23-04-2020، 22:56
کرونا ما
تمام کیکهایی که بلد بودیم را پختیم. چند مدل شیرینی درست کردیم. پیتزای ماهیتابهای و لازانیای بدون فِر. یا چند مدل نان خانگی. چندروزی جوریدیم توی آرشیوهایمان. عکسهای کودکی. عکسهای مدرسه. عکسهای تولد. انگار توی این بیش از یک ماهِ قرنطینه برگشتیم به خودمان. یکیمان بیشتر کتاب خواند. یکیمان بیشتر شنید. یکی رفت سراغ هارد فیلمهایش. یکجایی نخواستیم به روی خودمان بیاوریم و توی تنهایی رقصیدیم. یوتیوب را باز کردیم و یوگا کردیم. از این لایو پریدیم توی آن یکی لایو.
هی آیکونِ قلبِ کنارِ لایوها را لمس کردیم. تماسهای تصویری را بی هیچ معذب بودنی پاسخ دادیم. کتاب خواندیم. موزهی لور را با گوشیمان چرخیدیم. شبها بیدار ماندیم. صبح را تا ظهر خوابیدیم.
صبحانهمان را ساعت سه ظهر خوردیم. ناهار را چند ساعت بعدش. شام را تکه تکه کردیم میانِ ساعتهای شب تا صبح. هر خوراکیای را که خریدیم شستیم. هرچه را شسته بودیم با وسواس خوردیم. هربار سرفه کردیم ترسیدیم. هربار گرممان شد خیال کردیم تب کردهایم.
خبر بد شنیدیم. آمارهای دروغ شنیدیم. عکسهای دردناک دیدیم. خسته شدیم. دوباره رفتیم یک کیک دیگر درست کردیم. یه دسر با خامه. خمیر لازانیا. آنطور که باید نتوانستیم تمرکز کنیم. هی توی سرمان چرخید بعدش؟ هی ازخودمان پرسیدیم تا کی؟
دیگر خبرها را دنبال نکردیم. موهای هم را کوتاه کردیم. شدیم آرایشگر، آشپز، تعمیرکار. دلمان برای کوچکترین دلخوشیهامان تنگ شد. برای شیرینیهای شیرینیفروشی شهرمان. پیتزاهای فلان فستفودی. قهوههای فلان کافه. پیاده رفتنها توی مرکز شهر. قانون سهثانیه برای خوراکیهای زمین افتاده. ما دیگر آن آدمهای گذشته نبودیم. چیز جدیدی را تمرین میکردیم.
با تمام علاقهای که به کنجهای دنج داشتم
تازه فهمیدهام بدون آدمها
دنیا چقدر جای مزخرفیست.
تازه فهمیدهام خلوت و تنهایی زمانی لذتبخش است که انتخابی باشد
نه اجباری، کوتاه باشد نه ادامهدار...
من معجزه ای میخواهم به نام «زندگی عادی»!
تمام کیکهایی که بلد بودیم را پختیم. چند مدل شیرینی درست کردیم. پیتزای ماهیتابهای و لازانیای بدون فِر. یا چند مدل نان خانگی. چندروزی جوریدیم توی آرشیوهایمان. عکسهای کودکی. عکسهای مدرسه. عکسهای تولد. انگار توی این بیش از یک ماهِ قرنطینه برگشتیم به خودمان. یکیمان بیشتر کتاب خواند. یکیمان بیشتر شنید. یکی رفت سراغ هارد فیلمهایش. یکجایی نخواستیم به روی خودمان بیاوریم و توی تنهایی رقصیدیم. یوتیوب را باز کردیم و یوگا کردیم. از این لایو پریدیم توی آن یکی لایو.
هی آیکونِ قلبِ کنارِ لایوها را لمس کردیم. تماسهای تصویری را بی هیچ معذب بودنی پاسخ دادیم. کتاب خواندیم. موزهی لور را با گوشیمان چرخیدیم. شبها بیدار ماندیم. صبح را تا ظهر خوابیدیم.
صبحانهمان را ساعت سه ظهر خوردیم. ناهار را چند ساعت بعدش. شام را تکه تکه کردیم میانِ ساعتهای شب تا صبح. هر خوراکیای را که خریدیم شستیم. هرچه را شسته بودیم با وسواس خوردیم. هربار سرفه کردیم ترسیدیم. هربار گرممان شد خیال کردیم تب کردهایم.
خبر بد شنیدیم. آمارهای دروغ شنیدیم. عکسهای دردناک دیدیم. خسته شدیم. دوباره رفتیم یک کیک دیگر درست کردیم. یه دسر با خامه. خمیر لازانیا. آنطور که باید نتوانستیم تمرکز کنیم. هی توی سرمان چرخید بعدش؟ هی ازخودمان پرسیدیم تا کی؟
دیگر خبرها را دنبال نکردیم. موهای هم را کوتاه کردیم. شدیم آرایشگر، آشپز، تعمیرکار. دلمان برای کوچکترین دلخوشیهامان تنگ شد. برای شیرینیهای شیرینیفروشی شهرمان. پیتزاهای فلان فستفودی. قهوههای فلان کافه. پیاده رفتنها توی مرکز شهر. قانون سهثانیه برای خوراکیهای زمین افتاده. ما دیگر آن آدمهای گذشته نبودیم. چیز جدیدی را تمرین میکردیم.
با تمام علاقهای که به کنجهای دنج داشتم
تازه فهمیدهام بدون آدمها
دنیا چقدر جای مزخرفیست.
تازه فهمیدهام خلوت و تنهایی زمانی لذتبخش است که انتخابی باشد
نه اجباری، کوتاه باشد نه ادامهدار...
من معجزه ای میخواهم به نام «زندگی عادی»!