نظرسنجی: آیا مایل به خواندن ادامه ی رمان هستید؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یاسمین(خیلی خیلی جالب)

#1
Star 
امروز میخوام یک رمان خیلی جالب رو برای شما دوستان قرار بدم امیدوارم خوشتون بیاد سپاس و نظر یادتون نره.اگه از طرف شما عزیزان استقبال صورت بگیره روزی 2 الی 3 قسمت از این رمان زیبا در این تاپیک آپدیت خواهد شد.
اینم از قسمت اول
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​___________
كاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟
ترم تموم شد ديگه . حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي!
كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري شون ! الان همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن !
تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل بالا پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد :
اوهوي .....همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه !
پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حالا هركي رد مي شه مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده !
– مي شناسيش ؟
كاوه – همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره ! بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره !
نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت .
كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت :
كاوه – الهي لاستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه !
- اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟
كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم !
خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد .
- پسر چرا اينطوري مي كني ؟
كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده !
در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد :
الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بلاي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد!
- لال شي ! اينا چيه مي گي ؟
ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما .
- سلام معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد .
كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟
- نه چطور مگه ؟
كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل .
- نه اصلاً !
كاوه – خب الحمدلله!
بعد بلند گفت :
خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو بكشي!
آروم زدم تو پهلوش و گفتم :
- عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه .
بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟
كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون !
فرنوش خنديد و گفت :
- شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت : صداي كاوه ملايم شد و رنگ عوض كرد و گفت :
كاوه - من كوچيك شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهميده اي هستين!
- اسم من بهزاده . اينم كاوه دوستمه .
كاوه – هر دو كنيز شماييم !
فرنوش – بازم ازتون معذرت مي خوام .
كاوه – فداي سرتون ! اصلاً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم . شما با ماشين تون دو سه بار از رو من رد شين ! اصلاً چه قابلي داره ؟ چيزي كه زياده اينجا جون آدميزاده ! اصلاً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين . خودمون و دو سه تا از بچه هاي كلاس رو بندازيم جلو ماشين تون ! والله ! بي تعارف مي گم !
- بس كن كاوه !
ببخشيد خانم . خيلي ممنون كه برگشتيد . خوشبختانه اتفاقي نيفتاده .
كاوه – بعله ! شلوارهامون رو مي ديم خشكشويي ، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم كرده ! خودش خوب ميشه !
فرنوش كه ناراحت شده بود از من پرسيد :
- پاتون مشكلي پيدا كرده ؟
- خير . خواهش مي كنم شما بفرمايين

كاوه – خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حالا لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم ببينيم مقصر كيه !
من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت :
- از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟
- ممنون شما چطورين ؟
فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم .
- منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم .
كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين !
فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت :
- نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه !
- بس كن كاوه خان .
كاوه – بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد دائم و عروسي اين حرف ها !
- كاوه !!
بعد رو به فرنوش كردم و گفتم :
خواهش مي كنم شما بفرماييد .
فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون.
كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو !
دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :
- خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد .
فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ.
اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت :
خداحافظ بخت پسر الاغ ! حيف كه در روت باز نكرد !
- منظورت منم ؟
كاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما كه ماشالله عقل كل ين !
بيا بريم خونه كار دارم .
كاوه – عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر كسي ندونه فكر مي كنه الان از اينجا يه سره بايد بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حالا اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
همونطوري نگاهش كردم .
كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم !
- بي تربيت !
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
- اولا ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟
كاوه – خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
- هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تلافي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي !
كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته !
- مياي بريم يا خودم تنها برم ؟
كاوه – بريم بابا . امروز اخلاقت چيز مرغيه !

راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كلاس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كلاس رو هم صدا كرد و گفت :
بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه الان در ميره !
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
همكلاسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد :
- يالله بچه ها الان فرار مي كنه ها !
كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟!
- مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟
كاوه – به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخلاق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم عادت شده .
بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش ....
كاوه – كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه !
كم كم بقيه بچه هاي كلاس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت :
بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم .
كاوه – اولاً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم ! حالا حساب كن يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم .
نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره .
كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر با يه مايو اينور اونور مي رفتم !

كاوه – باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين !
فرزاد – اگه بستني رو ندي همين الان اينجا تحصن راه ميندازيم .
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي .
كاوه – برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم نمي آرم دانشكده !
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره .
كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم .
روزبه – اصلاً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي !
كاوه – خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصلاً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون انقلاب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني !
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
كاوه – چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش ! اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه شعري برامون خوند كه قانع شديم .
گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي!
مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو !
- چرا بهشون قول دادي يالله ، بايد واسه شون بستني بخري .
كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها !
تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه !
بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد :
ببخشيد آقا آلاسكا دارين ؟

فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت :
بعله عزيزم آلاسكا هم داريم .
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
يارو خنديد و گفت :
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون .
كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن .
صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت :
باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .
كاوه – پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كلاه ميره .
فروشنده – راست مي گي جوون . ايشالله كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه .
كاوه – يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصلاً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
فروشنده – به والله ، اصلا ً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصلاً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون مثل گل پاك و تميز بود .
كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم .
فروشنده – تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي.
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون !
كاوه – حالا دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي ها مون!
فروشنده زد زير خنده و گفت :
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام نيومده بود .
بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت :
بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها !
كاوه – يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دلار بهش پول مي دن . حالا يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خلاصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون پول بگيره .
وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم .

كاوه – بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه !
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم هم بايد در حد خود آدم باشه !
كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه !
- آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين .
كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س !
- لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم .
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصلاً نبايد اين چيزا حتي به فكرشم بياد .
از اون گذشته ، من اصلاً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه !
كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش ....
رفتم تو حرفش و گفتم :
- ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟

نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به زندگيم فكر كردم .
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل بالاي خيلي شيك داشت اما به خاطر من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم . دوست نداشتم فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم .
پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طلا مي زد مس مي شد .
از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود .
مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود .
اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري .
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قلاب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثلاً مي خواست يه گوشه خرج خونه رو جور كنه .
خلاصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي مي گشت .
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه تعميرگاه .
يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم .
پدرم مي گفت تا حالا هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته .
اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم .
يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با يه كاميون تصادف كرديم . پدر و مادر بيچاره ام نرسيده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بي كس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شكستگي تو روحم .
يه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شديم . بقيه پولش رو هم گذاشتم بانك و از سودش خرج زندگي رو جور كردم .
خدا نخواد كه پدري خجالت زن و بچه اش رو بكشه . بيچاره بابام راحت شد .
مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگي بود كه داشت ؟
نمي دونم ما جماعت بدنيا اومديم واسه بدبختي كشيدن و مثل تراكتور كار كردن ؟ يعني هر خوشي و شادي و راحتي بايد به ما حروم باشه ؟
اگه زندگي اينه كه ما مي كنيم ، پس اين آدما كه تو اروپا و اينجور جاها هستن دارن چيكار مي كنن ؟ يا همين آدماي پولدار دور و بر خودمون ؟
اگه زندگي ، اوني كه اونا مي كنن ما چيكار مي كنيم ؟
از صبح تا شب كار مي كنيم و جون مي كنيم كه شايد بتونيم شيكم مون رو سير كنيم ، اونم با چي ؟ هميشه م به خودمون دل خوشي هاي الكي مي ديم . اگه يكي از صدتاش عملي مي شد حرفي نبود !
يادمه كه باباي خدا بيامرزم هميشه به من وعده مي داد كه ايشالله وضعمون خوب مي شه و برات همه چيز مي خرم .
بيچاره از همه چيز فقط تونست يه بار يه آناناس برامون بگيره .
يه شب كه برگشت خونه ، يه آناناس دستش بود . سرش رو همچين گرفته بود بالا كه انگار قله اورست رو فتح كرده بود .
حيف كه آناناس خوردن رو بلد نبوديم ! يعني نفهميدم توش رو بايد خورد يا بيرونش رو ؟ هر چند كه هر دوش رو هم خورديم .
اما چه مزه اي داشت ! نذاشتيم يه مثقالش حروم بشه !
قدر نعمت رو امثال ما ميدونن !
بگذريم .
زندگي حالاي منم شده يه بقچه . هر يه سال دو سالي جمعش مي كنم و مي زنم زير بغلم و از اين اتاق و تو اين محل ، مي كشم شون تو يه اتاق ديگه و تو يه محل ديگه .
خدا رحمتشون كنه پدر و مادرم رو . نمي دونم بچه واسه چي مي خواستن ؟
يادمه ساليان سال آرزوي پوشيدن يه شلوار جين رو داشتم . هر بار كه به بابام مي گفتم ، مي گفت اين شلوار ميخي ها به درد تو نمي خوره ، مال بچه لات هاس!
خدا بيامرز به شلوار جين مي گفت شلوار ميخي !
بعد از مردن شون ، اولين شلواري كه خريدم ، يه شلوار جين بود !

تمام مدتي كه داشتم شلوار رو مي خريدم ، همه اش با خودم كلنجار مي رفتم . همه ش فكر مي كردم كه وصيت پدرم رو زير پا زير پا گذاشتم .
اصلاً نمي دونم چرا اين چيزا اومده تو فكرم ؟
شكر خدا كه از تحصيل چيزي برام كم نذاشتن . خودمم با سعي و كوشش تونستم تو دانشگاه سراسري قبول بشم ، اونم رشته پزشكي .
بلند شدم . حالا وقت زنجموره نبود .
شكر خدا كه سال آخرم و زندگي م هم يه جوري مي گذره .
يه اتاق دارم د يه غربيل ....
چرا بايد حق پدر من دست يه عده آدم ديگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا بايد پدر من چون پول خريد يه شلوار جين رو نداره بگه شلوار ميخي مال بچه لات هاس ؟
چرا هر وقت يه اسباب بازي خوب مي ديدم و دلم مي خواست ، مادرم بايد بگه اينا مال بچه هاي درس نخون و تنبله !؟ اين بهانه ها واسه چي بوده ؟ چرا ما نبايد بلد باشيم كه آناناس رو چه جوري مي خورن ؟
انگار باز ناشكري كردم .
شكر خدا كه تا حلال لنگ نموندم . دانشگاه سراسري ! اونم رشته پزشكي چيز كمي نيست .
حالام كه سال آخرم . توي اين دنيا ، هم غير از اسباب و اثاث خونه م ، يه رفيق خوب مثل كاوه دارم و كمي پول تو حساب سپرده بانك و يه قد بلند و يه صورت نسبتاً خوب و يه هوش زياد براي درس خوندن و يه اتاق كه گاراژخونه بوده و حالا در اجاره منه .
با اين افكار ته دلم يه حال خوب يبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهيه غذا .
امروز طبق برنامه غذايي ، تخم مرغ داشتم و يه دونه سيب زميني ! نون سنگك هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو كه خوردم چشمام سنگين شد . سرم رو كه روي بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبيش اين بود خواب براي مثل من آدمي ، مجاني يه .
طرف هاي غروب بود كه يكي زد به در خونه . از پنجره نگاه كردم . كاوه بود . بيرون برف شديدي گرفته بود . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، تو چرت بودي ؟
- آره ، ناهارم رو كه خوردم خوابم گرفت .
كاوه – امروز برنامه غذاييت تخم مرغ با چي بود ؟
- تخم مرغ خالي .هر روز كه نميشه صد تا چيز به برنامه غذايي اضافه كرد . يه روز به تخم مرغ اضافه مي كنم مي شه املت . يه روز پنير مي ريزم توش مي شه پيتزا . يه روز سوسيس توش خرد مي كنم مي شه خوراك بندري . يه روز آرد مي زنم مي شه خاگينه . تنوع لازمه .
ديروز سرفه م گرفت تا سرفه كردم صداي قد قد از گلوم در اومد .
كاوه – اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردي ، مي آن در خونه ت تحصن مي كنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردي !.
هر دو زديم زير خنده .
سرد شده . بذار بخاري رو روشن كنم و كتري بذارم روش و يه چايي دم كنم .
چايي دوباره دم كه مي خوري؟
اشك تو چشماي كاوه جمع شد و گفت :
كاوه – بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگيمون اونطوري و تو زندگيت اينطوري ! كاش بهم اجازه مي دادي مثل يه برادر كوچكتر ، كمكت كنم . كاشكي مي اومدي خونه ما با هم زندگي مي كرديم .
اينهمه اتاق خالي تو اون خونه بي استفاده افتاده . پدر مادرم هميشه مي گن دوستي با تو براي من بزرگترين افتخاره بهزاد . ازت خواهش مي كنم دست از اين لجبازي و يه دنده گي بردار.
اولاً كه دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ مني . سوماً از پدر و مادرت تشكر كن . چهارماً انشالله خدا اونقدر به پدرت بده كه نتونه جمع كنه . پنجماً دوستي تو هم براي من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جريحه دار نشه . هفتماً ....
كاوه – ا .... گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفيق دارن ما هم رفيق داريم ! تو كه مي گفتي باعث افتخارتم !
كاوه – پاشو شام با هم بريم بيرون . پسر هپاتيت مرغي مي گيري از بس تخم مرغ مي خوري ها ! ببينم ، گاهي احساس نمي كني كه دلت مي خواد تخم بذاري ؟
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !

با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !
كاوه – پاشو بريم ديگه . مي خوام ببرمت يه رستوران شيك و درجه يك دو تا پرس تخم مرغ نيمرو بخوريم . آخه مي گن خرهاي همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون مي كنن جمعه ها كه تعطيله آجر .
- ديوانه آدم غذاي خوب و سالم خونه رو ول مي كنه مي ره غذاي مونده بيرون رو مي خوره ؟
اينجا من صد جور اغذيه مطمئن دارم . نون سنگك . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربري ! هر كدوم رو كه دوست داري بگو با تخم مرغ بخوريم .
كاوه – يارو اسمش منوچهر باركش بود . رفقاش بهش گفتن بابا اين چه اسمي يه تو داري برو عوضش كن . يه سالدوندگي كرد آخرش اسمش رو گذاشت بيژن باركش ! حالا حكايت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قيافه ش عوض مي شه و نوع نون كنارش.
- هيچي نگو كه اگه همين فرزند مرغ يه خورده گرونتر بشه بايد سفيده اش رو يه روز درست كنم زرده ش رو يه روز !. حالا كلي خوشبختم كه جدايي بين زرده و سفيده اش نيفتاده !
كاوه – اگه اومدي كه يه خب رخوب بهت مي دم . اگه نه بهت نميگم كي آدرس ترو ازم گرفته .
حتما ً بچه هاي قديمي دانشكده
كاوه پرده رو كنار زد از پنجرع بيرون رو نگاه كرد و گفت :
نه بگم باور نمي كني . پاشو ببين برف نشست . چي مي آد . تا فردا اينطوري بياد نيم متري برف مي شينه زمين ! جون مي ده آدم بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه !
- اولاً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور.
كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه . بعدشم ، خودم پرستاريتو مي كنم رفيق .
بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم :
- باشه ، چائي تو بخور بريم .
در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم .
كاوه – سوار شو بريم .
- بازم كه ارابه طلايي و مدرنتو آوردي !
كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار شو ديگه !
دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل بالا بود .
- قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان !
كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم .
- شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟
كاوه خنديد و گفت :
- اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد دانشگاه شده . حالا كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟
- كجا داري ميري ؟
كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي
- حوصله معما ندارم . خودت بگو .
كاوه – تا حالا بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟
با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون .
كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته .

يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟
كاوه – بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره .
شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟
كاوه – نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكلاسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتمالاً جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان .
- تو مطمئني ؟
كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره .
- يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟
كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله !
آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان .
- تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي .
كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حالا تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟
مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم .
راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم .
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من .
- پسر اين چه طرز رانندگيه ؟
كاوه – مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس مي زني ؟
حالا حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي !
- گم شو كاوه . خب الان خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم .
كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن !
- نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم .
كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر !

- آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حالا شدم ابليس ؟
بخدا من يه همچين نيتي نداشتم .
كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم .
- حالا ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي .
كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست .
تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه .
تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا .
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست . بيخودي دلت رو صابون نزن . احتمالاً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري .
- خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز بالا قوز !
كاوه – خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
- ا حركت كن بريم ديگه .
كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت .
و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت :
- داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟
نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان .
كاوه زد زير خنده و گفت :
- از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت .
- از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه .
كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم .
پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت .
كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان !
- مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟
با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم .
كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س .
تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم .
- خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه فرنوشه ؟
كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟
- من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست.
كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه !
- نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصلاً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن .
كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه .
- آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي !
كاوه – فعلاً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه !
- راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده .
كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن .
- اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم .
كاوه – بالاخره بد شد يا خوب شد ؟
- حركت كن ديگه آقاي با نمك !
كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟
- برو ديگه !
كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد .
- اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس .
كاوه - آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه !
- خوش شانس ؟
كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟
- نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو .
كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه !
- نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه !
كاوه پياده شد و به طرف من اومد .
كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي .
جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم .
- برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .
- صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود . همه جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود . داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر خوش بويي كه استفاده مي كرد .
فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي شد .

هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود . خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصلاً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم .
در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصلاً .
همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصلاً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو دنياي خودش و استيك و خونه ويلايي و ماشين آخرين مدل .
باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد .
متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش .
آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند .
حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره .
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود .
ماشين ترمز كرد ولي با اينكه سرعتي نداشت در اثر ليز خوردن با پيرمرد تصادف كرد . بطرفشون دويدم . كاش زودتر به كمك اون مرد رفته بودم تا اين حادثه پيش نمي اومد . بيچاره پرت شد يه طرف . برگشتم كه به راننده يه چيزي بگم كه خداي من ! چي ديدم ؟!
ماشين فرنوش بود . راننده فرنوش بود .

يه لحظه خشكم زد . بلافاصله تصميم خودم رو گرفتم . بطرف پيرمرد بيچاره رفتم و با زحمت بغلش كردم .
فرنوش خانم در عقب باز كنيد ، زود باشيد ، عجله كنيد .
فرنوش خانم در حالي كه گريه مي كرد در ماشين رو باز كرد و من پيرمرد رو كه بيهوش شده بود داخل ماشين گذاشتم .
- سوار شيد فرنوش خانم و به هيچكس هم نگيد شما پشت فرمون بوديد . متوجه ايد .
فرنوش فقط گريه مي كرد و من رو نگاه مي كرد . طاقت ديدن اشك هاشو نداشتم . حركت كرديم .
حالا ديگه گريه نكنيد . اتفاقي كه نبايد افتاده . از گريه كه كاري درست نميشه . بهتره به خودتون مسلز باشيد و آدرس يه بيمارستان رو كه نزديكه به من بگيد . با اينكه خيلي وحشت زده و ناراحت بود ولي تونست خودس رو كنترل كنه و من رو به طرف بيمارستان ببره . به محض رسيدن ، پيرمرد بد بخت رو بغل كردم و به فرنوش گفتم كه ماشين رو برداره بره خونه و خودم وارد بيمارستان شدم .
خوشبختانه اورژانس خلوت بود و يه دكتر و يه پرستار مشغول معاينه پيرمرد شدن و يه مأمور به طرف من اومد .
مأمور – شما ايشون رو آورديد ؟
- بله باهاش تصادف كردم . متأسفانه خيابون تاريك و ليز بود . ماشين سر خورد .
مأمور – گواهينامه داريد ؟
گواهينامه رو بهش دادم و سرم رو كه برگردوندم ديدم فرنوش كنار در ايستاده و گريه مي كنه . به طرفش رفتم .
مأمور – آقا خواهش مي كنم از بيمارستان خارج نشيد .
- چشم همينجا هستم . بيرون نمي رم .
بطرف فرنوش رفتم .فكر نمي كردم از گريه كردن كسي اينقدر ناراحت بشم .
- قرار شد ديگه گريه نكنيد . يادتون باشه من رانندگي مي كردم . شما اصلاً حرف نزنيد . فقط خواهش مي كنم از بيرون به اين شماره كه مي گم زنگ بزنيد . شماره كاوه س .
در حالي كه معصومانه من رو نگاه مي كرد از كيفش يه موبايل بيرون آورد و داد دست من .
- بلد نيستم با موبايل كار كنم . خودتون شماره رو بگيريد .
شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود كاوه تلفن رو جواب داد .
- سلام كاوه . منم بهزاد .
كاوه – سلام بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟
- گوش كن كاوه من زدم به يه پيرمرد .
كاوه – يه پيرمرد رو زدي ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ كجايي ؟ سالمي ؟
- شلوغ نكن ، چرا هولي ؟ تصادف كردم . با ماشين زدم به يه پيرمرد .
كاوه – با ماشين ؟ تو گورت كجا بود كه كفن ت باشه ؟ شوخي مي كني ؟ از كجا زنگ ميزني ؟
- از بيمارستان . گوش كن فرنوش خانم آدرس اينجا رو بهت مي ده . اگه مي توني بيا . پيرمرده بيهوشه .
كاوه – تو چرا خودت رو انداختي جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتي ؟
آدرس رو بده ببينم . خيلي وضعت خوبه ، قهرمان بازي هم در مياري ؟
- اگه اومدي اينجا و از اين حرفها زدي ، نزدي ها وگر نه بهت نمي گم كجام .
كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه .
تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت :
با كلانتري تماس گرفتم . الان ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن ccu. بايد محل تصادف رو نشون بدين .
چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم . متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كاملاً مقصر نشون مي داد . مأمورا من رو به كلانتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد .
كاوه- سلام جناب سروان اجازه هست ؟
سروان – بفرماييد شما ؟
كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم .

جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من .
- پسر باز چرت و پرت گفتي ؟
كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟
- آروم باش و آهسته صحبت كن .
كاوه كنار نشست و آروم گفت :
- الان بيمارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصلاً بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟
- خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصلاً سرعت نداشت .
كاوه – همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد !
- يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟
كاوه – نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش ! طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد . تموم موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خلاصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده بوده . بدبخت ايدز مي گيره .
وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره .
- خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟
كاوه – ا.......... دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز .
طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟
يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره .
- اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره .
كاوه – چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون بالا كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن .
حسابي ترس ورم داشت .
- بلند شو برو خونه تون . لازم نكرده دلداريم بدي .
كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه .
- تو كه پدر منو در آوردي !
كاوه – ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من همه چيز رو لو ميدم .
- فعلاً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن .
كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم .
سروان – متاسفانه رئيس كلانتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن .
كاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه .
- تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صلاحي در كاره . حالا بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟

كاوه – خراب
- آخيش . طفل معصوم !
كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن .
- فرنوش پيغامي براي من نداد ؟
كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما ملاقاتت مياد و برات موز مياره .
- شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم .
كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده .
- گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم .
كاوه- من به گور پدرم مي خندم !
- همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم .
كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو بالا مي ره .
باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش .
بعد در حاليكه كلافه شده بود گفت :
- پاشم برم يه خبر بدم و بيام .
- به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم !
كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم .
- اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه .
كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم .
- بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟
كاوه - بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا نشستي .
- بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حالام تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره تو هم همين كارو بكني . منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حالا هر چي مي خواد بشه .
كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد .
كاوه – الو فرنوش خانم ، سلام خبري نشد ؟
كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش .
كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه .
تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود .
سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟
فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد .
- ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست .
اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟
"شروع به گريه ميكند "
فرنوش – هيچي همراش نيست .
- آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعلا خداحافظي مي كنم .
فرنوش – بهزاد خان !
- بله بفرمائيد .
فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم .
- شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ.
تلفن رو قطع كردم .
كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم .
نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كلانتري شد و در حالي كه چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سلام كرد .
فرنوش – سلام بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست .
حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حالا اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما چطوريد ؟
كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي .
خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه .
در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كلانتري به طرف من اومد و سلام كرد .
- سلام . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟
- خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟
پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كلانتري باز نشه .شما اين كارو براي من كرديد . ممنونم پسرم .
- چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد .
پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد .
- بله سال آخر هستم . مي بخشيد الان بايد چكار كنيم ؟
پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري هستند . الان با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم .
چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد .
- سلام پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم
هدايت – بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . ازت خيلي خوشم اومده .
صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
- ممنون پدر

هدايت – خيلي دوستش داري ؟
سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم .
هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س.
مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟
- دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و الان هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين .
هدايت – خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حالا پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو چه ديدي ؟ شايد حالا حالا ها با هم كار داشتيم .
فعلاً شب بخير پسرم .
- شب بخير پدر . باز هم ممنون .
در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين .
كاوه – حالش چطور بود ؟
شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست ؟
پدر فرنوش – آژانس گرفتم ، رفت .
كاوه – خدارو شكر كه همه چيز بخير گذشت . بهتره ما ها هم بريم ديگه .
- شما بريد . من اينجا هستم .مي خوام مطمئن بشم كه حالشون خوبه . گويا قراره فردا صبح مرخص بشه . من مي مونم كه ترتيب كارها رو بدم .
پدر فرنوش – پسرم من صورتحساب بيمارستان رو پرداخت كردم . دكتر هم گفته خطري متوجه ايشون نيست . تلفن من رو هم دارن اگه خداي نكرده اتفاقي بيفته با من تماس مي گيرن . لزومي نداره كه امشب اينجا بموني .
- اگر اجازه بديد اينطوري راحتترم . خواهش مي كنم شما بفرماييد .
خلاصه بعد از تعارف و تشكر زياد ، فرنوش و پدرش ، آقاي ستايش به خونه رفتن . موقع خداحافظي سعي كردم كه از نگاه فرنوش پرهيز كنم . فقط لحظه آخري كه در حال سوار شدن بود نگاهش كردم . دلم نمي خواست از من دور بشه . اما بهتر بود اين ماجرا ، همين جا تموم بشه . تا اينجاش هم زيادي پيش رفته بودم . تا لحظه اي كه چراغ قرمز پشت ماشين شون از دور معلوم بود ، واستادم و نگاشون كردم .
كاوه – مگه چشماي تو تلسكوپ داره كه تا اين فاصله رو مي توني ببيني ؟!
براي ديدن فرنوش احتياجي به چشم ندارم . با دلم مي بينمش.
كاوه – نه بابا انگار وضعيت خيلي خرابه . اي روباه مكار پس آدرس فرنوش رو براي همين مي خواستي . خوب دام رو دم در خونه شونم پهن كردي ! آقاي ستايش عاشقت شده بود . به تو كه نگاه مي كرد از چشماش همينطوري خوشحالي مي ريخت !
- براي من فرقي نمي كنه چون در مورد فرنوش خيالي ندارم .
كاوه – ظهري و عصريه ، هم همين حرف رو زدي منم جوابت رو دادم . ديدي دست تو نبود .
- هر جاش كه دست من باشه جلوش رو مي گيرم . حالام پاشو تو برو خونه دير وقته .
كاوه- نمي شه شما هم امشب تشريف بياريد و منزل ما رو با قدوم خودتون مزين كنيد ؟
- نه بايد اينجا بمونم . مي گيرم همين جا روي يه صندلي مي خوابم . تو برو ديگه .
كاوه – سرشبي هم به من گفتي برو كه كار دست خودت دادي .مي ترسم برم يه بلاي ديگه اي سر خودت يا سر يه نفر ديگه بياري . خودت رو هم بكشي امشب تنهات نمي ذارم .
- پسر تو چرا خودت رو معذب مي كني ؟
كاوه –اما پسر خوب قاپ دختره رو دزديدي ها ! چشم ازت بر نمي داشت .
- مي شه خواهش كنم ديگه از فرنوش و اين حرفا جلوي من چيزي نگي ؟
كاوه – هموروئيد بگيري پسر ! چقدر لجبازي !
- صحبت لجبازي نيست . بين من و اون يه دنيا مشكل نشسته . اگر با فرنوش ازدواج كنم صد تا مشكل دارم ولي اگر فراموشش كنم يه مشكل دارم . تازه ، مگه ميشه اونا دخترشون رو بدن به آدمي مثل من ؟ كي اينكارو مي كنه ؟
كاوه – خدا بزرگه . آدم از يه دقيقه ديگه ش خبرنداره . حالا بفرماييد ببينم امشب رو تا صبح چجوري سر كنيم ؟ فكر نمي كني الان فرنوش و پدرش ، خونه كه رسيدن هيچي ، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب ديده باشن ؟ تو تا كي مي خواي اينجا واستي و ته خيابون رو نگاه كني ؟
تازه متوجه خودم شده بودم . نگاهم هنوز به ته خيابون بود . مثل اينكه دنبال چيزي مي گشتم و يا منتظر كسي بودم . كاوه شروع به خنديدن كرد و گفت :
- فراموشش ميكني هان ؟
با خنده گفتم : بريم تو ، هوا خيلي سرد شده ، سرما مي خوريم .
خلاصه تا صبح هر طوري بود سر كرديم و ساعت ده بود كه آقاي هدايت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حركت كرديم و داخل ماشين با هم حرف مي زديم .
هدايت – پرستار به من گفت كه شما ديشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودين . هم ناراحت شدم هم خوشحال . ناراحت از اينكه بهتون حتماً خيلي سخت گذشته و خوشحال از اينكه هنوز نسل آدم از بين نرفته !
فكر مي كردم رضايت رو كه گرفتيد بريد دنبال كارتون . انگار بخاطر اين افكار يه عذرخواهي بهتون بدهكارم .
كاوه برگشت من رو نگاه كرد و بعد گفت :
- حقيقتش جناب هدايت ديشب همه خيال رفتن داشتن جز بهزاد . دلش نيومد شما رو تنها بذاره . اين بود كه من هم موندم .
هدايت نگاه قدرشناسي به من كرد و پرسيد :
- تو كه وظيفه اي نداشتي پسرم . ماشين تو ام كه به من نزده ، چرا موندي ؟
اگه مي رفتم وجدانم عذابم مي داد ، غير از اون نمي دونم چرا يه احساسي منو بطرف شما مي كشيد . دلم راه نمي داد كه برم .
هدايت – اگه تو زندگي به نداي وجدانت گوش بدي بايد پيه خيلي چيزها رو به تنت بمالي .
كاوه – جناب هدايت كجا برم ؟
هدايت – اگه بپيچي تو اين كوچه ، آخرش خونه منه . كوچه بن بسته ، مثل زندگي خودم !

به چهره اش نگاه كردم . پر از چين و چروك بود كه فراز و نشيب روزهاي گذشته شو نشون مي داد . وارد كوچه شديم وقتي به آخرش رسيديم كاوه گفت :
- جناب هدايت اشتباه نيومديم ؟ اينجا كه خونه اي نيست. اين طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم كه همينطور . شايد اول كوچه منزل شماس ؟
هدايت – نه عزيزم اشتباه نيومديم . خونه من همين باغ س ! بياين ، بياين بريم تو .
من و كاوه به همديگه نگاه كرديم . ماتمون زده بود . خونه آقاي هدايت كه همون باغ بود چيزي حدود پنجاه متر از هر طرف كوچه ديوارش بود ! اصلاً فكرشم نمي كرديم .
كاوه – من فكر مي كردم كه منزل شما احتمالاً يا يه خونه قديميه يا يه آپارتمان كوچولو !
اين باغ چند متره ؟ خيالم راحت شد بخدا . حتماً اينجا خيلي راحت هستين و مشكلي ندارين .
- راحتي به اين چيزها نيست . حتي ديوارهاي يه قصر بزرگ هم وقتي آدم غمگينه مي تونه بهش فشار بياره و آدم رو خفه كنه . وقتي آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهاي دنيا براش كوچيكه .
هدايت – بيا بريم تو خونه سوته دل كه انگار با اين درد دير آشنائي .
كاوه – بفرماييد پياده شيد شيخ اجل خواجه بهزاد !
پياده شديم و به طرف در بزرگ باغ رفتيم . آقاي هدايتي كليدي از جيب در آورد و قف رو واكرد و وارد باغ شديم .
باغ خيلي بزرگ بود . اونقدر بزرگ كه ديوار ته باغ ديده نمي شد و تا چشم كار مي كرد درختان قديمي و كهن سال بود . زمين پر از برگ بود كه روش برف نشسته بود .
وسط باغ يه ساختمان دو طبقه بسيار قديمي بود كه تمام پنجره ها و درهاش مثل درهاي صد سال پيش چوبي و با شيشه هاي رنگي ، كه زيبايي عجيبي به اون بخشيده بود .
هدايت – اين باغ حدود پنج هزار متره . تمام اين درختها رو خودم آب مي دم و بهشون مي رسم سالهاست كه اين كارمه . پنجاه سال ، صد سال ، دويست سال ! ديگه شماره سالها از دستم در رفته .
كاوه – مال خودته ؟ اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ آدم وحشت مي كنه .
هدايت – آره مال خودمه . البته تو اين دنيا هيچ چيز مال هيچكس نيست .
- من اصلاً وحشت نمي كنم بر عكس احساس مي كنم كه سالهاست اينجا رو مي شناسم ! حتي ماهي هاي قرمز و سياه بزرگ تو حوض رو هم انگار قبلاً ديدم !
كاوه – از اينجا كه حوض معلوم نيست ، از كجا مي دوني اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهي !
اون هم تو اين يخبندون !
هدايت نگاهي عجيب به من كه در يك حال عجيب بسر مي بردم كرد و لبخند زنان گفت :
زياد عجيب نيست . بريم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش يخ بسته اما زيرش پره از ماهي هاي قرمز و سياه خيلي بزرگ .
كاوه در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد پرسيد :
تو از كجا مي دونستي ؟
- نمي دونم . همينطوري گفتم يه همچين باغي ، يه حوض بزرگ با ماهي حتماً داره ديگه !
هدايت – بريم اينجا سرده . هر چند توي ساختمون هم دست كمي از اينجا نداره ولي خوب هم بخاري معمولي هست هم بخاري ديواري كه الان بهش مي گن شومينه . البته شومينه اين ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بيست سال پيشه !
هر چي به ساختمون نزديكتر مي شديم بيشتر تحت تأثير قرار مي گرفتيم . رو كار بنا پر بود از گچبري هاي قشنگ . يه ايوان بزرگ با ستونهاي بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جاي ديوار ساختمون رو كه نگاه مي كردي پنجره بود با درهاي چوبي و شيشه هاي رنگي قديمي . فرسودگي تو تمام ساختمون بچشم مي خورد و همين اون رو پر ابهت تر كرده بود . چيزي كه بيشتر حالت رمز و راز به محيط بخشيده بود سكوت اونجا بود . در همين موقع كاوه با حالت ترس گفت :
- آقاي هدايت اينجا شما سگ دارين ؟
هدايت – نه عزيزم . اون كه حتماً لاي درختها ديدي آهوئيه كه نسل دوم يه آهوي ماده س . مادرش تو همين خونه زندگي كرده و مرده ، مونده اين زبون بسته تنها .
چشم آهو كه به آقاي هدايت افتاد ، جست و خيز كنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزديك شد و شروع به بوئيدن آقاي هدايت كرد .
هدايت – اسمش طلاست . بهش مي آد نه ؟
و مشغول نوازش كردن آهو شد . آهو هم مثل يه بچه آدم ، خودش رو براي آقاي هدايت لوس مي كرد و صورتش رو به دستهاي اون مي ماليد .
كاوه – چطور رامش كرديد كه از آدمها نمي ترسه ؟ اين زبون بسته گاز كه نمي گيره آدمو؟
هدايت – از بچگي بزرگش كردم . اينم مونس منه . بعضي وقتها كه از تنهادي نزديكه دق كنم ، طلا بدادم مي رسه و آرومم مي كنه . خيلي چيزها رو مي فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادي !
وارد خونه شديم . طلا بيرون مونئ . ساختمون حالت عجيبي داشت . در اصل به شكل مربع بود كه اضلاع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالي و در واقع وسط اين مربع يه حياط ديگه بود جدا از باغ كه بوسيله چند پله و يك راهروي زير زميني به باغ وصل مي شد . داخل حياط اتاق بود . اتاقهائي كه هيچكدوم از سي متر كوچكتر نبود و اكثراً آينه كاري .
توي تمام اتاقها فرشهاي خيلي قشنگ و قديمي پهن بود و توي بعضي از اتاقها رويهم رويهم فرش پهن شده بود .
آقاي هدايت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زيبا بود . تقريباً در تمام اتاقها ، حداقل يك تابلوي قديمي و گرونقيمت به ديوار نصب شده بود كه آقاي هدايت اسم نقاش و تاريخچه اون رو برامون تعريف ميكرد . اتاقي كه خود آقاي هدايت توش زندگي مي كرد به قول خودش يه پنج دري بود كه يه طرفش كتابخونه اي قديمي بود شايد مال حدود صد سال پيش.
دور تا دور ديوار تابلوي نقاشي بود كه يكي از اونها تصوير زني بيست و هفت هشت ساله رو با آرايش و لباس سبك دوره قديمي نشون مي داد . بسيار زن زيبايي بود .
كاوه – شما واقعاً اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ مي دونيد قيمت اين تابلوها و فرشها چقدره ؟
هدايت – آره . بعضي هاش اصلاً قيمت نداره ! توي اون كتابخونه كتابهايي هست كه شايد قيمت هر كدوم پول يك آپارتمان باشه . همه خطي اثر آدمهاي بزرگي كه شايد صدها ساله كه ديگه وجود ندارن .
كاوه – اون وقت شما نمي ترسيد كه يه وقت خداي نكرده ، دزدي چيزي بياد و سر شما بلايي بياره و همه چيز رو ببره ؟
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​___________
پایان قسمت اول
پاسخ
 سپاس شده توسط *GANDOM* ، farnosh ، elnaz-s ، سایه 72
آگهی
#2
ممنون از گندم عزیز بابت نظر. اینم از قسمت دوم این رمان !
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
هدايت – اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حالا ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش نمي آد .
- چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز !
حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟
آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت :
- اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حالا شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن كنم كه گرم بشيم .
- براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه .
- هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت :
- فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم .
كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟
آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم .
كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم .
كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد .
هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره .
-زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد .
هدايت – ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، اجازه مرخصي مي خواد .
- اصلاً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد .
هدايت – نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طلاست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه !
تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – مي آي خونه ما ؟
- نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب بلايي چيزي سر اين پيرمرد بدبخت مي آره . حالا اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم .
كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما .
- به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم .
خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام .
حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خلاصه بعدش به فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر .
دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم .
بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتمالاً آدرس من بود تو دستشه .
فرنوش – سلام بهزاد خان – مزاحم كه نشدم ؟
- سلام حالتون چطوره ؟ خواهش مي كنم چه زحمتي ؟
فرنوش كمي دست دست كرد . انتظار داشت كه دخوتش كنم تو اتاقم كه مخصوصاً نكردم بعد از لحظه اي كه براي من مثل يه سال بود گفت :
اومده بودم ازتونتشكر كنم .
- چيز مهمي نبود .
فرنوش – چرا ، اگر خداي نكرده اتفاقي براي آقاي هدايت مي افتاد مسئله خيلي پيچيده مي شد .
-خدارو شكر كه همه چيز به خير گذشت .
فرنوش – مهمون داشتيد ؟
- نخير تنها بودم . داشتم راديو گوش مي كردم .
فرنوش – چه خوب برنامه هاي راديو خيلي خوبه .
-زيادم خوب نيست . اگه راديو گوش مي كنم بخاطر اينه كه تلويزيون ندارم . بقول معروف خونه نشيني بي بي از بي چادريه !
كمي من من كرد و انگار روش رو سفت كرد و گفت :
فرنوش – نمي خواهين دعوتم كنيد تو خونه تون ؟
نگاهي بهش كردم و از جلوي در كنار رفتم .
- خونه كه چه عرض كنم . يه اتاق دارم اندازه يه قوطي كبريت !
پشت در كفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهي كنجكاو شروع به نگاه كردن به در و ديوار كرد .
فرنوش – اتاقتون خيلي قشنگه .
نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير خنده و بعد گفتم :
- معذرت مي خوام . خيلي خندم گرفت . تعريف خوبي بود ولي به اينجا نمي خوره .
ببخشيد كجاي اين اتاق قشنگه ؟

فت روي تنها صندلي كه داشتم نشست و كيفش رو كناري گذاشت و گفت :
- اولاً همه جا تميز و مرتبه . با اينكه من سر زده اومدم ولي پيداس كه خيلي با نظم هستيد . بعدش هم با اينكه وسايل كم و ساده اي داريد خيلي با سليقه اونها رو چيديد . رنگ اتاق و پرده ها هم با همديگه هارموني داره . روي ميزتون هم شلوغ و بهم ريخته نيست . جائي هم گرد و خاك نشسته .
- خيلي ممنون . تا حالا اينطوري بهش نگاه نكرده بودم . اميدوارم كردين .
فرنوش – مگه نااميد بوديد ؟
- نه . اما تاحالا اين چيزهائي رو كه شما گفتيد تو اين اتاق نديده بودم .
فرنوش- اتاق يه چهر ديواريه . چيزهائي كه درونش هست اون رو قشنگ يا زشت مي كنه !
حرف دو پهلوئي بود . تا اين لحظه درست بهش نگاه نكرده بودم . يعني از نگاه كردن به چشمانش وحشت داشتم . امروز خيلي خوشگل شده بود . چشمهاي قشنگ ، قد بلند ، موهاي مشكلي بلند ، صداي دلنشين ، حركات سنگين و باوقار . خلاصه با تمام مهمات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود . عطر خوشبويي كه استفاده كرده بود آدم رو ياد جنگل و بهار و آبشار و اين چيزها مي انداخت تازه متوجه شدم كه مدتي يه دارم نگاهش مي كنم .
- ببخشيد الان چائي دم مي كنم . آبجوش حاضره .
فرنوش – تمام اين كتابها رو خونديد ؟
-سرگرمي من كتاب خوندنه.
فرنوش- با اين درسهاي زياد و سنگين چطوري وقت كرديد اينهمه كتاب بخونيد ؟ شنيدم كه رتبه اول كلاس رو داريد .
- چون تنهام ، كاري ام ندارم و تلوزيوني ام در كار نيست ، پس مي شينم و هي درس مي خونم .
فرنوش- آدم خود ساخته اي هستيد . از اون تيپ آدمها كه سرنوشت رو مغلوب مي كنن .
- اينطوري هام نيست كه مي فرمائيد وقتي سرنوشت جنگ رو شروع كنه ، خواه ناخواه بايد باهاش جنگيد وگرنه من اصولاً اهل جنجال و اين چيزها نيستم .
فرنوش- ولي بعضي هام يعني اكثر آدمها تسليم مي شن و خودشون رو تو سختي ها ول مي دن.
- ببخشيد من اينجا فنجون ندارم . بايد براتون توي استكان چائي بريزم . بدتون كه نمي آد ؟
فرنوش يكي از استكانها رو برداشت و نگاه كرد و گفت :
-عجيبه ! اينجا همه چيز از تميزي برق مي زنه ! خودتون ظرفها رو مي شوريد؟
- در مواقعي كه خدمتكارها نباشند ، بله !!
هر دو زديم زير خنده .
- خوب معلومه ، تمام كارهامو خودم بايد انجام بدم .
فرنوش – درسته اما از يه مرد بعيده كه انقدر تميز و مرتب و با سليقه باشه . توي فاميل من به تميزي و مرتبي معروفم اما اتاق من هم به اين تميزي و نظافت نيست .
- آخه مادرم زن بسيار منظمي بود . شايد از مادرم اينا رو به ارث بردم .
فرنوش- پدر و مادرتون فوت كردن؟
- سالهاست . تو يه تصادف خارج از تهران .
فرنوش – هيچ فاميلي چيزي نداريد ؟
- چرا يكي دو تا از اقوام هستند كه باهاشون رابطه ندارم . چايي تون سرد نشه !
مدتي بدون حرف و در سكوت مشغول چاي خوردن شديم .
فرنوش – كاوه خان انگار شمارو خيلي دوست داره ؟
- دوستان همه به من لطف دارن ، كاوه بيشتر .
فرنوش- شنيدم شما يكي از كليه هاتون رو به ايشون داديد .
با تعجب نگاهش كردم .
- جالبه پس اين جنس ظريف مي تونه خيلي خطر ناك باشه .
فرنوش- درسته كه سال اول دانشگاه با كاوه دعواتون شده؟
- دعوا كه نه . حرفمون شد . سركلاس مرتب شوخي مي كرد و نمي ذاشت استاد درست درس بده . سر همين با هم حرفمون شد و همين اختلاف باعث دوستي مون شد .
فرنوش- از اون به بعد ديگه سركلاس شلوغ نمي كنه؟
- چرا، ولي از اون به بعد نشوندمش پيش خودم و مواظبشم .
فرنوش- شنيدم بعد از دعواتون چند وقتي دانشكده نيومده و شما رفتيد سراغش.
- وقتي ديدم دانشكده نمي آد از دوستانش آدرسشو گرفتم و رفتم ببينم چرا غيبت كرده .
فرنوش- كه فهميديد وضع كليه هاش خرابه و با تمام ثروتي كه دارن نتونستن كسي رو پيدا كنن كه بتونه بهش كليه بده و به بدنش بخوره و گروه خوني شون يكي باشه .
- شما كه همه چيز رو مي دونيد چرا از من مي پرسيد ؟
فرنوش –مي خواستم از خودتون بشنوم . برام خيلي عجيبه كه يه نفر قسمتي از بدنش رو به كس ديگه اي بده .
اونهم در مقابل هيچي !
- چه چيزي با ارزش تر از اين كه يك انسان بتونه به زندگيش ادامه بده ؟ غير از اون ، من يه دوستي پيدا كردم كه با دنيا عوضش نمي كنم .
فرنوش- اينم حرفيه ، راستي تعطيلات رو چكار مي كنيد ؟
- راستش اينجا كه كاري ندارم . شايد يه سري رفتم جزاير هاوائي !
بعد خودم خندم گرفت و گفتم:
- چكار دارم بكنم . بايد بتمرگم تو همين اتاق ديگه ! يه چائي ديگه براتون بريزم ؟
فرنوش- نه خيلي ممنون . ديگه بايد برم . فقط بايد قول بديد كه يه شب تشريف بياريد منزل ما .
-چشم انشاالله در فرصت هاي بعد .
فرنوش- من مي تونم بازم اينجا بيام .

اومدم بگم از خدامه كه شما هر روز تشريف بياريد اينجا اما حرفم رو خوردم و گفتم :
- اينجا چيزي كه براي شما جالب باشه ، وجود نداره .
فرنوش- اين رو اجازه بديد كه خودم تجربه كنم !!!
- هر طور ميل شماست . خوشحال مي شم تشريف بياريد .
فرنوش بلند شد و كيفش رو برداشت و بطرف در رفت و كفشهاشو پوشيد .
فرنوش- پس تا بعد خدانگهدار!
-فرنوش خانم روسري تون رو بد سرتون كرديد ، موهاتون از پشت اومده بيرون .
فرنوش – خيلي ممنون . مشكل موي بلند هميشه همينه .
روسريش رو درست كرد و بيرون رفت .
فرنوش- دوباره خدانگهدارو ممنون !
- ببخشيد ميوه و شيريني توي خونه نداشتم .
فرنوش – مصاحبت شما به اندازه كافي شيرين بود . خدانگهدار !
- خدا بهمراهتون . سلام خدمت جناب ستايش برسونيد.
صبر كردم تا سوار ماشين بشه . نگاهش كردم . خيلي قشنگ بود . انگار خداوند همه چيز رو در خلقت اين دختر بحد كمال رسونده بود . وقتي توي ماشين نشست و ماشين رو روشن كرد . عينكش رو زد كه چقدر هم بهش مي اومد و در اون لحظه توي دلم از خدا مي خواستم كه پسر يه مرد پولدار بودم .
موقع حركت برگشت و برام دست تكون داد كه جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حركت كرد و رفت . وقتي به اتاق برگشتم ديگه حوصله تنهائي رو نداشتم . انگار فرنوش با رفتنش ، حال و حوصله و حواس و هوش و فكر من رو هم با خودش برده بود .
چند دقيقه بعد بلند شدم كه استكانها رو بشورم . وقتي استكان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نيومد كه بشورمش ! بردم و گذاشتمش همونطوري توي كمد ظرفها. يادگاري كسي كه هفتصد طبقه با من اختلاف داشت .
تازه نشسته بودم كه دوباره زنگ زدند و انگار امروز در رحمت روي من باز شده بود . از پنجره نگاه كردم ، كاوه بود .
كاوه –سلام چله نشين كوي دوستي . كي اين اتاق رو ول مي كني و وارد اجتماع مي شي ؟ صبر كن ببينم . به به به به ! بوي جوي موليان آيد همي !
اين عطر دل انگيز كه به مشام مي رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده يا مهمون داشتي ؟
هر چند چشمم از تو آب نمي خوره ولي انگار اين بوي عطر واقعي يه و منشاء ش تو همين اتاقه ! راست بگو زود و تند سريع ، مقتول كجاست ؟ طرف رو كجا قايم كردي ؟
-چرت و پرت هات تموم شد ؟
كاوه –نو يعني يس.
-فرنوش خانم اينجا بودند .
چشمهاي كاوه يه دفعه گشاد شد .
كاوه – به به ، ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نكنيم ! ازت خواستگاري كرد ؟
-آره با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن .
كاوه- تو چي گفتي؟
-رضايت ندادم . گفتم وقت شوهر كردنم نيست .
كاوه- از بس كه خري . حالا جدي براي چي اومده بود ؟
خب اومده بود براي تشكر و اين حرفها آدم بي ادب.
كاوه- تشكرش درست . اما اين حرفها ، منظور كدوم حرفاس؟!
-خفه نشي كاوه . پسر براي چي رفتي و همه چيز رو به اين دختره دوست مادرت گفتي ؟ اونم رفته همه چيز رو به فرنوش گفته

كاوه – تنها اومده بود ؟

-آره ، جواب من رو ندادي .

كاوه – همه ش رو من نگفتم ، نصفش رو من گفتم ، نصفش رو مادرم ...

-آخه آدم كه همه چيز رو به همه كس نمي گه .

كاوه – آخه اون دختر خانم و مادرش همه كس نيستن ، يعني غريبه نيستن . خاله ام و دختر خاله ام ان.

- جدي ! يعني فرنوش دوست دختر خاله توئه ؟

كاوه- آره ، دخترخاله ام هم كلي از تو تعريف كرده .نگفتي فرنوش چي ها مي گفت ؟

- بابا ده دقيقه نشست و رفت و والسلام . حالا چه خبر ؟

كاوه- اومدم دنبالت بريم شمال .

- چطور يه دفعه محبتت قلنبه شده ؟

كاوه – صحبت محبت نيست، مرده شور شمال مرده . اومدم تو رو ببرم جاش كار كني .

- من توي حموم خودم رو نمي تونم درست بشورم چه برسه به مرده هاي مردم !

كاوه – پاشو كارهاتو بكن بريم .

- تو اين هوا ؟ به سرت زده ؟

كاوه – نه بابا بايد مادرم رو ببرم ويلاي شمال . هوس كرده چند روزي بره شمال . گفتم اگه تو هم بياي ، چند روزي با هم اونجا بمونيم .

- اگه تنها مي رفتي ، مي اومدم . اما جلوي مادرت خجالت مي كشم .

كاوه – آخه بوف كور ؛ مادر و پدر من از خدا مي خوان مرتب تو رو ببينند ، اونوقت تو ازشون دوري مي كني ؟ مرد حسابي ناسلامتي تو جون پسرشون رو نجات دادي و يه تيكه از تن تو ، تو تن پسرشونه !

- د! رفتي همين حرفها رو به دختر خاله ات زدي ، اونم رفته به مادرش گفته كه هي امروز از من سوال جواب مي كرد .

كاوه - حالا مي آي بريم يا نه آدم لجباز؟

- نه نمي آم آقا "گاوه ". حالا كي حركت مي كنين ؟

كاوه – به درك . اگه مي اومدي چند روزي مي مونديم ، خوش مي گذشت يه بادي هم به اون كله پوكت مي خورد ، در هر حال نيم ساعت ، يه ساعت ديگه حركت مي كنيم . خواستي بيا .

- از تعارفت خيلي ممنون، شما تشريف ببريد ، خوش بگذره .

كاوه - راستش من هم حوصله ندارم برم ، مي خواستم خرت كنم با هم بريم ! حالا كه نمي آي من هم دو روزه مي رم و برمي گردم . چيزي نمي خواي از اونجا برات بيارم .

-جز سلامتي شما ، خير .

كاوه – بهزاد ، جان من ، پولي چيزي لازم نداري؟

كاوه – خير ، ممنون . دولتي سرت خزانه مملو از سكه هاي طلا و جواهره ! شما بفرمائيد .

كاوه با بي حوصلگي رفت و قرار شد دو روز ديگه برگرده ، نمي دونم چرا تا ديدم كاوه ميره شمال و تا دو روز ديگه بر نمي گرده ، احساس تنهايي كردم و دلم گرفت . رفتم كه يه كتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم كنم كه دوباره در زدند . از پنجره نگاه كردم . يه مرد غريبه بود ! در رو واكردم .

- بفرمائيد ؟

-منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟

- بله خودم هستم ، بفرمائيد !

- يه بسته داريد . اين تلويزيون رو يه خانمي براي شما فرستادند.
توي ماشين پشت سرش ، يه تلويزيون بزرگ بود .
-ببخشيد متوجه نمي شم .
- خانمي به نام ستايش اين تلويزيون رو خريدند و اين آدرس رو دادن كه بياريمش.
بفرماييد تحويل بگيريد ، لطفاً اينجا رو امضا كنيد .
- آقا خواهش مي كنم اين تلويزيون رو برگردونيد . انگار اشتباه شده .
- مگه آدرس درست نيست ؟
- آدرس درسته ، آدمش رو اشتباه گرفتيد . ببخشيد .
درو بستم و اومدم تو اتاق . خيلي بهم برخورد . از غصه و عصبانيت دلم مي خواست گريه كنم . چرا بايد زبونم بيخودي بچرخه و جلوي فرنوش بگم كه تلويزيون ندارم كه براي اون سوء تفاهم بشه كه من مخصوصاً اين حرف رو زدم كه اونم بره برام تلويزيون بخره .
از خودم بدم اومد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار . اين چه بدبختي كه من دارم .
ديدم نمي تونم توي خونه بمونم . لباسمو پوشيدم و زدم از خونه بيرون .
اگه من هم يه باباي پولدار داشتم . اگه من هم حساب بانكي داشتم كه توش يه يك و صد تا صفر نوشته شده بود . اگه من هم يه باباي پولدار داشتم ، اگه من هم يه خونه هزار طبقه داشتم ، اگه منم يه ماشين مدل 2020 داشتم ، اگه من هم يه ويلاي صدهزار متري تو شمال داشتم ، اگه من هم يه هلي كوپتر داشتم يعني چرخ بال داشتم ، ديگه اين فرنوش خانم برام تلويزيون تحفه نمي فرستاد .
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و كبد و طحالم چند تا فحش دادم .
بعدش هم حواسمو دادم به چيزهاي ديگه . برف آروم آروم مي باريد . نم نم راه مي رفتم و فقط به در و ديوار نگاه مي كردم و سعي مي كردم به هيچي فكر نكنم . نيم ساعتي كه راه رفتم ، خودم رو جلوي در خونه آقاي هدايت ديدم . كمي دست دست كردم كه در بزنم . هر چي فكر كردم ديدم روم نمي شه . همون پشت در نشستم .
هوا سرد بود . تو خودم كز كردم . رفتم تو فكر . سرم رو گذاشتم رو دستهام . تو خودم جمع شدم . مونده بودم چطور شد اومدم اينجا !. حالا كه اومدم چيكار كنم ؟
هر چي مي خواستم بلند شم برگردم خونه ، پام پيش نمي رفت . دلم مي خواست همونجا بشينم . برف روي سرم نشسته بود . دستام گز گز مي كرد . نمي دونم چرا ياد روزي افتادم كه پدر و مادرم كشته شده بودن و من كنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم كه روش يه پارچه انداخته بودن نگاه مي كردم . همون بغضي كه اون روز داشتم ، الان گلوم رو گرفته بود . آماده شده بودم براي گريه كردن . بد هم نبود . بعد از مرگ پدر و مادرم ، سالها از آخرين گريه اي كه كردم گذشته بود كاش كاوه مسافرت نرفته بود . كاش حرفشو گوش مي كردم و باهاش مي رفتم . خون توي رگهام داشت منجمد مي شد .
چند تا سگ از اون طرف خيابون به طرف من اومدن و به فاصله يك متري كه رسيدن و من رو نگاه كردن . يكي شون جلو اومد ، من رو بو كرد و بعد رفت پيش بقيه و راهشون رو گرفتن و رفتند . انگار به بقيه گفت ، برين اين زندگيش از ما سگي تره !
راستم مي گفتن كدوم ديونه اي تو اين برف و سوز و سرما مي اومد كنار در يه خونه چمباتمه مي زد و مي نشست !؟
دستهامو تكون دادم كه خون توش بحركت در بياد . نمي دونم اون موقع در دلم از خدا چي مي خواستم كه يكدفعه در باز شد و آقاي هدايت هز خونه اومد بيرون . آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام كردم .
هدايت – بهزاد ، توئي پسرم . اينجا چيكار مي كني ؟ از كي تا حالا اينجائي كه اينقدر برف روت نشسته ؟! چرا در نزدي ؟ ديدم اين زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو مي كنه ! پاشو پاشو بريم تو . ا داري يخ مي بندي !
با سختي بلند شدم و همراه آقاي هدايت وارد خونه شديم . دستي به سر و گوش طلا كشيدم كه جلو اومده بود و منو بو مي كرد . انگار اين حيوون فكر من بوده ! اگر پشت در نمي اومد بايد چيكار مي كردم ؟
هدايت- چي شده اتفاقي افتاده ؟
-نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم .
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند . گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت .
-ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم .
خجالت كشيدم در بزنم .
هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم .
بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت .
هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد .
-دستتون درد نكنه ، همين عاليه .
كمي مكث كرد و گفت :
-مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره .
-شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم .
هدايت- خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه .
برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم :
- دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصلاً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا .
هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه !
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود .

با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين . بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به ويلن گفت : طلسم شكست !
بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند ! ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند .
همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد . چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم :
-دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طلا گرفت .
يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت :
- سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم .
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
- من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد .
هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم.
- خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم .
هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت :
- اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حالا حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه شمردشون .
تيكه تيكه اينها رو كنار هم گذاشته و نقش زده تا اين اتاق به اين صورت در اومده .
اگر هر كدوم از اين آينه هاي كوچيك نباشن ، جاشون خالي مي شه و نقش بهم مي خوره ، زندگي من هم مثل اين اتاقه !تك تك اين قطعات ريز آينه اون رو درست كردن .براي همين هم خودم رو توش نگاه مي كنم . چهره م صد تيكه نشون داده مي شه ! مثل يه صورت زخمي !
تو اين دنيا هر كدوم از ما به چيزي محكوم هستيم . تو هم انگار محكومي كه سرگذشت من رو بشنوي . نمي دونم برات از كجا شروع كنم . بهتره از جائي بگم كه تقريباً همه چيز رو ، البته در حد سن خودم مي فهميدم .
شش سالم كمي بيشتر بود . توي يه يتيم خونه زندگي مي كردم . البته تا يادم مي آد چشم باز كردم و اونجا بودم .
پدر و مادرم كه اصلاً يادم نيست . يعني نديدمشون كه يادم باشه .
كسي هم نبوده كه بهم بگه اونها كي بودن و چي شدن .
يتيم خونه يه ساختمون كهنه و درب و داغون بود كه هر لحظه منتظر بوديم سقف يا ديوار يه جاش بريزه روي سرمون . يه حياط بزرگ داشت كه دور تا دورش ديوارهاي بلند بود .
يه طرف اين يتيم خونه باغ خيلي خيلي بزرگي بود كه وقتي توش قايم مي شديم اگر صد نفر هم دنبالمون مي گشتند نمي تونستن پيدامون كنن .
من الان حدود هفتاد و خرده اي سالمه . حالا حساب كن اين جريان مال چه وقتيه ؟! جلوي ساختمون ما يه كوچه خاكي بود و طرف ديگه مون يه ديونه خونه !
تا روز بود و هوا روشن . هيچ صدائي از اين ديونه ها در نمي اومد . اما چشمت روز بد نبينه تا هوا تاريك مي شد صداهائي از اون طرف مي اومد كه مو به تن آدم راست مي شد .
صداي ناله ، صداي گريه ، صداي كتك زدن ، صداي زنجيري كه جرينگ جرينگ بهم مي خورد . صداي جيغ زنها . خلاصه همه چيز . يتيم خونه ما يه رئيس مرد داشت كه ، اي آدم بدي نبود . اما يه معاون زن داشت كه از ترسش ديوونه هاي حياط بغلي هم جرأت نفس كشيدن نداشتن . چه برسه به ما بچه هاي قد و نيم قد !
بزرگترين ما بچه ها ، يازده دوازده سالش بود كه به اصطلاح گنده يتيم خونه بود و بقيه تحت امر اون . هفت هشت تا نوچه داشت كه دستوراتشو اجرا مي كردن . يعني اون دستور مي داد و ما بايد اجرا مي كرديم و اين نوچه ها هم بالا سرمون بودن . اسم اين پسر اكبر بود .
قديمي ترين بتيم اين يتيم خونه بود و كاركنان اونجا هم اون رو ارشد ما حساب مي كردن . اين يتيم خونه هم مدرسمون بود ، هم خونه مون هم گردشگاهمون بود و هم شكنجه گاهمون . اون وقتهام كه مثل حالا نبود . نمي دونم شيرخوارگاه فلان و بهمان و از اين چيزها باشه و تلويزيون مرتب براشون جشن بگيره و مردم پول بدن و رسيدگي بهشون بشه .
ما اصلا حق نداشتيم پا از اونجا بيرون بذاريم . هيچكس هم از اونجا رد نمي شد . فقط سالي چند نفر كه مي گفتن مأمور دولت هستن نيم ساعت مي اومدن تو دفتر مي نشستن و يه چائي مي خوردن و مي رفتن . خلاصه فريادرس ما اونجا فقط خدا بود .
كوچكترين بي انضباطي ، جوابش شلاق بود و حبس . يه زيرزمين پر از موش و رطيل و عقرب كه خودشون بهش مي گفتن سياه چال ! خلاصه جهنمي بود اونجا !
لعنت به پدر و مادرم نمي فرستم ، چون نمي دونم چي شد كه سر از اونجا در آوردم . شايد مرده بودن ، شايد هم خودشون من رو اونجا برده بودن . خدا مي دونه . فقط ايطوري بگم كه هر چند وقت به چند وقت دو سه نفر از اونجا مرخص مي شدن .
حالا يا فرار مي كردن يا مريض مي شدن و از اين دنيا مرخص مي شدن و يا اينكه زير شكنجه اون پدر سوخته ها يه بلائي سرشون مي اومد !
غذاي اونجا ديگه معركه بود . نون خالي به عنوان صبحانه و اكثراً آبگوشت بدون گوشت براي ناهار و گاهي تخم مرغ و شام هم نون و چائي ! اونهم كاشكي اونقدر مي دادن كه سير بشيم !
از لباس هم كه چي برات بگم . ديگه اسمش لباس نبود . يه چيز پاره پوره به تنمون بود ! فقط تا اونجا كه يادمه يه بار قرار بود شاه بياد اونجا ازش فيلمبرداري كنن يا ملكه بياد يا وزير بياد ، نمي دونم كي قرار بود بياد كه همه به جنب و جوش افتادن و كمي اونجا رنگ و بوي نظافت به خودش ديد و براي ما يكي يه دست لباس نو آوردن و تنمون كردن كه البته كسي كه قرار بود بياد نيومد و لباس ها رو ازمون گرفتن و دوباره همون گدا كه بوديم ، شديم .

اينا رو كه گفتم يه شرح حال بود از اوضاع اون يتيم خونه . صد رحمت به زندان باستيل ! قرار اونجا بر اين بود كه هر روز چند تا از بچه ها ، مقداري از غذاشون رو نخورن و بدن به اكبر و نوچه هاش . اين قانون بود اگر كسي از ما ها سرپيچي مي كرد ، يه گوشه گيرش مي انداختن و تا مي خورد كتكش مي زدن . اينها كه تا حالا گفتم ، براي اين بود كه بدوني من كجا زندگي مي كردم . سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
پسرم همينطور كه من حرف مي زنم و تو هم گوش مي دي ، نون و پنيرت رو هم بخور .انشاء الله دفعه ديگه كه بياي ، ازت بهتر پذيرائي مي كنم . نه كه خودم تنهام . اينه كه همين نون پنير هم از سرم زياده .
هر وقت هم كه هوس كردي خودت براي خودت چائي بريز . ديگه تعارف نكن .
- چشم فقط خواهش مي كنم به خاطر من تو زخمت نيفتين كه من هم معذب نشم . خب مي فرموديد :
هدايت – آره ، چي مي گفتم؟ حواس برام نمونده !
- گفتيد سرگذشت اصلي من از اينجا شروع مي شه .
خنديد و گفت :
- معلوم مي شه حواست جمعه حرفامه . آره پسرم كه تو باشي ، داستان اصلي زندگي من ، يعني چيزي كه ارزش گفتن و شنيدن داشته باشه از اينجا شروع مي شه . همونطور كه گفتم هر كدوم از ما بچه ها نوبتي بايد از غذاي خودمون مي زديم و به اكبر و نوچه هاش مي داديم . يه شب كه نوبت من بود ، يواشكي اندازه يه كف دست نون گذاشتم زير پيراهنم كه بيارم و بدم به اكبر ، گويا همون موقع خانم اكرمي من رو ديد . اين خانم اكرمي در واقع اسمش اكرم بود كه گفته بود بهش بگن خانم اكرمي ! البته اين زن معاون يتيم خونه نبود . كار و پست اصليش ، سرپرست كاركنان اونجا بود كه از جيك و پيك همه ، بخصوص مدير خبر داشت . خود مدير هم ازش حساب مي برد .
زن بد طينتي بود . كينه اي ، بي چاك دهن . بي رحم .
اون شب به من چيزي نگفت . يعني چيزي هم نبايد مي گفت . سهم خودم بود .
صبح كه بلند شديم ، همه رو توي حياط جمع كردن . مونده بوديم معطل كه چكارمون دارن ! يه نيم ساعتي كه منتظرمون گذاشتن ة اين زن سنگدل عقده اي با يه گوني كه از توش يه طناب آويزون بود و يه چيزي توي گوني وول مي زد اومد . كنجكاو شده بوديم كه ببينيم توي گوني چيه . چشمها همه به گوني بود و صدا از كسي در نمي اومد .
خانم اكرمي تند به صورت همه نگاه كرد و بعد نگاهش روي من ثابت شد . داشت از ترس نفسم بند مي اومد. نزديك بود كه خودم رو خراب كنم .
بعد از اينكه خوب من رو با نگاهش چزوند گفت :
بعضي از شما بي پدر و مادرها بركت خدا رو كه ما با بدبختي از دولت گدائي مي كنيم حيف و ميل مي كنن . انگار شكمتون گوشت نو بالا آورده .
اين دفعه نخواستم اون توله سگ رو تنبيه كنم فقط صداتون كردم كه ببينيد عاقب گربه اي كه بدون اجازه من نون يتيم خونه رو بخوره چيه ؟
بعد اشاره اي به يكي از كارگرها و اون هم گوني رو برد طرف يه درخت و طناب رو انداخت بالاي يه شاخه و خانم اكرمي سر طناب رو گرفت و كشيد .
تا حالا علت نگاه شوم اين زن رو نفهميده بودم . وقتي گربه زبون بسته رو ديدم كه چطور از درخت با يه طناب دور گلو ، آويزون بود و خر خر مي كرد و روي هوا پنجول مي زد ، تازه جريان رو فهميدم . گربه بيچاره قربوني يه كف دست نون شده بود كه من ديشب براي اكبر آورده بودم . حيوون رو بي گناه دار زدن . فكر كرده بودن نون رو براي اون آوردم .
من گاهي با اين گربه بازي مي كردم . زبون بسته بي آزار بود . اونجا كسي يه لقمه نون هم بهش نمي داد داشت حالم بهم مي خورد . نفرت تو چشمام موج مي زد . تا اون موقع دار زدن يه موجود رو با چشم نديده بودم . با اينكه تمام بدنم از ترس و خشم مي لرزيد اما نمي تونستم چشم از گربه بردارم . بلاخره نمي دونم چطور شد و چه حالي به من دست داد كه بطرف خانم اكرمي دويدم و تا اومد به خودش بياد طناب رو از دستش گرفتم و گربه رو آزاد كردم .
طناب از روي شاخه رد شد و گربه افتاد زمين و با سرعت فرار كرد و رفت . راست مي گفتن كه گربه هفت تا جون داره!
برگشتم و به صورت خانم اكرمي نگاه كردم . داشت مي خنديد ! انگار از كار من عصباني كه نبود هيچي ، خيلي هم خوشحال بود ! آخه بچه ها با شناختي كه از اين زن داشتن كمتر بهانه دستش مي دادن . اين بود كه هر وقت كسي جسارتي بخرج مي داد و كاري مي كرد ، خانم اكرمي خوشحال مي شد . چون كسي رو داشت كه شكنجه كنه و لذت ببره .
همونجا واستادم و سرم رو انداختم پايين . تازه متوجه شده بودم كه چه كاري كردم ! صدا از بچه ها درنمي اومد . با اشاره خانم اكرمي ، چوب و فلك حاضر شد . دو تا از كارگرها گالش هامو از پام در آوردن و پاها مو تو فلك بستن . تركه رو خود خانم اكرمي دستش گرفته بود اومد جلوي من و گفت : حيوونا رو خيلي دوست داري ؟ آره ؟
فقط با كينه نگاهش كردم كه گفت : بچه خوب نيست كه اينطوري تو چشماي بزرگتر زل بزنه . نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و گفتم : اون نون مال خودم بود . به گربه هم ندادم بخوره .
تا اين رو گفتم در حالي كه با تركه به شدت به كف پاهام مي زد ، داد زد : مال تو ، توي تنبونته ! اينجا شما فقط يه تيكه چلوار كفني دارين ! گه سگها !
اونقدر به كف پاهام زد تا تركه شكست . درد ضربه هاي آخر رو حس نمي كردم گريه هم نمي كردم . بخاطر همين هم بيشتر عصباني شده بود . اگه التماس مي كردم و گريه زاري ، انگار ارضا مي شد و كمتر منو مي زد . اما نمي دونم چرا نه گريه كردم نه التماس .
خون از كف پام راه افتاده بود و چكيده بود تو پاچه شلوارم . حتماً از خودت مي پرسي كه يه پسر بچه شش هفت ساله چرا اين خلق و خو رو داشته ؟
آخه مي دوني ، بچه هائي كه تو يتيم خونه ها زندگي مي كنن ، با بچه هاي ناز پرورده توي خونه فرق دارن . اونها خيلي بيشتر از سن شون چيز مي فهمن . بد بختي كشيدن و سختي .
تركه كه شكست ، ولم كرد و پاهامو باز كردن و رفتن . قانون اونجا اينطوري بود كه وقتي بچه اي تنبيه مي شد ، اگر كسي سراغش مي رفت و كمكش مي كرد ، اونم تنبيه مي شد .
كشون كشون خودم رو رسوندم تو خوابگاه و يه گوشه افتادم . درد پا از يه طرف و گرسنگي از يه طرف و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد از يه طرف ديگه عذابم مي دادند . يه دربون پير داشتيم به نام بابا سليمون . مرد خوبي بود . يواشكي اومد سراغم و از يه قوطي مرهمي در آورد و ماليد كف پاي من و قوطي رو هم داد و بهم گفت كه هر روز روي زخمها بمالم كه پام قانقاريا نشه . يه تيكه نون هم بهم داد و رفت .

نمي دونم توي اون مرهم چيزي بود يا اينكه محبتي كه اون موقع بابا سليمون به من كرد باعث شد درد پام كمي آروم بشه ! ميدوني بچه هايي كه توي اينجور جاها زندگي مي كنن ، تشنه محبت و مهربوني هستن . اگه كسي براشون كاري بكنه ، ذره هاي محبتش رو هم حروم نمي كنن !
وقتي تنها شدم بي اختيار اشك از چشمهام سرازير شد . بدون صدا گريه مي كردم . در ذهنم مادرم رو زني مهربون مجسم مي كردم و پدرم رو هم پدري با محبت . تو عالم رويا مي ديدم كه مادرم گريه كنون با دستهاي ظريف خودش اشكهامو پاك مي كنه و پدرم رو مي ديدم كه عصباني به سراغ خانم اكرمي مي ره و تا مي خوره كتكش مي زنه و بعد پيش من مياد و با لبخندي كه خشم رو پشت خودش پنهون كرده ، بهم مي گه : پاشو پسرم ، گريه نكن . گريه مال دختراس . مرد كه به اين زودي ها اشكش در نمي آد . آفرين به پسر شجاعم كه نذاشت اون حيوون بي گناه رو دار بزنن . بعد در حاليكه اشك توي چشمش حلقه زده و از ناراحتي لبهاشو گاز مي گيره ، زخمهاي كف پامو برام با يه دستمال كه از تو جيبش در مياره مي بنده .
نوازش دستهاي مادرم ، دلم رو پر از اميد مي كنه و حرفهاي پدر ، جون تازه اي توي تنم مي آره . اما تا چشمهامو باز مي كنم ، فقط در و ديواره كه مي بينم .
براي يه يتيم ، همين هم كه پدر و مادرش توي رويا بسراغش بيان ، غنيمته !
سرم رو بطرفآسمون كردم و نگاهي به خدا ! وقتي دوباره چشمهامو بستم كه شايد روياي پدرم و مادرم رو ببنيم ، احساس كردم كه دستي رو شونه گذاشته شد . مخصوصاً چشمهامو باز نكردم كه اين حس تموم نشه كه دستي ديگه شروع به پاك كردن اشكهام كرد .
اين ديگه رويا نبود . برگشتم و كنارم رو نگاه كردم . پسري بود همسن و سال خودم . پيشم نشسته بود و گريه مي كرد . بهش گفتم اگه بفهمن اومدي اينجا ، تنبيهت مي كنن . بهم خنديد و دولاشد و صورتم رو بوسيد و گفت : اومدم ازت تشكر كنم ، اسم من عباسه . خوب شد كه نذاشتي اون گربه رو بكشن .
اينو گفت و بلند شد و رفت . همين كافي بود كه از كاري كه كردم احساس غرور كنم . در خودم يه قدرت عجيبي حس مي كردم . مي ديدم كه كاري كه كردم ارزش فلك شدن و كتك خوردن رو داشته . ديگه زخم پام درد نمي كرد . لبخندي گوشه لبهام نشست .
اون شب گذشت . فردا صبح دوباره توي حياط جمعمون كردن . چون روي پاهام نمي تونستم بايستم ، دو نفر زير بغلم رو گرفته بودن وقتي همه ساكت شدن ، خانم اكرمي صدام كرد .
بچه ها همونطوري بردنم جلوي صف . ازم پرسيد نون رو براي كي آورده بودم بيرون . تو دلم گفتم اگه بگم همين بلا سر اكبر مي آد . اگه هم نگم دوباره فلك مي شم . داشتم با خود كلنجار مي رفتم كه چيكار كنم يكي وادارم كرد كه بگم نون رو واسه گربهه آوردم بيرون .
خانم اكرمي نگاه تندي به من كرد . تو چشماش مي ديدم كه از خدا مي خواد تا يه بار ديگه كتكم بزنه . اما انگار خدا برام خواست و بابا سليمون اومد جلو و يه چيزي در گوش خانم اكرمي گفت و اونم تند به طرف دفتر يتسم خونه رفت . يه نفسي كشيدم . پدر سگ صورتش رو انگار از سنگ تراشيده بودن . كوچكترين مهربوني توش ديده نمي شد .
بابا سليمون مرخصمون كرد و بچه ها زير بغلم رو گرفتن و بردن تو خوابگاه . نيم ساعتي كه گذشت ديدم رفت و اومد و بدو بدو تو ساختمون شروع شد . حدس زدم كه حتماً يه عده از طرف دولت اومدن اونجا .
برام فرقي نداشت چون اومدن اونها نفعي به حال من نداشت . براي خودم تكيه ام رو به ديوار داده بودم و پاهام رو دراز كرده بودم و تو افكار خودم بودم كه يه مرتبه مدير و خانم اكرمي و چند تا از كارگرها همراه عده اي مرد با لباسهاي اعياني كه يه زن و يه دختر باهاشون بود اومدن تو خوابگاه .
خوابگاه يه سالن خيلي بزرگ بود با ديوارهاي بلند . يه طرفش پر از تشك و پتو بود كه روي هم چيده شده بود شبها اين تشكها رو پهن ميكرديم و روش مي خوابيديم . البته اسمش تشك بود وگرنه به نازكي پتوهامون بود .
وقتي منو اونجا ديدن ، يكي شون ازم پرسيد كه بچه تو چرا نرفتي توي حياط ؟ يكي ديگه بهم گفت : وقتي آقا باهات صحبت مي كنن ، بلند شو واستا !
سرم رو بلند كردم و گفتم كف پاهام زخمه ، نمي تونم واستم . مردي كه همه بهش احترام مي ذاشتن اومد جلو و نگاهي به كف پام كرد و پرسيد : پات چي شده ؟
زير چشمي به خانم اكرمي نگاه كردم كه با رنگ پريده ، چپ چپ داشت نگاهم مي كرد .

يه لحظه دلم خواست فريا بزنم و بگم كه اين زن ديوانه ، بخاطر يه كف دست نون خالي اين بلا رو سرم آورده ، اما خودم رو نگه داشتم و گفتم : تو خارها راه رفتم . پاهام اينطوري شد . مرده به مدير دستور داد كه زخمهامو پانسمان كنن . در همين موقع اون دختر كوچولو جلوم نشست و پرسيد : اين جوجوها چي ان تو موهات راه مي رن ؟
دست كردم و چنگي به موهام زدم و يكي از شپش ها اومد تو دستم . نشونش دادم و بهش گفتم : شيپش تا حالا نديدي ؟!
گفت : نه ، گاز مي گيرن ؟
گفتم : نمي دونم و شپيش رو با ناخنم له كردم .
گفت : چرا كشتيش ؟ گناه داره !
همه زدن زير خنده . خودم هم خنده ام گرفت . دلم مي خواست ديروز اينجا بود و مي ديد كه داشتن يه گربه بد بخت رو دار مي زدن !
گفت : يكيش رو مي دي من باهاش بازي كنم ؟
در همين موقع اون خانمه كه لباس قشنگي تنش بود و بوي خوبي هم ازش مي اومد دست بچه ش رو كشيد و بلندش كرد و گفت : دخترم شپيش خون مي خوره . مال بچه هاي كثيفه . نبايد بهش دست زد . آدم مريض مي شه . اگه بچه ها مرتب حموم كنن سرشون شپيش نمي ذاره .
دختر كوچولو گفت : پس چرا اينها مريض نمي شن ؟
خانمه جوابي نداشت بهش بده كه من گفتم : ما عادت كرديم . اينجا همه مون شپيش داريم . اون خانمه نگاهي به من كرد و سرش رو انداخت پايين .
دختر كوچولو دست مادرش رو ول كرد و اومد نزديك من و پرسيد : تو چرا شپيش داري و كثيفي؟ نمي دونستم چطوري بايد به اين بچه وضع خودمون رو بگم . اون معني درد و غم و غصه بي كسي رو از كجا مي فهميد ؟ كمي مكث كردم . انگار همه منتظر جواب من بودن . اين بود كه گفتم ، من مثل تو مادر ندارم كه تميزم كنه .
گفت : خودت كه دست داري! برو حموم با صابون خودت رو بشور .
بازم خندم گرفت . مي خواستم بهش بگم اينجا ماهي يه بار همه مون رو مي برن تو حياط و با سطل ، آب مي ريزن رو كلمه مون . تازه وقتي تابستونه و هوا گرم . زمستون كه هيچي . اما ترسيدم بعدش فلك بشم . پس گفتم : چشم مي رم حموم و خودم رو تميز مي كنم .
برگشت به مادرش گفت : مامان اينو ببريم خونه مون . با هم بازي مي كنيم .
يه لحظه نور اميدي تو دلم روشن شد . اگه اينا من رو با خودشون مي بردن ؟! اگه مي شد كه من هم يه زندگي مثل اين بچه داشته باشم . اگه منم مي شد يه همچين لباسهايي تنم كنم . اگه مي تونستم يه همچين كفشي پام كنم . اصلاً چه فرقي بين من و اين بچه اس ؟
كه خانمه محكم دست دخترش رو كشيد و با خودش از خوابگاه بيرون برد . نفهميدم از من فرار كرد ؟ يا از خودش و وجدانش!
وقتي همه با سكوت از اونجا رفتن ، خانم اكرمي نگاهم كرد و گفت : شانس آوردي كه جلوي زبونت رو گرفتي وگرنه كاري مي كردم كه ديگه نتوني حرف بزني!
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت .
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي چيزي رو ندونه زجر نمي كشه . اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري!
خلاصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه داشتم .
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حالام اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون !
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت : خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت كه عقل جن هم نمي رسه .
بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا .

چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو . صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن گندكار در نياد و سولاخ لو نره .

بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت .
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حالا برام تازگي داشت ! همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم .
به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت :
-پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟
حق داري !
-اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم الان مي خورم .
هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي .
- نه، نه ، اصلاً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد .
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
-اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم !
هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد .
هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طلا بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . الان بر مي گردم .
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود .
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه عالي باشه .
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت .
هدايت – بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم .
استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت :
- پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . آروم لاي يه چشمم رو باز كردم . نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت .
بلافاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم !
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم .
اصلاً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود .
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب!
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب دست و پا مي زنن.
خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه ! باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم داشتن يه صابون بود .
وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه .
كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد . تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم .
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟

اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد نتونستم .
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت : واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و اين درختها ويلن مي زنم .
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد .
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
گفتم خيلي . بازم بزن .
-بعداً اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
- گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و پرسيد :
پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم .
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو گلوم نشست !
وقتي تموم شد پرسيد : دلت مي خواد يادت بدم كه ويلن بزني ؟
قند توي دلم آب كردن . گفتم از خدامه . گفت امروز ديگه نمي شه . از فردا هر وقت ديدي اين كلاه به يكي از شاخه هاي درخت پشت ديوار يتيم خونه آويزونه ، خودت رو برسون اينجا . فقط مواظب باش كسي نفهمه .
خنديدم ، اونم خنديد و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه يادم افتاد كه لباس تنم نيست ! خجالت كشيدم و زود پريدم پشت يه درخت . خنديد و لباسهام رو از روي پاخه برداشت و پرت كرد طرف من رو گفت : من ديگه مي رم . حواست به خانم اكرمي باشه . از اون جلب هاست .
در حالي كه تند لباسهام رو كه هنوز خيس بد مي پوشيدم ، پرسيدم شما از كجا اونو مي شناسي ؟ گفت : اكرمي رو مي گي ؟ گفتم : آره . گفت : ما ويونه ها خيلي چيزها رو مي دونيم !
اين خانم اكرمي اسم اصليش اكرم خوزي يه ، واسه اينكه بچه ها پشت سرش اكرم ...وزي صداش نكنن . اسمش رو گذاشته خانم اكرمي ! اين ضعيفه شيطون رو درس ميده! هر چي واسه يتيم خونه پول و جنس و خوراكي مي آد ، مي فروشه . سرشون با مدير تو يه آخوره . مثل رئيس ديونه خونه ! حالا يه دفعه ديگه كه اومدي برات تعريف مي كنم .
وقتي لباسهامو تنم كردم و از پشت درخت بيرون اومدم ، ديگه رضا رفته بود . تازه شروع كردم با خودم فكر كردن . اين چه جور ديونه اي بود كه هم قشنگ ويلن مي زد و هم اينقدر خوب صحبت مي كرد ؟ اين رضا كه صد درجه از خانم اكرمي عاقل تر بود . حقش رو بخواي خانم اكرمي رو بايد مي بردن ديونه خونه كه اينقدر بچه ها رو مي چزوند و زجر مي داد .
يه نيم ساعتي صبر كردم تا لباسها به تنم خشك شد و بعد به طرف يتيم خونه حركت كردم .

دلم نمي خواست كه از اين باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولي چاره اي نبود . جاي ديگه اي رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسيدم پشت ديوار . آروم سوراخ گذر رو پيدا كردم و يواش واردش شدم . جلوي سوراخ پر بود از بوته هاي خودرو كه اگه نمي دونستم از كجا وارد باغ شدم ، پيداش نمي كردم . آهسته بشكه رو سر جاش گذاشتم . اكبر رو از دور ديدم و بهش خنديدم ، اونم بمن خنديد اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندي !
خيلي خوشحال بودم . چيزي رو پيدا كرده بودم كه اميدوارم كنه . از فرداي اون روز همش چشمم به درخت پشت ديوار بود كه به شاخه ش كلاه رضا رو ببينم .
سرم تميز شده بود و ديگه لباس ها و تنم بو نمي داد . احساس خوبي داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بوديم كه چشمم به كلاه افتاد و با احتياط از سوراخ رد شدم . اين سوراخ برام مثل دريچه اي به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به كنار آبشار كوچيك رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام كردم .
"سلام ، زود اومدي !" معلوم ميشه اشتياق داري . بيا تا زودتر شروع كنيم .
ويلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم كه چطور اون رو بگيرم در حالي كه با خنده يادم مي داد گفت : بچه مگه بيل دستت گرفتي ؟ آروم بگير و بذار زير چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادي بهم تعليم مي داد و من خيلي راحت ياد مي گرفتم . وقتي ويلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روي بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روي شونه پدرم گذاشته بودم و وقتي با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توي دستم بود .
" چرا چشماتو بستي پسر؟ باز كن ببين چكار مي كني ؟"
رضا بود كه بهم فرمون مي داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرين مي كردم بي اختيار چشمام بسته مي شد . رضا هم ديگه پاپي نشد .
وقتي دو ساعتي با هم كار كرديم .گفت : از اين به بعد بايد تا يه هفته خودت تنها بياي و تمرين كني . همين چيزهايي كه بهت گفتم . ويلن رو مي ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به كوكش نزني .
وقتي تمرين تموم شد ، رضا از تو جيبش يه چيزي مثل كليد در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به اين ميگن شاه كليد ! بگير ، گمش نكني . توي زير زمين ، ته راهرو يه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چي جنس و خوراكي و لباس و اين چيزها براي يتيم خونه مي آد ، مي ذارن اون تو . بايد حواست جمع باشه . يواشكي برو و با اين شاه كليد قفلش رو واكن . حيف و ميل نكن . اندازه شيكمت بخور . بعد در رو دوباره قفل كن و بيا بيرون . يه خورده به خودت برس ، داري از لاغري مي ميري!
ازش پرسيدم تو از كجا اونجا رو مي شناسي؟ گفت مال خيلي وقت پيشاس . بچگي هام چند سالي اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهي ها بعد از اينكه بزرگ شديم يا جامون تو زندانه يا تو ديونه خونه و يا قبرستون .
پرسيدم تو كه اصلاً ديونه نيستي چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف كساني كه اونجان ديونه نيستن ! حداقل از خيلي ها كه اون بيرون دارن راه مي رن ، عاقل ترن . مدتي مات نگاهش كردم كه خنديد و گفت : پاشو ديگه برو . دير ميشه و ممكنه بفهمن اومدي بيرون . از جام پريدم و با رضا خداحافظي كردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتي توي حياط يتيم خونه رسيدم ، گشتم تا اكبر رو پيدا كردم و بهش گفتم كه دنبالم بياد . دو تايي با احتياط بدون اينكه كسي متوجه بشه وارد زير زمين شديم . كارگراي اونجا ، يكي دو نفر بيشتر نبودن . براي اينكه حقوق كمتر بدن و همه ش رو خودشون به جيب بزنن كسي رو نمي آوردن از اين بابت شانس آورده بوديم .
وقتي وارد زيرزمين شديم ته راهرو به همون در كه رضا گفته بود رسيديم . به اكبر گفتم مواظب باشه كسي نياد و خودم با شاه كليد مشغول باز كردن قفل شدم . دو دقيقه طول نكشيد زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چي ديدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراكي و پتو و تشك هاي نو نو و خلاصه همه چيز ! پدر سگ هاي بي شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه مي بردن و تمام اينها رو مي فروختن .
يه كيسه خرما برداشتم و اومدم بيرون و در رو دوباره قفل كردم . تا چشم اكبر به خرما افتاد و در حاليكه آب از چك و چونه اش راه افتاده بود گفت : اي تخم سگ ! تو چه زبلي ! اي موش مرده آب زيركاه .

دوتايي با خنده افتاديم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته مي خورديم . وقتي شكمي از عزا در آورديم ، دلمون نيومد تنها خوري كنيم . قرار شد شب توي خوابگاه ، وقتي چراغها خاموش شد ، بقيه رو بين بچه ها پخش كنيم .
جريان رضا رو به اكبر گفتم كمي تو لب شد و گفت : پسر نكنه تو باغ يه دفعه اين مرتيكه يخه تو بگيره و بي سيرتت كنه !
گفتم اگه از اين خيالها داشت كه ديروز وقتي لخت بودم مي كرد . نه ، مرد خوبيه . كف پاهام رو كه ديد ، دلش ريش شد .
اكبر دست كرد تو جيبش و يه چاقو در آورد و به من داد و گفت اينو بذار تو جيبت . اگه يه وخت خواس حرومزادگي كنه ، ناكارش كن . خنديدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تايي با شوق كودكانه از زير زمين اومديم و خرماها رو يه جا قايم كرديم .
شب اكبر گذاشت تو پيرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتي چراغها رو خاموش كردن بچه ها رو جمع كرد و از جيبش يه چاقوي بزرگ در آورد و بازش كرد و جلوي بچه ها گرفت . تيغه چاقو برق مي زد با چشماي از حدقه در اومده به همه نگاه كرد و گفت ك گوش كنيد بز مجه ها . ما لوطي ايم تنها خوري بلد نيستيم . براتون خرما آورديم كه شماهام كوفت كنين . اما اگه يه كلمه از اين جريان جلوي كسي حرف بزنين ، بي ناموسم اگه خشتكتون رو جر ندم ! اين گزليك رو تا دسته مي كنم به هر چي نابدترتون ؟ فهميدين ؟اين زنيكه خونه آخرش اينه كه فلكتون كنه يا بندازتتون تو سياه چال . اما من جون تون رو نگيرم ول كن نيستم . از اين بچه ياد بگيرين . ديدين زير فلك لام تا كام زبون وا نكرد . حالا بي صدا بياين جلو سهمتون رو بگيرين . بايد با هسته بخورين كه اين زنيكه بو نبره وگرنه مي فهمه .
نمي تونم اون لحظه رو برات توصيف كنم كه بچه ها چطور خرماها رو مي خوردن . نمي دونستن تو دهنشون بذارن يا تو چشمشون . بعضي ها كه اصلاً نمي دونستن خرما چي هست . اصلاً احتياج نبود كه اكبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت مي دادن . خلاصه اون شب براشون شب عيد بود . تو دلم رضا رو دعا كردم . براي يه شب هم كه شده ، بچه هاي يتيم با شكم سير خوابيدن .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت ديگه خسته شده بود . سيگاري روشن كرد و گفت :
- اينا كه گفتم يه پرده از صد پرده زندگي من بود . حالا اگه دوست داشتي كه بقيه ش رو بشنوي ، بازم بيا . دلت خواست رفيقت رو هم بيار . پسر خوبيه . انگار خيلي هم دوستت داره . تو اين زمونه رفيق خوب كيمياست .
ساعتم رو نگاه كردم . كمي از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در كه داشتم خداحافظي مي كردم هدايت گفت :
بهزاد خان ة بيا اينو بگير . به اهلش اگه بفروشي بالاش خوب پول مي دن . بگير يه كتاب خطي قديمي دستش بود . شايد مال چهارصد پونصد سال پيش .
- ممنون ، اما براي اين چيزها نيومده بودم . چيزي رو كه مي خواستم ، پيدا كردم . ممنون بازم مي آم پيش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف مي اومد . اتاقم تا اينجا كمتر از نيم ساعت راه بود . همونطور كه قدم مي زدم به سرگذشت آقاي هدايت فكر مي كردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمي كردم كه يه همچين گذشته اي داشته باشه . چرا اونطور زندگي مي كرد ؟ بنظر مي اومد كه از دنيا بريده ! تو همين افكار بودم كه خودم رو جلوي در اتاقم ديدم . وقتي خواستم كليد رو تو قفل در بچرخونم ، لاي در ، گوشه يه كاغذ رو ديدم . در رو كه باز كردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم يه يادداشت كوتاه از فرنوش بود . ياد جريان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشريف نداشتيد . فردا خدمت مي رسم . خداحافظ فرنوش ستايش.
چند بار اين جمله رو خوندم . حتي يادداشتش هم بوي عطر مي داد .
گذاشتمش تو يه پاكت و گذاشتم لاي يكي از كتابهام . با اينكه از كارش ناراحت بودم ، اما لبخندي روي لبهام نشست .
بساط چاي رو جور كردم و يه گوشه نشستم . صداي ويلن هدايت و رضا هر دو توي گوشم بود . بقدري اون قطعه رو قشنگ اجرا كرده بود كه نمي تونستم فراموشش كنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابيدم كه زودتر صبح بشه . حتي چايي هم نخوردم .
شب خواب رضا ديونه رو با ويلن و هدايت با شاه كليد و اكبر رو با چاقو و بچه هاي يتيم خونه رو با يه كيسه خرما ديدم .
صبح كه بيدار شدم بعد از اينكه دست و صورتم رو اصلاح كردم . رفتم كه براي صبحانه نون تازه بگيرم ، ياد خواب ديشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش يك كيلو سيب خريدم و نيم كيلو شيريني . آخه امروز مهمون برام مي اومد . وقتي به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع كردم به گردگيري و نظافت .
كارم كه تموم شد منتظر نشستم . هر چي ساعت رو نگاه مي كردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل مي دادم ، انگار كندتر حركت مي كرد .
يه كتاب برداشتم و ورق زدم ، اما كو حواس چيز خوندن ؟ راديو رو روشن كردم و خودم رو مشغول كردم نيم ساعت نگذشته بود كه تق تق يكي زد به در . از پنجره نگاه كردم ، فرنوش بود . در رو وا كردم و خودم رو با اينكه قند تو دلم آب مي كردند بي اعتنا و خونسرد نشون دادم .

فرنوش- سلام . پيغام دستتون رسيد ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون يادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همين جا ، پشت در بايد جواب بدم ؟
-ببخشيد بفرماييد تو
وارد شد و كفشهاشو در آورد و روي صندلي نشست .
فرنوش – از دستم عصباني هستيد ؟
-عصباني ؟ چرا ؟ بخاطر تلويزيون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون كردم ، عذر مي خوام . منظوري نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو مي گرفتم .
-اولاً كه من نمي تونم اين قرض رو ادا كنم . غير از اون . فرنوش خانم شما به من مديون نيستيد . اگر اون شب كسي ديگه اي هم جاي شما بود ، من بهش كمك مي كردم .
فرنوش – يعني اگر جاي من هر كس ديگه اي به آقاي هدايت زده بود شايد جاش مي رفتيد زندان ؟
-خوب نه ، نمي رفتم زندان . آخه كس ديگه اي نبود . حسابي هول شده بودم . چايي مي خوريد ؟ الان براتون دم مي كنم .
فرنوش لبخندي زد و گفت : من استكانها رو مي آرم . جاش رو بلدم .
همونطور كه به طرف قفسه مي رفت گفت :
- من بايد برم پيش آقاي هدايت و ازشون تشكر كنم .
- كار خوبي مي كنيد . فقط براشون چيزي نخريد كه بهشون قرض بديد .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حاليكه مي خواست دنباله حرفش رو بگه ، استكاني رو كه ديروز باهاش چايي خورده بود از توي قفسه بيرو ن آورد و گفت :
-آهان بلاخره يه چيز كثيف و نشسته تو اتاقتون پيدا كردم . استكان رو به من نشون داد .
-اون كثيف نيست !
نگاهي به استكان كرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسيد :
-مهمون داشتيد ؟ يه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم كه چرا ديروز اون استكان رو نشستم در حاليكه هم به من و هم به استكان نگاه مي كرد دوباره پرسيد :
-انگار زياد هم تنها نيستيد ؟! مهمون زن داشتيد ؟ جاي لبش روي استكان مونده ! يادتون رفته آثار رو پاكسازي كنيد .
جلو رفتم و استكان رو از دستش گرفتم . زبونم نمي چرخيد كه بهش بگم استكان خودشه كه ديروز باهاش چايي خورده ! خيلي عصباني شده بود .
-بله ببخشيد . يادم رفته بشورمش. الان مي شورمش .
شالش رو از روي صندلي برداشت و سرش كرد و گفت :
-اومده بودم كه دعوتتون كنم خونه مون . يعني پدرم ازم خواسته بود . خواهش مي كنم اگه دلتون خواست ، يه شب تشريف بياريد منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
مي دونستم كه اگه جريان استكان رو براش نگم ة با اين حال عصباني ، مي ره و ديگه نمي تونم ببينمش . نمي دونم چطوري روم رو سفت كردم و در حاليكه داشت در رو وا مي كرد ، زير لب گفتم : استكان خودتونه . ديروز خودتون باهاش چايي خوردين .
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
پایان قسمت دوم .منتظر قسمت سوم باشید که بزودی قرار خواهد گرفت.
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، عشق لامبورگینی
#3
باشه دوست عزیز اونم میزارم.

خب دوستان امروز با قسمت سوم این رمان برگشتم امیدوارم خوشتون بیاد.
________________________________________________________________________________​________________________________________________
برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد .
-فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت .
وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت :
امروز ناهار چي دارين ؟
از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه .
فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم .
با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد .
خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون .
كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم .
-چه شال قشنگي سرتون مي كنين !
فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه .
كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم :
-حالا كجا مي خواهين بريم ؟
فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟
-ديشب اونجا بودم .
فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه .
-خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست .
فرنوش با تعجب پرسيد :
-آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟
-تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ .
تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد :
-گواهينامه كه داريد ؟
-بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم .
وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم .
ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم .
فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود !
متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم .
فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال .
-فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال !
فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت :
- من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟
- اينجا راحت تر بودم .
چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست .
-فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم !
فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم .
- بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد .
- فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت :
-بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد .
حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم .
-مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي كنم . دلم هم نمي خواد به چيزي كه نيستم يا ندارم تظاهر كنم .
غذايي كه مي خورم خيلي ساده س. لباسي كه مي پوشم همينطور . رفتارم ساده س . خلاصه مجبورم همه چيزهاي مادي زندگي رو خيلي ساده برگزار كنم . هر چيز هم كه دارم ، اگر چه ساده ، ولي با دوستان ساده ام تقسيم مي كنم . لطفاً بپيچيد دست راست .
براي دوستانم حاضرم جونم رو هم فدا كنم . متاسفانه امروز پول زيادي همراهم نبود . لطفاً همين جا ، جلوي اون اغذيه فروشي نگه داريد .
ممنون . بله مي گفتم . اگر خبر داشتم كه قراره در خدمت شما ، ناهار رو بيرون از خونه بخورم ، حتماً از بانك پول مي گرفتم . اين بود كه گفتم توي اون رستوران غذا نمي خورم .
فرنوش- فقط به خاطر همين ؟ اينكه مسئله اي نبود . مهمون من بوديد .
-معذرت مي خوام . من حتي از اينكه سوار ماشين شيك شما هستم ناراحتم چه برسه به اينكه پول ناهارم رو شما بديد .
در حاليكه پياده مي شدم گفتم :
-اگر از اينجا بدتون مياد ، خواهش مي كنم بفرماييد ناهار در خدمت تون باشم .
فرنوش خيلي راحت پياده شد و دزد گير ماشين رو زد و با هم به طرف ساندويچ فروشي رفتيم و دو تا ساندويچ سفارش داديم .
- عادت به اين جور جاها نداريد ، نه ؟
فرنوش – انسان به هر چيزي مي تونه عادت كنه . بشرطي كه هدف داشته باشه .

-خيلي ها به اين چيزها نمي تونن عادت كنن .
فرنوش- اتفاقاً من خيلي دوست دارم كه ساده زندگي كنم .
- از ماشين و لباسهايي كه مي پوشيد مشخصه !
فرنوش – طعنه مي زنيد ؟
راست بگيد . تا حالا شده يه شب شام نون و پنير بخوريد . تا حالا شده ناهار تخم مرغ بخوريد ؟
فرنوش- نون و پنير نه ، اما تخم مرغ چرا ؟
- حتماً ناهار ، مثلاً همبرگر بوقلمون داشتيد و شما دوست نداشتيد و مجبوراً يه روز رو با تخم مرغ و ژامبون سر كرديد ! يا اينكه تخم مرغ آب پز 4 دقيقه اي با آب پرتقال براي صبحانه ميل كرديد .
سرش رو انداخت پايين و چيزي نگفت .
حاضريد اين ماشين تون رو با يه پيكان مدل پايين عوض كنيد ؟ يعني جاي اين ، اون رو سوار شيد ؟
يا اينكه با اتوبوس سه كورس را بريد تا به دانشگاه برسيد ؟
فرنوش- بهزاد خان اين مسئله اي نبود كه شما اينقدر خودتون رو ناراحت مي كنين .
-من ناراحت نيستم . شما فرموديد كه از زندگي ساده خوشتون مي آد ، داشتم كمي از زندگي ساده براتون تعريف مي كردم .
ساندويچمون حاضر شد و با نوشابه برامون آوردن .
فرنوش- بهتر نيست ديگه اين بحث رو تموم كنيم و غذامون رو با لذت بخوريم .
-موافقم . نوش جان
دوتايي مشغول خوردن شديم .
فرنوش- مي دونيد بهزاد خان ؛ تو دانشكده خيلي در مورد شما حرف مي زنن !
غذا تو گلوم گير كرد !
-در مورد من ؟! چرا ؟ مگه چيكار كردم ؟
خنديد و گفت :
-ناراحت نشيد ، حرفهاي خوب مي زنن . البته دخترهاي دانشكده .
-ترسيدم . فكر كردم رفتار و حركت بدي ازم سر زده كه كسي رو ناراحت كرده .
فرنوش- برعكس . همه در مورد سربزيري شما صحبت مي كنن . البته با چيزهاي ديگه .
-ببخشيد فرنوش خانم ، شما خودتون خواستيد كه با من تشريف بيارين بيرون ؟
فرنوش- ببخشيد ، متوجه نمي شم .
نگاهي به من كرد و شروع به خوردن غذاش كرد و جوابي نداد . منم سرم رو پايين انداختم و خودم رو سرگرم غذا خوردن كردم . كمي بعد فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان . من دختر آزادي هستم . اگه كاري بخوام انجام بدم كسي مانع نمي شه . البته نه هر كاري .
-فكر نمي كنين اين ممكنه براي يه دختر مشكل ايجاد كنه ؟
فرنوش مدتي ساكت شد و به اطافش نگاه كرد و بعد گفت :
-شما تقريباً يك ساله كه منو تو دانشكده مي بينيد . تا حالا رفتار زشتي از من ديديد ؟ تا حالا ديدي كه بيرون از محيط درس با پسري رابطه داشته باشم ؟
-ببخشيد انگار نتونستم حرفم رو درست بزنم . منظورم اين نبود .
-فرنوش خواهش مي كنم جوابم رو بديد .
- نه من تا حالا چيز بدي از شما نديدم . شما تو دانشكده و بيرون از اونجا رفتار بسيار شايسته اي دارين . حتي لباس پوشيدن تون هم خيلي سنگين و مناسبه .
فرنوش- خب ! پس اين چيزها دليل نمي شه كه يه دختر بد باشه . يعني اگه دختري بخواد بد باشه بدون داشتن آزادي هم مي تونه ، اينو مطمئن باشيد . در ضمن خيالتون راحت باشه . پدرم مي دونه كه الان با شما اومدم بيرون .
-انگار ناراحتتون كردم .
فرنوش- نه ناراحت نشدم . اتفاقاً خوشحال هم شدم . شما برخلاف خيلي ها هنوز تابع يه سري از سنت ها هستيد .
-مي دونين بعضي از چيزها بايد رعايت بشه . سنت ها . رسم و رسوم ، احترام ها ، مرزها .
اگه هر كدوم از اين ها رو زير پا بذاريم ، مشكل سازه .
فرنوش- به نظر منم همينطوره . حرمت گذاشتن به سنت هاي هر قوم ، محكم كردن ريشه خودمونه . هر نسلي كه بدون گذشته و تاريخ باشه محكوم به فناست .
-حد و حدود و مرز بندي هم يكي از همين سنت هاست .
فرنوش- تا اين مرز مربوط به چه چيزي باشه . غذاتون تموم شد ؟
- بله بله . اگر ميل دارين بريم .
بلند شديم و من حساب كردم و از اونجا اومديم بيرون و سوار ماشين شديم .
فرنوش- دلتون مي خواد بريم كمي با هم قدم بزنيم ؟
-شما ديرتون نمي شه ؟
فرنوش – نه وقت دارم .
اين نزديكي ها يه پارك خيلي قشنگيه . من ازش خيلي خوشم مي آد . دوست داريد بريم اونجا ؟
- بدم نمي آد بريم .
حركت كرديم و چند دقيقه بعد رسيديم .
تا پياده شديم و رفتيم توي پارك ، با همديگه حرفي نزديم . كمي كه قدم زديم فرنوش گفت :
-مي دونيد بهزاد خان از پريشب كه تو اون تصادف شما خودتون رو جاي من به پليس معرفي كرديد، احساس نمي كنم كه با شما غريبه هستم .
اون كار شما باعث شد كه دورنم يه حسي بوجود بياد . يه حس دوستي . يه دوستي قديمي !
انگار راست مي گن كه محبت ، محبت مي آره .
برگشتم و نگاهش كردم تا چشمم تو چشماش افتاد زبونم بند اومد .
بقدري چشمهاش قشنگ بود كه به محض ديدنش تمام افكارم بهم مي ريخت . سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم .
فرنوش- بهزاد خان – اون لحظه فكركردين كه اگه خداي نكرده آقاي هدايت طوري شون بشه ، شما رو مي برن زندان ؟
-بله اين فكر رو كرده بودم ، اما برام مهم نبود .
فرنوش- چه احساسي داشتيد ؟
-به نظر من آدم بايد براي ايده هاش ارزش قائل باشه و بخاطرشون سختي ها رو تحمل بكنه . اين مهمه .
واستاد و نگاهم كرد . منم واستادم اما سعي مي كردم كه تو چشماش نگاه نكنم . وانمود مي كردم كه به درختها و اطراف نگاه مي كنم كه يه لحظه بعد گفت :
- بهزاد خان !
به چشماش نگاه كردم .
فرنوش – مي خوام بدونم اون ايده چي بود كه بخاطرش فداكاري كردين ؟
نمي دونستم در مقابل يه همچين سوالي چي بگم .
برگشتم و ديدم يه دختر بچه كنارم واستاده و چند تا دسته گل تو دستها شه . گوشه كاپشنم رو كشيد و گلها رو به طرفم گرفت و گفت :
-آقا يه دسته گل ازم مي خري؟ مريم دارم ، نرگس دارم ، گل سرخ دارم . تو رو خدا ازم بخر. خيلي سردم شده . يه شاخه م تا حالا نفروختم . يه شاخه ازم مي خري ؟
جلوش نشستم و گفتم :
-چرا نمي خرم عزيزم ! همه اش رو ازت مي خرم .
ببين ، همه گلهاي تو مال من ، هر چي هم من پول دارم مال تو ، باشه ؟
دختر – من سه تا دسته گل دارم ، پولش خيلي مي شه ها !
دست كردم جيبم و هر چي پول داشتم در آوردم . دو هزار و خرده اي بود . گرفتم جلوش .
-كافيه؟
زبونش بند اومده بود . خوشحالي تو چشماش موج مي زد . با سر اشاره كرد و سه تا دسته گل رو بهم داد و پول ها رو ازم گرفت و بدو از پيشم رفت .
همونطور نشسته بودم و دويدنش رو روي برفها تماشا مي كردم . مي ترسيد پشيمون بشم و پول ها رو ازش پس بگيرم .
يه دقيقه بعد بلند شدم و به فرنوش گفتم :
-بريم ؟
تو چشمهاش اشك حلقه زده بود . در حاليكه راه افتاد كه برگرديم گفت :
-طفلك خيلي سردش شده بود .
دو تايي بدون حرف به طرف ماشين رفتيم .
نزديك ماشين واستادم و گفتم :
-بفرمائين . مي گن گل مريم نشونه دوستي يه و گل نرگس نشونه محبت .
بعد همه گل ها رو بهش دادم و گفتم :
-با اجازتون مي خوام تا خونه كمي قدم بزنم . شما بفرمايين .
گل ها رو گرفت . صبر كردم تا سوار شد و ماشين رو روشن كرد .
وقتي مي خواست حركت كنه ، شيشه رو كشيد پايين و گفت :
-نگفتين گل رز نشونه چيه ؟
خنديد و حركت كرد و رفت . همونجا واستادم و رفتنش رو نگاه كردم و زير لب گفتم :
- گل رز نشونه عشقه . به همه زبون هاي دنيا !
در رو باز كردم .
كاوه – سلام ، شكر خدا كه تو خونه اي بهزاد ، همش تو راه خدا خدا مي كردم كه از خونه بيرون نرفته باشي ! خب خدا رو شكر كه موندي خونه !
-مگه چي شده ؟! بيرون چه خبره ؟
كاوه- هيچي بابا ، شهرداري راه افتاده تو خيابون و هر چي الاغ ميگيره مي بره !
-گم شو . فكر كردم چي شده .
كاوه – باز دو ساعت تنهات گذاشتم كافه رو ريختي بهم !
- تور و خدا شروع نكن . چطور؟ نرسيده شبكه اينترنت دختر خاله راه افتاد ؟
كاوه – آخه من نمي فهمم چي تو كله توئه؟ مغز ، گچ، سيمان، چيه ؟
-اينا جاي سلام و احوالپرسي ته؟
كاوه – چه سلام و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو ، مفت مفت از دست دادي كه ! راستي ! سلام بهزاد جون ! حالت چطوره ؟
با خنده گفتم : خب شكر خدا كه همه چيز تموم شد .
كاوه – چي تموم شد ؟ دختره رو هوايي كردي حالا مي گي تموم شد ؟ رفته پيش ژاله و گريه زاري ! پسر اين چه رفتاريه كه تو داري ؟ بابا به خدا غرور خوبه اما تا يه حدي . به چي برات قسم بخورم كه اينطوري اين فرنوش رو نگاه نكن . نگاه نكن كه اومده دنبالت .
اين دختر صد تا خواستگار پولدار داره ، هزار تا خاطرخواه ، نيمچه پولدار . هيچكدوم رو هم تحويل نمي گيره . دختر پاك و خانمي يه . حالا خدا براي تو خواست و موقعيتي پيش آورده كه محبت تو ، توي دلش جا بشه ، تو طاقچه بالا گذاشتي و خودت رو براش گرفتي ؟!
غرور هم حدي داره ، قيافه گرفتن هم حدي داره . فيلم بازي كردن هم حدي داره . تيارت در آوردن هم حدي داره . بخدا ملت از خدا مي خوان يه همچين پايي براشون جور بشه . خوب جلو رفتي و قاپ دختره رو دزديدي ، بسه ديگه .
من در حاليكه عصباني شده بودم گفتم :
-بيا بشين ببينم چي داري مي گي ؟ من كي خودم رو گرفتم ؟ كي فيلم بازي كردم ؟ بابا من اصلاً پشه ، مگس ، سوسك !
اگه بريم محضر و من يه سند بدم امضا كنم كه خاك پاي شماهام ، رضايت مي دي و دست از سرم بر ميداري ؟ بعدش ، به تو چه مربوطه ؟ مگه تو وكيل وصي اون دختري؟
كاوه يه قدم به عقب رفت و گفت : ببخشيد ، شما حمله مي كنين ، گازم مي گيرين ؟
بعد جدي شد و گفت : بدبخت ! دلم برات مي سوزه .
-تو دلت براي خودت بسوزه . بدبخت هم خودتي .
كاوه – تو ديونه اي .
-ديونه تويي كه زندگي من رو درك نمي كني . ديونه توئي كه بدبختي من رو ، فقر من رو ، موقعيت من رو ، احساسمو ، عشقمو درك نمي كني ! تو بچه پولدار چي مي فهمي ؟ تو چه مي دوني مستأجر بودن چيه ؟ تو چه مي فهمي امروز ظهر دم در اون رستوران چي كشيدم ؟ تو چي مي فهمي امروز مردم و زنده شدم تا چهار كلوم حرف بهش زدم .
آخرش كه چي ؟ من كه نمي خوام شوهر كنم ! مي خوام زن بگيرم . حالا بيام و دست اين دختر رو بگيرم ببرم كجا ؟ بيارمش تو اين اتاق ؟
من يه جوراب رو ده بار وقتي پاره مي شه مي دوزم و مي پوشم . تازه چند خريدمشون ؟ صد تومن . اين دختر جورابي كه پاشه و به بار مي پوشه و در مي ره و مي اندازدشون دور ، دو هزار تومنه ! آره من نمي خوام زن پولدار داشته باشم . اصلاً من نمي تونم زن داشته باشم .
شازده ، اين دختر عادت كرده روزي بيست هزار تومن ، سي هزار تومن كشكي خرج كنه ! اين پول ، پول د ماه زندگي منه ! جون مادرت دست از سر من وردار . تو چه مي فهمي اين حرفا چيه ؟
امروز داشتم كيف و كفشش رو نگاه مي كردم . بخدا دروغ نگفته باشم جفتش رو هم صد هزار تومن بود . صد هزار تومن براي تو پولي نيست ، اما براي من يه روياست .
كاوه – تو همه چيز رو از جنبه مادي ش نگاه مي كني . غير از پول چيزهاي ديگه اي هم هست .
- آره ، علم بهتر است يا ثروت ! مي گه گشنگي نكشيدي تا عشق و عاشقي از يادت بره ، تنگت نگرفته تا هر دو تا از يادت بره .
كاوه - دختره دوستت داره ، همين كافي نيست ؟
-نه براي امثال شما ، چرا كافيه . اما براي امثال ما ، نه .
منم دوستش دارم . براي همين هم ازش گذشتم . من تو اين چند روزه تازه اختلاف طبقاتي رو فهميدم . فهميدم كه تو اين دنيا جاي آدم بي پول توي مستراح تو خيابون ، هم نيست . اونجام از آدم پول مي خوان ! شما پولدارها وقتي ابرها رو نگاه مي كنين ياد گل و شمع و پروانه و اين جور چيزها مي افتين و اين شكل ها رو مي بينين اما ما فقرا ياد برف و بارون و سرما مي افتيم و بي نفتي .
كاوه – تو هم چند وقته ديگه كه درست تموم شد ، پولدار مي شي .
-حالا كو تا اون موقع . ول كن ديگه كنه !!
سرش داد كشيدم . يه خرده من رو نگاه كرد بعد گفت :
-اين چيزها كه ژاله برام از فرنوش تعريف كرد ، فكر نكنم جز تو كسي رو بخواد و تو رو فراموش كنه .
-تو همين دو سه روزه اينقدر عاشق من شده ؟ تب تند زود عرق مي كنه .
نترس ، اونم فراموش مي كنه . همين كه به جوون پولدار خوشتيپ جلو بياد ، همه چيز رو فراموش مي كنه .اين ماها هستيم كه هيچي يادمون نمي ره . تو هم اينقدر خودت رو نخود هر آش نكن . ديگه م حرف اون رو پيش من نزن .
كاوه – بابا بيا اصلاً اين كليه تو بگير ما بريم !
-مرده شور تو و اون كليه و كليه خودم و اين زندگي و اين اتاق و اين درس و اين دنيا رو ببره كه ديگه حالم از همه چيز بهم مي خوره .
كاوه – اينا همه بخاطر عزت نفسي يه كه داري .
-مرده شور اين عزت نفس رو هم ببره .
كاوه- دكتر ! امروز حالت هاي شيزوفرني پيدا كرديد . سگ هارتون گرفته ! چخه بد مسب صاحاب !
خودم هارم امروز ، احتياج به سگ هار نيست .
كاوه – همش ماله اينه كه امروز بهت پوزبند نزدن .
-واقعاً اسم گاوه بهت بيشتر مي آد تا كاوه .
كاوه – ميرم ديگه نمي آم ها .
-به درك ، تو هم برو . والله به پير به پيغمبر هيچكس به من مديون نيست . هري ! خوش اومدي .
هر دو سكوت كرديم . خودم رو با دم كردن چايي مشغول كردم . ده دقيقه اي هر دو نشسته بودم و چيزي نمي گفتيم . چائي كه دم كشيد ، دو تا ريختم و يكي شو جلوي كاوه گذاشتم .
كاوه – نمي خورم با اون چايي هاي آب زيپوي بيست و پنج زاري . مرتيكه بد اخلاق !
-راه رو كه بلدي ! تريا سر كوچه س.
كاوه – اين چايي رو مي خورم بعد ميرم چون بابام بهم گفته پسرم هيچوقت چيز مفت رو از دست نده .
بعد چايي رو كشيد جلو و شروع كرد به خوردن .
نگاهش كردم و هر دو زديم زير خنده . بلند شدم و سيب و شيريني اي رو كه اونروز براي فرنوش خريده بودم آوردم .
-اينا رو براي فرنوش خريده بودم ، يادم رفت بيارم بخوره . هر چند اون اينقدر تو خونه شون از اين چيزها و صد برابر بهتر از اينها هست كه اين چيزها بنظرش نمي آد . اما من اينا رو با عشق و علاقه براش گرفته بودم . چيزي نيست ، يك كيلو سيب و نيم كيلو شيريني ! اما سيب ها رو دونه دونه خودم سوا كردم و تميز شستم . خب هر چي بود حد و توان خودم بود . قسمت فرنوش نبود بخوره . بيا تو بخور . بخور كه تو هم برام عزيزي .
اشك تو چشمام جمع شد و صورتم رو برگردوندم كه كاوه نفهمه ولي انگار فهميد و گفت :
- من لب به اينا نمي زنم . تو اينا رو به نيت فرنوش گرفتي ، من بخورم ، مي ترسم راضي نباشي حناق بگيرم .
- گم شو ، بخور . نوش جونت . هر كسي سهم خودش رو از اين دنيا مي گيره .
كاوه – مي شه خواهش كنم اسم فرنوش رو ديگه نبري ؟
خندم گرفت .
كاوه – مي توني يه ضرب المثل بگي كه از كلمات : دست و پيش و پا و پس استفاده شده باشه ! تازه يه مثل ديگه هم هست كه مي گه : كرم از خود درخته .
-چيكار كنم ؟ فكرش مدام تو كله مه . اسمش همه ش روي زبونمه . تو چي فكر كردي ؟ فكركردي كه من آدم نيستم ؟
كاوه – نه بر پدر و مادرش صلوات كه بگه تو آدمي . حالا پاشو بريم بيرون يه غلطي بكنيم . دلم گرفت تو اين سالن پونصد متري ! ماشاءلله هزارماشاءلله اتاق كه نيست ، سالن پذيرائي از مهونهاي خارجيه .
دو روز از اين جريان گذشت . تو اين دو روز كه براي من دو سال بود ، به خيلي چيزها فكر كردم . به فاصله ها ، اختلاف ها ، دفترچه هاي حساب بانكي ، خونه ها ، اتاقهاي اجاره اي ، خلاصه همه چيز .
فكر مي كردم با گذشت زمان ، بوي عطر فرنوش از اتاقم ميره . اما هر بار كه از بيرون وارد اتاق مي شدم ، اولين چيزي كه بسراغم مي اومد ، بوي عطر فرنوش بود كه انگار اونجا موندگار شده بود .
عصري بود كه كاوه اومد . مثل هميشه شلوغ و پر جنب و جوش
كاوه – سلام بر ارسطوي عصر ما . سلام بر پاستور بزرگ . سلام بر زائر بروخ كبير. سلام بر ...
-سلام و زهر مار ! باز ديونه شدي ؟
كاوه – سلام بر دورافتاده ترين جزيره اقيانوس غم . سلام بر تنها گل شكفته در كوير . سلام بر آخرين ستاره شب .
-بابا چرا داد ميزني ؟ الان هر كي از اينجا رد بشه فكر مي كنه تئاتر داريم نشون مي ديم . بيا تو سر و صدا نكن .
كاوه – سلام بر درياي محبت . سلام بر حوض عطوفت .
-بيا تو ديگه ، با دست كشيدمش تو اتاق .
كاوه – سلام بر پاتيل مهربوني . سلام بر آفتاب وفا . سلام بر تشت صداقت .
-با يه چيزي مي زنم تو كله تا . چته ؟ امروز خيلي سر دماغي ؟
كاوه – اومدم تو رو با خودم به ميهماني دوسي ببرم . به جشن پاكي ها .
-امروز كار دارم . نمي آم . يه خروار رخت شستني رو دستم ونده .
كاوه – مامم مرا بطرف تو گسيل داشته تا تو را بسوي او بخوانم .
- به مامت درود مرا برسان و پوزش بخواه و بگو شايد وقتي ديگر. جامه بسيار براي شستن دارم .
كاوه – مامم مرا سفارش كرده كه اگر بر فرمانش ننهادي ، ترا به قهر نزدش بخوانم .
-به مامت سپاس مرا برسان و بگو كه گاوه سگ كي باشه تا مرا به قهر جائي ببرد .
كاوه – مامم مرا سه اندرز فرموده كه در سختي مرا بكار آيد . نخست آنكه دعوتش را با رويي گشاده و زباني نيكو بسوي تو بياورم . بعد آنكه مرا تأكيد داشت كه با دشنام و درشت خويي تو را فرا خوانم و پايان سخن آنكه با پخي كه در فرهنگ لغات پس گردني باشد ، ترا به سراي خويش ببرم . انتخاب طريقت از توست .
-به جان كاوه كار دارم . باشه يه شب ديگه .
كاوه – مرتيكه مادرم برات تهيه ديده ! شام درست كرده ! از صبح تا حالا تو آشپزخونه زحمت كشيده برات تخم مرغ آماده كرده ، شب نيمرو كنه . تازه پدرم هم خودش رو آماده كرده كلي نصيحتت كنه و در فوايد خويشتن داري و صبر و در مضار شتاب و زياده خواهي برات سخنراني كنه . پاشو وگرنه مادرم نيمرو رو ور ميداره و دست پدرم رو ميگيره مياد اينجا .
-بابا من هر گونه دوستي با تو رو تكذيب كردم ! شما ها ماشين لباسشويي و كارگر تو خونه تون دارين ، من بدبخت بايد رخت هامو خودم با دست بشورم . بذار به كارم برسم .
كاوه –رخت هاتو وردار بريم خونه ما . برات مي اندازم تو ماشين يه دقيقه اي مي شوره .
-همين يه كارم مونده . حال اگر اندكي دير به جشن برسيم برايمان خسران دارد ؟
كاوه – دارد ، دارد . بيضه مرغ تباه مي گردد . برخيز برويم . شتاب كن . خورشيد خاموش شد . اولين ستاره شب درخشيد .
در حاليكه با خودم غر مي زدم . صورتم رو اصلاح كردم و لباس پوشيدم و از خونه بيرون اومديم .
كاوه – بيا ارابه را تو هدايت كن . شايد ديگر چنين چيزهايي پا ندهد و آرزوي راندن ارابه آتشين بر دلت بماند .
-من راندن چنين گاري را نياموخته ام .د ون شأن ماست بر چنين كجاوه اي بنشينيم . اگه راي تو بر اين قرار گيرد زهي سعادت كه با آژانس برويم .
كاوه – حيف از دراز گوش كه مركب شما باشد . روز نخست كه با درشكه به تهران آمدي را از ياد برده اي ؟ شنيده بوديم كه آسالت را فرش تصور كرده ، گيوه را از پا بركنده اي ! برو و بر ركاب پاي بگذار و بر مسند شاگر شوفر جلوس كن . ما خويشتن كالسكه سلطنتي را هدايت مي فرماييم .
هر دو با خنده سوار شديم و به طرف خونه كاوه حركت كرديم .
-كاوه ، يه جا نگه دار يه جعبه شيريني بخرم . دست خالي بده بريم .
كاوه – بد اونه كه نباشه . شيريني براي چي بخري ؟ خودت مثل قند شيريني با اون اخلاقت .
-گم شو ، حالا من يه روز عصباني بودم ها ! حالا مادرت چي درست كرده ؟
كاوه – پنجاه تا تخم مرغ رو برات شكونده املت درست كرده .
خبري ، چيزي نيست ؟ يعني چه خبر ؟
نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت:
-اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست و پا و ...
-مرده شور تو رو با اون ضرب المثل رو ببرن . منظورم اينه كه همينطوري چه خبر ؟
كاوه – بپر از اين كيوسك روزنامه فروشي ، يه روزنامه بخر هم تو از خبرها مطلع بشي هم من.
- برو بابا ، چيز خوردم ، ببخشيد ! آدم نمي تونه دو كلمه از تو چيز بپرسه . تا دو سه تا كلفت به آدم نگي ، جواب نمي دي و ول نمي كني .
كاوه – خيلي خب قهر نكن . شنوندگان عزيز با سلام ، اخبار تهران و كوي دلدادگان را به سمع شما مي رسانم . ديروز خانم فرنوش ستايش ، عزيز بابا ، نور چشم مامان ، ليلي معروف ، تهران را به مقصد اروپا ترك گفت . يكي يك دانه فوق الذكر ساعت 5 بعدازظهر ديروز بوسيله محمل اختصاصي خود عازم ديار غربت گرديد . چنين شايع است كه نامبرده ، فرنوش ستايش ، عزيز دردانه مهندس ستايش ، بعد از حمله وحشيانه و خشونت آميز شخصي به نام مجنون فرهنگ ، جهت تمدد اعصاب به ويلاي اختصاصي خود به مغرب عزيمت فرموده اند . آگاهان از بازگشت بانوي محترم ، گوهر زيباي شهر ، اطلاعي در دست ندارند . گفتني است كه ناظران ، جگر گوشه مهندس ستايش را به هنگام ترك كشور بسيار اندوهناك وصف كرده اند . شايان ذكر است كه ليلي با چند هزار دلار به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود تمامي اشرفي هاي طلا را در خاك بيگانه خرج نموده تا كمي از عقده هاي دل غمگين گشاده شود . تا يك جاي بعضي ها بسوزد ! يعني دل بعضي ها بسوزد . پايان خبر ديروز .
انگار يكي چنگ انداخت و دلم رو از جا كند . هيچي نگفتم . ساكت جلوم رو نگاه كردم .
كاوه – چشمت كور ، دندت نرم . ناز و نوز كردن اين چيزهارو هم داره ديگه .
-منكه چيزي نگفتم .
كاوه – رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
-آرزو مي كنم هر جا كه هست ، خوشبخت باشه و خوشحال .
كاوه – ميگن تنها چيزي كه حدي نداره ، خريته .
- عاشق نيستي بفهمي من چي ميگم .
كاوه – ببخشيد جناب مجنون . حالا خيالت راحته كه ليلي سفر كرده ؟ اگه چند وقت ديگه با رقيب اونو ببيني ، سرت به سامون مي آد و دلت قرار مي گيره ؟
-نه ، نه اون كه توم فكر مي كني برام ذره ذره مردنه . اما يار خوش باشه ، گور پدر دل ما .
كاوه – صيد با پاي خودش اومده بود تو دام . صياد ما چرتي بود . حوصله صيد سر رفت ، راهش رو كشيد و رفت .
-بگو هر چه مي خواهد دل تنگت بگو .
كاوه – باور كن بهزاد ، هر بار كه از دستت عصباني مي شم ، ميرم خونه و هي محكم مي زنم به كليه م و بهش فحش ميدم .
-مي بينم گاهي كليه ام درد مي گيره ، نگو مشت ميزني رو اون يكي !
كاوه – پسر تو براي من مثل برادري . براي پدر و مادرم مثل پسر دومشون . چرا لجبازي مي كني ؟
-بازم شروع كردي؟ تو مثل برادر متي ، عاليه . پدر و مادرت هم دور از جون مثل پدر مادر خودم . اين هم عاليه . اما ديگه از اون حرفا نزن .
در همين موقع به خونه كاوه كه يه خونه بسيار بزرگ با حياطي كه مثل باغ بود رسيديم .
كاوه – هر وقت پا توي اين خونه ميذارم حرص مي خورم . توي اين خونه به اين بزرگي سه نفر با دو تا كارگر زندگي مي كنيم . ده تا اتاق توش خاليه . اون وقت تو بايد ...
-كاوه دست بردار . منو آوردي مهموني يا آوردي بچزوني ؟
كاوه – آهني را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ
-بلاخره من نفهميدم سيه دلم ؟پاك دلم ؟چي م؟
كاوه – چارپايي بر او كتابي چند . برادر من قهرمان بازي رو بذار كنار . تو اين روز و روزگار بازار نداره .
-من هيچوقت بازاري كار نكردم .

كاوه نگاهي به من كرد و مستأصل گفت :
-بفرماييد ، پياده شيد انسان پاك .
پياده شديم و دو تايي رفتيم توي خونه آقاي برومند . پدر كاوه جلو اومد و من رو بغل كرد و بوسيد . چشمهاي مادر كاوه كه به من افتاد اشك توش جمع شد .

پدر كاوه – خوش اومدي پسرم ، چه عجب؟ چرا از ما دوري مي كني ؟ مگه بين تو و كاوه براي ما فرقي هست ؟ ازت دلگيرم .
كاوه آروم گفت : دور از جون من ! خدا اون روز رو نياره كه من مثل اين باشم .
-شرمنده مي فرماييد جناب برومند من هر جا هستم زير سايه شمام .
مادر كاوه – بيا تو عزيزم . هوا سرده . اشك هاشو پاك كرد و رفت تو خونه .
كاوره آروم در گوش من گفت : دلم مي خواد اون گيس هاتو ، دونه دونه بكنم !
وارد خونه شديم و توي سالن بزرگ نشستيم .مثل دريا بود .
پدر كاوه – چشمم روشن شد . هر بار كه تو رو مي بينم روحم تازه مي شه . بهزاد ، پسرم . نمي خوام ناراحتت كنم . كاوه گفته از اين حرفها ناراحت مي شي ، اما تا نگم دلم راحت نمي شه .
ببين بابا جون . مگه تو چي لازم داري؟ غير از يه آپارتمان و يه ماشين و كمي خرت و پرت ! كل اينا مگه چقدر ميشه ؟
من الان يه ساختمون ده طبقه ، دو تا كوچه پايين تر حاضر و آماده دارم .
نوساز . تازه از زير دست بنا در اومده . يكيش مال تو . يه كلمه بگو تا فردا به نامت كنم .
تو اين خونه سه تا ماشين افتاده ، چه فرقي داره ، دست تو باشه يا دست كاوه ؟ بخدا قسم جفت تون برام يكي هستين . اگه چند سال پيش تو نبودي ، با تمام ثروتم الان كاوه م رو نداشتم . من كه نمي تونم چشم خودم رو كور ببينم . مي دونم ناراحت مي شي . باشه ديگه نمي گم . اما يادت باشه چي گفتم . هر وقت خواستي فقط يه اشاره كن .
با چشماني كه اشك توش حلقه زده بود بلند شد و رفت .
كاوه – حالا هي چشم سفيدي كن .
-خب حالا كه اصرار مي كنين ، اگه لطف كنين و همين خونه رو پدرت به نامم كنه ، ممنون ميشم ! ديگه اصرار بيش از اين نميشه .
كاوه – بر دروغگو لعنت . بگو باشه .
مادر كاوه با يه سيني چايي اومد جلو و بعد از تعارف ، كنار من نشست .
مادر كاوه – خيلي خوش اومدي پسرم . چطوري ؟ خوبي؟
-خيلي ممنون . شكر خدا بد نيستم . شما چطوريد ؟
مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت .
با تعجب به كاوه نگاه كردم .
مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءلله خودم ميرم خواسنگاري . از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو تنها باشي .
اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم :
-ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟
كاوه – والله غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه .
--خواجه حافظ چي ؟
كاوه – نه ، به اون چيزي نگفتم !
-پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق!
كاوه – مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام تهران خبردار مي شن .
- بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم !
كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره !
من با تعجب پرسيدم :
- من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟
كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدي .
-بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حالا هم كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم .
كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه .
دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم .
كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها .

-خب پاشو قدم بزنيم .
دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن .
-كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟
كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟
-فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين .
كاوه –اگه بود كه قبلاً بهت مي گفتم .
-كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي .
كاوه- بگو ، قول مي دم .
-اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من با بدبختي اين تصميم رو گرفتم . حالا هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟
كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن .
-ممنون . حالا اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه !
كاوه – زبونت لال بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد .
يه شوهر هم قبلاً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 70 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني بردنش .
كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه . تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو چشماش درخشيد .
قبلاً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه الان 38 ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه !
-نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني ؟
كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري
تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گيره ! الهي خدا همين كبري خانم رو نصيبت كنه !
كاوه- لال شي بهزاد . انشاءلله داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حالا با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم برم آشپزخونه چايي بيارم .
-پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س!
كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش.
-برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك!
كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم .
ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟
-سلام عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم .
ژاله – سلام ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟
-سلام خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟
فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سلام كرد .
-سلام آقاي فرهنگ !
-سلام خانم ستايش.
آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟
سرم رو انداختم پايين .
كاوه – سلام قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم .
ستايش- سلام كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟
كاوه – شما تشريف بياريد روي ملاج بنده بايستيد قربان ! يه ملاج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما !
همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
-شما تشريف نمي آريد ؟
-خير، شما بفرمائيد .
نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم .
كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟
همه دوباره خنديدن .
-من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصلاً نيم دونستم كه ...
كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه .
دلم مي خواست كله اش رو بكنم .
ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم .
-خواهش مي كنم، بفرماييد .
به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم :
-ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟
كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته .
-مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه .
كاوه – تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ مردم رو كه بيخودي نمي كشم !
-يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد .
همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق سلامتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم .
ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، خوش قيافه .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟
ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين .
-خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين .
كاوه – نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخلاق نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشالله اونم يه روزي خدا بهش مي ده .
چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم :
-كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا .
فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا !
كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا .
فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-سيب و شيريني؟
كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني .
فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون .
-من اصلاً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده .
فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟
اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت :
-مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟
من من كردم و بعد گفتم :
-چرا
كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟
- چرا
كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟
-خب چرا
كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟
خندم گرفت :
- نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون .
ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره !
كاوه – حالا ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟
- من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم .
كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم .
كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت !
چهار تايي خنديديم .
ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟
كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم .
ستايش خنديد و گفت :
-با كمال افتخار . اصلاً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز بفرماييد ممنون مي شيم .
پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه .
ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون .
مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم .
در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد .
ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون .
كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد .
ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي علاقه دارن ؟
خنده ام گرفت .
كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن .
ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟
كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي .
نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت :
- مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟
سرم رو پايين انداختم و گفتم :
-بله معذرت مي خوام .
فرنوش – همين ؟
-نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد .
فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين .
- شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم .
برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت :
-مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟
-مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟
فرنوش- ازتون خواهش كردم .
-پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين .
به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند و گفت :
-بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب كرد .
اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم :
-حالا اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد .
نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد .
-تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفتارو بكني ؟
-فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد .
فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد علاقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟
من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . اينا رو ميگم كه بدوني .
-فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون !
فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن !
من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خلاف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل يه پناهگاهي .
اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو هموني هستي كه دنبالش مي گشتم .
احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي .
براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي!
تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم .
تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست .
همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت :
اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي .
يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت :
-سردمه يخ كردم .
هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش .
با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ، روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد .
فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد .
-حالا آروم شدي ؟
فرنوش سرش رو تكون داد .
-خب حالا بريم تو . سرما مي خوري.
بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت :
-دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بلاخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه !
فرنوش نگاهش كرد و خنديد .
تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن.
وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته بود .
ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت :
-كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين!
كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله ؟
همه خنديدن .
فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين .
كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن .
-كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني ؟
كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد !
صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت .
ژاله – ديگه صحبت ها بالاتر از ليسانس شد !
دوباره خنده مجلس رو پر كرد .
فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين .
كاوه آروم گفت :
-بعد هر دعوا ، نوبت احترام تپون كردنه !
پدر كاوه – داري چي مي گي كاوه ؟
كاوه – هيچي صحبت احترام خانم زن صاحب خونه بهزاده ! خيلي خانم خوبيه من و فرنوش و ژاله خنديديم .
فرنوش – اينم نوشابه بهزاد خان .
-دستتون درد نكنه فرنوش خانم . خيلي ممنون . شرمنده مي فرماييد .
كاوه – بهزاد جان اون مثل چي بود ؟ و مشغول غذا خوردن شد .
مادر كاوه – كدوم مثل كاوه ؟
من در حاليكه هول شده بودم گفتم :
-كاوه با من شوخي مي كنه .
كاوه – مي گن هر چه نصيب است همانت دهند .
ستايش- چطور مگه ؟
از زير ميز با پام محكم زدم به پاي كاوه كه يه دفعه بلند گفت : "آخ " . بعد گفت : آخ از اين روزگار !
آخه بهزاد امشب نمي خواست بياد اينجا ، ولي انگار قسمت اين بود .
البته منظور كاوه ، ضرب المثل با پا پس مي زنه و با دست پيش مي كشه بود .
پدر كاوه – بفرماييد خواهش مي كنم غذا سرد مي شه . اين كاوه امشب چونه اش گرم شده .
-بله همينطوره . كاوه جون از چونه اش بيش از حد استفاده مي كنه !
كاوه – بله بله ! نفهميدم ! تا همين صبحي نفس رو بزور مي كشيدي ، چطور شده شعار ميدي ؟ انگار امشب خيلي چيزها گرم شده ، تنها چونه من نيست .
ژاله – كاوه خيلي شلوغش كردي ها ! مي ذاري شام بخوريم يا نه ؟
ستايش – نشاط كاوه خان ، انسان رو شاد مي كنه .
كاوه – خيلي ممنون جناب ستايش . بازم شما . بعضي ها كه مثل پيشي مي مونن!
________________________________________________________________________________​_______________________________________________
پایان قسمت سوم
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، elnaz-s ، سایه 72
#4
قسمت چهارم
________________________________________________________________________________​___________________________________________________
پدر كاوه – پيشي؟
-منظورش گربه اس . داره به من ميگه .
كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .
بعد آروم زير لبي گفت :
- جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه !
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .
مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .
كاوه – بهزاد سيب دوست داره .
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .
كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .
-خيلي ممنون فرنوش خانم .
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .
كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !
دوباره همه خنديدند .
پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !
كاوه – هپتا !
ژاله – هپتا يعني چي ؟
كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .
-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .
مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .
پدر كاوه – بهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه ؟
-والله چي بگم ؟
كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست ؟
ژاله – تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم .
بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .
ستايش – بهزاد خان تعريف كن .
كاوه – تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .
دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن .
ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد .
تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه .
دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بود .
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت : استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده !
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت :
-كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا ؟
كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :
-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه !
تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم .
لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كردم .

ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم .
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم .
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت !
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم .
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه ؟ خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم .
كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين .
از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن .
پريدم و درو وا كردم .
فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم ؟
بهش خنديدم .
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
-سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد .
وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم .
فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟!
خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه .
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت :
-از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي .
-شما حق داشتي . تقصير من بود .
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
-اصلاً . فقط .... بگذريم .
فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .
- يه وقت ديگه مي گم .
فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
- يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد .
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما !
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه !
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشده .
جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود .
همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند .

من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبود !
من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بره .
فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيه !
باز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت .
-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم .
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم . براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم .
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه .
اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم .
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم .
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .
بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه .
-الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست .
-فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين .
يه دفعه عصباني شد و گفت :
-بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه.
- منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .
فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
-هزاران نفر اينا رو تجربه كردن .
فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت :
-بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم .
-شما نمي ترسي ؟
فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما !

خنديدم و گفتم :
-تو نمي ترسي ؟
فرنوش هم خنديد و گفت :
-آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس .
-اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم .
فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .
- مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي.
فرنوش – مي آم .
-اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟
فرنوش – سرش داد مي زنم .
- اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟
فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم .
- اگه غم تو چشمامون نشست ؟
فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون .
-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني !
- اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟
فرنوش- پناه به خدا مي بريم .
نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد .
-اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت .
_يه چايي ديگه مي خوري؟
فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري .
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت :
- شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟
-هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم .
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن .
فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم .
-باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه .
روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم :
-فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟
فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم .
-ممنون كه حرفم رو گوش مي دي .
فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه .
وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت .
فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت !
- همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره .
نگاهي با محبت به من كرد و رفت .
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد .
هدايت – سلام مرد خجالتي ! باز كه در نزدي !
-سلام ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد .
هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو .

وارد خونه شديم . طلا جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد .
-نكنه بازم طلا ورود من رو اطلاع داد ؟
هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه .
دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم .
هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
-ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور .
هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
-مي سازم . چاره نيست .
هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت .
-اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟
هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي .
يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم .
هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده .
-انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين .
هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن.
-يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم .
هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم .
-نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام .
هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو .
- نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم .
هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو .
اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم :
-اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره .
نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد .
الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو .
اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم !
دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد .
دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم !
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه !!
نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت :
-تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن .

تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم .
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم .
يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي .
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن .
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .
زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم .
اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد .
يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب.
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من .
آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها .
بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا!
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون .
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود .
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود .
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد .
يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه . پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود .
اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد .

غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت .
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت : كرم .... بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره !
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت .
چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من !
معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود .
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم !
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت .
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند .
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته !
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين .
در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن .
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد .
انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري .
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن .
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم مي كرد .
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تكون داد .

انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟!
اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم .
تمام وجودم گوش شد .
پرسيد : تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم .
بلافاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم خونه كرد و گفت : آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين .
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم .
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو انتخاب نمي كردم.
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون ! خلاصه پسر بچه شريه !
از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم .
اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت .
تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد . از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه من بلدم ويلن هم بزنم .
نرين يه دقيقه صبر كنين .
باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم .
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت .
وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد .
ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم .
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد .
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود .
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره !
بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره .
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم .
پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال .
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم .
يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم .
هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم .
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود .
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه .
خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت .
وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته .
تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم .
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه .
بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود .

بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست . اون موقع بود كه گريه هام شروع شد .
درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته .
حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت .
مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد .
ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال .
ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه .
كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم .
رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده .
غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم .
فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟
نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم .
تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر .
ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين .
به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت .
آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد .
اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟!
ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد .

چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم .
سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب.
كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده .
حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود .
نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد .
سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد .
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن .
باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت !
شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد.
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس !
مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در .
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اومد .
بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين .
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم .
خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه . اين دفعه من بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود .
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم .
در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد .
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش مي ترسيديم . ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها بالا برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين كار رو باهام كرد .
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با سرعت به خوابگاه رفتم .

اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون .
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت .
فهميدم جريان رو ماست مالي كردن.
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصلا انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل .
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت . وقتش بود كه تنهاش بذارم .
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد .
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طلا رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش ساز رو با چه غمي ميزنه .
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصلاح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در رو وا كردم .
كاوه – سلام بي معرفت ! اصلا نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
-سلام بيا تو .
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
-يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
-آره ، الان لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه .
كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار .
لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم .
-يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم .
كاوه – ول كن . حالا دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت حروم ميشه !
-ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
-من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه .
دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم .
كاوه – سلام آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد :
-اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟
كاوه – واسه مجلس ختم .
گلفروش – خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخلاقه س.
كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست .
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
كاوه –آي ، يكي زدي ها !
گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست .
در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت لاي لبهاش .
گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها !
با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد .
-آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد .
گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم .
-مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟
كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست .
-دلم شور ميزنه .
كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه .
-راست ميگي؟
كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه .
- يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟
كاوه – نه يادم نمياد .
رسيديم دم خونه كاوه .
-چرا اومدي اينجا ؟
كاوه – ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر خر با فرنوش خانم حرف بزني .
-بي تربيت .
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت كه فكر كنم هزار متري بود . يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد .
در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سلام كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد . از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد .
فرنوش – سلام ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط مونديم .
فرنوش – آفرين سر وقت اومدي .
-انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين .
فرنوش خنديد و گفت :
-بازم كه گفتي شما .
اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو .
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
-مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود .
فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني .
-مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و اسب و از اين چيزها دارن .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت :
-ميدوني چرا مي خندم ؟
-حتماً از حال و روز من خندت گرفته .
فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه .
وارفته نگاهش كردم و گفتم :
-اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم .
فرنوش – دلت مي اومد ؟
-دلم نيامد كه الان اينجا بلاتكليف واستادم .

در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد :
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم الانه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو ميگيره .
فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه بالاي پله ها واستاده بود رفت .
-گم شو كاوه .
كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت :
-چته ؟ چرا رنگت پريده ؟
-چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم .
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 1994 متر .
-خيلي بامزه اي .
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل خودت .
-كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم .
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
- اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س .
كاوه – خودت ميدوني ، اما حالا ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم پات رو به اندازه گليمت دراز كن . چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز .
-اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 1
در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :
-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...
-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .
كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو .
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم


آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟
فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !
-چندتا ؟
لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :
- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .
-باشه ، سعي خودم رو ميكنم .
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
-آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه .
مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه .
مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم .
معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي .
بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود .
فرنوش – خب؟
-خب چي؟!
فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو.
-مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا !
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
-فكرهاي بد ؟!
فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها .
-اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي .
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد.
ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه !
كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود.
ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني .
كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم !
ژاله – لوس !
كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري!
فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم .
-پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم .
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو .
كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟!
ژاله – هپلي ! با تو نيست .
فرنوش خنديد و گفت :
آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه.
كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست .
بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم .
كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ (حواست كجاست مرتيكه ؟)
-چي ؟
كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست .
- بامن ؟!
كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم .
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
-توهيچ فكري.
فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم .
كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم .
فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم .
كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها 1 بغضش ميتركه !
بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم :
-آقا گاوه!
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها بالا رفتيم.
فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟-چيزيم نيست .
فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما .
-هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست .
فرنوش – پس تو رو خدا حالا هم خوشحال باش.
-الان هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم.
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم .
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب مي خورد ، كنارش .
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود .
فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا !
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي شده بود . باور نمي كردم .
-چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟
فرنوش – نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم .
اصلا نميدونستم كه چي بايد بهش بگم . باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله داره با يه عشق پاك بطرفم اومده .
فقط نگاهش كردم و گفتم :
-فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟
فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم .
مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت :
فرنوش بهرام و بهناز اومدن !
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن .
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
ژاله با ناراحتي گفت :
لال بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري.
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به برادرش گفته . همش تقصير منه .
-چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟
فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن .
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصلا مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حالا بدونن .
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود . تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن .
من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت .
-سلام ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت :
-خوبه .
يه آن به كاوه نگاه كردم كه خون تو چشماش مي دويد كه بهش چشم غره رفتم يعني كاري نكنه . آقاي ستايش و پدر كاوه هم منظره رو ديدن كه لبهاشو رو از ناراحتي گاز گرفت .
-بهزاد جان بيا اينجا بشين كنار من .
بهرام – بهزاد جان ؟
كاوه – نخير ! بهزاد فرهنگ ! جانش صيغه مبالغه س!
بهرام – شنيده بودم كاوه خان خيلي بانمكن، اما نميدونستم اينقدر خيار شور تشريف دارن !
كاوه – قسمت بشه يه دونه از خيار شورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين !
بهرام – ببين آقاي بامزه من با كسي شوخي ندارم .
كاوه – منهم با كسي شوخي نكردم . تعارفم جدي بود ! يه دونه خيار شور كه ديگه چيز قابل داري نيست .
بهرام – تعارف اومد تعارف نيومد داره ها !
كاوه – انگار توپ شما خيلي پره جناب بهرام خان ؟
ستايش- اين حرفها چيه بهرام ؟!
بهرام رو به فرنوش كرد و گفت :
-اين آقا اينجا چيكار ميكنه ؟
فرنوش- به تو ربطي داره ؟
بهرام – تو نامزد مني ! حق نداري يه مرد غريبه رو دعوت كني خونه
فرنوش – كي اين فكر رو تو كله تو انداخته كه من نامزد تو هستم ؟
ستايش- بهرام كله ات گرمه ؟ معلوم هست چي ميگي؟
بلند شدم . جاي موندن نبود . با اجازه تون من مرخص ميشم
بهرام – كجا ؟
و آستين من رو گرفت . برگشتم و خيلي خونسرد نگاهش كردم . كاوه مثل فنر از جاش پريد و ستايش جلو اومد . به كاوه اشاره كردم كه خونسرد باشه . بعد رو به بهرام كردم و گفتم :
-امري دارين بهرام خان ؟
بهرام – آره مي خواستم بهت بگم نمي خوام بشنوم ديگه اينطرفها اومدي ! فرنوش دخترخاله و نامزد منه . اگه دور و برش چرخيدي دندون هاتو مي ريزم تودهنت !
كاوه – مواظب باش النگوهات نشكنه . مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد ؟ كي اين عرض رو به درز شما كرده ؟
-كاوه تو ساكت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد .
از اين خونه برو بيرون بهرام ! بهناز از اينجا ببرش.
بهرام كه تازه متوجه شده بود زيادي تند رفته ، حركت كرد كه بره . اين بار من آستينش رو گرفتم كه خيلي جاخورد . بهش گفتم :
-بهرام خان ، شمام فكر يه دندونپزشك خوب براي خودتون باشين ! ضرر نداره ! كاوه زد زير خنده و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نكشيد . سكوت برقرار شده بود .
ستايش – بهزاد خان نمي دونم چطور ازت عذر خواهي كنم .
-اصلا مهم نيست جناب ستايش . خودتون رو ناراحت نكنين .
ستايش سرش رو انداخت پايين و رفت .
فرنوش- بهزاد .
-تو هم خودت رو ناراحت نكن . اتفاقيه كه افتاده .
فرنوش – پس نرو بشين .
-نه بهتره برم . اينطوري راحت ترم . از طرف من از آقاي ستايش عذر خواهي و خداحافظي كن .
فرنوش – بهزاد بخدا ...
-گفتم كه مهم نيست . چيزي نشده .
بطرف راهرو رفتم و كاپشنم رو پوشيدم . كاوه هم راه افتاد دنبال من .
-كاوه تو بمون .
كاوه – نه ، منم ديگه سرحال نيستم . ميرم ماشين رو گرم كنم . فعلا خداحافظ.
توي حياط برگشتم كه از فرنوش خداحافظي كنم ، ديدم اشك توي چشماش جمع شده .
-بهش فكر نكن . فراموشش كن .
فرنوش- بخدا بهزاد ، بهرام نامزد من نيست .
-خداحافظ . خودت رو ناراحت نكن.
درو باز كردم و از خونه بيرون اومدم . كاوه منتظر بود . سوار ماشين شدم .
-پدرت كاوه ؟
كاوه – پدر خودت بهزاد ! شوخي ننه بابايي نداشتيم با هم !
-لوس نشو . پدرت رو كي مياره ؟
-پدرم رو ، مادرم در مي آره !
-مرده شورت رو ببرن كه يه دفعه نميشه باهات جدي صحبت كرد .
كاوه – آهان ! خودش ميره خونه . نزديكه .
-خب حركت كن ديگه .
كاوه – تو اول تكليفت رو روشن كن بعد !
اشاره به بيرون كرد . برگشتم ديدم فرنوش جلوي در واستاده و داره گريه ميكنه ، پياده شدم و بطرفش رفتم و گفتم :
برو تو فرنوش . هوا سرده ، سرما ميخوري.
فرنوش – ميخوام باهات حرف بزنم .
بعداً . حالا برو تو .
فرنوش – فردا مي آم خونه ات ، باشه ؟
مدتي نگاهش كردم و بعد گفتم :
-باشه فردا .
دوباره سوار ماشين شدم و حركت كرديم .
كاوه – چه بي حيا بود اين پسره بهرام ! نرسيده پاچه مونو گرفت . تف به گور پدر هر چي آدم دريده اس !
-خب دختر خالشه و حتما دوسش داره .
كاوه – اين كه دليل نميشه .
-عشق دليل نمي خواد .
كاوه – عشق آره دليل نمي خواد . اما مثل سگ پارس كردن و پاچه مردم رو گرفتن دليل مي خواد .
-ول كن عصباني بود يه چيزي گفت .
ز مادر مهربانتر دايه خاتون ! جاي اينكه تو ناراحت باشي من دارم جوش ميزنم !
-تو بيخودي جوش ميزني . طرف يه چيزي گفت ، منم جوابش رو دادم . تمام !
كاوه – منو باش كه فكر ميكردم الان سوار ماشين بشي شروع ميكني به داد و بيداد كردن !
چه اروپايي با مسئله برخورد كردي فرانچسكو ! ناز بشي الهي ! واقعاً مثل يه شاهزاده باهاش برخورد كردي ! جدا بي غيرتي عزيزم !!!
بهش خنديدم .
كاوه – چه لبخندي ! كاشكي بهرام رو دعوت ميكردي شام خونه . اين لبخند ژكوند رو ببينه يه دل نه صد دل عاشقت ميشه و فرنوش رو ول ميكنه مياد خواستگاري تو !
-ديوانه اي تو
كاوه –پسر با رقيب بايد مبارزه كرد . بايد شكستش داد .
-آره اما نه با كتك كاري و دعوا مرافعه .
كاوه – با جونم و قربونت برم كه رقيب از ميدون در نميره .
-بهرام اگر تربيت داشت كه اون رفتار رو نميكرد تا آقاي ستايش از خونه بيرونش كنه .
كاوه – آره مامان و باباش تربيتش نكردن ، اما تا دلت بخواد پول بهش دادن .
-تو از كجا ميدوني ؟
كاوه – ژاله بهم گفته .
مدتي سكوت كردم و بعد گفتم :
-فرنوش بايد خودش تصميم بگيره .
كاوه – تو امشب زيادي آرومي . باور نميكنم .
-چيكار بايد بكنم ! سر تو داد بزنم ؟
كاوه – نه سر من چرا ؟ ولي ميتوني يه خرده خودت رو بزني و كمي گريه كني و خلاصه يه خاكي تو سرت بكني ! خيلي وضعت خوب بود ، رقيب هم پيدا كردي !
-گم شو . آدم دو تا دوست و رفيق مثل تو داشته باشه ، دشمن نمي خواد .
كاوه – وظيفه مه بهزاد جون !براي كي بكنم بهتر از تو . انشالله وقتي بدست بهرام كشته شدي، چك و چونه ات رو خودم مي بندم .
ديگه رسيده بوديم و كاوه جلوي خونه ماشين رو نگه داشت . وقتي ميخواستم پياده بشم گفتم :
-هركسي يه سرنوشتي داره رفيق . كار دست من و تو و بهرام نيست . خداحافظ!
كاوه – خداحافظ اي فيلسوف بزرگ! خداحافظ اي انسان شريف ! خداحافظ اي بدبخت بيچاره ! خداحافظ اي ....
-خفه ! خداحافظ
كاوه – راستي كاشكي موقعي كه مي خواستي از خونه ستايش بياي بيرون يه قابلمه از شام امشب ميگرفتي ! سرت كلاه رفت . گفتم عجله نكن و بيخودي گل نخر ! حالا بايد بري تخم مرغ بخوري.
-خداحافظ سق سياه .در خونه رو واكردم و اومدم تو . كاوه هم حركت كرد و رفت . چراغ رو روشن نكردم . دلم ميخواست توي تاريكي ، كمي فكر كنم . راست ميگفت . بدبختي ام خيلي كم بود ، وجود رقيب هم بهش اضافه شد .
تو همون تاريكي لباسهامو عوض كردم و رختخوابم رو پهن كردم و دارز كشيدم .
ياد نقاشي اي افتادم كه فرنوش ازم كشيده بود . بي اختيار خنديدم . فكركردم كه بهرام نميتونه برام خطري داشته باشه اما ميتونه كمي كار رو مشكل كنه مسئله مهم چيز ديگه اي بود !
دلم مي خواست در اين حال تصميمي بگيرم اين بود كه بهتر ديدم بخوابم .
ساعت 8 صبح بود كه بيدار شدم . يه دوش گرفتم و تازه يادم افتاد كه ديشب شام نخوردم . خيلي گرسنه م بود . يه صبحونه كامل خوردم . تخم مرغ نيمرو 2 تا . نون و پنير و چايي ، مثل يه پسر نميچه پول دار!
حالا وقتش بود كه بشينم و فكر كنم . بقول كاوه يه خاكي تو سر خودم بريزم .
نشستم و فكر كردم . نيم ساعت . يه ساعت ، دو ساعت . وقتي به خودم اومدم كه ساعت 12 ظهر بود . تعجب كردم . قرار بود كه فرنوش صبح بياد سراغ من . نكنه مريض شده بود . نكنه اتفاقي براش افتاده باشه . دلم شور زد ! . چكار ميتونستم بكنم ؟ كاش تلفنش رو داشتم و يه زنگ بهش ميزدم . دلم ميخواست بلند شم و برم در خونشون. حتماً مسئله مهمي پيش اومده بود . فرنوش دختري نبود كه بد قولي كنه .
جز صبر كردن چاره اي نداشتم . كلافه شده بودم . تازه فهميدم كه چقدر دوستش دارم . بهتر ديدم كه سرم رو با يه چيزي گرم كنم . يه كتاب برداشتم و هر جوري بود شروع كردم به خوندن .
اما مگه ميشد ؟!
سرخودم داد زدم كه خوددار باشم . پسر بچه چهارده ساله كه نيستم !
ديگه به ساعت نگاه نكردم . حركت آروم عقربه هاش آزارم ميداد .
شايد حدود شصت هفتاد صفحه كتاب خونده بودم كه پشت در صداي واستادن ماشيني رو شنيدم خودش بود .
به ساعت نگاه كردم . يك و نيم بعدازظهر بود با عجله درو باز كردم .
-سلام اتفاقي افتاده ؟
فرنوش – سلام . نه ، چطور مگه ؟
-آخه قرارمون صبح بود .
فرنوش- خب آره ، اما يه كاري داشتم ، نتونستم صبح بيام . حالا اجازه ميدي بيام تو ؟
كنار رفتم . اومد تو اتاق و نشست . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم ، خيلي جدي پرسيدم :
-كجا بودي فرنوش؟
فرنوش- خونه بودم بهزاد . مگه چي شده ؟
-خونه بودي ؟! ميتونستي يه زنگ بزني . فكر نكردي دل من شور مي افته ؟
فرنوش- جدي دلت برام شور زد ؟
بازم نگاهش كردم .
فرنوش – چرا اينطوري نگاهم ميكني ؟
-براي اينكه باور نميكنم حقيقت رو گفته باشي . يا دروغ ميگي يا من در مورد تو اشتباه كردم .
سرش رو انداخت پايين ومدتي فكر كرد و بعد گفت :
-صبح وقتي داشتم از خونه بيرون مي اومدم كه بيام اينجا ، جلوي در بهرام رو ديدم . جلوم رو گرفت ميخواست بدونه كجا دارم ميرم . حدس زده بود دارم مي آم پيش تو . نمي خواستم بدونه . اين بود كه بهش گفتم ميخواستم برم خريد . مجبور شدم برگردم خونه . اونهم اومد خونه . ناهار هم اونجا موند . به محض اينكه رفت منم بلند شدم و اومدم اينجا .
وقتي حرفاش رو شنيدم بي اختيار تكيه مو دادم به ديوار . مدتي بهش نگاه كردم بعد گفتم :
-فرنوش من ممكنه خيلي چيزها برام مهم نباشه و ازش بگذرم اما از دروغ نه !
فرنوش- دروغ نگفتم ، خونه بودم .
-دروغ نگفتي اما همه چيز رو هم نگفتي.
فرنوش- چيز زياد مهمي نبود .
-كدومش ؟
اينكه بدقولي كردي ؟ يا اينكه جرات نداشتي به بهرام بگي داري مياي اينجا ؟
فرنوش – بهرام پسر خاله منه بهزاد . هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما .
-من نگفتم كه چرا بهرام مي آد منزل شما . اينم نگفتم كه بهرام پسر خاله ات نيست . حرف من چيز ديگه اي بود كه خودت فهميدي .
فرنوش- چيكار بايد مي كردم ؟
-ميتونستي حداقل يه تلفن بزني .
فرنوش- شماره ات رو گم كرده بودم .
-عذر بدتر از گناه . تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميكردي.
فرنوش – تو برام مهمي ، اين چه حرفيه ؟
-بعدش ، چرا بهش نگفتي داري مياي پيش من ؟
فرنوش – دلم نمي خواست بدونه .
-چرا ؟ مگه حسابي چيزي با هم دارين ؟
فرنوش- چون كارهاي من به اون ربطي نداره . در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد !
-مگه چي گفتم ؟
فرنوش – معني جمله ات خوب نبود . من حسابي يا مسئله اي ندارم كه از بهرام يا هر كس ديگه اي بترسم .
خيلي عصباني شده بودم . دسته كليدم رو برداشتم و كاپشتم رو پوشيدم .
فرنوش با تعجب نگاهم مي كرد .
فرنوش – چي كار ميكني ؟
- هر وقت انتخاب رو كردي و با خودت كنار اومدي ، خبرم كن .
از اتاق اومدم بيرون . صداش رو شنيدم كه داد بهزاد صبر كن اما نا ايستادم . لحظه اي بعد از پشت سر صدام كرد . برگشتم . درحاليكه روسريش رو همونطوري روي سرش انداخته بود و داشت دكمه مانتوش رو مي بست بسرعت دنبالم اومد .
فرنوش – بهزاد ، اين چه رفتاري كه تو داري ؟! اين دفعه دومي كه اين كار رو ميكني !
حركت كردم . جوابي ندادم. تند ميرفتم .
فرنوش – واستا بهزاد !
خودش رو بهم رسوند .
فرنوش – چرا اينطوري شدي ؟
واستادم با خشم نگاش كردم و گفتم :
-چكار دارين ؟ بفرماييد .
فرنوش در حالي كه نفس نفس مي زد گفت :
چت شده بهزاد ؟!
-من طوريم نشده ، بايد از خودتون بپرسيد .
فرنوش – خيلي خب ، بريم خونه با هم صحبت كنيم .
-من ديگه حرفي ندارم بزنم .
فرنوش- پس من چيكار كنم ؟
-برين خونه تون !
دوباره حركت كردم . فرنوش هم شروع كرد كنارم راه رفتن اما حرفي نمي زد .
چند دقيقه اي همونطور قدم ميزدم و جلوم رو نگاه مي كردم گفت :
-حالا آروم شدي ؟
-عصباني نبودم كه آروم بشم .
-سرعتم رو زيادتر كردم . چند دقيقه ديگه پا به پاي من اومد و يه دفعه واستاد و زد زير گريه
________________________________________________________________________________​________________________________________________
پایان قسمت چهارمBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، سایه 72
#5
(19-02-2013، 9:32)skf نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دهنم سرویس شد!Angry
واسه چی عزیز؟

اینم از قسمت پنجم
________________________________________________________________________________​___________________________________________________
نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم.
-براي چي گريه مي كني؟
فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي.
-حالا كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم .
فرنوش- بهزاد ميرم ها !
-من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش .
برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد .
مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم .
اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم .
ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود .
-سلام خيلي وقته اينجايي؟
كاوه – نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما !
-چطور اين طرفها ؟
كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم .
-مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟
كاوه –اختيار دارين والاحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه . طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم .
حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو .
كاوه – قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجلاس بفرماييد .
-تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره .
كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد .
درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه دست به سينه دم در واستاده بود .
كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟
-اگه مسخره بازي در نياري ، بله .
كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هلاك هستيم . عفو فرماييد .
ديگه حسابي كلافه شده بودم سرش داد زدم .
-لازم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون .
كاوه – بهزاد هيچ ميدوني طنين صدات شبيه تيرانوروروس؟ اون دايناسوره ها ؟ ديگه جوابش رو ندادم .
كاوه – پسر باز يه دقيقه تنهات گذاشتم همه چيز رو به هم ريختي ؟
-اطلاعات رو برات فكس كردن يا تلفني بهت گفتن ؟
كاوه – هچكدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهاي شما روي آنتن ماهواره س.
-كي به تو گفت ؟
كاوه در حاليكه كنارم مي نشست گفت :
-طبق معمول ژاله. اين چه كاري بود كردي؟
-خب ديگه ، ولش كن حرفش رو هم نزن .
كاوه – تو اصلاً ميدوني چي شده ؟
-فرنوش خودش بهم گفت چي شده .
كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خان چي ها گفته .
در حاليكه سخت كنجكاو شده بودم ، پرسيدم .
-بهرام چي گفته ؟
كاوه ولش كن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو !!
-خودت رو لوس نكن ، عصبانيم ها !
كاوه –منكه فرنوش نيستم سرم داد بزني و هيچي بهت نگم . حرف بزني ميدوم ميرم بابام رو برات ميارم . بعد در حاليكه مثل دخترها خودش رو لوس ميكرد و انگشتش رو به طرفم تكون ميداد و تهديدم مي كرد . آروم با عشوه گفت :
-اونوقت ميفهمي يه من ماست چقدر كره ميده بي حيا پسر چشم دريده !
خندم گرفت .
كاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد !
-حالا ميگي اين پسره چي گفته يا نه ؟
كاوه –عقدم كن تا بهت بگم !
-اگه تو تموم دنيا فقط يه دختر مونده باشه و اونم تو باشي ، امكان نداره طرفت بيام .
كاوه – گم شو ، ايكبيري . اگه تو دنيا فقط يه مرد مونده باشه اونم تو مفنگي باشي . نميزارم از زير چادر گوشه ابرومو ببيني ! مرتيكه هرزه بي سروپا! اينار و با صداي زنونه مي گفت .همونطوري نگاش كردم . از پس زبونش كه بر نمي اومدم !
كاوه – آل ببره اون جيگرت تو كه اينجوري نيگام نكني . تنم مور مور شد بي حيا !
هر دو زديم زير خنده كه گفتم : حرفات تموم شد ؟ حالا ميگي اون پسره چي گفته ؟
كاوه – نه تموم نشده . يه دونه ديگه مونده .
-بگو خلاصم كن .
كاوه – خاك تو سرت كنن كه اونقدر سرد مزاجي اين عشوه ها رو واسه هر كي مي اومدم تا حالا عقدم كرده بود .
ميخنديدم و نگاهش مي كردم . حريف زبون اين هيچكس نمي شد .
-كاوه جون من بگو چي شده ؟
كاوه – آهان ! الان آدم شدي . جونم برات بگه كه چي ؟ آهان امروز صبح كله سحر ، ماه پيشوني خانم خودش رو هفت قلم آرايش ميكنه كه كجا بره ؟ بياد ديدن تو گداي آس و پاس.
تا اتولش رو از گاراژ ميكشه بيرون و كوچه اول رو رد ميكنه ، سر گذر كوچه دوم چي مي بينه ؟ آقا بهرام خبيث رو !
آقايي كه من باشم و خانم خوشگلي كه شما باشين ، فرنوش خانم سرعت ماشين رو زياد مي كنه تا ايز گم كنه . اما هر كاري ميكنه ، بهرام پدر سوخته دست از تعقيب ور نمي داره گويا يواشكي دنبال فرنوش ميرفته كه خونه تو رو پيدا كنه .
حالا اين موقع تو آدم مفلوك تو چه فكري هستي ؟ كه چي ؟
كه وقتي اومد اينو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اونو بهش ميگم ! وقتي فرنوش اومد اون جوري ناز مي كنم . وقتي فرنوش اومد اين جوري ناز مي كنم !
وقتي فرنوش اومد يه ابرو مي دم بالا يكي رو ميدم پايين ميشم گري گوري پك !
-خفه م كردي كاوه ! ميشه مثل آدم تعريف كني ؟
كاوه – من اينطوري بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به اين خوبي دارم تعريف ميكنم ديگه !
-يعني اصل مطلب رو بگو . حاشيه نرو .
كاوه –من بايد اخبار رو با تفسيرش بگم . خشك و خالي نمي تونم بگم!
-باشه ، به درك بگو .
كاوه – بقيه اش يادم رفته ! بايد بگي غلط كردم تا بگم .
يه لنگه كفش رو ول كردم طرفش كه خورد تو سرش و گفت :
-آخ !الهي دستات بشكنه چيزي كه بدم مي آد از مردي كه دست بزن داشته باشه !
كاوه – ديونه ام كردي يه بلايي ملايي سرت ميارم ها !
كاوه – نگو ترو بخدا خجالت ميكشم . تو كه اينقدر بي حيا نبودي
-كاوه تو رو به خدا بگو چي شده .
كاوه – باشه داشتم مي گفتم . فرنوش كه مي بينه بهرام داره با ماشين دنبالش مي آد ، برميگرده خونه و دم در پياده مي شه . بهرام مي رسه و پياده مي شه و مي آد جلو مي پرسه كه كجا مي رفته . اونم ميگه به تو ربطي نداره . بهرام هم ميگه اگه آدرس اين مرتيكه نره خر بي شعور احمق رو پيدا كنم مي كشمش !
-منظورش من بودم ؟
كاوه –والله اينهايي رو كه گفته همه مشخصات توئه ! ما با اين نشوني ها جز تو ديگه كسي رو تو آشناهاي خودمون نداريم .
ولي بهزاد چه خوب با يه نظر تمام خصوصيات تو رو فهميده .
-حيف كه حوصله ندارم وگرنه خدمتت مي رسيدم آقا گاوه . زود بقيه اش رو بگو ببينم .
كاوه – هيچي ديگه ! ميگه اگه اين مرتيكه نره خر احمق بيشعور رو پيدا كنم مي كشم !
-اينو كه گفتي .
كاوه – آخه بهرام رو اين جمله خيلي تأكيد كرده ! تازه اين چيزهايي بوده كه فرنوش تونسته تعريف كنه . ببين چه چيزهاي ديگه م بوده كه فرنوش نگفته .
-خفه ! ببينم بهرام گفته منو ميكشه ؟
كاوه –نخير پس گفته منو ميكشه ؟ سركار مي خواهين با فرنوش خانم عروسي كنين پس حتما منظورش تو بودي ديگه !
-اونوقت فرنوش چي گفته ؟
كاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقيه !
-چي گفته فرنوش؟
كاوه- گفته بهرام جون دستت رو به خون اين آدم آلوده نكن !حيف تو نيست كه با اين پسره سگ اخلاق دهن به دهن ميشي ؟ چند وقت ديگه شهرداري مي گيره و ميبردش و سر به نيستش ميكنه .
آخه قراره شهرداري سگ هاي تو خيابون رو سم بده بكشه .
-جدا كه خيلي لوس و بي تربيت و وقت نشناسي كاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم مي رسم .
كاوه – چرا خدمت من برسي ؟ برو خدمت اون رقيب ننه مردت برس كه تهديدت كرده .
-خدمت اونم مي رسم . حالا بقيه شو بگو .
كاوه –هيچي ديگه . فرنوشم كه مي فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه ميره تو خونه . نيم ساعت بعد در وا ميشه و بهرام و مادرش يعني خاله فرنوش وارد خونشون ميشن و جنگ مغلوبه ميشه .
بهرام و خالش گاز انبري حمله مي كنن و فرنوش و باباش ، مي بندن شون به خمپاره . كه اين وسط خاله فرنوش نامردي نميكنه و يه شيميايي ميزنه !
-كاوه تو رو خدا درست حرف بزن .
كاوه- گويا از همونجا خاله فرنوش زنگ ميزنه به خواهرش يعني مادر فرنوش كه چه نشستي خواهر ! شوهرت يعني باباي فرنوش دخترت رو داره ميده به يه جوان چيز لخت لات هيچي ندار بي همه چيز كه منظورشون تو باشي !
-خجالت بكش كاوه !

كاوه – من چرا خجالت بكشم ؟ خاله فرنوش بايد خجالت بكشه كه اين حرفها رو زده !
-ژاله همين حرفها رو به تو گفت ؟ يعني جمله به جمله اينطوري گفت ؟
كاوه – البته اينطوري كه نه ! اون خلاصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازي كردم كه تو توي جريان باشي.
خندم گرفت .
كاوه- بخند آقا ! اگه بقيه شو بشنوي گريت مي گيره !
مادر فرنوش تلفني دستور داده كه دست از پا خطا نكنين تا من برسم ايران . گفته اون پسره لات هم ديگه حق نداره پا توي خونه من بزاره تا من بيام . تو رو گفته آقا بهزاد !
-جدي مادر فرنوش اين حرف رو زده ؟
كاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولي منظورش همين بوده .
بهشون نمي آد يه همچين تيپ آدمهايي باشن . تو نفهميدي مادر فرنوش چه جور آدميه ؟
كاوه – چرا از ژاله پرسيدم .
گويا يه زني يه دومتر و نيم قدشه . ميگن من و تو به يه چكش بنديم . صبح صبحونه يه بره خوراكشه . ظهر يه گوسفند! شب رژيم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر مي خوره .
ميگن دو تا پاي من و تو رو هم ميشه اندازه يه بازوي اون .
نفس كه ميكشه از سوراخ دماغش دود مي آد بيرون ميگن موقع خواب وقتي خرناس مي كشه خونه مي لرزه .
ميگن وقتي مي خواد سوار هواپيما بشه بره خارج ، با اين هواپيماهاي معمولي نميتونه بره يعني هواپيماهاي مسافربري وقتي اين توشون نشسته جون ندارن از زمين بلند بشن واسه همين با هواپيماي 330 ارتشي مسافرت مي كنه .
حالا برو حساب كار خودت رو بكن .
ژاله مي گفت باباي فرنوش جلوي مامانش مثل موشه . تا صداي خرناس مامانش مي آد باباش سوراخ موش ميخره يه ميليون تومن .
-گمشو ! پاشو بريم در خونه فرنوش اينا ببينم چه خبره .
اين چرت و پرتها چيه پشت سر مردم ميگي ؟
كاوه – آره پاشو چادرت رو سر كن يه تك پا بريم اونجا .
ژاله مي گفت خاله فرنوش يه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اينا بدبخت سايه تو رو با تير ميزنه اين خاله ش !
-من از هيچي نمي ترسم .
كاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمي ترسي ، من مي ترسم . برادر تا حالا هر جا رفتي باهات بودم . اين يكي رو ديگه من نيستم .
ميگن اين خاله ش همسايه ديوار به ديوار اصغر قاتل بوده ! من نمي آم .
چقدر بهت گفتم بهزاد جون اين فرنوش لقمه تو نيست !
هي لجبازي كردي ، بيا اينم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون كشيدن .
-خدا ذليلت كنه كاوه كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم .
اون موبايل صاحاب مرده ت رو در بيار يه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگير .
كاوه موبايلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت :
-بيا بهش زنگ بزن .
-راستش روم نميشه .
كاوه – فقط پر روگي هات رو واسه من داري ؟
-خب راستي !وسط اين حرفها ، چيا به من گفتي ؟
كاوه – مي خواي چيكار كني ؟
-مي خوام بزنم تو سرت صداي سگ بدي .
كاوه – بدبخت تو تمام زندگيت يه متحد داري كه اونم منم . اگه كوچكترين بي احترامي بهم بكني، تنهات ميذارم و ميرم . اونوقت تو ميموني و اين قوم خون آشام .
-خدا مرگت بده كاوه .
داشتم مثل آدم واسه خودم زندگي ميكردم . تو خفه شده ورداشتي منو به زور بردي در خونه فرنوش كه اون جريان پيش اومد .
كاوه – اونم زندگي بود كه تو مي كردي ؟
زندگي سگ هاي تو خيابون شرف داشت به اون زندگي تو !
بده انداختمت تو يه خونواده پولدار؟
-اونا كه برام خط و نشون كشيدن .
كاوه – هميشه اول اينجور كارا سخته يه خرده كه بگذره درست ميشه . كار تو سرازيري مي افته اونوقت آخرش برات خيره .
يا مي افتي تو زندان . يا مي افتي گوشه بيمارستان يا يه راست ميري بهشت زهرا . غصه نخور هركدم از اين جاها كه بري از اينجا كه هستي بهتره .
-اگه تو لال شده يه دقيقه شوخي نكني و جدي باشي يه خاكي تو سرمون ميكنيم .
كاوه – من خودم فكرشو كردم . اگه اين كاري رو كه من بهت ميگم بكني قول ميدم همه چيز درست بشه .
-چيكار كنم ؟
كاوه – بايد بري دست بهرام رو ماچ كني و بگي غلط كردم تا ديگه كاري به كارت نداشته باشه .
-گم شو . راستش ديگه نمي خوام كاري به كار فرنوش داشته باشم .
كاوه – اين رو كه تا حالا صدبار گفتي اما تا چشمت به فرنوش مي افته و صدات ميزنه بهزاد جون ! ، همه چيز يادت ميره و آب از لب و لوچه ات راه مي افته .
-مرده شور اون همفكري تو ببرن .
كاوه –مگه دروغ ميگم ؟
-حالا ببين . اگه ديگه باهاش كاري داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش .
كاوه – آفرين حالا شدي يه آدم حسابي و منطقي .
-تو ديگه لال شو .
كاوه – چشم ، منم ديگه لال ميشم .
در همين وقت موبايل كاوه زنگ زد و كاوه جواب داد و بعد رو به من كرد و گفت : -ا ب ب ب ب ل !
-كيه ؟
كاوه –ا ب ب ب !
-لالي ؟
كاوه –ب ب يعني آره ، خودت گفتي لال شو .
-ميزنم تو سرت ها .
كاوه – ا ب ب ب يعني غلط ميكني .
-كيه پاي تلفن ؟
كاوه – اگه لال نبودم ميگفتم فرنوش با تو كار داره .
-عجب ديوونه اي هستي تو . بده من اون وامونده رو .
بزور موبايل رو از دستش گرفتم .
-الو ،فرنوش
فرنوش – سلام بهزاد خوبي ؟
-چرا جريان رو درست برم تعريف نكردي ؟
فرنوش – ميترسيدم بهزاد .
شروع به گريه كرد .
-حالا چرا گريه مي كني ؟ چيزي نشده كه . منم اينقدر بي دست و پا نيستم كه نتونم پس يه آدم مثل بهرام بر بيام . تو بهتر بود اينا رو خودت بهم مي گفتي حالا ديگه گريه نكن .
فرنوش در حاليكه هق هق مي كرد گفت :
-آخه اون دور و برش خيلي دوستاي لات و عوضي داره . مي ترسم خونه ت رو پيدا كنه و بياد اذيتت كنه پسر خيلي شري يه .
-اجازه بده كه اين مسايل رو خودم حل كنم حالا اگه ميتوني بلند شو بيا اينجا . ميخوام باهات جدي صحبت كنم . من بايد تكليف خودم رو بدونم .
فرنوش – تو بيا اينجا . پدرم هم مي خواد باهات حرف بزنه .
-با من ؟
فرنوش-آره ، پاشو بيا اينجا .
مدتي فكر كرد و بعد گفتم :
-باشه تا يه ربع ديگه مي آم . فعلاً خداحافظ !
فرنوش- زود بيا ، منتظرتم ، خداحافظ.
تلفن رو قطع كردم و به كاوه كه مات به من نگاه مي كرد گفتم :
-بلند شو بريم .
كاوه – يه دقيقه پيش داشتي چي مي گفتي ؟
-اون موقع ناراحت بودم پاشو بريم .
كاوه – من بيام ديگه چيكار ؟
-راست ميگي ، تو فتنه اي . هرجا بري شر بپا ميكني لازم نكرده بياي .
كاوه- حالا ديگه من شدم فتنه ؟
-تو همين جا هستي؟
كاوه – نه ميرسونمت در خونشون و خودم ميرم تو خيابونها ببينم ميتونم از چهار تا دختر در مورد مشكل تو نظر خواهي كنم !فرنوش – اگه نمي خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمي اومدم.
-اگه با من ازدواج كني اين زندگي كه حالا داري من نمي تونم برات فراهم كنم ها !
فرنوش- برام مهم نيست .
-بايد با من بياي تو يه آپارتمان كوچيك و اجاره اي ها !
فرنوش- ميدونم .
-فرنوش شايد من نتونم حتي يه كدوم از اين چيزهايي رو كه الان داري بهت بدم و برات تهيه كنم ها !
فرنوش- من چشم و دلم سيرم . اصلا اهميت نداره .
-من حتي يه ماشين هم ندارم كه با هم بيرون بريم بايد هرجا مي خواهيم بريم پياده بريم ها !
فرنوش – راضيم .
-من فقط يه قولي بهت ميدم اونم اينكه هميشه دوستت داشته باشم مطمئن باشكه براي خوشبختي تو تمام سعي و تلاشم رو ميكنم .
فرنوش- من هم بهت قول ميدم كه هميشه دوستت داشته باشم و جز تو هيچكسي رو نخوام .
بهش خنديدم . اونهم خنديد .
-فرنوش باورم نميشه كه تو حاضر باشي با من ازدواج كني .
فرنوش- باور كن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت ميشم . تو يه مردي ، مردي كه احساس مي كنم ميتونم تو زندگي بهش تكيه كنم .
-اميدوارم همينطور باشه كه ميگي .
فرنوش – بيا بهزاد .
با هم كنار پيانو ، در انتهاي سالن رفتيم . پشت يه پيانوي خيلي قشنگ نشست و گفت :
- از همون دفعه اول كه توي دانشگاه ديدمت ازت خوشم اومد .
با اون حمايتي كه توي تصادف از من كردي ديگه نتونستم دل ازت بكنم . اون نقاشي رو كه بهت نشون دادم كار يه شب نبوده . مدتها طول كشيده تا تموم بشه .
هر قلمي كه ميزدم عشقت تو دلم بيشتر مي شد و محبتت محكمتر مي شد .
دوستت دارم بهزاد . خواهش مي كنم هيچوقت عوض نشو . من تو رو با همين اخلاق و غرور و عزت نفس دوست دارم.
اين آهنگ رو خودم ساختم . براي تو ساختم . شايد قشنگ نباشه ، اما هر چي كه هست براي توست با تمام احساس عشقم .
شروع كرد . پنجه هاي قشنگ و ظريفش روي كليدهاي پيانو بقدري نرم و موزون حركت ميكرد كه بي اختيار محو تماشاي اونها شده بودم .
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خيلي قشنگي رو ميزد . نمي تونستم اينهمه خوشبختي رو براي خودم باور كنم . فرنوش اين دختر زيبا و مهربون براي من آهنگي ساخته بود و خودش اجرا ميكرد !
تصورش هم برام مشكل بود اما واقعيت داشت .
وقتي آهنگ تموم شد ، قطره اشكي گوشه چشمش مي درخشيد .
-فرنوش ، نمي دونم چي بايد بگم . تو خيلي بيشتر از اوني هستي كه انتظار داشتم . ميترسم نتونم خوشبختت كنم .
فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت مي شم .
فقط با تمام محبتهاي دنيا نگاهش كردم .
نيم ساعت بعد از خونه فرنوش اينا بيرون اومدم و بطرف خونه كاوه رفتم .
اونقدر شادي تو دلم بود كه مي تونستم باهاش هزار نفر رو شاد كنم .
ميخواستم برم با كاور حرف بزنم . دلم مي خواست اونم توي شاديم شريك باشه .
زنگ زدم ، خود كاوه در رو وا كرد و رفتم تو كاوه رو ديدم با موهاي ژوليده و حالي عصبي.
-چي شده ؟ خونتون زلزله اومده؟!
كاوه – بيا تو . آره ، فوتش هم صد ريشتره . خوب شد اومدي ، بيا كمك .
-طوري شده ؟
كاوه – مامان و بابا رفتن ختم يكي از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . اين پسر خاله مو گذاشتن پيش من . بجان تو ديوونه م كرده . كم مونده يا اونو بكشم يا خودم رو .
-خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نيستي با بچه ها درست رفتار كني . چند سالشه ؟
كاوه – چه ميدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم مي خواد بشينم زار زار گريه كنم .
-برو كنار ببينم . خجالت بكش . كجاست ؟ اسمش چيه ؟
كاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذيتم كرده اسمش يادم رفته .
با هم رفتيم توي سالن . تمام اسباب اثاثيه ها بهم ريخته بود . كنار سالن يه پسربچه ، صندلي رو گذاشته بود زير پاش و ازش رفته بود بالا سراغ يه قناري كه توي قفس بود .
كاوه - !!!! بيا پايين بچه ! به اون زبون بسته چيكار داري ؟ داغت به دلم بمونه ايشالله !
-اسمش چيه ؟
كاوه – سيامك ذليل شده .
-بيا پايين سيامك جون بيا پايين عمو ! گناه داره اون حيوون .
سيامك – عمو مي خوام ببينم قناري راست راستي يه يا تو شكمش باطري داره كه هي مي خونه !
كاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پايين .
كاوه – نگاه كن ! خونه مثل ميدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله كرده .
-بيا اينجا ببينمت ، به به ، چه پسر خوبي بيا بشين اينجا عمو جون ببينم .
تا روي يكي از مبل ها نشستم فريادم هوا رفت .
سيامك – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت.
كاوه – اي جونور بد ذات ! سوزن گذاشتي روي مبل ؟
در حاليكه پونز رو از خودم جدا مي كردم گفتم :
-عيبي نداره ، بچه اس ديگه .
كاوه – چي بچه اس ؟ روي تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبكش سوراخ شده !
-خوب آقا پسر ، بگو ببينم كلاس چندمي ؟
سيامك شستش رو بطرفم گرفت .
كاوه – اي پسر بي تربيت ! بنداز پايين اون شست وامونده ت رو !
سيامك – عمو كلاس اولم .
-ديدي كاوه بچه منظور بدي نداشت . تو كج خيالي .
كاوه – من اين ننه مرده رو مي شناسم . منظورش همون بود كه بهت نشون داد .
سيامك همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود .
- خب ، فهميدم سيامك جون دستت رو ديگه بنداز پايين . زشته اين انگشت معني بدي داره . نبايد اينطوري بطرف كسي بگيريش !
سيامك – عمو اين چيه ؟
-كمربند عمو جون .
سيامك- بستين به كمرتون كه شلوارتون پايين نياد ؟نگاهي به كاوه كردم كه خندش گرفته بود .
-هم بستم كه قشنگ باشه ، هم اينكه تو گفتي .
سيامك- عمو باباي من ده تا كمربند داره .
-پدرت ده تا كمربند رو مي خواد چيكار ؟
سيامك – اون نمي خواد كه ! من هي مي برم كمربندهاشو قايم مي كنم اونم ميره باز ميخره .
-چرا تو كمربندهاي پدرت رو قايم مي كني ؟
سيامك – كه با كمربند منو نزنه .
-مگه پدرت با كمربند تو رو ميزنه ؟!
كاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشير اين وروجك رو ميزدم .
سيامك – كاوه جون مگه شمشير داري ؟ بيار تو رو خدا با هم زورو بازي كنيم .
كاوه – ننه قربون چشم بادوميت ، ننه من بادم مي خوام !
-سيامك جون تو حتما كار بدي ميكني كه پدرت تنبيه ت ميكنه .
سيامك – عمو يه دقيقه بيا .
-كجا بيام عمو ؟
سيامك – شما بيا بعدا بهت ميگم .
بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف ديگه سالن ، جايي كه همش سراميك بود واستاد و گفت :
-عمو شما اينجا بشين ، ببين من چه خوب رو كاشي ها ليز مي خورم .
-باشه عمو ، اما مواظب باش يه دفعه زمين نخوري خدانكرده جايي ت بشكنه .
سيامك – نه مواظبم عمو .
روي يه صندلي نشستم و به كاوه آروم گفتم :
-بايد با بچه بازي كرد تا انرژيش آزاد بشه .
كاوه – آدم يه ساعت با اين بچه يه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد ميشه ! انرژي كه نيست . انرژي اتمي داره ورپريده .
سيامك – عمو ببين .
آروم يه گوشه از سالن ليز خورد .
سيامك – عمو بيا شمام ليز بخور با هم بازي كنيم .
تا بلند شدم كه باهاش بازي كنم ديدم پشت شلوارم آدامس چسبيده .
سيامك – چسبيد چسبيد ! چسبيد چسبيد ! توي اين هوا فقط آدامس مي چسبه .
كاوه – جوون مرگ بشي بچه ! ببينم بهزاد !
در حاليكه سعي مي كردم آدامس رو از شلوارم پاك كنم گفتم :
-ولش كن كاوه ، چيزي نيست ، پاك ميشه .
بعد رو به سيامك كردم و گفتم :
-عمو جون ، به شما نمياد كه اين شيطوني ها رو بكني . شا پسر خوب و باتربيتي هستي .
سرش رو انداخت پايين . احساس كردم كه از كاري كه كرده پشيمونه دوباره گفتم :
-حتماً اتفاقي اين آدامس روي صندلي افتاده مگه نه عمو جون ؟
سيامك – نه عمو . اون رو گذاشته بودم براي پسرخاله كاوه . نمي خواستم به شلوار شما بچسبه .
-معلوم ميشه من رو دوست داري آره ؟
سيامك – بله عمو جون . ببخشيد .
آفرين پسر خوب .
سيامك – بذار عمو جون براتون پاكش كنم ، من بلدم .
- نه عمو جون ، خودم بعدا پاكش مي كنم . همون كه تو متوجه كار بد و اشتباهت شدي كافيه .
سيامك – عمو يه كار بد ديگه م كردم ! بيا بهت نشون بدم .
نگاهي به كاوه كردم كه يعني خجالت بكش . دستم رو گرفت و به طرف ديگه سالن برد .
-نكنه ناقلا يه چيز ديگه روي مبل يا صندلي گذاشتي و مي خواي من رو روي اون بنشوني ؟!
سيامك – نه بخدا عمو ديگه هيچي روي مبل نذاشتم .
-پس چه كار بد ديگه اي كردي ؟
سيامك – شما بيا ، بهت نشون ميدم .
قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم كه يه دفعه ديدم روي هوا دارم پرواز مي كنم . با كمر و پشت اومدم روي زمين . نفسم بند اومد . چشام سياهي رفت .
سيامك – عمو پريد عمو پريد ! عمو پريد . عمو پريد!
كاوه دنبالش كرد كه بگيره و بزندش . ناي حرف زدن نداشتم چه برسه كه جلوش رو بگيرم . راستش دلم مي خواست خودم حالش رو جا بيارم .
وسط راه سيامك رو ول كرد و بطرف من اومد .
كاوه – چي شد بهزاد ؟ سالمي ؟
با هر بدبختي بود از جام بلند شدم سيامك اون طرف سالن واستاده بود و مي خنديد .
سيامك – اينو از تو فيلم تنها در خانه ياد گرفته بودم عمو!
كاوه دست كشيد روي سراميك هاي كف سالن و بعد گفت :
-بال بال بزني بچه ! انگار وازليني چيزي ماليده اينجاها . ديدم قبل از اومدن تو كمي ساكت شده و سرش اين طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلين ها رو ميماليده اينجا ها .
در حاليكه پشتم درد گرفته بود گفتم :
-پدر و مادرش كي ميان كاوه ؟
كاوه – چه ميدونم ، بايد ديگه پيداشون بشه . ببين چه چشماي شيطوني داره پدر سگ !
سيامك – پسرخاله كاوه به من ميگي پدر سگ ؟ بابا اينا بيان بهشون ميگم .
كاوه – نه عزيزم ، به خودم ميگم . من غلط بكنم به شما كمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه يه دفعه ديگه يه دقيقه تو رو نگه داره ! سيامك – پسر خاله كاوه ، امروز بهم خيلي خوش گذشته از كارتون و شهر بازي هم برام بهتر بوده !
من و كاوه نگاهي بهم كرديم و هر دو خنديدم .
كاوه – اصلا يادم رفت ازت بپرسم خونه ستايش اينا چه خبرها بود ؟
-اصلا خودم يادم رفت براي چي اومدم اينجا !
كاوه – بچه نيست كه ، شهاب سنگه .مثل آذرخش مي مونه . هر جا بيفته همه چيز رو نابود ميكنه . چطوره يه دفعه پرتش كنيم خونه خاله فرنوش ؟ شايد بخوره بغل پاي بهرام و مشكل تو حل بشه .
-گناه دارن بدبختها . اين مجازات براشون ديگه خيلي زياده .
كاوه – پاشو بريم تو حياط برام تعريف كن ببينم چه خبرها شد خونه فرنوش اينا ؟
-ما بريم كي مواظب اين بچه اس؟
كاوه – مگه تا حالا ما اينجا بوديم تونستيم جلوش رو بگيريم ؟
در همين موقع خدمتكار كاوه اينا اومد توي سالن و هراسان گفت :
-كاوه خان ، آقا سيامك نميدونم چي توي شيشه ماهي ها ريخته كه رنگش گلي شده ! به گمانم دواگلي ريخته توش.
بطرف آكواريوم بزرگي كه توي بالكن طبقه بالا بود رفتيم . تمام آب قرمز شده بود و ماهي ها همه مرده بودن .
كاوه – واي واي ! بيچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگيري بچه كه بدبختم كردي . بابام عاشق اين ماهي ها بود . حالا وقتي بياد ميگه پسر تو عرضه نداشتي 2 ساعت يه بچه رو نگه داري ؟
-بابا ورش دار اين خمسه رو ببريمش تو حياط كه كمتر خرابي به بار بياره .
كاوه – ديگه چه فايده داره ؟ حالا كه ديگه از اينجا جز ويرانه اي باقي نمونده . مادر بدبختم بايد تمام جهيزيه شو دوباره بخره .
-عجب بچه شيطوني يه ها !
كاوه – حالا بازم شعار ميدي كه تو بلد نيستي با بچه ها چطور رفتار كني ؟
-حالا بريم پايين مواظب باشيم يه گند ديگه بالا نياره .
هر دو تند اومديم پايين . سيامك رفته بود آروم روي يه مبل نشسته بود .
كاوه – بهزاد مواظب باش . اين جونور هر وقت ساكت مي شه يه كاري كرده !
نكنه يه تله انفجاري يا يه مين صد نفري جلوي پامون كار گذاشته باشه !
-سيامك خان چرا يه دفعه ساكت شدي ؟
سيامك- گرسنه م شده عمو .
كاوه – الان ميگم برات كوفت كاري با سس زهر مار بيارن عزيزم . نوشابه هم كه ميخوري؟
ميگم يه ليوان زهر هلاهل برات بيارن ! بريز تو اون شيكم شايد يه دقيقه يه جا آروم بتمرگي .
تا كاوه اينها رو گفت ، سيامك لب ورچيد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن .
كاوه – يواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنيدن . اين گريه س يا زوزه شغال ؟
-كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره ميشه !
كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد .
كاوه – بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن .
تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دولا شد و زمين رو سجده كرد و گفت :
-خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته !
سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت :
-پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته !
من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت :
-بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم .
در همين موقع بقيه وارد شدن و سلام و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت :
-بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟
-اصلاً اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه .
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت :
-چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم .
ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده .
دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون . كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه .
-اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده .
كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه .
-چه بلايي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه .
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
براش جريان رو تعريف كردم كه گفت :
-آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا .
-همين خيال رو هم دارم . حالا كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم .
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
-جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم .
كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم .
بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت :
-بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشالله كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل اين سيامك رو هم همراهتون ببريد . سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره !
هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد .
كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي .
-نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم .
كاوه – بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد .
جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه . با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد .
-گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم .
دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم . ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد .
-كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره .
كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه .
كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين .
بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه بعد يه دفعه گفت :
-اگه دوتايي تون بخوايين ، 20 هزار تومان ميشه ! كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد :
-ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 20 هزار تومن ميشه ؟
دختر – خودتون ميدونين چي ميگم .
كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت :
- تا تو سرت نزدم پياده شو!
دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 20 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره .
كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حالا ... رفتن تحت حمايت قانون ؟
-چي ميگي كاوه ؟
كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم .
اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصلا باورم نمي شد . زير لبي ، آروم گفت ببخشيد .
داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت :
-بشين نمي خواد پياده شي .
-ديوونه شدي كاوه ؟
دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم !
كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد .
-واستا كاوه ، بهت ميگم واستا .
دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم .
-كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار !
كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت .
-قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش .
كاوه نگاهي به من كرد و گفت :
-بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه .
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم .
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه بشه ؟
دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين !
كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت :
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا .
كاوه – بخداي لاشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين الان مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت.
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حركت كرد .
دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره .
كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي .
دخترك با فرياد گفت :
-به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟
بعد رو كرد به من و گفت :
-آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم .
به كاوه نگاه كردم و گفتم :
-كاوه برو تو اون كوچه نگه دار .
كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم :
-دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟
حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟ ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟
كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟
يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد .
-خفه شين .
بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت :
بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين .
دوتايي بهم نگاه كرديم .
كاوه – مادرتون مريضه ؟
دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش.
-خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون .
نگاهي به ما كرد و بعد گفت :
-خونمون طرف منيريه س .
كاوه – حالا شد يه حر ف حسابي .
بلافاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت :
- اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟
كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست اومده نزنم .
دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم :
-دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه .
كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن .
كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت :
-ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين ؟
________________________________________________________________________________​________________________________________________
پایان قسمت پنجم
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، سایه 72
#6
قسمت ششم !
___________________________________________________________
من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم .
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
- به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم .
برگشتم و به اون دختر گفتم :
-خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست !
كاوه – حالا بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه .
كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين .
دختر – اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بلافاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم .
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين .
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ .
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي .
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصلا بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا كرد .
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين كشيد و گفت :
-طوري شده ؟
دختر – نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد .
اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد .
من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم .
كاوه – اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب خورده اي در دام شيطان .
-پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟
كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود .
-منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره .
كاوه – اما عجب چشمايي داشت !
با تعجب نگاهش كردم .
كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد .
-پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم .
كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد .
-مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره .
كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم .
-ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه .
كاوه شيشه شو بالا كشيد و آروم حركت و گفت :
-خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد .
-قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها .
كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم .
- برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من .
يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد .
وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده . كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت :
-تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره .
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي بالاي سرش رفتيم .
-خانم ، خانم !
كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين .
نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت .
-كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد .
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن .
سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد .
-كاوه بريم بيمارستان خودمون .
كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست .
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خلاصه بردنش زير اكسيژن .
حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد .
-كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه .
كاوه – آره فهميدم .
-خيلي هم پيشرفته است . احتمالا به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته .
كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي .
-بعله ، عمر دست خداست .
كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سلامتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد .

-خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟
در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت :
-كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟
كاوه – بله دكتر .
دكتر – پس احتمالا خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
دكتر – به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و سيتي اسكن و خلاصه همه چيز . از اقوام هستن ؟
كاوه – دوست هستيم دكتر .
دكتر – فعلا بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم .
كاوه – باشه دكتر . هر جور صلاحه عمل كنين .
دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم .
وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما اومد و وقتي رسيد گفت :
-نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد .
-اسم من فريباس .
كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم .
فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد .
كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه .
فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟
كاوه – والله چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت .
لبخند تلخي زد و گفت :
-يعني شما نمي دونيد ؟
-فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟
فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند .
كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟
فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته .
-متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده .
اشك تو چشماش جمع شد .
كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه .
رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت :
ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم .
كاوه – بفرماييد .
فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم .
كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه .
فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم .
كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه .
فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم.
كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود .
كاوه – من الان بر ميگردم .
-كجا ؟
كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام .
-شكر خدا حالشون فعلا خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم .
فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم .
كاوه – پس ما هم نميريم .
فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم .
كاوه – اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه بيمارستانه و مجهز به همه چيز . طوريمون نميشه .
فريبا خنديد و بلند شد و گفت :
-باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه .
سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه گذشت فريبا گفت :
-ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب .
كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم ؟
-نه بهتره همين الان فريبا خانم حرفهاشو بزنن . سبك ميشن .
كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد .
فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين الان براتون حرف بزنم .
من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود . كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون خوب شد .
اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و ...
خلاصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي سرش رو كلاه گذاشتند و ضرر كرد .
بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طلاهاي مادرم . خلاصه همه چيز . اومديم تو همين خونه كه خودتون ديديد .
اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از بالا به پايين افتادن خيلي سخته .
اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد .

مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها . بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه .
تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم .
هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بلاخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم . شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم .
يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در ميون بگذارم .
كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم .
مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به صاحب خونه بدهكار بوديم .
رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا كنم .
پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم .
-فريبا خانم !
برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم :
-من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم نشست و بغضتون دلم رو سوزوند .
منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بلاخره مي گذره . حالا سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر خودتون بدونيد .
پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر خودم . منظورم اينه كه از حالا به بعد بدونيد كه تنها نيستيد .
در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت:
-بريم ، بريم يه چيزي بخوريم .
فريبا – انگار بازم ناراحتتون كردم .
-نه دل ما هميشه خدا گرفته اس .
سرم رو برگردوندم تا قطره اشكي كه گوشه چشمم نشسته بود ، معلوم نشه .
كاوه – بسه ديگه ! شام آخر كه نميريم ! يالله بهزاد ، خواهرت رو وردار بريم !
خود كاوه ، حالش از من بدتر بود اما سعي ميكرد كه نشون نده . براي همين هم مرتب شوخي مي كرد و مي خنديد . وارد پيتزا فروشي شديم و سفارش غذا داديم .
وقتي پيتزا رو جلومون گذاشتن . فريبا نگاهي بهش كرد و در حاليكه دو قطره اشك از چشماش سرخورد و اومد پايين با خنده تلخي گفت :
- از ديشب تا حالا هيچي نخوردم ! باور مي كنين كه حتي پول خريدن يه نون رو هم نداشتم !

اين رو كه شنيدم اشتهام كور شد . هر دو مون پيتزا رو خورديم اما كوفتمون شد . بغضي گلوم رو گرفته بود كه لقمه ازش پايين نمي رفت و بزور نوشابه قورتش مي دادم . برگشتم به كاوه نگاه كردم . سرش رو پايين انداخته بود و ظاهرا به غذاش ور مي رفت نگاهش كه بهم افتاد ، ديدم چشماش شده پر خونه . انگار تو خودش گريه كرده بود .
بلاخره غذامون تموم شد و كاوه حساب ميز رو داد و بيرون آمديم . چهار قدم كه رفتيم دوباره فريبا گفت :
امروز از صبح داشتم در موردش فكر ميكردم . در مورد كاري كه مي خواستم بكنم . هر چي به شب نزديكتر مي شدم ، انگار به آخر زندگيم نزديك مي شدم .
عصري بود كه يه گوشه نشستم زار زار گريه كردم . از گرسنگي و خستگي و غم و غصه ، خوابم برد . با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . قرصش رو مي خواست . بهش دادم . آخريش بود . ديگه پول نداشتم كه برم داروخانه و دواهاش رو بگيرم . اين بود كه تصميم خودم رو گرفتم حدود ساعت هفت بود كه از خونه بيرون اومدم .
پدرم هميشه يادم داده بود هر وقت پام رو مي خوام از خونه بيرون بگذارم بگم به نام خدا تا اونجا كه يادم مي آد هميشه اين كارو كردم . اما امروز نه !
با خدا قهر كردم . ديگه اسمش رو موقع بيرون اومدن صدا نكردم .
بيست قدم كه از خونه دور شدم ، واستادم . پشيمون شده بودم . برگشتم . رفتم تو خونه و دوباره اومدم بيرون و تو دلم گفتم خداجون نذار روحم رو بفروشم . راضي نشو به بي آبرويي من ! راهم رو كشيدم و رفتم . يادم نيست كه به چي فكر مي كردم .
يه وقت ديدم همونجايي هستم كه شما منو ديدين . شايد يكساعت اونجا ، توي پياده رو تو تاريكي واستاده بودم .
جرات نداشتم بيام تو خيابون . اما يه دفعه صورت مادرم جلوي نظرم اومد ، دستم رو بلند كردم . بقيه ش رو هم كه خودتون ميدونيد .
فريبا ديگه سكوت كرد و تا بيمارستان هيچي نگفت . اون وسط راه مي رفت و من و كاوه دو طرفش . همه هم تو فكر خودمون بوديم .
داشتم با خودم فكر مي كردم كه كار خدا رو ببين . فريبا بايد از خونشون تا اونجا رو پياده بياد و اونجا كه رسيد يه ساعت توي پياده رو صبر كنه و درست موقعي بياد تو خيابون كه ما هم همون موقع رسيده باشيم . اگه چند دقيقه دير يا زود اونجا مي اومد به احتمال قوي يا ما از اونجا رد شده بوديم يا يه ماشين شيك ديگه سوارش كرده بود .
وقتي به بيمارستان رسيديم ، كاوه براي مادر فريبا يه اتاق خصوصي گرفت و مقداري هم پول به زور به فريبا داد . وقتي خيالمون راحت شد كه جاي اونها خوبه و همه چيز مرتبه ، دوتايي به خونه برگشتيم . كاوه اول منو رسوند خونه ، دم در بهش گفتم :
-خب كاوه خان ، تو فالت اسارت مي بينم .
كاوه – منكه سالهاست از دست تو مثل اسرا زندگي مي كنم .
-ديگه اينجا شوخي در كار نيست . غلط نكرده باشم فريبا خانم دلت رو برده .
بهم خنديد .
-اعتراف كن تا سبك بشي . زود تند سريع ! اگه خودت بگي ، جرمت كمتر ميشه ، يالله !
كاوه – زود تند سريع ، خوشم اومده ازش .
-هان كه گفتي فيلم شب حادثه با شركت هنرپيشه معروف كاوه برومند !
كاوه – شاعر ميگه :
در اين دنيا ز عقل و دانش و هوش الاغي مثل من پيدا نميشه !
-اگه تو زندگيت يه حرف درست زده باشي ، همين بود كه گفتي .
كاوه – ببخشيد بهزاد خان ، دلم رو به فريبا دادم ، زبونم رو كه ندادم . بيچاره برو فكر خودت باش منو كه مي بيني ، كارم درسته پدر زن كه ندارم . رقيب هم كه ندارم . ميمونه يه مادر زن كه اونهم مريضه و گوشه بيمارستان افتاده .
برو آماده باش كه همين روزها مادر فرنوش خانم با خاله اش و بهرام تيكه تيكه ات ميكنن.
-امشب دعا ميكنم كه مادر فريبا حالش خوب بشه و معلوم بشه فريبا خانم يه نامزد داره كپي شعبون استخوني . اونوقت ببينم بازم شوخ و شنگي يا نه !
كاوه – شتر در خواب بيند پنبه دانه . برو امشب بخواب كه اميدوارم صبح كه بلند شدي از چشم فرنوش افتاده باشي و فرنوش رغبت نكنه تو روت نگاه كنه . امشب تا صبح نفرينت مي كنم كه دفعه بعد كه فرنوش تو رو ديد به نظرش مثل خرچسونه بياي .
امشب تا صبح برات حق ميزنم بهزاد ! شيرم رو يعني پيتزامو كه خوردي رو حلالت نمي كنم . انشالله كاسه چه كنم چه كنم دستت باشه . انشالله يه چشمت اشك باشه و يه چشمت خون . انشالله ، نه همين ها براي امشب و فردا شبت كافيه .
-لال بشي كاوه ، آدم براي دشمنش هم اين چيزها رو نمي خواد .
حالا بگو ببينم فردا چيكار مي كني ؟
كاوه – معلومه ديگه ! ميرم پيش فريبا جونم و مامانش . چه مادر زن خوبي دارم بخدا !
-برو كه اميدوارم خوشبخت بشي.
هر دو خنديديم و خداحافظي كرديم .

اون شب تا صبح خوابهاي مغشوش و چرت و پرت ديدم . صبح بلند شدم و رفتم سراغ آقاي هدايت . سر راه براش چند تا نون گرفتم و كمي هم آب نبات براي طلاي باوفا .
وقتي پشت در خونه آقاي هدايت رسيدم ، در نزدم . ميخواستم ببينم باز هم طلا ميفهمه كه من اومدم !
يه هفت هشت دقيقه اي واستادم تا صداي آقاي هدايت بلند شد .
هدايت – بوي آشنا مياد . بهزاد جان تويي ؟
بعد در واشد و آقاي هدايت و طلا ، پشت در ظاهر شدن . سلام كردم و رفتم ت . دستي سرو گوش طلا كشيدم و بهش آب نبات دادم .
هدايت – دستت درد نكنه . اتفاقا ميخواستم برم نون بگيرم . بيا تو ، حسابي يخ كردي .
طبق معمول شومينه ، آتش ش براه بود . سماور و چايي هم همينطور .
هدايت – دوستت چطوره ؟ اون خانم خوشگل چطوره ؟
-هردو خوبن و سلام ميرسونن .
هدايت – تو كي درست تموم ميشه پسرم ؟
-يه دو سالي مونده .
هدايت – بسلامتي . به اميد خدا كه موفق ميشي .
يه چايي ريخت و گذاشت جلوم . همونطور كه چايي رو با لذت مي خوردم پرسيدم .
-جناب هدايت طلا رو از كجا آوردين ؟
هدايت – اين حيوون ، نوه نتيجه يه جفت آهوي نر و ماده اس . از يه آشنا به من رسيده . يه يادگار از يه تيكه تنم .
-حتما اينجا تنهايي حوصله تون سر ميره .
هدايت – ديگه عادت كردم . سرم رو با اون حيوون و نظافت و اين چيزها گرم ميكنم . روزي يكي د ساعت هم كتاب مي خونم . تو با زندگي چيكار مي كني ؟
-چي ميتونم بكنم ؟ بايد بسازم ديگه . تازه ديشب اتفاقي افتاد كه فهميدم از من گرفتارتر هم تو دنيا هست .
هدايت – طوري شده ؟
جريان فريبا رو براش تعريف كردم . خيلي ناراحت شد و گفت :
-دلت مي خواد كه بقيه سرگذشتم رو بشنوي ؟ حوصله شو داري ؟
-هم اومدم شما رو ببينم ، هم صداي سازتون رو بشنوم و هم سرگذشت شيرينتون رو .
خنديد و يه چايي ذيگه برام ريخت و سيگاري روشن كرد و گفت :
-توي اين دنيا ، هركسي يه جور گرفتاره . حالا بعضي ها كمتر ، بعضي ها بيشتر . من از اون هايي بودم كه بدبختي م زياد بوده . يادت كه هست كجاي داستان بوديم ؟
حالا دلت رو بگذار جاي اون موقع من تا بفهمي من چي كشيدم !
يه پسر چهارده ساله كه يه نفر رو كشته باشه و رفيقش هم كشته شده باشه !
تنها و بي پناه !
ديدم دلم مي خواد براي يه نفر درد و دل كنم . راه افتادم و از يتيم خونه بيرون رفتم . رفتم تو باغ . خدا خدا ميكردم كه رضا اونجا باشه كه بود . تا منو ديد گفت : منتظرت بودم ، چه خبره تو اون خراب شده ؟
براش تمام ماجرا رو تعريف كردم و بعدش زدم زير گريه . بغلم كرد و دلداريم داد و گفت : ديدم امروز خيلي اونجا رفت و آمده . نگو اين عفريته مرده ! حالا ديگه خودت رو ناراحت نكن . حقش بود . زن كثيفي بود . تو هم كه عمدا اين كارو نكردي . پس ديگه بهش فكر نكن . بعد از اين هم موندنت اينجا فايده نداره . بايد بزني به چاك . برو دنبال سرنوشت از اينجا موندن به هيچي نمي رسي . من فردا برات كمي پول جور ميكنم الان تو يه هنر داري . اين ساز كه تو ميزني . نميزاره گرسنه بموني . راه بيفت برو دنبال قسمت . تا خدا برات چي بخواد .
بهش گفتم رضا بيا با هم بريم . گفت : براي من اون بيرون هيچي نداره . اما براي تو چرا . پرسيدم اصلا چرا تو رو آوردن ديوونه خونه . تا حالا چند بار اين رو ازت پرسيدم ولي هيچوقت جواب ندادي . گفت به چه دردت مي خوره بدوني ؟ گفتم همينطوري .
نگاهي بهم كرد و گفت منم يه روزي واسه خودم آدم بودم . سر و سامون داشتم . خونه زندگي داشتم اما نگذاشتن زندگي كنم . حالا ديگه گذشته ، ولش كن .

بهش اصرار كردم . كمي فكر كرد و بعد گفت جريان موقعي شروع شد كه با يه عده كار ميكردم . يكي تار ميزد يكي دنبك يكي ميخوند منم ويلن ميزدم . اون وقتها ما ميرفتيم به ده ها و واسه شون برنامه اجرا ميكرديم .
درآمدمون هم بد نبود . گاهي تو اين ده بوديم گاهي تو اون شهر بوديم خلاصه هم فال بود و هم تماشا . تا اينكه يه روز وارد يه ده شديم . گويا يه مرد پيري با دخترش اومده بودن اونجا . مال ده ديگه اي بودن . ميخواستن از اونجا برن شهر . دختره مريض بوده ، ميبردنش شهر واسه دوا درمون . تو همون ده ، اجل مهلتش نميده . يه دختر 17، 18 ساله بود .
چون دختره اونجا مرده بود . نتونستيم برنامه اجرا كنيم . خواستيم برگرديم از اونجا بريم كه كدخداي ده بهمون گفت شما كه دارين ميرين اين جنازه رو هم با خودتون ببرين ، ثواب داره . پدرش پيره و دست تنها .
ديديم رو حرف كدخدا كه نميشه حرف زد تازه ثواب هم داشت . اين بود كه جنازه رو گذاشتيم تو يه تابوت و راه افتاديم اون سال زمستون سختي هم بود . برف تا زانو مي رسيد . راه هم همش كوره راه و كوهستاني بود .
چند ساعتي كه راه رفتيم چنان طوفان و بوراني شد كه نگو . تكون نمي تونستيم بخوريم . اشهدمون رو خونديم . نه راه پس داشتيم نه راه پيش .
پيرمرده گفت اينجاها يه جا هست كه دو تا كلبه چوبي و خاليه . چوپونها وقت چرا كه گوسفندها رو اينجا مي آرن، توش بيتوته ميكنن ، بريم اونجا .
خدا رو شكر كرديم كه جنازه و پيرمرده رو با خودمون آورده بوديم . راه افتاديم پيرمرده جلو و ما عقب ، تا نيم ساعت بعد رسيديم به اون كلبه ها .
رفتيم تو . يه كلبه كوچيك بود كه توش هيزم و چراغ نفتي و يه خروار كاه بود . با هيزم ها آتيش درست كرديم و نشستيم دورش . جنازه رو هم از ترس گرگ آورديم تو كلبه .
بيچاره پيرمرده ، وقتي گرم شد شروع كرد به گريه زاري واسه دخترش . ما هم نشسته بوديم و نگاش ميكرديم . هوا تازه تاريك شده بود كه از بيرون سر و صدا اومد .
اول فكر كرديم گرگها اومدن . بعد يكي از بيرون صدا زد و گفت كيه تو اين كلبه ؟
در رو باز كرديم . سه نفر بودن . اومدن تو . بهشون جا داديم نشستن جلو آتيش . وقتي خوب گرم شدن . اوني كه از همه گنده تر بود از ما پرسيد : شماها چيكار مي كنين ؟
معلومه كه دهاتي نيستين . بهش گفتم چيكاره ايم كه گفت چطور تو اين برف و بوران ، سر سياه زمستوني راه افتادين اومدين اينجا ها . بهش گفتم كه دهاتي ها تو زمستون كار و سرگرمي ندارن . اينه كه ما زمستون ها مياييم اين طرفها . هوا كه خوب ميشه ، تو شهر خوبه . اينه كه بر ميگرديم شهر . گفت پس حوصلمون امشب سر نميره ما مامور دولتيم دنبال بي پدر و مادرهايي ميگرديم كه تو ده ها و شهرستون ها اعلاميه پخش مي كنن .
داشتيم از اينجا رد مي شديم كه جيپمون خراب شد . دود رو از دور ديديم و پياده اومديم اينجا . حالا شروع كنين به زدن كه يه انعام هم پيش ما دارين .
ما بهم نگاه كرديم و اوني كه از همه مون پيرتر بود گفت آخه سركار اينجا يه نفر مرده ، يه جنازه تو اينجا داريم . خوبيت نداره . يه دختر جوون بوده ، اينم باباشه ، گناه داره .
خنديد و گفت چه عيبي داره ؟ اون خدا بيامرز هم خوشش مياد و همگي زدن زير خنده .
يكي از ماها برگشت گفت ما دستمون نميره به ساز ، كه يكمرتبه يارو دست كرد از بغلش يه هفت تير در آورد اين هوا !
بند دلمون پاره شد . لوله شو گرفت طرفمون و گفت اگه يه بار ديگه رو حرف من حرف زدين با اين جنازه ميشين پنج تا ! بعد رو به دو تا رفيقاش كرد و گفت چه بلبل زبون شدن واسه ما اين مطرب ها .
يكي شون از تو يه كيف ، دو تا بطري در آورد و گذاشت جلو اون گندهه . مشروب بود . خلاصه سه تايي شروع كردن به زهر مار كردن .
درد سرت ندم ماها هم مجبوري شروع كرديم به ساز زدن . پيرمرد بيچاره هم كه اينو ديد بلند شد تو اون سرما رفت بيرون كلبه .
يه ساعتي كه گذشت و كلشون گرم شد و مست كردن ، يكيشون رفت سراغ جنازه به اوناي ديگه گفت اگه اين دخترك زنده بود و الان يه رقصي هم واسمون ميكرد بد نبود ها ! ما ها يه دفعه دست از زدن برداشتيم . مثل برق گرفته ها خشكمون زد .
يارو گنده بلند شد و رفت پيش اون يكي . بعد بيشرف دست زد به بدن جنازه و يه خنده شيطوني كرد و گفت : تنش كه گرمه !

بعد بيحيا روي مرده رو باز كرد ! سه تايي در گوش هم چيزهايي گفتن خنديدن . خون خونمون رو ميخورد . از يه طرف نميتونستيم طاقت بياريم ، از يه طرف جرات نداشتيم جيك بزنيم . مامور دولت شوخي بردار نبود كه .
اون سه تا ، ديگه بدون حرف نشستن . اوستامون در گوش من گفت جوون غيزت كن و واسه خودت يه خونه تو بهشت خدا بخر !
پرسيدم چيكار كنم ؟ گفت غلط نكرده باشم اينا خيال دارن شب كه همه خوابيم برن سراغ اين جنازه و باهاش بي ناموسي كنن ! تو بايد به جوري بري به ده اين پيرمرد . كدخدا و اهالي رو بياري اينجا .
گفتم تو اين برف ؟ تازه اگه جون سالم بدر ببرم . گرگها امونم نميدن .
گفت پناه به خدا ببر و برو . ناموس اين پيرمرد ، ناموس ماست . برو جوون . درد سرت ندم .
قرار شد اونا سر مامورها رو گرم كنن تا من برم و برگردم .
يواشكي هر جوري بود از كلبه زدم بيرون . اسم خدا رو ياد كردم و زدم تو برفها . انگار خدا بهم زور و قوت چند تا مرد رو داده بود كه تمام راه رو دويدم . وقتي از دور صداي پارس سگهاي ده رو شنيدم ، خدارو شكر كردم ، شروع كردم به فرياد زدن و هوار كشيدن دهاتي ها ريختن بيرون . كدخدا رو ديدم و جريان رو بهش گفتم و افتادم .
ديگه ناي حرف زدن نداشتم . من رو گذاشتن تو خونه كدخدا و همه مردها با چوب و داس و بيل ، راه افتادن طرف كلبه ها .
زن هاي ده كه فهميده بودن من چيكار كردم ، يكي برام چايي مي آورد ، يكي نون مي آورد يكي گوشت قورمه مي آورد. خلاصه خيلي عزت و احترامم كردن .
دمدمه هاي صبح بود كه سر و صداي لااله الا لله و الله اكبر بلند شد . پريدم بيرون .
اهالي ده بودن . شكر خدا بموقع رسيده بودن و اتفاقي نيافتاده بود . جنازه رو با سلام صلوات دفن كردن و همه چيز بخير گذشت و من و رفقام شديم عزيز اون ده .
همون شب خونه كدخدا ، چشم من به دختر كدخدا افتاد و خاطر خواهش شدم . اونم انگار منو پسنديده بود كه هي جلوم مي اومد و يواشكي بهم مي خنديد .
ديدم نمي تونم ازش بگذرم . يه جوري به اوستامون جريان رو رسوندم . اون بيچاره هم ريش سفيدي كرد و دختره رو برام خواستگاري كرد . كدخدا هم كه از كار من خيلي خوشش اومده بود با پا در مياني ريش سفيدهاي ده موافقت كرد و عقد و عروسي موكول شد به بعد از چله اون دختر . قرار هم شد كه من تو همون ده بمونم و يه تيكه زمين كدخدا بهم بده و مشغول كار بشم .
آقايي كه تو باشي بعد از چله ، عروسي ما سرگرفت و يه سال بعد صاحب يه دختر شديم . با هم خوب و خوش زندگي مي كرديم كه فيل من ياد هندوستان كرد و كم كم نق و نوق من شروع شد كه تو اين ده هيچ كاري نميشه كرد و آدم به هيچ جا نمي رسه و بايد بريم شهر . بلاخره هم كدخدا و زنم رضايت دادن و ما راهي شهر شديم .
خلاصه تو شهر دو تا اتاق اجاره كرديم و من تو يه كارخونه شروع به كار كردم . عصر ها هم تو يه جا ساز مي زدم و آخرهاي شب بر ميگشتم خونه ، پول خوبي هم در مي آوردم .
خوشحال بودم كه زن و بچه ام راحت زندگي مي كنن و داره كم كم وضعمون رو براه ميشه تا اينكه يه شب اونجايي كه ساز مي زدم رو تعطيل كردن . يعني وسط هاي شب بود كه مامورها ريختن اونجا . من هم زدم به چاك كه يقه مو كسي نگيره . گويا اون پشت بساط قمار و از اين حرفها بوده ، خلاصه دو ساعتي زودتر اومدم خونه .
اتاقهاي ما تو يه خونه بود كه دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقي دست يه خونواده بود . يكي از اونها يه پسر جوون داشت كه خيلي هم ولد چموش بود و چشم ناپاكي داشت .

اون شب كه رسيدم خونه ، وقتي پشت در اتاقمون داشتم كفش هامو در مي آوردم ، يه صداي غريب شنيدم . گفتم شايد كدخدا از ده اومده ، در رو كه واكردم ، دو نفر از جا پريدن ! فتيله چراغ رو كشيدم بالا كه چي ديدم !
دنيا رو زدن تو سرم . مرگ رو جلوي خودم ديدم . اون پسره بي همه چيز تو اتاق من ، تو خونه من بود . ديگه نفهميدم . شروع كردم به زدن اونها . حالا نزن كي بزن . خون جلوي چشمهامو گرفته بود .
تو همين وقت چراغ فتيله افتاد زمين و همه جا آتيش گرفت .
رضا اينجا كه رسيد ، سرش رو انداخت پايين و گريه كرد بعد از چند دقيقه گفت كه بچه اش تو آتيش سوخته و زنش رو هم خفه كرده و پسره هم فرار مي كنه .
گويا رضا هم جنون ميگيره و ميبرندش ديوونه خونه . يكي دو سال بعد هم حالش خوب مي شه ، اما همونجا مي مونه .
ديگه رضا نتونست حرف بزنه و بلند شد و رفت . پشيمون شده بودم كه چرا خاطراتش رو يادش انداختم . منم راه افتادم و برگشتم به يتيم خونه . تمام شب تو فكر بودم كه چيكار كنم . برم يا نرم ؟ بمونم يا نمونم ؟رضا راست مي گفت . ديگه اينجا موندن نداشت .
نصفه هاي شب رفتم دفتر مدير ، نيم ساعتي پرونده ها رو گشتم تا شناسنامه مو پيدا كردم . پاورچين پاورچين برگشتم تو خوابگاه .
تمام مدتي كه تو اتاق مدير ، دنبال شناسنامه م ميگشتم فكر ميكردم روح خانم اكرمي داره منو مي پاد .
اون شب احساس عجيبي داشتم . از اينكه مي خواستم از يتيم خونه برم كمي ناراحت بودم و از اينكه مي خواستم وارد دنياي بيرون بشم كمي مي ترسيدم .
در هر دو مورد حق داشتم . هشت ، نه سال شايد هم بيشتر اون جا خونه ام بود . از دنياي بيرون هم بي خبر بودم . بلاخره هر جوري بود كمي خوابيدم .
صبح از بچه ها خداحافظي كردم و از سوراخ به باغ رفتم . رضا منتظرم بود . بهم مقداري پول داد و يه دست لباس نيمدار . بعد سازش رو هم داد دست من و بهم گفت : اگه مي خواي با اين ساز نون در بياري بايد بري طرف لاله زار .
بغلش كردم . دلم نمي خواست ازش جدا بشم . خيلي محبت به من كرده بود . حق استادي بگردنم داشت .
بلاخره از باغ زدم بيرون و بطرف شهر حركت كردم . هر چي از يتيم خونه دورتر مي شدم خاطرات اين چند سال كمرنگ تر مي شد .
دو ساعتي پياده راه رفتم تا به شهر رسيدم . خيلي ذوق داشتم كه كارم رو زودتر شروع كنم در نظر اول شهر برام مثل يه دريا بود . غريب و نا آشنا .
براي مني كه تموم عمرم رو تو يه چهارديواري گذرونده بودم ، همه چيز عجيب و تازه بود همونطور كه راه ميرفتم ، سرم به اطراف مي چرخيد و در و ديوار رو نگاه ميكردم . پرسون پرسون جلو ميرفتم . نزديك ظهر بود . از جلوي يه كبابي رد شدم . زانوهام از بوي كباب لرزيد . با ترس و لرز رفتم تو و به صاحب اونجا گفتم آقا اينا چنده ؟

يارو بهم خنديد . انگار فهميد كه هالو گيرش افتاده ! گفت اينا اسمش كبابه . پول مول داري ؟ پولهامو بهش نشون دادم . گفت بشين . چند دقيقه بعد دو تا سيخ كباب برام آورد و گذاشت جلوم . باورم نمي شد . مدتي نشسته بودم و به كبابها نگاه ميكردم .
يارو گفت پس چرا نميخوري؟ بهش خنديدم . چطوري مي تونستم حاليش كنم تا حالا رنگ كباب رو نديدم .
اون روز بعد از غذا ، هر جور بود به لاله زار رفتم . يه هتل بزرگ و سينما و از اين چيزها اونجا بود . توي خيابون هم مرتب ماشين هاي قشنگ رفت و آمد مي كردن .
خيابون نسبتا خلوت بود . اول نزديك هتل واستادم كه آجان ها ردم كردن . رفتم پنجاه متر اونطرف تر . يه گوشه نشستم . يكي دو ساعتي كه گذشت ، خيابون شلوغ شد .
مردها و زن ها ، با لباسهاي قشنگ مي رفتن و مي اومدن . خيابون روشن روشن بود . مغازه ها كافه ها همه چراغ برق داشتن .
شكمم سير بود و از تماشا دل نمي كندم . يه ساعتي كه گذشت بخودم اومدم . ويلن رو از جلدش در آوردم و شروع كردم به زدن . تمام سعي خودم رو كردم . ميخواستم هنرم رو به همه نشون بدم . اين اولين باري بود كه جلوي يه عده ساز مي زدم .
چشمهامو بسته بودم و آرشه رو با تمام احساسم روي سيمها مي كشيدم . زدم و زدم بياد رضا . زدم بياد اكبر ، بياد تمام بچه هاي بدبختي كه تو اون يتيم خونه اسير بودن . زدم بغض گلوم رو گرفته بود . ميترسيدم چشمهامو باز كنم و ببينم كه صداي سازم براي هيچكس ارزش شنيدن نداره !
يادم مياد اون شب يه آهنگ قشنگ و سوزناك رو كه هميشه رضا ميزد و به من هم ياد داده بود ، اجرا كردم . وقتي آهنگ تموم شد ، چشمهامو واكردم . باور نمي كردم . دورتادورم زن و مرد واستاده بودن و نگاهم ميكردن و به سازم گوش ميكردن .
بعد همه برام دست زدن و صداي جرينگ جرينگ پول بلند شد . خيلي برام پول ريختن . اون موقع بود كه فهميدم كار رضا عالي بوده !
خدا رو شكر كردم ، كارم گرفته بود . تو ذوقم نخورد .
اون شب تا وقتي كه آدم تو خيابون بود . ساز زدم . يادم مي آد كه تا آخر شب دو تومن كار كرده بودم . خيلي پول بود . اون وقت با چهارصد پونصد تومن ميشد يه خونه ، طرفهاي پايين شهر خريد .
خلاصه خيلي خوشحال بودم . حساب پولهامو كه كردم ، راه افتادم كه يه جايي رو پيدا كنم بخوابم . داشتم ويلن رو تو جلدش ميزاشتم كه يكي گفت خسته نباشي ، سرم رو بلند كردم . سه نفر بودن گفتم ممنون آقا ميخواهين براتون بزنم ؟ گفت نه ، از سر شب تا حالا داشتيم گوش ميكرديم . اما خوب ساز ميزني ها ! ازش تشكر كردم كه گفت : يه دقيقه بيا تو اين كوچه يه كاري باهات دارم ، كمي ترسيدم اما چاره اي نبود . دنبالشون رفتم ، وقتي تو يه كوچه خلوت رسيديم ة ريختن سر من و حسابي كتكم زدن . همون يارو به اونهاي ديگه گفت بچه ها سازش رو نشكنيد ، مواظب باشين . تو دلم خدا رو شكر كردم كه يارو اهل دل و به سازم كاري نداره . خلاصه وقتي حسابي حالم رو جا آوردن ، ولم كردن .
همون يارو ازم پرسيد اسمت چيه ؟ با بدبختي بهش گفتم . گفت تازه اومدي شهر ؟ گفتم آره
گفت پسر جون اينجاها سرقفلي داره . همينطوري نميشه آدم بياد و بساطش رو پهن كنه . با ناله پرسيدم بايد چيكار ميكردم ؟ گفت بايد اجازه مي گرفتي . پرسيدم از كي ؟ گفت از من . گفتم من كه شما رو نمي شناختم . گفت حالا كه شناختي . گفتم بله . گفت چقدر كار كردي ؟ نشونش دادم . نصفش رو برداشت و گفت از فردا شب مياي همين جا . آخر شب هر چي كار كردي نصف به نصف خوبه ؟
بهش گفتم نمي تونستي اين رو با زبون خوش بهم بگي ؟ خنديد گفت نه ، چون اونموقع زبون خوش حاليت نمي شد . بعد بلندم كرد و خودش لباسهامو تكوند و گفت جا و ما براي خواب داري ؟ با سر بهش گفتم نه . گفت بيا بريم بهت جا واسه خواب هم ميدم . گفتم نه خيلي ممنون ، تا همين جا كه بهم لطف كردين كافيه .
حسابي خنديدن و بهم گفت نه ديگه خيالت راحت حالا با هم رفيق شديم و از اين به بعد شريكي كار مي كنيم ، اما خيلي خوب ويلن ميزني ها . كي بهت ياد داده گفتم شما ها هم خوب آدم رو ميزنين ها ! كي بهتون ياد داده ؟

دوباره خنديدن ، تو راه كم كم با هم دوست شديم . اسمش جواد بود . بهش ميگفتن جواد گنده !
البته بهش هم مي اومد . چون هيكل گنده اي داشت . خلاصه بعد از نيم ساعت سه ربع رسيديم ، تا چشمام به در اونجا خورد ، بي اختيار وحشت برم داشت . با خودم گفتم پسر ديوونه ، چطور جرات كردي با كساني كه نيم ساعت پيش كتكت زدن و نه ديديشون و نه ميشناسي شون راه بيافتي و بياي يه جاي غريب و پرت !
انگار جواد متوجه شد كه گفت چيه ؟ ترس برت داشته ؟ گفتم راستش آره . خنديد و گفت نترس ما ديگه با هم رفيقيم . گفتم آخه آدم اين در و پيكر رو كه مي بينه ميترسه .
گفت اينجا كاروانسراست . خيلي قديميه . به بيرونش نگاه نكن . توش بهتره . در رو هل داد كه با صداي چندش آوري واشد و رفتيم تو .
يه كاروانسراي خيلي قديمي بود . يه حياط بزرگ داشت و دور تا دور اتاق . با اولين نگاه فهميدم كه همه جور آدمي هم توش زندگي مي كنن . همون موقع شايد بيشتر از بيست نفر تو حياطش واستاده بودن و ماها رو نگاه ميكردن . جواد گفت غريبي نكن . برو تو . اينا كه مي بيني همه خونگرمن زود باهات رفيق ميشن .
خلاصه يه اتاق تنهايي به من داد و رفتم تو . يه اتاق بزرگ بود . كفش يه حصير انداخته شده بود . اما تاريك تاريك . چند دقيقه همونطور واستادم كه يه دختر بچه يازده دوازده ساله با يه فانوس اومد تو اتاق و بدون حرف فانوس رو داد دست من و رفت .
چند دقيقه بعد هم جواد اومد و گفت : چطوره؟ گفتم خوبه اما اجاره اش چنده ؟ گفت هيچي اين يكي رو مهمون مني . گفتم چطور ؟ گفت آخه تو با ايناي ديگه فرق داري تو ناسلامتي هنرمندي . بعد گفت الان اين دختره برات رختخواب مياره . ديگه راحت باش .
ازم خداحافظي كرد و رفت . كمي كه گذشت اون دختره با يه دست رختخواب اومد تو و پرتشون كرد يه گوشه . بهش گفتم اسمت چيه ؟ يه نگاهي بهم كرد و بدون جواب رفت .
رختخواب رو پهن كردم . تازه يادم افتاد كه از ظهر تا حالا چيزي نخوردم . حالام كه چيزي نداشتم بخورم پس دراز كشيدم كه بلافاصله هم خوابم برد . با اينكه اولين شب بود كه اومده بودم اونجا اما اونقدر احساس آزادي و آرامش مي كردم كه انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم .
اونقدر هم خسته بودم كه تا صبح هيچي نفهميدم . خوبيش اين بود كه جواد آقا با اينكه يه لات بود اما بهم نگفت مطرب !
صبح با سر و صدا بيدار شدم . گرسنه و تشنه بودم . از اتاق اومدم بيرون كه ديدم تا چشم كار ميكنه تو حياط گدا واستاده . يه گوشه نشستم و نگاه كردم . جواد وسط واستاده بود و امر و نهي ميكرد . جاي هر كدوم رو براي گدايي معلوم مي كرد و بهشون ابزار كار ميداد . يكي چشم بند كه يعني كوره ، يكي عصا ، يكي چوب زير بغل . به يكي ياد مي داد كه چطوري مثل چلاق ها راه بره ، به يكي ياد مي داد كه چطوري عز و چز كنه . به يكي ياد مي داد چجوري مردم رو دعا كنه . خلاصه سرش حسابي شلوغ بود . نيم ساعتي كه گذشت ، گداها رفتن بيرون سركارشون . كاروانسرا تقريبا خلوت شد .
مونده بودن يه ده پونزده نفري كه ديدم يه پسر همسن و سالم داره بطرفم مياد . تا رسيد گفت سلام استاد . خندم گرفت . گفتم استاد ؟ گفت آقا جواد گفته شما رو اينطوري صدا كنيم . گفته خيلي به شما احترام كنيم . كنارم نشست . اسمش رجب بود . اسمم رو بهش گفتم بعد پرسيدم كار شماها چيه ؟ چرا نميرين سر كار ؟ گفت كار ما عصر هاست . گفتم مگه چكاره اين ؟ جوب داد جيب بريم . بهم ميگن رجب تير . واسه اينكه مثل تير جيب طرف رو ميزنم و فرار مي كنم . گفتم پس شما ها گدا نيستين . گفته نه اما گدايي بلديم . ماها همه اول گدا بوديم . رتبه كه گرفتيم شديم جيب بر . درجه مون رفته بالا . اينا رو گفت و خنديد !
سر در نمي آوردم . ازش جريان رو پرسيدم . گفت ببين ، ما اولش ياد مي گيريم گدايي كنيم بعد از دو سالي كه گدايي كرديم كم كم آقا جواد يادمون ميده كه چطوري جيب بري كنيم . بعد ميشيم جيب بر . خندم گرفت گفتم چرا از اول جيب بر نمي شين ؟ گفت آخه يكي از راههاي جيب بري اينه كه مثل كنه بچسبيم به مردم و به هواي گدايي جيبشون رو بزنيم . اينطوري ! بعد چسبيد به من و با التماس گفت تو رو فاطمه زهرا يه كمكي بكن . تو رو ابوالفضل . ايشالله تو سرازيري قبر لنگه كفشات از پات در نياد . تو رو خدا ، يه ده شاهي بده ، ميخوام نون بخرم ، گشنمه . بخدا از ديروز تا حالا هيچي نخوردم . جون بچه ات . جون اين خانم خوشگل كه باهاته . دعا ميكنم زنت بشه .

دستهاشو از يقه ام آزاد كردم كه خنديد و كيسه اي رو كه توش پولهام بود بهم پس داد . باورم نميشد . گفتم پسر چطوري اين كارو كردي ؟ خنديد . گفتم حالا كه پولها رو زدي چرا پسش دادي ؟ گفت ما دزد هستيم اما نامرد و نارفيق نيستيم . با كسي كه سلام و عليك كرديم بهش نارو نميزنيم . بعد من رو برد و با بقيه آشنا كرد . همه بچه هاي خوبي بودن كه متاسفانه براه خلاف كشيده شده بودن . همه خونگرم ، همه بي ريا . يه ساعت نگذشته بود كه انگار سالها همديگرو ميشناختيم .
از رجب پرسيدم اين دختره چرا با بقيه نرفت . گفت اين مردني رو ميگي ؟ اين نا نداره دماغش رو پاك كنه . گدايي جون مي خواد . اين چند ساله كه مريضه . همين روزهام ريق رحمت رو سرميكشه . نگاهش كردم . راست مي گفت ، يه دختر كثيف و لاغر و زرد بود با موهاي سياه . چشمهاي گود رفته ، لبها و دستهاي بي رنگ . تقريبا درست نمي تونست تعادلش رو برقرار كنه و راه بره . پرسيدم اسمش چيه ؟ رجب گفت ياسمين بعد خنديد و گفت برعكس نهند نام زنگي ، كافور . گفتم مسخرش نكن ، گناه داره .
رجب گفت بيا با ما ناشتايي بخور . ياد گرسنگي م افتادم . بعد از صبحانه رجب و بقيه ، مشغول تمرين جيب بري شدن و من مشغول تماشاي اونها .
آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . دو تاچايي ريخت و ادامه داد .
اونجام شد خونه ما بهزاد خان . كم كم يه تيكه فرش خريديم . يه پريموس واسه غذا پختن و چند تا تيكه ظرف و قابلمه و خلاص . يه زندگي كوچيك واسه خودم درست كردم .
چند روز صبح رفتم لاله زار و كار كردم اما فايده نداشت . روزها اونجا خبري نبود اما عصر به بعد مي شد توش كاسبي كرد . رجب مي گفت حتما جواد ازت خوشش اومده كه گذاشته اونجا كار كني چون تو اون خيابون هر كسي رو راه نمي ده .
آره ، تقريبا خوب پول در مياوردم و صرفه جويي مي كردم . جمع مي كردم . ميخواستم چند سالي كار كنم شايد بتونم يه خونه كوچولو واسه خودم بخرم و از اينجا برم .
چند ماهي گذشت . يه شب داشتم تو لاله زار كار ميكردم كه يه مرد اومد جلو و گفت . بد نساز نمي زني ها ! ازش تشكر كردم . گفت صبح هام كار ميكني ؟ گفتم نه فعلا . گفت مي آي تو مغازه من بزني ؟ گفتم اگه خوب پول بدي چرا نمي يام . گفت چند ميگيري ؟ گفتم چند ساعت مي خواي برات بزنم ؟ گفت از ده يازده تا دو بعد از ظهر . گفتم مغازه چي هست ؟
گفت عرق فروشي .

گفتم نه نمي آم . گفت واسه چي ؟ گفتم آخه حرومه . گفت خوب تو نخور . يه فكري كردم و گفتم باشه ، پونزد هزار ميگيرم ، مي آم . گفت چلغوز خان مگه چه خبره ؟ دو ساعت مي آي و چهار تا زر زر ميزني و مي دري ديگه . روزي پنجزار ميدم بيا . از حرف زدنش ناراحت شدم . بهم برخورد بهش گفتم اصلا نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ .
اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سلام كرد . جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم .
آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود . ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم . يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي طول كشيد تا وا كردن . پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم رفت سلام كنم .
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه .
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون .
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود . دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سلام و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت . بعد گفت الان ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني .
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي كه ميخورن پاي خودشون .
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حالا بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصلا نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني .

اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خلاصه يه ربعي با هم صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد با عشوه بلند شد و رفت .
چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب . ژيگولو.بقال. قصاب. لاغر . چاق . خلاصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن .
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن . خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خلاصه شبي بود . تا غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم .
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حالا بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن . منم اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم . گفتم باشه پونزدهزار .
هاسميك رو صدا كرد و وقتي اومد گفت جون اين هاسميك از من يه تومن بيشتر نگير . ناكس دستم رو خونده بود .
ديگه چي ميتونستم بگم . قبول كردم .
خداحافظي كردم و داشتم از در بيرون مي اومدم كه هاسميك جلوم رو گرفت و گفت چرا همون پونزدهزار رو نگرفتي ؟
گفتم آخه جون تو رو قسم داد، دلم نيومد ديگه چيزي بگم . يه خنده قشنگ و نمكي بهم كرد و گفت جون من برات ارزش داره ؟
انگار با نگاهش آتيشم زد . هيچي نگفتم كه گفت فردا زودتر بيا يه كمي با هم حرف بزنيم دلم مي خواست پرواز كنم و اونقدر خودش رو تو دلم جا كرده بود كه اگر سركيس مجاني هم مي خواست براش كار ميكردم .
خلاصه از همون جا يراست رفتم لاله زار و تا آخر شب اونجا كار كردم . شب خسته و مرده اومدم خونه كمي غذا از ظهر داشتم ، خوردم و خوابيدم . تمام شب خواب هاسميك رو ديدم .
صبح بيدار شدم و بعد از ناشتايي رفتم بيرون سراغ رجب . اما از كار جديدم بهش چيزي نگفتم . نميخواستم خبر به گوش جواد آقا برسه كه مجبور باشم از پول خونه سركيس سهمي هم به اون بدم . يه نيم ساعتي با رجب حرف زدم و رفتم دنبال پختن غذا . يه كته براي خودم بار گذاشتم و نشستم به فكر كردن . وقتي ياد حرف ها و حركات هاسميك مي افتادم ، وقتي ديروز دستم رو توي دستهاش گرفت . اصلا نمي دونم چه حالي شدم .
دلم مي خواست زودتر ظهر بشه كه برم خونه سركيس . بعد يه دفعه ياد اين افتادم كه من پونزده سالمه . شايد هاسميك ازم بزرگتر باشه . اما چه فرقي مي كرد . مهم اين بود كه دوستش داشتم . اگه اونم منو دوست داشته باشه باهاش عروسي مي كنم .
بلاخره ساعت يازده و نيم شد . ناهارم رو خوردم و ويلن رو برداشتم و راه افتادم طرف خونه سركيس . انگار تو راه بال درآورده بودم و پرواز مي كردم . نيم ساعت بعد رسيدم و در زدم .
سركيس در و واكرد . سلام و عليك كرديم و رفتم تو . يه دقيقه نشستم . چشمهام همه جا دنبال هاسميك ميگشت كه سركيس با يه ليوان چايي اومد . كمي اين پا و اون پا كردم شايد هاسميك پيداش بشه . وقتي يه ربعي گذشت و خبري نشد از سركيس پرسيدم هاسميك كجاست ؟ سرسري جواب داد كه رفته . بند دلم پاره شد . يعني چي رفته ! دلم نمي خواست علني از سركيس بپرسم دلم هم داشت مثل سير و سركه مي جوشيد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيدم كجا رفته ؟ سركيس گفت چه ميدونم ، يه ساعته كه رفته . دلم مي خواست كلشو بكنم با اين جواب دادنش . ده دقيقه اي صبر كردم و با خودم گفتم اگه هاسميك از اينجا رفته باشه ، ديگه واسه سركيس كار نميكنم . منم ميرم .
برام عجيب بود ، چطور ميشد كه يه دفعه بذاره بره كه صداي در اومد . دل تو دلم نبود . يكي محكم در ميزد . دل گريخته من و در زدن همسايه !

حالا اين سركيس هم جون ميكنه تا بره در رو واكنه ! اول دمپايي شو پوشيد و بعد آروم آروم رفت طرف در . خلاصه تا در رو واكرد ، جون من به لبم رسيد .
هاسميك بود . تا از سركيس پرسيد كه من اومدم يا نه ، كه سركيس گفت اومده و بهش توپيد كه چثدر طول داده . بلند شدم و رفتم جلو و سلام كردم . تا منو ديد مثل گل صورتش شكفت . يه بسته دستش بود داد به سركيس و اومد طرف من و گفت خيلي وقته اومدي ؟
گفتم نيم ساعتي ميشه ، تو كجا بودي ؟ سركيس گفت رفتي . از غصه پدرم در اومد . خنديد و گفت رفته بودم تنباكو بخرم ، مگه اين پيرسگ بهت نگفت ؟ گفتم نه ، زورش اومد بگه رفتي خريد فقط گفت رفتي .
هاسميك يه خنده از ته دل كرد و دستم رو گرفت و روي تخت كنار خودش نشوند و گفت خيلي غصه خوردي ؟ تازه فهميدم قافيه رو باختم كه زود گفتم نه زياد . كمي ناراحت شدم . گفت اي دروغگو از رنگ و روت معلومه.
ازش پرسيدم هاسميك تو چند سالته ؟ گفت مي خواي چيكار ؟ گفتم مي خوام بدونم . گفت هيجده سالمه . پرسيدم تو مسلمون نيستي ؟ گفت نه .
كمي سكوت كردم كه گفت ناراحت شدي كه من مسلمون نيستم ؟ چيزي نگفتم .
سركيس صداش كرد بلند شد كه بره ،بهم گفت اگه تو بخواي مسلمون ميشم .
ار حرفش حض كردم . شكر خدا اين مشكل هم حل شد . گيرم دو سال هم از من بزرگتر بود چه عيبي داشت ؟ چند دقيقه بعد دوباره برگشت و نشست رو تخت و گفت تو چند سالته ؟ بهش گفتم . پرسيد پدر و مادر نداري ؟ گفتم نه . ديگه چيزي نگفتيم تا يه خرده گذشت .ازم پرسيد من رو دوست داري ؟ مونده بودم چي بگم . به دلم رجوع كردم ، ديدم دوستش دارم . بهش گفتم نميدونم هاسميك ، اما از ديروز كه تو رو ديدم و باهات حرف زدم دلم مي خواد همش پيش تو باشم .
گفت خوب اين دوست داشته ديگه . گفتم آره ، انگار دوستت دارم .
يه كمي صبر كرد و بعد در حاليكه يه خنده شيرين مثل قند تحويلم مي داد گفت : منو ميگيري ؟ منم خنديدم و گفتم اگه تو هم منو دوست داشته باشي آره .
خيلي ذوق كرد و گفت من ميميرم برات . اما زير حرفت نزني ها .
گفتم باشه بشرطي كه تو هم وقتي من ساز ميزنم نرقصي . گفت اگه نرقصم كه سركيس از اينجا بيرونم ميكنه . ديدم راست ميگه ، گفتم خب حالا كه مجبوري ، برقص اما ديگه ابرو ننداز و عشوه نيا . مواظب هم باش كه ميچرخي دامنت بالا نره .
دستم رو گرفت تو دستش و نگاه پرمحبتي بهم كرد و گفت باشه . هر چي تو بگي . فقط تو رو خدا باهام عروسي كن و از اينجا منو ببر .
گفتم باشه اما حالا نه . بايد يه مدت كار كنم و يه خورده پول جمع كنم كه بتونم يه خونه اي چيزي جور كنم ، بعد گفت من خودم صد تومن پول يواشكي جمع كردم ، ميدمش به تو . گفتم منم اين چند ماهه صد و بيست تومن پول در آوردم اما هنوز كمه . بذار يه مدت ديگه كار كنيم شايد بتونيم پايين شهر يه جايي رو بخريم .
گفت باشه ، منم ديگه پولهامو حيف و ميل نمي كنم و جوراب نايلون و آدامس و اين چيزها نمي خرم . اگه خدا بخواد تا شش ماه ديگه وضعمون خوب ميشه .
هنوز دستهام تو دستش بود كه سركيس يه سرفه كرد و ما خودمون رو جمع كرديم . كم كم مشتري ها پيداشون شد و من هم شروع كردم به ويلن زدن وقتي تمام تخت ها پرشد سركيس به هاسميك اشاره كرد كه برقصه . هاسميك هم با سر به من اشاره كرد يعني چاره ندارم . داشت خون خونم رو ميخورد اما كاري نميشد كرد و بايد تحمل مي كردم .
دو ساعتي كه گذشت يه دفعه مجلس بهم خورد و همه آروم در گوش هم مي گفتن شعبون خان اومد ، شعبون خان اومد !

نميدونستم يارو كيه اما همه با ترس اسمش رو مي بردن . دو دقيقه نگذشته بو كه در واشد و سه تا جاهل كه گويا نوچه هاي شعبون خان بودن اومدن و پشت سرشون يه مرد هيكل گنده كه تو صورتش چند تا جاي زخم بود ، وارد شد . سركيس زود پريد جلو و حسابي بهش عزت و احترام كرد و يه تخت رو براش خالي كردن و با نوچه هاش نشست .
من داشتم كار خودم رو ميكردم كه يكي شون بهم گفت پسر بپر يه ليوان آب خنك واسه شعبون خان بيار . نگاهي بهش كردم و گفتم اينا كار من نيست به سركيس بگو .
يه دفعه نوچه هه خواست بلند شه بياد طرف من كه شعبون خان جلوش رو گرفت . نگاهي به من كرد كه پاهام لرزيد .
سركيس تندي يه ليوان آب تو سيني برد براي شعبون خان . هاسميك اومد طرف من و با رنگ و روي پريده گفت چيكار ميكني ؟ ميدوني اين كيه ؟ گفتم نه گفت تو اين شهر همه از اين آدم حساب مي برن اون وقت تو اينطوري بهشون جواب ميدي ؟ گفتم هر كي مي خواد باشه به من مربوط نيست .
اما حسابي ترسيده بودم . خلاصه هر طوري بود اون مجلس تموم شد و همه رفتن . موقعي كه پولم رو از سركيس گرفتم ، هاسميك رو صدا كردم يه گوشه و بهش گفتم مرده شور اون رقصيدنت رو ببره ، بازم كه عشوه اومدي ! گفت بابا آدم كه نمي تونه با اخم و تخم برقصه .
موقع رقصيدن بايد چهار تا ادا و اطوار هم از آدم در بره ديگه . حالا بخاطر تو جاي چهار تا دو تا ادا در ميارم ، خشك و خالي كه نميشه .
ديدم راست ميگه بيچاره ، بهش گفتم نميشه يه لباس ديگه تنت كني و برقصي ؟ اينطوري تموم جونت معلومه ! گفت ميخواي چادر سرم كنم برقصم ؟ با چادر چاقچور كه نميشه رقصيد . گفتم نميگم چادر سرت كن ، يه چيز بلندتر بپوش گفت اين لباسهارو خود سركيس برام ميخره . مخصوصا هم دامنش رو كوتاه مي گيره كه موقع رقصيدن قشنگ باشه ، تو هم اينقدر آهنگهاي قردار و رنگي نزن كه من مجبور باشم زياد قر و اطوار بيام .
اينجاي داستان كه رسيد آقاي هدايت سيگاري روشن كرد . بنظ رمي اومد كه تموم اين جريانات براش همين ديروز اتفاق افتاده . لبخندي تلخ گوشه لبهاش بود .
آره آقايي كه شما باشين چند روزي كار كردم تا شنبه كه اونجا تعطيل شد . يواشكي با هاسميك قرار گذاشتيم كه دو تايي صبح بريم بيرون شهر و ناهار رو با هم بخوريم .
سركوچشون منتظرش واستادم تا اومد . يه بقچه هم دستش بود . دو تايي يه درشكه گرفتيم و رفتيم بيرون شهر و يه جاي با صفا بساطمون رو پهن كرديم .
اون وقتها كه تهران مثل حالا نبود كه هر چي از شهر ميري بيرون بازم ساختمون باشه و يه وجب جا واسه نشستن پيدا نشه.
پات رو كه از دروازه تهران بيرون ميذاشتي ، همه جا سبز و خرم و گل و گياه بود بدون دود ! خلاصه دوتايي كنار يه نهر آب نشستيم و هاسميك از توي بقچه اش ميوه و آجيل درآورد و يه كتري هم داد دست من و گفت شراب نياوردم چون ميدونستم نميخوري ، پاشو كتري رو آب كن و يه آتيش درست كن تا برات چايي رو علم كنم .
بهش خنديدم ، درست شده بوديم مثل زن و شوهر!
آتيش كه روبراه شد و آب جوش اومد هاسميك چايي دم كرد . بعد شروع كرد به ميوه پوست كندن براي من . همونطور كه كارش رو ميكرد ، ازش پرسيدم چي شد كه گذارت به خونه سركيس افتاد ؟ گفت داستانش مفصله ، يه وقتي برات تعريف مي كنم گفتم چه وقتي بهتر از حالا . دستهاشو پاك كرد و يه چايي براي من ريخت و گذاشت جلوم و گفت ، سرگذشت منم مثل بقيه دخترهايي كه بزرگتر دلسوز بالاي سرشون نيست .
هفت هشت ساله بودم . پدرم از بس عرق و شراب خورد نميدونم چه مرضي گرفت و مرد . مادرم افتاد به كلفتي .تو خونه مردم كار مي كرد . يه روز اينجا يه روز اونجا . منم اون وسطها ميلوليدم . چند سالي گذشت . يه روز به مادرم تو خيابون راه ميرفتيم كه ماشين يه كله گنده زد به مادرم . بيچاره جا به جا تموم كرد . يارو هم گذاشت و در رفت . دستم هم به جايي بند نبود . تو خيابونها ويلون و سرگردون بودم كه اين سركيس من رو ديد و برد خونه خودش . اول ها فقط اونجا ظرفشويي و نظافت و پخت و پز ميكردم ، بزرگتر كه شدم رقص و پذيرايي از مشتري هام بهش اضافه شد ، همين .
گفتم تو كه گفتي سرگذشتت خيلي مفصله ؟! گفت خب تو اين مدت ، اتفاقهايي هم برام افتاده ، يه روزي برات ميگم .
ديگه پاپي نشدم . گفت هنوز سر حرفت هستي ؟ گفتم آره ، فقط صبر كن كمي وضعمون خوب بشه گفت باشه ، هر چي تو بخواي صبر ميكنم . گفتم فقط مواظب باش سركيس بويي نبره . گفت اون فقط فكر پول درآوردنه ، حواسش به اين چيزها نيست . بعد دور و بر و نگاه كرد و گفت چه جاي خوبيه اينجا ، پرنده هم پر نميزنه . فقط من و تو هستيم و صداي شر شر آب . ميخواي برات برقصم ؟

گفتم نه ، همون كه تو خونه سركيس ميرقصي بسه .
دستم رو گرفت تو دستش و گفت بخدا اگه زنت بشم ، فقط تو رو ميخوام و برات هموني ميشم كه ميخواي ، صبح كه از خواب بلند بشي ، ناشتايي ت رو حاضر ميكنم و ميچينم جلوت . سر كار كه بري خونه رو مثل دسته گل ميكنم و اونقدر به در چشم ميندازم تا بياي خونه.
وقتي بياي برات حوله مي آرم تا دست و صورتت رو خشك كني و حالت جا بياد ، بعد برات سفره هفت رنگ پهن ميكنم و ناهار هم اون غذايي كه دوست داري مي پزم كاري مي كنم كه دلت نياد از خونه بيرون بري .
گفتم منم نميزارم رنگت رو آفتاب هم ببينه . ديگه وقتي زنم شدي نمي خواد كلفتي كسي رو بكني و براي هر كس و ناكسي برقصي . مي شيني تو خونه و خانمي ت رو ميكني .
داشتيم از اين حرفها ميزديم كه بارون گرفت . تو دلم به هر چي ابر و بارون بي موقع س بد و بيراه گفتم و بساطمون رو جمع كرديم و راه افتاديم به طرف شهر .
يه ساعت بعد هاسميك رو رسوندم به خونه و خودم هم رفتم به كارونسرا . شب طبق معمول رفتم لاله زار .
فرداش كه رفتم خونه سركيس ، هاسميك تنها بود . سركيس رفته بود بيرون خريد كنه . دوتايي نشستيم پيش هم و بي سرخر ، دل داديم و قلوه گرفتيم .
از هر دري حرف زديم تا سركيس اومد . نيم ساعت بعد هم سروكله مشتري ها ، تك و توك پيدا شد . منم شروع كردم نرمك نرمك ساز زدن .
كنار جايي كه من واستاده بودم ، يه تخت بود كه چهار نفر روش نشسته بودن و حرف ميزدن بي اختيار به حرفهاشون گوش ميدادم . اونام يه خرده بلند حرف ميزدن و يه چيزهايي رو يواش مي گفتن ، كمي كه گذشت و كلشون از شراب گرم شد ، ديگه يواش حرف نميزدن و مي تونستم صداشون رو بشنوم . يه دفعه گوشهام تيز شد . صحبت سر كشتن يه نفر بود !
خوب حواسم رو جمع كردم . فهميدم كه امشب قراره اين چهار نفر پشت خونه سركيس ، يه جايي قايم بشن و يه نفر رو با چاقو بكشن . دعواشون سر اين بود كه كدوم شون يارو رو بكشه و كدوم نوچه ش رو ، گويا از طرف ميترسيدن كه هيچ كدوم زير بار نميرفتن . يه كم كه گذشت انگار قرارهاشون رو گذاشتن . خيلي دلم مي خواست بدونم طرف كيه تا اينكه از دهن يكي شون اسم شعبون پريد بيرون كه بقيه بهش تحكم كردن . فهميدم ميخوان كلك شعبون خان رو بكنن .
از شعبون خوشم نمي اومد اما ياد كار اون روزش افتادم كه نذاشت نوچه ش منو اذيت كنه . مونده بودم بهش بگم يا نه ؟
نيم ساعتي كه گذشت ، اون چهار تا ، حسابشون رو كردن و رفتن . داشتم با خودم فكر ميكردم كه نكنه اينا دروغ گفته باشن يا واسه هم چسي اومده باشن و من جلوي شعبون آبروم بره . اين دفعه ديگه بهم رحم نميكنه ! گفتم به من چه مربوطه . كسي كه گردن كلفت شهره بايد پيه اين چيزها رو هم به تنش بماله .
تازه خونه شلوغ شده بود كه در واشد و شعبون خان با يكي از نوچه هاش اومد تو . يه نگاهي به دور و بر كرد و رفت كه روي يه تخت بشينه . وقتي داشت از كنار من رد ميشد با اون صداي كلفت و محكمش بهم گفت خسته نباشي استاد !
ازش تشكر كردم خيلي از اين رفتارش خوشم اومد . برگشتم اين طرف كه چشمم به يكي از اون چهار نفر افتاد كه ميخواستن شعبون خان رو بكشن . دنبال شعبون خان اومده بود . ديدم ديگه نامرديه . صبر كردم تا يه ساعتي گذشت و اون يارو از خونه رفت بيرون . منم معطل نكردم و رفتم پيش شعبون خان و سلام كردم و واستادم .
جواب داد و دست كرد يه دو تومني در آورد و گرفت جلوي من كه گفتم شعبون خان واسه پول نيومدم اينجا . يه دفعه نوچه اش بلند شد و گفت دست شعبون خان بركت داره بگير و برو دنبال كارت .
شعبون خان بهش اشاره كرد كه بشينه ، بعد به من گفت چي ميخواي پسر جون ؟ جريان رو آروم در گوشش گفتم و رفتم سر كارم . اونام ده دقيقه يه ربع بعد بلند شدن و رفتن . خيالم راحت شد كه كاري رو كه از دستم بر مي اومد انجام دادم .
اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، آقاي هدايت نگاهي به من كرد و گفت بهزاد جون ، تو اين دنيا از آدمها فقط خوبي مي مونه ويه بدي . يه ياد نيك و يه ياد زشت . بعد بلند شد و رفت از گنجه ويولن ش رو درآورد و شروع كرد به كوك كردن و گفت اين همون آهنگي كه اولين شب تو لاله زار ، جلوي مردم زدم . حالا واسه تو ميزنم . شايد بعد از اينكه شنيدي يه يادي از رضا خدابيامرز بكني . روحش شاد .
بعد ويلن رو گذاشت زير چونه اش و آرشه رو كشيد روي سيم ها كه ناله ساز بلند شد اما واقعا قشنگ ويلن ميزد . هم اون قشنگ ميزد و هم آهنگ بسيار زيبا و سوزناكي بود رفتم تو خودم . نميدونستم الان تو دوره سركيس و هاسميك و شعبون و رضا هستم يا تو زمان فرنوش و فريبا و كاوه !
داشتم از موسيقي لذت مي بردم كه صداي هق هق گريه هدايت با ساز همراه شد .دلم نمي خواست كه اين قطعه موسيقي رو از دست بدم اما ديدن گريه يك پيرمرد تنها و گويا دل شكسته هم دلي مي خواست كه من نداشتم .
بلند شدم و با يه خداحافظي زير لب از اتاق بيرون اومدم .

نزديك ظهر بود كه رسيدم خونه ، طبق معمول دو تا تخم مرغ درست كردم و خوردم گفتم يه چرتي بزنم و عصر يه سر به فرنوش بزنم .
دراز كشيدم و رفتم تو فكر آقاي هدايت . بيچاره خيلي بدبختي كشيده بود . به خودم و زندگيم اميدوار شدم . كم كم چشمهام گرم شد .
نفهميدم چه صدايي تو خيابون اومد كه از خواب پريدم . هوا تاريك شده بود . چراغ رو روشن كردم و نشستم . اتاق سرد شده بود اما حال اينكه بخاري رو روشن كنم نداشتم . ساعت رو نگاه كردم . پنج بود . بلند شدم و رفتم حموم .
كمي حالم بهتر شد . داشتم لباس ميپوشيدم كه در زدن . پرسيدم كيه ؟
كاوه – منم ، وا كن .
-صبركن يه چيزي تنم كنم ، لختم .
كاوه –همين شرم و حيات دل منو برده !
-گم شو ! يكي از اونجا رد ميشه و ميشنوه زشته .
كاوه – از خدا پنهون نيست ، چرا از خلق خدا پنهون كنيم ؟ واكن اين در بي صاحاب رو
با خنده در رو واكردم .
كاوه – به به شادوماد . ببينم كف پاهاتو خوب سنگ پا كشيدي ؟ آقاي ستايش گفته از دامادي كه كف پاش مثل پاي شتر كثيف و پينه بسته باشه خوشش نمي آد .
-بيا تو دم در اين قدر چرت و پرت نگو آبروم رو جلو همه بردي !
اومد تو رفت سر كتري رو بخاري .
كاوه –اه چايي ت چرا براه نيست ؟
كتري رو آب كردم و بخاري رو روشن .
كاوه – مژده مژده !
-چه خبر شده باز ؟
كاوه – مادر زنت ميخواد تو رو ببينه ! بلند شو ، يالله !
-مگه از خارج برگشته ؟
كاوه – بعله ، خيلي هم دلش مي خواد تو رو ببينه .
-كي ؟ كجا ؟
كاوه – همين الان ، رو تخت مرده شور خونه !
-لال بشي پسر راستي برگشته ؟
كاوه – فعلا نه ، هنوز براي زندگي وقت داري .
-گفتم ! اون حالا حالاها نمياد . داره كار اقامتش رو درست ميكنه .
كاوه – جدي برات يه مژده دارم .
-گم شو !
كاوه – امشب دعوت داريم ، خونه ژاله .
-از بس شوخي ميكني آدم هيچكدوم از حرفهاتو باور نميكنه .
كاوه – جان بهزاد راست ميگم ژاله و فرنوش و چند تا از دوستهاي دانشكدشون رو دعوت كردن خونه ژاله اينها منم فرستادن دنبال تو پاشو كم كم حاضر شو بريم .
-جون من راست ميگي ؟
كاوه – تو تا حالا از من دروغ شنيدي ؟
-اصلاً خوب شد حموم كردم ها !
كاوه – بپوش بريم . بخاري رو يادت نره خاموش كني .
-حالا زود نيست ؟
كاوه- چه زودي داره ؟ مهموني ساعت پنج بوده ، الان پنج و نيمه ، تا برسيم اونجا ميشه شش.
__________________________________________________________________________
پایان قسمت ششم !
پاسخ
 سپاس شده توسط LOVE KING ، سایه 72 ، 122333 ، کسی پشت سرم اب نریخت ، helia78
آگهی
#7
سلام دوست عزیز

بهتره ادامه ندی و این تایپیک رو ببیندی

به دلیل اینکه این رمان از رمان های م مودب پور

و هر گونه کپی برداری و استفاده در ان در فضا های مجازی پیگرد قانونی داره

به خاطر خودت میگم خودش رو صفحه اول چن تا از کتاباش نوشته

حالا از من گفتن بود
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk
#8
خیلیییییییییییی باحال بود حیف اخرش همه مردن
پاسخ
#9
من قبلا خونده بودمش.خیلی خسته کننده بود.در ضمن اسمشم زیاد بهش نمی خورد،آخه یاسمین زیاد نقش اصلی نبود.تازه این پسره که این قدر فهمیده و منطقی بود واسه چی باید آخرش این کارو می کرد؟؟؟

اصولا زنا خر نمی شن،
عاشق می شن،
هر وقت تونستی رو احساسشون اسم خریت نذاری،
به خودت بگو مــــــــــرد!

رمان یاسمین(خیلی خیلی جالب) 1
 
پاسخ
#10
اسم منم یاسمینه خیلی دلم میخواد این رمان رو بخونم مادرم نمی زاره اخه تو خونه داریمش
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان