امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#19
یه سوال من کی دوتا رمان نصفه گذاشتم!؟HuhWink
بی خیال!!!!سپاس و نظر نشه فراموش!Smile


از حیاط نسبتا بزرگ مادر جون رد شدم.بهش میگفتم مادر جون
از پله ها بالا رفتم و در زدم.یه نگاه دیگه به حیاط سرسبزش کردم.یه باغچه ی مربع شکل دقیقا وسط حیاط بود که همیشه ی خدا سرسبز بود.چون هر روز باغبون مادرجون بهش میرسید.
وضع مالی مادر جون خیلی خوب بود.به خاطر ارثی که از اقاجون بهش رسیده بود.هیچوقت عشق بین این پیر مرد وپیرزن رو یادم نمیره.چقدر همو دوس داشتن.اما اقاجون با یه ماشین تصادف کرد و درجا مرد.ای بابا.....
بهنوش در باز کرد با دیدن من جیغی کشید و پرید بغلم:خاک بر سر تو کجا بودی؟
از بغلم پرتش کردم اونور و گفتم:خاک بر سر خودتی و اون اقای سادت.من نمیدونم چی به خوردش دادی که اونجوری شیفتت شده.بکش کنار میخوام برم مادر جووونم رو ببینم
بهنوش-اره جونه بی ارزش خودت
و رفت کنار.لپش رو کشیدم و بعد از یه ساعتی که کنار مادر جون نشستم با هم رفتیم طبقه ی بالا
نشستم رو تخت و گفتم:پس کو نسیم؟
بهنوش یهو شروع کردد به بشکن زدن و غر دادن و با خوشحالی گفت:امشب قرار اقاشون بیان خواستگاریش
من-وای ایول.....حالا خوبه خواستگاری تو نیومده که اینقدر غر میدی
بهنوش-فکر کردی همه مثه خودت بی بخار و بی ذوقن؟نخیر.....
من-چه خبر از فرهاد؟
بهنوش-هنوز نفس میکشه
من-خب ایشالا همونم به لطف خدا به زودی بر طرف میشه
بهنوش پرید به سمتم و داد زد:هوی درست صحبت کن
بعد از اینکه یه سری توضیحات درباره ی باشگاه بهش دادم زنگ زدم به نسیم
نسیم-بله بفرمایید
من-اون لحن رسمیت تو حلقم.مگه تو اون اسم خوشگل منو رو اون صفحه ی وامونده نمیبینی؟
نسیم-وای شیرین تویی؟
من-په نه په از سفارت انگلیس مزاحمتون میشم
نسیم-بی مزه
من-یه وقت خبر خواستگاریت رو بهم ندی ها...اگه میدادی میومدم قمه کشی که نسیمم رو هیجا نمیبرین...نفس کش
نسیم-به جون تو یهویی شد
من-تو گفتی و منم باور کردم
بعد از کلی چرت و پرت گفتن با نسیم قطع کردم.بعد از ظهر از خونه ی مادر جون اومدم بیرون و رفتم باشگاه.ماشین دراکولا رو تو پارکینگ تشخیص دادم.پس برگشته بود.
باید میرفتم یکم سیخش میکردم.مگه این کرمای من اروم میگیرن یه دقه....



در اتاقش رو زدم.خودش در رو باز کرد.
یه زیرپوش مشکی تنش کرده بود که عضله هاش رو میتونستم ببینم.
منم عین این ندید بدیدا زل زده بودم به بدنش
کوهیار دستش رو جلوی صورتم تکون داد
کوهیار-هووووی کجایی
من-همینجا
کوهیار-داشتی با اون چشات قورتم میدادی ها
من-ارزو بر جوانان عیب نیست
کوهیار-کاری رو که کردی گردن بگیر
من-وقتی نکردم مگه مرض دارم؟؟
کوهیار-بیشتر از این وقن با ارزش منو نگیر بگو چیکار داشتی
من-وای مدیر کل....به اون دختره زنگ نزدی؟
کوهیار-اون دختره اسم داره ها
من-حالا هر چی.به نیاز زنگ نزدی؟
کوهیار-نه
من-پس زنگ بزن بگو شام میریم بیرون
کوهیار-خب خره جوابم رو نمیده
من-خره نیازته....احمق اینقدر بهش زنگ بزن تا برداره
کوهیار-احمق داداشته....کثافت اگه بر میداشت که من ایتجا نبودم
من-کثافت خالته....بی شرف برو دنبالش
کوهیار-بی شرف داییته....عوضی به باباش بگم من کیم؟
من-عوضی عمته....غول بیابونی بگو هم کلاسیشی کارای دانشگاهی با هم دارین
کوهیار-غول بیابونی عموته....خنگول کدوم هم کلاسی هایی 9 شب تو رستوران کارای دانشگاهی دارن
من-بابت تمام فحش هایی که بهم دادی معذرت خواهی کن تا راه حلم رو بهت بگم
کوهیار کپ کرد.میدونستم به معنای واقعی کلمه هنگ کرده
کوهیار-عمراً
من-پس منم عمرا
داشتم میرفتم که دستم رو کشید که باعث شد محکم پرت شم تو بغلش.دوتا دستام رو گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب
من-هوی چه خبرته
کوهیار-شرمنده
من-خب عذر خواهی تو هم که کردی
کوهیار-نه من به خاطر اون عذر خوهی نکردم
من-چرا منکه میدونم.باشه ایندفعه رو در نظر نمیگیرم
کوهیار دندوناش رو بهم سایید.
کوهیار-راه حلت رو بگو
من-هیچی من از خونه میکشمش بیرون بعد تو سوارش کن ببر
کوهیار یکم با خودش فکر کرد و گفت: این کار رو برام میکنی؟
با حالت خسته ای گفتم:مجبورم
کوهیار پرید و لپم رو بوس کرد هولش دادم کنار و گفتم:اه اه برو اون ور دهنت بو میده
کوهیار-بی لیاقت
چشمکی بهش زدم و رفتم تو اتاق خودم.کسری مثه همیشه داشت مجله مد میخوند.ایییییش چقدر خاله زنکه
منکه دخترم یه بارم تو عمرا از این مجله ها دستم نگرفتم.حالا این رو نگا.
به جز یه بار که میخواستم رویه یکی از بچه های پر فیس و افاده ی مدرسمون رو کم کنم.
بعدشم چه افتضاحی شد چون ناظممون مجله رو دید و ازم گرفت.صفحه ی اولشم عکس یه دختری که لخت بود و پشتش به دوربین بود رو دید.
چقدر به اون دختره و عکاسش فحش دادم.چون باعث شدن 3 روز اخراج موقت بخورم




ساعت 5 بودو من و کوهیار میخواستیم کلاس بدن سازی رو دو در کنیم
چون اگه یه بار دیگه به محبی میگفتیم که :اقا اجازه میشه ما امروز نیایم سالن.....مطمئنا جرمون میداد
کولم رو روی دوشم جابجا کردم و دنبال کوهیار که داشت از گوشه ی دیوار ساختمون خوابگاه راه میرفت میرفتم.
کوهیار هر چند دقیقه یک بار واس میستاد و به دور و ورش نگا میکرد و دوباره راه میرفت.یکی دوبار که محکم خوردم بهش.
من-کوهیار حالت خوبه؟
کوهیار اروم گفت:اره چرا نباشم؟
من-چون داری مثه احمقا راه میری
کوهیار-درست صحبت کن...نخیرم اگه محبی بیاد ما رو ببینه میخوای چه گوهی بخوری؟
من-اولا من غذای تو رو نمیخورم دوما نشم که درست صحبت کن سوما نشم که ما چه وسط حیاط باشیم چه این گوشه اون مارو میبینه
کوهیار-غلط کردی
من-خودت غلط کردی.اون مثل عقاب میمونه
کوهیار دستم رو کشید و گفت:زر زر اضافی موقوف
تا خواستم جوابش رو بدن دستش رو گذاشت رو دهنم و منو به دنبال خودش کشید
سوار ماشینش شدیم
من-اووووف چه کار سختی
کوهیار-عملیات با موفقیت انجام شد البته که همش رو مدیون ذهن باهوش منی
من-اوه اوه همچین میگه باهوش هرکی ندونه فکر میکنه اقا المپیاد ریاضی رو اول شده.اتیشش کن ببینم
در خونشون ترمز زد و هر دو مثل بز بهم نگاه میکردیم
کوهیار-خب یه کاری بکن دیگه
من-من؟
کوهیار-په نه په
من-به من چه دوس دختر توئه
کوهیار-با من یکی به دو نکن برو به یه بهانه ای بکشش بیرون
من-اول بگو ببینم باباش سیبیلم داره؟
کوهیار-اره
اب دهنم رو قورت دادم و دو باره گفتم:قدش بلنده
کوهیار-اره
من-هیکلش گندس؟
کوهیار-مگه میخوای باباش رو بیاری بیرون
من-خب خنگول اومدیم و باباش صداش رو نازک کرد و از پشت ایفون گفت اومدم پایین...اون وقت من و تو رو میبینه.من باید یه پیش زمینه ای از باباش و خرج بیمارستانم داشته باشم
کوهیار-برو دیگه
من-خب ادم باید احتمالات رو هم در نظر بگیره
کوهیار-بهت میگم برم
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی در خونشون واستادم.با ترس و لرز به زنگشون خیره شدم.زنگشون رو زدم و منتظر شدم.صدای کلفتی پیچید تو گوشم که میگفت:با کسی کار داشتید؟
دهنم رو به ایفون نزدیک کردم و گفتم:بل...بله...با نیاز خانم
صداهه گفت:باشه خب برو کنار تا برم صداش کنم
من-خب برو صداش کن منکه جلوت رو نگرفتم
دستی اومد رو شونم و گفت:خانم
مثه جنیا پریدم از جام.اب دهنم رو قورت دادم و شالم رو شل تر کردم.برگشتم سمته صدا
یا قاضی الحاجات این دیگه کیه؟
اول از همه چشمم خورد به سیبیلای کلفتش که داشت به سمت بالا میرفت.تیریپ قرن بوق.
بعدش به دماغ گندش.از همه ی اونا بدتر چشمم به چشاش افتاد
نه بابا اینکه باباش بود.
مثه اینایی که از ارتکاب جرم برگشتن نگام میکردم
اونم مشکوک نگام کرد و گفت:چیزی شده؟
من-....نه.....
چشمم خورد به کوهیار که توی ماشین نشسته بود و از خنده این ور و اونور میرفت.ای خدا لعنتت کنه
من-شما بابای نیازید؟
اون-بله.کاری داشتید؟
حالا من چی جوابش رو بدم؟بگم ارخ عزیزم اومدم دنبال دختر گلتون که ببرمش تحویل دوس پسر بی عرضش بدم؟
باز این شانس عالی من یهویی قلنبه شد.
خداجون همین یه ذره شانس رو هم از من بگیر و منو راحت کن.
که هر چی بدبختی تو زندگیم کشیدم از دست همین چندرقارز شانسیه که داشتم



کف دستام رو به مانتوم کشیدم و با من من گفتم:
چیزه....یعنی....بله....نیاز جون هستش؟
باباش لبخندی زد و گفت:
مگه اومدی بدزدیش که اینقدر هل کردی؟
وای نه یعنی اینقدر ضایع میزدم؟
من-نه بابا....فقط...هیچی
باباش خندید و گفت:
امان از دست شما جوونا
کلید رو انداخت تو در و در رو باز کرد.تو خونشو سرک کشیدم.
حیاط با صفایی که جلوم بود باعث فکم بیفته پایین.باباش که منو تو اون وضعیت دید بهم گفت:
بیا دخترم بیا تو.اونجوری کمرت اذیت میشه بخوای همش خم باشی
وای خدا من چقدر جلوی این دارم سوتی میدم
رفتم تو خونشون و اون در روبست.
بیا بدبخت شدم رفت.الان میگیرتم به باد کتک که تو میخوای دختر منو کدوم گورستونی ببری؟
حالا من خرج بیمارستان رو از کجا بیارم.
نکنه سرم رو به یه جایی بزنه فراموشی بگیرم.
نه کوهیار ارزشش رو نداره.برگشتم که برم از خونه بیرون اما تا اینکه دستم رو خواستم دراز کنم تا اون در رحمت رو باز کنم یه در رحمت دیگه به روم باز شد.
خدا جون من اگه از این درای رحمت نخوام کی رو باید ببینم؟
باباش-دخترم کجا داری میری؟
برگشتم به سمتش و گفتم:دارم میرم یکم هوا بخورم
باباش خندید و گفت:بیا بریم تو.بیا بریم اینقدر منو اذیت نکن
ای بابا.از کنار باغچه ی بزرگشون که پر بود از انواع گل ها رد شدم
بوی خاک خیس که تو تمام سرم پیچیده بود داشت دیوونم میکرد.
از وقتی اقاجون فوت کرده بود دیگه این بوی اشنا رو تجربه نکرده بودم.کجایی اقا جونم که دلم برات تنگ شده()
به ساختمون خونشون نگاه کردم.
یه ساختمون یه طبقه بود.با ساخت قدیم.شاید در حد 250 متر بود.
وارد خونه شدیم و اولین چیزی که به صورتم برخورد کرد بوی خوش غذای خونگی بود.
بوی فسنجون.چقدر دلم واسه مامانم و فسنجوناش تنگ شده.....
باباش-سلام خانومم من اومدم
نیاز از توی اشپزخونه اومد بیرون.و با تعجب به من نگاه کرد اما بعدش به سمته باباش رفت و بوسش کرد
نیاز-سلام بابا جونم
باباش-مامانت کجاست؟
نیاز همونجور که داشت به من نگاه میکرد گفت:رفت خونه ی شمسی خانوم
باباش به من نگاه کرد و گفت:بیا اینم نیاز
وخودش رفت به سمته اشپزخونه.باباش خیلی خوش اخلاق بود.چقدر به دلم نشست
نیاز-من میشناسمت؟
من-وا چه سوالا من چه میدونم
نیاز-خب تو کی هستی؟
من-من از طرف کوهیار اومدم.اگه دختر خوبی باشی و کولی () بازی در نیاری میخوام باهات صحبت کنم
نیاز اروم شد.دست منو گرفت و به سمته اتاقش برد
به خاطر اینکه چادر سرم کرده بودم با شال یشمی نیاز نمیتونست منو تشخیص بده.
چون اون تو اون رستوران ارایش غلیظی کرده بودم.
چهرم اصلا با الان قابل قیاس نبود.
میدونستم که نیاز متوجه نمیشه که من همون دختره ی تو رستورانم.
وارد اتاقش شدیم.
یه اتاق که پنجرش رو به حیاط بود.اتاقش ابی بود.
بر خلاف اتاق وحشتناک من تو اتاق نیاز ادم ارامش میگرفت.یه تخت با روتختی ابی کنار پنجره بود.میز کامپیوتر و کمد لباساش.اما قشنگ ترین چیزی که تو اتاقش نظرم رو جلب کرد تابلوهای نستعلیق ای بود که تمام دیوار های اتاق رو پر کرده بود.
واقعا اتاقش جلوه ی خاصی داشت.
من-این تابلو ها کار کیه؟
نیاز با بی حالی گفت:خودم
نقاشی دختری که در حال راه رفتن تویه مزرعه بود کنجکاویم رو تحریک کردم
من:اون نقاشی چی؟
نیاز-اونم کار خودمه
چقدر روحیه ی نیاز لطیف بود.بر خلاف من که هیچیم به دخترا نرفته بود.خاک تو سرت شیرین.یکم از این یاد بگیر
روی تختش نشست.منم رفتم روی صندلی چرخدار میزش نشستم.و رومو کردم بهش
نیاز-خب
من-خب که خب
نیاز کلافه گفت:چیکارم داری؟
من-اهان از اون لحاظ گفتی خب.....
بعد از لختی سکوت گفتم:تو درباره ی کوهیار اشتباه میکنی
نیاز-تو رو خدا بس کن...من خودم اون روز دیدمش
من-اما اون دختره....اون دختره.....
خب الان بگن اون دختره خره کی بوده؟
نیاز-خب؟
من-اون دختره....دختر یکی از شریکای باباشه.کوهیار هم از اون قرار خبر نداشته که تو رستوران غافلگیر میشه
بعد از اینکه اون دختره اویزونش میشه و بوسش میکنه کوهیار رستوران رو ترک میکنه.یه جورایی شریک باباش میخواسته دخترش رو به کوهیار بند کنه.اما کوهیار هنوزم تو رو دوس داره.
نفسم رو دادم بیرون.یه بند داشتم دروغ میگفتم.
نیاز نگاهی به چشمای مثلا مطمئن من انداخت.باید خیلی خر باشه که حرفای منو باور کنه.
نیاز-راس میگی؟
بیا خره دیگه.وگرنه کدوم کودنی اینا رو باور میکرد
من-اره دروغم چیه
نیاز-الان کوهیار کجاست؟
من-دم در منتظر توئه
نیاز-تو کی هستی؟
من-یه بنده ی خدا.بدو برو حاضر شو که کوهیار منتظرته
نیاز لبخندی زد و بلند شد که حاضر بشه.چقدر این دختر گاگوله
با باباش خافظی کردیم و گفتیم داریم با بچه ها میریم بیرون.باباش هم که چشمش به چادر من افتاده بود قبول کرد.
این چادر رو از خونه ی مادرجون کش رفته بودم.ایول به مادر جون
با نیاز از خونه اومدیم بیرون.جشمم به کوهیار افتاد که به کاپوت ماشین تکیه داده بود.با بی قراری داشت به اطرافش نگاه میکرد.تا روش رو کرد به سمته ما گل از گلش شکفت نکبت.
اومد جلو و به نیاز گفت:سلام
نیاز لبخندی زد و گفت:سلام کوهیار
وای خدا یکی این دوتا رو جمع کنه.حالم رو بهم زدن.منم مثه این اویزونا بهشون زل زده بودم.تا نگاهشون به من افتاد زدن زیر خنده.منم لبخنده اجباری زدم و کلافه گفتم:بیرم پارک بعدشم به من شام بدین



کوهیار چشمکی بهم زد و گفت باشه
سوار ماشین شدیم.جرات نداشتم چادر رو در بیارم.شاید نیاز میشناختتم
اما داشتم تو اون پارچه ی سیاه دو متری خفه میشدم.
هندزفری رو بیشتر تو گوشم فشار دادم تا صدای خنده های اون دوتا کوسه ی عاشق اذیتم نکنه.
تا الان که تمام نقشه هام گرفته.
قدم بعدیم رو چه غلطی بکنم؟دیگه ترفند رستوران و پارک و این جور چیزا به دردم نمیخوره.
جلوی یه پارک واستادیم.از ماشین پیاده شدیم.اون دو تا جلو جلو راه میرفتن و منم مثه جوجه اردک زشت پشتشون.حداقل بادکنکی بستنی کوفنی مرگی بهم میدادن که سرگرم باشم.
رو یه نیمکت نشستن.هنوزم داشتن زر زر میکردن.اما من به راهم ادامه دادم.
پاهام داشتن جز جز میکردن.4 دوره که دارم دوره پارک رو متر میکنم اما صحبتای این دو تا تموم نمیشه.
جلوی نیمکتشون واستادم و گفتم:بچه ها ببخشید ها اما ساعت 8 شده و من خسته ام.
نیاز-الهی بگردم.ببخشید عزیزم
کوهیار-خب با یه شام چطوری؟
من-ایول بزن بریم
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران.سر میز اینقدر بهم نگاه کردن که غذام کوفتم شد.با این قرار و مدارا کار منو سخت تر میکنن.باید کمتر ترتیبه قراراشون رو بدم
اه سرتو بنداز پایین شامتو بخور دیگه
کله ی صبح رفتم سر زمین تا تمرین کنیم.تو این چند وقته دیگه جونی واسم نمونده بود.
یا باید مانتو تنم میکردم یا موهام رو سیخ میکردم.
یا باید به فکر کوهیار میبودم یا نقشه هام با نیاز.
یا به فکر عادت های ماهانم یا به فکر حمام رفتنای شبانم
دیگه داشتم کم میوردم.هیچوقت فکر نمیکردم ایقندر مشکل باشه.
واسه بازس بین دو تیم هم که دیگه نفسی واسم نمونده بود.دنبال به گردالی باید 90 دقیقه میدوییدم.
باز حداقل کوهیار یکم هوام رو داشت.وگرنه وسط زمین تلف میشدم.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.این دقیقا 23 باری بود که از وقتی که اومده بودم اینجا مامانم بهم زنگ میزد.
من-جونم؟
مامان-الهی قربونت برم اونجا بهت سخت نمیگذره؟
من-سلام.منم خوبم.خودت چطوری؟
مامان-دختره ی بی لیاقت خب نگرانتم
من-بی لیاقتت رو باور کنم یا نگرانیتو؟
مامان-قطع میکنم ها
من-باشه باشه....نه بابا سخت نمیگذره(اره جونه خودم)
مامان-الهی شکر.....واسه عروسی نسیم نمیای لباس بخری
من-چرا میام.......چی ؟ عروسی شبنم؟
مامان-وا اره دیگه میگه به تو نگفته
من-چرا چرا گفته
مامان-حالا میای یا نه؟
من-ببینم چی میشه
بعد از کلی سفارش شنیدن قطع کردم.ای نسیم من یه پوستی از تو بکنم.
نه خواستگاریش رو خبر میده نه بله گفتنش رو.
مانتوم و شالم رو برداشتم تو کولم کردم و به سمته خونه ی مادر جون به راه افتادم.خاک بر سرت کنن نسیم




نسیم-به جونه تو اصلا حواسم نبود
من-چطور حواست به مامانم بود اما به من نبود
نسیم-شرمندتم به خدا
بعد از کلی سر و کله زدن اعتراف کرد و گفت عروسی تا یه هفته ی دیگس
من-یه هفته؟
نسیم-اره چون ما هیچ کاری واسه انجام دادن نداریم
من-وای چقدر هولین
نسیم-عشق زیاده دیگه چه میشه کرد
هر کار کردن نتونستن درباره ی وضعیتم با کوهیار چیزی از زبونم بکشن بیرون.درباره ی مراسم هم کلی بهم توضیح داد و من خوشحال از اینکه داره سرو سامون مگیره.
روی تختم جابجا شدم.خداجون گیج شدم.مسابقه تا 50 روز دیگه شروع میشه و من فقط ذره ای پیشرفت داشتم.واقعا دوییدن اونم 90 دقیقه خیلی سخته.
عصر جمعه بود و کوهیارخیلی دمغ پیشم اومد و بهم گفت که با هم بریم بیرون.
از پیشنهادش تعجب کردم.اما واسه اینکه خیلی ناراحت بود دوس نداشتم پیشنهادش رو رد کنم.
من-چی شده اقا مهربون شدن؟
کوهیار-پشیمونم نکن
من-حالا انگار داره چیکار میکنه
جلویه شهر بازی نگه داشت و من جیغ بلندی کشیدم
من-واااای شهر بازی اخجون
کوهیار لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.تو شهر بازی خودمون رو خفه کردیم.تقریبا بیشتر بازی ها رو سوار شدیم.ساعت 9 اومدیم بیرون.
پاهام رو کوبیدم به زمین
من-من بستنی میخوام
کوهیار-هی هی ترش میکنی
من-منو بگو این همه کار خوب واسه تو انجام میدم
کوهیار-باشه بابا قهر نکن بیا بریم
بستنی قیفی رو داد دستم و من با خوشحالی لیسش میزدم.خیلی وقت بود که بستنی قیفی نخورده بودم.
دور دهنم رو پاک کردم.کوهیار داشت خیره خیره نگام میکرد.
من-چیه؟
کوهیار-چی چیه؟
من-چرا اینجوری نگام میکنی؟
کوهیار-چیزی نیست.بریم شام بخوریم؟
من-چه مهربون شدی
کوهیار-تشکر از کارای خوبته
من-باشه بریم
تو رستوران کلی سر به سرش گذاشتم اما اون مثل همیشه جوابم رو نمیداد
نمیدونم چه مرگش شده بود
تو ماشین سر صحبت رو باز کرد و گفت:دارم کم کم نیاز رو میشناسم
با تعجب بهش نگاه کرد م وگفتم:منظورت چیه؟
کوهیار نفس عمیقی کشید و گفت:با نیاز تودانشگاه اشنا شدم .....دختر ساکت و ارومی بود.
کم کم باهاش دوست شدم.قرارامون خیلی زیاد شد.اما اون هیچوقت درباره ی خودش به من چیزی نمیگفت.
هرچی هم میپرسیدم طفره میرفت.رابطمون خوب پیش یرفت اما
بعد از یه مدت ازم دوری میکرد.چون بهش پیشنهاد ازدواج دادم.خیلی بهش وابسته شده بودم
علت دوریش رو نمیدونستم.وقتی ازش پرسیدم گفت که بابام از تیپت ممکنه خوشش نیاد.
هرچی بهش گفتم حالا تو بهشون بگو اما اون مخالفت میکرد.
تیپ من همون جوری بود.به قوله اون بچه سوسولی.اما یه چیزی این وسط برام مبهم بود.رفتارای نیاز
تا اینکه تو اومدی و همه چی رو عوض کردی.
حتی رابطمون رو....چون....اون موقع بود که فهمیدم نیاز منو به خاطر خودم نمیخواد.بلکه به خاطر تیپ و قیافه و مدل مو
اما بازم به خودم امیدواری دادم که نه پسر این فکرا چیه اون اهل این حرفا نیست.
تو صحبتاش هم متوجه صحت این موضوع شدم.حتی چند بار هم درباره ی پول حرف زد.
واونجا بود که فهمیدم چقدر پول دوسته.
اما بازم خودم رو نباختم.
اون روز
تو پارک بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم گفت که باید با خانوادش صحبت کنه.
دیشب که دیدی یهو غیبم زد رفتم تا با خانوادش صحبت کنم.چون نیاز گفت خانوادم میخوان ببیننت.
تو اون شب لعنتی بود که نیاز واقعی رو شناختم.بر خلاف چهرش اون واقعا پول دوست و ظاهر دوسته
باباش زیاد حرف نمیزد.بیشتر خودش و مامانش حرف میزدن.
مامانش از مهریه و شیر بهای سنگینی صحبت میکرد
حتی حق طلاق که باید با نیاز باشه.جهیزیه هم نمیتونن بدن.خونه هم نصفش باید به نام نیاز باشه
ماشین هم باید براش بخرم
وکلی شرط دیگه هم گذاشتن.
نیاز گفت اگه اینا رو قبول کنی میتونی با خانوادت بیای
اما من نمیتونستم اینا رو قبول کنم.چون همه ی اینا یعنی اینکه نیاز از اول منو به خاطر پولام دوست داشته
دیشب خیلی راجعش فکر کردم و اخرم به این نتیجه رسیدم نیاز اونی نیست که من میخوام
حرفاش که تموم شد ماشین رو یه گوشه پارک کرد و از پنجره به بیرون زل زد
نمیدونم چرا همه ی این حرفا رو به من زده.
اما این مهم نبود.مهم اینه که کوهیار الان ضربه ی بزرگی خورده و من باید کمکش کنم.از رفتاراش با نیاز متوجه این موضوع شده بودم که خیلی دوسش داره.برای همین الان درکش میکردم
اینکه بفهمی یه نفر تو رو به خاطر امکاناتت دوست داره خیلی سخته.مخصوصا اگه طرف رو خیلی دوس داشته باشی
دستم رو گذاشتم رو شانش و اروم گفتم:فکر نمیکردم نیاز همچین ادمی باشه.خیلی دختر خوبی به نظر میرسید.خیلی متاسفم.حالا میخوای پیکار کنی باهاش؟
کوهیار-فراموشش میکنم.اما نمیدونم چجوری باهاش بهم بزنم
فکری کردم و گفتم:من تمام سعیم رو میکنم تا کمکت بکنم.



کوهیار برگت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....دام� �دی
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور فرانسه رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:باشه
کوهیار خندید و گفت قربونت
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین



کوهیار برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
با خودم گفتم چطور این قوزبالاقوز رو تحمل کنم؟
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور امریکا رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:حالا ببینم چی میشه
ولی هم خودم و هم خودش فهمیدم تیرپم الان عشوه شتریه
کوهیار خندید و گفت قربونت
من-باز پسر خاله شدی ها
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه ق....
کوهیار-جونه من بس کن
خندیدم و ادامه دادم:
میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین



یه هفته همچین گذشت که اصن هیچی نفهمیدم....ادم همینجوری پیر میشه دیگه
از همین فکر مسخرم تو اینه داشتم دنبال تار موی سفید میگشتم.
سنم داره بالا مبره.باید به فکر دندون مصنوعی هم باشم.یه بچه هم ندارم عصای دستم باشه.نکنه برم تو اسایشگاه....وای خدا.....
شیرین باز خل شدی
وسایلم رو چپوندم تو ساکم و مثه برق گرفته ها از اتاق زدم بیرون.
بیرون رفتن من همانا دیدار اورست هم همانا.
معرفی میکنم اورست همون کوهیار خودمونه.اخه اسمش رو که میشنوم یاد قله ی کوه میفتم.وای اگه بفهمه چی دربارش گفتم!!
کوهیار سرش رو بالا گرفت و گفت:صبح بخیر
من-سلام کله کدو
کوهیار-چطوری خاله سوسکه
من-قربونت فِردی
کوهیار- کجا با این عجله حنا؟
من-خیک اقا شجاع
کوهیار-خوش بگذره
من-بدونه تو جهنمم برم بهم خوش میگذره
کوهیار-از دل من گفتی...حالا جدی کجا میری؟
من-اگه فکر کردی من امارم رو دسته یه پسره غریبه میدم کور خوندی
کوهیار-اوه اوه....همچین میگه پسر غریبه انگاری از این لاتای سرکوچم
من-کم نمیاری ازشون
کوهیار-تو هم مثه این دخترای پر فیس و افتاده ای
نوک دماغش رو بادستش گرفت بالا و گفت:از اینایی که تمام بدنشون تزریقیه
راهش رو گرفت و رفت.دستم رو زدم به کمرک و داد زدم:اگه مردی وایسا جوابت رو بدم
انگاری به من نیومده روزم رو با قیافه ی نحس این کله کدو شروع نکنم.خب دختره ی احمق.نونت کم بود.ابت کم بود
دیگه باشگاه اومدنت چی بود.
اگه مثه خانما تو خونتون میشستی زندگیتو میکردی یه ملتم علافه خوندن اراجیفت نمیشدن.والا به خدا
تمام طول راه محوطه رو دوییدم.به تاکسی که رسیدم خودم رو با کله پرت کردم توش.
من-سلام حاجی
در رو بستم.وامونده بسته نشد.بازش کردم و با تمام توانم بستمش.یه صدای بدی داد که خدا میدونه
این درای تاکسی بسته نمیشه وقتیم بسته میشن یه جوری صدا میکنه که راننده با عمت یه ماه عسل بره و برگرده
از تو اینه راننده رو دید زدم.ای بخشکی شانس این که پسر جوونه.منو بگو گفتم سلام حاجی
من-بزن بریم حاجی که دیرم شده
پسره-امروز توپ تو سرت نخورده؟
منم مثه این ندید بدیدای احمق زرتی گفتم:تو از کجا فهمیدی فوتبالیستم؟
پسره پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.از تهران تا کرج رو خوابیدم.کلا من دست به خوابم خوبه.
این ور میرم میخوابم اونور میرم میخوابم.جدیدا مفتخر شدم لقب شِلمان رو یدک بکشم.خوشا به این سعادتم.
بدنم کرخت شده بود ....عرق کرده بودم.....دستی رو روی بازوم احساس میکردم.
صداهای خفیفی میشنیدم.
وای شیرین این ته بدبختیه پسره فهمیده دختری میخواد بهت تجاوز کنه.
از این فکرم یهو چشمام رو باز کردم.توخوابم مغزم رو به کار نمیندازم.
جفت چشمای سبزی که جلوم بود باعث شد یه جیغ هفت رنگ بکشم
من-هووووووی مرتیکه برو گمشو اونور
پسره یکم ازم دور شد و یهو زد زیر خنده.
من-رو یخ بخندی.که چی مثلا اینجوری میخندی؟
پسره-چه صدای ضایعی داری
اوه اوه خیط کردم.از ماشین پیاده شدم و ساکم رو کوبوندم تو سینش و پولا رو گذاشتم کفه دستش
من-پس به صدای خودت گوش نکردی
به سمته خونه رفتم.زنگ رو زدم.
در که باز شد بدو بدو وارد خونه شدم.مامان رو پله ها ایستاده بود داشت با بهت بهم نگاه میکرد.
نزدیکش که شدم پریدم بغلش اما مامانم با دستاش پسم زد.
من-چی شده؟
مامان با جیغ گفت:مرتیکه ی نره غول گمشو از خونه ی من بیرون.به چه جرعتی اومدی اینجا
با چشمای قورباغه اییم بهش زل زده بودم.یهو زدم زیر خنده.اما ضربه هایی که مامان بهم میزد باعث شد خندم یادم بره.
چه دستای سنگینی داره.
من-مامان گلم.اخ....توروخدا....اخ....نزن... ..اخ......
مامانم بیشتر مشت و لگد بهم زد.
من-مامان من شیرینم
مامانی یهو اروم شد و بهم خیره شد.
گل از گلش شکفته شد و بغلم کرد.
مامان-خب یه دقه نمیذاری اون چشاتو رد یابی کنم دختر شیطون.
با تعجب به مامان نگاه کردم.
من-یعنی همیشه منو رد یابی میکردی؟
مامان دستم رو گرفت و کشون کشون بردتم تو خونه.میدونستم چون تیپم پسرونس نشناختتم.
تو خونه فقط منوو مامان بودیم.اینو از قبل با مامان برنامه ریزی کرده بودیم.
برای خرید عروسی نسیم من باید موقعی به خونه برمیگشتم که کسی تو خونه نباشه
چون نه تو باشگاه میتونستم لباسام رو عوض کنم....نه تو خونه....تو تاکسی هم که اصلا فکرشو نکن
بعد دوشی که گرفتم رو مبل نشستم و یه دونه سیب گنده رو برداشتم.
مامان-بعد از ظهر بیا بریم یه چیزی بخر
من-باشه مادر من....میخوام با بهنوش برم
مامان-با هر خری که خواستی برو...فقط یه کیسه گونی داشته باشی بپوشی
من-وا مامان یه مدت تنهات گذاشتم خوب راه افتادی ها
هیچ خبر تازه ای برای گفتن به مامانم نداشتم چون تلفنی تمام امار رو گرفته بود.اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم از اول ورودم به باشگاه با سانسور همه چیز رو براش دوباره تعریف کردم.البته از خمیازه های مامانم فهمیدم خفه شم سنگین ترم



مانتوی بهنوش رو از پشت کشیدم و تو صورتش نگاه کردم
من-گاگول دو ساعته دارم صدات میکنم
بهنوش-گاگول جد و ابادته....با این پسرا میپلکی دهنت پاره شده
من-بهنوش زر زر اضافی نکن حقیقت تلخه.تو واقعا گاگولی.الکی نچسبونش به باشگاه
بهنوش-شیرین میرم ها
وسط خیابون رفتم جلو و لباش رو بوس کردم.با استینش سریع لباش رو پاک کرد
بهنوش-خیلی کثیفی
من-چاکر شما.ناراحت نباش دیگه نوش نوشی من
بهنوش-ایش
من-فدای ایش گفتنت.دارم با باهات شوخی میکنم.خب دو ساعته دارم بال بال میزنم روتو کردی اونور داری دور و ورت رو نگا میکنی
بهنوش-بیا بریم یه چیزی بخریم اینقدر مثه مگس وز وز نکن
من-بابا سلیمان....با حیوانات در ارتباطی که زبونشون رو فهمیدی
بهنوش دستم رو کشید و با عصبانیت گفت:شیرین خفه شو
دستام رو بهم کوبوندم و از صداش که تو پاساژ پیچید ذوق مرگ شدم.با چشمای مشتاقم به بهنوش خیره شدم
بهنوش-چه مرگته؟
دوباره با نیشه تا بناگوشم بهش خیره شدم و گفتم:همین خوبه؟
بهنوش دوباره نگاهی به لباس انداخت و گفت:شیرین به خدا اگه باز پرو کنیم و هی ناز و نوز بیای میرم خونه
برگشتم به لباس خیره شدم.لباس دکولته بود.بالاتنش و کمرش تنگ بود.و از کمر به پایین دامنش گشادمیشد.
رنگ مشکیش بدجور جذبم کرده بود.مخصوصا سنگای سفیدی که روی بالاتنش کار شده بود چشم هر کور و شل و پلی رو جذب خودش میکرد.
بد مصب خیلی خوش دوخت بود.دوباره به بهنوش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
اینو دیگه میخوام به خدا.
بهنوش نفسش رو حرص داد بیرون رفت تو مغازه.منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش پریدم تو مغازه.
زیر دست ارایشگر داشتم تلف میشدم.
اینم به زوره مامان اومده بودم.وگرنه برو بابا کی به من نگا میکنه؟داف تر از منم هستن
من-....اااااخ.....
ارایشگر نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:میخواست یکم تمیز باشی این پشماتو زودتر میزدی
من-حالا نمیخواد شما با چشات منو بخوری.یه جوری بزن پوسته صورتم تا ده متر بالا نیاد
ارایشگر دوباره نگاهی بهم کرد.بند رو از تو گردنش در اورد و با عصبانیت به صاحب ارایشگاه گفت:
شهناز جون بیا این توئه و اینم مشتری ویژت.من رو صورت این کار نمیکنم
خنده ی بلندی کردم و گفتم:باشه اشکالی نداره منم به مامان میگم که چه رفتار نادرستی با من داشتید.
با یه لبخند موزیانه داشتم بلند میشدم که شهناز ارایشگر مامان پرید سمتم و گفت:نه شیرین جون.این چه کاریه.شما بشین.حالا اون یه چیزی گفت.شما ببخش
ریز خندیدم و دوباره نشستم.از اونجایی که مامان خوب به این شهاز چشم قشنگه پول میداد.این زنیکه جونش واسه مامان در میرفت.وگرنه عمرا واسه من طره هم خورد میکرد.
خوده شهناز پدر صورتم رو دراورد.بعدشم با کلی مویه مصنوعی سرم رو درست کرد.
کارش که تموم شد پاشدم به خودم نگاه کردم.
رو به شهناز که یک بند داشت قربون صدقم میرفت گفتم:شهناز جون فهمیدم خوب شدم.باشه بابا چقدر تکرار میکنی
شهناز که وا مونده بود دیگه هیچی نگفت.بنده خدا حتما با خودش میگه دختره کم داره.
خب راستم میگه.
لباس مشکی باعث شده بود پوست سفیدم بیشتر به چشم بیاد.اوف چه سفید برفی بودم و خودم خبر نداشتم
این اولین لباس شبی بود که اینقدر به سلیقه ی دخترونم نزدیک بود.هرچی باشه عروسی عشقم خل و چلم نسیمه
موهام رو نمیدونم چیکار کرده بود.اما به هر ضرب و ضوربی که بوده کاری کرده بود که موهای کوتاهم خوشگل بشن.موهای مصنوعی فری که از لای موهام ریخته بود بیرون باعث شده بود یه چهره ی جدید پیدا کنم.
قستمی از موهای خودم رو بالاس سرم به زور تافت پف کرده درست کرده بود و موهای بافت ازش اویز بودن.
خدا خیرش بده.اینقدر بدم میاد از این مدلایی که یه گنبد و چهارتا گل پشت سرت درست میکنن.
به شهناز نگاه کردم و گفتم:قربون پنجت....
مانتوم رو پوشیدم و از ارایشگاه زدم بیرون.بازم گذاشتم به حسابه مامان.
سواره ماشینم شدم و گازش رو گرفتم به سمته باغ.
الان میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و دود از چرخام میزنه بیرون و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و من خوش خوشک پرواز میکنم....نه بابا اینا که تو رویامن
ماشین درب و داغون من یه صدایی داد و خیلی اروم حرکت کرد.طوری که حتی گنجشکی که پهلوی ماشینم بود هم نپرید.بعله مگه چیه؟من از این جور ماشینا سوار میشم...خیلی هم خوبه....
ماشین جمع و جورم رو بین یه سوزوکی و یه پاترول پارک کردم
خیلی مایه ابرو ریزی بود.با اون تیپه و پزم از این ماشین پیدا بشم.
ماشینم رو بهنوش اورده بود کرج.خدا لعنتش کنه اگه اینو نمیورد الان منم اس دی سوار بود.اه اخه کی به تو گفت اینو بیاری کرج
پریدم تو باغ.بعله اینم از اوله خوشی من
تا پام رو گذاشتم داخل پام گیر کرد به دامن بلندم و با مغر خوردم به این پارتیشن لعتنی.
خدا لعنت کنه کسی که اینو اینجا گذاشته.وای یه وقت زنا دیده نشن.افتادن من به گور سیاه.زنا دیده نشن.اخه کدوم ادم بیکاری میاد قسمته زنانه رو نگاه کنه.اینقدر لخت و پاتیل ریخته تو اینترنت که دیگه اینا رو کسی دید نمیزنه.
ای خدا من چقدر بدبختم.
پاشدم وو سرم رو گرفتم.چه دردی میکرد.
اما ته خوشنانسیم دقیقا وقتی بود که دیدم پارتیشن افتاده و همه دارن به من نگاه میکنن.
حالا کی اهنگ رو قطع کرده بود؟
به به میبینم که مختلط هم هست.از این بهتر نمیشه.پس دیگه کاملا ضایع شدم.
ولی خب منکه از رو نمیرم.واسه همین سرم رو بالاتر گرفتم وارد باغ شدم.
اما یهو همه زدن زیر خنده.دیگه چه مرگشون بود.
به سر و وضع خودم نگاه کردم دیدم مانتوم جر خورده و دامن مبارک هم تا رون پام کاملا پاره شده.اخه ضایع شدن از این بدتر؟
وقتی هم داشتم قدم های بلند بر میداشتم تمام هستیم در دید کامل قرار داشته.
خدایا شکرت از این بدتر هم ممکن بود اتفاق بیفته.اما دقیقا یه حسی بهم میگفت زر اضافی نزن.از این بدتر دیگه نمیشه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط armin.r ، ƝeGaЯ ، mojdeh1 ، ♥h@di$♥ ، beatrice ، šhεïdα ، sses ، ...asall... ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، هرمیون گرینجر ، ... R.m ... ، دختر اتش ، الوالو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 01-02-2013، 19:26

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان