30-07-2019، 12:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-07-2019، 12:35، توسط Open world.)
ارت 1 (رمان زندگی تو)
خلاصه: روایت زندگی دودوست است که خانواده آنها برای همیشه به یه کشور دیگر رفتند و یکی از آنها پس از حرف زدن با همسایه واحد 6 زندگیشان عوض میشود و...
به نام تو که کسی را از غرور مغرور نکردی
لاهاف و دور سرم پیچیدم دوباره اون صدای وحشناک که ولم نمیکرد میخواستم بزنم به سیم آخر و پاشم بزنم تو دهن هردوتاشون ولی میترسیدم فردا
_دیشب خوب خوابیدی؟
+دهنتو ببند فریده خودت میدونی من از دست همسایه هات نتونستم بخوایم
فریده خوب میدونه من به صدا حساسم فقط می خواد هرس منو دراره فریده یکی از دوستای صمیمی منه که باهم همخونه هم میشیم فریده یه دختر قد متوسط و چشم خرمایی و با موهای قهوه ای هستش و من یه دختر کمی قد بلند تر از فریده با موهای طلایی یه جورایی خاص و چشم های آبی گرگی هستم مادر پدر منو فریده باهم دوستن و باهم رفتن سوئد واسه همیشه و هروز مقداری پول واسه منو فریده میفرستن
_چکاوک بزار من آروم تو اتاق نزدیک حموم بخوابم مگه نشنیدی دکتر چی گفـت احتمال سکته دارم
+فریده یعنی من آدم نیستم دل ندارم احتمال سکته ندارم واقعا برات متاسفم
و از سر میز صبحونه بلند شدم و رفتم بیرون صدای فریده رو میشنیدم که اسمم و داشت صدا میکرد اومدم در خونه همسایه واحد 6 طبقه پایین و زدم همسایه دیونه اسمی که من وفریده گذاشته بودیم زنگ زدم یادم اومد زنگ همه واحدا خراب بود واسه همین در زدم در بلافاصله باز شد یه زنه دروباز کرد که تمام صورتش کبود شده بود و دماغش شکسته بود جای بخیه ها نشون میداد جای زخم ها کاملا تازه هستند دلم واسش سوخت ولی یهو بهم گفت
_بفرمایید
+سلام من از واحد 12 هستم امــــ اومدم شما رو واسه ساعت 7 دعوت کنم همین دیگه خداحافظ امبدوارم بیاد
احساس میکنم کاری پر از استرس انجام داده بودم ولی عیب نداشت وقتی به دم در خونه رسیدم نفس نفس زنان درو باز کردم همه فقل ها رو کلید کردم حالم خیلی بد بود در حدی که نتونستم راه برم و اومدم میزی که دم در خونه بود تکیه کردم و پارچ پر از آب سرد روی میزو تموم کردم سرم کم کم درد میگرفت و چهره اون زنه از یادم نمیرفت ولی الان مشکل بزرگتر این بود چجوری به فریده بگم رفتم و بغلش وایسادم داشت ظرفای صبحونه رو جمع میکرد که بزاره تو ظرف شویی بهش گفتم
+فریده امشب مهمون داریم
_چی نه چکاوک نه تو خونه رو ندیدی؟
+تمیز میکنم
_خب این که هیچ غذا رو چی کار کنم ها من حوصله ندارم کلی کار دارم چکاوک
+سفارش میدیم میارن
_امحق که پرویی راستی چکاوک کی هست؟
+میاد میبینی
شروع کردم به تمیز کردن خونه و یه آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم که ایرانی بود
من عاشق اینم عشق و با تو ببینم
زیبا تر از این چیز در قلب تو بشینم
انقدر غرق این آهنگ شده بودم که وقتی سرم و بالا برردم دیدم از ساعت 4 شده بود 6:50 بود غذا رو فریده سفارش داده بود همینکه کار خونه تموم شد رفتم از دور نظارت کردم خیلی خوب شده بود عین رستوران های مدرن شده بود صدای در اومد در رو رفتم باز کردم و از صحنه ای که دیدم تعجب کردم یه پسر قد بلند مو طلایی با چشم های فسفوری بود شیه بازیگرای ترکیه بود دستس غذا بود منم غذا رو بلافاصله ازش گرفتم و درو بستم که یهو فریده بهم گفت
_تو در باز کردی؟
+اره چطور
_اونم با این لباسا
یهو به خودم اومدم دیدم که تنم یه لباس گشادی که مادر بزرگا تنشون میکردن بایک دستمال سر اسکلتی
دوباره در زدن فریده درو باز کرد پول می خواست فریده گفت ریختم به حصاب و پسره رفت ولی یه نگاه به تیپم زد و رفت دوباره در زدن فریده خیلی عصبانی شده بود درو باز کردو گفت
_مگه نگفتم ریختم به حصاب
یهو دیدم اون زنس با یه لباس مشکی یه جورایی پوشیده و با یک رژلب صورتی کمرنگ که به موهای قهوه ای سوختس میومد و اون چشای خاکستری مانندش به نظر خوشحال بود اومدم و بدرقه کردمشو داخل همین که داخل شد سلام دادوگفت
_چه خونه ی تمیزی
+از خودتون پذیرایی کنید لطفا البته الان غذا رو نیاریمـ
فریده بهم نگاه کردو گفت
_این دیگه کیه
+همسایه دیونه دیگه
_چرا تا حالا ندیده بودمش؟
+منم بیا بریم زشته
همین که نشستیم روی میز از سالادو نوشابه گرفته تا همبرگرو پیتزا و مرغ سوخاری از هر مدل 3 تا برداشت و فریده ظرفارو جمع کردوبرد گذاشت توی ماشین ظرف شویی و مواد بهش زد و بعد غذا ازش یه سئوال کردم
+خیلی خوشحال شدم اومدید
_نفرمایید وظیفه بود
+یه سئوال داشتم صورتتون چی شده
_تصادف کردم بعد شوهرم منو کتک میزد به خاطر اینکه نمیتونستم شوهر فوت شدم و فراموش کنم ولی امروز پسرم اومد دیگه سوکوت همه جا ساکنه راستی برای فردا ساعت 7 دعوتید خونه ما
+ولی من حتی اسم شمارو نمیدونم
_آسیه وانستر هستم
حدودا 3 ساعت خونه ما بود ولی همینکه رفت پریدم رو تخت و خوابیدم
رمان زندگی تو
خلاصه: روایت زندگی دودوست است که خانواده آنها برای همیشه به یه کشور دیگر رفتند و یکی از آنها پس از حرف زدن با همسایه واحد 6 زندگیشان عوض میشود و...
به نام تو که کسی را از غرور مغرور نکردی
لاهاف و دور سرم پیچیدم دوباره اون صدای وحشناک که ولم نمیکرد میخواستم بزنم به سیم آخر و پاشم بزنم تو دهن هردوتاشون ولی میترسیدم فردا
_دیشب خوب خوابیدی؟
+دهنتو ببند فریده خودت میدونی من از دست همسایه هات نتونستم بخوایم
فریده خوب میدونه من به صدا حساسم فقط می خواد هرس منو دراره فریده یکی از دوستای صمیمی منه که باهم همخونه هم میشیم فریده یه دختر قد متوسط و چشم خرمایی و با موهای قهوه ای هستش و من یه دختر کمی قد بلند تر از فریده با موهای طلایی یه جورایی خاص و چشم های آبی گرگی هستم مادر پدر منو فریده باهم دوستن و باهم رفتن سوئد واسه همیشه و هروز مقداری پول واسه منو فریده میفرستن
_چکاوک بزار من آروم تو اتاق نزدیک حموم بخوابم مگه نشنیدی دکتر چی گفـت احتمال سکته دارم
+فریده یعنی من آدم نیستم دل ندارم احتمال سکته ندارم واقعا برات متاسفم
و از سر میز صبحونه بلند شدم و رفتم بیرون صدای فریده رو میشنیدم که اسمم و داشت صدا میکرد اومدم در خونه همسایه واحد 6 طبقه پایین و زدم همسایه دیونه اسمی که من وفریده گذاشته بودیم زنگ زدم یادم اومد زنگ همه واحدا خراب بود واسه همین در زدم در بلافاصله باز شد یه زنه دروباز کرد که تمام صورتش کبود شده بود و دماغش شکسته بود جای بخیه ها نشون میداد جای زخم ها کاملا تازه هستند دلم واسش سوخت ولی یهو بهم گفت
_بفرمایید
+سلام من از واحد 12 هستم امــــ اومدم شما رو واسه ساعت 7 دعوت کنم همین دیگه خداحافظ امبدوارم بیاد
احساس میکنم کاری پر از استرس انجام داده بودم ولی عیب نداشت وقتی به دم در خونه رسیدم نفس نفس زنان درو باز کردم همه فقل ها رو کلید کردم حالم خیلی بد بود در حدی که نتونستم راه برم و اومدم میزی که دم در خونه بود تکیه کردم و پارچ پر از آب سرد روی میزو تموم کردم سرم کم کم درد میگرفت و چهره اون زنه از یادم نمیرفت ولی الان مشکل بزرگتر این بود چجوری به فریده بگم رفتم و بغلش وایسادم داشت ظرفای صبحونه رو جمع میکرد که بزاره تو ظرف شویی بهش گفتم
+فریده امشب مهمون داریم
_چی نه چکاوک نه تو خونه رو ندیدی؟
+تمیز میکنم
_خب این که هیچ غذا رو چی کار کنم ها من حوصله ندارم کلی کار دارم چکاوک
+سفارش میدیم میارن
_امحق که پرویی راستی چکاوک کی هست؟
+میاد میبینی
شروع کردم به تمیز کردن خونه و یه آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم که ایرانی بود
من عاشق اینم عشق و با تو ببینم
زیبا تر از این چیز در قلب تو بشینم
انقدر غرق این آهنگ شده بودم که وقتی سرم و بالا برردم دیدم از ساعت 4 شده بود 6:50 بود غذا رو فریده سفارش داده بود همینکه کار خونه تموم شد رفتم از دور نظارت کردم خیلی خوب شده بود عین رستوران های مدرن شده بود صدای در اومد در رو رفتم باز کردم و از صحنه ای که دیدم تعجب کردم یه پسر قد بلند مو طلایی با چشم های فسفوری بود شیه بازیگرای ترکیه بود دستس غذا بود منم غذا رو بلافاصله ازش گرفتم و درو بستم که یهو فریده بهم گفت
_تو در باز کردی؟
+اره چطور
_اونم با این لباسا
یهو به خودم اومدم دیدم که تنم یه لباس گشادی که مادر بزرگا تنشون میکردن بایک دستمال سر اسکلتی
دوباره در زدن فریده درو باز کرد پول می خواست فریده گفت ریختم به حصاب و پسره رفت ولی یه نگاه به تیپم زد و رفت دوباره در زدن فریده خیلی عصبانی شده بود درو باز کردو گفت
_مگه نگفتم ریختم به حصاب
یهو دیدم اون زنس با یه لباس مشکی یه جورایی پوشیده و با یک رژلب صورتی کمرنگ که به موهای قهوه ای سوختس میومد و اون چشای خاکستری مانندش به نظر خوشحال بود اومدم و بدرقه کردمشو داخل همین که داخل شد سلام دادوگفت
_چه خونه ی تمیزی
+از خودتون پذیرایی کنید لطفا البته الان غذا رو نیاریمـ
فریده بهم نگاه کردو گفت
_این دیگه کیه
+همسایه دیونه دیگه
_چرا تا حالا ندیده بودمش؟
+منم بیا بریم زشته
همین که نشستیم روی میز از سالادو نوشابه گرفته تا همبرگرو پیتزا و مرغ سوخاری از هر مدل 3 تا برداشت و فریده ظرفارو جمع کردوبرد گذاشت توی ماشین ظرف شویی و مواد بهش زد و بعد غذا ازش یه سئوال کردم
+خیلی خوشحال شدم اومدید
_نفرمایید وظیفه بود
+یه سئوال داشتم صورتتون چی شده
_تصادف کردم بعد شوهرم منو کتک میزد به خاطر اینکه نمیتونستم شوهر فوت شدم و فراموش کنم ولی امروز پسرم اومد دیگه سوکوت همه جا ساکنه راستی برای فردا ساعت 7 دعوتید خونه ما
+ولی من حتی اسم شمارو نمیدونم
_آسیه وانستر هستم
حدودا 3 ساعت خونه ما بود ولی همینکه رفت پریدم رو تخت و خوابیدم
رمان زندگی تو
نقل قول: رمان اصلی در انجمن در قسمت ادبیات قرار دارد