11-03-2020، 14:36
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-03-2020، 14:41، توسط پایدارتاپای دار.)
رمان
#پارت21
شوکه گفتم
-کی؟!
با دو رفتم بیرون تلفنو برداشتم با حرص گفتم
-بله!
-سلام عزیزم
-خیلی بدجنسی کتابم بردی چکار؟!
-اگه کتابت دستم نبود تا فردا ده تا کار جور میکردی از در میرفتی بیرون
-خوبه خودتم میدونی دوس ندارم بیای
-ولی الان دوست داری که!!
-مجبورم
-گوشیتو روشن کن یه سری کلمه ها و جمله های کلیدی حفظی برات فرستادم بتونی به درستم برسی
-اخرش از دست تو سکته میکنم
-سلامت باشی عزیزم قابل نداره
دهنی کج کردم و بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم
رفتم تواتاق و گوشی رو از کشو درآوردم روشنش کردم
تا نت رو روشن کردم پیاماش برام اومد
(سلام عشقم....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت22
(سلام عشقم
خیلی دوستت دارم
همه دنیا هست و تو
ببخشید بخاطر دیدنت دارم ناراحتت میکنم
نمیدونی چقدر بیتاب دیدنت هستم
وقتی رو ندی مجبور میشم از راه های دیگه بیام)
چند تا پیام های عاشقانه فرستاده بود و یه عالمه کلمه حفظی و جملات حفظی
بازم بهتر شد
زیر پیام ها نوشتم
-دوست داشتنت داره آزارم میده..
و نت رو خاموش کردم و شروع کردم به خوندن مطالب
شب تقریبا تمام کلمات رو حفظ بودم
.
صبح از خواب بیدار شدم.. چقدر خسته ی خواب بودم انگار اصلا نخوابیده بودم بلند شدم و سریع یونیفرمم رو.پوشیدم.و از در زدم بیرون
.
از دبیرستان که بیرون اومدم بازم جلو پام ایست کرد
-سلام این دفعه دیگه بیا بالا
در ماشینو باز کردم و نشستم داخل
پارسا یه نفس عمیقی از سر رضایت کشید و گفت
-ممنون
-پر رو نشی ها
-چشم عزیزم
-نه.نه پیاده میشم
-بشین دیگه بابا
و پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد
تو راه ساکت بودم که یهو.یه.چیزی مثه برق از سرم گذشت
-خب شما با من وارد خونه بشیم به نظرت دید مثبتی رومون هست
-معلومه که نه
-پس بزن کنار
-انگار استرس عقلتو مختل کرده خب بشین برسونمت بعد یه پری تو خیابون میخورم میام خونتون
ساکت شدم
سکوت سنگینی بود
پارسا ضبط ماشینو روشن کرد و بی وقفه گفت
-خیلی ساکت شده فکر میکردم ببینمت میتونم باهات حرف بزنم ولی خیلی سخته
-تو که خیلی پر رو تر از این حرفا بودی
-عزیزم اینقدر دوستت دارم که دوست دارم تو بغلم فشارت بدم
-ببین داری پررو میشی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت23
-نه نه ولش کن اصلا!
-اصلا کو کتابم؟!
-صندوق عقب
چشمام گرد شد !!!
-چرا اخه؟؟؟
-من ادم.محتاطی هستم
-دیوونه
-بله کاری داشتی؟!
رومو برگردوندم سمت خیابون
تا رسیدن دیگه حرفی نزدم
سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم و خسته و نالون سلام کردم
مامان -سلام دکتر اینده ام
لبخندی رو لبام نشست و رفتم طرفش بوسش کردم
-برو لوس نشو
تا دست و صورتمو شستم آیفن زنگ خورد
-بله؟!
-منم منم مادرتون
-چه لوس!
درو باز کردم تا تحفه ی خاله بیاد داخل
-سلام
من با حالت بی تفاوتی-علیک سلام
مامان -سلام خوبی خوش اومدی؟!
-سلامت باشی خاله جون
-بشین برات چایی بیارم
-نه خاله اب میخوام
مامان رفت و دوتا لیوان شربت درست کرد و اومد
سینی رو داد دستم و گفت -مامان جون سحر خوشگلم!!! شربتو بخورین تا من برنجو ریختم تو اب جوش ابکش کنم
سینی داد دستم و رفت
منم سینیرو بردم گذاشتم جلوش رو میز
من -میتونی بخوری..
-معلومه که میخورم
لیوان رو برداشت و سر کشید
بهش نگاه کردم که دیدم لیوان شربت منو هم برداشت و کم کم
شروع کرد به خوردن
من-نوش جان!!!!!!!!!!!
-ممنون
معلوم.بود اصلا نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت24
معلوم بود نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه
با اخم گفتم
-اگه خوردی برو کتاب های منو از تو ماشین بیار
-اوه اوه ترسیدم
-حالا ترسش مونده
بعد لبخندی زد و لیوان نیمه خورده رو گذاشت رو میز و رفت کتاب ها رو از تو ماشین بیاره
منم تو
چشم بهم زدنی کتاب و دفتر و ... رو چیدم رو میز ناهار خوری تو سالن
تا برگشت دید من رو میز سالن نشستم !!
نگاه پر از سوالش به سمتم چرخید؟؟؟؟؟
من-چیه؟!
پارسا-اینجوریاس؟!
-نه پس اونجوریاس؟!
نشستم و گفتم شروع کنیم
-خیلی بهت زده نگاهی به بساط درس روی میز کرد و گفت
-خاله جون !!!
مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت
-جانم خاله؟!!
مامان هم تعجب کرد که کتاب و.. رو میز دید
مامان-اینجا؟!
من -اره خب
-اینجا تو دست و پای من هستید
-میز اینجا جاش بهتره تا میز اتاق
-باشه، پارسا چیکارم داشتی صدام زدی؟!
پارسا-میخواستم ببینم اینجا عب نداره بشینیم؟!
-نه خاله اگه دوس دارین بشینید
-پس ببخشید نباید صدا بیاد اصلا تمرکزم بهم میریزه
-باشه سعی میکنم
مامان رفت تو اشپزخونه منم رو کردم به پارسا و گفتم
-خیط!!
اخم ریزی کرد و گفت
- باشه.. باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت25
شروع کرد به قواعد درس دادن
چه عجیب انگار عربی اش خوبه
دو تا قواعد که درس داد یهو مامان اب رو باز کرد تا ظرفا رو بشوره
پارسا-خالههه..!!!
مامان-بله
-خاله ظرفارو بعدا بشورین تمرکزم خراب میشه
-جدی!!!
-بله...
نگاهی به من کرد و با یه ابرو بالا انداخته گفت
-خب حلش کردی؟؟!!
نگاش کردم و گفتم -اره
یواش پچ زدم
-من تو اتاق نمیام ها
موذیانه یواش گفت
-میبرمت .. کارت دارم عزیزم
چشمامو گرد کردم و گفتم
-چکار؟؟
خندید و گفت
-نترس باهات حرف دارم
همون لحظه صدای ظرف اومد دوباره
پارسا -خالهه
-بله عزیزم
بیایید بیرون از اشپز خونه من تمرکز ندارم
مامان اومد بیرون با یه چاقو تو دستش و به صورت تهدید و با خنده گفت
-برین تو اتاق تا نکشتمتون
پارسا هم بی معطلی کتابارو جمع کرد و گفت
-چشم چشم فقط مارو نکشین
نگاه خنده دار ی کرد و خودش رفت تو اتاق
مامان هنوز ژست طلبکارانه با چاقو تو دستش داشت
نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کرد برم تو اتاق
-برید برسید به درستون منم برسم به کارام
رمان
#پارت26
منم بلند شدم و چند تا دونه خودکار و.. رو که رو میز جا مونده بود رو برداشتم و رفتم
تا رفتم تو اتاق پارسا سریع در رو بست
من-باز کن درو
-تمرکز ندارم
-بدرک مگه تو.مال درس دادنی اخه
-بع... اختیار داری خانم گل من عربیم بیسته
-نه بابا!!!
-بلههه..چرا اذیتم میکنی اخه دلت میاد؟؟
رومو برگردوندم و گفتم
-از ادمای هوس باز بدم میاد
-کی گفته من هوس بازم
-پس برا چکاری اومدی دنبال من؟!
-به خاطر عشق، من عاشقتم
-برو بابا
-دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم
-تو پسری هستی که تو فامیل خیلی با بقیه آزادی شناخت بیشتر معلومه چیه!!
-اصلا ولش کن بذار در کنارت اروم بشینم میتونیم بدون دعوا درس بخونیم
-برا درسام احتیاجی به تو ندارم
-ولی برای توضیح دادن به مامانت که چی شد تا حالا قرار بود با هم درس بخونید ولی الان رفت بهم احتیاج داری
-کلی بهونه میشه جور کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت27
-ولی برا دل من بهونه نمیشه جورکرد دلم هواتو میکنه
-اخمی کردم و گفتم داری پاتو از گلیم خودت دراز تر میکنی
نگاه معصومانه ای کرد و گفت
-دله دیگه تا پاشو دراز نکنه که عشق پیدا نمیکنه
بعد ناغافل دستشو گذاشت رو دستم
خواستم دستمو بکشم عقب محکم گرفتش و گفت
-بذار لمست کنم!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
-دستمو ول کن پارسا خیلی بهت حرمت گذاشتم تا الانشم
-بذار...
(سکوت کرد و اروم دستم رو رها کرد)
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم
-بخدا فردا امتحان دارم برو تا بفهمم چی میخونم
مظلومانه سرشو پایین انداخت و گفت :
-ببخشید دست خودم نبود
-چیو ببخشم؟؟ چه فایده داره ببخشم اصلا؟! بخشش مال آدمیه که پشیمونه و در نظر نداره اشتباهش رو تکرار کنه
تو اصلا پشیمون به نظر نمیای!!!
متعجب نگاه کرد و گفت
- مگه میشه کنار تو بود و خواستنت رو اشتباه دونست؟! دل من تو رو خواسته !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت28
محکم زدم رو میز که سه متر پرید هوا
-بسه دیگه بهت اجازه نمیدم اینقدر بی حیا بهم نگاه کنی.
سرشو پایین انداخت و گفت :
-ببخش نمیتونم بین عقل و احساسم تعادل بر قرار کنم ناراحتت میکنم
-میشه بری خونتون منم به کارام برسم
-نه تورو خدا بذار پیشت باشم
-اذیت میشم
-فقط پیشت اصلا باهات دیگه حرف نمیزنم میتونم برم یه کناری تا تو درستو بخونی
-چه.کاریه اخه...
همون لحظه مامان از در وارد شد
مامان-به به خیلی سر و صدا میکنید اصلا تمرکز ندارم ظرفا رو بشورم
بعد نگاه شیطونی کرد و خندید
پارسا -خاله جون حالا چند تا تمرین دادم بهش تا من استراحت میکنم حلشون میکنه
نگاه پر معنی بهش کردمو گفتم:
- اره خیلی خسته شده بسه زبون
مامان ظرف میوه رو گذاشت رو میز و رفت:
پارسا سریع دستموگرفت و
اروم بوسه زد و گفت:
...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت29
- فقط همین امروز بخدا حرف نمیزنم دوست دارم فقط تو هوای تو نفس بکشم
دستمو عقب کشیدم و گفتم
- اگه یه کلمه حرف بزنی میزنم زیر همه چی
-چشم !! درستو بخون در ضمن من عربیم خوبه کمک خواستی هستم ..
-گفتم حرف نزن!!!
چیزی دیگه نگفت
یه ربع ساعتی طول کشید تا تمرکز کنم درست و حسابی
حواس پرتیم کمتر شده بود و داشتم از درس یه چیزایی میفهمیدم
که
یهو ناغافل یادم اومد به پشت سرم رومو برگردوندم دیدم داره مثله هپروتی ها نگام میکنه
ته خنده ای زدمو گفتم
-چته؟! چرا امروز شدی بلای جونم؟
یکم نگاهشو به انگشتاش انداخت و بعد یه لحظه نگام کرد و گفت کمک نخواستی؟؟؟!!!
گفتم نه !!
گفت- اخه من دوس دارم بیام بشینم کنارت
گفتم- نه جات خوبه اگه بری بیرون بهترم میشه
ملتمسانه نگام کرد و گفت :
،چقدر سخته کسی رو به دست آورد که هیچ احتیاجی بهت نداره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت30
-خدا هیچ کسو محتاج دیگری نکنه
به خودش اشاره کرد و گفت:
-منو کرده.. محتاج نگات محتاج جواب دادنات.
محتاج محل گذاشتنات
سحر تو اغوا گری !!
چشمامو گرد کردم و گفتم :
-چرا چرت میگی تا حالا چه دلبری هایی کردم که این وصله ها رو بهم میچسبونی؟؟؟؟
-تو اگه بخوای دلبری کنی چی میشی؟؟؟!!!!!!!
من الان دیوونه نجابت و خود داریت هستم
- احساس میکنم داری خرم میکنی!!
-هنوز راهشو پیدا نکردم!! بذار برات درسا رو توضیح بدم لطفا .
بخدا عربیم خوبه
ابرو بالا انداختم و گفتم
-نوچ بیا میوه ها یی که مامان اورده بخور تا من درس بخونم
نگاه موذیانه انداخت و گفت باشه و تو یه حرکت اومد دوباره نشست کنارم
شروع کرد میوه پوست گرفتن منم مشغول شدم به درس
که یه دفعه یه تیکه سیب گذاشت دهنم و گفت بخور تا مخت راه بیافته
#پارت21
شوکه گفتم
-کی؟!
با دو رفتم بیرون تلفنو برداشتم با حرص گفتم
-بله!
-سلام عزیزم
-خیلی بدجنسی کتابم بردی چکار؟!
-اگه کتابت دستم نبود تا فردا ده تا کار جور میکردی از در میرفتی بیرون
-خوبه خودتم میدونی دوس ندارم بیای
-ولی الان دوست داری که!!
-مجبورم
-گوشیتو روشن کن یه سری کلمه ها و جمله های کلیدی حفظی برات فرستادم بتونی به درستم برسی
-اخرش از دست تو سکته میکنم
-سلامت باشی عزیزم قابل نداره
دهنی کج کردم و بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم
رفتم تواتاق و گوشی رو از کشو درآوردم روشنش کردم
تا نت رو روشن کردم پیاماش برام اومد
(سلام عشقم....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت22
(سلام عشقم
خیلی دوستت دارم
همه دنیا هست و تو
ببخشید بخاطر دیدنت دارم ناراحتت میکنم
نمیدونی چقدر بیتاب دیدنت هستم
وقتی رو ندی مجبور میشم از راه های دیگه بیام)
چند تا پیام های عاشقانه فرستاده بود و یه عالمه کلمه حفظی و جملات حفظی
بازم بهتر شد
زیر پیام ها نوشتم
-دوست داشتنت داره آزارم میده..
و نت رو خاموش کردم و شروع کردم به خوندن مطالب
شب تقریبا تمام کلمات رو حفظ بودم
.
صبح از خواب بیدار شدم.. چقدر خسته ی خواب بودم انگار اصلا نخوابیده بودم بلند شدم و سریع یونیفرمم رو.پوشیدم.و از در زدم بیرون
.
از دبیرستان که بیرون اومدم بازم جلو پام ایست کرد
-سلام این دفعه دیگه بیا بالا
در ماشینو باز کردم و نشستم داخل
پارسا یه نفس عمیقی از سر رضایت کشید و گفت
-ممنون
-پر رو نشی ها
-چشم عزیزم
-نه.نه پیاده میشم
-بشین دیگه بابا
و پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد
تو راه ساکت بودم که یهو.یه.چیزی مثه برق از سرم گذشت
-خب شما با من وارد خونه بشیم به نظرت دید مثبتی رومون هست
-معلومه که نه
-پس بزن کنار
-انگار استرس عقلتو مختل کرده خب بشین برسونمت بعد یه پری تو خیابون میخورم میام خونتون
ساکت شدم
سکوت سنگینی بود
پارسا ضبط ماشینو روشن کرد و بی وقفه گفت
-خیلی ساکت شده فکر میکردم ببینمت میتونم باهات حرف بزنم ولی خیلی سخته
-تو که خیلی پر رو تر از این حرفا بودی
-عزیزم اینقدر دوستت دارم که دوست دارم تو بغلم فشارت بدم
-ببین داری پررو میشی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت23
-نه نه ولش کن اصلا!
-اصلا کو کتابم؟!
-صندوق عقب
چشمام گرد شد !!!
-چرا اخه؟؟؟
-من ادم.محتاطی هستم
-دیوونه
-بله کاری داشتی؟!
رومو برگردوندم سمت خیابون
تا رسیدن دیگه حرفی نزدم
سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم و خسته و نالون سلام کردم
مامان -سلام دکتر اینده ام
لبخندی رو لبام نشست و رفتم طرفش بوسش کردم
-برو لوس نشو
تا دست و صورتمو شستم آیفن زنگ خورد
-بله؟!
-منم منم مادرتون
-چه لوس!
درو باز کردم تا تحفه ی خاله بیاد داخل
-سلام
من با حالت بی تفاوتی-علیک سلام
مامان -سلام خوبی خوش اومدی؟!
-سلامت باشی خاله جون
-بشین برات چایی بیارم
-نه خاله اب میخوام
مامان رفت و دوتا لیوان شربت درست کرد و اومد
سینی رو داد دستم و گفت -مامان جون سحر خوشگلم!!! شربتو بخورین تا من برنجو ریختم تو اب جوش ابکش کنم
سینی داد دستم و رفت
منم سینیرو بردم گذاشتم جلوش رو میز
من -میتونی بخوری..
-معلومه که میخورم
لیوان رو برداشت و سر کشید
بهش نگاه کردم که دیدم لیوان شربت منو هم برداشت و کم کم
شروع کرد به خوردن
من-نوش جان!!!!!!!!!!!
-ممنون
معلوم.بود اصلا نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت24
معلوم بود نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه
با اخم گفتم
-اگه خوردی برو کتاب های منو از تو ماشین بیار
-اوه اوه ترسیدم
-حالا ترسش مونده
بعد لبخندی زد و لیوان نیمه خورده رو گذاشت رو میز و رفت کتاب ها رو از تو ماشین بیاره
منم تو
چشم بهم زدنی کتاب و دفتر و ... رو چیدم رو میز ناهار خوری تو سالن
تا برگشت دید من رو میز سالن نشستم !!
نگاه پر از سوالش به سمتم چرخید؟؟؟؟؟
من-چیه؟!
پارسا-اینجوریاس؟!
-نه پس اونجوریاس؟!
نشستم و گفتم شروع کنیم
-خیلی بهت زده نگاهی به بساط درس روی میز کرد و گفت
-خاله جون !!!
مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت
-جانم خاله؟!!
مامان هم تعجب کرد که کتاب و.. رو میز دید
مامان-اینجا؟!
من -اره خب
-اینجا تو دست و پای من هستید
-میز اینجا جاش بهتره تا میز اتاق
-باشه، پارسا چیکارم داشتی صدام زدی؟!
پارسا-میخواستم ببینم اینجا عب نداره بشینیم؟!
-نه خاله اگه دوس دارین بشینید
-پس ببخشید نباید صدا بیاد اصلا تمرکزم بهم میریزه
-باشه سعی میکنم
مامان رفت تو اشپزخونه منم رو کردم به پارسا و گفتم
-خیط!!
اخم ریزی کرد و گفت
- باشه.. باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت25
شروع کرد به قواعد درس دادن
چه عجیب انگار عربی اش خوبه
دو تا قواعد که درس داد یهو مامان اب رو باز کرد تا ظرفا رو بشوره
پارسا-خالههه..!!!
مامان-بله
-خاله ظرفارو بعدا بشورین تمرکزم خراب میشه
-جدی!!!
-بله...
نگاهی به من کرد و با یه ابرو بالا انداخته گفت
-خب حلش کردی؟؟!!
نگاش کردم و گفتم -اره
یواش پچ زدم
-من تو اتاق نمیام ها
موذیانه یواش گفت
-میبرمت .. کارت دارم عزیزم
چشمامو گرد کردم و گفتم
-چکار؟؟
خندید و گفت
-نترس باهات حرف دارم
همون لحظه صدای ظرف اومد دوباره
پارسا -خالهه
-بله عزیزم
بیایید بیرون از اشپز خونه من تمرکز ندارم
مامان اومد بیرون با یه چاقو تو دستش و به صورت تهدید و با خنده گفت
-برین تو اتاق تا نکشتمتون
پارسا هم بی معطلی کتابارو جمع کرد و گفت
-چشم چشم فقط مارو نکشین
نگاه خنده دار ی کرد و خودش رفت تو اتاق
مامان هنوز ژست طلبکارانه با چاقو تو دستش داشت
نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کرد برم تو اتاق
-برید برسید به درستون منم برسم به کارام
رمان
#پارت26
منم بلند شدم و چند تا دونه خودکار و.. رو که رو میز جا مونده بود رو برداشتم و رفتم
تا رفتم تو اتاق پارسا سریع در رو بست
من-باز کن درو
-تمرکز ندارم
-بدرک مگه تو.مال درس دادنی اخه
-بع... اختیار داری خانم گل من عربیم بیسته
-نه بابا!!!
-بلههه..چرا اذیتم میکنی اخه دلت میاد؟؟
رومو برگردوندم و گفتم
-از ادمای هوس باز بدم میاد
-کی گفته من هوس بازم
-پس برا چکاری اومدی دنبال من؟!
-به خاطر عشق، من عاشقتم
-برو بابا
-دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم
-تو پسری هستی که تو فامیل خیلی با بقیه آزادی شناخت بیشتر معلومه چیه!!
-اصلا ولش کن بذار در کنارت اروم بشینم میتونیم بدون دعوا درس بخونیم
-برا درسام احتیاجی به تو ندارم
-ولی برای توضیح دادن به مامانت که چی شد تا حالا قرار بود با هم درس بخونید ولی الان رفت بهم احتیاج داری
-کلی بهونه میشه جور کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت27
-ولی برا دل من بهونه نمیشه جورکرد دلم هواتو میکنه
-اخمی کردم و گفتم داری پاتو از گلیم خودت دراز تر میکنی
نگاه معصومانه ای کرد و گفت
-دله دیگه تا پاشو دراز نکنه که عشق پیدا نمیکنه
بعد ناغافل دستشو گذاشت رو دستم
خواستم دستمو بکشم عقب محکم گرفتش و گفت
-بذار لمست کنم!
اخم غلیظی کردم و گفتم :
-دستمو ول کن پارسا خیلی بهت حرمت گذاشتم تا الانشم
-بذار...
(سکوت کرد و اروم دستم رو رها کرد)
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم
-بخدا فردا امتحان دارم برو تا بفهمم چی میخونم
مظلومانه سرشو پایین انداخت و گفت :
-ببخشید دست خودم نبود
-چیو ببخشم؟؟ چه فایده داره ببخشم اصلا؟! بخشش مال آدمیه که پشیمونه و در نظر نداره اشتباهش رو تکرار کنه
تو اصلا پشیمون به نظر نمیای!!!
متعجب نگاه کرد و گفت
- مگه میشه کنار تو بود و خواستنت رو اشتباه دونست؟! دل من تو رو خواسته !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت28
محکم زدم رو میز که سه متر پرید هوا
-بسه دیگه بهت اجازه نمیدم اینقدر بی حیا بهم نگاه کنی.
سرشو پایین انداخت و گفت :
-ببخش نمیتونم بین عقل و احساسم تعادل بر قرار کنم ناراحتت میکنم
-میشه بری خونتون منم به کارام برسم
-نه تورو خدا بذار پیشت باشم
-اذیت میشم
-فقط پیشت اصلا باهات دیگه حرف نمیزنم میتونم برم یه کناری تا تو درستو بخونی
-چه.کاریه اخه...
همون لحظه مامان از در وارد شد
مامان-به به خیلی سر و صدا میکنید اصلا تمرکز ندارم ظرفا رو بشورم
بعد نگاه شیطونی کرد و خندید
پارسا -خاله جون حالا چند تا تمرین دادم بهش تا من استراحت میکنم حلشون میکنه
نگاه پر معنی بهش کردمو گفتم:
- اره خیلی خسته شده بسه زبون
مامان ظرف میوه رو گذاشت رو میز و رفت:
پارسا سریع دستموگرفت و
اروم بوسه زد و گفت:
...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت29
- فقط همین امروز بخدا حرف نمیزنم دوست دارم فقط تو هوای تو نفس بکشم
دستمو عقب کشیدم و گفتم
- اگه یه کلمه حرف بزنی میزنم زیر همه چی
-چشم !! درستو بخون در ضمن من عربیم خوبه کمک خواستی هستم ..
-گفتم حرف نزن!!!
چیزی دیگه نگفت
یه ربع ساعتی طول کشید تا تمرکز کنم درست و حسابی
حواس پرتیم کمتر شده بود و داشتم از درس یه چیزایی میفهمیدم
که
یهو ناغافل یادم اومد به پشت سرم رومو برگردوندم دیدم داره مثله هپروتی ها نگام میکنه
ته خنده ای زدمو گفتم
-چته؟! چرا امروز شدی بلای جونم؟
یکم نگاهشو به انگشتاش انداخت و بعد یه لحظه نگام کرد و گفت کمک نخواستی؟؟؟!!!
گفتم نه !!
گفت- اخه من دوس دارم بیام بشینم کنارت
گفتم- نه جات خوبه اگه بری بیرون بهترم میشه
ملتمسانه نگام کرد و گفت :
،چقدر سخته کسی رو به دست آورد که هیچ احتیاجی بهت نداره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت30
-خدا هیچ کسو محتاج دیگری نکنه
به خودش اشاره کرد و گفت:
-منو کرده.. محتاج نگات محتاج جواب دادنات.
محتاج محل گذاشتنات
سحر تو اغوا گری !!
چشمامو گرد کردم و گفتم :
-چرا چرت میگی تا حالا چه دلبری هایی کردم که این وصله ها رو بهم میچسبونی؟؟؟؟
-تو اگه بخوای دلبری کنی چی میشی؟؟؟!!!!!!!
من الان دیوونه نجابت و خود داریت هستم
- احساس میکنم داری خرم میکنی!!
-هنوز راهشو پیدا نکردم!! بذار برات درسا رو توضیح بدم لطفا .
بخدا عربیم خوبه
ابرو بالا انداختم و گفتم
-نوچ بیا میوه ها یی که مامان اورده بخور تا من درس بخونم
نگاه موذیانه انداخت و گفت باشه و تو یه حرکت اومد دوباره نشست کنارم
شروع کرد میوه پوست گرفتن منم مشغول شدم به درس
که یه دفعه یه تیکه سیب گذاشت دهنم و گفت بخور تا مخت راه بیافته