12-03-2020، 15:13
رمان
#پارت3۳
خنده ای کردم و تو فکرم گفتم راستم میگه ..
بعد رفتم سمت ماشینش و سوار شدم
نگاهم به جلو بود دیدم حرکت نمیکنه
نگاش کردم و گفتم
-چیه خب برو دیگه
خنده اش واضح تر شد و گفت
-یه امتحان دیگه میکردی!
تا اومدم پیاده بشم گفت:
-نه نه غلط کردم درو ببند بریم
-پس حرف اضافه نزن
شروع کرد به رانندگی و گفت
-اگه بخوای بد اخلاق باشی میذارمت کنار خیابون بپوسی ها
ناباور نگاش کردم و گفتم :
-خیلی پرویی
با طلبکاری گفت
-والا.... انگار نه انگار از بی ماشینی سوار ماشینم شده
-بزن کنار پیاده بشم
-لازم نکرده
بعد پاشو بیشتر رو گاز فشار داد و گفت :
-سحر!!
-بله؟!
-تو.واقعا منو دوس نداری یا داری ناز میکنی؟؟
-چرا باید دوستت داشته باشم!!؟؟
-چون من خوشتیپم .. مهربونم..با کمالاتم.. مامان خوبی دارم..
من هم ادامه دادم
-میشینه توی خونه.. میبافه دونه دونه..
یهو هر دو زدیم زیر خنده
نگاهم کرد و گفت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت3۴
نگاهم کرد و گفت :
-دلت میاد بهم جواب منفی بدی در صورتی که بدونی دوستت دارم؟
چیزی بهش نگفتم و نگاهم و ازش گرفتم راستش خودمم نمیدونستم میتونم دوستش داشته باشم یا کلا گرفتارش شدم یا نه!!
-نمیدونم چرا الان سکوتت رو به فال نیک گرفتم
-بسکه خوش خیالی
نزدیکای خونه بودیم که گفتم :
-بقیه اش رو خودم میرم
باشه ای گفت و پیچید تو نزدیکترین کوچه مبهوت نگاش کردم و گفتم
-کجا میری؟!
-کنار خیابون ممکنه هر کسی رد بشه ببینه ما رو تو کوچه بهتره
بعد ماشینو پارک کرد و گفت
- اینجا بهتره
من -باشه ممنون تا اومدم از ماشین پیاده بشم دست گذاشت رو شونه ام و گفت:
- خیلی با ارزشی برام
یه لحظه مسخ این صحبتش شدم دست و پاهام شل شد دلمو قرص کردم و گفتم
-ممنون
-بذار بیشتر ببینمت باور کن وقتی هستی دلم ارامش داره
-نه
- اخه چرا دیوونه؟!
-میدونی اگه خانواده من بفهمن چی میشه:!؟
-چرا بفهمن ؟؟
-اتفاقه دیگه ممکنه بفهمن
-نمیفهمن بعدم.مگه چیه خب؟! نسبت فامیلی داریم
-چه قشنگ بعد به نظرت این دلیل کافی ای هست ؟!
-اره خب!!
-پس اگه منو با پسر عموم تو خیابون تنها ببینی برات عادیه؟!
#پارت3۳
خنده ای کردم و تو فکرم گفتم راستم میگه ..
بعد رفتم سمت ماشینش و سوار شدم
نگاهم به جلو بود دیدم حرکت نمیکنه
نگاش کردم و گفتم
-چیه خب برو دیگه
خنده اش واضح تر شد و گفت
-یه امتحان دیگه میکردی!
تا اومدم پیاده بشم گفت:
-نه نه غلط کردم درو ببند بریم
-پس حرف اضافه نزن
شروع کرد به رانندگی و گفت
-اگه بخوای بد اخلاق باشی میذارمت کنار خیابون بپوسی ها
ناباور نگاش کردم و گفتم :
-خیلی پرویی
با طلبکاری گفت
-والا.... انگار نه انگار از بی ماشینی سوار ماشینم شده
-بزن کنار پیاده بشم
-لازم نکرده
بعد پاشو بیشتر رو گاز فشار داد و گفت :
-سحر!!
-بله؟!
-تو.واقعا منو دوس نداری یا داری ناز میکنی؟؟
-چرا باید دوستت داشته باشم!!؟؟
-چون من خوشتیپم .. مهربونم..با کمالاتم.. مامان خوبی دارم..
من هم ادامه دادم
-میشینه توی خونه.. میبافه دونه دونه..
یهو هر دو زدیم زیر خنده
نگاهم کرد و گفت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان
#پارت3۴
نگاهم کرد و گفت :
-دلت میاد بهم جواب منفی بدی در صورتی که بدونی دوستت دارم؟
چیزی بهش نگفتم و نگاهم و ازش گرفتم راستش خودمم نمیدونستم میتونم دوستش داشته باشم یا کلا گرفتارش شدم یا نه!!
-نمیدونم چرا الان سکوتت رو به فال نیک گرفتم
-بسکه خوش خیالی
نزدیکای خونه بودیم که گفتم :
-بقیه اش رو خودم میرم
باشه ای گفت و پیچید تو نزدیکترین کوچه مبهوت نگاش کردم و گفتم
-کجا میری؟!
-کنار خیابون ممکنه هر کسی رد بشه ببینه ما رو تو کوچه بهتره
بعد ماشینو پارک کرد و گفت
- اینجا بهتره
من -باشه ممنون تا اومدم از ماشین پیاده بشم دست گذاشت رو شونه ام و گفت:
- خیلی با ارزشی برام
یه لحظه مسخ این صحبتش شدم دست و پاهام شل شد دلمو قرص کردم و گفتم
-ممنون
-بذار بیشتر ببینمت باور کن وقتی هستی دلم ارامش داره
-نه
- اخه چرا دیوونه؟!
-میدونی اگه خانواده من بفهمن چی میشه:!؟
-چرا بفهمن ؟؟
-اتفاقه دیگه ممکنه بفهمن
-نمیفهمن بعدم.مگه چیه خب؟! نسبت فامیلی داریم
-چه قشنگ بعد به نظرت این دلیل کافی ای هست ؟!
-اره خب!!
-پس اگه منو با پسر عموم تو خیابون تنها ببینی برات عادیه؟!