امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×عشق~ ناگریز×

#15
رمان

#پارت21

شوکه گفتم

-کی؟!

با دو رفتم بیرون تلفنو برداشتم با حرص گفتم
-بله!

-سلام عزیزم

-خیلی بدجنسی کتابم بردی چکار؟!

-اگه کتابت دستم نبود تا فردا ده تا کار جور میکردی از در میرفتی بیرون

-خوبه خودتم میدونی دوس ندارم بیای

-ولی الان دوست داری که!!

-مجبورم

-گوشیتو روشن کن یه سری کلمه ها و جمله های کلیدی حفظی برات فرستادم بتونی به درستم برسی

-اخرش از دست تو سکته میکنم

-سلامت باشی عزیزم قابل نداره

دهنی کج کردم و بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم

رفتم تواتاق و گوشی رو از کشو درآوردم روشنش کردم

تا نت رو روشن کردم پیاماش برام اومد
(سلام عشقم....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت22
(سلام عشقم
خیلی دوستت دارم
همه دنیا هست و تو
ببخشید بخاطر دیدنت دارم ناراحتت میکنم
نمیدونی چقدر بیتاب دیدنت هستم
وقتی رو ندی مجبور میشم از راه های دیگه بیام)
چند تا پیام های عاشقانه فرستاده بود و یه عالمه کلمه حفظی و جملات حفظی
بازم بهتر شد

زیر پیام ها نوشتم
-دوست داشتنت داره آزارم میده..

و نت رو خاموش کردم و  شروع کردم به خوندن مطالب
شب تقریبا تمام کلمات رو حفظ بودم
.
صبح از خواب بیدار شدم.. چقدر خسته ی خواب بودم انگار اصلا نخوابیده بودم بلند شدم  و سریع یونیفرمم رو.پوشیدم.و از در زدم بیرون
.
از دبیرستان که بیرون اومدم بازم جلو پام ایست کرد

-سلام این دفعه دیگه بیا بالا

در ماشینو باز کردم و نشستم داخل
پارسا یه نفس عمیقی از سر رضایت کشید و گفت

-ممنون

-پر رو نشی ها

-چشم عزیزم

-نه.نه پیاده میشم

-بشین دیگه بابا

و پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد
تو راه ساکت بودم که یهو.یه.چیزی مثه برق از سرم گذشت

-خب شما با من وارد خونه بشیم به نظرت دید مثبتی رومون هست

-معلومه که نه

-پس بزن کنار

-انگار استرس عقلتو مختل کرده خب بشین برسونمت بعد یه پری تو خیابون میخورم میام خونتون

ساکت شدم

سکوت سنگینی بود
پارسا ضبط ماشینو روشن کرد و بی وقفه گفت

-خیلی ساکت شده فکر میکردم ببینمت میتونم باهات حرف بزنم ولی خیلی سخته

-تو که خیلی پر رو تر از این حرفا بودی

-عزیزم اینقدر دوستت دارم که دوست دارم تو بغلم فشارت بدم

-ببین داری پررو میشی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت23


-نه نه ولش کن اصلا!

-اصلا کو کتابم؟!

-صندوق عقب

چشمام گرد شد !!!

-چرا اخه؟؟؟

-من ادم.محتاطی هستم

-دیوونه

-بله کاری داشتی؟!

رومو برگردوندم سمت خیابون
تا رسیدن دیگه حرفی نزدم

سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم و خسته و نالون سلام کردم

مامان -سلام دکتر اینده ام

لبخندی رو لبام نشست و رفتم طرفش بوسش کردم

-برو لوس نشو

تا دست و صورتمو شستم آیفن زنگ خورد

-بله؟!

-منم منم مادرتون

-چه لوس!

درو باز کردم تا تحفه ی خاله بیاد داخل

-سلام

من با حالت بی تفاوتی-علیک سلام

مامان -سلام خوبی خوش اومدی؟!

-سلامت باشی خاله جون

-بشین برات چایی بیارم

-نه خاله اب میخوام

مامان رفت و دوتا لیوان شربت درست کرد و اومد
سینی رو داد دستم و گفت -مامان جون سحر خوشگلم!!! شربتو بخورین تا من برنجو ریختم تو اب جوش ابکش کنم

سینی داد دستم و رفت
منم سینیرو بردم گذاشتم جلوش رو میز

من -میتونی بخوری..

-معلومه که میخورم

لیوان رو برداشت و سر کشید

بهش نگاه کردم که دیدم لیوان شربت منو هم برداشت و کم کم
شروع کرد به خوردن

من-نوش جان!!!!!!!!!!!

-ممنون

معلوم.بود اصلا نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت24
معلوم بود نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه
با اخم گفتم

-اگه خوردی برو کتاب های منو از تو ماشین بیار

-اوه اوه ترسیدم

-حالا ترسش مونده

بعد لبخندی زد و لیوان نیمه خورده رو گذاشت رو میز و رفت کتاب ها رو از تو ماشین بیاره

منم تو
چشم بهم زدنی کتاب و دفتر و ... رو  چیدم رو میز ناهار خوری تو سالن

تا برگشت دید من رو میز سالن نشستم !!

نگاه پر از سوالش به سمتم چرخید؟؟؟؟؟

من-چیه؟!

پارسا-اینجوریاس؟!

-نه پس اونجوریاس؟!

نشستم و گفتم شروع کنیم

-خیلی بهت زده نگاهی به بساط درس روی میز کرد و گفت

-خاله جون !!!

مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت

-جانم خاله؟!!

مامان هم تعجب کرد که کتاب و..  رو میز دید

مامان-اینجا؟!

من -اره خب

-اینجا تو دست و پای من هستید

-میز اینجا جاش بهتره تا میز اتاق

-باشه، پارسا چیکارم داشتی صدام زدی؟!

پارسا-میخواستم ببینم اینجا عب نداره بشینیم؟!

-نه خاله اگه دوس دارین بشینید

-پس ببخشید نباید صدا بیاد اصلا تمرکزم بهم میریزه

-باشه سعی میکنم

مامان رفت تو اشپزخونه منم رو کردم به پارسا و گفتم

-خیط!!

اخم ریزی کرد و گفت
- باشه.. باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت25

شروع کرد به قواعد درس دادن
چه عجیب انگار عربی اش خوبه

دو تا قواعد که درس داد یهو مامان اب رو باز کرد تا ظرفا رو بشوره

پارسا-خالههه..!!!

مامان-بله

-خاله ظرفارو بعدا بشورین تمرکزم خراب میشه

-جدی!!!

-بله...

نگاهی به من کرد و با یه ابرو بالا انداخته گفت

-خب حلش کردی؟؟!!

نگاش کردم و گفتم -اره

یواش پچ زدم

-من تو اتاق نمیام ها

موذیانه یواش گفت

-میبرمت .. کارت دارم عزیزم

چشمامو گرد کردم و گفتم
-چکار؟؟

خندید و گفت
-نترس باهات حرف دارم

همون لحظه صدای ظرف اومد دوباره

پارسا -خالهه

-بله عزیزم

بیایید بیرون از اشپز خونه من تمرکز ندارم

مامان اومد بیرون با یه چاقو تو دستش و به صورت تهدید و با خنده گفت

-برین تو اتاق تا نکشتمتون

پارسا هم بی معطلی کتابارو جمع کرد و گفت
-چشم چشم فقط مارو نکشین

نگاه خنده دار ی کرد و خودش رفت تو اتاق
مامان هنوز ژست طلبکارانه با چاقو تو دستش داشت
نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کرد برم تو اتاق

-برید برسید به درستون منم برسم به کارام

رمان

#پارت26

منم بلند شدم و چند تا دونه خودکار و.. رو که رو میز جا مونده بود رو برداشتم و رفتم
تا رفتم تو اتاق پارسا سریع  در رو بست

من-باز کن درو

-تمرکز ندارم

-بدرک مگه تو.مال درس دادنی اخه

-بع... اختیار داری خانم گل من عربیم بیسته

-نه بابا!!!

-بلههه..چرا اذیتم میکنی اخه دلت میاد؟؟

رومو برگردوندم و گفتم
-از ادمای هوس باز بدم میاد

-کی گفته من هوس بازم

-پس برا چکاری اومدی دنبال من؟!

-به خاطر عشق، من عاشقتم

-برو بابا

-دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم

-تو پسری هستی که تو فامیل خیلی با بقیه آزادی شناخت بیشتر معلومه چیه!!

-اصلا ولش کن بذار در کنارت اروم بشینم میتونیم بدون دعوا درس بخونیم

-برا درسام احتیاجی به تو ندارم

-ولی برای توضیح دادن به مامانت که چی شد تا حالا قرار بود با هم درس بخونید ولی الان رفت بهم احتیاج داری

-کلی بهونه میشه جور کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت27

-ولی برا دل من بهونه نمیشه جورکرد دلم هواتو میکنه

-اخمی کردم و گفتم داری پاتو از گلیم خودت دراز تر میکنی

نگاه معصومانه ای کرد و گفت

-دله دیگه تا پاشو دراز نکنه که عشق پیدا نمیکنه

بعد ناغافل دستشو گذاشت رو دستم
خواستم دستمو بکشم عقب محکم گرفتش و گفت

-بذار لمست کنم!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

-دستمو ول کن پارسا خیلی بهت حرمت گذاشتم تا الانشم

-بذار...

(سکوت کرد و اروم دستم رو رها کرد)
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم

-بخدا فردا امتحان دارم برو تا بفهمم چی میخونم

مظلومانه سرشو پایین انداخت و گفت :

-ببخشید دست خودم نبود

-چیو ببخشم؟؟ چه فایده داره ببخشم اصلا؟! بخشش مال آدمیه که پشیمونه و در نظر نداره اشتباهش رو  تکرار کنه
تو اصلا پشیمون به نظر نمیای!!!

متعجب نگاه کرد و گفت
- مگه میشه کنار تو بود و خواستنت رو اشتباه دونست؟! دل من تو رو خواسته !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت28

محکم زدم رو میز که سه متر پرید هوا

-بسه دیگه بهت اجازه نمیدم اینقدر بی حیا بهم نگاه کنی.

سرشو پایین انداخت و گفت :

-ببخش نمیتونم بین عقل و احساسم تعادل بر قرار کنم ناراحتت میکنم

-میشه بری خونتون منم به کارام برسم

-نه تورو خدا بذار پیشت باشم

-اذیت میشم

-فقط پیشت اصلا باهات دیگه حرف نمیزنم میتونم برم یه کناری تا تو درستو بخونی

-چه.کاریه اخه...

همون لحظه مامان از در وارد شد

مامان-به به خیلی سر و صدا میکنید اصلا تمرکز ندارم ظرفا رو بشورم

بعد نگاه شیطونی کرد و خندید

پارسا -خاله جون حالا چند تا تمرین دادم بهش تا من استراحت میکنم حلشون میکنه

نگاه پر معنی بهش کردمو گفتم:

- اره خیلی خسته شده بسه زبون

مامان ظرف میوه رو گذاشت رو میز و رفت:

پارسا سریع دستموگرفت و
اروم بوسه زد و گفت:
...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت29

- فقط همین امروز بخدا حرف نمیزنم دوست دارم فقط تو هوای تو نفس بکشم

دستمو عقب کشیدم و گفتم
- اگه یه کلمه حرف بزنی میزنم زیر همه چی

-چشم !! درستو بخون در ضمن من عربیم خوبه کمک خواستی هستم ..

-گفتم حرف نزن!!!

چیزی دیگه نگفت

یه ربع ساعتی طول کشید تا تمرکز کنم درست و حسابی
حواس پرتیم کمتر شده بود و داشتم از درس یه چیزایی می‌فهمیدم

که
یهو ناغافل یادم اومد به پشت سرم رومو برگردوندم دیدم داره مثله هپروتی ها نگام میکنه

ته خنده ای زدمو گفتم
-چته؟! چرا امروز شدی بلای جونم؟

یکم نگاهشو به انگشتاش انداخت و بعد یه لحظه نگام کرد و گفت کمک نخواستی؟؟؟!!!

گفتم نه !!

گفت- اخه من دوس دارم بیام بشینم کنارت

گفتم- نه جات خوبه اگه بری بیرون بهترم میشه

ملتمسانه نگام کرد و گفت :

،چقدر سخته کسی رو به دست آورد که هیچ احتیاجی بهت نداره

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت30

-خدا هیچ کسو محتاج دیگری نکنه

به خودش اشاره کرد و گفت:
-منو کرده.. محتاج نگات محتاج جواب دادنات.
محتاج محل گذاشتنات
سحر تو اغوا گری !!

چشمامو گرد کردم و گفتم :

-چرا چرت میگی تا حالا چه دلبری هایی کردم که این وصله ها رو بهم میچسبونی؟؟؟؟

-تو اگه بخوای دلبری کنی چی میشی؟؟؟!!!!!!!
من الان دیوونه نجابت و خود داریت هستم

- احساس میکنم داری خرم میکنی!!

-هنوز راهشو پیدا نکردم!! بذار برات درسا رو توضیح بدم لطفا .
بخدا عربیم خوبه

ابرو بالا انداختم و گفتم
-نوچ بیا میوه ها یی که مامان اورده بخور تا من درس بخونم

نگاه موذیانه انداخت و گفت باشه و تو یه حرکت اومد دوباره نشست کنارم
شروع کرد میوه پوست گرفتن منم مشغول شدم به درس

که یه دفعه یه تیکه سیب گذاشت دهنم و گفت بخور تا مخت راه بیافته
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×عشق~ ناگریز× - **MAHAK - 09-03-2020، 16:03
RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 11-03-2020، 14:36
RE: ×عشق~ ناگریز× - BIG-DARK - 13-04-2020، 13:45
RE: ×عشق~ ناگریز× - BIG-DARK - 08-03-2021، 18:09
RE: ×عشق~ ناگریز× - TinaMk - 28-08-2021، 22:33


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان