28-06-2020، 11:17
میز کوچکی دو نفره با پارچهی چهارخونهی قرمز ...
فکرش را بکن، خوب نمیشد ؟
کنار پنجرهای رو به خیابانی آبی ...
و دو فنجان که همیشه روی آن بود ...
شبهایی که باران میآمد، مینشستیم، قهوهای میخوردیم و من هزار سال برایت داستان میگفتم ...
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی، من را که میشناسی، متخصص سر دادن قهوهام ! حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم میآیم همه چیز از دست رفته !
مثل قهوههایم، مثل قطارهایی که جا میمانم، مثل تو !
و حالا به خودم آمدهام ... تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من هزار سال است که برایت داستان مینویسم و با کوچکترین چیزها به یادت میافتم ...
کجا بودم ؟
داشتم میگفتم : میز کوچکی دو نفره با پارچهی چهارخونهی قرمز ...
فکرش را بکن، خوب نمیشد ؟!
روزبه معین
فکرش را بکن، خوب نمیشد ؟
کنار پنجرهای رو به خیابانی آبی ...
و دو فنجان که همیشه روی آن بود ...
شبهایی که باران میآمد، مینشستیم، قهوهای میخوردیم و من هزار سال برایت داستان میگفتم ...
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی، من را که میشناسی، متخصص سر دادن قهوهام ! حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم میآیم همه چیز از دست رفته !
مثل قهوههایم، مثل قطارهایی که جا میمانم، مثل تو !
و حالا به خودم آمدهام ... تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من هزار سال است که برایت داستان مینویسم و با کوچکترین چیزها به یادت میافتم ...
کجا بودم ؟
داشتم میگفتم : میز کوچکی دو نفره با پارچهی چهارخونهی قرمز ...
فکرش را بکن، خوب نمیشد ؟!
روزبه معین