امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#5
بچه ها شما که خوشتون اومده سپاس هم بدین دیگه!


بعد از سلام و احوال پرسی دعوتمون کرد تو خونش.وارد خونش شدیم.چه خونه ی لوکسی داشت.اصلا بهش نمیخورد ماله یه پسر مجرد باشه.سه تایی رو مبل نشستیم.
من-نسیم خاک بر سر بی عرضت کنن.من دارم میترشم اونوقت تو این پسرخالت رو تو فریزر نگه داشتی خراب نشه؟؟
نسیم-لیاقتت همینقدره دیگه.پسره هفته ای 6 تا دختر میاره خونش
من-خب بیاره.مهم بعد از ازدواجه
نسیم-اگه تو عقل داشتی الان ما اینجا نشسته بودیم
پسر خالش با یه سینی شربت اومد تو سالن و رو میز گذاشت.مبل روبروی من نشس و به من خیری شد و گفت:
میخوای بری باشگاه پسرا؟
من-درسته
اون-نسیم پیامکی بهم گفت
من-میخوام یه شکلی بشم که هیچکس نفهمه دخترم
از جاش بلند شد و ازمون خواست بریم اتاق کارش.اتاق کارش دقیقا مثه یه ارایشگاه کاملا مجهز بود.ازم خواست بشینم و بچه ها هم بالای سرم ایستادن و از تو اینه خیره شدن به من.
پسرخالش اومد روبروم ایستاد و به تک تک اجزای صورتم نگاهی انداخت.
اون-موهات رو پسرانه میزنم.یه ریش مصنوعی هم لازم داری....و....لبات خیلی ضایس....با رژ حل میشه.
من-کی بیام؟
اون-یه روز قبل از اینکه میخوای بری بیا تا امادت کنم
با بچه ها رفتیم لباس فروشی و دنبال لباس هایی میگشتیم که برجستگی هام تو چشم نباشه.
چشمم افتاد به لباس صورمه ای که روش نوشته های انگلیسی سفید داشت.واقعا مناسب بود.به غیر از اون چند دست لباس دیگه هم خریدیم که خیلی ضایع نباشه.با 3 تا کفش فوتبالی.ساعت 1 شده بود واسه همین رفتیم یه پیتزا فروشی.
من-منکه حساب نمیکنم.همین الان 200 هزار تومن سرفیدم
بهنوش-باشه من حساب میکن
نسیم-اگه حتی اون لباس ها رو هم بپوشی اون بالاتنه ی گنده ی تو بازم میزنه بیرون
من-خب چیکار کنم
نسیم-زن داییم همیشه یه نوار هایی دور باسنش میپیچه که کوچیک به نظر برسه.باید از همونا هم برای تو بخریم
بعد از خوردن پیتزا به هر بدبختی که بود اون نوار هایی رو که نسیم میگفت پیدا کردیم.وسایل رو بهنوش برد خونشون و قرار شد 3 روز دیگه هم ارایشگاه بریم و هم من تیپم رو عوض کنم....


تو این سه روزیی که خونه بودم شهاب خیلی افسرده و ناراحت بود.حقم داشت.تمرینای این فصل خیلی براش مهم بود.به بابا و شهاب گفتم که میخوام تا اخرای تابستون برم خونه ی مامان بزرگم که تو تهران زندگی میکنه.
مامانه مامانمه که مریضه و هر تابستون یکی خونش میمونه.من هیچوقت نرفتم برای همین بابام مخالفتی نکرد.مامانمم هم همش داش بهم سفارش میکرد که چیکار کنم.
یه روز مونده به رفتنم ماشین شهاب رو برداشتم و رفتم دنبال بچه ها.با هم رفتیم ارایشگاه.پسر خالش در رو با خوش رویی وا کرد و ما رو برد به سمته اتاقه کارش.
پسرخالش-اول از موهات شروع میکنم
من-پس مثه داداشم بزن که با هم فرقی نداشته باشیم
عکس شهاب رو ازم گرفت و یه ساعت افتاد به جونه موهام.برام مهم نبود که موهام کوتاه میشه.مهم فوتبال بود.
بعدش ابروهام رو مداد کشید و یه ته ریش چسبوند به روی چونم.
من-وای نه ترو خدا خیلی بی ریخ شدم.
نسیم-دیوونه دختر کش شدی
من-جدی؟پس بذار باشه
موقعی که داش رو لبام کار میکرد یه جوری بهشون خیره شده بود که انگاری بعد از کارش قراره بخورشون.وقتی کارش تموم شد تو اینه خودم رو نگاه کردم.وای خدای من شدم کپی شهاب.لبام دقیقا همون لبا بود.با اون ته ریش ینقدر صورتم جذاب شده بود که دوس داشتم واقعا پسر میبودم.
من-مرسی.واقعا کارت عالیه
پسرخالش-خواهش میکنم.کاری نکردم
بعد از کلی تشکر از خونه ی اون اومدیم بیرون و رفتیم خونه ی بهنوش.هیچکی خونشون نبود.رفتم جلوی اینه و به خودم خیره شدم.موهام رو مدل شلوغ درس کرده بود.وووی که چقدر ناز شده بودم.
نسیم-لخت کن ببینم
من-چی؟نکنه راستی راستی فکر کردی من پسرم و حالا میخوای بهم تجاوز کنی؟
نسیم-تو که از خداته شب رو با من بگذرونی
من-خدا به دور.خدا جون امروز رو با دوتا دختر دست نخورده به خیر بگذرون
بچه ها اون نوار هایی رو که اسمشو رو هم نمیدونم اوردن و پیچیدن دور بالا تنه ی من.داشتم خفه میشدم.اصن نمیشد نفس بکشی.لباس صورمه ای رو تنم کردم.با یه شلوار جین مشکی.تو اینه خودم رو نگاه کردم و سوتی کشیدم
من-از اولشم دافی بودم واسه خودم
نسیم-نخیرم.تو الان شکل شهاب شدی واسه همینم اینقدر جذاب شدی
من-شهاب شکل منه
رفتیم تو حیاط بهنوششون و سه تایی داشتیم تمرین میکردیم که چجوری تف کنیم!!چه کار سختیه.بعدشم راه رفتنم رو درس کردن.وصدام رو هم تنظیم کردم.
شب رفتم خونه و یراس رفتم تو اتاقم.هیچکی منو ندید.چون بابام کتابخونه بود و مامانمم هم سرگرم اشپزی.یه دوش گرفتم تا موهام به حالته طبیعیش برگرده.بعدش به همه سلام کردم و در مقابل چشمای متعجبه همه گفتم موهام رو کوتاه کردم.تمام شب رو پیش شهاب بودم.و اروم اروم داشتم تکنیکای فوتبال رو از زیر زبونش میکشیدم بیرون.شب ساعت 10 خوابیدم تا صبح سرحال باشم.خوابم نمیبرد.خیلی استرس داشتم.یعنی فردا چه اتفاقی واسم میوفتاد؟؟
صبح مامانم صدام کرد و کمکم کرد چمدونم رو ببندم.با کلی گریه و زاری از مامان خدافظی کردم.بابا هم یه عابر بانک پر از پول بهم داد.شهاب هم بوسم کرد.چقدر امروز ناراحت بود.
سوار ماشین نسیم شدم و جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
بریـــــــم
نسیم-هی اینجا مثه اتاقت تویله نیس ها
من-شعبه دوش که هس
نسیم-چرا تو هروقت استرس میگیری زبونت وا میشه؟
تا تهران کلی فک زدم واسشون.وقتی رسیدیم تهران رفتیم خونه ی مامان بزرگم و بچه ها رو بهش معرفی کردم و گفتم تابستون اینا پیشتن.اونم قبول کرد.از اون ور رفتیم خونه ی دانشجویی خودمون و من اماده شدم.ساعت 4 بود.چون ورزشگاهش خارج از تهران بود باید راه میوفتادیم..سوار ماشین شدم و کل راه رو صلوات فرستادم.خدا جون خودت کمکم کن.یعنی چه اتفاقی برام میوفته....




وقتی رسیدیم جلوی باشگاه قلبم گروم گروم میکرد.کف دستام عرق کرده بود.بچه ها هم حالشون از من بهتر نبود.پیاده شدیم و با هم به عظمت باشگاه خیره شدیم.ووووی خدا جونم چقدر گنده یه.هیچکی قدم از قدم برنمیداشت.پسرا را رو میدیدم که ساک به دست وارد ورزشگاه میشدن.اما من حتی جرات نزدیک شدن هم نداشتم.نسیم کولم رو برداشت و داد به دستم.ودوباره به ورزشگاه خیره شد.بهنوش هم هیچی نمیگفت.
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.داشتم به سمت در ماشین میرفتم که دستای بهنوش و نسیم جلوم رو گرفتن.برگشتم.از بچه ها خدافظی کردم و با قدمای لرزون به سمت ورزشگاه رفتم.یهو دویدم تا پشیمون نشم و برگردم.جلوی نگهبانی کارتم رو نشونش دادم و وارد شدم.
یا حضرت فیل چه گندس اسنجا.چه ورزشگاه ولنگ و بازیه.
به پسرا نگا کردم.همه خوشتیپ و خوش هیکل.به سمته اب سرد کن رفتم و اب سرد خوردم و دوباره به همه جا نگا کردم.خدا جووون غلت کرد.گه خوردم.من میخوام برگردم.داشتم به سمته در خروجی میرفتم که یه نفر صدام کرد.
شهاب
در جا واستادم و عین جن زده ها برگشتم ببینم کیه.
من-سلام
اون-وای پسر چقدر تغییر کردی.
و اومد نزدیک و بغلم کرد.وقتی از بغلم اومد بیرون به سینه هام زل زد.خاک عالم تو گورم الان میفهمه.
اون-اینجا خیلی گرنه بیا بریم تو خوابگاه
من-باشه بریم
اون-راستی شهاب میدونی شماره ی خوابگاهت چنده
من-اتاقه 156
اون-پس با هم نیستیم
یکی از پسرا به سمتون اومد و رو به پسره ی کناریم گفت:
رضا اقای کریمی صدات میکنه
رضا-شهاب تو برو اتاقت رو پیدا کن منم میام پیشت
من-باشه برو
وارد یه سالنی شدم که بزرگ روش نوشته بود:خوابگاه....رفتم طبقه بالا.خیلی بزرگ بووووود.اتاقه 156 رو پیدا کردم.یه تقه به در زدم و وارد شدم....



در رو اروم باز کردم و مثه احمقا کلم رو کردم تو....
من-همسایه
جوابی نشنیدم واسه همین خودمو پرت کردم تو اتاق.یه تخت کنار پنجره و بود ویکی هم کنار دیوار.یه کیسه بوکس گوشه ی اتاق و یه میز تحریر هم روبرو ی تختا.هیچکس تو اتاق نبود.
خودمو پرت کردم رو تخت کنار پنجره.چاکرتم اوس کریم که اتاقم ماله خودمه فقط.پنجره رو باز کرد و به پایین نگاه کردم.ووووی چه همه پسر...این همه پسر اینجا ریخته اونوقت من دارم میترشم.داشتم سینه های پسری رو که لباسش رو در اورده بود دید میزدم.خاک تو گورت شیرین اینجا هم ول نمیکنی.همه جا من چشم چرونم.
صدای بسته شدن در رو که شنیدم قلبم افتاد تو جورابم.گلوم خشک شد.یعنی کیه؟نکنه من هم اتاقی دارم.وای خدا بدتر از اینم میشه؟؟اره مطمئنن میشه.
اون-سلام
برگشتم به سمتش و بهش خیره شدم.کلش تاس بود و صورتش 10-20 تیغه ای بود.دماغش تو افسایت بود.لباش باریک بود چشماش سبز بود.اینقدر چهرش معمولی بود که سبزی چشماش به چشم نمیومد.یه گرمکن ورزشی تنش بود که خیلی بهش میومد.(اخه گرمکن ورزشی اومدن داره؟؟)
من-سلام
اون-من کسری هستم
من-منم شیــ.....شهابم
کسری0خوشوقتم
من-همچنین
کسری-تا اخر تابستون منو وتو با همیم
من-درسته
گرمکنش رو در اورد و من مثه ندید پدیدا زل زدم به بازوهاش....اووووف چه بدنی داره لامصب
تا شب تو اون اتاق با این برج زهرمار پوسیدم.این پسرا چجوری همو تحمل میکنن.نه حرفی نه چیزی....شاید این زیادی کم حرفه
اگه الان با بچه ها بودم مطمئنن کله ی هم رو خورده بودیم.یا داشتیم درباره ی درس میحرفیدیم یا درباره ی بهروز و فرهاد یا هم دسته جمعی فکری به حال ترشیدگی من میکردیم....
به کسری نگاه کردم.داشت کتاب میخوند.خاک بر سر انگار نه انگار من تو اتاقم.ساعت 11 بود.داشتم از دسشویی میترکیدم
از اتاق رفتم بیرون و به سمته دسشویی که اخر سالن بود براه افتادم.صدای پای یه نفر رو پشت سرم شنیدم.برگشتم دیدم یه بچه سوسوله.اما عجیب ناز بود.فقط یکم تیپش ضایع بود.
شکل این دختر بازا.رومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم.رفتم تو دسشویی.کارم که تموم شد یرم رو انداختم پایین و از دسشویی اومدم بیرون.اما با یه چیزه گنده برحورد کردم.تا سرم رو بردم بالا لبام به لبای یه نفری خورد.با اینکه قد من بلند بود اما اون بازم از من بلند تر بود.به چشماش خیره شده.قهوه ای روشن بود.چه چشمای شیطونی داشت.اونم به من خیره شده بود.یه قدم اومدم عقب و گفتم عذر میخوام حواسم نبود
اون-نه بابا اشکال نداره پیش میاد
دلم نمیخاس از پیشش برم واسه همین گفتم:من شهابم
اون-منم کوهیارم
دستش رو اورد جلو تا بهم دست بده.دستای سردم رو گذاشتم تو دستاش و اونم فشار خفیفی به دستم داد.
کوهیار-چه دستای ظریفی داری
من-اره...چون...به خانواده ی مامانم رفتم.
کوهیار-چه جالب
من-اینجا چه ورزشی کار میکنی؟
کوهیار-فوتبال
میخواستم بگم ووووی عسیسم منم فوتبالیم اما دیدم موقعیت پسرانس
من-او چه جالب منم فوتبال کار میکنم
کوهیار-پس فردا همدیگه رو میبینیم
من-درسته
کوهیار-شماره اتاقت چنده؟
من-156
کوهیار-منم 157م....روبروی اتاقه تو
من-وای چه خوب...پس نزدیکه همیم
کوهیار-همینطوره...ببین شهاب من دارم منفجر میشم
من-اوه ببخشید....از ریدنت خوشحالم
کوهیار با تعجب بهم نگاه کرد.دستم رو گذاشتم رو دهنم.وای خدای من این چی بود که من گفتم!!!
من-وای ببخشید.از دیدنت خوشحالم
کوهیار لبخند مامانی زد و گفت همچنین.با قدمای بلند رفتم تو اتاقم.کسری خوابیده بود.پنجره رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون.باد خنکی به صورتم زد.خاک تو سرت شیرین که اینقدر جلوش سوتی دادی.اخ جون فردا هم میبینمش.وای شیرین از دست رفتی.مگه دیدن اون گودزیلا با اون کتونی های زردش خوشحالی داره؟؟
یکی زدم تو گوشه خودم که حال و هواش از سرم بپره.وچه جالب که پرید.پنجره رو بستم و رفتم تو تختم.فردا....قرار با چندتا پسر تمرین فوتبال کنم.سه سال تمام منتظر همین لحظه بودم....خدایا شکرت که اون لحظه رسید....



صبح با هزار بدبختی و فلاکت بیدار شدم.وای خداجونم از بیدار شدن اونم ساعت 6 صبح کار سختری هم وجود داره؟؟(نه به خدا)کسری خواب بود.دیشب ازم خواس اونم بیدار کنم.قبل از اینکه بیدارش کنم رفتم سراغ کولم.خالیش کردم و دنبال لباس ورزشیم گشتم.خیلی وقت بود که موهای دست و پام رو نزده بودم.اه اه اه به نکبت کشیده شده بودم.شلوارک ابی رو پام کردم و لباس تیشرت سفید رو هم روش.لباسام در حدی بود که جلب توجه نکنه.
اون تن لش رو هم که شبیه برج زهرمار بود بیدار کردم و رفتم سالن غذا خوری تا صبحانه بخورم.رفتم یه چای گرفتم و پپشت یکی از میزا نشستم.کوهیار هم وارد سالن شد و رفت کنار 2 تا پسر دیگه نشست.
مردمکام رو زوم کردم روش.چشمای درشت و قهوه ای با دماغ عین خودم.یعنی اونم اگه فقط یکم سر دماغش بالا میبود میشد عین عملیا.لباش قلوه ای بود.موهاش فشن بود.مدل شلوغ و پلوغ درست کرده بود.یه ته ریش هم زیر لبش داشت.خیلی قیافش سوسولی بود.
نگاهم رو ازش برداشتم و به دوستاش نگاه کردم.دوستاش خیلی اقا بدون.خاک تو سرش که هم نشین هم توش تاثیری نداره.
-سلام شهاب جون
من-سلام رضا
وای خداجون این از کجا پیداش شد؟؟
رضا-تنهایی؟
من-په نه په با بچه ها نشستم
رضا خندید و روبروم نشست....وای خداجون این چقدر کنه است
رضا چایی رو از جلوم برداشت و شروع کرد به خوردن.خم شدم و چایی رو از دستش گرفتم.با تعجب بهم خیره شد.منم بهش نگاه کرد و گفتم:اگه تو پرویی من از تو بدترم
رضا-فکر کردم منو تو با هم دوستیم
من-اره خب
رضا-پس چایی رو بده
من-چقدر تو پرویی پسر...برو واسه خودت یکی بگیر
با خودم فکر کردم یعنی این شهاب اینقدر گاگوله که دوستاش اینکارا رو میکنن؟؟
یه نفر وارد سالن شد که به نظرم مربی اومد.
مرد-همه ی فوتبالیست ها تا 2 دقیقه ی دیگه تو زمین فوتبال باشن
از جام بلند شدم که برم اما دیدم همه نشستن سر جاشون.اوه خدای من یه لحظه داشت فراموشم میشد که پسرا دقیقه ی نودن.نشستم سر جام و با استرس دستمو دور لیوان خالی چاییم بردم.گرمای باقی موندش باعث شد از سردی دستام کم بشه.خدایا خودت به خیر بگذرون.



بعد از انکه چند نفر از پسرا از جاشون بلند شدن تا برن سر زمین منم بلند شدم.رضا هم پشت سرم راه افتاد.وای خداجون شر اینو از سره من کم کن.
سر زمین که رسیدم به اطرافم نگاه کردم.یه زمین فوتبال بزرگ.ورزشگاه مجهزی بود.مربیمون رو از روی کارتش تشخیص دادم.قد متوسط.با یه دماغ کوفته.و چشمای مشکی.کلش کم مو بود.درسته قیافش معمولی بود اما از این مردایی بود که دوس داری بغلش کنی.چون خیلی خوش خنده بود و چهره ی مهربونی هم داشت.اما از روی صحبتایی که بچه ها دربارش میکردن فههمیدم چون سر تمرین خیلی جدی میشه هیچکی ازش خوشش نمیاد.مرد به این ماهی.
همه ی بچه ها اومده بودن.یه دایره شدیم و مربی وسطمون.
مربی-همتون میدونین محبی هستم.تمرینا مثه هر ساله اما سخت تر.به دو تیم تقسیم میشین و با هم رقابت میکنین.7 تا 8 هر روز تمرین دارین.یه ساعت استراحت بعدش یه مسابقه دو تیم با هم میدن.ساعت 6 هر روز هم تو باشگاه بدنسازی منتظرتونم.این مسابقه ایی که پیش رو داریم خیلی برام مهمه.همه باید سخت کار کنن.کاپیتانتون هم که کوهیاره.
توضیحاش که تموم شد حضور و غیاب کرد و نوبت به من که رسید اومد نزدیکم و زوم شد روم.ووووی خداجون چرا اینطوری نگام میکنه.
محبی-بعد از تمرین بیا دفترم کارت دارم
من-حتما
رفتیم سر تمرین.یه ربع اول که گذشت عرقی بود که از سر و روم میبارید.اما بقیه خیلی طبیعی بودن.متتوجه نگاه های تمسخر بار کوهیار میشدم.کاپیتانه.خاک تو سرش با این تیپش.حالا خوبه موهاش رو رنگ نکرده!!!
یه ساعت که تموم شد تن خیس عرقم رو کشوندم تا دفتر محبی.
من-کاری باهام داشتید؟
محبی-مگه پات نشکسته بود؟
یا ابولفضل این از کجا میدونه؟حالا چی بهش بگم.مغز آکبندتو رو به کار بنداز شیرین
من-من؟نه به جونه شما
محبی-خودت زنگ زدی
حالا این شهاب خود شیرین رو نگا.حتما مثه این خاله زنکا زنگ زده گفته محبی جون فلج شدم.اه اه اه
من-منکه چیزی یادم نمیاد....شاید کاره اون خواهر سرتقم بوده
محبی-مگه خواهرت چند سالشه
من-16
محبی-واقعا باید رو تربیت این بچه بیشتر وقت بذارین.برو شهاب جان یه دوش بگیر.برو که حسابی خسته شدی
من-باشه...با اجازتون
تمام اتاق رو بوی عرق من برداشته بود.طفلی حتما الان از اتاق فار میکنه.تو رو خدا نگا خودم به خودم فوحش میدم.فکر کن!!!
رفتم تو اتاقم.کسری داشت به لپ تاپش ور میرفت.
من-سلام
کسری-سلام
رفتم رو تختم نشستم و با گوشیم بازی کردم.بعد از 5 دقیقه کسری شروع کرد به فین فین کردن.بعدش اروم گفت:شهاب بعد از تمرینت حمام نرفتی؟
حتی روم نمیشد سرم رو بیارم بالا.اب شدم رفتم تو مرکز زمین.خاک تو سره بو گندوم کنن که اتاق رو به گند کشیدم.
من-وای دیدی یادم رفت.من برم یه دوش بگیرم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو محوطه.میخواستم از همه جاش سر دربیارم.رفتم پشت ساختمون خوابگاه.وای چه ناز بود.پر بود از گل های شقایق.به جای دیوار نرده بود.و پشت نرده ها یه دشت سبز بود.یعنی خارج از تهران این جور جاها هم پیدا میشده و من نمیدونستم؟به اسمون ابی نگاه کردم و دستامو از هم باز کردم و چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.چه سکوت خفنی بود.شاید روحیم یکم پسرانه بود اما بازم دختر بودم و احساساتم لطیف بود.اینم یه چشمش!!
دستی محکم خورد رو شکمم.چشمام رو باز کردم و به رضا مه با یه لبخند مسخره جلوم واستاده بود با حرص نگاش کردم.چقدر این لج دراور بود.
من-رضا تو اینجا چیکار میکنی؟
رضا-داشتم دنبالت میومدم
من-مگه بیکاری؟
رضا-اره خب....تو دوش نگرفتی؟
من-رضا میشه بری تو اتاقت؟
رضا-اره چرا که نه
در حالی که داشت میرفت برگشت و گفت:حتما یه دوش بگیر




یهو چراغ ها روشن شد ومن کپ کردم.به معنای واقعی کلمه مغزم هنگ کرد.
سرم رو اوردم بالا و چشمام تو نگاه متعجب کوهیار قفل شد.فقط به هم نگاه میردیم و من اینقدر که هول کرده بودم هیچ عکس العملی نشون نمیدادم
یهو به خودم اومدم.من لخت لخت جلوش ایستاده بودم.دستم رو گرفتم رو بالا تنم و سریع نشستم رو زمین.کوهیار تازه از شوک در اومده بود
نگاهش از روی بدنم شروع به لغزیدن کرد.داشتم اب میشدم.حتی مامانمم هم تا حالا منو لخت ندیده بود.چه برسه به یه پسر...اونم غریبه
کوهیار با دهن باز چند قدم اومد جلوتر و بالای سرم ایستاد...فکش اروم شروع به حرکت کرد
کوهیار-تو دختری؟
من-فعلا که اینجور به نظر میرسه
کوهیار-تو چجوری اومدی اینجا؟
من-به کسی ربطی نداره.در ضمن تو با اجازه ی کی اومدی اینجا و به یه دختر لخت زل زدی؟
کوهیار-من هر جا که دلم بخواد میرم و در مورد زل زدن هم اختیارم دست خودمه
من-برو گمشو بیرون پسره ی هیز
کوهیار-پس اسمت شهابه؟؟نمیدونم اگه محبی بفهمه که شهاب یه دختره چه عکس العملی نشون میده؟
من-اون نمیفهمه
کوهیار-شاید فردا صبح بفهمه
من-چطور دلت میاد بگی؟
کوهیار-خیلی ساده
من-تو غلت میکنی
کوهیار- ای ای ای....عفت کلام داشته باش چون کارت پیشه من گیره ها.اگه میخوای نفهمه یه شرط داره
من-چی؟
کوهیار-خواهش کن
من-بخشکی شانس.عمرا
کوهیار به سمته لباسام رفت و حولم رو برداشت و به دستم داد و پوزخندی زد
کوهیار-خب خواهشت چی شد؟
من-تو کفش بمون
کوهیار شونه ای بالا انداخت و به سمته در رفت و گفت:خود دانی
دو دل شده بودم.یعنی باید خواهش میکردم؟اونم از یه پسر
نه پس غروره دخترانم کجا رفته؟اه چاره یه دیگه ای ندارم
من-هی چلغوز
کوهیار وایستاد و گفت:شد یه عذر خواهی و یه خواهش...زود باش من منتظرم
من-.......ببخش......خواهش میکنم
کوهیار-خب از کی خواهش میکنی؟جملت رو کامل بگو
با عصبانیت به چشمای قهوه ای شیطونش چشم دوختم وگفتم:کوهی ازت خواهش میکنم....ببخشید
کوهیار خندید و پیروزمندانه بهم نگاه کرد و گفت:درسته اسمم رو کامل نگفتی و افا رو هم به اخرش نچسبوندی اما خب اشکال نداره نمیخوام بیشتر از این بهت فشار بیارم
من-دیگه چیزی نمیگی؟
کوهی-تا صبح فکرام رو میکنم و خبرش رو بهت میدم.به سمتش دویدم و گلوش رو با دو تا دستم گرفتم.حولم از دورم باز شد و افتاد زمین.کوهیار میخواست به بدنم نگاه کنه اما دستم رو گذاشتم رو چشماش.
من-به خدا اگه نگات جاهایه بی جا بره مادرت رو عزا دار میکنم
کوهی-باشه بابا اروم باش
حوله رو دورم گرفتم و یه قدم از کوهی دور شدم.کوهیار دستش رو اورد جلو و گفت:
چون غرورت رو شکستم حاضرم قبول کنم که چیزی نگم
دستم رو اروم بردم جلو و گفتم:فکر نکن قسر در میری.بلایی به سرت میارم که از کارت پشیمون میشی
کوهی-بذار خرت از پل بگذره بعدش تهدید کن
دستم رو تو دستای گرمش گذاشتم و با تمام قدرت به دستش فشار وارد کردم و پیچوندمش و دستش رو بردم پشتش و دهنم رو بردم نزدیکه گوشش.اینقدر سریع این کار رو انجام دادم وقت دفاع از خودش رو پیدا نکرد.در حای که از نالش لذت میبردم گفتم:
این تازه یه چشمشه.جرات داری فردا حرفه اضافی بزن.
دستش رو ازاد کردم و جلوش ایستادم و گفتم:خب بازم میخوای چیزی بهشون بگی
با چشمای به خون نشستش بهم نگاه کرد و گفت:گفتم که فکرام رو بکنم
با عصبانیت پام رو اوردم بالا و با زانوم به پاهاش یه ضربه ی جانانه زدم و گفتم:مثل اینکه ادم نمیشی
از درد به خودش پیچید و با ناله گفت:پدر سگ تلافی میکنم.برو گمشو چیزی نمیگم
خوشحال لباسام رو برداشتم و به سمته اتاقم به راه افتادم.خب اینم از این پسره



صبح تو دسشویی بودم و داشتم صورتم رو میشستم که کوهی وارد دسشویی شد.از تو اینه بهش نگا کردم.
کوهیار-سلام
من-سلام به روی نشستت
کوهیار-ماه ش رو نگفتی
من-لازم نیس بگم....چرا باید اعتماد به نفس کاذب بهت بدم؟
کوهیار-با من در نیفت
من-اگه در بیفتم چی میشه مثلا؟
کوهیار-اتفاق خاصی نمیوفته فقط از اینجا شوتت میکنن بیرون
من-مطمئن باش همچین اتفاقی نمیوفته
کوهیار-منکه شک دارم
اومد نزدیکم و از پشت زل زد به اندامم
چقدر عوضی و هیزه این بشر.با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
هوی چیکار میکنی؟
کوهیار-اختیار چشمام دسته خودمه
من-من بهت اجازه نمیدم
کوهیار-همچین حرف میزنی انگاری چه تیکه ای هستی
من-هرچی باشم از تویه گودزیلا که بهترم
کوهیار-برو خونتون با عروسکات بازی کن
من-چرا هروفت پسرا تا کم میارن بحث عروسک رو وسط میکشن؟
کوهیار-چون حقیقته
داشت رو مخم راه میرفت.صبح به اون قشنگیم رو خراب کرد.
به شلوار ورزشیش نگا کردم.سفید بود.وای جون میداد واسه این کار
با ناز رومو برگردوندم و شیر اب رو باز کردم.
من-کوهیار تو چرا اینقدر با من بد تا میکنی؟
کوهی که از کارای من سردرگم شده بود گفت:چون تو حق نداشتی خودتو پرت کنی وسط یه عده پسر.میدونی اگه مسابقمون رو خراب کنی چی میشه؟
من-کوهیار جوووونم با من اینطوری صحبت نکن من از پسش بر میام
کوهیار خیلی تعجب کرده بود.همینو میخواستم یه قدم بهم نزدیک شد و دقیقا پشت سرم ایستاده بود.مشتم رو پر اب کردم و تویه حرکت سریع برگشتم و اب رو روی شلوارش ریختم.
کوهیار با تعجب به من خیره شد و یه لحظه قرمز شد.شایدم ابی.نمیدونستم افتاب پرسته.یه قدم بزرگ برداشتم و داشتم از دستش در میرفتم که دستای قویش مچ دستم رو گرفت و منو سریع به طرف خودش کشید
انقدر زور داشت که پرت شدم تو بغلش.اینقدر صورتم نزدیکش بود که وقتی به چشماش میخواستم نگاه کنم دوتا چشماش رو یه دونه میدیم!!صورتم رو ازش دور کردم اما اون بدنم رو بین بازوهاش قفل کرده بود.با عصبانیت بهم خیره شده بود.
کوهی-یا یه دست بلیز و شلوار ورزشی بهم میدی یا اینکه استخونات رو خورد میکنم.
جدنی دستام داشت درد میگرفت.اما بازم نمیخواستم تسلیم بشم
من-مگه فقط همین یه دست لباس رو داری؟
کوهی-اینطور به نظر میرسه
من-اخی طفلی پول نداری واسه خودت بخری؟؟تولدت کیه برات بخرم
کوهی-همه ی این کارا رو کردی که سنم رو بپرسی
من-مگه خودت حرف رو تو دهنم بندازی
کوهیار هر لحظه حلقه ی دستاش رو تنگ تر میکرد.و من هر لحظه به مرز خفگی نزدیک تر میشدم
من-احمق دیوونه ولم کن
کوهی-چیزی که عوض داره گله نداره
دستام دیگه خیلی درد گرفته بودن برای همین تسلیم شدم
من-باشه بهت میدم
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و من از مرگ 100% نجات پیدا کردم.چون میدونست جنس من خرابه دستم رو تو دستاش گرفت و منو به سمت اتاقم برد.یه دست دیگه لباس داشتم برای همین بهش دادم.
کوهی-خانم خانما1-1 مساوی
من-منتظر تلافی باش....من ولت نمیکنم.تقاص درد دستام رو باید پس بدی



بچه ها تازه وارد بحث های اصلی داریم میشیما!
پس سپتسا بره بالا تا ادامش بدم که تازه اولشه!!Smile
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، (amir124 (2 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Kimia 79 ، parmis78 ، beatrice ، armin.r ، ƝeGaЯ ، mojdeh1 ، azary ، sses ، دختر مو بور چشم آبی 11 ساله ، ...asall... ، هرمیون گرینجر ، The Light ، رزتا ، مارابلا ، *setare* ، nita99 ، ღSηow Princessღ ، سورنا فاول ، joe(parsa)m ، دختر اتش ، الوالو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 26-01-2013، 14:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان