امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لَمسِ چّشمآن یآر

#17
#LamsCheshmanat 
#part_34

رادوین_داخل بیمارستان...ب خاطر اخراج یکی از پرسنلم دیگه در اوج نا امیدی زنگ زدم ب ی خانم دکتر لوسسسس...ک درخاست این بنده حقیر رو برای همکاری در بیمارستان‌....بپذیرد...
من_ججججیییییغغغغغ...رادوین جدی میگی...
رادوین_توله سگ‌ مگ من بات شوخی دارم؟؟؟؟همین الان حاظر ش من شیفتم دو شروع میشه...امروز ببرمت یکم از کارا سر در بیاری...ا فردا با مدارکت تشریف میاری سرکار...در ضمن من رئیس سختگیریم...تا 10 دیقه دیگ حاظر باش میام دنبالت با هم بریم..
با شیطنت گفتم:
من_اوهو..آقای سختگیر...استثنا نداره...؟؟؟؟؟
رادوینم مث خودم شیطون جواب داد:
رادوین_بها داره...
منظورشو فهمیدم و بی حیایی نثار رادوین ک اونور خط داشت میخندید کردم و با خناه بلند شدم تا آماده شم...
*
من_ماما...ماماننننن..مامان جونممممممم...
مامان_بلهههه؟؟؟
رفتم ت آشپزخونه ک هم بابا بود و هم مامان...
دوتاشون رو ب روی هم پشت میز نشسته بودن...
من_سلام بر اهل بیت جذاب.زیبا.کیوت.خوشگل.دلبر.ناز و لوس خانهههه...
بابا خنده ای کرد:
بابا_الان ب ما سلام کردی یا خودت؟؟؟
من_وایییی بابا...شماهم فهمیدید من چقدرررر‌ جذاب.زیبا. کیوت....
با پس سری آروم مامان نگاهش کردم ک همونطور ک برای بابا آب پرتقال میریخت گفت :
مامان_چیشده؟؟؟
من_ااممم انقد زایه بود؟؟؟
بابا تک خنده ای زد...
بابا_خخخییلللییی..
من_خب راستش من قرار بود هفته آینده بخاطر ادامه طرحم برم روستا...ولی الان رادوین زنم زد بهم و گفت ک داخل بیمارستان خودش نیاز ب نیرو دارن...من برم اونجا استخدام شم و طرح بگزرونم...همینکه زیر نظر خودش باشم...منم حاظر شدم الان بیاد دنبالم...امروزو ت بیمارستان باشم ک قلقش دستم بیاد...ا فردا هم میرم سر کار.....
بابا_اوهوم...خوبه...ولی مراقب باش....با رادوین کلکل نکن...اذیتش نکن... مث ی دختر خوب برو و بیا...
خواستم جواب بدم ک با صدای... بوق ماشین رادوین دویدم سمت درو بدون توحه ب غر غرای مامان ک چیزی نخوردی پریدم ت ماشین...
در ماشینو محکم کوبیدم ک همونطور ک دست چپش رو فرمون بودو دست راستش تکیه ب صندلی و ب من نگاه میکرد گفت :
رادوین_سلام...محکم تر میکوبیدی؟؟؟
من_سلام...فدای ی تار موی گندیدم...
سری تکون دادو راه افتاد..
بین راه صدای قار و قور شکمم اخمای رادوین. توهم کرد...
رادوین_محیا نگو ک...
تند پریدم بی حرفش و گفتم..
من_بخدا خاستم بخورم بلافاصله اومدی....
پوفی کشید و وارد حیاط بیمارستان شد...
برگشت سمتم...
رادوین_محیا ب هیچ وجه با پرسنل مرد چ دکتر و چ آبدارچی گرم نمیگیری....
حجابتو کامل رعایت میکنی....
و کسیم..
با دلخوری بین حرفش پریدم...
من_بله کسیم نباید بفهمه رابطمون چیه؟؟؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
رادوین_رامتین اینجا رفت و آمد داره...اگ پرسنل بفهمن متوجه میشه...
بعدم با شیطنت ادامه داد...
رادوین_مگرنه من مشکلی ندارم میگم (دوست دخترمه)..
هنو ا دستش کلافه بودم ک چرا نگف عشقم...با خودم رو راست بودم..ناراحت شدم...
انگار فهمید چون با عجز بم زل زد...
میدونستم خیلی مغروره و محاله همچین چیزیو ب زبون بیاره....
برای همین ت ی لحظه سریع ناراحتیم از بین رفت...
از ماشین پیاده شدم باهاش و از در مخصوص پارکینگ ک مخصوص پرسنل بود وارد شدیم...
ی راهروی کوتاه ک انتهاش ب رو به روی اتاق رست پرسنل میرسید...
و سمت راست با توجه ب تابلو ها ب راهروی منتهی آی سی یو و سی سی یو وصل میشد...سمت چپم راهروی بزرگ و اصای بیمارستان ک انتهاش پذیرش بود و باز هم از دو طرف دو راهروی طویل بود... 
دستمو محکم بین دستاش گرفت...ک لبخند رو لبم نشست...از حس مالکیتش...همه پرسنل با بهت نگاهم میکردن...
بخصوص جنس های مونث...
چنان با حرص نگام میکردن ک اگ حکم قتل قصاص نبود الان ی دو ساعتی ا مرگم گذشته بود....
منو کشید سمت راهروهایی ک دو طرف پذیرش پیچید سمت راستو یکم با فاصله از پذیرش رو ب روی دری ک رنگش تضاد همه درهای موجود بیمارستان مشکی بود...ایستادو با کلیدی ک از جیبش در اورد درو باز کرد...رفت کنار و اشاره کرد داخل برم...
اولین چیزی ک ب چشمم خورد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanat
#part_35

با دیدن عکس خودم ت قاب عکس رو میز خندم گرفت...
عکسی بود ک داخل آتلیه پیش سحر و سعید گرفته بودم...
اینو ا کجا اورده؟؟؟
داخل عکس موهام کامل باز بود و با ی تاپ و شلوارک مشکی با آل استار ساق بلند مشکی سفید... دست ب کمر و لبای غنچه ب دوربین نگا میکنم...
برگشتمو تو چشماش که حالا خنده توش موج میزد خیره شدم و ابرو بالا انداختم که اومد سمتم...
رفتم عقب که خوردم به دیوار با ی لبخند شیطانی اومد جلو که خندم گرفت تا خواست کاری کنه ...
در اتاقو زدن ابرویی براش بالا انداختم و خندیدم که تهدید امیز نگام کرد خندید و رفت سمت در ...
تا در و باز کرد ی جنس مونث پرید تو بغلش جوری که چندقدم عقب رفت...چشمام گرد شدo_O
جنس مونث_ووااایییی سلام رادوینننننن جججووونممم...چرا الان دو هفتست ازت خبری نیست عشقممم؟؟؟؟
چشمم افتاد کف پام...ععععشششقققمممم؟؟؟؟ی حس بدی بم دست داد..‌.ینی قبلا با رادوین بوده ک اینطور صداش میکنه؟؟؟؟
رادوین خیلی جدی از خودش جداش کرد و گفت:
رادوین_چیزی شده خانوم سالاری؟؟؟
دختره لب و لوچشو خیلی بیریخت آویزون کرد...
سالاری_اه رادویننن...
تا رادوین خاست چیزی بگه برگشت و چشمش ب من افتاد...اخماش ت هم رفت و با لحن لوسی گفت :
سالاری_رادوینن این کیه؟؟؟
مهلت ندادم رادوین چیزی بگه...دست ب سینه و با پوزخند گفتم...
من_این ک عمته...نمیشناسیش...؟؟؟
با بهت برگشت سمتم
سالاری_چی زر زدی؟؟؟
رادوین اخماشو کرد ت هم...
رادوین_آتنا..حد خودتو بدون...حق نداری ب محیا بی احترامی کنی...
آتنا اخمی کرد و با اون چشمای درشت و وحشی مشکیش بهم چشم غره رفت و با لبخند ملیحی رو ب رادوین گفت:
آتنا_اههه...رادوین..اومدم قرار امشبمونو یاد آوری کنم...بعدم زیر چشمی با لبخند مرموزی ب من نگاه کرد...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد...
چنگی ب گوشه ی مانتوم زدم و نامحسوس فشارش دادم‌..
رادوین با همون اخم پوزخندی زد و سری تکون داد...بعدم با دست ب بیرون اشاره کرد...
رادوین_بفرمایید خانوم سالاری...
سالاریم ک انگار فهمیده بود حال منو گرفته لبخند دلبرانه ای زد و از اتاق خارج شد....خودمو با دلخوری و اخم روی کاناپه مشکی اتاق انداختم...
رادوین در و بست و قفل کرد...
رفت سمت میز و شماره منشیشو گرفت :
رادوین_آقای رستاخیز...تمام بیمارای منو بفرستید پیش علی ویزیتشون کنه...دوتا قهوه..
گشنم بود...پریدم وسط حرفش...
من_کاپوچینووووو‌...
خندش گرفت..دستی دور لبش‌ کشید و گفت :
رادوین_دوتا کاپوچینو و کیک شکلاتی بیارید...
گوشی و قطع کرد و اومد سمتم...روی کاناپه دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام...چشماشو بست و با انگشت شصت و اشارش چشماشو مالید...
دستامو گذاشتم روی سینه پهنش و گفتم :
من_رادوین نمیگی؟؟؟
رادوین_محیا؟؟؟
من_جان؟؟؟
رادوین_ناراحت نشو..
با این حرفش بیشتر دلم گرفتو بغض کردم..تا تهشو خوندم...از فکر اینکه رادوین تنشو لمس کرده باشه دیوونه شدم...یهو بغضم شکست و هق هقم پیچید ت اتاق...
رادوین سریع بلند شد و محکم بغلم کرد....
رادوین_محیا؟؟؟
نالیدم_رادوین هیچی نگو...
پوف کلافه ای کشید و گفت :
رادوین_محیا خاهش میکنم...من معذرت میخام...
الآن تنها منبع آرامشم خودش بود...
هه...
از خودش ب خودش پ&ناه میووردم...
سرش نزدیک تر شد...نفساش و روی لبم حس میکردم...انگار کلافه بود ک ت این وضعیت چکار کنه...خندم گرفت و خندیدم..
لبخند محوی زد و گفت :
رادوین_توله سگو ببینااا...
خندم اوج گرفت ک خم شد و دندونامو بوسید...
?????
سریع کفشای اسپرت صورتیمو پوشیدم و دویدم بیرون...
ماشین سحر و ک روبه روی خونه دیدم سریع پرید داخل...
که...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanat
#part_36

هانیه کوبید پس کلم....
هانیه_بیشوررر 3 ساعته مارو دم در کاشتی....
مریم_راست میگه بمیری...
سها_بنظرم راه بیوفتیم=|
سحر_موافقم بیب...پس دهنا بسته..کمربندا باز...
ولومو دادیم تا ته...
آهنگ چ پسریه ساسی...
جیغ میزدیمو میخوندیم...
تا طبق معمول این 7 سال ک با هم دوست شدیم رسیدیم بام...
یکی از رستوراناش مال پسر خاله مریم بود...
ماهم هر هفته جمعه اونجا پلاس بودیم...
ماشینو پارک کردیمو پیاده شدیم...
رفتیم سمت رستورانو وقتی دیدیم کسی نیست با جیغ جیغ وارد شدیم...
مریم_حححححسسسسییییینننن....
حسین از داخل اتاق مدیریت اومد بیرون...
حسین_بلهههه...خوردی مخمو دختر...وولمو بیار پایین...نمیدونم چرا من باید هر جمعه تحملتون کنم...؟؟؟
مریم_وظیفته...:/
حسین_بله صحیح میفرمایید...=|
خب چ میل مینمایید؟؟؟
مریم_کوبیده...
من_جوجه...
سها_برگ...
سحر_کوبیده...
هانیه_سلطانی...
حسین سری تکون داد و رفت...ماهم نشستیم میز وسط رستوران...چیه این چندش بازیا...(جای دنج ر ترجیح میدم=|) خ خاک بر سرت...میخام ترجیح ندی صد سال سیاه...=|||
یکم صحبت کردیم ک غذاهامونو آوردن..
وسط غذا یهو هوس نوشابه کردم...گارسونو پیدا نکردم پس خودم بلند شدم...
رفتم سمت یخچال...
نوشابه رو برداشتم...راه افتادم سمت میز و همزمان چشمم ب در نوشابه بود ک بازش کردم ک یهو خوردم ب یکی..
نزدیک بود بیافتم ک یهووو...
شَـــــــتَـــــــلَــــــق....افتادم زمین....:/
بعله...پ چی فک کردی؟؟؟
فک کردی همش گل و سنبله....؟؟؟؟
آی مادر کمرم نصف شد....
سرمو بلند کردمو با دیدن رامتین ک دستش ت دست ی دختر مو بلوند بود بهت زده بهش خبره شدم...
دختره حجابش بد نبود...چشمای مشکی و کشیده...دماغ معمولی و لبای قلوه ای و ابروی کمونی ک ب لطف قاب و رنگ خرمایی بود...با پوست گندمیو مژه های بلند...بد نبود...
رامتین خشک شده نگام میکرد....
نگام از چشمای دختره سر خورد رو دستاشون ک چفت دستای همدیگه بود....
بلند شدم و خودمو تکوندم ک صدای نحس اون دختر بلند شد...
دختر_کوری؟؟؟؟
با پوزخند بش خیره شدم و جوابشو ندادم و ک سرخ شد...بدون اینکه ت صورتم تغییر ایجاد کنم ب سمت رامتینی ک حالا خشک شده نگاهم میکرد برگشتم....
من_نمیدونستم انقد زود از نفس زده میشی‌...ههیی خدا....پس بگو چرا اینهمه مدت باهاش سرد بودی...سام بهونه بود...
رامتین ک تا حالا خشک شده بود با اخم غلیظی نگاهم کرد...
رامتین_اینطور نیست....
ابرویی بالا انداختم و تا خاستم چیزی بگم صدای اون دختر خط کشید رو اعصابم....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_37

دختر_نفس ی هرزست ک خودشو ب رامتین انداخته...رامتین اون دختره ی افاده ای رو دوست نداره‌...فقط و فقط واسه ی پول باباشه ک اونو میخاد...
اون منو دوست داره...رامتین نامزد منه...تا حالا ب حلقه ی ت دستش توجه نکردی؟؟؟
یهو تمام حرفای نفس ت ذهنم مرور شد...
?????
(فلش بک?)

نفس_محیااااا...محیااااا...
ب صورت خیس از اشکش ک حالا ت چارچوب در اتاقم بود نگاه کردم...سریع با هانیه خداحافظی کردم و با بهت ب صورتش نگاه کردم..‌
من_نفس چیشده؟؟
ب هق هق افتاده بود‌..
نفس_را..رامـ...رامتین...
یهو دوباره با شدت زد زیر گریه....
استرس افتاد ت جونم...
من_نفس رامتین چییی؟؟؟؟
نفس_ت ماشینش عکسشو با ی دختر دیدم....
و عکسو نشونم داد...عکی رامتین و ی دختر ک ت ماشین رامتین نشسته بودنو میخندیدن.‌‌.‌
و من شروع کردم ب دلداری دادنش...
?????
(فلش بک?)
نفس_بزار زنگ بزنم ب رامتین...دلم براش تنگ شدهههه...
غش غش خندیدم...
من_شوهر ذلیل بدبخت...بزار ر آیفون...
نفس_نمیخندی هاااا...
من_اوکی..
زنگ زد و تماس برقرار شد اما ی دختر جواب داد...
دختر_بفرمایید؟
نفس با بهت ب من ک رو ب روش بودم‌ نگاه کرد و گوشی از دستش افتاد...
من رفتم پی ساکت کردن نفس...و اون دخترم بعد از جواب ندادن ما گوشیو قطع کرد....
?????
(فلش بک?)
من_نفس؟؟؟
نفس_جان؟؟؟
من_رامتین حلقه داره؟؟؟
نفس_آره میزاره ک دخترا مزاحمش نشن...
من_اووو چ خاطرخواه داده این آقاتون...
?????
(حال)
این دختر همون دختر ت عکس بود...این صدا همون صدای پشت تلفن بود و ....
سریع دست چپشو از دست دختره بیرون کشیدم....
با دیدن حلقه دلم واسه خاهرم سوخت...
سریع دستشو ول کردم و خاستم برم ک رامتین بازومو گرفت...
رامتین_محیااا...
همین ی جمله...همین ی کلمه...منفجرم کرد...
جیغ کشیدمو با گریه دستمو از توی دستش در اوردم...
من_ولم کن کثافت...ولم کننن...
من کسی نیستم ک دروغ ت اذیتم کنه...گنفس چ گناهی کرده هاااا؟؟
انقدر پست فطرتی؟؟؟؟؟انقدر تنوع طلبیییی؟؟؟؟انقدر نفس و کم میدیدی؟؟؟؟
این دختره جن...
دستش بالا رفت ک خودم حرعمو قطع کردم و با جیغ گفتم...
من_بزن دیگه....بزن....
مگ مهمه؟؟؟؟انقدد عاشق این دختری؟؟؟؟ک بخاطرش ب من؟؟؟؟دختر عموت؟؟؟؟کشیده میزنی؟؟؟ب عمت و شوهر عمت خیانت میکنی؟؟؟؟
پرید وسط حرفمو اوند جلو ک چندنفر اومدن جلوشو گرفتن ....
عربده زد_محیا دهنتووووو ببندددد....
خاستم برم سمتش ک هانیه و سحر منو گرفتن....
جیغ زدم...
من_هاننن چییهه؟؟؟توجیه کن دیگه...دفعه اول ک دختر دوست مامانت بود ت شرکت کار میکرد رسوندیش...
دفعه دوم ک همکارت بود ک جواب داد...حلقه هم برای دور کردن دخترای مزاحمه‌...
ایشونم لابد از پشت کوه اومده...
صدای جیغ دختره بلند شد:
دختره_حرف دهنتو بفهم عوضی.....این اسم داره اسمش فرشتست....رامتین منو دوست داره...چرا چشم ندارین خوشبختی مارو ببینید؟؟؟؟
?????
ب هق هق افتاده بودم...ن برا خودم...برای دختر عمه ای ک بازیچه ی آشنای غریبه شده...
با هق هق ب سها ک پشت فرمون بود گفتم...
من_منو ببر پیش رادوین...
سها نگران‌نگام کرد و سری تکون داد...
از ماشین پیاده شدمو باهاشو خداحافظی کردم....
رفتم داخل بیمارستان...
میدونستم رادوین شیفته...جای یکی دیگه وایساده بود وگرنه شیفتامون هماهنگ بود...رفتم یمت اتاقش و ت راه واسه ی نگاه های متعجب پرسنل ک روی همکار تازه واردشون بود...پوزخندی ت دلم زدم...
در اتاق رادوین و باز کردم و ....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_38

تا خواستم درو هول بدم و برم داخل اتاق یکی دستمو گرفت...:
برگشتم سمتشو با دیدن آرتین و آرمان چشمام گرد شد و حس کردم رنگم پرید‌...
آرتین ابرو بالا انداخت..
آرتین_ت اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
آرمانم انگار مشکوک شده بود...
آرمان_کاری داشتی...؟؟؟
مچ دستمو از دست آرتین در اوردم و اشکامو پاک کردم...
سعی کردم خودمو نبازمو نقش بازی کنم...
من_ن بابا...حالم....
یهو در اتاق باز بود و چون من بهش تکیه داده بودم شوت شدم عقب و افتادم رو ی نفر ک اونم تعادلشو از دست داد و افتاد جیغ خفه ای کشیدم ک باعث شد پرسنلی ک اونجا بودن بدون سمت ما...
من دیگ این بغل و خوبببب میشناختم...
بوسه ی یواشکی پشت گردنم زد نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد...
رادوین_عطرت مستم میکنه...
سریع از روش بلند شدمو نگران نگاش کردم ک دیدم همون رادوین شیطون ت نی نی چشماشه...
ولی ظاهرش خشک و سرد...
با دیدن قیافه من ک مطمئنم چشمام از گریه زیاد سرخ بود...نگران و کلافه شد...
من_چیزی نشد؟؟؟
رادوین دستی ب پشت گردنش کشید...
رادوین_ن...ت خوبی؟؟؟
این ت خوبیه هزاران منی توش قایم موشک بازی میکردن...
اون دوم شخص واسه مرسنل اونجا بخصوص سالاری ک با حرص نگام میکرد سنگین بود....
اون خوبیش واسه آرتین و آرمان ک ب من و رادوین شک کردن ...
واسه امشب دیگه زیاد بلا سرم اومد...
با خداحافظی سرسری از همه راه افتادم سمت خونه....
لحظه آخر چشمم ب نگاه عصبی رادوین افتاد ک میدونم سختش بود منو این وقت شب تنها بفرسته....
پوزخندی زدم...
خوشا ب غیرت آرتین ک واسش اهمیتی ک نداشت هیچ...
بهم شکم ک کرده بود...
راه طولانی تا خونمون نبود وقتی رسیدم ساعت 10 و نیم بود...
بابا و مامان از اتاقشون اومدن بیرون...بابا با اخم ظریفی گفت...
بابا_محیا دیر کردی...
کلافه سر تکون دادم...
من_معذرت میخام ولی ت ترافیک موندیم...
بابا انگار قانع نشده بود ولی سر تکون داد...
مامانم نگران خاست چیزی بگه...اما انگار بابا فهمید کلافم...چون جلوشو گرفت...
رفتم بالا ت اتاق ک گوشیم زنگ خورد...
با دیدن شماره ناشناس رو گوشیم ابروهام بالا پرید...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_39

جواب دادم...
من_بله؟بفرمایید؟
...__خانوم دکتر؟
صدای رستاخیز منشی رادوین بود...فقط اون رابطه من و رادوین و میدونست و واسه همین خانوم دکتر صدام میزد..
جواب دادم..
من_چیزی شده آقای رستاخیز...؟؟؟
رستاخیز_راستش حال آقای آشیانی بد شده و الان ت بخش مراقبت های ویژه هستن...
آخرین تماسشم با شما بوده...
یهو ی دل پیچه بدی گرفتم...با استرس و ترس و لرز گفتم...
من_رادوین چیزیش شده؟؟
رستاخیز_خیر خانوم دکتر...حال آقا رامتین بد هست...و دکتر گفتن بهتون بگم سریع بیاید اینجا..
حس کردم پاهام داره میلرزه....رامتین چ بلایی سرش اومده بود؟؟؟؟
ب خودم ک اومدم دیدم تماس قطع شده...اشک ت چشمام جمع شد...
هر چیم بود پسر عموم بود...
دویدم پایین و سریع برای بابا توضیح مختصری دادم...گفتم ک بیمار اورژانسی داریم...چون زیاد این اتفاق پیش میومد بابا کاری نداشت...
ولی سوییچ ماشین خودشو بم داد...
موقع رفتن گفتم شاید بمونم ک شیفتمو هم اونجا باشم...
سریع سوار ماشین شدم...
صورتم از اشک خیس خیس بود...حس میکردم بازم آسم عصبیم داره شروع میشع...
اسپری آسممو دراوردم و ت دهنم گذاشتم...
نفس عمیق کشیدم...بعد از 10 دیقه رسیدم بیمارستان... سریع پیاده شدم و سوییچ و پرت کردم سمت نگهبانی....
رفتم سمت پذیرش ک سالاری ر دیدم...
من_خانوم سالاری رامتین کجاس؟؟؟
چشماش گرد شد ولی دیگ این چیزا برام مهم نبود ...
هنوز ت بهت بود ک صدامو بردم بالا....
من_خانوم سالاریییی...
سالاری پشت چشمی نازک کرد و گفت...
سالاری_مراقبت های ویژه اتاق 237...
سریع دویدم سمت اتاق و با دیدن 237 پریدم داخل اتاق... ک داخل شدنم مصادف شد با ترکیدن بغض نفس....
تلخندی زدم و ب رادوین ک نگاه عصبیشو حواله رامتین کرد نگاه کردم...
رفتم سمت نفس ک تازه فهمیدم آرتین و آرمان و فرشته هم ت اتاقن...
رفتم سمت نفس ک رو زمین نشسته بود و جیغ میزد...
نفس_نمیخوامممم....نمیخواامممممم...ت خودت گفتی دوسم دارییی... این دختره کیه؟؟؟
این دختره کیه ک حتی ازت بچه هم داره....
نفسم رفت...حس کردم با این حرفش بند دلم پاره شد...
نفس جیغ میزد و موهاشو میکشید....
رامتین سرد نگاهش میکرد و فرشته پوزخند ر لباش بود....
آرمان یخ زده ب رامتین نگاه میکرد و آرتین داشت رادوین و آروم میکرد...
ک هر آن ممکن بود مشتش ت صورت رامتین سقوط کنه...
ی لحظه حس کردم جنون بم دست داد....
رفتم سمت نفس و محکم زیر بازوشو گرفتم ک تقلا کرد...از اتاق بیرون کشیدمش....
هنوز هق هق میکرد...
با اخم نگاهش کردم ک با بغض لب زد...
نفس_من..من دوسش دارم...محیا..من...
هق هقش اجازه نداد بقیه حرفشو بزنه...
کلافه دسی ب چشمام کشید ک در اتاقی ک رامتین توش بستری بود باز شد و رامتین در حالی ک ب فرشته تکیه کرده بود...
بیرون اومد..پشت سرش هم پسرا بیرون اومدن...نفس با دیدن این صحنه ت چشماش ی چیزی شکست...اینو من ب وضوح دیدم...ک بلافاصله پوزخندی زد و برگشت سمت آرتین...
نفس_آرتین...منو ببر خونه...
بفدم برگشت سمت رامنین و با همون پوزخند گفت..
نفس_شعار نمیدم..ولی لیاقتمو نداشتی!!!
رامتین با نگاه خاصی خیره ب نفس..تمام حرکات نفس ر با نگاهش کنترل میکرد ک باعث شد فرشته از عصبانیت سرخ بشه...
فرشته زیر لب غرید...
فرشته_راااممتتیننن...
رامتین چیزی نگفت نگاه عمیق دیگه ای ب نفس ک حالا داشت با گوشیش حرف میزد و مخاطبش پدرش بود انداخت و روی صندلی انتظاری ک کنار در اتاقش بود نشست...
نفس_ن بابا...گریه براچی؟؟؟
........_...
نفس_من امشب خونه عمه شهلا پیش دنیا میمونم...
......._...
نفس_آرتین و آرمان پیشمن...
........_...
نفس_چشم...چشمم...خدافظ...
لبخند عمیقی ب این رفتار صحیح نفس زدم....
اونم لبخند بیجونی زد...
آرتین و آرمان و نفس خدافظی سر سری کردن و رفتن...
برگشتم سمت رادوین ولی قبل از اینکه چیزی بگم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_40
مشت رادوین ت صورت رامتین فرود اومد ک باعث شد فرشته جیغ خفه ای بزنه و هر کسی ت اون قسمت بود دورمون جمع بشه...ولی کسی جرئت جلو اومدن نداشت...
رامتین دستی ب بینیش ک از ضرب دست رادوین خون میومد کشید...
رادوین از عصبانیت رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود...
رفتم جلوش وایسادم چون دوباره میخاست رامتین و ب ی مشت دعوت کنه.....
جلوش ک ایستادم دستش ر هوا موند و ب چشمام خیره شد....
ابرویی بالا انداختم و ب سمت اتاقش اشاره کردم...
پرسنل اونجا رابطه مارو نمیدونستن...همینم باعث شده بود با بهت نگاه کنن...
رادوین کلافه نگاهم کرد و دستی ت موهای لختش کشید و ب سمت بالا هدایتشون کرد...
ولی از اونجایی ک موهاش لخت تر از موهای منی ک دختر بودم، بود(پیس...پیس...پپپپپییییسسسسس...چشم نخوره بچم=| )
همش دوباره کج ریخت ت صورتش...
عقب گرد کرد و ب سمت اتاقش رفت...
اشاره ای ب اونایی ک جمع شده بودن زدم ک متفرق شن...
دورمون ک خلوت شد برگشتم سمت رامتین...
با اخم دست فرشته ک میخاست خون بینیشو پاک کنه ر پس زد و ب من ک خیره نگاهش میکردم شد....
پوزخندی ب حال و روزش با پای شکسته و لباسای خاکی و خراشای روی بازوش...ک تازه فهمیده بودم تصادف کرده...زدم...!!!
با همون پوزخند گفتم...
من_رامتین دارم بهت قوانین جدیدی ر میگم ک با این کارت ب خودت تحمیلشون کردی...نقض یکی از این قوانین ب ضرر خودت تموم میشه...ت این مدتی ک ایران بودی منو خوب یا حداقل ب اندازه شناختی...اینکه حاظرم واسه نفس هرکاری بکنم...یک حق نزدیک شدن ب نفس ر ب هیچ وجه نداری..تاکید میکنم ب هی...
فرشته پرید وسط حرفم...
فرشته_نمیگفتیم همچین قصدی نداشت...
نگاهشم نکردم و هنوزم ت چشمای رامتین خیره بودم....اونم مثل من...
رامتین زیر لب غرید...
رامتین_فرشته خفه شووووو و دهنتو ببنددد...
فرشته با بهت و حرص ب رامتین نگاه کرد ک بیتوجه ب اون حرفمو ادامه دادم...
من_تاکید میکنم...اصلااا...دو...ب هیچ وجه...ب هیچچچ وجه دیگه من و ت باهم هیچچچچ رابطه ای نداریم...دوتا آشناییم ک از هفت پشت غریبه غریبه تریم....
قانون سه و مهم ترین قانون...اگ حتی یک دفعه...حتی یک دفعه دیگ مزاحم نفس بشی ینی در صورت نقض قانون اول....با من طرفی...اینو گفتم ب صورت یک هشدار...
عقب گرد کردم و لحظه آخر زمزمه زیر لب رامتین ذهنمو درگیر کرد...
رامتین_من خیلی وقته ک قوانینمو نقض کردم...
رفتم سمت اتاق رادوین...
میخاستم امروزو مرخصی بگیرم ک بین راه دکتر هومن جلوم پیچید...پوف کلافه ای کشیدم حوصله اینو دیگ نداشتم=|...
با لبخند محزونی بهم زل زد...
تعجب کردم.‌‌‌...لب باز کردم حرف بزنم ک گفت :
هومن_ب پای هم دیگه پیر بشید....
وووااتتت؟؟؟
ب پای کی پیر شممممم؟؟؟؟
فک کنم بلند گفتم ک صدای رادوین دقیقااا...دقیقناااااا از جفت گوشم بلند شد.....
رادوین_کنار عشقت...!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_41

هم خندم گرفته بود هم میخاستم کله رادوین و بکنم....
برگشتم سمتش ک بازم قیافه خشک و جدیش ت دیدرسم قرار گرفت....
ینی منو میگی کل اتفاقات امروز از ذهنم پاک شد و چنان قهقهه زدم ک رادوین با خنده و حرص دستشو جلوی دهنم گرفت...
حضور دکتر هومن هم برای کم شدن خندم کافی نبود... همونطور ک آروم میخندیدو حرص میخورد با حرص زیر لب زمزمه کرد...
رادوین_یا خدا!!!!روانیم شدی؟؟؟؟
بگمااا من دکتر مغز و اعصاب هستم...ولی خب بعضی مریضیا درمان نداره...
دکتر هومن با خنده و ی ببخشید سریع از کنارمون رد شد..
رادوینم بعد از زدن این حرفش دستشو از ر دهن من ک از خنده بی حال شده بودم و نفس نفس میزدم برداشت و دست چپشو ت جیب روپوش سفیدش برد...و دست راستشو ت موهاش کشید...لبخند محوی ر لبش بود....
بعد یهو یاد چیزی افتادم و لبخند ر لبم ماسید...
اگ بابا میومد اینجا و میفهمید چی؟؟؟؟
مطمئنم رامتینم فهمیده و برای تلافیم ک شده حتما ب بابام رابطه من و رادوین ر میگه....
رادوین با دیدن قیافم سرشو ب نشونه چیشده تکون داد ک با لرزش ت صدام لب زدم‌.‌..
من_رادوین...اگ..اگ...بابـ...بابام بفهمه چـ...چی؟؟؟
رادوین انگار از بابت من خیالش راحت شده باشه...هوفی کشید و گفت...
رادوین_خل و چل سکتم دادی...چطور اینهمه مدت نگران نبودی...
سرخ شدم...رادوینم مشکوک نگام میکرد...چی میگفتم...میگفتم چون بهت اعتماد کردم...چون ازت خوشم اومده...چون بهت وابسته شدم؟؟؟چون حس میکنم باید باشی؟؟
خب قطعا خر مغزمو گاز نزده...ک بیام این چرتو پرتا رو بلغور کنم=|
پس بحث و خیلی ناشیانه عوض کردم...
من_اممم چیزه من برم ی سر ب امیر بزنم...
اخم کرد..
رادوین_مگ قرار نبود دکتر محسنی بره ب بیمارای مرد سر بزنه...
چشمامو چپ کردم براش...
من_چرت نگو رادوین...انتظار ک نداری فردا پس فردا تا سوپری محلمونم نرم چون پسر عمو مشهدی عاشقم شده....
خندش گرفت و دستی دور لبش کشید...
منم شیطون ابرو بالا انداختم و از کنارش رد شدمو همونطور ک بهش تنه میزدم گفتم...
من_شب خوش دکتر آشیانی...
رادوینم بخاطر اینکه دل ب شیطنتم داده باشه بخاطر من خودشو با تنه من الکی پرت کرده بود با شیطنت گفت...
رادوین_شب بخیر خانوم دکتر آقای آشیانی..‌
تا برگشتم دیدم در اتاقش بستس...
ناکس...
رفتم داخل اتاق امیر
پسر جذابی بود و خب... بخاطر دخترای زیادی ک ب ملاقاتش میومدن خیلی ت بیمارستان مشهور بود...تصادف بدی کرده بود و تازه 3 روز بود ک از کما در اومده بود....
پسر خوب و شیطونی بود...ولی خب یکم بی ادب بود...
اگ رادوین ذهنمو میخوند با این فکرم الان سرن لای گیوتین بود...
طبق معمول ک در اتاق و باز کردم...توش پر از دخترایی بود ک همه با پدر کشتگی ب هم نگاه میکردن....
خندم گرفت...
رفتم داخل و جدی گفتم....
من_ساعت 12 شب هستش...محض اطلاعتون فقط یک نفر میتونه پیش ایشون بمونه و همه باید زحمت و کم کنید...
امیر با چنان التماسی نگام کرد ک دلم براش سوخت...
پس حرفمو ادامه دادم...
من_و اون ی نفر میشه فامیل درجه یک ک ایشون ندارن...
پس تشریف ببرید...
همه دخترا جوری نگام میکردن ک اگ جاش بود موهای تک تکشونو میکندم ک اینطور نگام نکنن....
ایییششش پوفیوزا...
وقتی همه از اتاق بیرون رفتن رفتم سمتشو سرمشو چک کردم...
سرمش تموم شد بود...
ولی خب مطمئنم کار دخترا بود چون پایه سرم اون دست تخت بود...
روی امیر خم شدم ک همون لحظه در اتاق باز شد و ....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_42
(الان بلا استثنا همتون فک میکنید رادوینه=| )
اما....?!?!?!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ی دختر ریزه میزه اومد ت اتاق...
با دیدن ما چشماش گرد شد ک امیر منو پس زد...
منم تعجب کردم...ولی خب وضعیتمون خوب نبود....خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین...زیر چشمی میپاییدمشون...
امیر رو ب دختره کرد...
امیر_دیر کردی...
اخم کمرنگی رو پیشونی امیر بود....
روم نمیشد سمت دختره نگاه کنم...آخه اونجوری ک اون ب ما زل زد حتما ی نسبتی باهاش داره...الان با خودش فکر میکنه من میخام خودمو ب عشقش بندازم...
یهو با صدای قهقهه دختره چشمام گرد شد و چنان سرمو بلند کردم ک تا دو روز از گردن درد عر میزدم...
این خله???
چرا میخنده???
میدونستم امیر ی حسایی ب این دختر داره...آخه خیلی بهش توجه میکرد..
اسمشم فک کنم غزل بود...
امیرم خندش گرفت...
امیر_چته چرا میخندی؟؟؟؟
غزل همونطور ک میومد سمت تخت امیر ب من اشاره کرد و گفت...
غزل_عاشق خجالت کشیدنش شدم ینی‌...
با این حرفش جرئت پیدا کردم...
من_اهه خوب تقصیر من نیست ک...همش تقصیر...
پرید وسط حرفم و در حالی ک با خنده ب امیر نگاه میکرد گفت...
غزل_تقصیر اون دختراییه ک میان ملاقاتش....مگ ن امیر خان؟؟؟
امیر پوزخندی زد و گفت...
امیر_ت غیرت نداری...؟؟؟
غزل ابرو انداخت بالا....
غزل_چطور؟؟؟؟
امیر با حرص گفت...
امیر_ینی واقعن عصبی نمیشی این دخترا خودشونو ب من میچسبونن..؟؟؟
غزل ریلکس گفت...
غزل_نوچ!!!
امیر_چراا؟؟؟
غزل سرشو نزدیک سر امیر کرد...ب چشماش خیره شد و گفت...
غزل_چون میدونم چشمات فقد منو میبینه...
احساس میکردم اضافیم اونجا...
پایین برگه ساعت مصرف دارو هاشو نوشتم و الفرار...
در اتاق امیر و بستم و رفتم سمت بوفه تا ی چیزی بکوفتم....
داشتم ا گشنگی میمردم...
شاممو ک کامل نخوردم...تا حالا لب ب آبم نزدم...
شانس آورومو ناهارو در حد مرگگگگ خوردم...
وگرنه الان جام اینجا نبود ک....
سینه قبرستون بود...
رو قبرمم نوشته بود جوان باکام....
محیا آشیانی....فرزند محمد...
مطمئنم این دنیا و سام بیشورم نوشته قبرم و ب جای ی نوشته غمگین اتل متل میزارن...??
اونطور نگاهم نکن...
میدونم درکش سخته ولی تا همین حد تباهن....
رسیدم بوفه بیمارستان و یک کیک و شیر گرفتم...
یادم اومد ک دنیا همون روزی ک رادوین اومد برگشت اصفهان...بخاطر دانشگاهش باید خوابگاهشو مشخص میکرد....
یادم باشه بهش زنگ بزنم...خیلی وقته خبری ازش ندارم...
داشتم همینطور فک میکردم ک یهو سکندری خوردم و .....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_43

هیچی دیگ شوت شدم رو زمین اونجا...سرم خورد ب گوشه جدول...
کیک و شیرمم پرت شد و افتاد جلوم...
سرم خیلی درد میکرد...دستمو گذاشتم گوشه سرم ک پر خون شده بود...
چشمام تار شده بود و هر لحظه دور و اطرافم سیاه تر میشد...
لحظه آخر صدای ی نفر و ک بالای سرم ایستاده بود شنیدم...ولی هیچی نفهمیدم و فقط پاهاشو دیدم...
پاهاش پاهای ی زن بود...
تا اینکه نفس بعدیم رو ت دنیای بیخبریم کشیدم.‌‌‌..
?????
لحظه آخر ک محیا برگشت رفتم ت اتاق...
نشستم پشت میز‌...
این دختر چقد شیطونه...
ب عکسش خیره شدم...
سعید دوستمه و روزی ک محیا رفت آتلیه برای عکس من اونجا بودم...
ک سعید و ببینم...ولی چشمم ب جمال این محیا خانوم روشن شد...
کل عکسارو ک سحر ازش گرفت من اونجا بودم..‌
همه ی عکسایی ک سحر ازش گرفت هم از سعید گرفتم...
بعدم ک سعید بم گف محیا برای چی اونجا بوده پیشناهاد کارو بهش دادم...اینجکری بیشترم پیشم بود
حسم ب محیا حس....
صدای در باعث شد حواسم بیاد سر جاشو اجازه ورود بدم...
سرم پایین بود و داشتم فیش حقوق بچه هارو چک میکردم ک صدای سالاری پوزخندی روی لبام نشوند‌‌‌‌‌ و برگه جدیدی در اوردم و شروع ب نوشتن کردم...
سالاری_رادوین این دختره کیه ک همش ب ت میچسبه؟؟؟؟
هاااننن؟؟؟؟من ی اشتباهی کردم تنبیه هم شدم..ت نمیخای دست از این بازی بردارییی؟؟؟؟من دوست دارم رادوین...خاهش میکنم منو هم ببین...یادته همیشه فقط من آرومت میکردم...
آخرین کلمه متن استعفانامش ر نوشتم....
سرم گرفتم بالا و ت چشمای وحشیش خیره شدم...
لب زدم...
رادوین_بهتره گورتو از زندگیم گم کنی...
با بهت بهم نگاه کرد ک یهو در اتاق با شدت باز شد...
علی بهترین دوستم ک همینجا کار میکرد و پزشک بود در اتاق و باز کرد...
با دیدن محیا ک با صورت خونی ت بغلش بود...
رگ گردنم زد بیرون....دلم میخواست گردن علی رو بشکنم‌‌‌...
علی با نفس نفس گفت...
علی_بیرون کنار جدول کنار پارکینگ افتاده بود و صورتش خونی بود...
ی لحظه حس کردم نفسم رفت....
کار رامتین باشه پدرشو در میارم...
محیارو از بغلش گرفتم و ر کاناپه ت اتاق خابوندم...
نشستم کنارش...زیر لب غریدم...
رادوین_رامیتن کار ت نباشه ک اگ بفهمم کار ت بوده‌.. دعا کن وگرنه زنده از زیر دستم بیرون نمی ری...
?????
#(Mahan)(ماهان)

با خنده ب جیغ جیغای مروارید و رویا گوش میدادم...رویا دست ب کمر و مرواریدم مثل خودش رو ب روی هم گارد گرفته بودن و مث دشمن های خونی ب هم نگاه میکردن...
رویا_توله بیا برو بخواب اهههه..!!!
مروارید پاشو کوبید ب زمین...
مروارید_من بتوابم ک ت با شوهلت تهنا بشی...!!!تا بتم ندی چلا میتاین تهنا باشین من ننیرم بخوافم...!!!!(من بخوابم ک ت با شوهرت تنها بشی...!!!تا بهم نگی چرا میخواین تنها باشین من نمیرم بخوابم)
بعدم دست ب سینه ب ما خیره شد...
خداییی مخم سوت کشید....
برگشتم سمت رویا ک دیدم اونم بهتر از من نیست قیافش...
رفتم سمت مروارید و بغلش کردم...
بلاخره بعد از کلی نق نق خوابوندمش...
در اتاقشو بستم و رفتم سمت اتاق خودمون..‌
درو باز کردم ک دیدم رویا روی تخت طاق باز خوابیده...رفتم سمتشو کنارش دراز کشیدم...ی دستم و زیر سرم گذاشتم و اون یکی دستمو سمت رویا گرفتم... رویا سرشو روی بازوم گذاشت و منم با همون دستی ک سرش روش بود شروع کردم ب نوازش موهاش....
رویا_این بچت کی انقدر بی ادب شد...؟؟؟؟؟
ابرو بالا انداختم...
من_عمش محیاست ها...انتظار داشتی ادب بچت چطور باشه؟؟؟
رویا چشماشو ت حدقه چرخوند...
رویا_بهتر از اینم انتظار نداشتم...ولی من میدونم با محیا چکار کنم‌‌...
شیطون بهش خیره شدم و گفتم...‌
من_فعلا بهتره مراقب خودت باشی خوشگلم...چون میخوام حرفای مروارید و محیا رو ب حقیقت تبدیل کنم...
نگاهم کرد و تا خواست فرار کنه...روش خیمه زدمو دستاشو بالا سرش گرفتم...با صدای بم شدم زمزمه کردم..
من_کجا؟؟؟جات بده...؟؟؟
رویا تقلا کرد...با خنده گفت..
رویا_ماهان ولم کـ...
با بوسیدن لباش صداشو ت دهنم خفه کردم...دستاشو از دستم در اورد و توی موهام فرو کرد...همراهیم کرد...دستم دور کمرش حلقه شد و با خشونت ب کمرش چنگی زدم...
دستم سمت لباسش رفت ک گوشیم ر عسلی ویبره رفت...
پوفی کشیدمو زیر لب لعنتی گفتم ک باعث شد رویا بخنده...
با لبخند محوی بوسه آرومی ر لبش کاشتمو موهاشو آروم بهم ریختم...
گوشیو برداشتم و لبع تخت نشستم...رویا سرشو ر پام گذاشت ک ب نوازش موهاش مشغول شدم..
شماره رادوین بود...
آیییی دلم میخواست خفش کنم ک الان زنگ زده...جدیدا متوجه نگاهاش ب محیا شده بودم...
جواب دادم...
من_چی میخای خروس بی محل؟؟؟؟
رادوین بی رمق نالید...
رادوین_محیا!!!!محیا حالش خوب نیست...!?!?
خشکم زد....برق از سرم پرید و گوشی از دستم افتاد...‌

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_44

#(Mahia)(محیا)

چشمامو آروم باز کردم و تنها چیزی ک توجهمو جلب کرد صدای هق هق ریز‌ مروارید بود...
صدای کلافه ماهان بلند شد..
ماهان_مروارید بابا چرا گریه میکنی؟؟؟
مروارید هق زد ک دلم ریش شد...
مروارید_بابا چرا عمه بهوش نمیاد؟؟؟
درد خیلییی بدی ت سرم بود...
اما ب خاطر مروارید سعی کردم بلند شم...
چشمامو باز کردم و ب مروارید ک سمت چپ تختم ت بغل ماهان بود نگاه کردم...
مروارید جیغ زد....
مروارید_هههیییی...عمه خوب شدی؟؟؟؟
خندم گرفت و با صدای خشدار زمزمه کردم..
من_خوبم...خوبم...
دستمو ب لبه تخت گرفتم ک بلند شم...
دستم روی دست گرمی نشست...
چشم باز کردم و با دیدن قیافه نگران آرتین پوزخندی ب خودم زدم...
بابا و مامان و آرتین و ماهان و زن و بچش با رادوین ت اتاق وایساده بودن...
بابا مامان و بغل کرده بود و دلداریش میداد ک مامان گریه نکنه....
ماهان سمت چپ تخت با اخم نشسته بود و رویا پشت سرش و مرواریدم ت بغلش بود...
آرتینم سمت چپ تخت نشسته بود ولی من چشمام فقط و فقط خیره ب ی نفر شد...
رادوین ب دیوار ر ب روی تخت تکیه داده بود و با نگاه خاصی بهم خیره شد...
الان تنها چیزی ک میخاستم آغوشش بود...خودمم نمیدونستم چم شده؟؟؟ولی فقط دلم میخواست بین اون بازوهای خوش فرمش زندانی بشم...
این اسارتو دوست داشتم...
این زندانی بودن و زندان بانمو دوست داشتم..Smile
مامان با گریه ب سمتم اومد و محکم بغلم کرد و زجه زد...
مامان_الهی دورت بگردم مامان...الهی بمیرم ت این وضعیت نبینمت...خ چرا حواست ب خودت نیست...
بابا عصبی صداش زد...
بابا_مستانه؟؟؟
مامان با هق هق ازم فاصله گرفتو من چشم امیدمو فقط ب برادرم دوختم....
ماهان انگار فهمید منظورم چیه ک همه ر بیرون کرد...
من_امم...اممممم...خب...راستش....
ماهان با خونسردی حرفمو قطع کرد و گفت...
ماهان_نفس و رامتین با هم دوست بودن ر خودم میدونم...امشب ت رامتینو توی رستوران با ی دختری میبینی...دعواتون میشه ...میری خونه...با خبر تصادف رامتین میای بیمارستان...رادوین و رامتین دعواشون میشه...رامیتن و نفس کات میکنن...ت هم عصبی میشی نمیدونم چرا میری بوفه و بعد یکی ت ر هول میده در حالی ک ت اول فک میکردی سکندری خوردی....
خدایییی فکم ب زمین چسبید ک صدای خنده ماهان بلند شد‌...
ماهان_اونجوری نگام نکن ن رمالم ن علم غیب دارم....رادوین واسم گفت....
پپوووف خدایا کرمتو شکر ک ماجرا دوستیمونو نگف...
سری تکون دادم ک رادوین در اتاق و باز کرد و اوند داخل...
در و بست و ر ب ماهان گفت...
رادوین_فرستادمشون خونه...
ماهان ی لپشو باد کرد....
ماهان_رویا و مروارید؟؟؟؟
رادوین_با عمویینا رفتن خونه عمو....
ماهان اوهوم آرومی گفت ک جیغ زدم....
من_اههههههههه....!!!!!!
دوتاشون چشماشون گرد شد ک باعث شد لبخند مرموزی ر لبم بشینه.....

لبامو غنچه کردمو رو ب ماهان گفتم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_45

من_ت از کجا فهمیدی یکی منو هول داد...؟؟؟؟
ماهان بیخیال شونه بالا انداخت...!!!
ماهان_رادوین نشونم داد....
برگشتم و چپکی ب رادوین نگاه کردم ک چشماش گرد شد...
رادوین_ت اصن بهوش بودی ک نشونت بدم؟؟؟؟
سرمو خاروندم...
من_اممم....اهمممم...خب بسه دیگه...کی منو هول داد؟؟؟؟
ماهان تک خنده ای زد...
ماهان_هوا چقدر خوبه... ؟!
نیشمو براش باز کردم ک دست کرد و از زیر شال موهامو بهم ریخت ک باعث شد شالم بیافته...
و من زیر چشمی هواسم ب رادوینی بود ک هر لحظه کلافه تر میشد...
خندم گرفته بود...
ماهان بلخره دستشو از توی موهام در اورد ک رادوین پوفی کشید...
خندم گرفته بود...
ماهان با اخم گفت...
ماهان_فرشته...
رفتم ت شک....ینی چی؟؟؟من چ هیزم تری ب اون دختر فروختم...؟؟؟؟اصن کسیم قرار باشه هل بده من نیستم...!!!نفسه...!؟عجب!؟چ کنم حالا؟؟؟امنیت جانی هم ندارم...!فردا میان ترورم میکنن...!!!!؟؟؟؟وووااااییی من چ مهمممممممممم!!!!(خدا شفاش میده...نگران نباشید=| )
ماهان_هههووویییی دختر چ خبره؟؟؟؟مگ رئیس جمهوری؟؟؟؟؟
بعد ادامو در اورد...
ماهان_فردا میان ترورم میکن...
دوباره ب حالت کارخانه برگشت...
ماهان_بیشین بینیم باوووو:/
پوکر فیس بش زل زدم...مثل اینکه بلند فکر کردم...
رادوین پرید وسط پوکر فیسیم(_چرا این انقدر چرت و پرت میگه؟؟؟؟؟+من بیخبرم؟؟؟!!_مگه ی ضربه چقدر میتونه باعث مونگول شدن بشه=|¿¿¿)ی جیغ سر وجدان و کودک درون عنترم زدمو ب حرف رادوین گوش فرا دادم(کودک و وجی_سقف ریختتتتتت...فردوسی ت گور لرزید=| )
رادوین_خودم با رامتین صحبت میکنم....
من_مگ قرار بود نکنی؟؟؟؟
رادوین سوالی نگام کرد ک گفتم... من_اول و آخرش پای خودت بود...
رادوینم سری تکون داد و چیزی نگفت...
?????
انقدر خوابیدم امروز ک حالم جا اومداااا...دیشب ک مامان و بابا فهمیدن افتادم...البته فک میکنن سکندری خوردم...چنان منو غرق در محبت کردن ک دیگ صدای ماهانم در اومد....
امروزم ک گذاشتن تا حالا بخوابم...تا باشه ازین سکندری ها...!!!
نگاهی ب ساعت گوشیم ک رو عسلی بود انداختم.....
ساعت 2 ظهر بود...پووففف چقد خوابیدم....
ی میسکال از رادوین داشتم مال نیم ساعت پیش بود....
تا خواستم بش زنگ بزنم اسمش افتاد رو صفحه...
جواب دادم..
من_بلهههه؟؟؟
رادوین_خواب بودی؟؟؟؟
سر و صدای پشت تلفن نشون میداد ک ت بیمارستانه....خمیازه بلند بالایی کشیدم...
من_اوهوم...
رادوین خنده ای کرد...
رادوین_دختر ت چرا انقد....
یهو صدای داد ی پسری از پشت تلفن مانع شد رادوین ادامه حرفشو بزنه....
پسر_رادوینننن میکشمتتتتت....ت خواهرمو بی عفت کردی....خودم آش و لاشت میکنم بی ناموس....فک کردی شهر هرته؟؟؟؟؟؟الان ت فک نکردی خواهر من با بچه ت شکمش چ گوهی باید بخورههه؟؟؟هههاااننن؟؟؟؟؟بیا بیرون کثافت...
با شنیدن این حرفا نفسم رفت...
رادوین با عصبانیتی ک کاملا ت لحنش پیدا بود گفت...
رادوین_مراقب خودت باش...مسکناتم سر وقت میخوری ک سر درد نگیری...خودم بت زنگ میزنم فعلا....
هنوز ت بهت حرفای اون پسره بودم...ینی چی بی عفتش کرده؟؟؟؟یعنی...یعنی رادوین....حتی فکرشم عصبیم میکنه....
با ی ذهن مشغول رفتم دوش گرفتمو اومدم بیرون...
انقدر زیر دوش فکر کردم و آب بازی کردم ک نفهمیدم کی دو ساعت گذشت...
ی حوله تقریبا میشه گفت بلند تا زانوهام پوشیدم...حوله تن پوش بود و یاسی رنگ....
کلاه حوله ر از سرم کشیدم و دستی ت خرمن موهای مشکیم کشیدم..
شیطنتم گل کرد و سرمو ت هوا چرخوندم ک شروع حرکت من مصادف شد با باز شدن در اتاق....
موهام ت هوا دور خورد و ریخت ت صورتم....
نمیدیدم ک کی داخل اتاقه...
چون موهام جلومو گرفته بود...
موهامو کنار زدم و با دیدن رادوین چشمام گرد شد...
با چشمای هیزش سر تا پامو دید زد...بعدم نگاهش ت چشمام قفل شد...
جیغ کشیدم...
من_پسره ی هههیییزززز و بی حیاااا....!?!?!?!?خجالتم خوب چیزیه ها....
بی توجه ب حرفم یک قدم اومد جلو ک سریع فرار کردم سمت حموم...
یهو از پشت کمرمو گرفت و کشید ت بغلش...
ت این گیر و دار خندمم گرفته بود...
الان کاملا ت بغلش بودم....داشتم آب میشدم از خجالت....
با صدای دو رگه کنار گوشم پچ زد...
رادوین_میدونی دلبری کردن....اونم برای من؟؟؟عواقب داره؟؟؟؟
با شیطنت ب چشمای رادوین ک حالا شیطون شده بودن خیره شدم و با حالت متفکری بهش چشمک زدمو گفتم...
من_بستگی داره کی باشه...
رادوین همونطور ک نگاه خیرش ب سمت لبام میرفت گفت...
رادوین_پس برای من مجازه....
بعدم بدون اینکه بهم اجازه بده لباسمو عوض کنم...

ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لَمسِ چّشمآن یآر - Asal_ap - 28-07-2020، 1:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان