داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم ،
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد ..،
به هیچ کدوم از سوالات جواب نداده بود ..
فقط زیرِ سوالِ اخر نوشته بود :
« نه بابام مریض بوده ، نه مامانم ، همه صحیح و سالمن شکر خدا . تصادف هم نکردم ، خواب هم نموندم ، اتفاق بدی هم نیفتاده ..
دیشب تولدِ عشقم بود ، گفتم سنگِ تموم بزارم براش .. بعد از ظهر یه دورِهمی گرفتیم با بچه ها . بزن و برقص ، شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم . بعد گفت : بریم دربند ؟
پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید ! مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سرِ میدون .
بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح دعا کنیم به هم برسیم ، رفتیم . دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سرِ تهرون ، ساعت شده بود یکِ شب !
راست و حسینی حالشو نداشتم درس بخونم . یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش میفتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش ، خندم میگرفت و حواسم پرت میشد !
یهویی هم خوابم برد ، بیهوش شدم انگار ! حالا نمره هم ندادی ، نده . فدا سرت ! یه ترم دیگه اوارت میشم نهایتش .
فقط خواستم بدونی بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی ! »
چند سال بعد تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه م:
« اون بیستی که دادی خیلی چسبید ..! »
گفتم: « اگه لای برگت یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد میدادم بچه . »
خندید و دست انداخت دورِ گردنم . گفت: « بچمون هفت ماهشه استاد . باورت میشه ؟.. »
گفت: « این موها رو کی سفید کردی؟این شکلی نبودی که . »
نشستم رو نیمکت سرد و فلزی حیاط . نشست کنارم . دلم میخواست براش بگم که یه شبی هم تولد عشقِ من بود ، که خودش نبود ، دورهمی نبود ، نایب نبود ، دربند نبود ، امام زاده صالح نبود ،
فقط سرد بود .. .
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد ..،
به هیچ کدوم از سوالات جواب نداده بود ..
فقط زیرِ سوالِ اخر نوشته بود :
« نه بابام مریض بوده ، نه مامانم ، همه صحیح و سالمن شکر خدا . تصادف هم نکردم ، خواب هم نموندم ، اتفاق بدی هم نیفتاده ..
دیشب تولدِ عشقم بود ، گفتم سنگِ تموم بزارم براش .. بعد از ظهر یه دورِهمی گرفتیم با بچه ها . بزن و برقص ، شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم . بعد گفت : بریم دربند ؟
پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید ! مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی های سرِ میدون .
بعدش بهونه کرد بریم امام زاده صالح دعا کنیم به هم برسیم ، رفتیم . دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سرِ تهرون ، ساعت شده بود یکِ شب !
راست و حسینی حالشو نداشتم درس بخونم . یعنی لای جزوتم باز کردما ، اما همش یاد قیافش میفتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش ، خندم میگرفت و حواسم پرت میشد !
یهویی هم خوابم برد ، بیهوش شدم انگار ! حالا نمره هم ندادی ، نده . فدا سرت ! یه ترم دیگه اوارت میشم نهایتش .
فقط خواستم بدونی بی اهمیتی و این چیزا نبوده . یه وقت ناراحت نشی ! »
چند سال بعد تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه م:
« اون بیستی که دادی خیلی چسبید ..! »
گفتم: « اگه لای برگت یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد میدادم بچه . »
خندید و دست انداخت دورِ گردنم . گفت: « بچمون هفت ماهشه استاد . باورت میشه ؟.. »
گفت: « این موها رو کی سفید کردی؟این شکلی نبودی که . »
نشستم رو نیمکت سرد و فلزی حیاط . نشست کنارم . دلم میخواست براش بگم که یه شبی هم تولد عشقِ من بود ، که خودش نبود ، دورهمی نبود ، نایب نبود ، دربند نبود ، امام زاده صالح نبود ،
فقط سرد بود .. .