رمان تنهام نذار پارت یازدهم
*میلاد*
داشتم وارد بخش میشدم که ایهانو دیدم..با عجله از بیمارستان زد بیرون صورتش سرخ شده بود معلوم بود که چقدر عصبانیه بازوشو گرفتم و صداش زدم:آیهان..
داد زد:ولم کن...
ولش کردم با عجله سوار ماشین شد و رفت...الان به بیشترین چیزی که نیاز داشت تنهایی بود..تا خودشو خالی کنه..شاید نباید میذاشتم با اون حالش رانندگی کنه
-بس کن میلاد تو که میدونی اگه باهاش میرفتی حالش خرابتر میشد
به حرف دلم گوش دادم و وارد بخش شدم
الهه با چهره ی غمگین روی صندلی نشسته بود..نزدیکتر که شدم صدای هق هق ارومشو شنیدم
-الهه
دستشو از روی صورتش برداشت و با دیدن من تعجب کرد:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-با ایهان اومدم...دعواتون شد؟..ایهان خیلی عصبی بود
-نه..یعنی اره...نمیدونم!
و دوباره هق هق کرد...کنارش روی صندلی نشستم
-چی شد اخه..ایهان امروز خیلی بهش فشار وارد شده...همش بهت زنگ میزد گوشیت خاموش بود دیوونه شده بود میخواست بیاد دم خونتون نذاشتم ناچارا زنگ زد به الا
اونم گفت توی حمومی بعد بهت زنگ میزنه ایهانم دست بردار نبود از طرفی عصبی بود از یه طرفم نگران...اونقدر بهت زنگ زد که اخر سر جواب دادی..درسته سرت داد زد ولی اینور داشت از خوشحالی پس میفتاد که صداتو شنیده...بعدشم که باهم اومدیم اینجا
-میلاد امروز برام خواستگار اومده بود...پسر دوست بابام...مامان و بابام مجبورم کردن...منم توی جمع به خود پسره گفتم نمیخوامش...دعوا شد..به ایهان نگفتم چون میدونستم دیوونه میشه...الا از من دفاع کرد که این بلا سرش اومد
با بهت به الهه نگاه کردم:
-چی؟؟؟؟؟؟؟....الا چی شده؟
-فراموشی گرفته...میبینی حتی مامان و بابام حالشو هم نمیپرسن چه برسه به اینکه الان پیشش باشن...حالا چیکار کنم؟؟؟؟....الا منو نمی بخشه...و دوباره شروع به گریه کرد...
با تعجب داشتم به الهه نگاه میکردم...توی این چند ساعت چه اتفاقاتی افتاده بوده...
-الهه نگران نباش..خدا بزرگه یه کاری میکنیم...الا هم خوب میشه
-خداکنه...میلاد میشه به ایهان زنگ بزنی؟؟خیلی نگرانشم...اگه من بزنم مطمئنم جواب نمیده
-باشه
گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم...
-الهه جواب نمیده
-بازم بگیر...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره
-باشه وایسا
چندباری شمارشو گرفتم که بالاخره جواب داد...صداش خیلی گرفته بود:
بگو میلاد
-ایهان تو خوبی؟
-کارتو بگو بیخیال
از جام بلند شدم همونطور که به سمت گوشه سالن میرفتم گفتم:
-بابا دختر مردمو سکته دادی...الان این بیچاره اینجا تنهاس...تو به چه دردی میخوری پس؟...پاشو بیا پیش الهه..
-ول کن میلاد...اصلا اعصاب ندارم..میام یه کاری دست خودم و الهه میدم اونجا...ول کن
-یعنی چی ایهان؟؟...بیشعور این ساعت شب عشقتو تنها ول کردی اینجا که چی؟
-عشقم همین امروز ازم پنهون کرد که براش خواستگار اومده..بهم نگفت...میلاد این چه معنی میتونه داشته باشه؟؟؟
-هوی اسکل عوض اینکه بشینی اونجا فکر و خیال بکنی پاشو گمشو بیا اینجا من بهت بگم چی شده
-میلاد نمیام
-گمشو بابا...به جهنم...فقط یادت باشه الهه وقتی یادش بیفته به اینم فکر میکنه عشقش توی این وضعیت چطوری تنهاش گذاشته
-مـــــــیــــــــلااااااااااااادددددددد
گوشی رو قطع کردم و کنار الهه نشستم نگاه منتظرشو که روی خودم دیدم گفتم:
-میاد اینجا نگران نباش
اخه این چه زری بود من زدم...یهو دیدی نیومد..بیخودی دختر مردمو امیدوار میکنم...خاک تو سرت میلاد!!!!!
.
.
.
خب اینم از پارت یازدهم...دوستان ببخشید که یکم دیر گذاشتم...
نظر و سپاس فراموشتون نشه...
*میلاد*
داشتم وارد بخش میشدم که ایهانو دیدم..با عجله از بیمارستان زد بیرون صورتش سرخ شده بود معلوم بود که چقدر عصبانیه بازوشو گرفتم و صداش زدم:آیهان..
داد زد:ولم کن...
ولش کردم با عجله سوار ماشین شد و رفت...الان به بیشترین چیزی که نیاز داشت تنهایی بود..تا خودشو خالی کنه..شاید نباید میذاشتم با اون حالش رانندگی کنه
-بس کن میلاد تو که میدونی اگه باهاش میرفتی حالش خرابتر میشد
به حرف دلم گوش دادم و وارد بخش شدم
الهه با چهره ی غمگین روی صندلی نشسته بود..نزدیکتر که شدم صدای هق هق ارومشو شنیدم
-الهه
دستشو از روی صورتش برداشت و با دیدن من تعجب کرد:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-با ایهان اومدم...دعواتون شد؟..ایهان خیلی عصبی بود
-نه..یعنی اره...نمیدونم!
و دوباره هق هق کرد...کنارش روی صندلی نشستم
-چی شد اخه..ایهان امروز خیلی بهش فشار وارد شده...همش بهت زنگ میزد گوشیت خاموش بود دیوونه شده بود میخواست بیاد دم خونتون نذاشتم ناچارا زنگ زد به الا
اونم گفت توی حمومی بعد بهت زنگ میزنه ایهانم دست بردار نبود از طرفی عصبی بود از یه طرفم نگران...اونقدر بهت زنگ زد که اخر سر جواب دادی..درسته سرت داد زد ولی اینور داشت از خوشحالی پس میفتاد که صداتو شنیده...بعدشم که باهم اومدیم اینجا
-میلاد امروز برام خواستگار اومده بود...پسر دوست بابام...مامان و بابام مجبورم کردن...منم توی جمع به خود پسره گفتم نمیخوامش...دعوا شد..به ایهان نگفتم چون میدونستم دیوونه میشه...الا از من دفاع کرد که این بلا سرش اومد
با بهت به الهه نگاه کردم:
-چی؟؟؟؟؟؟؟....الا چی شده؟
-فراموشی گرفته...میبینی حتی مامان و بابام حالشو هم نمیپرسن چه برسه به اینکه الان پیشش باشن...حالا چیکار کنم؟؟؟؟....الا منو نمی بخشه...و دوباره شروع به گریه کرد...
با تعجب داشتم به الهه نگاه میکردم...توی این چند ساعت چه اتفاقاتی افتاده بوده...
-الهه نگران نباش..خدا بزرگه یه کاری میکنیم...الا هم خوب میشه
-خداکنه...میلاد میشه به ایهان زنگ بزنی؟؟خیلی نگرانشم...اگه من بزنم مطمئنم جواب نمیده
-باشه
گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم...
-الهه جواب نمیده
-بازم بگیر...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره
-باشه وایسا
چندباری شمارشو گرفتم که بالاخره جواب داد...صداش خیلی گرفته بود:
بگو میلاد
-ایهان تو خوبی؟
-کارتو بگو بیخیال
از جام بلند شدم همونطور که به سمت گوشه سالن میرفتم گفتم:
-بابا دختر مردمو سکته دادی...الان این بیچاره اینجا تنهاس...تو به چه دردی میخوری پس؟...پاشو بیا پیش الهه..
-ول کن میلاد...اصلا اعصاب ندارم..میام یه کاری دست خودم و الهه میدم اونجا...ول کن
-یعنی چی ایهان؟؟...بیشعور این ساعت شب عشقتو تنها ول کردی اینجا که چی؟
-عشقم همین امروز ازم پنهون کرد که براش خواستگار اومده..بهم نگفت...میلاد این چه معنی میتونه داشته باشه؟؟؟
-هوی اسکل عوض اینکه بشینی اونجا فکر و خیال بکنی پاشو گمشو بیا اینجا من بهت بگم چی شده
-میلاد نمیام
-گمشو بابا...به جهنم...فقط یادت باشه الهه وقتی یادش بیفته به اینم فکر میکنه عشقش توی این وضعیت چطوری تنهاش گذاشته
-مـــــــیــــــــلااااااااااااادددددددد
گوشی رو قطع کردم و کنار الهه نشستم نگاه منتظرشو که روی خودم دیدم گفتم:
-میاد اینجا نگران نباش
اخه این چه زری بود من زدم...یهو دیدی نیومد..بیخودی دختر مردمو امیدوار میکنم...خاک تو سرت میلاد!!!!!
.
.
.
خب اینم از پارت یازدهم...دوستان ببخشید که یکم دیر گذاشتم...
نظر و سپاس فراموشتون نشه...