امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×عشق~ ناگریز×

#12
رمان

#پارت14

-پیس  !!!... فردا ساعت نه شب زنگ می زنم منتظر باش!!


برگشتم طرفش و گفتم
- اصلا هم منتظر نیستم داری تبدیل به مزاحم میشی ها !

انگار اصلا صدامو نشنید که دوباره گفت
-فردا ساعت نه تمام..

رفتیم خونه خسته و خورد خوابیدم
***
ساعت 2 رسیدم.خونه خوراک خوردم و کمی استراحت کردم بخاطر امتحانا گوشی مو خاموش کرده بودمو گذاشته بودم کنار

میدونستم پارسا زنگ بزنه با شماره مشترک مورد نظر... مواجه میشه !!
ساعت 5از خواب بیدار شدم و نشستم پای درس خوندن فردا امتحان داشتم و خیلی عقب بودم از برنامه هام

سعید هم امشب با دوستاش قرار گشت و گذار داشت !

اصلا انگار نه انگار فصل امتحان هست!!!!!
مامان و بابا هم به خاطر امتحاناتم که محیط اروم باشه و بتونم درس بخونم با هم رفته بودن خونه مامان جون با خاله ها دور هم باشن

نفهمیدم چقدر پای درس بودم که یهو زنگ خونه بصدا در اومد !!
کلافه از تو اتاق اومدم بیرون یه نگاه گذرا به ساعت کردم خشکم زد!
ساعت نه بود و من احساس کردم ازش رو دست خوردم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت15

رفتم سمت گوشی شماره ناشناسی بود
معمولا شماره حفظ نمیکنم

-الو

-سلام خانوم خانوما

-چقدر تو بیکاری اخه چجور جرات کردی به خونه زنگ بزنی؟!

-چون میدونستم تنهایی

-چجور فهمیدی؟؟

-اخه خودم برنامه امروز مامان و خاله رو اوکی کردم که برن خونه مامان جون

-چی میخوای از جونم اخه!؟

-صداتو، گرمی نگاهتو خودتو..

-چقدر رمانتیک شدی !!!!

-بودم تو نمیدونستی!

-برو دنبال کارت پارسا من ادم رابطه نیستم

-من ادمی هستم که میتونم  تو رو مشتاق خودم کنم

-اوه اوه چقدرم از خودراضی هستی

-نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی پسری به خوبی من پیدا نمیشه به این آسونی ها

-بله

-دختر خوبی باشی منم همه چیزمو به.پات میریزم

-من ادمش نیستم این همه دختر تو خیابون ..

،-دیوونه ای تو؟؟؟ من دختر خیابونی بخوام بعد بیام دنبال تو؟!

-همین مساله داره اذیتم میکنه احساس میکن تو منو دختر بدی دیدی

-اینقدر پاکی ازت دیدم که دوستت دارم
یه لحظه مکث کرد
-چی گفتی؟!
-دوستت.دارم..........
عرق سردی بدنمو تسخیر کرد روی زمین زانو زدم و شوکه فقط گوشی دستم بود..

-الو .. الو... دختر پاستوریزه خاله جونم از اینکه تو همه چی دست اول هستی خوشم میاد
.....ساکت فقط گوشی دستم بود
-قطع کردی؟

-نه.ولی همین تصمیمو دارم

-نکن تورو خدا بذار خودمو.بهت ثابت کنم

-لازم نکرده قطع کن تا برسم به امتحاناتم خیلی عقبم

-ول کن درسو بابا

-نمیخواد بهم مشاوره تحصیلی بدی

یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت16
-راستی میگم تو کتاب کمک درسی لازم نداری؟!

-چطور؟!

-من چند تا کتاب کمک درسی های عمومی دارم خیلی کتابای خوبی هم هست من که نتونستم ازش استفاده کنم شاید تو بتونی

-چیا هست؟!!

-کی امتحان داری:!؟

-فردا

-برات میارم

چشمامو گرد کردم

-نه لازم نکرده

-چی شد خب مگه چیه!!!!

-نه.نه اصلا من کتاب نمیخوام

-چقدر تو سوسولی میترسی مگه؟!

-اره خب از آبروم میترسم

-مگه منو چجور شناختی

-هرجور شناخته باشم بقیه نشناختن

-برو بابا پاستوریزه

-باشه پس کاری نداری؟!
-کجا؟؟
-خودت گفتی برو
بعد سریع گوشیو قطع کردم
دوباره طولی نکشید که صدای تلفن بلند شد
-بله؟؟!!!!
-چه مسخره!!!!
-من یا تو که همه وقت مفیدمو گرفتی؟!
-تویی که این موقع وسط حرف زدن ما وقت مفید درس خوندنته

نا خود اگاه یه خنده بیصدا کردم
-پرویی خب!
- پررویی ما به گوشت تلخی تو در..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت17
-بذار برم پارسا بخدا این درسو میافتم

-باشه عزیزم گوشیتو روشن کن تا بتونم بهت تماس بگیرم

-نه نه  تا امتحان آخرم خاموشه

-باشه.بابا قبول

-خدا حافظ

با صدایی که معلوم بود دلش نمیخواد قطع کنه گفت

-خداحافظ عزیزم

قطع کردم گوشیو نگاهی به ساعت کردم .. وای خدا خیلی زمان از دست داده بودم سریع نشستم پای درس..


.......

امتحان خوبی دادم در بد بینانه ترین حالتش 18 میشدم

تا رفتم تو خیابون تا برم خونه دیدم یه ماشین جلو پام ترمز زد

-سلام

-پارسای بیکار!! اینجا چکار میکنی؟

-سلام عرض شد!

-علیک.سلام

-بیا برسونمت

-نمیام

-خودرو شخصی داری؟؟

-آره با راننده شخصی!!

-اوهوع.. بگیر منو

-نیشخندی زدمو رفتم لب خیابون برا اولین ماشین دست تکون دادم...

-دربست

سریع ترمز کرد نگاهش کردم.. هم خنده تو صورتش بود هم حرص بیخیالش سوار شدم و ادرس دادم

حواسم بهش بود داشت  دنبالمون می اومد


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت18

سری چرخوندم ندیدمش گفتم لابد بیخیال شده

تا که رسیدیم سر کوچه پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم

همین جور که به خونه بیشتر نزدیک میشدم بیشتر شک م به یقین تبدیل میشد
بللههع

ماشین مبارکشون دم در پارک بود
کلید انداختم رفتم داخل

-سلام مامان

-سلام عزیزم خسته نباشی

-ممنون

-امتحان چطور بود

-خوب بود به نظر من

-خدا روشکر

همین.جور که با مامان صحبت میکردم چشم چرخوندم تا پارسا رو پیدا کنم انگار نبود خدارو شکر

فکر کردم دم در جایی کمین کرده بوده و من از دستش در رفته بودم
یهو در دستشویی باز شد و اقا تشریف اوردن

-سلام خوبی؟!

-ممنون از این ورا

-برا کتابا اومدم فکر.کردم وقتت کمه برا درسا گفتم اون روز که گفتی کمکت کنم برا درسای عمومی رو بندازم جلو به جای فردا الان اومدم

وا!!!!!این.چی میگه اخه:!؟ کمک !!!من!!!اونم برا.درس عمومی!!!!
چهرم تو هم رفت و با غیض گفتم

- لازم نکرده!!

همون موقع مامان از آشپزخونه اومد بیرون

-پارسا جون امروز که خسته هست تازه امتحان داده بذار برا فردا .. اصلا فردا ناهار منتظرتم....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت19

-ممنون خاله... باشه چشم! راستم میگین حواسم به استراحت بین درس ها نبود پس این کتابارو میبرم نکته هاشو امشب در میارم باز فردا میارمشون

راستی... سحر خانم برید کتاب عربیتون رو بیارید لطفا

-برا چی؟!

-میخوام.یه مرور کلی بکنم

-نمیخواد خودم...

ناباور دیدم مامان کتابمو داد دستش..

-بیا پارسا جون دختر من وقتی خسته هست بگو برو آب بخور تشنگی میمیری هم بهونه میاره!!

پارسا هم عین عقاب کتابو قاپید و گفت

- آره خاله خب خسته هم شده عب نداره با اخلاق خط خطیش اشنایی دارم

بلند شد و.سمت در خروجی رفت

-پس من میرم کتابو هم میبرم نکته هاش و در میارم فردا میام

من-نه نه کتابو بذار خودم میخوامش

-تو امشب استراحت کن فردا سگ نباشی پاچمو بگیری ...

-خدا حافظ خاله جون با اجازتون رفتم

اینو گفت و سریع از در رفت بیرون
حتی نموند مامان جواب خداحافظیشو بده
با دو دویدم طرفش که دیدم کفششو انداخته جلو پاش و داره با دو خارج میشه
تا دمپایی پوشیدم رفتم دم در پا گذاشت رو گاز و رفت
رفت!!!!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت20

خدایا!!!!!!

با کتابم کتاب عربی!!!

اصلا اون از کجا فهمیده بود کی امتحان عربی دارم؟!

با ریخت و قیافه آویزون رفتم سمت آشپزخونه خیلی داغ کرده بودم رفتم اب بخورم که دیدم بله..
برا یاد آوری مامان که چه برنامه هایی دارم یه کاغذ کوچولو چسبونده بودم به در یخچال که تاریخ امتحانا رو نوشته بودم برا مامان
ازش رو دست خوردم

تشنگیم از بین رفت..

رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم نشستم جلو تلویزیون
مامان -بیا میوه بخور تا ناهار اماده بشه

-نمیخوام میرم میخوابم برا ناهار صدام کنید لطفا

-باشه برو

رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت.. اخه این تنبل خان  رو چه به تدریس خصوصی؟!!!!
میدونم نمیذاره فردا هم درس بخونم
...
مامان-سحر .. سحر بیدار شو مامان ناهار امادست
چشمامو باز کردم انگار کوه رو جا به جا کرده باشم

-باشه مامان بیدارم

مامان از اتاق خارج شد منم به هر سختی بود. بلند شدم و رفتم برا ناهار
بعد از خوراک یه دوش گرفتم و یکم سرحال شدم
خب حالا بیکارم کاملا اماده ی درس خوندن هستم

رفتم سراغ جزوه هام یه نگاه کردم تا هرچی میشد مرور کردم ولی بازم به نظرم ناقص بود

مامان-سحر... بیا تلفن

-کیه مامان

-پارسا..
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×عشق~ ناگریز× - **MAHAK - 09-03-2020، 16:03
RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 10-03-2020، 18:06
RE: ×عشق~ ناگریز× - BIG-DARK - 13-04-2020، 13:45
RE: ×عشق~ ناگریز× - BIG-DARK - 08-03-2021، 18:09
RE: ×عشق~ ناگریز× - TinaMk - 28-08-2021، 22:33


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان