امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهام نذار

#31
زودتر بزار بقیشو Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
آگهی
#32
رمان تنهام نذار پارت چهاردهم
...الهه کنارم نشست بهش نگاه کردم و لبخندی زدم:
خب حالا نمیخوای بگی چی شده بود؟
حس کردم یکم دستپاچه شد...گفت:چرا چرا میگم...
نگاه منتظرمو بهش دوختم...
*الهه*
نفس عمیقی کشیدم تا اروم بشم...
اروم و شمرده همه چیو براش تعریف کردم...نگاه عصبیش غمگین شد...لبخند تلخی زد و گفت: همش تقصیر منه خره که نمیتونم بیام خواستگاریت..همش تقصیر منه که تو این همه درد میکشی...
-نه ایهان معلوم هست تو داری چی میگی؟؟؟؟؟...ایهان گفتم تا اون روز که بیای منتظرت میمونم...نگفتم؟
-چرا ..چرا گفتی ولی ...هیچی بیخیال...
-نه حرفتو نصفه نزن...بگووو
*آیهان*
سعی کردم بحثو عوش کنم...
-میگما الهه تو خوابت نمیاد؟
-چرا اتفاقا خیلـــــــی خستم...ولی یادت باشه ها نگفتی...
اروم خندیدم و گفتم:
باشه حالا میخوای بخوابی؟
-امممم پس الا چی؟..تازه کجا بخوابم؟
با شیطنت دستشو کشیدم سمت خودم و انداختمش تو بغلم:
اینجا ... تازه الا هم خوابه الان
از بغلم بیرون اومد و به شوخی مشت محکمی به بازوم زد:
هی هی هی...جدی ایهان کجا بخوابیم؟...تو چشات قرمز شده...باید استراحت کنی
با لبخندی که شیطنت ازش میبارید گفتم:
خب منم جدی گفتم دیگه...همینجا...پیش خودم..باهمـــــ...
-درددددد!!!!!!!!!...قهقهه ای زدم که گفت:
حالا که اینجوریه من میرم اتاق الا میخوابم توام هرکاری دوست داری بکن...
با مظلومیت نگاش کردم که لبخند خبیثی زد و بلند شد..همونطور که سمت اتاق الا میرفت شب بخیری گفت و زود درو بست...
هـــــــــعــــــــی خــــــداااااااااااااااااااا
سرمو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم همونطور نشسته بخوابم...
*الهه*
کنار تخت الا یه تخت خالی بود..منم دیشبو اونجا خوابیدم...الهی بمیرم واسه ایهان...حتما همونجا خوابیده...ولی نه حقشه...تا اون باشه واسه من شیطونی نکنه...وجدان:تازگیا تو چقدر خبیث شدی!!!!!
-تو ساکت....
-برو بابا
پوفی کردم و ازجام بلند شدم..الا هنوز خواب بود...احتمالا اثر همین ارام بخشی بود که دیشب بهش زدن...خیلی درد داشت...جلوی اینه شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون....
ایهان همونطور روی صندلی نشسته خوابش برده بود...کنارش وایستادم اخر سرم دووم نیاوردم و گونشو بوسیدم...چشماشو باز کرد منو که دید یه لبخندی زد که دلم براش ضعف رفت...کنارش نشستم که گفت: صبح عشقم به خیر باشه...
خندیدم:صبح اقامون به خیر باشه...خوبی عزیزم؟
کش و قوصی به خودش داد چپ چپ نگام کرد و گفت:
بعله به لطف شما!!!!!
خندیدم و گفتم:
حالا ناراحت نشو دیگه عشقم..
و با ناراحتی ساختگی زل زدم به چشماش
پوفی کرد و نگاشو ازم دزدید..:
توام خوب یاد گرفتی قلق منو ها...
بلند خندیدم و گفتم:
میرم پیش الا..باید بیدارش کنم کمک کنم لباساشو عوض کنه...بعد بریم...
کارتمو از توی کیفم دراوردم و گرفتم جلوی ایهان که اخم وحشتناکی تحویلم داد..
-چشمم روشن الهه جان..چیزای جدید میبینم!!!!!...
با مظلومیت نگاش کردم و گفتم:ایهان...گندیه که خودم زدم...
-الهه برو پیش الا...دیگه هم نبینم از این کارا بکنیا...
لبخندی زدم و رفتم داخل اتاق...کنار الا نشستم وقتی میخوابید مثل فرشته ها میشد...اروم صداش زدم:
الا جونم...خواهری...نمیخوای بلند شی؟؟؟
اروم چشماشو باز کرد:
سلام
-سلام به روی ماهت...الا بلند شو...دیگه باید بریـــــممم...
-بریم خونمون؟
سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم:
-نه اجی..اول میریم خونه ی عزیزجون
-اون کیه؟
-مامانِ مامان من و تو
-خب چرا خونه ی خودمون نمیریم؟؟؟
-چون...چون عزیزجون خیلی دلش برات تنگ شده
-اوکی
-پاشو ببینم تنبل خانوم...باید لباساتو عوض کنی...
کمکش کردم که از جاش بلند شه...کمی سرگیجه داشت که خب با اون ضربه ای که به سرش خورده و اون همه ارام بخشی که بهش زدن طبیعی بود...نگام که به سر باندپیچی شدش میفتاد چشام پرمیشد...با کمک من لباساشو عوض کرد...ایهان کارای ترخیص الا رو کرده بود...از بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین ایهان شدیم..ادرس خونه ی عزیزجون رو به ایهان دادم و به اهنگی که پلی شده بود گوش کردم:
درِ قلبتو رو کسی وا نکنیا...خودتو تو دل کسی جا نکنیا
منو تنها نذاریا...تنها نذاریا
هر چیم بد بشی بازم تو رو میخوام
کی میگه کم تو رو میخوام؟؟؟
من که گفتم تو رو میخوام...نگفتم تو رو میخوام؟
آخه من نمیگم همه میگن عشق تو وفا نداره
نمیدم پس نمیدم این دلو به تو دوباره
همه نارفیقن...آی رفیقم کجایی دلم گرفته؟
دیگه نا نداره دل بیقرارم...به کی بگم گرفته؟
دلی دوست دارم..خیلی دوست دارم...خودتم بخوای بری عمرا نمیذارم
آخه نفسی جونی چرا نمیدونی بی خبر از حاله خرابه منه مجنونی
آخه من نمیگم همه میگن عشق تو وفا نداره
نمیدم پس نمیدم این دلو به تو دوباره
همه نارفیقن...آی رفیقم کجایی دلم گرفته؟
دیگه نا نداره دل بیقرارم...به کی بگم گرفته؟
(اهنگ نارفیق- محمد لطفی)
چندمین بعد رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم..من و الا از ایهان خدافظی کردیم و وارد خونه شدیم...گوشیمو خاموش کرده بودم...حوصله نداشتم با مامان و بابا حرف بزنم...
عزیزجون تا مارو دید با خوشحالی اومد سمتمون اول منو محکم بغل کرد و بعد هم الا رو...قضیه رو تا حدودی بهش گفته بودم که فقط در جریان باشه...البته نصفش دروغ بود...عزیزجون قلبش ناراحت بود...میترسیدم با گفتن حقیقت مشکلی براش پیش بیاد...بهش سپرده بودم که به هیشکی خبر نده من و الا پیشش میمونیم...دوست نداشتم مامان و بابا بفهمن..مخصوصا الان که مطمئنم دربه در دنبال اینن که مارو پیدا کنن...الا رو بردم تو یه اتاق و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه..خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم خوابید...
منم رفتم پیش عزیزجون...فقط امیدوار بودم چیز زیادی ازم نپرسه...
.
.
.
خب دوستای گلم اینم از پارت چهاردهم رمان تنهام نذار
داستانو دوست دارین؟؟؟؟
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، یلدا 86 ، sina34916
#33
ادامشم بزا عالیه Tongue Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
#34
رمان تنهام نذار پارت پانزدهم
*الهه*
رفتم پیش عزیزجون...فقط امیدوار بودم چیز زیادی ازم نپرسه...ولی مثل اینکه عزیزجون میخواست تا ته قضیه رو بفهمه یکم چرت و پرت تحویلش دادم که اونم تقریبا میشه گفت قانع شد...باید یجوری میرفتم خونه و برای خودم و الا برای یه مدتی چیزای لازمو برمیداشتم نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو روشن کردم تا زنگ بزنم به ایهان و از اون کمک بخوام پنجاه تا تماس بی پاسخ از مامان و بابا و بقیه...اهمیت ندادم گوشیم زنگ زد...مامان بود...نمیدونم چرا ناخوداگاه جواب دادم صداش بغض داشت...باعث شد ناراحتیم هزاربرابر بیشتر بشه:
-الهه...
رفتم حیاط تا عزیزجون متوجه نشه
-سلام مامان
-الهه کجایـــــــــی؟؟ الا چی شد؟؟حالش خوبه؟
-جای بدی نیستم...پوزخندی زدم و گفتم:چه عجب یاد الا هم افتادین...
-الهه حالش چطوره؟؟؟
-مامان برو به بابا بگو فقط اگه یکم محکم تر میزد الا الان کارش تموم بود...بگو نمیخواد این مسخره بازیاشو تموم کنه؟؟؟من خودم هیچی..اون چه کاری بود که کرد با الا کرد؟؟؟؟
صداش مثل همیشه سرد و جدی شد:
-ول کن الهه...گوشیو بده میخوام با الا حرف بزنم
قلبم تیر می کشید از این همه بی تفاوتی مامان...مطمئن بودم میخواد الا رو سرزنش کنه...مقل همیشه میخواست همه چیو بندازه گردن الا و قضیه رو تموم کنه...گفتم:
ولی الا نمیخواد باهاتون حرفی بزنه
-یعنی چی؟ گوشیو بده بهش الهه...اصلا ادرس بده میخوام بیام اونجا ..کجایی؟؟؟
-نمیشه مامان...کاری نداری؟
-الهه بابات دربه در دنبال اینه پیداتون کنه....عواقبش پای خودت و الاست...
-بای
گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بغضم از بین بره...ولی مگه میشد؟دلم گریه میخواست...دلم میخواست بشینم و زار بزنم...به حالی که داشتم به حالی که الا داشت به خاطر سر باند پیچی شدش...به خاطر بابا...مامان...به خاطر همه چی...
تصمیم گرفتم به نگین زنگ بزنم...دخترخالم بود و حتما میتونست یه کاری بکنه...باهاش حرف زدم و قرار شد چیزایی که ازش خواستمو برام بیاره...امشب میرفتن خونه ی ما...پس وسایل حتما فردا به دستم میرسید از این بابت یکم خوشحال شدم و رفتم داخل...عزیزجون داشت غذا درست میکرد و الا هم هنوز خواب بود...روی یه مبل نشستم و سکوت کردم...هیچی نگفتم...مگه کار دیگه ای هم میتونستم بکنم؟؟؟؟
نه اینکه حرفی نباشد
هست، خیلی هم هست
اما
دل شکسته ها خوب می دانند
غم که به استخوان برسد
میشود سکوت....
*آیهان*
سه روز بود که الهه پیش الا میموند و دانشگاه نمیومد...میترسیدم از درساش عقب بیفته...من ترم اخر بودم...امروز میخواستم برم پیش الهه و ببینمش خیلی دلتنگش شده بودم...سه روز بود که ندیده بودمش...ولی الهه میگفت ممکنه مادربزرگش بفهمه...واسه همین این سه روزو با عکساش گذروندم...ولی هیچی نگاه خودش نمیشد...دوست داشتم با چشماش بهم خیره بشه..دوست داشتم با گرمای دستم دستشو گرم کنم...دستش هرچقدرم که سرد بود بازم منو دلگرم میکرد...
گوشیم زنگ خورد...شایان بود...یه مدتی بود ازش خبر نداشتم...مسافرت بود و تازه برگشته بود:
-سلام زشته
-شایان تو ادم نمیشی نه؟
-نــــــــع
-کوفت...بزار به سایه بگم...اون قشنگ ادمت میکنه
-ای درد...ای زهرمار...ای کوفتِ عقرب...تو جرات داری به سایه حرفی بزن ببین دستتو پیش الهه رو میکنم یا نه
-گمشو میمون...من و الهه هیچیو از هم پنهون نمیکنیم ولی تو و سایه...
-بمیر عوضی...خبر مرگت پاشو بیا اینجا...ول کن اون خونه ی بی صاحابو
صدای داد میلاد از پشت خط اومد:
شایان خونه ی عمت بی صاحابه!!!!!!!
شایان:هوی من رو عمم غیرتــــــــــــــــــــ... که ندارم ولی به شوهرعمم میگم حسابتو برسه!!!!!!
صدای قهقهه ی من و میلاد بلند شد...خدایی این شایان خیلی دلقک بود
شایان:
اره میگفتم..هوی ایهان هستی؟؟!!
به خندم پایان دادم و گفتم:
بنال
-بی ادب!!!! بیا اینجا دیگه منتظریم
-نه که تو خدای ادب و تربیتی!!..باشه الان میام
-زر نزن بیا  بای
-بای
از خونه خارج شدم و سمت خونه ی شایان حرکت کردم....
*الا*
خیلی کنجکاو بودم...میخواستم مامان و بابا رو ببینم و الهه هردفعه یه چیزی میگفت..دیگه کم کم داشتم به این رفتاراش شک میکردم..مگه میشه پدر و مادری بعداز اینکه بفهمن بچشون فراموشی گرفته حتی یبارم بهش سر نزنن؟؟؟؟...یه سایه هایی توی ذهنم میومد ولی نمیتونستم قیافه ها رو خوب تشخیص بدم....
الهه:
الا میخوای امروز بریم بیرون؟چندروزه که توی خونه موندی...
-نه الهه یه چیزی بگم؟
-جونم اجی؟
-چرا نمیریم خونه ی خودمون؟من میخوام مامان و بابا رو ببینم...الان چندروزه که میگی میریم ولی...
-الا نمیتونیم بریم...
-اخه چـــرااااا
*الهه*
چی باید میگفتم؟؟؟میگفتم چون اونا این بلا رو سرت اوردن؟چون من و تو از خونه فرار کردیم؟ چون...
نمیدونم چرا ولی یهو خیلی عصبانی شدم و بلند گفتم:وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه اینقدر گیر نده الا
الا با تعجب داشت به من نگاه میکرد که از اتاق اومدم بیرون و درو محکم بستم...
با کف دست محکم به پیشونیم زدم....خدایا چرا اینطوری باهاش حرف زدم؟؟؟...لعنتــــــــــــــــــ !!!!!!!
*الا*
خیلی تعجب کرده بودم و ناراحت بودم....چرا الهه اونطوری باهام رفتار کرد؟؟؟ مگه من چی بهش گفتم؟فقط یه سوال پرسیدم...همین....
روی تخت دراز کشیدم...همش سعی میکردم اون سایه ها رو توی ذهنم پر رنگ کنم...دست چپمو که بالا اوردم یه زخم روی رگم دیدم...یهو یه چیزایی مثل برق از ذهنم گذشت....
.
.
.
اینم از پارت پانزدهم رمان تنهام نذار
دوستای گلم خیلی ببخشین که یکم دیر شد...
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط sina34916 ، لــــــــــⓘلی ، یلدا 86
#35
ادامشم بزار مرسی Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
#36
سلام دوستای خوبم....خیلـــــــــی ببخشین که نتونستم زودتر پارت جدید رو براتون بزارم Heart
رمان تنهام نذار پارت شانزدهم
*الا*
خیلی تعجب کرده بودم و ناراحت بودم....چرا الهه اونطوری باهام رفتار کرد؟؟؟ مگه من چی بهش گفتم؟فقط یه سوال پرسیدم...همین....
روی تخت دراز کشیدم...همش سعی میکردم اون سایه ها رو توی ذهنم پر رنگ کنم...دست چپمو که بالا اوردم یه زخم روی رگم دیدم...یهو یه چیزایی مثل برق از ذهنم گذشت....
یادمه این خط رو خودم انداختم...رد تیغ بود...خودم بریدم...یه چیزای خیلی گنگی توی ذهنم بود...کامل نمیتونستم درکش کنم...نیاز به زمان داشتم...سرم خیلی درد میکرد...یادمه که خیلی خون اومد از دستم..اینا رو یادمه...ولی چرا رگمو بریدم؟؟...سردردم داشت دیوونم میکرد...تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا ذهنم اروم بشه...
*آیهان*
میلاد:
ایول من بردممممممم
-نخیر قبول نیست...شایان حواسمو پرت کرد
شایان:
ایهان باید شام بدی بهمون
-من قبول ن د ا ر م
میلاد:
جر زنی میکنی
شایان:
از زیر شام دادن در میری؟؟؟
کوسن مبلو برداشتم و پرت کردم سمت جفتشون که هرهر داشتن میخندیدن...
-بگو دیگه واسه چی میگفتن بیا..نگو نقشه داشتن..جهنم یه شامم میدم کوفت کنین
صدای قهقهشون بلند شد...
-کوفت
گوشیم زنگ خورد...الهه بود از جام بلند شدم و یکم دورتر از بچه ها نشستم که سر و صداشون کمتر اذیت کنه!!!!!
-سلام عشقم
-سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی فدات شم...صدای تو رو که شنیدم حالم عالیــــه....تو چطوری عزیزم؟
-منم خوبم...ایهــــــان؟
-جـــــــانـــــم؟
-دلم...
-دلــت چی شده عشقم؟
-واست تنگ شده...
-قربون اون دلت برم...بیام دنبالت عزیزم؟
-میتونی؟
-چرا نتونم...من واسه تو هرکــــــاری میکنم عزیز دلم...
-مرسی عشقــم
-تا پنج مین دیگه اونجام عزیزم
-بابای عشقم
-بابای ...Smile
با خوشحالی از جام بلند شدم که صدای شایان دراومد:
هوی گوریل کجا؟
-خونه ی پسر شجاع!
میلاد: شام ما رو بده
-ای کوفت بخورین شما ها رو...دارم میرم پیش عشقم
شایان:
بگو دیگه چرا کبکش خروس میخونه...
میلاد:
ای درد...گمشو...فقط زود برگرد ما یه ته بندی میکنیم تا بیای
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
مگه ته داره اون شکم؟؟؟
و با یه حرکت از جلوی چشمشون دور شدم تا اسیب نبینم!!!!!
در عرض پنج مین رسیدم جلو در خونشون
تک زدم رو گوشیش که اومد بیرون اوووووو عشقم چه خوشگل شده بود!!! از ماشین پیاده شدم و درو براش باز کردم لبخند خجولی زد و سوار شد
ای من دورت بگردم خجالتی خودم!!!!
درو بستم و خودمم تو ماشین نشستم...تا خواست حرفی بزنه محکم بغلش کردم...
-دلم واست یه ذره شده بود....تو نمیگی ایهانت از دلتنگی میمیره؟
-خدانکنه...فدای ایهانم بشم من...دل منم واست یذره شده بود
-عشق منی تـــــــو....چرا حس میکنم نفسم بی حوصلس؟؟! چیزی شده عزیزم؟
-نه عشقم چیزی نشده...
-پس چرا اینقدر کسلی؟
-سر الا داد زدم...نا خواسته و بیخودی!
-عی بابا...وقتی برگشتی ازش عذرخواهی کن
-اره باید همین کارو بکنم...
-حالام بهش فکر نکن...کاریه که شده
خندید و لپمو کشید:
شیطون چقدر دستور میدی بهم؟!
قیافمو مظلوم کردم و گفتم:
ندم خــــــــو؟
خبیثانه ابروشو بالا برد:نــــــــــــوچ
دست به سینه به روبه روم خیره شدم و گفتم:
-هعی باشه...منم میرم به مامانم میگم
و زیرچشمی حرکاتشو در نظر گرفتم
-پسر لوس مامان...راستی ایهان حرف از مامانت شد...ازشون خبر داری؟
-نه!
-یعنی اصلا بهت زنگ نزدن؟
-چرا...ولی جواب نمیدم
-عی بابا...
-الهه دانشگاه نمیای...میترسم عقب بیفتی از درسات عشقم...
-نمیتونم که الا رو تنها بزارم!
-عی خدا...بریم کجا؟
-امممممم...بریم پارک یکم قدم بزنیم؟
-هوا هم که بارونیه...دوتا عاشق کم داره
-شیطونی نکن عشقم...
-چشم نفسم...هرچی تو بگی...
ماشینو روشن کردم و سمت پارک حرکت کردم و به اهنگی که پلی شد گوش دادم:
دیدمت...عشق میان قلب من دامن گرفت
آسمانم از سر خشنودی باریدن گرفت
چشم هایت غصه را از زندگیه من گرفت
از همه عالم دلم تصمیمِ دل کندن گرفت
دلبر خوش خنده ی من
حرفاتو با خنده بزن
لحنِ قشنگتو میخوام
بمون همیشه تو دلم
نازتو دائم میخرم
بخند تا از غصه درآم
باش تا مرگم سرت باشد به روی شانه ام
عطرِ تو دائم پیچیده در فضای خانه ام
خوب میدانی که من یک عاشق دیوانه ام
خوب میدانی که من یک عاشق دیوانه ام
دلبر خوش خنده ی من
حرفاتو با خنده بزن
لحنِ قشنگتو میخوام
بمون همیشه تو دلم
نازتو دائم میخرم
بخند تا از غصه درآم
(اهنگ خوش خنده ی من -سینا درخشنده)

از ماشین پیاده شدیم...اروم کنارش قدم میزدم...اروم کنارم قدم برمیداشت...همین که بود کافی بود...همین که قدمامو تنها نمیذاشت...همین که همیشه پیشم بود...همین که مــــالِ مـــــن بود کافی بود...
ترنم باران را نصار چشمانت میکنم نازنینم
تا شبنمی شود بر سرخی گونه هایت
و داغی بوسه ام را به پیشانی ات به یادگار میگذارم
و دست نوازشم را
به موهایت هدیه میکنم
که تا عمر داری مرا از خاطر نبری...
روبه روش وایستادم...سرشو بالا اورد و نگاش تو نگام گره خورد...تو پارک هیشکی نبود...اصلا خلوت بودن و نبودنش مهم نیست...مهم اینه که...
دستاشو توی دستام گرفتم و روی هر دستش یه بوسه...
به چشمای گربه ایش خیره شدم و گفتم:
همیشه بمون باهام...حتی اگه بد شدم...اگه بداخلاق شدم...همیشه باهام بمون...نفسام مالِ توعه...عاشق اینم تو هوایی که تو توش نفس بکشی نفس بکشم...عاشق لحظه های با تو بودنم...عاشق چشماتم....تنهام نذار...
.
.
.
خب دوستای گلم پارت شانزدهم رمان تنهام نذار رو هم گذاشتم
بازم ببخشین باعث تاخیرم
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، یلدا 86 ، sina34916
آگهی
#37
Heart 
سلام دوستان
پارت هفدهم رمان تنهام نزار
روبه روش وایستادم...سرشو بالا اورد و نگاش تو نگام گره خورد...تو پارک هیشکی نبود...اصلا خلوت بودن و نبودنش مهم نیست...مهم اینه که...
دستاشو توی دستام گرفتم و روی هر دستش یه بوسه...
به چشمای گربه ایش خیره شدم و گفتم:
همیشه بمون باهام...حتی اگه بد شدم...اگه بداخلاق شدم...همیشه باهام بمون...نفسام مالِ توعه...عاشق اینم تو هوایی که تو توش نفس بکشی نفس بکشم...عاشق لحظه های با تو بودنم...عاشق چشماتم....تنهام نذار...
*الهه*
با لبخند خیره شدم به چشماش...خدا میدونه شنیدن این حرفا از عشقت چقد لذت بخشه...دستمو روی چشماش کشیدم و گفتم:
توام...مالِ مَنی...همیشه...ایهان همیشه کنارم بمون
دوباره دستمو بوسید و اونا رو محکم توی دستش گرفت...اروم شروع کردیم قدم زدن...خدایا....واسه همه چی...واسه همه چی شکرت!!!
*الا*
چشامو باز کردم...هوا تاریک شده بود...سردرد شدیدی داشتم...تصمیم گرفتم یه ابی به سر و صورتم بزنم تا شاید حالم خوب بشه...از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...انگاری عزیزجون مهمون داشت...دونفر بودن...یه اقا و خانم میانسال...قیافشون برام آشنا بود...ولی هرکاری کردم یادم نمیومد که اونا کی هستن...خواستم برگردم توی اتاق ولی دیر شده بود...چون همون خانمه بلند صدام زد
با تعجب سر جام وایستادم و به اون خانم خیره شدم
هردوشون بلند شدن و سمت من اومدن...از این حرکت ناگهانیشون ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم که اون اقا گفت:
الهه کجاست؟
-ببخشین شما کی هستین؟
خانمه عصبی گفت:
-یعنی دیگه پدر و مادرتو هم نمیشناسی؟؟؟؟؟؟
یه لحظه مغزم قفلی زد...اونا...همون کسایی که چهرشون برام خیلی اشنا بود...اره..این دونفری که رو به روم وایستادن پدر و مادر من هستن!!!!
پس چرا...اگه مامان و بابام هستن...چرا اینطوری رفتار میکنن؟؟...مگه من دخترشون نیستم؟..مگه من...
با صدای اون اقا که حالا فهمیدم بابامه سرمو بالا اوردم...معلوم بود خیلی عصبانیه...کل صورتش سرخ شده بود...
بابا:
-الهه کجاست الا؟؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم...به شدت تعجب کرده بودم که پدرم با دخترش همچین رفتاری داره
نکنه اونا اصن مامان و بابای من نیستن؟؟؟...ترجیح دادم یه راهی پیدا کنم تا مطمئن شم که چشمم به عزیزجون افتاد رفتم کنارش و اروم ازش پرسیدم:
عزیزجون اینا کین؟
با صدای مهربونش اروم گفت:
دخترم پدر مادرتن...
انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن...سر گیجه داشتم...دستمو روی دسته ی مبل گذاشتم که نیفتم...صدای داد بابا و لحن عصبی مامان حالمو بدتر میکرد...اگه...اگه پدر مادر منن چرا این همه وقت بهم سر نزدن؟؟.یعنی اینقد پیششون بی ارزش بودم؟...یعنی حتی یه ذره هم براشون اهمیت نداشتم؟
بابا داشت فریاد میزد و مامان و عزیزجون سعی داشتن ارومش کنن...چشماش قرمز قرمز بود...ازش میترسیدم..از پدرم میترسیدم...وحشت داشتم...
داد زد:
الا همین الان وسایلاتو جمع میکنی میریم خونه...زوووووووددددددددد
چقدر دوست داشتم برم خونمون...ولی اینجوری نه!
کم کم داشتم به الهه حق میدادم که نمیذاشت مامان و بابا رو ببینم
بابا:
-تکلیف اون دختره ی چش سفیدو هم روشن میکنم!!!...معلوم نیست کدوم جهنمیه
عزیزجون:
ساکت شو دیگه بسه...ابرو برامون نموند!
بابا با حالت زاری روی مبل نشست و مامان لیوان اب قندو داد دستش...
همین لحظه بود که در باز شد و الهه با لبخند اومد تو...خواست به سمت من قدم برداره که با دیدن مامان و بابا لبخند رو لبش ماسید...
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
ادامشو هم زود براتون میزارم... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق ، لــــــــــⓘلی
#38
ادامه بدهههههههههههه Heart Heart
منتظر نذار یادم میره داستانو باید از اول بخونم:ngh:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
(((:

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
•ناشناس•
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
#39
اجی رمانت عالیههههه
ادامشم بزار که بی صبرانه منتظرمـــــــــــ Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Karlina
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
#40
سلام دوستان
رمان تنهام نذار پارت هجدهم
عزیزجون:
ساکت شو دیگه بسه...ابرو برامون نموند!
بابا با حالت زاری روی مبل نشست و مامان لیوان اب قندو داد دستش...
همین لحظه بود که در باز شد و الهه با لبخند اومد تو...خواست به سمت من قدم برداره که با دیدن مامان و بابا لبخند رو لبش ماسید...

بابا همین که الهه رو دید انگار که دوباره همه ی عصبانیتش برگشته بود با قدمای بلند خودشو به الهه رسوند و صدای سیلی محکمش تو کل خونه پیچید...الهه که تحمل وایستادنو نداشت روی زمین افتاد...دستمو روی دهنم گذاشته بودم که صدای جیغم بلند نشه...همچین پدر و مادری نوبر بودن!
عزیزجون دستشو جلوی دهنش گذاشت و از جا بلند شد...الهه رو خیلی دوست داشت...جلوی بابا وایستاد و با دستای لرزونش سیلی محکمی زد...بابا با بهت دستشو روی صورتش گذاشت و به عزیزجون خیره شد...سکوت سنگینی حاکم بود که با صدای هق هق اروم الهه شکسته می شد...تحمل نداشتم ناراحتیشو ببینم...سردردم داشت دیوونم میکرد...خدا خدا میکردم وضعیت بد تر از اینی که هست نشه...

مامان بالاخره سکوتو شکست:
-کار خیلی اشتباهی کردی الهه!...الا رو برداشتی و رفتی؟ که چی؟ که ثابت کنی هر کاری بخوای میتونی بکنی؟ابرومونو جلوی دوست بابات بردی هیچی نگفتیم...این همه مدت دربه در دنبالتون بودیم...اونوقت تا این وقت شب بیرون داشتی چه غلطی میکردی هــــــان؟؟...این بود جواب اعتماد ما بهت؟ ارههههه؟؟؟؟؟

مامان خیلی عصبانی بود...نگاهی به الهه انداختم که دیدم سرشو زیر انداخته و داره سعی میکنه به گریش خاتمه بده...رد انگشتای بابا روی صورتش جا خوش کرده بود...
بابا اروم و بیش از حد عصبی حرف میزد...مطمئن بودم داره رعایت حال عزیزجون رو میکنه...
بابا:
ابرومو بردی الا...کدوم دختر احمقی این همه مدت از خونش میزنه بیرون...خودت از راه به در شدی کم نبود میخواستی سر الا هم همین بلا رو بیاری؟...به خدا اگه یه بار دیگه تکرار بشه جفتتونو سر می برم...کدوم جهنمی بودی تا الان؟؟؟؟...با کی بیرون بودی؟...ما اونور از نگرانی میمردیم که خانوم اینجا به خوش گذرونی های شبونش برسه؟؟؟؟؟

*الهه*
حرفای مامان و بابا خیلی گرون تموم شد برام...دردش حتی از اون سیلی هم بیشتر بود...با هزار بدبختی و تهدید مامان و بابا وسایلمون رو جمع کردیم...عزیزجون نمیذاشت بریم...همش میترسید بابا بلایی سر ما بیاره...سعی کردم ارومش کنم...اونم در حالی که خودم بی قرار ترین ادم روی زمین بودم...میترسیدم ناخواسته اتفاقی براش بیفته...اونوقت هرگز خودمو نمی بخشیدم!

یکم باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم...هه!..اونم دروغین...حتی مطمئن نبودم که بابا زندم بزاره!

با ناراحتی از خونه ی عزیزجون بیرون اومدیم...الا پیش من بود و یه لحظه هم از کنارم جم نمیخورد...انگار مامان و بابای غریبمون براش غریبه تر شده بودن که اصلا حاضر نبود حتی باهاشون همکلام بشه!

چشمای بابا از عصبانیت سرخ سرخ شده بود....هیچی نمیگفت...مطمئن بودم ارامش قبل از طوفانه...پامون میرسید به خونه کارمون تموم بود...مامان هم ناراحت و عصبی بود و هیچی نمیگفت...بیشتر نگران الا بودم...فشار زیادی روش بود...اولین برخورد اصلا خوب نبود...معلوم بود داره درد میکشه...
اون روز مسیر به نظرم خیلی کوتاه تر به نظر می رسید...چون خیلی زود رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم...نگرانی و ترس تو چشمای خوشگل الا به راحتی دیده می شد...سر باندپیچی شدش دردمو بدتر میکرد...
با صدای مامان به خودم اومدم و رفتم داخل...سریع رفتم سمت اتاقم که بابام با عصبانیت وارد اتاق شد و درو پشت سرش قفل کرد...بدنم هیچ حسی نداشت...
.
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86 ، لــــــــــⓘلی ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان