امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک جرات وحقیقت

#1
خلاصه: چند نفر یک فیلم ترسناک را تماشا میکنند. سپس برای ترساندن دوستانشان حرکاتی
را از فیلم تقلید میکنند..



-گایز، توجه توجه! فیلم اوردم براتون چه فیلمی!
این جمله را مهتاب در حالی که روی کاناپه بالا و پایین میپرید مدام تکرار میکرد.
نفس با دو کاسهی بزرگ چیپس وارد سالن شد و به مهتاب گفت:
-جای بالا پایین پریدن، بذار ببینیم چیه!
پس از کمی بحث و شوخی میان دخترها بالاخره فیلم پلی شد و چهار دختر، خیره به تلویزیون
دربارهی اسم فیلم نظر میدادند.
در سکانس اول فیلم دختری با لپتاب مشغول رسیدگی به کارهایش بود. دخترها چنان در حال
بررسی و نظر دادن دربارهی شخصیت فیلم بودند که انگار میخواهند برای برادراشان او را
خواستگاری کنند.
پانزده دقیقه از شروع فیلم گذشته بود، نفس روی پای مهتاب خوابش برده بود، مهلا همان طور
نشسته و دست در کاسهی چیپس، خواب هفت پادشاه را میدید و مهناز هم چرت میزد؛ اما
مهتاب با اشتیاق به صفحهی تلویزیون نگاه میکرد و گویی خودش در آن فیلم در حال زندگی
کردن بود.
شخصیت اصلی فیلم دختری بود به اسم الیویا که بخاطر کاری نمیتوانست با دوستاش به
تعطیلات برود ولی بالاخره بعد از این که دوست صمیمیش مارکی برنامهی کاریش رو خراب کرد
همراه با دوستاش راهی تعطیلات شد.
یک شب مانده به اخر خوشگذرونیشون، همه با هم مشغول رقص و نوشیدن بودند و فقط الیویا
در کنار دوست پسر مارکی نشسته بود و با هم گپ میزدند.
در این بین الیویا متوجه رقص مارکی با یک پسر غریبه شد و قبل از این که کسی مارکی را ببیند
او را نزد دوست پسرش اورد. الیویا این راز را به سینه سپرد و سکوت کرد.
پس از مدتی با شخصی به نام کارتر اشنا شدند و کارتر آنها را برای رفتن به یک محل تفریحی
با خود همراه کرد.
جایی که کارتر آنها را برد بیشتر شبیه یک خرابه بود تا محلی برای تفریح، اما کسی چیزی
نگفت و الیویا مشغول عکاسی از ظرف و ظروفهای خرابه شد.
کمی بعد همه دور هم جمع شده و مشغول بازی جرعت حقیقت بودند.
مهتاب با صدای زنگ تلفن صد و هشتاد متر از جای خود پرید و سر نفس که روی پایش بود
محکم به زمین کوبیده شد. از صدای جیغ نفس و فحشهایی که به مهتاب میداد دو دختر
دیگر هم از خواب بیدار شدند.
مهتاب پس از پاز کردن فیلم به دخترها گفت ساکت باشند و گوشی تلفن را برداشت. هیچ
صدایی از آن طرف خط به گوش نمیرسید! چند بار الو الو گفت و ناچار گوشی را گذاشت. خیلی
از تلفن دور نشده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد، این بار مادرش بود که حالش را میپرسید

و میخواست مطمئن باشد مهتاب شب تنها نماند. مهتاب از مادرش پرسید ایا چند ثانیهی
پیش او تماس گرفته بوده است و مادرش گفت:
-اره ولی هیچ صدایی نمیاومد.
مهتاب با تعجب جواب داد:
-دقیقا، منم گوشی رو که برداشتم همین طور شد. پس از سفارشات مادرانه، مکالمه به پایان
رسید و دخترها به تماشای ادامهی فیلم مشغول شدند.
الیویا و دوستانش از تعطیلات برگشته و سرگرم درسهای خود بودند. الیویا به کتابخانه میرفت
تا مشغول خواندن درسهایش شود، وقتی وارد کتابخانه شد ناگهان تمام افراد داخل کتابخانه از
جای خود بلند شده و به او نزدیک شدند. قیافهی همهی آنان عجیب و غریب شده بود! آنان
یکصدا از الیویا میپرسیدند:
-جرات یا حقیقت؟
الیویا که ترسیده بود، فریاد زد:
-حقیقت.
و پس از چند ثانیه کلههای عجیب و غریب گفتند:
-
الیویا که حرفهای کارتر را با توجه به شواهد، واقعی میدانست فهمید که اگر این حقیقت را
نگوید خواهد مرد. پس بلند گفت:
رد.
ناگهان کتابخانه به حالت قبل بازگشت، بچهها با قیافهی واقعی خود روی صندلیها نشسته
بودند. دوست پسر مارکی با عصبانیت بلند شد و کتابخانه را ترک کرد.
این اتفاق دخترها را هیجان زده کرده بود و دیگر کسی قصد خوابیدن نداشت. هر چه فیلم جلوتر
میدرفت یکی یکی رازها برملا میشد و کم کم بچهها به راه حل مشکل نزدیک میشدند اما از
بدشانسی آنان کارتر که باید این بازی را تمام میکرد درست در ثانیهی اخر اجرای مراسم مرد.
الیویا فهمید که این بازی هیچ گاه تمام نمیشود و برای نجات جان دوستش مارکی از طریق
صفحهی فیس بوک خود، تمام دوستانش را به بازی دعوت کرد تا دیرتر نوبت او و مارکی شود.
پس از اتمام فیلم، فکری در سر مهتاب جرقه زد. دخترها ایدهاش را تایید کرده و کمی بعد هر
چهار نفر مشغول ساختن ماسکهای عجیب و غریب بودند.

فردا شب در تمام خانهها فیلم جرات-حقیقت پلی شده بود و همهی دوستان مهتاب بالاخره آن
فیلم را دیدند. حالا نوبت اجرای نقشه بود. هر چهار دختر ماسک به صورت از خانه بیرون امدند.
مهتاب و مهلا به خانهی محمد، دوست پسر مهتاب رفتند و نفس و مهناز به خانهی یکی از
لوسترین دوستان مهتاب، ستایش رفتند.
خانهی محمد بیشتر شباهت به خوابگاه پسرانه پیدا کرده بود تا خانه و آنطور که مشخص بود
تمام پسرها به خانهی محمد امده بودند تا باهم فیلم را ببینند اما ستایش در خانه تنها بود و
مهناز پیشنهاد داد انرژی خود را صرف یک نفر نکنند.
مهناز با مهتاب تماس گرفت تا ادرس خانهی بعدی را بگیرد اما مهتاب گفت چون تمام پسرها
خانهی محمد هستند بهتر است آن دو هم به انجا بیایند تا همگی با هم پسرها را زهره ترک
کنند.
نفس دوربین کوچکی که با خود اورده بود را در کنج دیوار خانهی محمد کار گذاشت تا بعدا
بهانهای برای اذیت پسرها داشته باشند، چراغها را خاموش کردند و بخشی از فیلم سیاه و سفید
شدهی جرات-حقیقت را در تلویزیون گذاشتند تا در زمان مشخص پلی کنند.
با شمارهی سه یکصدا جیغ زدند جرات یا حقیقت پسرها که تازه خوابشان برده بود با جیغ آنها
از جا پریدند و چون دخترها ماسک زده بودند همه فکر کردند دارند خواب میبینند و تند تند به
سر و صورت خود میزدند تا از این کابوس جان سالم به در ببرند. صحنهی جالبی بود، دخترها
داشتند از خنده میترکیدند. بالاخره پس از دقایقی ماسکها برداشته شد و پسرها که تازه
جریان را فهمیدند دنبال دخترها افتادند.
مهتاب با سرعت زیادی از دست محمد فرار میکرد و به سمت زیرزمین میرفت. وقتی وارد
زیرزمین شد محمد تنها دو قدم با او فاصله داشت و نفس که زودتر از او به زیرزمین امده بود داد
زد:
-سریع در رو ببند مهتاب زود باش.
مهتاب و نفس همان جا کف زیرزمین نشستند و از ته دل شروع به خندیدن کردند، محمد که
صدای خندهشان را میشنید گفت:
-بالاخره نوبت ما هم میشه خانوما!
دو نفر با صورتهای ماسکدار به مهتاب و نفس نزدیک میشدند، اول فکر کردند مهلا و مهناز
هستند اما لباسهای پسرانهای تن آن دو بود و کمی باعث ترس دخترها شد اما بعد از این که
رامتین و هومن ماسکها را برداشتند فهمیدند پسرها ماسک مهلا و مهناز را گرفتهاند.
نفس با عصبانیت هر چه دم دستش میامد به آن دو پرت میکرد و مهتاب که کمتر ترسیده بود
غش غش میخندید.
صدای محمد از بیرون به گوش میرسید که میگفت: -فسقلی فکر کردی میتونی از دست من
فرار کنی؟ خودم یه کاری کردم برید زیرزمین، خیلی وقته بچهها اونجا منتظرتونن.
***
چهار دختر خوش و خرم از این که باعث وحشتزدگی پسرها شدهاند در راه بازگشت به خانه
بودند. مهلا به این فکر میکرد که اگر این بازی در واقعیت اتفاق میافتاد چه میشد و اگر روزی
راز تمام مردم جهان برملا میشد بیشک دیگر نیاز به جرعتهای بازی نبود، مردم خودشان
همدیگر را میکشتند.
پس از مدتی به خانه رسیدند و بدون عوض کردن لباسهایشان وسط خانه ولو شده و خوابیدند،
غافل از این که فردا تمام زندگیشان به هم خواهد ریخت.
***
جرات یا حقیقت؟
نفس خوابالود چشمهایش را مالاند و به خیال این که خواب میبیند از جای خود بلند شد تا
لیوانی اب بخورد و از دست این کابوس رها شود. در راه اشپزخانه دختری با صورت درهم و
نامعلوم، مجددا از او پرسید:
-جرات یا حقیقت؟
نفس صورت دختر را در دست گرفت تا ماسک او را بردارد و گفت:
-مهتاب تویی؟! سکتم دادی خر بیشعور!
اما هر چه صورتش را کشید متوجه شد ماسکی در کار نیست.
سوال دوباره تکرار شد و نفس از ترس سریع جواب داد:
-حقیقت.
صدا گفت:
-مادر و پدر مهناز چرا میخواهند طلاق بگیرند؟
نفس سریع جواب داد:
-چون مهناز دختر باباش نیست.
دیگر خبری از صدا و صورتک نبود، فقط سه دختر با دهان باز در رختخواب به او خیره شده
بودند.
مهتاب: نفس چت شده، چرا چرت و پرت میگی؟!
مهلا در حالیکه مهناز را در اغوش میکشید گفت:
-نفس جن زده شدی؟
نفس خوشحال از این که کسی فکر نکرده حرفش واقعی است، گفت که کابوس دیده و احتمالا
در خواب راه رفته است.
مهناز گریان خودش را در بغل مهتاب انداخت و گفت: -یه لحظه فکر کردم بازیه واقعی شده و
نفس داره راست میگه!
اشکی از چشمان نفس چکید. گویا میدانست به زودی مجبور میشود بگوید حرفش حقیقت
داشته.
تقریبا لنگ ظهر بود که دخترها صبحانه خوردند و راهی دانشگاه شدند. تا جایی که شده بود
کلاسها را ظهر به بعد برداشته بودند و تنها یک کلاس مشترک در شنبه ساعت هشت صبح
داشتند. مهتاب رشتهی مامایی میخواند، مهناز مهندسی، مهلا پرستاری و نفس برخلاف آنان
زبان انگلیسی. در راه دانشکده به محمد و بقیهی پسرها برخوردند و پس از کمی خط و نشان
کشیدن به راه خود ادامه دادند. نفس پیشنهاد داد امشب برای تلافی، نقشهی دیگری برای
ترساندن پسرها بکشند. مهلا و مهناز سریع موافقت خود را اعلام کردند اما مهتاب که درس
برایش مهمتر از هر چیز دیگری بود تصمیم گیری را به بعد از کلاس موکول کرد.
عصر آن روز همه در خانهی مهتاب جمع بودند. مهتاب پیشنهاد داد محمد را هم به جمع خود
اضافه کنند تا پسرها واقعا بترسند چون وقتی دخترها را ببینند میفهمند نقشهای در کار است
و جای ترسیدن میخندند. نفس و مهناز پیشنهاد او را قبول کردند و مهلا گفت:
-دوست محمد هم بیاد تا واقعیتر باشه، مثلا مهتاب از چیزی ترسیده و پیش محمد رفته.
نفس حرف او را تایید کرد و گفت:
-میگیم تو خونه مهتاب بودیم که صدای پا از پشتبام اومد و بعد به محمد زنگ زدیم و اون با
دوستش به اینجا اومد اما هر چی پشت بام را گشتند خبری نبوده.. مهناز با گفتن «ایول عالیه!» نقشه را تایید کرد.
فکری شیطانی به ذهن مهتاب رسیده بود. او میتوانست در حالی که محمد در تیم او هست
همزمان او را هم بترساند.
سعی کرد صدای خود را وحشت زده نشان دهد و جیغ زد:
-محمد... محمد توروخدا بیا اینجا!
محمد که نگران شده بود گفت:
-مهتاب اروم باش، عزیزم چی شده؟
-محمد نمیدونم، توروخدا فقط بیا!
محمد سریع لباسهایش را عوض کرد و به راه افتاد. متین دوست او که اکثر اوقات در خانهی او
پلاس بود هم نگران به دنبالش راه افتاد.
بعد از پنج دقیقه به خانهی مهتاب رسید و دستش را روی زنگ گذاشت. از صدای ممتد زنگ،
دخترها ترسیدند و به خنده افتادند. مهتاب در حالی که میگفت «چاه مکن بهر کسی اول
خودت دوم کسی» در را باز کرد، دلش لحظهای برای قیافهی نگران محمد سوخت اما اشاره کرد تا
بچهها همدیگر را بغل کنند و قیافهای ترسیده به خود بگیرند.
محمد و متین با چهرههایی پریشان داخل شدند. مهتاب گریان خودش را در اغوش محمد
انداخت و بریده بریده گفت:
-از پشت بوم صدای پا میاد.
پس از اینکه دخترها ارام شدند، محمد و متین به پشت بام رفتند و همه جا رو گشتند اما خبری
نبود. متین میگفت اثر این فیلمهای ترسناک است اما محمد فکر میکرد مهتاب عاقلتر از این
حرفاست. ناگهان متین جلوی محمد ظاهر شد و با چهرهای غریبه پرسید:
-جرات یا حقیقت؟
محمد وحشت زده گفت:
-حقیقت.
چهرهی عجیب پرسید:
-تا حالا با چند نفر رابطه داشتی؟
محمد: 5نفر.

لیوان از دست مهتاب افتاد و شکست. محمد همیشه به او گفته بود او اولین و اخرین دختری
است که در زندگیش خواهد بود. محمد با تعجب به چهرهی پر از نفرت مهتاب خیره شد. اب
دهانش را قورت داد و گفت:
-مهتاب ترسیدم یه چیزی گفتم، چرا باور میکنی؟ مهتاب با تمسخر نگاهی به او انداخت و در
دل گفت: -خبر نداره خودم صبح، همین کلک رو به بچهها زدم.
خترها پشت در منتظر خبری بودند که مهتاب با چشمان سرخ وارد شد و در را محکم بهم کوبید.
مهناز پرسید:
-چی شده، دزد بود؟
اما مهتاب بیتوجه به اتاق خود رفت و در را بست. نفس با تعجب گفت:
-این چش شد؟! یهو تو این وضعیت که معلوم نیست زنده بمونیم یا بمیریم با محمد دعواش
شده؟
مهلا به پشت بام رفت تا خودش خبری به دست بیاورد، مهتاب که حرفی نمیزد. نفس و مهناز
در راهپلهها منتظر مهلا بودند.
مهلا از پلهها بالا رفت و به پشت بام رسید اما در کمال تعجب در را بسته دید، خواست برگردد
که ناگهان محمد با چهرهای عجیب جلویش ظاهر شد و گفت:
-جرات یا حقیقت؟
مهلا با ترس جواب داد:
-حقیقت.
اما طبق قانون بازی در ازای هر دو حقیقت، باید دو جرات انتخاب میشد. محمد به مهلا گفت
که خود را از پلهها پایین بیندازد. مهلا که فکر میکرد دارد کابوس میبیند، سریع خود را به پایین
پرتاب کرد تا زودتر از خواب بیدار شود.
نفس و مهناز که جسم مهلا را در حال سقوط دیدند جیغی کشیدند و هرطور که بود دو نفری او
را گرفتند. مهتاب سراسیمه از خانه بیرون امد و با دیدن مهلا بر روی دستان مهناز و نفس، پی به
ماجرا برد و پرسید:
-محمد کجاست؟
مهلا جواب داد:
داستان کوتاه
-نمیدونم. من که رفتم بالا دیدم در بستهست، یهو محمد با یه قیافه عجیب ازم پرسید جرات یا
حقیقت، من گفتم حقیقت ولی اون گفت خودت رو از پلهها بنداز پایین.
نفس با صدایی لرزان گفت:
-یعنی الان بازی واقعی شده!
و مهناز اضافه کرد:
-همون قانون دو جرات-دو حقیقت رو هم داره، یعنی به ازای هر دوتا حقیقت، دوتا جرات باید
انجام بدیم.
اندکی بعد دخترها و پسرها به خانهی مهتاب امدند تا مهتاب خبر مهم خود را به آنان بدهد.
پس از تعریف اتفاقات و البته سانسور جریان پدر و مادر مهناز، بچهها تصمیم گرفتند مکان
طلسم در فیلم را پیدا کنند و به آنجا بروند. پسرها دائم در حال مسخره کردن دخترها بودند و
میگفتند این اتفاقات اگرچه واقعی باشند اما هرگز نمیتوانیم مانند فیلم عمل کنیم، چون هیچ
یک از ما به آن مکان نرفته و چیزی را نشکسته است.
حامد یکی از پسرها فکر میکرد که این بازی باید به دست دخترها پایان یابد، چون آنها این
شوخی را شروع کردند اما محمد و متین میگفتند کاری که دخترها کردند یک شوخی بود، در
حالی که در فیلم کارتر برای اضافه کردن بچهها به بازی، آنها را به یک جرات-حقیقت واقعی
دعوت کرد.
بالاخره پس از هشت ساعت جست و جو در اینترنت، نفس مکان واقعه را پیدا کرد و قرار شد
فردا همگی به آنجا بروند اما همه در دل میدانستند که این کار بیفایده است ولی در آن
وضعیت از هیچی بهتر بود.
***
به پیشنهاد مهتاب یک مینی ب*و*س اجاره کردند تا همه در کنار هم باشند، تجربهها نشان
داده بود هرچه جمعیت بیشتر باشد جرات و حقیقت کم خطرتر است. آنها هرگز فراموش
نمیکردند مهلایی را که تنها بود و خود را از پلهها پایین پرت کرد.
صبح زود راه افتاده بودند، پس از مدتی یکی یکی خمیازه کشیده و با عذرخواهی از اریا که در
حال رانندگی بود خوابیدند.

در چند کیلومتری تهران بودند که پلیس به دلیل سرعت غیرمجاز، مینی ب*و*س را متوقف کرد.
اریا فحشی زیر ل**ب داد و پیاده شد. پلیس پس از اینکه جریمه را نوشت با چهرهای عجیب
بدون اینکه از او بپرسد جرات یا حقیقت گفت:
-تا تهران چشمات رو ببند و رانندگی کن. حق نداری دوستات رو صدا کنی.
از تکانهای شدید ماشین، نفس بیدار شد و داد زد:
-اریا چه مرگته؟! مثل ادم رانندگی کن.
و باز چشمانش را بست اما وقتی دید اریا به حرفش گوش نداده از جای خود بلند شد و به سمت
اریا رفت. با دیدن چشمهای بسته و کامیونی که تنها یک متر با انها فاصله داشت جیغی
کشید و فرمان را چرخاند. بچهها که از جیغ او بیدار شده بودند به قسمت جلو امدند و فهمیدند
قضیه از چه قرار است.
از عوارضی تهران که رد شدند بالاخره اریا چشمانش را باز کرد و گفت:
-این خواب سبک نفس یه جا به دردمون خورد وگرنه همه مرده بودیم.
مینی ب*و*س را در پارکینگ فرودگاه پارک کردند و سوار اسانسور شدند. ناگهان مهناز فریاد زد:
-من اریا رو دوست دارم.
چشمان متعجب بچهها روی مهناز چرخید و اریا خوشحال گفت:
-ایندفعه بدم نشد، خوبه تو این مسافرت تنها نیستم.
مهناز با خجالت مشتی حوالهی بازویش کرد و گفت:
-پررو نشو، یه بازی بود از دوستی خبری نیست.
***
از پلههای هواپیما بالا میرفتند و دعا میکردند تا اهواز مشکلی برایشان پیش نیاید. نفس زیر
لب اهنگی را زمزمه میکرد و محمد با خود قرص خواب اورده بود تا بخوابد و بازی مزاحمش
نشود؛ اما مهناز و اریا خوش و خرم دست در دست هم از پلهها بالا میامدند، انگار نه انگار که
دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند.
هواپیما که بلند شد مهناز به خواب عمیقی فرو رفت و اریا هم مشغول دیدن فیلم شد. در
صندلی عقب انها نفس و مهلا در حال جر و بحث دربارهی انتخاب جرات یا حقیقت بودند و
مهتاب از صندلی عقبشان سرش را جلو اورده بود و سعی داشت به انها بفهماند که آنچنان


هم انتخاب در دستشان نیست. محمد در کنار مهتاب خواب هفت پادشاه را میدید و در اخرین
ردیف هواپیما، متین و ایلیا مانند دو بچهی خوب با گوشی خود مشغول بودند.
دقایقی پس از پرواز، مهمانداران غذاها را پخش کردند و مهمانها کم و بیش مشغول خوردن
شدند. نفس که از صبح چیزی نخورده بود با خوشحالی در بستهی غذا را باز کرد اما ناگهان
محمد از خواب بیدار شد و با چهرهای عجیب از او پرسید:
-جرات یا حقیقت؟
نفس بیدرنگ جواب داد:
-حقیقت.
محمد پوزخندی زد و از او خواست تا به مهناز بگوید که حرف آن روز صبحش راست بوده است.
نفس با تردید مهناز را صدا زد و گفت:
-هرچی اون روز صبح دربارهی پدر-مادرت گفتم راست بود.
مهناز با بهت به او خیره شد و پس از چند ثانیه شروع به گریه کرد. دخترها با تعجب به او نگاه
میکردند و هرکس فکر میکرد نوبت خودش چه سوالی از او پرسیده خواهد شد.
نفس پرسید:
-پس اون روز صبح که اونا رو گفتی هم خواب
نبودی، بازی شروع شده بود؟
نفس با تکان سر جواب داد و از مهناز عذرخواهی کرد.
اریا پیشنهاد داده بود اول یک هتل بگیرند و پس از کمی استراحت، به آن کلیسای متروکه
بروند. به خاطر قوانین مجبور به گرفتن دو سوییت چهار تخته شدند اما پسرها به اتاق دخترها
رفتند و به زور خود را جا کردند. انها فکر میکردند هر چقدر به هم نزدیکتر باشند احتمال
خطر کمتر است.
متین رفت تا ابجوش بگیرد و مهلا مشغول اماده کردن لیوانهای قهوه شد.
متین از ترس سوار اسانسور نشد و پلهها را ترجیح داد. مدام دور و برش را نگاه میکرد و در دل
میگفت:
-عجب غلطی کردم اومدم! اخه قهوه خوردنمون چی بود دیگه؟!

در اتاق بساطی برپا بود، دخترها دوتا دوتا به دستشویی میرفتند و آن یکی رویش را آنور میکرد
تا کار دیگری تمام شود. پسرها هم مدام آنها را مسخره میکردند و تیکه میانداختند. نفس در
حالی که بالشتی به سمت پسران پرت میکرد گفت:
-اره ما ترسوییم. اگه صبح بیدار نشده بودم که همه مرده بودیم، با چشم بسته رانندگی کردن اقا
اریا. اریا چشم غرهای رفت و گفت:
-ببخشید دیگه چشمام بسته بود، شماها چشماتون بستهست جلوتون رو میبینید؟
***
عصر به سمت کلیسا راه افتادند و به پیشنهاد محمد یک قران هم همراه خودشان بردند. درست
است که بازی بود و بحثی از جن نبود اما به عقیدهی انان قران دوای درد همه چیز بود. با پرس و
جو از افراد محلی، بالاخره کلیسا را پیدا کردند. درب آنجا بسته شده و دورش نوار زرد رنگ
کشیده بودند، مشخص بود که سالهاست کسی به آنجا نرفته است.
از زیر نوارها رد شدند و محمد با لگد محکمی در را باز کرد. بیرون امدن دستهای از کبوترها باعث
ترس آنها شد و دخترها جیغ خفهای کشیدند. متین با شوخی گفت:
-کبوتر میبینید جیغ میزنید؟ قراره با روح سروکار داشته باشیما، جنازه نشید بیفتید رو
دستمون!
نفس چشم غرهای نثارش کرد و پشت سر محمد وارد کلیسا شدند. دیوارها پر از تار عنکبوت بود
و روی زمین هم گهگاهی سوسک دیده میشد.
برعکس فیلم، کلیسا خالی از ظرف و ظروف بود و آنان را به شک انداخت که ایا درست امدهاند یا
نه. ناگهان مهلا فریاد زد:
-حقیقت.
و بعد از چند ثانیه گفت:
-محمد یه بار ازم خواستگاری کرده بود ولی من بهش گفتم که دوستش ندارم و مهتاب بهش
علاقمنده.
نگاههای نگران بچهها به سوی مهتاب چرخید اما او که دیگر اب از سرش گذشته بود، بیاهمیت
به این موضوع گفت:
-مثل اینکه اشتباه اومدیم. بریم این اطراف دربارهی این کلیسا یکم پرس و جو کنیم.
***

زنگ خانهی یکی از ساکنان کوچه را زدند و منتظر شدند. خانم جوانی در را باز کرد و متعجب
گفت:
-ایفون خراب شده، طول کشید تا بیام. البته فکر کنم اشتباه اومدید.
نفس لبخندی زد و گفت:
-نه راستش میخواستیم بدونیم شما در مورد این کلیسا اطلاعاتی دارید؟
-نه والا، ما تازه اساس کشی کردیم به این محل ولی همسایه بغلیمون یه خانوم مسن هست
شاید اون بتونه کمکتون کنه.
تشکر کردند و به سراغ خانم مسن رفتند. پس از دقایقی که دیگر از جوابگویی ناامید شده
بودند صدای ضعیفی گفت:
-بله.
متین: سلام خانوم. ببخشید ممکنه تشریف بیارید پایین، دربارهی کلیسای محلهتون چندتا
سوال داریم.
- شما بیاید بالا پسرم، در رو براتون باز میکنم.
با چهرههایی مات و مبهوت از خانهی پیرزن خارج شدند اکنون دیگر هیچ سرنخی نداشتند. در
سکوت به سمت ماشین حرکت میکردند انگار هر یک از انان فکر میکرد که تا چند روز دیگر
زنده میماند. پیرزن به انان گفته بود که این داستانها هیچ صحتی ندارد و انها به دلیل اینکه
این قضیه را باور کردهاند دچار این حادثه شدهاند.
نفس پیشنهاد داده بود باور خود را تغییر دهند شاید همه چیز حل بشود اما مهلا میگفت باید
آن کلیسا را مطابق با فیلم، تغییراتی داده و مراسم را انجام بدهند تا همه چیز به شکل اول
برگردد.
آن شب هیچ کس از فکر و خیال خوابش نبرد و به این فکر میکردند که از وقتی پیرزن آن حرف
را زده بازی ادامه نیافته است شاید فقط باید باور خود را تغییر میدادند.
دم صبح اریا کابوس بدی دید و از خواب پرید. بلند شد تا یک لیوان اب بخورد کاغذی رو یخچال
چسبانده شده بود به خیال اینکه یکی از بچهها جایی رفته و یادداشت گذاشته بیخیال آن شد
اما وقتی خواست اب را در یخچال بگذارد ناخواسته نوشته را خواند و پاسخ داد:
-جرات...


صدای جیغ مهلا همه را از خواب بیدار کرد! اریا گوشهی دیوار در حالیکه خون از دستش میرفت
افتاده بود، پسرها سریع به اورژانس زنگ زدند و مهلا سعی داشت دست اریا را با پارچهای ببندد
تا مانع خونریزی شود. هنگامی که متین چاقو را روی میز اشپزخانه پیدا کرد همه فهمیدند
اوضاع از چه قرار است و تنها تغییر باور روی بازی تاثیری ندارد.
فردای آن روز چندتا ظرف سفالی خریدند و باز به کلیسا رفتند. طبق گفتههای آن پیرزن باید
مکان فیلم را مجسم میکردند و سپس اولین نفری که وارد بازی شده بود مراسم را انجام میداد.
مهتاب با ترس و لرز دعاهای مخصوص را که در فیلم دیده بودند میخواند و بقیه در دل دعا
میکردند تا از این مهلکه نجات یابند. پس از صدای وحشتناکی که امد مهتاب با چاقو تکهای از
پوست دستش را برید و داخل کاسهی سفالی انداخت. دخترها جیغ میزدند و گریه میکردند،
محمد به سرعت سمت مهتاب امد و دستش را با پارچهای بست. ساعتی بعد با خیال راحت از
کلیسا خارج شدند و به هتل برگشتند. تصمیم داشتند کمی استراحت کنند و بعدازظهر را به
تفریح بپردازند، شاید خستگی این چند روز از تنشان بیرون شود.
-وای سینما! اخه اون رو که شهر خودمونم میتونستیم بریم.
نفس با گفتن این جمله، نارضایتی خودش را نشان داد. متین در ادامهی صحبت او گفت:
-من که میگم بریم یکم جاهای تاریخی رو ببینیم، شاید واسه فیلم ترسناکای بعدیمون لازم شه.
جیغ دخترها بلند شد و باران بالشت بر سر متین بارید.
بالاخره بعد از کلی بگو مگو تصمیم گرفتند از مکانهای تاریخی دیدن کنند.
خسته و غافل از اطراف خود به هتل بازگشتند و هر کدام گوشهای بیهوش شدند؛ بالاخره پس از
مدتی با خیال اسوده خوابیده بودند، اما این خواب خوش خیلی طول نکشید. نیمههای شب بود
که متین صدایی شنید؛ نیمخیز شد و به اطراف نگاهی انداخت خبری نبود. همه در خواب هفتم
بودند، خیال کرد خواب دیده و دوباره خوابید اما اینبار صدا واضحتر بود؛ از او درخواست میکرد
تا همین الان بلند بگوید که مهناز خواهرش است. متین که فکر میکرد این قضیه تمام شده و او
خیالاتی شده است بیخیال گفتن این جملهی مسخره شد و خوابید.
صبح دخترها خوشحال و خندان از خواب بیدار شده و بدون بیدار کردن پسرها از اتاق خارج
شدند. میخواستند لحظات اخر سفر را به صورت دخترانه خوش بگذرانند. نزدیکیهای ظهر بود
که پسرهای تنبل چشمان خود را باز کردند و وقتی فهمیدند دخترها بدون آنان به تفریح رفته اند
شروع به جیغ و داد و غر زدن کردند اما در بین اینهمه سر و صدا متین هنوز در خواب هفتم

غرق بود. محمد به سمت او رفت و یه لیوان اب یخ را روی صورتش خالی کرد. متین وحشت زده
از خواب پرید و فریاد زد:
-مهناز خواهرمه!
پس از لحظاتی سکوت، اریا با ترس پرسید:
-چی میگی، یعنی بازی هنوز تموم نشده؟!
محمد با خنده گفت:
-نه بابا این داره تلافی ابی که ریختم رو سرش رو درمیاره.
متین با خنده حرف او را تایید کرد و گفت:
-ولی دیشب یهو از خواب پریدم و یه صدایی بدون اینکه بپرسه جرات یا حقیقت گفت بلند بگو
مهناز خواهرمه. منم فکر کردم خیالاتی شدم خوابیدم الان که یهو بیدار شدم گفتم بگم یه وقت
اگه جدی بود نمیرم.
اریا چپ چپی نگاهش کرد و گفت:
-اخه احمق قرار بود بمیری که همون لحظه میمردی، بعدشم اصلا مگه مهناز خواهرته؟
متین با قیافهای متفکر به او نگاه کرد وگفت:
-نه ولی من فکر میکنم بازی هنوز تموم نشده.
عصر آن روز به شهر خود برگشتند و هرکس به خانهی خود رفت. متین در راه خانه از محمد جدا
شد تا کمی خوردنی از مغازه بخرد و شب را حاضری بخورند. فروشنده پس از اینکه حساب کرد و
پول را گرفت به او گفت مستقیم به خانهی مهناز برود و به او بگوید که خواهرش است. متین که
دیشب خواب این قضیه را دیده بود و با توجه به این موضوع که مهناز محال است خواهرش
باشد مطمئن شد که خیال کرده و به خانه برگشت.
هنگام بالا رفتن از پلهها پایش سر خورد و با سری خونی در پاگرد طبقهی اول نقش زمین شد.
همسایهی ساکن آن طبقه که از شنیدن سر و صداها تعجب کرده بود، بیرون امد و با دیدن آن
صحنه، یاد قضیهی چند سال پیش خودش افتاد.
متاسفانه کاری از دست دکترها برنیامد و متین درجا فوت کرد. همسایهی انان، امین که حدس
میزد ماجرا از چه قرار است، در بیمارستان در حال توضیح دادن برای دوستانش بود.
امین: خلاصه پیش هرکی بگید رفتیم از جادوگر و نویسندهی داستانهای ترسناک گرفته تا
روحانیون و کشیشها. یه اکیپ هفت نفره بودیم بعد از سه هفته تنها کسی که زنده موند من
بودم، نمیدونم چطوری و چرا تصمیم گرفتم دوباره فیلم رو ببینم. فکر میکردم شاید چیزی تو
فیلم هست که ما متوجهش نشدیم. البته بازم چیز خاصی توی فیلم نبود ولی بعدش تصمیم
گرفتم همهی این اتفاقا رو بریزم دور؛ انگار همچین داستانی نبوده و دوستامم رفتن سفر. سخت
بود ولی سعی کردم باورم رو تغییر بدم، حتی هنوز که هنوزه سر خاک دوستام نمیرم. خلاصه از
من به شما نصیحت سراغ کسی نمیخواد برید؛ تا دیر نشده باور خودتون رو عوض کنید، از اولم
نباید باور میکردید. هزاران نفر تو دنیا این فیلم رو دیدن؛ تاحالا فکر کردید چرا فقط شما دچار
این مشکل شدید؟
محمد از او تشکر کرد و با بچهها قرار گذاشتند عصر همان روز دوباره فیلم را مشاهده کنند و بعد
به حالت اول خود برگردند. از هیچ چیز نترسند و زندگی روزمره خود را بگذرانند. از این روش
مطمئن نبودند اما چارهی دیگری هم نداشتند.
***
محمد ویدیو را پلی کرد و بچهها همان طور که سعی میکردند بر ترس خود غلبه کنند چشم به
تلویزیون دوختند. چیز جدیدی در فیلم دیده نمیشد و مشخص بود که مشکل از فیلم نیست.
به قول امین هزاران نفر آن فیلم را دیده بودند و اگر این اتفاق برای همه افتاده بود، حداقل باید
یک گزارش کوچکی از کارهای عجیب و غریب در اخبار دیده میشد.
مهتاب از ترس به خود میلرزید و نفس، نیمه هوش رو مبل افتاده بود. دخترها و پسرها مدام در
گوش آن دو میخواندند که هرچه بترسند بدتر است، اما انگار دست خودشان نبود. محمد فکری
به ذهنش رسید و سریع از خانه بیرون رفت. او میخواست دو امپول بیهوشی از داروخانه بخرد و
حالا که آن دو نمیتوانند بر ترس خود غلبه کنند، آنها را بیهوش کند. هرچه بود بهتر از مردن
بود.
***
یک شبانه روز گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. مهتاب و نفس پس از دوازده ساعت به هوش امده
بودند و با دیدن ارامش بچهها کمی ارامتر شده بودند. انها تصمیم گرفتند به خانههای خود
برگردند و زندگی عادی را از سر بگیرند.
***
یک سال بعد:
مهتاب بورسیه شده بود و فردا پرواز داشت، بچهها پنهانی باهم قرار گذاشته بودند یک مهمانی
کوچک بگیرند تا برایش خاطرهای شود. مادر و پدر مهتاب نیز در مهمانی حضور داشتند و جمع
کاملا خانوادگی بود. پس از امدن مهتاب و سورپرایز کردن او جشن شروع شد. بچهها صدای
اهنگ را تا اخر زیاد کرده بودند و بزرگترها هم اینبار اعتراضی نداشتند. پس از دقایقی صدای
زنگ ایفون بلند شد و باعث شد تا لحظهای صدای اهنگ قطع شود. مهتاب که از دیدن قیافهی
نگران بچهها تعجب کرده بود پرسید:
-کیه؟ چرا اهنگ رو قطع کردید؟
نفس با لکنت جواب داد:
-پلیسه!
مهتاب مکثی کرد و گفت:
-مهم نیست، ما که پارتی نگرفتیم یه مهمونی خانوادگیه.
سپس به سمت ایفون رفت و گوشی را جواب داد. افسر پلیس با حرفهای او قانع نشد و گفت
که باید بیاید بالا و بزرگترها را ببیند. مهتاب که از دست او عاصی شده بود لعنتی زیر لب
گفت و در را باز کرد.
بالاخره پس از کلی حرف زدن با بزرگترها و نصیحت که صدای اهنگ را کم کنید صدایش تا سر
خیابان میاید، پلیسها رضایت به رفتن دادند. ناگهان پلیس دومی سرش را از پشت پلیس اول
با قیافهی عجیب و غریبی بیرون اورد و گفت:
-جرات یا حقیقت؟
رنگ بچهها پرید، هرکس به دیگری نگاه میکرد و نمیدانست چه جوابی بدهد. چند ثانیه بعد
محمد ماسک را از روی صورتش برداشت و آریا هم سبیل و ریش را از صورت خود کند و خانه از
خندهی انان منفجر شد.



نظر و سپاس فراموش نشه
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86 ، ناتاشا1 ، Mutemit
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان