امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتقـــام دلبـاخـتـهـــ ( خیلی قشنگــهــ)

#1
Heart 
سلام دوستای گلم Heart

از امروز میخوام براتون پارت های رمان انتقام دلباخته رو قرار بدم..

به قلم:مهدیه رزازپور

امیدوارم که خوشتون بیاد..

مقدمه:
آدمک آخر دنیا یست بخند
آدمک مرگ همیجاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خل نشوی گریه کنی
کل دنیا سرآبست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثله تو تنهاست بخند..

بنفش، چه رنگ جالب، قشنگ و با مفهومی؛ بنفشی که رنگ قرمزش رو از آتیش عشق و رنگ آبی اش رو از شعله های انتقام گرفته است.
گاهی آدم در زندگی اش انتظار یه سری چیزا رو نداره، با خودش میگه عشق هیچ وقت سراغ من نمیاد، اصلا نمی تونه این حس گنگ رو درک کنه، اما نمی دونه وقتی که حواست نیست و بی تابی، وقتی که زل میزنی به یه نقطه و دل تنگی، یا وقتی که با یاد کسی لبخند میزنی، دیگه تمومه تو محکومی به عشق.
تو الان دیگه یه دلباخته ی.
با اینکه خوب می دونی عشق واقعی کم پیش میاد و گاهی آدم ها روی هوس هایشون اسم عشق می گذارند و عشق واقعی سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود اما با این همه تو الان دیگه عاشقی تو یه دلباخته ی،.
اما امان از اون روزی که معشوق هوس عاشقی با دیگری به سرش بزند، اون وقته که گرفتار میشوی در شعله های آبی انتقام، چه کسی ترسناک تر از دلباخته ی است که می خواهد انتقام بگیرد؟.
حالا دیگه رنگ قرمز آتیش عشق مخلوط با شعله های آبی انتقام شده است.
حالا دیگه رنگ قلب دلباخته بنفش شده است؛ متاسفانه این عشق تنها دردیست که حال آدم رو خوب می کند.
دوستت داشتن که کالا نیست یه حسه، حسی که همیشه هست و از بین نمیره فقط تغییر حالت میده گاهی یه اندوه گاهی یه درد و گاهی بد تر از همه میشه نفرت.
وقتی که شعله های انتقام شعله ور شدن آیا راه برای عشق باز است؟.


خلاصه : انتقام دلباخته داستان دختری ست که عشق رو نمی شناسه و برنامه ی برای عاشق شدن نداره.
اما نمی دونه که عشق بدون برنامه میاد و ناشناسه.
دلش توسط این عشق میشکنه و زمان انتقام فرا میرسه و ……


اگه میخواین ادامشو بزارم نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK ، Sirvan10_a ، کــــــــــⓐرمَن ، red_Queen ، لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916 ، .minoojoon ، avagoli
آگهی
#2
رمان انتقام دلباختـه

#پارت1

توی اتاق روی زمین نشسته بودم و به تخت تکه داده بودم؛ یه تیغ توی دست راستم بود، به رگ دست چپم خیره شده بودم، شنیده بودم که رگ های دست چپ رابطه ی مستقیمی با قلب دارند؛ شاید برای همین بود که می خواستم، رگ دست چپم رو بزنم؛ اما آیا یعنی این آخر کارم بود؟ آرزوی مرگ کردم، اما مرگ ناز کرد و با پایی خودش نیامد، برای همین هم مجبورم که خودم برم پیش مرگ حالا که اون نمیاد؛ آخه کی فکرش رو می کرد من اون دختر شاد و شنگول، همونی که می خواست خانم دکتر بشه.
الان به جایی لباس سفید پزشکی باید کفن سفید تن کنه! آهی سوزناک کشیدم؛ سردم شده بودم، تیغ رو نزدیک رگ دستم بردم.
می ترسیدم اما دیگه چاره ی نداشتم، خدایا من رو ببخش، می دونم کارم گناهست اما مجبورم، خسته ام خسته، همیشه می گفتم خودکشی کار ترسو هاست اما الان خودم جز همون ها شدم، نگاهم به قاب عکس پدربزرگ که روی دیوار بود افتاد، ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
پدربزرگ عزیزم، همونی که اسم من رو انتحاب کرده بود، دلناز، ناز دلها.
کجایی پدر بزرگ که ببینی ناز دلهات به آخر خط رسیده! کجایی تا برام قصه های قشنگ قشنگ تعریف کنی، دلم شاد بشه! پدربزرگ دلم می خواد سر بزارم روی پاهات و به یه خواب عمیق و ابدی برم، یادش بخیر بچگی ها چه خوب بود، دوران بیخیالی و شادی، اون وقت ها دنبال گربه ها باغ دویدن، بالا رفتن از درخت زردآلو، وایی یادش بخیر.
تنها ترسم اخراج شدن از مدرسه بود، آخه خیلی شیطون و البته باهوش بودم.
اون وقت ها چقدر دلم می خواست بزرگ بشم، لباس های مامانم رو می پوشیدم، دلم می خواست زود بزرگ بشم تا بتونم از اون کفش میخی ها بپوشم.
نفسی کشیدم.
پدربزرگ یادته که توی باغ دنبال گربه می دویدم که پام گیر کرد به یه سنگ و خوردم زمین!، کنارم نشستی و گفتی آدم باید گاهی زمین بخوره، تا زمین اون رو نخوره.
یا اون روز رو یادته که رفتم بالای درخت، اما یهو افتادم و پیشونی ام زخم شد! زخمم رو بوسیدی و گفتی نازدلهای من قوی تر این حرفاست که با یه زخم کوچولو گریه اش بگیره، گفتی بوست کردم الان خوب میشی، پدر بزرگ جون میشه بیای الان هم بوسم کنی؟ تا زخم قلبم خوب بشه.
اره زخمم عمیقه اما شاید خوب شد!
اره زخمم عمیقه اما شاید خوب شد! آخه ب*و*س*ه های تو معجزه می کند.
وایی که چقدر دلم بچگی هام رو می خواست، اون روزای که با چند تا ب*و*س و قصه دردها فراموش میشد، اوج درد افتادن از روی درخت بود، تنهای توی دنیام تعریف نشده بود.
پدربزرگ دلم گرفته، دنیام سیاه شده، میبینی به آخر خط رسیدم.
پدربزرگ دلم خواب می خواد.
دلم دست های نوازشگر تو رو می خواد.
پدربزرگ دلم شعر و قصه می خواد.
پدربزرگ یادته می گفتی عشق حس قشنگیه، می گفتی زندگی بدون عشق نمیشه.
اما حسی که باعث اشک چشمامه اسمش عشقه، حسی که قلبم رو پر از درد کرده اسمش عشقه، چیزی که من رو به آخر خط رسونده اسمش عشقه، این حال خراب تقصیر عشقه.
این زندگی رو آب اثر عشقه.
نگاه هم رو از قاب عکس گرفتم، هوای مرگ پیچیده بود توی اتاقم، به رگ دستم خیره شدم، الان دیگه وقت بوسه های تیغ روی رگم بود...


نظر و سپاس فراموش نشه...(((:
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، کــــــــــⓐرمَن ، red_Queen ، لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ
#3
رمان انتقام دلباخته

#پارت2

نگاه هم رو از قاب عکس گرفتم، هوای مرگ پیچیده بود توی اتاقم، به رگ دستم خیره شدم، الان دیگه وقت بوسه های تیغ روی رگم بود...

قلبم با تردید میزد، دستم می لرزید، اگه من خودکشی کنم پس خانواده ام چی؟ پدربزرگ همیشه می گفت که من قوی ام می گفت همیشه باید روی خودم حساب کنم.
به تیغ نگاه کردم، من نمی تونم این درد رو به خانواده ام بدم، من نمی تونم از خانواده ام این جوری جدا بشم، تیغ رو، روی زمین انداختم و اشک هایم روی گونه ام روان شد.
پدربزرگ اون دنیای اما هنوز داری بهم کمک می کنی.

حس کردم نفس کم آوردم، از روی زمین بلند شدم، پنچره رو باز کردم و تیغ رو انداختم بیرون، چند تا نفس عمیق کشیدم.
هوای تازه رو وارد ریه هام کردم.
هوای زندگی توی اتاقم جاری شد.
باور نمیشد که چند دقیقه ی پیش می خواستم خودم رو بکشم، لعنت بهت که من رو به اینجا رسوندی.

من ناز دلها بودم پس باید قوی باشم و به این زودی ها تسلیم نشم.
من به جای مرگ خودم، باید کاری کنم که اونی با قلبم بازی کرده آرزوی مرگ کنه.
به آسمونی سیاه رنگ که چادر ستاره دار پوشیده بود نگاه کردم، ماه چه درخششی داشت، من چطور می خواستم خودم رو بکشم!! اره دردم عمیقه اما خودکشی راه حل مناسبی نبود.
انگار تازه داشت عقل به سرم میامد.
اما چطور شد که کارم به اینجا رسید؟!.
داستان از کجا شروع شد؟…


فلش بک (زمان گذشته) :
صدف : وایی چرا این سیستم بالا نمیاد؟
– صبور باش میاد
صدف : استرس دارم، یعنی پرستاری قبول شدم؟
– معلوم که اره، من دلم روشنه
صدف : خداکنه
جیغ خفیفی کشید.
صدف : آخ جون باز شد.

– بشین اطلاعات رو وارد کن ببین قبول شدی یا نه!
صدف : من دل ندارم نگاه کنم، تو بیا وارد کن و بهم بگو چه خبره؟
سر تکون دادم.
اطلاعات رو وارد کردم.
صدف چشماش رو بست.
یه لبخند بزرگ روی لبم نشست.
می خواستم جیغ بکشم که یه فکری به سرم زد.
پشت به لپتاپ ایستادم.
لب هام رو آویزون کردم.
صدف : چی شد؟
کمی بغض کردم.
انگشت اشاره ام رو با آب دهنم خیس کردم، گوشه چشمم کشیدم.

– قسمت نبود
چشماش رو باز کرد.
صدف : وایی یعنی پرستاری قبول نشدم؟
– نه
ناباورانه بهم زل زد.
صدف : پس چی قبول شدم؟
– هیچی
صدف : هیچی!!!!
سر تکون دادم و دماغم رو بالا کشیدم.
عین لاستیک پنچر شد و اشک توی چشماش جمع شد، دلم براش سوخت.
به اندازه کافی اذیتش کرده بودم، داشت از حال می رفت که یه لبخند بزرگ روی لبم نشست.

– خره پرستاری تهران قبول شدی
پریدم توی بغلش.
چند ثانیه ی بی حرکت ایستاد و بعد من رو از خودش جدا کرد
صدف : پرستاری قبول شدم!!؟
از حالت قیافه اش خنده ام گرفت.

– اره، بیا خودت نگاه کن، خانم پرستار
من رو کنار زد، به لبتاپ چشم دوخت.
سکوت بر قرار بود که یهو صدف یه جیغ بنفش کشید و من از ترس دو متر پریدم بالا.
صدف : وایی قبول شدم واییی پرستاری وای
چشمک زدم
– مبارکه عشقم
بالا و پایین می پرید.
صدف : وایی چه خوشحالم من
– آروم بگیر، حالا نوبت منه
صدف : می دونم که تو هم پزشکی قبول شدی
– امیدوارم
صدف : من شدم پس تو هم میشی
– قبولی توی پرستاری آسون تر از پزشکی است
چیزی نگفت، فقط شونه بالا انداخت، اطلاعات خودم رو وارد کردم، با استرس پام رو تکون دادم.
من کلی زحمت کشیده بودم، اگه قبول نمی شد داغون می شدم.
من با تمام توانم تلاش کرده بودم.
صدف : دلناز چی شد؟
اشک توی چشمام جمع شد.
صدف : قبول شدی یا نه؟
اشک ریخته شد، روی گونه ام
– من….
گریه مجال حرف زدن بهم رو نداد، صدف من رو هول داد و خودش به مانیتور خیره شد، جیغ بنفشی کشید
صدف : احمق تو که پزشکی قبول شدی پس چرا گریه می کنی؟
نمی تونستم حرف بزنم فقط اشک می ریختم..

نظر و سپاس فراموشتون نشههههه
پاسخ
 سپاس شده توسط red_Queen ، Sirvan10_a ، єη∂ℓєѕѕღ ، لــــــــــⓘلی ، sina34916 ، avagoli
#4
رمان انتقام دلباخته

#پارت3

گریه مجال حرف زدن بهم رو نداد، صدف من رو هول داد و خودش به مانیتور خیره شد، جیغ بنفشی کشید
صدف : احمق تو که پزشکی قبول شدی پس چرا گریه می کنی؟
نمی تونستم حرف بزنم فقط اشک می ریختم..

صدف من رو در آغوشش گرفت. اون هم داشت گریه می کرد؛ بالاخره زحمتام جواب داد، بالاخره تلاشم ثمره داد، اون همه بی خوابی، حبس شدن توی اتاق، با تمام وجود درس خوندن باعث شد که به عشقم برسم. من عاشق دکتر شدن بودم، و حالا پا توی راه رسیدن به عشقم گذاشتم، راهی که خوب می دونم آسون نبود و تلاش زیادی می خواست.
صدف هم به عشقش رسیده بود، او عاشق پرستاری بود.
صدف من رو از آغوشش جدا کرد.
صدف : ما خیلی خنگیم.
-چراا؟
صدف : ما الان باید جیغ بکشیم و شادی کنیم، نه اینکه آب غوره بگیریم.
-میگم راست میگی ها
صدف : پ ن پ
-پس بزنیم تو کار جیغ

سر تکون داد
صدف : یک
-دو
صدف : سه
شروع کردیم به جیغ بنفش، آبی، صورتی کشیدن. دستای هم رو گرفته بودیم و بالا و پایین می پریدیم. یهو در اتاق باز شد. ایستادیم

سام : چه خبره؟ خونه رو، روی سرتون گذاشتید؟
دست صدف رو ول کردم و پریدم تو بغل سام. سام من رو از خودش جدا کرد
سام : چرا مثل آدامس به من میچسبی؟
صدف : خاک بر سرت سام
سام : خاک بر سر خودت قورباغه
صدف : زر نزن جالباسی
-واییی بسه وایی
صدف : به من چه سام شروع کرد
سام : من با خواهرم بودم، تو چرا خودت رو مثل خاک انداز انداختی وسط؟
-من پزشکی قبول شدم
سام با دهن باز بهم نگاه کرد.

سام : دروغ
-زهرمار اون همه زحمت کشیدم می خواستی قبول نشم؟
شونه بالا انداخت
سام : حالا یه قبولی که این همه جیغ جیغ نداره
دهنم باز موند
-خیلی بی ذوقی
صدف : انگار یادش رفت وقتی خودش دانشگاه قبول شد چه کارایی که نمی کرد.
سام برای صدف دهن کجی کرد
سام : خوب من پسرم اگه دانشگاه نمی رفتم مجبور بودم برم سربازی اما شما دخترا راحتید.

-یعنیی سام خاک بر سرت، خواهرت پزشکی قبول شده تو عین ماستی.
خندید و یهو من رو کشید توی آغوشش؛ موهام رو نوازش کرد.
سام : الهی قربون خواهرم بشم
-خدانکنه دیوونه
سام : می دونستم موفق میشی تو باهوشی
از آغوشش جدا شدم، سام به صدف نگاه کرد
سام : تو چی قبول شدی؟!
صدف : همونی که می خواستم، پرستاری
سام : نه بابا توی خنگول هم قبول شدی

صدف : خنگ خودتی، قورباغه
سام: نگاه توروخدا موش کور به من میگه قورباغه
صدف دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما من پریدم وسط
-لطفا امروز رو بیخیال لطفا
دوتایی با خشم بهم نگاه کردند.

سام : من شیرینی شام می خوام
صدف : کوفت بهتره هاا
سام : ببین دلناز من چیزی نمیگم اما صدف بیخیال نمیشه
-صدف!!
دستاش رو برد بالا.
صدف : آتیش بس
سام : آتش بس
-به هم دست بدید
دوتایی به هم نگاه می کردن، این سام و صدف سگ و گربه بودند. هی به جون هم می پریدن.
-زود باشید دیگه
سام دستش رو سمت صدف دراز کرد، صدف با کمی مکث دستش رو توی دستش
سام گذاشت.
-آفرین بچه های خوب..

نظر و سپاس فراموشتون نشهههه
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، Sirvan10_a ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
#5
رمان انتقام دلباخته

#پارت4

دستاشون از هم جدا شد.
-من برم به مامان خبر بدم
سمت در رفتم که سام دستم رو گرفت
سام : تو با این هوشت چطوری پزشکی قبول شدی؟
-چطور مگه!
سام : وقتی خونه رو، روی سرتون گذاشتید اما از مامان خبری نیست، یعنی
نفسی کشیدم
-یعنی خونه نیست
سام : آفرین
-پس صبر می کنم تا بیاد خونه
صدف : من برم خونه بهشون خبر بدم
سام : خوب زنگ بزن
صدف : می خوام حضوری خبر بدم
-اوکی مراقب خودت باش
صدف : باشه فعلا
-یادت نره با مانی بیاید که شام بریم بیرون.
صدف : اوکی
صدف از اتاق بیرون رفت.

سام : من برم تو آماده شو
-از الان!!؟
سام : خوب تو دختری طول میکشه آماده بشی
-ببند سام

خندید و سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت؛ این داداش منم دیوونه بود؛ روی تخت نشستم، خدایا ممنون که قبول شدم، ممنون که کمکم کردی، پزشکی هدف من بود،
از سال دوم دبیرستان دارم تلاش می کنم، توی اتاق حبس شدم و با کسی به جز صدف رفت و آمد نداشتم، از خونه بیرون نمی رفتم، لب تاپ ام رو جمع کرده بودم،
دیدن تلویزیون رو هم برای خودم ممنوع کرده بودم. چند ماهی هم بیخیال گوشی ام شده بودم. کلا فقط درس درس و درس؛ چند تا نفس عمیق کشیدم، صدف کم تر از
من تلاش کرده بود، اما او هم زحمت کشیده بود.
چه حس خوبی داشتم، خیلی خوشحال بودم، اشک ریخته شده روی گونه ام رو پاک کردم، الان وقت شادی بود نه گریه؛
سام در اتاق رو باز کرد.
سام : مامان و بابا آمدن
-اوکی الان میام
از روی تخت بلند شدم؛ صدف و سام آخرش با کاربرد در، آشنا نشدن. از اتاق بیرون رفتم
بابا : سام بگو چی شده؟
سام به من نگاه کرد

سام : صاحب خبر آمد
مامان و بابا به من نگاه کردن
مامان : چی شده دخترم؟
لبخند زدم
-من قبول شدم
بابا : قبول شدی!!!!
-من پزشکی تهران قبول شدم
مامان و بابا نگاه هم کردن، کم کم اشک روی گونه ی مامانم روان شد
بابا : می دونستم موفق میشی دخترم
من رو در آغوش کشید و موهام رو نوازش کرد.

مامان : آفرین دختر باهوشم
از آغوش بابا جدا شدم و در آغوش مامان فرو رفتم. با دست اشک رو از روی گونه اش پاک کردم
-الان وقت شادی نه گریه
مامان : گاهی گریه هم برای خوشحالیه
-درسته اما من خنده رو بیشتر ترجیح میدم
مامان لبخند زد.
سام : وایی بسه فیلم هندی
-حسود
سام برام زبون درآورد.
مامان : صدف چی قبول شد؟
-همونی که می خواست
بابا : پس آفرین به هر دوتاتون
لبخند زدم.

سام : اگه می خواهی برو آماده شو
بابا : کجا؟
-قراره من و صدف، به مانی و سام شیرینی شام بدیم.
مامان : مراقب خودتون باشید
-چشم

مامان و بابا ب..و..سم کردن. داخل اتاق رفتم، دلم حموم می خواست، برای همین حوله ام رو برداشتم و توی حموم پریدم. یه دوش فوری و تایم کوتاه گرفتم و از حموم
بیرون آمدم، روی صندلی جلوی آینه نشستم. شونه به موهام مشکی رنگم کشیدم.

بعد از شونه زدن موهام، از داخل کمد مانتو یاسی رنگ و شلوار سرمه ی رنگم رو برداشتم؛ کمی آرایش کردم و لباس پوشیدم، امشب بعد از چندین ماه داشتم از خونه
میرفتم بیرون، حس اون زندانی رو داشتم که قرار بود از زندان آزاد بشه؛ صدای از پایین آمد، این یعنی بچه ها آمده بودند. شالم رو، روی سرم انداختم، کیفم رو
برداشتم از اتاق بیرون رفتم

صدف : داشتم میامدم اتاقت
-خوب من زودتر اومدم

مانی : به به خانم دکتر
لبخند زدم
-به به پسر خاله
مانی : چه خوب، توی خانواده به جز مهندس، یه خانم پرستار دلسوز یه خانم دکتر مهربون هم داریم
سام : هنوز نه به دار و نه به بار، پرستار و دکتر کجا بود!
صدف : حسود
سام : آخه مگه قورباغه هم حسودی داره
-صدف و سام امروز قرار بود آتش بس باشه
دو تایی بهم نگاه کردن و سکوت کردن...
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a ، لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
#6
رمان انتقام دلباخته

#پارت5

دلناز

-خوب بریم
مانی : من ماشین نیاوردم
سام : پس با چی آمدید؟
صدف : تاکسی
-وا مانی باز ماشینت چی شد

مانی : موتورش خراب و داغون شده.
-بازم تند رفتی؟ الان کجاست؟
مانی : مگه میشه آهسته هم رفت؟!! تعمیرگاه ست.
سام : یه رحمی به اون ماشین بدبخت بکن
-بیچاره ماشینت دلم براش سوخت
مانی : دلتون برای من بسوزه که در حال حاضر بی ماشینم
-این که حقته
سام : من برم سویچ بیارم
مانی : برو

سام سمت اتاقش رفت، ما سه تا هم بیرون رفتیم و کنار ماشین سام ایستادیم. صدف مانتو آبی و شلوار سفید پوشیده بود. مانی هم تیشرت سفید و شلوار مشکی. مانی عاشق سرعت بود، همیشه ماشینش پرواز می کرد. بیشتر وقتا هم ماشینش تعمیرگاه بود؛ به کل ماشینش رو نابود کرده بود. عمو هم براش ماشین جدید نمی خرید، مانی هم داشت کم کم پول جمع میکرد؛ تا خودش یه ماشین جدید بخره. سام زیاد تند نمی رفت، مگر وقتایی که کورس می بست. اون وقت بود که توی آسمون ماشینش پرواز می کرد.
مانی : چه خوش بو شدی دختر خاله
-شامپو م رو عوض کردم
مانی : خوب کردی قبلی بو حشر کش می داد
چپ چپ نگاهش کردم، لبخند زد.

مانی : خوب راست میگم، اگه بو نمی داد که عوضش نمی کردی
-عوضش کردم چون به موهام نمی ساخت
ابرو بالا انداخت.
مانی : لجبازی دیگه
لبخند زدم.
صدف : باز چیه؟ پچ پچ می کنید!
-هیچی
مانی : هیچی
صدف : نکنه باز دارید درباره ی اینکه می خواد چه آتیشی بسوزونید حرف می زنید؟
-وایی نه صدف، درباره ی شامپو داشتیم حرف می زنیم
صدف : شامپو!!!!؟
مانی : خوب اره
صدف با تعجب به ما دوتا نگاه می کرد.
سام : خوب بریم
سر تکون دادیم و سوار ماشین شدم.
مانی : کجا بریم؟؟!
سام : چون مهمون دخترا هستیم، میریم یه جایی گرون
صدف : فرصت طلب

سام برای صدف دهن کجی کرد
صدف : کوفت
مانی : یعنی میشه یه روز شما دو تا کنار هم باشید اما دعوا نکنید؟!
صدف : من که کاریش ندارم، سام عقده ی، به من چه؟
سام : قورباغه، عقده ی خودتی
-آتیش بس که اعلام کردید، باز شروع شد؟
سام : من دیگه کاریش ندارم
صدف : منم همین طور
مانی : امیدوارم سر حرفتون باشید.
-سام هر جا می خواهی برو، فقط غذاش خوب باش
سام : اوکی
مانی : حالا پول همراتون هست؟! یا باید ظرف بشورید؟
-پول هست نگران نباش
سر تکون داد.. من سه ماه از صدف بزرگ تر بودم. از بچگی در کنار هم بزرگ شده بودیم، من و صدف تنها دخترای خانواده ی مادریم بودیم. خونه ی صدف اینا دو تا
خیابون پایین تر از خونه ی ما بود. مانی دوسال از من و شیش ماه از سام بزرگ تر بود. چند ماهی میشد که صدف و سام تام و جری شده بودند، قبلا این همه با هم
درگیر نبودند. نمی دونم یهوو چی شده بود؟! ما چهار تا خیلی شیطون بودیم، اما به مرور زمان سام و مانی درگیر دوست، درس، دانشگاه و دوست دختر شدن؛ من و صدف هم درگیر درس و کنکور. آخرین بار یادم نیست که کی بود چهار تایی باهم رفته بودیم بیرون.!!!

هوا از قبل آلوده تر شده بود، انگار شهر توی این چند ماه عوض شده بود؛ چقدر دلم برای این باهم بودنا تنگ شده بود؛ اما خوب اون محدودیت ها، نتیجه ی خوبی داشت، من داشتم خانم دکتر می شدم. من داشتم به هدفم نزدیک تر می شدم....

سام ماشین رو پارک کرد و چهار تایی پیاده شدیم، به یه رستوران باغ فوق العاده زیبا آمده بودیم..
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
آگهی
#7
رمان انتقام دلباخته

#پارت6

دلناز

صدف : کدوم قسمتش بریم؟
سام : اگه جا باشه باغش
سر تکون دادم، سام سمت یه مرد که کت و شلوار پوشیده رفت. خدا کنه قسمت باغش جا باشه، کمی باهاش حرف زد و بعد آمد سمت ما
سام : شانس داریم هاا
لبخند زدم، آخ جوون عاشق خوردن غذا در فضای باز بودم. رفتیم سمت یه تخت که رو به روی فواره ی دلفین شکل بود. من لبه ی تخت نشستم تا مجبور نباشم کفشام
رو دربیارم. مانی هم مثل من لبه ی تخت نشسته بود. به اطراف نگاه کردم، پر از گل و درخت بود، یه آکواریوم بزرگ هم کنار دیوار بود. کلی ماهی کوچک و بزرگ و رنگ
وارنگ داخلش بود. یه چند تا قفس بزرگ پرنده هم بود که خونه ی طوطی های رنگی و مرغ های عشق شده بودند. خیلیی جای قشنگی بود. بوی خاک نم دار هم میامد.
منم که عاشق بوی نم خاک بودم. گارسون منو ها رو آورد. به منو نگاه کردم.

-پپرونی
صدف : مینی
مانی : پپرونی
سام : مخصوص
گارسون سفارش ها رو نوشت
سام : نوشابه، دوتا مشکی و دوتا زرد.

گارسون بازم نوشت، بهمون نگاهی انداخت و رفت. خیلی وقت بود که پیتزا نخورده بودم، فکر کنم یکسالی میشد! کلا فست و فود رو کنار گذاشته بودم یه رژیم غذایی
سالم گرفته بودم که هم چاق نشم و هم بدنم سالم بمونه، کلا از هر نظر خودم رو محدود کرده بودم؛ چه خوب بود آزادی، چند تا نفس عمیق کشیدم

مانی : دلناز خوبی؟
-اره عالیم
صدف : چه هوایی به به
-اره فوق العاده ست
سام : باغ قشنگیه
-اهوم
صدف : دلناز تو چرا این جوری شدی؟
-چه طوری؟
صدف : عین این کسایی رفتار میکنی که انگار بعد از چندین سال از کما بیرون آمدن
-یه جورایی مثل همونا هستم، خیلی وقته از اتاقم بیرون نیامده بودم، الان برام هرچیزی تازگی داره

سام : ما هم کنکور دادیم اما دیگه زندونی نبودیم
مانی : این دوتا خودشون رو هلاک کردن
صدف : باز من هفته ای یکبار از خونه بیرون می رفتم اما این دلناز کلا خودش رو حبس کرده بود
-هر چی بود دیگه تموم شد الان وقت آزادی ست
سام : همش دوماه خودت رو به کل حبس کردی، یه جوری میگی آزادی انگار صد سال زندونی بودنی!!
-چه صد سال چه دو ماه چه دو روز، زندونی، زندونی ست
مانی : بهتر دیگه زندونی نکنی خودت رو
-نه دیگه زندونی شدن ممنوعه ست
صدف : بازم حبس میشی
-چرا؟!
صدف : چون درسای پزشکی دانشگاه سختن
-تلاش می کنم، اما دیگه زندونی نه
مانی : امیدوارم
خودم امیدوار بودم که دوباره نزنم تو کار زندونی کردن خودم. انگار به درس خوندن
عادت کرده بودم. حتی شاید اعتیاد پیدا کرده بودم

صدف : کجایی؟!
-همین جام
صدف : پس چرا حواست نیست؟!
-هست، فقط یکم گرسنه هستم
صدف : وایی منم

به صدف لبخند زدم، حواسم پرت تخت کناری شد. یه دختر و پسر بودند، پسره رو نمی تونستم ببینم آخه پشتش به من بود. اما دختره رو می دیدم، سه کیلو آرایش
کرده بود، مثال یه روسری هم سرش کرده بود که اگه نمی پوشید سنگین تر بود. یه رنگ جیغ هم به موهاش زده بود، وایی چه پسره بد سلیقه بود، خاک بر سر دختره،
چه عشوه خرکی هم میامد. من که جاش خجالت کشیدم، چندشم شد و نگاهم رو ازشون گرفتم. گارسون سفارش ها رو آورد.
گارسون سفارش ها رو آورد.
بشقابم رو برداشتم و جلوی بینی ام گرفتم با تمام وجود بو کشیدم

سام : دلناز چرا داری مثل این مونگلا رفتار می کنی؟
-نزدیک یک سال که پیتزا نخوردم، می خوام ازش لذت ببرم
سام دستاش رو به سمت آسمون گرفت
سام : خدایا یه عقلی به این خواهر ما بده
-اول به خودت بده
بشقاب رو روی تخت گذاشتم، سس قرمز و سفید روی پیتزا ریختم و یه برش ازش رو برداشتم؛ با تمام عشق و علاقه بهش گاز زدم و جویدم. وایی که مزه اش رو یادم رفته بود؛ داشتم با آرامش و احساس پیتزام رو می خوردم که یهو سام از دستم قاپیدش.
شوک زده بهش نگاه کردم
سام : اون قدر با حس خوردی که منم هوس کردم
-خوب یه برش از داخل بشقابم بر می داشتی
سام : نه همین خوبه
-خدا شفات بده
لبخند دندون نمایی بهم زد، این داداش منم رد داده بود. به مانی نگاه کردم
-تو چته که مثل گربه ی شرک بهم زل زدی؟
مانی : میشه بشقابت رو با من عوض کنی؟
-دوتامون که یه چیز سفارش دادیم، پس چرا عوض کنیم؟
مانی : حس می کنم غذای تو خوشمزه تر
سر تکون دادم، یه مشت دیوونه دور هم جمع شدیم، تشکیل جامعه دادیم. بشقابمون رو با هم عوض کردیم.
صدف : دلناز لطفا مثل آدم غذات رو بخور

با حرص نفسی کشیدم، مگه اینا می ذارن من با خیال راحت و آرامش غذام رو بخورم!!؟. صدف با ناز و گاز های کوچک کوچک پیتزا رو می خورد. اما من دهنم رو
مثل تمساح باز می کردم، گاز میزدم و می خوردم. صدف از وقتی دبیرستانی شده بود لوس مانند رفتار می کرد. چقدر اون روزا شیطنت می کردم، اما چند وقتی هست که
به قولی کرم نریخته بودم. اما امشب وقتش بود باید یه کاری می کردم اما چه کار؟؟!!

همین طور که پیتزام رو می خوردم فکر هم می کردم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید
لبخند روی لبم نشست، امشب وقتش بود بشم همون دلناز شیطون.
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
#8
Rainbow 
رمان انتقام دلباخته

#پارت7

دلناز

مانی بهم نگاه کرد، نگاهی پر از سوال. از وقتی صدف، خانم شده بود پایه ی شیطنت های من مانی شده بود. بهش چشمک زدم انگار از قصدم باخبر شده بود که بهم لبخند زد. یهو یاد دوران دبیرستان افتادم، سال اول دبیرستان، مدرسه ی جدید و اولین شیطنتم...

زنگ تفریح که خورد دست صدف رو گرفتم و بردیم یه گوشه از حیاط.
صدف : چی شده؟
از جیبم درش آوردم
صدف : وایی سوسک
-کوفت پلاستیکی نه واقعی
صدف صورتش رو درهم کشید.
صدف : هر چی که هست چندشه
-می دونم
صدف : پس چرا خریدیش؟
-دیروز با مامان رفته بودیم خرید این رو پشت ویترین دیدم و تصمیم گرفتم بخرمش
صدف : حالا چرا آوردیش مدرسه؟
-چون می خوام ازش استفاده بهینه کنم
مشکوک نگاهم کرد
صدف : چه کار مثال؟؟!
-الان چهار ماه آمدیم این مدرسه اما هیچ شیطنتی نکردیم

صدف : چون ما دیگه بزرگ شدیم باید خانم باشیم
براش زبون درآوردم
-کوتاه بیا، تو که همیشه من رو همراهی می کردی
صدف : خوب اون موقع ها بچه بودیم
-بیخیال صدف فقط یه شیطنت ساده ست.
صدف : نذار اسممون توی این مدرسه ی جدید خراب بشه
-اون همه کار باهم کردیم رو یادتت رفته؟!

صدف : نه، من و تو دارو توی فالکس چایی معلما ریختیم. بمب بد بو توی کلاس انداختیم، پونز و آدامس زیر معلما گذاشتیم، حتی توی کالس ترقه انداختیم، اما اون
زمان بچه بودیمم.

با حرص نفسی کشیدم. این صدف چه فاز بزرگ شدن گرفته بود.
-تو بزرگ باش اما من هنوز بچه هستم.
از کنارش رد شدم
صدف : کجا؟
لبخند دندون نمایی زدم.
-خانم بزرگ، دارم میرم شیطونی بایز
ازش جدا شدم و وارد کلاس شدم.
از دست صدف لجم گرفته بود، هنوز دهنش بوی شیر می داد اما واسه ی من فاز بزرگ شدن گرفته بود

به سوسک توی دستم نگاه کردم، زشت و بی ریخت، حالا باهات چکار کنم؟! به بچه های داخل کلاس نگاه کردم،
یکی از بچه ها روی صندلی نشسته بود و داشت کیک میخورد و با کناریش هم حرف میزد، فکری به سرم زد. با آرامش و به آرومی رفتم پشت سرش، و از پشت سوسک
رو گذاشتم روی کیکش، کمی فاصله گرفتم، صورتش سمت دوستش بود و دستش رو آورد طرف کیک انگار سوسک رو حس کرده و برگشت و با دیدن سوسک ناگهان
شروع کرد به جیغ زدن و مثل برق از جاش پرید، جوری که صندلی افتاد و با سرعت توی کلاس شروع کرد به دویدن و داد میزد سوسک سوسک، همین کلمه کافی بود
که کل کلاس وحشت کنن و جیغ بزنن...

با ضربه ی که به شونه ام خورد، از عالم مدرسه بیرون آمدم.
سام : الوو دلناز کجایی؟
بهش نگاه کردم
-چی شده؟
سام : دو ساعت دارم صدات میکنم، کجایی؟
-توی مدرسه
با تعجب گفت
سام : مدرسه!!؟؟
-بیخیال، چکارم داشتی؟
سام : برات نوشابه ریختم توی لیوان، صدات زدم که بخوری.
-چرا لیوان!
سام : پس تو چی می ریختم

-خوب با بطری می خورم
صدف : واا دلناز!!
-چیه؟
صدف : زشته با بطری بخوری
-زشت توی.
بطری رو برداشتم و سر کشیدم.
صدف : کی میشه تو مثل دخترا رفتار کنی!
دستمال رو برداشتم و دور دهنم رو پاک کردم. برای صدف زبون درآوردم. از روی تخت بلند شدم

سام : کجا؟!
-دستشویی و بعد هم داخل ماشین
سام : پول شام رو کی باید پرداخت کنه!
صدف : یعنی خاک بر سرت
سام به صدف چشم غوره رفت.
سام : خاک بر سر خودت، شما دوتا قرار پول شام رو حساب کنید، حرف میزنید اما عمل یوخ!!
از داخل کیفم پول برداشتم روی تخت گذاشتم
-اینم سهم من
سام پول ها رو برداشت

مانی : منم باهات میام
سر تکون دادم. انگار مانی می خواست کمکم کنه. از تخت فاصله گرفتیم، شالم رو مرتب کردم و به پشت سرم نگاه کردم که چشمم خورد به اون پسره ی تخت کناری،
در یه کلمه جذاب اما بد سلیقه بود، هلو و میمون تنها تشبیه ی بود که برای این دو تا به ذهنم رسید.
مانی : دستشویی اون سمته
-نمی خوام برم دستشویی
مانی : پس درست حدس زدم، نقشه ی داری
چشمک زدم.

مانی : چه برنامه ی داری؟
-یه نقشه ی قدیمی!؟
از رستوران بیرون رفتیم.
مانی : خوب!!!
از داخل موهام دو تا گیره مشکی بیرون آوردم. یکی رو سمت مانی گرفتم
مانی : خالی کردن باد لاستیک ها
-اهوم
گیره رو از دستم گرفت
مانی : حالا کدوما رو؟!
-چهار تا رو انتخاب می کنیم، دوتا مال من، دوتا مال تو
مانی : اوکی دختر خاله

بهش لبخند زدم. هر کدوم رفتیم سمت ماشین های انتخابی، چقدر دلم تنگ شده بود برای این کار، وقتای که توی مدرسه بودم، صدف به هر دلیلی غایب بود و من
مجبور بودم تنها برم خونه، توی راه باد لاستیک بیشتر ماشین رو خالی می کردم..
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
#9
Rainbow 
رمان انتقام دلباخته

#پارت8

دلناز

بعد از اتمام کارم، سمت ماشین سام رفتم، انگار کار مانی تموم نشد بود یا شاید گیر افتاده بود. از سام و صدف هم خبری نبود، چه لفتش می دادن سر یه شام خوردن.
البته شاید هم همدیگر رو خفه کرده بودند. مانی آمد
-کجا بودی؟!
مانی : داشتم به نقشه مون عمل می کردم
-آفرین اما لفتش دادی
مانی : همه که مثل تو حرفه ی نیستن
لبخند زدم.
مانی : اینا چرا نمیان؟
-شاید صدف، سام رو خفه کرده
مانی : شایدم برعکس
سر تکون دادم. فکر کنم یه دقیقه ی گذشت که سام و صدف آمدن
-چه عجب!!؟
هیچ کدوم چیزی نگفتن، انگار دعواشون شده بود؟ چهار تایی سوار ماشین شدیم.
-چیزی شده؟

صدف : نه
ابرو بالا انداختم
-اهان
قشنگ معلوم بود که دعواشون شده. شونه بالا انداختم، کار همیشه شون بود، امشب شیطنتم کوچولو بود اما برای امشب کافی بود.....


زمان حال :
سام : دلناز بیدار شو دلناز
چشمام رو باز کردم و با چهره ی نگران سام روبه رو شدم.
سام : حالت خوبه؟
عرق کرده بودم و گرمم بود، قلبم تند تند میزد. سر تکون دادم
سام : داشتی خواب بد میدی
نفسی کشیدم، خوابم یادم نبود، روی تخت نشستم، سام رو در آ*غ*و*ش کشیدم.
دستی لاب موهام کشید
سام : خوبی آبجی جوون؟
-دوستت دارم دوستت دارم
سام : منم دوستت دارم عزیزم
از آ*غ*و*ش*ش جدا شدم.
سام : چرا داری گریه می کنی؟
دست روی صورتم کشید. من چه احمق بودم که می خواستم خودم رو بکشم

سام : دلناز چی شده؟
-دوستت دارم
سام : ببینم نکنه خواب مرگ من رو دیدی که یهو اینقدر مهربون شدی!
با مشت کوبیدم به بازوی اش
-خدانکنه روانیی
سام : پس چته؟!
-خواب دیدم خودم مردم
سام : خوب اون دنیا چه شکلی بود؟ بهت خوش گذشت؟!
ناراحت شدم
-یعنی مردن من اصلا برات مهم نیست!
من رو در آ*غ*و*ش*ش کشید
سام : تو مهمترین فرد زندگی من هستی.
صدف : واا فیلم هندی اول صبحی
من و سام از هم جدا شدیم و به صدف نگاه کردم
سام : تو اول صبی اینجا چکار می کنی؟
صدف : از خواهرت بپرس
سام به من نگاه کرد، شونه بالا انداختم.
سام : چرا دلناز؟

صدف : از دیشب تا حاال صد بار بهش زنگ زدم.
-متوجه نشدم روی سایلنت بوده
با دلخوری نگاهم کرد
-ببخشید، دیگه تکرار نمیشه
شونه بالا انداخت.
صدف : شما چه خبر اول صبحی؟!
سام : هیچی دلناز خواب بد دیده
صدف روی تخت کنارم نشست.
صدف : عزیزم خوبی؟
سر تکون دادم. سام از روی تخت بلند شد
سام : خوب برم شماها راحت باشید
بهش لبخند زد، از اتاق بیرون رفت.

صدف : چه خوابی دیدی؟
-یادم نیست
صدف : تو حالت خوبه؟
شونه بالا انداختم. نفسی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
صدف : دلناز
بهش نگاه کردم

صدف : چه خبر شده؟
-من دیشب می خواستم یه کار احمقانه کنم
صدف : چه کاری؟!
آهی کشیدم
-خودکشی
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916
#10
Rainbow 
رمان انتقام دلباخته

#پارت9

دلناز

-خودکشی
اول با دهن باز نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده
صدف : شوخی باحالی بود
-می خواستم با تیغ رگم رو بزنم
اخم کرد و یهو زد توی گوشم، اشک از چشم چکید.
صدف : خیلی خری الاغ
من رو کشید توی آغوشش؛ موهام رو نوازش می کرد. از آغوشم جدا شد، اشک روی گونه اش جاری بود.
صدف : من عذر می خوام
-حقم بود
صدف : چرا می خواستی این کار رو کنی؟
-خر شده بودم، اما پدربزرگ کمکم کرد
چشماش گرد شد
صدف : پدربزرگ!!

به عکس روی دیوار نگاه کردم
-دیشب وقتی می خواستم تیغ روی رگم بکشم نگاهم به عکس پدربزرگ افتاد و یادم آمد که من ناز دلها هستم یه دختر قوی، یه خانواده دارم که عاشق تک تکشون
هستم.
صدف : منم عاشقتم
بهش لبخند تلخی زدم.
صدف : چی باعث شد که خر بشی؟
-مهم نیست
صدف : چرا گوشی ات رو جواب ندادی؟
-سایلنته گفتم که
صدف : نکنه ب
دست روی دماغم گذاشتم
-هیس، دیگه هیچ وقت اسمش رو نیار
صدف : دعواتون شده!
-فکر کن مرده
با چشمای گرد شد نگاهم می کرد و دهنش نیمه باز بود.
-فراموش کن و دیگه هیچ وقت درباره اش با من حرف نزن
آب دهنش رو قورت داد و سر تکون داد
-من برم یه دوش بگیرم
صدف : پیشاپیش آفیت باشه

لبخند زدم، از داخل کمد، حوله و لباس برداشتم و رفتم از اتاق بیرون، داخل حموم شدم. زیر دوش ایستادم، فراموش مگه میشد اتفاقی که افتاده بود؟؟ لعنت بهت که
زندگی ام رو نابود کردی، گند زدی به احساسم، االن من دو راه داشتم، بیخیالش بشم و سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم یا یه راهی برای انتقام پیدا کنم. نمی دونستم
باید کدوم راه رو انتخاب کنم؟!، قلبم بدجور ضربه خورده بود.....


فلش بک : )گذشته.(
امروز آمده بودم که به عشقم سر بزنم، آخه دو ماهی میشد که ندیده بودمش، کلی دلم براش تنگ شده بود، از دور دیدمش و دویدم سمتش، محکم بغلش کردم و دستام رو دور گردنش حلقه زدم.
-وایی عشقم بدجور دل تنگت بودم
-تو هم دلت برای من تنگ شده بود؟!
سرش رو تکون داد
-الهی قربونت بشم عشق نازم.
شروع به نوازش کردنش کردم، وایی چه سخته آدم از عشقش دور بمونه، دست لای موهای نرمش کشیدم و گردنش رو بویدم
-چه خوش بو شدی عشقم

آقا ترابی : سلام خانم عزیزی
از عشقم جدا شدم و به آقای ترابی نگاه کردم.
-سلام خوبید؟

آقا ترابی : ممنون دخترم تو خوبی؟ خیلی وقته نیامدی اینجا؟
-ممنون یکم درگیر درس و کنکور بودم وقت نشد.
آقا ترابی : موفق باشی دخترم
-ممنون
آقا ترابی : حالا خانم دکتر شدی یا نه؟
-بله پزشکی قبول شدم.
آقا ترابی : آفرین دخترم.
یه پاکت از داخل کیفم درآوردم به سمتش گرفتم.
آقا ترابی : این چیه؟
-شیرینی قبولی ام
بهم لبخند زد و پاکت رو گرفت
آقا ترابی : عاقبت بخیر بشی دخترم
-ممنون سلامت باشید
آقا ترابی : آماده اش کنم؟
-بی زحمت اره
آقا ترابی : باشه دخترم
لبخند زدم، آقای ترابی مرد خوبی بود، حتی دلم برای او هم تنگ شده بود. از وقتی یادمه اینجا کار می کنه. گاهی بابام به هر بهونه ی بهش یه مقدار پول می داد. سه تا
بچه داره، همسرش هم تازگیا سرطان گرفته بود، دلم براش خیلی می سوزه و برای همسرش همیشه دعا می کنم.

آقای ترابی، غوغا رو آماده کرد و به میدون برد، منم کلاه سرم گذاشتم، به میدون رفتم، روی زین نشستم. دست لای موهای غوغا کشیدم
-وایی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
به آرومی ضربه ی به شکمش زدم و راه افتاد
-غوغا جون من پزشکی قبول شدم، وایی عشق نازم کلی خوشحالم.
بوسه ی روی موهاش زدم.
-وایی دلم برای نوازش کردنت تنگ شده بود غوغا جون.
من عاشق اسب و سواری کاری بودم، غوغا هم عشقم بود.

-عشق نازم من کلی زحمت کشیدم و بالاخره جواب گرفتم، وایی غوغا جوون من دارم خانم دکتر میشم، یه دکتر موفق و مهربون. عشق ناز ازم ناراحت نباشی ها دیگه
قول میدم زود زود بیام و تنهات نذارم.

توی میدون حسابی اسب سواری کردم و با غوغا حرف زدم، غوغا مشکی رنگ بود، فقط یه دسته از موهاش سفید رنگ و یه خط سفید هم روی پیشونی اش بود. از اسب
پایین آمدم و بردمش توی اصطبل و می خواستم تمیزش کنم، وسایلش رو آوردم و مشغول نظافت شدم.

-سلام
صدای یه پسر بود. سر غوغا مانع از دیدن اون پسره میشد، برای همین کمی سرم رو کج کردم و به پسر نگاهی انداختم.
-علیک سلام

اسبش رو رها کرد سمتم آمد، لبخند زد
-من باربد هستم
دستش رو سمتم دراز کرد
-منم دلنازم. ببخشید دستم کثیف
دستش رو کشید عقب، آخه بدجور خورده بود توی ذوقش. اما برام آشنا بود، من این رو کجا دیده بودم؟؟!

باربد : وقتی سوار اسب بودی دیدمت، معلومه حرفه ی هستی
-اره، از بچگی سوار کاری می کنم
بارید : اما من تازه شروع کردم
سر تکون دادم
-موفق باشی
باربد : ممنون دلناز جان
-نقطه ی خ افتاد پایین و م جا موند
با گیجی نگاهم کرد.

باربد : ببخشید اما متوجه نشدم.
شونه بالا انداختم . چه خنگ بود، یعنی واقعا نفهمید که منظورم این بود به جایی دلناز جان بگو دلناز خانم!!!؟ جمله به این سادگی گفتم.
باربد : اسم این اسبت چیه
-اسم عشقم غوغاست
باربد : خوش به حالش که عشق شماست

چیزی نگفتم، این چرا نمیرفت؟! چرا آشنا میزد؟ کجا دیده بودمش؟! می خواست به غوغا دست بزنه که شیهه ای کشید و باربد ترسید و عقب رفت. دست روی سر غوغا
کشیدم و بهش لبخند زدم. توی گوشش گفتم
-آفرین دخترم خوب حالشو گرفتی.
سر تکون داد. به باربد نگاه کردم.
-چطور اسب داری اما از اسب می ترسی؟!
باربد : راستش اسب من نیست، مال داداشمه

ابرو بالا انداختم. قشنگ معلوم بود، که به گروه خونی اش سوار کاری و دوستی با اسب ها نمیخوره. دیگه کارم داشت با غوغا تموم میشد اما بارید همچنان ایستاده بود
و به من نگاه می کرد.
-چیزی شده؟!
باربد : یه سوال بپرسم؟!
-بپرس
باربد : تو چشمات لنزه؟
با تعجب نگاهش کردم.
-چشمام قهوه ی ست، آبی و سبز که نیست، به طبیعی بودنش شک کنی
باربد : چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم
-من عصبی نیستم
لبخندی زد.

باربد : می دونی من اگه رئیس اداره ی برق بودم چه کار می کردم؟
بی خیال گفتم
-نه، چه کار می کردی؟!
بارید : با برق نگاهت برق کل شهر رو تامین می کردم.
با لبخند نگاه کردم، و یه ژست مسخره هم گرفت، یهو زدم زیر خنده، وایی خدا این
پسره آخرش بود، خنده ام رو خوردم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
باربد : چی شد؟!

روش مخ زدنش از پهلو توی حلق دوست دخترش. بهش نگاه کردم، انگشت اشاره ام رو، رو به روی صورتش گرفتم.
باربد : چه لاک خوش رنگی
چشم چرخوندم
-به انگشتم نگاه کن و حرکتش رو دنبال کن.
باربد : باشه
انگشت اشاره ام رو به چپ و راست تکون می داد، خم و راستش می کردم؛ باربد هم با دقت به انگشت نگاه میکرد. انگار از نگاه کردن خسته شد که پرسید.
باربد : این الان یعنی چی؟!
-یعنی بزن به چاک


باربد : وایی عزیزم کجا برم از اینجا بهتر؟!
چه پرو بود این بشر!!!
-تا حالا اسب بهت لگد زده؟!
باربد : نه
-پس اگه لگد غوغا رو نمی خواهی بزن به چاک.

به من و غوغا نگاه کن نفسی کشید و از اصطبل بیرون زد. چه عجب بچه پرو، فکر کرده کیه؟!! مگه زدن مخ من به همین راحتیا بود!. اصلا از این مدل پسرا خوشم
نمیامد، بی احساس، نفرت انگیز، بیخیال، غیر قابل اعتماد و دختر باز، کاش نسلشون منقرض میشد... کارم با غوغا تموم شد. بوسش کردم از اصطبل بیرون آمدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، єη∂ℓєѕѕღ ، sina34916


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان