امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 2.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دنیای سیاه من

#21
(پانیذ)

با نفرت نگاهش کردم و گفتم:اینجا چیکار داری؟

با چشم های آرایش کرده اش نگاهی بهم انداخت و گفت:میخوام عشقم رو ببینم.

از وقیح بودنش عصبانی شدم.اگه می تونستم می کشتمش.ولی فعلا نیازش داشتم.با ایستادن کسی جفتم نگاهش کردم.بابام بود.با شیفتگی بهش نگاه می کرد.سرم رو جفت گوشش بردم.

-اگه دلت می خواد عشقت رو اینجا بکشم حرفی ندارم.

با نفرت نگاهم کرد.پوزخندی زدم‌.نگاهش به اون زنیکه با شیفتگی و نگاهش به من با نفرت بود.جلوتر از خودشون به سمت زیرزمین رفتم.صدای قدم هاشون می اومد.پرهام هم نشسته بود.

-روی صندلی بشینید.

وقتی روی صندلی نشستن نگاهی به پرهام کردم.سریع دست،پاها و دهنشون رو بست.اسلحم رو روی میز گذاشتم و صدا خفه کن رو روش وصل کردم.توی نگاهشون ترس بود.لیوان مشروبم رو دستم گرفتم و سر کشیدم.

-از این داستانا شنیدید که دوتا عاشق همزمان باهم می میرن؟چطوره شماها رو همزمان باهم بکشم؟هیچکس هم بهش بر نمی خوره که یه ه..ه و یه آشغال مردن.ولی قبلش بیاین از شش سالگی من شروع کنیم.

بلند شدم.اسلحم رو به گونه زن کشیدم و گفتم:شش سالم بود که فهمیدم مادرم و پدرم باهم مشکل دارن.از حرف هاشون میشد فهمید که پای یه زن درمیونه.من شش سالم بود و پویا هم همینطور.دو سال با بدبختی گذشت با دعوا و کتک ولی هشت سالم شد که بدترین صحنه عمرم رو دیدم.

با اسلحه محکم به صورت زن زدم و بدون توجه به گریه هاش گفتم:مادرم خودش رو بخاطر شوهر عوضیش کشته بود.چه حسی پیدا می کنی اگه عزیزترین فرد زندگیت اینطوری بمیره؟هشت سالم بود که مجبور شدم برای پریا و پویان مادر باشم.ولی پدر عوضیم تنها کاری که می کرد پیش اون یکی دخترش بود.دختری که از بچگیم کابوس زندگی من بود.

همه وسایل میز رو پایین ریختم و با تمام وجودم جیغ زدم:لعنتی ها شما با من جیکار کردید؟

(آریا)

با سعید توی باغ قدم می زدیم.از جفت یه در رد شدیم.انگار زیرزمین بود.یه دفعه صدای جیغی اومد که می گفت:لعنتی ها شما با من چیکار کردید؟

قطعا این صدای پانیذ بود.نگران شدم.تا خواستم به سمت در برم پرهام جلو اومد و گفت:نمی تونید برید داخل.

اخم کردم و گفتم:اما پانیذ داره جیغ میکشه.چیزی شده؟

جدی گفت:مسئله خصوصیه و به هیچکس مربوط نیست.بفرمایید برید داخل خونه و بعد هم اتاقتون.

با عصبانیت نگاهش کردم که گفت:اگه بخواید می تونم راهنماییتون کنم.

پوزخند زدم و گفتم:به سگ نیازی ندارم.

برخلاف تصورم اصلا عصبانی نشد.با خونسردی نگاهم کرد و با دستش خونه رو نشون داد.چپ چپ نگاهش کردم و به سمت خونه رفتم.

سعید-اینجا یه خبراییه.

-من یه زنی رو دیدم که اومده بود اینجا.نمیدونم کیه.

سعید-به زودی می فهمیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Aesthetic ، SABER ، Nafas sam
آگهی
#22
زیبا بود ولی روه بزی از نکته ها تسلود کن
123::
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دنیای سیاه من 3















پاسخ
 سپاس شده توسط myblacksky
#23
من رمان دوست دارم Blush
خلاف قوانین؟! تکراری؟! بی کیفیت؟! اسپمزا؟! اسپم؟!کم محتوا؟!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلای دو خوابه و ارزان قیمت در نزدیکی دریا در شهر رامسر (:
پاسخ
 سپاس شده توسط myblacksky
#24
(پانیذ)

مانتوی مشکی با شال و شلوار آبی پوشیدم.برق لبی زدم و پایین رفتم.به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن سعید و آرتام اخم کردم.

سعید-سلام خانم.

سری تکون دادم و به خاتون گفتم:پرهام ک مریم کجان؟

خاتون-بیرون منتظر شما هستن خانوم.

-برو بگو بیان داخل.

چشمی گفت و رفت.نگاهی به آرتام کردم و گفتم:این خونه یه چندتا قوانین داره.ساعت 8 صبح صبحانه و ساعت 1 ظهر ناهار سرو میشه.ساعت 9 شب شام سرو میشه و بعد از اون تا ساعت 11 فقط می تونید بیرون برید و توی حیاط قدم بزنید راس ساعت 11 باید داخل خونه باشید و اگر بعد از ساعت 11 کسی بیاد میره همونجایی که بوده.

توی چشم هاش که با تعجب بهم نگاه می کرد زل زدم و گفتم:دیشب رو نادیده می گیرم.شما حق نداشتید ساعت 12 و نیم شب توی حیاط بیاید و بعدش هم بخواید توی کار من فضولی کنید.

بدون اینکه نگاهش رو از چشم هام بگیره پوزخند زد و گفت:من نگران شدم وگرنه قصدم فضولی نبود.

بلند شدم.با عصبانیت گفتم:برام مهم نیست که نگران شدید یا نه ولی دفعه دیگه توی کارهای من فضولی نکنید.

همراه با پرهام و مریم به سمت در رفتم.قدم هام محکم و عصبی بود.

مریم-چرا انقدر عصبی شدی؟راستی دیشب چی شد؟بابات کجاست؟

با خونسردی گفتم:بیمارستانه.

پرهام مثل همیشه چون از همه چیز خبر داشت هیچی نگفت ولی مریم خیلی تعجب کرده بود.

مریم-برای چی؟

-حرف هام براش سنگین بود تا مرز سکته رفت و متاسفانه زنده موند.

دهنش باز مونده بود.خندیدم و گفتم:اون زنیکه هم معلوم نیست کجاست.

(آرتام)

نمیدونم چرا خونه پریا و پویان طبقه دوم بود ولی اتاق پانیذ طبقه سوم بود و نگهبان داشت.طبق اطلاعاتی که داشتم پانیذ دست راست پدرش بود و اطلاعات خیلی زیادی داشت.

سعید-میگم این پریا و پویان که 24 ساعته خونه نیستن.

-پویان خونه است ولی توی اتاقشه و بیرون نمیاد.

با شنیدن صدای میو میو گربه ای به عقب برگشتم.بغل خاتون بود و نازش می کرد.یه گربه خیلی خیلی ناز بود.

-خاتون این مال کیه؟میشه بغلش کنم؟

اخم کرد و گفت:گربه پانیذ خانومه.نمیشه بهش دست بزنید.پانیذ خانم عصبی میشن.

هرچقدر که بیشتر توی این خونه می موندم بیشتر با اخلاق های پانیذ آشنا میشم.با دیدن پریا که بدون توجه به ما روی کاناپه نشست تعجب کردم.

سعید-سلام خانم.

نگاهش کرد و بدون توجه به سلامش گفت:خیلی این خونه بزرگه ها.

اخم کردم و گفتم:خب؟

عصبانی به چشم هام زل زد و گفت:منظورم اینه بلندشید برید یه جای دیگه بشینید بدم میاد یه نفر جفتم بشینه.

خشک شده بودم.سعید آروم گفت:صد رحمت به پانیذ.

سرم رو تکون دادم و بلند شدم.

-بریم بیرون بهتره والا وگرنه تا دو دقیقه دیگه از خونه بیرونمون می کنن.

پریا هم بدون توجه تلویزیون رو روشن کرد و با جسی سگش بازی می کرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط Nafas sam
#25
(پانیذ)

موهام رو شونه کردم و بعد از بستنشون به سمت در رفتم.از پله های مارپیچ پایین رفتم.در اتاق رو باز کردم.با دیدن سعید و آرتام روی کاناپه سفید رنگ نشستم.

آرتام-آقا پویا نمیان؟

با بیخیالی گفتم:فعلا کار دارن و کارها رو به من سپردن.

آرتام-خب برای چی اومدیم اینجا؟

به چشم های سبزش نگاه کردم.نمیدونم چی توی چشم هاش بود که من رو به سمتش جذب می کرد.ولی الان وقت این کارا نبود.

-یکی از عتیقه هایی که داشتیم می فروختیم دزدیده شده.من اون عتیقه رو می خوام و به همین دلیل یه نقشه ای ریختم.

پوزخندی زد و گفت:ولی با من چیزی رو هماهنگ نکردین و همینطور نقشه ریختین.

پوزخند زدم و توی چشم هاش نگاه کردم.

-مگه شما کی هستین که بخوام باهاتون هماهنگ بکنم؟

عصبانیت رو از چشم هاش می تونستم بخونم.

-مگه شما نمی خواستید با باند ما پیشرفت کنید و با ما همکار بشید؟اول از همه هم پدرم بهتون گفت که به شرطی همکاری می کنیم که هرچی گفتیم گوش کنید.اگه به هماهنگی نیازی بود خیلی وقت پیش این کار رو می کردیم.

بلند شدم و بدون توجه به چهره عصبانیش گفتم:فکر کنم شما نمی خواید همکاری کنید.پس اگه نمی خواید همکاری کنید به سلامت.من حوصله و وقت این رو ندارم که با کسایی کار کنم که زیر قولاشون می زنند.

با قدم های محکم داشتم از جفتش رد می شدم که بلند شد و بازوم رو محکم گرفت.سرش رو نزدیک گوشم اورد.نمیدونم چرا با خوردن نفس هاش به گوشم یه طوری شدم.قلبم محکم می تپید.

آرتام-من اینجا بدون زحمت نیومدم که بعدش با حرف یه جوجه ول کنم و برم.

همه اون حس های خوب یه دفعه فروکش کرد.سعی کردم اخم نکنم و عصبانیتم رو نشون ندم.محکم دستم رو کشیدم و بدون حرف به سمت در رفتم.نشونت میدم آقا آرتام.

(آریا)

با عصبانیت سیگاری روشن کردم و گفتم:این از پانیذ اونم از پریاش که داشت می گفت گمشید بیرون.

سعید با جدیت گفت:البته محترمانه دوتاشون گفتن گمشید بیرون.

انقدر عصبانی بودم که دلم می خواست خونه رو روی سرشون خراب کنم.اگه مجبور نبودم توی این خونه نمی موندم فقط باید سعی می کردم به یکیشون هم که شده نزدیک بشم.پویان که بیرون نمی اومد.پریا هم که هیچی فقط می موند پانیذ که اونم غیر ممکن بود.

سعید-مجبوریم به حرفشون گوش بدیم.

زیرلب زمزمه کردم:مجبوریم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Nafas sam
#26
خیلی خیلی قشنگه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دنیای سیاه من 3
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط myblacksky
آگهی
#27
(پانیذ)

از ماشین پیاده شدم و به پرهام نگاه کردم.سرش رو تکون داد.

مریم-بهتره بریم داخل.

به بادیگارد رسیدیم.

-اومدیم با رئیستون ملاقات کنیم.

پوزخندی زد و به سرتاپام نگاه کرد.از نگاهش بدم اومد.اخمی کردم و گفتم:فکر نکنم کر باشی.

بادیگارد-رئیس به من چیزی نگفته.

پوزخند زدم و گفتم:یه چیزی هست که بهش میگن اطلاع دادن.میتونی بهش بگی.

بادیگارد-اسم؟

-رحیمی.

سری تکون داد و گوشی رو برداشت و بعد از اطلاع دادن گوشی رو گذاشت.

بادیگارد-می تونید برید داخل.

(آریا)

از صبح پانیذ خونه نبود و به غیر از پویان کسی اینجا نبود.اونم که فقط با گوشیش ور میرفت.

-پویان تو چند سالته؟

نگاهم کرد و گفت:به تو چه؟

چشم هام چهارتا شد.

-ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.

با بیخیالی گفت:چیز مهمی نگفتی که بخوام ناراحت بشم.

پوفی کشیدم که گفت:برای چی پوف می کشی؟

-هیچی.حوصلم سر رفته.

شونه هاش رو بالا انداخت.به سمت طبقه بالا رفتم.از بدبختی همه این خونه نگهبان و دوربین داشت.فعلا نباید کاری می کردم.ممکن بود گیر بیوفتم.باید اول اعتمادشون رو جلب کنم.

(پانیذ)

با خونسردی گفتم:یعنی انقدر رئیستون خجالتیه که بیرون نمیاد تا ببینمش؟

پوزخندی زد.

-من تا رئیستون رو نبینم از اینجا نمیرم.

مرد-به من بگید برای چی اومدین تا بهشون اطلاع بدم.

اخم کردم و گفتم:من نیومدم با خدمتکارش حرف بزنم.من اومدم تا با رئیست حرف بزنم.

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:فکر کنم زیاد براتون مهم نیست که ببینیدش.

-زیاد هم چهره دیدنی ای نداره ولی میخوام در مورد یه موضوع بسیار مهمی باهاشون حرف بزنم.

مرد-متاسفم نمیشه.

پوزخندی زدم و داد زدم:هی رئیس فقط بدون الان که من رو بیرون کردی بد تقاصش رو پس میدی.

با قدم های تند با پرهام و مریم از پله ها پایین رفتیم.سنگینی نگاهی رو حس می کردم.برگشتم و به مرد نگاهی کردم.نگاهش عجیب بود.پوزخندی بهش زدم.در رو باز کردم و بیرون رفتم.هیچکس تا الان نتونسته که با من اینطوری رفتار کنه.نشونش میدم.

پرهام-حالا میخوای چیکار کنی؟

-هرطوری شده پسش می گیرم.اون تاج مال منه.

مریم-تو اول یه فکری به حال اون الماسایی که دست آرتامه بکن.

-اونا کار راحتیه ولی این آدم نمیدونم کیه که انقدر لج می کنه.
پاسخ
#28
(پانیذ)

محکم دستم و روی میز کوبیدم و گفتم:ما یه قراری باهم گذاشتیم اون هم این بود که ما باهم همکاری می کنیم و بعد از هر همکاری الماس ها رو میدی.

بلند شد و توی چشم هام نگاه کرد و با جدیت گفت:از کجا معلوم سر من رو زیر آب نکنی؟

اول لبخند زدم ولی لبخندم تبدیل به قهقهه شد.با چشم های گرد شده و با تعجب بهم نگاه می کرد.سعید هم که خشک شده بود و تنها خونسرد های جمع مریم و پرهام بودن.واقعا از حرفش خندم گرفته بود.

آرتام-دیوونه شدی؟

خندم کم کم قطع شد.توی یک قدمیش وایسادم و به چشم های سبزش نگاه کردم.

-فکر نکنم آنچنان آدم مهمی باشی که بخوام سرت رو زیر آب کنم.البته اگه می خواستم خیلی وقت پیش این کار رو کرده بودم.

سرش رو خم کرد و کنار گوشم گفت:همین آدمی که مهم نیست تونست الماس ها رو ازت بدزده.

نفسی توی گوشم کشید که مور مورم شد.از این همه نزدیکی قلبم محکم می زد.از یه طرف حس بدی داشتم و از یه طرف دلم نمی خواست دور بشه.اخمی کردم.

-فعلا می تونید برید.اگه خواستم کاری انجام بدم اطلاع میدم.

ازم فاصله گرفت که نفس عمیقی کشیدم.

(آرتام)

از جدیتش خوشم می اومد.دختری نبود که به راحتی سر خم کنه.

سعید-میخوای چیکار کنی؟

-فعلا هیچی.

نگاهم کرد و گفت:میدونی داری چی میگی؟این دختره خیلی خطرناکه ممکنه هرآن سرمون رو زیر آب کنه و براش مهم نباشه.

نگاهش کردم و گفتم:همه چیز دست باباشه نه خودش.بهتره که صبر کنیم.اگه حس کردم که یه کاری می خواد بکنه سریع اقدام می کنیم.

پوزخندی زد و گفت:این دختر به شدت زرنگه و ما نمیتونیم حرکات بعدش رو حدس بزنیم.از پریا شنیدم که ضریب هوشیش خیلی بالاست.

ابروهام از شدت تعجب بالا رفت‌.این چطوری به پریا نزدیک شده؟

-پریا؟

سعید-آره تونستم تا یه حدودی بهش نزدیک بشم.

نگران نگاهش کردم و گفتم:مواظب باش.اگه بگم پانیذ خطرناکه ممکنه پریا خطرناک تر باشه.با احساساتش هم بازی نکن.
پاسخ
#29
(پانیذ)

توی اتاق تاریک قدم می زدم.صدای قدم هام توی اتاق می پیچید.

-توی زندگیم دوبار تغییر کردم.اولین تغییرم باعث شد که بفهمم توی این دنیا هر لحظه ممکنه یه عزیزی رو از دست بدم.دومین تغییر باعث شد که به کل عوض بشم.

پوزخندی زدم و روبروی پنجره ایستادم.

-یادته؟یادته چقدر غرور داشتی؟فکر می کردی یه روزی به همچین فلاکتی دچار بشی؟

خندیدم و گفتم:باعث شدی زندگی خیلی ها به هم بریزه.با انتخاب اشتباهت باعث شدی که زندگی دونفر کامل از هم بپاشه.می دونستی که بابام عاشق یه نفر دیگست ولی بخاطر منافع خودت چسبوندیش به مادر بدبختم.پویا چی؟نوه عزیزت چی شد؟فکر کردی ازش محافظت می کنی در اصل که داشتی بدتر گند می زدی.

کنار ویلچرش نشستم و با نفرت توی چشم های اشکیش نگاه کردم.دلم نسوخت بلکه بیشتر قلبم آتیش گرفت.

-هیچوقت بخاطر کارات نمی بخشمت.اصلا هم ناراحت نیستم که مثل یه گوشت اینجا افتادی.فقط برای خودم،برای پویا،برای مامانم،برای پریا و پویان ناراحتم.ما بازیچه یه آدم احمق شدیم.تو باعث شدی دنیای من سیاه بشه.تو باعث شدی دنیای من تا ابد سیاه بشه.

اشک هاش دونه دونه می ریخت.

-توهم به لیست سیاه زندگیم خیلی وقته اضافه شدی.امیدوارم دیدار بعدیمون وقتی باشه که مرده باشی.بهت قول میدم که وقتی مردی نسوزونمت.

ضربه محکمی به شونش زدم و به سمت در رفتم.این هم از اولین آدم سیاه زندگیم.

(آرتام)

نگاهی به پریا و سعید کردم.آروم داشتن حرف می زدن.با شنیدن صدای پاشنه کفشی سرم رو برگردوندم.پانیذ با چهره ای عصبانی به سمت پله ها می رفت.

پریا-پانیذ خوبی؟

بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه به راهش ادامه داد.بیخیال شدم.به من چه؟ولی ته دلم نگران بودم.این چه احساسی بود؟چرا وقتی نزدیکم بود قلبم می خواست از جا بکنه و وقتی ازم دور بود ناراحت می شدم؟چرا اینطوری شدم؟

سخنی از نویسنده:متاسفانه تا نزدیک یک هفته دیگه نمیتونم پارت بعدی رو قرار بدم چون دارم روی رمان جدیدم که کاملا متفاوته کار می کنم‌‌‌.یک خواهشی ازتون دارم لطفا نظر بدید چون نظراتتون خیلی بهم کمک می کنه و با تشکر از کسانی که رمانم رو دنبال می کنن.
پاسخ
 سپاس شده توسط تبانا ، Farina❤ ، SABER
#30
(پانیذ)

در باز شد.اهمیتی ندادم و موهام رو شونه کردم.

-داری خودت رو عذاب میدی.

بدون اینکه برگردم گفتم:برو بیرون پرهام.

دستش روی شونم نشست که به سرعت پسش زدم.

پرهام-با خودت اینکار رو نکن.اون که داره تقاص همه کاراش رو پس میده.

برگشتم و با خشم داد زدم:اون عوضی تقاص هیچ کاری رو پس نداده.

به سمت قاب عکس رفتم و گفتم:اینو ببین.این پویاست.کسی که می پرستیدمش ولی چی شد؟کشتنش.اون عوضیا کشتنش.این دختر رو نگاه کن.این منم.اون موقع سه سالم بود.

با نفرت گفتم:حالا نگاه کن.از من چی مونده؟از اون بچه کوچیک پاک چی مونده؟فقط یه عوضی مونده.

جلو اومد و با ناراحتی گفت:میتونی خودت رو تغییر بدی ولی نمی خوای.

پوزخندی زدم و گفتم:کسی که از بچگی بهش اسلحه دادن رو هیچکس نمیتونه تغییر بده.حتی خودش‌.

(آریا)

با تعجب نگاهی به دور و اطرافم انداختم.هیچکس نبود.گوشیم رو در اوردم و به سعید زنگ زدم.

سعید-الو بیرونم بعد زنگ میزنم.

چشمام رو روی هم فشار دادم و با عصبانیت گوشی رو روی مبل پرت کردم.

-این همه عصبانیت خوب نیست.

برگشتم و نگاهش کردم.مشروب دستش بود.

پانیذ-چون عادت ندارم که تنهایی مشروب بخورم به ذهنم رسید که بیام پیش تو.

با تعجب گفتم:مگه پرهام نیست؟

پوزخندی زد و گفت:فرستادمش بره یه جایی.

روی مبل نشست و دوتا جام رو پر کرد.یکیش رو به سمتم گرفت.ازش گرفتم و روی مبل نشستم.

-انگار که خیلی ساله داری می خوری.

پوزخندی زد و جام رو یه نفس سر کشید.

پانیذ-یکم در مورد خودت بگو.

پوزخندی زدم و جام رو روی میز گذاشتم.

-محاله تا الان زندگیم رو زیر و رو نکرده باشی.

خندید و گفت:ولی اون چیزی که می خواستم رو به دست نیووردم.

کنجکاو نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

بلند شد و آروم شروع به قدم زدن کرد‌.تا خواستم سرم رو برگردونم دستش رو روی شونم گذاشت.نفس هاش رو حس می کردم.

پانیذ-مگه میشه یه خلافکار هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه.عجیبه نه؟مگه اینکه اون هویت ساختگی باشه.

سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.

-اشتباه می کنی.

پوزخند صداداری زد و گفت:من که نگفتم هویت تو ساختگیه.نکنه به خودت شک داری؟

دستش رو برداشت و گفت:فردا یه مهمونیه.آماده باش که قراره اونجا نقش عاشق پیشه ها رو بازی کنی.

بلند شدم و نگاهش کردم.

-برای چی؟

پانیذ-به خودم مربوطه.

تا خواست از جفتم رد بشه بازوش رو گرفتم.نگاهم کرد.

-یه چیزی رو انگار نفهمیدی.من هیچوقت تا نفهمم چه کاری رو می خوان انجام بدن کاری نمیکنم.

پوزخندی زد و گفت:مجبوری.

-فعلا که تو مجبوری به حرف هام گوش بدی مگه الماسات رو نمی خوای؟

اول نگاهم کرد و بعد بلند خندید.با خشم نگاهش کردم.

پانیذ-تو فکر می کنی من اونقدر احمقم که الماسام رو دست تو بدم؟فکر کنم یه چیزی رو اشتباه فهمیدی.اون الماسا تقلبین عزیزم.

ناباور نگاهش کردم.

-امکان نداره.

پانیذ-الماسای اصلی خیلی وقته دست منن.البته منکر این نمیشم که اول اصلیا دست تو بودن.ولی منم آدمای خودم رو دارم.از این به بعد تو برای من کار می کنی.

(پانیذ)

با عصبانیت بهم زل زده بود.داشتم از این بازی لذت می بردم.

-خب من میرم.برای فردا آماده باش.

بازوم رو از دستش کشیدم و با قدم های محکم خارج شدم.خندیدم و با پیروزی به سمت اتاقم رفتم.من پانیذم هیچکس نمیتونه گولم بزنه.هیچکس!
پاسخ
 سپاس شده توسط امیررضا*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان