درک معنی عمیق بودنش برام سخت بود ... با دیدن ردیف دندوناش بی اراده یه لبخند محو زدم و اونم در اتومبیل وبست و به سمت اون ور خیابون رفت... با چشمهای پر از اشک دوباره به اینه خیره شدم... سعی کردم بیشتر از این حس نکنم چقدر بدبختم که ا جازه دادم کسای دیگه برام تصمیم بگیرن! با برگشتنش در حالی که می لرزیدم از ماشین پیاده شدم... و به کاپوت تکیه دادم... نی و تو دهنم گذاشتم و اون مایع یخ و ترش ونمکی و به حلقم که طعم اشک میداد فرو بردم... هنوز دلم میخواست گریه کنم... هیچ سبک نشده بودم... عصبانی نبودم .... پشیمون بودم.... از سکوتم... از حماقتم ... از صبرم.... زندگیم همه شده بود بازیچه .... شده بودم یه عروسک خیمه شب بازی که خاله ام داشت باهام بازی میکرد.... منم هیچ کاری نمیکردم... حتی سعی نکردم مخالفتمو ابراز کنم... از بعدش میترسیدم.... از بعدی که هامین میگفت همه چیز تموم میشه .... اما نمیشد... و مطمئن بودم به همین راحتی تموم نمیشد. در سکوت اب انارمونو خوردیم... با صدای زنگ موبایل هامین بهش نگاه کردم... هامین: الو سلام مامان ... -وای... من یادم رفت شماهم هستید... -چی؟ فیلم بردار؟ -نه مامنتظر نموندیم... -نه میشا چیزی به من نگفت... -باشه.... چشم... -چشم مامان... -زود میایم... -شما الان خونه هستید؟ بله... باشه.... فعلا. و تماس و قطع کرد وگفت: چرا به من نگفتی اذین و مارال و مامان و هم باید با خودمون میاوردیم؟ با حرص گفتم: من اصلا تو شرایطی هستم که فکر کنم و چیزی یادم بمونه؟ هامین لبخندی زد وگفت:فیلمبردار هم قرار بود از صحنه ی خروجتون فیلم برداری کنه .... مثل اینکه ما عجله کردیم اونا رو قال گذاشتیم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خاله عصبانیه؟ هامین خندید وگفت: نه بابا ... میگفت ما رو پیچوندی که زودتر با نامزدتت بری عشق وحال... با کلافگی بهش نگاه کردم.... هامین لبخندی زد وگفت: سوار شو بریم اتلیه.... قبل از اینکه جیغمو بشنوه لیوان پلاستیکی خالی اب انار و از دستم گرفت و به سمت سطل مکانیزه رفت و کمی بعد سوار ماشین شد و منم سوار شدم. با حرص گفتم: کجا بریم؟ هامین یک تای ابروشو بالا داد وگفت: خوب اتلیه دیگه ... مامان وقت گرفته... خواستم بگم باز مامان مامانت شروع شد .... که فکر کردم کمتر از خاله خاله کردن های خودم نیست.... جدی جدی خاله مستان داشت واسمون تصمیم میگرفت و من و هامین هم که ادعای استقلال و عقلمون میشد در سکوت همراهیش میکردیم... اینجور که از ظواهر امر پیدا بود واقعا باید به اسم بچه هامون فکرمیکردم!!!چون احتمال داشت که اونو هم خاله جان زحمتشو بکشه ... یه لحظه به هامین نگاه کردم... پدرخوشتیپی میشد...! گردنمو چپ و راست کردم وصدای ترق ترق استخونام بلند شد.... یه بار دیگه از این فکرا کردی نکردی هاااا... حالیته مرضیه خانم! خودم به خودم برای تنبیه این فکر مزخرف گفتم مرضیه .... حالا تا میتونستم باید به خودم فحش میدادم مرضیه و مرض! به هامین نگاه کردم و سعی کردم ذهنمو از فکر اینکه اون چه پدر خوشتیپی میشه و در کل یه شوهر خوش تیپ هم میتونه باشه پاک کنم و با غیظ گفتم: حداقل تو مسائلی که خودمون میتونیم تصمیم بگیریم که نباید زیاده روی کنیم؟ هامین: منظورت چیه؟ با حرص گفتم: الان اتلیه رفتنمون خیلی ضروریه؟ خوب ما میتونیم نریم اتلیه .... این نامزدی که واقعی نیست... هامین: خب چرا نریم؟ با جیغ گفتم: خوب چرا بریم؟ هامین لبخند فاتحی زد وگفت: بعد مراسم یه دفتر چهل برگ برات میخرم دو صفحه مشق شب داری.... باگیجی بهش نگاه کردم و خندید و با شیطنت صداشو نازک کرد و با ادای من گفت: تا وقتی نامزدمی مثل نامزد باش.... یادت رفت؟ بیست بار از روش مینویسی... با داد گفتم: اولش گفتی دو صفحه .... و رومو برگردوندم سمت پنجره... هامین : هر صفحه ده خطه... دو صحفه میشه بیست خط... بیست خط هم تو هر کدومش یه جمله بنویسی میشه بیست بار.... و بلند بلند خندید. سعی کردم لبخندم و پنهان کنم هرچند موفق شدم اما میل شدید ی به خندیدن داشتم... ! درحالیکه مانتومو به یه میخی اویزون کردم نگاه سنگین هامین و به خودم حس کردم .... به سمتش چرخیدم... یه جورایی با تحسین و ذوق نگام میکرد... انگار بار اولشه داره منو می بینه... وبیشترین میدون دیدش دقیقا زیر گردنم بود و همینطور پایین میرفت تا سر چاک پیراهنم... دوباره از اون پایین نگاه میکردم ومیومد بالا ... منم زل زده بودم بهش ببینم کی چشم چرونی کردنش تموم میشه که خوشبختانه فهمید و به طرزواضحی نگاهشو به یه سمت دیگه دوخت.... پوفی کشیدم و فکر کردم اسم بچه هامونو خودم انتخاب میکنم...!!! لعنتی .... این پسره جدا دیوانه شده ... خدا رحم کرد خودش بحث دوست نداشتن و این حرفها رو وسط کشید. دختر جوونی جلو اومد وگفت: اقا داماد شما تشریف ببرید اون اتاق عکس های تکی تونو بگیرید .... منم عکس های تکی خانمتونو میگیرم... هامین قبول کرد و دختره لبخندی بهم زد وگفت: شوهر خوشتیپیه.... و رو بهم گفت: بشین رو مبل ... و به مبل پرنسسی بنفشی اشاره کرد ... ژست عکسهایی که میگفت بگیرم جالب بود .... کلی با ژست ها خندیدم....فکر کنم این فیگور ها رو هم بازیگرای هالی وود هم نمیگرین.... توی تمام اون ژست ها ... از یکیش خیلی زیاد خوشم اومد... اونم وقتی بود که پنکه رو که درست رو به روم بود و روشن کرد و درحالی که موهای فر شده امو رو به عقب هول میداد بهم گفت پامو از چاک پیراهنم بیرون بذارم ... به حرفهاش گوش دادم... انگشت اشاره ی دست راستمو روی لب پایینم گذاشتم و دست چپمو روی رون پای چپم...! یه عکس تمام قدی بود... وقتی که عکس وبهم نشون داد کلی از تیپ و ژستم خر کیف شدم... موهام به حالتی که باد بهش خورده بود خیلی قشنگ رو هوا پخش بود و پیراهنم که فیت تنم بود تمام انداممو نشون میداد... کفشمم تو عکس معلوم بود .... خدایی سلیقه ی اذین حرف نداشت... با دیدن هامین که منتظر بود تا عکس های دو نفره رو بگیریم یاد عکس های نامزدی یکی از بچه های یونی افتادم... یه عکس بود که دختره و پسره همدیگه رو بوسیده بودن و کلا پسره تو هر حالتی داشت دختره رو می بوسید ... با این تز های دختره بعید نمیدونستم که همین حالت ها رو برای من و هامین در نظر بگیره ... هامین جلو اومد ... اولین عکس روی همون مبل پرنسسی انداخته شد... در حالی که من روی مبل نشسته بود و هامین روی دسته ی مبل ... و جفتمون بهم نگاه میکردیم ... ژست های بعدی هم در نزدیکی هم قرار میگرفتیم و من همش خدا خدا میکردم این دختره دیگه بیشتر از این برای خودش تز نده... البته خیلی طول نکشید چرا که گفت : خوب اقای داماد پشت عروس خانم بایستن .... عروس خانم موهاتونو کنار بزنید ... اقا داماد پشت گردنشونو ببوسید ... قبل از اینکه متوجه چیزی بشم هامین خودش تمام حرفهای عکاس و روم اعمال کرد ... با صدای چیلیک دوربین اصلا نفهمیدم کی پشت گردنمو بوسید ... از سرعت عملش حرصم گرفته بود... درسته این نامزدی سوریه ... اما اومدیم و شاید یکی خواست یه دو دقیقه این عملیات طول بکشه ... اون وقت چی؟ باصدای دختر عکاس که گفت : عروس خانم روی مبل بخوابید... با استیصال بهش نگاه کردم... بابا این کارا چیه ... بخدا این نامزدی سوریه ... نفسمو سنگین بیرون دادم و روی مبل نشستم... دختره داشت به هامین یه چیزایی و توضیح میداد... تا به خودم بجنبم... هامین شونه هامو گرفت و روی مبل تقریبا پرتم کرد و کمی بعد زانوشو لبه ی مبل گذاشت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد... با صدای چیلیک دوربین ... در دو سه زاویه ی مختلف که دختره خودش دور خودش میچرخید و عکس مینداخت دوباره به سمتم اومد واز چاک پیراهنم استفاده کرد وزانو و پامو انداخت بیرون... ضربان قلبم اصلا روی ریتم همیشگی نبود ... هامین هم یه جورایی شده بود ... صدای دختره رو نمیشنیدم... فقط تو چشمهای قهوه ای هامین خیره شده بودم... نفسهاش به صورتم میخورد... داشتم عرق میکردم... هامین نزدیکتر شده بود ... لبخندی زد و با صدای دختره که گفت: عروس خانم لبخند... وچیلیک دوربین و فلاشی که خورد به صورتهامون... هامین هنوز تو همون حالت مونده بود... صدای دختره اومد که گفت: عالیه ... همینطوری بمونید... عروس خانم نگاه به دست من کن... چشمامو به سختی از هامین گرفتم و به کف دست اون دختره نگاه کردم... ضربان قلب هامین... نفس هاش و بالا پایین شدن سینه ی ستبرش و کاملا لمس میکردم.... دستشو بالا اورد و موهامو کمی کنار زد. دوباره بهش نگاه کردم... چشمهاش و نگاهش برام عجیب غریب بود ... این هامین با هامینی که اولین بار توی سالن خونه دیدمش فرق داشت ... این هامین اونی نبود که بهم گفت : دوستم نداره .... این نگاه ... این ضربان تند و نفس های تندش... لبهاشو روی لبهام گذاشت ... چشمامو بستم دیگه نمیتونستم بهش نگاه کنم ... صدای چیلیک دوربین و فلاش و حس کردم ... ! هنوز داشت منو می بوسید ... واون دختره ی لعنتی هنوز داشت عکس میگرفت... بعد از چند لحظه با صدای دختره که گفت: عالی بود ... مرسی... خوشبخت باشید ... یه فشار کوچیک دیگه به لبهام داد و چشمکی بهم زد و به ارومی ازم فاصله گرفت ... دوباره به صورتش نگاه کردم... به حالت چشمهاش... به نبض شقیقه اش... به لبخندش... دستشو به سمتم دراز کرد و به ارومی منو بلند کرد. دستشو پس زدم... به سمت دیواری که مانتوم بهش اویزون بود رفتم ... مانتومو پوشیدم... اون شال و هم روی سرم انداختم و بی توجه به عکاس و هامین از اتلیه بیرون اومدم... تمام تنم داغ کرده بود... از خوردن سوز سرما به صورتم عین ابی که روی اتیش میریزن اروم شدم... با سرانگشت به لبهام دست کشیدم... اون واقعا منو بوسید؟ یعنی من گذاشتم این کار وبکنه؟ دلم میخواست دهنمو بشورم.... اما حتی سعی نکردم با پشت دست لبهامو پاک کنم... ذهنم بهم نهیب زد بخاطر رژ لبمه ... اما ... !!! صدام کرد... محلش نذاشتم... در ماشین و برام باز کرد ... اروم سوار شدم ... کمربندمو بستم و به روبه رو خیره شدم. هنوز داغ بودم... تا به حال دوبار تجربه داشتم کسی منو ببوسه ... البته نه این مدلیش اما مهراب خیلی سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ... گاهی زیادی مهربون میشد و منو بغل میکرد و هر بار با واکنش تند اتیشی من مواجه میشد ... هربار هم به غلط کردن میفتاد ... دوبار گونه امو بوسیده بود... همین ... اما هامین... نفسمو مثل فوت بیرون فرستادم.... بعد از سکوت طولانی ای که بینمون بود هامین با لحنی کاملا خونسرد گفت: از دستم ناراحت شدی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم... بگم اره خیلی... بگم نه اصلا ... بگم نمیدونم... بگم حالم ازت بهم میخوره... بگم ازت خوشم میاد... هامین دوباره پرسید: باهام قهری؟ باز جوابشو ندادم... موضوع این نبود که ناراحت شدم ... موضوع این بود که این حرکتش کاملا عمدی بود... با وجودی که میدونستم عمدیه اما نه ناراحت شده بود ... نه گله کرده بودم... نه هیچ چیز دیگه... درست مثل همون وقت که توی بیمارستان بغلم کرده بود ... اون موقع بهش احتیاج داشتم... اون موقع که لازمش داشتم شکایتی نداشتم ... حالا باید میگفتم چرا بهم نزدیک شدی؟ چرا منو بوسیدی... یا هزار تا چرای دیگه که هر لحظه بیشتر وبیشتر سردرگمم میکرد... من حالم خوب بود ... من میدونستم که دور و برم چی میگذره ... این هامین بود.... پسرخالم ... کسی که همبازی کودکیم بود ... کسی که همیشه اذیتم میکرد... کسی که ... تو کودکی هم ... میخواستم خودمو گول بزنم؟! کسی که ... کسی که ... کسی که... اجازه نداد فکرم تکمیل بشه ... دستشو روی دستم گذاشت وگفت: میشا ... من منظوری نداشتم... بهش نگاه کردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم: میدونم ... چون اصلا نباید منظوری داشته باشی... حس کردم صورتش دچاریک بی تفاوتی شد و به طور نامحسوسی در هم رفت ... با این حال برام مهم نبود... من ترجیح میدادم تو افکار و درگیری های خودم غرق بشم و فکر نکنم که نامزد سوریم طوری منو بوسید که ... ! ترجیح دادم فکر کنم زیادی براش هوس انگیزم و غریزه ی مردونه اش باعث شد فکر کنه میتونه منو ببوسه ... ترجیح میدادم به این جنبه نگاه کنم که هرچی باشه هامین یه پسره و من یه دخترم... ترجیح میدادم فکر کنم هامین غریزی عمل کرده ... ازروی هوس منو بوسیده... یه لحظه اختیارشو از دست داده... ترجیح میدادم اینطوری فکر کنم تا ... تا اینکه فکر کنم اون ... اون و نگاهش.... اون و بوسه اش... تابه حال طعم بوسه نچشیدم که روش بخوام اظهار فضل کنم.... من دریه صورت میتونستم ببخشمش و بیخیال باشم اونم زمانیه که ترجیحا فکر کنم اون بی اراده منو بوسیده و همین وبس... دلم نمیخواست بیشتر این مسئله رو بشکافم و برای خودم تجزیه اش کنم... دلم نمیخواست بیشتر راجع به اون لحظه فکر کنم .... من به اندازه ی کافی خسته بودم.... من نمیخواستم... هیچی نمیخواستم... هیچ فکری نمیخواستم... هیچ حسی نمیخواستم... من درگیر بودم.. درگیر اینده ای که هیچ کجاش مشخص نبود ... اگر یک درصد حرفهای خاله مستان که قبل از اومدن هامین زده بود صحت داشت ... اگه واقعا هامین می بود که منو دوست داشت ومن بودم که بی احساس بودم بیشتر تکلیفم با خودم و زندگیم و اینده ام مشخص بود اما حالا... الان ... نگاه هامین با حرف زبونش... امیدوار بودم هیچ فرقی نداشته باشه ... امیدوار بودم که اون درگیر نشده باشه ... من دلم نمیخواست اجباری زندگی کنم ... اونم با کسی که هیچ میلی به من نداره اما غریزه اش بهش غالب میشه ... لعنتی... ! باز کاری کردم که پشیمون شدم... باز محولش کردم به بعد و اون لحظه هیچ غلطی نکردم... اگر همون لحظه که خاله مستان پیشنهاد ازدواج میداد یه کلمه میگفتم نه ... یا حتی حالا اگه هامین نزدیکم میشد ومیگفتم نه ... خدا بکشتت که همه سنگ قبرتو بشورن که یه " نه" نمیتونی بگی.... که همه ی زندگیت به همین دو حرف بند بود و تو بند و به اب دادی... لعنت به تو و افکار مزخرفت.... هامین بازندگیم چه کردی... با اومدن ناگهانیت... با دیدارهامون ... با حرصی که ازت میخورم .... با محبتی که بهم کردی... با دادی که سرم زدی... با خاطراتی که برای جفتمونه ... با بوسه ای که دوست ندارم فکر کنم از روی عمد نبود ... اما مجبورم به خودم بقبولونم که این یه حرکت کاملا غیر اراده ای بود... این تویی میشا .... تویی که ...! من درگیرم .... من روانی شدم... دیگه هیچی نمیدونم... هیچی نمیخوام... دلم هیچی نمیخواد.... دلم نمیخواست فکر کنم... دلم نمیخواست باز مرور لحظه ی پیش و کنم و عین دخترهای احمق فکر کنم که کاش دوباره تکرار بشه ... ! چیزی که عقلم میگفت محاله و دلم هم میگفت محاله ... اما جایی از وجودم بود یه بخش سوم .... که حتی نمیدونستم منشاش کجاست... شاید اگه یه بارم به مهراب این اجازه رو میدادم.... سرمو تکون دادم ... الان ذهنم به اندازه ی کافی مشغول بود ... چشمام و بستم ونفس عمیقی کشیدم.... نفسمم سرد بود ... باز سردم شده بود... باز داشتم به هامین ونفس های گرمش فکر میکردم...! این درحالی بود که اصلا دلم نمیخواست راجع به نفس های گرمش هیچ ایده ای داشته باشم.... دلم نمیخواست فکر کنم که اون میتونه اونقدر خوب باشه که بشه روش فکر کرد و تمام مرضیه گفتن هاشو ندید گرفت... میشه اونقدر خوب باشه که از تمام اذیت و ازارهای خاطرات شیرین بچگی هامون چشم پوشی کنم... و دلم نمیخواست فکر کنم که تمام اون خاطرات الان بهترین لحظات زندگیم بودن و از وقتی هامین رفت... خفه شو...!!! اینو عقل وذهن و همون قسمت سوم وجودم فریاد زد... من دلم نمیخواست خیانت کنم... !!! با توقف ماشین به ارومی از اتومبیل پیاده شدم... هامین کنارم ایستاد ... ساعت 5 بعد از ظهر بود... گرسنه نبودم... یعنی اگرم بودم اونقدر فکر داشتم که اصلا به گرسنگی فکر نمیکردم.... با دیدن اذین که داخل باغ بود و ما رو دید کل کشید و سرمو پایین انداختم.. با اینکه ساعت پنج بود اما اکثر مهمونها حضور داشتند و خیلی طول نکشید که جلوی در از دود اسفند و بوی خون یه گوسفند بیچاره که داشت دست و پا میزد پر شد... بادیدن عمو رسول که اول منو محکم به اغوش گرفت و پیشونیمو بوسید و بعد هامین ... با دیدن پدرم که ارمین کمکش میکرد راه بره و به سمت هامین اومد و اونو پدرانه بغل کرد.... با دیدن اشکهای مامانم... کل کشیدن و ذوق و شوق خاله مستانه ... حرص وجوشی که تو صورت ندا و نسرین بود و مادرشون مهرنوش خانم... که خون خونشونو میخورد و بنفشه خانم همسر عمو ضیا که حتی جلو هم نیومد و خیلی های دیگه که پچ پچشون و میشنیدم ... میدونستم میگن این در حدش نیست و هنوز برام مشخص نبود این حد و میزانی که اینقدرازش دم میزنند بر چه اساسیه ... کی چطور میفهمه من از هامین کمترم یا اون از من بیشتره ... اینو از نگاه هاشون میتونستم بفهمم ..... با تمام ادعای افکار عاقلانه ام اونقدر دهن بین بودم که حرف مردم و عکس العمل هاشون زیادی برام مهم بود... با تمام ادعایی که میدونستم مردم چی میگن برام مهمه اما طوری وانمود میکردم که مهم نیست مردم چی میگن.... با تمام شخصیت محکمی که سعی میکردم حداقل وانمود کنم محکم وسختم اما این نقطه ضعفم بود ... من از این مردم و حرفهاشون و دخالت هاشون بیزار بودم و هیچ کس نمیتونست اینو درک کنه ... چون هیچ وقت موقعیت این پیش نیومده بود که تا این حد حساس بشم و برام مهم باشه که اونها راجع به من چی میگن.... ولی حالا انگار باید به دهن هاشون نگاه میکردم... به پشت چشم نازک کردن هاشون نگاه میکردم... باید روی تک تک حرکاتشون فکر میکردم و تفسیرشون میکردم... هامین خودشو بهم رسوند و دستمو محکم گرفت.... یه لحظه از این کارش ممنون شدم... بعضی نگاه ها تحملشون واقعا سخت بود.... عین یه تیر بود که به سمت ادم پرت میکردند .... اون لبخند های مصنوعی... اون از بالا به پایین نگاه کردنشون. ... دلم میخواست داد بزنم اونی که کمه من نیستم.... به ارومی به سمت جایگاهی که برامون درست کرده بودند رفتیم.... مانتومو دراوردم.... مجلسمون مختلط بود ... سعی میکردم خودمو اروم نگه دارم و فکر نکنم که هرکس با طرف مقابلش صحبت میکنه راجع به منه ... روی صندلی نشسته بودم... از سرما داشتم یخ میکردم ... هرچند بخاطر جمعیت و ابتکار مشعل های کوچیک اتیش که جای جای باغ وجود داشت هوا چندان به نظر سرد نمیومد ... با این حال پوستم مثل مرغ دون دون میشد... اون شال هم روی شونه هام انداخته بودم... یه جورایی از پوشیدن لباس معذب بودم... با همه ی زیباییش صحیح نبود ... به اذین نگاه کردم که توی یه لباس زرشکی مدل ماهی دکلته که کت کوچیکی روش پوشیده بود خوشگل شده بود ... با حرص فکر کردم لباس خودش کت داره ... واسه من ... !!! با دیدن نسرین و ندا که گوشه ای نشسته بودن و لباسشون یک وجب پارچه بود نسبتا از عذاب وجدانم بابت پوشیدن لباسم کم شد... سعی میکردم شالمو مرتب کنم که هامین گفت: چقدر وول میخوری؟ با حرص گفتم: لباسم بازه ... کاش جدا بودیم... هامین: چی جدا بود؟ - مردونه زنونه اش میکردن دیگه ... لباسم ناجوره... هامین: خوب مگه خودت انتخابش نکردی ؟ همون موقع که خریدیش باید بهش فکر میکردی... -من انتخابش نکردم... منم نخریدمش... هامین:مگه میشه؟ رفتی خرید هیچ نظری ندادی؟ -چی میگی تو؟ من کی رفتم خرید... تو این مدت بابهونه و بی بهونه همه رو پیچوندم... وقتی تو حاضر نشدی بیای... من کجا میرفتم؟ هامین با تعجب گفت: واقعا؟ -وای هامین ولم کن... هامین: مگه گرفتمت؟ بهش نگاه کردم و اهی کشیدم... هامین لبخندی زد وگفت: حالا چرا اینقدر حرص میخوری... باز حالت بد میشه ها... با صدای پر غیظی گفتم: حالم بدتر از این نمیشه ... هامین: من درکت میکنم... بهش نگاه کردم وگفتم: نه درکم نمیکنی... تو از این بازی داری لذت می بری و من بدبختم که پس فردا باید جواب پس بدم... هامین: میشا اینقدر نگران نباش... همه چیز درست میشه... هرچی باشه این زندگی منم هست... فقط تو نیستی که تو منگنه ای... پس منم به راحتی درکت میکنم... پوفی کشیدم که با دیدن جمع خانواده که به سمتمون میومدن.... و یه حاج اقا که اومده بود تا صیغه رو بخونه .... به هامین نگاه کردم... محرم نبود اونطوری منو بوسید... وای به حال...! دلم میخواست سرمو بکوبم به زمین.... حقمه... هرچی سرم میاد حقمه... هر بلایی که سرم بیاد واقعا حقمه ... هرچی میکشم از دست حماقت های خودم میکشم... اونقدر غرق افکارم بودم و نفهمیدم کی بله رو گفتم و کی همه با دست و کل کشیدن وهلهله به پاس این اجبار ریختن وسط... مارال و اذین و فرناز اونجا داشتن خودکشی میکردن.... هامین هم با لذت نگاهشون میکرد ومیخندید... منم اماده ی اشک ریختن بودم... داشتم سرسام میگرفتم... از صدای ارکست که تو سرم بوم بوم میکرد... از ادمهایی که تظاهر به خوشحالی میکردن ... و ادم هایی که میدونستم چقدر از ته قلبشون خوشحالن... و من به زودی ادم های دسته ی اول و واقعا خوشحال میکردم و ادم های دسته ی دوم و واقعا ناراحت... با احساس گرمایی که به دستم وارد شد به انگشتام نگاه کردم... هامین دستمو گرفته بود. به صورتش نگاه کردم.... لبخند قشنگی زد وگفت: اینقدر خودخوری نکن... کاش میتونستم مثل اون اروم باشم ... بیخیال وخونسرد... به شالم اشاره کرد وگفت: اینقدر سردته؟ -گفتم که .... لباسم بازه ... هامین: نه اونقدر هم باز نیست... خودت و معذب نکن... سعی کردم دادی که قراره سرش بزنم و توی وجودم خفه کنم... هرچند ازکسی که دوازده سال زنهای برهنه و نیمه برهنه رو دیده بود اصلا بعید نبود که این لباس و کاملا پوشیده به حساب بیاره... با این حال به حرفش گوش ندادم. هامین خم شد و یه شیرینی برداشت و خورد وگفت: میشا اون دختره کیه؟ -کی؟ هامین: همون لباس صورتیه... -دختر دختر خاله ی مهرنوش خانمه... هامین: اووو.... کی میره این همه راهو... -مامان جناب عالی که از زمین وزمان ادم دعوت کرده... ادم فضایی دیدی اصلا شوک نشو... هامین خندید وگفت: دیوانه ... راستی هیچ کدوم از دوستات تشریف ندارن؟ اینو درحالی گفت که یک تای ابروشو بالا داده بود و حق به جانب بهم زل زده بود. سرمو تکون دادم که به خاطر حرکتم شالم باز شد .... باز خوددرگیری منم شروع شد.... داشتم اون شال ساتن که هیچ جوره رو تنم واینمیستاد و درست میکردم که اذین و مارال اومدن جلو و در یک حرکت ناگهانی منو بلند کردن... اذین با حرص گفت: این شاله رو تیکه تیکه میکنما.... بخدا لباست بد نیست... سعی کردم موهامو بریزم روی گردنم .... اونقدر جو اهنگ رقصی بود که یادم رفت چقدر بدبختم که دارم تو یه نامزدی سوری که شوخی شوخی کاملا جدی شده قر میدم... سعی کردم حواسمو به رقصم بدم که باز اون نگاه ها رو پچ پچ ها رو به جون نخرم.... با دیدن ارمین که به سمت هامین رفت واونو هم بلند کرد ... و در یک لحظه حس کردم دورم چه خلوت شده .... و یه چرخ با ریتم اهنگ زدم ببینم کیا وسط هستن کیا نیستن.... حدسی که میزدم کاملا درست بود... باید با هامین میرقصیدم.... واوو... این عالی بود... دیگه چی بهتر ازاین واقعااااا!!! اگه همون موقع خبر مرگم لال نمی موندم.... الان جلو هامین با این لباس باز که جم میخوردم یه جام می افتاد بیرون قر میدادم....! هوا تاریک شده بود ... ساعت نزدیک شیش و نیم بود ... هامین جلوم بود ... اهنگ دو نفره امون به انتخاب ارکست بود.... امیدوار بودم یه اهنگ جدید بذاره ... چون حوصله ی گل پری و به هیچ وجه نداشتم....! و البته خوشگلا باید برقصن ... چون در نظر من هامین به هیچ وجه خوشگل نبود.... فقط یه ذره جذاب بود... ! به هر حال استایل و چشم وابروشو خیلی دوست داشتم.. فرم بینی و دهن و فک و چونه اش هم خوب بود... مدل موهاشم خوشم میومد... رنگ پوستشم اکی بود... موضوع این بود که نمیدونستم از چیش خوشم نمیاد....!!!با شنیدن صدای کسی که اماده ی اروق زدنه ... فهمیدم کدوم اهنگ قراره پخش بشه...! شكي نبود كه بازم از شيطنتاي آرمينه كه از اركست خواسته اين اهنگ و بذارن ، آخه رقصيدن باهاش سخت بود ، يعني كار هر كسي نبود ، اما من و هامين هم هر كسي نبوديم ! كم نياورديم كه هيچ تير آرمين هم به سنگ خورد و نتونست ضايع شدنمونو ببينه ... ژست همون اهنگ و گرفتم... هامین لبخندی زد ... جفتمون یه پوئن مشترک داشتیم.... بچه که بودیم عاشق رقص هیپ هاپ بودیم ... عین میمون سعی میکردم حرکات خواننده های راک و مایکل جکسون و تقلید کنیم... خوبم تقلید میکردیم... هامین همیشه رقص پای خوبی داشت... ! اهنگه با فضا همخونی داشت ... حداقل تنها نقطه ی مشترکش این بود که شب بود!!! شـــــــــب تركيب دو تا حرف ساده ست "ش" شخص شما و "ب" بي تابي من ِ ساده ست هامین به من و خودش اشاره میکرد.... م مّ من ساده است... من يه آدم از كار افتاده ست من بي تو يه كسيه كه ته جاده ست شــــــــــــــــــــــــ ــب تركيب دو تا حرف ساده ست برام عجیب بود که تمام اهنگ وحفظ بود و همخوانی میکرد! دوباره شب شد و من و تو تو يه اتاقيم پس بريز غما رو دور دوباره بیا توو بغل من تا یه ماچت بکنمو بعدم بگم که تو بی من سخت میگذره لحظه هات نیستم بد میلرزه دست و پات نمیتونم دیگه زنده بمونم اگه باشم دور یه لحظه دور از تو واییی جفتمون رو به روی هم درست مثل یک دوئل دست میزدیم و اروم و هماهنگ با اهنگ راه میرفتیم... کنا رپیانو چه عالیه وقتی دستات میری رو کلاویه احساسی که دارم بهت عالیه یه جور بغل کردیم همدیگه رو بهم میگی هامین نرو این صدای دی جی بود که این بخش اهنگ و عوض کرد و به اسم هامین ختمش کرد...! انگار ندیدیم همو دو سه سالیه دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره شب یعنی توو بغلت افتادن دستمو محکم گرفت و به سمت خودش کشید ... یعنی که ما بیداریمو جز ما همه خوابن تـــــــــو دوست دارم که بمونه با من ، با من تو همون کسی ِ که خیلی دوسش دارم منو تو با هم زیر بارون شب داره پایین میره اروم توو حیاطیم زیر الاچیق و سفت میچسبی به بازوم شب چه خوشرنگ با تو میزنم چنگ موهاتو دستشو تو موهام فرو برد و... دست میکشم رو ابروهاتو با سرانگشت به ابروهام کشید... خنده ام گرفته بود... نوک بینیت قرمزه تو سرما میشنوم صدا دندوناتو وقتی که پیش منی خوبه حالم وقتی که میری دلشوره دارم با تو من حتی اگه دور راهم من رو به راهمو خوبه حالم دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره دوست دارم قدر دنیا که میگن اخر نداره دوسم داری یه جورایی که هیچکس باور نداره تمام اهنگ وبا اشاره به سمت من میخوند... منو به سمت خودش کشید وگفت: امشب سعی کن بهت خوش بگذره ... لبخندی زدم... اهنگ و حفظ نبودم... اما تو حرکاتم که شبیه هیچ رقصی نبود و من دراوردی بود کم نمیاوردم. که هیچکس باور نداره شــــــــــــــــــــــــ ــــــــب یعنی کارای بد ازاد است!!! نفس عمیقی کشیدم.... اهنگ بعدی همون بود که ازش متنفر بودم... دوباره همه ریختن وسط... گرم شده بودم.... هامین هم یار رقص خوبی بود... بچه که بودیم تو جشنها با هم میرقصیدیم.... اون کت و شلوار مشکی میپوشید منم یه پیراهن عروس سفید... واقعا انگار از بچگی بهمون القا کرده بودن که من و اون با همیم... بعد از چند تا اهنگ سرجامون نشستیم... خوبیش این بود که دیگه سردم نبود ...



با دیدن بابا لبخندی زدم و به سمتش رفتم...
با لبخند دستشو گرفتم و کنارش نشستم...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: چقدر بزرگ شدی....
لبخندی بهش زدم و گفتم: بابا .... خوشحالی؟
بابا: مگه میشه تو چنین شبی خوشحال نباشم دخترم...
لبخندم جمع شد ... صورتم تو هم رفت... نفسمو فوت کردم...
بابا هنوز رو به راه نبود ...
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: بعدا باید باهات حرف بزنم باشه؟
بابا با نگاه منتظری گفت: راجع به چی؟
-حالا بعد میگم بهت باشه؟
بابا لبخندی زد و گفت: باشه دخترم...
-بابا؟
بابا: بگو بابا...
نفسمو سنگین بیرون فرستادم وگفتم: قصد نداری به این زودی بذاری بری که؟ هان؟ من حالا حالا ها لازمت دارما ...
بابا لبخندی زد وگفت: تو رو دست خوب کسی سپردم...
با صدای مرتعشی گفتم: بابا ... تو به من اعتماد داری مگه نه؟
بابا لبخند دوباره ای بهم زد و با ارامش عمیقی که به وجودم با نگاهش تزریق میکرد گفت: از چشمام بیشتر...
نفس راحتی کشیدم و سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم... با دیدن مهراب که جلوی در خونه باغ ایستاده بود یخ کردم!
مثل فنر با ترس از جام بلند شدم...
با صدای بابا که گفت : کجا میری دخترم...
محل نذاشتم و با قدم های تندی به سمت در ورودی باغ رفتم...
با دیدن پسری هم قامت مهراب که از نیمرخ واقعا شبیه مهراب بود نفس عمیقی کشیدم...
از اشناهای اقا رسول بود...
لبخندی به من زد وگفت: امری داشتید .....
هنوز به صورتش خیره بودم... از روبه رو هیچ شباهتی به اون نداشت اما از نیم رخ یه لحظه به نظرم اومد چقدر شبیه مهرابه ...
مهرابی که تمام ذهنم درگیرش بود ... حس میکردم دارم بهش ظلم میکنم ...
سرم داغ بود اما دندونام از سرما بهم میخورد... مثل بید میلرزیدم...
اون پسر لبخندی بهم زد و هنوز منتظر بود تا من کارمو بهش بگم ... اصلا حواسم نبود که اون جلوی در که یکی از مشعل ها خاموش شده بود رو داشت درست میکرد و دستش یه ته سیگار بود ... یه لحظه فکر کردم اینجا سیگار کشیدن با دو قدم اونطرفتر سیگار کشیدن چه فرقی میتونه داشته باشه که احتمال دادم شاید بخاطر ترس از نگاه های مواخذه کننده به تنهایی و سکوت و تاریکی جلوی باغ اومده تا در ارامش سیگارشو دود کنه... دوباره وارد باغ شدم... به سمت جایگاه رفتم... کیفمو برداشتم... صدای هامین که گفت: میشا کجا میری ...
باز هم جواب ندادم و با قدم های تندی وارد خونه شدم...
به اتاق هامین رفتم و پشت در نشستم...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.... من عذاب وجدان داشتم... یه لحظه به خودم نهیب زدم اگه عذاب وجدان داشتم ... این کار و با خودم و مهراب نمیکردم... چطور اینقدر بی شرم و حیا بودم که به مهراب هیچی نگفتم... هرچند میدونستم که اون باشنیدنش داغون میشد ...
ولی من که داغون بودم چی؟ کی منو میدید؟
کی به فکر من بود؟ چرا لال شده بودم... چرا گذاشتم برای زندگیم تصمیم بگیرن ... مگه من مرده بودم که لا تا کام حرف نزدم ....
سرم داشت می ترکید .... دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار.... چشمام پر از اشک شده بود .... همه چیز و تار میدیدم... سرم داغ بود اما سردم بود...
یه لحظه فکر کردم من الان باید چیکار کنم... چیکار میتونستم بکنم... به شماره ی مهراب نگاه کردم...
به خودم لعنت میفرستادم بی انصاف اون درحقت باید چیکار میکرد که نکرد؟ چطور تونستی اینقدر بی انصاف باشی که بذاریش توی بی جوابی و بگی باش و بذاری پسرخاله ات که تا دیروز نه چشم دیدنشو داشتی و نه چشم دیدنتو داره ببوستت؟ اونم قبل از صیغه ی محرمیت....
گذاشتی دستتو بگیره ... چرا در حق مهراب نکردی؟
اون که دوست داشت ... تو که از احساس اون میدونستی... اخه پست فطرت هم خدا رو میخوای هم خرما رو؟
تو ادمی.... تو شعور انسانی داری؟
دو نفر و الاف خودت کردی؟ که چی بشه؟ به خودت میخوای دروغ بگی؟ چرا به مهراب نگفتی.... چرا دست رد به سینه ی هامین نزدی؟ چرا چرا ... حالا تو عذاب وجدانت خفه شو... حالا خفه شو .... !!!
زل زدم به شماره ی مهراب ...
اشکهام روی صفحه ی گوشی میچکید ... من چه کرده بودم با خودم و مهراب...! با خودم و ...! مهراب در حقم باید چیکار میکرد که ...!
نفسمو سخت بیرون دادم و شماره ی مهراب و گرفتم ... اون توی این بازی لعنتی خیمه شب بازی بیگناه ترین بود ...!
بعد از سه تا بوق جواب داد...
مهراب: جانم؟
صداش مثل یه پتک بود تو سرم... من لایق جان تو هستم؟؟؟
مهراب: الو میشا ... صدا میاد؟
نفسم و نگه داشته بودم... از بغض داشتم میترکیدم...
مهراب :الو... هستی؟
لبهامو گزیدم و اروم گفتم:
-مهراب؟
مهراب: به به ... میشایی خوبی؟
لحنش مثل همیشه بود ... و همین صدای مهربونش عذاب وجدانی که داشتم و صد برابر میکرد...
داشتم خفه میشدم باز همون حسی و داشتم که تو ماشین هامین داشتم... حالا تو اتاقش دوباره داشتم تجربه اش میکردم... اون لحظه که داشتم به مهراب پیام میدادم تو ماشین هامین داشتم تا حد مرگ خفه میشدم و حالا دوباره در اتاق هامین درحالی که با مهراب حرف میزدم .... !
مهراب با خنده گفت: الان جلو دریایی؟
-نه...
مهراب: پس کجایی؟
-هیچ جا...
مهراب با لحنی خاصی گفت: میشا خوبی؟
مثل همیشه حالمو فهمید... داشتم از بغض خفه میشدم...
با صدای ارومی گفتم: مهراب...
مهراب: جانم میشا... چی شده؟چرا صدات اینطوریه...
بریده بریده گفتم: من یه اشتباهی کردم....
مهراب با همون لحن مهربون گفت: چی شده میشا؟ میتونم کمکت کنم؟
کم کم به هق هق افتادم...
مهراب با نگرانی و تشویشی که تو صداش موج میزد صدام میکرد...
اما من فقط دلم میخواست گریه کنم...
مهراب با تندی گفت: دِ بگو چی شده ... الان منو میکشی...
نفس عمیقی کشیدم ...
مهراب با لحن مهربونی که مغایر با لحن چند ثانیه ی پیشش بود گفت: میشایی... خانمی... چی شده؟ من میتونم کمکت کنم؟ هان؟
وسط هق هقم گفتم: منو ببخش...
مهراب سکوتی کرد و بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت: اخه مگه چی شده؟ مگه تو چیکار کردی؟
گریه ام شدید تر شد...
مهراب نمیدونست باید چیکار کنه ... دلشوره اشو کاملا حس میکردم... اینکه داشت سعی میکرد نگرانی شو زیاد بروز نده رو می فهمیدم...اما میفهمیدم داره پر پر میزنه ....
دلم میخواست بمیرم... از محبتی که تو صداش بود دلم میخواست بمیرم... از نگرانیش دلم میخواست بمیرم....
مهراب با کلافگی گفت: تو رو خدا بگو چی شده؟ میشا؟ نمیگی؟
-مهراب...
مهراب: جانم؟
-همیشه همینطوری باش...
مهراب: من که هستم ... مگه تا الان نبودم؟
-همینطوری بمون...
مهراب: چشم... همه ی درد و دلت همین بود؟
-اره...
دلم میخواست به زمین وزمان چنگ بزنم... چرا گفتی باشه ... چرا نگفتی نه ... من وظیفه ندارم باشم ... به خودم نهیب زدم که این روزا ی اجباری تموم میشه و اون هست و باهاته ...
مهراب نفس عمیقی کشید وگفت: من همیشه باهاتم میشا... مگه جز تو کسی و دارم اصلا؟
گریه ام شدید تر شد اما جلوی دهنم ومحکم گرفتم... دلم برای تنهاییش گرفت...
مهراب دوباره گفت: میشا چی شده؟ هان؟ نمیخوای بگی؟ زنگ زدی منو دیوونه کنی دختر خانم؟
اروم اروم داشتم گریه میکردم برای خودم....
زانوهامو بغل کرده بودم و زار میزدم و صدای مهراب تو گوشم می پیچید و عین یه تو صورتی بود .... عین یه سیلی محکم...
مهراب دوباره گفت: بیام شمال؟
-نه....
مهراب: پس چی؟
-منو فقط ببخش...
مهراب: بخاطر چی؟
-نپرس.... ببخش ... میشه؟
مهراب: اره میشا ... میشه ... حالا من یه سوال بپرسم؟
-اوهوم...
مهراب: با من ازدواج میکنی...
و بلند خندید...
در ادامه گفت: به این شرط می بخشم...
وباز خندید...
وسط خنده اش بلند گفتم: اره. ..
ساکت شد.
با تعجب گفت: چی؟
-شنیدی...
مهراب: نشنیدم...
-چرا شنیدی....
مهراب:من شوخی کردم....
-میدونم...
مهراب: تو هم شوخی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه. ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با اینکه از شدت هق هقم کم شده بود اما هنوز بیصدا اشک میریختم.
مهراب با لحن مهربون تری گفت: میشا دیوونه چرا گریه میکنی؟ بهت نمیادااا... خره میخوای بیام فینتو بگیرم؟
وسط گریه ام زهر خند زدم....
مهراب خندید وگفت: خوشحال شدی میخوام فینتو بگیرم؟
-نخیرم...
مهراب: این لوس بازی ها هیچ رقمه بهت نمیاد هااا گفته باشم ...
-به تو چه...
مهراب: پس به کی چه؟
با لحن شیطنت داری گفت: مگه قرار نیست من اقاتون باشم؟
-چرا ...
مهراب با ذوق خندید و گفت: میشا اینطوری میگی من جدی جدی باورم میشه ها ... رحم کن...
-جدی جدی باورت بشه ...
مهراب: تو الان خوبی؟
-اره ...
مهراب: واقعا؟
-اره...
مهراب: مطمئن...
-اره...
مهراب: با من ازدواج میکنی دیگه؟
-اره...
مهراب: یا خدا ... راست میگی؟
-اره ...
مهراب: الان من هرچی بگم میگی اره؟
با خنده گفتم: اره...
مهراب: منو دوست داری؟
-اره...
مهراب: افرین ... افرین... همیشه همینطور حالت خراب بود زنگ بزن ... عالیه .... خوب خوب... دیگه چه سوالی بپرسم ... دو تا بچه خوبه؟
بلند خندیدم و مهراب گفت: حالا شدی همون ... نگفتی اره ها ...
-کوفت....
مهراب: کوفت چی؟ دارم اینده نگری میکنم...
-میخوام نکنی... بیشور... نه به باره نه بداره ... برو گمجو بچه پررو...
مهراب: ولی تو گفتی اره...
-اره...
مهراب: اره؟
-اره...
مهراب: اره ی اره؟
-اره...
مهراب خندید وگفت: یعنی میام خواستگاریت ها ....
-باشه ....
مهراب با ذوق وشوق گفت: یعنی تو هم میگی اره؟
-اره ....
مهراب: رو حرفت حساب کنم؟
محکم و با اطمینان گفتم: اره ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با کمی مکث گفت: میاما؟
-بیا ... ولی...
مهراب تند گفت: ولی چی؟
-اومدی تا تهش باید بیای...
مهراب با قطعیت گفت: میام...
نفس عمیقی کشیدم ... از اون حس خفقان اور خبری نبود....
هنوز کاملا اروم نشده بودم دلم میخواست با مهراب حرف بزنم ... دلم میخواست نازمو بکشه و گریه هام براش مهم باشه ... دلم میخواست حرف بزنم... یه جورایی امیدوار تر شده بودم...
اما با صدای چند تقه که به در خورد ناچارا توی گوشی گفتم: مهراب باید برم...
مهراب با لحن مهربون خاص خودش گفت: برو عزیزم... ولی گفتی اره ها ....
-میشاست و حرفش...
مهراب: نوکرشم...
-ما بیشتر....
-کوچیکتم...
-ما بیشتر...
مهراب خندید وگفت: برو عزیزم... مراقب خودتم باش... و کمی بعد تماس و قطع کردم...
از پشت در بلند شدم...
تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود.

از پشت در بلند شدم... تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود. هامین در اتاق و باز کرد. با دیدنم لبخندی زد وگفت: دو ساعته کجایی؟ به کل وارد اتاق شد و گر ه ی کراواتشو شل کرد وگفت: همه دارن دنبالت میگردن .... پایین دامن و صاف کردم وگفتم: گم نشدم که ... هامین با نگاه خیره ای به سمتم اومد و گفت: ببینمت... گریه کردی؟ -نه ... هامین: قیافه ات که اینو نمیگه.... رومو به سمت مخالفش چرخوندم وگفتم: حالا چیکارم داشتی... هامین: طوری شده؟ با حرص گفتم: چطور میخواستی بشه؟ هامین: الان میخوان شام و سرو کنن ... نمیخوای بیای... از صبحم که چیزی نخوردی... پوفی کشیدم وگفتم:چرا ... اب انار خوردم.... لبخندی زد وگفت:اب انار شد غذا؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: گرسنه نیستم... پایین لباسم کمی چروک شده بود ... برام مهم نبود... هامین دستشو روی شونه ام گذاشت ... انگار داغم کردن.... انگار داشتن شکنجه ام میکردن ... اما صدای بله ای که خودم هم حتی نشنیدم مثل پتک به سرم خورد . چیه میخوای شونه خالی کنی؟؟؟ میخوای دست گرمشو پس بزنی؟ پس چرا ماتت برده؟ اون که الان محرمته ... چرا میخوای از محرمت فرار کنی. نفس عمیقی کشیدم و به اینه خیره شدم.... هامین هم تو اینه به من نگاه میکرد. لبخندی زد وگفت: باز چی شده؟ دستشو از روی شونه ام پایین انداختم و گفتم: دست از سرم بردار... و به سمت پنجره رفتم ... نفسمو سخت و سنگین بیرون فرستادم... در حالی که دندون هامو از حرص روی هم میساییدم گفتم: فردا میریم این صیغه نامه است ... چیه ... اینو فسخ میکنیم... هامین: حالا چه عجله ایه؟ با حرص به سمتش چرخیدم و زل زدم تو چشمهاش... هامین حس کرد باید توضیح بده .. با من من گفت: خوب منظورم اینه که حال پدرت هنوز مساعد نیست... با صدای مرتعشی که از روی حرص و عصبانیت بود گفتم: من دیگه هیچی برام مهم نیست... فقط میخوام از شر تو خلاص بشم... فهمیدی؟ هامین صورتش در هم رفت و با نگاه پر غیظی گفت: اوه ... تو یه جوری حرف میزنی که انگار من خیلی از خدا خواسته ام ... ببین تو این مدت هرچی دلت خواسته به من گفتی... وسط حرفش پریدم و گفتم: بدترشم میگم.... تو داری بازندگیم بازی میکنی.... فکرنکن حالیم نیست... امروز و فردا کردنای تو باعث شده الان تو این موقعیت گیر کنم.... محرم کسی بشم که ...اه ه ه... موهامو تو چنگم گرفتم.... از خستگی و بغض و ضعف و حس خفگی که داشتم... به دیوار تکیه دادم... باز داشتم دق ودلی هامو سر هامین خالی میکردم... داشت جمله اماده میکرد که بگه اما وسط حرفش اومدم وگفتم: معذرت میخوام.... من حق ندارم سر تو داد بزنم.... اما میزنم... هامین پوفی کشید و با کلافگی گفت: میدونی مشکل تو چیه ؟ مشکلت اینه که فکر میکنی من از این شرایط راضی ام... باز داشت با حرفهاش عصبیم میکرد... راضی نیستی؟ تو ؟ تو که منو بوسیدی... از نارضایتیت بود؟ چرا بازیم میدی... با لحن خسته ای گفتم: تو راضی نیستی؟ تو؟ تو اگه راضی نیستی پس معنی این کارات چی میتونه باشه؟ هامین با عصبانیت گفت: کدوم کارا ... میشا من که ازت معذرت خواستم... تو مشکلت چیه؟ بزودی همه چیز تموم میشه.... بهت قول میدم تا اخر هفته هم طول نکشه ... تو هم اگه اینقدر از من بیزاری از اول یه فکر میکردی نه حالا ... که وقتی منم اومدم کل دغدغه ام شده همین... یه موضوع مسخره و پیش پا افتاده که نمیدونم چرا تا الان طول کشیده ... درحالی که باید زودتر از اینها فیصله پیدا میکرد.... فقط من مقصر نیستم.... رومو برگردونم... زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم.... هامین چند لحظه ای چیزی نگفت.... با نفس های پر حرص خودشو خالی میکرد ... مطمئن بودم که اگه مراعات حالمو نمیکرد دو سه تا سیلی به صورتم زده بود ... دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.... نمیدونستم این شرایط و تا کی باید تحمل کنم... هامین جلوم نشست وگفت: من نمیفهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی... از پشت پرده ی اشکم تو صورتش زل زدم... درادامه ی حرفش گفت: و نمیدونم چرااینقدر از من بیزاری...... پوفی کشید ... حرفش بدتر از هزار تا فحش بود ... بیزار، من ...؟ نه ... نبودم... متنفر و بیزار نبودم... با صدای خفه ای گفتم: تویی که از من متنفری... هامین با تعجب گفت: مــــــن؟؟؟ من کی از تو متنفر بودم.... -بودی.... همیشه متنفر بودی... هامین : میشا من ... تو دختر خالمی. .برای چی ازت متنفر باشم... من ... من خیلی هم ... تو رو دو... دستمو جلوی دهنش گذاشتم کاملا اشکهام روی صورتم میریختن .... در همون حال نزارم گفتم: هیس.... هیچی نگو.... بذار فکر کنم ازم متنفری... بذار فکر کنم همیشه ازم متنفری... من همیشه همین فکرو کردم.... وقتی بلیطای رفتنتو اتیش زدم که نری... که پروازت یک هفته فقط عقب افتاد و تو بیشتر ازم متنفر شدی یادته؟ دیگه باهام حرف نمیزدی؟ من نمیخواستم بری... ولی رفتی.... من دوازده سال درگیر بودم .... با خودم... با خاطراتم... با تمام یادگاریهات... فکر میکردم وقتی برگردی حتما ازدواج کردی... ولی برگشتی ... درست وقتی برگشتی که من همه ی احساسات احمقانه امو فراموش کرده بودم... درست وقتی برگشتی که اونقدر بزرگ شدم که بهم درخواست ازدواج بدن... برام خواستگار بیاد .... که دوستم داشته باشن ... درست وقتی برگشتی که ...که... که من.... که من منتظرت نبودم...! وصدای هق هقم بلند شد... چی گفتم.... این چه حرفی بود که زدم .... این یه اعتراف بود یا یه حقیقت محض فراموش شده؟ شایدم خاکستر زیر اتیش...!!!چرا گفتم؟چی گفتم؟؟؟ من نمیخواستم... این لحظه ی مضحک و نمیخواستم... این دردی که تو سینه ام بود ونمیخواستم... لحظه لحظه ی خاطراتم با پسرخاله ی دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخواستم... چهره ی مهراب که جلوی چشمم کنار نمیرفت ونمیخواستم... حتی نگاه پرحیرت الان هامین... چشمهامو بستم... حس میکردم ذره ذره از وجودم داره کم میشه. نگاه سنگین هامین و روی خودم حس میکردم.... دستهام که می لرزیدن و لرزششون ازفشار اعصابم بود و جلوی صورتم گرفتم و بلند و بلندتر زار زدم.... حس کردم هامین دستشو انداخت دور گردنمو خواست منو به سمت خودش بکشه که با حرص پسش زدم وگفتم: بس کن دیگه ... چی از جونم میخوای... هامین با بهت گفت: میشا. ... با صدای پر از بغضی گفتم: میشا چی؟ هان؟ میشایی وجود نداره.. تو همیشه مرضیه صداش میکردی تا حرصش دربیاد... من فقط برای تو دخترخاله مرضیه ام که ازش متنفری که از خراب کاری هاش بدت میومد از لوس بازی هاش بدت میومد از قیافه ی لاغرمردنی و زرزروش بدت میومد من مرضیه ام... همین....! اینقدر منو درگیر نکن.... من نمیخوام .... رومو ازش گرفتم... هنوز زیر لب داشتم ناله میکرد و گریه میکردم... دیگه نه غرور برام مهم بود ... نه شخصیت نه هیچ کوفت دیگه ای... من فقط دلم میخواست از این بند و زنجیری که توش گیر کردم بیرون بیام... از این باتلاقی که برام درست کرده بودن بیرون بیام... وکمتر دست وپا بزنم... که همین دست وپا زدنم بیشتر منو فرو می برد! هامین دستشو برد زیر چونه امو گفت: به من نگاه کن.... سرمو با ملایمت به سمت خودش چرخوند وگفت: تو چته؟ چرا فکر میکنی من ازت متنفرم... من کی ازت متنفر بودم... تو چیو نمیخوای؟ بعد از مکث بلندی گفتم: نمیخوام خیانت کنم.... شوکه شد.... به ارومی دستشو از زیر چونه ام برداشت وگفت: خیانت؟ -من زندگی خودمو دارم... تو هم زندگی خودتو داری.... من نمیخوام فکر کنم که میتونم درگیر کسی بشم که تمام شرایطش ایده اله.... نمی خوام درگیر خاطرات بچگی هام بشم که حاضرم همه ی زندگیمو بدم که دوباره .... و نفسمو پرصدا بیرون دادم.... هق هقم ساکت شده بود اما هنوز بی صدا اشک میریختم... موضوع این بود که هنوزحتی خودمم نمیدونستم چی میخوام. هامین نفس عمیقی کشید... چند لحظه ای هیچی نگفت..... شاید ده دقیقه هیچ کدوممون حرفی نزدیم... یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت: به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که تو بچگی دخترخالم دوستم داشته باشه یعنی همیشه فکر میکردم تو ازم متنفر باشی ولی نبودی..... و لبخندش عمیق تر شد. -تو فقط منو اذیت میکردی.... یادت نیست چقدر بلا سر من اوردی؟ هامین: همشون تلافی کارای خودت بود... وگرنه من هیچ وقت عمدی اذیتت نمیکردم... تو همیشه یه بلایی سرم میاوردی که منم مجبور میشدم تلافی کنم... همه ی کارایی که کردم فقط تلافی بود.... -تو منو مرضیه صدا میکردی.... همین برای تمام اون کارا کافی بود.... هامین: اونم بخاطر همین صدا زدنای تو بود... اون عیب نداشت؟ نفس عمیقی کشیدم و هامین بحث وعوض کرد وگفت: من میشناسمش ؟ با تعجب گفتم: کیو؟ هامین : همین که دل تو رو برده.... -اره ... دیدیش... هامین: مهران؟ با حرص گفتم: مهران کیه؟ از صبح هی میگه مهران مهران... مهراب... هامین: اهان.... پس همینه... بعد از مکث و نفس عمیقی گفت: میرم تحقیقات... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشته باشه نمیذارما بهت گفته باشم... -اصلا خانواده نداره.... با تعجب زل زد به من وگفت: یعنی چی؟ -پرورشگاهیه.... هامین دهنش باز مونده بود ... اصلا نمیدونست چی باید بگه... یه لحظه ارامش داشتم. حداقل به یکی از طرفین حرف دلمو زدم... اخم کرده بود... فکش منقبض شده بود... با کمی مکث گفت: تو چه حسی بهش داری؟ -توقع داری بهش چه حسی داشته باشم.... هامین: یعنی اینقدر دوستش داری که میخوای با چنین ادمی ازدواج کنی؟ جبهه گرفتم وگفتم: مگه اون چه اشکالی داره؟ یک ساله میشناسمش... هیچ خطایی نکرده... پسر خوبیه ... با تمام بی خانواده بودنش تونسته درس بخونه و روی پای خودش بایسته .... اینا کافی نیست؟ هامین لبخندی زد وگفت: چه دفاعی... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: وقتی این مشکلمون حل بشه میاد خواستگاریم... هامین: نگران نباش تا اخر هفته یه جوری سر وتهشو هم میاریم... -بعدش من یه مشکل جدید تر دارم... هامین: بله ... خانواده نداشتن مهراب چیزی نیست که به همین راحتی بشه ازش چشم پوشی کرد...! -باید کمکم کنی... هامین با اخم گفت: من؟ -مگه قرار نیست مثل برادرم باشی؟ تو چشمهام خیره شد... لبخند مصنوعی ای زد و گفت: اگه خودمم مخالف باشم چی؟ -لطفا مخالف نباش... به تندی از جاش بلند شد وگفت: حالا تا اون موقع .... نمیای بریم شام بخوریم... من گرسنمه.... -قول دادی ها... هامین: من کی قول دادم؟ -پس قول بده.... هامین: قول نمیدم.... -احساسات من برات مهم نیست...؟ هامین: احساسات؟ یعنی اینقدر دوستش داری؟ -کمکم کن دیگه... هامین پوزخندی زد و گفت: اگه بشه اسمشو گذاشت کمک ... ! چند لحظه چیزی نگفت... بهم خیره شده بودیم و چیزی نمیگفتیم... من سبک شده بودم. یه احساس پر مانندی تو وجودم وول میخورد. هرچی که بود من تکلیف خودمو میدونستم... مهراب تنها کیس و گزینه ای که به درد زندگی اینده ی من میخورد. چه از لحاظ فرهنگی چه از لحاظ تحصیلات ... من کارم درست بود ...؟ این جمله ی ذهنم خبری بود یا پرسشی؟ من به مهراب زنگ زدم که از درگیری هام سبک بشم ... بعد ... سرمو تکون دادم. هامین ایستاده بود. هامین نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من نمیرفتم فرانسه ... میموندم ایران.... تو باهام ازدواج میکردی؟ جوابشو ندادم اما هنوز داشتم خیره نگاهش میکردم... مطمئن نبودم که اگه نمیرفت من همون حسی و داشتم که با رفتنش بهش پیدا کرده بودم؟ هامین بعد از مکثی گفت: اگه بعد ازدوازده سال برمیگشتم و مهرابی وجود نداشت چی حاضر بودی باهام ازدواج کنی؟ -آره ... اونقدر صریح وبدون فکر گفتم که لبخندی زد که به نظرم تلخ بود .... گفت: نمیای شام؟ -باید خودمو مرتب کنم... تو برو میام... روشو برگردوند اما تو چهار چوب در اتاقش ایستاد و پشت به من گفت: وقتی بلیطا رو اتیش زدی تمام امید و ارزوم بود که بمونم ایران و نرم... اما نشد فقط رفتنم یه هفته عقب افتاد.... یه هفته ای که ... پوفی کشید و ادامه داد: اون لطفت تنها کاریه که در حقم کردی و بی جواب موند... -پس حالا تلافی کن... اگه خانواده ام با مهراب مخالف بودن.... نه منتظر موند جمله ام تموم بشه نه حتی جوابمو داد؛ رفت و در و بست... من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... ! من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... ! از اتاق بیرون اومدم ... موجی از سرما دوباره به صورتم ضربه زد. حکایتم شده بود حکایت گلی که در عقد زنبور است اما پروانه هم دوست دارد... ! تو کی هستی میشا ... واقعا چی میخوای؟ حس میکردم بین دوراهی عشق و منطق گیرکردم... بین دوراهی خاطرات دیروز و لحظات امروزم... بین دوست داشتن های کودکی وجوونیم... حالا من میشا ... چی بودم؟ چی میخواستم... کاش میدونستم ته دلم باید پر از مهر و اب باشه ... یا گرم مثل تابستون... معنی اسمش بود ... هامین یعنی گرمای تابستون...! خدا لعنت کنه منو که... سرمو تکون دادم باز داشت گریه ام میگرفت. پرهام و هامین مشغول صحبت بودن ... با دیدن من هامین به سمتم اومد و باهم به سمت میز غذا رفتیم وفیلمبردار هم دم ما شد و مثلا داشت فیلم میگرفت... این فیلما به چه دردی میخورد؟ به بشقاب پر از غذا خیره شدم... هامین لبخندی زد وگفت: چرا نمیخوری؟ از اینکه مجبور بودم با هامین تو یه بشقاب غذا بخورم و تو یه لیوان نوشابه با دو تانی.... یه مدلی مور مور شدم... این چه وضعشه... با غرغر گفتم: حالا نمیشد بگی یه بشقاب دیگه واسه من بیارن... هامین با خنده گفت: تمرین کن در اینده بدردت میخوره.... حس کردم حرفشو با طعنه زد ... با این حال سکوت کردم و ترجیح دادم تکه های جوجه و کوبیده رو خالی خالی بخورم... البته از اون زرشک پلو وسبزی پلو اصلا نمیشد گذشت... تشنه ام بود... هامین لیوان و بلند کرده بود و جلوی خودش گذاشته بود نی و کرده بود تو دهنش... با سقلمه زدم تو پهلوش و گفتم: تمومش کردی منم میخوام... لیوان و جلوم گذاشت وگفت: همش دو قلوپ خوردم... به نی ها نگاه کردم... چشمامو ریز کردم و گفتم: کدوم نی تو بود؟ هامین با گیجی گفت: چه میدونم.... این.... -رو هوا یه چی میگی ها.... من نشونه گذاشته بودم چپیه مال من باشه راستیه مال تو... اینقدر تکونش دادی که قاطی شد کی چپ بود کی راست... هامین با خنده داشت به غرغرهای من گوش میداد... منم نامردی نکردم و دو تا نی ها رو تو پیش دستی گذاشتم و با لیوان تمام محتویات نوشابه رو سر کشیدم.... یه اخیش هم تنگش زدم که هامین گفت: همشو تموم کردی.... منم میخواستم... -وقتی نی ها رو قاطی میکنی همین میشه ... خوشبختانه چنگالم دستم بود وگرنه استرس قاطی شدن اونو هم داشتم... با دیدن مارال بااون پیراهن مشکی ساتن دنباله دارش درحالی که به سمتمون میومد با لبخند گفت: خوب خوش خوشانتون شده ها ... هامین لبخندی زد و گفت: قسمت شما بشه مارال جان.... مارال ریسه ای رفت و صدای ارکست که مهمونا رو دعو ت میکرد تا دوباره ورجه وورجه کنن... اول همه سهراب و اذین و فرناز و ارمین اومدن وسط... پرهام هم بدو بدو خودشو به مارال رسوند ونفهمیدم چی در گوشش گفت که پیشنهاد رقصشو قبول کرد. من و خواهرم کلا خیانت کار بودیم... اگه اون همکلاسیشو ببینم... همه چیز ومیذارم کف دستش! خبری از محیا نبود .... یه اهنگ اروم و لایت بود برای رقص تانگوی دونفره.... خداخدا میکردم این ارکسته هوس اینکه من و هامین هم بپریم وسط نکنه ... با دیدن زوج های دیگه ای که میومدن تو جمع استرس گرفته بودم... بالاخره از چیزی که میترسیدم سرم اومد.... ارکست روانی اسم من و هامین گفت ... جمع هم منتظر به من و هامین نگاه میکردن.... هامین به ارومی دستمو گرفت وگفت: این اخرین رقص امشبه.... نفس عمیقی کشیدم وهامین گفت: میخوای نریم؟ نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... به ارومی بلند شدم ... هامین دستمو گرفته بود ... صدای موزیک بلندتر شد و جمع با سوت وهلهله تشویقمون میکردن فضا برای من وهامین خالی شده بود. هامین دستاشو دور کمرم انداخت و منم دستهامو روی شونه هاش گذاشتم... با وجود اون کفش ها باز هم تا گردنش بیشتر قدم نمیرسید. هامین لبخندی زد و به ارومی حرکت میکردیم.... هیچ اتفاق خاصی قرار نبود توی رقص بیفته ... هامین زیر گوشم گفت: امشب خاطره انگیزه... -اره ... هامین لبخندی زد وگفت: با مهراب چطوری اشنا شدی... -مهمه؟ هامین : نه... و سکوت کرد... کمی بعد دوباره گفت: خیلی دوستش داری؟ -مهمه ؟ هامین اخمی کرد وگفت: اره... -چرا برات مهمه که بدونی دخترخاله ات چقدر دوست پسرشو دوست داره.... هامین: میترسم دخترخالم اشتباه کرده باشه... -نترس.... من نیازی به نگرانی تو ندارم... هامین: اره نداری... و باز سکوت کردیم. کسی اومد شادباش داد ... اسکناس ها رو من تو جیب هامین میذاشتم تا مانع حرکت دستهام نباشن... صداها تک وتوک میومد که میگفت: خوشبخت باشین.... نمیدونم بقیه پیش خودشون چه فکری میکردند.... ما خوشبخت میشیم؟ مایی که قرار نیست باهم باشیم؟ پوزخندی به افکارشون می زدم... پوزخندی به خودمو نمایشی که حالا به اخراش رسیده بود زدم... و به چهره ی درهم هامین خیره شدم... ریتم اهنگ عوض شد و تند رقصی و شاد شد... از هامین کمی فاصله گرفتم.... همه باز ریختن وسط... رقص نور و همخوانی همه باعث هیجان شده بود.... پاهام درد میکرد اما با ریتم اهنگ هنوز درجا میپریدم... با صدای جمع که با ارکست همگی میگفتن: داماد عروس ببوس یالا... یه لحظه از حرکتم متوقف شدم... عین بازی استپ رقص درجا ایستاده بودم... خود هامین هم شوکه شده بود. اینجا که عروسی نبود ... نامزدی بود... همه هنوز تکرار میکردن.... صدای خاله مستان و اذین ومارال وفرناز وبیشتر ازبقیه میشنیدم... بعلاوه ی ارمین و سهراب ... مامانم به همراه بابا گوشه ای ایستاده بودند و با لبخند به ماها نگاه میکردند. من مستاصل به هامین خیره شدم... همه منتظر حرکت اون بودند.... کمی خودشو جلو کشید.... من عقب رفتم... دوباره اومد جلو... و صدای جمع: داماد عروس و ببوس یالا.... کاش همشون لال میشدن.... اه ه ه ...! با نگرانی به هامین خیره شدم.... در یک لحظه ی کاملا ناگهانی به سمتم اومد.... دیگه نتونستم خودمو به موقع عقب بکشم.... هامین یه لحظه به سمت لبهام رفت اما دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیمو بوسید... تو چشمهاش خیره شدم.... حس میکردم میخواد چیزی وبهم بگه اما نگفت... لبخندی بهش زدم ... فکر کنم خودشم میدونست چقدر با این کارش به اندازه ی تمام عمرم ازش ممنون شدم...! مهمون ها راضی بودند ... بالاخره جشن کذاییمون به پایان رسید.... هامین ما رو به خونه رسوند.... به طور واضحی هیچ حرفی باهم نمیزدیم... من به تموم شدن مراسم فکر میکردم وخستگیم... و هامین ... حس میکردم ناراحته یا چیزی اذیتش میکنه ... با دیدن خونه امون نفس راحتی کشیدم.... دیگه جونی برام نمونده بود حتی برای فکر کردن هم انرژی نداشتم! سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم. با اینکه یازده ساعت خوابیده بودم اماهنوز خسته بودم و تنم کوفته بود.... خیر سرم ورزشکار بودم... با تمام تمرین هایی که به عسل هم داده بودم خسته تر شده بودم..... اخر هفته مسابقه داشت... در حالی که توی پیاده رو راه میرفتم... با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم. هامین بود که میگفت: ادرس مهراب وبده ... -واسه چی؟ هامین:تحقیقات. ایش.... حالا اینم شده کاسه ی داغ ترا زاش واسه من. در جواب فقط ادرس و نوشتم و اینکه خطم شارژ نداره. گوشیمو تو جیب مانتوم گذاشتم. بیخیال ایستگاه اتوبوس شدم... خسته بودم... هنوز پاهام خوب نشده بود... حس میکردم تک تک انگشتهام تاول زده .... دیشب واقعا خسته کننده بود. با دیدن یه پیکان درب و داغون دستمو تکون دادم .... خوشبختانه مسیرش میخورد... عقب سوار شدم... خوشبختانه ترافیک حادی نبود... دوست داشتم کوچه رو هم بره داخل ولی دیگه سرکوچه پیاده شدم و حساب کردم... هنوز وارد کوچه نشده بودم که حس کردم کتفم به شدت سوخت و کمرم به دیوار اجری یه بریدگی سرکوچه خورد. با دیدن عرفان که کیفمو کشیده بود و باعث این درد وحشتناک توی کتف و کمرم شده بود پوفی کشیدم و گفتم: باز که تو سر و کله ات پیدا شد... مچ دست چپمو گرفته بود با بند کیفم.... تنش بوی گند عرق میداد... داشتم بالا میاوردم... با اون چهره ی ته ریش گرفته اش . درحالی که صورتشو به صورتم نزدیک میکرد گفت: میخوام کاری باهات بکنم که تا عمر داری یادت نره... حالا جرات داری جیغ بزن... لبهاشو به سمت لبهام برد که در یه حرکت ناگهانی با پیشونیم به دماغش زدم.... صدای آخش بلند شد... یه آپارکات بهش زدم... ولی از تک و تا نیفتاد... هنوز بند کیفم تو دستش بود... بیخیال کیفم شدم و شروع به دویدن کردم... اصلا حواسم نبود که سر کوچه ی خونمون بودیم... ومن به سمت خیابون دویدم... برای پشیمون شدن و برگشتن به سمت خونه خیلی دیر شده بود ... عرفان هم دنبال میدوید و مدام دادمیزد: وایسا... پاهام جون نداشتن اماتمام قدرتمو ریخته بودم توشون و سعی میکردم سریع تر بدودم... از تو کوچه پس کوچه ها میرفتم سعی میکردم گمم کنه... اما بهم رسید و چنگ انداخت به موهام که دم اسبی بسته بودم... و از روی روسری محکم کشیدشون... درد بدی توی سرم پیچید بی اراده سرعتم کند شد و با یه حرکت عرفان نقش زمین شدم... یه درد وحشتناک تر توی کف دستهام پیچید... با دیدن شیشه خرده هایی که روی زمین بود و خونی که از کف دستهام بیرون میزد اشک تو چشمام جمع شد. عرفان با نفس نفس بالای سرم ایستاده بود روسریم دستش بود... لبخند گندی زد و باز دم اسبی موهامو محکم کشید و به زور بلندم کرد. حس میکردم دیگه جونی واسم نمونده... کاش روسریم رو سرم بود ... حتی نمیدونستم کیفم کجاست... دستهامو روی دستش که محکم موهامو گرفته بود و میکشید گذاشتم ... سعی میکردم از دستش راحت بشم... درد و سوزشی که توی دستهام بود و تیر کشیدن سرم بخاطر کشیده شدن موهام... بغض کرده بودم... ولی حق نداشتم جلوی این اشغال گریه کنم. عرفان با حرص گفت: حالا دیگه نامزد میکنی.... فکر کردی به همین راحتی میتونی از دستم در بری... کریه خندید و گفت: کوچولوی زرنگ خوب افتادی تو تله... دست اش ولاشمو تو جیبم فرستادم و گوشیمو دراوردم وگفتم: برو گمشو تا زنگ نزدم به پلیس... ویادم افتاد اصلا شارژ ندارم که تماس بگیرم... و چند ثانیه بعد ذهنم بهم خط داد که شماره های ضروری و میتونم بگیرم...!اما قبل از اینکه خط ذهنیمو دنبال کنم عرفان گوشیمو از دستم کشید وپرتش کرد رو زمین و دل و روده ی بیچاره اش ریخت بیرون. تقلا میکردم... دیگه باید بیخیال ابرو میشدم و جیغ میکشیدم... ولی کوچه اونقدر خلوت بود که حس میکردم هیچ کاری ازم برنمیاد. عرفان دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد... و گفت: فکر کردی میذارم قبل اینکه مال خودم بشی کس دیگه قرت بزنه؟؟؟ فکر کردی... تو صورتش تف کردم و گفت: جوون... همین کارا رو میکنی که هواخواه زیاد داری... نفسم تو سینه ام حبس شده بود از سوزش دستم و درد سرم درحال غش کردن بودم... عرفان عوضی بهم نزدیکتر شد ... قبل هر حرکتی با پام محکم به وسط پاش زدم. منو به تمام زورش به سمتی محکم پرت کرد و پیشونیم به تیر برقی که سر کوچه بود خورد... لغزش و سر خوردن خون و روی پیشونیم حس میکردم... عرفان دولا شده بود و بهم بد وبیراه میگفت... اصلا نفهمیدم کی گریه ام گرفته بود... تلو تلو میخوردم... ولی باز شروع کردم به دویدن... سر لخت تو خیابون میدویدم. وارد خیابون اصلی شدم... برگشتم عقب ببینم هنوز دنبالم میاد یا نه... نفس راحتی کشیدم کسی دنبالم نبود. به جلو خیره شدم... با شنیدن صدای بوق و اخرین ضربه ای که بهم خورد حس کردم تمام بدنم خرد شد و دیگه متوجه چیزی نشدم... چون همه چیز دربرابرم سیاه شد! ========= « قسمت هجدهم » سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و به سقف شرکت خیره شدم... با خودم کلنجار میرفتم که بدون پلک زدن به سقف نگاه کنم... تمام دیشب و بیدار مونده بودم... حس میکردم تمام بدنم کوفته است... خسته بودم اما خوابم نمی برد یعنی تنها عاملی که فکر میکردم نمیتونست خستگیمو برطرف کنه همون خواب بود. کمی از قهوه ی سرد شده ام مزه مزه کردم... بعد هم چشمهامو بستم... اولین تصویری که جلوی چشمم رژه میرفت چهره ی بغض کرده ی میشا بود ... لباس نباتی رنگش که با زوایای اندامش تناسب برقرار کرده بود... مدل موها و ارایشش همه چیز برای درخشیدنش کافی بود اما اون جلوی چشم من نمی درخشید ... بغض میکرد ... گریه میکرد ... نفسمو فوت کردم... نمیدونستم چه مرگمه... نمیدونستم چرا خسته ام... نمیدونستم چرا دارم به کسی فکر میکنم که تا دیروز ... نه دیروزم بهش فکر میکردم... فقط تلاش میکردم از ذهنم پرتش کنم بیرون ... اما هیچ وقت موفق نمیشدم. حالا بدون هیچ تلاشی مستقیم بهش فکر میکردم اما حس میکردم اونه که داره تلاش میکنه تا من بهش فکر نکنم... خودمو درگیرش نکنم... و البته موفق هم میشد... چون حس اینکه حقی ندارم تا بهش فکر کنم بهم چیره شده بود ... و درکنارش حس عذاب وجدان چون داشتم لحظاتی که با اون بودم و مرور میکردم ولی حق نداشتم اتفاقاتی و مرور کنم که اجباری رخ میدادن...! پس باید عذاب وجدان داشته باشم... خسته باشم... کلافه و سردر گم هم باشم... بدتراز همه اینکه ندونم باید چه کار کنم... !!! گوشیم هنوز دستم بود... سرمو پایین انداختم ... دوباره به اسمش زل زدم... میشا... !!! یه لحظه از ذهنم گذشت چرا تو گوشیم اسمشو مرضیه سیو نکردم. با صدای پرهام به خودم اومدم : _ چی تو اون گوشیه که دو ساعته زل زدی بهش ؟! گوشی رو انداختم رو میز و به پرهام که گوشه ی اتاق داشت واسه خودش قهوه درست میکرد نگاه کردم . ترجیح داده بودم تو این زمینه سیستم اروپایی رو به کار ببندم و تو شرکتم خبری از آبدارچی نبود ، هر کی چایی یا قهوه میخواست باید خودش واسه خودش درست میکرد ، چلاق که نبودیم ! واسه تمیز کاری هم با یه شرکت نظافتی قرارداد بسته بودیم . پرهام هم با وجودی که اوایل اصرار داشت به استخدام آبدارچی حالا بعد از گذشت چند روز دیگه یاد گرفته بود چجوری باید چایی و قهوه درست کنه . دوباره نگام کرد و گفت : _ اونجوری نگام نکن . اندازه ی خودم درست کردم ... و تمام محتوی قهوه ساز و حالی کرد تو لیوانش ... وقتی سکوت منو دید در حالیکه رو مبل لم میداد با تعجب گفت : _ چته تو ؟ زبونت سر جاشه ؟ اروم گفتم : فکر کنم اره.... پرهام سری تکون داد... پاهامو روی میز دراز کردم و دوباره به سقف زل زدم. باز داشتم کلنجار میرفتم تا پلک نزنم... بچه که بودیم با میشا زیاد این بازی و میکردیم... صدای زنگ دارش تو گوشم بود... -تو اول پلک زدی... سوختی... سوختی... -نه نسوختم... -چرا من خودم دیدم که پلک زدی... -نه نزدم... -ولی زدی. بعد بغض میکرد ... منم که هیچ وقت حوصله ی گریه اشو نداشتم... اما خودم میدونستم همیشه منم که دارم جرمیزدم... با حرص میگفتم: اصلا بیا از اول بازی کنیم... اون میگفت : نه ... بعد قهر میکرد و میرفت پی عروسک بازیش تنها مینشست حتی اون موقع هم میدونستم منتظره برم منت کشی... ولی غرورم بهم اجازه نمیداد برم منتشو بکشم ... من بیخیال میشدم و میرفتم سر وقت یکی دیگه ... بعد اون بود که همیشه بدو بدو میومد وسط ومیگفت: بیا از دوباره با هم بازی کنیم... بعد من میگفتم نه و... اون دوباره قهر میکرد. . . گریه میکرد ... بعد تنها مینشست با عروسک هاش بازی میکرد. وقتی هم که میخواستم برم از دلش در بیارم دیگه شب شده بود و همه چیز به روز بعدش موکول میشد. حالا که فکرشو میکنم می بینم من همیشه گریه اشو در میاوردم... بعد که تصمیم میگرفتم از دلش دربیارم شب میشد و وقتی برای دلجویی نبود...! نفسمو فوت کردم. تو بچگی هیچ وقت ندیدم به جز من با کس دیگه همبازی بشه... ولی من ، من احمق! ... هربار که قهر میکرد و میخواست من منتشو بکشم آخر سر تنها سر میکرد و من بودم که می رفتم دنبال یه همبازی دیگه تا لجشو دربیارم و اون بیاد طرفم و هربار میومد... اون بود که میومد سراغ من و...! حالا هم فرقی نکرده ... من و اون داریم بازی میکنیم... اون گریه میکنه ... ازم فاصله میگیره ... فقط فرقش در اینه که منتظر من نیست تا بیام منتشو بکشم ... بیا همچنان به بازیمون ادامه بدیم...! حالا منتظر یکی دیگه است... حالا گریه کردنش بخاطر جرزنی ها من وسط بازی نیست. حالا منتظر منت کشی من نیست... بعد دوازده سال خیلی وقته که منتظر من نیست!!! با صدای پرهام که با غر ولند گفت: _ هامین اصلا شنیدی من چی گفتم؟ به قیافه ی حرصی پرهام نگاه کردم وگفتم : _ نه نشنیدم... _تو هیچ معلومه چته؟ بی مقدمه زمزمه کردم: _ دیروز میشا رو بوسیدم . لحظه ای ابروهاشو بالا انداخت و خیره نگام کرد اما بعد در حالیکه یه جرعه ی گنده از قهوه ش میخورد با بی تفاوتی گفت : _ زحمت کشیدی .... زنته ، میخواستی نبوسی ؟! _ تو که میدونی ، همه چی فرمالیته ست ... _ فرمالیته یا غیر فرمالیته بوسیدیش و قیافت داره داد میزنه که دوست داری بازم اینکار و بکنی ...پس اینقدر به خودت مشق نکن که فرمالیته ست فرمالیته ست ... نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و پشت به پرهام رو به پنجره ایستادم . _ در هر صورت میشا کس دیگه ای رو میخواد و حتی ازم خواسته کمکش کنم تا بتونه اونو به خانواده ش معرفی کنه ... و اگه بخوایم از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنیم من هیچوقت به ازدواج فکر نکردم و وقتایی هم که فکر کردم اولین چیزی که به ذهنم اومده مادر بچه هامه ... که قیافه ای که میاره تو ذهنم یکی مثل فرناز زن داداشمه ، میشا رو نمیتونم به عنوان مادر چند تا بچه تصور کنم .... به اینجای حرفام که رسیدم با صدای بلند زدم زیر خنده ، اما چیزی نگذشت که خنده م قطع شد . -میای خاله بازی؟ -مگه من دخترم... -بیا دیگه... تو بشو بابا منم میشم مامان... -باشه... پس بچه رو بده به من... خندید و گفت: _ بیا ... مراقبش باش تا من غذا درست کنم... و عروسک و از دستش قاپیدم ... رو به هوتن داد زدم: _ دست رشته... و عروسک وبه سمت هوتن پرت کردم.هوتن و ارمین و افشین همیشه اماده بودن... میشا به سمت هوتن دوید... هوتن با خنده به ارمین پاسش داد... اون به سمت ارمین دوید... ارمین به افشین... اون بین ماها که دوره اش کرده بودیم میدوید و گریه میکرد و ماهم میخندیدم... قدش به هیچ کدوممون نمی رسید... اخر اون بازی با چشمهای گریون عروسکشو بیخیال میشد ... میرفت یه جا تنها برای خودش گریه میکرد ... لابد باز منتظر بود که من برم سراغش... نمیرفتم... وقتی هم که تصمیم میگرفتم برم ... شب شده بود و ...!!! لعنتی ! الان تو ذهنم میتونستم میشا رو بعنوان یه مادر تصور کنم . و از اون مهمتر به عنوان یه زن ! نمیدونم دقیقا از کی تا حالا میشا از یه همبازی دوران بچگی برام تبدیل شده بود به یه زن خواستنی . پرهام که حالا کنارم ایستاده بود در حالیکه با دقت قیافه ی متفکرمو زیر نظر گرفته بود گفت : _ تو اول یه چیزیو به من بگو ، میخوایش یا نه ؟! ....هر وقت این سوالمو جواب دادی بعد میریم سر مسئله ی مامان بچه هات . به پرهام نگاه کردم... دوباره سوالشو تکرار کرد: _میخوایش یا نه؟ .... -میای بازی؟ -نه... نمی بینی درس دارم؟ -بیا دیگه... -حوصله ندارم... برو با اذین بازی کن... -بیا دیگه... -نمیام... اه باز که داری گریه میکنی... هی چیکار میکنی . اشکات ریخت رو مشقم... برو بیرون از اتاقم... -ولی من میخوام با تو بازی کنم... -من نمیخوام... با تکون پرهام بهش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: _ میخوام ... پرهام: چیو؟؟؟ -هان؟؟؟ میشا رو میخوام... اینقدر این جمله رو صریح گفتم که بعدش زود اومدم چک کنم ببینم رو هوا نگفته باشم ! و این چک کردن از لبخندش شروع میشد ، دستای کوچیکش ، چشمای درشتش و حالت خوابالوی بامزه ش ، انرژی و سرزندگیش . عشق بچگی قشنگش نسبت به من و شاید مال خودم به اون ! چنگی به موهام زدم... روز اخر رفتنم خیلی سعی کردم گریه نکنم... تو فرودگاه جلوی هیچ کس گریه نکردم... ولی وقتی سوار هواپیما شدم تا مقصد عین دیوونه ها بی صدا واسه ی خودم بغض کردم و شایدم دو سه قطره اشک ریختم... دقیق یادم نمیومد که گریه کردم یا نه ... ولی تک تک گریه های میشا یادمه... حتی اینو هم یادمه که طاقت دیدن گریه اشو نداشتم اما باز کاری از دستم برنمیومد... من میشا رو میخواستم؟؟؟ میتونستم نخوام؟؟؟ میتونستم بخوام اما نمیتونستم داشته باشمش... کاش هنوز بچه بودیم... در جواب تمام خواهش هاش نه نمیا وردم... من میخواستم... اون چی؟ اونم منو میخواست؟؟؟ هنوز منو میخواست؟؟؟ من از کی میخواستمش؟ از الان... از دیروز... از وقتی که اومدم به ایران... یا از دوازده سال پیش که بلیطها رو اتیش زد و خوشحال بودم که شاید هیچ وقت از ایران نرم...! میتونم منکر این باشم که هیچ وقت حواسم بهش نبود ه ؟؟؟ که پشت همه ی دعوا ها و قهر و آشتی ها وحرصایی که از دستش میخوردم همیشه بیشتر از بقیه بازی کردن با اونو دوست داشتم ! ....و همه چیز ختم میشد به خواهش الان قلبم . معنی اینا چی میتونست غیر از این باشه که میخوامش ؟!... بعد از یه سکوت كش دار به پرهام نگاه کردم که زل زده بود به من. -هوم؟ پرهام: _ اگه میخوایش پس چرا عین یه میت وایستادی جلو من؟خوب برو بهش بگو... پوفی کشیدم وگفتم: _ فکر کنم تو یه قسمت از حرفامو نشنیدی ، میشا کس دیگه ای رو دوست داره ... چشماشو باریک کرد و پرسید : _ همون پسره که اومده بود رستوران ؟ فقط سر تکون دادم . پرهام گفت : _ چیزی که تو میخوای مهمه ... سریع برگشتم سمتش و با تعجب گفتم : _ خواسته ی میشا هم به اندازه ی مال من مهمه ... _ پس میتونی بیخیالش بشی ؟ شونه ای بالا انداختم : _ نمیدونم . فعلا که میخوام برم با این پسره آشنا شم ... _ خوب اگه دست رو دست بذاری تا یکی زنتو ازت بگیره اونوقت من به مردونگیت شک میکنم ... سریع به سمتش برگشتم و با قیافه ای درهم گفتم : _ و اگه به زور پیش خودم نگهش دارم و به خواسته ی خودش اهمیتی ندم اسمشو میذاری مردونگی ؟! برگشتم سمت پنجره و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با کشیدن نفس عمیقی گفتم : _ من که نگفتم میخوام دو دستی تقدیمش کنم به مهراب ....من فقط میخوام اون خودش بیاد سمتم ... نمیخوام نظر خودمو بهش تحمیل کرده باشم ... _ ممکنه اون تصمیم اشتباهی بگیره ... _ نمیذارم تصمیم اشتباه بگیره ... شایدم علت همه ی این راحتیِ نسبیِ خیالم جواب قاطعی بود که میشا دیشب بهم داده بود . اینکه گفته بود اگه بعد از دوازده سال برمیگشتم و مهرابی نبود باهام ازدواج میکرد . حسم بهم میگفت میشا اونشب تو صادق ترین حالت ممکن خودش نبود و مهراب فقط ... فقط یه دوسته که ...پوفففف ! اعتماد صد در صد به این حسم نداشتم ولی باعث میشد توی این مقابله نامرئی با مهراب زیاد هم خودمو دست خالی نبینم . من میشایی و داشتم که همیشه دوست داشت با من بازی کنه ... مهراب چی داشت؟ میشایی که بزرگ بود. عاقل بود... تحصیل کرده بود... زیبا بود ... خواستنی بود... سرزنده بود... بالغ بود. مهراب میشایی رو داشت که ... لبهامو گزیدم... من بچگی میشا رو داشتم... ومهراب الان میشا رو... احساس پاک میشا که از بچگی و خاطراتمون منشا میگیره مال من بود... پس خیلی هم دست خالی نبودم... یا شاید هم اینا همش اعتماد به نفس زیادی و کاذب بود ! در هر صورت هر چی که بود با همه ی ادعایی که تو مهم بودن نظر میشا واسه خودم داشتم نمیتونستم راحت با اینکه بره سمت مهراب کنار بیام . موضوع این بود که میخواستمش و دیگه اصراری برای انکار این موضوع نداشتم . مدام خاطره ی بوسیدنش تو ذهنم وول میخورد . یادم نمیاد تا حالا بوسه ای جذبم کرده باشه و نتونسته باشم تکرارش کنم ، خجالت اور بود که حالا نمیتونستم از زن شرعی خودم بیشتر بخوام . خوب از لحاظ منطقی یه سری فرقایی با رابطه های قبلیم وجود داشت ، اینجا ایران بود ، میشا دخترخاله م بود و پای کس دیگه ای هم در میون بود و البته اون با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود . اما با همه ی این تفاسیر چیزی که واضح و روشن بود این بود که میشا هیچ مخالفتی با بوسیدنم از خودش نشون نداده بود ، حتی سعی نکرده بود لباشو روی هم فشار بده تا کار و برام سخت کنه ! و من خیال نداشتم اینو بذارم به حساب شوکه بودنش . خوب به نظر من همه ی اینا نشونه بودن ، شاید میشا منو دوست داشت و همه ی این انکارها یه جور تنبیه بود برای اینکه دوازده سال گذاشته بودم رفته بودم . و البته این احتمال هم وجود داشت که من زیادی خوش خیالم و آینده خیال داره منو با عروسی میشا و مهراب سورپرایز کنه و حالمو بگیره ... میشا و مهراب ! پوزخندی زدم حتی اسم هاشون هم با هم هماهنگی داشت... لعنتي ! بعد از دوازده سال دوری از وطن... وقتی فرانسه بودم یکبار یاد خاطراتم با میشا نکردم چون میدونستم دلتنگ میشم... اما حالا هر روز از دیروز هام و مرور میکردم... واضح مرور میکردم... تمام بازی ها... من جرزن خوبی بودم... همیشه هم برنده میشدم... حالا برنده شدنم گروی انتخاب بود... انتخاب همبازی دوران کودکیم... که دوستم داشت ... عاشقم بود... اما منتظرم نبود چون حتما تو دوازده سال فراموشم کرده بود... من نباید کم میاوردم... نباید میباختم... نباید میسوختم! که اگر می باختم ... این باخت مسلما گرون ترین و سخت ترین باخت زندگیم محسوب میشد. به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!


به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...
بدون اینکه چیزی بگم سری با شماتت تکون دادم و به سمت در رفتم که پرهام گفت :
_ میشا ارزششو داره که واسش تلاش کنی ...
لحظه ای از حرکت ایستادم . به سمتش برگشتم و تصدیق کردم :
_ منم همینطور فکر میکنم .
وقتی از اتاق بیرون میرفتم احساس بهتری از چند لحظه قبلش داشتم . حداقل حالا تکلیفمو با خودم معلوم کرده بودم . یه بار دیگه گوشیمو چک کردم . میشا هنوز ادرس مهراب و واسم نفرستاده بود . حالا نه اینکه خیلی مشتاق دیدن مهراب باشم ! اینکه جواب اس ام اس یکی رو زود بدی یعنی براش ارزش قائلی و اگه دیر بدی یعنی بهش کمتر اهمیت میدی . البته تا حالا نمیدونستم که همچین فرمولی وجو د داره . اما جدیدا هر حرکتی از جانب میشا رو مثل یه چالش میدیدم که امتیازش یا به من میرسید یا به مهراب . حتی اگه اون حرکت به سادگی جواب دادن به یه اس ام اس باشه !
یه ساعتی طول کشید تا به آتلیه رسیدم . حرف پرهام در مورد این که میخوان عکسای خامو بهم بدن چندان هم درست نبود ، ازم خواستن از بین عکسا خودم یه عکس و برای روی جلد آلبوم انتخاب کنم و میخواستن یه عکس و هم بعنوان اشانتیون سایز خیلی بزرگ بزنن ، ازم خواستن اگه دوست دارم اون عکسو هم خودم انتخاب کنم . این فکر که شاید لازم بود در آینده همه ی این عکسا رو به میشا برگردونم کمی آزاردهنده بود . اما این روزا زندگی کردن تو لحظه عجیب برام جواب میداد ! اینکه بدون اینکه خودتو با زیاد فکر کردن به اینده درگیر کنی که چه خواهد شد از لحظه ت لذت ببری . هر چند حال و گذشته م قاطی شده بود و تمام روزای بچگیم وقت و بی وقت تو ذهنم رژه میرفت . اما حداقل فکر به آینده رو شاید میتونستم بذارم واسه اینده !
دختری که اونروز ازمون عکسای هیجان انگیز انداخته بود میخواست عکسا رو نشونم بده و گله کرد که چرا عروس خانومو نیاوردم ، چون اینطور ممکن بود اون از انتخاب من راضی نباشه . قانعش کردم که عروس خانوم عاشق سلیقه ی منه !
برای جلد آلبوم عکسی رو انتخاب کردم که من پشت سر میشا ایستاده بودم وجفتمون داشتیم به پشت دوربین نگاه میکردیم و لبخند میزدیم . عکس فقط بالا تنه رو نشون میداد اما مشخص بود که دستم دور کمرشه و البته یادم بود ، بوی موهاشم یادم بود و حرارت بدنش . این یکی از معدود عکسایی بود که لبخندمون طبیعی به نظر میومد طوری که تمام اجزای صورتمون از جمله چشما داشت میخندید ، به همین خاطر توجهمو جلب کرد و برای روی جلد انتخابش کردم . برای عکسی که میخواستن سایز بزرگ و برای روی دیوار درستش کنن هم عکسی رو انتخاب کردم که میشا رو مبل لم داده بود و من لبه ی مبل نشسته بودم و روش خم شده بودم . میشا داشت به جایی اطراف دوربین نگاه میکرد و من داشتم به میشا نگاه میکردم . نمیخندیدیم ، اما عکس یه جذابیت خاصی داشت . مشخص بود که جفتمون داریم تو یه عالم دیگه سیر میکنیم . اگه موقعیت اجازه میداد دوست داشتم ساعتها به حالت چشمای میشا تو این عکس خیره بشم .
از دختره خواستم عکسای خامی که هنوز روش افکت نذاشتن رو هم بهم بده . وقتی کارم تو آتلیه تموم شد هوا دیگه داشت تاریک میشد . ميشا آدرس مهراب و واسم فرستاده بود اما نميدونم چرا هنوزم هر چند دقيقه يك بار گوشيمو چك ميكردم . خودم هم نميدونستم ديگه منتظر چي ام ! هوس کردم به جای اینکه راه خونه رو در پیش بگیرم برم خونه ی خودم . حالا دیگه یه خونه داشتم !
در خونه رو که باز کردم فقط سکوت بود و تاریکی . یکی یکی چراغا رو روشن کردم . حالا بهتر بود . همه جا تمیز بود و برق میزد ، از آشپزخونه ش گرفته که به خاطر اوپن بودن از بیرون کاملا تو دید بود تا سالن غذاخوریش که یه میز 6 نفره رو تو خودش جا داده بود و هال کوچیکش که با دو تا پله از غذا خوری جدا میشد و پایین تر قرار میگرفت . خودمو روبروی ال سی دی توی هال روی کاناپه پهن کردم . با اینکه همه ی وسایل از قبل اینجا بود و سلیقه ی من نبود اما به نظرم قشنگ و شیک بودن . من فقط چند روز پیش رو تختی شو عوض کرده بودم . دو تا اتاق داشت که فقط یکی شون تخت داشت که البته دو نفره بود و اگه روش دراز میکشیدی واقعا احساس میکردی یه چیزی کمه . تخت اتاق خودم تو خونه ی بابا دونفره نبود فقط یه کم از تختای یه نفره بزرگتر بود تا فضا برای غلت خوردن و ملق زدن مهیا باشه .
ال سی دی رو روشن کردم و فلشو زدم بهش ولی قبلش رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ی فوری واسه خودم ترتیب بدم . چند دقیقه بعد قهوه به دست جلوی تلویزیون نشستم . عکسای تکی خودمو بدون اینکه نگاه کنم رد کردم ولی عکسای تکی میشا رو با دقت نگاه کردم و در آخر عکسای تکی ش یه علامت تعجب گنده تو ذهنم ایجاد شده بود . من چطور از اول متوجه اینهمه زیبایی میشا نشده بودم ؟! روز اولی که میشا رو دیده بودم به فرهود گفته بودم مارال و ندا خوشگلن اما الان به نظرم میشا از همه شون خوشگلتر بود . مارال خوشگل بود اما جذابیت میشا حداقل برای من بیشتر بود . ندا خوشگل بود و سعی میکرد با رفتارش خوشگلی شو بیشتر به رخ بکشه اما نتونسته بود تاثیری که میشا با رفتار و حرکات معمولیش روم گذاشته بود رو بذاره !
قبل از اینکه عکسای دونفره رو ببینم قهوه رو گذاشتم رو عسلی و دوباره رفتم تو آشپزخونه ، قهوه جواب نمیداد ! البته انتظار بی جایی بود که فکر کنم دوست پرهام یکی از اون کلکسیونایی که بابام داشت و تو کابینت آشپزخونه ش داشته باشه و از روی دست و دلبازی گذاشته باشدش واسه من ، اما یه نگاه تو کابینتای آشپزخونه هم بجایی بر نمیخورد . هر چند نهایتا دست از پا درازتر برگشتم رو مبلم و قهوه ی سردمو مزه مزه کردم .
از ژست همه ی عکسا خوشم میومد . من بلد بودم چجوری باید یه دختر و بغل کنم و میشا هم بلد بود چجوری تو بغلم جا شه ، شایدم بلد نبود اما موضوع این بود که اندازه ی بغلم بود . لعنتی ! دختره عکسایی که داشتم میشا رو میبوسیدمو چقدر واضح گرفته بود . حالا من اگه میخواستم اینکار و تکرار کنم باید چیکار میکردم ؟! ....
یه دفعه یادِ دیدگاه بچگیای میشا در مورد بوسیدن افتادم و با صدای بلند زدم زیر خنده . وقتی 12_13 سالم بود با فرهود یه فیلم پیدا کرده بودیم که بچه ها میگفتن صحنه داره و ما میخواستیم یواشکی نگاش کنیم . البته بعدها فهمیدم که اون فیلم یه فیلم معمولی هالیوودی بود که فقط یه کم از اون صحنه هایی داره که پدر مادرا جلوی بچه هاشون رد میکنن و کنجکاوی شونو تحریک میکنن ، اما همونم واسه سن و سال ما یه جور تابو بود و نگاه کردن یواشکی ش یه حرکت قهرمانانه . خلاصه اینکه من و فرهود جلوی کامپیوتر پنتیوم 2 ی من که اون زمان واسه خودش بالاترین مدل بود نشسته بودیم و غرق تماشای صحنه ی بوسیدن زنه و مرده بودیم و اصلا متوجه نبودیم که میشا چند دقیقه ست پشت سرمون واستاده و داره نگاه میکنه . تا اینکه با صدای میشا جفتمون از جا پریدیم :
_ اینا اینقد گشنه ن ؟! ....
سریع از جام بلند شدم و میشا رو برگردوندم تا مانیتور و نگاه نکنه و در حالیکه از ترس خیس عرق شده بودم با فرهود همدیگه رو نگاه میکردیم و مونده بودیم چیکار کنیم ، اونموقع فکر میکردم اگه میشا لومون بده بابام زنده نمیذارتم . کنار میشا زانو زدم تا همقدش بشم و برای اینکه خرش کنم گفتم :
_ آره اینا آدمخوارن ...تو نباید فیلم آدمخوری نگاه کنی چون میترسی ....
میشا اخماشو تو هم کشید و گفت :
_ من نمیترسم ... منم میخوام نگاه کنم ...
_ اگه قول بدی بچه ی خوبی باشه و بری بیرون و به کسی نگی که ما داشتیم فیلم آدمخوری نگاه میکردیم عصری میبرمت چرخ و فلک سوار شی....
یه دفعه نیشش باز شد و قبول کرد . و بدین ترتیب من اولین باج زندگیمو به میشا دادم . البته اگرم لومون میداد نهایتش این بود که میگفت داشتن فیلم آدمخورا نگاه میکردن بس که این بچه خل مشنگ بود . البته حقم داشت ، 8 سالش که بیشتر نبود .
یادم باشه دفعه ی دیگه که دیدمش بهش بگم بیا با هم بازی آدمخورا کنیم .
با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده . اما با دیدن صورت دوست داشتنی ش روی صفحه ی بزرگ ال سی دی در حالیکه چشماشو بسته بود و من داشتم باهاش آدمخورا بازی میکردم خنده مو تموم کردم و آب دهنمو قورت دادم . گوشیمو بیرون اوردم تا بهش زنگ بزنم . اما خاموش بود . قبل از اینکه گوشیمو پرت کنم رو میز خودش شروع کرد به زنگ خوردن . از خونه ی خاله بود . جواب دادم ، خود خاله طاهره بود . بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسه شام برم اونجا که با سر قبول کردم . ازم خواست اگه میتونم سر راه برم باشگاه دنبال میشا چون ظاهرا دو ساعتی از وقتی که باید برمیگشته خونه گذشته و گوشیش هم که خاموشه . منم آدرس و ازش گرفتم و چند دقیقه بعد راه افتادم . واقعا هر کسی از این شانسا نداره که همون لحظه که هوس دیدن یکیو میکنه بهانه اینجوری واسش از آسمون بیوفته پایین .
اما چیزی طول نکشید که شانسم ته کشید چون وقتی رسیدم باشگاه فقط پسرا تو باشگاه بودن و گفتن دو ساعته که شیفت خانوما تموم شده . ناچارا بدون میشا رفتم سمت خونه ی عمو پرویز . هر جا که بود به احتمال زیاد خودش کم کم میرسید خونه شون .

در خونه ي خاله رو مارال برام باز كرد . با خوشرويي گفت :
_ سلام پسرخاله ...
در حاليكه وارد ميشدم جوابشو دادم و پرسيدم : ميشا اومده ؟
با تعجب گفت :
_مگه خودت نرفتي دنبالش ...
_ چرا ولي دو ساعته از باشگاه حركت كرده ، شايد رفته با دوستاش جاي ديگه اي ...هوم ؟!
در حاليكه در و ميبست شونه اي بالا انداخت . با ورودم به خونه بي ودروايسي مسير بوي خوب غذايي كه ميومد و گرفتم تا برم سمت آشپزخونه كه خاله طاهره زودتر بيرون اومد و با لبخند گفت :
_ سلام پسرم ، خيلي خوش اومدي ...بيا تو ...
و به سمت پذيرايي هدايتم كرد ، در همون حين در حاليكه دور و بر و نگاه ميكرد پرسيد :
_ پس ميشا كو ؟!
همون جوابي كه به مارال داده بودمو بهش دادم . با تعجب گفت كه سابقه نداشته ميشا جايي بره و بهش نگه و گفت ميره به مسئول باشگاهش زنگ بزنه . چند دقيقه بعد عمو پرويز هم از اتاقش بيرون اومد . مارال تا ديدش سريع اومد زير بازوشو گرفت و كمكش كرد بشينه . رنگ و روش پريده بود اما لبخند از رو لبش پاك نميشد . باهاش حال و احوال كردم و مشغول صحبت درباره ي كار من شديم ، اون ميپرسيد و من جواب ميدادم . وسط حرفامون خاله طاهره اومد و با قيافه اي در هم گفت :
_ مسئول باشگاهش ميگه دو سه ساعتي هست كه ميشا از باشگاه رفته بيرون ، آخه ادم هم اينقدر بي فكر ؟! يه زنگ نميزنه بگه كجا رفته ...
اين حرفا رو به عمو ميزد ، عمو هم سعي كرد آرومش كنه و گفت :
_ هر جا هست ديگه برميگرده .
دوباره با عمو مشغول حرف زدن شديم . با وجود اينكه سعي ميكردم خودمو راحت بگيرم و باهاشون راحت برخورد كنم يه غريبي خاصي احساس ميكردم . شايد اگه ميشا بود اوضاع فرق ميكرد و راحت تر بودم . حدودا يه ساعتي بعد خاله با نگراني گفت :
_ الان ميخوام سفره رو بندازم ....ميشا هنوز نيومده ...
مارال انگار تازه چيزي به ذهنش رسيده باشه بلند گفت :
_ شايد رفته خونه ي اون شاگردش كه بهش خصوصي درس ميده ...
خاله جواب داد :
_ شب كه ديگه نميره اونجا .... اگرم رفته باشه گيرم كه شارژ موبايلش تموم شده ،يه زنگ كه ميتونه از اونجا بزنه
از جام بلند شدم و گفتم :
_ شاگردش خواهر دوستمه ... الان زنگ ميزنم ميپرسم ...
به پرهام زنگ زدم و خواستم از عسل بپرسه ميدونه ميشا كجاست يا نه . اينطور كه پرهام ميگفت بعد از باشگاه رفته بوده خونه ي اونا اما حول و حوش ساعت 6 از اونجا حركت كرده گفته ميرم خونه . و الان ساعت 9 بود . ديگه خودم هم داشتم نگرانش ميشدم اما سعي كردم منطقي با قضيه برخورد كنم و از مارال خواستم بره به دوستاي دانشگاهش زنگ بزنه ، فقط به اونايي زنگ زد كه شماره شون تو دفتر تلفن بود اما خبري ازش نداشتن ...عمو پرويز براي اينكه از نگراني خاله طاهره كم كنه و حواسشو پرت كنه گفت سفره رو بندازه و بيخود بد به دلش راه نده . شام و رو زمين خورديم ، نميدونم خوشمزه بود يا نه ، اصلا نميدونم چيزي خوردم يا نه ، چون همه ي حواسم به در بود كه ميشا بياد. بذار بياد چنان ادبش كنم كه يادش بمونه از اين به بعد هر جا خواست بره قبلش به شوهرش بگه !
بعد ازشام بهشون گفتم ميرم تو اتاق ميشا و تا وقتي برگرده اونجا منتظر ميمونم . موضوع اين بود كه زياد احساس راحتي نميكردم ، و جاي خالي ميشا زيادي رو اعصاب بود و البته آسون نبود كه تو پذيرايي بشينم و خاله طاهره هر چند لحظه يه بار ياداوري كنه كه ميشا دير كرده . خوب اره دير كرده بود و وقتي كه برگشت خودم پوستشو ميكندم ولي با خودخوري و استرس دادن به خود موافق نبودم ، كاري كه خاله طاهره داشت ميكرد ! و البته اونقدر ادم صبوري نبودم كه بشينم به خاله دلداري بدم و آرومش كنم .
وقتي در اتاق ميشا رو پشت سرم بستم احساس راحتي بيشتري ميكردم . شروع كردم به ديد زدن اتاقش . يه عكس با لباس كاراته توي قاب عكس كتابخونه ش توجهمو جلب كرد ، موهاش دم اسبي بود و به نظر ميرسيد 15_16 سالش باشه . كسي چه ميدونه كه اگه تو اون سنش من ايران بودم با هم دوست ميبوديم يا مثل بچگي تو سر و كله ي هم ميزديم !
سمت ديگه ي قفسه ش چيزي چشمامو از تعجب گرد كرد . هنوز عروسك زشتشو داشت ! كچل بود ، چون موهاشو من و فرهود لازم داشتيم . صورتش هم با ماژيك خط خطي شده بود .خودم خط خطيش كرده بودم . لباس هم نداشت . يكي از پاهاش هم آويزون بود . تمام اين بلاها رو من سر عروسكش آورده بودم . هيچ تغيير ديگه اي نكرده بود ، ظاهرا بعد از رفتن من كسي كاري باهاش نداشته ! الان بيشتر شبيه اجنه بود تا عروسك ، معلوم نيست ميشا واسه چي نگهش داشته . يه زماني اين عروسك واسه خودش پرنسسي بود ، تازه ميتونست صدا ضبط كنه . اگه دست راستشو فشار ميدادي صداتو ضبط ميكرد و اگه دست چپشو فشار ميدادي صدايي كه ضبط كرده بودي رو پخش ميكرد و تا تا دوباره دست راستشو فشار نميدادي و صداي ديگه اي ضبط نميكردي صداي قبلي رو عروسك ميموند . من هميشه از اين خاصيت استفاده ميكردم و رو عروسكش حرفايي مثل ونگ ونگو ، زر زرو ، جيغ جيغو و ... ضبط ميكردم . كلا كمبود داشتم والا اينقدر مردم آزاري نميكردم ! يه لحظه به ذهنم رسيد كه اگه الان ضبطش كار كنه و ميشا اخرين دري وري اي كه بهش نسبت دادم و پاك نكرده باشه چقدر جالب ميشه . داشتم به مغزم فشار مياوردم كه يادم بياد آخرين چيزي كه رو عروسكش ضبط كردم چي بوده اما بعدش تصميم گرفتم دست چپشو يه امتحاني بكنم شايد واقعا هنوزم كار كنه و شايد واقعا ميشا اخرين چيزي كه ضبط كردمو از رو عروسكش پاك نكرده باشه . با فشار دادن دست چپ عروسك و ديدن چراغي كه روشن شد با هيجان منتظر موندم صداي ضبط شده بگه نق نقو يا چه ميدونم لاغر مردني اما صداي دورگه ي نخراشيده اي گفت :
_ زود برميگردم .
با گيجي زل زدم به عروسك . چطور يادم رفته بود ؟! توي همون هفته ي اخري كه پروازم به تاخير افتاده بود ضبطش كرده بودم . تو اون يه هفته ميشا همش ازم دوري ميكرد و وقتي چشمش بهم مي افتاد اخم ميكرد . با اينكه به خاطر پاره كردن بليطام ازش ممنون بودم اما بهش گفته بودم ازت متنفرم . با اينحال اينقدر بزرگ شده بودم كه بفهمم همه ي اين رفتارش و اخم كردنا و ازم دوري كردنا به خاطر اينه كه از رفتنم ناراحته ، واسه همين روز اخر اينو رو عروسكش ضبط كردم .
اين همه سال پاكش نكرده بود ؟! سريع سر و تهش كردم و تو لباسشو نگاه كردم ، احتمالا بايد چند باري باتري شو عوض كرده باشه ، خودم يادش داده بودم چه جوري بايد باتري هاي سكه اي شو عوض كنه . خوب هميشه هم مردم آزار نبودم ، بعضي وقتا هم ميتونستم مفيد باشم !
پوزخندي به عروسك زدم ، چقدر هم كه زود برگشته بودم ! اينقدر زود كه يكي ديگه دلشو دزديده بود !
ديگه اشتياقي براي ديدن بقيه ي اتاقش نداشتم . خودمو پرت كردم رو تختش و دستمو گذاشتم زير سرم و زل زدم به سقف . يه چيزي بهم ميگفت الان پيش مهرابه و اين فكر بدجوري رو نروم بود . يه شب بعد از اينكه شرعا زن من شده بود رفته بود پيش مهراب ؟! براي يه لحظه عصبانيتم رسيد به اوج اما با همون سرعت هم فروكش كرد . همين ديشب اجازه داده بود من ببوسمش ...ميشا همچين آدمي نبود ...نميتونست باشه . هر چقدر هم كه مهراب و دوست داشته باشه اون الان زن من بود . و اين كار و نميكرد . ميشا همچين ادمي نبود ...به اين حسم بيشتر از اولي اعتماد داشتم و همينم باعث شد عصبانيتم يه دفعه بخوابه .
چشمامو بستم و اولين تصويري كه جلو چشمم اومد تصوير قابل اعتماد ميشا بود ، فقط يازده سالش بود . يواشكي ماشين بابا رو برداشته بودم و كوبيده بودمش به تير چراغ برق سر كوچه و دو تا كشيده ي جانانه ازش خورده بودم . وسط حياط جلوي همه بهم سيلي زده بود . تحقيرم كرده بود . يه دفعه ديوونه شدم و با مشت كوبيدم وسط سينه ش و بعدش فرار كردم و خودمو تو انباري قايم كردم و يواشكي گريه كردم . نميدونم سر و كله ي ميشا از كجا پيدا شد اما به خودم كه اومدم ديدم كنارم نشسته و مثل من خودشو وسط تير و تخته ها جا كرده . نميدونستم چطور تونسته اينقدر بي سر و صدا بياد اونجا . از اين كه اشكام و ديده بود خيلي عصبي شده بودم ميخواستم سرش داد بزنم و بيرونش كنم اما وقتي ديدم صورت اونم مثل مال من خيسه ساكت شدم . و از همه مهمتر اين بود كه چشماش بهم ميگفت من طرف توام ، حتي اگه باباتو زده باشي هم طرف توام ، حتي اگه آدم بكشي بازم طرف توام . حتي با نگاهش به خاطر اين كه گريه كردنمو ديده بود تحقيرم نميكرد ، نگاهش تمسخر آميز نبود . نگاهش ميگفت بهم اعتماد كن ، به كسي نميگم گريه كردي ... و هيچوقت هم نگفت ... هيچوقت به روم هم نياورد .
تو سكوت به ديوار پشت سرم تكه دادم . اونم همين كار و كرد . دستاشو مشت كرده بود ، بعد از چند لحظه با غيض گفت :
_ چرخاي ماشين باباتو پنچر كردم .
تعجبم زده بود بالا ، تا سر كوچه رفته بود چرخا رو پنچر كرده بود بعد اومده بود اينجا ؟! از كارش خوشم اومده بود با اينحال با اخم بهش گفتم :
_ بيخود كردي ....
اما بازم تنهام نذاشت . بازم تا آخرش كنارم نشست . ميشا هميشه طرف من بود . اين اعتمادم بهش بيخود نبود ، ميشا يه شب بعد از عقدمون نميرفت كه با مهراب باشه ، حتي اگه عاشقش باشه !
چشمامو باز كردمو به سقف خيره شدم . ميخواستم الان اينجا باشه . باورم نميشد كه واسه داشتن كسي كه هميشه داشتم و از خودم روندمش اينجوري بي تاب بودم . شايد بايد از دستش ميدادم ، شايد اگه از دستش نميدادم هيچ وقت نميفهميدم كه اينقدر ميخوامش !
نفهميدم تو اون شرايط كي چشام گرم شد و خوابم برد اما با صداي بلند بلند حرف زدن چند نفر از خواب پريدم . صداي گريه هاي خاله كه از بيرون اتاق ميومد و ميتونستم تشخيص بدم . سريع از جام بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم . چشمامو ماليدم و با صدايي كه از خواب گرفته بود رو به خاله كه رو مبل نشسته بود و داشت گريه ميكرد با اضطراب پرسيدم :
_ چه خبر شده ؟ ميشا اومد ؟
عمو پرويز از پشت سر جواب داد :
_ هيچ خبري ازش نيست ...
همون لحظه مارال هم با قيافه ي خواب الودي از اتاقش بيرون اومد و با تعجب گفت :
_ ميشا هنوز نيومده ؟
پرسيدم :
_ ساعت چنده ؟!
و خودم سريع نگاهي به ساعتم انداختم . يك نصفه شب بود . من كي اينهمه خوابيده بودم . با دستپاچگي جيبمو وارسي كردم ببينم سوئيچم سرجاش باشه و به سمت در حركت كردم . خاله وسط گريه پرسيد :
_ كجا ميري ؟...
_ ميرم دنبالش ...
عمو پرويز كه كف دستشو رو قلبش گذاشته بود پرسيد :
_ ميخواي كجا دنبالش بگردي ؟...
با گيجي سر جام ايستادم ، از كجا بايد ميدونستم ! سري تكون دادم و گفتم :
_ خيابوناي اطراف و ميگردم ...
ديگه منتظر نموندم چيزي بگن و از خونه زدم بيرون . ماشين و اروم آروم ميروندم تا بتونم پياده رو ها رو خوب ببينم . يعني كجا بود ؟! استرسم به اوج خودش رسيده بود . يه آرنجمو به پنجره تكيه داده بودمو مثل همه ي وقتايي كه كلافه بودم با مشتم اروم آروم ميكوبيدم به دهنم .
نميدونم چقدر مسير و رفته بودم يا چند ساعت بود كه داشتم تو خيابون چرخ ميخوردم اما يه دفعه با ديدن يه دختري كه بغل خيابون راه ميرفت از جا پريدم و بي هوا كوبيدم رو بوق ...دختره برگشت به سمتم ....كنار پاش ترمز كردم . اما قبل از اينكه بخوام پياده بشم قيافه شو ديدم و فهميدم كه ميشا نيست . با اينحال دختره داشت به سمت ماشينم ميومد . شيشه ي شاگرد و پايين كشيدم تا ازش بپرسم دختري با مشخصات ميشا اين اطراف ديده يا نه . اما قبل از اينكه دهنمو باز كنم خودش خم شد نگاهم كرد و با حرفش مبهوتم كرد :
_ صد تومن . جا از خودت ....

بعد از چند لحظه شگفتي مو از حرفي كه زده بود كنار زدم ، سري تكون دادم و سوال خودمو پرسيدم :
_ دختري با موهاي قهوه اي و چشماي عسلي نديدي ؟ اسمش ميشاست ...
سريع قيافه شو تو هم كشيد و با تمسخر گفت :
_ حالا واسه تو چه فرقي ميكنه ؟! ...
با حالتي كه نشون ميداد انگار بهش برخورده روشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد . خودم هم ميدونستم كارم اصلا عاقلانه نيست ، داشتم تو شهر به اين بزرگي تو خيابون دنبال ميشا ميگشتم . نميتونستم كه از هر كي تو خيابون ميبينم سراغ ميشا رو بگيرم ! كار احمقانه اي بود .
دختر نگاه دوباره بهم انداخت و یه پرادو که صدای موزیک بلندی داشت براش بوق زد... بار اخر به من نگاه کرد و به سمت پرادو رفت.
آهي کشیدم ، حالا با ديدن اين دختر ترجيح ميدادم ميشا هر جايي باشه جز خيابون !
از ماشين پياده شدم تا شايد يه بادي به كله م بخوره و بتونم بهتر فكر كنم كه كجا ميتونه رفته باشه .
به در ماشينم تكيه داده بودم و سعي ميكردم افكارمو مرتب كنم كه گوشيم زنگ خورد . مامان بود . خاله طاقت نياورده بود و زنگ زده بود بهش بپرسه ميشا هنوز نرفته اونجا ، اونم زنگ زده بود به من كه ببينه دارم كجاها رو ميگردم . ولي بحث و كوتاه كردم و بعد از يه توضيح كوتاه تماس و باهاش قطع كردم . معمولا وقتايي كه عصبي بودم نميتونستم زياد حرف بزنم يا به حرفاي كسي گوش بدم .
با صدای دوباره ی زنگ با حرص جواب دادم :
مامان نمیدونم... باور کن نمیدونم.... پیداش کردم خبر میدم دیگه.
-الو ... هامین؟
این صدای ارمین بود ...
-ارمین تویی؟
_ سلام ...
اين طور كه پيدا بود از خونه ي خاله دست به كار شده بودن و داشتن به هر جايي كه فكر ميكردن ممكنه ميشا رفته باشه زنگ ميزدن . آرمين گفت برم دنبالش تا با هم دنبال ميشا بگرديم . در جا قبول كردم ، به نظرم كمك خوبي ميتونست باشه . حداقل ميتونستيم با هم همفكري كنيم ببينيم كجا بايد دنبالش بگرديم .
رفتم در خونه شون دنبالش ، چون ميخواستيم با هم بگرديم نميخواست ماشين بياره . به محض سوار شدنش گفتم :
_ بايد بريم كلانتري بگيم كه گم شده ؟
لحظه اي نگاهم كرد و بعد با قيافه ي ريلكسي گفت :
_ ببين شماها داريد بزرگش ميكنيد . هنوز چند ساعت م نيست كه نيومده خونه . حتما رفته خونه ي دوستاش يا جايي .. فردا صبح مياد خونه ...
با تعجب گفتم :
_ منظورت چيه ؟ نكنه انتظار داري بريم بخوابيم و منتظر باشيم كه برگرده !
_ منظورم اين نيست . ولي به هر حال الان اگه بخوايم بريم كلانتري هم فايده نداره ، چون تا 48 ساعت از گم شدنش نگذشته باشه دنبالش نميگردن .
_ خوب ميتونيم مشخصاتشو بهشون بديم ، هر وقت خو استن دنبالش بگردن . به نظرم بايد مشخصاتو بديم كلانتري ...
به صندليش تكيه داد و گفت :
_ خيلي خوب برو كلانتري ... بعدش هم ميريم بيمارستانا رو ميگرديم .
يه لحظه نفسم حبس شد . به بيمارستان فكر نكرده بودم ، يا شايد ذهنم ميخواست از فكر كردن بهش فرار كنه ... توي مسير تلفني از مارال خواستم
چند تا از عكساي ميشا كه قيافه ش واضحه رو برام ام ام اس كنه .
با صدای موبایل آرمین با هیجان به صفحه ی گوشیش خیره شدم با امید اینکه میشا باشه.... اما با دیدن اسم فرناز کل فرآیند هیجان یکباره ی امیدورایم خاموش شد... ارنجمو روی پنجره گذاشته بودمو یه دستی رانندگی میکردم.
تو که میدونی از بازی بگرد و پیدام کن هیچ وقت خوشم نمیومد... بهم زنگ بزن... میشا خواهش میکنم زنگ بزن!!! تا ده میشمرم زنگ بزن... باشه؟
بچه بودیم هم تا ده میشمردم خودت میومدی... یادته؟ تو که برات مهم بود من از چی خوشم میومد از چی بدم میومد؟ هان؟من نمیخوام بگردم پیدات کنم... خودت پیدا شو لطفا... تا ده میشمورم پیدا شو... باشه؟؟؟
یک... دو...
با صدای تشر ارمین که گفت: تا فردا صبح همینجور لاکپشتی میخوای بری؟
پامو روی گاز فشار دادم...
ارمین ادرس بیمارستان و داد.با دیدن سردر بیمارستانلبمو گزیدم... اینجا نباش!
يه لحظه نفسم حبس شد .
همراه ارمین پیاده شدیم...
به سمت اطلاعات اورژانس رفتیم.
ارمین خم شد وگفت: خانم ببخشید...
دختر جوونی که از بیخوابی حالت چشمهاش خمار شده بود سرشو بالا گرفت و گفت: بفرمایید.
ارمین: امشب بیمار بدون مشخصاتی نداشتین ...؟ یه دخترجوون.
زن: مشکلش چی بوده؟
ارمین: بر فرض تصادف...
زن: مگه مسئله است فرض و حکم داشته باشه اقا؟
خودمو دخالت دادمو گفتم: خانم ببخشید یه دختر جوون که احتمالا تصادف کرده یا نمیدونم هر اتفاقی که ممکنه براش افتاده باشه...
زن پوفی کشید وگفت: امروز دو تا تصادفی دختر داشتیم که جفتشون خانواده هاشون اینجا بودن ... معصومه حسینی و...
نایستادم اون یکی اسم و هم بشنوم... از اطلاعات دور شدم... پس اینجا نبود.
وارد حیاط شدم... و چنگی به موهام زدم...
به اولین سنگریزه ای که جلوی پام بود ضربه زدم ....
با ارمین دوباره سوار ماشين شدیم و راه افتادیم. بعد از اينكه مشخصاتشو به كلانتري داديم به چند تا بیمارستان دیگه هم سرزدیم .
نميدونستم موقع ورود به هر بيمارستان بايد خدا خدا كنم ميشا اونجا باشه يا برعكسش ! بيمارستاناي اول و با هيجان و استرس ميرفتم داخل ، اما كم كم هر چي به صبح نزديك ميشديم و تعداد بيمارستانايي كه سر زده بوديم زيادتر ميشد موقع ورود به هر بيمارستان اميد كمي داشتم كه ميشا اونجا باشه . نمیدونم خیالم راحت میشد یا ...!
اما نسبتا ارامش میگرفتم... باشنیدن هر یه "نه" اروم میشدم و از استرسم کم میشد.
دم دماي صبح بود این یکی اخرین بیمارستان نزدیک خونه ی پرهام و خودمون بود.
با خستگی وارد بیمارستان شدیم... توی اطلاعات اورژانس کسی ننشسته بود.
با دقت بیشتری نگاه کردیم... مردی اون سمت میزش داشت نماز میخوند... هرچند این کارش تو فرانسه غیر قانونی تلقی میشد و جریمه ی شخصی و قانون شکنی حین انجام کار محسوب میشد اما اینجا ایران بود نه فرانسه!
نمیدونم چرا ولی با نماز خوندنش اروم شدم و تا انتهای خوندن نمازش بهش نگاه کردم!
ارمین با خستگی یه گوشه نشست و مرد به سمتم اومد ... حتی یک عذرخواهی کوتاه هم بابت تاخیرش نکرد.
-سلام صبح بخیر.
مرد: بفرمایید؟
-از دیروز عصر بیماری ونیاوردن که یه دختر جوون باشه ...
مرد: تصادفی؟
-احتمالا...
در حالی که روی صفحه ی کلید چیزی و تایپ کرد به من نگاه کرد وبا بی تفاوتی گفت:
_ امروز ساعت دو صبح یه دختر جوون و اوردن ... تصادف کرده بود راننده ای هم که بهش زده فرار کرده. .. وقتی رسید تموم کرده بود...
گوشهام سوت یکنواختی میکشید... دیگه بقیه ی حرفهاشو نمیشنیدم . حس کردم دارم میفتم که ارمین بازومو گرفت ... نمیدونم شنیده بود مرد چی گفت یا ...!
دستمو از دستش کشیدم ویه گوشه تو راهرو نشستم.
حس میکردم خشک شدم... تیره ی کمرم یخ کرده بود. همه جام می لرزید . از شدت برخورددندون هام بهم کلافه تر میشدم...
سرمو میون دستهام گرفتم... و شقیقه هامو تا اونجا که زورم میرسید با کف دستهام فشار دادم.
چشمهام میسوخت... گلوم خشک شده بود.
نفس هام هم نامرتب وتند بود.
ارمین رو به روم زانو زد وگفت: هامین؟
هول گفت:خوبی؟
صداشو دور و نزدیک میشنیدم. لبهام خشک شده بود...
خواست بلندم كنه و گفت :
_ هنوز معلوم نيست ميشا باشه ، چرا خودتو باختي ؟
دستشو پس زدم و همچنان با بهت به روبروم خيره موندم . خودش بود . يه دختر تصادفي كه ديشب اورده بودنش و شناسايي نشده بود . خودش بود .
یه حسی بهم میگفت خودشه...
اره خودش بود... چرا نباشه... بود. همین بود... وقتی هیچ جای دیگه نبود پس اینجا بود... وقتی زنگ نمیزد ... وقتی خودشو نشون نمیداد... وقتی ...!
بچه تر که بودیم هم همین بود... وقتی نمیتونست جوابمو بده یعنی یه بلایی سرش اومده بود که نمیتونست چیزی بگه... نمیتونست خودشو نشون بده... نمیتونست!!!
وقتی عین احمق ها عروسکشو توی موتورخونه گذاشتیم و اونو فرستادیم تا برش داره ... چون فکر میکردم از قصد کفش های اسکی مو ادامسی کرده وقتی رفت توی موتور خونه و در و روش بستیم... وقتی جیغ زد التماس کرد ... وقتی فکر میکردم دروغ میگه که نمیتونه نفس بکشه... وقتی بیهوش شده از موتورخونه بیرون اوردنش وقتی گفتن مسمومیت با گاز وقتی لوله نشت کرده بود وقتی دو روز تو بیمارستان بستری شد ... وقتی من داشتم می مردم که چه غلطی کردم وقتی به خودم قول دادم که دیگه اذیتش نمیکنم... وقتی و همه ی وقتها نمیتونست هیچی بگه ... نمیتونست خودشو نشون بده ... !!! حالا هم نمیتونه بگه من اونی نیستم که ...
سرم درحال ترکیدن بود... با دهن نفس میکشیدم...
به همين راحتي ؟! به همين راحتي؟؟؟
تموم شد ... تموم تموم.
اینم حسن ختام تمام بازی هامون... بازی بگرد وپیدام کن... کاش یکی این دستمال پارچه ای که روی چشمام بسته بودن و من همیشه جر میزدم و از زیرش نگاه میکردم وپاهای میشار ومیدیدم و زود میگرفتمش رو از روی چشام باز میکرد.... پاهای میشا رو میدیدم ومیگفتم : دیدی باز پیدات کردم
اون میگفت: جز زدی نگاه کردی... بیا از دوباره ... من عین احمق ها نمیگفتم نه ... میگفتم هرچی تو بگی!!!
حس کردم پلکم داره خیس میشه... دهنم مزه ی شوری گرفت...
ارمین تکونم داد وگفت: برای کسی که هنوز نمیدونی زنده است یا مرده است عزاداری میکنی؟
ازم گرفتيش خدا ؟! ...اينهمه سال ! دقيقا همون وقتي كه فهميده بودم چقدر ميخوامش بايد ازم ميگرفتيش ؟ ....حالا بايد چيكار ميكردم ؟ ...ميشا فقط 23 سالش بود ! فقط 23 سال ! ...نفسم بالا نميومد... داشتم خفه میشدم.... ارمین و تار و سایه روشن میدیدم...گوشهام هنوز سوت میکشید... صدای زنگ داری که تو سرم بود مثل یه پتک میموند...
ارمین صدام میکرد اما نمیتونستم جوابشو بدم...
ارمین دستشو بالا برد و یکی محکم به صورتم زد...پوست صورتم سوزن سوزن میشد... سیلی بدی بود. زنگ توی سرم یه لحظه خیلی بلند شدو بعد قطع شد. ارمین وواضح میدیدم..
با حرص دستشو پایین اورد و بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد
و باعث شد به خودم بيام ، با غيض گفت :خوبی؟؟؟
دستمو به صورتم کشیدم . آرمين با عصبانیت گفت:
_ ماتم چيو گرفتي ديوونه ؟! ....هنوز كه شناساييش نكرديم ...
با صداي خفه اي به سختي زير لب زمزمه كردم :
_ خودشه ...
با كلافگي سرشو تكون داد و گفت :
_ تو همين جا بشين من خودم ميرم شناساييش كنم ...
بي توجه به حرفش به سختي از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم . رو پاهاي خودم نبودم ، چيزي منو به اون سمت ميكشيد . تو راه آرمين چند بار نگام كرد و آخرش با اضطراب گفت :
_ قيافه ت داره كبود ميشه يه خورده ريلكس كن ، به خدا اون ميشا نيست ...
بي توجه به حرفش مثل يه مرده ي متحرك به راهم ادامه دادم . ديگه حتي هيچ فكري هم به سرم هجوم نمياورد . فقط تصوير چشما و لبخند و قيافه ي سرزنده ي ميشا جلو چشمم بود . سرزنده ! ... زنده ... یه ادم زنده... تصوری از مرده ها نداشتم.... چه شکلی بودن؟؟؟
وقتي به سردخونه رسيديم دستمو روي شونه ش گذاشتم و زير لب زمزمه كردم :
_ خودم ميرم ...

و قبل از اينكه فرصت اعتراضي بهش بدم پشت سر مسئول سردخونه راه افتادم . از یه راهرو عبور کردیم... وارد اتاقک بزرگی شدیم... زن دستکشی دستش کرد و من به دو ردیف مهتابی های روی سقف خیره شدم ... میخواستم پلک نزنم اما شدت نورشون بهم این اجازه رو نمیداد... بوی کلر و یه چیزی تو مایه های وایتکس توی دماغم بود. زن به سمت کشویی رفت ... فضا اونقدر گرفته و تلخ بود که نفس کشیدن برام سخت و سنگین بود. هنوز اماده نبودم كه ببينم اما مسئول سردخونه حتي مهلت اماده شدن هم بهم نداد ، فوري يه كشو رو بيرون كشيد و زيپ روكش سیاهی و باز كرد و گفت :
_ ببين خودشه ؟
چشام داشت از جا در ميومد . نگاهم روي دختري كه رنگ صورتش سفيد مايل به خاكستري بود ثابت مونده بود . نصف صورتش به کبودی بیش از حدی میزد و بالای ابروش یه شکاف عمیق داشت... موهاش به خاطر لخته ی خونی بهم چسبیده بودن و بینی و بالای لبش هم زخم عمیقی داشت... روی چونه اش و لب پایینش به شدت پاره شده بود طوری که دندون های ردیف فک پایینشو میدیدم...
مسئول دوباره پرسید: خودشه؟؟؟
به سختي نگاهم و بالا آوردم و به مسئول سرد خونه نگاه کردم.
با کلافگی دوباره گفت:خودش بود؟میشناسیش؟
دوباره بهش نگاه کردم... رنگ موهاش سیاه بود... موهای میشا فندقی و خرمایی بود ... کچل همیشه موهای خوشرنگ و لختی داشت... وقتی بهش میگفتم کچل دماغشو چین مینداخت ومیگفت خودتی... لبمو گزیدم... میشا از این دختر خوشگل تر بود!
به سختي نگاهم و بالا آوردم و رو به مسئول سردخونه سري به نشانه ي نه تكون دادم .
بيشتر از اين ديگه منتظر نموندم و قبل از مسئول سردخونه از اونجا زدم بيرون . ارمين با نگراني خودشو بهم رسوند و پرسيد :
_ چي شد ؟ ...
با ديدن قيافه ي بهت زده ي من با كف دست به پيشونيش كوبيد و ناله كرد :
_ واااااي ...
دستمو روي شونه ش گذاشتم و به ارومي زير لب با صدایی که برام غریبه و خش دار بود و مربوط به یه قسمت ناشناخته اي از حنجره ام بلغور كردم :
_ نبود . .
اما اينقدر توي همين چند دقيقه حالم بد شده بود كه حتي نميتونستم خدا رو شكر كنم . هر چند خودم ميدونستم كه چقدر ته دلم ازش ممنونم . و میدونستم اونم میدونه...! راه خروج و پیدا کردم و خودم از اورژانس به محوطه پرت کردم .
احتياج مبرمي به هواي ازاد داشتم .بادی به صورتم خورد.... پله ها رو به سختی پایین اومدم... سرگیجه ی بدی داشتم.... میخواستم به یه جا تکیه بدم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم... اما به محض استشمام هواي آزاد نتونستم جلوي خودمو بگيرم و هر چي تو معده م داشتمو كنار اولين درخت سر راهم تو محوطه ي بيمارستان بالا آوردم .
به سختی روی پام ایستادم و دستمو به درخت گرفتم .
دستی روی شونه ام قرار گرفت .
آرمين با نگراني نگاهم ميكرد ، پرسيد :
! _ حالت خوبه ؟
لعنتي ای زير لب گفتمو به سمت ماشين حركت كردیم در سمت راننده رو با نهایت اعتماد به نفس باز کردم که ارمین با غر گفت :
_ بشين اونور
بدون هيچ مقاومتي برگشتمو سمت شاگرد نشستم .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.... ارمین حرکت کرد ... چیزی نمیگفت . هوا گرگ و میش بود .
پنجره رو پایین کشیدم... چهره ی درب و داغون اون دختر هنوز جلوی چشمم بود... و اگه یکی مثل من ميشا رو تو یه سرد خونه ی دیگه نتونه شناساییش کنه؟
اگه اونقدر صورتش غیر قابل تشخیص و درب وداغون باشه !
با افتادن ماشین تو یه چاله ویه پرش ناگهانی دوباره معده ام سوخت... سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما نمیشد. دستمو جلوی دهنم گرفتم
با صدای خفه ای گفتم:
_ ارمین بزن کنار
ارمین بهم نگاه کرد و فوری کنار خیابون ایستاد ... خودمو پرت کردم پایین و جلوی جدول شروع به عق زدن کردم... چیزی برای بالا اوردن نداشتم
تن خسته امو به در عقب تکیه دادم و چشمهامو بستم...
با ریختن اب سردی روی صورتم حس کردم خالی شدم... قالب تهی کردم و به ارمین که با یه بطری اب معدنی جلوم ایستاده بود زل زدم... دستشو به سمتم دراز کرد وبلندم کرد .
چشمام باز تر شده بود. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و سوار شدیم .
آرمين با غر غر گفت :
_ مريضي اينهمه به خودت فشار مياري وقتي نميدوني چي به چيه ؟! ... هنوز هيچي نشده داشتي خاكش ميكردي و يه ليوان دوغ آبعلي هم روش ... بابا اين ميشايي كه من ميشناسم به اين راحتيا جون به عزرائيل نميده ....
مثلا ميخواست با اين شوخياش حال و هوامو عوض كنه اما يك اخمي به حرف اخرش كردم كه سريع خودشو جمع كرد و لب پايينشو گاز گرفت و با چشم و ابرو ازم طلب بخشش كرد .
سرمو به پشتي صندلي تكيه دادم و زير لب با حرص غريدم :
_ فقط پيداش بشه ، خودم ميدونم چيكارش كنم ...
وقتي ارمين ماشينو نگه داشت چشمامو باز كردم . جلوي يه سوپري نگهداشته بود . گفت :
_ ميرم يه چيزي بگيرم بخوريم والا خودمون زودتر تلف ميشيم ...
نزديكاي هفت صبح بود و از نصف شب همينطور يه بند داشتيم ميگشتيم . حق داشت گرسنه ش باشه . معده ي خودم هم خالي خالي بود ، با اينحال گفتم :
_ من چيزي نميخورم واسه خودت بگير ...
_ تو غلط میکنی...
_ عمرا نميتونم الان چيزي بخورم .

با اینحال دو تا ساندویچ سرد هوکامه با نوشابه و چیپس و کیک خرید .... خودش هم اولش نخورد اما کم کم چیپس و باز کرد و شروع کرد.

نزديكاي ظهر بود كه ارمين گفت :
_ بي فايده ست . اگه بيمارستان باشه خودشون زنگ ميزنن ميگن اونجاست .
گفتم :
_ تو برو خونه . من خودم ميگردم .
نچي كرد و گفت :
_ بيا بريم خونه يه استراحتي بكنيم . عصري دوباره ميگرديم . اينطوري كه از پا در ميايم .
حق داشت ، خودم هم با تمام اصرارم ديگه نايي نداشتم . آرمين و جلوي خونه ش پياده كردم و خودم رفتم سمت خونه ي خودم . به سكوت و يه كم آرامش احتياج داشتم كه تو خونه ي بابام پيدا كردنش سخت بود . اما با رسيدن به خونه تنها كاري كه نميتونستم بكنم همون استراحت بود . يه ربعي با حالت عصبي تو خونه قدم زدم اما بالاخره طاقت نياوردم و دوباره از خونه زدم بيرون . اينبار فقط نگران نبودم ، به خاطر فكري كه دوباره داشت تو مغزم وول ميخورد عصبي بودم . اخرين اس ام اسي كه از ميشا بهم رسيده بود و باز كردم و آدرس مهراب و نگاه كردم . هنوز زياد به خيابونا اشنايي نداشتم مجبور شدم سر راه آدرس و از چند نفر بپرسم . اما بالاخره رسيدم جلوي در خونه ش . اونقدر عصبي بودم كه بعد از دو بار زنگ زدن دستمو گذاشتم رو زنگ و بلند نكردم كه يه دفعه صداي متعجبش از آيفون بلند شد :
_ چه خبره ؟!
داد زدم :
_ بيا پايين ....
_ شما ؟!
_ ميگم بيا پايين ...
گوشي رو گذاشت و چند دقيقه بعد اومد بيرون ، با تعجب نگاهم ميكرد . من هم چند لحظه با غيض نگاهش كردم اما يه دفعه يقه شو گرفتم و كوبيدمش به ديوار و از بين دندونام گفتم :
_ ميشا كجاست ؟!
با گيجي گفت : هي هي ...داري چيكار ميكني ؟ يقه رو ول كن ...
با صداي بلند تري داد زدم : ميشا كجاست ؟!
يقه شو از دستم ازاد كرد و با قيافه اي در هم گفت :
_ چه خبرته ؟ ... من از كجا بدونم ؟!
پوزخند تلخي زدم و گفتم : ميدوني ، خوبم ميدوني ... داخله ؟!
چشماشو باريك كرد و پرسيد : اصلا تو واسه چي اينقدر ميشا ميشا ميكني ؟!
بي توجه به سوالش اينبار با صداي خفه ي پر خواهشي گفتم : از ديشب تا حالا برنگشته خونه ، كجاست ؟
ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت : به من گفت مسافرته ....
_ مسافرت ؟! با كي رفته مسافرت ؟
_ با خانواده ش ...
نگاه متعجبي بهش انداختم ،
_ خانواده ش نگرانشن ....با خانواده ش نرفته ....شايد با دوستاشه ، نميدوني با كدوم دوستاش رفته ؟! ....
اونم گيج شده بود ، سرشو خاروند و گفت :
_ نميدونم پريشب بهم گفت مسافرته ، گفت واسه عروسي رفته مسافرت ....
پريشب كه مراسم نامزديمون بود ! پس اين مهراب كه كلا از مرحله پرت بود . احتمالا ميشا يه مشت دروغ تحويلش داده بوده . ديگه مغزم كار نميكرد . سرم داشت از درد ميتركيد . پيشونيمو فشار دادم و راه افتادم سمت ماشينم . مهراب هم پشت سرم راه افتاد و با نگراني پرسيد :
_ يعني بي خبر رفته ؟!
نرسيده به ماشين گوشيم زنگ خورد . شماره ش ناشناس بود . با صداي خش داري جواب دادم : بله ؟!
_ آقاي هامين هدايت ؟!

_ خودمم...
_ ديشب خانومي به اسم ميشا مودت اوردن بيمارستان ما . اگر ممكنه هر چي سريعتر تشريف بياريد بيمارستان ِ ...

دستمو به سقف ماشين گرفتمو چشمامو بستم . نميدونستم الان بايد خوشحال باشم يا نگران . دندونامو رو هم فشار دادم تا خشممو كنترل كنم اما بالاخره هم نتونستم مهارش كنم و با صداي بلندي داد زدم :
_ديشب اوردنش ، شما الان زنگ ميزنين ؟!
صداي خانوم پشت خط عصبي شد و گفت :
_ درست صحبت كنين اقا . از ديشب بيهوش بود ، ما هيچ مدركي ازش نداشتيم . الان چند دقيقه اي هست بهوش اومده و شماره ي شما رو داد ...
بين حرفش پريدم :
_ حالش خوبه ؟!
_ حال عموميش خوبه ... اما بايد هر چه سريعتر بيايد رضايتنامه شو امضا كنيد تا جراحي بشه ...
يه لحظه نفسم حببس شد اما سريع گفتم : ادرس و بديد ...
بي توجه به مهراب كه پشت سرم بال بال ميزد در ماشين و باز كردم و سوار شدم . اما لحظه ي اخر نميدونم چرا دلم سوخت كه شيشه رو پايين دادم و گفتم :
_ حالش خوبه ....
شايد دوست نداشتم هيچ كس حتي دشمنم حالي كه من از ديشب داشتم و داشته باشه . حال افتضاحي بود .
مهراب خودشو اویزون شیشه کرد وگفت:
_میشه بهم زنگ بزنی و بگی؟
لبمو گزیدمو گفتم:
_ خواست خودش زنگ میزنه... وشیشه رو کشیدم بالا !

با اينكه به اون گفته بودم حالش خوبه اما خودم از حرفم مطمئن نبودم و بدجور استرس داشتم . قرار بود ببرنش اتاق عمل ، پس حالش زياد هم خوب نبود . تا جايي كه ميتونستم با سرعت ميروندم . بين راه به خونه ي عمو هم زنگ زدم تا از نگراني درشون بيارم و ادرس بيمارستان و بهشون دادم . بيمارستان به خونه ي عمو نسبتا نزديك بود . و من اگه يه جو عقل داشتم از ديشب ميرفتم بيمارستاناي دور و بر خونه ي عمو رو بگردم نه اطراف باشگاه و خونه ي پرهام . البته تو برنامه م بود كه بعدش برم اون اطراف و بگردم اما بايد زودتر از اينا به فكر ميوفتادم .
به محض رسيدن به بيمارستان و معرفي خودم پرستاري ازم پرسيد كه چه نسبتي با ميشا دارم و سريع برگه اي رو جلوم گذاشت و گفت بايد امضاش كنم تا ببرنش اتاق عمل ، وقتي ازش پرسيدم مشكل چيه گفت بهتره با دكترش صحبت كنين ، گويا واسه پاي راستش مشكل جدي بوجود اومده ...در حال پر كردن فرم بودم كه عمو و خاله و مامان و مارال و بقيه هم رسيدن و دور و برمو شلوغ كردن و به محض اينكه فهميدن ميشا كجاست زودتر از من رفتن سمت اورژانس . من هم بعد از امضاي فرم مسيري كه اونا رفته بودن و گرفتم و با اضطراب به اون سمت راه افتادم . با ورود به اونجا بدون توجه به بقيه كه دور تختشو شلوغ كرده بودن ، واسه خودم راه باز كرد م و سريع دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حتي به خودم فرصت ندادم كه قيافه ش و درست ببينم . تنها چيزي كه برام مهم بود اين بود كه چشماي عسلي قشنگش باز بود . زير گوشش با صداي گرفته اي گفتم :
_ تو كه منو كشتي ...
بوسه ي طولاني اي روي موهاش گذاشتم و سرشو دوباره گذاشتم رو بالش و پيشونيش و با انگشت شستم ناز كردم . سمت ديگه ي پيشونيش بخيه خورده بود . یه دستش تا ارنج توی گچ بود و یه دستش تا ساعد كامل باند پيچي شده بود . بين همه ي اوناي ديگه كه دور و برش بودن و هر كسي چيزي ميگفت داشت با تعجب به من نگاه ميكرد . بهش لبخندي زدم و بازومو گذاشتم بالاي سرش و خم شدم سمتش . زير لب پرسيدم :
_ خوبي ؟!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : دیدی پیدات کردم؟؟؟
بیحال بود. سابقه نداشت اینطوری بی حال ورنگ پریده ببینمش. زیر چشمهاش گود و کبود بود... گونه اش فرو رفته بود و چندتا خراش به جز اون بخیه روی صورتش بود . با لبخند نوك بيني شو بوسيدم كه باعث شد اخم كنه و دست باند پیچی شو بالا بیاره و اخ خودشو دربیاره ...
اروم گفتم:
_حالا مجبوری پاکش کنی تا دستت درد بگیره ؟!
با اخم بهم نگاه کرد... دوباره خم شدم و نوک بینی شو بوسیدم و با خنده گفتم:
_ جرات داری پاکش کن
دستشو با احتیاط بالا اورد و با سر انگشت بینی شو پاک کرد وابروهاشو دوبار برام بالا داد که باز ناله اش دراومد و چشمهاشو محکم روی هم فشار داد.
با ناراحتی نگاهش کردم. اخه ببین چه بلایی سر خودش اورده که هرکاری میکنه دردش میگیره! بگیرم بزنمش ... اه ...!
با استرس گفتم:
_ چرا حرف نمیزنی؟
با صدای خش داری گفت:
_ اگه تو مهلت بدی حتما !
برای اولین بار بعد از اینکه خدا دوباره بهم دادش حرف زد!افتخار داد صداشو بشنوم .
لبخندی زدم ونفس راحت تری کشیدم .
كنجكاو بودم بدونم چرا به من زنگ زده اما پرسيدم :
_ شماره مو حفظ بودي ؟ ...
_ شماره ت آسونه ....نميخواستم از بيمارستان زنگ بزنن خونه ، به خاطر بابا .
عمو با شنيدن اين حرف دستي به موهاش كشيد و پيشونيشو بوسيد . اما مشخص بود كه بهش هيجان وارد شده چون يه دستش رو قلبش بود .
تو همون لحظه دكتر وارد شد و گفت :
_ دورشو خلوت كنين . بايد منتقلش كنيم اتاق عمل ...
با شنيدن اين حرف همه هاي و هويشون شروع شد . من سريع خودمو به عمو رسوندم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم :
_چيزي نيست . واسه استخون پاش يه مشكل كوچيك بوجود اومده ....
به هر حال واسه عمو لازم بود يه كم از حقيقتي كه پرستار در مورد پاي ميشا بهم گفته بود و پنهان كنم . بعدش از دكتر خواستم چند لحظه تنها باهاش صحبت كنم و ازش پرسيدم :
_ دقيقا مشكل پاش چيه ؟
دكتر گفت :
_اينطور كه عكس برداري ها نشون ميده نازك ني و درشت ني پاي راستش شكسته و بايد پلاتين گذاري بشه ...
_ اوه ....مشكلي براش پيش نمياد ؟ ميتونه مثل قبل راه بره ؟....
دكتربا لبخند گفت :
_ اجازه بديد اول جراحي رو انجام بديم بعد در اين مورد نظر بديم . ولي به احتمال زياد بعد از حدود يك يا دو سال ميتونه پلاك رو در بياره و مشكل خاصي نخواهد داشت .
قبل از اينكه برگرده و بره سريع با نگراني پرسيدم :
_بيهوشش ميكنيد ؟!
بازم لبخندي زد و دستشو روي شونه م گذاشت و گفت :
_ مشكلي نيست پسر جان ...
كاش من هم ذره اي از خونسردي اين دكتر و داشتم . وقتي تخت ميشا رو به سمت اتاق عمل حركت ميدادن شونه هاي خاله رو كه بدجوري داشت گريه ميكرد و گرفتم و پيش خودم نگهش داشتم و رو به ميشا كه در حالي كه دور ميشد نگاهش به من بود با لبخند چشمكي زدم . ديگه سرش كاملا برعكس شده بود تا بتونه منو ببينه . منم همونطور كه شونه هاي خاله رو گرفته بودم اروم اروم پشت سر تخت راه افتادم . اما لحظه ي اخر كه ميخواستن ببرنش پشت در ورود ممنوع نتونستم نسبت به نگاه خيره ي ميشا بي تفاوت باشم و به سمتش رفتم . چند لحظه نگاهش كردم و بعد پيشونيش و بوسيدم و گفتم : منتظرتم ... احساس راحت شدن ميكردم .
با لبخند کجی گفت: باش تا اموراتت بگذره...
خندیدم و با سر انگشت گونه اشو نوازش کردم.
اروم لبخندی زد... خیلی عمیق نبود چون میدونستم حتما صورتش خیلی درد میکنه همونی هم که زد بیشتر از استانه ی دردش بود.
اهسته گفت: نیومدم حلالم کن...
خواستم حرفی بزنم که پرستار شروع به حرکت دادن تخت کرد و میشا با همون صدا ی خش دار گفت: هامین اون عینکی که تو دوازده سالگی خریدیش و هیچ وقت گم نکردی... تو اتاقم زیر تختمه ... برش دار.
چشمام پر اشک شد...درها به روم بسته شد و گفتم : اخه دیوونه عینک فدای سرت ... تو بیا بیرون ببین چه بلایی سرت میارم!
نفس راحتی کشیدم وبا پشت دست اشکی که میخواست رو صورتم بیاد پایین و پاک کردم . خانواده نشسته بود درست نبود اين بچه بازيا !
ديگه خبري از اون خفقاني كه از ديشب همه ي وجودمو گرفته بود نبود . ميشا توي هيچ سردخونه اي نبود . ميشا حالش خوب بود . و من خيال نداشتم بذارم ديگه از جلوي چشمام دور شه . ديگه نميذاشتم . ديگه مطمئن بودم كه اگه ميشا نباشه هيچ چي ِ زندگي رو نميخوام .
«قسمت بیست ویکم»
به سختی پلکهای بهم چسبیدمو باز کردم... مخم الارم میداد اینجا بیمارستانه... یعنی بیمارستانه مگه این که خلافش ثابت بشه!
به مخم یه زبون درازی کردم وگفتم: پ ن پ اومدیم رستوران دو تا پیتزا سفارش بدیم!
حس میکردم چسبیدم به تخت... دلم اب میخواست... دهنم بوی بد میداد و خشک بود.
عجیب میخواستم یه کش وقوس برم و ترق ترق کمرمو بشنوم... صورتم دیگه درد نداشت... اما حس میکردم پاهام کلا حسی نداره... خواستم سرمو بالا بیارم تا ببینم چی به چیه که با وجود گردنبندی که محکم خفتم کرده بود امکان پذیر نبود... ای تو روح اون راننده. الان من نمیخوام طاق باز بخوابم. وای چه صفایی میده ادم به پهلو بخوابه یه بالش و بغل کنه زانوشو تو شیکمش جمع کنه... ای خدا ... الان من حالم اینطوری خوابیدم...!
درد نداشتم اما عجیب کوفته و کرخت بودم...
ای خدا داشتم زندگیمو میکردما...
کسی تو اتاق نبود. صدای بیب بیب همچین رو مخم اسکی میکرد میخواستم بزنم تو شیشه ی مانیتورش... بابا یه اهنگ بیانسه نشون ادم بدین این خط سبزا چیه ادم دلش میگیره...
یه ذره به کارکرد قلب ناز و خوشگلم نگاه کردم و بعد به چکیدن قطره های سرم... چشمامو بستم که دوباره بخوابم اما صدای بیب بیب نمیذاشت.
اخه اینجا بیمارستانه؟ یه زنگ نیست یه خبری یه هویی یه دادی یه آهایی... خودم که نمیتونم... اخه یه پرستار نباید واسته بالا سر من یه هات شکلات دست من بده... من الان گشنمم هست.
یعنی واقعا هیچ کدوم جز مامان و بابا و خاله و عمو رسول و ارمین وفرناز شعور اینو نداشتن که یکیشون باید پیش من بمونه یه اب دست من بده؟؟؟بجز این دسته بقیه به شدت بیشعور تشریف دارن!
ای بابا... چشمم و به در دوختم ومنتظر شدم یکی بیاد... من حتما باید بمیرم تا اینا بیان سراغم؟
با باز شدن در نیشم باز شد... یه پرستار خوشگل سورمه ای پوش اومد و تو ... ای خدا چی میشد چهارتا پرستار مرد تو این بیمارستانا کار میکردن دل ما جوونا خوش بشه... کاش من پسر بودم الان این با اون موهای مش کرده اش منو زنده میکرد. حیف هم جنستم... لبخندی بهم زد وگفت: بالاخره بیدار شدی؟
نمیتونستم جوابشو بدم دهنم خیلی خشک شده بود.
پرستار یه چیزایی و چک کرد و میخواست بره که با یه صدای کاملا خفه که خودمم نشنیدم گفتم: خانم...
نگاهم کرد وگفت: چیزی میخوای؟
به سختی گفتم:
-من گشنمه!
پرستاره خندید وگفت: عزیزم این سرم تغذیه است... تا ده ساعت نباید چیزی بخوری... بخصوص با این دیر بهوش اومدنت ... هشت ساعتش گذشته دو ساعتم روش...
اخم هام تو هم رفت وگفتم: کسی از خانواده ام ....
پرستار: چرا... همه پشت در اتاقن... ولی تو الان تو مراقبت های ویژه هستی... منتقلت کردیم بخش می بینیشون...
-کی؟
پرستار: وای وای چه عجله ای داری دختر... به زودی... الانم بهت یه مسکن زدم راحت میخوابی...
نفس عمیقی کشیدم و اون ازا تاق رفت.
الان منو ضعف میگرفت کی به دادم میرسید؟؟؟ یادم افتاد نتیجه ی عمل پامو نپرسیدم... بیخیالش فوقش یا قطعش میکنن یا فلج میشم دیگه... والله. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... اینطوری نه مهراب منو میخواد هامینم که از اولش منو نمیخواست ... پس خیالی نیست...
حس کردم دیگه نمیتونم چشمهامو باز نگه دارم...پلکهام سنگین شدند و دیگه متوجه چیزی نشدم.
چشمامو باز کردم...
با دیدن اعجوبه ی قرن نفسمو فوت کردم...
هامین لبخندی زد و دستمو گرفت و خیلی لوس گفت: چطوری خانم خانما...
چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو تو دلم گفتم: ایش... حالمو بهم نزن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که حس کردم سوختم... زخم روی دستم عجیب تیر میکشید.
هامین اخمی کرد و من یه نگاهی به اتاق کردم... جز من و خودش کسی تو اتاق نبود.
با کلافگی با صدای خش دار وگرفته ای گفتم: مامانم کوش؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: با اصرار من رفتن خونه.
سرمو روی بالش جابه جا کردم... زانوی پای چپم تیر میکشید... ساق پای راستمم همینطور سنگین بود و گز گز میکرد.
یه نفس عمیق دردناک کشیدم ولبمو گزیدم.
هامین اروم گفت:خوبی...
جوابشو ندادم و ادامه داد: برم پرستار و خبر کنم...
پوفی کشیدم وبا غرو لند گفتم: کی به تو گفته اینجا باشی؟
هامین دست به سینه گفت: خودم...
دلم میخواست جیغ بزنم خیلی غلط کردی!



سرمو به سمت پنجره چرخوندم... از اون گردنبند خفه کننده خبری نبود.
یه حس بدی داشتم... ساق و زانوی پاهام سنگین و دردناک بود... سخت نفس میکشیدم... یعنی با هر نفس قفسه ی سینه ام تیر میکشید... حضور هامین هم بیشتر اعصابمو متشنج میکرد.
درحالی که حس کردم داره دستمو نوازش میکنه با حرص دستمو پس کشیدم و جیغم دراومد... چنان روی ساعدم سوخت که انگار اتیش گرفتم...
اشک تو چشمام جمع شده بود.
هامین با هول گفت: چته ؟
لبمو گزیدم که هامین گفت: دستت چهارده تا بخیه خورده... یه دقه اروم بخواب.
-اه ه ه ه... من نمیخوام تو اینجا باشی...
هامین ابروشو بالا دا دوگفت: مگه به خواست توئه؟
چشمهامو روی هم فشار دادم و گفتم: برو بیرون.
هامین: اینو جدی گفتی... ؟
- برو بیرون ...
هامین: میرما...
-اره برو... حوصله ی تو رو ندارم.
هامین دست به کمر ایستاد وگفت: باشه ... پس من رفتم... و خم شد و کتش وبرداشت و اروم گفتم: به سلامت...
هامین از اتاق خارج شد.
خاک بر سر جدی جدی رفت.
اصلا چه بهتر... محتاط یه کمی خودمو جا به جا کردم روی تخت ... احساس تشنگی وضعف داشت منو میکشت.
تنم کوفته و کرخت بود. پاهام درد میکرد اما میتونستم تحمل کنم... دنبال یه زنگ بودم تا پرستار و صدا کنم... هامین واقعا رفت؟
یه سایه از زیر در میدیدم... پوفی کشیدم وگفتم: مامان... مارال...
یعنی واقعا هیچ کس تو اتاق نبود؟ واقعا منو به امون هامین گذاشته بودن؟؟؟
هنوز سایه ی یه جفت پا رو اززیر در میدیدم.... خدا یه جو به این عقل نداده ... اروم صدا زدم: هامین؟
خیلی سریع در وباز کرد وگفت: بله؟
-زهرمار...
هامین دست به سینه ایستاد وگفت: تصادف کردی بی ادب شدی...
اروم دستمو بالا اوردم که پیشونیمو بخارونم اما حس میکردم ساعدم داره میسوزه... خارش پیشونیمم اعصابمو خرد کرده بود.
بد تر از همه این نگاه خیره ی هامین که میخواستم بزنم کورش کنم...
هامین لبخندی زد وگفت: ناراحتی من اینجام؟
-نمی بینی دارم از خوشحالی برات بندری میرقصم؟
هامین لبه ی تخت نشست وگفت: حال پدرت خوب نبود... منم اصرار کردم برگردن خونه عمو پرویز استراحت کنه...
با نگرانی گفتم: بابام چش بود؟
هامین: هیچی ... نگران توبودن کچل...
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: الان یعنی تو همراه منی ؟
هامین لبخندی زد وگفت: اره...
چشمامو ریز کردم وگفتم: پس بلند شو...
هامین با تعجب بلند شد وگفت: چی شده؟
-بیا بالا سر من...
هامین با چشمهای گرد شده بالای سرم اومد و گفتم: انگشت اشاره اتو بیار بالا...
هامین: میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میخوام خواهش کنم انگشتتو بکنی تو چشمم...
هامین مسخره گفت: فکر کردم میخوای انگشتمو بکنی تو دماغت!
از حرفش خندیدم وگفتم: بجنب دیگه مردم...
هامین با بهت گفت: انگشتمو بکنم تو دماغت؟
خندیدم وگفتم: عجب خری هستی ها... بالای ابروم رو پیشونیمو بخارون... دستم درد میکنه... بالا نمیاد.
هامین: اهان...
بهش نگاه میکردم که اروم انگشتشو روی پیشونیم کشید.
با حرص گفتم: نگفتم نازم کنی... گفتم بخارونش...
هامین یه ذره نوازششو محکم تر کرد.
-اینطوری بیشتر داری قلقلکم میدی هامین... نخواستم برو اون ور... به سختی گردنمو بالا اوردم و با بانداژ ساعدم پیشونیمو خاروندم...

هامین روی صندلی کنار تختم نشست و در سکوت زل زد به من.
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: چیه؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هیچی...
-من گرسنمه...
هامین لبخندی زد وگفت: الان غذاتو میارم...
و از اتاق خارج شد و کمی بعد هم برگشت... غذارو روی میزی که پایین تخت بود گذاشت و تخت من و کمی بالا داد.
میزو به سمتم کشید و گفت: خودت میتونی بخوری...؟
یه دستم تا ارنج تو گچ بود... اون یکی هم که تا ارنج باز بانداژ بود.
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
لبخند کجی زد وگفت: خوب نمیتونی... قاشق وتوی سوپ کرد و به سمت دهنم گرفت.
گردنمو خم کردم و خوردم. زبونم سوخت... ولی به روم نیاوردم... نمیدونم چرا نگفتم قبل اینکه اون قاشق وبذاری تو دهنم فوتش کن...
یه جوری نگام میکرد... زیر چشمهاش گود بود... ته ریشم داشت.
کلا ژولیده بود... قاشق دوم وجلو گرفت و گفتم: پنج دقیقه دیگه میخورم...
هامین: چرا؟ مگه گرسنه ات نبود؟
-حالا ده دقیقه دیگه میخورم...
زبونم داشت میسوخت ولی حرفی نزدم...
به هامین نگاه کردم...
بهم خیره شد وگفت: چیه؟
-چرا موندی؟
هامین: اینقدر حضورم عذاب اوره؟
اخم کردم وگفتم: دلیل موندنتو درک نمیکنم.
هامین موهاش و پنجه عقب فرستاد وگفت: گفتم که ...
میون حرفش پریدم وگفتم: یعنی فقط بخاطر خستگی خاله و بیماری قلبی شوهرخاله ات پیش دختر خاله ات موندی؟
هامین نگاهشو به زمین دوخت وگفت: اره... از نظر تو اشکالی داره؟
-این موندن بی منظوره مگه نه؟
هامین با یه لحن قاطع گفت: اره... کاملا بی منظوره... من فقط بخاطر خستگی خالم و بیماری قلبی شوهرخاله ام پیش دختر خاله ام موندم...!
یه نفس عمیق کشیدم که سینه ام تیر کشید...
چشمهامو بستم و سرمو روی بالشم تکیه دادم.
به سقف و دو ردیف مهتابی زل زدم وفکر کردم اره نبایدم منظوری داشته باشی... تو چه ساده ای که فکر کردی اون میتونه منظور داشته باشه ...! لابد خاله مستان ازش خواسته...
خمیازه ای کشیدو بهش نگاه کردم.
ظرف سوپ و برداشت وگفت: بیا بخور...
بی هوا گفتم: هنوز سرد نشده...
باتعجب گفت: داغ بود؟
سرمو پایین انداختم وگفت: پس چرا نگفتی؟
جوابشو ندادم... هنوز ذهنم روی اون بی منظور موندنش گیر کرده بود!
هامین خودشو جلوتر کشید وگفت: سوختی؟
بهش چشم غره رفتم و هامین قاشق وپرکرد وفوتش کرد وگفت: بیا حالا بخور دختر خوب زودتر میگفتی ...
-من نی نی کوچولوئم؟
هامین: فعلا که هستی... برات پیش بند بزنم؟
وخودش خندید.
با حرص گفتم: میدونی خیلی زشته که کسی و به این حال افتاده مسخره اش کنی!
هامین لبخند کجی زد وگفت: بابا من که دارم عین بچه ی ادم بهت غذا میدم...
-میخوام ندی...
هامین: بیا بخورش دیگه... خوشمزه است.
-تو خودت شام خوردی؟
هامین: تو نگران شام خوردن منی؟
رک گفتم: اره...
هامین لبخند محوی زد وگفت: اره خوردم. حالا بیا بخور... دیگه خیلی سرد بشه بدمزه میشه...
-فکر کردی خیلی خوشمزه است؟
هامین: دهنتو باز کن...
شکلکی دراوردمو دهنمو باز کردم... هامین قاشق قاشق میذاشت تو دهنم... !!! هم خنده ام گرفته بود هم اون سوپ بد مزه ی بیمارستانی ابکی بهم حال میداد.
یعنی می ارزید به صد تا چلو کباب... تو خوابم نمیدیدم یه روزی ازدست هامین غذا بخورم.
در اتاق باز شد... پرستار قد کوتاهی که صورت گرد و ابروهای پیوسته داشت وارد شد و با لبخند مصنوعی گفت: حالت چطوره؟
به سمتم اومد تا فشارمو بگیره ... دست بانداژ شدم درد داشت بخصوص با باد شدن فشار سنج میخواستم بمیرم...
زود کارشو تموم کرد وسرمم و دراورد وگفت: خوب بهتری... علائمت هم طبیعیه...
لبهامو ترکردم وگفتم: وضع پاهام چطوره؟
پرستاره: خدا روشکر که خوبه... مگه دکترت قبل عمل برات توضیح نداد؟
-چرا....
به جای جواب پرستار...
هامین گفت: خوشبختانه عملت خوب بوده... چهار هفته ی دیگه هم گچ پاهات باز میشه...
پرستاره سری تکون داد وبعد از چند سفارش کوتاه از اتاق خارج شد.
هامین غذامو داد و بعد از تموم شدن غذام همونجور که لبه ی تخت نشسته بود پرسید: خوب...
-خوب چی؟
هامین: نمیخوای بگی چطوری این بلا سرت اومد؟
نفس عمیقی دردناکی کشیدم و هامین گفت: اگه خسته ات میکنه الان نمیخواد بگی...
هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد...

هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد... به من لبخندی زد وگفتم: مامان وبابام خیلی ناراحت بودن؟
هامین: توقع داشتی نباشن؟
-نمیدونم...
هامین: میدونستی اخر هفته قراره برن سفر؟
-مشهد؟؟؟
هامین : نچ... کربلا.
با تعجب گفتم: من نمیدونستم...
هامین: مثل اینکه از طرف مسجد محلتون اسمشون دراومده...قرار ه اخر هفته برن...
- عین دو تا کبوترعاشق چه خوشن واسه من...اما با اين حال بابا ميخوان پاشن كجا برن ؟ واسه بابا خوب نيست با اين حالش بره مسافرت ...
هامین خندید وگفت: خاله برات نذر کرده ... برای همین میخوان برن... برای عمو هم نذر کرده بود... به قول خاله طاهره دو تا بلا از سرتون بخیر گذشته. عمو هم ميگه نبايد به خاطر اون قيدشو بزنن .ميگه حالم خوبه .
سرمو روی بالش گذاشتم و به رو به رو نگاه کردم.
هامین اهسته گفت: میشا...
خودمو به نشنیدن زدم... نمیدونم یه مرضی بود که میخواستم دوباره صدام بزنه... اما نزد. یعنی خودمو لعنت کردم چرا نگفتم بله ... الان چی میخواست بگه؟؟؟ اصلا نگه ....
بهش نگاه کردم... داشت به من نگاه میکرد ...
-شاخ دراوردم یا دماغم دراز شده؟
هامین پوفی کشید و گفت: دیشب یه آن فکر کردم شاید مرده باشی...
خندیدم وگفتم: به ارزوت نرسیدی...
هامین اخم کرد وگفت: این چه حرفیه...
-حالا ناراحتی زنده ام؟
هامین با اخم گفت: ادامه نده...
-چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه...
هامین:میشا بس کن...
-واقعا برات مهمه... ؟
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: نباید باشه؟
-تو این دوازده سال هم میشد که من بمیرم... و فکر کنم اگر خبر مرگم به گوشت میرسید عمرا فرانسه رو ول میکردی وتو مراسم ختمم شرکت میکردی!
هامین کاملا جدی گفت: تمومش کن...
پوزخندی زدم وبه سقف خیره شدم... حوصله ام سر رفته بود.
فکری تو سرم رژه میرفت... دوست داشتم به زبون بیارمش و ازش بپرسم... نمیدونم چرا اینقدر کنجکاو شده بودم... اهی کشیدم وپرسید: درد داری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم و بدون اینکه به سوالش جوابی بدم ،گفتم: تو فرانسه دوست دختر داشتی؟
هامین یه لحظه شوک شد اما بدون هیچ فکری صریح وبدون مکث گفت: اره...
از اره ای که گفت یه جوری شدم.
نمیخواستم اینقدررک بشنوم...!!!

-خوشگل بود؟
هامین: بد نبود...
-دوستش داشتی؟
هامین: خوب اره...
لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟
هامین: برای ازدواج نمیخواستمش...
با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟
-اره...
هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟
-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...
رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...
هامین:چرا میپرسی؟
-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد...
هامین: توجیه خوبیه...
کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.
همخونه؟ تا تهشو خوندم... !
هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود...
مدتی به سکوت گذشت... درد پام